عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - ستایش سلطان ظهیرالدوله ابراهیم
مرا ازین تن رنجور و دیده بی خواب
جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب
رخم چو روی سطرلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت اسطرلاب
دو دیده همچو دو ثقبه گشاده ام شب و روز
ولیک بی خبر از آفتاب و از مهتاب
حسام را که زند غم کنم ز روی سپر
سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب
چو چوب عنابم چین برگرفته روی همه
گرفته اشکم در دیده گونه عناب
مرا ز سر زدگی کز فلک شدم در دل
به جز مدیح ملک فکرتی نماند صواب
خدایگان جهان پادشاه هفت اقلیم
سر ملوک زمین مالک قلوب و رقاب
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که خسروان را درگاه او بود محراب
چو سوی کعبه ملوک جهان بپیوستند
به سوی درگه عالی او مجی و ذهاب
ظهیر دولت و ملک و نصیر دولت و دین
به راستی و سزا بودش از خلیفه خطاب
مفاخر ملکان زمانه از لقب است
بدوست باز همیشه مفاخر القاب
روا بود که فزاید جهان بدو رامش
سزا بود که نماید فلک بدو اعجاب
خدایگانا از مدح و خدمت تو همی
همه سعادت محض آمده جلالت ناب
ز رأی تست فروغ و مضای آتش و آب
ز طبع تست صفا و ثبات باد و تراب
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد باد و کف تو بحر و سحاب
به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدام
به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجاب
نهیب خنجر بران تو عدوی تو را
ببست بر دل و بردیده راه شادی و خواب
ز مهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه عمران شدند و اصل خراب
بجست ذره زین و چکید قطره زان
شد این فروزان آتش شد آن گوارا آب
کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب
چه مرکبان را بر هم زند طراد نبرد
چه سرکشان را درهم کند طعان و ضراب
زمین و کوه بپوشد ز خون تازه لباس
سپهر و مهر ببندد ز گرد تیره نقاب
دل مبارز گیرد ز تیر و نیزه غذا
سر مخالف یابد ز تیغ و گرز و شراب
به میغ ظلمت رزمت ز قبضه وز زره
جهد ز خنجر برق ورود ز تیر شهاب
تو را که یارد دیدن به گاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب
نیافت یارد از هیبت تو خاک درنگ
نکرد یارد با حمله تو چرخ شتاب
ز زخم خنجر و از گرد موکب تو شود
زمین چو چشم همای و هوا چو پر غراب
از آن فروزی آتش همی به رزم اندر
که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب
ز نوک رمح تو کندی گرفت چنگ هژبر
ز سم رخش تو کندی نمود پر عقاب
همیشه تا فلک اندر سه وقت هر سالی
شود به گشت رحا و حمایل و دولاب
چو چرخ گردان بر تارک اعادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر ابونصر فارسی
ز خاک و باد که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب
بساط پشت زمین و شراع روی هوا
ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب
لباسهای طبیعت نگر که چون بافد
سپهر گردان از پود و تار آتش و آب
شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار
مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب
جز آتش خرد صرف و آب دانش محض
همی گرفت نداند عیار آتش و آب
یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است
نه واجب است بدین افتخار آتش و آب
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب
گزیده رادی و مردی جوار همت اوست
چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب
سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت
ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب
حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد
ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب
اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را
نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهار آتش و آب
بدیع نیست که بر مرکز ارادت او
چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب
خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی
مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب
یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
به برق خنجر در مرغزار آتش و آب
ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین
قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب
چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم
که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب
چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است
ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب
چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید
بجست ماک سکون و وقار آتش و آب
چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ
تو را توانم خواندن سوار آتش و آب
همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد
برد به بالا تف و بخار آتش و آب
فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی
به حق برآید جز در شمال آتش و آب
ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در
به کوه و دریا در زینهار آتش و آب
بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ
بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب
بقات باد که عدل تو حسبت لله
به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب
جهان به کام تو و کار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد توپی گذار آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
چه خوش عیش و چه خرم روزگار است
که دولت عالی و دین استوار است
سخا را نو شکفته بوستان است
امل را نو دمیده مرغزار است
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان عشرت خوشگوار است
فراوان شکرها زیبد که بر خلق
فراوان فضل های کردگار است
سریر دولت و دیهیم شاهی
علایی رنگ و مسعودی نگار است
جلالت را فزون تر زین چه روزست
سعادت را روان تر زین چه کار است
که شه مسعود ابراهیم مسعود
به گیتی پادشاه کامگار است
جهانداری که بر درگاه جاهش
جهان اندر پناه زینهار است
فلک با رتبتش یک تیر پرتاب
زمین با همتش یک میل وار است
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است
ز هولش صحن های شرزه شیران
به سستی پنجه شاخ چنار است
زمانه شهریارا کس نگوید
که جز تو در زمانه شهریار است
ز تختت مملکت را شادمانی
ز تاجت خسروی را افتخار است
زبان ملک را عدلت عیارست
یمین گنج را جودت یسار است
شب اندر چشم فرمان تو روزست
گل اندر دست انکار تو خار است
فروغ دولتت تابنده نورست
شکوه هیبتت سوزنده نار است
نعیم دولت تو بی زوال است
شراب نعمت تو بی خمار است
محاسب را به یک روزه عطاهات
چو خواهد کرد یک ساله شمار است
منجم را ز بهر ابتداهات
چو بندیشد همه روز اختیار است
به هیجا دشمنت گر شیر زور است
علاجش زخم گرز گاوسار است
به تندی گر حصارش هست خیبر
به تیزی خنجر تو ذوالفقار است
وگرچه هست فرعونی طبیعت
چه شد رمح تو ثعبانی شکار است
وگر هست او به خلقت عاد پیکر
چو آید رخش تو صرصر دمار است
فری کین توز گوهر نقش تیغ است
که نصرت را به کوشش حقگزار است
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است
خرد هر چیز را از وی صفت کرد
به گرد حد او گشتن نیارست
وزان شبدیز تندر شیهه تو
زمانه پر صدا چون کوهسار است
براقی برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتبار است
سرین و سینه او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است
چون نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است
دز روئین زبانگش پر شکاف است
ره سنگین ز سمش پر شرار است
شتابش عادتی زاده طبیعی است
درنگش بازجویی مستعار است
ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است
ز باد ار همعنان گرددش عار است
هژبری زشت رویی وقت پیکار
همای خوب فالی روز بار است
به پای دولت آوردت سپرده
سری کش تن ترانه جان سپار است
چو کافر حمله گان خون هیونست
چو منکر جثه گان جنگی حصار است
روان کوهی است وز جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است
دلش بر حرص اغراء عداوت
سرش در عشق شور و کارزار است
میان آبکش فواره او
به جوشیدن چو چشمه پربخار است
به زخم آن عمود خرط کارش
عجب حصن افکن خارا گذار است
شها امروز روز دولت تست
بر اینسان باد تا لیل و نهار است
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکار است
که این هفت اختر تابان مطیعند
کلاهی را که ترک او چهار است
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است
همه ابرست هر چت ره نوردست
همه نورست هر چت رهگذار است
زمین از منزلت زرین بساط است
هوا از لشکرت مشگین غبار است
به خارستانت اندر گلستانست
به ریگستانت اندر جویبار است
ره انجام و دل اندر خرمی دار
که روز خرمی این دیار است
تو را هندوستان موروث گاهست
که از خلقت زمستانش بهار است
بزن بیخی که آن را کفر شاخست
ببر شاخی که آن را شرک بار است
قیاس لشکرت نتوان گرفتن
که یک مرد تو در مردی هزار است
بنامیزد تو اینجا ترک داری
که با چرخش چخیدن سهل کار است
به پیکارش تف آتش دمنده
ز پیکارش دل آهن فگار است
تو را مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است
ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز
جهان بر بت پرستان تنگ و تار است
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است
بدین آوازه هر جایی که شاهیست
به غایت ناشکیب و بی قرار است
ز فکرت نوش این هم طعم زهرست
ز حیرت روز آن هم رنگ قار است
دم اندر حلق او چون تفته شعله
مژه بر پلک او چون تیز خار است
همه بگذاشته گنجی گرفته
تو گویی عابد پرهیزگار است
گهی در خاک چون آهن خزیده
گهی در سنگ چون آتش قرار است
بگیریش از همه در کام شیر است
بر آریش ار چه در سوراخ مار است
بپالایی به پولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است
بتازی گر ز شیران صد مصافست
بیاری گر ز پیلان صد قطار است
فتوحت را که خواهد بود امسال
نموده فتح دست شهریار است
همی تا مرکز طبعی سکونست
همی تا گنبد والی مدار است
کهینه کار سازت آسمانست
کمینه کار دارت روزگار است
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در آغاز گرفتاری ساخته است
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
دشمنان را از آن همی دل خست
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی به نرست
به یکی حمله من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اکنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من کنون از برای راحت او
به گه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست
بس که گویند از حمایت اگر
بکشی دست و رسم آن آئین هست
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست
تا نگوید کسی که از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشکست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - مدح علاء الدوله سلطان مسعود
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
ملک جهان گرفتن و دادن نکو توان
ای ترک باد جنگ برون کنی یکی ز سر
برخیز و باده در ده بر فتح جنگوان
بنمود خسروان جهان را نموده نی
تیغ علاء دولت و دین خسرو جهان
مسعود پادشاهی کز فر ملک او
آرایش بهار ستد صورت خزان
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان
اندر پی گمانش پی بگسلد یقین
واندر دم یقینش بی بفکند گمان
تا جود او به راه امل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان
درماندگان کم درمی را سخای او
از دل همی به حاصل هستی کند ضمان
ترسیدگان بی نظیری را امید او
بر درج اعتماد نویسد همی امان
شاها زمین ز قوت اقبال ملک تو
ممکن بود که دست برآرد به آسمان
شاخ گل از نشاط دل افروز بزم تو
واجب بود که جانور آید به بوستان
امنست در حوالی ملک تو کار بند
عدلست در حوالی ملک تو قهرمان
دستت همی زمین را مفلس کند به زر
تیغت همی هوا را قارون کند ز جان
موجود شد ز کوشش تو در شاهوار
معلوم شد ز بخشش تو گنج شایگان
ملک تو عدل را پسری سخت نیک بخت
عدل تو ملک را پدری نیک مهربان
از دست تو ندیده مگر تیغ تو بلای
بر کار تو نکرده مگر گنج تو زیان
گیتی ز کارکرد تو گوید همی خبر
زیرا که دستبرد تو بیند همی عنان
بیند جلالت تو و گوید ثنای تو
گردون و روزگار تو بی چشم و بی دهان
از زخم گام باره تو در صمیم دی
بر کوه لاله رسته و بر دشت ضیمران
تو سوی شیر تاخته از حرص صید شیر
بر سخته زور و قوت بازو به امتحان
برده دو زخم حربه به یک خاستن به کار
کرده دو شیر شرزه به یک حمله بی روان
بگشادشان دو روزن جانکاه بر دو یال
ریزان از آن دو روزن از خون دو ناودان
آغاز کرده خاک زمین را ز خون این
آهار داده سنگ سیه را ز مغز آن
این را نبوده کاری دندان عمر خوار
وان را نداده یاری چنگال جانستان
این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان کندیشک مانده از آن خنجریمان
حفظ خدای و تقویت چرخ و سعی بخت
بوده تو را پناه و معین و نگاهبان
تا فتح جنگوان تو در داستان فرود
گم شد حدیث رستم دستان ز داستان
اسباب غزو ساخته چون جد و چون پدر
چون جد و چون پدر کمر فتح بر میان
ره پیش برگرفتی و ناگاه پیش تو
مردان کار دیده و گردان کاردان
بر باره زمانه گذار و زمین نورد
تندر صهیل و اختر سیر و قضا توان
در لعب کر و فر تو گردان چو گردباد
بر عطف طعن و ضرب تو پیچان چو خیزران
خوش بگسلد چو خیزد زنجیر آهنین
باز ایستد به جای به یک تار پرنیان
حزم تو را ز فرق گذشته لب سپر
عزم تو را به گوش رسیده زه کمان
راندی چنانکه خاک نشورید بر زمین
رفتی چنانکه مرغ نجنبید ز آشیان
نادیده راههای تو را روزها اثر
نا داده گرزهای تو را بادها نشان
گه کوه زیر پای تو گه ابر زیردست
گه چرخ همرکاب تو گه وهم همعنان
آن کوه را که خاصه تو را جنگ جای بود
در پیش سجده کرد همی گنبد کیان
پرداختی طریقی مشکل به هفت روز
بر کوفتی ثغوری هایل چو هفت خوان
بر کشوری زدی که درو کیش کافری
سالی هزار بوده به تاریخ باستان
خلقی نه مردم آسا نه آدمی سرشت
با دیو هم سجیت و با غول همزبان
آنجا شراب تیغ چشیدند ناشتا
آنجا غریو کوس شنیدند ناگهان
بسته کمر ز هیبت و ز بیم تیغ تو
جز تیغ آفتاب نیفکنده زیر ران
چون بنگریستند به دستی نبود بیش
از راه کهکشانش تا راه کهکشان
یک خرده یادم آمد و این نیک خرده ایست
شاید که در سخن کنم این خرده را بیان
نمرود ساخت کرکس و آگه نبود از آنک
دارد سپهر گردون زانگونه نردبان
شمشیر آبدار تو در چین فکند زود
فرشی و سایبانی از آتش و دخان
از خون تازه یافت زمین لعل مقنعه
وز گرد تیره یافت هوا مشک طیلسان
گشتی چو شرزه شیر سپاهی به یک نفس
شستی ز کفر و شرک جهانی به یک زمان
نیلوفری حسام تو کشت آن گروه را
بر پشت و سینه لاله و بر چهره زعفران
در هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کزو نروید جز دار پرنیان
شد غورغار ژرف یک آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه کوه استخوان
سعی قوی نمود بیک بیک ضعیف
زخم سبک گزارد همی خنجر گران
خسته ز پیش تیغ تو و نعل رخش تو
خونش به نهروان شد و گردش به قیروان
خاکستری شد آن کوه از آتش نبرد
دودی سیه برآمد زان تیره دودمان
روح الامین فریشتگان را چه گفت گفت
خشنود گشت بار خدای از خدایگان
این چاشنیست شربت تیغ تو هند را
باقی دهد که باقی بادی تو جاودان
بخت جوان یکی شد با رای پیر تو
ای کرده باز پیر جهان را ز سر جوان
اکنون یکی به پیشگه عدل برنشین
یک هفته حرص جنگ ز خاطر فرونشان
بستان چو ناردان و چو گلنار باده ای
زان کش رخ و لبست چو گلنار و ناردان
شهزاده میزبان و تو مهمان روزگار
بسته میان به خدمت مهمان و میزبان
تا دایمست جنبش گردون و آفتاب
تا واجبست گردش نوروز و مهرگان
از چرخ حل و عقد زمانست بر زمین
وز دهر امر و نهی مکین است بر مکان
از بخت هر مراد که خواهی همی بیاب
وز دهر هر نشاط که داری همی بران
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - برتری قلم به تیغ
فلک اندر دمید پنداری
باد در آستین ما در تیغ
حکم اختر بدو مهابت از آنک
هم به تیغ اندرست اختر تیغ
به همه حال ها اجل عرض است
لیک قایم شده به جوهر تیغ
بکند چشم تیغ اگر داری
گوهر کلک را برابر تیغ
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - بوالفضایل
والا مردست بوالفضایل
زیبا مردست بوالفضایل
ما مرد نه ایم هیچ بی او
بی ما مرست بوالفضایل
مردان نکنند کار تنها
تنها مردست بوالفضایل
هر جا که چو زن شود همه مرد
آنجا مردست بوالفضایل
زن روسبیی بود که گوید
رعنا مردست بوالفضایل
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲
میدانت حربگاهست خون عدوت آب
تیغ اسپر غم و شنه اسبان سماع خوش
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۱
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کنده ها گردد رکاب و اژدها گردد عنان
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
خواهی که به کام دشمنانت نکنند
انگشت نمای مردمانت نکنند
پرهیز کن از خواهر و از دختر و زن
تا حیز و دیوث و قلتبانت نکنند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - نیز در مدح اتسز گوید
ای بسته و گشاده بسی دشمن و حصار
در هر دو حال باد ترا کردگار یار
تأیید تو شکسته بیک حمله صد مصاف
اقبال تو گشاده یک لحظه و صد حصار
بر موجب رضای تو ایام را مضا
بر مرکز مراد تو افلاک را مدار
نازی که نیست آن ز جناب تو هست رنج
فخری که نیست آن ز جناب تو هست عار
گردون بخیل شد ، که نیاورد چو تو جواد
گیتی عقیم شد که نزاد چو تو سوار
شمعیست مهر تو ، که بقا باشدش فروغ
خمریست کین تو که فنا باشدش خمار
گوش زمانه امر ترا بوده مستمع
چشم سپهر ملک ترا کرده اننتظار
نیز عقاب شکل تو در صیدگاه حرب
ارواح دشمنان شریعت کند شکار
اندر کف جلالت تو خامهٔ شرف
اوراق مکرمات و محامدت کند نگار
بنوشته دست عون الهی بخط فتح
بر صفحهٔ حسام تو آیات اعتبار
وقتی که بر زمین فتد از زلزله فزع
جایی که بر فلک رسد از معرکه غبار
از گرد فتنه دیدهٔ گردان شور ضریر
وز تیر کینه سینهٔ شیران شود فگار
صحن جهان زشنهٔ باره پر از غریو
روی فلک زآتش حمله پر از شرار
آنگه ترا نباشد جز گیر و دار شغل
و آنجا ترا نباشد جز طعن و ضرب کار
ای بس بزرگ را ! که کند حملهٔ تو خرد
وی بس عزیز را ! که کند خنجر تو خوار
شاها، زمانه بر تن من کار زار کرد
وز کار زار خویش مرا کرد کار زار
زین نا صبور دهر تنم گشت نا صبور
زین بی قرار چرخ دلم گشت بی قرار
اکنون مرا ز کل جهان ، در نجات جان
بر تست اعتماد ، پس از فضل کردگار
بگریخت در جوار تو جانم از آنکه نیست
از جور روزگار امان ، جز درین جوار
در سایهٔ رفیع جناب تو جان من
زین زینهار خوار فلک جست زینهار
جان نژند و شخص ضعیف مرا بفضل
در زینهار دار ، ازین زینهار خوار
تو شهریار عادل و در عهد تو بظلم
شاید که روزگار بر آرد ز من دمار ؟
با روزگار گر تو بگویی : مکن ، بست
داند صلاح خویش بدین مایه روزگار
شاها ، خدایگانا ، گردا ، مظفرا
چرخی و روزگار ، تو در قدر و اقتدار
بر دین و ملک آنکه ترا شهریار کرد
بر نظم و نثر کرد مرا نیز شهریار
آنم که هست خاطر من گنج شایگان
و آنم که هست گفتهٔ من در شاهوار
آرندهٔ نوادر گیتی ، سپهر پیر
گو : در فنون فضل جوانی چو من بیار
حقا که تا بحشر بسنده است دهر را
آثار من قلاید اعناق افتخار
تا شب بپیش اهل هنر نیست همچو روز
تا گل بزند مرد خرد نیست همچو خار
هرگز مباد کوکب بخت ترا غروب
هرگز مباد مرکب جاه ترا عثار
از آتش سنان تو وز آب تیغ تو
بادا چو باد دشمن ملک تو خاکسار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - هم در مدح اتسز گوید
ای ز حلم تو ساکنی در خاک
گام ننهاده چون تویی در خاک
نیست عزم ترا مقابل باد
نیست حزم ترا برابر خاک
نکشد از هوای تو سر چرخ
نزند با وقار تو بر خاک
هر کجا علم تو ، محقر بحر
هر کجا حلم تو ، مزور خاک
گشته بر فرق اختران فلک
از جناب تو همچو افسر خاک
شده در دست طالبان شرف
در رکاب تو همچو عنبر خاک
از پی جشن نیک خواه ترا
کند از شکل لاله ساغر خاک
از پی قمع بدسگال ترا
کشد از برگ بید خنجر خاک
هست از فرح دولت قدمت
مایهٔ یاسمین و عبهر خاک
هست از بهر عدت کرمت
معدن صدهزار گوهر خاک
ای ز بهر قرار دین رسول
خیلت افگنده زلزله در خاک
گاه بر کوه کرده بالین سنگ
گاه در دشت کرده بستر خاک
از غبار سپاهت اغبر چرخ
وز ضراب حسامت احمر خاک
خشک ناکرده مرکبان تو خوی
کردی از خون طاغیان تر خاک
آن زمان ، لا اله الا الله !
که شد از تیغ تو معصفر خاک
گاه در حمله تو حیران باد
گاه از وقفهٔ تو مضطر خاک
از سنانها و تیغهای یلان
شد چو روی فلک پر اختر خاک
در بر خویشتن کشیده بطبع
بدسگال ترا چو مادر خاک
رزمگه گشته احمر و از خون
موج زن همچو بحر اخضر خاک
چون ندیدش خصایص پسری
کرد پنهانش همچو دختر خاک
ای ز نشر روایح فتحت
گشته چون غالیه معطر خاک
وی ز گنج مدایع سعیت
یافته صدهزار زیور خاک
همپو گردون ز چشمهٔ خورشید
شده ز اقدام تو منور خاک
از حسام چو آتش و آیت
کرده دشمن چو باد بر سر خاک
تویی آنکس ، که از نوال تو یافت
مدد مایهای کوثر خاک
از برای دعا و ذکر تو گشت
جای محراب و جای منبر خاک
تا بود عنصری مصفا آب
تا بود جوهری مکدر خاک
باد از بهر زیور ملکت
جای در آب و معدن زر خاک
همچو اسرار دشمنان ترا
در دل خویش کرده مضمر خاک
از علمهات دیده رتبت چرخ
وز قدمهات برده مفخر خاک
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مطایبه
هرگز آن راحتم نخواهد شد
کان نگار از خمار مینالید
خفته در روی و چاکری مشفق
پشت او را بناز می مالید
کیر اندر میان شلوارم
پیرهن پیرهن همی پالید
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۴ - حکایت آن زن که در دیار مصر سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیر زنی
همچو مردان مرد خود شکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفتی و نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفت مرغش به فرق فارغ بال
گشت مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچگه ز آفتاب عالمتاب
سایه بانش نگشته غیر سحاب
لب فرو بسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورد نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا نه نیست و نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به طوفان عشق مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویش که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا مرا ز من برهان
وز غم مرد و فکر زن برهان
مردیی ده که راد مرد شوم
وز مرید و مراد فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۷ - در مذمت زنان که محل شهوت موقوف علیه فرزندان است
چاره نبود اهل شهوت را ز زن
صحبت زن هست بیخ عمر کن
زن چه باشد ناقصی در عقل و دین
هیچ ناقص نیست در عالم چنین
دور دان از سیرت اهل کمال
ناقصان را سخره بودن ماه و سال
پیش کامل کو به دانش سرور است
سخره ناقص ز ناقص کمتر است
بر سر خوان عطای ذوالمنن
نیست کافر نعمتی بدتر ز زن
گر دهی صد سال زن را سیم و زر
پای تا سرگیری او را در گهر
جامه از دیبای ششتر دوزیش
خانه از زرین لگن افروزیش
لعل و در آویزه گوشش کنی
شرب زرکش ستر شب پوشش کنی
هم به وقت چاشت هم هنگام شام
خوانش آرایی به گوناگون طعام
چون شود تشنه ز جام گوهری
آبش از سر چشمه خضر آوری
میوه چون خواهد ز تو همچون شهان
نار یزد آری و سیب اصفهان
چون فتد از داوری در تاب و پیچ
جمله اینها پیش او هیچ است هیچ
گویدت ای جانگداز عمر کاه
هیچ چیز از تو ندیدم هیچ گاه
گر چه باشد چهره اش لوح صفا
خالی است آن لوح از حرف وفا
در جهان از زن وفاداری که دید
غیر مکاری و غداری که دید
سالها دست اندر آغوشت کند
چون بتابی رو فراموشت کند
گر تو پیری یار دیگر بایدش
همدمی از تو قوی تر بایدش
چون جوانی آید او را در نظر
جای تو خواهد که او بندد کمر
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - استفسار کردن اهل قبیله مجنون از حال وی و اطلاع یافتن بر محبت وی با لیلی
بیاع متاع هوشیاری
رقاص سماع بی قراری
ویرانه نشین کوه اندوه
دیوانه سوار قله کوه
گنجور خزانه های افلاس
رنجور فسانه های وسواس
آسوده سایه مغیلان
سرگشته وادی ذلیلان
دمساز مغنیان فریاد
همراز مجردان آزاد
همگردن آهوان صحرا
همشیون بلبلان شیدا
تاراج رسیده شه عشق
نعلین دریده ره عشق
سنگ افکن شیشه خانه عقل
بر هم زن دام و دانه عقل
با گور و گوزن همطویله
با دیو و پری ز یک قبیله
یعنی مجنون اسیر لیلی
شوریده دار و گیر لیلی
چون از خود و قوم خود بگردید
وز قاعده خرد بگردید
بر بستر شب نیارمیدی
چون روز شدی کسش ندیدی
سر رشته عهد پاره کردی
وز همعهدان کناره کردی
هر یاری را که دیدی از دور
از یاری او رمیدی از دور
هر خویشی را که آمدی پیش
دور افکندی ز خویشی خویش
چون قوم وی این صفت بدیدند
در طعنه وی زبان کشیدند
کو را ز میان ما چه حال است
کز قوم خودش چنین ملال است
تیغی نه به مرحمت کشیده ست
وز ما صله رحم بریده ست
چون هاله به گرد او نشستند
پیرامن ماه حلقه بستند
دیدند دلیل و نبض جستند
وز خامشیش زبان بشستند
نگشاد گره ز پرده راز
وز پرده برون نداد آواز
یاری بودش در آن قبیله
قایم به مساعی جمیله
شیرین کاری سخن گزاری
در پرده عشق رازداری
گفتند بدو که قیس هر چند
کرده ست چو نی ره نفس بند
در وی دردم دم وفایی
باشد که برون دهد صدایی
افتاد پی تفحص حال
روزی دو سه قیس را ز دنبال
وآخر گفتش که ای برادر
دارم ز غمت دلی پر آذر
داغ غم تو بسوخت جانم
زد شعله ز مغز استخوانم
پیوند وفا بریدنت چیست
وز صحبت من رمیدنت چیست
زین پیش به هم حریف بودیم
چون لام و الف الیف بودیم
انصاف بده که آن کجا رفت
آن قاعده چون شد و چرا رفت
بنشین نفسی که راز گوییم
احوال گذشته باز جوییم
یار ار نه به راز لب گشاید
بوی یاری ز وی نیاید
در خلوت دوستان دمساز
معماری دوستان کند راز
مجنون چو شنید این ترانه
زد ناله و آه عاشقانه
گفت ای دیرینه همدم من
واندر هر راز محرم من
کاریم به سر فتاده دشوار
در ورطه مردنم ازان کار
کاری نه که بار رنج و اندوه
صد بار فزون گران تر از کوه
این بار اگر نیفتد از پشت
دانم به یقین که خواهدم کشت
پرسید که آن کدام بار است
وان بر دلت از کدام یار است
گفتا غم لیلی و بیفتاد
از گفتن نام آن پریزاد
هم چشم ز کار رفت و هم گوش
هم لب ز حدیث گشته خاموش
دست از دو جهان فشاند تا دیر
نی مرده نه زنده ماند تادیر
آن یار چو دید حال او را
در عشق و وفا کمال او را
دانست که کار و بار او چیست
معشوقه کدام و یار او کیست
ز آشفتگیش بسی بیاشفت
وان راز نهان به دیگران گفت
مقصود وی آنکه آن غم و رنج
گردد ز دواگران دواسنج
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۰ - رفتن مجنون پیش لیلی و به بانگ زاغ فال نیکو گرفتن و نذر کردن که اگر دیدار لیلی میسر گردد یک حج پیاده بگزارد
چون باز سفیده دم درین باغ
بنشست بر آشیانه زاغ
زاغان سیه ز سهم آن باز
کردند ز آشیانه پرواز
شد قیس چو باز صبحدم خیز
مقراض دو پا به ره بری تیز
چون از ره حی برید لختی
ناگاه پدید شد درختی
سبز و خرم چو نخل مینا
بگشاد به آن دو چشم بینا
رخشنده بصر بدید زاغی
چون دود چراغی و چراغی
در تیره شبی ستاره دو
با انگشتی شراره دو
عباسی خلعتی مرتب
کرده ز پی خلافت شب
بانگی دو سه زد لطیف و موزون
نزدیک عرب به فال میمون
مجنون زان بانگ در طرب شد
رقاص نشیمن طلب شد
یعنی که خوش است فالم امروز
روزی گردد وصالم امروز
بر من باشد حجی پیاده
یک حج چه بود که صد زیاده
گر بار دهد به خاطر خوش
سوی خودم آن نگار مهوش
چون راه به خیمه گاه حی برد
وز حی به حریم دوست پی برد
فرموده اجازت دلخولش
بنشاند به مسند قبولش
سر نامه راز برگشادند
هر راز که بود شرح دادند
گاه از ستم فراق گفتند
گاه از غم اشتیاق گفتند
کردند دو همنشین و همراز
معشوقی و عاشقی به هم ساز
لیلی به سریر پادشاهی
مجنون به نفیر دادخواهی
لیلی و سر شرف بر افلاک
مجنون و رخ نیاز بر خاک
لیلی و به خنده شکرافشان
مجنون و زدیده گوهر افشان
لیلی و ز حسن ناز بر ناز
مجنون و ز عشق راز در راز
لیلی نه که شمع صبح خیزان
مجنون نه که ابر فیض ریزان
لیلی نه که ماه عالم افروز
مجنون نه که آتش جهانسوز
لیلی نه که لاله بر سر کوه
مجنون نه که کوه رنج و اندوه
لیلی چه سخن چراغ دلها
مجنون به گداز داغ دلها
لیلی به دو زلف و مشکبیزی
مجنون به دوچشم اشکریزی
لیلی گلی از گلاب شسته
مجنون خسی از سراب رسته
لیلی به نشاط خودپسندی
مجنون به بساط دردمندی
بردند به سر دو آرزومند
با هم روزی ز دور خرسند
هر راز که داشتند گفتند
هر نکته که خواستند سفتند
یک درد دلی نگفته کم ماند
یک غنچه ناشگفته کم ماند
چون خواست وداع آن دلارای
مجنون به نیاز خاست بر پای
کای کعبه رهروان مشتاق
وی قبله نیکوان آفاق
گلزار ارم حریم کویت
زوار حرم مقیم کویت
گیسوی تو طوق تاجداران
بر بوی تو شوق بی قراران
خلخال زر تو تاج بر سر
سلسال لب تو رشک کوثر
هر موی تو را ز زلف شبگون
آشفته چون من هزار مجنون
بگشاده لبت به خنده کوشی
بازارچه شکر فروشی
بستم چو گشاده طبع و شادان
احرام در تو بامدادان
گفتم که سجود خاک این در
امروزم اگر شود میسر
بر من باشد که بندم احرام
زین در به طواف حج اسلام
اکنون که به کام خود رسیدم
رویت به مراد خود بدیدم
فرمان تو گر بود درین کار
بندم سوی حج ز منزلت بار
گر عمر بود دگر بیابم
با پا روم و به سر بیایم
ور گردد جیب عمر پاره
ماشاء/الله کان چه چاره
لیلی ز وی این سخن چو بشنید
بر خویش چو زلف خویش پیچید
گفت ای ره صدق منهج تو
تو حج منی و من حج تو
گر چهره به وصل هم فروزیم
زان به که به هجر هم بسوزیم
روزی که من از تو دور باشم
خود گو که چه سان صبور باشم
تو شاد به شغل حج گزاری
من زار به کنج سوگواری
گفتا ز عنایت خدایی
خواهم که به محنت جدایی
صابر دارد تو را مرا هم
چندان که رسیم باز با هم
این گفت و ز دیده خون روان کرد
گریان گریان وداع جان کرد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵ - عهد وفا بستن لیلی با قیس
سر فتنهٔ نیکوان آفاق
چون ابروی خود به نیکویی طاق
یعنی لیلی نگار موزون
آن چون قیس‌اش هزار مجنون
چون دید که قیس حق‌شناس است
عشقش به در از حد و قیاس است،
در نقد وفاش هیچ شک نیست
محتاج گواهی محک نیست،
چون روز دگر به سویش آمد
جانی پر از آرزویش آمد،
خواهان رضای او به صد جهد
گفت‌اش پی استواری عهد:
«سوگند به ذات ایزد پاک
گردش‌ده چرخ‌های افلاک
سوگند به دیده‌های روشن
بر عالم راز پرتو افکن
سوگند به هر غریب مهجور
افتاده ز یار خویشتن دور
کز مهر تو تا مجال باشد
ببریدن من محال باشد
صد بار گر از غمت بمیرم
پیوند به دیگری نگیرم
کس همنفس‌ام مباد بی‌تو!
پروای کس‌ام مباد بی‌تو!
زین عهد که با تو بستم امروز
عهد همه را شکستم امروز»
لیلی چو کمر به عهد دربست
در مهد وفا به عهد بنشست
ترک همه کار و بار خود کرد
روی از همه کس به یار خود کرد
در وصل چو قیس جهد او دید
وین عهد وفا به عهد او دید،
وسواس محبتش فزون شد
و آن وسوسه عاقبت جنون شد
آمد به جنون ز پرده بیرون
«مجنون» لقبش نهاد گردون
در هر محفل که جاش کردند
«مجنون! مجنون!» نداش کردند
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴۶ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ پیغامبر ایشان ایشان را گفت إِنَّ آیَةَ مُلْکِهِ نشان ملک او بر شما أَنْ یَأْتِیَکُمُ التَّابُوتُ آنست که تابوت آید بشما، فِیهِ سَکِینَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ در آن تابوت سکینة از خداوند شما، وَ بَقِیَّةٌ مِمَّا تَرَکَ آلُ مُوسى‏ وَ آلُ هارُونَ چیزى که مانده از آنچه از آل موسى و از آل هارون باز ماند تَحْمِلُهُ الْمَلائِکَةُ فریشتگان آن را بردارند و آرند، إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لَکُمْ در آن نشانیست شما را که ملک طالوت باذن خداست و رضا و اصطفاء او، إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ (۲۴۸) اگر گرویدگانید، دانید که چنین است.
فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ چون گسسته گشت طالوت و سپاه از شهر و بهامون آمدند، قالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ طالوت گفت اللَّه شما را بخواهد آزمود بجویى، فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی هر که از آن بیاشامد نه از من است وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی و هر که از آن نچشد از منست إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ مگر آن کس که بدست خود یک غرفه بر کشد، فَشَرِبُوا مِنْهُ چون بآن جوى رسیدند از آن بیاشامیدند إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ مگر اندکى ازیشان، فَلَمَّا جاوَزَهُ هُوَ چون بر آن جوى بگذشت او وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ و ایشان که بگرویدند با وى، قالُوا لا طاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ گفتند ما را امروز کاوستن نیست با جالوت و سپاههاى وى، قالَ الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ گفتند ایشان که بى گمان بودند برستخیز و بدیدار خداى کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ بسا سپاه اندک غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ که باز شکستند سپاه فراوان را باذن و یارى خداى، وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ و اللَّه با شکیبایانست بیارى.
وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ و چون بیرون آمدند بروى جالوت و سپاه او قالُوا رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْراً گفتند خداوند ما بر ما فراخ فرو ریز شکیبایى، وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا و قدمهاى ما درواخ دار پیش دشمن، وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْکافِرِینَ و یارى ده ما را بر گروه ناگرویدگان.
فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ طالوت بالشکر خویش بشکستند جالوت و سپاه وى را بتوفیق و خواست اللَّه، وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ و داود جالوت را بکشت، وَ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ وَ الْحِکْمَةَ و اللَّه داود را پادشاهى داد و پیغامبرى و دانش، وَ عَلَّمَهُ مِمَّا یَشاءُ و در وى آموخت آنچه ندانست، وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ و گر نه باز داشت اللَّه بودى از مردمان بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ از بعضى ببعضى لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ زمین بیران گشتى و جهان تباه شدى، وَ لکِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعالَمِینَ (۲۵۱) لکن اللَّه با فضل است و با نواخت و نیکو کارى بر جهانیان.
تِلْکَ آیاتُ اللَّهِ این سخنان خداى است، نَتْلُوها عَلَیْکَ بِالْحَقِّ مى‏خوانیم آن بر تو بسزا و راستى، وَ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ و تو از فرستادگانى بکافّه خلق.
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۴ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ سُنَنٌ این افتتاحى دیگر است ذکر قصّه وقعه احد را، و تعزیت است دلهاى مؤمنان را. میگوید: پیش از شما در جهان سنّتها بود، یعنى: سنن الأیّام فى تداولها، عادتها و خویهاى روزگار در حال گردى و روزگردى میان جهانیان، بنیک و بد، گاه شادى و گاه اندوه، گاه راحت و گاه محنت، گاه آسانى و گاه شدّت. و اگر خواهى اضافت سنّت به اللَّه برى، یعنى سنن اللَّه فى خلقه. میگوید: پیش از شما بود در جهان سنّتها و نهادهاى اللَّه در کار راندن میان جهانیان، گاه آزمودن اهل حق بدولت اهل باطل، و دولت بازگردانیدن از اهل باطل با اهل حق، و آخر بعاقبت پیروزى اهل حق بر اهل باطل.
فَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ بروید در زمین و در سرانجام کار بیگانگان نگرید که ایشان را چون زمان دادیم و فرو گذاشتیم! و آن گه بعاقبت چون کشتیم و بیفکندیم! و اهل حق را نصرت دادیم. شکستگان روز احد را میگوید که: با شماهمان کنیم، کافران را فرو گذاریم تا زمان ایشان برسد. آن گه بعاقبت ایشان را هلاک کنیم و مصطفى (ص) و مؤمنان را نصرت دهیم.
هذا بَیانٌ لِلنَّاسِ میگوید: این قصّه که رفت و این شرح که دادیم درین آیت عبرت نمودنى است مردمان را و تعزیت کردن، و دلها را آرام دادن، و از عواقب نشان دادن. و اگر خواهى «هذا» اشارت به قرآن نهى. و متّقیان در آخر آیت متّقیان امت محمد (ص) اند على الخصوص. یعنى که این قرآن ایشان را روشنایى است و راه نمونى، بیان من العمایة، و هدى من الضّلالة، و موعظة من الجهالة لامّة محمّد خاصّة.
وَ لا تَهِنُوا فرا مقاتلان روز احد میگوید: پشت مدهید و از دست فرو میفتید و از آنچه بر شما رفت از هزیمت و مصیبت اندوهگن مبید. آن روز هفتاد مرد از انصار کشته شدند و پنج مرد از مهاجرین. یکى حمزة بن عبد المطلب، دوم مصعب بن عمیر صاحب رایت رسول خدا (ص)، سوم عبد اللَّه بن جحش ابن عمّة رسول اللَّه، چهارم عثمان بن شماس، پنجم سعد مولى عتبه. و هفتاد مرد دیگر را مجروح کردند، ازیشان یکى على بن ابى طالب (ع) بود. بر وى شصت و اند جراحت بود.
فجعل رسول اللَّه یمسحها و هى تلتئم باذن اللَّه کأن لم تکن. و قتادة بن نعمان را ضربتى بر چشم آمد، چشمش از چشمخانه بیرون افتاد رسول خدا (ص) آن دیده بر جاى خویش نهاد، فعادت کاحسن ما کانت.
ربّ العالمین بر سبیل تسلیت و تعزیت میگوید: اندوهگن مبید باین قتل و جرح که بر شما رفت، وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ که بآخر سرانجام شما دارید، و شما برتر آئید، و پیروزى شما بینید. ابن عباس گفت: چون هزیمت بر مسلمانان افتاد، اصحاب رسول (ص) بشعبى گریختند، خالد بن ولید با لشکر مشرکان خواست که بر بالاى ایشان افتد تا بر ایشان غلبت کند، مصطفى (ص) دعا کرد: بار خدایا اینان بر ما مسلط مکن و بر مایارى ایشان مده، ما را جز تو پناه نیست، و بى تو ما را قوّت و داشت نیست. بار خدایا! درین شهر همین گروه‏اند که ترا به یگانگى گواهى میدهند و ترا میپرستند، ایشان را بدست دشمن مده. پس ربّ العالمین دعاء وى اجابت کرد و این آیت فرو فرستاد: وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ ضعیف و بد دل مشوید و از جنگ دشمن باز پس منشینید، و خود را عاجز وار میفکنید. پس نفرى مسلمانان تیراندازان پیش از مشرکان با کوه افتادند بر بالاء کافران تا بریشان غلبه کردند. این است که ربّ العالمین گفت: وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ یعنى: اذ کنتم مؤمنین.
قوله: إِنْ یَمْسَسْکُمْ قَرْحٌ قراءت حمزه و على و بو بکر بضمّ قاف است.
و قرح و قرح دو لغت است چون ضعف و ضعف، شهد و شهد فراء گفت: چون بفتح گویى عین جراحت است و چون بضمّ گویى أ لم جراحت است. و گفته‏اند: بضمّ اسم است، و بفتح مصدر. و معنى قرح در اصل خلوص است، و منه القریحة خالص الطّبیعة. و ماء قراح: خالص من الکدر، و القراح من الأرض: خالص الطّین، و رجل قرحان: اذا لم یصبه جدرىّ و لا حصبة. پس جراحت را بدان قرح گویند، لخلوص الألم الى نفس صاحبها.
إِنْ یَمْسَسْکُمْ قَرْحٌ این باز تعزیتى دیگر است مؤمنان را در وقعه احد.
میگوید: اگر بشما جراحتها رسید روز احد، کفّار قریش را روز بدر مثل آن رسید. اگر امسال در احد از شما قومى کشته شدند، پارسال ازیشان هم در بدر قومى کشته شدند. همانست که جاى دیگر گفت: إِنْ تَکُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ یَأْلَمُونَ کَما تَأْلَمُونَ. و جاى دیگر گفت أَ وَ لَمَّا أَصابَتْکُمْ مُصِیبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَیْها. این بآنست که ربّ العالمین روزگار میگرداند میان مردم بر دول: یک روز دولت آن را و یک روز این را.
فیوم علینا و یوم لنا
فیوما نساء و یوما نسرّ
فذلک قوله عزّ و جلّ: وَ تِلْکَ الْأَیَّامُ نُداوِلُها بَیْنَ النَّاسِ. ابن عباس گفت: روز احد، ابو سفیان بر سر کوه شد، ساعتى بایستاد و آن گه گفت: این ابن کبشة؟
این ابن ابى قحافه؟ این ابن الخطاب؟ عمر جواب داد و گفت: هذا رسول اللَّه، هذا ابو بکر، و ها أنا ذا عمر. ابو سفیان گفت: «یوم بیوم و انّ الایّام دول و الحرب سجال» عمر گفت: لا سواء، قتلانا فى الجنّة و قتلا کم فى النّار.
وَ لِیَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا علم اینجا بمعنى دیدار است، لیعلم اى لیرى.
قتیبى گفت: خداى را دو علم است: یکى پیش از کار، و دیگرى پس از کار. داند که چه خواهد بود پیش از بود آن خبر، و داند که چه بود پس بود آن خبر. و گفت که: این علم دوم معنى آن دیدار است، و آن در قرآن جایها است. و عرب از رؤیت بعلم و از علم برؤیت کنایت کنند، چنان که گفت عزّ و علا: أَ لَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ و أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ خَرَجُوا و امثال این فراوانست.
وَ یَتَّخِذَ مِنْکُمْ شُهَداءَ میگوید: تا از شما گواهان گیرد خویشتن را، و شما یکدیگر را، تا گواه شوید بر آن کس که جان بذل کرد از بهر خداى و آن کس که جان خود بذل کرد در خلاف خداى. و گفته‏اند: شهداء اینجا شهیدانند، «سمّوا بذلک لأنّهم عاینوا ثوابهم و شهدوا فى مکانهم،» و این بآن گفت که مسلمانان میگفتند: اگر ما را روزى بود چون روز بدر در آن روز با کافران قتال کنیم، و از خدا شهادت خواهیم. ربّ العالمین گفت: روز احد که کافران را دولت دادیم نه از دوستى ایشان بود وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ اى الکافرین، لکن از بهر آن بود که مسلمانان شهادت میخواستند، و نیز خداى خواست که مؤمنان را بآن رنجها و مصیبت‏ها که آن روز بایشان رسید، و صبر کردند، ایشان را از گناهان پاک گرداند و صافى و هنرى‏و قوّت و شوکت کافران را ناچیز و ناپیدا کند و تباه، این است که ربّ العالمین گفت: وَ لِیُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ یَمْحَقَ الْکافِرِینَ التّمحیص التّنقیة و التّخلیص، و المحق النّقص و الهلاک.
أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ این «ام» در قرآن جایها است، و در موضع استفهام است. یعنى أ حسبتم؟. و گفته‏اند که: در موضع «بل» است. و «لَمَّا یَعْلَمِ» بمعنى لم یعلم است. و لمّا بمعنى لم در قرآن فراوان است. و علم درین آیت بهر دو جایگه بمعنى رؤیت است. و این نصب که در وَ یَعْلَمَ است، نصب على الصّرف است. ربّ العالمین درین آیت بیان کرد که مؤمنان در راه خدا مقاسات بلا کشند، و رنجها احتمال کنند. و این بجواب آن منافقان آمد که روز احد فرا مؤمنان گفتند: «لم تقتلون انفسکم و تهلکون اموالکم فانّ محمّدا لو کان نبیّا لم یسلّط علیه القتل فقال المؤمنون: بلى! من قتل منّا دخل الجنّة. فقال المنافقون لم تمنّون انفسکم الباطل، فأنزل اللَّه عزّ و جلّ: أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ الآیة.
وَ لَقَدْ کُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ سیاق این آیت عتاب مؤمنانست. میگوید: از پارسال و ازگه که شرف شهیدان بدر شنیدید همه روز شهادت بآرزو میخواستید و میگفتید با پیغمبر که: اگر ما را وقعه‏اى چون وقعه بدر بود، بینى که ما چون جنگ کنیم تا در راه حق شهید شویم؟! «فَقَدْ رَأَیْتُمُوهُ» اینک روز احد بدیدید، آنچه میخواستید.
وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ و بچشم سر در محمد (ص) نگریستید، و در آن قتل و قتال که آنجا رفت، و با این همه بهزیمت شدید، و روى از دشمن بر گردانیدید. اکنون حکم مسلمانان در قتال کفّار آنست که: چون در صف قتال بایستند روى از دشمن بنگردانند و بهزیمت نشوند و شکستگى بر مسلمانان نیارند که این حرام است و از جمله کبائر، ما دام که لشکر کفّار دو بار چندان که لشکر مسلمانان، بیش نباشند.
ابن عباس ازین جا گفت: «من فرّ من اثنین فقد فرّ، و من فرّ من ثلاثة لم یفرّ.
و هو المشار الیه بقوله تعالى: إِذا لَقِیتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا. پس اگر عدد دشمن دو بار چندان که عدد مسلمانان، بیش بود، گریختن و قتال بگذاشتن رواست و ایشان در آن معذور، لقوله تعالى: وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ.