عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷
اندر میزد حاتم طایی تویی به جود
اندر نبرد رستم دستان روزگار
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
چون بنشینند و مطربان بنشانند
انصاف طرب ز آدمی بستانند
سوزند سپند و نام ایزد خوانند
بر مرکب شیرزاد در افشانند
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
از چار بلا که دور باد از خانه
پرهیز کنند مردم فرزانه
از دیوار شکسته و گاو سترگ
از زال سلیطه و سگ دیوانه
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - د رمدح شمس الدین ابوالفتح محمد بن علی وزیر
اسباب معالی بکرم کرد مرتب
و احساب بزرگی بمنن کرد مهذب
پیرایهٔ اسلام ، ابوالفتح محمد
آن نزد شهنشاه جهان خاص و مقرب
صدری که برافروخت جهان را هنر او
چون شمس و بدین روی بشمسست ملقب
رایش همه مجدست و بدان مجدنه مغرور
فعلش همه خیرست بدان خیر نه معجب
از نعمت او هست اثر در سر زنبور
وز هیبت او هست نشان در دم عقرب
در لفظ شریفش صف لؤلؤ ابیض
در خلق کریمش نسب عنبر اشهب
آنجا که بود کینش چون خار بود گل
و آنجا که بود مهرش چون روز بود شب
بر قاعدهٔ خدمت او گردش گردون
در دایرهٔ طاعت او جنبش کوکب
طبعش زمعالی و هنر گشته مصور
دستش با یادی و کرم گشته مرکب
ای صدق و صفا بوده ترا پیشه آیین
وی فضل و سخا گشته ترا سیرت و مذهب
درگاه تو ارباب شرف را شده مرجع
دیدار تو اصحاب خرد را شده مطلب
چون بزم کنی زینت ایوانی و مجلس
چون رزم کنی زیور میدانی و مرکب
اسلام بتعظیم تو گشتست معظم
و ایام بتادیب تو گشتست مؤدب
با عدل تو ارقم نزند لاف ز دندان
در عهد تو ضیغم نکند فخر بمخلب
در تقویت ملت و در تربیت ملک
نابوده بعالم چو تو دانا و مجرب
گر صاحب عباد شود زنده بعهدت
باشد بر آداب تو چون کودک مکتب
صدرا ، تن بیچارهٔ من دیر گهی باز
اندر کف احداث جهان مانده معذب
آنکرد بمن چرخ که در حرب نکردست
عبدالملک مروان بر لشکر مصعب
و آن آمده بر جان من از دهر ، که ناید
از کینه حجاج بر اولاد مهلب
چشم بستوه آمد ازدیدن ابنا
جانم بفغان آمد ازین صحبت قالب
الطاف و کرامت تو امروز مرا داد
هم دولت پاینده و هم عیش مطیب
از بر توام هست مهیا همه مطعم
وز لطف توام هست مهنا همه مشرب
تا همچو مربع نبود وضع مثلث
تا همچو مطبق نبود شکل مکعب
تا هیچ صلاحی نبود در کف مظلوم
خاصه شب تاریک به از گفتن : یا رب !
صدر تو گرامی و جناب تو مبارک
رای تو همایون و لقای تو محبب
براهل هدی سایهٔ عدل تو مجدد
تا روز جزا خیمهٔ جاه تو مطنب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سید تاجدالدین ابوالغنایم رافعی شیبانی
ای تاج دین تازی و ای سید عرب
ای خدمت جناب تو اقبال را سبب
ای بوالغنایمی، که ترا از غنایمست
بخشودن خلایق و بخشیدن ذهب
ای رافعی، که ساعد و بازوی تو شدست
هنگام حرب رافع اعلام دین رب
هست از فضایل تو همه نازش عجم
چونان که از قبایل تو نازش عرب
مثل علی خلیفه یزدانی از هنر
فتح علی، خلیفه سلطانی از نسب
در عرصهٔ هنر ز بزرگان شرق و غرب
چون تو کراست منصب امروز مکتسب؟
رنج عدو و ناز ولی از جانب تب
آری بیک طریق بود خار بار طب
از کف کافی تو عطا کی بود غریب؟
از قرص آفتاب ضیاکی بود عجب؟
کین تو چون سراب همه صورت غرور
مهر تو چون شراب همه مایهٔ طرب
بی مدحت تو دم نزند دهر سال و ماه
و ز خدمت تو سر نکشد چرخ روز و شب
اسم برامکه ز سخای تو منتحل
علم فلاسفه ز کلام تو منتخب
با ناصح آن کنی تو که خورشید باگهر
با حاسد آن کنی تو که مهتاب با قصب
هستی ز آل شیبان ، لیکن بهی ازو
همچون سلافهٔ عنب از جوهر عنب
ای رافع معالم اسلام ، تاج دین
کس نیست جز تو درخور این نام و این لقب
گشته مقر بفضل ، تو ایام بوالفضول
مانده عجب ز قدر تو گردون بوالعجب
طبع تو و ستم؟ متباعد تر از دو چشم
دست تو و کرم؟ مطابق تر از دو لب
از شرم بخشش تو شده ابر یار خوی
وز بیم تو شده شیر جفت تب
انصاف خوب تو همه سرمایه کرم
اخلاق نیک تو همه پیرایهٔ ادب
ایمن ‌شد از مطالبت حادثات چرخ
آن کس که کرد خدمت درگاه تو طلب
تا رایت سوی بخارا نمود میل
آسوده شده بخارا از ویل و از خرب
اکناف او ز عدل تو خاکی شد از ستم
اطراف او بجاه تو ایمن شد از شغب
گردد ولایت اکنون بی فتنه و بلا
باشد رعیت اکنون بی انده و تعب
تا خاک را سکون بود و باد را شتاب
تا آب را صفا بود و نار را لهب
بادا ولی جاه تو میمون چو بو تراب
تادا عدوی جاه تو ملعون چو بولهب
از دست فرخ تو به هنگام بزم و رزم
نشاب قسم حاسد و قسم ولی نشب
یادت به ماه شعبان تازه ولایتی
چون خطهٔ بخارا اندر مه عجب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح شمس الدین وزیر
کریمی ، که رسم معلی نهاد
بزرگی ، که راه ایادی گشاد
اجل شمس دین پیمبر ، کزوست
رخ فضل تازه ، دل عقل شاد
ز آبا و از امهات جهان
چنو هیچ فرزند صالح نزاد
تبار و نژادش بزرگند و اوست
چراغ تبار و جمال نژاد
ز آثار او زینت جود و علم
بایام او رونق دین و داد
ز مجد و معالیست او را سرشت
ز جود و ایادیست او را نهاد
چه ماند از دقایق که طبعش ندید؟
چه مانداز دفاین که دستش نداد؟
ز حزمش گرفتست آرام خاک
ز عزمش ربودست تعجیل باد
شده فتح را داد او راهبر
شده بحر را جود او اوستاد
بیفراخت اعلام فضل و کرم
بدان طبع پاک و بدان دست راد
بیک صدمت کین او بدسگال
ز پای اندر آمد ، ز دست او فتاد
همی تا بخوانند اهل خرد
تواریخ کیخسرو و کیقباد
ز دور سپهر وز شیر نجوم
نصیبش همه عز و اقبال باد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - و هم در ستایش اتسز گوید
ای آنکه در جهان ز تو سری نهان نماند
با عدل تو نشان ستم در جهان نماند
تا چرخ تیغ فتنه نشان در کفت نهاد
از فتنه هدف در نواحی عالم نشان نماند
از خسروان عرصهٔ عالم، بعلم و حلم
بر تخت خسروی چو تو صاحب قران نماند
با کوکبان جاه تو در کل خافقین
آوازهٔ کواکب هفت آسمان نماند
آن کس که کرد با تو بجان باختن خطر
در ششدر نهیب تو جز رایگان نماند
هر طیر و وحش گرسنه را در فضای دشت
چون تیغ بی‌دریغ تو یک میزان نماند
برخان جود تو شکم هیچ کس تهی
زیر سپهر، جز شکم و بحر و کان نماند
بر همت رفیع ترا در علو جاه
جز گنبد محیط شریک عیان نماند
بر حفظ جان و مال بشبها ز عمل تو
بر هیچ نقطه مشغلهٔ پاسبان نماند
در راه‌های مهلک بی خوف و بی رجا
جز عصمت تو بدرقهٔ کاروان نماند
ز آثار خنجر تو که دارد نهاد جان
اندر نهاد خصم تو آثار جان نماند
با بد سگال تو ز نشان مبارزت
جز قامت خمیده بشکل کمان نماند
از خط اعتبار بر اوراق روزگار
بی شرح کرده های تو یک داستان نماند
ای خسرو جوان ، ز جفاهای بخت پیر
جز حضرت تو ملجأ پیر و جوان نماند
از حادثات عالم غدار بی وفا
جز در پناه جاه تو کس را امان نماند
اندر حریم دولت جاوید تو کسی
سر گشتهٔ حوادث آخر زمان نماند
یک اهل فضل در همه اطراف شرق و غرب
در عهد روزگار تو بی نام و نان نماند
ای در جهان یقین شده آثار خیر تو
اند خلود ذکر تو کس را گمان نماند
آن خسروان ، که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
ایشان نهان شدند در این جوف خاکدان
لیکن شعار کردهٔ ایشان نهان نماند
نوشین روان ، اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
عید آمدست ، باش بدو شادمان ، که خصم
از آفت و وعید قضاد شادمان نماند
ای عید مومنان ، بجهان جاودان بمان
ور چند هیچ کس بجهان جاودان نماند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح اتسز
ای رایت مبارک تو آیت ظفر
اقبال را جناب رفیع تو مستقر
مر ملک را سداد تو چون جسم را روان
مر شرع را رشاد تو چون چشم را بصر
آثار تو شدست بفرزانگی مثل
و اخبار تو شدست بمردانگی سمر
در امر و نهی تاع فرمان تو قضا
در حل و عقد طالع پیمان تو قدر
عزم ترا ز فتح مدد از پی مدد
رای ترا ز سعد حشر از پی حشر
چرخیست طبع تو که هنر باشدش نجوم
ابریست دست تو که گهر باشدش مطر
از کین تو رحیق مخالف شده حریق
وز مهر تو شرنگ موافق شده شکر
در قرب و بعد تو همه اسباب عز و ذل
در لطف و عنف تو همه ابواب خیر و شر
از شربت فریب تو افلاک در هراس
وز ضربت نهیب تو ایام بر حذر
اسلام را نظام همه از بقای تست
آری نظام تن بو اندر بقای سر
روز سخا و روز وغا پیش دست تو
نی مال را محل و نه بدخواه را خطر
چون بر گرفت دست تو شمشیر انتقام
از هیبت تو دست فلک بفگند سپر
آبست راحت جگر خلق و پس چرا
پیکان همچو آب تو شد آفت جگر؟
چون تو بسوی خطهٔ اعدا سفر کنی
ارواحشان ز خطهٔ ابدان کند سفر
از بهر آنکه تا کند ارواحشان نزول
مالک زند خیام عقوبات در سقر
ای تو بعقل و شرع شده داور جهان
وی تو باصل و فرع شده مفخر بشر
تا عدل تو بگشت در آفاق پاسبان
یک لحظه چشم فتنه نیاسود از سهر
نی مر گل سعادت جاه ترا ذبول
نی مر شب شقاوت خصم ترا سحر
در عقد خاندان تو ، ای شاه روزگار
افزود روزگار یکی قیمتی گهر
تو چرخ دولتی و جهان را همی زتو
هر ساعتی پدید شود کوکبی دگر
زین گل که شد شکفته ببستان ملک تو
زینت گرفت عرصهٔ آفاق سر بسر
افروخته چو چرخ شد اکناف شرق و غرب
آراسته چو خلد شد اطراف بحر و بر
در طالعش دلایل شاهی مبینست
آری ازین شجر نبود جز چنین ثمر
گردون سالخورده بدین دیدهای تیز
هرگز ندید چون تو پدر با چنین پسر
واجب چنان کند که سپارد سریر ملک
گیتی بران پسر که مرو را تویی پدر
در هر هنر سوار جهانی و بی خلاف
فرزند تو نظیر تو باشد بهر هنر
از پشت پیل چیست بجز پیل ملتمس؟
وز صلب شیر چیست بجز شیر منتظر؟
از جای در چه آید الا حصول در ؟
وز جان زر چه آید الا وجود زر؟
در حق خاندان تو حق را عنایتیس
خواهدکه انقراض نیابد بران گذر
هر ساعتی همی کند از بهر این سبب
اخوان تو فزونتر و اولاد بیشتر
این ملک ماند خواهد درخاندان تو
تا روز رستخیز و سخن گشت مختصر
در مدح خاندان تو ، شاها ضمیر من
هنگام نظم و نثر درختیست بارور
از نکتهای بکر مرو را همیشه برک
وز عقدهای سحر مرو را همیشه بر
ذکرم ببر و بحر عیانست ، همچو شمس
شعرم بشرق و غرب روانست چون قمر
از نسج طبع من همه گیتی پر از حلل
وز موج علم من همه عالم پر از درر
چون بی نظیر گشتم در مدح تو سزاست
در من اگر بچشم عنایت کنی نظر
آثار اهل ملک باشعار اهل نظم
باقی بماند کالنقش فی الحجر
از من بخر ثنا ، که بود دست تو مرا
ذکر علی الدوام بانعام ماحضر
معلوم رأی تست که : بودند بی قیاس
در روزگار دولت محمود دادگر
مردان با مهابت و گردان کامگار
میران با سیاست و شاهان نامور
جملهٔ بهینه وار برفتند از جهان
هم صیتشان هبا شد و هم ذکرشان هدر
کس نام هیچ مرد نداند از آن گروه
کس یاد هیچ شخص نیارد از آن نفر
از عنصری بماند وز امثال عنصری
تا روز حشر سیرت محمود مشتهر
والا امیر داد ، که در باب ملک بود
کردار او ستوده و گفتار معتبر
امداد مال او شده بیرون زشرح و وصف
و اعداد جیش او شده افزون ز حد و مر
چون انتقال کرد بسوی جوار حق
در حال از آن سپاه و خزاین نماند اثر
گر شعر بوالمعالی حاصل نداشتی
کی دادی از معالی او بعد ازو خبر؟
در جمله نام نیک بقای مخلدست
فانیست مال ، مال بده ، نام نیک خر
چندین هزار مال بجهان می دهند
تا خوش زنید یک دو نفس در جهان مگر
ارباب فضل را ز پی عمر جاودان
گر تربیت کنند ، نباشد در آن ضرر
تا از زمین همی متصاعد شود بخار
تا در هوا همی متطایر شود شرر
بادا بزیر رایت تو فتح را مکان
بادا بپیش درگه تو بخت را مقر
داده جهان ، بدانچه تو پیمان کنی ، رضا
بسته فلک ، در آنچه تو فرمان دهی ، کمر
اخوان تو بجاه تو در عز و در شرف
و اولاد تو بعون تو با فتح و با ظفر
پذیرفته از تو قربان ، فرخنده بر تو عید
تو در امان زآفت و بد خواه درخطر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - وله فی المدح
ای سال و ماه پیشهٔ تو رادی
در هر دلی ز رادی تو شادی
گشتی ستوده نزد همه گیتی
زین سنت ستوده که بنهادی
بار دگر بعهد تو شده تازه
منسوخ گشته قاعدهٔ رادی
بی حد دقیقهای هنر دیدی
بی مر خزانهای درم دادی
دارند از خصار تو پیوسته
آزادگان عالمی آبادی
نگزید هیچ عاقل و نگزیند
در بندگی صدر تو آزادی
عدل تو از بسیط جهان یکسر
اندر نوشت مفرش بیدادی
بس فتنهای دهر که بنشاندی
بس عقدهای چرخ که بگشادی
از تو همیشه فضل و کرم زاید
گویی ز بهر فضل و کرم زادی
هنگام وقفه کردن چون کوهی
هنگام حمله بردن چون بادی
جاوید باد مدت تو ، زیرا
اسلام را اساسی و بنیادی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۴ - در تهنیت وزارت
صدرا ، وزارت از تو جمالی گرفت نو
دیوان بمنصب تو جلالی گرفت نو
کار ممالک از پس نقصان بی قیاس
از نوک خامهٔ تو کمالی گرفت نو
هر مفسلی ، که بود در اطراف شرق و غرب
از فیض بخشش تو نوالی گرفت نو
از بعد چشم زخم فراوان ، که اوفتاد
خسرو بروزگار تو فالی گرفت نو
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۰ - در ذم مردم روزگار
سوی در این قوم ، که کمتر ز خرد
دانش چه بری ؟ که از تو داش نخرند
سالی یک بار آب جویت ندهند
روزی صد بار آبرویت ببرند
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۴ - به خواب دیدن عبدالله عمر رضی الله عنهما بعد از دوازده سال پدر خود را و خبر دادن وی از مناقشه در حساب و مضایقه در حقوق عباد
دید پور عمر به چشم خیال
مر عمر را پس از دوازده سال
گفت بابا تو را چه حال افتاد
که ز حال منت نیامد یاد
گفت از وقت مرگ تا امروز
حالتی داشتم عجب جانسوز
از سؤال مظالم مردم
دست و پا کرده بود عقلم گم
پای میشی شکست در بغداد
در پلی سخت سست و بی بنیاد
هیچ وزری نه زان به گردن من
صاحبش دست زد به دامن من
که چرا از عمارت آن پل
داشتی دست ای خلیفه کل
تا در آن تنگنای حادثه زای
رفت از دست بیزبانی پای
بود قایم چنان به عدل عمر
که شد اندر جهان به عدل سمر
عدل او روی در نهایت کرد
تا که در نام او سرایت کرد
نامش از عدل چون مکمل شد
کسر در وی به فتح مبدل شد
لشکرش زان ز کسر پشت نداد
شد موفق به فتح جمله بلاد
با چنین عدل چون محاسب گشت
بنگر تا چه حد معاتب گشت
آن که عدلش ز ظلم خالی نیست
نامش از نعت عدل عالی نیست
بلکه جز راه ظلم کم سپرد
حال فردای او چه سان گذرد
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۷ - اشارت به بعضی از شعرای ماتقدم که از سلاطین پیشین تربیت ها یافتند و نام اینان به واسطه مدایح آنان بر صحیفه روزگار بماند
حبذا شاعران مدحت سنج
پرده در مدح شهریاران رنج
نام ایشان ز جنبش اقلام
ثبت کرده به دفتر ایام
گر نمانده ست جسمشان زنده
اسمشان زنده ایست پاینده
رودکی آن که در همی سفتی
مدح سامانیان همی گفتی
چون به آن قوم همسفر می رفت
نه به آیین مختصر می رفت
صله نظم های همچو درش
بود در بار چارصد شترش
چون شتر زین رباط بیرون راند
بر زمین غیر شعر هیچ نماند
نام او را که می برند امروز
هست ازان شعر انجمن افروز
همچنین نام آل سامان را
نیک کاران و نیکنامان را
زنده از نظم خویش می دارد
وز پس پرده پیش می آرد
عنصری آن که داشت عنصر پاک
کم چو اویی فتد ز عنصر خاک
گوهر سلک چار عنصر بود
گوش گیتی ز نظم او پر بود
رودکی آنچه ز آل سامان یافت
او ز محمود بیشتر زان یافت
صله اش ساز و برگ خوشنودی
صله کش پیل های محمودی
مشک مدحش به آب شعر سرشت
کاخ اقبال را کتابه نوشت
صد ره از جای رفت کاخ و سرای
ماند جاوید آن کتابه به جای
وان معزی که خاص سنجر بود
در فصاحت زبان چو خنجر بود
خنجر آبدار و پر گوهر
گوهرش مدح شاه دین پرور
چون به مدحش شدی چو خنجر تیز
کردیش دست شاه گوهر ریز
گر چه صد گنج دست شاه فشاند
بر زمین غیر مدح شاه نماند
انوری هم چو مدح سنجر گفت
وین گرانمایه در به وصفش سفت
«گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد»
بحر شد خشک و کان به زلزله ریخت
وان در از رشته بقا نگسیخت
با همه طمطراق خاقانی
بهر تاج آوران شروانی
گر چه دارد ز نغز گفتاری
مدح های هزار دیناری
نقد اهل جهان ز دینارش
نیست جز نقدهای گفتارش
رفت سعدی و دم ز یکرنگی
زدن او به سعد بن زنگی
به ز سعد و سرای و ایوانش
ذکر سعدیست در گلستانش
از سنایی و از نظامی دان
که ز دام اوفتادگان جهان
چون درین دامگاه یاد آرند
زان دو بهرامشاه یاد آرند
کو ظهیر آن به مدح نغمه سرای
کرده نه کرسی فلک ته پای
تا ببوسد رکاب ممدوحش
گردد ابواب رزق مفتوحش
نیست اکنون ز چاپلوسی او
جز حدیث رکاب بوسی او
از کمال گروه ساعدیان
نیست چیزی بجز سخن به میان
بود سلمان درین خراب آباد
مدح گوی اویس با دل شاد
بر زبان آنچه مانده زیشان است
چند بیتی ز نظم سلمان است
ای بس ایوان بر کشیده به چرخ
وی بسا قصر سر کشیده به چرخ
که برافراختند تاجوران
یادگاری به عالم گذران
تا ازین کوچگه چو درگذرند
جمع آیندگان در آن نگرند
یاد پیشینیان کنند از پس
به ثناشان برآورند نفس
چشم پوشیده چند بنشینی
خیز و چشمی گشای تا بینی
قصرها پست از زلازل دهر
قصریان بند در سلاسل قهر
زان بناها نمانده است آثار
جز کتابه به دفتر اشعار
وان عمارات را نه سر نه بن است
آنچه باقیست زان همین سخن است
یادگاری درین رباط کهن
نیست بهتر ز نظم و نثر سخن
به سخن زنگها زدوده شود
به سخن بندها گشوده شود
بس گره کافتد از زمانه به کار
که نماید گشادنش دشوار
ناگه از شیوه سخنرانی
نهد آن کار رو به آسانی
جامی : دفتر سوم
بخش ۵۱ - خاتمه کتاب
جامی از شعر و شاعری باز آی
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۰ - در تمدح سلطانی که به موجب مدح السلطان یستنزل الامان مدحت او طیب زندگانی را ضمان است و مادح او از فوت امانی در امان
جهان یکسر چه ارواح و چه اجسام
بود شخص معین عالمش نام
بود انسان درین شخص معین
چو عین باصره در چشم روشن
درین عین آن که چون انسان عین است
جهان مردمی سلطان حسین است
به زیر این خمیده طاق مینا
دو چشم آدمیت زوست بینا
خوشا چشمی که بینایی ازو یافت
به بینایی توانایی ازو یافت
فلک صد چشم دارد بر ره او
که چشم خود کند منزلگه او
ز روی اوست روشن چشم عالم
به بوی اوست گلشن خاک آدم
به حسن خلق و لطف خلق بی قیل
بود یوسف درین مصر فلک نیل
در اصلابش کرم رسمی قدیم است
کریم ابن الکریم ابن الکریم است
سزد گر از کمال خوبی او
کند پیر فلک یعقوبی او
ز کف بحر نوال آورده در مشت
کشیده جویباری از هر انگشت
دو صد کشت امل در هر دیاری
شده سرسبز از هر جویباری
ز دستش کابر و یم هستند ازان کم
خروشان باشد ابر و کف زنان یم
نموده لمعه ای از زرفشان تیغ
نهفته تیغ خود خورشید در میغ
چو گشته برق تیغش پرتوافکن
جهان را کرده چون خورشید روشن
دو دم یک برق را گر چه بقا نیست
بقا از تیغ او یکدم جدا نیست
بقای او فنای تیرگی هاست
نیاید روشنی با تیرگی راست
ز عدل او به وقت خواب شبگیر
کند نطع از پلنگ خفته نخچیر
ز شبگردی چو یابد گرگ مالش
نهد از دنبه میشش گرد بالش
پی جذب محبت چنگل باز
شود قلاب مرغ تیز پرواز
درخت بیشه ای پر شاخ و پیوند
اگر شاخ گوزنی را کند بند
کند شیر ژیان مشکل گشایی
به پنجه بخشد از بندش رهایی
کمینگاه بد اندیشان بی باک
بود ز اندیشه ناایمنی پاک
اگر یک تن بود چون مهر انور
ز مشرق تا به مغرب طشتی از زر
نیارد هیچ عور از درع پرهیز
که در طشت زر او بنگرد تیز
چو صبح آنجا که لطف او بخندد
چو ظلمت ظلم از آنجا رخت بندد
چو برق آنجا که قهرش بر فروزد
به یک شعله جهانی را بسوزد
خداوندا به پیران جوانبخت
که تا هست آسمان چتر و زمین تخت
به زیر پای تخت شاهیش باد
به تارک چتر ظل اللهیش باد
فلک با چتر او در چاپلوسی
زمین با تخت او در خاکبوسی
خراب آباد عالم باد معمور
به اولاد کرامش تا دم صور
به تخصیص آن که چرخ آمد مطیعش
زمان را تاج سر نام بدیعش
زمانش آن عجم از وی مشرف
به تعریف عرب بادا معرف
جهان را تا بلندی هست و پستی
مباد این نام پاک از لوح هستی
دگر شهزاده کز بخت مظفر
به طفلی شد طفیلش تخت و افسر
خرد چون دید جاه و احترامش
همی کرد آرزو نقشی ز نامش
درین میدان که بادا خالی از درد
فلک طاس تهی را پر فرح کرد
ز بزمش خور یکی زرین قدح باد
دلش چون نام دایم پر فرح باد
رهی معیری : چند قطعه
زاده آزاده
بهر تو این خجسته کتاب آورد نشاط
چون یار مهربان که به دلداده میرسد
گنجینه ای ز معتمدالدوله مانده باز
گنج پدر به زاده آزاده میرسد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
عید شد، هر گوشه، خلقی ماه نو دارد هوس
گوشه ابرو نمودی، ماه ما اینست و بس
هست فردا عید و هر کس ماه نو دارد هوس
عید ما روی تو و ماه نو ابروی تو بس
میروی خندان و میگویی: مبارک باد عید!
همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس
در غمت، گر جان بدشواری دهم، معذور دار
زانکه دل تنگست و آسان بر نمی آید نفس
یار رفت، ای دل، چه سود از ناله شبگیر تو؟
صاحب محمل فراغت دارد از بانگ جرس
ناله میکردم، سگ کویش بفریادم رسید
من سگ کویی کز آنجا آید این فریاد رس
پیش رخسار تو دل در سینه دارد اضطراب
همچو آن مرغی، که باشد موسم گل در قفس
گر دل و جان هلالی ز آتش غم سوخت سوخت
بر سر کوی تو گو: هرگز مباش این خار و خس
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
خورشید خراسان و خدیو زابل
از نخشب و کش بهار گردد کابل
غل بر یبغو نهاد و پل بر جیحون
جیحون به پل دارد و یبغوی به غل
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷
چون حلقه ربایند بنیزه تو بنیزه
خال از رخ زنگی بزدایی شب یلدا
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۳
غلیواج از چه مبشوم است ؟ از آنکه گوشت بر باید
همه ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد