عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۱
ملک وزیر سوم را پرسید که: را تو چه بیند؟ گفت: آن اولی تر که او را باقی گذاشته آید وبجای او بانعام فرمود، که او در خدمت ملک ابواب مناصحت و اخلاص بجای آرد. و عاقل ظفر شمرد دشمنان را از یک دیگر جدا کردن و بنوعی میان ایشان دو گروهی افگندن. که اختلاف کلمه خصمان موجب فراغ دل و نظام کار باشد چنانکه در خلاف دزد و دیو پارسا مرد را بود. ملک پرسید که: چگونه؟
گفت:
گفت:
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۷
ملک گفت که از کیاست ودانش بومان شمتی بازگوی. گفت:در میان ایشان هیچ زیرکی ندیدم، مگر آنکه بکشتن من اشارت میکرد و ایشان رای او را ضعیف میپنداشتند، ونصایح او را بسمع قبول اصغا نفرمودند، و این قدر تامل نکردند که من در میان قوم خویش منزلت شریف داشتم و باندک خردی موسوم بودم،ناگاه مکری اندیشم و فرصت غدری یابم. نه بعقل خویش این بدانستند و نه از ناصحان قبول کردند، و نه اسرار خود از من بپوشیدند. و گویند «پادشاهان را در تحصین خزاین اسرار احتیاط هرچه تمامتر فرض است، خاصه از دوستان نومید و دشمنان هراسان. »
وهر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت ودران نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد اگر در فواتح آن برای دفع خصم و قمع تواضعی رود و مذلتی تحمل افتد چون مقرر باشد که عواقب آن بفتح و نصرت مقرون خواهد بود بنزدیک خردمند وزنی نیارد، که صاحب شرع میگوید «ملاک العمل خواتیمه. »
گردی که همی تلخ کند کام تو امروز
فردا نهد اندر دهن تو شکر فتح
ملک گفت ک از کیاست ودانش بومان شمتی بازگوی. گفت:در میان ایشان هیچ زیرکی ندیدم، مگر آنکه بکشتن من اشارت میکرد و ایشان رای او را ضعیف میپنداشتند، ونصایح او را بسمع قبول اصغا نفرمودند، و این قدر تامل نکردند که من در میان قوم خویش منزلت شریف داشتم و باندک خردی موسوم بودم،ناگاه مکری اندیشم و فرصت غدری یابم. نه بعقل خویش این بدانستند و نه از ناصحان قبول کردند، و نه اسرار خود از من بپوشیدند. و گویند «پادشاهان را در تحصین خزاین اسرار احتیاط هرچه تمامتر فرض است، خاصه از دوستان نومید و دشمنان هراسان. »
ملک گفت: موجب هلاک بوم مرا بغی مینماید و ضعف رای وزرا. گفت: همچنین است که میفرماید، و کم کسی باشد که ظفری در طبع او بغی پیدا نیاید، و بر صحبت زنان حریص باشد ورسوا نگردد، و در خوردن طعام زیادتی شره نماید و بیمار نشود، و بوزیران رکیک رای ثقت افزاید و بسلامت ماند. و گفتهاند که «متکبران را ثنا طمع نباید داشت، و نه بد دخلت را دوستان بسیار، و نه بی ادب را سمت شرف، و نه بخیل را نیکوکاری، و نه حریص را بی گناهی، و نه پادشاه جبار متهاون را که وزیران رکیک رای دارد ثبات ملک و صلاح رعیت. »
ملک گفت: صعب مشقتی احتمال کردی و دشمنان را بخلاف مراد تواضع نمودی. گفت: «هرکه رنجی کشد که دران نفعی چشم دارد اول حمیتی بی وجه و انفت نه در هنگام از طبع دورباید کرد، چه مرد تمام آن کس را توان خواند که چون عزیمت او در امضای کرای مصمم گشت نخست دست از جان بشوید و دل از سر بگریرد آنگاه قدم در میدان مردان نهد.
آنت بی همت شگرفی کو برون ناید زجان
وانت بی دولت سواری کو فرو ناید زتن
و بسمع ملک رسیده است که ماری بخدمت غوکی راضی گشت چون صلاح حال و فراغ وقت دران دید؟ ملک پرسید که: چگونه؟
گفت:
وهر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت ودران نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد اگر در فواتح آن برای دفع خصم و قمع تواضعی رود و مذلتی تحمل افتد چون مقرر باشد که عواقب آن بفتح و نصرت مقرون خواهد بود بنزدیک خردمند وزنی نیارد، که صاحب شرع میگوید «ملاک العمل خواتیمه. »
گردی که همی تلخ کند کام تو امروز
فردا نهد اندر دهن تو شکر فتح
ملک گفت ک از کیاست ودانش بومان شمتی بازگوی. گفت:در میان ایشان هیچ زیرکی ندیدم، مگر آنکه بکشتن من اشارت میکرد و ایشان رای او را ضعیف میپنداشتند، ونصایح او را بسمع قبول اصغا نفرمودند، و این قدر تامل نکردند که من در میان قوم خویش منزلت شریف داشتم و باندک خردی موسوم بودم،ناگاه مکری اندیشم و فرصت غدری یابم. نه بعقل خویش این بدانستند و نه از ناصحان قبول کردند، و نه اسرار خود از من بپوشیدند. و گویند «پادشاهان را در تحصین خزاین اسرار احتیاط هرچه تمامتر فرض است، خاصه از دوستان نومید و دشمنان هراسان. »
ملک گفت: موجب هلاک بوم مرا بغی مینماید و ضعف رای وزرا. گفت: همچنین است که میفرماید، و کم کسی باشد که ظفری در طبع او بغی پیدا نیاید، و بر صحبت زنان حریص باشد ورسوا نگردد، و در خوردن طعام زیادتی شره نماید و بیمار نشود، و بوزیران رکیک رای ثقت افزاید و بسلامت ماند. و گفتهاند که «متکبران را ثنا طمع نباید داشت، و نه بد دخلت را دوستان بسیار، و نه بی ادب را سمت شرف، و نه بخیل را نیکوکاری، و نه حریص را بی گناهی، و نه پادشاه جبار متهاون را که وزیران رکیک رای دارد ثبات ملک و صلاح رعیت. »
ملک گفت: صعب مشقتی احتمال کردی و دشمنان را بخلاف مراد تواضع نمودی. گفت: «هرکه رنجی کشد که دران نفعی چشم دارد اول حمیتی بی وجه و انفت نه در هنگام از طبع دورباید کرد، چه مرد تمام آن کس را توان خواند که چون عزیمت او در امضای کرای مصمم گشت نخست دست از جان بشوید و دل از سر بگریرد آنگاه قدم در میدان مردان نهد.
آنت بی همت شگرفی کو برون ناید زجان
وانت بی دولت سواری کو فرو ناید زتن
و بسمع ملک رسیده است که ماری بخدمت غوکی راضی گشت چون صلاح حال و فراغ وقت دران دید؟ ملک پرسید که: چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۹
ملک گفت از خدمتگاران درگاه ترا چنان یافتم که لطف گفتار تو بجمال کردار مقرون بود، و بنفاذ عزم و ثبات حزم مهمی بدین بزرگی کفایت توانستی کردن تا ایزد تعالی بیمن نقیبت و مبارکی غرت تو مارا این نصرت ارازنی داشت، که در آن غصه نه حلاوت طعام و شراب یافته میشد و نه لذت خواب و قرار. چه هرکه بدشمنی غالب و خصمی قاهر مبتلا گشت تا از وی نرهد پای از سر و کفش از دستار و روز از شب نشناسد. و حکما گویند «تا بیمار را صحتی شامل پدید نیامد از خوردنی مزه نیابد، و حمال تا بار گران ننهاد نیاساید، و مردم هزار سال تا از دشمن مستولی ایمن نگردد گرمی سینه او نیارامد. » اکنون باز باید گفت که سیرت و سریرت ملک ایشان در بزم و رزم چگونه یافتی.
گفت: بنای کار او برقاعده خویشتن بینی و بطر و فخر و کبر نه در موضع دیدم، و با این همه عجز ظاهر و ضعف غالب، و از فضیلت رای راست محروم و از مزیت اندیشه بصواب بی نصیب. و تمامی اتباع از این جنس. مگر آنکه بکشتن من اشارت میکرد. ملک پرسید که: کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد و دلایل عقل او بدان روشن تر گشت؟ گفت: اول رای کشتن من، و دیگر آنکه هیچ نصیحت از مخدوم نپوشانیدی، اگرچه دانستی که موافق نخواهد بود و بسخط و کراهیت خواهد کشید، و دران آداب فرمان برداری نگاه داشتی و عنفی و تهتکی جایز نشمردی. و سخن نرم و حدیث برسم میگفتی، و حانب تعظیم مخدوم را هرچه بسزاتر رعایت کردی. و اگر در افعال وی خطایی دیدی تنبیه در عبارتی بازراندی که در خشم بر وی گشاده نگشتی، زیرا که سراسر بر بیان امثال و تعریضات شیرین مشتمل بودی، و معایب دیگران در اثنای حکایت مقرر میگردانیدی و خود سهوهای خویشتن در ضمن آن میشناختی و بهانه ای نیافتی که او را بدان مواخذت نمودی. روزی شنودم که ملک را میگفت که: جهان داری را منزلت شریف و درجت عالی است. و بدان محل بکوشش و آرزو نتوان رسید و جز به اتفاقات نیک و مساعدت سعادت بدست نیاید. و چون میسر شد آن را عزیز باید داشت و در ضبط و حفظ آن جد و مبالغت باید نمود. و حالی بصواب آن لایق تر که درکارها غفلت کم رود و مهمات را خوار شمرده نیاید، که بقای ملک و استقامت دولت بی حزم کامل و عدل شامل و رای راست و شمشیر تیز ممکن نباشد. لکن بسخن او التفاتی نرفت و مناصحت او مقبول نبود.
تا زبر و زیر شد همه کار از چپ وز راست
نه از عقل کیاست او ایشان را فایده ای حاصل آمد و نه او بخرد و حصافت خویش از این بلا فرج یافت. راست گفتهاند .
«و لا امر للمعصی الا مضیعا. »
وامیر المومنین علی کرم الله وجهه میگوید: « لا رای لمن لایطاع. »
اینست داستان حذر از مکان غدر و مکاید رای دشمن، اگرچه در تضرع و تذلل مبالغت نماید، که زاغی تنها، با عجز و ضعف خویش، خصمان قوی و دشمنان انبوه را بر این جمله بوانست مالید، بسبب رکت رای و قلت فهم ایشان بود. والا هرگز بدان مراد نرسیدی و آن ظفر در خواب ندیدی. و خردمند باید که در این معانی بچشم عبرت نگرد واین اشارت بسمع خرد شنود و حقیقت شناسد که بر دشمن اعتماد نباید کرد، و خصم را خوار نشاید داشت اگرچه حالی ضعیف نماید.
کاندر سر روزگار بس بازیهاست
و دوستان گزیده و معینان شایسته را بدست اوردن نافع تر ذخیرتی و مربع تر تجارتی باید پنداشت. واگر کسی را هر دو طرف ممهد شد،که هم دوستان را عزیز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چید، بکمال مراد و نهایت آرزو برسد و سعادت دوجهانی بیابد.
والله ولی التوفیق لما یرضیه.
گفت: بنای کار او برقاعده خویشتن بینی و بطر و فخر و کبر نه در موضع دیدم، و با این همه عجز ظاهر و ضعف غالب، و از فضیلت رای راست محروم و از مزیت اندیشه بصواب بی نصیب. و تمامی اتباع از این جنس. مگر آنکه بکشتن من اشارت میکرد. ملک پرسید که: کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد و دلایل عقل او بدان روشن تر گشت؟ گفت: اول رای کشتن من، و دیگر آنکه هیچ نصیحت از مخدوم نپوشانیدی، اگرچه دانستی که موافق نخواهد بود و بسخط و کراهیت خواهد کشید، و دران آداب فرمان برداری نگاه داشتی و عنفی و تهتکی جایز نشمردی. و سخن نرم و حدیث برسم میگفتی، و حانب تعظیم مخدوم را هرچه بسزاتر رعایت کردی. و اگر در افعال وی خطایی دیدی تنبیه در عبارتی بازراندی که در خشم بر وی گشاده نگشتی، زیرا که سراسر بر بیان امثال و تعریضات شیرین مشتمل بودی، و معایب دیگران در اثنای حکایت مقرر میگردانیدی و خود سهوهای خویشتن در ضمن آن میشناختی و بهانه ای نیافتی که او را بدان مواخذت نمودی. روزی شنودم که ملک را میگفت که: جهان داری را منزلت شریف و درجت عالی است. و بدان محل بکوشش و آرزو نتوان رسید و جز به اتفاقات نیک و مساعدت سعادت بدست نیاید. و چون میسر شد آن را عزیز باید داشت و در ضبط و حفظ آن جد و مبالغت باید نمود. و حالی بصواب آن لایق تر که درکارها غفلت کم رود و مهمات را خوار شمرده نیاید، که بقای ملک و استقامت دولت بی حزم کامل و عدل شامل و رای راست و شمشیر تیز ممکن نباشد. لکن بسخن او التفاتی نرفت و مناصحت او مقبول نبود.
تا زبر و زیر شد همه کار از چپ وز راست
نه از عقل کیاست او ایشان را فایده ای حاصل آمد و نه او بخرد و حصافت خویش از این بلا فرج یافت. راست گفتهاند .
«و لا امر للمعصی الا مضیعا. »
وامیر المومنین علی کرم الله وجهه میگوید: « لا رای لمن لایطاع. »
اینست داستان حذر از مکان غدر و مکاید رای دشمن، اگرچه در تضرع و تذلل مبالغت نماید، که زاغی تنها، با عجز و ضعف خویش، خصمان قوی و دشمنان انبوه را بر این جمله بوانست مالید، بسبب رکت رای و قلت فهم ایشان بود. والا هرگز بدان مراد نرسیدی و آن ظفر در خواب ندیدی. و خردمند باید که در این معانی بچشم عبرت نگرد واین اشارت بسمع خرد شنود و حقیقت شناسد که بر دشمن اعتماد نباید کرد، و خصم را خوار نشاید داشت اگرچه حالی ضعیف نماید.
کاندر سر روزگار بس بازیهاست
و دوستان گزیده و معینان شایسته را بدست اوردن نافع تر ذخیرتی و مربع تر تجارتی باید پنداشت. واگر کسی را هر دو طرف ممهد شد،که هم دوستان را عزیز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چید، بکمال مراد و نهایت آرزو برسد و سعادت دوجهانی بیابد.
والله ولی التوفیق لما یرضیه.
نصرالله منشی : باب الملک والطائر فنزة
بخش ۵
ملک گفت: کریم الیف را در سوز فراق نیفگند و بهر بدگمانی انقطاع دوستی و برادری روا ندارد و معرفت قدیم و صحبت مستقیم را بظن مجرد ضایع و بی ثمره نگرداند، اگر چه دران خطر نفس و مخافت جان باشد. و این خلق در حقیر قدر و خسیس منزلت از جانوران هم یافته شود،
المعرفة تنفع و لو مع الکلب العقور
فنزه گفت: حقد و آزار در اصل مخوفست، خاصه که اندر ضمایر ملوک ممکن گردد، که پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی؛ تاویل و رخصت را البته در تحوالی سخط و کراهیت راه ندارد، و فرصت مجازات را فرضی متعین شمرند، و امضای عزیمت را در تدارک زلت جانیان و تلافی سهو مفسدان فخر بزرگ و دخر نافع، و اگر کسی بخلاف این چشم دارد زرد روی شود که فلک در این هوس دیده سپید کرد و در این تگاپوی پشت کوژ، و بدین مراد نتوانست رسید.
و مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته بی هیزم است، اگر چه حالی اثری ظاهر نگرداند بهانه ای یافت و علتی دید برآن مثال که آتش درخف افتد فروغ خشم بالا گیرد و جهانی را بسوزد و دود آن بسیار دماغهای تر را خشک گرداند، و هرگز آن آتش را مال و سخن جانی و لطف مجرم و چاپلوسی و تضرع گناهکار و اخلاص و مناصحت خدمتگار تسکین ندهد، و تا نفس آن متهم باقی است فورت خشم کم نشود، چنانکه تا هیزم بر جای است آتش نمیرد. و با این همه اگر کسی از گناه کاران امکان تواند بود که در مراعات جوانب لطفی بجای آرد و در طلب رضا و تحری فراغ دوستان سعی پیوندد و در کسب منافع و دفع مضار معونتی و مظاهرتی واجب دارد ممکن است که آن وحشت برخیزد، و هم عقیدت مستزید را صفوتی حاصل آید و هم دل خایف مجرم بنسیم امن خوش و خنک گردد. و من ازان ضعیف تر و عاجزترم که از این ابواب چیزی بر خاطر یارم گذرانید، یا توانم اندیشید که خدمت من موجب استزادت را نفی کند و سبب الفت را مثبت گرداند، اگر باز آیم پیوسته در خوف و خشیت باشم و هر روز بل هر ساعت مرگ تازه مشاهده کنم، در این مراجعت مرا فایده ای نمانده ست که خود را دست دیت نمی بینم و سرو گردن فدای تیغ نمی توانم داشت.
نه مرا برتکاب تو پایاب
نه مرا برگشاد تو جوشن
المعرفة تنفع و لو مع الکلب العقور
فنزه گفت: حقد و آزار در اصل مخوفست، خاصه که اندر ضمایر ملوک ممکن گردد، که پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی؛ تاویل و رخصت را البته در تحوالی سخط و کراهیت راه ندارد، و فرصت مجازات را فرضی متعین شمرند، و امضای عزیمت را در تدارک زلت جانیان و تلافی سهو مفسدان فخر بزرگ و دخر نافع، و اگر کسی بخلاف این چشم دارد زرد روی شود که فلک در این هوس دیده سپید کرد و در این تگاپوی پشت کوژ، و بدین مراد نتوانست رسید.
و مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته بی هیزم است، اگر چه حالی اثری ظاهر نگرداند بهانه ای یافت و علتی دید برآن مثال که آتش درخف افتد فروغ خشم بالا گیرد و جهانی را بسوزد و دود آن بسیار دماغهای تر را خشک گرداند، و هرگز آن آتش را مال و سخن جانی و لطف مجرم و چاپلوسی و تضرع گناهکار و اخلاص و مناصحت خدمتگار تسکین ندهد، و تا نفس آن متهم باقی است فورت خشم کم نشود، چنانکه تا هیزم بر جای است آتش نمیرد. و با این همه اگر کسی از گناه کاران امکان تواند بود که در مراعات جوانب لطفی بجای آرد و در طلب رضا و تحری فراغ دوستان سعی پیوندد و در کسب منافع و دفع مضار معونتی و مظاهرتی واجب دارد ممکن است که آن وحشت برخیزد، و هم عقیدت مستزید را صفوتی حاصل آید و هم دل خایف مجرم بنسیم امن خوش و خنک گردد. و من ازان ضعیف تر و عاجزترم که از این ابواب چیزی بر خاطر یارم گذرانید، یا توانم اندیشید که خدمت من موجب استزادت را نفی کند و سبب الفت را مثبت گرداند، اگر باز آیم پیوسته در خوف و خشیت باشم و هر روز بل هر ساعت مرگ تازه مشاهده کنم، در این مراجعت مرا فایده ای نمانده ست که خود را دست دیت نمی بینم و سرو گردن فدای تیغ نمی توانم داشت.
نه مرا برتکاب تو پایاب
نه مرا برگشاد تو جوشن
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۱ - باب شیر و شغال
رای گفت: شنودم مثل دشمن آزرده که دل بر استمالت او نیارامد، اگر چه در ملاطفت مبالغت نماید و در تودد تنوق واجب دارد. اکنون بازگوید داستان ملوک در آنچه میان ایشان و نزدیکان حادث گردد، پس از تقدیم جفا و عقوبت و ظهور جرم و خیانت مراجعت صورت بندد و تازه گردانیدن اعتماد بحزم نزدیک باشد؟
برهمن جواب داد که: اگر پادشاهان در عفو و اغماض بسته گردانند، و از هرکه اندک خیانتی بینند یا در باب وی بکراهیت مثال دهند بیش بر وی اعتماد نفرمایند، کارها مهمل شود و ایشان از لذت عفو و منت بی نصیب مانند؛ و مامون میگوید: رضی الله عنه اهل الجرایم لذتی فی العفو لارتکبوها.
و جمال حال و کمال کار مرد را نه هیچ پیرایه از عفو زیباتر است و نه هیچ دلیل از اغماض و تجاوز روشن تر.
و پسندیده تر سیرتی ملوک را آنست که حکم خویش در حوادث عقل کل را سازند، و در هیچ وقت اخلاق خود را از لطفی بی ضعف و عنفی خالی نگذارند، تا کارها میان خوف و رجا روان باشد. نه مخلصان نومید شوند و نه عاصیان دلیر گردند. یکی از مشایخ طریقت را پرسیدند که: و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس را معنی بگوی. پیر رحمة الله علیه جواب داد که واضح آیت در شریعت مستوفی بیاوردهاند و بران مزید نیست، اما پیران طریقت رضوان الله علیهم چنین گفتهاند که: خشم فرو خوردن آنستک ه در عقوبت مبالغت نرود، و بباید دانست که ایزد تعالی بندگان خویش را مکارم اخلاق آموخته است و بر عادات ستوده تحریض کرده، و هرکرا سعادت اصلی و عنایت ازلی یار و معین بود قبله دل و کعبه جان وی احکام قرآن عظیم باشد.
و هرگاه که در این مقامات تاملی بسزا رفت و فضایل عفو و احسان مقرر گشت همت بر ملازمت آن سیرت مقصور شود و وجه صلاح و طریق صواب دران مشتبه نگردد و پوشیده نیست که آدمی از سهو و غفلت و جرم و زلت کم معصوم تواند بود، واگر درمقابله این معانی و تدارک این ابواب غلو جایز شمرده شود مضرت آن مهمات سرایت کند.
در جمله باید که اندازه اخلاص و مناصحت و هنر و کفایت آن کس که در معرض تهمتی افتاد نیکو بشناسد، اگر در مصالح بدو استعانتی تواند کرد و از رای و امانت او دفع مهمی تواند کرد و در تازه گردانیدن اعتماد بر وی مبادرت نماید و آن را از ریب و عیب خالی پندارد. و قوت دل او از وجه استمالت و تالف بقرار معهود باز رساند واین حدیث را امام سازد که اقیلوا ذوی الهیئات عثراتهم. چه ضبط ممالک بی وزرا و معینان در امکان نیاید وانتفاع از بندگان آنگاه میسر گردد که ذات ایشان بخرد و عفاف وهنر و صلاح آراسته باشد و ضمیر بحق گزاری، و نصیحت و هواخواهی و مودت پیراسته.
و نیز مهمات ملک را نهایت نیست و حاجت ملوک بکافیان ناصح که استحقاق محرمیت اسرار و استقلال تمشیت اعمال دارند همه مقرر است، و کسانی که بسداد و امانت و تقوی و دیانت متحزماند اندک اندک و طریق راست در اینمعنی معرفت محاسن و مقابح اتباع است و وقوف برآنچه از هر یک چه کار آید و کدام مهم را شاید، و چون پادشاه به اتقان و بصیرت معلوم رای خویش گردانید باید که هریک را فراخور هنر واهیلت براندازه رای و شجاعت و بمقدار عقل و کفایت کاری میفرماید، و اگر در مقابله هنرهای کسی عیبی یافته شود ازان هم غافل نباشد، که هیچ مخلوقی بی عیب نتواند بود.
و پس از تفهیم این معانی و شناخت این دقایق بر پادشاه فرض است که تفحص عمال و تتبع احوال و اشغال که بکفایت ایشان تفویض فرموده باشد، بجای میآرد. و از نقیر و قطمیر احوال هیچیز بر وی پوشیده نگردد، تا اگر مخلصان را توفیق مساعدت کند و خدمتی کنند، و یا خائنان را فرصتی افتد و اهمال نمایند، هر دو میداند و ثمرت کردار مخلصان هرچه مهناتر ارزانی میدارد، و جانیان را بقدر گناه تنبیه واجب میبیند؛ چه اگر یکی از این دو طرف بی رعایت گردد مصلحان کاهل و آسان گیر و مفسدان دلیر و بی باک شوند، و کارها پیچیده و اعمال و اشغال مختل و مهمل ماند، و تلافی آن دشوار دست. و داستان شیر و شگال لایق این تشبیب است. رای چگونه است آن؟
گفت:
برهمن جواب داد که: اگر پادشاهان در عفو و اغماض بسته گردانند، و از هرکه اندک خیانتی بینند یا در باب وی بکراهیت مثال دهند بیش بر وی اعتماد نفرمایند، کارها مهمل شود و ایشان از لذت عفو و منت بی نصیب مانند؛ و مامون میگوید: رضی الله عنه اهل الجرایم لذتی فی العفو لارتکبوها.
و جمال حال و کمال کار مرد را نه هیچ پیرایه از عفو زیباتر است و نه هیچ دلیل از اغماض و تجاوز روشن تر.
و پسندیده تر سیرتی ملوک را آنست که حکم خویش در حوادث عقل کل را سازند، و در هیچ وقت اخلاق خود را از لطفی بی ضعف و عنفی خالی نگذارند، تا کارها میان خوف و رجا روان باشد. نه مخلصان نومید شوند و نه عاصیان دلیر گردند. یکی از مشایخ طریقت را پرسیدند که: و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس را معنی بگوی. پیر رحمة الله علیه جواب داد که واضح آیت در شریعت مستوفی بیاوردهاند و بران مزید نیست، اما پیران طریقت رضوان الله علیهم چنین گفتهاند که: خشم فرو خوردن آنستک ه در عقوبت مبالغت نرود، و بباید دانست که ایزد تعالی بندگان خویش را مکارم اخلاق آموخته است و بر عادات ستوده تحریض کرده، و هرکرا سعادت اصلی و عنایت ازلی یار و معین بود قبله دل و کعبه جان وی احکام قرآن عظیم باشد.
و هرگاه که در این مقامات تاملی بسزا رفت و فضایل عفو و احسان مقرر گشت همت بر ملازمت آن سیرت مقصور شود و وجه صلاح و طریق صواب دران مشتبه نگردد و پوشیده نیست که آدمی از سهو و غفلت و جرم و زلت کم معصوم تواند بود، واگر درمقابله این معانی و تدارک این ابواب غلو جایز شمرده شود مضرت آن مهمات سرایت کند.
در جمله باید که اندازه اخلاص و مناصحت و هنر و کفایت آن کس که در معرض تهمتی افتاد نیکو بشناسد، اگر در مصالح بدو استعانتی تواند کرد و از رای و امانت او دفع مهمی تواند کرد و در تازه گردانیدن اعتماد بر وی مبادرت نماید و آن را از ریب و عیب خالی پندارد. و قوت دل او از وجه استمالت و تالف بقرار معهود باز رساند واین حدیث را امام سازد که اقیلوا ذوی الهیئات عثراتهم. چه ضبط ممالک بی وزرا و معینان در امکان نیاید وانتفاع از بندگان آنگاه میسر گردد که ذات ایشان بخرد و عفاف وهنر و صلاح آراسته باشد و ضمیر بحق گزاری، و نصیحت و هواخواهی و مودت پیراسته.
و نیز مهمات ملک را نهایت نیست و حاجت ملوک بکافیان ناصح که استحقاق محرمیت اسرار و استقلال تمشیت اعمال دارند همه مقرر است، و کسانی که بسداد و امانت و تقوی و دیانت متحزماند اندک اندک و طریق راست در اینمعنی معرفت محاسن و مقابح اتباع است و وقوف برآنچه از هر یک چه کار آید و کدام مهم را شاید، و چون پادشاه به اتقان و بصیرت معلوم رای خویش گردانید باید که هریک را فراخور هنر واهیلت براندازه رای و شجاعت و بمقدار عقل و کفایت کاری میفرماید، و اگر در مقابله هنرهای کسی عیبی یافته شود ازان هم غافل نباشد، که هیچ مخلوقی بی عیب نتواند بود.
و پس از تفهیم این معانی و شناخت این دقایق بر پادشاه فرض است که تفحص عمال و تتبع احوال و اشغال که بکفایت ایشان تفویض فرموده باشد، بجای میآرد. و از نقیر و قطمیر احوال هیچیز بر وی پوشیده نگردد، تا اگر مخلصان را توفیق مساعدت کند و خدمتی کنند، و یا خائنان را فرصتی افتد و اهمال نمایند، هر دو میداند و ثمرت کردار مخلصان هرچه مهناتر ارزانی میدارد، و جانیان را بقدر گناه تنبیه واجب میبیند؛ چه اگر یکی از این دو طرف بی رعایت گردد مصلحان کاهل و آسان گیر و مفسدان دلیر و بی باک شوند، و کارها پیچیده و اعمال و اشغال مختل و مهمل ماند، و تلافی آن دشوار دست. و داستان شیر و شگال لایق این تشبیب است. رای چگونه است آن؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۴
شیر گفت: در این مدافعت چه فایده؟ که البته ترا معاف نخواهیم فرمود. شگال گفت: کار سلطان بابت دو کس باشد: یکی مکاری مقتحم که غرض خویش به اقتحام حاصل کند و بمکر و شعوذه مسلم ماند، و دیگر غافلی ضعیف که برخواری کشیدن خو دارد و بهیچ تاویل منظور و محترم و مطاع و مکرم نگردد. که در معرض حسد و عداوت افتد. و بباید دانست که عاقل همیشه محروم باشد و محسود. و من از اطن هر دو طبقه نیستم، نه آزی غالب است که خیانت کنم.
و نه طبع خسیس که مذلت کشم.
و هرکه بنلاد خدمت سلطان بنصیحت و امانت و عفت و دیانت موکد گرداند واطراف آن را از ریا و سمعه و ریب و خیانت مصون و منزه دارد کار او را استقامتی صورت نبندد و مدت عمل او را دوامی و ثباتی ممکن نگردد. هم دوستان سپر معادات و مناقشت در روی کشند و هم دشمنان از جان او نشانه تیر بلا سازند: دوستان از روی حسد در منزلت، مخاصمت اندیشند، و دشمنان از جهت یکدلی و مناصحت مناقشت کنند، و هرگاه که مطابقت دوستان و دشمنان بهم پیوست وا جماع بر عداوت او منعقد گشت البته ایمن نتواند زیست، و اگرچه پای بر فرق کیوان نهاده ست جان بسلامت نبرد. و خائن باری از جانب دشمنان پادشاه فارغ باشد، اگرچه از دوستان بترسد.
و نه طبع خسیس که مذلت کشم.
و هرکه بنلاد خدمت سلطان بنصیحت و امانت و عفت و دیانت موکد گرداند واطراف آن را از ریا و سمعه و ریب و خیانت مصون و منزه دارد کار او را استقامتی صورت نبندد و مدت عمل او را دوامی و ثباتی ممکن نگردد. هم دوستان سپر معادات و مناقشت در روی کشند و هم دشمنان از جان او نشانه تیر بلا سازند: دوستان از روی حسد در منزلت، مخاصمت اندیشند، و دشمنان از جهت یکدلی و مناصحت مناقشت کنند، و هرگاه که مطابقت دوستان و دشمنان بهم پیوست وا جماع بر عداوت او منعقد گشت البته ایمن نتواند زیست، و اگرچه پای بر فرق کیوان نهاده ست جان بسلامت نبرد. و خائن باری از جانب دشمنان پادشاه فارغ باشد، اگرچه از دوستان بترسد.
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۱۲
شگال جواب داد که:
هر روز مرا سری و دستاری نیست
این کرت خلاص یافتم، اما جهان از حاسد و بدگوی پاک نتوان کرد، و تا اقبال ملک بر من باقی است حسد یاران برقرار باشد. و بدین استماع که ملک سخن ساعیان را فرمود ملک را سهل الماخذ شمرند و هر روز تضریبی تازه رسانند و هرساعت ریبتی نو در میان آرند. و هر ملک که چربک ساعی فتنه انگیز را در گوش جای داد و بزرق و شعوذه نمام التفات نمود خدمت او جان بازی باشد و ازان احتراز نمودن فریضه گردد. و مثلی مشهور است که
«خل سبیل من وهی سقاوه»
و یک سخن بخواهم گفت اگر رای ملک استماع آن صواب بیند که،: سزاوارتر کس بقبول حجت و سماع مظلمت ملوک و حکاماند. و ملک اگر در این حادثه بر من رحمت فرمود واعتمادی تازه گردانید از وجه تفضلی بود که آن را نعمتی وصنیعتی توان خواند، اما بدین تعجیل که رفت من در مکارم او بدگمان گشتم و از عواطف ملکانه نومید شد، چه سوابق تربیت خویش و سوالف خدمت مرا بیهوده در معرض تضییع و حیز ابطال آورد بتهمتی حقیر، که اگر ثابت شدی هم خطری نداشت. و مخدوم چنان باید که بسطت دل او چون دریا بی نهایت و مرکز حلم او چون کوه باثبات باشد، نه سعایت این را در موج تواند آورد نه فورت خشم آن در حرکت.
هر روز مرا سری و دستاری نیست
این کرت خلاص یافتم، اما جهان از حاسد و بدگوی پاک نتوان کرد، و تا اقبال ملک بر من باقی است حسد یاران برقرار باشد. و بدین استماع که ملک سخن ساعیان را فرمود ملک را سهل الماخذ شمرند و هر روز تضریبی تازه رسانند و هرساعت ریبتی نو در میان آرند. و هر ملک که چربک ساعی فتنه انگیز را در گوش جای داد و بزرق و شعوذه نمام التفات نمود خدمت او جان بازی باشد و ازان احتراز نمودن فریضه گردد. و مثلی مشهور است که
«خل سبیل من وهی سقاوه»
و یک سخن بخواهم گفت اگر رای ملک استماع آن صواب بیند که،: سزاوارتر کس بقبول حجت و سماع مظلمت ملوک و حکاماند. و ملک اگر در این حادثه بر من رحمت فرمود واعتمادی تازه گردانید از وجه تفضلی بود که آن را نعمتی وصنیعتی توان خواند، اما بدین تعجیل که رفت من در مکارم او بدگمان گشتم و از عواطف ملکانه نومید شد، چه سوابق تربیت خویش و سوالف خدمت مرا بیهوده در معرض تضییع و حیز ابطال آورد بتهمتی حقیر، که اگر ثابت شدی هم خطری نداشت. و مخدوم چنان باید که بسطت دل او چون دریا بی نهایت و مرکز حلم او چون کوه باثبات باشد، نه سعایت این را در موج تواند آورد نه فورت خشم آن در حرکت.
نصرالله منشی : باب الزاهد والضیف
بخش ۳ - حکایت زاغی که خواست خرامیدن کبک بیاموزد
آوردهاند که زاغی کبگی را دید که میرفت. خرامیدن او در چشم او خوش آمد و از تناسب حرکات و چستی اطراف او آرزو برد، چه طباع را بابواب محاسن التفاتی تمام باشد و هراینه آن را جویان باشند.
در جمله خواست که آن را بیاموزد، یکچندی کوشید و بر اثر کبگ پویید، آن را نیاموخت و رفتار خویش فراموش کرد چنانکه بهیچ تاویل بدان رجوع ممکن نگشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که سعی باطل و رنجی ضایع پیش گرفته ای و زبان اسلاف میبگذاری و زبا نعبری نتوانی آموخت. و گفتهاند که: جاهل تر خلایق اوست که خویشتن در کاری اندازد که ملایم پیشه و موافق نسب او نباشد.
و این باب بحزم و احتیاط ملوک متعلق است. و هر والی که او را بضبط ممالک و ترفیه و رعایا و ترتیب دوستان و قمع خصمان میلی باشد در این معانی تحفظ و تیقظ لازم شمرد، و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفاءت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد، چه اصطناع بندگان و نگاه داشتن مراتب در کارهای ملک و قوانین سیاست اصلی معتبر است، و میان پادشاهی و دهقانی برعایت ناموس فرق توان کرد، و اگر تفاوت منزلتها از میان برخیزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آیند، و اوساط در مقابله اکابر،حشمت ملک و هیبت جهان داری بجانبی ماند و، خلل و اضطراب آن بسیار باشد، و غایلت و تبعت آن فراوان. مآثر ملوک و اعیان روزگار بر بتسانیدن این طریق مقصور بوده ست.
زیرا که باستمرار این رسم جهانیان متحیر گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آیند و اصحاب صناعت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت خواص و عوام مردمان براطلاق خلل پذیرد و نسبت این معانی باهمال سایس روزگار افتد و اثر آن بمدت ظاهر گردد.
اینست داستان کسی که حرفت خویش فروگذارد و کاری جوید که دران وجه ارث و طریق اکتساب مجالی ندارد. و خردمند باید که این ابواب از جهت تفهم برخواند نه برای تفکه، تا از فواید آن انتفاع تواند گرفت؛ و اخلاق و عادات خویش از عیب و غفلت و وصمت مصون دارد. والله ولی التوفیق.
در جمله خواست که آن را بیاموزد، یکچندی کوشید و بر اثر کبگ پویید، آن را نیاموخت و رفتار خویش فراموش کرد چنانکه بهیچ تاویل بدان رجوع ممکن نگشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که سعی باطل و رنجی ضایع پیش گرفته ای و زبان اسلاف میبگذاری و زبا نعبری نتوانی آموخت. و گفتهاند که: جاهل تر خلایق اوست که خویشتن در کاری اندازد که ملایم پیشه و موافق نسب او نباشد.
و این باب بحزم و احتیاط ملوک متعلق است. و هر والی که او را بضبط ممالک و ترفیه و رعایا و ترتیب دوستان و قمع خصمان میلی باشد در این معانی تحفظ و تیقظ لازم شمرد، و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفاءت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد، چه اصطناع بندگان و نگاه داشتن مراتب در کارهای ملک و قوانین سیاست اصلی معتبر است، و میان پادشاهی و دهقانی برعایت ناموس فرق توان کرد، و اگر تفاوت منزلتها از میان برخیزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آیند، و اوساط در مقابله اکابر،حشمت ملک و هیبت جهان داری بجانبی ماند و، خلل و اضطراب آن بسیار باشد، و غایلت و تبعت آن فراوان. مآثر ملوک و اعیان روزگار بر بتسانیدن این طریق مقصور بوده ست.
زیرا که باستمرار این رسم جهانیان متحیر گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آیند و اصحاب صناعت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت خواص و عوام مردمان براطلاق خلل پذیرد و نسبت این معانی باهمال سایس روزگار افتد و اثر آن بمدت ظاهر گردد.
اینست داستان کسی که حرفت خویش فروگذارد و کاری جوید که دران وجه ارث و طریق اکتساب مجالی ندارد. و خردمند باید که این ابواب از جهت تفهم برخواند نه برای تفکه، تا از فواید آن انتفاع تواند گرفت؛ و اخلاق و عادات خویش از عیب و غفلت و وصمت مصون دارد. والله ولی التوفیق.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱ - باب پادشاه و برهمنان
رای گفت: شنودم داستان آنکه از پیشه آباء و اجداد خویش اعراض نماید و نخوتی در دماغ کند که اسباب آن مهیا نباشد تا از ادراک مطلوب محجوب گردد و رجوع بسمت اصل بیش ممکن نگردد. اکنون بازگوید که از خصلتهای پادشاهان کدام ستوده تر است و بمصلحت ملک و ثبات دولت و تالف اهوا و استمالت دلها نزدیک تر. حلم یا سخاوت یا شجاعت؟ برهمن جواب داد که: نیکوتر سیرتی و پسندیده تر طریقتی ملوک را، که هم نفس ایشان مهیب و مکرم گردد، و هم لشگر و رعیت خشنود و شاکر باشند و، هم ملک و دولت ثابت و پای دار، حلم است: قال الله تعالی: لوکنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک؛ و قال النبی علیه السلام: من سعادة المرء حسن الخلق. زیرا که بفواید سخاوت یک طایفه مخصوص توانند بود و بشجاعت در عمرها وقتی کار افتد، اما بحلم خرد و بزرگ را حاجت است و منافع آن خاص و عام و لشکر و رعیت را شامل؛ و در سخنان معاویه آوردهاند که: لو کان بینی و بین الناس شعرة ماقطعوها لانهم اذا ارسلوها جذبتها و ان جاذبوها ارسلتها؛ معنی چنین باشد که: اگر میان من و مردمان یک مویستی در مجاذبت هرگز نتوانندی گسست، که اگر ایشان بگذراند بکشم و اگر نیک بکشند بگذاردم، یعنی بسطت دل و کمال حلم من تااین حد است که با همه اهل عالم بدانم زیست و بتوانم ساخت، و هیچ کس رشته من در نتواند یافت. لاجرم درچنان روزگاری که جماعتی انبوه از کبار رضی الله عنهم در حیات بودند امارت امت در ضبط آورد و ملک روی زمین او را مسلم گشت.
و هرکرا این همت باشد باید که این ابواب را قبله دل و کعبه جان سازد، که ثبات و وقار پادشاهان را زیباتر حلیتی و تابان تر زینتی است، چه فرمانهای ملوک در دما و فروج و املاک و اموال جهانیان روا باشد، و جواز احکام و نفاذ مثالهای ایشان براطلاق بی حجاب، اگر اخلاق خود را بحلم و دیانت آراسته نگردانند بیک درشت خویی جهانی خراب شود و خلقی آزرده و نفور گردند، و بسی جانها و مالها در معرض هلاک و تفرقه افتد.
و اصل حلم مشاورت است با اهل خرد و حصافت و تجربت و ممارست، و محالست حکیمی مخلص و عاقلی مشفق، وتجنب از خائن غافل و جاهل موذی، که هیچیز را آن اثر نیست در مردم که هم نشین را. قال علیه السلام: مثل الجلیس الصالح مثل الداری ان لم یجدک من عطره علقک من ریحه، و مثل الجلیس السوء مثل الکیران ان لم یحرفک بناره علقک من نتنه.
تا نباشی حریف بی خردان
که نکو کار بد شود زبدان
باد کز لطف اوست جان برکار
زهر گردد همی زصحبت مار
واگر پادشاهی بسخاوت جهان زرین کند، یا بشجاعت ده مصاف بشکند، چون از حلم بی بهره بود بیک عربده همه را باطل گرداند و تمامی لشکر و رعیت را نفرت دهد؛ و اگر در آن هر دو قصوری باشد برفق همه جهان را شاکر تواند داشت و به رای و قعبره دشمنان را بمالید. و باز حلم بی ثبات هم از عیبی خالی نماند، که اگر بسیار موونتها تحمل کرده شود و براظهار آهستگی مبالغت نماید چون عاقبت آن بتهتک کشد ضایع و بی ثمرت ماند. قال النبی علیه السلام: لایکون الحلیم لعانا.
و هر پادشاه را که همه ادوات ملک مجتمع باشد، چنانکه نه در هنگام عفو و حلم متابعت هوا جایز شمرد و نه در عقوبت و خشم مطاوعت شیطان روا بیند، و بنای اوامر و نواهی او بر بنلاد تامل و مشاورت آرامیده باشد ملک او از استیلای دشمنان مصون ماند و از تسلط خصم مسلم.
کوه گفت: از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه باد ماه دی در سر کشد چادر مرا
چه اگر در ملازمت این سیرت غفلتی رود حظی که از مساعدت روزگار یافته باشد و بدان بر ضبط کار و نظام ملک استعانتی کرده، باندک فحشی و خشمی مفرق شود و عواقب آن از هلاک و ندامت خالی نماند.
و مقرر است که سرمایه همه سعادتها تقدیر آن سری است اما بقا و نمای آن بخرد و حصافت پادشاه و باخلاص و مناصحت وزیر متعلق باشد، که چون پادشاه حلیم و عالم باشد. و رای زن حکیم و خردمند داشت که بسداد و غنا و نفاذ و مضا مذکور باشد و بتجربت و ممارست و نیک بندگی و شفقت مشهور، در همه کارها مظفر و منصور شود. و بهرجانب که روی نهد فتح و نصرت و اقبال و دولت در قفای او میرود، و همیشه گوش بآواز موکب او میدارند و دشمنان را مقهور و منهزم بدو میسپارند، و اگر برحسب هوا درکاری مثال دهد و جانب مصلحتی را بی رعایت گذارد به رای وزرا و معینان، و لطف و رفق ایشان، آن مهم نیز مکفی گردد و تدارک آن در حیز تعذر نماند، چنانکه در خصومت شاه هند و قوم او. رای پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
و هرکرا این همت باشد باید که این ابواب را قبله دل و کعبه جان سازد، که ثبات و وقار پادشاهان را زیباتر حلیتی و تابان تر زینتی است، چه فرمانهای ملوک در دما و فروج و املاک و اموال جهانیان روا باشد، و جواز احکام و نفاذ مثالهای ایشان براطلاق بی حجاب، اگر اخلاق خود را بحلم و دیانت آراسته نگردانند بیک درشت خویی جهانی خراب شود و خلقی آزرده و نفور گردند، و بسی جانها و مالها در معرض هلاک و تفرقه افتد.
و اصل حلم مشاورت است با اهل خرد و حصافت و تجربت و ممارست، و محالست حکیمی مخلص و عاقلی مشفق، وتجنب از خائن غافل و جاهل موذی، که هیچیز را آن اثر نیست در مردم که هم نشین را. قال علیه السلام: مثل الجلیس الصالح مثل الداری ان لم یجدک من عطره علقک من ریحه، و مثل الجلیس السوء مثل الکیران ان لم یحرفک بناره علقک من نتنه.
تا نباشی حریف بی خردان
که نکو کار بد شود زبدان
باد کز لطف اوست جان برکار
زهر گردد همی زصحبت مار
واگر پادشاهی بسخاوت جهان زرین کند، یا بشجاعت ده مصاف بشکند، چون از حلم بی بهره بود بیک عربده همه را باطل گرداند و تمامی لشکر و رعیت را نفرت دهد؛ و اگر در آن هر دو قصوری باشد برفق همه جهان را شاکر تواند داشت و به رای و قعبره دشمنان را بمالید. و باز حلم بی ثبات هم از عیبی خالی نماند، که اگر بسیار موونتها تحمل کرده شود و براظهار آهستگی مبالغت نماید چون عاقبت آن بتهتک کشد ضایع و بی ثمرت ماند. قال النبی علیه السلام: لایکون الحلیم لعانا.
و هر پادشاه را که همه ادوات ملک مجتمع باشد، چنانکه نه در هنگام عفو و حلم متابعت هوا جایز شمرد و نه در عقوبت و خشم مطاوعت شیطان روا بیند، و بنای اوامر و نواهی او بر بنلاد تامل و مشاورت آرامیده باشد ملک او از استیلای دشمنان مصون ماند و از تسلط خصم مسلم.
کوه گفت: از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه باد ماه دی در سر کشد چادر مرا
چه اگر در ملازمت این سیرت غفلتی رود حظی که از مساعدت روزگار یافته باشد و بدان بر ضبط کار و نظام ملک استعانتی کرده، باندک فحشی و خشمی مفرق شود و عواقب آن از هلاک و ندامت خالی نماند.
و مقرر است که سرمایه همه سعادتها تقدیر آن سری است اما بقا و نمای آن بخرد و حصافت پادشاه و باخلاص و مناصحت وزیر متعلق باشد، که چون پادشاه حلیم و عالم باشد. و رای زن حکیم و خردمند داشت که بسداد و غنا و نفاذ و مضا مذکور باشد و بتجربت و ممارست و نیک بندگی و شفقت مشهور، در همه کارها مظفر و منصور شود. و بهرجانب که روی نهد فتح و نصرت و اقبال و دولت در قفای او میرود، و همیشه گوش بآواز موکب او میدارند و دشمنان را مقهور و منهزم بدو میسپارند، و اگر برحسب هوا درکاری مثال دهد و جانب مصلحتی را بی رعایت گذارد به رای وزرا و معینان، و لطف و رفق ایشان، آن مهم نیز مکفی گردد و تدارک آن در حیز تعذر نماند، چنانکه در خصومت شاه هند و قوم او. رای پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۴
و بی بلار وزیر که بقیت کفات عالم و دهات بنی آدم است، وهم او از راز زمانه غدار بیاگاهاند و فراست او بر اسرار سپهر دوار اطلاع دهد، نظام ممالک و رونق اعمال و حصول اموال و اقامت اخراجات و آبادانی خزاین چگونه دست دهد؟
در ملک برو هیچ کس نیست برابر
سودا چه پزی بیهده؟ طوبی و سپیدار!
و بی کمال دبیر که نقش بند فلک شاگرد بنان اوست و دبیر آسمان چاکر بیان او، و هر کلمه ای ازان او دری هرچه ثمین تر و سحری هرچه مبین تر، صدهزار سوار وا زو نامه ای، و صدهزار نیزه و ازو خامه ای،
هر خط که او نویسد شیرین ازان بود
کان هست صورت سخونان چو شکرش
مصالح اطراف و حوادث نواحی چگونه معلوم شود، و بر احوال اعدا و عوازم خصمان بچه تاویل وقوف افتد؟ و هرگاه که این دو بنده کافی و این دو ناصح واقف که هر یک بمحل دست گیرا و چشم بینااند.
باطل گرداند و فواید مناصحت و آثار کفایت ایشان از ملک من منقطع شود رونق کارها و نظام مهمات چگونه صورت بندد؟ و بی پیل سپید که شخص او چو خرمن ماه، خرم و تابان و چون هیکل چرخ آراسته و گردان است، مهد او هم کاخی دل گشای، و منظری نزه است، و هم قلعتی حصین و پناهی منیع.
پیش دشمن چگونه روم؟ و آن دو پیل دیگر که صاعقه صنعت ابر صورت باد حرکتند، دو خرطوم ایشان چون اژدها که از بالای کوه معلق باشد، و مانند نهنگ که از میان دریا خویشتن درآویزد، در حمله چون گردباد مردم ربایند، و در جنگ بسان سیل دمان خصم را فروگیرند، و در روز نورد بینی.
دندان یکی سخت شده در دل مرطخ
خرطوم یکی حلقه شده گرد ثریا
مصاف خصمان چگونه شکنم؟ و بی جمازه بختی که در تگ دست صبا خلخالش نپساید و جرم شمال گرد پایش نشکافد.
هایل هیونی تیزرو، اندک خور بسیار دو
ا زآهوان برده گرو، درپویه و در تاختن
هامون گذار کوه وش، دل برتحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن
سیاره در آهنگ او، خیره زبس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او، از حد طایفت تاختن
گردون پلاسش بافته، اختر مهارش تافته
وزدست و پایش یافته، روی زمین شکل مجن
چگونه بر اخبار وقوف یابم و نامهای بشارت ودیگر مهمات باطراف رسانم؟ و بی شمشیر بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاه کشان و ماننده مورچه ای بر روی جوی آب در سبزه روان، آب شکلی که آتش فتنه از هیبت آن مرده است، آتش زخمی که آب روی ملک از وی بجای مانده
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
در جنگها چگونه اثری نمایم؟ و هرگاه که از این اسباب بی بهره شدم و عزیزان و معینان را باطل کردم از ملک و زندگانی چه لذت یابم؟ که فراق عزیزان کاری دشوار و شربتی بدگوار است، و کفایت مهمات و تمشیت اشغال بی یار و خدمتگار سعیی باطل و نهمتی متعذر است.
در ملک برو هیچ کس نیست برابر
سودا چه پزی بیهده؟ طوبی و سپیدار!
و بی کمال دبیر که نقش بند فلک شاگرد بنان اوست و دبیر آسمان چاکر بیان او، و هر کلمه ای ازان او دری هرچه ثمین تر و سحری هرچه مبین تر، صدهزار سوار وا زو نامه ای، و صدهزار نیزه و ازو خامه ای،
هر خط که او نویسد شیرین ازان بود
کان هست صورت سخونان چو شکرش
مصالح اطراف و حوادث نواحی چگونه معلوم شود، و بر احوال اعدا و عوازم خصمان بچه تاویل وقوف افتد؟ و هرگاه که این دو بنده کافی و این دو ناصح واقف که هر یک بمحل دست گیرا و چشم بینااند.
باطل گرداند و فواید مناصحت و آثار کفایت ایشان از ملک من منقطع شود رونق کارها و نظام مهمات چگونه صورت بندد؟ و بی پیل سپید که شخص او چو خرمن ماه، خرم و تابان و چون هیکل چرخ آراسته و گردان است، مهد او هم کاخی دل گشای، و منظری نزه است، و هم قلعتی حصین و پناهی منیع.
پیش دشمن چگونه روم؟ و آن دو پیل دیگر که صاعقه صنعت ابر صورت باد حرکتند، دو خرطوم ایشان چون اژدها که از بالای کوه معلق باشد، و مانند نهنگ که از میان دریا خویشتن درآویزد، در حمله چون گردباد مردم ربایند، و در جنگ بسان سیل دمان خصم را فروگیرند، و در روز نورد بینی.
دندان یکی سخت شده در دل مرطخ
خرطوم یکی حلقه شده گرد ثریا
مصاف خصمان چگونه شکنم؟ و بی جمازه بختی که در تگ دست صبا خلخالش نپساید و جرم شمال گرد پایش نشکافد.
هایل هیونی تیزرو، اندک خور بسیار دو
ا زآهوان برده گرو، درپویه و در تاختن
هامون گذار کوه وش، دل برتحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن
سیاره در آهنگ او، خیره زبس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او، از حد طایفت تاختن
گردون پلاسش بافته، اختر مهارش تافته
وزدست و پایش یافته، روی زمین شکل مجن
چگونه بر اخبار وقوف یابم و نامهای بشارت ودیگر مهمات باطراف رسانم؟ و بی شمشیر بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاه کشان و ماننده مورچه ای بر روی جوی آب در سبزه روان، آب شکلی که آتش فتنه از هیبت آن مرده است، آتش زخمی که آب روی ملک از وی بجای مانده
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
در جنگها چگونه اثری نمایم؟ و هرگاه که از این اسباب بی بهره شدم و عزیزان و معینان را باطل کردم از ملک و زندگانی چه لذت یابم؟ که فراق عزیزان کاری دشوار و شربتی بدگوار است، و کفایت مهمات و تمشیت اشغال بی یار و خدمتگار سعیی باطل و نهمتی متعذر است.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۶
ملک گفت: اگر آنچه براهمه میگویند برکوه گویند و آن بشارت بگوش روزگار رسانند اطراف کوه از هم جدا گردد و روی روز روشن سیاه شود.
و تو نیز در تفحص الحاح منمای که رنجور گردی اگر بشنوی. آن ملاعین صواب است دیدهاند که ترا و پسر را و تمامی بندگان مخلص را و پیل سپید و دیگر پیلان را و جمازه بختی را جمله: بباید کشت تا شر خوابی که دیده ام دفع شود.
ایران دخت از آنجا که زیرکی او بود، چون این فصل بشنود خود را از جای نبرد و گفت: هون علیک و لا تشفق. تاذات بزرگوار بر جای است زن و فرزند کم نیاید و تا ملک مستقیم باشد بخدمتگار و تجمل فروماندگی نباشد.
اما چون شر این خواب مدفوع گردد و خاطر پادشاه از این فکرت فارغ آید بیش بر آن جماعت اعتماد نباید کرد، خاصه در آنچه جانوری باطل خواهد شد، چه خون ریختن کاری صعب است و بی تامل در آن شرع پیوستن عاقبتی وخیم دارد، و پشیمانی و حسرت دران مفید نباشد، چه گذشته را بازنتوان آورد و کشته را زنده نتوان کرد.
و ملک را این یاد میباید داشت که همه براهمه او را دوست ندارند، و اگر چه درعلم خوضی پیوستهاند بدان دالت هرگز سزاوار امانت نگردند و شایان تدبیر و مشورت نشوند، که بدگوهر لئیم بهیچ پیرایه جمال نگیرد و علم و مال او را بزینت وفا و کرم آراسته نگرداند. اگر در ترشیح او سعی رود همچنان باشد که سگ را طوق مرصع فرمایند و خسته خرما را در زر گیرند. قال النبی صلی الله علیه و سلم: واضع العلم فی غیر اهله کمعلق الجوهر واللوءلو علی الخنازیر.
هر عصایی نه اژدها باشد
هرگیاهی نه کیمیا باشد
و غرض این مخاذیل در این تعبیر آنست که فرصت ایشان فایت نگردد، و بدین اشارت دردهایی را که از سیاست ملکانه در دل ایشان متمکن است شفا طلبند، و اول پسر را که نظیر نفس و عوض ذات ملک است - و مباد که از وی بعوض قانع باید گشت - هلاک کنند، وانگاه پسری با چندان نجابت و رشد و خرد و کیاست.
و پس بندگان مشفق را که بقای ملک بکفایت ایشان باز بسته است باطل گردانند، و دیگر اسباب جهان داری از پیل و اشتر و سلاح بربایند، و من بنده خود محلی ندارم و امثال من در خدمت، بسیارند. و چون ملک تنها ماند، و استیلای ایشان بر ملک و اهل مملکت مقرر شد کامی هرچه تمامتر برانند. تحرز ایشان تا این غایت از روی عجز و اضطرار بوده ست، و چون اسباب امکان و مقدرت ملک هرچه ممهدتر میدیده اند، و یک دلی و مظاهرت بندگان او هرچه ظاهرتر مشاهده میکرده زهره اقدام نداشتهاند.
و اگر دران، اندک و بسیار، نقصانی صورت کردندی و از ضمایر و عقاید بندگان، ایشان را آزاری و استزادتی معلوم گشتی دیرستی تا ملک میان خویش چنانکه معهود بوده است باز برده اندی، که هیچ موجب دلیری خصم را و استعلای دشمن را چون نفرت مخلصان و تفرق کلمه لشکر و رعیت نیست؛ اخبار متقدمان بذکر این باب ناطق است و تواریخ گذشتگان بر تفصیل آن مشتمل.
در جمله، اگر در آنچه صواب دیدهاند تفرج است البته تاخیر نشاید کرد و زودتر عزیمت را بامضا باید رسانید، و اگر توقف را مجالی هست یک احتیاط دیگر باقی است و بفرمان توان نمود. ملک مثال داد که: بباید گفت، مقبول و مسموع باشد، و دواعی ریبت و شوائب شبهت را در حوالی آن گذاشته نیاید. گفت: کارایدون حکیم برجای است، هرچند اصل او ببراهمه نزدیک است اما در صدق و دیانت بریشان راجح است و حوادث عالم بیشتر پیش چشم دارد. و در عواقب کارها نظر او نافذتر است و علم و حلم او را جمع شده ست؛ و کدام فضیلت است ازین دو منقبت فراتر؟ قال النبی صلی الله علیه: ما جمع شیء الی شیء افضل من حلم الی علم. اگر رای او را کرامت محرمیت ارزانی دارد و کیفیت خواب و تعبیر براهمه بر وی کشف فرماید، از حقایق آن ملک را خبر دهد، اگر تاویل هم بر آن مزاج گوید که ایشان، شبهت زایل گردد و امضا و تنفیذ آن لازم آید، و اگر بخلاف آن اشارتی کند رای ثاقب ملک میان حق و باطل ممیز باشد و نصیحت از خیانت نیکو شناسد و نفاذ فرمان او را مانعی و حایلی نیست، و هر وقت که این مثال دهد چرخ و دهر را بدان استدراک ممکن نگردد.
نهاده گوش بفرمان او قضا و قدر
و تو نیز در تفحص الحاح منمای که رنجور گردی اگر بشنوی. آن ملاعین صواب است دیدهاند که ترا و پسر را و تمامی بندگان مخلص را و پیل سپید و دیگر پیلان را و جمازه بختی را جمله: بباید کشت تا شر خوابی که دیده ام دفع شود.
ایران دخت از آنجا که زیرکی او بود، چون این فصل بشنود خود را از جای نبرد و گفت: هون علیک و لا تشفق. تاذات بزرگوار بر جای است زن و فرزند کم نیاید و تا ملک مستقیم باشد بخدمتگار و تجمل فروماندگی نباشد.
اما چون شر این خواب مدفوع گردد و خاطر پادشاه از این فکرت فارغ آید بیش بر آن جماعت اعتماد نباید کرد، خاصه در آنچه جانوری باطل خواهد شد، چه خون ریختن کاری صعب است و بی تامل در آن شرع پیوستن عاقبتی وخیم دارد، و پشیمانی و حسرت دران مفید نباشد، چه گذشته را بازنتوان آورد و کشته را زنده نتوان کرد.
و ملک را این یاد میباید داشت که همه براهمه او را دوست ندارند، و اگر چه درعلم خوضی پیوستهاند بدان دالت هرگز سزاوار امانت نگردند و شایان تدبیر و مشورت نشوند، که بدگوهر لئیم بهیچ پیرایه جمال نگیرد و علم و مال او را بزینت وفا و کرم آراسته نگرداند. اگر در ترشیح او سعی رود همچنان باشد که سگ را طوق مرصع فرمایند و خسته خرما را در زر گیرند. قال النبی صلی الله علیه و سلم: واضع العلم فی غیر اهله کمعلق الجوهر واللوءلو علی الخنازیر.
هر عصایی نه اژدها باشد
هرگیاهی نه کیمیا باشد
و غرض این مخاذیل در این تعبیر آنست که فرصت ایشان فایت نگردد، و بدین اشارت دردهایی را که از سیاست ملکانه در دل ایشان متمکن است شفا طلبند، و اول پسر را که نظیر نفس و عوض ذات ملک است - و مباد که از وی بعوض قانع باید گشت - هلاک کنند، وانگاه پسری با چندان نجابت و رشد و خرد و کیاست.
و پس بندگان مشفق را که بقای ملک بکفایت ایشان باز بسته است باطل گردانند، و دیگر اسباب جهان داری از پیل و اشتر و سلاح بربایند، و من بنده خود محلی ندارم و امثال من در خدمت، بسیارند. و چون ملک تنها ماند، و استیلای ایشان بر ملک و اهل مملکت مقرر شد کامی هرچه تمامتر برانند. تحرز ایشان تا این غایت از روی عجز و اضطرار بوده ست، و چون اسباب امکان و مقدرت ملک هرچه ممهدتر میدیده اند، و یک دلی و مظاهرت بندگان او هرچه ظاهرتر مشاهده میکرده زهره اقدام نداشتهاند.
و اگر دران، اندک و بسیار، نقصانی صورت کردندی و از ضمایر و عقاید بندگان، ایشان را آزاری و استزادتی معلوم گشتی دیرستی تا ملک میان خویش چنانکه معهود بوده است باز برده اندی، که هیچ موجب دلیری خصم را و استعلای دشمن را چون نفرت مخلصان و تفرق کلمه لشکر و رعیت نیست؛ اخبار متقدمان بذکر این باب ناطق است و تواریخ گذشتگان بر تفصیل آن مشتمل.
در جمله، اگر در آنچه صواب دیدهاند تفرج است البته تاخیر نشاید کرد و زودتر عزیمت را بامضا باید رسانید، و اگر توقف را مجالی هست یک احتیاط دیگر باقی است و بفرمان توان نمود. ملک مثال داد که: بباید گفت، مقبول و مسموع باشد، و دواعی ریبت و شوائب شبهت را در حوالی آن گذاشته نیاید. گفت: کارایدون حکیم برجای است، هرچند اصل او ببراهمه نزدیک است اما در صدق و دیانت بریشان راجح است و حوادث عالم بیشتر پیش چشم دارد. و در عواقب کارها نظر او نافذتر است و علم و حلم او را جمع شده ست؛ و کدام فضیلت است ازین دو منقبت فراتر؟ قال النبی صلی الله علیه: ما جمع شیء الی شیء افضل من حلم الی علم. اگر رای او را کرامت محرمیت ارزانی دارد و کیفیت خواب و تعبیر براهمه بر وی کشف فرماید، از حقایق آن ملک را خبر دهد، اگر تاویل هم بر آن مزاج گوید که ایشان، شبهت زایل گردد و امضا و تنفیذ آن لازم آید، و اگر بخلاف آن اشارتی کند رای ثاقب ملک میان حق و باطل ممیز باشد و نصیحت از خیانت نیکو شناسد و نفاذ فرمان او را مانعی و حایلی نیست، و هر وقت که این مثال دهد چرخ و دهر را بدان استدراک ممکن نگردد.
نهاده گوش بفرمان او قضا و قدر
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۹
چون ملک این باب شنود تازه ایستاد و شکر گزارد، و از حکیم عذرها خواست و انواع کرامت ارزانی داشت، و شادمان گشت؛ و هفت روز قدوم رسولان را انتظار نمود، روز هفتم بر آن جمله که حکیم اشارت کرده بود هدایا پیش آوردند. ملک شادمان شد و گفت: محظی بودم در آنچه خواب بریشان عرضه کردم، وا گر رحمت آسمانی و شفقت ایران دخت نبودی عاقبت اشارت آن ملاعین بهلاک من و جمله عزیزان و اتباع کشیدی. و هرکرا سعادت ازلی یار باشد مناصحت مخلصان و موعظت مشفقان را عزیز دار و در کارها پیش از تامل و تدبر خوض نکند و موضع حزم و احتیاط را ضایع نگذارد.
پس روی بوزیر و دبیر و پسر و ایران دخت آورد و گفت: نیکو نیاید که این هدایا در خزاین ما برند، و آن اولی تر که میان شما قسمت فرموده آید که، همه در معرض خطر بزرگ افتاده بودید، خاصه ایران دخت که در تدارک این حادثه صعی تمام نمود. بلار گفت: بندگان از برای آن باشند تا در حوادث خویشتن را سپر گردانند و آن را فایده عمر و ثمره دولت شمرند، هرچند نفاذ کار باقبال مخدومان متعلق باشد؛ و بندگان را آن محل نتواند بود که پیش کفایت مهمی بی وسیلت همت مخدومان باز شوند، که شرط اینست که اگر در هنگام وقات فدا مقبول باشد خویشتن در میان نهند.
و اگر کسی را بخت یاری کند و ملازمت این سیرت دست دهد بران محمدت و صلت چشم نتوان داشت، اما ملکه زمانه را در این کار اثری بزرگ بود، تاج و کسوت بابت اوست و البته دیگر بندگان را نشاید. ملک او را فرمود: هردو بسرای باید رسانید؛ و خود برخاست.
در وقت ایران دخت و قومی دیگر که در موازنه او بود حاضر شدند. ملک فرمود که هر دو پیش ایران دخت باید نهاد تا اویکی را اختیار کند. تاج در چشم وی بهتر نمود، در بلار نگریست تا آنچه بردارد باستصواب او باشد، او بجامه اشارت کرد؛ در این میان ملک بسوی ایشان التفاتی فرمود. چون مستوره بشناخت که ملک را آن مفاوضت مشاهده افتاد تاج برگرفت تا ملک وقوف نیابد که میان ایشان مشاورتی رفت. و بلار چشم خود را همچنان بگذاشت تا شاه نداند که بچشم اشارت کرد. و پس ازان چهل سال بزیست هربار که پیش ملک رفتی چشم بر آن صفت گرفتی تا آن ظن بتحقیق نپیوندد. و اگر نه عقل وزیر و زیرکی زن بودی هر دو جان نبردندی.
پس روی بوزیر و دبیر و پسر و ایران دخت آورد و گفت: نیکو نیاید که این هدایا در خزاین ما برند، و آن اولی تر که میان شما قسمت فرموده آید که، همه در معرض خطر بزرگ افتاده بودید، خاصه ایران دخت که در تدارک این حادثه صعی تمام نمود. بلار گفت: بندگان از برای آن باشند تا در حوادث خویشتن را سپر گردانند و آن را فایده عمر و ثمره دولت شمرند، هرچند نفاذ کار باقبال مخدومان متعلق باشد؛ و بندگان را آن محل نتواند بود که پیش کفایت مهمی بی وسیلت همت مخدومان باز شوند، که شرط اینست که اگر در هنگام وقات فدا مقبول باشد خویشتن در میان نهند.
و اگر کسی را بخت یاری کند و ملازمت این سیرت دست دهد بران محمدت و صلت چشم نتوان داشت، اما ملکه زمانه را در این کار اثری بزرگ بود، تاج و کسوت بابت اوست و البته دیگر بندگان را نشاید. ملک او را فرمود: هردو بسرای باید رسانید؛ و خود برخاست.
در وقت ایران دخت و قومی دیگر که در موازنه او بود حاضر شدند. ملک فرمود که هر دو پیش ایران دخت باید نهاد تا اویکی را اختیار کند. تاج در چشم وی بهتر نمود، در بلار نگریست تا آنچه بردارد باستصواب او باشد، او بجامه اشارت کرد؛ در این میان ملک بسوی ایشان التفاتی فرمود. چون مستوره بشناخت که ملک را آن مفاوضت مشاهده افتاد تاج برگرفت تا ملک وقوف نیابد که میان ایشان مشاورتی رفت. و بلار چشم خود را همچنان بگذاشت تا شاه نداند که بچشم اشارت کرد. و پس ازان چهل سال بزیست هربار که پیش ملک رفتی چشم بر آن صفت گرفتی تا آن ظن بتحقیق نپیوندد. و اگر نه عقل وزیر و زیرکی زن بودی هر دو جان نبردندی.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۰
و ملک یک شب بنزدیک ایران دخت رفتی و یک بنزدیک قوم دیگر. شبی که نوبت حجره ایران دخت بود بحکم میعاد آنجا خرامید، مستوره تاج برسرنهاده پیش آمد و طبق زرین پر برنج بر دست و پیش ملک بیستاد.
صد روح درآویخته از دامن قرطه
صد روز برانگیخته از گوشه شب پوش
و ملک ازان تناول میفرمود و بمحاورت او موانستی مییافت و بجمال او چشم روشن میگردانید. قال علیه السلام: النظر الی المراة الحسناء یزید فی البصر.
در این میان انباغ او آن جامه ارغوان پوشیده بریشان گذشت.
چون آب همه زره زره زلف
وز زلف همه گره گره دوش
ملک او را بدید حیران بماند و دست از طعام بکشید، و قوت شهوت و صدق رغبت عنان تمالک از وی بستد و بروی ثنای وافر کرد، وانگاه ایران دخت را گفت: تو مصیب نبودی در اختیار تاج. چون حیرت ملک در جمال انباغ بدید فرط غیرت او را برانگیخت تا طبق برنج بر سر شاه نگوسار کرد چنانکه بروی و موی او فرو دوید، و آن تعبیر که حکیم دران تعریض کرده بود هم محقق گشت.
ملک بلار را فرمود تا بخواندند و او را گفت: بنگر استخفاف این نادان بر پادشاه وقت و این راعی روزگار؛ او را پیش ما بیکسو بر و گردن او بزن، تا بداند که او را و امثال او را این وزن نباشد که بر چنین دلیریها اقدام کنند و ما بران اغضا فرماییم و از سر آن در گذریم.
بلار او را بیرون آورد با خود اندیشید که: در این مکار مسارعت شرط نیست، که این زنی بی نظیر است و ملک از وی نشکیبد، و ببرکت نفس و یمن رای او چندین کس از ورطه هلاک خلاص یافتند، و ایمن نیستم که ملک بر این تعجیل انکاری فرماید؛ توقفی باید کرد تا قرای پیدا آید؛ اگر پشیمانی آرد زن برجای بود و مرا بران احماد حاصل آید، و اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود. و در این تاخیر بر سه منفعت پیروز شوم: اول برکات و مثوبات ابقای جانوری؛ دوم تحری مسرت ملک ببقای او؛ و سوم منفعتی بر اهل مملکت که چنو ملکه ای را باقی گذارم که خیرات او شامل است.
صد روح درآویخته از دامن قرطه
صد روز برانگیخته از گوشه شب پوش
و ملک ازان تناول میفرمود و بمحاورت او موانستی مییافت و بجمال او چشم روشن میگردانید. قال علیه السلام: النظر الی المراة الحسناء یزید فی البصر.
در این میان انباغ او آن جامه ارغوان پوشیده بریشان گذشت.
چون آب همه زره زره زلف
وز زلف همه گره گره دوش
ملک او را بدید حیران بماند و دست از طعام بکشید، و قوت شهوت و صدق رغبت عنان تمالک از وی بستد و بروی ثنای وافر کرد، وانگاه ایران دخت را گفت: تو مصیب نبودی در اختیار تاج. چون حیرت ملک در جمال انباغ بدید فرط غیرت او را برانگیخت تا طبق برنج بر سر شاه نگوسار کرد چنانکه بروی و موی او فرو دوید، و آن تعبیر که حکیم دران تعریض کرده بود هم محقق گشت.
ملک بلار را فرمود تا بخواندند و او را گفت: بنگر استخفاف این نادان بر پادشاه وقت و این راعی روزگار؛ او را پیش ما بیکسو بر و گردن او بزن، تا بداند که او را و امثال او را این وزن نباشد که بر چنین دلیریها اقدام کنند و ما بران اغضا فرماییم و از سر آن در گذریم.
بلار او را بیرون آورد با خود اندیشید که: در این مکار مسارعت شرط نیست، که این زنی بی نظیر است و ملک از وی نشکیبد، و ببرکت نفس و یمن رای او چندین کس از ورطه هلاک خلاص یافتند، و ایمن نیستم که ملک بر این تعجیل انکاری فرماید؛ توقفی باید کرد تا قرای پیدا آید؛ اگر پشیمانی آرد زن برجای بود و مرا بران احماد حاصل آید، و اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود. و در این تاخیر بر سه منفعت پیروز شوم: اول برکات و مثوبات ابقای جانوری؛ دوم تحری مسرت ملک ببقای او؛ و سوم منفعتی بر اهل مملکت که چنو ملکه ای را باقی گذارم که خیرات او شامل است.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۳
و پادشاه موفق آنست که تامل او از خواتم کارها قاصر نیاید. و نظر بصیرت او باواخر اعمال محیط گردد، و نهمت باختیار کم آزاری و ایثار نکوکاری مصروف دارد و، سخن بندگان ناصح را استماع نماید.
بدکاستن و نیک فزودن باید
زیرا که همی کشت درودن باید
و معلومست که ملک به رای صایب و فکرت ثاقب خویش مستقل است و از شنودن این ترهات مستغنی، و هر مثال که دهد جز بتلقین دولت و الهام سعادت نتواند بود. و بدست بندگان همین است که در تقریر نصایح اطناب لازم شمرند. مگر بعضی از حقوق اولیای نعم بادا رسد. و بنده این قدر مقرر میگرداند که: اگر رای ملک بیند که زبانهای خاص و عام ثنای او را گویان باشد و دلهای او را جویان.
هرکجا فریاد خیزد مقصد فریاد باش
سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
و شاه ازین موعظت مستغنی است، و این غلو بدان رفت تا برای یک زن چندین فکرت بضمیر مبارک راه ندهد، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سرایاند بازماند و ازان فایده ای حاصل نیاید.
بدکاستن و نیک فزودن باید
زیرا که همی کشت درودن باید
و معلومست که ملک به رای صایب و فکرت ثاقب خویش مستقل است و از شنودن این ترهات مستغنی، و هر مثال که دهد جز بتلقین دولت و الهام سعادت نتواند بود. و بدست بندگان همین است که در تقریر نصایح اطناب لازم شمرند. مگر بعضی از حقوق اولیای نعم بادا رسد. و بنده این قدر مقرر میگرداند که: اگر رای ملک بیند که زبانهای خاص و عام ثنای او را گویان باشد و دلهای او را جویان.
هرکجا فریاد خیزد مقصد فریاد باش
سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
و شاه ازین موعظت مستغنی است، و این غلو بدان رفت تا برای یک زن چندین فکرت بضمیر مبارک راه ندهد، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سرایاند بازماند و ازان فایده ای حاصل نیاید.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۸
چون سخن به اینجا رسید و اثر تغیر در بشره ملک بدید بلار خاموش شد و با خود اندیشید:
وقت است اگر نوبت غم در گذرد.
وقت است که ملک را بدیدار ایران دخت شادمان گردانم، که اشتیاق بکمال رسیده است؛ و نیز عظیم اغماضی فرمود بر چندین ژاژ و سفساف که من ایراد کردم. وانگاه گفت:
زندگانی ملک دراز باد! در روی زمین او را نظیری نمی دانم و در آنچه بما رسیده است از تواریخ نشان نداده است، و تا آخر عمر عالم هم نخواهد بود، که با حقارت قدر و خست منزلت خویش بر آن جمله سخن فراخ میراندم و قدم از اندازه خویش بیرون مینهادم، البته خشمی بر ملک غالب نگشت. ذات بزرگوار او چنان بجمال حلم و سکینت آراسته است و بزینت صبر و وقار متحلی، و جمال حلم و بسطت علم او بی نهایت و، جانب عفو او بندگان را ممهد و، خیرات او جملگی مردمان را شامل؛ و آثار کم آزاری و رافت او شایع. واگر از گردش چرخ بلایی نازل گردد و از تصرف دهر حادثه ای واقع شود که بعضی نعمتهای آسمانی را منغص گرداند دران هیچ کس ملک را غمناک نتواند دید، و جناب او از وصمت جزع و قلق منزه باشد و، نفس کریم را در همه شداید ریاضت دهد و، رضا را بقضا از فرایض شناسد، با آنکه کمال استیلا و استعلا حاصل است و اسباب امکان و مقدرت، ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در حق بندگان مخلص بر این سیاقت است، و باز جماعتی که خویشتن در محل لدات دارند اگر اندک نخوتی و تمردی اظهار کنند، و بتلویح و تصریح چیزی فرانمایند که بمعارضه و موازنه مانند شود، در تقدیم وتعریک ایشان آن مبالغت رود که عزت و هیبت پادشاهی اقتضا کند. و خاص و عام و لشکر و رعیت را از عجز و انقیاد آن مشاهدت کند.
گرچرخ فلک خصم تو باشد تو بحجت
با چرخ بکوشی بهمه حال و برآیی
و چون این قدرت بدیدند و سر بخط آوردند در اکرام و انعام فراخور علو همت و فرط سیادت، آن افراط فرموده میآید که تاریخ مفاخر جهان و فهرست مآثر ملوک، بدان آراسته گردد و ذکر آن بر روی روزگار باقی ماند.
با آن کامگاری و اقتدار که تقریر افتاد سخنان بی محابا را که بر لفظ من رفت استماع ارزانی فرمود، کدام بنده این عاطفت را شکر تواند گزارد؟ شمشیر بران حاضر و بنده در مقام تبسط، اقامت رسم سیاست را جز حلم و کرم ملک چه حجاب صورت توان کرد؟ و من بنده بگناه خویش اعتراف میآرم و اگر عقوبتی فرماید محق و مصیب باشد، که خطایی کرده ام و در امضای فرمان، تاخیر جایز شمرده ام، و از بیم این مقام و هول این خطاب بازاندیشیده، و باز مینمایم که ملکه جهان برجای است.
وقت است اگر نوبت غم در گذرد.
وقت است که ملک را بدیدار ایران دخت شادمان گردانم، که اشتیاق بکمال رسیده است؛ و نیز عظیم اغماضی فرمود بر چندین ژاژ و سفساف که من ایراد کردم. وانگاه گفت:
زندگانی ملک دراز باد! در روی زمین او را نظیری نمی دانم و در آنچه بما رسیده است از تواریخ نشان نداده است، و تا آخر عمر عالم هم نخواهد بود، که با حقارت قدر و خست منزلت خویش بر آن جمله سخن فراخ میراندم و قدم از اندازه خویش بیرون مینهادم، البته خشمی بر ملک غالب نگشت. ذات بزرگوار او چنان بجمال حلم و سکینت آراسته است و بزینت صبر و وقار متحلی، و جمال حلم و بسطت علم او بی نهایت و، جانب عفو او بندگان را ممهد و، خیرات او جملگی مردمان را شامل؛ و آثار کم آزاری و رافت او شایع. واگر از گردش چرخ بلایی نازل گردد و از تصرف دهر حادثه ای واقع شود که بعضی نعمتهای آسمانی را منغص گرداند دران هیچ کس ملک را غمناک نتواند دید، و جناب او از وصمت جزع و قلق منزه باشد و، نفس کریم را در همه شداید ریاضت دهد و، رضا را بقضا از فرایض شناسد، با آنکه کمال استیلا و استعلا حاصل است و اسباب امکان و مقدرت، ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در حق بندگان مخلص بر این سیاقت است، و باز جماعتی که خویشتن در محل لدات دارند اگر اندک نخوتی و تمردی اظهار کنند، و بتلویح و تصریح چیزی فرانمایند که بمعارضه و موازنه مانند شود، در تقدیم وتعریک ایشان آن مبالغت رود که عزت و هیبت پادشاهی اقتضا کند. و خاص و عام و لشکر و رعیت را از عجز و انقیاد آن مشاهدت کند.
گرچرخ فلک خصم تو باشد تو بحجت
با چرخ بکوشی بهمه حال و برآیی
و چون این قدرت بدیدند و سر بخط آوردند در اکرام و انعام فراخور علو همت و فرط سیادت، آن افراط فرموده میآید که تاریخ مفاخر جهان و فهرست مآثر ملوک، بدان آراسته گردد و ذکر آن بر روی روزگار باقی ماند.
با آن کامگاری و اقتدار که تقریر افتاد سخنان بی محابا را که بر لفظ من رفت استماع ارزانی فرمود، کدام بنده این عاطفت را شکر تواند گزارد؟ شمشیر بران حاضر و بنده در مقام تبسط، اقامت رسم سیاست را جز حلم و کرم ملک چه حجاب صورت توان کرد؟ و من بنده بگناه خویش اعتراف میآرم و اگر عقوبتی فرماید محق و مصیب باشد، که خطایی کرده ام و در امضای فرمان، تاخیر جایز شمرده ام، و از بیم این مقام و هول این خطاب بازاندیشیده، و باز مینمایم که ملکه جهان برجای است.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۲۰
و بشارت خلاص و مثال حضور بهم برسانید. مستوره برفور ساخته و پسیجیده بخدمت، شتافت و هر دو بهم پیش ملک درآمدند. پس ایران دخت زمین ببوسید و گفت: شکر پادشاه را بر این بخشایش که فرمود چگونه توانم گزارد؟ و اگر بلار بکمال حلم و رافت و فرط کرم و رحمت ملکانه ثقت مستحکم نداشتی هرگز آن تانی و تامل نیارستی کرد. ملک بلار را گفت: بزرگ منتی متوجه گردانیدی، و من همیشه بمناصحت تو واثق بوده ام لکن امروز زیادت گشت. قوی دل باش که دست تو در مملکت ما گشاده است و فرمان تو بر فرمان برداران نافذ است، و بر استصواب تو در حل و عقد وصرف و تقریر اعتراضی نخواهد رفت. بلارد گفت: دولت ملک در مزید بسطت و دوام قدرت دایم و پاینده باد ! بر بندگان تقدیم لوازم عبودیت و ادای فرایض طاعت، واجب است، وا گر توفیقی یابند بران محمدت چشم ندارند، با آنکه سوابق کرامات و سوالف عواطف پادشاهانه برخدمت بندگان رجحان پیدا و روشن دارد، و اگر هزار سال عمر باشد و در طلب رضا و تحری فراغ، مستغرق گردانند هزار یک آن را شکر نتوانند گزارد. اما حاجت ببنده نوازی ملک آنست که پس ازین در کارها تعجیل نفرماید تا عواقب آن از ندامت و حسرت مسلم ماند.
ملک گفت این مناصحت را بسمع قبول اصغا فرمودیم و در مستقبل بی تامل و مشاورت و تدبر و استخاره مثالی ندهیم. و صلتی گران ایران دخت را و بلار را ارزانی داشت.
هر دو شرط خدمت بجای آوردند و در معنی کشتن آن طایفه از براهمه که خوابها را بران نمط تعبیر کرده بودن بران رای قرار دادند، و ملک مثالی داد تاایشان رانکال کردند، و بعضی را بردار کشیدند. و کار ایدون حکیم را حاضر خواست و بمواهب خطیر مستغنی گردانید، و مثال داد تا براهمه را بران حال بدو نمودند، گفت: جزای خائنان و سزای غادران اینست. روی بپادشاه آورد و آفرینها کرد و بر لفظ راند:
رضا ندادی جز صبح در جهان نمام
رها نکردی جز مشک بر زمین غماز
او برفت. ملک بلار را فرمودکه: باز باید گشت و آسایشی داد تا ماهم بمجلس انس خرامیم، که راست نیاید چنین.
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعه ای و ما هشیار
خیز تا زاب روی بنشانیم
باد این خاک، توده غدار
ترک تازی کنیم و برشکنیم
نفس، زنگی مزاج را بازار
اینست داستان فضیلت حلم و ترجیح آن بردیگر اخلاق ملوک و عادات پادشاهان، بر خردمندان پوشیده نماند که فایده بیان این مثال اعتبار خوانندگان و انتباه مستعمان است. و هر که بعنایت ازلی مخصوص گشت نمودار او تجارب متقدمان و اشارت حکیمان باشد و بنای کارهای حال و استقبال و مصالح امروز و فردا بر قاعده حکمت و بنلاد حصافت نهد.
والله الموفق لما ینفع فی العاجل و الآجل.
ملک گفت این مناصحت را بسمع قبول اصغا فرمودیم و در مستقبل بی تامل و مشاورت و تدبر و استخاره مثالی ندهیم. و صلتی گران ایران دخت را و بلار را ارزانی داشت.
هر دو شرط خدمت بجای آوردند و در معنی کشتن آن طایفه از براهمه که خوابها را بران نمط تعبیر کرده بودن بران رای قرار دادند، و ملک مثالی داد تاایشان رانکال کردند، و بعضی را بردار کشیدند. و کار ایدون حکیم را حاضر خواست و بمواهب خطیر مستغنی گردانید، و مثال داد تا براهمه را بران حال بدو نمودند، گفت: جزای خائنان و سزای غادران اینست. روی بپادشاه آورد و آفرینها کرد و بر لفظ راند:
رضا ندادی جز صبح در جهان نمام
رها نکردی جز مشک بر زمین غماز
او برفت. ملک بلار را فرمودکه: باز باید گشت و آسایشی داد تا ماهم بمجلس انس خرامیم، که راست نیاید چنین.
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعه ای و ما هشیار
خیز تا زاب روی بنشانیم
باد این خاک، توده غدار
ترک تازی کنیم و برشکنیم
نفس، زنگی مزاج را بازار
اینست داستان فضیلت حلم و ترجیح آن بردیگر اخلاق ملوک و عادات پادشاهان، بر خردمندان پوشیده نماند که فایده بیان این مثال اعتبار خوانندگان و انتباه مستعمان است. و هر که بعنایت ازلی مخصوص گشت نمودار او تجارب متقدمان و اشارت حکیمان باشد و بنای کارهای حال و استقبال و مصالح امروز و فردا بر قاعده حکمت و بنلاد حصافت نهد.
والله الموفق لما ینفع فی العاجل و الآجل.
نصرالله منشی : باب الصائغ و السیاح
بخش ۱ - باب زرگر و سیاح
رای گفت: شنودم مثل حلم و تفضیل آن بر دیگر محاسن اخلاق ملوک و مناقب عادات جهان داران. اکنون بازگوید داستان ملوک در معنی اصطناع بخدمتگاران و ترجیح جانب صواب در استخدام ایشان، تا مقرر گردد که کدام طایفه قدر تربیت نیکوتر شناسند و شکر آن بسزاتر گزارند. برهمن جواب داد که:
ان الصنیعة لاتکون صنیعة
و قوی تر رکنی در این معنی شناختن موضع اصطناع و محل اصطفاست، چه پادشاه باید که صنایع خود را به انواع امتحان بر سنگ زند و عیار رای و رویت و اخلاص و مناصحت هر یک معلوم گرداند؛ و معول دران تصون و عفاف و تورع و صلاح را داند، که مایه خدمت ملوک سداد است، و عمده سداد خدای ترسی و دیانت، و آدمی را هیچ فضیلت ازان قوی تر نیست، که پیغمبر صلی الله علیه و سلم: کلکم بنو آدم طف الصاع بالصاع، لیس لاحد علی احد فضل الا بالتقوی.
و صفت ورع آنگاه جمال گیرد که اسلاف بنزاهت و تعفف مذکور باشند و بصیانت و تقشف مشهور؛ و هرگاه که سلف را این شرف حاصل آمد و صحت انتمای خلف بدیشان از وجه عفت والده ثابت گشت، و هنر ذات و محاسن صفات، این مفاخر را بیار است. استحقاق سعادت و استقلال ترشیح و تربیت روشن شود. و اگر در این شرایط شبهتی ثابت شود البته نشاید که در معرض محرمیت افتد، و در اسرار ملک مجال مداخلت یابد، که ازان خللها زاید و اثر آن بمدت پیدا آمد، و مضرت بسیار بهروقت در راه باشد و بهیچ تاویل منفعتی صورت نبندد.
جگرت گر زآتش است کباب
تا زماهی نگر نجویی آب
و چون در این طریق که اصل و عمده است احتیاطی بلیغ رفت صدق خدمتگار واحتراز او از تحریف و تزویز و تفاوت و تناقض باید که هم تقریر پذیرد، و راستی و امانت در قول و فعل بتحقیق پیوندد، چه وصمت دروغ عظیم است و نزدیکان پادشاه را تحرز و تجنب ازان لازم و فریضه باشد. و اگر کسی رااین فضیلت فراهم آید تا به حق گزاری و وفاداری شهرتی تمام نیابد و اخلاص او در حق دیگران آزموده نشود ثقت پادشاهان با حزم و هرگز بدو مستحکم نگردد، که سست بروت دون همت قدر انعام و کرامت بواجبی نداند و بهرجانب که باران بیند پوستین بگرداند، و کافی خردمند و داهی هنرمند جان دادن از این سمت کریه دوستر دارد.
التفات رای پادشاهان آن نیکوتر که بمحاسن ذات چاکران افتد نه بتجمل و استظهار و تمول بسیار. چه تجمل خدمتگذار بنزدیک پادشاه عقل و کیاست واستظهار علم و کفایت؛ والذین العلم درجات. و اسباب ظاهر در چشم اصحاب بصیرت و دل ارباب بصارت وزنی نیارد.
زن مرد نگردد بنکو بستن دستار.
و در بعضی از طباع این باشد که نزدیکان تخت را بکارام و اعزاز و مخصوص باید گردانید و مرد ا زخاندانهای قدیم طلبید ونهمت باختیار اشراف و مهتران مصروف داشت. این همه گفتند، اما عاقلان دانند که خاندان مرد خرد و دانش است و شرف او کوتاه دستی و پرهیزگاری. و شریف و گزیده آن کس تواند بود که پادشاه وقت و خسرو زمانه او را برگزیند و مشرف گرداند. قال بعض اللموک الاکابر: نحن الزمان، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع. و از عادات روزگار مالش اکابر و پرورش راذل، معهود است، و هیچ زیرک آن را محال و مستنکر نشمرد، و هرگاه که لئیمی در معرض وجاهت افتساد نکبت کریمی توقع باید کرد.
و ملوک را آن نیز این همت باشد که پروردگار خود را کار فرمایند و اعتماد بر ابنای دولت خویش مقصور دارند، و آن هم از فایده ای خالی نیست، که چون خدمتگزار از حقارت ذات خویش باز اندیشد شکر ایثار و اختیار لازم تر شناسد، زیرا که در یافتن آن تربیت، خود را دالتی صورت نتواند کرد. اما این باب آنگاه ممکن تواند بود که عفاف موروث و مکتسب جمع باشد و حلیت فضل و براعت حاصل، چه بی این مقدمات نه نام نیک بندگی درست آید و نه لباس حق گزاری چست.
و چون کسی بدین اوصاف پسندیده متحلی بود و از بوته امتحان بدین نسق که تقریر افتاد مخلص بیرون آمد و اهلیـت درجات از همه وجوه محقق گشت در تربیت هم نگاه باید داشت، و بآهستگی در مراتب ترشیح و مدارج تقریب برمی کشید، تا در چشمها دراید و حرمت او بمدت، در دلها جای گیرد، و بیک تگ بطوس نرود، که بگسلد و طاعنان مجال وقیعت یابند.
و پوشیده نماند که اگر طبیب بنظر اول بیمای را علاج فرماید زود کالبد بپردازد، و همانا که بشریت دوم حاجت نیفتد؛ لکن طبیب حاذق آنست که از حال ناتوان و مدت بیماری و کیفیت علت استکشافی کند و نبض بنگرد و دلیل بخواهد، و پس از وقوف برکلیات و جزویات مرض در معالجت شرع پیوندد، و دران ترتیب نگاه دارد و از تفاوت هر روز بر حسب تراجع و تزاید ناتوانی غافل نباشد، تا یمن نفس او ظاهر گردد و شفا و صحت روی نماید.
و در جمله بر پادشاه تعرف حال خدمتگزاران و شناخت اندازه کفایت هر یک فرض است، تا بربدیهه بر کسی اعتماد فرموده نشود، که موجب حسرت و ندامت گردد. و از نظایر این تشبیب حکایت آن مرد زرگر است، رای گفت: چگونه است آن؟
گفت:
ان الصنیعة لاتکون صنیعة
و قوی تر رکنی در این معنی شناختن موضع اصطناع و محل اصطفاست، چه پادشاه باید که صنایع خود را به انواع امتحان بر سنگ زند و عیار رای و رویت و اخلاص و مناصحت هر یک معلوم گرداند؛ و معول دران تصون و عفاف و تورع و صلاح را داند، که مایه خدمت ملوک سداد است، و عمده سداد خدای ترسی و دیانت، و آدمی را هیچ فضیلت ازان قوی تر نیست، که پیغمبر صلی الله علیه و سلم: کلکم بنو آدم طف الصاع بالصاع، لیس لاحد علی احد فضل الا بالتقوی.
و صفت ورع آنگاه جمال گیرد که اسلاف بنزاهت و تعفف مذکور باشند و بصیانت و تقشف مشهور؛ و هرگاه که سلف را این شرف حاصل آمد و صحت انتمای خلف بدیشان از وجه عفت والده ثابت گشت، و هنر ذات و محاسن صفات، این مفاخر را بیار است. استحقاق سعادت و استقلال ترشیح و تربیت روشن شود. و اگر در این شرایط شبهتی ثابت شود البته نشاید که در معرض محرمیت افتد، و در اسرار ملک مجال مداخلت یابد، که ازان خللها زاید و اثر آن بمدت پیدا آمد، و مضرت بسیار بهروقت در راه باشد و بهیچ تاویل منفعتی صورت نبندد.
جگرت گر زآتش است کباب
تا زماهی نگر نجویی آب
و چون در این طریق که اصل و عمده است احتیاطی بلیغ رفت صدق خدمتگار واحتراز او از تحریف و تزویز و تفاوت و تناقض باید که هم تقریر پذیرد، و راستی و امانت در قول و فعل بتحقیق پیوندد، چه وصمت دروغ عظیم است و نزدیکان پادشاه را تحرز و تجنب ازان لازم و فریضه باشد. و اگر کسی رااین فضیلت فراهم آید تا به حق گزاری و وفاداری شهرتی تمام نیابد و اخلاص او در حق دیگران آزموده نشود ثقت پادشاهان با حزم و هرگز بدو مستحکم نگردد، که سست بروت دون همت قدر انعام و کرامت بواجبی نداند و بهرجانب که باران بیند پوستین بگرداند، و کافی خردمند و داهی هنرمند جان دادن از این سمت کریه دوستر دارد.
التفات رای پادشاهان آن نیکوتر که بمحاسن ذات چاکران افتد نه بتجمل و استظهار و تمول بسیار. چه تجمل خدمتگذار بنزدیک پادشاه عقل و کیاست واستظهار علم و کفایت؛ والذین العلم درجات. و اسباب ظاهر در چشم اصحاب بصیرت و دل ارباب بصارت وزنی نیارد.
زن مرد نگردد بنکو بستن دستار.
و در بعضی از طباع این باشد که نزدیکان تخت را بکارام و اعزاز و مخصوص باید گردانید و مرد ا زخاندانهای قدیم طلبید ونهمت باختیار اشراف و مهتران مصروف داشت. این همه گفتند، اما عاقلان دانند که خاندان مرد خرد و دانش است و شرف او کوتاه دستی و پرهیزگاری. و شریف و گزیده آن کس تواند بود که پادشاه وقت و خسرو زمانه او را برگزیند و مشرف گرداند. قال بعض اللموک الاکابر: نحن الزمان، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع. و از عادات روزگار مالش اکابر و پرورش راذل، معهود است، و هیچ زیرک آن را محال و مستنکر نشمرد، و هرگاه که لئیمی در معرض وجاهت افتساد نکبت کریمی توقع باید کرد.
و ملوک را آن نیز این همت باشد که پروردگار خود را کار فرمایند و اعتماد بر ابنای دولت خویش مقصور دارند، و آن هم از فایده ای خالی نیست، که چون خدمتگزار از حقارت ذات خویش باز اندیشد شکر ایثار و اختیار لازم تر شناسد، زیرا که در یافتن آن تربیت، خود را دالتی صورت نتواند کرد. اما این باب آنگاه ممکن تواند بود که عفاف موروث و مکتسب جمع باشد و حلیت فضل و براعت حاصل، چه بی این مقدمات نه نام نیک بندگی درست آید و نه لباس حق گزاری چست.
و چون کسی بدین اوصاف پسندیده متحلی بود و از بوته امتحان بدین نسق که تقریر افتاد مخلص بیرون آمد و اهلیـت درجات از همه وجوه محقق گشت در تربیت هم نگاه باید داشت، و بآهستگی در مراتب ترشیح و مدارج تقریب برمی کشید، تا در چشمها دراید و حرمت او بمدت، در دلها جای گیرد، و بیک تگ بطوس نرود، که بگسلد و طاعنان مجال وقیعت یابند.
و پوشیده نماند که اگر طبیب بنظر اول بیمای را علاج فرماید زود کالبد بپردازد، و همانا که بشریت دوم حاجت نیفتد؛ لکن طبیب حاذق آنست که از حال ناتوان و مدت بیماری و کیفیت علت استکشافی کند و نبض بنگرد و دلیل بخواهد، و پس از وقوف برکلیات و جزویات مرض در معالجت شرع پیوندد، و دران ترتیب نگاه دارد و از تفاوت هر روز بر حسب تراجع و تزاید ناتوانی غافل نباشد، تا یمن نفس او ظاهر گردد و شفا و صحت روی نماید.
و در جمله بر پادشاه تعرف حال خدمتگزاران و شناخت اندازه کفایت هر یک فرض است، تا بربدیهه بر کسی اعتماد فرموده نشود، که موجب حسرت و ندامت گردد. و از نظایر این تشبیب حکایت آن مرد زرگر است، رای گفت: چگونه است آن؟
گفت:
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۷
و در آن شهر سنتی بود که ملوک روز اول بر پیل سپید گرد شهر برآمدندی. او همان سنت نگاه داشت؛ چون بدروازه رسید و خطوط یاران بدید بفرمود تا پیوسته آن بنبشتند که «اجتهاد و جمال و عقل آنگاه بثمرت دهد که قضای آسمانی آن را موافقت نماید، و عبرت همه جهان یک روزه جال من تمامست. »
پس بسرای ملک باز آمد و بر تخت ملک بنشست و ملک بر وی قرار گرفت. و یاران را بخواند، و صاحب عقل را با وزرا شریک گردانید؛ و صاحب جمال را صلتی گران فرمود و مثال داد که: از این دیار بباید رفت تا زنان بتو مفتون نگردند و ازان فسادی نزاید. وانگاه علما و بزرگان حضرت را حاضر خواست و گفت: در میان شما بسیار کس بعقل و شجاعت و هنر و کفایت بر من راجح است اما ملک بعنایت ازلی و مساعدت روزگار توان یافت؛ و هم راهان من در کسب میکوشیدند و هرکس را دست آویزی حاصل بود، من نه بر کسب و دانش خویش اعتماد میداشتم و نه بمعونت و مظاهرت کسی استظهاری فرامی نمودم. و از آن تاریخ که برادرم از مملکت موروث براند هرگز این درجت چشم نداشتم. و نیکو گفتهاند که:
برعکس شود هرچه بغایت برسید
شادی کن چون غم بنهایت برسید
از میان حاضران مردی سیاح برخاست و گفت: آنچه برلفظ ملک میرود سخنی سخته است بشاهین خرد و تجربت وذکا و فطنت، و هیچ اهلیت جهان داری را چون علم و حکمت نیست؛ و استحقاق پادشاه بدین اشارت چون افتاب، جهان داری را چون علم و حکمت نیست؛ و استحقاق پادشاه بدین اشارت چون آفتاب تابان گشت، و بر جهان آفرین خود موضع ترشیح و استقلال پوشیده نماند. الله اعلم حیث یجعل رسالته. و سعادت اهل این ناحیت ترا بدین منزلت رسانید ونور عدل و ظل رافت تو بریشان گسترد. چون او فارغ شد دیگری برخاست و گتف: فصل در توقف خواهم داشت و بر این بیت اقتصار نمود:
یگانه عالمی شاها، چه گویم بیش ازین؟ زیرا
همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون
اگر فرمان باشد سرگذشتی بازگویم که بشگفتی پیوندد. مثال داد: بیار تا چه داری.
گفت:
پس بسرای ملک باز آمد و بر تخت ملک بنشست و ملک بر وی قرار گرفت. و یاران را بخواند، و صاحب عقل را با وزرا شریک گردانید؛ و صاحب جمال را صلتی گران فرمود و مثال داد که: از این دیار بباید رفت تا زنان بتو مفتون نگردند و ازان فسادی نزاید. وانگاه علما و بزرگان حضرت را حاضر خواست و گفت: در میان شما بسیار کس بعقل و شجاعت و هنر و کفایت بر من راجح است اما ملک بعنایت ازلی و مساعدت روزگار توان یافت؛ و هم راهان من در کسب میکوشیدند و هرکس را دست آویزی حاصل بود، من نه بر کسب و دانش خویش اعتماد میداشتم و نه بمعونت و مظاهرت کسی استظهاری فرامی نمودم. و از آن تاریخ که برادرم از مملکت موروث براند هرگز این درجت چشم نداشتم. و نیکو گفتهاند که:
برعکس شود هرچه بغایت برسید
شادی کن چون غم بنهایت برسید
از میان حاضران مردی سیاح برخاست و گفت: آنچه برلفظ ملک میرود سخنی سخته است بشاهین خرد و تجربت وذکا و فطنت، و هیچ اهلیت جهان داری را چون علم و حکمت نیست؛ و استحقاق پادشاه بدین اشارت چون افتاب، جهان داری را چون علم و حکمت نیست؛ و استحقاق پادشاه بدین اشارت چون آفتاب تابان گشت، و بر جهان آفرین خود موضع ترشیح و استقلال پوشیده نماند. الله اعلم حیث یجعل رسالته. و سعادت اهل این ناحیت ترا بدین منزلت رسانید ونور عدل و ظل رافت تو بریشان گسترد. چون او فارغ شد دیگری برخاست و گتف: فصل در توقف خواهم داشت و بر این بیت اقتصار نمود:
یگانه عالمی شاها، چه گویم بیش ازین؟ زیرا
همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون
اگر فرمان باشد سرگذشتی بازگویم که بشگفتی پیوندد. مثال داد: بیار تا چه داری.
گفت:
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۴ - در فسونسازی شهزاده به معلم به جهت دلداری درویش
شاه چون در گدا نظر میکرد
مهر او در دلش اثر میکرد
خواست تا پیش خویش خواند
گفت درویش پیش من خواند
کس نگوید به غیر من سیقش
ننویسد کس دگر ورقش
هر که بر حرف او نهد انگشت
کنم انگشت او برون از مشت
هر که بر لوح او رقم سازد
تیغ من دست او قلم سازد
بعد از این گفتگو به پیشش خواند
ساخت تقریب، نزد خویشش خواند
بهر تعلیم چون تکلم کرد
عاشق از شوق دست و پا گم کرد
دال میگفت و او الف میخواست
که یکی بود پیش او کج و راست
شاه زان هیچ برنمیآشفت
نرم نرمک به او سبق میگفت
شاه درویش دوست میباید
تا از او عالمی بیاساید
خاصه شاهان ملک دین یعنی
پادشاهان صورت و معنی
آه از این کافران سنگیندل
که بلای دلند، مسکین دل!
هر زمان فتنهای برانگیزند
بیگنه خون عاشقان ریزند
هر نفس آتشی برافروزند
بیسبب جان بیدلان سوزند
شهسواران عرصهٔ جانها
آفت عقلها و ایمانها
مهر او در دلش اثر میکرد
خواست تا پیش خویش خواند
گفت درویش پیش من خواند
کس نگوید به غیر من سیقش
ننویسد کس دگر ورقش
هر که بر حرف او نهد انگشت
کنم انگشت او برون از مشت
هر که بر لوح او رقم سازد
تیغ من دست او قلم سازد
بعد از این گفتگو به پیشش خواند
ساخت تقریب، نزد خویشش خواند
بهر تعلیم چون تکلم کرد
عاشق از شوق دست و پا گم کرد
دال میگفت و او الف میخواست
که یکی بود پیش او کج و راست
شاه زان هیچ برنمیآشفت
نرم نرمک به او سبق میگفت
شاه درویش دوست میباید
تا از او عالمی بیاساید
خاصه شاهان ملک دین یعنی
پادشاهان صورت و معنی
آه از این کافران سنگیندل
که بلای دلند، مسکین دل!
هر زمان فتنهای برانگیزند
بیگنه خون عاشقان ریزند
هر نفس آتشی برافروزند
بیسبب جان بیدلان سوزند
شهسواران عرصهٔ جانها
آفت عقلها و ایمانها
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۴ - ارزن، میافارقین، نصریه
از آن جا به شهر ارزن شدیم شهری آبادان و نیکو بود با آب روان وبساتین و اشجار و بازارهای نیک و در آن جا به میارفاتین از این راه که ما آمدیم پانصد و پنجاه و دو فرسنگ بود و روز آدینه بیست و ششم جمادی الاول سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه بود و در این وقت برگ درختها هنوز سبز بود.
پاره ای عظیم بود ا ز سنگ سفید برشده هر سنگی مقدار پانصد من. و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته هم از این سنگ سفید که گفته شد. و سرباره همه کنگرهها بر نهاده چنان که گویی امروز استاد دست ازش باز داشته است. و این شهر را یک در است از سوی مغرب و درگاهی عظیم برکشیده است به طارقی سنگین و دری آهنین بی چوب بر آن جا ترکیب کرده. و مسجد آدینه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطویل انجامد. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن مسجد ساختهاند چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها یکی ظاهر استعمال را و دیگر تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند.
و بیرون ازاین شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع دیگری است که روز آدینه آن جا هم نماز کنند. و از سوی شمال سوری دیگر است که آن را محدثه گویند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات همه ترتیبی، و سلطان ولایت را خطبه چنین کنند الامیر الاعظم عزالاسلام سعدالدین نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست. و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد. این امیر شهری ساخته است برچهارفرسنگ میافارقین و آن را نصریه نام کرده اند. و از آمد تا میافارقین نه فرسنگ است.
پاره ای عظیم بود ا ز سنگ سفید برشده هر سنگی مقدار پانصد من. و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته هم از این سنگ سفید که گفته شد. و سرباره همه کنگرهها بر نهاده چنان که گویی امروز استاد دست ازش باز داشته است. و این شهر را یک در است از سوی مغرب و درگاهی عظیم برکشیده است به طارقی سنگین و دری آهنین بی چوب بر آن جا ترکیب کرده. و مسجد آدینه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطویل انجامد. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن مسجد ساختهاند چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها یکی ظاهر استعمال را و دیگر تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند.
و بیرون ازاین شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع دیگری است که روز آدینه آن جا هم نماز کنند. و از سوی شمال سوری دیگر است که آن را محدثه گویند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات همه ترتیبی، و سلطان ولایت را خطبه چنین کنند الامیر الاعظم عزالاسلام سعدالدین نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست. و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد. این امیر شهری ساخته است برچهارفرسنگ میافارقین و آن را نصریه نام کرده اند. و از آمد تا میافارقین نه فرسنگ است.