عبارات مورد جستجو در ۴۷۶ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
دشمنت گر حسود شد نیک است
که برنج آید او ز فعل بدش
فعل او یار و دشمنش باشد
از پی قصد جسم و جان خودش
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
هر آنکه از همه اشخاص پر مشقت دهر
برید و ساخت وطن در حریم تنهایی
اگر چه هیچ ندارد مشابهت بنسب
بواحدی که مسلم باوست یکتایی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
گر چاره این تنگدلی باید کرد
ما را چو تو ده رنگ دلی باید کرد
من نرم تر از موم دلی دارم لیک
با سنگدلان سنگدلی باید کرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۲
آنها که بپرسند و ببخشند مرا چیز
از من به زبان و قلم و شعر بترسند
پس چونکه بترسند زشعر و قلم من
آنها که مرا چیز نبخشند و نپرسند
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
صد ره شده ام به بیخ و بن جویی خویش
یک زشت ندیده ام به نیکویی خویش
بی یار بمانده ام ز بدخویی خویش
با خویش نشسته ام به بدگویی خویش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بآب سبزه، به جان تن، بود چه سان محتاج؟
به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج
سخنوری نتوان بی سخن شنو کردن
سخن به گوش بود بیش از زبان محتاج
بسی بود ز گدا احتیاج شاه افزون
که هست او به جهان، این به نیم نان محتاج
ز احتیاج خلاصند بی کس و کویان
ز خانه داری باشد بزه کمان محتاج
خموش را به سخنگو همین مزیت بس
که نیستند خموشان به همزبان محتاج
کشیدم آنچه من از منت خسان واعظ
مباد دشمن کس هم بدوستان محتاج
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
جایی که کسی پی نبرد، بی جایی است
رویی که نریزد آب، ناپیدایی است
چیزی که بماند بکسی، بیچیزی است
یاری که نرنجد ز کسی، تنهایی است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
خوش آنکه ندارد غم فرزند و زنی
از خار تعلق بجگر نیش زنی
غم نیست کسی را که تعلق نبود
غربت نکشد آنکه ندارد وطنی
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱۷
ندارند از ته دل، الفتی اهل جهان باهم
مگر در خواب مژگانی به مژگان آشنا گردد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۰
نرم خواهی که شود خصم، تو در گرمی کوش
ز آنکه آب از دم شمشیر بآتش گیرند
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل سیزدهم
نمودگاری از شرف گوهر آدمی که آن را دل گویند، در راه معرفت بشناختی اکنون بدان که از روی قدرت وی را نیز شرفی است که آن هم از خاصیت ملایکه است و حیوانات دیگر را آن نباشد و آن آن است که همچنان که عالم اجسام مسخر است ملایکه را تا به دستوری ایزد تعالی، چون صواب بینند، و خلق را بدان محتاج بینند، باران آورند و به وقت بهار و باد انگیزند و حیوانات را در رحم و نبات را در زمین صورت کنند و بیارایند و به هر جنسی از این کارها، گروهی از ملایکه موکل اند دل آدمی نیز که از جنس گوهر ملایکه است، وی را نیز قدرتی داده اند تا بعضی از اجسام عالم مسخر وی اند.
و عالم خاص هر کسی تن وی است و تن مسخر دل است که معلوم است که دل در انگشت نیست و علم ارادت نیست و چون دل بفرماید انگشت بجنبد و چون در دل صورت خشم پدید آید، عرق از هفت اندام گشاده شود و این چون باران است و چون صورت شهوت در دل پدید آید، بادی پدید آید و به جانب آلت شهوت شود و چون اندیشه طعام خوردن کند، آن قوتی که در زیر زبان است به خدمت برخیزد و آب ریختن گیرد تا طعام را تر کند، چنان که بتوان خورد.
و این پوشیده نیست که تصرف دل در تن روان است و تن مسخر دل است، و لکن بباید دانست که روا بود که بعضی از دلها شریفتر و قویتر بود و به جواهر ملایکه ماننده تر بود که اجسام دیگر، بیرون تن وی مطیع وی گردند تا هیبت وی مثلا بر شیری افتد، شیر مطیع و زبون گردد و همت در بیماری بندد بهتر شود و هم بر تن درستی افکند بیمار شود، و اندیشه در کسی افکند تا به نزدیک وی آید، حرکتی در باطن آن کس پدیدار آید و همت در آن بندد که باران آید، بیاید این همه ممکن است به برهان عقلی و معلوم است به تجربت و آن که او را چشم زدگی گویند و سحر گویند، هم از این باب است، و از جمله تاثیر نفس آدمی است در اجسام دیگر تا نفسی که حسود خبیث باشد مثلا ستوری نیکو ببیند، به چشم حسد در آن ستور نگرد و هلاک وی توهم کند، آن ستور در وقت هلاک شود، چنان که در خبر است: «العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر».
پس این نیز از عجایب قدرت دل است و این چنین خاصیت چون کسی را پدید آید، اگر داعی خلق باشد معجزه گویند و اگر داعی نباشد کرامات گویند اگر در کار خیر باشد، آن کس را نبی گویند یا ولی و اگر در کار شر باشد آن کس را ساحر گویند و سحر و کرامات و معجزات از خواص قدرت دل آدمی است، اگر چه میان ایشان فرقهای بسیار است، که این کتاب بیان آن احتمال نکند.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل دوم
اگر خواهی که از حقیقت مرگ اثری بدانی که معنی وی چیست، بدان که آدمی را دو روح است یکی از جنس روح حیوانات و ما آن را «روح حیوانی» نام کنیم و یکی از جنس روح ملایکه و ما آن را «روح انسانی» نام کنیم و این روح حیوانی را منبع دل است، آن گوشت که در جانب چپ نهاده است و وی چون بخاری لطیف است از اخلاط باطن حیوان و وی را مزاجی معتدل آمده است و وی از دل به واسطه عروق ضوارب که آن را نبض و حرکت باشد، به دماغ و جمله اندامها می رسد و این روح حمال قوه حس و حرکت است و چون به دماغ رسد، حرارت وی کم شود و معتدل گردد و چشم از وی قوت بصر پذیرد و گوش از وی قوه شنیدن پذیرد و همچنین همه حواس و مثل وی چون چراغی است که در خانه ای گرد بر می آید، هر کجا می رسد، دیوارهای خانه از وی روشن می شود، پس چنان که روشنائی چراغ در دیوار پیدا می آید، به قدرت ایزد تعالی همچنین قوت بینائی و شنوائی و جمله حواس از این روح در اعضای ظاهر پدید می آید اگر در بعضی عروق، سده ای و بندی افتد، آن عضو که پس از آن بندگان باشد، معطل شود و مفلوج گردد و در وی قوت حس و حرکت نباشد و طبیب جهد آن کند که سده بگشاید.
و مثل این روح چون آتش چراغ است و مثل دل چون فتیله و مثل غذا چون روغن، همچنان که روغن از چراغ بازگیری چراغ بمیرد، چون غذا بازگیری مزاح معتدل این روح باطل شود و حیوان بمیرد و همچنان که اگر چه روغن بود، فتیله چون بسیار روغن بخورد، تباه شود و نیز روغن نپذیرد، همچنین دل به روزگار دراز چنان شود که قبول غذا نکند و همچنان که چیزی که بر چراغ زنی چراغ فرو می رود، اگر چه روغن و فتیله بر جای بود، چون حیوانی را زخمی عظیم رسد بمیرد.
و این روح تا مزاج وی معتدل بود، چنان که شرط است، معانی لطیف را چون قوت حس و حرکت قبول می کند از انوار ملایکه سماوی به دستوری ایزد تعالی چون آن مزاج از آن باطل شود، به غلبت حرارت یا برودت یا به سببی دیگر، شایسته نباشد قبول آن آثار را، چون آئینه ای که تا روی وی راست و صافی باشد، صورتها قبول می کند، از هر چه صورت دارد، چون درست شود و زنگار بخورد، آن صورت قبول نکند، نه از آن سبب که صورتها هلاک شد یا غایب شد، لکن شایستگی وی قبول آن را باطل شد همچنین شایستگی این بخار لطیف معتدل که آن را روح حیوانی نام کردیم، در اعتدال مزاج وی بسته است، چون از اعتدال باطل شود، قبول نکند و چون قوتهای حس و حرکت قبول نکند، اعضا از اعطای انوار او محروم ماند و بی حس و حرکت شود، گویند بمرد.
معنی مرگ روح حیوانی این بود و فراهم آورنده این اسباب تا این مزاج از اعتدال بیفتد، آفریده ای است از آفریده های خدای عزوجل که وی را «ملک الموت» گویند و خلق از وی نام دانند و حقیقت وی شناختن دراز است.
این معنی مرگ حیوانات است، اما مرگ آدمی بر وجه دیگر است چه وی را این روح حیوانی هست و روح دیگر است که ما آن را روح انسانی گوییم و دل نام کردیم در بعضی از فصول گذشته و وی نه از جنس آن دیگر روح است که آن جسمی است چون هوای لطیف و چون بخاری پخته شده و صافی گشته و نصج یافته، اما این روح انسانی جسم نیست، چه قسمت پذیر نیست ومعرفت حق عزوجل در وی فرود آید، چنان که حق عزوجل قسمت نپذیرد و یکی است محل معرفت یکی هم یکی باشد و قسمت نپذیرد، پس در هیچ جسم قسمت پذیر فرو نیاید، بل در چیزی یگانه نا قسمت پذیر فرود آید.
پس فتیله و آتش چراغ و نور چراغ، هر سه تقدیر کن فتیله چون قالب دل و آتش چراغ مثل روح حیوانی و نور چراغ مثل روح انسانی است و چنان که نور چراغ لطیفتر از چراغ بود و گویی به وی اشارت نتوان کرد، روح انسانی لطیف است به اضافت با روح حیوانی و وی اشارت پذیر نیست و این مثال راست بود، چون از روی لطافت نظر کنی، لکن از وجهی دیگر راست نیست که نور چراغ تبع و فرع وی و چون چراغ باطل بود وی باطل شود و روح انسانی تبع روح حیوانی نیست، بلکه اصل وی است و به باطل شدن وی باطل نشود، بلکه اگر مثال وی خواهی، نوری تقدیر کن که از چراغ لطیفتر باشد و قوام چراغ به وی بود، نه قوام وی به چراغ تا این مثال راست آید.
پس این روح حیوانی، چون مرکب است روح انسانی را، از وجهی و از وجهی چون آلتی چون این روح حیوانی را مزاج باطل شود، قالب بمیرد و روح انسانی بر جای خویش بماند، و لکن بی آلت و مرکب شود و تباهی آلت، سوار را ضایع و معدوم نگرداند، ولکن بی آلت کند.
و این آلت که وی را دادند، برای آن دادند تا معرفت و محبت حق عزوجل صید کند اگر صید کرده است، هلاک شدن آلت خیر وی است تا از بار وی برهد و آن که رسول (ص) گفت، «مرگ تحفه و هدیه مومن است» آن بود که کسی دام برای صید دارد و بار آن همی کشد، چون صید به دست آورد هلاک دام غنیمت وی باشد و اگر، والعیاذبالله، پیش از آن که صید به دست آورد، این آلت باطل شود، حسرت و مصیبت آن را نهایت نباشد و این الم و حسرت اول عذاب قبر بود، نعوذ بالله منه.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۲۶ - پیدا کردن علاج دل تا حاضر شود
بدان که غفلت دل در نماز از دو سبب بود، یکی از ظاهر بود و یکی از باطن اما آنچه ظاهر بود آن باشد که نماز جایی کند که چیزی می بیند یا می شنود که دل بدان مشغول می باشد و دل تبع چشم و گوش بود علاج وی آن بود که نماز جایی کند که هیچ آواز نشنود و اگر جایی تاریک بود بهتر باشد تا چشم برهم نهد و بیشتر عابدان عبادت را خانه ای ساخته باشند خرد و تاریک که در جای فراخ دل پراکنده تر باشد و این عمر رضی الله عنه هرگه نماز کردی، شمشیر و کتاب و هر قماشی که بودی از پیش برگرفتی، تا بدان چشم مشغول نشود.
و سبب دوم از باطن بود و آن اندیشه و خواطر پراکنده بود و این دشوارتر و صعبتر است و این از دو گونه بود، یکی از کاری بود که وقتی دل بدان مشغول شود و تدبیر آن بود که نخست آن کار تمام کند و دل فارغ گرداند، آنگاه نماز کند، و برای این گفت رسول (ص) «اذا حضر العشاء و العشاء فابدو بالعشاء چون طعام پیش آید و نماز، نخست طعام بخورید»؛ و همچنین اگر با کسی سخنی دارد، باید که نخست سخن بگوید و دل از آن اندیشه فارغ کند.
دیگر نوع اندیشه کاری باشد که به یک ساعت تمام نشود، یا خود اندیشه ای پراکنده باشد که بر دل غالب شده باشد به عادت و علاج این آن بود که دل به معانی ذکر و قرآن خواندن مشغول می دارد و معنی آن می اندیشد تا بدین اندیشه آن را دفع کند و این تسکین کند اندیشه ای را که غالب نبود و شهوت آن کار قوی نباشد اما اگر شهوت قوی باشد، اندیشه آن نیز دفع نیوفتد تدبیر آن کند تا مسهلی خورد تا ماده آن علت از باطن قمع کند و مسهل این آن بود که به ترک آن چیز که اندیشه از آن است بگوید تا برهد و اگر نتواند، هرگز از آن اندیشه نرهد و نماز وی همیشه آمیخته بود با حدیث نفس و مثل وی چون کسی بود که در زیر درختی بنشیند و خواهد که مشغله گنجکان نشنود، چوبی بگیرد و ایشان را می راند و در حال بازمی آیند اگر خواهد که برهد، تدبیر آن بود که درخت از اصل برکند، تا درخت می باشد، آن مشغله همچنان می باشد همچنین تا شهوت کاری بر وی مستولی می باشد، اندیشه پراکنده و به ضرورت با وی می بود.
و از این بود که رسول (ص) را جامه نیکو آورده بودند به هدیه و علمی نیکو داشت، چشم وی بر آن علم افتاد در نماز چون نماز بگزارد آن جامه به خداوند داد و جامه کهن درپوشید و بر نعلین وی دوالی نو بسته بودند چشم وی در نماز بر آن افتاد و نیکو بود، بفرمود تا بیرون کردند و آن دوال کهن باز آوردند و یک با نعلین نو ساختند، او را به چشم نیکو آمد، سجده کرد و گفت، «تواضع کردن خدای را تا مرا دشمن نگیرد بدین نظرکه کردم»، و بیرون آمد و اول سایل را که دید به وی داد و طلحه در خرماستان خویش نماز می کرد، مرغی دید نیکو در میان آن درختان می پرید و راه نمی یافت، دلش بدان مشغول شد و ندانست که چند رکعت کرد، پس به نزد رسول (ص) آمد و از دل خویش گله کرد و کفارت آن را خرماستان صدقه کرد و سلف چنین بسیار کرده اند و علاج حاضر کردن دل این دانسته اند.
و در جمله چون پیش از نماز ذکر حق تعالی بر دل غالب نبود، در نماز حاضر نیاید و اندیشه که راه یافت، بدان که در نماز شود دل خالی نشود و هرکه نماز خواهد با حضور دل، باید که بیرون نماز دل را علاج کرده باشد و خالی کرده و این بدان بود که مشغله های دنیا از خود دور کرده باشد و به قدر حاجت از دنیا قناعت کرده باشد و مقصود وی نیز از آن قدر فراغت عبادت بود چون چنین نبود، دل حاضر نبود، الا در بعضی از نماز، باید که در نوافل می افزاید، و دل حاضر می کند تا به قدر چهار رکعت مثلا دل حاضر شود: که نوافل جبر آن فرایض است.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۳۰ - مساله
بدان که آنچه لابد است از نماز گفته آمد و دیگر مسایل چون حاجت افتد بباید پرسید که در چنین کتاب شرح نتوان کرد اما وسوسه در نیت نماز بسیار می باشد، بدین اشارتی کرده آید. بدان که وسوسه نیت کسی را بود که در عقل وی خللی باشد و سودایی بود یا به شریعت جاهل باشد و معنی نیت نداند که نیت تو آن رغبت است که تو را روی به قبله آورد و بر پای انگیخت تا فرمان به جای آری و چنان که تو را اگر کسی گوید، «فلان عالم آید، وی را برپای خیز و حرمت دار»، نگوئی که نیت کردم که بر پای خیزم فلان عالم را برای علم وی به فرمان فلان کس، لیکن بر پای خیزی در وقت و این نیت خود در دل تو باشد، بی آن که به دل گویی یا به زبان و هرچه به دل گویی حدیث نفس بود نه نیت بود نیت آن رغبت بود که تو را بر پای انگیخت، اما باید که بدانی که فرمان چیست و بدانی که ادای نماز پیشین است یا ادای نماز دیگر چون دل از این غافل نبود، همی الله اکبر بگوئی و اگر غافل بود، خود را با یاد دهی و گمان نبری که معنی اداء و فرض، و نماز پیشین همه بیکبار مفصل در دل جمع شود، لیکن چون نزدیک باشد به یکدیگر جمع نماید و این مقدار کفایت بود، چه اگر کسی تو را گوید، «فریضه نماز پیشین گزاری؟» گویی، «آری»، در این وقت که «آری» گویی، جمله آن معانی در دل تو بود و در تفصیل نبود، پس گفت تو با خویشتن تا با یاددهی، همچون گفت آن کس بود و الله اکبر به جای آن بود که گویی «آری» و هرچه بیشتر استقصا کنی دل و نماز بشولیده شود، باید که آسان گیری چون این مقدار کردی به هر صفت که بود بدانی که نماز درست است که نیت نماز همچون نیت کارهای دیگر است و بدین سبب بود که در روزگار رسول (ص) و صحابه، رضوان الله علیهم اجمعین، هیچ کس را وسوسه نیت نبود آن کس که این می نداند از جهل است.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۰ - باب دوم
بدان که هر کسی دوستی و صحبت را نشاید، بلکه باید که صحبت با کسی داری که در وی سه خصلت بود:
اول عقل بود که در صحبت هیچ فایده نبود و به آخر به وحشت کشد که احمق آن وقت که خواهد که با تو نیکویی کند، باشد که کاری کند به احمقی که زیان تو در آن بود و نداند و گفته اند، «از احمق دور بودن قربت است. و در روی احمق نگریدن خطیئت است». و احمق آن بود که حقیقت کارها نداند و چون با وی نگویی فهم نکند.
خصلت دوم خلق نیکو بود که از بدخو سلامت نبود و چون آن خوی بد وی بجنبد، حق تو فرو ماند و باک ندارد.
خصلت سوم آن که به صلاح بود که هرکه بر معصیت مصر بود از خدای تعالی نترسد، و هرکه از خدای تعالی نترسد بر وی اعتماد نباشد. و خدای تعالی می گوید، «و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا و اتبع هویه. طاعت مدار کسی را که از ذکر خود غافل کرده ایم و از پس هوای خویش است»؛ و اگر مبتدع بود، از وی دور باید بود که بدعت وی سرایت کند و شومی وی به تو برسد. و هیچ بدعت عظیم تر از آن نبوده است که اکنون پدید آمده است. گروهی اند که می گویند با خلق خدای تعالی داوری نباید کردن و هیچ کس را از فسق و معصیت بازنباید داشت که ما را با خلق خدای تعالی خصومت نیست و در ایشان تصرف نیست. و این سخن تخم اباحت است و سر زندقه است و از بدعت عظیم تر است البته. با این قوم هیچ مخالطت نباید کردن که این سخنی است که موافق طبع است و شیطان به معاونت آن برخیزد و این را در دل بیاراید و بزودی به اباحت صریح کشد.
و جعفر الصادق (ع) گفته است که از صحبت پنج تن حذر کنید: یکی دروغ زن که همیشه با وی در غرور باش و دیگر احمق که آن وقت که سود تو خواهد، زیان کند و نداند و بخیل که بهترین وقت تو از تو ببرد و بددل که در وقت حاجت تو را ضایع بماند و فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد و به کمتر از یک لقمه، گفتند، « آن چیست؟ » گفت، « طمع در آن ».
و جنید می گوید که صحبت با فاسق نیکوخو، دوست تر دارم از آن که با قرای بدخو.
و بدان که جمله این خصال کمتر جمع شود، ولیکن باید غرض صحبت بشناسی. اگر مقصود انس است، خلق نیکوتر طلب کنی و اگر مقصود دنیاست، سخاوت و کرم طلب کنی و اگر مقصود دین است علم و پرهیزگاری طلب کنی و هر یکی را شرطی دیگر است.
بدان که خلق از سه جنس است: بعضی چون غذایند که از وی نگزیرد و بعضی چون دارواند که در بعضی احوال بدیشان حاجت افتد و بس. و بعضی چون علت اند، که به هیچ وقت با ایشان حاجت نبود، ولیکن مردم بدیشان مبتلا شوند و مدارا می باید کرد تا برهد. و در جمله، صحبت با کسی باید کرد که او را از تو فایده دینی بود یا تو را از وی.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۰ - آفات عزلت
بدان که از مقاصد دینی و دنیایی بعضی است که جز از دیگران حاصل نمی آید، و جز به مخالطت راست نشود و در عزلت فوت آن است و فوات آن آفت عزلت است، و آن شش است.
آفت اول
بازماندن از علم خواندن و تعلیم کردن. بدان که هرکه علمی که بر وی فریضه است نیاموخته باشد او را عزلت حرامت است و اگر فریضه آموخت و فهم نتواندکرد و خواهد که عزلت گیرد برای عبادت، روا باشد و اگر تواند که علوم شرع تمام بیاموزد، وی را عزلت گرفتن خسرانی عظیم باشد، چه هرکه پیش از علم حاصل کردن عزلت گیرد، بیشتر اوقات به خواب و بیکاری و اندیشه پراکنده ضایع کند و اگر همه روز به عبادت مشغول بود، چون علم محکم نکرده باشد، از غرور و مکر خالی نباشد در عبادت و از اندیشه خطا و محال خالی نباشد در اعتقاد و خواطری که وی را درآید در حق خدای تعالی، باشد که کفر باشد یا بدعت، و وی نداند.
و در جمله عزلت علما را شاید، نه عوام را که عامی چون بیمار بود، وی را نشاید که از طبیب بگریزد و خود طبیبی خویش کند که زود هلاک شود.
اما تعلیم کردن، درجه آن بزرگ است. عیسی می گوید (ع) که «هرکه علم داند و بدان کار کند و دیگران را بیاموزد، وی را در ملکوت آسمان عظیم خوانند.» و تعلیم با عزلت راست نیاید، پس تعلیم از عزلت اولیتر و این به شرط آن بود که نیت وی نیت متعلم بود نه طلب جاه و مال و باید که علمی تعلیم کند که در دین نافع بود. و آن که مهم تر بود پیش دارد، مثلا چون به طهارت ابتدا کرد بگوید که طهارت جامه و پوست مختصر است و مقصود از وی طهارت دیگر است ورای آن و آن طهارت چشم و گوش و زبان و دست و جمله اندامهاست از معاصی و تفصیل آن بگوید و بفرماید تا بدان کار کند و اگر کار نکند و علمی دیگر طلب کند، مقصود وی جاه است و چون از طهارت فارغ شد بگوید که مقصود از این طهارت طهارتی دیگر است ورای آن و طهارت دل است از دوستی دنیا و از هرچه جز حق است تعالی.
و حقیقت لااله الاالله این است که وی را هیچ معبود نیست مگر خدای تعالی را و هرکه در بند هوای خویش است، فقد اتخذ الهه هو ایه، هوای خویش را به خدایی کرده است و از حقیقت لااله الاالله محروم است و وجه گسستن از هوا نشناسد تا هر چه ما در رکن منجیات و مهلکات آورده ایم برنخواند و این فرض عین همه خلق است و چون شاگرد پیش از آن که از این علم فارغ شد، علم حیض و طلاق و خراج و فتاوی خصومات طلب کند، یا مذهب یا علم کلام و جدل و مناظره طلب کند با معتزله و کرامیان، بدان که جاه و مال طلب می کند نه دین، از وی دور باید بود که شر وی عظیم بود.
و چون با شیطان که وی را به هلاک وی دعوت می کند مناظره نکند و با نفس خویش که دشمن وی است خصومت نکند، و خواهد که مناظره و خصمی با ابوحنیفه و شافعی و معتزله کند، دلیل آن است که وی را شیطان به دست خویش گرفته است و بر وی می خندد و صفاتی که در درون وی است،چون حسد و کبر و ریا و دوستی دنیا و شره جاه و مال همه پلیدیهاست که سبب هلاک وی است. چون دل خود را از آن پاک نکند و بدان مشغول شود که در فتاوای نکاح و طلاق و سلم و اجارت کدام درست تر است و اگر کسی در آن خطا کرده است پیش از آن که نیست که مزد وی از دو به یکی آید که رسول (ص) گفته است که هرکه اجتهاد کرد و صواب کرد مزد وی دواست و اگر خطا کرد یکی، پس اگر مذهب شافعی گیرد یا آن ابوحنیفه صرفه پیش از این نیست و چون این صفات از خویش محو نکند، صرفه این هلاک دین وی است. و روزگار چنان شده است که در شهری بزرگ دو تن بیش نیابد که رغبت کند در تعلیم بر این وجه، پس مدرس را نیز عزلت گرفتن اولیتر است که هرکه علم کسی را آموزد که وی را قصد دنیا بود، همچنان بود که شمشیر به کسی فروشد که وی را قصد راه زدن بود، اگر گوید که باشد که روزی قصد دین کند، همچنان بود که گوید شاید این قاطع طریق روزی توبه کند و به عزا شود. و اگر گوید شمشیر وی را به توبه نخواند و علم وی را به خدای خواند، این هم غلط است که علم فتاوی خصومات و معاملات و علم کلام و نحو و لغت هیچ کس را به خدای نخواند که اندر این تحریص و ترغیب در دین نباشد، بلکه هریکی تخم حسد و مباهات و کبر و تعصب در دل وی می کارد و می پرورد، و لیس الخبر کالمعاینه نگاه کن تا کسانی که به چنین علم مشغول بودند چگونه بودند و چگونه مردند؟
آن علم که به آخرت دعوت کند و از دنیا بازخواند، علم حدیث و علم و تفسیر و این علوم باشد که در منجیات و مهلکات آورده ایم، لاجرم این علم را مندوب باید داشت که در همه کس اثر کند. الا به نادر کسی که بغایت سخت دل باشد. پس اگر بدین شرط که گفته آمد علم طلب کند، از وی عزلت گرفتن از کبایر عظیم باشد.
پس اگر علم حدیث و تفسیر و آنچه مهم باشد برخواند و هم طلب جاه بر خود غالب بیند، باید که از تعلیم بگریزد، چه اگر در تعلیم وی دیگران را خبر بسیار بود، لیکن هلاکت وی بود و وی فدای دیگران باشد. و از آن جمله بود که رسول (ص) گفت که خدای تعالی این دین را نصرت کند به کسانی که ایشان را از آن هیچ نصیب نبود. و مثل وی چون شمع بود که سرای به وی روشن بود و وی در سوختن و کاستن بود و بدین سبب بود که بشر حافی هفت قمطره از کتب حدیث که سماع داشت در زیر خاک دفن کرد و حدیث روایت نکرد و گفت، «از آن روایت نمی کنم که شهوت روایت می بینم از خویشتن، اگر شهوت خاموشی یافتمی، روایت کردمی». و چنین گفته اند بزرگان که حدثنا بابی است از دنیا و هرکه گوید حدثنا، می گوید مرا در پیشگاه نشانید.
و امیر المومنین علی (ع) به یکی بگذشت، بر کرسی مجلس می کرد گفت، «این می گوید اعرفونی مرا بشناسید». یکی از عمر دستوری خواست تا بامداد پس از نماز صبح مردمان را پند دهد. دستوری نداد. گفت، «از پند دادن نهی می کنی؟» گفت، «آری ترسم که چنان باد تکبر در خویشتن افکنی که به ثریا رسی.»
و رابعه عدویه، سفیان ثوری را گفتی، «نیک مردی اگر نه آنستی که دنیا دوست داری.» گفت، «آن چیست؟» گفت، «روایت حدیث دوست داری». و ابوسلیمان خطابی می گوید، «هرکه خواهد که با شما صحبت کند و علم آموزد در این روزگار، از ایشان حذر کنید و دور باشید که در ایشان نه مال است و نه جمال، به ظاهر دوست باشند و به باطن دشمن در وی ثنا گویند و به غیبت زشت گویند. همه اهل نفاق و سخن چیدن و مکر و فریفتن باشند. غرض ایشان آن بود که از تو نردبان خویش سازند به اغراض فاسد خویش و از تو خری سازند تا در هوای ایشان گرد شهر می برآیی و آمدن خویش نزدیک تو منتی دانند و خواهند که عز و جاه و مال خویش فدای ایشان کنی و به عوض آن که به نزدیک تو آیند به همه حقوق ایشان و خویشاوندان و پیوستگان ایشان قیام کنی و سفیه ایشان باشی با دشمنان ایشان و اگر در یکی از این خلاف کنی، آنگاه بینی که چه گویند در تو و در علم تو و چگونه دشمنی آشکارا شوند.» و حقیقت چنان است که وی گفت که هیچ شاگرد رایگان امروز استاد را قبول می نکند. اول اجرا خواهد که روان بود و مسکین مدرس نه طاقت آن دارد که به ترک شاگرد بگوید که آنگاه در چشم مردمان محتشم ننماید و نه اجرای ایشان راست تواند کرد بی خدمت ظالمان و مداهنت با ایشان و مسلمانی به سرایشان در دهد و از ایشان خود هیچ چیز نیابد، پس هرکه تعلیم تواند کرد و از این آفات دور تواند بود تعلیم از عزلت فاضلتر».
و اکنون شرط عامی آن است که هر عالمی را که بیند که مجلس و درس می کند، بر وی گمان بد نبرد که این برای جاه و مال می کند، بلکه باید که گمان برد که برای خدای تعالی می کند که فریضه وی این است که گمان چنین برد و چون باطن پلید باشد، گمان نیک را جای نباشد که هر کسی از مردمان آن پندارد که در درون وی است، پس این سخن برای آن می رود تا عالم شرط خویش بداند و عامی به حماقت این بهانه نگیرد و در حرمت علما تقصیر نکند که وی نیز هلاک شده باشد بدین گمان بد که به وی برد.
آفت دوم
آن است که از منفعت گرفتن و منفعت رسانیدن بازماند. اما منفعت گرفتن کسب بود که بی مخالطت راست نیاید و هرکه عیال دارد و به کسب مشغول نشود و عزلت گیرد نشاید که ضایع گذاشتن عیال از کبایر بود و اگر قدر کفایت دارد یا عیال ندارد، عزلت اولیتر.
اما منفعت رسانیدن صدقه دادن بود و به حق مسلمانان قیام کردن و اگر در عزلت جز به عبادت ظاهر مشغول نخواهد شد، کسب حلال و صدقه دادن وی را از عزلت فاضلتر باشد و اگر در باطن وی را راه گشاده است به معرفت جلال حق تعالی و انس به مناجات وی، این از همه صدقات فاضلتر که مقصود همه عبادتها این است.
آفت سیم
آن است که از مجاهدت و ریاضت که به سبب صبر کردن بر اخلاق مردمان حاصل آید بازماند و این فایده بزرگ است کسی را که هنوز تمام ریضات نیافته باشد که خوی نیکو اصل همه عبادتهاست و بی مخالطت پیدا نیاید که خوی نیکو بود که بر محالات مردمان صبر کند و خادمان صوفیان مخالطت بدین کنند تا به سوال از عوام رعونت و کبر بشکنند و به نفقه صوفیان بخل را بشکنند و به احتمال از ایشان بدخویی از خویشتن ببرند و به خدمت ایشان برکت دعا و همت ایشان حاصل کنند. اول کار این بوده است، اگرچه اکنون نیت و اندیشه بگردیده است و بعضی را مقصود جاه و مال شده است. پس اگر کسی ریاضت یافته است، وی را عزلت فاضلتر که مقصود از ریاضت نه آن است که همیشه رنج می کشند، چنان که مقصود از دارو تلخی نیست، بلکه آن است که علت بشود، چون علت برفت همیشه خویشتن در تلخی دارو داشتن شرط نیست، بلکه مقصود ورای ریاضت است و آن همان حاصل کردن انس است به ذکر خدای تعالی و مقصود ریاضت آن است که هرچه وی را شاغل است از انس از خود دور کند تا بدان پردازد.
و بدان که چنان که ریاضت کردن لابد است، ریاضت دادن و تادیب کردن دیگران را هم از ارکان دین است و این با عزلت راست نیاید، بلکه شیخ را زا مخالطت با مریدان چاره نباشد و عزلت وی از ایشان شرط نبود. ولیکن چنان که از آفت ریا و طلب جاه حذر باید کرد علما را، شیوخ را نیز حذر باید کرد. چون به شرط باشد، مخالطت ایشان اولیتر از عزلت.
آفت چهارم
آن است که در عزلت وسواس غلبه کند و باشد که دل نفرت گیرد از ذکر و ملال افزاید و آن جز به موانست با مردمان برنخیزد. و ابن عباس می گوید رضی الله عنهما که اگر از وسواس نترسمی با مردمان ننشینمی و علی (ع)می گوید که راحت دل از دل بازمگیرید که چون دل را به یک بار اکراه کنی نابینا شود. پس باید که هر روزی یک ساعت باشد که به موانست وی استراحتی باشد که آن در نشاط بیفزاید، ولیکن باید که آن کسی باشد که با وی همه حدیث دین بود و احوال خویش در تقصیر دین و در تدبیر تیسیر اسباب گویند. اما با اهل غفلت نشستن، اگر همه یک ساعت بود، زیان کار بود و آن صفاتی که در جمله روز پدید آمده باشد تیره گرداند. رسول (ص) گفت، «هرکه به صفت دوست و همنشین خویش باشد، باید که گوش دارد که دوستی با که می دارد.»
آفت پنجم
آن که ثواب عبادت و تشییع جنازه و شدن به دعوت و تهنیت و تعزیت و حقوق مردمان فوت شود و اندر این کارها نیز آفات است و رسم نفاق و تکلف به وی راه یافته است. و کس بود که خویشتن از آفات نگاه نتواند داشتو به شرط قیام نتواند نمود، آن کس را عزلت اولیتر. و بسیار کس از سلف چنین کرده اند و این همه در باقی کرده که سلامت خویش در آن دیده اند.
آفت ششم
آن که در مخالطت کردن و قیام به حقوق مردمان نوعی از تواضع بود. در عزلت نوعی از تکبر باشد و بود که باعث از عزلت خواجگی و تکبر بود و آن که خواهد به زیارت مردمان نرود و مردمان نیز به زیارت وی نیایند. روایت کرده اند که در بنی اسرائیل حکیمی بود بزرگ و سیصد و شصت تصنیف کرده بود در حکمت تا پنداشت که نزد خدای تعالی ورا محلی پیدا آمد. وحی آمد پیمبر آن روزگار را که وی را بگوید که روی زمین بربقبقه و بانک و نام خویش کردی و من این بقبقه تو را قبول نکنم، پس بترسید و دست از آن بداشت و در سنبی بنشست خالی. گفت، «اکنون خدای تعالی از من خشنود شد.» وحی آمد که خشنود نشده ام از وی. پس بیرون آمد و به بازارها رفتن اندر گرفت و با خلق مخالطت کرد و با ایشان می نشست و بر می خاست و طعام می خورد. وحی آمد که اکنون خشنودی من یافتی. پس بدان که باشد که کسی خود عزلت از تکبر کند که ترسد که در مجامع وی را حرمت ندارند یا ترسد که نقصان وی در علم یا در عمل بینند، آن زاویه را پرده نقصان خویش سازد و همیشه در آرزوی آن باشد که مردمان به زیارت وی روند و به وی تبرک کنند و دست وی بوسه دهند و این چنین عزلت عین نفاق باشد. و نشان آن که عزلت به حق بود به دو چیز بود: یکی آن که در زاویه هیچ بیکار نباشد، بل به ذکر و تفکر مشغول باشد یا به علم و عبادت مشغول باشد. دیگر آن که زیارت مردمان را کاره باشد که به نزدیک وی روند، مگر کسی که از وی فایده دینی بود.
ابوالحسن حاتمی از خواجگان طوس به سلام شیخ ابوالقاسم گرگانی شد و وی از اولیای بزرگ بود. عذر خواستن گرفت که تقصیر می کنم که کمتر می رسم. گفت، «ای خواجه عذر مخواه که همه از آمدن منت دارند و ما از نا آمدن منت داریم که ما را خود از آمدن مهتر پروای کس نیست، یعنی ملک الموت.»
امیری به نزدیک حاتم اصم شد. گفت، «چه حاجت داری؟» گفت، «آن که تو مرا نبینی و من تو را» و بدان که در زاویه نشستن برای آن که تا مردمان تعظیم کنند، جهلی بزرگ بود که اقل درجات آن است که بداند که از کار وی هیچ چیز به دست خلق نیست. و بدان که اگر بر سر کوهی شود، عیب جوی گوید که نفاق می کند و اگر به خرابات شود آن که دوست و مرید وی باشد گوید راه ملامت می رود تا خود را از چشم مردمان بیفکند. و در هرچه باشد، مردمان در حق وی دو گروه باشند. باید که دل در دین خود بندد نه در مردمان.
سهل تستری مریدی را دید کاری فرمود. گفت، «نتوانم از بیم مردمان». سهل روی به اصحاب کرد و گفت، «کس به حقیقت این کار نرسد تا از دو صفت یکی حاصل نکند. یا خلق از چشم وی بیفتد که جز خالق را نبیند، یا نفس وی از چشم وی بیفتد که باک ندارد به هر صفت که خلق وی را ببینند.» حسن بصری را گفتند که قومی به مجلس می آیند و سخنها یاد می گیرند تا بدان اعتراض کنند و عیب آن می کنند. گفت، «من نفس خود را دیده ام که طمع فردوس اعلی و مجاورت حق تعالی می کند و هرگز طمع سلامت از مردان نکند که آفریدگار از زبان ایشان سلامت می نیابد.»
پس از این جمله آفات و فواید عزلت پدید آمد هرکسی باید حساب خویش برگیرد و خود را بر این عرضه کند تا بداند که وی را کدام اولیتر است.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۱ - آداب عزلت
چون کسی عزلت گرفت، باید که نیت کند که بدین عزلت شر خویش از مردمان بازدارد و طلب سلامت کند از شر مردمان و طلب فراغت کند به عبادت حق تعالی و باید که هیچ بیکار نباشد، بلکه به ذکر و فکر و علم و عمل مشغول باشد و مردمان را به خود راه ندهد و از اخبار و اراجیف شهر نپرسد و از حال مردمان نپرسد، چه هر چیز که بشنود چون تخمی باشد که در سینه افتد، در میان خلوت سر از سینه برزند و مهمترین کاری در خلوت قطع نفس است تا ذکر صافی شود و اخبار مردمان تخم حدیث نفس است.
و باید که از قوت و کسوت به اندک قناعت کند، اگر نی از مخالطت مردمان مستغنی نباشد. و باید که صبور باشد بر رنج همسایگان و به هرچه در حق وی گویند از مدح و ذم گوش ندارد و دل در آن نبندد و اگر وی را در عزلت منافق و مرائی گویند یا مخلص یا متواضع یا متکبر، گوش بدان ندارد که آن همه روزگار ببرد و مقصود از عزلت آن باید که در آخرت مستغرق بود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴ - پیدا کردن آن که خلق نیکو به دست آوردن ممکن است
بدا که گروهی گفته اند چنان که خلق ظاهر بنگردد از آن که آفریده اند، کوتاه دراز نشود به حیلت یا دراز کوتاه نشود و زشت نیکو نشود، همچنین اخلاق که صورت باطن است بنگردد و این خطاست. اگر چنین بودی، تادیب و ریاضت و پند دادن و وصیت کردن نیکو همه باطل بودی و رسول (ص) گفت، «حسنوا اخلاقکم خوی خویش را نیکو کنید». و این چگونه محال بود که مر ستور را از سرکشی با نرمی توان آورد. و صید وحشی را فراانس توان داشت.
و قیاس این برخلقت باطل است که کارها دو قسم است، بعضی آن است که اختیار آدمی را بدان راه نیست، چنان که از ازسته خرما درخت سیب نتوان کرد، اما از وی درخت خرما توان کرد، به ترتیب و نگاه داشتن و شروط آن. همچنین اصل خشم و شهوت ممکن نیست به اختیار آدمی ببردن، اما خشم و شهوت را به ریاضت با حد اعتدال آوردن ممکن است و این به تجربت معلوم است، اما در حق بعضی خلق دشوارتر بود و دشواری آن به دو سبب بود. یکی از آن که در اصل فطرت قوی تر افتاده بود و دیگر آن که مدتی دراز طاعت آن داشته بود.
و خلق اندر این به چهار درجه اند:
درجه اول آن که ساده دل باشد که هنوز نیک از بد نشناخته باشد، هنوز خوی فراکار نیک و بد نکرده بود، ولیکن بر فطرت اول است. و این نقش پذیر بود و زود صلاح پذیرد. وی را به کسی حاجت بود که تعلیم کند و آفت اخلاق بد با وی بگوید و راه به وی نماید. و کودکان را همه در ابتدای فطرت چنین بود، و راه ایشان پدر و مادر بزنند که ایشان را بر دنیا حریص کنند و فراگذارند تا چنان که خواهند زندگانی می کنند. خون دین ایشان در گردن مادران و پدران باشد و برای این گفت حق سبحانه و تعالی، «قواانفسکم و اهلیکم نارا»
درجه دوم آن بود که هنوز چیزی بد اعتقاد نکرده است، لیکن متابعت شهوت و غضب خوی کرده باشد مدام، لیکن همی داند که ناکردنی است. کار وی صعبتر بود که وی را به دو چیز حاجت است. یکی آن که خوی فساد از وی بیرون کند و دوم آن که تخم صلاح اندر وی بکارند، ولیکن اگر در وی جدی و بایستی پیدا آید، زود به اصلاح آید، و خوی از فساد بازکند.
درجه سوم آن که خوی فرافساد کرده بود، نداند که این ناکردنی است، بلکه آن خوی اندر چشم وی نیکو شده بود، این به اصلاح نیاید الا به نادر.
درجه چهارم آن که از این همه فخر کند به فساد و پندارد که کاری است چون کسانی که لاف زنند که ما چندین کس بکشتیم و چندین شراب بخوردیم این علاج پذیر نباشد، مگر سعادتی سماوی اندر رسد که آدمی اندر آن راه نبرد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵ - پیدا کردن طریق معالجه
بدان که هرکه می خواهد که خلقی را از خود بیرون کند، یک طریق بیش نیست و آن آن است که هرچیز را مه خلق همی فرماید خلاف آن همی کند که شهوت را جز مخالفت نشکند و هرچیز را ضد وی شکند چنان که علاج علتی که از گرمی خیزد سردی خوردن است، هر علت که از خشم خیزد علاج وی بردباری کردن است و هرچه از تکبر خیزد علاج وی تواضع کردن است و هرچه از بخل خیزد علاج وی مال دادن است و همچنین است همه.
پس هرکه کاری نیکو عادت کند خلق نیکو اندر وی پدید آید. و سر این که شریعت به کار نیکو فرموده است این است که مقصود از این گردیدن دل است از صورت رشت به صورت نیکو. و هرچه آدمی به تکلف عادت کند طبع وی شود که کودک از ابتدا از دبیرستان برمد و از تعلیم گریزان بود. و چون وی را به الزام فرا تعلیم دارند، طبع وی شود و چون بزرگ شود لذت وی اندر علم بود و از آن صبر نتواند کرد، بلکه کسی که کبوتر بازیدن یا شطرنج بازیدن یا قمار عادت کند، چنان که طبع او گردد، همه راحتهای دنیا و هر چه دارد اندر سر آن دهد و دست از آن بندارد.
بلکه چیزها که برخلاف طبع است به سبب عادت طبیعت گردد تا کسانی باشند که فخر کنند بر عیاری، و بر آن که بر چوب خوردن و دست بریدن صبر کنند. و مخنثان با فضیحتی کار ایشان با یکدیگر در مخنثی فخر کنند، بلکه اگر کسی نظاره کند میان حجامان و کناسان همچنان اندر کار خود با یکدیگر فخر کنند که علما و ملوک نکنند و این همه ثمره عادت است بلکه کسی که به گل خوردن خو فرا کند، چنان شود که از آن صبر نتواند کرد و بر بیماری و خطر هلاک صبر می کند.
پس چون آنچه ضد و خلاف طبع است به عادت طبع همی گردد، آنچه بر موافق طبع است و دل را همچون طعام و شراب است تن را، اولیتر که به عادت حاصل آید و معرفت حق تعالی وی زیر دست داشتن غضب و شهوت، بر مقتضای طبع دل آدمی است که وی از گروه فرشتگان است و آن که میل وی به خلاف این است، بیمار شده است تا غذای وی ناخوش شده است نزدیک وی و بیمار باشد که طعام را دشمن دارد و آنچه وی را زیان دارد بر آن حریص، پس هر که چیزی دیگر از معرفت و طاعت حق تعالی دوست تر دارد بیمار است، چنان که حق تعالی گفت، « فی قلوبهم مرض » و گفت، « الا من اتی الله به قلب سلیم » و چنان که تن بیمار در خطر هلاک این جهان است، دل بیمار در خطر هلاک آن جهان است و چنان که بیمار را امید سلامت نبود الا بدان که بر خلاف نفس داروی تلخ خورد به فرمان طبیب، بیماری دل را نیز حیلت نبود الا به مخالفت هوای نفس به قول صاحب شریعت (ع) که طبیعت دلهای خلق اوست.
و بر جمله، طب تن و طب هر دو یکی راه دارد، چنان که گرمی را سردی سازد و سردی را گرمی. همچنین کسی را که تکبر بر وی غالب بود، به تکلف کردن تواضع شفا یابد و اگر تواضع قالب بود و به حد خسیسی رسیده باشد، تکلف تکبر وی را شفا بود.
پس بدان که اخلاق نیکو را سه سبب است. یکی اصل فطرت است و آن عطا و فضل حق تعالی است که کسی را اندر اصل نیکوخو و متواضع آفریند و چنین بسیار است. دوم آن که افعال نیکو به تکلف کردن گیرد تا وی را عادت شود. سوم آن که مدام کسانی را بیند که افعال و اخلاق ایشان نیکو بود و صحبت با ایشان دارد، به ضرورت آن صفات ایشان اندر طبع وی همی گیرد، اگر چه از آن خبر ندارد. هر که این سه سعادت بیابد که اندر اصل خلقت نیکوخو باشد و صحبت با اهل خیر دارد و افعال خیر عادت کند، وی به درجه کمال رسیده باشد و هر که از این سه محروم ماند که در اصل فطرت ناقص بود و صحبت با اشرار دارد و نیز افعال شر عادت کند، اندر شقاوت به درجه کمال بود و میان این هر دو درجه های بسیار است که در بعضی باشد و در بعضی نه و سعادت و شقاوت هر یکی به مقدار آن باشد، « فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، و من یعمل مثقال ذره شرا یره ».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶ - فصل (اول همه سعادات اعمال خیر است به تکلف)
بدان که اگر چه اعمال به جوارح است، مقصود از آن گردش دل است که دل است که بدان عالم سفر خواهد کرد. و همی باید که با کمال و جمال بود تا حضرت الهیت را بشاید و چون آینه روشن و بی زنگار بود تا صورت ملکوت اندر وی بنماید تا جمالی بیند که آن بهشت که صفت وی شنیده است حقیر گردد. و اگر چه تن را اندر آن عالم نیز نصیب است، ولیکن اصل دل است و تن تبع است و بدان که دل دیگر است و تن دیگر که دل از عالم ملکوت است و تن از عالم شهادت و این اندر عنوان کتاب گفته آمد.
اما اگر چه دل از تن جداست، ولیکن دل را به وی علاقتی است که از هر معاملتی نیکو که بر تن برود نوری به دل پیوندد و آن نور تخم سعادت است و هر معاملتی زشت که بکند ظلمتی به دل پیوندد و آن ظلمت تخم شقاوت است و به سبب این علاقه آدمی را بدین عالم آورده اند تا از این تن دامی سازد و آلتی، تا خویشتن را صفات کمال حاصل کند.
و بدان که کتاب صنعتی است که صفت دل است، ولیکن فعل آن با انگشت است. اگر کسی خواهد که خط وی نیکو شود، تدبیر آن بود که به تکلف خط می نویسد تا اندرون وی نقش خط نیکو بپذیرد و چون پذیرفت، انگشت وی آن صورت از باطن گرفتن گیرد و بنویسد، پس همچنین از فعل نیکوی بیرون، درون وی خلق نیکو بگیرد و چون صفت و خلق درون نیکو شد، آنکه افعال به صفت آن خلق شود.
پس اول همه سعادات اعمال خیر است به تکلف و ثمره وی آن است که درون وی صفت خیر گیرد، آنگاه نور آن باز بیرون افتد و اعمال خیر به طوع اندر پذیرفتن ایستد. و سر این آن علاقه است که میان دل و تن است که اندر آن اثر همی کند و آن اندر این و برای این است که فعل به غفلت رود حبطه است که آن فعل دل را هیچ صفت ندهد که دل از آن غافل بود.