عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۶
اینها که زنظم و نثرِ خود میلافند
میپنداری که موی میبشکافند
نه از سرِ قدرت است کز جان کندن
هر یک به تکلّف سخنی میبافند
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۷
مسلمانی بود راه شریعت
نمی‌دانم شریعت از حقیقت
شریعت از ره معنیست ای دوست
حقیقت را بمعنی اوست چون پوست
شریعت پوست مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شریعت فی المثل بیناست از حال
که باشد فی المثل تمثیل تمثال
بخود بربسته اهل شرع قرآن
نمی‌دانند حقیقت معنی آن
بود اهل شریعت اهل دنیا
بمعنی در حقیقت نیست بینا
حقیقت اهل دنیا همچو دیوند
همیشه با خروش و با غریوند
بباید دیو را در بند کردن
بامیدی وراخرسند کردن
شریعت حفظ اهل این جهانست
بمعنی در حقیقت پاسبانست
بگویم با تو ارکان شریعت
چه دارد معنی هر یک حقیقت
بمغزش در حقیقت ره نماید
در معنی به رویت او گشاید
باول باز گویم از شهادت
نمایم آنگهی راه عبادت
شهادت این بود ای مرد آگاه
که برداری وجود خویش از راه
کنی نفی وجود جمله اشیاء
ندانی هیچ غیر از حق تعالی
شوی از نور او دانا و بینا
به نور او شناسا باشی او را
بدانی مظهر انوار یزدان
شوی اندر ره معنی خدا دان
طهارت آن بود کو داشتی پیش
که دین پنداشتی او را از آن پیش
کنی کوتاه دست از وی بیکبار
شوی از هرچه غیر اوست بیزار
دل و دستی که آن فرسوده کردی
بغیر دین حق آلوده کردی
به آب حلم باری شست و شوئی
کنی از بهر جمله گفت و گوئی
که باشد قبلهٔ حق پیر آگاه
که او مقصود باشد اندرین راه
چو قبله یافتی آنگه نماز است
نهادن بر زمین روی نیاز است
نماز تو بود فرمان آن پیر
تو آن را خواه نیک و خواه بد گیر
بهر امری که فرماید چنان کن
همان ساعت هماندم آنچنان کن
ز مرد وقت اگر فرمان پذیری
کنی درماندگان را دستگیری
نباشی یک زمان بی ذکر الله
بذکرش باشی اندر گاه و بیگاه
نماز تو درست آنگاه باشد
که در دل ذکر الا الله باشد
نماز تو بود آنگه نمازی
که از غیرش بیابی بی نیازی
بروزه نیز باید بود مادام
نهاده مهر بر لب صبح تا شام
مگو اسرار حق بی امر و فرمان
کجادانند دیوان قدر قرآن
نباید غیبت اخوان دین کرد
بدیشان خویش را باید قرین کرد
بدرویشان بباید بود ملحق
سخن پیوسته باید گفت از حق
نباید جز حدیث دین نمودن
همیشه گفتگوی حق شنودن
بپا هرگز نباید رفت جائی
که در آنجا نباشد آشنائی
بپوشان عیب کس را برنگیری
خطاهای کسان را در پذیری
زکوة مال میدانی کدام است؟
بده از مال خود حق امام است
شفیع خویش سازی مصطفی را
ز مال خود دهی حق خدا را
بود در مال تو حق امامت
که گیرد دستت او اندر قیامت
به درویشان ره حقی دهی هم
ترا از آنچه بود از بیش و از کم
نداری باز از حق آنچه داری
سراسر آنچه داری در سپاری
حجاب تست در معنی زروجاه
حجاب خویشتن بردار از راه
دگر خواه آنکه ره در پیش گیری
بسوی حق سفر در خویش گیری
ببّری از خود و با او کنی وصل
بحق رفتن همین معنیست در اصل
قدم بیرون نهی از عالم گل
روان گردی بسوی خانهٔ دل
کنی آن خانه را خالی ز اغیار
در آن خانه نگنجد غیر دلدار
در آن خانه کند آن یار منزل
به نور او شوی آنگاه واصل
شوی اندر حقیقت همچومنصور
انا الحق گوئی و گردی همه نور
نماند در وجودت هیچ آثار
همه او باشداندر عین دیدار
همه او باشد و دیگر همه هیچ
کنون عطار این طومار در پیچ
دگر پرسی چرا انسان فنا شد؟
چه فرمان یافت زین عالم کجا شد؟
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۹
بدان کانسان کامل انبیا بود
ولی بهتر ز جمله مصطفی بود
به عالم انبیا بسیار بودند
نه جمله واقف اسرار بودند
ولیکن شش پیمبر در طریقت
شدند مأمور اسرار شریعت
نخستین این ندا در داد آدم
بگسترد او شریعت را به عالم
پس ابراهیم بد صاحب توکل
که بر وی آتش نمرود شد گل
ز بعد او کلیم الله را دان
عصا شد در کفش مانند ثعبان
بیامد بعد از آن عیسی مریم
که مرده زنده گردانید از دم
ز بعدش خاتم خیرالبشر بود
که او پیغمبران را جمله سر بود
برو شد ختم اسرار شریعت
طریق اوست اکمال طریقت
که حال جمله پیغمبران اوست
اگر دانی تو این اسرار نیکوست
ازو میپرس اسرار شریعت
به پیش حیدر آمد دین و ملت
بقرآن این چنین فرمود داور
تو تا دینش بدانی ای برادر
که عالم را به شش روز آفریدم
محمد را به عالم برگزیدم
بود عالم حقیقت عالم دین
چنین دارم ز پیر راه تلقین
بود شش روز دور شش پیمبر
مرا تعلیم قرآن گشت یاور
ولیکن روز دین سالی هزار است
بدان ترتیب عالم را مدار است
چه گردد شش هزار از سال آخر
شود قایم مقام خلق ظاهر
بسر آید همه دور شریعت
بامر حق شود پیدا قیامت
تو اسرار قیامت را ندانی
ره دین و قیامت را چه دانی
نبد فرمان که سازند انبیا را
رموز این قیامت آشکارا
حدیثی مصطفی گفته درین باب
روایت این چنین کردند اصحاب
که جن و انس چندانی که باشند
همه اندر قیامت جمع باشند
که بردارند علم از پیش خلقان
نباشد قوت برداشتن شان
به تنهائی علی بردارد آن را
کند اسرار پنهان آشکارا
بگوید جمله علم اولین را
نماید سر علم آخرین را
خدا را هم به خلقان او نماید
در بسته به خلقان او گشاید
جهان گردد ازو پر امن و ایمان
جماد و جانور یابد ازو جان
کسی کو مرده باشد در جهالت
برفته راه حق را از ضلالت
نماند در جهان ترسا و کافر
کند علم حقیقت جمله ظاهر
قیامت دور دین مرتضی دان
به معنیش تو باب مصطفی دان
تو باب الله میدان مرتضی را
ز خودآگاه میدان مرتضی را
ازین در رو که تا بینی خدا را
ازین درگاه بینی مصطفی را
ازین در گر روی باشی تو برحق
درو بینی حقیقت سر مطلق
که باب حق هم او باشد بمعنی
امیرالمؤمنین میدان تو یعنی:
امیرالمؤمنین است جان آدم
امیرالمؤمنین با نوح همدم
امیرالمؤمنین عیسی و مریم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین باب نبوت
امیرالمؤمنین اصل فتوت
امیرالمؤمنین شرح بیان است
امیرالمؤمنین نطق زبان است
امیرالمؤمنین سلطان عادل
امیرالمؤمنین انسان کامل
امیرالمؤمنین باب ولایت
امیرالمؤمنین ختم رسالت
اگر از بحث برخوردار گردی
مطیع حیدر کرار گردی
مراتب گر نماید راه تحقیق
تو باب الله را دانی به تحقیق
در این درباش و دولتمند میباش
بدین دولت خوش و خورسند میباش
دگر پرسی که دارد زهد و تقوی
درین معنی مرا چه هست دعوی؟
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان رعایت ادب فرماید
اساس راه دین را بر ادب دان
مقرّب از ادب گشتند مردان
ادب شد اصل کار و وصل هجران
هم او شد مایهٔ هر درد و درمان
نشاید بی ادب این ره بسر برد
نشاید هیچکس را داشتن خورد
بچشم حرمت و تعظیم در پیر
نگه کن در همه کین هست توقیر
بروزی هر که باشد مهتر از تو
چنان میدان که هست او بهتر از تو
بجان میکوش در تعظیم هر پیر
که تا در دل نیابی زحمت از پیر
ادب با خالق و خلقان نگهدار
که تاکشت امیدت بر دهد بار
نگهدار ادب شو در همه حال
که تا مقبول باشد از تو اعمال
چو اعمال تو با آداب باشد
ترا صد گونه فتح الباب باشد
همیشه بی ادب مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
عمل چون با ادب هم یار نبود
عمل رانزد حضرت بار نمود
بترک یک ادب محجوب گردی
یقین با صد هنر معیوب گردی
چو باشی با ادب یابی معانی
چو باشی بی ادب زو باز مانی
ادب آمد درین ره اصل هر کار
همی گویم ادب زنهار زنهار
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در تحقیق و بیان ارواح خاص الخاص
در آن شب خواجهٔ ما شد بمعراج
نهاد او بر سرش از بندگی تاج
درون پرده دید ارواح جمعی
شده ازنور تابان همچو شمعی
جمال معنیش منظور ایشان
شده از نیستی در خاک راهش
همه گشته ز جمعیت چو یک جان
بفقر و مسکنت درگشته اخوان
همه از روی معنی گشته یک رنگ
همه فارغ شده از نام و از ننگ
همه حیران وقت لی مع الله
درون پردهٔ اسرارشان راه
همه در عشق صاحب درد گشته
محبت را بجان در خورد گشته
همه محبوب درگاه الهی
همه مقصود صنع پادشاهی
همه اندر کشیده میل ما زاغ
محبت برکشیده جمله را داغ
همه در نیستی فقر مسکین
شده آزاد از تلوین و تمکین
بداده جمله را پوشیده ز آغاز
بخلوتخانه اسرار خود باز
شده فانی ز خود باقی بمحبوب
همه هم طالب و هم گشته مطلوب
ز غیرت یافته هر یک نصیبی
بقرب اندر شده هر یک قریبی
ز دل تابع شده او را هم ازجان
نه معجز خواسته هرگز نه برهان
ندا آمد ز درگاه الهی
که ای مقصود صنع پادشاهی
همین جمعند خاص صحبت تو
عطاها یافته از حرمت تو
همه از نور خود موجود گشته
از آن نورند خود مسعود گشته
بصورت جمله مسکینندو درویش
بمعنی جمله بی پیوند و بی خویش
خوش آمد خواجه را زان جمع پرنور
شده اندر محبت مست و مخمور
بفقر و مسکنت چون دیدشان جمع
همه گشته بمعنی چون یکی شمع
چو دید آن عهد و آن میثاق ایشان
بصورت نیز شد مشتاق ایشان
در آن مجمع نمود از ذوق شوقی
که شد در جان هر یک همچو طوقی
بکرد از لطف خود سردار اکرم
با خوانیت ایشان رامکرم
تشرف یافتند ایشان بدین نام
از آن نسبت برآمد جمله را کام
شراب فقر بی ایشان نخورد او
بایشان و همه کس بخش کرد او
بمسکینی چو ایشان را لقب دید
همه افعالشان عین ادب دید
بحاجت صحبت ایشان زحق خواست
که تا گردد تمامت کارشان راست
بصورت چونکه باز آمد ز معراج
بجودش هر دو عالم گشته محتاج
ز ذوق صحبت ارواح ایشان
نمیشد نزد نزدیکان و خویشان
ندا آمد که ای شهباز حضرت
بگوش سرشنیده راز حضرت
وجود تو ز بهر خاص و عام است
ز جودت کار جمله با نظام است
بصورت اهل صورت را نگهدار
که ما تا خود ترا آریم در کار
بمعنی یار غار اهل دل باش
بهمت پاسدار اهل دل باش
چو خواهی صحبت ارواح ایشان
که گردی مستفیض ز اشباح ایشان
همان صحبت حوالت با نماز است
در آن حالت که ما را با تو راز است
چو معراج نماز آغاز کردی
در آن ساعت هزاران ناز کردی
ز جان چون راز حضرت می‌شنیدی
همه ارواح ایشان جمع دیدی
شدی چشم دلش روشن بدان جمع
که بودندی ز نورش گشته چون شمع
بدی معلومش از نور نبوت
که هستند جملگی اهل فتوت
ز جاهش جمله صاحب جاه گشته
تمامت خاص آن درگاه گشته
پناه امت بیچاره باشند
تمامت را بجان غمخواره باشند
شود از جاه ایشان فتنه‌ها دفع
بیابد امتان از جودشان جمع
چو معراج نماز او ضرورت
بدی عالیتر از معراج صورت
ز حد و حصر بیرون بد معارج
ندانی تو که تا چون بد معارج
تو جز معراج ظاهر را ندانی
بباطن چون رسی بیچاره مانی
شبانروزی بدش هفتاد معراج
بهر معراج قومی گشته محتاج
بهر معراج قومی را زحق خواست
تمامت کار امت زو شده راست
تو قدر امت احمد ندانی
که پوشیدند از تو این معانی
چه دانی قدر این امت که چونست
که آن از حد وهم تو برون است
بجهد خویش میکن روز و شب شکر
ترا برهاند ای جان از تعب شکر
تو آن شکرانه کردن کی توانی
مگر در عجز خود را باز دانی
بدین شکرانه جان را در میان نه
بدین نعمت بود جان در میان نه
که تو زین امتی پاک و گزیده
همی از بهر رحمت آفریده
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان قوتهای معنی
کند تقریر اهل این معانی
بجز این قوّت و این زندگانی
دگرگون قوّت و دیگر حیاتی
که دارد هر وجودی زان ثباتی
حیات قوتی از روی معنی
مدد باشد ورا از روی معنی
گر آن قوت دمی پژمرده گردد
حیات آن وجود افسرده گردد
درین عالم که خواهد گشت فانی
سه قوت آمد اصل زندگانی
بدان قوت قوام هر گروهی
بود پاینده زان قوت شکوهی
یکی نفسانی ای جان تا که دانی
دوم روحانی اصل زندگانی
سیم ربانی آن کو شد حیقت
بدان زنده شوند اهل طریقت
حیات بیشتر اهل زمانه
بدنیا باشد ای یار یگانه
بجان و دل شوند جویندهٔ او
تو پنداری که هستند بندهٔ او
هر آن یک را که شد دنیا ز دستش
تو گوئی پا و سر درهم شکستش
بود از معنی و صورت چو مرده
تمامت خون او گردد فسرده
بود این قوّت نفسانی ای جان
که میدارد ترا پیوسته حیران
حیات و قوت بعضی از اصحاب
بود ازذکر و طاعت نیک دریاب
اگر یک ورد از ایشان فوت گردد
همان صورت برایشان موت گردد
ز خوف دوزخ و ترس جهنم
جگر پرتاب دارد دیده پرنم
همیشه با غم و اندوه باشد
یکایک خالی از اندوه باشد
نعیم خویش را جوینده دایم
درین اندیشه می‌باشند نایم
شود ظاهر ازیشان در مقامات
سخنها در فراسات و کرامات
اگرچه از دل و جان بنده باشند
ببوی عیش عقل زنده باشند
بود روحانی این قوت در ایشان
نباشند هرگز از چیزی پریشان
حیات و قوت اهل طریقت
که آگاهند یک سر از حقیقت
بود دایم همیشه از محبت
نه دوزخ یادشان آید نه جنت
ز امید بهشت و خوف آتش
شوند یکباره از اندیشه‌ها خوش
بترک جمله نسبتها بگویند
کرامات وفراست را بجویند
نخواهند از کسی ملکی و مالی
ندارند انتظار کشف حالی
زیارت آنکه ایشان گوش دارند
مراد خویش در آغوش دارند
ببوی وصل جانان زنده باشند
محبت را بجان جوینده باشند
بود ربانی این قوت یکی دان
تو آن قوت حیاتی را متین خوان
بدان قوّت هر آنکو زندگی یافت
فنا یکباره از وی روی برتافت
ببازی برنیاید این چنین کار
ریاضتها کشیدن باید ای یار
بسی تکلیفها بر وی نهادن
عنان خود بدست پیر دادن
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در سؤال کردن از هیلاج و جواب دادن او را
بدو گفتم که ای جان چیست نامت؟
که حق داده است اینجا گاه نامت
چه نامی بازگو تا بشنوم باز
چه میگوئی بگویم ای سرافراز؟
جوابم داد من منصور حلاج
مرانام است در آفاق هیلاج
بدو گفتم که ای معنی خدائی
بدانستم که از عین خدائی
جوابم داد کای عطار برگوی
مرا بگذار هین اسرار برگوی
منم هیلاج ودیگر کدخدایم
تو منصوری و من در تو خدایم
کنون بنویس مر اسرار ما را
نگهدارش تو این گفتار ما را
درون جان تو مائیم گویا
توی از من شده در عشق جویا
بگفت این آنگهی نزدیکم آمد
چراغی در دل تاریکم آمد
بدادم بوسهٔ بر دست وبر سر
نهادم بر سر از اسرار افسر
نظر کردم پس آنگه سوی بالا
که تا بینم مبارک سوی هیلا
ندیدم هیچ صورت در میانه
مرا بخشیدش آنگه یک نشانه
کلاهی بد نشانه بر سر ما
که آن باشد بعالم افسر ما
نشان بود آن کلاه از رب دادار
که سرافرازی از حق شد پدیدار
نشانست آن کلاه از جان جانم
رموز آشکار او نهانم
تأمل کردم از دم در تأمّل
فتادم جان و دل در شور و غلغل
بخود گفتم که هان برخیز و خوشباش
که بنمودست اینک دید نقاش
نمودی بود کاینجاگه نمود او
زهر معنی دری دیگر گشود او
دری بگشاد از معنی برویت
که آرد دیگر اندر گفتگویت
حقیقت گفت وهم زو گفت نرگس
که او باشد ترا فریاد رس بس
کلاه از عیب آمد سر فرازیست
ترا اینجایگه عشقی نه بازیست
ترا فهمی دگر دادست هیلاج
حقیقت رخ نمود اینجای هیلاج
نمودم روی سوی آن دو عالم
چرا خاموش اینجا در کشی دم
دمت بگشای و دمدم جوهر افشان
دل و جان جست برخاک در افشان
از ایمعنی که بخشیدند از نو
از آن حضرت خطاب عشق بشنو
ترا وقتی است چون منصور حلاج
دگر بنمود رخ در عشق هیلاج
همه دیدار جانانست عطار
حقیقت درد و درمانست عطار
چو دردت این زمان درمانست دریاب
چو جانت این زمان جانانست دریاب
چو این دم یافتی کام دل خود
تو خواهی بود این دم واصل خود
کنون وصل است دید شادمانی
که میگوئی زهر راز و معانی
کنون بگشای دل در عشق و مستی
حقیقت دان تو این یک دم که هستی
مشو بیرون دمی از سیرهیلاج
دمادم یاد میآور ز حلاج
فنا خواهی شدن در پایداری
چو او این لحظه اندر پایداری
کلاه عشق دادندت بسر بر
که بینی در خدا این دم سراسر
سرافرازی کن ای بیسر در آخر
که اینجا نیستت همسر در آخر
دمادم مانده از اینجا تو بیرون
حقیقت جوهرت باشد دگرگون
اساس راه را عطار دارد
که اسرارش همه گفتار دارد
کتابی دیگر است از سر حلاج
که باشد ز آن نهد بر فرق خود تاج
کتاب آخر است این تا بدانی
اگر تو امزه داری این بخوانی
بخوان با خویش و از خود رنج بردار
تو داری گنج از خود گنج بردار
توی گنج و چنین محروم مانده
میان کافری مظلوم مانده
در اینجا گنج معنی بیشمار است
در آخر دوستان را یادگاراست
بخوان تا آخر و بگشای دیده
مکن باور سخنهای شنیده
همه از دیده خوان و از دیده بشنو
اگر مرد رهی از دیده بشنو
اباتست آنچه جوئی تا به بینی
در این آخر اگر صاحب یقینی
چو در عشقی تو عاشق وار میخوان
اگر بادردآئی رهبر است هان
سخن بادرد خوان و آشنا شو
چه خواندی این کتب کلی فدا شو
اساس شرع در اینجاست بنگر
همه اسرارها پیداست بنگر
جواهرنامه گر خوانی در آخر
وزو گردد یقین منصور ظاهر
جوابم ده در این معنی که این چون
چگونه دم زد اینجا بیچه و چون
چگونه گشت واصل در تن تو
چگونه دید ذات روشن تو
ز وصل او بگو تا ما بدانیم
درین پنهانیش پیدا بدانیم
جنید اینجا چنین از کار رفته
که همچون نقطه در پرگار رفته
اگر این سرّ بگوئی در زمانم
شود مکشوف ای جان و جهانم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شیخ جنید را از حالات
بدو منصور گفت ای ذات بیچون
اناالحق میزند از ذات بیچون
اناالحق میزند درخون او باز
وگرنه خون کجا این دم زند باز
اناالحق چون نیارد زو تو دریاب
بگویم نکتهٔ دیگر تو دریاب
اناالحق خون کجا آورد ای دوست
اناالحق گفتن اندر دم دم اوست
اناالحق حق تواند زد حقیقت
وگرنه خود بود بیشک حقیقت
اناالحق حق زند اینجای بنگر
اناالحق گفتنش ای شاه بنگر
موافق تا نباشد در رگ و پی
کجا یارد زدن هر دم وی از وی
دمم حق زنده گردانید در خون
نمود اینجای رازش بیچه و چون
ز سرّ جان جان چون یافت بوئی
اناالحق زدوی اندر های و هوئی
دم حق هرکجا کاید نمودار
اناالحق خیزدش از سنگ و دیوار
درخت سبز با موسی در آن شب
اناالحق گفت با موسی در آن شب
درختی دید موسی صاحب راز
اناالله گفت با موسی در آن باز
درختی واصل این راه باشد
عجب گر خون ما آگاه باشد
درختی وصل جانان یافت آن دم
اناالحق گفت او اینجا در آن دم
عجب باشد اگر در خون چو منصور
شود در عشق او القصه مشهور
نه چون آید حقیقت کردگارت
که خون گشته نهان در زیردارت
اناالحق میزند بیدست مانده
حقیقت خون ز دست خود فشانده
از آن اینجا اناالحق میزند باز
که اینجا گشت خواهد ناپدیدار
نه دست من که دست خود بریده است
طمع اینجا زنیک و بد بریده است
طمع ببریده است است ازدست آفاق
از آن افتاده جان اندر جهان طاق
طمع ببریده است از دست و از پای
یکی میبینم اینجا مسکن و جای
درین مسکن زخلوت صاف بوده
درین معنی بخون رگ را گشوده
حیات طیّبه در خون بدیده
که تا دانی تو کان را چون بدیده
حیات طیّبه آمد پدیدار
از آن خون اناالحق زد ابایار
حیات طیّبه منصور دارد
که سرتا پای خود او نور دارد
وجودش جمله جان گشته در اینجا
نه همچون دیگران سرگشته اینجا
حیاتی یافت جانم اندر این دم
که ریزان گشت از دست و دلم دم
حیاتی یافت جان اینجا نمانی
نمود اسرار صورت در معانی
دو دستم بایدالله است بنگر
دو دستم دست دلخواهست بنگر
دو دستم برد اینجاگه بدستان
درون جان و دل صد گونه دستان
یقین خواهد نمودن بر سردار
دمادم میکند دلها خبردار
حقیقت حق بدینجا شیخ اعظم
اناالحق باش اندر عشق هر دم
دگر بنگر قدم تا می چه گوید
چه بیند راز دردستم چه گوید
زبان بیزبان چون گویدم راز
دگر چون بنگری در عین آواز
تو حال دست چون دیدی چه باشد
از این معنی که پرسیدی چه باشد
تو حال دست را پرسیدی اینست
که با ذرات در عین یقین است
مرا اینجایگه چه دست و چه سر
همه عین الیقین بوده است بنگر
ز سر تا پای منصور است واصل
همه ذرات در عشقند کامل
ز سر تا پای منصور است جانان
اناالحق گوی اینجا در یقین دان
ز سر تا پای دلدار است منصور
اناالحق گوی اینجا بر سر طور
ز سر تا پای منصور است دلدار
اناالحق گوی اینجا برسردار
ز سر تا پای منصور است بیشک
گرفتار آمده دربند کل یک
یکی ذاتست منصور از حقیقت
خداگشته چه جای و چه طبیعت
ز سر تا پای منصور است اشیا
نمود دوست دروی جمله پیدا
ز سر تا پای منصور است خورشید
همه ذرات دروی کرده امید
ز سر تا پای منصور است کل ذات
اناالحق گوی در وی جمله ذرات
چنانم این زمان در سر بیچون
چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون
چنانم این زمان در ذات مانده
کنون در عین هر ذرات مانده
چنانم ده ریئی و در یکی کم
منم چون قطره در دریای قلزم
چنانم از یدالله آشکار است
مرا بادست این صورت چکار است
یدالله است راز ما در این بس
نمیداند به جز من سیر این کس
ندیدم واصلی تا راز گویم
ورا اسرار کلی بازگویم
تو گرچه واصلی در عشق مانده
کجاباشی تو دست از جان فشانده
اگر مردی تودست ازجان فشانی
مر این اسرار اینجا بازدانی
اگر تو ترک کردی صورت خویش
حجاب بیشکی برخیزد از خویش
حقیقت ای جنید پاک دین تو
مرو بیرون ازین پس بی یقین تو
من ازعین یقین و اصل شد ستم
چنین اسرارها حاصل شدستم
من از عین الیقین اعیان ذاتم
اناالحق گوی اینجا در صفاتم
حقم اندر حق و اینجا تو بنگر
که میگویم کنون الله اکبر
صفاتم سر بسر دیدار یار است
چه غم دارد که جانان آشکار است
صفاتم در حقیقت حق شد اینجا
نمود جسم و جان مطلق شد اینجا
صفاتم حق بود چون راز دیدی
اناالحق تو ز خونم باز دیدی
صفاتم این زمان حقست بنگر
بجان ودل از این معنی تو برخور
صفاتم این زمان حقست مطلق
اناالحق گویم اینجا من اناالحق
مزه چون درین میدان فتادست
اناالحق مرو را در جان فتاده است
منزه چون درین راز است اینجا
از آن بیشک در آواز است اینجا
منزه چون من عین صفات است
از آن اینجایگه دیدار ذاتست
صفاتم ذات بیچونست اینجا
ویم درخاک و درخونست اینجا
بجز او نیست اکنون در درونم
اناالحق زن به بین در خاک و خونم
ایا اینجا ندیده سر اسرار
اناالحق چند خواهی گفت با یار
سخن اینست اکنون سالک پیر
که باید شست دست از جان چه تدبیر
دو دست از جان بباید شست ناچار
که تا بنمایدت این جای اسرار
دو دست از جان بیابد شست ای دل
که تا روزی مگر گردی تو واصل
دو دست از جان بدار و آشنا شو
اناالحق گوی و آنگاهی جداشو
تو دستان فلک اینجا چه دانی
که پنهان نیست این راز نهانی
تو دستان فلک بنگر یقین باز
که میبنمایدت مردم چنین راز
از آن ماندی که دست از خود بداری
کجا زیبد تو امر پای داری
تودست ازخود کجا داری بتحقیق
که تا یارت دهد در عشق توفیق
تو دست از جان بدار و جان جانشو
ز دید خویشتن کلی نهان شو
چو دست از خویش شستی یارگشتی
حقیقت بیشکی دلدار گشتی
تو دست از جان بدار ارکاردانی
که بگشاید درت باز از معانی
تودست از خود بدار و او شو اینجا
حقیقت کرد اینجا گاه یکتا
تو دست از خود بیکباره فرو شوی
هر آن چیزی که او گوید تو میگوی
دریغا شیخ دین کاینجا بماندیم
حقیقت ما کنون بیما بماندیم
قلم راندیم اندر اصل او
نمود دست خود کردم معطل
هر آنکو شد فنا از بود اینجا
بدید اندر فنا معبود اینجا
هر آنکو شد فنا اندر دل و جان
نموداری جانان در دل و جان
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در بیخودی و مستی و کشف ذات فرماید
چو ساقی ازل جامی مرا داد
درم از بود خود اینجام بگشاد
چو ساقی ازل عین عیان است
نشانش در نشان بینشانست
چو ساقی دمبدم در جان نمودار
کند کردم بسر عشق دیدار
مرا ساقی درون جانست بنگر
دمادم میدهد نقلم ز ساغر
از آن ساغر که دل طاقت ندارد
بجز منصور این طاقت نیارد
چه جامی آن کزین نه کاسهٔ چرخ
در اینجاگاه آورده است در چرخ
فلک بوئی از آن مییافت اینجا
بسر پیوسته گردیده است اینجا
از آن میگردمی شیخا بنوشی
تو این نه خرقه ازرق بپوشی
بساقی بخش اندر آخر کار
چو گردی از رخ ساقی خبردار
میی عشق اندر اینجانوش کن شیخ
ز عشقش جان و دل بیهوش کن شیخ
میی در کش که منصور آن کشیدست
جمال یار درآنمی بدیداست
میی درکش که آنجا گه حلال است
از آن منصور در عین وصال است
میی درکش که تا جانان به بینی
نگار خویشتن آسان به بینی
میی درکش که جانت زنده گردد
بساط هستی اینجا در نوردد
میی در کش که در مستی درآئی
در آنمستی زنی دم از خدائی
میی درکش که بینی عین دیدار
حقیقت جسم آید ناپدیدار
از آنمی خور که من خوردستم ای شیخ
بسوی یار ره بردستم ای شیخ
از آنمی خور که بودت بود گردد
سراپایت بکل معبود گردد
از آن می خور که گردی در زمان ذات
اناالحق میزنی بر جمله ذرات
در آن می زن اناالحق همچو من تو
عیان خویش را در تن بتن تو
در آن می زن اناالحق بردریار
که کل بینی عنایت لیس فی الدار
در آن می زن اناالحق همچو حلاج
تو بر فرق سپهر آئی بر آن تاج
از آن می خوردهام شیخی گزین من
حقیقت دوست دیدستم یقین من
از آن می خوردهام از دست جانان
از آنم این چنین من مست جانان
از آن می خوردهام در عز و در ناز
که دیدستم رخ دلدار خود باز
از آن می خوردهام بیخویشتن من
که خورشید ستم اندر ذات روشن
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
هم در این معنی بنوع دیگر فرماید
چنان مستم کنون در روی ساقی
که درمستی نخواهم ماند باقی
چنان مستم که پای از سر ندانم
بجز ساقی در این رهبر ندانم
چنان مستم که ساقی پیش بینم
ولیکن دید ساقی خویش بینم
چنان مستم درینجان فنا من
که میبینم همه عین بقا من
ز مستی در همه کون و مکانم
اناالحق میزند عین العیانم
حقیقت شیخ ازین می باز خور تو
گذر کن بعد از این از ماه و خور تو
حقیقت شیخ ازین یک جرعه کن نوش
بجز او جملگی گردد فراموش
حقیقت شیخ از این جرعه خبردار
که در مستی به بینی روی دلدار
منم مست و شده ازدست اینجا
از آنم جام بشکسته است اینجا
بده جامی دگر ساقی به از این
نه جای تلخ جای خوب و شیرین
اگر من جام بشکستم تو جامی
دگر ده تا بیابم زود نامی
اگر من جام بشکستم دراینجا
تو جامی ده در اینجا گه مصفا
اگر من جام بشکستم حقیقت
درون جام دیدم دید دیدت
درون جام میبینم ترا من
کشیدم از تو پر جور و جفا من
درون جام میبینم رخ تو
همی بینم ز جام فرخ تو
توی جانا اناالحق گوی ما را
که گردان کردهٔ چونگوی ما را
توی جانا درون جان نهانی
اناالحق میزنی باقی تو دانی
ز مستی شیخ ما را دار معذور
که طاقت طاق شد درجان منصور
ز مستی شیخ هستی یافتستم
یقین جانان ز مستی یافتستم
ز مستی شیخ من عین عیانم
از آن اندر نشان بینشانم
زمستی در صفاتم بیشکی ذات
ز ذاتم مست کرده جمله ذرات
همه ذرات من از مستی عشق
اناالحق میزنند از هستی عشق
همه ذرات من از روی جانان
بماندستند مست روی جانان
همه ذرات من اینجا عیانند
ازین مستی حقیقت جان جانند
همه ذرات من درتست اعیان
نخواهد ماند یاد دوست پنهان
از آن جرعه که ساقی داد بشکست
حقیقت نیست شد دیگر شده هست
دمادم جام خواهم خورد اینجا
که ازمستی بمانده فرد اینجا
دمادم جام خواهم من از این خورد
که خواهم بود دائم در جهان فرد
دمادم جام خواهم خورد معنی
کزین جامم بکل دیدار مولا
دمادم نوش خواهم کرد این جام
که میبینم در او آغاز و انجام
نظرکن هان و جام آخر به بینم
که به آمد ز جام اولینم
ز ساقی مر مرا جام است اینجا
ز ساقی مر مرا کامست در کام
چو کام دل ز ساقی یافتستم
در اینجا خویش باقی یافتستم
بخواهد خواند آخر تا ابد من
حقیقت فارغ از هر نیک و بد من
نخواهم ماند اینجا گاه باقی
ولکین مینخواهد ریخت ساقی
درین حیرت که منصور است سرمست
نگاهی میکند اندر سرمست
بدست یار دست خویش بیند
حقیقت جام می در پیش بیند
چنان درپاکی او مست آمد
که دست یارش اندر دست آمد
چو من از روی جانان زار و مستم
بت خود در بر جانان شکستم
بت من لاجرم بشکست و جان شد
حقیقت بت پرست اینجا عیان شد
بت ما لاجرم بشکست دلدار
پس آنگه بت پرست آمد پدیدار
چنان مستم که بت بشکسته بینم
حقیقت خویش را پیوسته بینم
منم شیخا حقیقت بت شکسته
ز ننگ و نام دنیا باز رسته
درین معنی منم هشیار معنی
قلندروار اندر دار دنیا
قلندر در جهان منصور آمد
که از جان و جهان او دور آمد
چو رخت افکندهام این لحظه بر در
از آنم در ره معنی قلندر
قلندر وار اینجا پاکبازم
که در پاکی حقیقت پاکبازم
میان پاکبازان در خرابات
گذشتم من ز تقلید خرافات
میان پاکبازان رند و مستم
کزو گردم حقیقت هر چه هستم
خرابات فنادان و درو رو
ز من این نکتههای بکر بشنو
اگر خواهی شدن سوی خرابات
نمیگنجد در اینجا عین طامات
اگر خواهی شدن جان بر کف دست
نهٔ دلدار چون گردی تو سرمست
بجانی جرعهٔ اینجا به جز تو
اگر میشایدت کلی بخور تو
بصد جان جرعهٔ اینجا فروشند
همه تقلید اینجا چون بپوشند
در آن خمخانه کان منصور دیده است
که غمهاراسرار نور دیده است
اگر راهت دهند آنجا حقیقت
نگنجد اندر آنجا گه طبیعت
در آن خمخانه چون رفتی فنا شو
ز بود خویش آنگه آشنا شو
چو ساقی اندر آن خمخانه بینی
تو عقل و دین و دل دیوانه بینی
بجز از دست ساقی می مخور باز
که گرداند ترا ساقی سرافراز
ز دست ساقی ار جامی بنوشی
زمانی تن زن آنجا درخموشی
خموشی کن مرو بیرون ز خود تو
وگر نه میبریزی خون خود تو
در آن خمخانه بنگر جمله عشاق
که ایشان گشته ازمستی می طاق
در آن خمخانه بنگر سالکان را
فداکردی بکلی جسم و جان را
در آن خمخانه بنگر واصل ای یار
یقین منصور آنجا واصل یار
چو منصور است ساقی بسکه باشد
بجز او اندر اینجاگه چه باشد
میی دارد در آن خمخانهٔ عشق
که بیشک آن خورد دیوانهٔ عشق
میی دارد که گر خوردی نمیری
اگر تو خود گدا یا شاه و میری
میی دارد که جان بخش حیاتست
در آن می بیشکی دیدار ذاتست
میی کان هر که خورد از خود برون شد
اگر عاقل بود عین جنون شد
میی کان هر که خورد از دید معنی
برون تا زد ز جان دردید معنی
میی کان هر که خورد از عین دیدار
شود از هر دوعالم ناپدیدار
میی کان هر که خورد از لاعیان شد
ولی در صورت اینجاگه عیان شد
میی کان هر که خورد از گفت و گو رست
بماند تا ابد اینجایگه مست
میی کان هر که خورد از خود فناشد
پس آنگه در فنا دید خدا شد
میی کان هر که خورد اینجای الحق
زند مانند من هم او اناالحق
حقیقت هر که را این آرزویست
درین معنی چه جای گفت و گویست
در اینجا گفتگو گر میکنی باز
درون شو تا به بینی ای سرافراز
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در سلوک و وصول فرماید
چنین میدان اگر صاحب یقینی
که خود اینجای روی خویش بینی
اگر داری سر آن کاندر اینجا
که بازی هم تن و هم جان در اینجا
قدم در نه اگر جان تو شادست
که بی ساقی در اینجا در گشاد است
چو رفتی خرقهٔ صورت گرو کن
یقین جان کهن اینجا گرو کن
گرو کن خرقه تا ساقی حقیقت
بگرداند ترا باقی حقیقت
گرو کن خرقه و تسبیح اینجا
که پیش آرد ترا جان مصفا
بیک جامت کند اینجایگه مست
مده زنهار اینجا گاه ازدست
بیک جامت کند از خویشتن دور
شود سر تا قدم نور علی نور
بیک جامت کند سرمست اسرار
برو آنگاه بیخود بر سر دار
بیک جامت کند از خویشتن گم
تو باشی جوهری در عین قلزم
بیک جامت کند اینجا یقین ذات
صفات خویش بینی عین ذرات
بیک جامت کند عین خرابی
تو جانان بینی و خود را نیابی
بیک جامت کند رسوا حقیقت
شوی از جان جان شیدا حقیقت
بیک جام دگر خود را گرو کن
نگه کن جام آن سر بیسر و بن
رخ معشوق در جانت عیان بین
نشان درجام و او را بی نشان بین
رخ معشوقه اندر جام بنگر
از او آغاز تا انجام بنگر
زمانی صبر کن در عین مستی
مکن زنهار یکدم خودپرستی
زمانی صبر کن تا صاف گردی
نمود عین و نون و کاف گردی
زمانی صبر کن تو پای میدار
که آن حضرت نماید عین دیدار
زمانی صبر کن میگویمت من
که مر جام مئی بینی تو روشن
چو روشن بینی آنجا گاه یک جام
ز شوق دوست آن را ریز در کام
بناکامی بنوش و کام برگیر
بقدر ار میتوانی جام برگیر
حقیقت هر کسی بر قدر خود باز
تواند دید اینجا گاه این راز
چو خوردی از می آخر در آخر
جمال یار خود بینی بظاهر
چو خوردی یار بینی در درونت
در آن مستی بود او رهنمونت
چو خوردی یار بینی در تن و دل
از آنت او کند در جانت واصل
چو خوردی از عیانش وصل بینی
تو خود را در تمامت وصل بینی
چوخوردی یار گردی در همه ذات
یکی بینی عیانی جمله ذرات
چو خوردی بازبینی خویشتن تو
ولیکن مینبینی جان و تن تو
چو خوردی صبر کن اندر بریار
که تا یابی تو خود را در بر یار
حقیقت بیخودی این سر نماید
ترا این سر کل ظاهر نماید
حقیقت بیخودی تو حضور است
وگرنه درخودی عین نفور است
حقیقت بیخودی دان سرّ اسرار
ورگرنه در خودی مانی گرفتار
کمال بیخودی وصل است بنگر
مر این معنی ما اصل است بنگر
کمال بیخودی اکسیر ذاتست
در این معنی چو سالک رانجاتست
اگر بیخود شوی این سر بدانی
ز پنهانی خود ظاهر بمانی
اگر بیخود شوی زینمی که گفتم
نمایم بیشکی راز نهفتم
اگربیخود شوی با او بمانی
بجز او در همه عالم ندانی
اگر بیخود شوی او خود بماند
بجز واصل در این معنی نداند
که اندر بیخودی درمان عشق است
کسی داند که در فرمان عشق است
چو در فرمان عشق آئی فنا گرد
ولی باید که باشی صاحب درد
چو در فرمان عشق آیی بمعنی
تو باشی آنگهش دیدار مولی
چو در فرمان عشق آئی به بین خود
بجز عین الیقین اندر یقین خود
چو در فرمان عشق آئی برستی
همه معشوق خود بینی و رستی
چو در فرمان عشق آیی حقیقت
شود باقی ترا عین طبیعت
توی معشوق و عاشق در میانه
یکی باشند صورت در میانه
یکی باشند هر سه اندر این راه
نباشد هیچ چیزی جز رخ شاه
یکی باشید سه دیدار کرده
به بینی خویشتن بردار کرده
چه دانی شیخ کاین معنی چگونه است
که ازعقل این معانی کل برونست
نیارد عقل بردن ره در این سر
کجا این سرو را گردد بظاهر
نیارد عقل پی بردن درین راز
وگرنه پرده کی آید دگر باز
چو گردد محو عشق آید پدیدار
حقیقت عشق را گردد خریدار
فنا باقیست گر تو راه بینی
فنا بنگر که بیشک راه بینی
فنا باقیست مردان جمله دانند
که جز عین بقا آن را ندانند
فنا باقیست گر گردی فنا تو
خدا گردی و گردی در بقا تو
فنا باقیست کلی در بقایش
بقا بینند آنگه در بقایش
در اینجا باش در عین فنایت
خدا را مینگر عین بقایت
ز ناگه عین مستی شور آرد
ترا در عین مستی زور آرد
در آن شور ار شوی بیدار باری
چنین بنگر حقیقت مردکاری
در آن شور ار شوی آگاه معنی
تو باشی در حقیقت شاه معنی
در آن شور ارشوی از خود برون تو
یکی بینی حقیقت کاف و نون تو
در آن شور ار شوی آگاه در دین
یقین گردی تو اندر عین تحسین
در آن شورت یکی آید پدیدار
خدایت بیشکی آید پدیدار
در آن شورت در آن یکی نماید
ترا از بود خود اندر رباید
همه مردان چو در اینجا رسیدند
بجز حق هیچ اندر خود ندیدند
همه مردان در اینجا گه شده کل
فغان کردند از کل همچو بلبل
همه مردان در اینجا دردم لا
حقیقت محو گشته بر دم لا
حقیقت شیخ در این معنی عشق
یکی بوده است او را هستی عشق
یقین خوانند آنرا سالکان ذات
که اعیانست اندر نور ذرات
که بیند آنکه او باشد حقیقت
عیان هم ذات بشنو از شریعت
اگر تو دم زنی اینجایگه تو
بریزد خون شهت اینجا گه تو
در آن مستی حقیقت در نظر هست
کسی کو را ردر این معنی خبر هست
از آن اولش لطفست آخر
دگر قهر است اگر بینی تو ظاهر
ولیکن در شریعت این دو خوانند
ولیکن سالکان جز یک ندانند
حقیقت لطف و قهرش در یکی دان
تو لطف و قهر ذاتش بیشکی دان
چو لطف و قهر او یکسانست با هم
چرا باید ترا خوردن درین غم
ز لطف و قهر جانان شاد میباش
چو منصور از جهان آزاد میباش
ز لطف و قهر جانان در یکی شو
مکن سستی و آخر پیش بین شو
شراب قهر خواهی خورد ناچار
چنین خواهد بدن در آخر کار
سرانجام همه عالم چنین است
کسی داند که در عین الیقین است
سرانجامت چنین خواهد بدن شیخ
در آخر کل یقین خواهد بدن شیخ
چنین خواهد بدن در آخر کار
ولی در مرگ باشد عین دیدار
کسانی کاندرین دار فنایند
بصورت نقش زهدی مینمایند
از این معنی کجا آگاه گردند
ولیکن گرد دید شاه گردند
بمیر از خویش تا باقی بمانی
نظر در منظر ساقی بمانی
بمیر از خویش اگر تو مرد راهی
که اندر مرگ یابی هرچه خواهی
بمیر از خویش تا یابی بقایت
که در مردن بیابی کل لقایت
بمیر از خویش و نقش از عشق بردار
طمع ازدید نقش خویش بردار
بمیر از خویش تا زنده بمانی
یقین یابی لقای جاودانی
بمیر ای شیخ پیش از مردان خویش
حجاب صورتت بردار از پیش
بمیر از خویش و بنگر جان جانت
که جان جان کند کلی عیانت
بمیر از خویش شیخ وذات شو تو
عیان جمله ذرات شو تو
بمیر از خویش شیخا حق ببین هان
حیات اینجاست در عین الیقین هان
چو میخوردی بمیر از خویش اینجا
که بینی جملگی در خویش اینجا
کسانی کین می دلدار خوردند
در آن مستی بر دلدار مردند
کسی کین می خورد از خود بمیرد
حقیقت دان که هرگز مینمیرد
بسی خوردند نیمی از کف دوست
برون رفتند کل از کسووت دوست
بسی خوردند و حیرانند اینجا
بجز جانان نمیدانند اینجا
بسی خوردند و در عین حیاتند
نیارم گفت اگر وی در مماتند
بسی خوردند و رفتند از میانه
رسیده درحیات جاودانه
بسی خوردند و آگاهند از شاه
حقیقت شاه میخواهند از شاه
بسی خوردند و در عین وصالاند
ز زخم تیغ تیز اینجا ننالند
بسی خوردند ازین می شیخ عالم
ولی چون من که زد اینجایگه دم
بسی خوردند تا دیدند رویم
یقین امروز اندر گفت و گویم
همه زین جام می با بهره هستند
کسانی مست و دیگر نیم مستند
کسی باید که این می را بنوشد
که همچون من بجان و دل بکوشد
یکی گردد در این بازار معنی
اناالحق گوید او بردار معنی
یکی باید که چون من در میان او
دمد در عین مستی جان عیان او
بصد جان من خریدم جان جانان
از آن دیدم حقیقت جام جانان
بصد جان من خریدستم یکی جام
که تا جامم شکست اندر سرانجام
ز جام آخرم کن مست ساقی
مرا داد و در آنم کرد باقی
مرا جامی از آن خمخانه آورد
حقیقت نوش کردم از سر درد
چو کردم نوش بیرون یافتم خود
شدم فارغ یقین از نیک و از بد
چو کردم نوش جامی بود پرنوش
بجز ساقی جهان کردم فراموش
چو کردم نوش آن جام همایون
حقیقت یافتم عالم دگرگون
به آخر چون مکان کون گشتم
حقیقت صد هزاران لون گشتم
نمود خویش دیدم جمله اشیا
حقیقت آمدم در جمله پیدا
همه خود دیدم و ذات خداوند
مرا با ذات بود اینجای پیوند
ابا دلدار آنجا راز گفتم
ز هر شرحی ابا او بازگفتم
نیارم وصف کردن کین دراز است
که این معنی نه از عین مجاز است
نیارم وصف کردن این بیکبار
ولیکن تو ز هر معنی خبردار
دمادم سرّ معنی آشکار است
ز معنی راز پنهان آشکار است
چو شیخ این جام عین وصل آمد
نمودم در یکی در اصل آمد
نظر کردم بجانان بود جانم
تنم بد آشکارا و نهانم
نظر کردیم جانان بود منصور
ولی پیدا و پنهان بود منصور
ز پیدائی چنان یکتا نمودم
که چشم عقل و دل شیدا نمودم
نبود و بود گشتم درمیان من
نظر کردم همه کون و مکان من
یکی دیدم وجود خویشتن من
از آن کردم سجود خویشتن من
از اوّل بود هستی آخر کار
اناالحق گفت جانانم بیکبار
رخم بنمود تا شیدا بماندم
من اندر عقل ناپیدا بماندم
نه عقلم بود اندر سرّ جانان
اناالحق گفت و بنمودم بدینسان
بعقل این راز شیخا کس نیابد
مگر آنکو خود آید عشق یابد
اگر نه از عشق بودی رهبر اینجا
کجا بگشود می من بی در اینجا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در گوهر عقل و عشق گوید
دو جوهر دان تو عقل وعشق در خود
ولیکن عقل بیند نیک یابد
ازین هر دو اگر آگاه گردی
یقین دانم که تو در راه مردی
دو جوهر دان و مر این هر دو بشناس
پس آنگه تو ز نیک و بد بمهراس
دو جوهر دان تو اندر کام بیچون
که بنمودند رخ در کاف و در نون
حقیقت عقل ترسان است در خویش
در اینجا پردهها آورده در پیش
چنان ترسانست اینجا عقل بدفعل
نیاساید دمی از قال و از قل
جهان ترسان بود از بود خود او
ندیده در عیان معبود خود او
شب و روز است او از خوف مانده
دمادم میشود از عشق رانده
نیارد راه بردن در سوی شاه
نباشد همچو عشق از یار آگاه
ندارد آگهی از ذات بیچون
که او از خویش افتادست بیرون
اگرچه صد هزاران راز داند
نمود خود کجا او باز داند
بمانده قید در عقل است اینجا
همیشه مانده در نقل است اینجا
چنان در نقل و تقلید است مانده
بسی رو کرده اندر ره بمانده
درین دار فنا خوش مست وناخوش
دمادم میشود در عشق سرکش
دمادم معرفت میگوید از یار
که خود را در میان آرد پدیدار
دو پای او یقین درچه بمانده
بسی رو کرده اندر ره بمانده
اگرچه اول خلق آفریده است
ولیکن ذات جانانش ندیدهست
ز وصلش گاهگاهی بهره بخشد
دمادم مرد را هم زهره بخشد
که در عرفان چنان دم میزند او
همیخواهند که عشقش بشکند او
سخن از دید آرد در میانه
دمادم آورد در کل بهانه
نیارد کرد شرمی کان عیان است
اگرچه دایماً اندر بیان است
ولکین او زقرآن وز اخبار
بسی گوید حقیقت سر اسرار
چو از قرآن حقیقت راز گوید
ز سر دوست اینجا باز گوید
بقدر فهم در قرآن نظاره
کند آخر ندارد هیچ چاره
بکنه ذات قرآن کی رسد او
ولیکن آیت آیت بنگرد او
طلبکار است میجوید حقیقت
بمانده باز عقل اندر شریعت
اگر بگشایدش در آخر کار
ورا از عشق راز آید پدیدار
ز قرآن گر برد ره عقل در کل
برون آید یقین از رنج و از ذل
ز قرآن گر برد ره سوی جانان
یکی بیند همه در کوی جانان
ز قرآن گر برد ره در عیانش
یکی باشد همه شرح و بیانش
ز قرآن ره برد گر سوی آن دوست
برون آید ز مغز ای دوست در پوست
ز قرآن گر برد ره در خدائی
ابا عشقش بود کل آشنائی
ز شرح عقل گفتستیم بسیار
مرا مقصود باشد دیدن یار
ز شرح عشق هر دم باز گویم
نه از یک نوع صد گون راز گویم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در کشف حجاب و وصول دوست
اگر خود پرده برگیردزرویش
تو خودبینی و او در گفت وگویش
اگر خود پرده بردارد ز رخسار
وجود خود به بینی بیشکی یار
اگر خود پرده برگیرد تمامت
مر این معنی ابا خاص است و عامت
همه دیدار جانانست در کل
که وی در پرده پنهانست در کل
چو او در پرده باشد خود که بینی
تو او را بین اگر صاحب یقینی
چو او در پرده باشد پس که باشد
بجز او در نظر شاها که باشد
همه دلها ز عشق او پر از خون
که تا کی آید او از پرده بیرون
همه دلها از این حسرت کبابست
کسی کاین یافت اندر بحر بابست
هر آنکو روی جانان دید امروز
یقین شد بیشکی در دید پیروز
سخن از مغز جان میگویم ای شیخ
همه ازجان جان میگویم ای شیخ
اگر این باز دانستی چومائی
من و تو چون یکیم اندر خدائی
جدائی نیست اما فرق اینست
که منصور این زمان مر شاه بین است
بکل شد شاه منصور اندرین راز
بمعنی پرده از رخسار شد باز
زوصلش آنچنان پیداست جانان
که اصل صورت او گشت پنهان
چو اصل صورت او از خدا بُد
هم اندر خود اناالحق گو خدا بُد
همان بودی که اول بود از یار
هم از آن بود شد کلّی پدیدار
هم از آن بود کلی گشت نابود
چو شد آن بود کلی گشت معبود
مرا معبود میبایست دیدم
به معنی حقیقی در رسیدم
مرا معبود میبایست در دید
بدیدم در درون از عین توحید
ز توحیدم چو معبودم عیان است
ز معبودم همه شرح و بیانست
حقیقت هر که چون من یار بیند
یکی اندر یکی اسرار بیند
یقین من کنون عین الیقین است
نمود عشق جانان این چنین است
درین توحید کل شیخانظر کن
همه ذرات خود زیر و زبر کن
ازین وعظی که گفتت ذات منصور
از آن مر فهم کن آیات منصور
درین آیاتها کز لامکانست
نظر میکن که شرح جان جانست
درین آیاتها اینجا خبر یاب
حقیقت جملگی اندر نظر یاب
درین آیاتها بنگر نهانی
ز هر آیاتها شرح و بیانی
فروخوان و بگو با مرد دیندار
که تاگردد چو ما او صاحب اسرار
نهان و آشکارا دیدهام من
نهان از بود کل بگزیدهام من
نهان بگزیدهام اینجا حقیقت
که پیدائی بُدم عین طبیعت
نهان بیشک خدا بود اندر اینجا
که در پیدا رخ او بنمود اینجا
نهان بیشک خدا بُد کس ندانست
نمود بود خود را او بدانست
نمودن بانمود اینجا حقیقت
بدین صورت نهان پیدا حقیقت
نه منصورست او ذاتست بنگر
اناالحق گوی ذراتست بنگر
کنون اینجا حقیقت شد تمامی
کنون پخته شد شیخا ز خامی
ز خامی پخته شو شیخا کنون تو
حقیقت پخته باش و رهنمون تو
ز خامی پختهٔ در کل اسرار
کنون شیخا یکی بینی ز اسرار
ز خامی پختهٔ و نور ذاتی
چه غم داری چو با منصور ذاتی
ز یکرنگی ترا مقصود باشد
ز یک ذاتی ترا معبود باشد
ز یکرنگی رسی در مسکن خویش
ببینی جملگی را بیشکی بیش
ز یکرنگی همه مردان رسیدند
بمنزلگاه و روی یار دیدند
ز یکرنگی زدند اینجایگه دم
نمود جان جان دیدند دمدم
ز یکرنگی رخ جانان خود را
شدند و گم شدند اندر احد را
ز یکرنگی در اینجاگاه جانند
درون بود کل ذات عیانند
ز یکرنگی در اینجا راز بین تو
همان یکرنگی خود بازبین تو
ز یکرنگی خود اندر نشانند
که تا باشد حقائق را ندانند
ز یکرنگی خود داری خبر تو
در آن یکرنگی خود کن نظر تو
ز یکرنگی خود آگاه شو باز
چو اوّل اندر اینجا شاه شو باز
ز یکرنگی بسی اسرار گویند
در این معنی حقیقت یار جویند
ز یکرنگی بسی اینجا زدم دم
ولی کی باز بیند بیشک آن دم
که در لاقربت الّا به بیند
پس آنگه حضرت والا به بیند
اگر یکرنگ خواهی شد درین راه
در آخر شاه خواهی بُد در این راه
اگر یکرنگ خواهی شد چو مردان
بجز لامنگر و اسرار لادان
اگر یکرنگ خواهی شد به لاتو
ز اول بایدت شد کل فنا تو
اگر یکرنگ خواهی شد چو منصور
مبین ظلمت حقیقت این همه نور
اگر یکرنگ خواهی شد تو در ذات
حقیقت محو گردان در یکی ذات
اگر یکرنگ گردی ذات بینی
که کل ذاتی و آنگه راز بینی
اگر یکرنگ گردی بیچه و چون
برت موئی نماید هفت گردون
اگر یکرنگ گردی ذات باشی
تو جان جملهٔ ذرات باشی
دو بینی تو هم اینجا نموده است
نمیدانی کت اینجاگه چه بوده است
دو بینی میکنی زان در بلائی
کجاهرگز رسی در روشنائی
دو بینی میکنی ز آن ماندهٔ باز
خدائی کردهٔ ز انجام و آغاز
دو بینی میکنی اندر بلایت
دمادم مینماید او لقایت
ز تو یک لحظه جانان نیست خالی
ولیکن این چنین افتاده خالی
ز تو یک لحظه جانان نیست فارغ
چه گویم چون نهٔ اینجای بالغ
ز تو یک لحظه جانان نیست بی دید
نمیبینی تو او در عین توحید
گناه آفتاب اینجایگه نیست
ولیکن کور را دیدار ره نیست
رهی بس ناخوش است و منزلی خوش
ولیکن راه بر کور است ناخوش
چو نفس کور اینجا ره نبیند
بمنزل کی رسد کو شه ببیند
چو نفس کور اینجا شد گرفتار
بمنزل کی ببیند او رخ یار
چونفس کور اینجا بازمانده است
یقین در حرص و اندر آزماندست
چو نفس کور را بینا کند شاه
بیابد او بمنزل چون کند راه
همه مقصود ما نفس است اینجا
کزین کوری شود اینجای بینا
همه مقصود ما نفس است غدار
که تا گردد زخواب جهل بیدار
همه مقصود ما نفس است بیشک
کزین عین دوئی بیند همه یک
همه مقصود ما اینست ای شیخ
که جان اینجای یک بین است ای شیخ
اگر شد نفس بینا اندرین سر
نمود باطن او را هست ظاهر
اگر شد نفس بینا سالک آید
پس آنگه هر دو وصل او گشاید
اگر شد نفس بینا در شریعت
بیابد بیشکی پیر حقیقت
اگر شد نفس بینا همچو عشاق
اباجان گردد او اینجایگه طاق
اگر شد نفس بینا در یکی است
بداند گر خداهم بیشکی است
اگر شد نفس بینا گشت واصل
شود مقصود او کلی بحاصل
اگر شد نفس بینا در لقایش
یکی بیند نمود جان بجایش
اگر شد نفس بینا ذات گردد
حقیقت ذات اوذرات گردد
حقیقت ره کند در منزل خویش
به بیند ذات بیشک واصل خویش
اگرچه او بمنزلگه رسیده است
همین جا کو جمال شاه دیده است
هنوز از سرّ کل او نیست آگه
عیانی صورتی دیده است نی شه
بوقتی سر کل باید چو من باز
که گردد محو در انجام و آغاز
بوقتی سرّ کل بیند درونش
که مر منصور آید رهنمونش
بوقتی سر کل بیند حقیقت
که خود را پاک آرد در شریعت
ز بهر صورت اینجا گفتگوی است
که صورت این چنین در جست و جویست
ز بهر صورت اینجا جمله درشور
بوند و میرود یک یک سوی نور
گرفتاری جان در صورت افتاد
مر این معنی ابا منصورت افتاد
چو منصور است شیخا اصل دیده
درین صورت ز جانان وصل دیده
بیان ما همه در صورت و جانست
همی آید دمادم راز پنهانست
نه چندان گفت خواهم تا بآخر
شود جانان ترا اینجای ظاهر
نچندان گفت خواهم من در اسرار
که تا گردد ترا جانان پدیدار
بگویم دمبدم تا رهبری تو
تو پردهٔ راه جانان بنگری تو
جمال او درین پرده حقیقت
که اینجا است گم کرده حقیقت
حقیقت شیخ بینا کن دل و جان
که جان و دل درین نفس است پنهان
مدان ذاتی که جز جان دید در دل
کجا بیجان و دل گردند واصل
اگر بیجان و دل واصل نگردی
ترا هرگز نباشد دید مردی
اگر بیجان و دل اینجا نباشی
یکی اندر یکی یکتا نباشی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شبلی را
جوابی داد او را آن زمان دوست
که من مغزم همه شبلی توئی پوست
منم مغز و تو اینجا پوست هستی
که از بهر خود اینجا بت پرستی
کجا دانی تو این راز مرا هان
که از تقلید داری نص قرآن
تو در تقلید و من در سر توحید
کجاگنجد یقین توحید و تقلید
اگر ره بردهٔ شبلی درین سر
کجا دانی تو باطن راز ظاهر
من از اسرار جوهر مرتضی راز
بگفتستم اناالحق با همه باز
من از سرحقیقت شاه دینم
نه چون تو در گمان عین الیقینم
تو شبلی این زمان بر صورت خود
بماندستی و بینی نیک یا بد
کجا بینی یکی چون دردومستی
منم با حق تو با خود بت پرستی
من از حیدر یقین گفتم عیانم
اناالحق هست در شرح و بیانم
دگر از مصطفی بشنیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
ز احمد دیدهام سر معانی
بدان اسرار سرّ من رآنی
حقیقت لو کشف برخوان زحیدر
کز آن بگشایدت شبلی یقین در
من از احمد یقین این راز گفتم
اناالحق از رآنی بازگفتم
دگر از حیدر کرار این راز
بگفتم لو کشف در این یقین باز
من از این هر دو واصل گشتم از ذات
نه مانند تو من سرگشتهام مات
حقیقت دم ز احمد میزنم من
چو حیدر هر دم آخر نی زنم من
از این معنی که من دارم در اینجا
حقیقت پایدارم من در اینجا
تو این معنی کجا دانی نکوئی
که در میدان فتاده همچو گوئی
کسی داند که همچون من شود یار
برآید عاشقانه بر سر دار
کسی داند که چون من کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
کسی داند که همچون من شود حق
بگوید در اناالحق راز مطلق
کسی داند که دست از جان بشوید
یقین حق یابد و کل حق بگوید
کسی داند که اندر آفرینش
یکی گوید یکی بیند ز بینش
چو من واصل شود این راز گوید
اناالحق با همه کس بازگوید
چو من واصل شود جان برفشاند
بجان اندر ره جانان نماند
چو من واصل شود اندر عیان او
اناالحق گوید و راز نهان او
چو من واصل شود شبلی درین راه
نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه
چو من واصل شود در جزو و کل او
کشد چون من بکلی عین ذل او
هر آنکس کو شود واصل چو من باز
بیابد در درون انجام و آغاز
منم انجام با آغاز دیدی
در اینجا روی جانان باز دیدی
منم اینجا بدیده اصل فطرت
رسیده در مکان قرب و عزت
منم اینجا یکی دیده درونم
همه ذرات از خود رهنمونم
منم اینجا تمامت عین اشیا
بنور من شده هر چیز پیدا
منم اینجا حقیقت نور خورشید
که خواهم بود تابان تا بجاوید
منم اینجا حقیقت چون قمر گم
شده خورشید را در عین قلزم
منم اینجا سما و مر ستاره
بنورم جمله ذره در نظاره
منم اینجا فلک گردان نموده
همه کوکب در او حیران نموده
منم اینجا نموده آتش یار
میان عاشقانم سرکش یار
منم اینجا نمود آباد کرده
جهان از روح خود آباد کرده
منم اینجا حقیقت آب روشن
نموده صنعها در هفت گلشن
منم اینجا نموده خاک را راز
ابا او راز دایم گفته سرباز
منم اینجا نموده کوه معنی
مرکب کرده در انبوه معنی
منم اینجا حقیقت در و دریا
نموده هر نفس صد شور و غوغا
منم اینجا حقیقت جوهر عشق
تمامت سالکان را رهبر عشق
منم اینجا یکی جوهر پدیدار
همه از من بکل شد ناپدیدار
منم اینجا همان جوهر که بودم
به هر کسوت که هستم رخ نمودم
حقیقت آنچه من دارم از اسرار
کجا دانی تو ای شبلی نگهدار
تو ای شبلی حقیقت رازداری
ستاده این زمان در پایداری
کجائی در کجائی من که باشم
اگر از وصل آیی من که باشم
محمد دان که میگوید محمد
درون جان منصورم مؤید
حقیقت من رآنی دان در این راز
حقیقت پرده همچون من برانداز
ندانی ور بدانی هم ندانی
که دانای خود و سرنهانی
توئی من من توام اینجا حقیقت
کنم خود را در اینجا با شریعت
تو گر مانند من آیی پدیدار
ز عشق رویم آیی بر سر دار
ترا گرچه من اینجا باز دیدم
چه از سر کمالت راز دیدم
منم اینجا بعشق خویش دیده
نهاده سر ز کفر و کیش دیده
چو در ذاتم یقین توحید پیداست
مرا چندین هزاران شورو غوغاست
از آنجاکامدم اینجا بدیدم
یکی بد در کمال خود رسیدم
یکی دیدم از اینجا تابدانجا
یکیام در یکی برجمله پیدا
منم امامنی من عیان است
منم من در منم اینجا بیان است
حقیقت جز که من چیز دگر نیست
از آن مانده از انجامت خبر نیست
اگر اینجا بیابی مر خبر تو
یکی بینی یکی داری نظر تو
اگر اینجا بیابی اصل جانان
چو من بردار یابی وصل جانان
اگر اینجا تو اصل کار بینی
یکی اندر یکی دلدار بینی
بجز من نیست دانائی حقیقت
که دانستم که مردم در طبیعت
ز یک اصلم توهم از اصل مائی
بیانی کن چو من گر قرب دانی
چو من واصل شوی ورازگوئی
اناالحق همچو من کل بازگوئی
من آن اصلم که اصل جمله از ماست
من اویم بشنو ای شیخ از من این راز
منم در نطق جمله گشته گویا
منم در ذات خود در جمله گویا
نشانم هست نی نام و نشانم
بود صورت در اینجاگه نشانم
فنا خواهم شدن بیصورت اینجا
منم بیشک ترا مر صورت اینجا
حقیقت وقت کار آید پدیدار
که بردار است یار آید پدیدار
همه یار است اینجا نیست جز دوست
منم این جمله میدانی که من اوست
بجز من نیست چیزی در حقیقت
نمودستم ازو راه شریعت
اگر گفتم اناالحق آشکاره
کنم اینجایگه خود پاره پاره
چو اصلم این چنین بدخواست کردم
از آن در عشق دارم راست کردم
از آنم دار جای راستانست
هر آنکو جان ببازد مرد آنست
اگر کردم در اینجا کر خود راست
که دیدم در ازل من کار خود راست
بکن شبلی چو من این پایداری
چرا اینجا تو اندر پایداری
سؤالی کردی و گفتم جوابت
گشادم بر تمامت فتح بابت
ترا گر فتح اینجا رخ نماید
چو من هر لحظه این پاسخ نماید
اناالحق گوید اینجا گاه جانان
نماید بر تو اینجا راز پنهان
اناالحق باز گوید تو بدانی
که سیّد گفت آن را من رآنی
دمی او را در اینجا رخ نمودش
از آن دم خود بخود پاسخ نمودش
از آن حالت که آن از جان من خاست
ورا پیدا شد و گفت این سخن راست
نه وقت لی مع الله را عیان بود
که او پیوسته در کون و مکان بود
مر او راذات اینجا بود پیدا
درون جان او معبود پیدا
به اول او به آخر بیشکی دید
ز ذات خود همیشه بیشکی دید
ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد
علی را هم ز ذات خود خبر کرد
علی را لو کشف بد در معانی
محمد گفت دیگر من رآنی
از آن مر هر دو صاحب راز بودند
که ایشان بیشکی ممتاز بودند
از آن شه باز دیدند اندر اینجا
که ایشان راز دیدند اندر اینجا
از ایشان منشدم اینجا خبردار
تو نیز اینجا چو ایشان این خبر دار
بگو گر میتوانی سر من باز
که تا باشی چو من در عشق ممتاز
اگر شهباز عشقی باز جوئی
که وصلش همچو من گر باز جوئی
وصال حال را اینجا بجو تو
چو دیدی دید از آن اسرار جو تو
چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان
بگوئی راز او در عشق پنهان
اگر دیدی یکی اینجا طبیعت
دراندازی در آخر مر طبیعت
طبیعت چیست مان بر روی داراست
ابا ما یار ما در پای دار است
ابا ما پایداری کرد اینجا
ابا ما شد حقیقت فرد اینجا
در اینجا فرد شد اندر سردار
ابا ما شد در اینجاگه نمودار
نمودار است اینجا سرّ مطلق
در اینجا میزند با ما اناالحق
ابا ما زد اناالحق آشکاره
بخواهد سوخت با ما در نظاره
بخواهد سوخت تا کل راز بیند
فنا را در بقایم باز بیند
فنا خواهد شدن صورت در اینجا
نخواهد سوخت منصورت در اینجا
در اینجا بازماند جمله منصور
حقیقت قرص خور نور علی نور
نخواهم ماند اینجا جاودانه
همی خواهم شدن من در میانه
همی خواهم شدن تا من بوم پاک
چه باد و آتش و چه آب با خاک
فنا گردانم و یابم بقا نیز
وجود خویشتن بهر فنا نیز
چو من باشم نماند هیچ جز من
چنین خواهد بدن اسرار روشن
چو روشن شد مرا خورشید تابان
از آن روشن همیگویم شتابان
حقیقت صورت است اندر نمودار
برون خواهم شدن ازپنج و از چار
برون خواهم شدن تادر درونم
شو هر ذرهٔ را رهنمونم
حققت رهنمای جمله باشم
یقین صبر و سکون جمله باشم
نمایم هر کسی را راز سرباز
بگویم راز خود با هر کسی باز
حقیقت هرچه من گویم همان هم
کجا خواهی تو آخر جان جان هم
چو جان جان مرا نقد است حاصل
از آنم بر سر این راز واصل
از آنم بر سر این دار جانان
که برداریم برخوردار از جانان
چه به زین یابم ای شاه دو عالم
که دم اینجا زدم از قرب آن دم
دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز
نمودم در حقیقت نیک و بد باز
دو عالم در من است اینجا دو عالم
فرو پیچم دو عالم را بیکدم
دو عالم را بیکدم در نمودم
در آخر اولم بینم که بودم
در آخر فرد خواهم شد به آخر
دو عالم در یکی بینم بظاهر
دو عالم در درون خویش دیدم
صفات خویش را در پیش دیدم
صفات خود از آن دیدم حقیقت
که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت
طبیعت ظاهر هر دو جهان بود
درو بیشک حقیقت جانجان بود
چو جان جان زجان آمد پدیدار
اناالحق زد برآمد بر سر دار
تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس
مرا بین راز پنهانم تو بشناس
از آن پیدا چنین پنهان نمودم
که پنهانست پیدا بود بودم
چو پنهانست جان مانند جانان
از آن صورت نشان دارد در اعیان
که صورت از صفاتم در مکانست
درو جانم حقیقت لامکانست
مکان صورتم عین صفاتست
ولی جان در حضور نور ذاتست
حضور ذات دارد جان نهانی
یقین صورت حضورش در معانی
کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات
اناالحق میزنم در جمله ذرات
کنون هر دو یکی شد اصل اول
یقین صورت پدید از وصل اول
مرا وصلت دراینجا گاه مطلق
از آن جانم زند هر دم اناالحق
مرا وصلست اینجا زانکه اویم
از انوار ویست این گفتگویم
بچشم من نظر کن سوی دلدار
یکی را بین تو از هر سوی دلدار
همه دیدار صورت هست حیران
چو واصل شد یکی دید است جانان
یکی دیده است جانان را در اینجا
یکی پیدا و پنهان را در اینجا
چو پیدا و نهان اینجا یکی بود
چو صورت یار دیدش اندکی بود
برخورشید دائم در حقیقت
نهادم اسم او را مر طبیعت
طبیعت نامش اینجا گه نهادم
درون او دل آگه نهادم
دل خود را بدان گر یار خواهی
بجان بنگر اگر دلدار خواهی
ز دل در سوی جان اینجا قدم زن
دل و جان هر دو در عین عدم زن
عدم را نیستی دان همچو منصور
یکی در نیستی هان یاب در دور
مشو از خود اگر صاحب یقینی
که اندر نیستی کلی به بینی
اگر از نیستی یابی رخ یار
هم از وی باز گوئی پاسخ یار
ندانم جز که لا در عشق اینجا
که ازلا شد دلم بینا در اینجا
همه در لاست پیدا تا بدانی
تولا شو تا عیان الّا بدانی
ز یکتائی خود در لا نهان شو
برافکن صورت هر دو جهان شو
دو عالم صورتست اینجا برانداز
که تا در لا همه بینی یکی باز
حقیقت لاست ذات ای شیخ بنگر
صفات لابهم بنگر سراسر
اگر تو لا شوی الّا بیابی
قدم در لازنی یکتا بیابی
چرا در خود بماندستی تو مهجور
از آنی از کمال وصل او دور
تو خود بینی چو از نقش زمانه
نیابی هیچ وصل جاودانه
اگر مرد رهی خودبین تو دلدار
که جز او نیست هان بنگر تو دلدار
وصال یارنی بازیست میدان
حقیقت وصل جانبازیست میدان
وصال یار اگر خواهی تو ای دوست
ترا اینجا بباید سوخت آن پوست
اگرچه پوست اینجا دوست داری
تو بیمغزی بمانده پوست داری
دمی زین پوست بیرون آی چون من
که مغز جان جان یابی تو روشن
هر آنکو اندرین عالم یقین باز
رخ جانان بیابد شد سرافراز
سرافرازی زسربازی پدید است
ترا این سر کل بازی پدیداست
اگر جان وسرت اینجا ببازی
چو ما یابی در اینجا سرفرازی
نه جان و تن اگر سیصد هزار است
که اینجا گه نه اندر خورد یار است
اگر از عاشقانی بگذر از خود
یکی بین در حقیقت نیک یا بد
چه میخواهی چه میجویی همه اوست
درین صورت حقیقت دیدهٔ اوست
ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت
ز ذات خود عیانی را بپرداخت
دم خود سوی این صورت دمیده است
صور پیدا از آن دم ناپدید است
اگر آن دم شود از تو پدیدار
دو عالم بر تو گردد ناپدیدار
از آن وصل و وز آن اعیان نمائی
تو جانان گردی و بیجان نمائی
تو بیجان گردی و جانان بماند
که راز خویشتن هم خویش داند
در این اسرار هر کس ره نیابد
پیامم جز دل آگه نیاید
دلی آگه بباید راز اینجا
یکی بیند چو من سرباز اینجا
دل و جانست آگاه حقیقت
که هر دو کردهاند راه حقیقت
در اینجا وصل کل دیدند با یار
نه در صورت اگرچه زو پدیدار
یقن یار است و دایم یار باشد
ز دید خویش برخوردار باشد
هم اوداند وصال خویش در خویش
هم او بگشاید اینجا گه درخویش
درم بگشاد جانانم نموده است
رخ اینجا چون نمودم را نموداست
ز وصل یار اینجا بیقرارم
کنون آویخته بر روی دارم
اناالحق میزنم من جاودانه
که بشناسندم این خلق زمانه
اناالحق میزنم بر راز جمله
نمایم جمله را شهباز جمله
اناالحق زن شدم کم گشت پیدا
منم سروقد هر شور وغوغا
ز خود بنمودهام تا درجهان من
نمایم فاش بیشک جان جان من
نمودم فاش جانان را به هرکس
مرا این شیوه میزیبد دگر بس
مرا این شیوه زیبد تا بگویم
که در میدان خدمت همچو گویم
درین میدان زدم گوی حقیقت
منم در عشق دلجوی حقیقت
بجز من کس نداند شیوهٔ دوست
که این شیوه حقیقت شیوهٔ اوست
بجز من کس نگوید سر این راز
که دیدستم یقین انجام وآغاز
بجز من کس نمیگوید اناالحق
که دیدستم حقیقت راز مطلق
بجز من کس نداند دید نقاش
نمودم روی او با رند و اوباش
منم نقاش و از نقش زمانه
منم در جمله پیدا و یگانه
یکی دانم که در جمله نمودم
نظر کن در زمانه بود بودم
هر آنکو اندر این عالم نیاید
دم من در جهان این دم نماید
کجا اینجا بکام دل رسد باز
نماید جاودان در نیک و بد باز
اگر در صورت آن اصل دیدی
یقین در هر دو عالم وصل دیدی
اگر واصل در اینجا گردی از ذات
تو واصل گردی اندر کل ذرات
ز ذات اروصل یابی در اناالحق
شوی و بازگوئی سر مطلق
وصال یار اینست ار بدانی
بنوعی دیگر است از من رآنی
اگر از مصطفی ره برگشاید
ترا این هر دو عالم یک نماید
یکی بینی دوئی برداری از بر
طلب کن این معانی را ز رهبر
بجز احمد مدان مر رهنما را
توهم رهبر شناس و هم خدا را
بجز احمد مبین گر واصلی تو
وگرنه در زمانه غافلی تو
بجز احمد مبین در هیچ حالی
که تا هر ساعتی یابی کمالی
هر آنکو از محمد وصل دریافت
وجودخویشتن از وصل دریافت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در کشف اسرار و توحید کل گوید
نمودستی وصال خویش امروز
ابر چشمت وصال خویش امروز
بخواهی ریخت خون جمله ذرات
کمال تست کلی سوی آن ذات
چنان در شور و افغانی در اینجا
که صنع خود تو میدانی در اینجا
اگر دانی در اینجا راز خود باز
تو باشی و توئی هم عز و عزاز
در اشترنامه گفتم سرمنصور
بنوعی دیگر است این گفته مشهور
ولیکن ایندگر اسرار حال است
کسی داند که در عین وصال است
وصال اینجاست کآن در پرده گفتم
در اسرار اندر پرده سفتم
در اینجا پرده آمد پاره پاره
حقیقت ذات شد بر خود نظاره
توئی منصور بردار حقیقت
در اینجا گه نمودار حقیقت
نموداری تو در خود باز مانده
عجائب در کمان راز مانده
گمان از پیش خود اینجای بردار
که منصوری کنون آونگ بردار
عجب آونگی اندر دار صورت
چنین افتاد عشق تو ضرورت
چو نقش اندر نمود صورت افتاد
ولیکن پرده در اینجا افتاد
کنون چون پرده بگشاده است دریاب
ز عشق پرده و غیبت خبریاب
خبریاب از نمود عشق اینجا
که خود کردی سجود خویش اینجا
تو عشق خویش کی اینجا شناسی
که دانائی و را از ناشناسی
در این معنی دمادم سیرها کن
پس آنگه صورتت در حق فنا کن
یقین دار از یقین یک لحظه بیرون
مرو تا رازیابی بیچه و چون
یقین دار از یقین بردار اسرار
که از سر یقین یابی رخ یار
اگر از هستی یاری نموده
مکن باور سخنهای شنوده
تو برهان جوی از آنچ اینجای پیداست
وگرنه آنچه نبودنیست پیداست
تو اینجائی خبردارو خبر نه
شده آونگ برداری اثر نه
اگر بگشاده عشقت این معما
برآئی از صفت اینجا مسمی
نماند چونشوی از ذات آغاز
بیابی رفعت این از بیان باز
چو رفعت یافتی اندر مکانت
حقیقت فاش گردد لامکانت
چو عین لامکان آید پدیدار
شود اینجا مکانت ناپدیدار
چو آنجانیز اینجا در یکی شد
یکی باشد ترا کلی یکی شد
یکی بد اوّلت در بینشانی
کنون چون با نشانی را بدانی
چو اصل خویش یابی در جهان باز
بیابی وصل خوداندر مکان باز
تو اصلی لیک ازذات حقیقی
در این صورت تو ذرات حقیقی
درین صورت بماندستی تو غافل
چرا غافل شدی هان گرد واصل
اگر واصل شوی منصور رازی
یقین دانم که جان و سر ببازی
سر و جان چیست چون اسرار دیدی
تو باشی بیشکی گریار دیدی
بجز یار آنچه یابی هیچ باشد
همه نقشی حقیقت هیچ باشد
یقین دلدار باقی هست فانی
اگر فانی شوی این سر بدانی
بشرع این صورت اسرار عالم
همه ذاتست بیشک سوی این دم
همه فانی شمر جز دید جانان
طلب میکن درون توحید جانان
چو توحیدت شود در بود جان فاش
تو بشناسی در اینجا بود نقاش
در اینجا چون شناسای خود آئی
بنور عشق بی نیک وبد آیی
چونیک و بد کنی در پیش جانت
بگو با خود نکو راز نهانت
وگر خواهی بگفتن پیش هر کس
بگیرد راه صورت پیش و از پس
ترا باید نمودن راز اینجا
که کردی در یقین سرباز اینجا
اگر درعشق کردی جان فشانی
تو با جانان ابد باقی بمانی
تو باشی او حقیقت در حقیقت
نمود ذات او اندر شریعت
طبیعت نبود اینجا با تو دریاب
درین سرها که میگوئی تو دریاب
چهارت اصل عنصر سوی دنیا
شود فانی وگردی ذات مولا
شود آتش یقین نور عیانی
شود اینجا نشانش بی نشانی
حقیقت باز گردد سوی خود باز
که خواهد بود آخر صاحب راز
حقیقت آب سوی آب گردد
عیان در سوی او غرقاب گردد
دگر جان خاک یابی اصل در خاک
شود محو و بیابی بیشکی پاک
همه اینجای در غرقاب پیداست
درین صورت وی از ترکیب پیداست
چو اینجا عشق نقش خود نمودهست
ابا خود بیشکی گفت و شنودهست
تو گراو خواهی اینجاگه چنین کن
چومردان ذات خود را پیش بین کن
چنین کن تا بیابی وصل جانان
فنا شو تا بیابی وصل جانان
چه خواهی کرد صورت چون فنایست
در آخر مرو را عین بقایست
بقا هرگز نیابی سوی صورت
مگر وقتی که این دانی ضرورت
تو خواهی شد فنا در آخر کار
براندازی مراین صورت بیکبار
چو صورت رفت جانانت بیابی
حقیقت راز پنهانت بیابی
تو باشی لیک بیصورت در اینجا
چو او خود کیست مشهورت در اینجا
مرا خود با وصال یار کار است
که دلدارم کنون در عین دار است
وصال یار بر ما گشت اظهار
از آن بردار عشق افتاد عطار
چنان منصور رازم در حقیقت
که در عشقم نمودار حقیقت
چو بر دار است ما را پایداری
از آن با عشق کردم پایداری
مرا چون راز کل با عشق افتاد
از آنم عشق خواهد داد بر باد
که دارد تاب این نعمت که خاید
اگر چون ما خورد خود تا چه آید
بقدر خود خور اینجا لقمه را باز
چو مادر آخر اینجا باز سرباز
چو خوان عشق سرباز است اینجا
از آن عطار سرباز است اینجا
بخور این لقمه چون از دست شاهست
اگر جانت حقیقت هست شاه است
اگر جانت شود آگه ز اسرار
تو این خوان راخوری آخر بیکبار
تو میگوئی که تو بنویس و میخوان
کنون عطار چون خوردی توآن خوان
که دارد تاب این لقمه که دارد
که همچون تو حقیقت پای دارد
هر آنکو همچو تو آید در این سر
ز سر بیرون شود بر سر نهد سر
چو منصور است بردار حقیقی
درون تو نمودار حقیقی
ازو گوی و ازو جوی آنچه خواهی
چه راز دل چه اسرار آلهی
عجایب جوهری منصور آید
که جان اوحقیقت نور آید
چو جان ذاتست در عشق تو منصور
از آن خواهیم گفتن راز منصور
نظر درجای من اینجا ترا هست
از آنم از وصالت این چنین مست
چنانم مست کردستی که هشیار
نخواهم گفت از این حالت دگر بار
کجا جان مست و کی هشیار گردد
که همچون تو حقیقت یار گردد
توئی ای جان و دل اینجا درونم
حقیقت کرده درخود رهنمونم
که داندراز من بیشک تو دانی
که تو راز دل و جان جهانی
همه اینجا توئی و هم تو بینم
که با تو من یقین عین الیقینم
یقین من نیست اینجا گه باظهار
دمادم مینمایم سر اسرار
چو در فقرت نمائی لطف با من
کنی اسرار با من جمله روشن
مرا قهر تو لطف جاودانست
مرین اسرارها روشن از آنست
مرا کاینجا مرا با تست این راز
که خواهم گشت از عشق تو سرباز
چو لطف تست یاری ده درین راه
مرا زانم ز عشق دوست آگاه
منت منصور ای دانای بیچون
که خواهم گشت اندر خاک و در خون
منت منصورم اینجا راز گفته
نهان سرّت به هر کس بازگفته
منت منصورم ای جان جهانم
که اسرار توهم بر تو بخوانم
منت منصورم اندر راه عشاق
ولیکن در رهی آگاه عشاق
توئی جانان و هم تو من چگویم
توئی جمله که گفتی با که گویم
نمود عشق میگوئی و میخوان
که بیشک هم تودانی سرّ جانان
توراز خود همی گوئی درونم
بخواهی ریخت ای دلدار خونم
منم آگاه عشق آیا بصورت
ترا مییابم اینجا گه ضرورت
ضرورت نیست لیکن هست اینجا
وصالت کی دهم از دست اینجا
تو تا در جان شوی اسرار گویان
کمال عشق خود در شوق جویان
که باشم من تو باشی گاه و بیگاه
گدایم مینمایم خویش بر شاه
تو در جانی و هم شاه منی تو
درون خورشیدی و کل روشنی تو
اگر بنشینم اندر راهت ای جان
تو هم هستی ز خویش آگاه ای جان
توآگاهی نیم من همچو عشاق
توانی میدهم در جمله آفاق
بگویم تابدانندت همه سر
کنم اسرارت ای جان جمله ظاهر
بگو عطار این دم جملگی فاش
چو دیدی در درون خویش نقاش
بگو عطار هم از جان بیندیش
حجاب خویشتن بردار از پیش
بگو عطار هیلاجت دمادم
که حلاجت بود دردم دمادم
منم اسرار او گفته ترا باز
توئی اینجا که با ما گشته دمساز
بوصل اکنون چو جانت میفشانی
بگو اسرار ما کل در معانی
ز ما میگوی چون مائیم منصور
که تا اینجا نمائیمت همه نور
ز ما میگوی چون مائیم اینجا
که ما اینجات بنمائیم پیدا
ز ما میگوی و جز ما خود مبین تو
که کل اینست اینجا گه یقین تو
مده از دست اینجاگه یقینت
که در یکی نمودارست اینت
چو در یکی خود هستیم وصلت
هم از یکی نمودستیم اصلت
چو اصل وصل ما اینجاست با تو
دوئی ما همی یکتاست با تو
توئی برداشتی جان منی تو
چو پیدائیم و پنهانیم بنگر
حقیقت نیست جز من تا بدانی
یقین از ماست کل روشن نهانی
همه روشن بما اینجاست میبین
ز دید و بود ما پیداست میبین
همه چیزی حقیقت جمله مائیم
که ذات تو به هر کسوت نمائیم
زهی اسرار تو در جان عطار
گرفته جان و دل پنهان عطار
توئی با من حقیقت با تو باشم
مرا کن محو تا من هم تو باشم
تو گفتی من شنفتم هم تو خوانم
دمادم سر تو دیدم بخوانم
زهی وصل تو جان و دل ربوده
که با ما خود بگفته خود شنوده
وصالت آتشی کرده است پیدا
بخواهد سوخت اینجا جمله جانها
بخواهد سوخت هر چیزی که باید
چو نبود هیچ سوی تو شتابد
عجب از عقل بیرونم بمانده
عجب در خاک و در خونم بمانده
میان خاک وخونم آشنائی است
میان خاک و خون عین جدائی است
میان خاک و خونم هست آن ذات
بحمدالله کنون در عین آیات
دمادم مینمایم راه توحید
دمادم می برون آیم ز تقلید
دم من از جهان از تست زنده
حقیقت این دمم اینجا بسنده
دم من اصل کل از آن دم تست
حقیقت عین بودم از دم تست
کجائی این زمان عطار اینجا
یقین شو بر سر اسرار اینجا
ز حلّاج این زمان مانده است باقی
عجایب من که کردت دست ساقی
تو گر مست لقائی همچو منصور
مشو هان ازوجود خویشتن دور
درین صورت بگو اسرار اینجا
که برخورداری از دلدار اینجا
در این صورت دمادم عین جانست
دمادم با تو در شرح و بیانست
چه حاجت نیز گفتن هر زمانت
ولیکن راز بهر داستانت
شود پیدا دمادم کشف دلدار
همی خوان و همی گوهان تو بردار
سخن با جانست تا تو هم بدانی
مراد خویشتن حاصل توانی
سخن با جانست اینجا گه بتحقیق
که جان اینجا زجانان یافت توفیق
سخن اینجا چو با جان اوفتادهست
از آن این شور و افغان در نهاد است
مرا بحریست اندر شور و افغان
که جمله اوست اندر وصل جانان
دل اینجا تا بیابد درّخود باز
کجاباز آید او از نیک و بد باز
دل اینجا تا بیابد راز بیچون
کجا بیرون شود از خاک و از خون
دل اینجاتا نیابد آنچه گم کرد
کجا بیرون شود در عشق کل فرد
دل اینجادید در ما روشنائی
از آن پیداست در سرّ خدائی
دل اینجا یافت سالک محرم راز
حقیقت پرده از پیشت بر انداز
در اینجا پردهٔ در پیش دارد
از آن غم دایماً دل ریش دارد
در اینجا پرده برداری یقین باز
در اینجاکی بود در پیش بین باز
در اینجا پرده را گرمی ندانند
بجز یکی نبینند و ندانند
در اینجا وصل او آید پدیدار
بداند اصل گردد مست هشیار
ز جانان مست خود هشیار باشد
ز بود جسم خود بیزار باشد
مرا چون کار با دل اوفتاده است
از آنم راز مشکل اوفتاده است
دلم چون واصلست از یار اینجا
یقین او بیشکی دیدار اینجا
ز جانان دارد و در جان بدیدهست
که جان در یار و در گفت و شنید است
چو دل با جانست دل دیداردانم
حقیقت جان در اینجا یار دانم
دلم جز جان نه بیند هیچ غیری
که بیجان کی زید اینجا بسیری
که چون در جان و دل اینجاست واصل
ز جانانش همه مقصود حاصل
چو جان داردوصال دوست اینجا
یقین دانم که کلّی اوست اینجا
جمال دوست اندر جانست بنگر
حقیقت جان جانانست بنگر
چو جان منصور راز آمد پدیدار
وی از سرّ اناالحق گشت بیدار
چو درجانست وی مانند عطار
مبین چیزی حقیقت جز که دیدار
چو درجانت روی مانند حلاج
همه در ذات جان مییاب محتاج
چو در جانست اینجا سر جانان
ز جان دریاب راز خویش از جان
ز جان دریاب آنگه شو پدیدار
که جان در جان شده ناید پدیدار
چنان مست جمال جان شدستم
که من از بود خود پنهان شدستم
چنان مست جمال جانم امروز
که هم پیدا و هم پنهانم امروز
چنان مست جمال جانم از شاه
که جانم هست گوئی جملگی شاه
چنان مست جمال ذوالجلالم
که میگردد زبان از عشق لالم
همی خواهم که گویم راز جان باز
مرا میگوی اینجا جان جان باز
که راز ما مکن فاش اربگوئی
در این میدانت اندازم چو گوئی
بخواهم گفت من از جان گذشتم
چه باشد جان از آن آسان گذشتم
ز جان آسان گذشتم همچو حلاج
کنم از بهر تیر عشق آماج
دلم تا جمله مردان باز داند
نمود عشق از من باز داند
چو من از جان گذشتم در نهان من
ز جان گفتم یقین از جان جان من
چنین افتاد اینجاگاه اسرار
نمیداند کسی جز غیر عطار
چنین افتاد با عشق آشنائی
مرا با دیدن ذات خدائی
خدا در ذات جانست ار نهان تو
درون جان نظر کن جان جان تو
خدا با تست ای دل در یقین باش
تو منصوری و درعین یقین باش
در این عین یقین ای جان تو بشنو
درین گفتارها از جان تو بگرو
تمامت وصل داری در عیانست
همی گویم یقین شرح و بیانست
بیانست از تجلی بازگویم
ز منصورت حقیقت راز گویم
چو شاه دین یقین منصور از الله
که در آفاق شد مشهور الله
حقیقت راز برگفت از سردار
ایا پیر جهان ای شیخ اسرار
چو شبلی آن شنید و گفت خاموش
دل پیر دگر آمد فراجوش
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن شیخ کبیر مر شیخ جنید (قس) را
جوابش داد شیخ جمله عشاق
که همچون او نه بینی گرد آفاق
وجود او کجا در دهر باشد
که مثل ذات او دیگر نباشد
چو این دیگر نیاید در جهان باز
که این نامی است در عالم سرافراز
من او رادانم اینجا کس نداند
نمود اوبجز من کس نداند
من اورا دانم اینجا سرّ بیچون
که بنموده است رخ در بیچه و چون
کمال وصل دارد در دل و جان
حقیقت جان او بوده است جانان
نمود بود خود را مینماید
در عشاق اینجا میگشاید
در عشاق او خواهد گشودن
وصال عشق او خواهد نمودن
بگفت وهم بگوید او بسی راز
درآخر او بود در عشق سرباز
ورا اینجا جمال دوست پیدا
چنان کاینجا جلال اوست پیدا
حقیقت آمده است او بر سردار
که مستان را کند از خواب بیدار
جنید راهبر می پیر را هم
معایینه یقین دیدار شاهم
نهانی در همه آفاق مشهور
منم امروز و ذاتم سر منصور
سفرها کردهام با او بسی من
ازو اسرار دیدم جمله روشن
بسی اسرار ازو دیدستم اینجا
وصال او خریدستم من اینجا
من از وی دیدهام کل پایداری
که او بوده است اینجا پایداری
اگر من قصهها گویم ازو باز
سخن بسیار باشد ای سرافراز
حقیقت دان تو مر منصور واصل
در او مقصودها کلی بحاصل
همه مقصود خود دیده است اینجا
یقین معبود خود دیده است اینجا
همه مقصود او بود اینکه امروز
کند مر یادگاری این دل افروز
درین گفتار میبینم کنونش
خدا دانم خدا را رهنمونش
خدا دانم خدائی صورت او را
یقین اویست میبین صورت او را
جنیدا این زمان تو پیر راهی
بمعنی برتر از مائی و ماهی
منت گفتم رموزی تا بدانی
کنون تو صاحب شرع و بیانی
اگر خواهی قصاص شرع ران تو
که میخواهی چنین شاه جهان تو
مرا از پیش گفت او راز خود باز
مرا بنمود او انجام وآغاز
ریاضت یافته این شرع دیده
حقیقت اصل نیز و فرع دیده
وصول شرع دیده در نهانی
ولی میخواهد او صاحبقرانی
چه شبها اندرین بحر شریعت
بکرده نوش این رمز حقیقت
بچشم خویش دیدم سوی دریا
که یک شب در یقین این شاه بینا
بهندستان من و او یار بودیم
من و او صاحب اسرار بودیم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در عین العیان توحید گوید
تو ای شیخ کبیر و قطب عالم
مرا دانی و میبینی در آن دم
چنان راهست سپردم تا بمنزل
که ما را دوست امروز است حاصل
مرا حاصل وصال جان جانست
چه جای این همه شرح و بیانست
جنید پاک با تو گفتم اسرار
ابا تو او بشرع آمد خبردار
بفرماید بحکم شرع جانان
که هر چیزی که باشد بدتر از آن
مرا امروز بنموده است اینجا
در من زین قفس بگشوده اینجا
حجابم هیچ نیست ای شیخ عالم
بجز صورت در اینجاگاه این دم
حجابم صورتست و آفرینش
وگرنه جملگی ذات از تو بینش
حجابم صورتست و جان جانست
ولیکن مرد را در ترجمانست
حقیقت دم ز دستم از خدائی
نخواهد بود با اویم جدایی
در او واصل کنم در خویش اینجا
حجابم برگرفت از پیش اینجا
اگرچه سالکست و دروصالست
ولی از دیدن خود در وبالست
همه رنج من است از بیم صورت
وگرنه نیست اینجا گه کدورت
همه خواهد مرا این صورت به اعزاز
که گردد بی نشان از بی نشان باز
چنان کاول نهادش بی نشان بود
ورا این آرزو اندر جهان بود
که تا منصور آید واصل کل
ورا دیدار باشد حاصل کل
کنون دو دست ما اینجا بینداز
زبان و پایم اینجا ای سرافراز
اگر با ما یکی ذاتی تو شیخا
بجان تو که با ما کن تو این را
بفرما تا دو دست و پایم اینجا
ببرند با زبانم شیخ دانا
قصاص شرع دان تا یار باشم
ز سرّ عشق برخوردار باشم
نمیخواهم من این دست و زبانم
کزین دست و زبان عین جهانم
نمیخواهم من این هر دو قدم را
قدم میخواهم امادر عدم را
نمیخواهم به جز دیدار جانان
چنین خواهد بدن اسرار جانان
درین دنیا ز صورت مبتلایم
فتاده در کف و چنگ قضایم
اگرچه خود قلم راندم بتحقیق
مرا از عین آمد عین توفیق
قلم راندیم و آنگه در کشیدیم
قلم بر نقش ذات خود کشیدیم
قلم راندیم ما در اصل اینجا
که بیصورت بیابم وصل اینجا
قلم راندیم و دیگر می چه ماندست
اناالحق میزنم دیگر چه مانده است
مرا جانست و جانان در خیالم
نموده این زمان عین وصالم
سخن کز وصل گوئی جمله سوز است
بآخر چون سخن از دلفروز است
چو جانان این چنین مر خویشتن راست
در این بغداد جان ما بیاراست
سرافراز است ودارد همچون جانم
همی داند یقین راز نهانم
تو ای دار این زمان میدار معذور
که یار تست اینجاگاه منصور
تو ای دار از حقیقت پایداری
ابا با یک نفس دیدار یاری
وصال عاشقان آمد سردار
که تا مر سالکان دارد خبردار
وصال عاشقان سربازی آمد
که منصور از یقین برداری آمد
وصال عاشقان درجان فشانی است
که عاشق در ازل راز نهانی است
وصال عاشقان خواهی ببر سر
که تا یابی مقام خویش آن سر
همه عشاق حیرانند و منصور
سخن از وصل راند نور علی نور
وصال ما فراق ماست ما را
که وصل کل فنای ماست ما را
وصال ما حقیقت در فنایست
وصال اینست و باقی کل هبایست
کنون شیخ جهان تا چند گویم
تو پیوندی چرا پیوند جویم
من این پیوند میخواهم خدائی
که تا یابم بکل سر خدائی
من این پیوند میسوزم در اینجا
چنی گو نه دل افروزم در اینجا
که با پیوند ما در سوی ما تو
بیابی راه خود در کوی ما تو
اگر در کوی خود خواهی قدم زد
قدم را اندر آن کو در عدم زد
نمود خویشتن بیدست و بیپا
که داری در درون خلوتم جا
زبان بردار اینجا بی زبان شو
چو گردی بیزبان در ما نهان شو
نهان شو تا عیان گردی چو منصور
بمانی جاودان نور علی نور
نهان شو همچو ما در بینشانی
بگو آخر که قصه چندخوانی
چنین میگویدم دلدار اینجا
خبر کردم ز هر اسرار اینجا
اناالحق میزند منصور بی دوست
که منصورم فنا گفتن هم از اوست
اناالحق کی زند منصور بردار
اناالحق حق زند اینجا بگفتار
اناالحق در زبانم اوست جمله
در اسرار اینجا اوست جمله
اناالحق میزند اینجای مطلق
نفس گفتار او حقّست الحق
چو حق گوید یقین هم حق بداند
نمود خویشتن مطلق بداند
بجز حق می نداند حق توان دید
که چشم جان تواند جان جان دید
خدا خود دید در دیدار منصور
نمود خویشتن راکرد مشهور
خدا دیدم در این آیینه اینجا
اناالحق زد به هر آیینه اینجا
هر آیینه در اینجا جایگه ساخت
که بود ذات خود منصور پرداخت
حقیقت جسم منصور است و جان حق
از آن جانان بهرجا زد اناالحق
چو منصور است حق حق جمله داند
بجز حق حق یقین اینجا که داند
از آن جام است خورده در ازل او
که هرگز می نه بیند بی خلل او
از آن جامی است خورده بر سر دار
که خود باشد نمود خود نگهدار
از آن جام است خورده در حقیقت
که جز حق می نه بیند در شریعت
از اول میزدم اینجا دم کل
که تا پیدا کنم من آدم کل
همه پیدا که بیشک هست منصور
شرابی خورده است ومست منصور
از آن مستم که روی شاه دیدم
من اندر نزد رویش ماه دیدم
از آن مستم که دارم جام اینجا
نمود آغاز با انجام اینجا
از آن مستم که در عین خرابات
نمیگنجد همی طاوس و طامات
از آن مستم که دانم در وصالم
وصال امروز در عین وبالم
از آن مستم که خواهد بود ما را
یکی ذات عیان معبود ما را
یقین میدان که من امروز مستم
بحمدالله که من نی بت پرستم
بت خود میبسوزانم در این نار
که تا بت در فنا گردد خبردار
بت خود گر بسوزم پاک گردد
نمود صانع افلاک گردد
بت خود می بسوزم اندر اینجا
به بیند خویشتن در جمله پیدا
بت خود چون بسوزم طاق گردد
نمود جمله عشاق گردد
بت خود چون بسوزم جان شود کل
ز بعد جان یقین جانان شود کل
بت خود چون بسوزانم حقیقت
خدا باشد حقیقت در طبیعت
دو روزی سیر با ما کرد اینجا
یقین خواهم بُدن نی فرد اینجا
بت من بافتیست این جان جانان
حقیقت میکند او خویش پنهان
نه کافر باشد این منصور شیخا
که بت سوز آمده است این شیخ دانا
حقیقت چون چنین افتادم ای شیخ
زبود خویشتن آزادم ای شیخ
سخن در صورت ومعنیست اینجا
یقین ای شیخ بی دعویست اینجا
بمعنی آمدستم نه بدعوی
که در معنی نگنجد هیچ دعوی
یقین دعوی و معنی آن بود شب
که در دردریا نمود آن شب ترا رب
دگر دعوی که دیدی بر سر دار
که غیری نیست جز دیدارمولا
چو دعوی باطل آمد اندرین راه
ز معنی باش و از اسرار آگه
همه مردان زدعوی بازگشتند
در این اسرار صاحب راز گشتند
حقیقت راز ما معنی است جانی
نمودستیم این راز نهانی
اگر دعوی بدی در ملک بغداد
فنا آورد می بیشک بیک باد
مرا معنی در اینجا پای بند است
در این اسرار عشقم اوفکند است
مرا معنی نخواهد سوخت در نار
حقیقت خرقه با تسبیح و زنّار
مرا معنی بجان جان رسانید
ز پیدائی سوی پنهان رسانید
مرا معنی در اینجا دید باز است
تنم در عشق در سوز وگداز است
مرا معنی چنین در دار آویخت
حقیقت عشقم اینجا فتنه انگیخت
همه مردان بلای یار دیدند
همی چندی خود اندر دار دیدند
همه مردان بلاکش در فراقند
ببوی وصل او در اشتیاقند
همه مردان بزیر خون چو درخاک
گناهی زین ندارد چرخ افلاک
همه مردان در اینجا در بلایند
چنین افتاده در دام قضایند
قضا را با بلا دیدند اینجا
بجان و سر بگردیدند اینجا
هر آن از جان خود ترسد درین راه
کجا گردد ز عشق دوست آگاه
هر آنکو لرزد او برجان خویشش
کجا بنماید اودیدار پیشش
سر و جان در فدای راه دلدار
کنم امروز بیشک بر سردار
سر و جان در فدای یار کردیم
حقیقت جام مالامال خوردیم
چو ما مستیم اینجا بر سر دار
همه مستند آخر کیست هشیار
که هشیار است اینجا تا بدانیم
کتاب وصل خود با اوبخوانیم
که هشیار است اینجا در خرابات
که با او راز بنمایم بطامات
همه مستندو اندر خواب رفته
عجایب بیخود اندر خواب خفته
همه مستند و هشیاری ندیدم
درین موضع وفاداری ندیدم
همه مستند و اندر حیرت اینجا
ندارندی ز مردی غیرت اینجا
همه مستند و اندر بند باقی
بده جام می اینجا زود ساقی
بده جامی دگر در حلق منصور
که تا از جان شود و از خویشتن دور
بده جامی دگر ما را در این دم
که برریشم بود یک جام مرهم
بده جامی دگر ز آن جام مطلق
که از مستی زنم دیگر اناالحق
بده جامی دگر از آن خرابات
که اینجا در نگنجد عین طامات
بده جامی دگر این جام بستان
که بی رویت نخواهم باغ و بستان
بده جامی دگر تا عین زنار
بسوزانم در اینجا گاه زنار
بده جامی دگر چون راز گفتم
اناالحق با همه سرباز گفتم
بده جامی و بربایم حقیقت
که تا پنهان شود عین طبیعت
چو جامت خوردهام اینجا دمادم
از آن اینجا زنم از ذات او دم
دم از ذاتت زدم کاینجا تو بودی
حقیقت جمله منصورت تو بودی
دم از ذاتت زدم در جان نمانی
تو سرجان و جسم و دل بدانی
دم از ذاتت زدم از سر اسرار
اگر ما را تو سوزانی ابر نار
دم از ذاتت زنم در عین توحید
نگنجد نزدم اینجاگاه تقلید
دم از ذاتت زدم چون انبیا من
اناالحق اندرین قرب بلا من
همی گویم یقین و گفت خواهم
همی جوهر حقیقت سفت خواهم
اگر من یادگاری یادگاری
که همچو تو نخواهم یافت یاری
نمیداند کسی جانا نمودت
اگرچه کردهاند اینجا سجودت
سجودت میکنم اندر سردار
که تا عشاق گردد ز آن خبردار
سجودت میکنم اینجا به تحقیق
که دارم از تو جان و سرّ توفیق
سجودت میکنم در پاکبازی
چنان خواهم که بود پاکبازی
سجودت میکنم اندر مکان باز
بشکر آنکه دیدم جان جان باز
سجودت میکنم مانند مردان
سجود ما کنون بر قدر مردان
سجودت میکنم زیرا که ذاتی
حقیقت هم حیات و هم مماتی
در اینجا سجده خواهم کرد با تو
چه در عین فنا در پرده با تو
دمادم سجدهٔ دلدار باید
بگردن خاصه بر این دار باید
هر آنکو کرد چون ما سجده بردار
چو مادلدار بر اوشد نمودار
نمودار است دلدارم حقیقت
یقین اندر سر دارم حقیقت
نمودار است و میگوید بخود راز
که دیدستم دگر این راز خود باز
دگرباره مرا داراست ذرات
رسیده در چنین معنی سوی ذات
همه بیما و با ما ما ببینند
ابا ما در سوی خلوت نشینند
بخلوت بعد از این ما را به بین باز
همه ما بین تو درعین یقین باز
اگر عین یقین اینجا نباشد
دراین ره مرد دل دانا نباشد
دل دانا در این ره یار یابد
ره آخر سوی جان دلدار یابد
دل دانا کشد اینجا بلا او
که تا آید بکلی پیشو او
درین ره دل چه خون گردد حقیقت
برون آید بکلی از طبیعت
در این اسرار مردی باید و پاک
که خون گردد حقیقت در دل خاک
چو خون شد دل حقیقت خاک جوید
دگرباره صفات پاک جوید
چو در خون رفت دل مانند منصور
میان خون خود یابد یکی نور
از آن نور حقیقت بیطبیعت
بیابد با زنی نقش طبیعت
کند ازجزء و ره اندر سوی کل
بیابد او چو مردان آنگهی ذل
کشد خواری چو واصل شد درین راه
حقیقت همچو من اندر بر شاه
مرا خواری است در نزدیک بیچون
دلم یکبارگی افتاد در خون
دلم غرقست در خون تا بدانی
چو مادر خون فنا شو گر توانی
فنا در خون و در بیچون نظر کن
همه ذرات در خود بی بشر کن
بشر بردار تا یابی بشارت
بشارت باشدت دیدار یارت
چو اول در فنا باشی حقیقت
نشیب خاک و خون گردد طبیعت
از آن خون بعد از آن نور است پیدا
حقیقت دید منصور است پیدا
تو بردار آ اگرچه خودشناسی
وجود خود نه نیک و بد شناسی
توبرداری دمادم عقل با تو
کند اینجایگه هم نقل با تو
از آن هر عقل و هر راهی صفاتی
در آن عین صفت کلی تو ذاتی
از آن ذاتی که اصل تو وجود است
که اینجا با عیان دیدار بوده است
دمی در پوست میآیی عیان تو
دمی با دوست میآیی نهان تو
یکی با پوست دیگر در عیانت
ابی صورت بود آن جان نهانت
نهان تو بود پیدا درین باب
درین معنی ز پنهانی تو دریاب
هر آنکو شد ز خود پنهان جانان
همه جانان بود در عین پنهان
هر آنکو شد ز خود پنهان چو منصور
یکی گردد ز سر تا پای پر نور
چو پنهان نیست او را جمله پیدا
تودر پنهان و پیدا باش یکتا
چو در یکتائی جانان رسیدی
ز پیدائی ورا پنهان بدیدی
در آن دم چون شوی پنهان در اینجا
همه پیدائی و پنهان در اینجا
سخن بسیار ای شیخ حقیقت
ولی پنهان منصور از طبیعت
کنون پنهان شد و پیدا به بینش
در این دم شورش و غوغا به بینش
از آن پنهان شدم در پاکبازی
که در پنهانی آمد سرفرازی
از این پنهانی منصور بنگر
درون جملگی در نور بنگر
سراسر نور منصور است اینجا
که اندر جمله مشهور است اینجا
چو نورم در همه اینجا پدید است
از آن پنهانیم پیدا پدید است
همه نور منست و مینمایم
درون جملگی روشن نمایم
همه نور من است و من یقین جان
بودم هم جملگی هم نور جانان
همه نورمن است و هیچ نبود
حقیقت نقش بیجا هیچ نبود
چنان نقشی نهادم پیچ در پیچ
که بشکستم بدیدم هیچ بر هیچ
چنان نقشی نهادم در بر خود
که تا آن نقش آمد رهبر خود
چنان نقشی نهادم خوب و زیبا
که دیدارم درین نقشست پیدا
چنان نقشی نهادم در صفاتم
که تا پیداشود زو عکس ذاتم
چنان زین نقش ذات من هویداست
که در کون و مکان این نقش پیداست
چنان زین نقش مردان راز بینند
کزین نقشم حقیقت باز بینند
چنان زین نقش اینجادرنمودم
که گوئی اندر اینجا خود نبودم
طلبکارند نقشم جملگی راز
همی جویند ذاتم جملگی باز
منم با جمله لیکن میندانند
همه در نقش ایمن می ندانند
کجا هرگز بلا بینند و بر ما
که یک لحظه نه بنشستند با ما
جهانی در غم غمخوار مانده
میان خاک و خونم زار مانده
جهانی در غم جانها بداده
جهانی در پی شادی فتاده
جهانی منتظر تا کی نمایند
در پرده در اینجاکی گشایند
جهانی منتظر در دید دیدم
فتاده در پی گفت و شنیدم
جهانی منتظر در بیم و امید
شده تا بنده بر مانند خورشید
جهانی منتظر اندر دل خاک
که تاکیشان بود آن خاک ناپاک
جهانی منتظر بر رحمت من
که تا کی باز یابند قربت من
جهانی منتظر در عقل و گفتار
جهانی دیگر اندر کل طلبکار
جهانی دیگرم در جست و جویند
همی بینند ودیگر باز جویند
جهانی دیگرند اندر سر دار
همی بینند و ازماهان خبردار
خبرداران ما ها را بیابند
بکل در سوی ما اینجا شتابند
خبرداران ما یابند رازم
که در بود شما کل سرفرازم
جنید اگر خبر داری ز بودم
دمادم کن حقیقت مر سجودم
جنیدا روز امروز است پیروز
مرا در آتش عشقت بکل سوز
جنیدا سر بگفتارم بنه تو
منت منّت نهم منّت منه تو
جنیدا هر چه خواهی کن ز خواری
که ما را نیست هان زنهار خاری
جنیدا حکم شرع ما بران هان
که حاجت نیستم در نص وبرهان
جنیدا میزنم دم در حقیقت
نمودت مینیابم در شریعت
اناالحق میزنم درنزد عشاق
که من اندر خدای کل شدم طاق
جنید پاک دین پاک رهبر
چو من کن پاکبازی پاک و رهبر
که چندین سر که گفتم پاکبازم
از آن در پاکبازی بی نیازم
اگرچه من در اینجا پاکبازی
حقیقت پاکباز بی نیازی
هر آنکو پاکباز آمد درین راه
رسید از پاکبازی تا بر شاه
نشان مردعاشق پاکبازیست
که منصور اندر اینجا گه ببازیست
نشان عاشقان اینست بنگر
که اندر دار بیند مرد بی سر
نه سر دارم نه پای و پایدارم
بلای قرب خود را پایدارم
حقیقت من سریر سرورم من
از آن بر هر دو عالم سرورم من
شمارا سرورو هم پیشوایم
که اصل کل شما را مینمایم
شما را مینمایم تا بدانید
که بودم ذات حق است و بدانید
که من بود شمایم در حقیقت
که بنمودستم این راز شریعت
اگرچه رهبر دینی در اینجا
کجا بود یقین یابی در اینجا
تو بود من نه بینی زانکه اینجا
نه بینی سرّ بودم جمله در ما
مگر آنکه ندانی این خبر باز
که هم از ما کنی در ره نظر باز
نظر از ما هم اندر سوی ما کن
چو ما سرگشته خوددر کوی ماکن
چو ذره باش سرگردان بر ما
که تا کلی شوی اندر بر ما
تو اینجا گه اگرچه سوی مائی
ستاده این زمان در کوی مائی
منم با تو تو با من بیقراری
منم بر دار و تو بر پایداری
دلت شیخادر اینجا رازدار است
ز ما لیکن عجایب بیقرار است
دلت شیخا دراینجا راز ما باز
همی گردد که باشد زود سرباز
اگر با ما دمی بیدار آید
چو بیمار سرسزای دار آید
شود واصل چو مادر لامکانه
نشان عین گردد در نشانه
شود واصل چو ما اینجا یقین باز
چو ما آید یقین در عزت راز
برو اینجا نباشد هیچ پوشش
که این را هست اینجا گاه کوشش
نه عاشق باشد اینجاگه نه ازدوست
که معشوقست بیشک دید خود اوست
گه این سر مینماید بر سر دار
که با عشاق گرداند سردار
هر آن عاشق که اینجا آشنا شد
ز لیلی همچو مجنون در بلا شد
هر آن عاشق که اینجا دید دیدار
بجان شد دید جانان را خریدار
هر آن عاشق که چون من عاشق آمد
قبای دار بر وی لایق آمد
بلای قرب مردان راست اینجا
که چون عشّاق باشد راست اینجا
قبای قرب از دیدار برخاست
از آن منصور سوی دار برخواست
بلای قرب چون دیدار بنمود
مرا اینجایگه بردار بنمود
طریق عشق جانان بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
بلای دوست را به دان در اینجا
یقین عین سعادت دان در اینجا
بلای یارکش همچون صبوران
اگر نزدیک باشی نه ز دوران
تو از نزدیکیان بارگاهی
حقیقت این زمان نزدیک شاهی
جنیدا در بلایم سر برافراز
مرا امروز سر از تن بینداز
چو نتوانی تو اینجا گه فنایم
کشیدن کی توانی این بلایم
اگرچه من در این معنی حقیقت
کنم با تو درین دعوی حقیقت
بدان گفتم که میدانی تو رازم
کجا یابی درین معنی تو بازم
کجا یابی دگر یار اینچنین یار
که بردارت کند اینجا خبردار
خبردارت دمادم میکنم من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگرچه سالکی هم گرد واصل
که از وصلم کنی مقصود حاصل
اگر از وصل من نابود گردی
از آن نابود کل معبود گردی
اگر از وصل من یابی فنا تو
از آن عین فنا گردی بقا تو
اگر وصل من اینجاگه بدانی
ترا روشن شود راز نهانی
ز وصلم برخور و هجران رهاکن
پس آنگه روی در درگاه ما کن
ز وصلم برخور اینجا دمبدم تو
یکی میبین وجودت با عدم تو
ز وصلم برخور اینجا در حقیقت
یکی گردانم از کفر طریقت
تو وصلم در حقیقت داری اینجا
ولی از نقش برخورداری اینجا
به هر نوعی است گفتم راز اینجا
مرا بین صاحب هر راز اینجا
منم اصل ومنم وصل و منم یار
که اینک با تو میگویم در این دار
مرا دان هیچ دیگر را مبین تو
حقیقت اینست می بین شیخ دین تو
هر آنکو دید دیداری یقین شد
نمود اولین و آخرین شد
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سخن گفتن منصور با شیخ کبیر قدس سره
ز دار آنگاه منصور حقیقت
جوابی داد کای میر شریعت
توئی شیخ کبیر عالم خاک
که خدمتکار تست این چرخ و افلاک
تو ای شیخ جهان در پایداری
ستاده تن زده در پای داری
تو ای شیخ این زمان خاموش مانی
زمانی در مکان بیهوش مانی
نه این باشد وفا و مهربانی
که اسرار نکو را تو بدانی
تو میدانی مرا اسرار اینجا
تو کردستی مرا بردار اینجا
تو میدانی مرا اسرار تحقیق
که در کشتن مرا از اوست توفیق
تو میدانی که گفتستم ترا راز
دگر گفتم جنید اینجایگه باز
نمیدانید اینان گرچه دانند
که ایشان مردن از جان کی توانند
مرا زیبد ز خود رفتن درین راه
که هستم از حیات جمله آگاه
مرا زیبد که جان بازم برویت
که من راز توام آیم بسویت
چو ایشان در زمان در دهر هستند
حقیقت در خراباتم نشستند
منم اسرار ایشان درحقیقت
که گفتم این چنین از دید دیدت
منم اسرار ایشان از نمودار
همی گویم حقیقت بر سر دار
ببازی نیست اینجا مردن از خویش
مرا زیبد که جانان دیدم از پیش
ولی دانم که ایشان ناتمامند
درین سودای ما ناپخته خامند
ره شرعم اگرچه کرده ایشان
ولکین ماندهام در نزد ایشان
اگر این پرده از هم بردرانند
مرا اینجا به بینند و بدانند
اگرچه پختهٔ رازی در اینجا
ز راز من تو آگاهی در اینجا
تو دانی راز من در پردهٔ راز
که اینجا دیدهام انجام وآغاز
منزه دانم اینجا از همه چیز
مبرّاام در اینجا ایمنم نیز
توی اسرار ومن اسراردانم
تو برکاری و من بیکار از آنم
ترا زیبد کنون سلطان معنی
که برگویم ترا برهان معنی
که اینجا محو کن اسرار عالم
برانداز این زمان از پرده دردم
توانم کردن این اما حقیقت
درین معنی است ما را صد طریقت
کسی ای شیخ دین ما را نه بشناخت
بگو تا لاجرم بودم در این باخت
من اینجا بهر تو دیدار کردم
ز عشقم خویشتن بردار کردم
که هر خواری که هست اینجا مرا باد
که نقش خود دهم اینجایگه داد
مرا این آفرینش بهر این بود
مرا این سر یقین عین الیقین بود
کنون خواری نخواهم من دگر بس
مرا زیبد در اینجا گفتن و بس
مرا اینجا بباید خویشتن سوخت
حقیقت هم دل و هم جان و تن سوخت
نسوزانم کسی را خود بسوزم
جهان را شمع وحدت برفروزم
نخواهم کشت کس را خود کشم من
شراب صرف وحدت درکشم من
از آن خمخانه خوردستم شرابی
که دنیا مینمایم چون سرابی
از آن خمخانه کردم جرعهٔ نوش
که دنیا میشود کلی فراموش
از آن خمخانه شیخا نوش کن جام
که دیدستی یقین آغاز و انجام
از آن خمخانه من امروز مستم
بت خود را بیکباره شکستم
از اول بت پرستیدم در اینجا
ندیدم هیچ ازین بت دیدم اینجا
جمالت بت پرست خویش آخر
مرا او کرد مست خویش آخر
بدیرم درکشید از آخر کار
مرا او محو کرد اینجا بیکبار
بدیرم درکشید و مست کردم
حقیقت نیست کرد و هست کردم
کنون مست جلال جاودانم
عجب مست جمال بینشانم
چنان مستم که جانم پیش محو است
مرا دیدار اودر دید سهو است
مرا این مهلکات اینجا یقین است
که آخر این جهانم پیش بین است
هلاکی عاشقان دیدار یار است
از آن منصور اینجا برقرار است
همی خواهم قرار خود دگربار
که بردارم زجان خود دگر بار
مرا باریست صورت درمیانه
که دایم مینمایم جاودانه
نخواهد جاودانه ماند صورت
مرا هم سوختن آمد ضرورت
کنون شیخ جهان لامکان تو
گذشته از زمین و از زمان تو
اگرچه پیر شبلی پیر راهست
در اول دیدمش او عذر خواهست
مرا گفت آشکارا این عیان او
حقیقت هست در دل بی نشان او
اگرچه او رسیده نارسیده است
ندیده است او و بیشک ناپدید است
هر آنکو ناپدید آمد در اینجا
در آخر او پدیدآمد در اینجا
هر آنکو ناپدید یار گردد
ز بود جسم و جان بیزار گردد
در آخر جان جان آید پدیدار
چوگردد جسم و جانش ناپدیدار
جمال یار اینجا بی نشان است
بجز منصور او را کس ندانست
ندیدم هیچکس اینجای دیدار
منم بی عشق خود از خود خریدار
توئی شیخ زمین و آسمان تو
گذشتستی هم از کون ومکان تو
بفرمایم که تا دست و زبانم
ببرید و ببین شرح و بیانم
قدم فرمای تا اینجا می جدایم
کنند و بنگری صنع خدایم
فلک را در ملک اینجا زنم من
حقیقت دور گردون بشکنم من
چنان راندستم اینجا گه قلم باز
که جسم اندازم از سوی عدم باز
عدم خواهم که دنیا دیدهام من
قدم خواهم قدم را دیدهام من
بنزدم جمله دنیا دیدهام من
که دنیا کنده پیری دیدهام من
در این ارزن کجا من شرح فردوس
کنم آرم کنون من فرع فردوس
نخواهم دم بدنیا کردن اینجا
که دنیا ازمن آمد خوب و زیبا
هر آنچه از کارگاه ماست امروز
حقیقت در بر چرخ دل افروز
همه نیکست اما در شریعت
بدی میدان گرفتار طبیعت
همه مردان ره گفتند این باز
چه به زین یافتند عین یقین باز
همه مردان ره دیدند خواری
ز دستانش بکرده پایداری
مرادنیا و بر دین برگ کاه است
که برتر زین مرا خود پایگاهست
چه صورت عین دنیا بود اینجا
یقین جان دید مولا بود اینجا
نه دنیا و نه مولا در بر من
مرا مغیست از اسرار روشن
بجز ذاتم همه اینجا هبا است
که ذاتم عین دیدار خدا است
همه عاشق همه دنیا سراب است
بر عاقل همه دنیا خراب است
تو ای شیخ کبیر جمله مردان
مرا زین نقشها آزاد گردان
چو دنیا سجن مؤمن آمد اینجا
که در اینجای ایمن آمد اینجا؟
حقیقت جایگاه دیو گردم
که من زین معنی اینجاگاه فردم
یکی باشم دوئی را من ندانم
دوی را از یکی اینجاجهانم
کنون صورت نمیخواهم ز دنیا
نخواهم ظلمت ازنور تجلا
مرا بس اندرینجا گاه دیوان
که کردستم عجایب در غریوان
همه مقصودم اینجاهست کشتن
وزین صورت همه آزاد گشتن
سخن از شرع گفتم در حقیقت
تو میدانی یقین پیر طریقت
جنیدم راهبر سلطان دین است
بجان پاک او صد آفرین است
ولی باید که بهتر زین نداند
مرا در کشتن خود راز داند
گذشتم این زمان از جسم و از جان
نمیباید مرا جز دید جانان
همه گفتارها از بهر اینست
همه کردارها از بهر این است
چه به زین چونکه جانان رخ نموده است
مرا امروز پاسخها نمود است
چرا میگوید ای منصور امروز
ترا با خود کنم مشهور امروز
ترا باید نمودن راز من باز
بیار این هر که تا گردم سرافراز
سرافرازی ترا خواهد بدن بس
نخواهد بود همچون تو دگر بس
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
راز گفتن شیخ کبیر با شیخ جنید(قس) از هواداری منصور
چو شیخ این راز بشنید از خداباز
جُنید پیر را گفت ای سرافراز
چنین افتاد اینجا آنچه بینی
شنیدی جمله و صاحب یقینی
عجب حالیست در عین زمانه
که این شهباز آمد نشانه
نه آن مرغست این کز دانه گردد
همی خواهد که دامش در نوردد
ندیدم مثل این و کس نه بیند
بجز عین زمانه گر نه بیند
وصالش اندر اینجا دست دادست
از آن در کشتن اینجاگاه شاد است
وصالش از تجلی جلالست
فراقش در میانه دید وصالست
چنان مستغرق اسرار آمد
که بیخود جملگی بردار آمد
سراپایش همه دیداردارد
چنین شرح و بیان گفتار دارد
تودیدی هر صفاتی عین گفتار
که میگوید حقیقت او ز دلدار
همه گفتار او از جان جانست
در این سرش حیات جاودانست
همه گفتار او از دید دید است
ابا جانان درین گفت و شنید است
همه گفتار او از بهر مرگ است
که این شاه جهان خود کرده ترکست
همه گفتار او در کشتن آمد
از آنش در جهان برگشتن آمد
نه صورت لیک جان جان جانست
حقیقت ذات او کل جاودانست
ز عهد آدم ای شیخا تودیدی
چنین شخصی بگو از که شنیدی
چنین شخصی کجا آوازه دارد
که جان عاشقان او تازه دارد
حقیقت فتنهٔ روی زمین است
که از عشاق این کس پیش بین است
ندیدم فتنهٔ چون او بعالم
که میگوید یقین این سردمادم
دمادم راز میگوید عیان باز
که خواهم کشتن اندر عین سرباز
تو چوندیدی مر او را باز گو تو
به پیش من حققت راز گو تو
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
شیخ فریدالدین عطار قدس سره درنموداری خود و اسرار منصور فرماید
حقیقت رنج دل دیده است عطار
پس آنگه جان ودل دیده است عطار
نه عطار است جانانست بنگر
که اندر نص و برهانست بنگر
که داند سرّ تو جز واصل راه
که او باشد حقیقت دید الله
که داند سرّ تو جز مرد واصل
که اورا کل عیان باشد بحاصل
از آن کاسرار گفتی جان نماندست
یقین جز دیدن جانان نماندست
که میداند چه میگوئی در اینجا
که افکندستی اینجا شور وغوغا
سخن اصل است صاحب وصل باید
که اوداند که اینجا کیست شاید
درین حضرت یقین داری چو عطار
از آن پیوسته درکاری چو عطار
کسی این شیوه معنی گفته اینجا
مر این جوهر یقینی سفته اینجا
تو سفتی جوهر بود حقیقت
تو دیدی روی معبود حقیقت
تمامت درگمان تو در یقینی
از آن معبود در عین الیقینی
ترا زیبد که منصوری درین دار
ز بهر سالکان ای پیر هشیار
دل تو گنج راز کبریایست
حقیقت جان تو کلی خدایست
بکلی حق شدی اندر زمانه
ترا پیدا وصال جاودانه
بجز منصور کاینجا گفته این راز
دگر اینجا تو گفتستی همان باز
همان منصور اینجا گاه باتست
چه غم داری کنون چون شاه با تست
چو منصور است با تو گفت با گوی
که بردستی حقیقت اندرو گوی
بکام تست میان حقیقت
بزن گوئی ز چوگان حقیقت
یقین رو باش در کل بیگمانی
همی باران تو دُرهای معانی
درون بحر کل غواص گشتی
میان عام خاص الخاص گشتی
درین بحر معانی جوهر راز
تو آوردی برون این دُر را باز
چو جوهر آوریدستی تو بیرون
مقابل کردهٔ با درّ مکنون
چو جان در تست جانانست گوهر
از آن پیوسته تابانست جوهر
چو مغز جوهر اندر مغز داری
از آنمعنی گهرها نغز داری
کنون شوبرسر اسرار جان باز
بگو دیگر تو از عین عیان باز
عیان بین باش نی جان ونه تن
که منصور است اسرار تو روشن
عیان بین باش نه خود بین در این راه
که خودبین را یقین راند همی شاه
تو حق در حق ببین اینجا حقیقت
که خواهد کرد محو اینجا طبیعت
خدابین جملگی جانان شناسد
وی از خلق جهان کی میهراسد
چو سالک وصل دید و در عیان شد
حقیقت جملهٔ خلق جهان شد
یکی بینند هم از خویش اینجا
حجاب اینجایگه در پیش اینجا
بکل بردار جانان میشود کل
کشد ما نقد مردان رنج با ذل
ولیکن گنج او با رنج باشد
یقین درمان او با گنج باشد
چو درمانست اینجا رنج مردان
بکش رنجی ز بهر گنج مردان
برنج این سرتوانی کرد حاصل
چو درمان یافتی گشتی تو واصل
وصال یار اندر بخت تحقیق
پس آنگه یافتند مر گنج توفیق
ترا درداست از آن دریات پیداست
که جانم رفته و جانات پیداست
اگر جانان نمیبینم دگر من
ازآنم صاحب درد و خبر من
ز دردت از کجا اینجا زنم باز
از آنم در حقیقت صاحب راز
ندارد درد من درمان دریغا
ندارد راه ما پایان دریغا
چنین افتاد این سر عین صورت
بخواهد دید وصل اینجا ضرورت
همه درد دلم صورت بداند
که جز صورت کسی دیگرنداند
همه درد است در صورت حقیقت
که بیشک اوست کل عین طبیعت
طبیعت بود اول آخر کار
حقیقت شد دلا اینجا پدیدار
حقیقت مرد از خود بینشان شد
یقین اینجایگه دیدار جان شد
چو جان شد جسم دم دم باز آمد
دگر در کبر و نقش کار آمد
دمادم جان شود اینجا طبیعت
طلب کردست راهی در حقیقت
ولیکن گرچه بردار حقیقت
در انجامم خبردار طبیعت
خبر دارد که جانانست با او
ولی در پرده پنهانست با او
دمادم عشقبازی میکند یار
ابا او تا شود از وی خبردار
اگریک دم ابی دلدار باشد
کجا از ذات برخوردار باشد
ورا دلدار میگوید دمادم
که باید شد ورا بیرون از این دم
بخواهم کشتنت اینجا بزاری
ابا ما کن در اینجا پایداری
بخواهم کشتنت مانند حلاج
نهم بر فرقت اینجا همچو او تاج
بخواهم کشتنت اینجا حقیقت
که با ما گردی از عین طبیعت
بخواهم کشتنت اینجا یقین دان
تو ما را ازنمودت پیش بین دان
بخواهم کشتنت در خون و درخاک
کز آلایش کنم اینجا ترا پاک
بخواهم کشتنت تا رازیابی
مرا ناگاه کلی بازیابی
چو من برگفت جانان سر نهادم
ازآن اینجا در معنی گشادم
منم امروز اندر دار معنی
خدا را یافته دردار دنیا
نه بینم هیچ جز دیدار جانان
نگویم هیچ جز اسرار جانان
بجز جانان ندیدم اندر اینجا
مرا بگشاده او کلی در اینجا
همه جانان شدم چون او بدیدم
ازو میگویم و از وی شنیدم
تو هم جانان منصوری درین راه
همی گویم که تا گردی تو آگاه
خبرداری ولیکن می ندانی
که اندر بود خود جان جهانی
تو جانانی ولیکن برسر دار
همی خواهم که تاگردی خبردار
توجانانی که این توفیق یابی
که اینجا عالم تحقیق یابی
ترا آنگه نماید روی جانان
که یکی بینی از هر روی جانان
یکی بین باش و در یکی نظر کن
تو یک بینی وجودت را خبر کن
یکی بین باش و زثانی برون شو
همه ذرات عالم رهنمون شو
بجز یکی مبین در پرده اینجا
مشو آخر همی گم کرده اینجا
رهت اینست وهر راه دگر نیست
دریغا کز نمود خود خبر نیست
ترا ای جان من مانند عطار
که تا چیزی نه بینی جز رخ یار
اگر واصل چو من گردی در اینجا
ترا اسرارگردد روشن اینجا
اگرواصل شوی در جسم و جانت
یکی بینی تمامت جان جانت
وصالت اندر اینجا رخ نماید
نه غیری را چنین پاسخ نماید
همه باتست و تو اندر یکی هان
همه با تست اینجا نص وبرهان
تو ای عطار اکنون چندگوئی
تو منصوری و دیگر می چه جوئی
اگر با خود به بینی اوست یاخود
که میگوید ترا اسرار با خود
مرو بیرون تو ازمنصور گو باز
که اوآمد ترا سررشتهٔ راز
کنون از دید منصور است گفتار
که تادیگر چه گوید برسردار