عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۱ - شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او میخواند هر دم
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشتست
به گیتی در به من بدنام گشتست
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم
پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمانگیر
خلافت را جهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین
ترا بیرنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن ترا سود
که بس شیرین بود حلوای بیدود
مرا با جادوئی هم حقهسازی
که بر سازد ز بابل حقهبازی
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد
ترا بفریبد و ما را کند دور
تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسون های او را نیک دانم
چنین افسانه ها را نیک خوانم
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
بسی کردند مردان چارهسازی
ندیدند از یکی زن راست بازی
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
چه بندی دل در آن دور از خدائی
کزو حاصل نداری جز بلائی
اگر غیرت بری با درد باشی
و گر بیغیرتی نامرد باشی
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور
پس آنگه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن برنهم مشکین رسن را
بر آویزم ز جورت خویشتن را
همان به کو در آن وادی نشیند
که جغد آن به که آبادی نبیند
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز در نسازد جفت با جفت
سخن را از در دیگر به نی کرد
نوازش مینمود و صبر میکرد
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
به صد حیلت پیامی دادی از دور
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین
ولی دانست کان نه ز بیوفایی ست
شکیبش بر صلاح پادشایی ست
زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او میخواند هر دم
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشتست
به گیتی در به من بدنام گشتست
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم
پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمانگیر
خلافت را جهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین
ترا بیرنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن ترا سود
که بس شیرین بود حلوای بیدود
مرا با جادوئی هم حقهسازی
که بر سازد ز بابل حقهبازی
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد
ترا بفریبد و ما را کند دور
تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسون های او را نیک دانم
چنین افسانه ها را نیک خوانم
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
بسی کردند مردان چارهسازی
ندیدند از یکی زن راست بازی
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
چه بندی دل در آن دور از خدائی
کزو حاصل نداری جز بلائی
اگر غیرت بری با درد باشی
و گر بیغیرتی نامرد باشی
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور
پس آنگه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن برنهم مشکین رسن را
بر آویزم ز جورت خویشتن را
همان به کو در آن وادی نشیند
که جغد آن به که آبادی نبیند
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز در نسازد جفت با جفت
سخن را از در دیگر به نی کرد
نوازش مینمود و صبر میکرد
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
به صد حیلت پیامی دادی از دور
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین
ولی دانست کان نه ز بیوفایی ست
شکیبش بر صلاح پادشایی ست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۳ - آغاز عشق فرهاد
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
در آن وادی که جائی بود دلگیر
نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر
گرش صدگونه حلوا پیش بودی
غذاش از مادیان و میش بودی
از او تا چارپایان دورتر بود
ز شیر آوردن او را دردسر بود
که پیرامون آن وادی به خروار
همه خر زهره بد چون زهره مار
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت
دل شیرین حساب شیر میکرد
چه فن سازد در آن تدبیر میکرد
که شیر آوردن از جائی چنان دور
پرستاران او را داشت رنجور
چو شب زلف سیاه افکند بر دوش
نهاد از ماه زرین حلقه در گوش
در آن حقه که بود آن ماه دلسوز
چو مار حلقه میپیچید تا روز
نشسته پیش او شاپور تنها
فرو کرده ز هر نوعی سخنها
از این اندیشه کان سرو سهی داشت
دل فرزانه شاپور آگهی داشت
چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت
نیوشنده چو برگ لاله بشکفت
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را
که هست اینجا مهندس مردی استاد
جوانی نام او فرزانه فرهاد
به وقت هندسه عبرت نمائی
مجسطی دان و اقلیدس گشائی
به تیشه چون سر صنعت بخارد
زمین را مرغ بر ماهی نگارد
به صنعت سرخ گل را رنگ بندد
به آهن نقش چین بر سنگ بندد
به پیشه دست بوسندش همه روم
به تیشه سنگ خارا را کند موم
به استادی چنین کارت بر آید
بدین چشمه گل از خارت بر آید
بود هر کار بیاستاد دشوار
نخست استاد باید آنگهی کار
شود مرد از حساب انگشتری گر
ولیک از موم و گل نز آهن و زر
گرم فرماندهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم
که ما هر دو به چین همزاد بودیم
دو شاگرد از یکی استاد بودیم
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت
قلم بر من فکند او تیشه برداشت
چو شاپور این حکایت را بسر برد
غم شیر از دل شیرین بدر برد
چو روز آیینه خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست
تجسس کرد شاپور آن زمین را
بدست آورد فرهاد گزین را
به شادروان شیرین برد شادش
به رسم خواجگان کرسی نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهی
کز او آمد خلایق را شکوهی
چو یک پیل از ستبری و بلندی
به مقدار دو پیلش زورمندی
رقیبان حرم به نواختندش
به واجب جایگاهی ساختندش
برون پرده فرهاد ایستاده
میان در بسته و بازو گشاده
در اندیشه که لعبت باز گردون
چه بازی آردش زان پرده بیرون
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد
به شیرین خندههای شکرین ساز
در آمد شکر شیرین به آواز
دو قفل شکر از یاقوت برداشت
وزو یاقوت و شکر قوت برداشت
رطبهائی که نخلش بار میداد
رطب را گوشمال خار میداد
به نوشآباد آن خرمان در شیر
شکر خواند انگبین را چاشنی گیر
ز بس کز دامن لب شکر افشاند
شکر دامن به خوزستان برافشاند
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود
ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی
بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی
طبرزد را چو لب پرنوش کردی
ز شکر حلقهها در گوش کردی
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی تن که حالی جان ندادی
کسی را کان سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش
برآورد از جگر آهی شغب ناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
به روی خاک میغلتید بسیار
وز آن سر کوفتن پیچید چون مار
چو شیرین دیدکان آرام رفته
دلی دارد چو مرغ از دام رفته
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه به دام آورد بازش
پس آنگه گفت کی داننده استاد
چنان خواهم که گردانی مرا شاد
مراد من چنان است ای هنرمند
که بگشائی دل غمگینم از بند
به چابک دستی و استاد کاری
کنی در کار این قصر استواری
گله دور است و ما محتاج شیریم
طلسمی کن که شیر آسان بگیریم
ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ
بباید کند جوئی محکم از سنگ
که چوپانانم آنجا شیر دوشند
پرستارانم این جا شیر نوشند
ز شیرین گفتن و گفتار شیرین
شده هوش از سر فرهاد مسکین
سخنها را شنیدن میتوانست
ولیکن فهم کردن می ندانست
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت
حکایت باز جست از زیر دستان
که مستم کور دل باشند مستان
ندانم کوچه میگوید بگوئید
ز من کامی که میجوید بجوئید
رقیبان آن حکایت بر گرفتند
سخنهائی که رفت از سر گرفتند
چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد
فکند آن حکم را بر دیده بنیاد
در آن خدمت به غایت چابکی داشت
که کار نازنینان نازکی داشت
از آنجا رفت بیرون تیشه در دست
گرفت از مهربانی پیشه در دست
چنان از هم درید اندام آن بوم
که میشد زیر زخمش سنگ چون موم
به تیشه روی خارا میخراشید
چو بید از سنگ مجرا میتراشید
به هر تیشه که بر سنگ آزمودی
دو هم سنگش جواهر مزد بودی
به یک ماه از میان سنگ خارا
چو دریا کرد جوئی آشکارا
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ
چو کار آمد به آخر حوضهای بست
که حوض کوثرش زد بوسه بر دست
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمیگنجید موئی
در آن حوضه که کرد او سنگ بستش
روان شد آب گفتی زاب دستش
بنا چندان تواند بود دشوار
که بنا را نیاید تیشه در کار
اگر صد کوه باید کند پولاد
زبون باشد به دست آدمیزاد
چه چاره کان بنیآدم نداند
به جز مردن کزان بیچاره ماند
خبر بردند شیرین را که فرهاد
به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد
چنان کز گوسفندان شام و شبگیر
به حوض آید به پای خویشتن شیر
بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت
بگرد جوی شیر و حوض برگشت
چنان پنداشت کان حوض گزیده
نکرد است آدمی هست آفریده
بلی باشد ز کار آدمی دور
بهشت و جوی شیر و حوضه و حور
بسی بر دست فرهاد آفرین کرد
که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش
که استادیت را حق چون گذاریم
که ما خود مزد شاگردان ندرایم
ز گوهر شب چراغی چند بودش
که عقد گوش گوهر بند بودش
ز نغزی هر دری مانند تاجی
وزو هر دانه شهری راخراجی
گشاد از گوش با صد عذر چون نوش
شفاعت کرد کاین بستان و بفروش
چو وقت آید کزین به دست یابیم
ز حق خدمتت سر بر نتابیم
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
ز دستش بستد و در پایش افشاند
وز آنجا راه صحرا تیز برداشت
چو دریا اشک صحرا ریز برداشت
ز بیم آنکه کار از نور میشد
به صد مردی ز مردم دور میشد
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
در آن وادی که جائی بود دلگیر
نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر
گرش صدگونه حلوا پیش بودی
غذاش از مادیان و میش بودی
از او تا چارپایان دورتر بود
ز شیر آوردن او را دردسر بود
که پیرامون آن وادی به خروار
همه خر زهره بد چون زهره مار
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت
دل شیرین حساب شیر میکرد
چه فن سازد در آن تدبیر میکرد
که شیر آوردن از جائی چنان دور
پرستاران او را داشت رنجور
چو شب زلف سیاه افکند بر دوش
نهاد از ماه زرین حلقه در گوش
در آن حقه که بود آن ماه دلسوز
چو مار حلقه میپیچید تا روز
نشسته پیش او شاپور تنها
فرو کرده ز هر نوعی سخنها
از این اندیشه کان سرو سهی داشت
دل فرزانه شاپور آگهی داشت
چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت
نیوشنده چو برگ لاله بشکفت
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را
که هست اینجا مهندس مردی استاد
جوانی نام او فرزانه فرهاد
به وقت هندسه عبرت نمائی
مجسطی دان و اقلیدس گشائی
به تیشه چون سر صنعت بخارد
زمین را مرغ بر ماهی نگارد
به صنعت سرخ گل را رنگ بندد
به آهن نقش چین بر سنگ بندد
به پیشه دست بوسندش همه روم
به تیشه سنگ خارا را کند موم
به استادی چنین کارت بر آید
بدین چشمه گل از خارت بر آید
بود هر کار بیاستاد دشوار
نخست استاد باید آنگهی کار
شود مرد از حساب انگشتری گر
ولیک از موم و گل نز آهن و زر
گرم فرماندهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم
که ما هر دو به چین همزاد بودیم
دو شاگرد از یکی استاد بودیم
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت
قلم بر من فکند او تیشه برداشت
چو شاپور این حکایت را بسر برد
غم شیر از دل شیرین بدر برد
چو روز آیینه خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست
تجسس کرد شاپور آن زمین را
بدست آورد فرهاد گزین را
به شادروان شیرین برد شادش
به رسم خواجگان کرسی نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهی
کز او آمد خلایق را شکوهی
چو یک پیل از ستبری و بلندی
به مقدار دو پیلش زورمندی
رقیبان حرم به نواختندش
به واجب جایگاهی ساختندش
برون پرده فرهاد ایستاده
میان در بسته و بازو گشاده
در اندیشه که لعبت باز گردون
چه بازی آردش زان پرده بیرون
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد
به شیرین خندههای شکرین ساز
در آمد شکر شیرین به آواز
دو قفل شکر از یاقوت برداشت
وزو یاقوت و شکر قوت برداشت
رطبهائی که نخلش بار میداد
رطب را گوشمال خار میداد
به نوشآباد آن خرمان در شیر
شکر خواند انگبین را چاشنی گیر
ز بس کز دامن لب شکر افشاند
شکر دامن به خوزستان برافشاند
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود
ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی
بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی
طبرزد را چو لب پرنوش کردی
ز شکر حلقهها در گوش کردی
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی تن که حالی جان ندادی
کسی را کان سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش
برآورد از جگر آهی شغب ناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
به روی خاک میغلتید بسیار
وز آن سر کوفتن پیچید چون مار
چو شیرین دیدکان آرام رفته
دلی دارد چو مرغ از دام رفته
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه به دام آورد بازش
پس آنگه گفت کی داننده استاد
چنان خواهم که گردانی مرا شاد
مراد من چنان است ای هنرمند
که بگشائی دل غمگینم از بند
به چابک دستی و استاد کاری
کنی در کار این قصر استواری
گله دور است و ما محتاج شیریم
طلسمی کن که شیر آسان بگیریم
ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ
بباید کند جوئی محکم از سنگ
که چوپانانم آنجا شیر دوشند
پرستارانم این جا شیر نوشند
ز شیرین گفتن و گفتار شیرین
شده هوش از سر فرهاد مسکین
سخنها را شنیدن میتوانست
ولیکن فهم کردن می ندانست
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت
حکایت باز جست از زیر دستان
که مستم کور دل باشند مستان
ندانم کوچه میگوید بگوئید
ز من کامی که میجوید بجوئید
رقیبان آن حکایت بر گرفتند
سخنهائی که رفت از سر گرفتند
چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد
فکند آن حکم را بر دیده بنیاد
در آن خدمت به غایت چابکی داشت
که کار نازنینان نازکی داشت
از آنجا رفت بیرون تیشه در دست
گرفت از مهربانی پیشه در دست
چنان از هم درید اندام آن بوم
که میشد زیر زخمش سنگ چون موم
به تیشه روی خارا میخراشید
چو بید از سنگ مجرا میتراشید
به هر تیشه که بر سنگ آزمودی
دو هم سنگش جواهر مزد بودی
به یک ماه از میان سنگ خارا
چو دریا کرد جوئی آشکارا
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ
چو کار آمد به آخر حوضهای بست
که حوض کوثرش زد بوسه بر دست
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمیگنجید موئی
در آن حوضه که کرد او سنگ بستش
روان شد آب گفتی زاب دستش
بنا چندان تواند بود دشوار
که بنا را نیاید تیشه در کار
اگر صد کوه باید کند پولاد
زبون باشد به دست آدمیزاد
چه چاره کان بنیآدم نداند
به جز مردن کزان بیچاره ماند
خبر بردند شیرین را که فرهاد
به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد
چنان کز گوسفندان شام و شبگیر
به حوض آید به پای خویشتن شیر
بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت
بگرد جوی شیر و حوض برگشت
چنان پنداشت کان حوض گزیده
نکرد است آدمی هست آفریده
بلی باشد ز کار آدمی دور
بهشت و جوی شیر و حوضه و حور
بسی بر دست فرهاد آفرین کرد
که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش
که استادیت را حق چون گذاریم
که ما خود مزد شاگردان ندرایم
ز گوهر شب چراغی چند بودش
که عقد گوش گوهر بند بودش
ز نغزی هر دری مانند تاجی
وزو هر دانه شهری راخراجی
گشاد از گوش با صد عذر چون نوش
شفاعت کرد کاین بستان و بفروش
چو وقت آید کزین به دست یابیم
ز حق خدمتت سر بر نتابیم
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
ز دستش بستد و در پایش افشاند
وز آنجا راه صحرا تیز برداشت
چو دریا اشک صحرا ریز برداشت
ز بیم آنکه کار از نور میشد
به صد مردی ز مردم دور میشد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی میگذشتش روزگاری
نمیآمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزانتر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخوارهای نه
ز یارش هیچگونه چارهای نه
دو تازان شد که از ره خار میکند
چو خار از پای خود مسمار میکند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلکها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل میدوید آن رخت برده
چنان در میرمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیائی
به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دلداه مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یکسر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
ز معروفان این دام زبون گیر
برو گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی یکی پای
گهی با آهوان خلوت گزیدی
گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی
به روزش آهوان دمساز بودند
گوزنانش به شب همراز بودند
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد
بدان هنجار کاول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
و گر تیری به چشمش در نشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
دل از جان بر گفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
غمی کان با دلش دمساز میشد
دو اسبه پیش آن غم باز میشد
ادیم رخ به خون دیده میشست
سهیل خویش را در دیده میجست
نخفت ار چند خوابش ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
از آن بدنقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیاسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
ز تن میخواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زان حوض ناوردی نبودش
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض میگشت
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی میگذشتش روزگاری
نمیآمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزانتر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخوارهای نه
ز یارش هیچگونه چارهای نه
دو تازان شد که از ره خار میکند
چو خار از پای خود مسمار میکند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلکها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل میدوید آن رخت برده
چنان در میرمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیائی
به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دلداه مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یکسر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
ز معروفان این دام زبون گیر
برو گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی یکی پای
گهی با آهوان خلوت گزیدی
گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی
به روزش آهوان دمساز بودند
گوزنانش به شب همراز بودند
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد
بدان هنجار کاول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
و گر تیری به چشمش در نشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
دل از جان بر گفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
غمی کان با دلش دمساز میشد
دو اسبه پیش آن غم باز میشد
ادیم رخ به خون دیده میشست
سهیل خویش را در دیده میجست
نخفت ار چند خوابش ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
از آن بدنقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیاسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
ز تن میخواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زان حوض ناوردی نبودش
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض میگشت
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۷ - مناظره خسرو با فرهاد
نخستین بار گفتش کز کجائی
بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خامست
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش میترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بیجان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل میتوان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت در آری
چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کاری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بیدل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بی ستونش
به حکم آنکه سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
بر او تمثالهای نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوانمردی چه کرد از مهربانی
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنیه شیر مردی زان تله رست
چو پیه از دنیه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه میگدازی
مکن کین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبهای دلگیر دارد
چو برنج طالعت نمد ذنب دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خامست
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش میترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بیجان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل میتوان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت در آری
چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کاری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بیدل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بی ستونش
به حکم آنکه سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
بر او تمثالهای نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوانمردی چه کرد از مهربانی
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنیه شیر مردی زان تله رست
چو پیه از دنیه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه میگدازی
مکن کین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبهای دلگیر دارد
چو برنج طالعت نمد ذنب دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۹ - رفتن شیرین به کوه بیستون و سقط شدن اسب وی
مبارک روزی از خوش روزگاران
نشسته بود شیرین پیش یاران
سخن میرفتشان در هر نوردی
چنانک آید ز هر گرمی و سردی
یکی عیش گذشته یاد میکرد
بدان تاریخ دل را شاد میکرد
یکی افسانه آینده میخواند
که شادی بیشتر خواهیم ازین راند
ز هر شیوه سخن کان دلنواز است
بگفتند آنچه وا گفتن دراز است
سخن چون شد مسلسل عاقبت کار
ستون بیستون آمد پدیدار
به خنده گفت با یاران دلافروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز
به بینم کاهنین بازوی فرهاد
چگونه سنگ میبرد به پولاد
مگر زان سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری
بفرمود اسب را زین بر نهادن
صبا را مهد زرین بر نهادن
نبود آن روز گلگون در وثاقش
بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبائی چو یغمائی نگاری
روان شد نرگسان پر خواب گشته
چو صد خرمن گل سیراب گشته
بدان نازک تنی و آبداری
چو مرغی بود در چابک سواری
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی به زین مقدار ده گام
ز نعلش بر صبا مسمار میزد
زمین را چون فلک پرگار میزد
چو آمد با نثار مشک و نسرین
بر آن کوه سنگین کوه سیمین
ز عکس روی آن خورشید رخشان
ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند
به یاد لعل او فرهاد جان کن
کننده کوه را چون مرد کان کن
ز یار سنگدل خرسنگ میخورد
ولیکن عربده با سنگ میکرد
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند
درون سنگ از آن میکند مادام
که از سنگش برون میآمد آن کام
رخ خارا به خون لعل میشست
مگر در سنگ خارا لعل میجست
چو از لعل لب شیرین خبر یافت
به سنگ خاره در گفتی گهر یافت
به دستش آهن از دل گرمتر گشت
به آهن سنگش از گل نرمتر گشت
به دستی سنگ را میکند چون گل
به دیگر دست میزد سنگ بر دل
دلش را عشق آن بت میخراشید
چو بت بودش چرا بت میتراشید
شکر لب داشت با خود ساغری شیر
به دستش داد کاین بر یاد من گیر
ستد شیر از کف شیرین جوانمرد
به شیرینی چه گویم چون شکر خورد
چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش
نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش
چو عاشق مست گشت از جام باقی
ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی
شد اندامش گران از زر کشیدن
فرو مانداسبش از گوهر کشیدن
نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش
سقط گشتی به زیر کوه سیمش
چنین گویند که اسب باد رفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار
چو عاشق دیدکان معشوق چالاک
فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
به گردن اسب را با شهسوارش
ز جا برداشت و آسان کرد کارش
به قصرش برد از انسان ناز پرورد
که موئی بر تن شیرین نیازرد
نهادش بر بساط نوبتی گاه
به نوبت گاه خویش آمد دگر راه
همان آهنگری با خاره میکرد
همان سنگی به آهن پاره میکرد
شده بر کوه کوهی بر دل تنگ
سری بر سنگ میزد بر سر سنگ
چو آهو سبزهای بر کوه دیده
ز شورستان به گورستان رمیده
نشسته بود شیرین پیش یاران
سخن میرفتشان در هر نوردی
چنانک آید ز هر گرمی و سردی
یکی عیش گذشته یاد میکرد
بدان تاریخ دل را شاد میکرد
یکی افسانه آینده میخواند
که شادی بیشتر خواهیم ازین راند
ز هر شیوه سخن کان دلنواز است
بگفتند آنچه وا گفتن دراز است
سخن چون شد مسلسل عاقبت کار
ستون بیستون آمد پدیدار
به خنده گفت با یاران دلافروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز
به بینم کاهنین بازوی فرهاد
چگونه سنگ میبرد به پولاد
مگر زان سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری
بفرمود اسب را زین بر نهادن
صبا را مهد زرین بر نهادن
نبود آن روز گلگون در وثاقش
بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبائی چو یغمائی نگاری
روان شد نرگسان پر خواب گشته
چو صد خرمن گل سیراب گشته
بدان نازک تنی و آبداری
چو مرغی بود در چابک سواری
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی به زین مقدار ده گام
ز نعلش بر صبا مسمار میزد
زمین را چون فلک پرگار میزد
چو آمد با نثار مشک و نسرین
بر آن کوه سنگین کوه سیمین
ز عکس روی آن خورشید رخشان
ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند
به یاد لعل او فرهاد جان کن
کننده کوه را چون مرد کان کن
ز یار سنگدل خرسنگ میخورد
ولیکن عربده با سنگ میکرد
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند
درون سنگ از آن میکند مادام
که از سنگش برون میآمد آن کام
رخ خارا به خون لعل میشست
مگر در سنگ خارا لعل میجست
چو از لعل لب شیرین خبر یافت
به سنگ خاره در گفتی گهر یافت
به دستش آهن از دل گرمتر گشت
به آهن سنگش از گل نرمتر گشت
به دستی سنگ را میکند چون گل
به دیگر دست میزد سنگ بر دل
دلش را عشق آن بت میخراشید
چو بت بودش چرا بت میتراشید
شکر لب داشت با خود ساغری شیر
به دستش داد کاین بر یاد من گیر
ستد شیر از کف شیرین جوانمرد
به شیرینی چه گویم چون شکر خورد
چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش
نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش
چو عاشق مست گشت از جام باقی
ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی
شد اندامش گران از زر کشیدن
فرو مانداسبش از گوهر کشیدن
نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش
سقط گشتی به زیر کوه سیمش
چنین گویند که اسب باد رفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار
چو عاشق دیدکان معشوق چالاک
فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
به گردن اسب را با شهسوارش
ز جا برداشت و آسان کرد کارش
به قصرش برد از انسان ناز پرورد
که موئی بر تن شیرین نیازرد
نهادش بر بساط نوبتی گاه
به نوبت گاه خویش آمد دگر راه
همان آهنگری با خاره میکرد
همان سنگی به آهن پاره میکرد
شده بر کوه کوهی بر دل تنگ
سری بر سنگ میزد بر سر سنگ
چو آهو سبزهای بر کوه دیده
ز شورستان به گورستان رمیده
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر
جهان سالار خسرو هر زمانی
به چربی جستی از شیرین نشانی
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
ملک را یک به یک کردندی آگاه
در آن مدت که شد فرهاد را دید
نه کوه آن قلعه پولاد را دید
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
در آمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی در گرفته است
ز سنگ آیین سختی بر گفته است
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد
کلنگی میزند چون شیر جنگی
کلنگی نه که آن باشد کلنگی
بچربد روبه ار چربیش باشد
و گر با گرگ هم چربیش باشد
چو از دینار جورا بیشتر بار
ترازو سر به گرداند ز دینار
اگر ماند بدین قوت یکی ماه
ز پشت کوه بیرون آورد راه
ملک بیسنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش به ترک لعل گفتن
به پرسش گفت با پیران هشیار
چه باید ساختن تدبیر این کار
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
مگر یک چندی افتد دستش از کار
درنگی در حساب آید پدیدار
طلب کردند نافرجام گویی
گره پیشانیی دلتنگ رویی
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی
سخنهای بدش تعلیم کردند
به زر وعده به آهن بیم کردند
فرستادند سوی بی ستونش
شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه پولاد را دید
بسان شیر وحشی جسته از بند
چو پیل مست گشته کوه میکند
دلش در کار شیرین گرم گشته
به دستش سنگ و آهن نرم گشته
از آن آتش که در جان و جگر داشت
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت میگفت
چو آتش تیشه میزد کوه میسفت
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت میگذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست
مرا صد بار شیرینتر ز جانست
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغبناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
به آب دیده شستندش همه راه
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش به خاک و باز گشتند
در و هر لحظه تیغی چند میبست
به رویش در دریغی چند میبست
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کین راز گوید؟
نه بیند ور به بیند باز گوید
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دور باشی بر جگر خورد
به زاری گفت کاوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فرا پیش
برد گرگ از گله قربان درویش
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد مستان
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
چرا بر من نگردد باغ زندان
پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری
فرو مرده چراغ عالم افروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آنست
مهم رفت آفتابم زرد از آنست
به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کار افتاده گردد بینوائی
درش در گیرد از هر سو بلائی
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوشدلی بیبهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر ازینسان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است
کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری
مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند
جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخوئی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را
چو دارد خوی تو مردم سرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است
نشاید آهنین تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
زمین نطعیست ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این طشت
هر آن ذره که آرد تند بادی
فریدونی بود یا کیقبادی
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست
که میداند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال
بهر صدسال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازی است
نمیخواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمائی ذوفنونی
نشاید برد ازین ابلق حرونی
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را بردست مایه
عروس خاک اگر بدر منیرست
به دست باد کن امرش که پیرست
مگر خسفی که خواهد بودن از باد
طلاق امر خواهد خاک را داد
گر آن باد آید و گر ناید امروز
تو بر بادی چنین مشعل میفروز
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده بر کند خاک
تو بیاندام ازین اندام سستی
که گاهی رخنه دارد گه درستی
فرود افتادن آسان باشد از بام
اگر در ره نباشد عذر اندام
نه بینی مرد بیاندام در خواب
نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
ترنج از دود گوگرد آن ندیده
که ما زین نه ترنج نارسیده
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
برون افکن بنه زیندار نه در
مگر کایمن شوی زین مار نه سر
نفس کو خواجه تاش زندگانی است
ز ما پرورده باد خزانی است
اگر یک دم زنی بیعشق مرده است
که بر ما یک به یک دمها شمرده است
به باید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن
مهندس دسته پولاد تیشه
ز چوب نارتر کردی همیشه
ز بهر آنکه باشد دستگیرش
به دست اندر بود فرمان پذیرش
چو بشنید این سخنهای جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک
از آن دسته بر آمد شوشه نار
درختی گشت و بار آورد بسیار
از آن شوشه کنون گر ناریابی
دوای درد هر بیماریابی
نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را
به چربی جستی از شیرین نشانی
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
ملک را یک به یک کردندی آگاه
در آن مدت که شد فرهاد را دید
نه کوه آن قلعه پولاد را دید
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
در آمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی در گرفته است
ز سنگ آیین سختی بر گفته است
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد
کلنگی میزند چون شیر جنگی
کلنگی نه که آن باشد کلنگی
بچربد روبه ار چربیش باشد
و گر با گرگ هم چربیش باشد
چو از دینار جورا بیشتر بار
ترازو سر به گرداند ز دینار
اگر ماند بدین قوت یکی ماه
ز پشت کوه بیرون آورد راه
ملک بیسنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش به ترک لعل گفتن
به پرسش گفت با پیران هشیار
چه باید ساختن تدبیر این کار
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
مگر یک چندی افتد دستش از کار
درنگی در حساب آید پدیدار
طلب کردند نافرجام گویی
گره پیشانیی دلتنگ رویی
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی
سخنهای بدش تعلیم کردند
به زر وعده به آهن بیم کردند
فرستادند سوی بی ستونش
شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه پولاد را دید
بسان شیر وحشی جسته از بند
چو پیل مست گشته کوه میکند
دلش در کار شیرین گرم گشته
به دستش سنگ و آهن نرم گشته
از آن آتش که در جان و جگر داشت
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت میگفت
چو آتش تیشه میزد کوه میسفت
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت میگذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست
مرا صد بار شیرینتر ز جانست
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغبناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
به آب دیده شستندش همه راه
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش به خاک و باز گشتند
در و هر لحظه تیغی چند میبست
به رویش در دریغی چند میبست
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کین راز گوید؟
نه بیند ور به بیند باز گوید
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دور باشی بر جگر خورد
به زاری گفت کاوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فرا پیش
برد گرگ از گله قربان درویش
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد مستان
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
چرا بر من نگردد باغ زندان
پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری
فرو مرده چراغ عالم افروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آنست
مهم رفت آفتابم زرد از آنست
به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کار افتاده گردد بینوائی
درش در گیرد از هر سو بلائی
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوشدلی بیبهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر ازینسان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است
کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری
مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند
جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخوئی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را
چو دارد خوی تو مردم سرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است
نشاید آهنین تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
زمین نطعیست ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این طشت
هر آن ذره که آرد تند بادی
فریدونی بود یا کیقبادی
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست
که میداند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال
بهر صدسال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازی است
نمیخواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمائی ذوفنونی
نشاید برد ازین ابلق حرونی
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را بردست مایه
عروس خاک اگر بدر منیرست
به دست باد کن امرش که پیرست
مگر خسفی که خواهد بودن از باد
طلاق امر خواهد خاک را داد
گر آن باد آید و گر ناید امروز
تو بر بادی چنین مشعل میفروز
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده بر کند خاک
تو بیاندام ازین اندام سستی
که گاهی رخنه دارد گه درستی
فرود افتادن آسان باشد از بام
اگر در ره نباشد عذر اندام
نه بینی مرد بیاندام در خواب
نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
ترنج از دود گوگرد آن ندیده
که ما زین نه ترنج نارسیده
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
برون افکن بنه زیندار نه در
مگر کایمن شوی زین مار نه سر
نفس کو خواجه تاش زندگانی است
ز ما پرورده باد خزانی است
اگر یک دم زنی بیعشق مرده است
که بر ما یک به یک دمها شمرده است
به باید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن
مهندس دسته پولاد تیشه
ز چوب نارتر کردی همیشه
ز بهر آنکه باشد دستگیرش
به دست اندر بود فرمان پذیرش
چو بشنید این سخنهای جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک
از آن دسته بر آمد شوشه نار
درختی گشت و بار آورد بسیار
از آن شوشه کنون گر ناریابی
دوای درد هر بیماریابی
نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۱ - تعزیتنامه خسرو به شیرین به افسوس
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
دل شیرین به درد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش
بر آن آزاد سرو جویباری
بسی بگریست چون ابر بهاری
به رسم مهترانش حله بر بست
به خاکش داد و آمد باد در دست
ز خاکش گنبدی عالی برافراخت
وز آن گنبد زیارتخانهای ساخت
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست
پشیمان گشت شاه از کرده ی خویش
وز آن آزار گشت آزرده ی خویش
در اندیشید و بود اندیشه را جای
که بادافراه را چون دارد او پای
کسی که او با کسی بدساز گردد
به دو روزی همان بد باز گردد
در این غم روز و شب اندیشه میکرد
وزاین اندیشه هم روزی قفا خورد
دبیر خاص را نزدیک خود خواند
که برکاغذ جواهر داند افشاند
گلش فرمود در شکر سرشتن
به شیرین، نامه ای شیرین نوشتن
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تولا کرده بر نام خداوند
به نام روشنائی بخش بینش
که روشن چشم از او گشت آفرینش
پدید آرنده انسی و جانی
اثرهای زمینی و آسمانی
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را کرده گردشگاه افلاک
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند
شنیدم کز پی یاری هوسناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک
ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی
دو تا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را
سمن را از بنفشه طرف بر بست
رطبها را به زخم استخوان خست
به لاله تخته ی گل را تراشید
به لولو گوشه ی مه را خراشید
پرند ماه را پیوند بگشاد
ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد
جهان را سوخت از فریاد کردن
به زاری دوستان را یاد کردن
چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوستداری
بر آن حمال کوهافکن ببخشود
به سر زانو، به زانو کوه پیمود
غریبی کشته بیش ارزد فغانی
جهان گو تا بر او گرید جهانی
بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟
چون او باد آنکه زاو عبرت نگیرد!
حساب از کار او دورست ما را
دل از بهر تو رنجورست ما را
چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش
که مرد و هم نمیگوئی به ترکش
چرا بایستش اول کشتن از درد
چو کشتی، چند خواهی اندهش خورد؟
غمش می خور که خونش هم تو خوردی
عزیزش کن که خوارش هم تو کردی
اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکیتری کس را نبینی
چو خاک ارصد جگر داری به دستی
نیابی مثل او شیرین پرستی
ولیکن چون ندارد گریه سودی
چه باید بی کباب انگیخت دودی
به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر
چه شاید کرد با تاراج تقدیر
بنا بر مرگ دارد زندگانی
نخواهد زیستن کس جاودانی
تو روزی، او ستاره، ای دلافروز!
فرو میرد ستاره چون شود روز
تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد
چراغ آن به که پیش از صبح میرد
تو هستی شمع و او پروانه ی مست
چو شمع آید رود پروانه از دست
تو باغی، او گیاهی که از تو خیزد
گیاه آن به که هم در باغ ریزد
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش
اگر مرغی پرید از گلستانت
پرستد نسر طایر زآسمانت
و گر شد قطرهای آب از سبویت
بسا دجله که سر دارد به جویت
چو ماند بدر، گو بشکن هلالی
چو خوبی هست ازو کم گیر خالی
اگر فرهاد شد، شیرین بماناد
چه باک از زرد گل نسرین بماناد
نویسنده چو از نامه به پرداخت
زمین بوسید و پیش خسرو انداخت
به قاصد داد خسرو نامه را زود
ستد قاصد، ببرد آنجا که فرمود
چو شیرین دید که آمد نامه ی شاه
رخ از شادی فروزان کرد چون ماه
سه جا بوسید و مهر نامه برداشت
وز او یک حرف را ناخوانده نگذاشت
جگرها دید مشک اندود کرده
طبرزدهای زهرآلود کرده
قصبهائی در او پیچیده صد مار
رطبهائی در او پوشیده صد خار
همه مقراضههای پرنیان پوش
همه زهراب های خوش تر از نوش
نه صبر آن که این شریت بنوشد
نه جای آنکه از تندی بجوشد
به سختی و به رنج آن رنج و سختی
فرو خورد از سر بیداربختی
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
دل شیرین به درد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش
بر آن آزاد سرو جویباری
بسی بگریست چون ابر بهاری
به رسم مهترانش حله بر بست
به خاکش داد و آمد باد در دست
ز خاکش گنبدی عالی برافراخت
وز آن گنبد زیارتخانهای ساخت
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست
پشیمان گشت شاه از کرده ی خویش
وز آن آزار گشت آزرده ی خویش
در اندیشید و بود اندیشه را جای
که بادافراه را چون دارد او پای
کسی که او با کسی بدساز گردد
به دو روزی همان بد باز گردد
در این غم روز و شب اندیشه میکرد
وزاین اندیشه هم روزی قفا خورد
دبیر خاص را نزدیک خود خواند
که برکاغذ جواهر داند افشاند
گلش فرمود در شکر سرشتن
به شیرین، نامه ای شیرین نوشتن
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تولا کرده بر نام خداوند
به نام روشنائی بخش بینش
که روشن چشم از او گشت آفرینش
پدید آرنده انسی و جانی
اثرهای زمینی و آسمانی
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را کرده گردشگاه افلاک
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند
شنیدم کز پی یاری هوسناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک
ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی
دو تا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را
سمن را از بنفشه طرف بر بست
رطبها را به زخم استخوان خست
به لاله تخته ی گل را تراشید
به لولو گوشه ی مه را خراشید
پرند ماه را پیوند بگشاد
ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد
جهان را سوخت از فریاد کردن
به زاری دوستان را یاد کردن
چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوستداری
بر آن حمال کوهافکن ببخشود
به سر زانو، به زانو کوه پیمود
غریبی کشته بیش ارزد فغانی
جهان گو تا بر او گرید جهانی
بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟
چون او باد آنکه زاو عبرت نگیرد!
حساب از کار او دورست ما را
دل از بهر تو رنجورست ما را
چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش
که مرد و هم نمیگوئی به ترکش
چرا بایستش اول کشتن از درد
چو کشتی، چند خواهی اندهش خورد؟
غمش می خور که خونش هم تو خوردی
عزیزش کن که خوارش هم تو کردی
اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکیتری کس را نبینی
چو خاک ارصد جگر داری به دستی
نیابی مثل او شیرین پرستی
ولیکن چون ندارد گریه سودی
چه باید بی کباب انگیخت دودی
به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر
چه شاید کرد با تاراج تقدیر
بنا بر مرگ دارد زندگانی
نخواهد زیستن کس جاودانی
تو روزی، او ستاره، ای دلافروز!
فرو میرد ستاره چون شود روز
تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد
چراغ آن به که پیش از صبح میرد
تو هستی شمع و او پروانه ی مست
چو شمع آید رود پروانه از دست
تو باغی، او گیاهی که از تو خیزد
گیاه آن به که هم در باغ ریزد
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش
اگر مرغی پرید از گلستانت
پرستد نسر طایر زآسمانت
و گر شد قطرهای آب از سبویت
بسا دجله که سر دارد به جویت
چو ماند بدر، گو بشکن هلالی
چو خوبی هست ازو کم گیر خالی
اگر فرهاد شد، شیرین بماناد
چه باک از زرد گل نسرین بماناد
نویسنده چو از نامه به پرداخت
زمین بوسید و پیش خسرو انداخت
به قاصد داد خسرو نامه را زود
ستد قاصد، ببرد آنجا که فرمود
چو شیرین دید که آمد نامه ی شاه
رخ از شادی فروزان کرد چون ماه
سه جا بوسید و مهر نامه برداشت
وز او یک حرف را ناخوانده نگذاشت
جگرها دید مشک اندود کرده
طبرزدهای زهرآلود کرده
قصبهائی در او پیچیده صد مار
رطبهائی در او پوشیده صد خار
همه مقراضههای پرنیان پوش
همه زهراب های خوش تر از نوش
نه صبر آن که این شریت بنوشد
نه جای آنکه از تندی بجوشد
به سختی و به رنج آن رنج و سختی
فرو خورد از سر بیداربختی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۵ - شنیدن خسرو اوصاف شکر اسپهانی را
به آیین جهانداران یکی روز
به مجلس بود شاه مجلس افروز
به عزم دست بوسش قاف تا قاف
کمر بسته کلهداران اطراف
نشسته پیش تختش جمله شاهان
ز چین تا روم و از ری تا سپاهان
ز سالار ختن تا خسرو زنگ
همه بر یاد خسرو باده در چنگ
چو دوری چند می در داد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی
شهنشه شرم را برقع برافکند
سخن لختی به گستاخی در افکند
که خوبانی که در خورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند
یکی گفتا لطافت روم دارد
لطف گنج است و گنج آن بوم دارد
یکی گفت از ختن خیزد نکوئی
فسانه است آن طرف در خوبروئی
یکی گفت ارمن است آن بومآباد
که پیرکهای او باشد پریزاد
یکی گفتا که در اقصای کشمیر
ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان
به شکر بر ز شیرینیش بیداد
وزو شکر به خوزستان به فریاد
به زیر هر لبش صد خنده بیشست
لبش را چون شکر صد بنده بیشست
قبا تنگ آید از سروش چمن را
درم واپس دهد سیمش سمن را
رطب پیش دهانش دانه ریز است
شکر بگذار کو خود خانه خیز است
چو بردارد نقاب از گوشه ی ماه
برآید ناله ی صد یوسف از چاه
جز این عیبی ندارد آن دلارام
که گستاخی کند با خاص و با عام
به هر جائی چو باد آرام گیرد
چو لاله با همه کس جام گیرد
ز روی لطف با کس در نسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد
کسی کاو را شبی گیرد در آغوش
نگردد آن شبش هرگز فراموش
ملک را در گرفت آن دلنوازی
اساسی نو نهاد از عشق بازی
فرس میخواست بر شیرین دواند
به ترکی غارت از ترکی ستاند
برد شیرینی قندی به قندی
گشاید مشکل بندی به بندی
به گوهر پایه ی گوهر شود خرد
به دیبا آب دیبا را توان برد
سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را
در این اندیشه صابر بود یکسال
نه شد واقف کسی برحسب آن حال
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه
فرود آمد به نزهتگاه آن بوم
سوادی دید بیش از کشور روم
گروهی تازه روی و عشرت افروز
به گاه خوشدلی روشنتر از روز
نشاط آغاز کرد و باده میخورد
غم آن لعبت آزاده میخورد
نهفته باز میپرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش
شبی برخاست تنها با غلامی
ز بازار شکر برخاست کامی
چو خسرو بر سر کوی شکر شد
سپاهان قصر شیرینی دگر شد
حلاوتهای عیش آن عصر میداشت
که شکر کوی و شیرین قصر میداشت
به در بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر
فرود آوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علف گاه
چو مهمانان به ایوانش درون برد
بدان مهمان سر از کیوان برون برد
ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چند را بر کار بشکست
اجازت داد تا شکر بیاید
به مهمان بر ز لب شکر گشاید
برون آمد شکر با جام جلاب
دهانی پر شکر چشمی پر از خواب
شکر نامی که شکر ریزد او بود
نباتی کز سپاهان خیزد او بود
ز گیسو نافه نافه مشک میبیخت
ز خنده خانه خانه قند میریخت
چو ویسه فتنهای در شهد بوسی
چو دایه آیتی در چاپلوسی
کنیزان داشتی رومی و چینی
کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی
همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دستآموز کرده
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی
نه می در آبگینه کان سمنبر
در آب خشک میکرد آتش تر
گلابی را به تلخی راه میداد
به شیرینی بدست شاه میداد
نشسته شاه عالم مهترانه
شکر برداشته چون مه ترانه
پیاپی رطلها پرتاب میکرد
ملک را شهر بند خواب میکرد
چو نوش باده از لب نیش برداشت
شکر برخاست شمع از پیش برداشت
به عذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوت خانه شاه
کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود
در او پوشید زر و زیور خویش
فرستاد و گرفت آن شب سر خویش
ملک چون دید کامد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش
در او پیچید و آن شب کام دل راند
به مصروعی بر افسونی غلط خواند
ز شیرینی که آن شمع سحر بود
گمان افتاد او را کان شکر بود
کنیز از کار خسرو ماند مدهوش
که شیرین آمدش خسرو در آغوش
فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت نغز گوئی
ز هر کس کو به بالا سروری داشت
سری و گردنی بالاتری داشت
به خوش مغزی به از بادام تر بود
به شیرین استخوانی نیشکر بود
شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی
کم این بودی که سی فرسنگ رفتی
هر آن روزی که نصفی کم کشیدی
چهل من ساغری دردم کشیدی
چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
به دستان از ملک دستوریی خواست
به نزدیک شکر شد کام و ناکام
به شکر باز گفت احوال بادام
هر آنچ از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را به در داد
بدان تا شکر آگه باشد از کار
بگوید هر چه پرسد زو جهاندار
شکر برداشت شمع و در شد از در
که خوش باشد به یک جا شمع و شکر
ملک پنداشت کان هم بستر او بود
کنیزک شمع دارد شکر او بود
بپرسیدش که تا مهمانپرستی
به خلوت با چو من مهمان نشستی
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق
همه چیزیت هست از خوبروئی
ز شیرین شکری و نغز گوئی
یکی عیب است اگر ناید گرانت
که بوئی در نمک دارد دهانت
نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بوی ناکی
به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر
سمنبر گفت سالی سوسن و سیر
ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست
گرفت آن پند را یکسال در دست
بر آن افسانه چون بگذشت سالی
مزاج شه شد از حالی به حالی
به زیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن
شبی بر عادت پارینه برخاست
به شکر باز بازاری برآراست
همان شیرینی پارینه دریافت
به شیرینی رسد هر کو شکر یافت
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی
همان جفته نهاد آن سیم ساقش
به جفتی دیگر از خود کرد طاقش
ملک نقل دهان آلوده میخورد
به امید شکر پالوده میخورد
چو لشگر بر رحیل افتاد شب را
ملک پرسید باز آن نوش لب را
که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟
بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟
جوابی شکرینش داد شکر
که پارم بود یاری چون تو در بر
جز آن کان شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی ازین به چون توان بود
ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز
ببین عیب جمال خویشتن نیز
بپرسیدش که عیب من کدامست
کز آن عیب این نکوئی زشت نامست
جوابش داد کان عیب است مشهور
که یکساعت ز نزدیکان نهای دور
چو دور چرخ با هر کس بسازی
چو گیتی را همه کس عشق بازی
نگارین مرغی ای تمثال چینی
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی
غلاف نازکی داری دریغی
که هر ساعت کنی بازی به تیغی
جوابش داد شکر کای جوانمرد
چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟
به ستاری که ستر اوست پیشم
که تا من زندهام بر مهر خویشم
نه کس با من شبی در پرده خفته است
نه درم را کسی در دور سفته است
کنیزان منند اینان که بینی
که در خلوت تو با ایشان نشینی
بلی من باشم آن کاول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم
ولی آن دلستان کاید در آغوش
نه من چون من بتی باشد قصب پوش
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش
دری کو را بود مهر خدائی
دهد ناسفته گی بروی گوائی
چو بر زد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد زانجا روانه
بزرگان سپاهان را طلب کرد
وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد
به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاکدامن را گواهان
که شکر همچنان در تنگ خویش است
نیازرده گلی بر رنگ خویش است
متاع خویشتن دربار دارد
کنیزی چند را بر کار دارد
سمندش گر چه با هرکس به زین است
سنان دور باشش آهنین است
عجوزان نیز کردند استواری
عروسش بکر بود اندر عماری
ملک را فرخ آمد فال اختر
که از چندین مگس چون رست شکر
فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشوئی نشاندش
نسفته در دریائیش را سفت
نگین لعل را یاقوت شد جفت
سوی شهر مداین شد دگربار
شکر با او به دامنها شکربار
به شکر عشق شیرین خوار میکرد
شکر شیرینیی بر کار میکرد
چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه
بنوش آباد شیرین شد دگر راه
شکر در تنگ شه تیمار میخورد
ز نخلستان شیرین خار میخورد
شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر
چو شمع از دوری شیرین در آتش
که باشد عیش موم از انگبین خوش
کسی کز جان شیرین باز ماند
چه سود ار در دهن شکر فشاند
شکر هرگز نگیرد جای شیرین
بچربد بر شکر حلوای شیرین
چمن خاکست چون نسرین نباشد
شکر تلخ است چون شیرین نباشد
مگو شیرین و شکر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر بر مجمر آنجا عود سوزد
شکر گر چاشنی در جام دارد
ز شیرینی حلاوت وام دارد
ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
به شکر طفل و طوطی را فریبند
هر آبی کان بود شیرین بسازد
شکر چون آب را بیند گدازد
ز شیرین تا شکر فرقی عیان است
که شیرین جان و شکر جای جان است
پریروئی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پردهداری
بداند این قدر هر کش تمیز است
که شکر بهر شیرینی عزیز است
دلش میگفت شیرین بایدم زود
که عیشم را نمیدارد شکر سود
یخ از بلور صافی تر به گوهر
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر
دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین
چه باید کرد با خود جنگ چندین
گرم سنگ آسیا بر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد
به سر کردم نگردانم سر از یار
سری دارم مباح از بهر این کار
دیگر ره گفت که این تدبیر خام است
صبوری کن که رسوائی تمام است
مرا آن به که از شیرین شکیبم
نه طفلم تا به شیرینی فریبم
به باید در کشیدن میل را میل
که کس را کار برناید به تعجیل
مرا شیرین و شکر هر دو در جام
چرا بر من به تلخی گردد ایام
دلم با این رفیقان بیرفیق است
ز بس ملاحبان کشتی غریق است
نمیخواهی که زیر افتی چو سایه
مشو بر نردبان جز پایه پایه
چنان راغب مشو در جستن کام
که از نایافتن رنجی سرانجام
طمع کم دار تا گر بیش یابی
فتوحی بر فتوح خویش یابی
دل آن به کز در مردی در آید
مراد مردم از مردی بر آید
به صبرم کرد باید رهنمونی
زنی شد با زنان کردن زبونی
به مردان بر زنی کردن حرام است
زنی کردن زنی کردن کدام است؟
مرا دعوی چه باید کرد شیری
که آهوئی کند بر من دلیری
اگر خود گوسپندی رند و ریشم
نه بر پشم کسان بر پشم خویشم
چو پیلان را ز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم
چنان در سر گرفت آن ترک طناز
کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز
چو کرد ار دل ستاند سینه جوید
ورش خانه دهی گنجینه جوید
دلم را گر فراقش خون برآرد
طمع برد و طمع طاعون برآرد
ز معشوقه وفا جستن غریب است
نگوید کس که سکبا بر طبیب است
مرا هر دم بر آن آرد ستیزش
که خیز استغفرالله خون به ریزش
من این آزرم تا کی دارم او را
چو آزردم تمام آزارم او را
به گیلان در نکو گفت آن نکوزن
میازار ار بیازاری نکو زن
مزن زن راولی چون بر ستیزد
چنانش زن که هرگز برنخیزد
دل شه چاره آن غم ندانست
که راز خویش را محرم ندانست
دل آن محرم بود کز خانه باشد
دل بیگانه هم بیگانه باشد
چو دزدیده نخواهی دانه خویش
مهل بیگانه را در خانه خویش
چنان گو راز خود با بهترین دوست
که پنداری که دشمنتر کسی اوست
مگو ناگفتنی در پیش اغیار
نه با اغیار با محرمترین یار
به خلوت نیزش از دیوار میپوش
که باشد در پس دیوارها گوش
و گر نتوان که پنهان داری از خویش
مده خاطر بدان یعنی میندیش
میندیش آنچه نتوان گفتنش باز
که نندیشیده به ناگفتنی راز
در این مجلس چنان کن پردهسازی
که ناید شحنه در شمشیربازی
سرودی کان بیابان را نشاید
سزد گر بزم سلطان را نشاید
اگر دانا و گر نادان بود یار
بضاعت را به کس بیمهر مسپار
مکن با هیچ بد محضر نشستی
که نارد در شکوهت جز شکستی
درختی کار در هر گل که کاری
کز او آن بر که کشتی چشم داری
سخن در فرجهای پرور که فرجام
زوا گفتن ترا نیکو شود نام
اگر صد وجه نیک آید فرا پیش
چو وجهی بد بود زان بد بیندیش
به چشم دشمنان بین حرف خود را
بدین حرفتشناسی نیک و بد را
چو دوزی صد قبا در شادکامی
به در پیراهنی در نیک نامی
به مجلس بود شاه مجلس افروز
به عزم دست بوسش قاف تا قاف
کمر بسته کلهداران اطراف
نشسته پیش تختش جمله شاهان
ز چین تا روم و از ری تا سپاهان
ز سالار ختن تا خسرو زنگ
همه بر یاد خسرو باده در چنگ
چو دوری چند می در داد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی
شهنشه شرم را برقع برافکند
سخن لختی به گستاخی در افکند
که خوبانی که در خورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند
یکی گفتا لطافت روم دارد
لطف گنج است و گنج آن بوم دارد
یکی گفت از ختن خیزد نکوئی
فسانه است آن طرف در خوبروئی
یکی گفت ارمن است آن بومآباد
که پیرکهای او باشد پریزاد
یکی گفتا که در اقصای کشمیر
ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان
به شکر بر ز شیرینیش بیداد
وزو شکر به خوزستان به فریاد
به زیر هر لبش صد خنده بیشست
لبش را چون شکر صد بنده بیشست
قبا تنگ آید از سروش چمن را
درم واپس دهد سیمش سمن را
رطب پیش دهانش دانه ریز است
شکر بگذار کو خود خانه خیز است
چو بردارد نقاب از گوشه ی ماه
برآید ناله ی صد یوسف از چاه
جز این عیبی ندارد آن دلارام
که گستاخی کند با خاص و با عام
به هر جائی چو باد آرام گیرد
چو لاله با همه کس جام گیرد
ز روی لطف با کس در نسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد
کسی کاو را شبی گیرد در آغوش
نگردد آن شبش هرگز فراموش
ملک را در گرفت آن دلنوازی
اساسی نو نهاد از عشق بازی
فرس میخواست بر شیرین دواند
به ترکی غارت از ترکی ستاند
برد شیرینی قندی به قندی
گشاید مشکل بندی به بندی
به گوهر پایه ی گوهر شود خرد
به دیبا آب دیبا را توان برد
سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را
در این اندیشه صابر بود یکسال
نه شد واقف کسی برحسب آن حال
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه
فرود آمد به نزهتگاه آن بوم
سوادی دید بیش از کشور روم
گروهی تازه روی و عشرت افروز
به گاه خوشدلی روشنتر از روز
نشاط آغاز کرد و باده میخورد
غم آن لعبت آزاده میخورد
نهفته باز میپرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش
شبی برخاست تنها با غلامی
ز بازار شکر برخاست کامی
چو خسرو بر سر کوی شکر شد
سپاهان قصر شیرینی دگر شد
حلاوتهای عیش آن عصر میداشت
که شکر کوی و شیرین قصر میداشت
به در بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر
فرود آوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علف گاه
چو مهمانان به ایوانش درون برد
بدان مهمان سر از کیوان برون برد
ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چند را بر کار بشکست
اجازت داد تا شکر بیاید
به مهمان بر ز لب شکر گشاید
برون آمد شکر با جام جلاب
دهانی پر شکر چشمی پر از خواب
شکر نامی که شکر ریزد او بود
نباتی کز سپاهان خیزد او بود
ز گیسو نافه نافه مشک میبیخت
ز خنده خانه خانه قند میریخت
چو ویسه فتنهای در شهد بوسی
چو دایه آیتی در چاپلوسی
کنیزان داشتی رومی و چینی
کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی
همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دستآموز کرده
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی
نه می در آبگینه کان سمنبر
در آب خشک میکرد آتش تر
گلابی را به تلخی راه میداد
به شیرینی بدست شاه میداد
نشسته شاه عالم مهترانه
شکر برداشته چون مه ترانه
پیاپی رطلها پرتاب میکرد
ملک را شهر بند خواب میکرد
چو نوش باده از لب نیش برداشت
شکر برخاست شمع از پیش برداشت
به عذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوت خانه شاه
کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود
در او پوشید زر و زیور خویش
فرستاد و گرفت آن شب سر خویش
ملک چون دید کامد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش
در او پیچید و آن شب کام دل راند
به مصروعی بر افسونی غلط خواند
ز شیرینی که آن شمع سحر بود
گمان افتاد او را کان شکر بود
کنیز از کار خسرو ماند مدهوش
که شیرین آمدش خسرو در آغوش
فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت نغز گوئی
ز هر کس کو به بالا سروری داشت
سری و گردنی بالاتری داشت
به خوش مغزی به از بادام تر بود
به شیرین استخوانی نیشکر بود
شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی
کم این بودی که سی فرسنگ رفتی
هر آن روزی که نصفی کم کشیدی
چهل من ساغری دردم کشیدی
چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
به دستان از ملک دستوریی خواست
به نزدیک شکر شد کام و ناکام
به شکر باز گفت احوال بادام
هر آنچ از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را به در داد
بدان تا شکر آگه باشد از کار
بگوید هر چه پرسد زو جهاندار
شکر برداشت شمع و در شد از در
که خوش باشد به یک جا شمع و شکر
ملک پنداشت کان هم بستر او بود
کنیزک شمع دارد شکر او بود
بپرسیدش که تا مهمانپرستی
به خلوت با چو من مهمان نشستی
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق
همه چیزیت هست از خوبروئی
ز شیرین شکری و نغز گوئی
یکی عیب است اگر ناید گرانت
که بوئی در نمک دارد دهانت
نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بوی ناکی
به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر
سمنبر گفت سالی سوسن و سیر
ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست
گرفت آن پند را یکسال در دست
بر آن افسانه چون بگذشت سالی
مزاج شه شد از حالی به حالی
به زیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن
شبی بر عادت پارینه برخاست
به شکر باز بازاری برآراست
همان شیرینی پارینه دریافت
به شیرینی رسد هر کو شکر یافت
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی
همان جفته نهاد آن سیم ساقش
به جفتی دیگر از خود کرد طاقش
ملک نقل دهان آلوده میخورد
به امید شکر پالوده میخورد
چو لشگر بر رحیل افتاد شب را
ملک پرسید باز آن نوش لب را
که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟
بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟
جوابی شکرینش داد شکر
که پارم بود یاری چون تو در بر
جز آن کان شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی ازین به چون توان بود
ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز
ببین عیب جمال خویشتن نیز
بپرسیدش که عیب من کدامست
کز آن عیب این نکوئی زشت نامست
جوابش داد کان عیب است مشهور
که یکساعت ز نزدیکان نهای دور
چو دور چرخ با هر کس بسازی
چو گیتی را همه کس عشق بازی
نگارین مرغی ای تمثال چینی
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی
غلاف نازکی داری دریغی
که هر ساعت کنی بازی به تیغی
جوابش داد شکر کای جوانمرد
چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟
به ستاری که ستر اوست پیشم
که تا من زندهام بر مهر خویشم
نه کس با من شبی در پرده خفته است
نه درم را کسی در دور سفته است
کنیزان منند اینان که بینی
که در خلوت تو با ایشان نشینی
بلی من باشم آن کاول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم
ولی آن دلستان کاید در آغوش
نه من چون من بتی باشد قصب پوش
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش
دری کو را بود مهر خدائی
دهد ناسفته گی بروی گوائی
چو بر زد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد زانجا روانه
بزرگان سپاهان را طلب کرد
وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد
به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاکدامن را گواهان
که شکر همچنان در تنگ خویش است
نیازرده گلی بر رنگ خویش است
متاع خویشتن دربار دارد
کنیزی چند را بر کار دارد
سمندش گر چه با هرکس به زین است
سنان دور باشش آهنین است
عجوزان نیز کردند استواری
عروسش بکر بود اندر عماری
ملک را فرخ آمد فال اختر
که از چندین مگس چون رست شکر
فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشوئی نشاندش
نسفته در دریائیش را سفت
نگین لعل را یاقوت شد جفت
سوی شهر مداین شد دگربار
شکر با او به دامنها شکربار
به شکر عشق شیرین خوار میکرد
شکر شیرینیی بر کار میکرد
چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه
بنوش آباد شیرین شد دگر راه
شکر در تنگ شه تیمار میخورد
ز نخلستان شیرین خار میخورد
شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر
چو شمع از دوری شیرین در آتش
که باشد عیش موم از انگبین خوش
کسی کز جان شیرین باز ماند
چه سود ار در دهن شکر فشاند
شکر هرگز نگیرد جای شیرین
بچربد بر شکر حلوای شیرین
چمن خاکست چون نسرین نباشد
شکر تلخ است چون شیرین نباشد
مگو شیرین و شکر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر بر مجمر آنجا عود سوزد
شکر گر چاشنی در جام دارد
ز شیرینی حلاوت وام دارد
ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
به شکر طفل و طوطی را فریبند
هر آبی کان بود شیرین بسازد
شکر چون آب را بیند گدازد
ز شیرین تا شکر فرقی عیان است
که شیرین جان و شکر جای جان است
پریروئی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پردهداری
بداند این قدر هر کش تمیز است
که شکر بهر شیرینی عزیز است
دلش میگفت شیرین بایدم زود
که عیشم را نمیدارد شکر سود
یخ از بلور صافی تر به گوهر
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر
دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین
چه باید کرد با خود جنگ چندین
گرم سنگ آسیا بر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد
به سر کردم نگردانم سر از یار
سری دارم مباح از بهر این کار
دیگر ره گفت که این تدبیر خام است
صبوری کن که رسوائی تمام است
مرا آن به که از شیرین شکیبم
نه طفلم تا به شیرینی فریبم
به باید در کشیدن میل را میل
که کس را کار برناید به تعجیل
مرا شیرین و شکر هر دو در جام
چرا بر من به تلخی گردد ایام
دلم با این رفیقان بیرفیق است
ز بس ملاحبان کشتی غریق است
نمیخواهی که زیر افتی چو سایه
مشو بر نردبان جز پایه پایه
چنان راغب مشو در جستن کام
که از نایافتن رنجی سرانجام
طمع کم دار تا گر بیش یابی
فتوحی بر فتوح خویش یابی
دل آن به کز در مردی در آید
مراد مردم از مردی بر آید
به صبرم کرد باید رهنمونی
زنی شد با زنان کردن زبونی
به مردان بر زنی کردن حرام است
زنی کردن زنی کردن کدام است؟
مرا دعوی چه باید کرد شیری
که آهوئی کند بر من دلیری
اگر خود گوسپندی رند و ریشم
نه بر پشم کسان بر پشم خویشم
چو پیلان را ز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم
چنان در سر گرفت آن ترک طناز
کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز
چو کرد ار دل ستاند سینه جوید
ورش خانه دهی گنجینه جوید
دلم را گر فراقش خون برآرد
طمع برد و طمع طاعون برآرد
ز معشوقه وفا جستن غریب است
نگوید کس که سکبا بر طبیب است
مرا هر دم بر آن آرد ستیزش
که خیز استغفرالله خون به ریزش
من این آزرم تا کی دارم او را
چو آزردم تمام آزارم او را
به گیلان در نکو گفت آن نکوزن
میازار ار بیازاری نکو زن
مزن زن راولی چون بر ستیزد
چنانش زن که هرگز برنخیزد
دل شه چاره آن غم ندانست
که راز خویش را محرم ندانست
دل آن محرم بود کز خانه باشد
دل بیگانه هم بیگانه باشد
چو دزدیده نخواهی دانه خویش
مهل بیگانه را در خانه خویش
چنان گو راز خود با بهترین دوست
که پنداری که دشمنتر کسی اوست
مگو ناگفتنی در پیش اغیار
نه با اغیار با محرمترین یار
به خلوت نیزش از دیوار میپوش
که باشد در پس دیوارها گوش
و گر نتوان که پنهان داری از خویش
مده خاطر بدان یعنی میندیش
میندیش آنچه نتوان گفتنش باز
که نندیشیده به ناگفتنی راز
در این مجلس چنان کن پردهسازی
که ناید شحنه در شمشیربازی
سرودی کان بیابان را نشاید
سزد گر بزم سلطان را نشاید
اگر دانا و گر نادان بود یار
بضاعت را به کس بیمهر مسپار
مکن با هیچ بد محضر نشستی
که نارد در شکوهت جز شکستی
درختی کار در هر گل که کاری
کز او آن بر که کشتی چشم داری
سخن در فرجهای پرور که فرجام
زوا گفتن ترا نیکو شود نام
اگر صد وجه نیک آید فرا پیش
چو وجهی بد بود زان بد بیندیش
به چشم دشمنان بین حرف خود را
بدین حرفتشناسی نیک و بد را
چو دوزی صد قبا در شادکامی
به در پیراهنی در نیک نامی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۷ - رفتن خسرو سوی قصر شیرین به بهانه شکار
چو عالم بر زد آن زرین علم را
کز او تاراج باشد خیل غم را
ملک را رغبت نخجیر برخاست
ز طالع تهمت تقصیر برخاست
به فالی چون رخ شیرین همایون
شهنشه سوی صحرا رفت بیرون
خروش کوس و بانگ نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
علمداران علم بالا کشیدند
دلیران رخت در صحرا کشیدند
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران
ز یکسو دست در زین بسته فغفور
ز دیگر سو سپهسالار قیصور
کمر در بسته و ابرو گشاده
کلاه کیقبادی کژ نهاده
نهاده غاشیهاش خورشید بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه
کمر شمشیرهای زرنگارش
به گرد اندر شده زرین حصارش
نبود از تیغها پیرامن شاه
به یک میدان کسی را پیش و پس راه
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهره شیر
دهان دور باش از خنده میسفت
فلک را دور باش از دور میگفت
سواد چتر زرین باز بر سر
چو بر مشکین حصاری برجی از زر
گر افتادی سر یکسو زن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ
نفیر چاوشان از دور شو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ
زمین از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته
جنیبت کش و شاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی
غریو کوسها بر کوهه پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان
صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همی شستند راهش
صد و پنجاه مجمر دار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته
بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامی درستی باز ماند
غریبی گر گذر کردی بر آن راه
بدانستی که کرد آنجا گذر شاه
بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر
شده بر عارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا میدارد آهنگ
چنین فرمود خورشید جهانگیر
که خواهم کرد روزی چند نخجیر
چو در نالیدن آمد طبلک باز
در آمد مرغ صیدافکن به پرواز
روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر
یکی هفته در آن کوه و بیابان
نرستند از عقابینش عقابان
پیاپی هر زمان نخجیر میکرد
به نخجیری دگر تدبیر میکرد
بنه در یک شکارستان نمیماند
شکارافکن شکارافکن همی راند
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
به یک فرسنگی قصر دلارام
فرود آمده چو باده در دل جام
شب از عنبر جهان را کله میبست
زمستان بود و باد سرد میجست
زمین کز سردی آتش داشت در زیر
پرند آب را میکرد شمشیر
اگر چه جای باشد گرمسیری
نشاید کرد با سرما دلیری
ملک فرمود کاتش بر فروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند
به خورانگیز شد عود قماری
هوا میکرد خود کافور باری
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه
چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد
فلک سرمست بود از پویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند
ملک ز آرامگه برخاست شادان
نشاط آغاز کرد از بامدادان
نبیذی چند خورد از دست ساقی
نماند از شادمانی هیچ باقی
چو آشوب نبیذش در سر افتاد
تقاضای مرادش در بر افتاد
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصر نگارین راند سرمست
دل از مستی شده رقاص با او
غلامی چند خاص الخاص با او
خبر کردند شیرین را رقیبان
که اینک خسرو آمد بینقیبان
دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
وزان پرواز بیهنگام ترسید
حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن
به دست هر یک از بهر نثارش
یکی خون زر که بی حد بدشمارش
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکند بر راه
همه ره را طراز گنج بر دوخت
گلاب افشاند و خود چون عود میسوخت
به بام قصر بر شد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه
ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیدهبانی
بر آمد گردی از ره توتیا رنگ
که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پدید آمد از آن گلخانه گلشن
در آن مشعل که برد از شمعها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش
رخی چون سرخ گل نو بر دمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده
گرفته دسته نرگس به دستش
به خوشخوابی چو نرگسهای مستش
گلش زیر عرق غواص گشته
تذروش زیر گل رقاص گشته
کمربندان به گردش دسته بسته
بدست هر یک از گل دسته دسته
چو شیرین دید خسرو را چنان مست
ز پای افتاده و شد یکباره از دست
ز بیهوشی زمانی بیخبر ماند
به هوش آمد به کار خویش در ماند
که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش
و گر لختی ز تندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم
بکوشم تا خطا پوشیده باشم
چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند
بسا ناگشته را کز در در آرند
سپهر و دور بین تا در چه کارند
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ
دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته
نه روی آنکه از در باز گردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد
رقیبی را به نزد خویشتن خواند
که ما را نازنین بر در چرا ماند
چه تلخی دید شیرین در من آخر
چرا در بست ازینسان بر من آخر
درون شو گونه شاهنشه غلامی
فرستادست نزدیکت پیامی
که مهمانی به خدمت میگراید
چه فرمائی در آید یا نیاید
تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری
درم بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
تو خود دانی که من از هیچ رائی
ندارم با تو در خاطر خطائی
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن
و گر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سر پایت ببینم
بدین زاری پیامی شاه میگفت
شکر لب میشنید و آه میگفت
کنیزی کاردان راگفت آن ماه
به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر
ز خارو خاره خالی کن میانش
معطر کن به مشک و زعفرانش
بساط گوهرین دروی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر
بنه در پیشگاه و شقه در یند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند
نه ترک این سرا هندوی این بام
شهنشه را چنین دادست پیغام
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت
که گر مهمان مائی ناز منمای
به هر جا کت فرود آرم فرود آی
صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی درین منظر نشینی
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
بگوئیم آنچه ما را گفت باید
چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید
کنیز کاردان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت
رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی
چو از نزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت
بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربتهای جلاب
پس آنگه ماه را پیرایه بر بست
نقاب آفتاب از سایه بر بست
فرو پوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
کمندی حلقهوار افکنده بر دوش
زهر حلقه جهانی حلقه در گوش
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی
سر آغوشی بر آموده به گوهر
به رسم چینیان افکنده بر سر
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان
بدین طاوس کرداری همائی
روان شد چون تذروی در هوائی
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی در گرفته
سوی دیوار قصر آمد خرامان
زمین بوسید شه را چون غلامان
گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
سم شبدیز را کرد آتشین نعل
همان صد دانه مروارید خوشاب
به فرقافشان خسرو کرد پرتاب
کز او تاراج باشد خیل غم را
ملک را رغبت نخجیر برخاست
ز طالع تهمت تقصیر برخاست
به فالی چون رخ شیرین همایون
شهنشه سوی صحرا رفت بیرون
خروش کوس و بانگ نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
علمداران علم بالا کشیدند
دلیران رخت در صحرا کشیدند
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران
ز یکسو دست در زین بسته فغفور
ز دیگر سو سپهسالار قیصور
کمر در بسته و ابرو گشاده
کلاه کیقبادی کژ نهاده
نهاده غاشیهاش خورشید بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه
کمر شمشیرهای زرنگارش
به گرد اندر شده زرین حصارش
نبود از تیغها پیرامن شاه
به یک میدان کسی را پیش و پس راه
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهره شیر
دهان دور باش از خنده میسفت
فلک را دور باش از دور میگفت
سواد چتر زرین باز بر سر
چو بر مشکین حصاری برجی از زر
گر افتادی سر یکسو زن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ
نفیر چاوشان از دور شو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ
زمین از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته
جنیبت کش و شاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی
غریو کوسها بر کوهه پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان
صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همی شستند راهش
صد و پنجاه مجمر دار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته
بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامی درستی باز ماند
غریبی گر گذر کردی بر آن راه
بدانستی که کرد آنجا گذر شاه
بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر
شده بر عارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا میدارد آهنگ
چنین فرمود خورشید جهانگیر
که خواهم کرد روزی چند نخجیر
چو در نالیدن آمد طبلک باز
در آمد مرغ صیدافکن به پرواز
روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر
یکی هفته در آن کوه و بیابان
نرستند از عقابینش عقابان
پیاپی هر زمان نخجیر میکرد
به نخجیری دگر تدبیر میکرد
بنه در یک شکارستان نمیماند
شکارافکن شکارافکن همی راند
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
به یک فرسنگی قصر دلارام
فرود آمده چو باده در دل جام
شب از عنبر جهان را کله میبست
زمستان بود و باد سرد میجست
زمین کز سردی آتش داشت در زیر
پرند آب را میکرد شمشیر
اگر چه جای باشد گرمسیری
نشاید کرد با سرما دلیری
ملک فرمود کاتش بر فروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند
به خورانگیز شد عود قماری
هوا میکرد خود کافور باری
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه
چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد
فلک سرمست بود از پویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند
ملک ز آرامگه برخاست شادان
نشاط آغاز کرد از بامدادان
نبیذی چند خورد از دست ساقی
نماند از شادمانی هیچ باقی
چو آشوب نبیذش در سر افتاد
تقاضای مرادش در بر افتاد
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصر نگارین راند سرمست
دل از مستی شده رقاص با او
غلامی چند خاص الخاص با او
خبر کردند شیرین را رقیبان
که اینک خسرو آمد بینقیبان
دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
وزان پرواز بیهنگام ترسید
حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن
به دست هر یک از بهر نثارش
یکی خون زر که بی حد بدشمارش
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکند بر راه
همه ره را طراز گنج بر دوخت
گلاب افشاند و خود چون عود میسوخت
به بام قصر بر شد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه
ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیدهبانی
بر آمد گردی از ره توتیا رنگ
که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پدید آمد از آن گلخانه گلشن
در آن مشعل که برد از شمعها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش
رخی چون سرخ گل نو بر دمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده
گرفته دسته نرگس به دستش
به خوشخوابی چو نرگسهای مستش
گلش زیر عرق غواص گشته
تذروش زیر گل رقاص گشته
کمربندان به گردش دسته بسته
بدست هر یک از گل دسته دسته
چو شیرین دید خسرو را چنان مست
ز پای افتاده و شد یکباره از دست
ز بیهوشی زمانی بیخبر ماند
به هوش آمد به کار خویش در ماند
که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش
و گر لختی ز تندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم
بکوشم تا خطا پوشیده باشم
چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند
بسا ناگشته را کز در در آرند
سپهر و دور بین تا در چه کارند
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ
دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته
نه روی آنکه از در باز گردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد
رقیبی را به نزد خویشتن خواند
که ما را نازنین بر در چرا ماند
چه تلخی دید شیرین در من آخر
چرا در بست ازینسان بر من آخر
درون شو گونه شاهنشه غلامی
فرستادست نزدیکت پیامی
که مهمانی به خدمت میگراید
چه فرمائی در آید یا نیاید
تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری
درم بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
تو خود دانی که من از هیچ رائی
ندارم با تو در خاطر خطائی
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن
و گر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سر پایت ببینم
بدین زاری پیامی شاه میگفت
شکر لب میشنید و آه میگفت
کنیزی کاردان راگفت آن ماه
به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر
ز خارو خاره خالی کن میانش
معطر کن به مشک و زعفرانش
بساط گوهرین دروی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر
بنه در پیشگاه و شقه در یند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند
نه ترک این سرا هندوی این بام
شهنشه را چنین دادست پیغام
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت
که گر مهمان مائی ناز منمای
به هر جا کت فرود آرم فرود آی
صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی درین منظر نشینی
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
بگوئیم آنچه ما را گفت باید
چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید
کنیز کاردان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت
رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی
چو از نزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت
بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربتهای جلاب
پس آنگه ماه را پیرایه بر بست
نقاب آفتاب از سایه بر بست
فرو پوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
کمندی حلقهوار افکنده بر دوش
زهر حلقه جهانی حلقه در گوش
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی
سر آغوشی بر آموده به گوهر
به رسم چینیان افکنده بر سر
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان
بدین طاوس کرداری همائی
روان شد چون تذروی در هوائی
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی در گرفته
سوی دیوار قصر آمد خرامان
زمین بوسید شه را چون غلامان
گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
سم شبدیز را کرد آتشین نعل
همان صد دانه مروارید خوشاب
به فرقافشان خسرو کرد پرتاب
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۸ - دیدن خسرو شیرین را و سخن گفتن با شیرین
چو خسرو دید ماه خرگهی را
چمن کرد از دل آن سرو سهی را
بهشتی دید در قصری نشسته
بهشتی وار در بر خلق بسته
ز عشق او که یاری بود چالاک
ز کرسی خواست افتادن سوی خاک
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست
زبان بگشاد با عذری دلاویز
ز پرسش کرد بر شیرین شکر ریز
که دایم تازه باش ای سرو آزاد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان روشن به روی صبح خندت
فلک در سایه سرو بلندت
دلم را تازه کرد این خرمیها
خجل کردی مرا از مردمیها
ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا
رهم کردی چو مهد خویش زیبا
ز نعلکهای گوش گوهر آویز
فکندی لعلها در نعل شبدیز
ز بس گوهر که در نعلم کشیدی
به رخ بر رشته لعلم کشیدی
همین باشد نثار افشان کویت
به رویت شادم ای شادی به رویت
به من در ساختی چون شهد با شیر
ز خدمتها نکردی هیچ تقصیر
ولی در بستنت بر من چرا بود
خطا دیدم نگارا یا خطا بود
زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی
نگویم بر توام بالائیی هست
که در جنس سخن رعنائیی هست
نه مهمان توام؟ بر روی مهمان
چار در بایدت بستن بدینسان
نشاید بست در بر میهمانی
که جز تو نیستش جان و جهانی
کریمانی که با مهمان نشینند
به مهمان بهترک زین باز بینند
مگر ماهی تو یا حورای پریوش
که نزدیکت نباشد آمدن خوش
چمن کرد از دل آن سرو سهی را
بهشتی دید در قصری نشسته
بهشتی وار در بر خلق بسته
ز عشق او که یاری بود چالاک
ز کرسی خواست افتادن سوی خاک
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست
زبان بگشاد با عذری دلاویز
ز پرسش کرد بر شیرین شکر ریز
که دایم تازه باش ای سرو آزاد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان روشن به روی صبح خندت
فلک در سایه سرو بلندت
دلم را تازه کرد این خرمیها
خجل کردی مرا از مردمیها
ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا
رهم کردی چو مهد خویش زیبا
ز نعلکهای گوش گوهر آویز
فکندی لعلها در نعل شبدیز
ز بس گوهر که در نعلم کشیدی
به رخ بر رشته لعلم کشیدی
همین باشد نثار افشان کویت
به رویت شادم ای شادی به رویت
به من در ساختی چون شهد با شیر
ز خدمتها نکردی هیچ تقصیر
ولی در بستنت بر من چرا بود
خطا دیدم نگارا یا خطا بود
زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی
نگویم بر توام بالائیی هست
که در جنس سخن رعنائیی هست
نه مهمان توام؟ بر روی مهمان
چار در بایدت بستن بدینسان
نشاید بست در بر میهمانی
که جز تو نیستش جان و جهانی
کریمانی که با مهمان نشینند
به مهمان بهترک زین باز بینند
مگر ماهی تو یا حورای پریوش
که نزدیکت نباشد آمدن خوش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۸ - بازگشتن خسرو از قصر شیرین
شباهنگام کاهوی ختن گرد
ز ناف مشک خود خود را رسن کرد
هزار آهو بره لبها پر از شیر
بر این سبزه شدند آرامگه گیر
ملک چون آهوی نافه دریده
عتاب یار آهو چشم دیده
ز هر سو قطرههای برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران
ز هیبت کوه چون گل میگدازید
ز برف ارزیز بر دل میگدازید
به زیر خسرو از برف درم ریز
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز
زبانش موی شد وز هیچ روئی
به مشگین موی در نگرفت موئی
بسی نالید تا رحمت کند یار
به صد فرصت نشد یک نکته بر کار
نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود
جوابش هر زمان خونریزتر بود
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
از آن در شاه دل رنجور بگذشت
فرس میراند چون بیمار خیزان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان
سر از پس مانده میشد با دل ریش
رهی بیخویشتن بگرفته در پیش
نه پای آنکه راند اسب را تیز
نه دست آن که برد پای شبدیز
سرشک و آه راه ره توشه بسته
ز مروارید بر گل خوشه بسته
درین حسرت که آوخ گر درین راه
پدیدار آمدی یا کوه یا چاه
مگر بودی درنگم را بهانه
بماندی رختم این جا جاوادانه
گهی میزد ز تندی دست بر دست
گهی دستارچه بر دیده میبست
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
دلش میسوخت از گرمی چو خورشید
درید ابر سیاه از سبز گلشن
بر آمد ماهتابی سخت روشن
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بر بست
نه از دل در جهان نظاره میکرد
بجای جامه دل را پاره میکرد
به آسایش نمودن سر نمیداشت
سر از زانوی حسرت برنمیداشت
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور
به صنعت هر دم آن استاد نقاش
بر او نقش طرب بستی که خوش باش
زدی بر آتش سوزان او آب
به رویش در بخندیدی چو مهتاب
دلش دادی که شیرین مهربانست
بدین تلخی مبین کش در زبانست
اگر شیرین سر پیکار دارد
رطب دانی که سر با خار دارد
مکن سودا که شیرین خشم ریزد
ز شیرینی به جز صفرا چه خیزد
مرنج از گرمی شیرین رنجور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
ملک چون جای خالی دید از اغیار
شکایت کرد با شاپور بسیار
که دیدی تا چه رفت امروز با من
چه کرد آن شوخ عالم سوز با من
چه بیشرمی نمود آن ناخدا ترس
چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفار چون سرو ایستادم
تبر بر نارون گستاخ میزد
به دهره سرو بن را شاخ میزد
نه زان سرما نوازش گرم گشتش
نه دل زان سخت روئی نرم گشتش
زبانش سر بسر تیر و تبر بود
یکایک عذرش از جرمش بتر بود
بلی تیزی نماید یار با یار
نه تا این حد که باشد خار با خار
ز تیزی نیز من دارم نشانی
مرا در کالبد هم هست جانی
اگر هاروت بابل شد جمالش
و گر سر بابل هندوست خالش
ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم
فسون هر دو را بر یخ نوشتم
غمش را کز شکیبائی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست
سرشت طفل بد را دایه داند
بد همسایه را همسایه داند
مرا او دشمنی آمد نهانی
نهفته کین و ظاهر مهربانی
چه خواهش کان نکردم دوش با او
نپذرفت و جدا شد هوش با او
سخنهای خوش از هر رسم و راهی
بگفتم سالی و نشنید ماهی
شب آمد روشنائی هم نبخشید
شکست و مومیائی هم نبخشید
اگر چه وصل شیرین بینمک نیست
وزو شیرینتری زیر فلک نیست
مرا پیوند او خواری نیرزد
نمک خوردن جگرخواری نیرزد
به زیر پای پیلان در شدن پست
به از پیش خسیسان داشتن دست
به آب اندر شدن غرفه چو ماهی
از آن به کز وزغ زنهار خواهی
به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار
به از حاجت به نزد ناسزاوار
همه کس در در آب پاک یابد
کسی کو خاک جوید خاک یابد
چرا در سنگ ریزه کان کنم کان
چه بیروغن چراغی جان کنم جان
چه باید ملک جان دادن به شوخی
که بنشیند کلاغش بر کلوخی
مرا چون من کسی باید به ناموس
که باشد همسر طاوس طاوس
نخستین خاک را بوسید شاپور
پس آنگه زد بر آتش آب کافور
کز این تندی نباید تیز بودن
جوانمردیست عذرانگیز بودن
ستیز عاشقان چون برق باشد
میان ناز و وحشت فرق باشد
اگر گرمست شیرین هست معذور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
نه شیرین خود همه خرما دهانی
ندارد لقمه بیاستخوانی
گرت سر گردد از صفرای شیرین
ز سر بیرون مکن سودای شیرین
مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت
که چندان سر که در زیر شکر داشت
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفرا و سودا دست مگذار
عجب ناید ز خوبان زود سیری
چنانک از سگ سگی وز شیر شیری
شبه با در بود عادت چنین است
کلید گنج زرین آهنین است
به جور از نیکوان نتوان بریدن
بباید ناز معشوقان کشیدن
همه خوبان چنین باشند بدخوی
عروسی کی بود بیرنگ و بیبوی
کدامین گل بود بیزحمت خار
کدامین خط بود بیزخم پرگار
ز خوبان توسنی رسم قدیمست
چو مار آبی بود زخمش سلیمست
رهائی خواهی از سیلاب اندوه
قدم بر جای باید بود چون کوه
گر از هر باد چون کاهی بلرزی
اگر کوهی شوی کاهی نیرزی
به ار کامت به ناکامی برآید
که بوی عنبر از خامی برآید
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان
که بر مه دست یازی کرد نتوان
زنست آخر در اندر بند و مشتاب
که از روزن فرود آید چو مهتاب
مگر ماه و زن از یک فن در آیند
که چون دربندی از روزن در آیند
چه پنداری که او زین غصه دورست
نه دورست او ولی دانم صبورست
گر از کوه جفا سنگی در افتد
ترا بر سایه او را بر سر افتد
و گر خاری ز وحشت حاصل آید
ترا بر دامن او را بر دل آید
یک امشب ار صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید
ندارد جاودان طالع یکی خوی
نماند آب دایم در یکی جوی
همه ساله نباشد کامکاری
گهی باشد عزیزی گاه خواری
بهر نازی که بر دولت کند بخت
نباید دولتی را داشتن سخت
کجا پرگار گردش ساز گردد
به گردش گاه اول باز گردد
هر آن رایض که او توسن کند رام
کند آهستگی با کره خام
به صبرش عاقبت جائی رساند
که بروی هر که را خواهد نشاند
به صبر از بند گردد مرد رسته
که صبر آمد کلید کار بسته
گشاید بند چون دشوار گردد
بخندد صبح چون شب تار گردد
امیدم هست کاین سختی سرآید
مراد شه بدین زودی برآید
بدین وعده ملک را شاد میکرد
خرابی را به رفق آباد میکرد
ز دولت بر رخ شه خال میزد
چو اختر میگذشت او فال میزد
ز ناف مشک خود خود را رسن کرد
هزار آهو بره لبها پر از شیر
بر این سبزه شدند آرامگه گیر
ملک چون آهوی نافه دریده
عتاب یار آهو چشم دیده
ز هر سو قطرههای برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران
ز هیبت کوه چون گل میگدازید
ز برف ارزیز بر دل میگدازید
به زیر خسرو از برف درم ریز
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز
زبانش موی شد وز هیچ روئی
به مشگین موی در نگرفت موئی
بسی نالید تا رحمت کند یار
به صد فرصت نشد یک نکته بر کار
نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود
جوابش هر زمان خونریزتر بود
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
از آن در شاه دل رنجور بگذشت
فرس میراند چون بیمار خیزان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان
سر از پس مانده میشد با دل ریش
رهی بیخویشتن بگرفته در پیش
نه پای آنکه راند اسب را تیز
نه دست آن که برد پای شبدیز
سرشک و آه راه ره توشه بسته
ز مروارید بر گل خوشه بسته
درین حسرت که آوخ گر درین راه
پدیدار آمدی یا کوه یا چاه
مگر بودی درنگم را بهانه
بماندی رختم این جا جاوادانه
گهی میزد ز تندی دست بر دست
گهی دستارچه بر دیده میبست
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
دلش میسوخت از گرمی چو خورشید
درید ابر سیاه از سبز گلشن
بر آمد ماهتابی سخت روشن
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بر بست
نه از دل در جهان نظاره میکرد
بجای جامه دل را پاره میکرد
به آسایش نمودن سر نمیداشت
سر از زانوی حسرت برنمیداشت
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور
به صنعت هر دم آن استاد نقاش
بر او نقش طرب بستی که خوش باش
زدی بر آتش سوزان او آب
به رویش در بخندیدی چو مهتاب
دلش دادی که شیرین مهربانست
بدین تلخی مبین کش در زبانست
اگر شیرین سر پیکار دارد
رطب دانی که سر با خار دارد
مکن سودا که شیرین خشم ریزد
ز شیرینی به جز صفرا چه خیزد
مرنج از گرمی شیرین رنجور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
ملک چون جای خالی دید از اغیار
شکایت کرد با شاپور بسیار
که دیدی تا چه رفت امروز با من
چه کرد آن شوخ عالم سوز با من
چه بیشرمی نمود آن ناخدا ترس
چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفار چون سرو ایستادم
تبر بر نارون گستاخ میزد
به دهره سرو بن را شاخ میزد
نه زان سرما نوازش گرم گشتش
نه دل زان سخت روئی نرم گشتش
زبانش سر بسر تیر و تبر بود
یکایک عذرش از جرمش بتر بود
بلی تیزی نماید یار با یار
نه تا این حد که باشد خار با خار
ز تیزی نیز من دارم نشانی
مرا در کالبد هم هست جانی
اگر هاروت بابل شد جمالش
و گر سر بابل هندوست خالش
ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم
فسون هر دو را بر یخ نوشتم
غمش را کز شکیبائی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست
سرشت طفل بد را دایه داند
بد همسایه را همسایه داند
مرا او دشمنی آمد نهانی
نهفته کین و ظاهر مهربانی
چه خواهش کان نکردم دوش با او
نپذرفت و جدا شد هوش با او
سخنهای خوش از هر رسم و راهی
بگفتم سالی و نشنید ماهی
شب آمد روشنائی هم نبخشید
شکست و مومیائی هم نبخشید
اگر چه وصل شیرین بینمک نیست
وزو شیرینتری زیر فلک نیست
مرا پیوند او خواری نیرزد
نمک خوردن جگرخواری نیرزد
به زیر پای پیلان در شدن پست
به از پیش خسیسان داشتن دست
به آب اندر شدن غرفه چو ماهی
از آن به کز وزغ زنهار خواهی
به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار
به از حاجت به نزد ناسزاوار
همه کس در در آب پاک یابد
کسی کو خاک جوید خاک یابد
چرا در سنگ ریزه کان کنم کان
چه بیروغن چراغی جان کنم جان
چه باید ملک جان دادن به شوخی
که بنشیند کلاغش بر کلوخی
مرا چون من کسی باید به ناموس
که باشد همسر طاوس طاوس
نخستین خاک را بوسید شاپور
پس آنگه زد بر آتش آب کافور
کز این تندی نباید تیز بودن
جوانمردیست عذرانگیز بودن
ستیز عاشقان چون برق باشد
میان ناز و وحشت فرق باشد
اگر گرمست شیرین هست معذور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
نه شیرین خود همه خرما دهانی
ندارد لقمه بیاستخوانی
گرت سر گردد از صفرای شیرین
ز سر بیرون مکن سودای شیرین
مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت
که چندان سر که در زیر شکر داشت
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفرا و سودا دست مگذار
عجب ناید ز خوبان زود سیری
چنانک از سگ سگی وز شیر شیری
شبه با در بود عادت چنین است
کلید گنج زرین آهنین است
به جور از نیکوان نتوان بریدن
بباید ناز معشوقان کشیدن
همه خوبان چنین باشند بدخوی
عروسی کی بود بیرنگ و بیبوی
کدامین گل بود بیزحمت خار
کدامین خط بود بیزخم پرگار
ز خوبان توسنی رسم قدیمست
چو مار آبی بود زخمش سلیمست
رهائی خواهی از سیلاب اندوه
قدم بر جای باید بود چون کوه
گر از هر باد چون کاهی بلرزی
اگر کوهی شوی کاهی نیرزی
به ار کامت به ناکامی برآید
که بوی عنبر از خامی برآید
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان
که بر مه دست یازی کرد نتوان
زنست آخر در اندر بند و مشتاب
که از روزن فرود آید چو مهتاب
مگر ماه و زن از یک فن در آیند
که چون دربندی از روزن در آیند
چه پنداری که او زین غصه دورست
نه دورست او ولی دانم صبورست
گر از کوه جفا سنگی در افتد
ترا بر سایه او را بر سر افتد
و گر خاری ز وحشت حاصل آید
ترا بر دامن او را بر دل آید
یک امشب ار صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید
ندارد جاودان طالع یکی خوی
نماند آب دایم در یکی جوی
همه ساله نباشد کامکاری
گهی باشد عزیزی گاه خواری
بهر نازی که بر دولت کند بخت
نباید دولتی را داشتن سخت
کجا پرگار گردش ساز گردد
به گردش گاه اول باز گردد
هر آن رایض که او توسن کند رام
کند آهستگی با کره خام
به صبرش عاقبت جائی رساند
که بروی هر که را خواهد نشاند
به صبر از بند گردد مرد رسته
که صبر آمد کلید کار بسته
گشاید بند چون دشوار گردد
بخندد صبح چون شب تار گردد
امیدم هست کاین سختی سرآید
مراد شه بدین زودی برآید
بدین وعده ملک را شاد میکرد
خرابی را به رفق آباد میکرد
ز دولت بر رخ شه خال میزد
چو اختر میگذشت او فال میزد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۹ - پشیمان شدن شیرین از رفتن خسرو
همان صاحب سخن پیر کهن سال
چنین آگاه کرد از صورت حال
که چون بیشاه شد شیرین دلتنگ
به دل بر میزد از سنگین دلی سنگ
ز مژگان خون بیاندازه میریخت
به هر نوحه سرشگی تازه میریخت
چو مرغی نیم کشت افتان و خیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
مژه بر نرگسان مست میزد
ز دست دل به سر بر دست میزد
هوا را تشنه کرد از آه بریان
زمین را آب داد از چشم گریان
نه دست آنکه غم را پای دارد
نه جای آنکه دل بر جای دارد
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ روئیها خجل شد
به گلگون برکشید آن تنگدل تنگ
فرس گلگون و آب دیده گلرنگ
برون آمد بر آن رخش خجسته
چو آبی بر سر آتش نشسته
رهی باریک چون پرگار ابروش
شبی تاریک چون ظلمات گیسوش
تکاور بر ره باریک میراند
خدا را در شب تاریک میخواند
جهان پیمایش از گیتی نوردی
گرو برده ز چرخ لاجوردی
به آیین غلامان راه برداشت
پی شبدیز شاهنشاه برداشت
به هر گامی که گلگونش گذر کرد
به گلگون آب دیده خاک تر کرد
همی شد تا به لشکرگاه خسرو
جنیبت راند تا خرگاه خسرو
زبان پاسبانان دید بسته
حمایلهای سرهنگان گسسته
همه افیون خور مهتاب گشته
ز پای افتاده مست خواب گشته
به هم بر شد در آن نظاره کردن
نمیدانست خود را چاره کردن
ز درگاه ملک میدید شاپور
که میراند سواری پر تک از دور
به افسونها در آن تابنده مهتاب
ملک را برده بود آن لحظه در خواب
برون آمد سوی شیرین خرامان
نکرد آگه کسی را از غلامان
بدو گفت ای پری پیکر چه مردی
پری گر نیستی اینجا چه گردی
که شیر اینجا رسد بیزور گردد
و گر مار آید اینجا مور گردد
چو گلرخ دید در شاپور بشناخت
سبک خود را ز گلگون اندر انداخت
عجب در ماند شاپور از سپاسش
فراتر شد که گردد روشناسش
نظر چون بر جمال نازنین زد
کله بر آسمان سر بر زمین زد
بپرسیدش که چون افتاد رایت
که ما را توتیا شد خاک پایت
پری پیکر نوازشها نمودش
به لفظ مادگان لختی ستودش
گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش
حکایت کرد با او قصهی خویش
از آن شوخی و نادانی نمودن
خجل گشتن پشیمانی فزودن
وزان افسانههای خام گفتن
سخن چون مرغ بیهنگام گفتن
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یکبارگی ماند
چنان در کار خود بیچاره گشتم
که منزلها ز عقل آواره گشتم
وزان بیچارگی کردم دلیری
کند وقت ضرورت گور شیری
تو دولت بین که تقدیر خداوند
مرا در دست بدخواهی نیفکند
چو این برخواسته بر خواست آمد
به حکم راست آمد راست آمد
کنون خود را ز تو بیبیم کردم
به آمد را به تو تسلیم کردم
دو حاجت دارم و در بند آنم
برآور زانکه حاجتمند آنم
یکی شه چون طرب را گوش گیرد
جهان آواز نوشانوش گیرد
مرا در گوشهاي تنها نشانی
نگوئی راز من شه را نهانی
بدان تا لهو و نازش را ببینم
جمال جان نوازش را ببینم
دوم حاجت که گر یابد به من راه
به کاوین سوی من بیند شهنشاه
گر این معنی بجای آورد خواهی
بکن ترتیب تا ماند سیاهی
و گرنه تا ره خود پیش گیرم
سر خویش و سرای خویش گیرم
چو روشن گشت بر شاپور کارش
به صد سوگند شد پذرفتگارش
بر آخر بست گلگون را چو شبدیز
در ایوان برد شیرین را چو پرویز
دو خرگه داشتی خسرو مهیا
بر آموده به گوهر چون ثریا
یکی ظاهر ز بهر باده خوردن
یکی پنهان ز بهر خواب کردن
پریرخ را بسان پاره نور
سوی آن خوابگاه آورد شاپور
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست
برون آمد در خرگه فرو بست
به بالین شه آمد دل گشاده
به خدمت کردن شه دل نهاده
زمانی طوف میزد گرد گلشن
زمانی شمع را میکرد روشن
ز خواب خوش در آمد ناگهان شاه
جبین افروخته چون بر فلک ماه
ستایش کرد بر شاپور بسیار
کهای من خفته و بختم تو بیدار
به اقبال تو خوابی خوب دیدم
کز آن شادی به گردون سر کشیدم
چنان دیدم که اندر پهن باغی
به دست آوردمی روشن چراغی
چراغم را به نور شمع و مهتاب
بکن تعبیر تا چون باشد این خواب
به تعبیرش زبان بگشاد شاپور
که چشمت روشنی یابد بدان نور
بروز آرد خدای این تیره شب را
بگیری در کنار آن نوش لب را
بدین مژده بیا تا باده نوشیم
زمین را کیمیای لعل پوشیم
بیارائیم فردا مجلسی نو
به باده سالخورد و نرگسی نو
چو از مشرق بر آید چشمه نور
برانگیزد ز دریا گرد کافور
می کافور بو در جام ریزیم
وز این دریا در آن زورق گریزیم
رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت
چو نرگس در نشاط این سخن خفت
سحرگه چون روان شد مهد خورشید
جهان پوشید زیورهای جمشید
برآمد دزدی از مشرق سبک دست
عروس صبح را زیور به هم بست
بجنبانید مرغان را پر و بال
برآوردند خوبان بانگ خلخال
در آمد شهریار از خواب نوشین
دلش خرم شده زان خواب دوشین
ز نو فرمود بستن بارگاهی
که با او بود کوهی کم ز کاهی
بر آمد نوبتی را سر بر افلاک
نهان شد چشم بد چون گنج در خاک
کشیده بارگاهی شصت بر شصت
ستاده خلق بر در دست بر دست
به سرهنگان سلطانی حمایل
درو درگه شده زرین شمایل
ز هر سو دیلمی گردن به عیوق
فرو هشته کله چون جعد منجوق
به دهلیز سراپرده سیاهان
حبش را بسته دامن در سپاهان
سیاهان حبش ترکان چینی
چو شب با ماه کرده همنشینی
صبا را بود در پائین اورنگ
ز تیغ تنگ چشمان رهگذر تنگ
طناب نوبتی یک میل در میل
به نوبت بسته بر در پیل در پیل
ز گردکهای دورادور بسته
مه و خورشید چشم از نور بسته
در این گرد ک نشسته خسرو چین
در آن دیگر فتاده شور شیرین
بساطی شاهوار افکنده زربفت
که گنجی برد هر بادی کز او رفت
ز خاکش باد را گنج روان بود
مگر خود گنج باد آورد آن بود
منادی جمع کرده همدمان را
برون کرده ز در نامحرمان را
نمانده در حریم پادشائی
وشاقی جز غلامان سرائی
ادب پرور ندیمانی خردمند
نشسته بر سر کرسی تنی چند
نهاده توده توده بر کرانها
ز یاقوت و زمرد نقل دانها
به دست هر کسی بر طرفه گنجی
مکلل کرده از عنبر ترنجی
ملک را زر دست افشار در مشت
کز افشردن برون میشد از انگشت
لبالب کرده ساقی جام چون نوش
پیاشی کرده مطرب نغمه در گوش
نشسته باربد بربط گرفته
جهان را چون فلک در خط گرفته
به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفا ساز
ز دود دل گره بر عود میزد
که عودش بانگ بر داود میزد
همان نغمه دماغش در جرس داشت
که موسیقار عیسی در نفس داشت
ز دلها کرده در مجمر فروزی
به وقت عود سازی عود سوزی
چو بر دستان زدی دست شکرریز
به خواب اندر شدی مرغ شبآویز
بدانسان گوش بربط را بمالید
کز آن مالش دل بر بط بنالید
چو بر زخمه فکند ابرشیم ساز
در آورد آفرینش را به آواز
نکیسا نام مردی بود چنگی
ندیمی خاص امیری سخت سنگی
کز او خوشگوتری در لحن آواز
ندید این چنگ پشت ارغنون ساز
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد
نواهائی چنان چالاک میزد
که مرغ از درد پر بر خاک میزد
چنان بر ساختی الحان موزون
که زهره چرخ میزد گرد گردون
جز او کافزون شمرد از زهره خود را
ندادی یاریی کس باربد را
در آن مجلس که عیش آغاز کردند
به یک جا چنگ و بربط ساز کردند
نوای هر دو ساز از بربط و چنگ
بهم در ساخته چون بوی با رنگ
ترنمشان خمار از گوش میبرد
یکی دل داد و دیگر هوش میبرد
به ناله سینه را سوراخ کردند
غلامان را به شه گستاخ کردند
ملک فرمود تا یکسر غلامان
برون رفتند چون کبک خرامان
مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور
شدند آن دیگران از بارگه دور
ستای باربد دستان همی زد
به هشیاری ره مستان همی زد
نکیسا چنگ را خوش کرده آغاز
فکنده ارغنون را زخمه بر ساز
ملک بر هر دو جان انداز کرده
در گنج و در دل باز کرده
چو زین خرگاه گردان دور شد شاه
بر آمد چون رخ خرگاهیان ماه
بگرد خرگه آن چشمه نور
طوافی کرد چون پروانه شاپور
ز گنج پرده گفت آن هاتف جان
کز این مطرب یکی را سوی من خوان
بدین درگه نشانش ساز در چنگ
که تا بر سوز من بردارد آهنگ
به حسب حال من پیش آورد ساز
بگوید آنچه من گویم بدو باز
نکیسا را بر آن در برد شاپور
نشاندش یک دو گام از پیشگه دور
کز این خرگاه محرم دیده بر دوز
سماع خرگهی از وی در آموز
نوا بر طرز این خرگاه میزن
رهی کو گویدت آن راه میزن
از این سو باربد چون بلبل مست
ز دیگر سو نکیسا چنگ در دست
فروغ شمعهای عنبر آلود
بهشتی بود از آتش باغی از دود
نوا بازی کنان در پرده تنگ
غزل گیسوکشان در دامن چنگ
به گوش چنگ در ابریشم ساز
فکنده حلقههای محرم آواز
ملک دل داده تا مطرب چه سازد
کدامین راه و دستان را نوازد
نگار خرگهی با مطرب خویش
غم دل گفت کاین برگو میندیش
چنین آگاه کرد از صورت حال
که چون بیشاه شد شیرین دلتنگ
به دل بر میزد از سنگین دلی سنگ
ز مژگان خون بیاندازه میریخت
به هر نوحه سرشگی تازه میریخت
چو مرغی نیم کشت افتان و خیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
مژه بر نرگسان مست میزد
ز دست دل به سر بر دست میزد
هوا را تشنه کرد از آه بریان
زمین را آب داد از چشم گریان
نه دست آنکه غم را پای دارد
نه جای آنکه دل بر جای دارد
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ روئیها خجل شد
به گلگون برکشید آن تنگدل تنگ
فرس گلگون و آب دیده گلرنگ
برون آمد بر آن رخش خجسته
چو آبی بر سر آتش نشسته
رهی باریک چون پرگار ابروش
شبی تاریک چون ظلمات گیسوش
تکاور بر ره باریک میراند
خدا را در شب تاریک میخواند
جهان پیمایش از گیتی نوردی
گرو برده ز چرخ لاجوردی
به آیین غلامان راه برداشت
پی شبدیز شاهنشاه برداشت
به هر گامی که گلگونش گذر کرد
به گلگون آب دیده خاک تر کرد
همی شد تا به لشکرگاه خسرو
جنیبت راند تا خرگاه خسرو
زبان پاسبانان دید بسته
حمایلهای سرهنگان گسسته
همه افیون خور مهتاب گشته
ز پای افتاده مست خواب گشته
به هم بر شد در آن نظاره کردن
نمیدانست خود را چاره کردن
ز درگاه ملک میدید شاپور
که میراند سواری پر تک از دور
به افسونها در آن تابنده مهتاب
ملک را برده بود آن لحظه در خواب
برون آمد سوی شیرین خرامان
نکرد آگه کسی را از غلامان
بدو گفت ای پری پیکر چه مردی
پری گر نیستی اینجا چه گردی
که شیر اینجا رسد بیزور گردد
و گر مار آید اینجا مور گردد
چو گلرخ دید در شاپور بشناخت
سبک خود را ز گلگون اندر انداخت
عجب در ماند شاپور از سپاسش
فراتر شد که گردد روشناسش
نظر چون بر جمال نازنین زد
کله بر آسمان سر بر زمین زد
بپرسیدش که چون افتاد رایت
که ما را توتیا شد خاک پایت
پری پیکر نوازشها نمودش
به لفظ مادگان لختی ستودش
گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش
حکایت کرد با او قصهی خویش
از آن شوخی و نادانی نمودن
خجل گشتن پشیمانی فزودن
وزان افسانههای خام گفتن
سخن چون مرغ بیهنگام گفتن
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یکبارگی ماند
چنان در کار خود بیچاره گشتم
که منزلها ز عقل آواره گشتم
وزان بیچارگی کردم دلیری
کند وقت ضرورت گور شیری
تو دولت بین که تقدیر خداوند
مرا در دست بدخواهی نیفکند
چو این برخواسته بر خواست آمد
به حکم راست آمد راست آمد
کنون خود را ز تو بیبیم کردم
به آمد را به تو تسلیم کردم
دو حاجت دارم و در بند آنم
برآور زانکه حاجتمند آنم
یکی شه چون طرب را گوش گیرد
جهان آواز نوشانوش گیرد
مرا در گوشهاي تنها نشانی
نگوئی راز من شه را نهانی
بدان تا لهو و نازش را ببینم
جمال جان نوازش را ببینم
دوم حاجت که گر یابد به من راه
به کاوین سوی من بیند شهنشاه
گر این معنی بجای آورد خواهی
بکن ترتیب تا ماند سیاهی
و گرنه تا ره خود پیش گیرم
سر خویش و سرای خویش گیرم
چو روشن گشت بر شاپور کارش
به صد سوگند شد پذرفتگارش
بر آخر بست گلگون را چو شبدیز
در ایوان برد شیرین را چو پرویز
دو خرگه داشتی خسرو مهیا
بر آموده به گوهر چون ثریا
یکی ظاهر ز بهر باده خوردن
یکی پنهان ز بهر خواب کردن
پریرخ را بسان پاره نور
سوی آن خوابگاه آورد شاپور
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست
برون آمد در خرگه فرو بست
به بالین شه آمد دل گشاده
به خدمت کردن شه دل نهاده
زمانی طوف میزد گرد گلشن
زمانی شمع را میکرد روشن
ز خواب خوش در آمد ناگهان شاه
جبین افروخته چون بر فلک ماه
ستایش کرد بر شاپور بسیار
کهای من خفته و بختم تو بیدار
به اقبال تو خوابی خوب دیدم
کز آن شادی به گردون سر کشیدم
چنان دیدم که اندر پهن باغی
به دست آوردمی روشن چراغی
چراغم را به نور شمع و مهتاب
بکن تعبیر تا چون باشد این خواب
به تعبیرش زبان بگشاد شاپور
که چشمت روشنی یابد بدان نور
بروز آرد خدای این تیره شب را
بگیری در کنار آن نوش لب را
بدین مژده بیا تا باده نوشیم
زمین را کیمیای لعل پوشیم
بیارائیم فردا مجلسی نو
به باده سالخورد و نرگسی نو
چو از مشرق بر آید چشمه نور
برانگیزد ز دریا گرد کافور
می کافور بو در جام ریزیم
وز این دریا در آن زورق گریزیم
رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت
چو نرگس در نشاط این سخن خفت
سحرگه چون روان شد مهد خورشید
جهان پوشید زیورهای جمشید
برآمد دزدی از مشرق سبک دست
عروس صبح را زیور به هم بست
بجنبانید مرغان را پر و بال
برآوردند خوبان بانگ خلخال
در آمد شهریار از خواب نوشین
دلش خرم شده زان خواب دوشین
ز نو فرمود بستن بارگاهی
که با او بود کوهی کم ز کاهی
بر آمد نوبتی را سر بر افلاک
نهان شد چشم بد چون گنج در خاک
کشیده بارگاهی شصت بر شصت
ستاده خلق بر در دست بر دست
به سرهنگان سلطانی حمایل
درو درگه شده زرین شمایل
ز هر سو دیلمی گردن به عیوق
فرو هشته کله چون جعد منجوق
به دهلیز سراپرده سیاهان
حبش را بسته دامن در سپاهان
سیاهان حبش ترکان چینی
چو شب با ماه کرده همنشینی
صبا را بود در پائین اورنگ
ز تیغ تنگ چشمان رهگذر تنگ
طناب نوبتی یک میل در میل
به نوبت بسته بر در پیل در پیل
ز گردکهای دورادور بسته
مه و خورشید چشم از نور بسته
در این گرد ک نشسته خسرو چین
در آن دیگر فتاده شور شیرین
بساطی شاهوار افکنده زربفت
که گنجی برد هر بادی کز او رفت
ز خاکش باد را گنج روان بود
مگر خود گنج باد آورد آن بود
منادی جمع کرده همدمان را
برون کرده ز در نامحرمان را
نمانده در حریم پادشائی
وشاقی جز غلامان سرائی
ادب پرور ندیمانی خردمند
نشسته بر سر کرسی تنی چند
نهاده توده توده بر کرانها
ز یاقوت و زمرد نقل دانها
به دست هر کسی بر طرفه گنجی
مکلل کرده از عنبر ترنجی
ملک را زر دست افشار در مشت
کز افشردن برون میشد از انگشت
لبالب کرده ساقی جام چون نوش
پیاشی کرده مطرب نغمه در گوش
نشسته باربد بربط گرفته
جهان را چون فلک در خط گرفته
به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفا ساز
ز دود دل گره بر عود میزد
که عودش بانگ بر داود میزد
همان نغمه دماغش در جرس داشت
که موسیقار عیسی در نفس داشت
ز دلها کرده در مجمر فروزی
به وقت عود سازی عود سوزی
چو بر دستان زدی دست شکرریز
به خواب اندر شدی مرغ شبآویز
بدانسان گوش بربط را بمالید
کز آن مالش دل بر بط بنالید
چو بر زخمه فکند ابرشیم ساز
در آورد آفرینش را به آواز
نکیسا نام مردی بود چنگی
ندیمی خاص امیری سخت سنگی
کز او خوشگوتری در لحن آواز
ندید این چنگ پشت ارغنون ساز
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد
نواهائی چنان چالاک میزد
که مرغ از درد پر بر خاک میزد
چنان بر ساختی الحان موزون
که زهره چرخ میزد گرد گردون
جز او کافزون شمرد از زهره خود را
ندادی یاریی کس باربد را
در آن مجلس که عیش آغاز کردند
به یک جا چنگ و بربط ساز کردند
نوای هر دو ساز از بربط و چنگ
بهم در ساخته چون بوی با رنگ
ترنمشان خمار از گوش میبرد
یکی دل داد و دیگر هوش میبرد
به ناله سینه را سوراخ کردند
غلامان را به شه گستاخ کردند
ملک فرمود تا یکسر غلامان
برون رفتند چون کبک خرامان
مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور
شدند آن دیگران از بارگه دور
ستای باربد دستان همی زد
به هشیاری ره مستان همی زد
نکیسا چنگ را خوش کرده آغاز
فکنده ارغنون را زخمه بر ساز
ملک بر هر دو جان انداز کرده
در گنج و در دل باز کرده
چو زین خرگاه گردان دور شد شاه
بر آمد چون رخ خرگاهیان ماه
بگرد خرگه آن چشمه نور
طوافی کرد چون پروانه شاپور
ز گنج پرده گفت آن هاتف جان
کز این مطرب یکی را سوی من خوان
بدین درگه نشانش ساز در چنگ
که تا بر سوز من بردارد آهنگ
به حسب حال من پیش آورد ساز
بگوید آنچه من گویم بدو باز
نکیسا را بر آن در برد شاپور
نشاندش یک دو گام از پیشگه دور
کز این خرگاه محرم دیده بر دوز
سماع خرگهی از وی در آموز
نوا بر طرز این خرگاه میزن
رهی کو گویدت آن راه میزن
از این سو باربد چون بلبل مست
ز دیگر سو نکیسا چنگ در دست
فروغ شمعهای عنبر آلود
بهشتی بود از آتش باغی از دود
نوا بازی کنان در پرده تنگ
غزل گیسوکشان در دامن چنگ
به گوش چنگ در ابریشم ساز
فکنده حلقههای محرم آواز
ملک دل داده تا مطرب چه سازد
کدامین راه و دستان را نوازد
نگار خرگهی با مطرب خویش
غم دل گفت کاین برگو میندیش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۰ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فرو گفت این غزل در پرده راست
مخسب ای دیده دولت زمانی
مگر کز خوشدلی یابی نشانی
برآی از کوه صبر ای صبح امید
دلم را چشم روشن کن به خورشید
بساز ای بخت با من روزکی چند
کلیدی خواه و بگشای از من این بند
ز سر بیرون کن ای طالع گرانی
رها کن تا توانی ناتوانی
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشگر غم را شکستی
جگر در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
نه زین افتادهتر یابی ضعیفی
نه زین بیچارهتر یابی حریفی
اگر بر کف ندانم ریخت آبی
توانم کرد بر آتش کبابی
و گر جلاب دادن را نشایم
فقاعی را به دست آخر گشایم
و گر نقشی ندانم دوخت آخر
سپند خانه دانم سوخت آخر
و گر چینی ندانم در نشاندن
توانم گردی از دامن فشاندن
میندازم چو سایه بر سر خاک
که من خود اوفتادم زار و غمناک
چو مه در خانه پروینیت باید
چو زهره درد بر چینیت باید
سرایت را بهر خدمت که خواهی
کنیزی میکنم دعوی نه شاهی
مرا پرسی که چونی زارزویم
چو میدانی و میپرسی چه گویم
غریبی چون بود غمخوار مانده
ز کار افتاده و در کار مانده
چو گل در عاشقی پرده دریده
ز عالم رفته و عالم ندیده
چو خاک آماجگاه تیر گشته
چو لاله در جوانی پیر گشته
به امیدی جهان بر باد داده
به پنداری بدین روز اوفتاده
نه هم پشتی که پشتم گرم دارد
نه بختی کز غریبان شرم دارد
مثل زد غرفه چون میمرد بیرخت
که باید مرده را نیز از جهان بخت
ز بی کامی دلم تنها نشین است
بسازم گر ترا کام اینچنین است
چو برناید مرا کامی که باید
بسازم تا ترا کامی بر آید
مگر تلخ آمد آن لب را وجودم
که وقت ساختن سوزد چو عودم
مرا این سوختن سوری عظیمست
که سوز عاشقان سوزی سلیمست
نخواهم کرد بر تو حکم رانی
گرم زین بهترک داری تو دانی
فرو گفت این غزل در پرده راست
مخسب ای دیده دولت زمانی
مگر کز خوشدلی یابی نشانی
برآی از کوه صبر ای صبح امید
دلم را چشم روشن کن به خورشید
بساز ای بخت با من روزکی چند
کلیدی خواه و بگشای از من این بند
ز سر بیرون کن ای طالع گرانی
رها کن تا توانی ناتوانی
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشگر غم را شکستی
جگر در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
نه زین افتادهتر یابی ضعیفی
نه زین بیچارهتر یابی حریفی
اگر بر کف ندانم ریخت آبی
توانم کرد بر آتش کبابی
و گر جلاب دادن را نشایم
فقاعی را به دست آخر گشایم
و گر نقشی ندانم دوخت آخر
سپند خانه دانم سوخت آخر
و گر چینی ندانم در نشاندن
توانم گردی از دامن فشاندن
میندازم چو سایه بر سر خاک
که من خود اوفتادم زار و غمناک
چو مه در خانه پروینیت باید
چو زهره درد بر چینیت باید
سرایت را بهر خدمت که خواهی
کنیزی میکنم دعوی نه شاهی
مرا پرسی که چونی زارزویم
چو میدانی و میپرسی چه گویم
غریبی چون بود غمخوار مانده
ز کار افتاده و در کار مانده
چو گل در عاشقی پرده دریده
ز عالم رفته و عالم ندیده
چو خاک آماجگاه تیر گشته
چو لاله در جوانی پیر گشته
به امیدی جهان بر باد داده
به پنداری بدین روز اوفتاده
نه هم پشتی که پشتم گرم دارد
نه بختی کز غریبان شرم دارد
مثل زد غرفه چون میمرد بیرخت
که باید مرده را نیز از جهان بخت
ز بی کامی دلم تنها نشین است
بسازم گر ترا کام اینچنین است
چو برناید مرا کامی که باید
بسازم تا ترا کامی بر آید
مگر تلخ آمد آن لب را وجودم
که وقت ساختن سوزد چو عودم
مرا این سوختن سوری عظیمست
که سوز عاشقان سوزی سلیمست
نخواهم کرد بر تو حکم رانی
گرم زین بهترک داری تو دانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۱ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت
نسیم دوست مییابد دماغم
خیال گنج میبیند چراغم
کدامین آب خوش داد چنین جوی
کدامین باد را باشد چنین بوی
مگر وقت شدن طاوس خورشید
پرافشان کرد بر گلزار جمشید
مگر سروی ز طارم سر برآورد
که ما را سربلندی بر سر آورد
مگر ماه آمد از روزن در افتاد
که شب را روشنی در منظر افتاد
مگر باد بهشت اینجا گذر کرد
که چندین خرمی در ما اثر کرد
مگر باز سپید آمد فرا دست
که گلزار شب از زاغ سیه رست
مگر با ماست آب زندگانی
که ما را زنده دل دارد نهانی
مگر اقبال شمعی نو برافروخت
که چون پروانه غم را بال و پر سوخت
مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی
که از هر گوشهای خیزد خروشی
بگو ای دولت آن رشک پری را
که باز آور به ما نیک اختری را
ترا بسیار خصلت جز نکوئیست
بگویم راست مردی راستگوئیست
منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده
مبین کز توسنی خشمی نمودم
تواضع بین که چون رام تو بودم
نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست
ندارم نیم دل در پادشاهی
ولیکن درد دل چندان که خواهی
لگدکوب غمت زان گشت روحم
که بخت بد لگد زد بر فتوحم
دلم خون گرید از غم چون نگرید
کدامین ظالم از غم خون نگرید
تنم ترسد ز هجران چون نترسد
کدامین عاقل از مجنون نترسد
چو بیزلف تو بیدل بود دستم
دل خود را به زلفت باز بستم
به خلوت با لبت دارم شماری
وز اینم کردنیتر نیست کاری
گرم خواهی به خلوت بار دادن
به جای گل چه باید خار دادن
از آن حقه که جز مرهم نیاید
بده زانکو به دادن کم نیاید
چه باشد کز چنان آب حیاتی
به غارت بردهای بخشی زکاتی
ستای باربد برداشت آهنگ
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت
نسیم دوست مییابد دماغم
خیال گنج میبیند چراغم
کدامین آب خوش داد چنین جوی
کدامین باد را باشد چنین بوی
مگر وقت شدن طاوس خورشید
پرافشان کرد بر گلزار جمشید
مگر سروی ز طارم سر برآورد
که ما را سربلندی بر سر آورد
مگر ماه آمد از روزن در افتاد
که شب را روشنی در منظر افتاد
مگر باد بهشت اینجا گذر کرد
که چندین خرمی در ما اثر کرد
مگر باز سپید آمد فرا دست
که گلزار شب از زاغ سیه رست
مگر با ماست آب زندگانی
که ما را زنده دل دارد نهانی
مگر اقبال شمعی نو برافروخت
که چون پروانه غم را بال و پر سوخت
مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی
که از هر گوشهای خیزد خروشی
بگو ای دولت آن رشک پری را
که باز آور به ما نیک اختری را
ترا بسیار خصلت جز نکوئیست
بگویم راست مردی راستگوئیست
منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده
مبین کز توسنی خشمی نمودم
تواضع بین که چون رام تو بودم
نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست
ندارم نیم دل در پادشاهی
ولیکن درد دل چندان که خواهی
لگدکوب غمت زان گشت روحم
که بخت بد لگد زد بر فتوحم
دلم خون گرید از غم چون نگرید
کدامین ظالم از غم خون نگرید
تنم ترسد ز هجران چون نترسد
کدامین عاقل از مجنون نترسد
چو بیزلف تو بیدل بود دستم
دل خود را به زلفت باز بستم
به خلوت با لبت دارم شماری
وز اینم کردنیتر نیست کاری
گرم خواهی به خلوت بار دادن
به جای گل چه باید خار دادن
از آن حقه که جز مرهم نیاید
بده زانکو به دادن کم نیاید
چه باشد کز چنان آب حیاتی
به غارت بردهای بخشی زکاتی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۲ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین
چو بر زد باربد زین سان نوائی
نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی
شکفته چون گل نوروز و نو رنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ
زهی چشمم به دیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن
خیالت پیشوای خواب و خوردم
غبارت توتیای چشم دردم
به تو خوشدل دماغ مشک بیزم
ز تو روشن چراغ صبح خیزم
مرا چشمی و چشمم را چراغی
چراغ چشم و چشم افروز باغی
فروغ از چهر تو مهر فلک را
نمک از کان لعل تو نمک را
جمالت اختران را نور داده
بخوبی عالمت منشور داده
چه میخوردی که رویت چون بهارست
از آن می خور که آنت سازگارست
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی در نبازد؟
تو نیز ار آینه بر دست داری
ز عشق خود دل خود مست داری
مبین در آینه چین ای بت چین
که باشد خویشتن بین خویشتن بین
کسی آن آینه بر کف چه گیرد
که هر دم نقش دیگر کس پذیرد
ترا آیینه چشم چون منی بس
که ننماید به جز تو صورت کس
بدان داور که او دارای دهرست
که بیتو عمر شیرینم چو زهرست
تو با تریاک و من با زهر جان سوز
ترا آن روز وانگه من بدین روز
به ترک بیدلی گفتن دلت داد؟
زهی رحمت که رحمت بر دلت باد
گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم
کنون کافتادم از سستی و مستی
گرفتی دست لیکن پای بستی
بس است این یار خود را زار کشتن
جوانمردی نباشد یار کشتن
زنی هر ساعتم بر سینه خاری
مزن چون میزنی بنواز باری
حدیث بیزبانی بر زبان آر
میان در بستهای را در میان آر
ز بیرختی کشیدم بر درت رخت
که سختی روی مردم را کند سخت
وگرنه من کیم کز حصن فولاد
چراغی را برون آرم بدین باد
ترا گر دست بالا میپرستم
به حکم زیر دستی زیر دستم
مشو در خون چون من زیر دستی
چه نقصان کعبه را از بتپرستی
چه داریم از جمال خویش مهجور
رها کن تا ترا میبینم از دور
جوانی را به یادت میگذارم
بدین امید روزی میشمارم
خوشا وقتی که آیی در برم تنگ
می نابم دهی بر ناله چنگ
بناز نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبحدم پیشت بمیرم
شبی کز لعل میگونت شوم مست
بخسبم تا قیامت بر یکی دست
من وزین پس زمین بوس وثاقت
ندارم بیش از این برگ فراقت
بتو دادن عنان کار سازی
تو دانی گر کشی ور مینوازی
به پیشت کشته و افکنده باشم
از آن بهتر که بی تو زنده باشم
نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی
شکفته چون گل نوروز و نو رنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ
زهی چشمم به دیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن
خیالت پیشوای خواب و خوردم
غبارت توتیای چشم دردم
به تو خوشدل دماغ مشک بیزم
ز تو روشن چراغ صبح خیزم
مرا چشمی و چشمم را چراغی
چراغ چشم و چشم افروز باغی
فروغ از چهر تو مهر فلک را
نمک از کان لعل تو نمک را
جمالت اختران را نور داده
بخوبی عالمت منشور داده
چه میخوردی که رویت چون بهارست
از آن می خور که آنت سازگارست
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی در نبازد؟
تو نیز ار آینه بر دست داری
ز عشق خود دل خود مست داری
مبین در آینه چین ای بت چین
که باشد خویشتن بین خویشتن بین
کسی آن آینه بر کف چه گیرد
که هر دم نقش دیگر کس پذیرد
ترا آیینه چشم چون منی بس
که ننماید به جز تو صورت کس
بدان داور که او دارای دهرست
که بیتو عمر شیرینم چو زهرست
تو با تریاک و من با زهر جان سوز
ترا آن روز وانگه من بدین روز
به ترک بیدلی گفتن دلت داد؟
زهی رحمت که رحمت بر دلت باد
گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم
کنون کافتادم از سستی و مستی
گرفتی دست لیکن پای بستی
بس است این یار خود را زار کشتن
جوانمردی نباشد یار کشتن
زنی هر ساعتم بر سینه خاری
مزن چون میزنی بنواز باری
حدیث بیزبانی بر زبان آر
میان در بستهای را در میان آر
ز بیرختی کشیدم بر درت رخت
که سختی روی مردم را کند سخت
وگرنه من کیم کز حصن فولاد
چراغی را برون آرم بدین باد
ترا گر دست بالا میپرستم
به حکم زیر دستی زیر دستم
مشو در خون چون من زیر دستی
چه نقصان کعبه را از بتپرستی
چه داریم از جمال خویش مهجور
رها کن تا ترا میبینم از دور
جوانی را به یادت میگذارم
بدین امید روزی میشمارم
خوشا وقتی که آیی در برم تنگ
می نابم دهی بر ناله چنگ
بناز نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبحدم پیشت بمیرم
شبی کز لعل میگونت شوم مست
بخسبم تا قیامت بر یکی دست
من وزین پس زمین بوس وثاقت
ندارم بیش از این برگ فراقت
بتو دادن عنان کار سازی
تو دانی گر کشی ور مینوازی
به پیشت کشته و افکنده باشم
از آن بهتر که بی تو زنده باشم
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۳ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون زد این طیاره بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ
به آواز حزین چون عذرخواهان
روان کرد این غزل را در سپاهان
سحرگاهان که از می مست گشتم
به مستی بر در باغی گذشتم
بهاری مشگبو دیدم در آن باغ
به چنگ زاغ و در خون چنگ آن زاغ
گل صد برگ با هر برگ خاری
به زندان کرده گنجی در حصاری
حصاری لعبتی در بسته بر من
حصاری قفل او نشکسته دشمن
بهشتی پیکری از جان سرشتش
ز هر میوه درختی در بهشتش
ز چندان میوههای تازه و تر
ندیدم جز خماری خشک در سر
پری روئی که در دل خانه کرده
دلم را چون پیری دیوانه کرده
به بیداری دماغم هست رنجور
کز اندیشهام نمیگردد پری دور
و گر خسبم به مغزم بر دهد تاب
پری وارم کند دیوانه در خواب
پری را هم دل دیوانه جوید
در آبادی نه در ویرانه جوید
همانا کان پری روی فسون سنج
در آن ویرانه زان پیچید چون گنج
گر آن گنج آید از ویرانه بیرون
به تاجش بر نهم چون در مکنون
بخواب نرگس جادوش سوگند
که غمزهاش کرد جادو را زبان بند
به دود افکندن آن زلف سرکش
که چون دودافکنان در من زد آتش
به بانگ زیورش کز شور خلخال
در آرد مرده صد ساله را حال
به مروارید دیباهای مهدش
به مروارید شیرین کار شهدش
به عنبر سودنش بر گوشه تاج
به عقد آمودنش بر تخته عاج
به نازش کز جبایت بینیاز است
به عذرش کان بسی خوشتر ز ناز است
به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی زان دو طغرا بر کشیده
بدان مژگان که چون بر هم زند نیش
کند زخمش دل هاروت را ریش
به چشمش کز عتابم کرد رنجور
به چشمک کردنش کز در مشو دور
بدان عارض کز او چشم آب گیرد
ز تری نکته بر مهتاب گیرد
بدان گیسو که قلعهاش را کمند است
چو سرو قامتش بالا بلند است
به مارافسائی آن طره و دوش
به چنبر بازی آن حلقه و گوش
بدان نرگس که از نرگس گرو برد
بدان سنبل که سنبل پیش او مرد
بدان سی و دو دانه لولو تر
که دارد قفلی از یاقوت بر در
به سحر آن دو بادام کمربند
به لطف آن دو عناب شکر خند
به چاه آن زنخ بر چشمه ماه
که دل را آب از آن چشمه است و آن چاه
به طوق غبغبش گوئی که آبی
معلق گشته است از آفتابی
بدان سیمین دو نار نرگس افروز
که گردی بستد از نارنج نوروز
به فندقهای سیمینش ده انگشت
که قاقم را ز رشک خویشتن کشت
بدان ساعد که از بس رونق و آب
چو سیمین تخته شد بر تخت سیماب
بدان نازک میان شوشه اندام
ولیکن شوشهای از نقره خام
به سیمین ساق او گفتن نیارم
که گر گویم به شب خفتن نیارم
به خاکپای او کز دیده بیش است
به دو سوگند من بر جای خویش است
که گر دستم دهد کارم به دستش
میان جان کنم جای نشستش
ز دستم نگذرد تا زنده باشم
جهان را شاه و او را بنده باشم
ستای باربد برداشت آهنگ
به آواز حزین چون عذرخواهان
روان کرد این غزل را در سپاهان
سحرگاهان که از می مست گشتم
به مستی بر در باغی گذشتم
بهاری مشگبو دیدم در آن باغ
به چنگ زاغ و در خون چنگ آن زاغ
گل صد برگ با هر برگ خاری
به زندان کرده گنجی در حصاری
حصاری لعبتی در بسته بر من
حصاری قفل او نشکسته دشمن
بهشتی پیکری از جان سرشتش
ز هر میوه درختی در بهشتش
ز چندان میوههای تازه و تر
ندیدم جز خماری خشک در سر
پری روئی که در دل خانه کرده
دلم را چون پیری دیوانه کرده
به بیداری دماغم هست رنجور
کز اندیشهام نمیگردد پری دور
و گر خسبم به مغزم بر دهد تاب
پری وارم کند دیوانه در خواب
پری را هم دل دیوانه جوید
در آبادی نه در ویرانه جوید
همانا کان پری روی فسون سنج
در آن ویرانه زان پیچید چون گنج
گر آن گنج آید از ویرانه بیرون
به تاجش بر نهم چون در مکنون
بخواب نرگس جادوش سوگند
که غمزهاش کرد جادو را زبان بند
به دود افکندن آن زلف سرکش
که چون دودافکنان در من زد آتش
به بانگ زیورش کز شور خلخال
در آرد مرده صد ساله را حال
به مروارید دیباهای مهدش
به مروارید شیرین کار شهدش
به عنبر سودنش بر گوشه تاج
به عقد آمودنش بر تخته عاج
به نازش کز جبایت بینیاز است
به عذرش کان بسی خوشتر ز ناز است
به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی زان دو طغرا بر کشیده
بدان مژگان که چون بر هم زند نیش
کند زخمش دل هاروت را ریش
به چشمش کز عتابم کرد رنجور
به چشمک کردنش کز در مشو دور
بدان عارض کز او چشم آب گیرد
ز تری نکته بر مهتاب گیرد
بدان گیسو که قلعهاش را کمند است
چو سرو قامتش بالا بلند است
به مارافسائی آن طره و دوش
به چنبر بازی آن حلقه و گوش
بدان نرگس که از نرگس گرو برد
بدان سنبل که سنبل پیش او مرد
بدان سی و دو دانه لولو تر
که دارد قفلی از یاقوت بر در
به سحر آن دو بادام کمربند
به لطف آن دو عناب شکر خند
به چاه آن زنخ بر چشمه ماه
که دل را آب از آن چشمه است و آن چاه
به طوق غبغبش گوئی که آبی
معلق گشته است از آفتابی
بدان سیمین دو نار نرگس افروز
که گردی بستد از نارنج نوروز
به فندقهای سیمینش ده انگشت
که قاقم را ز رشک خویشتن کشت
بدان ساعد که از بس رونق و آب
چو سیمین تخته شد بر تخت سیماب
بدان نازک میان شوشه اندام
ولیکن شوشهای از نقره خام
به سیمین ساق او گفتن نیارم
که گر گویم به شب خفتن نیارم
به خاکپای او کز دیده بیش است
به دو سوگند من بر جای خویش است
که گر دستم دهد کارم به دستش
میان جان کنم جای نشستش
ز دستم نگذرد تا زنده باشم
جهان را شاه و او را بنده باشم
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۴ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین
چو رود باربد این پرده پرداخت
نکیسا زود چنگ خویش بنواخت
در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری بر آورد از عماری
دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک
برافکن سایه چون سرو بر خاک
از این مشگین رسن گردن چه تابی
رسن درگردنی چون من نیابی
اگر گردن کشی کردم چو میران
رسن در گردن آیم چون اسیران
نگنجد آسمان در خانه من
دو عالم در یکی ویرانه من
نتابد پای پیلان خانه مور
نباشد پشه با سیمرغ هم زور
سپهری کی فرود آید به چاهی
کجا گنجد بهشتی در گیاهی
سری کو نزل دربان را نشاید
نثار تخت سلطان را نشاید
به جان آوردن دوشینه منگر
به جان بین کاوریدم دیده بر سر
در آن حضرت که خواهش را قدم نیست
شفیعی بایدم وان جز کرم نیست
به عذر کردن چندین گناهم
اگر عذری به دست آرم بخواهم
زنم چندان زمین را بوس در بوس
که بخشایش برآرد کوس در کوس
به چهره خاک را چندان خراشم
کزان خاک آبروئی بر تراشم
بساطت را به رخ چندان کنم نرم
که اقبالم دهد منشور آزرم
چنین خواندم ز طالع نامه شاه
که صاحب طالع پیکان بود ماه
من آن پیکم که طالع ماه دارم
چو پیکان پای از آن در راه دارم
ز جوش این دل جوشیده با تو
پیامی داشتم پوشیده با تو
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم
دهانم گر ز خردی کرد یک ناز
به خرده در میان آوردمش باز
زبان گر برزد از آتش زبانه
نهادم با دو لعلش در میانه
و گر زلفم سر از فرمان بری تافت
هم از سر تافتن تادیب آن یافت
و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد
به عذر آمد چو هندوی جوانمرد
خم ابروم اگر زه بر کمان بست
بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست
و گر غمزهام به مستی تیری انداخت
به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت
گر از تو جعد خویش آشفته دیدم
به زنجیرش نگر چون در کشیدم
چو مشعل سر در آوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر
اگر خطت کمربندد به خونم
نیابی نقطهوار از خط برونم
و گر گیرد وصالت کار من سست
به آب دیده گیرم دامنش چست
عقیقت گر خورد خونم ازین بیش
به مروارید دندانش کنم ریش
من آن باغم که میوش کس نچیدست
درش پیدا کلیدش ناپدیدست
کسی گر جز تو بر نارم کشد دست
به عشوه زاب انگورش کنم مست
جز آن لب کز شکر دارد دهانی
ز بادامم نیابد کس نشانی
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ
بر آنکس چون دهان پسته خندم
که جز تو پسته بگشاید ز قندم
کسی کو با ترنجم کار دارد
ترنج آسا قدم بر خار دارد
رطب چینی که با نخلم ستیزد
ز من جز خار هیچش برنخیزد
دهانی کو طمع دارد به سیبم
به موم سرخ چون طفلش فریبم
اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه
بدین میوه نیابد جز تو کس راه
نکیسا زود چنگ خویش بنواخت
در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری بر آورد از عماری
دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک
برافکن سایه چون سرو بر خاک
از این مشگین رسن گردن چه تابی
رسن درگردنی چون من نیابی
اگر گردن کشی کردم چو میران
رسن در گردن آیم چون اسیران
نگنجد آسمان در خانه من
دو عالم در یکی ویرانه من
نتابد پای پیلان خانه مور
نباشد پشه با سیمرغ هم زور
سپهری کی فرود آید به چاهی
کجا گنجد بهشتی در گیاهی
سری کو نزل دربان را نشاید
نثار تخت سلطان را نشاید
به جان آوردن دوشینه منگر
به جان بین کاوریدم دیده بر سر
در آن حضرت که خواهش را قدم نیست
شفیعی بایدم وان جز کرم نیست
به عذر کردن چندین گناهم
اگر عذری به دست آرم بخواهم
زنم چندان زمین را بوس در بوس
که بخشایش برآرد کوس در کوس
به چهره خاک را چندان خراشم
کزان خاک آبروئی بر تراشم
بساطت را به رخ چندان کنم نرم
که اقبالم دهد منشور آزرم
چنین خواندم ز طالع نامه شاه
که صاحب طالع پیکان بود ماه
من آن پیکم که طالع ماه دارم
چو پیکان پای از آن در راه دارم
ز جوش این دل جوشیده با تو
پیامی داشتم پوشیده با تو
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم
دهانم گر ز خردی کرد یک ناز
به خرده در میان آوردمش باز
زبان گر برزد از آتش زبانه
نهادم با دو لعلش در میانه
و گر زلفم سر از فرمان بری تافت
هم از سر تافتن تادیب آن یافت
و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد
به عذر آمد چو هندوی جوانمرد
خم ابروم اگر زه بر کمان بست
بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست
و گر غمزهام به مستی تیری انداخت
به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت
گر از تو جعد خویش آشفته دیدم
به زنجیرش نگر چون در کشیدم
چو مشعل سر در آوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر
اگر خطت کمربندد به خونم
نیابی نقطهوار از خط برونم
و گر گیرد وصالت کار من سست
به آب دیده گیرم دامنش چست
عقیقت گر خورد خونم ازین بیش
به مروارید دندانش کنم ریش
من آن باغم که میوش کس نچیدست
درش پیدا کلیدش ناپدیدست
کسی گر جز تو بر نارم کشد دست
به عشوه زاب انگورش کنم مست
جز آن لب کز شکر دارد دهانی
ز بادامم نیابد کس نشانی
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ
بر آنکس چون دهان پسته خندم
که جز تو پسته بگشاید ز قندم
کسی کو با ترنجم کار دارد
ترنج آسا قدم بر خار دارد
رطب چینی که با نخلم ستیزد
ز من جز خار هیچش برنخیزد
دهانی کو طمع دارد به سیبم
به موم سرخ چون طفلش فریبم
اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه
بدین میوه نیابد جز تو کس راه
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۵ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون زد این افسانه بر ساز
ستای باربد برداشت آواز
نوا را پرده ی عشاق آراست
در افکند این غزل را در ره راست
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکند است گوئی
که گر چون گوسفندم می بری سر
به پای خود دوم چون سگ بر آن در
دلم را میبری اندیشهای نیست
ببر کز بیدلی به پیشهای نیست
تنی کو بار این دل بر نتابد
به سر باری غم دلبر نتابد
چو در خدمت نباشد شخص رنجور
نباید دل که از خدمت بود دور
بسی کوشم که دل بردارم از تو
که بس رونق ندارد کام از تو
نه بتوان دل ز کارت برگرفتن
نه از دل نیز بارت برگرفتن
بدانجان کز چنین صد جان فزونست
که جانم بیتو در غرقاب خونست
بدان چشم سیه که آهوشکار است
کز آهوی تو چشمم را غبار است
فرو ماندم ز تو خالی و نومید
چو ذره کو جدا ماند ز خورشید
جدا گشتم ز تو رنجور و تنها
چو ماهی کو جدا ماند ز دریا
مدارم بیش ازین چون ماه در میغ
تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ
چو در ملک جمالت تازه شد رای
عنایت را مثالی تازه فرمای
پس از عمری که کردم دیده جایت
کم از یک شب که بوسم جای پایت
چنان دان گر لبم پر خنده داری
که بی شک مردهای را زندهداری
ببوسی بر فروز افسردهای را
ببوئی زنده گردان مردهای را
مرا فرخ بود روی تو دیدن
مبارک باشد آوازت شنیدن
خلاف آن شد که از چشمم نهانی
چو از چشم بد آب زندگانی
خدائی کافرینش کرده اوست
ز تن تا جان پدید آورده اوست
امیدم هست کز روی تو دلسوز
بروز آرد شبم را هم یکی روز
چو شیرین دست برد باربد دید
ز دست عشق خود را کار بد دید
نوائی بر کشید از سینه تنگ
به چنگی داد کاین در ساز در چنگ
بزن راهی که شه بیراه گردد
مگر کاین داوری کوتاه گردد
ستای باربد برداشت آواز
نوا را پرده ی عشاق آراست
در افکند این غزل را در ره راست
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکند است گوئی
که گر چون گوسفندم می بری سر
به پای خود دوم چون سگ بر آن در
دلم را میبری اندیشهای نیست
ببر کز بیدلی به پیشهای نیست
تنی کو بار این دل بر نتابد
به سر باری غم دلبر نتابد
چو در خدمت نباشد شخص رنجور
نباید دل که از خدمت بود دور
بسی کوشم که دل بردارم از تو
که بس رونق ندارد کام از تو
نه بتوان دل ز کارت برگرفتن
نه از دل نیز بارت برگرفتن
بدانجان کز چنین صد جان فزونست
که جانم بیتو در غرقاب خونست
بدان چشم سیه که آهوشکار است
کز آهوی تو چشمم را غبار است
فرو ماندم ز تو خالی و نومید
چو ذره کو جدا ماند ز خورشید
جدا گشتم ز تو رنجور و تنها
چو ماهی کو جدا ماند ز دریا
مدارم بیش ازین چون ماه در میغ
تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ
چو در ملک جمالت تازه شد رای
عنایت را مثالی تازه فرمای
پس از عمری که کردم دیده جایت
کم از یک شب که بوسم جای پایت
چنان دان گر لبم پر خنده داری
که بی شک مردهای را زندهداری
ببوسی بر فروز افسردهای را
ببوئی زنده گردان مردهای را
مرا فرخ بود روی تو دیدن
مبارک باشد آوازت شنیدن
خلاف آن شد که از چشمم نهانی
چو از چشم بد آب زندگانی
خدائی کافرینش کرده اوست
ز تن تا جان پدید آورده اوست
امیدم هست کز روی تو دلسوز
بروز آرد شبم را هم یکی روز
چو شیرین دست برد باربد دید
ز دست عشق خود را کار بد دید
نوائی بر کشید از سینه تنگ
به چنگی داد کاین در ساز در چنگ
بزن راهی که شه بیراه گردد
مگر کاین داوری کوتاه گردد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۶ - سرود گفتن نیکسا از زبان شیرین
نکیسا در ترنم جادوی ساخت
پس آنگه این غزل در راهوی ساخت
بساز ای یار با یاران دلسوز
که دی رفت و نخواهد ماند امروز
گره بگشای با ما بستگی چند
شتاب عمر بین آهستگی چند
ز یاری حکم کن تا شهریاری
ندارد هیچ بنیاد استواری
به روزی چند با این سست رختی
بدین سختی چه باید کرد سختی
به عمری کو بود پنجاه یا شصت
چه باید صد گره بر جان خود بست
بسا تا به که ماند از طیرگی سرد
بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد
خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
امان باشد؟ که فردا باز کوشیم
چو بر فردا نماند امیدواری
بباید کردن امشب سازگاری
جهان بسیار شب بازی نمودست
جهان نادیدهای جانا چه سودست
بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد
گل آن بهتر کزو گلاب خیزد
گلابی گر گذارد گل بریزد
در آن حضرت که نام زر سفالست
چو من مس در حساب آید محالست
لب دریا و آنگه قطره آب
رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب
چو بازار تو هست از نیکوی تیز
کسادی را چو من رونق برانگیز
بخر کالای کاسد تا توانی
به کار آید یکی روزت چه دانی؟
درستی گرچه دارد کار و باری
شکسته بسته نیز آید به کاری
اگر چه زر به مهر افزون عیارست
قراضه ریزها هم در شمارست
نهادستی ز عشقم حلقه در گوش
بدین عیبم خریدی باز مفروش
تمنای من از عمر و جوانی
وصال تست وانگه زندگانی
به پیغامی ز تو راضی است گوشم
بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست
منم آن سایه کز بالا و از زیر
ز پایت سر نگردانم به شمشیر
نگردم از تو تابی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم
سخن تا چند گویم با خیالت
برون رانم جنیبت با جمالت
بهر سختی که تا اکنون نمودم
چو لحن مطربان در پرده بودم
کنون در پرده خون خواهم افتاد
چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد
چراغ از دیده چندان روی پوشد
که دیگ روغنش ز آتش نجوشد
بخسبانم ترا من می خورم ناب
که من سرمست خوش باشم تو در خواب
بجای توتیا گردت ستانم
گهی بوسه گهی دردت ستانم
سر زلفت به گیسو باز بندم
گهی گریم ز عشقت گاه خندم
چنان بندم به دل نقش نگینت
که بر دستت نداند آستینت
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نبود آگهی پیراهنت را
چو لعبت باز شب پنهان کند راز
من اندر پرده چون لعبت شوم باز
گر از دستم چنین کاری بر آید
ز هر خاریم گلزاری بر آید
خدایا ره به پیروزیم گردان
چنین پیروزیی روزیم گردان
چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک
ز حالت کرد حالی جامه را چاک
به صد فریاد گفت ای باربد هان
قوی کن جان من در کالبدهان
پس آنگه این غزل در راهوی ساخت
بساز ای یار با یاران دلسوز
که دی رفت و نخواهد ماند امروز
گره بگشای با ما بستگی چند
شتاب عمر بین آهستگی چند
ز یاری حکم کن تا شهریاری
ندارد هیچ بنیاد استواری
به روزی چند با این سست رختی
بدین سختی چه باید کرد سختی
به عمری کو بود پنجاه یا شصت
چه باید صد گره بر جان خود بست
بسا تا به که ماند از طیرگی سرد
بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد
خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
امان باشد؟ که فردا باز کوشیم
چو بر فردا نماند امیدواری
بباید کردن امشب سازگاری
جهان بسیار شب بازی نمودست
جهان نادیدهای جانا چه سودست
بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد
گل آن بهتر کزو گلاب خیزد
گلابی گر گذارد گل بریزد
در آن حضرت که نام زر سفالست
چو من مس در حساب آید محالست
لب دریا و آنگه قطره آب
رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب
چو بازار تو هست از نیکوی تیز
کسادی را چو من رونق برانگیز
بخر کالای کاسد تا توانی
به کار آید یکی روزت چه دانی؟
درستی گرچه دارد کار و باری
شکسته بسته نیز آید به کاری
اگر چه زر به مهر افزون عیارست
قراضه ریزها هم در شمارست
نهادستی ز عشقم حلقه در گوش
بدین عیبم خریدی باز مفروش
تمنای من از عمر و جوانی
وصال تست وانگه زندگانی
به پیغامی ز تو راضی است گوشم
بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست
منم آن سایه کز بالا و از زیر
ز پایت سر نگردانم به شمشیر
نگردم از تو تابی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم
سخن تا چند گویم با خیالت
برون رانم جنیبت با جمالت
بهر سختی که تا اکنون نمودم
چو لحن مطربان در پرده بودم
کنون در پرده خون خواهم افتاد
چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد
چراغ از دیده چندان روی پوشد
که دیگ روغنش ز آتش نجوشد
بخسبانم ترا من می خورم ناب
که من سرمست خوش باشم تو در خواب
بجای توتیا گردت ستانم
گهی بوسه گهی دردت ستانم
سر زلفت به گیسو باز بندم
گهی گریم ز عشقت گاه خندم
چنان بندم به دل نقش نگینت
که بر دستت نداند آستینت
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نبود آگهی پیراهنت را
چو لعبت باز شب پنهان کند راز
من اندر پرده چون لعبت شوم باز
گر از دستم چنین کاری بر آید
ز هر خاریم گلزاری بر آید
خدایا ره به پیروزیم گردان
چنین پیروزیی روزیم گردان
چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک
ز حالت کرد حالی جامه را چاک
به صد فریاد گفت ای باربد هان
قوی کن جان من در کالبدهان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۸ - بیرون آمدن شیرین از خرگاه
حکایت بر گرفته شاه و شاپور
جهان دیدند یکسر نور در نور
پری پیکر برون آمد ز خرگاه
چنان کز زیر ابر آید برون ماه
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه در افتاد آن پری چهر
چو شه معشوق را مولای خود دید
سر مه را به زیر پای خود دید
ز شادی ساختنش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای
در آن خدمت که یارش ساز میکرد
مکافاتش یکی ده باز میکرد
چو کار از پای بوسی برتر آمد
تقاضای دهن بوسی بر آمد
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترش روئی به شیرین در اثر کرد
ملک حیران شده کان روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ
نهان در گوش خسرو گفت شاپور
که گر مه شد گرفته هست معذور
برای آنکه خود را تا به امروز
بنام نیک پرورد آن دلافروز
کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه
چو شه دانست کان تخم برومند
بدو سر در نیارد جز به پیوند
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست
بزرگان جهان را جمع سازد
به کاوین کردنش گردن فرازد
ولی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد
یک امشب شادمان با هم نشینیم
به روی یکدیگر عالم به بینیم
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین
لبش با در به غواصی در آمد
سر زلفش به رقاصی بر آمد
خروش زیور زر تاب داده
دماغ مطربان را خواب داده
لبش از می قدح بر دست کرده
به جرعه ساقیان را مست کرده
ز شادی چون تواند ماند باقی
که مه مطرب بود خورشید ساقی
دل از مستی چنان مخمور مانده
کز اسباب غرضها دور مانده
دماغ از چاشنیهای دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش
بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا
فرو مانده ز بازیهای دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش
کششهائی بدان رغبت که باید
چو مغناطیس کاهن را رباید
ولیکن بود صحبت زینهاری
نکردند از وفا زنهار خواری
چو آمد در کف خسرو دل دوست
برون آمد ز شادی چون گل از پوست
دل خود را چو شمع از دیده پالود
پرند ماه را پروین بر آمود
به مژگان دیده را در ماه میدوخت
مگر بر مجمر مه عود میسوخت
گهی میسود نرگس بر پرندش
گهی میبست سنبل بر کمندش
گهی بر نار سیمینش زدی دست
گهی لرزید چون سیماب پیوست
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشکانداز کردی
که از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش بر نهادی
که از گیسوش بستی بر میان بند
که از لعلش نهادی در دهان قند
گهی سودی عقیقش را به انگشت
گه آوردی زنخ چون سیب در مشت
گهی دستینه از دستش ربودی
به بازو بندیش بازو نمودی
گهی خلخالهاش از پای کندی
بجای طوق در گردن فکندی
گه آوردی فروزان شمع در پیش
درو دیدی و در حال دل خویش
گهی گفتی تنم را جان توئی تو
گهی گفت این منم من آن توئی تو؟
دلش در بند آن پاکیزه دلبند
به شاهد بازی آن شب گشت خرسند
نشاط هر دو در شهوت پرستی
به شیر مست ماند از شیر مستی
صدف میداشت درج خویش را پاس
که تا بر در نیفتد نوک الماس
ز بانک بوسهای خوشتر از نوش
زمانه ارغنون کرده فراموش
دهلزن چون دهل را ساز میکرد
هنوز این لابه و آن ناز میکرد
بدینسان هفتهای دمساز بودند
گهی با عذر و گه با ناز بودند
به روز آهنگ عشرت داشتندی
دمی بیخوشدلی نگذاشتندی
به شب نرد قناعت باختندی
به بوسه کعبتین انداختندی
شب هفتم که کار از دست میشد
غرض دیوانه شهوت مست میشد
ملک فرمود تا هم در شب آن ماه
به برج خویشتن روشن کند راه
سپاهی چون کواکب در رکابش
که از پری خدا داند حسابش
نشیند تا به صد تمکینش آرند
چو مه در محمل زرینش آرند
چنان کاید به برج خویشتن ماه
به قصر خویشتن آمد ز خرگاه
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ
فلک بر کرد زرین بادبانی
نماند از سیم کشتیها نشانی
شهنشه کوچ کرد از منزل خویش
گرفته راه دارالملک در پیش
به شهر آمد طرب را کار فرمود
برآسود و ز می خوردن نیاسود
به فیض ابروی سیما درخشی
جهان را تازه کرد از تاج بخشی
درآمد مرد را بخشنده دارد
زمین تا در نیارد بر نیارد
نه ریزد ابر بی توفیر دریا
نه بیباران شود دریا مهیا
نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی
شبی فرمود تا اختر شناسان
کنند اندیشه دشوار و آسان
بجویند از شب تاریک تارک
به روشن خاطری روزی مبارک
که شاید مهد آن ماه دلفروز
به برج آفتاب آوردن آن روز
رصدبندان بر او مشکل گشادند
طرب را طالعی میمون نهادند
جهان دیدند یکسر نور در نور
پری پیکر برون آمد ز خرگاه
چنان کز زیر ابر آید برون ماه
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه در افتاد آن پری چهر
چو شه معشوق را مولای خود دید
سر مه را به زیر پای خود دید
ز شادی ساختنش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای
در آن خدمت که یارش ساز میکرد
مکافاتش یکی ده باز میکرد
چو کار از پای بوسی برتر آمد
تقاضای دهن بوسی بر آمد
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترش روئی به شیرین در اثر کرد
ملک حیران شده کان روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ
نهان در گوش خسرو گفت شاپور
که گر مه شد گرفته هست معذور
برای آنکه خود را تا به امروز
بنام نیک پرورد آن دلافروز
کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه
چو شه دانست کان تخم برومند
بدو سر در نیارد جز به پیوند
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست
بزرگان جهان را جمع سازد
به کاوین کردنش گردن فرازد
ولی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد
یک امشب شادمان با هم نشینیم
به روی یکدیگر عالم به بینیم
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین
لبش با در به غواصی در آمد
سر زلفش به رقاصی بر آمد
خروش زیور زر تاب داده
دماغ مطربان را خواب داده
لبش از می قدح بر دست کرده
به جرعه ساقیان را مست کرده
ز شادی چون تواند ماند باقی
که مه مطرب بود خورشید ساقی
دل از مستی چنان مخمور مانده
کز اسباب غرضها دور مانده
دماغ از چاشنیهای دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش
بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا
فرو مانده ز بازیهای دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش
کششهائی بدان رغبت که باید
چو مغناطیس کاهن را رباید
ولیکن بود صحبت زینهاری
نکردند از وفا زنهار خواری
چو آمد در کف خسرو دل دوست
برون آمد ز شادی چون گل از پوست
دل خود را چو شمع از دیده پالود
پرند ماه را پروین بر آمود
به مژگان دیده را در ماه میدوخت
مگر بر مجمر مه عود میسوخت
گهی میسود نرگس بر پرندش
گهی میبست سنبل بر کمندش
گهی بر نار سیمینش زدی دست
گهی لرزید چون سیماب پیوست
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشکانداز کردی
که از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش بر نهادی
که از گیسوش بستی بر میان بند
که از لعلش نهادی در دهان قند
گهی سودی عقیقش را به انگشت
گه آوردی زنخ چون سیب در مشت
گهی دستینه از دستش ربودی
به بازو بندیش بازو نمودی
گهی خلخالهاش از پای کندی
بجای طوق در گردن فکندی
گه آوردی فروزان شمع در پیش
درو دیدی و در حال دل خویش
گهی گفتی تنم را جان توئی تو
گهی گفت این منم من آن توئی تو؟
دلش در بند آن پاکیزه دلبند
به شاهد بازی آن شب گشت خرسند
نشاط هر دو در شهوت پرستی
به شیر مست ماند از شیر مستی
صدف میداشت درج خویش را پاس
که تا بر در نیفتد نوک الماس
ز بانک بوسهای خوشتر از نوش
زمانه ارغنون کرده فراموش
دهلزن چون دهل را ساز میکرد
هنوز این لابه و آن ناز میکرد
بدینسان هفتهای دمساز بودند
گهی با عذر و گه با ناز بودند
به روز آهنگ عشرت داشتندی
دمی بیخوشدلی نگذاشتندی
به شب نرد قناعت باختندی
به بوسه کعبتین انداختندی
شب هفتم که کار از دست میشد
غرض دیوانه شهوت مست میشد
ملک فرمود تا هم در شب آن ماه
به برج خویشتن روشن کند راه
سپاهی چون کواکب در رکابش
که از پری خدا داند حسابش
نشیند تا به صد تمکینش آرند
چو مه در محمل زرینش آرند
چنان کاید به برج خویشتن ماه
به قصر خویشتن آمد ز خرگاه
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ
فلک بر کرد زرین بادبانی
نماند از سیم کشتیها نشانی
شهنشه کوچ کرد از منزل خویش
گرفته راه دارالملک در پیش
به شهر آمد طرب را کار فرمود
برآسود و ز می خوردن نیاسود
به فیض ابروی سیما درخشی
جهان را تازه کرد از تاج بخشی
درآمد مرد را بخشنده دارد
زمین تا در نیارد بر نیارد
نه ریزد ابر بی توفیر دریا
نه بیباران شود دریا مهیا
نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی
شبی فرمود تا اختر شناسان
کنند اندیشه دشوار و آسان
بجویند از شب تاریک تارک
به روشن خاطری روزی مبارک
که شاید مهد آن ماه دلفروز
به برج آفتاب آوردن آن روز
رصدبندان بر او مشکل گشادند
طرب را طالعی میمون نهادند