عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۰
تو منی من تو ام ، توئی بگذار
بشنو از من تو هم دوئی بگذار
چیست نقش خیال ما و توئی
همچو خوابیست این خیال دوئی
آفتابست و عالمش سایه
سایه روشن به نور همسایه
عین اول یکیست تا دانی
عین اول سزد اگر خوانی
جام گیتی نماش می خوانند
اصل مجموع عالمش دانند
عاشقان از شراب او مستند
همه عالم به نور او هستند
باطنش آفتاب ظاهر ماه
ما محبیم و او حبیب الله
آبروئی ز عین دریا جو
سر درّ یتیم از ما جو
نظری کن که نور دیدهٔ ماست
آنه عالم به نور خود آراست
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
مظهر اسم اعظمش خوانم
بلکه خود اسم اعظمش دانم
اسم اعظم طلب کن از کامل
زان که کامل بود بدان فاضل
سید عالمست و ما بنده
بنده در خدمت است پاینده
نظری به حال ما فرمود
گنج اسما به ما عطا فرمود
در گنجینهٔ قدم بگشود
نقد آن گنج را به ما بنمود
آفتابست و ماه خوانندش
پادشاه و سپاه خوانندش
اول انبیاء و آخر اوست
باطن اولیا و ظاهر اوست
همه عالم طفیل او باشد
روح قدسی ز خیل او باشد
باد بر آل او درود و سلام
بر همه تابعان او به تمام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۴
سخن عارفان به جان بشنو
این چنین گفتم آن چنان بشنو
بگذر از کثرت وز وحدت هم
بیش و کم را چه می کنی فافهم
گر تو فانی شوی بقا یابی
خود ازین بی خودی خدا یابی
در سراپردهٔ حدوث و قدم
خوش بود گر نهی قدم به قدم
حال عالم به ذوق اگر دانی
آفتاب است و سایه می خوانی
سایه و آفتاب بر من و تو
خط موهوم می نماید دو
خط موهوم اگر براندازی
خانه از غیر حق بپردازی
همه جا آفتاب تابانست
نظری کن ببین که این آنست
جوهر است و عَرض همه عالم
به وجودند این و آن فافهم
زر یکی صورتش هزار نمود
سکهٔ سرخ بی شمار نمود
ذات او از صفات مستغنی است
وز همه کاینات مستغنی است
اثر این و آن مجوی آنجا
نام چبود نشان مجوی آنجا
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۸
تا نگیری دامن رهبر به دست
کی ز گمراهی توانی بازرست
ره بیابان است و تو گمره کجا
ره توانی برد ای مرد خدا
دیدهٔ تو بسته و راهی دراز
بی دلیلی چون روی راه حجاز
رهروی کن در طریق نیستی
شاید اندر هیچ منزل نایستی
رهنمائی جو قدم در راه نه
گر روی در راه با همراه به
کار بی مرشد کجا گردد تمام
مرشدی باید مکمل والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۰
بشنو اسماء الهی یادگیر
زان که هم واحد بود او هم کثیر
ما صفات و ذات اسما خوانده ایم
اسم را عین مسمی خوانده ایم
اسم اسمست اینکه می خوانیش اسم
کی چنین خوانی اگر دانیش اسم
در مقام جمع روشن شد چو شمع
آنچه مخفی بود اندر جمع جمع
عارفان ذات و صفت دانند اسم
بی صفت دانش کجا خوانند اسم
می تجلی دان و جامش عالم است
بودن این هر دو هر دو با هم است
جام و می دریاب چون آب و حباب
تا سؤال هر دو را یابی جواب
جام و می با همدگر همدم شدند
صورت و معنی به هم محرم شدند
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
از خودی در حضرت او دم مزن
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
آینه برداشت برقع برگشود
آن یکی از هر یکی او را نمود
در همه صورت تو آن معنی نگر
صورت و معنی خود یعنی نگر
سایه و خورشید از هم دور نیست
روشن است این چشم ما و کور نیست
برزخ است این حضرت و باشد در او
زین سبب غیب مضافی نام او
با شهادت وجه او باشد مثال
چار حضرت گفتم ای صاحب کمال
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۱
اولا توحید کلی آن اوست
کل کلیّات در فرمان اوست
آنگهی ابلاغ جامع یافته
در همه مصنوع صانع یافته
کون جامع مظهر ذات صفات
سایهٔ حق آفتاب کائنات
وجهی از امکان و وجهی از وجوب
در شهادت آمد ازغیب الغیوب
صورت و معنی به هم آراسته
ظاهر و باطن به هم پیراسته
جمع کرده خلق و با خود همدگر
همچو نوری می نماید در نظر
هفت دریا قطره ای از جام او
روح قدسی رند دُرد آشام او
چیست عالم بی وجود او عدم
می دهد جودش وجودی دم به دم
بندهٔ اوئیم و او سلطان ما
جسم و جان مائیم و او جانان ما
سرور مجموع رندان میر ماست
این چنین ساقی مستی پیر ماست
آفتابست او ولی نامش قمر
آفتابی در قمر خوش می نگر
نور او در چشم ما ظاهر شده
آمده منظور ما ناظر شده
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۸
چار نور آمد مرا در پیش راه
نور سرخ و زرد و اسفید و سیاه
چون من از هر چار برتر بر شدم
در دو عالم عین یک دلبر شدم
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۱
چشم عالم روشن است از نور او
ناظر او نیست جز منظور او
می‌نماید نور او در آینه
نه به یک آئینه در هر آینه
دیدهٔ ما دیده نور او به او
لاجرم بیند همه عالم نکو
خوش خیالی نقش بسته در نظر
یک نظر در چشم مست ما نگر
رند سر مستیم و با ساقی حریف
خوش می صافی و خوش جامی لطیف
در خرابات فنا افتاده‌ایم
سر به پای خم می بنهاده‌ایم
لب نهاده بر لب ساغر مدام
همدم جامیم دایم والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۶
گرفتار صورت چو گردد چنان
خلافی به صورت نماید عیان
ز صورت گذر کن تو معنی طلب
که یابی تو در ملک معنی طرب
هیولی یکی و به صورت هزار
یکی را به صورت هزارش شمار
ز خلق خدا نیک آگاه شو
بیا همدم نعمت‌اللّه شو
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۹
در این صورت بیا معنی طلب کن
بیان این سخن یعنی طلب کن
به هر صورت که بنماید جمالش
جمالش بین و آن صورت خیالش
گذر کن بر سر بازار جنّت
که او بنمایدت معنی به صورت
به هر صورت تو را حسنی نماید
از آن صورت تو را معنی فزاید
بود هر صورتی آئینه‌ای خوب
که بنماید به تو معنی محبوب
تو را در جنّت و ما را همین جا
بود این سلطنت ای جان بابا
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۰
لی مع‌اللّه حدیث خواجهٔ ماست
آنکه عالم به نور خود آراست
گفت وقتی مرا شود حاصل
که شوم تا به حضرتش واصل
نه نبی نه ملک بود یارش
فهم فرما لطیف اسراش
خانه چون گشت خالی از اغیار
لیس فی الدار غیره دیار
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۴
می صاف دگر در جام کردم
محبت نامه‌ اش زان نام کردم
محبّانه به محبوبی نوشتم
ز طالب سوی مطلوبی نوشتم
بخوانش خوش که اسرار الهی است
معانی بیان پادشاهی است
همه دردت ازو یابد دوائی
بود آئینهٔ گیتی نمائی
به هر صورت به تو حسنی نماید
ز هر معنی تو را عشقی فزاید
کلام دلپذیر عاشقان است
اگر معشوق جوید عاشق آن است
همه عشق است و غیر از عشق خود نیست
بنزد او همه نیک‌ اند و بد نیست
همه عالم به عشق از عشق پیداست
نظر کن عشق در عالم هویداست
نباشد عاشق و معشوق بی عشق
نیابی خالق و مخلوق بی عشق
محب ار وصل محبوبش تمناست
مرادش در محبت می‌شود راست
محب و حب و محبوب ار بدانی
محب را غیر محبوبش نخوانی
اگر دریا وگر موج و حباب است
به نزد ما هه جام شراب است
سبیل ما است میخانه سراسر
اگر می می‌ خوری پیش آر ساغر
به شادی نعمت‌اللّه نوش کن می
که کم یابی حریفی مست چون وی
محبت نامه ‌اش از یاد مگذار
محب خویشتن را یاد می دار
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۵
کثرت و وحدت که می‌ گوئی چنان
اعتبار عقل باشد این و آن
علم و عقل و زهد من بر باد رفت
غیر یاد او مرا از یاد رفت
در خرابات فنا افتاده‌ام
سر به پای خم می بنهاده‌ام
موج و دریا نزد ما باشد یکی
هر دو یک آبند آن یک بی‌ شکی
یک مسمی باشد و اسما هزار
آن یکی در هر یکی خوش می ‌شمار
جامی از می پر زمی بستان بنوش
این چنین می شادی رندان بنوش
قطره و موج و حباب از ما بجو
یک حقیقت از همه اشیا بجو
دل به دریا ده که صاحبدل توئی
وز وجود بحر و بر حاصل توئی
روح ما از نور اعظم نور یافت
وز وجود آل او منشور یافت
از خلافت خلعتی انعام کرد
نعمت‌اللّه او مرا خوش نام کرد
گنج اسما بر سر عالم فشاند
هر یکی بر مسند وحدت نشاند
هر که بینی غرقهٔ دریای اوست
عالمی سرگشتهٔ سودی اوست
ای که گوئی باشد این رشته دو تو
باشد آن یک تو ولی بی ما و تو
آینه روشن کن ای جان پدر
در همه آئینه او را می‌ نگر
هر که آن یک را نبیند در همه
کور باشد نزد بینا بر همه
نور روی او به نور او ببین
دیده ‌ای از وی طلب نیکو ببین
خوش خیالی نقش بسته در نظر
در خیال او جمالش می ‌نگر
یک شرابی نوش کن از جامها
ساقئی را می ‌نگر در جامها
عارفان را می‌ رسان از ما سلام
صد سلام از ما به یاران والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
دریاب تو این قول حکیمانهٔ ما
آنگه بخرام سوی میخانهٔ ما
زین پس من و رندی و خرابات مغان
رنداند شنو گفتهٔ مستانهٔ ما
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
در دیدهٔ ما نور خدا را بطلب
در بحر در آ و عین ما را بطلب
سلطان سراپردهٔ توحید بجو
ور درد دلت هست دوا را بطلب
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
از زحمت پا اگر بنالم چه عجب
از جور و جفا اگر بنالم چه عجب
در حضرت پادشاه عالم به تمام
از دست شما اگر بنالم چه عجب
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
گفتم جنت گفت که بستان شماست
گفتم دوزخ گفت که زندان شماست
گفتم که سراپردهٔ سلطان دو کون
گفتا که بجو در دل ویران شماست
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
در دیدهٔ ما نقش خیالش پیداست
نوریست که روشنائی دیدهٔ ماست
در هر چه نظر کند خدا را بیند
روشن تر از این دیده دگر دیده کراست
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
ناخورده شراب مستیش چندان نیست
وان مستی او ستودهٔ مستان نیست
مستی که نه از می بود او مخمور است
دستش بگذار کو ازین دستان نیست
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
باران عنایتش به ما بارانست
باران چون نباردش به ما بار آن است
گوئی که منم یار تو ای سید من
آری آری وظیفهٔ یار آن است