عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۰ - آمدن ارجاسپ شاه با پسر پولادوند بر سر ایران گوید
ز فولاد نام وی ارهنگ بود
خدنگش نهان در دل سنگ بود
ورا نیز ارجاسپ همراه بود
ز کین بر سر شاه لهراسپ بود
بدو گفت خون پدر باز خواه
تو برکش سوی شهر زابل سپاه
ز اولاد رستم یکی زورمند
همی بازجو کین فولادوند
برانم من از کین افراسیاب
سوی بلخ لشکر از آن سوی آب
تو آنجا بر زال کن کار تنگ
به لهراسپ سازم من اینجای جنگ
چو ایران سراسر بدست آورم
بر اولاد رستم شکست آورم
تهمتن اگر باز آید ز راه
برو نیز سازم جهان را سیاه
نبیند چو اولاد فرزند هیچ
کجا رزم را ساز آرد بسیج
که پیر است و از پیر ناید هنر
چو جا آنکه از جا نبیند پسر
بگفتند و بستند بر پیل کوس
شد از بس سپه روی دشت آبنوس
درآمد سپاهش بعرض شمار
ز گردان رهی بد زره صد هزار
گذر کرد از آب جیحون سپاه
ز گرد سواران جهان شد سیاه
شنیدم که سی سال رفت از میان
شهنشاه خسرو که شد از جهان
که از کین سپه برد ارجاسپ شاه
به ایران زمین سوی لهراسپ شاه
یکی بهره شد زان سوی سیستان
ز کین بر سر زال گیتی ستان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۳ - بند پاره کردن مضراب دیو و رفتن از بند شهریار گوید
ستمکاره مضراب در زیر بند
همی بردش آن شهریار بلند
شکست آن همه بند دیوان دمان
یکی نعره ای زد چو تندر روان
که ای شهریار ستمکاره مرد
نه مردم سرت گر نیارم بگرد
بگفت این و رفت از بر شهریار
جهان جوی را شد همه کار خوار
به جمهور گفت آن یل پاکزاد
چه سود آنکه شد رنج من جمله باد
بدو گفت جمهور ازین غم مدار
تو را کام دل هست اندر کنار
گر از بند تو دیو وارونه جست
پریوش تو را هست اکنون بدست
چه آمد بدآن بیشه زنگیان
ز رفتن سپهدار برزد عنان
بزنجان زنگی بگفتا برو
که آزاد گشتی ز سردار تو
چنین گفت من بنده کهترم
بهرجا نهی پای باشد سرم
روان کرد سوراخ گوش دلیر
جهان جوی آنگه به پیکان تیر
ز لعلش روان حلقه در گوش کرد
همی نام او زنگئی زوش کرد
به شد حلقه درگوش آن نامدار
بدان جایگه رفت یل شهریار
چنین تا سراندیب گشتش مقام
جهانجوی شیراوژن نیکنام
نه ارژنگ دید و نه خرگاه گاه
پراکنده در دشت و در که سپاه
سپاه شکسته برش آمدند
بگفتند با شهریار بلند
که آن سرخ پوش ستمکاره مرد
چسان از دلیران برآورد کرد
چگونه گرفتند ارژنگ را
مر آن شاه با رای و آهنگ را
همان شاه هیتال دیگر سران
دلیران و گردان کند آوران
چگونه به بهزاد بسپرد و رفت
ز دشت سراندیب چون باد تفت
چسان کشت بهزاد و هیتال را
ز شه تاج بگرفت کوپال را
فرانک چسان ساخت نیرنگ را
چسان کرد در بند ارژنگ را
کنون هست دربند ارژنگ شاه
به شهر سراندیب بی تاج و گاه
همه مال و اسباب عنبر حصار
دگر آنچه بود از شه کامکار
دگر آنچه از گنج هیتال بود
چه از تیغ و خفتان و کوپال بود
همه یکسره برد آن سرخ پوش
براین گونه از ما برآورد جوش
کنون هفت روز است او رفته است
که در بند ارژنگ شه خفته است
سپهبد چه بشنید شد خشمناک
به جمهور گفتا بدادار پاک
که تا من نگردانم این مال را
نه بگذارم از چنگ کوپال را
تو لشکر بسوی سراندیب بر
که من رفتم از پی چه شیران نر
همانگاه جمهور شد با سپاه
ز گرد سپه گشت گیتی سپاه
بگرد سراندیب خرگاه زد
ز ماهی سرنیزه بر ماه زد
وز آن رو سپهدار با ده هزار
برفت از پی سرخ پوش سوار
همی رفت و میزد ز کینه خروش
روان پیش او بود زنگئی زوش
دو منزل بیک منزل آن نامدار
همی راند مانند باد بهار
سه روز و سه شب راند ازپی چه باد
بروز چهارم گه بامداد
بدید آنکه لشکر فرود آمد است
جهان جوی بگرفت گرزش بدست
یکی نعره زد کای گریزنده مرد
ز مردان نزیبد چنین کار کرد
ندیدی چه در گنج نر اژدها
که از اژدها کس نیابد رها
بدان گنج بر دست کین آختی
همه هند زیر و زبر ساختی
کنون از پی گنج خود اژدها
بیامد دمان چون نهنگ بلا
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۳ - آمدن ارجاسپ شاه با لشکر بر سر لهراسپ شاه گوید
کنون ازسراینده داستان
یکی داستان بشنو از راستان
کنون بشنو از رزم لهراسپ شاه
ابا ترک پر کینه ارجاسپ شاه
چه ارجاسپ آن ترک پر کین و تلخ
ز توران سپه برد از کین به بلخ
فرستاد از آن روی ارهنگ را
سوی سیستان از پی جنگ را
خود آمد از آن روی در دشت بلخ
جهان کرد بر شاه لهراسپ تلخ
طلایه چه دانست کآمد سپاه
ببردند از آن آگهی پیش شاه
که شاها سپه آمد و کوس پیل
به جوش است صحرا چو دریای نیل
به پیش سپاه است ارجاسپ شاه
سیاهست گیتی ز گرد سپاه
چو بشنید لهراسپ بر بست کوس
بدانگه که برخاست بانگ خروس
چه در دشت بلخ اندر آمد سپاه
شد افروخته آتش رزم خواه
ز خون شد زمین همچو رود کرند
شناور در آن خون چه ماهی سمند
کمند دلیران گلوگیر بود
جهان سبزه از تیر و شمشیر بود
دو جنگ گران کرد لهراسپ شاه
به جنگ سوم شد گریزان سپاه
فکندند ترک و سپرهای رز
بماندند بر جا کمرهای رز
گریزان به بلخ اندرون رفت شاه
گرفتند گردش فراوان سپاه
فرود آمد آن ترک در گرد بلخ
شد از کین به آب اندرون آب تلخ
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۶ - نامه فرستادن لهراسپ به نزدیک گشتاسپ گوید
یکی نامه در شهر شیراز شاه
نوشت و روان کرد مردی به راه
به نزدیک گشتاسپ آن شیرگیر
که بودی سرافراز تاج و سریر
که آرد سپه سوی لهراسپ شاه
کند تیره گیتی به ارجاسپ شاه
فرستاد آن نامه شهریار
ببرد و بشد همچو باد بهار
شب تیره خوابید بر تخت شاه
جهان دید از دود آتش سیاه
به بلخ اندرون آتشی برفروخت
تر و خشک و بالا و پستی بسوخت
سه بهره شد آن آتش اندر زمان
یکی بهره ز آن شد سوی اصفهان
صفاهان سراسر ز آتش بسوخت
جهانی ز آتش همه برفروخت
یکی بهره آمد به نزدیک شاه
شد از دود آن شاه را رخ سیاه
که ناگه یکی ابر آمد پدید
بر آتش از آن ابر آبی چکید
فرو مرد آن آتش اندر زمان
وز آن آتش آن شاه شد برکران
سحرگه که از خواب بیدار شد
دل از دست و رنگش ز رخسار شد
طلب کرد جاماسپ را شهریار
که دستور شه بود اختر شمار
ز فرزانه پرسید تعبیر خواب
جهاندیده جاماسب دادش جواب
که شاها یکی کار پیش است سخت
ولیکن سرانجام با ماست بخت
چنین است تعبیر این خواب تو
ز ارجاسپ گردد تبه کار تو
بگیرند ترکان ز تو شهر بلخ
بشه بر کنند آب این شهر تلخ
همه شهر به لخت به غارت برند
بسوزند ایوان کاخ بلند
نه کودک بماند نه مرد و نه پیر
چه کشته چه خسته چه برده اسیر
از ایدر یکی لشکر بیکران
رود بر سر مردم اصفهان
کند اصفهان را ز کین قتل و عام
جدا از پدر پور و و دختر ز مام
بدست سواران خنجر گزار
بماند بسی اندر آن ملک خوار
سیم آتش ای شهریار جهان
چنین می نماید از این اختران
دلیری برون آید از آن سپاه
سر رایتش برکشیده به ماه
ببرد سر ترک بدخواه را
از آن لشکر آرد برون شاه را
ز فرزانه پرسید لهراسب باز
که از گردش چرخ برگوی راز
بدست که باشد مرا خود زمان
بمیرم و یا کشته گردم روان
بدو گفت فرزانه کای شهریار
سرت سبز باد و دلت نوبهار
ز خسرو گذشته سه ده سال راست
که شاهی و ایوان سراسر تو راست
نود سال دیگر به ایران بگاه
نشینی و بنهی بسر تاج شاه
تو را پادشاهی صد و بیست سال
بود ای شهنشاه فرخنده فال
وز آن پس به گشتاسب تاج و سریر
سپاری و گردی تو خود گوشه گیر
بیاید دگر باره ارجاسپ شاه
شود کشته در بلخ لهراسب شاه
چه بشنید شه رخ از آن زرد گرد
دلش ز آن سخنها بیامد بدرد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۷ - درخیانت بسرم و گشوده شدن شهر بلخ گوید
شنیدم ز گوینده داستان
که در عهد لهراسپ شاه جهان
که آمد یکی مرد با دستگاه
به بلخ اندرون بود در پیش شاه
ستم کاره را نام بسرم بدی
خبردار از بیش و از کم بدی
یکی راه بیره بدش در سرای
نبد آگه از آن جهان کدخدای
سر نقب بیرون بدی از حصار
درازای آن نقب فرسنگ چهار
یکی دلگشا باغ بودش به دشت
همه ساله پر سنبل و جای کشت
سرائی به باغ اندرش دل گشای
سرنقب بودی به زیر سرای
یکی نامه بنوشت و بر تیر بست
سوی لشکر ترک بگشاد دست
ببردند نزدیک ارجاسپ تیر
که از قلعه افکند لهراسب شیر
چه آن نامه بر خواند ارجاسپ شاه
شد آگه ازین نقب و آن تیره چاه
شب تیره لشکر بدان باغ برد
هزار از دلیران جدا کرد گرد
بدستور گفتا سپه را سوار
نگه دار در شب به پیش حصار
در شهر بگشایم و شهر بلخ
بگیرم کنم کار بر شاه تلخ
بشد گرد بیورد با سی هزار
ز گردان نامی به پیش حصار
چه از شهر برخیزد آوای نای
سپه را برآور تو یکسر ز جای
به دروازه سیستان حمله آر
کز ایدر من آیم به پیش حصار
وزین روی آن خانه ارجاسپ کند
وز آن کندن او گور لهراسپ کند
سر نقب را کرد پیدا ز زیر
به نقب اندرون رفت ترک دلیر
ابا نامور گرد جنگی هزار
به پیش اندرون مشعل زرنگار
چه نیمی گذشت از شب پرنهیب
بر افراز نقب آمدند از نشیب
بیامد به نزدیک ارجاسپ شاد
ستم کاره بسرم سری پر ز باد
بدانست ارجاسب کان دیو اوست
که دشمن به شاه است و با اوست دوست
بفرمود او را گرفتند زود
ابا چار فرزند و زن همچو دود
سرانشان بفرمود کاز تن برند
تنانشان به خاک و به خون در کشند
که ببریده سر خود نگوید سخن
بریدند ترکان سرانشان ز تن
مکافات دیدند ز آن کار بد
کازینسان مکافات بدشان سزد
شکستند خود چون نمکدان شاه
مکافات دیدند از هور و ماه
دو صد از دلیران و کند آوران
به دروازه ارجاسپ کردش روان
ابا هشتصد مرد ارجاسپ شاه
روان سوی ایوان لهراسپ شاه
برفت و دمیدند در دم نفیر
مر آن صد دلاور به کردار شیر
به دروازه سیستان آمدند
برآمد غونای روشن بلند
بریدند سر آنکه بد پاسبان
بدان برج دروازه سیستان
شکستند قفل و گشادند بند
چو بیوزد آن دید اسب نوند
برانگیخت با لشکر سی هزار
رسیدند یکسر به پیش حصار
به شهر اندرون لشکر ترک ریخت
بر مه تو گفتی درون گرگ ریخت
به تاراج ترکان گشادند چنگ
برآمد ز هر برزن آوای جنگ
چه آگه شد از کار لهراسپ شاه
که آمد به بلخ اندر ارجاسپ شاه
که ارجاسپ آمد زره همچو گرد
بزد دست پوشید ساز نبرد
بدرگاه شه جنگ پیوسته شد
جهانجوی را تن دوجا خسته شد
زن شه از آن ره روان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
ز ترکان دو مرد دلاور فکند
برون از میانشان تکاور فکند
پسر بودش از شه یکی بی نظیر
جهان جوی نام بودی زریر
زریر جوان آن زمان خرد بود
نه هنگام ناورد آن گرد بود
ورا نیز مادر برون برد تفت
ره سیستان برگرفت و برفت
دگر گرد جاماسپ رفت از میان
همان نیز شد بر ره سیستان
چه ترکان ز بانو خبر یافتند
عنان از پس او ز کین تاختند
که بانو و لهراسپ را بسته خوار
بگیرند ترکان با گیر و دار
وزین روی لهراسپ در جنگ بود
یکی تیغ هندیش در چنگ بود
نشست از بر باره لهراسب زود
رسانید خود را به ارجاسپ رود
بزد تیغ و تن خسته کردش روان
برون رفته چون شیر نر از میان
ز ترکان بسی را به شمشیر کشت
برون رفت از بلخ و بنمود پشت
ره سیستان را نه بشناخت شاه
سمندش سوی کابل آورد راه
بفرمود ارجاسپ طهماسب را
که خواهم ز تو شاه لهراسپ را
برو از پس شاه با ده هزار
دلیران و با شاه کن کارزار
به بند از قفا دست لهراسب را
بکن شاد ازین جان ارجاسپ را
چه بشنید از ارجاسپ طهماسب زود
برفت از پس شاه لهراسپ زود
برآور بدان ترک ارجاسپ را
که بست او کمر کین لهراسپ را
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۸ - گریختن لهراسپ از بلخ و گرفتار آمدن گودرز گوید
چنین تاز که خور برآمد بلند
ستمکاره ترکان به غارت بدند
زن ومرد یکسر برافراز بام
اجل تیغ کین برکشید از نیام
دلیران بلخی گشادند چنگ
به ترکان نهادند شمشیر و سنگ
چنان فتنه ای در سر بلخ شد
که از بیم خور چون مه سلخ شد
ز بس تیغ کین ریخت در شهر خون
همه کوچه ها گشت شنجرف گون
بدین گونه تا گشت خورشید راست
بدان فتنه از بلخ از چپ و راست
ز ترکان ارجاسپ با ده هزار
بشد کشته هر سوی در بلخ زار
در آخر چه دانست هر کس که شاه
برون رفت از بلخ و از رزمگاه
دل دست اینان برون شد ز کار
تهی کرد هرکس سر از کار زار
بکشتند ترکان فزون از شمار
زن و مرد بلخی در آن کارزار
همه کاخ ایوان لهراسپ شاه
به چنگ اندر آورد ارجاسپ شاه
ز اسباب شاهی هر آن چیز بود
بدست آمد آورد ارجاسپ زود
از آن مردم شهر کآمد اسیر
ز خرد و بزرگ ز برنا و پیر
ز دانا شنیدم که بد سی هزار
ندیده سپهر این چنین کارزار
گرفتند گودرز کشواد را
مرآن نامور پیر باداد را
نبودش توان تا کند کارزار
چنان بد که بدخسته آن نامدار
یکی آنکه فرسوده و پیر بود
کمان آن قدر است چون تیر بود
سه دیگر ز نادیدن گیو شیر
قدش چون کمان گشته بد گوشه گیر
چنین خسته هم باش بستند دست
سرآن را سر از تن صد افکند پست
زنان را بزیر شکنجه برنج
همی داشتند از پی مال گنج
چه از غارت و تاخت پرداختند
به ایوان ها آتش انداختند
همه کاخ لهراسپ را سوخت پاک
بشد بلخ مانند یک توده خاک
از ایران ببردند نزدیک شاه
همی کرد ارجاسپ به ایشان نگاه
به بردند گودرز را بسته پیش
دلش خسته و سر فکنده ز پیش
ز پیری الف قد او دال بود
بر آن پیر سر بند بر یال بود
بپرسید ارجاسپ کاین پیر کیست
که مادر به حالش بخواهد گریست
بگفتند گودرز پیر است این
که در رزم جوشان چه شیر است این
ز گردان ما صد دلاور بکشت
بدان تا ببستیم دستش به پشت
بدو گفت ارجاسب که ای شوم کار
که بادی ز کار خودت شرمسار
ز پیش تو این فتنه آمد نخست
که خسرو به ایران کشیدی درست
کمر کینه را بهر افراسیاب
به بستی و رفتی بر آن روی آب
به ترکان نبردی بیاراستی
کازو شیر را دل به تن کاستی
چنین تا که شد کار خسرو بلند
بشد گرم و کردی کمر باز تنگ
به دست تو شد کشته پیران پیر
کنون خون پیرانت کرده اسیر
بدو گفت گودرز کای بی بها
تهی بیشه دیدی ز نر اژدها
تهمتن مگر نیست آید به جنگ
بیازد سوی گرده سام چنگ
بیاید دمادم ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
همان رستم است آنکه افراسیاب
همیشه از او بد دو دیده پر آب
فرامرز آید ز هندوستان
ابا شهریار جهان پهلوان
چه بانو گشسب و چه پرهیزگار
بیایند با لشکر سی هزار
دگر پور بیژن سوار دلیر
جهان جو سپهدار یل ارده شیر
دگر گرد فیروز یل پور طوس
چه رهام گودرز با بوق کوس
چه گر گوی گرگین میلاد تیز
بیایند با گرز و پولاد نیز
دگر نامور پور لهراسپ شاه
چه کردش همی نام گشتاسپ شاه
چه شیر ژیان لشکر آید به جنگ
ز کین گرزه گاو پیکر به چنگ
وزین روی دستان سام سوار
ابا زابلی نامور سی هزار
نشانند بر تخت لهراسپ را
نمانند برجای ارجاسپ را
همان است این مرز ایران زمین
کز اینجا گریزان بشد شاه چین
نه این بیشه از شیر نر شد تهی
که جوئی تو زین مرز تاج و شهی
مرا بود هشتاد پور گزین
همه کشته گشتند در گاه کین
بخون سیاوخش پاکیزه تن
همه کشته گشتند یک انجمن
سرا زندگانی نیاید بکار
بگیری ابر تخت و ارثت؟ زار
که چون رستم آید بدین کینه گاه
نه سر با تو ماند نه تخت و کلاه
چو بشنید ارجاسپ این گفتگوی
بپیچید از پیر گودرز روی
به فرمود او را بدارند سخت
به زنجیر پولاد در بند سخت
اسیران که بودند در بند اوی
بفرمود آن ترک پرخاشجوی
که بردندشان سوی توران زمین
بروئین دز اندر دلیران کین
به فرمود آنجا همه خشت و خاک
بدز درکشند از پی قلعه پاک
دلیران که دنبال بانو شدند
زنان دست از کین به زانو شدند
به بانو رسیدند در مرغزار
سوران ترکان به صد گیرو دار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۹ - رزم زن لهراسپ با ترکان گوید
چه بانو چنان دید شد سوی کوه
رسیدند تا پای کوه آن گروه
چه بانو چنان دید برداشت تیر
به ترکان زبر تیر بارید زیر
بهر تیر کافکند افتاد مرد
ز ترکان بیفکند هفتاد مرد
یکی دشت بودی پر از نره شیر
میان اندرش ماده شیر دلیر
سرانجام ترکان شدند از نشیب
سرافراز بانو چه دید آن نهیب
پیاده شد از باره بر شد به کوه
زریر جوان ماند اندر گروه
هنوز آن زمان سال او بود هشت
ببردند ترکان ز کوهش بدشت
گرفتند ره سوی ارجاسپ شاد
ببردند شه زاده را همچو باد
بفرمود ارجاسپ تا بچه شیر
به بردند زی حصن روئین زریر
بدر نیز شهزاده را بند کرد
بدین گونه ز ایران برآورد گرد
و زین روی بانو بحصنی رسید
تن بسته و خسته در دز کشید
سپهدار دز کرد او را نهان
بدان تا برد پیش شاه جهان
بدان قلعه هم پیر جاماسپ شد
بر بانوی شاه لهراسپ شد
چه بانوی شه دید جاماسپ را
بگفتا چه کردی تو لهراسپ را
دریغا از آن شاه آزادگان
که شد کشته در دست ترکان دمان
جگر گوشه ام را ببردند اسیر
چه بود آن که آمد از این چرخ پیر
همی گفت و می زد به زانوی دست
گهی دست و گه لب به دندان بخست
چنین گفت فرزانه بانوی را
مکن رنجه زین بیش زانوی را
به زانو مزن دست و رخ را مکن
که هست این ز کردار چرخ کهن
جهان را بسی هست از اینگونه یاد
مخور غم دلت را بدل دار شاد
که آخر ببینی تو لهراسب را
نبیره جهان جوی طهماسب را
مخور غم ز پور آن زریر سوار
که آخر به بینیش اندر کنار
سرانجام ایران ز لهراسپ است
گریزان از او شاه ارجاسپ است
ازآن رو چه بگریخت لهراسپ شاه
شب تیره از پیش ارجاسپ شاه
سه روز و سه شب راند مرکب چنین
ز بیم آن سرافراز شاه گزین
جهان جوی را بد گمان آن چنان
که باشد مر آن ره ره سیستان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۴ - فرستادن ارجاسپ ارهنگ دیو را بجنگ لهراسپ و آمدن ارجاسپ به سیستان و آگاه شدن لهراسپ گوید
بفرمود ارجاسپ ارهنگ را
که بر باره کین بکش تنگ را
بری بر سپاهی از ایدر زمان
که من رفت خواهم سوی سیستان
دو دست جهان جوی فیروز طوس
به بند و بگیر از وی آن بوق وکوس
سر راه ایرانیان را به بند
نه آبادمان و نه پست و بلند
دگر پور گودرز رهام را
بگردنش افکن خم خام را
برآورد ارهنگ لشکر ز جای
بگردون برآمد غو کره و نای
براند از در بلخ لشکر ز جای
شد ایران پر از بانگ و فریاد و وای
بیابان گرفت و به جرجان رسید
پی کین ز جرجان به ایران کشید
وزین روی بنواخت ارجاسپ کوس
جهان شد ز گرد سپه آبنوس
بزد خیمه بر دامن سیستان
سیه شد ز گرد سپاهش جهان
در شهر بر بست زال سوار
برآراست از کینه برج و حصار
چو لهراسپ بشنید کارجاسپ شاه
سوی سیستان راند از کین سپاه
شد از بیم رخساره شاه زرد
بدو زال گفت ای شه رادمرد
مخور غم که آید ز ایران سپاه
دمادم بیاری فرخنده شاه
که شد نامه من بر سرکشان
ازین کار دادم بر ایشان نشان
جهان جوی فیروز طوس دلیر
دگر گرد رهام گودرز پیر
دگر اردشیر سرافراز جست
که از بیژن اوراست گوهر درست
بیاید بدین کین گو نامور
نه ارجاسپ ماند نه تاج و کمر
ستانم دگر بلخ ز ارجاسپ من
ابا گنج بدهم به لهراسپ من
جهان کدخدا گفت کای زال پیر
به بلخ اندرون هست یک آبگیر
شنیدم که گرد است چون تل خاک
بلندیش را کرده اندر مغاک
زمرد زن بلخ تا سی هزار
ببردند ترکان بدان گیر و دار
زریز گرامی که بد پور من
ببردند ترکان از آن انجمن
دگر رفته بر باد ناموس نیز
همان افسر و بوق هم کوس نیز
چسان پادشاهی کنم بلخ را
ندیده منجم مه سلخ را
توان دید اگر چهره ماه سلخ
شود شاه لهراسپ در شهر بلخ
بدو گفت دستان که ای شهریار
گر ارجاسپ ز ایران نماید فرار
چنان بلخ آباد سازم دگر
که ویران نگشتست کوئی مگر
گر از دست رفتست شه را زریر
چه گشتاسپ داری سوار دلیر
به شهر اندرون شاه زابل گروه
بدان لشکر ترک گیتی ستوه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۵ - فرستادن ارجاسپ ارهنگ را بری گوید
وزین روی ارهنگ ره کردمی
چنین تا بیامد ز جرجان بری
دلیران ایران ز خرد و بزرگ
همه تیز دندان بکین همچو گرگ
به ری در همه جمع بودند شاد
که آرند زی بلخ لشکر چه باد
که از ره سپاه گران در رسید
بگردون چکاچاک خنجر رسید
سر سروران نرم در زیر پای
جهان در خروش از دم کر نای
ز خون دشت ری شکل دریا گرفت
ز تیغ آتش فتنه بالا گرفت
میان سپه اندر ارهنگ بود
یکی تیغش از کینه در چنگ بود
سر ره بر او بست فیروز طوس
برآمد ز لشکر دم بوق کوس
بزد دیو وارونه از کینه چنگ
ربودش چه مرغ از جناح خدنگ
خروشان زدش بر زمین همچو کوس
ببست آن زمان دست فیروز طوس
بدو اندر آویخت رهام شیر
بر آمد ز میدان کین دار و گیر
در افکند وارونه دیو دمند
بیال سرافراز خم کمند
ورا نیز بربست چون فیل مست
از آن پس به گرز گران برد دست
سپه چون بدیدند آن رستخیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
بماندند برجا درفش بلند
ابا کوس خرگاه رومی پرند
بدان کوهپایه نهادند سر
بدیشان نه خود ونه درع و سپر
چو زان کینه پرداخت ارهنگ زود
سپه برد سوی صفاهان چه دود
قیامت بدآن بوم و بر آورید
فلک را زبر بر زمین آورید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۶ - رزم گشتاسپ با ارهنگ دیو گوید
که از راه شیراز گشتاسپ زود
سوی اصفهان راند چون زنده رود
ابا نامور گرد گرگین شیر
بشد در صفاهان یکی دار و گیر
شد از گرد دشت صفاهان سیاه
چه ارهنگ گشتاسب دید آن سپاه
بفرمود فیروز را در زمان
ابا گرد رهام پاکیزه جان
ببردند ترکان با دستگاه
ز دشت صفاهان به ارجاسپ شاه
که گر آید او را شکستی به جنگ
شتاب آرد آنگاه نارد درنگ
چه آمد از آن روی گشتاسپ پیش
دلش بود از دست لهراسپ ریش
که بود آگه از کار لهراسپ شاه
که چون شد گریزان به ارجاسپ شاه
دو لشکر چه دیدند را یات هم
در ابرو فکندند از کینه خم
به دشت صفاهان ابر هم زدند
ز خون یلان بر زمین نم زدند
چنان فتنه انگیخت یازید کین
که زد آسمان تیغ کین بر زمین
رسنها شد از کینه زنجیر حلق
کمند اجل شد گلوگیر خلق
چه گشتاسپ دید آن سپاه چنان
بزد دست برداشت گرز گران
هنوزش ز لب بوی شیر آمدی
ولیکن ز کین همچو شیر آمدی
گذشته ز عمر جهانجو سپنج
بر این کهنه ویران سرای سپنج
ولیکن بررزم اندرون شیر بود
برش شیر نر کم ز نخجیر بود
سر راه ارهنگ بگرفت تنگ
گران گرزه گاو پیکر به چنگ
بهم هر دو از کین در آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
سرانجام ارهنگ برداشت تیغ
برآمد بگشتاسپ مانند میغ
بزد تیغ و شد خسته بال سوار
چه گشتاسپ آن دید شد در فرار
گریزان ره بلخ را برگرفت
بس پیش او گرز و خنجر گرفت
چه گرگین گرگوی روئین شیر
گریزان شدند از دم دار و گیر
سوی سیستان برگرفتند راه
جدا اوفتادند از هم سپاه
نه سر بود پیدا از ایشان نه پای
نه کوس و درفش و نه پرده سرای
گریزان پراکنده رفت آن سپاه
سوی سیستان و دل از کین سیاه
وز نیروی ارهنگ آمد چه شیر
به شهر صفاهان پی دار و گیر
به شهر اندر آن لشکر ترک ریخت
سر رشته جان ز تن ها گریخت
صفاهان بدینگونه تاراج شد
که از شاه انجم شب داج شد
ز بس کشته افتاد بالا و پست
ره رفتن مردمان را به بست
ز بس مرد کز تیغ کین پاره شد
ز خون زنده رودی به خون تازه شد
ز بس کز تنان تیغ کین سرد رود
صفاهان ز خون گشت چون زنده رود
ز مرد و ز زن مرد تاسی هزار
ز پیران و از کودک شیرخوار
به کشتند ترکان در آن دار و گیر
به بردند بسیار از آنجا اسیر
که آمد سواری از ارجاسپ شاه
که بگذار ایران و برکش سپاه
که چون سیستان را بدست آورم
بر اولاد رستم شکست آورم
ز ما بود خواهد مر ایران زمین
چو ایران زمین و چه توران زمین
که تا تخمه زال بر جای هست
کسی را بر ایرانیان نیست دست
سپه را ز ملک صفاهان ببرد
دوره شش هزار از اسیران ببرد
وز نیروی گشتاسپ آن نامدار
سوی سیستان شد چو باد بهار
چو آمد به نزدیکی سیستان
شبی از قضا دید آن کامران
یکی آتش از دور بر کوهسار
سوی آتش آمد چو باد بهار
چو نزدیک آتش دلاور رسید
دو مرد دلاور بدان جای دید
چو آمد سمندش خروشید سخت
شدند آگه آن هر دو فیروزبخت
کشیدند آن هر دو بر اسب تنگ
گرفتند ره بر سپهدار تنگ
یکی زآن دو آمد بر نامدار
به ترکی زبان گفت کای کامکار
چو مردی بگو نام در تیره شب
چرا بسته داری ز گفتار لب
چنین پاسخش داد گشتاسپ باز
که از پیش ارجاسپ آیم فراز
که تا هر که بینم در این کوهسار
به بندم برم پیش شه استوار
بدان ره ز لشکر نگردند دور
که هنگام رزم است و هنگام شور
شنیدم که آن گرد ارجاسپ بود
سوار دگر جفت لهراسپ بود
ندانست کآن شیر گشتاسپ است
کمان برد کآن مرد ارجاسپ است
بدل گفت جاماسپ کاین ترک را
بگیرم برم پیش فرمانروا
چنین هدیه نزدیک لهراسپ شاه
زیانی کر از اردوی ارجاسپ شاه
برانگیخت آن باره ره نورد
به شهزاده آویخت اندر نبرد
چو نیزه بر او راست کرد او دلیر
بزد دست گشتاسپ مانند شیر
برون نیزه از دست جاماسپ کرد
به تنگ اندرش راند مانند گرد
گرفتش کمرگاه و برداشت زود
بزد بر زمین بست دستش چه دود
چو بانوی لهراسپ آن کار دید
هنر زان دلیر سپهدار دید
بکین بر خروشید و آمد برش
به تندی یکی گرز زد بر سرش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۷ - جنگ مادر گشتاسپ با گشتاسپ گوید
چه گشتاسپ آن دید برکاشت اسپ
بدو اندر آمد چه آذرگشسپ
بزد گرزه بر سر اسپ اوی
بخاک اندر آمد سر ماهروی
برآمد به تندی و برداشت تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
فروشد ز بر شاهزاده چه تیر
ببازید چنگ و گرفتش چو شیر
برآوردش از جا و بنهاد پست
دو دست از قفا مادرش را به بست
به پهلو زبان گفت جاماسپ شاد
به بانوی لهراسپ کای ماهزاد
چنان کن کت از سر نیفتد کلاه
رخت بیند این ترک پرخاشخواه
بداند که بانوی ایران توئی
که زینگونه در رزم شیران توئی
تو را پیش ارجاسپ شاه آورد
سر ما به خاک سیاه آورد
چو بشنید گشتاسپ آن گفتگوی
دلش گشت تند و برافروخت روی
بدانست کان مرد جاماسپ است
که فرزانه دستور لهراسپ است
سوار دگر هست خود مادرش
بزد دست و برداشت خود از سرش
چنین گفت که ای مادر مهرجوی
دل از غم بپرداز و بفروز روی
منم گرد گشتاسپ کایم ز راه
بیاری فرخنده لهراسپ شاه
بپرسید از شاه گشتاسپ باز
چنین پاسخش داد جاماسپ باز
که بگریخت ز ارجاسپ لهراسپ شاه
ز کین بلخ را کرد خاک سیاه
زریر برادرت آن خردسال
ببردند ترکان و اوژن سکال
چه بشنید گشتاسپ برداشت آه
سوی سیستان برد از کین سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۸ - صف آرائی کردن لهراسپ در برابر ارجاسپ گوید
ابا مادر و مرد فرزانه شاد
بره بر همی رفت مانند دود
سحر گه که برزد خور از کوه شید
شب تیره شد یا به دامن کشید
یکی گرد بر پیش ره بر بخواست
که شد بر سپهر برین گرد راست
بدان لشکر اردشیر سوار
که آمد سپهبد پی کارزار
بیامد به نزدیک گشتاسپ شاد
پیاده شد و پای او بوسه داد
چه گرگین و گرگوی و روئین گرد
که گوی از دلیری به گیتی ببرد
ابا آن پراکنده لشکر ز راه
رسیدند آن هر سه فرخ کلاه
سپاه پراکنده باز آمدند
دو بهره همه خسته و دردمند
وز آنجای کردند سر روی راه
کنون بشنو از کار ارجاسپ شاه
چهارم ز کاریکه آمد خبر
که آمد ز ایران سپه بیشمر
چو گشتاسپ با گرد گرگین شیر
دگر اردشیر سوار دلیر
رسد دمبدم لشکر بیکران
همه نامداران جنگ آوران
سپهدار دستان برآوردگار
سپه برد بیرون بدشت حصار
سپه راست کرد وبرآراست جنگ
قضای جهان گشت بر مرد تنگ
فرامرز آمد به پیش سپاه
به قلب سپه در جهاندار شاه
یمین سپه پارس پرهیزگار
چو خورشید مینو بدی از یسار
وز آن روی صف بست ارجاسپ نیز
کمر بست برکین لهراسپ تیز
دم نای ژوبین بدرید گوش
ز بانگ تبیره جهان در خروش
جهان را دگر فتنه بیدار شد
سر پر دلان پر ز پیکار شد
علم اژدهاییست گفتی غنیم
مه از میخهای علم برد و نیم
سر فتنه جویان ز کین گرم بود
بسر دیده ها راند آزرم بود
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۲ - رفتن فرانک با دلارام در شکارگاه گوید
چه از کوه بنمود رخسار مهر
فرانک چنین گفت کای خوب چهر
یک امروز دارم هوای شکار
تو نیز ای نکو رخ کنون شو سوار
که از سبزه دشتست زنگار پوش
به جوش است دشت از طیور و وحوش
نشستند برباره گور سم
برآمد دم ناله گاو دم
چه شیران به نخجیر درتاختند
به نخجیر چون شیر در تاختند
به گوران صحرا نمودند شور
چنان چون که کرد از ره گور گور
شد ازبیم چنگال شاهین چه گاو
در آن دشت نخجیر در گوش و گاو
ز یوزان چنان شد در و دشت تنگ
که کرد از ره رنگ چنگ پلنگ
گوزنان و شیران ستوه آمدند
سراسر میان گروه آمدند
ز تازی چنان دشت در جوش شد
که در بینی شیر خرگوش شد
شد از با شه و جزع و شاهین و باز
در فتنه بر روی دراج باز
چنان اندر آن دشت به نخجیر ریخت
که از بیم باران ملخ زیر ریخت
ز بس کشته شیر افتاد پست
کمر گاو زیر زمین را شکست
فرانک چه دید آن برافراخت تیغ
خروشان و جوشان به کردار میغ
علم کرد چون شیر شمشیر را
پس افکند آن دشت نخجیر را
کمندش گلو گیر نخجیر شد
گریزان ز شمشیر او شیر شد
دلارام هم نیز نخجیر کرد
برآورد شمشیرش از شیر کرد
بدینگونه نخجیر بد تا سپهر
نگون کرد طاس زراندود مهر
از آن دشت نخجیر باز آمدند
ز نخجیر چون شیر باز آمدند
دلارام را بود اندیشه آن
که باشد فرانک ورا میهمان
بریزد به می داروی هوش بر
درآرد به بندش در آن حیله سر
قضا را یکی از سران سراند
بد آگاه از آن مکر و تزویر و بند
برفت و از آن با فرانک بگفت
ز درهای نا سفتنی را بسفت
فرانک چه ز آن مکر آگاه شد
رخ ارغوانیش چون کاه شد
چه نزدیک شهر آمدند از شکار
دلارام را گفت کای گلعذار
یک امشب بیا سوی ایران من
بباش امشبی شاد مهمان من
دلارام گفتا که ای سیمبر
تو را زیبد این تاج و تخت کمر
یک امشب دگر میزبانم ترا
ز جان چاکر و پاسبانم ترا
فرانک برآشفت کای چاره گر
برآنی که از تو ندارم خبر
بفرمود کاو را به بند آورید
سرش را بخم کمند آورید
دلارام دانست کش کار خام
ز ناپختنی شد در آمد بدام
کشید از کمر خنجر آبدار
بدیشان درآمد چو ابربهار
چه بگرفت شمشیر بران به مشت
سوار سه چار از دلیران بکشت
درآمد به تنگ فرانک دلیر
بیازید سر پنجه چون نره شیر
گرفتش کمر در ربود از سمند
بزد بر زمین دست کردش به بند
فرانک بزد نعره بر سرکشان
که ای نامداران لشکر کشان
بگیرید این شوم کردار را
مر این شوم کردار مکار را
سواران گرفتند گردش فرو
برآید ز میدان کین هاپهو
یلانی که همره دلارام داشت
ز بهر چنین روز خود کام داشت
همه دست بر تیغ و خنجر زدند
برآمد خروش از یلان سرند
دلارام بنواخت شیپور را
چه دید آن چنان فتنه و شور را
چه بر چرخ گردنده آن جوش شد
خبردار از او زنگی زوش شد
برون آمد از کینه که نام دار
ابا نام داران خنجر گزار
نهادند شمشیر در هندیان
برآمد بگردون گردان فغان
چو دیدند شمشیر و زخم درشت
گریزان سوی شهر دادند پشت
فرانک بدست دلارام ماند
بدین حیله آن مرغ در دام ماند
چنان بسته بردش سوی بارگاه
بدو گفت کای به درگ کینه خواه
جهان جوی را در کمند افکنی
به چاره به چاه بلند افکنی
بدان چاره کردیش در چاه بند
بدین چاره من هم گشادم کمند
مکن چاره و چاه در ره مکن
نیوش این ز گوینده مرد کهن
مکن چاره بردار از راه سنگ
که آخر تو را جاست در گور تنگ
نوندی روان شد بشاه سراند
خبر برد از آن بر سپاه سرند
دوره صد هزار از دلیران کار
به سوی سراندیب بستند یار
وز آن رو سراندیبیان را خبر
شد از کار و کردار آن سیمبر
همه شهر بر زن برآمد بجوش
چه از باد دریا برآرد خروش
در شهر بستند و برخاست غو
فلک باز طرحی در انداخت نو
چه زین آگهی یافت یل ارده شیر
بشد شاد و شد سوی گرد دلیر
جهان جوی را کرد برون ز بند
ابا نامداران شاه سرند
تبیره فرو کوفت آن نامدار
که دولت بود یاور شهریار
دلارام چون گشت آگه از آن
که از شهر برخواست بانگ و فغان
ندانست کآن شور و غوغا ز چیست
به شهر اندرون فتنه انگیز کیست
که آمد سواری هم اندر زمان
که به شتاب زی شهر کای کامران
که کرد اردشیر آن یل نامدار
ز زندان برون نامور شهریار
دلارام با نامداران دلیر
بیامد دمان تا بر ارده شیر
گرفتند شهر سراندیب را
جهان جوی رست از دم اژدها
نشاندند بر تخت ارژنگ را
به بستند در فتنه و جنگ را
چه ارژنگ برتخت مهراج شد
فروزنده زوباره و تاج شد
بیاراست ایوان هیتال را
طلب کرد بانوی توپال را
جهان جوی شمشیر زن شهریار
بدو گفت کای بانوی گلعذار
بده دختر خود به یل ارده شیر
کازو بود خواهد ازین بس سویر
ازین پس سراندیب را شاه اوست
چو از جان به ارژنگ شاه است دوست
بدادند مه را به یل ارده شیر
بدادش شه ارژنگ تاج و سریر
سراندیب را گشت والی به گنج
بدو گنج ماند و به هیتال رنج
چنین است رسم سپهر بلند
که گاهی کند شاد و گاهی نژند
یکی را به پست از بلندی کند
بدل برش داغ نژندی کند
یکی را ز پستی به بالا برد
سرش را بر این چرخ والا برد
دو هفته بدین کار بودند شاد
سیم هفته چون شد گه بامداد
دلارام را گفت آن نامدار
که آن بندی حیله گر را بیار
بیاورد او را به نزدیک شیر
از آزرم یل سرفکنده بزیر
سپهبد بدو گفت ای چاره گر
از آزرم افکنده ای بیش سر
چه دیدی ز من بد که بد ساختی
چنین رسم بد اندر انداختی
کنون آنچه کردی به بینی سزا
که جستن بدی را بود بد بها
فرانک بدو گفت کای نامدار
مشو تند و دانش مکن در کنار
پدر مر مرا شاه هیتال بود
که با تیغ و خفتان و کوپال بود
اگر بی گنه گرد بهزاد کشت
به بیداد آن شاه با داد کشت
نبیره جهان جوی مهراج بود
فروزنده زو گوهر و تاج بود
بدست یکی بی بها شد بباد
مرا سرازین شد پر از کین و داد
دگر آنکه رفتی و یار دگر
گرفتی و وز من بریدی نظر
گرفتم بدین کینه ارژنگ را
دگر نامور گر باهنگ را
ولی بود خاطر مرا سوی تو
که در بند کردم دو بازوی تو
وگرنه سرت می بریدم ز تن
تنت کردمی کام شیران کفن
کنونم چنین بسته پیش تو خوار
گنه کار و شرمنده و خوار زار
اگر می کشی می کشم رای تو
سراینک نهاد است درپای تو
سپهبد چه بشنید سرگرد زیر
بدو هیچ پاسخ نداد آن دلیر
بدانست کش درد بود از پدر
وگرنه بکردی چنین شور و شر
چنین گفت با وی یل نامدار
سر از کین تهی کردم و گیر و دار
سپارم به تو خونی باب تو
کازو تیره گشته چنین آب تو
شبستان ارژنگ را در خوری
که حوری لقائی و مه پیکری
و دیگر که ارژنگ شه خویش تست
زیک کان گهرتان بود خود درست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۳ - دادن شهریار فرانک را به ارژنگ شاه گوید
یکی سخت پیمان کنون یاد دار
به یزدان کازو یافت گیتی قرار
که با شاه ناری دگر کینه پیش
مجویی دگر کینه از کم و بیش
فرانک بدو گفت فرمان تراست
که هستی سرافراز و کیهان تراست
مرآئینه حکمت آرید گفت
بدان تا به بینمش راز نهفت
چه آن آینه برد گنجور شاه
بدو چاره گر کرد یکسر به ماه
چه دل بودش ازکینه با چاره جفت
در آئینه اش عکس اندر نهفت
نه پیدا از آئینه شد روی او
که بادیو بد چاره بد خوی او
سپهبد بدانست راز نهفت
که با دیو دارد نهان رای جفت
بدو گفت که ای ریمن کج نهاد
ندارد دلت راستی هیچ یاد
فرانک چنین گفت با شهریار
که ای تختگاه تو چرخ چهار
به یزدان که چرخ و جهان آفرید
مه و مهر و هم جسم و جان آفرید
که کینه نجویم ز ارژنگ شاه
اگر بخشدم پهلوان سپاه
سپهدار کردش برون از کمند
ولی داشت از چاره اش دل نژند
سپه برنشاند آن زمان شاه نو
بسوی سراند آمد از راه خو
نشاندند وی را به مهمل چه ماه
برفتند گردان ارژنگ شاه
که ارژنگ آمد به سوی سراند
همه کوی و بازار آئین زدند
بدادند مه را به ارژنگ شاه
به آئین شاهان با عز و جاه
فرانک چه بانوی ارژنگ شد
شبستان ارژنگ اورنگ شد
به شهرسراندیب و هند و سراند
به فرمان ارژنگ شه زر زدند
چه شد ساخته کار هندوستان
سپهبد سپه برد زی سیستان
سر سال نو بود و نوروز ماه
که زی شهر ایران روان شد سپاه
سه ده ده هزار از دلیران کار
ز گردان درآمد بعرض شمار
سرافراز شنگاوه تیز چنگ
که با شیر جستی گه کینه جنگ
دگر گرد الماس زنگی بدی
که فیل افکن و شیر جنگی بدی
دگر نامور شاه جمهور بود
که در چنگ او شیر چون گور بود
دگر نامور زنگی زوش بود
که از نعره اش شیر بیهوش بود
ز فیلان جنگی هزار و دویست
که پشت زمین پایشان می شکست
چه مه بود در مهمل همچو نیل
دلارام و مهمل برافراز پیل
برآمد غونای و آوای کوس
شد از گرد گردان سپهر آبنوس
سپه چون به نزدیک دریا رسید
بزد بارگاه و فرود آرمید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۰ - فرستادن ارجاسپ گرگوی گرگین و ارده شیر و پاس پرهیزگار را روئین حصار گوید
چه شد ز آشیان فلک باز مهر
غراب شب افروخت پر بر سپهر
دو لشکر بکشتند از رزم گاه
نشست از بر تخت ارجاسپ شاه
بشد پیش ارهنگ و بوسید پای
بدان گفت سالار توران خدای
که شاد آمدی ای سر انجمن
وگرنه جهان تیره بودی به من
اسیران که آورده بود آن دلیر
ز ملک صفاهان ز برنا و پیر
به نزدیک ارجاسپ آوردشان
بشد شاد از آن ترک تیره روان
بفرمود تا سرکشان را برند
بروئین دژ و زیر بند آورند
شب تیره بردند شان خسته زار
اسیران چو خورشید و پرهیزگار
دگر ارده شیر آن سرانجمن
جهان جوی و مردافکن و تیغ زن
چو روز دگر شد جهان عطربار
سپاه دو کشور دگر شد سوار
دگر باره برخاست آوای نای
ز لشکر زمین گشت لرزان ز جای
چو شد بسته صفهای آوردگاه
به پیش سپاه آمد ارجاسپ شاه
به ارهنگ فرمود سالار ترک
که امروز رزمیست ما را بزرگ
اسیران که آوردی از اصفهان
به پیش سپاه آور او را روان؟
سرانشان به شمشیر کین دور کن
ددان را از آن کشته ها سور کن
که امروز دیگر بود جنگ ما
نبرد دلیران و آهنگ ما
ز گردان ایران دگر کس نماند
مگر زال زر کو بدین کین تراند
بگیرم چه در رزم آن پیر را
مر آن پیر بارای و تدبیر را
ز لهراسپ دیگر نیاید هنر
ز ما بود خواهد جهان سر به سر
همه تخمه سام در دست ماست
بما کشت ایران سرانجام راست
فرامرز را نیز بربود ابر
همانا که ماند بکار هژبر
بدانم که آن پاره ابر از چه هاست
گمانم که آن ابر هم بخت ماست
ازین تخم جز رستم زال کس
نمانده که راند بدین کین فرس
کنون سال چار است کان نامدار
به شد سوی خاور پی کارزار
گمانم که آید چو این بشنود
به خاور تهمتن دگر نغنود
چو بر کرد راند بر این کینه رخش
سر ما کند زیر کوپال پخش
مرا هست از رستم زال بیم
ازایرانیان اوست ما را غنیم
بدو گفت ارهنگ کای نامدار
ز رستم دل خویش رنجه مدار
ز یزدان مرا هست این آرزوی
که بینم یکی روی آن جنگجوی
ابا او یکی رزم ساز آورم
از او کین پولاد باز آورم
کنون ملک ایران سراسر تراست
همان تخته عاج و افسرتراست
گر این بشنود گوش افراسیاب
که زینگونه شد تخم نیرم خراب
ز شادی تنش باز یابد روان
بگیتی شتاب آیدش در زمان
به رزمی که از زال دیدم شکست
کجا باز گیرم ازین رزم دست
چو فردا برآید بلند آفتاب
برزم اندر آیم ز روی شتاب
بدین کشن لشکر شکست آورم
سرگرد دستان بدست آورم
بدآن روز و آن شب نشد رای جنگ
دگر روز بستند برباره تنگ
کشیدند صف از دو رویه سپاه
برآمد غونای هندی به ماه
به فرمود ارهنگ تا سرکشان
به بردندآن هندیان را کشان
به پیش صف و سر بریدند زار
زن و مرد و کودک دوره شش هزار
ز باد افره ایزدی هیچ یاد
نکرد آن ستمکاره بد ژاد
ببرید چندین سر بی گناه
بدینگونه پیچید دیوش ز راه
وز آن پس بیامد کمر کرده تنگ
چو کوه آن ستمکاره گرزی به چنگ
بدشنام بشمرد لهراسپ را
ستایش همی کرد ارجاسپ را
چنین گفت ای شاه ایران زمین
هم آورد بفرست مرد گرین
ببارید لهراسپ از دیده آب
که شد تیره بر من رخ آفتاب
چگویم بر داور مهر و ماه
ز خون چنین مردم بی گناه
بپوشید دستان سلیح نبرد
بدو گفت ای شاه آزاده مرد
من اکنون سرش پیش شاه آورم
جهان بر ستمگر سیاه آورم
بدو گفت لهراسپ کای نامدار
مرا دل به تو هست در کارزار
نباشی چه تو دل ندارم به جای
نگه دار ای زال فرخنده رای
بیامد بر زال بانوگشسپ
که من رفت خواهم چه آذرگشسپ
تو پیری و بسیار دیده نبرد
مکن دل ز ناورد خود پر ز درد
که من آورم پیش لهراسپ شاه
سر این بداختر به پیش سپاه
بدو گفت ای دختر شیرگیر
نگهبان تو داور ماه و تیر
به بینم هنرهات امروز من
برانگیخت دخت گو پیلتن
یکی برخروشید ز آن سو دلیر
تو گفتی مگر رستم آمد چو شیر
به نزدیک ارهنگ آمد سوار
بزه بر کمان داشت یل استوار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح سلطان گوید
غزو گوارنده باد شاه جهان را
ناصر دین راعی زمین و زمان را
آنکه چو او تا قران و حکم قران است
هیچ مدبر نبوده هیچ قران را
دولت او رایتی فراخت که خورشید
پیسه نیارست کرد سایه آن را
هیبت او آتشی فروخت که دریا
پشت بدو داد و باز تافت عنان را
در سر رمحش فصیح یافت به تکبیر
قاید روحانیان زبان سنان را
تیغ جهادش به طول و عرض و به گوهر
قالب ثانی است راه کاهکشان را
موکب منصور او هنوز بموهند
بر تن افغان تنیده است فغان را
کاتش سهمش رسیده بود بهر موز
خوانده بر او کل من علیهافان را
پیشه سرمایه بر ریاست او ماند
چون ز مکینش تهی گذاشت مکان را
پیش درش بر هلاک صادر و وارد
غول نیارد به خدعه بست میان را
عرصه شطرنج بود ظاهر سکنت
حرب در او قائمه دو فوج گران را
لعب سوارش بشاهمات فرو کوفت
آن دور مه گرگ و آن دو یافه شبان را
برج حصارش رحول چتر ملک دید
کرد به سجده برهنه برهمنان را
جوهر صفراست تیغ شاه که تیزش
داده به عرق رجولیان ضربان را
روی به قنوج کرد شعله عزمش
سوی فلک راند شاخهای دخان را
رای زنی پیر بود بر در ملهی
رای زن پیر گفت رای جوان را
کامده ابری که برق زود گرایش
بفکند از پای حصن دیرستان را
وامده بحری که شاخ موج کهینش
برکند از بیخ جرم کوه کلان را
بر عدد لشکرش وقوف ندارند
چهره گشاینده یقین و گمان را
طاقت یک موج او کراست که طوفان
صد یک آن بود و غوطه داد جهان را
خیز و خمی ده که گاه حمله صرصر
حیله جز این نیست خیزران نوان را
رای به تدبیر پیر قلعه به پرداخت
خم زد و پی کور کرد نام و نشان را
چون طلب شه ره گریزش بربست
نایژه بگشاد حوض رنگ رزان را
گنج روان را که مهر خازن او داشت
پرده او ساخت رستگاری جان را
سینه برش را که کوه موکب او بود
کبش فدا کرد و سود یافت زیان را
ای به هنر بر ملوک عصر مقدم
عصر به داغ تو یافت یکسر ران را
بی تب لرزه به حربگاه نیارد
دعوت حرب تو شرزه شیر ژیان را
تیغ کمان برگشود و تیر تو به بسود
تیر به تیر امتحان نکرد گمان را
جز تو که آورد پیل صد گله از غزو
هر یک از آن دام صد نهنگ دمان را
مشکل غزو تو ذات عقل بیان کرد
مایه اعجاز دید شکل بیان را
تا نبود روز کینه جستن و پیکار
دل ز قیاس دل شجاع جبان را
دین تو آباد باد و ملک تو آباد
عمر تو آراسته بهار و خزان را
کرده چو نامت بهر سفر که کنی رای
عاقله حوت والی سرطان را
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
باز آمد آنکه ملک بدو کامکار شد
باز آمد آنکه بخت بدو بختیار شد
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عدل دولت او استوار شد
بیدار بود فتنه کنون مست خواب گشت
سرمست بود دهر کنون هوشیار شد
باطل همی نمود سواری پیاده ماند
آری پیاده ماند چون حق سوار شد
زان پس که این دیار بر اسلام هشت ماه
دارالفرار بودی دارالقرار شد
باران رحمت است ملک بر غبار شرک
کایدون هوای ملک بدو بی غبار شد
آن شد که هر که خواست همی کرد هر چه خواست
انصاف را به طبع جهان جان سپار شد
نه ماه بی فسار همی تاخت روزگار
تا بر سرش سیاست سیفی فسار شد
شاهی که لفظ سیف به گاه خطاب او
صمصام آبدار شد و ذوالفقار شد
او را رسد که سجده برد قرص آفتاب
کش حفظ بر زمین و زمان سایه دار شد
کس را نبود ملک و جمال از ملوک یار
او را جمال یوسف با ملک یار شد
نقاش و هم صورت او بر هوا نگاشت
از لطف صورتش به هوا بر نگار شد
اول که شاخ گل به وجود آمد از عدم
بی خاربن شگفته گل و کامکار شد
چون دست دوست و دشمن خسرو بدو رسید
یک بهره گل بماند و دگر بهره خار شد
ای کرده اختیار ز گیتی ترا خدای
گیتی به طوع بنده این اختیار شد
بگذشت باد سهم تو بر دل عدوت را
نادیده رنگ باده سرش پرخمار شد
بنمود برق هیبت تو خاصیت به سنگ
بشکافت سنگ و جوهر او پر شرار شد
یک قطره نوش مهر تو چون بر جهان رسید
آن قطره اصل شهد و می خوشگوار شد
یک ذره زهر کین تو گردون به مور داد
زان مور زور یافت به تدریج مار شد
تا شیر و مرغزار بود پایدار باش
شیری تو و زمانه ترا مرغزار شد
آن رایت شهی به تو بر پایدار باد
کز غصه بر عدوی تو چون پای دار شد
احکام ملک و شرع به تو استوار باد
چونانکه ز ابتدا به رسول استوار شد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح علاء الدوله ابو سعد مسعود ابراهیم غزنوی
شاها ترا به شاهی گیتی مرید باد
ایام نیک خواه تو ایام عید باد
بر تخته ای که بیع و شری اختران کنند
اقبال بدسکال تو در من یزید باد
زور آزمای ساعد ملک ترا بروز
از نور ساق عرش خطاب جدید باد
چون همت رفیع تو از ثور برگذشت
پروین قلاده وارش مطوع جید باد
بر منبر خطابت عدل تو خلق را
در امر و نهی خطبه وعد و وعید باد
بر حالها وقوفت ز الهام ایزدی
بر رفع و دور مشرف و صاحب برید باد
بی خار شاخ عیش لذیذت گرفته بار
وز بیخ کشت عمر حسودت حصید باد
پاینده دولت تو و بیدار بخت تو
میزان عصرهای عتیق و جدید باد
بوسعد کنیت تو و مسعود نام تو
عنوان قصرهای منیع و مشید باد
هر ساله غزو تو که فتوح است حمل او
چون سیر کرد خالد و جیش ولید باد
خون در تن گداخته شرک و اهل شرک
از بیم تو فسرده چو خون قدید باد
کفران کافران لعین را بسند و هند
تیغت مخالف است و خلافت معید باد
طغیان طاغیان مهین را به شرق و غرب
رایت معالج است و علاجت مفید باد
بی حول نفس و قوت شمشیر تو نشد
باطل ز حق طرید که عیشت طرید باد
بی عون عقل و نصرت تأیید تو نگشت
دیو از هوا فرید که اصلت فرید باد
آنکت نه مدح گوید در لافگاه هجو
هر تیره را نشانه چو شخص یزید باد
وانکت نه شاد خواهد در کربلای غم
هر لحظه بی ثواب شهادت شهید باد
تا چشم بد مؤثر محسود عالم است
چشم بد از شکوه جلالت بعید باد
جای مخالف تو و جای موافقت
آماده تر ز جای شقی و سعید باد
در خدمت تو چرخ به اخلاص بوالحسن
در طاعت تو دهر برشد رشید باد
چون قرص مهر عرصه ملکت عریض گشت
چون سیر ماه مدت عمرت مدید باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - ایضاً له
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
جشن ملک آرای او هر ماه باد
دست بذل از گنج او کوتاه نیست
دست عزل از جشن او کوتاه باد
رأی گردون قدر او را تاج بخش
اوج کیوان صدر او را گاه باد
آفتابش خاکروب و پیل گوش
وآسمانش گنبد و خرگاه باد
ظل عدلش بر سر خلق خدای
پایدار ایدون چو ظل چاه باد
سیر غزوش در بلاد اهل شرک
رهگذار ایدون چو سیر ماه باد
گر ستاره بر براق همتش
اوج خواهد اوج او را کاه باد
ور زمانه بی سلاح نصرتش
جنگ جوید شیر او روباه باد
در فضای شرق و غرب از حزم او
سال و مه منهی و کار آگاه باد
نیک و بد را زو به گاه خیر و شر
نوبت پاداش و بادافراه باد
مشتری با عرض او همنام گشت
عرض او با مشتری هم جاه باد
در جهان فتح او ایام غضر
در جهای مدح در افواه باد
روز حرب از پیش او خرچنگ وار
پس خزیدن عادت بدخواه باد
دم زده کژدم ندیدی زان عمل
اژدها در حرب او جولاه باد
چون خم ایوان کسری در حضر
بر خم قصرش خم درگاه باد
چون بنات النعش صغری در سفر
آخر خیلش صد و پنجاه باد
آنکه از فرمان او گردن کشد
سکنه زو پر ویل و وا ویلاه باد
وآخرش مانند راه کهکشان
بی ستور و بی جو و بی کاه باد
تا بود با نفس نالان ناله جفت
حاسدش را ناله واغوثاه باد
رزم غزو و بزم جشن فرخش
گه سگالش کرده که ناگاه باد
آفرین بر خسرو و بر غزو او
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح علاء الدوله مسعود ابراهیم غزنوی
شاه را روی بخت گلگون باد
جشن آبان بر او همایون باد
هر نفس حرص غزوش افزون است
هر زمان حزم و عزمش افزون باد
اختیارش چو نام او، مسعود
افتتاحش به فتح مقرون باد
روز اسلام نور موکب اوست
بر شب کفر از او شبیخون باد
شعله آتش جهادش را
خانه رای هند کانون باد
وارث او که جفت ضحاک است
بسته فر این فریدون باد
گر فلک جز برای او گردد
الف استوای او نون باد
ور جهان جز به کام او باشد
نوش در کامش آب افیون باد
گنج کان خازنش نه پیراید
خاک خورده چو گنج قارون باد
زر که نامش بر او رقم نکنند
از قبول عیار بیرون باد
اژدهای زمانه را امرش
دم عیسی و خط افسون باد
قلب ادبار و قالب خصمش
حبس ذوالنون و نقش ذوالنون باد
فتنه در خواب امن ازو رفته است
همچنین سال و ماه مفتون باد
آز در حق جور او دون است
این به غایت وجیه و آن دون باد
تا بروید همی ز خاک آلتون
روی خصمش به رنگ آلتون باد
گاو دوشای عمر بدخواهش
بره خوان شیر گردون باد
جشن و ایام عید و عزم سفر
هر سه بر شهریار میمون باد