۱۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۵

بآب سبزه، به جان تن، بود چه سان محتاج؟
به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج

سخنوری نتوان بی سخن شنو کردن
سخن به گوش بود بیش از زبان محتاج

بسی بود ز گدا احتیاج شاه افزون
که هست او به جهان، این به نیم نان محتاج

ز احتیاج خلاصند بی کس و کویان
ز خانه داری باشد بزه کمان محتاج

خموش را به سخنگو همین مزیت بس
که نیستند خموشان به همزبان محتاج

کشیدم آنچه من از منت خسان واعظ
مباد دشمن کس هم بدوستان محتاج
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.