عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خاقانیا! مسیح دما! زین خراس دهر
                                    
نانت جوین چراست سخنهات گندمی
مردی، چرا شوی به در عامه طفلوار
شیری، چرا کنی ز سر لابه سگ دمی
درگاه حق شناس که دنیا ز پس دود
بشنو ندای حق سوی دنیا که اخدمی
مردم مجوی و یار مخواه از جهان که هست
یاری و مردمی همه ماری و کژدمی
چون هر دو میم مردمه در خط کاتبان
کو راست هر دو مردمهٔ چشم مردمی
                                                                    
                            نانت جوین چراست سخنهات گندمی
مردی، چرا شوی به در عامه طفلوار
شیری، چرا کنی ز سر لابه سگ دمی
درگاه حق شناس که دنیا ز پس دود
بشنو ندای حق سوی دنیا که اخدمی
مردم مجوی و یار مخواه از جهان که هست
یاری و مردمی همه ماری و کژدمی
چون هر دو میم مردمه در خط کاتبان
کو راست هر دو مردمهٔ چشم مردمی
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۲
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۳ - در ترک شهوترانی
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۴
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۷
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۹
                            
                            
                            
                        
                                 شیخ بهایی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                        
                                 شیخ بهایی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                        
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - در جواب شعر فضل بن یحیی و عذرخواهی از رفتن و منع صاعد از آمدن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فضل یحیاست بر ضعیف و قوی
                                    
فضل یحیای صاعد هروی
پادشاه قضات و خواجهٔ شرع
که چو صدرست و دیگران چو روی
از صعود حیات و فضل دلش
نیست جز صورت صراط سوی
پیش ادراک خاطر علویش
محو شد نحو بوعلی نسوی
شعر و خطش ز نور و از ظلمت
قلب شیعی و قالب اموی
شعر و خطش بدیدم و گفتم
تن یزیدی چراست جان علوی
گر نبودی بیان او که شدست
فلک و کوکب و رشید غوی
ورنه از رنگ خط و معنی شعر
شدمی هم در آن زمان ثنوی
یکی او ببرد ازین خادم
پنجی و چاری و سهای و دوی
ای که سنگ هنگ نیست ترا
چون خس از باد خوی یافه دوی
به زیارت به سوی مشتی دون
کعبهٔ کعبتین نه ای چه شوی
به هوا سوی کس نشاید رفت
از پی دین روا بود که روی
نخرامد به خاصه در معراج
سوی قارون رکاب مصطفوی
کی شوم چون تو گرچه گویم شعر
کی رسد زال در کمال زوی
گر چه با زر و زندگی بشود
آهن از آهنی و جو ز جوی
تا بود نطق جبرییل به جای
چون کند پشهای در آب دوی
من به گرد تو خود نیارم گشت
زان که من چشم دردم و تو ضوی
گفتی آیم میا که گر آیی
سوی من با تواضع نبوی
ندی ینزل الله اندر شهر
حنبلیوار در دهم بنوی
که دریغست گوش و چشم کرام
به هوا بینی و هوس شنوی
                                                                    
                            فضل یحیای صاعد هروی
پادشاه قضات و خواجهٔ شرع
که چو صدرست و دیگران چو روی
از صعود حیات و فضل دلش
نیست جز صورت صراط سوی
پیش ادراک خاطر علویش
محو شد نحو بوعلی نسوی
شعر و خطش ز نور و از ظلمت
قلب شیعی و قالب اموی
شعر و خطش بدیدم و گفتم
تن یزیدی چراست جان علوی
گر نبودی بیان او که شدست
فلک و کوکب و رشید غوی
ورنه از رنگ خط و معنی شعر
شدمی هم در آن زمان ثنوی
یکی او ببرد ازین خادم
پنجی و چاری و سهای و دوی
ای که سنگ هنگ نیست ترا
چون خس از باد خوی یافه دوی
به زیارت به سوی مشتی دون
کعبهٔ کعبتین نه ای چه شوی
به هوا سوی کس نشاید رفت
از پی دین روا بود که روی
نخرامد به خاصه در معراج
سوی قارون رکاب مصطفوی
کی شوم چون تو گرچه گویم شعر
کی رسد زال در کمال زوی
گر چه با زر و زندگی بشود
آهن از آهنی و جو ز جوی
تا بود نطق جبرییل به جای
چون کند پشهای در آب دوی
من به گرد تو خود نیارم گشت
زان که من چشم دردم و تو ضوی
گفتی آیم میا که گر آیی
سوی من با تواضع نبوی
ندی ینزل الله اندر شهر
حنبلیوار در دهم بنوی
که دریغست گوش و چشم کرام
به هوا بینی و هوس شنوی
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در مدح خواجه ابو یعقوب یوسفبن احمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی
                                    
کز جان قدمی سازی و در راه درآیی
ای خواست جدا گردی چونان که درین ره
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان
بر مژدهٔ این نکته که گفتم تو مرایی
با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل
از جاه فرود آیی و در چاه درآیی
ای عاصی چون وقت عصات آمده بنشین
پیش چو خودی از چه عصاوار بپایی
بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت
ننگست به جز بر در بخشنده گدایی
ای دیده غذاساخته از بهر لقا را
بیدیده شو از گریه چو مشتاق لقایی
زین بیم اگر آب همی باری ازین پس
جان باز که صعبست پس از وصل جدایی
خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان
در جمع فقیهالامم از بهر رهایی
خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر
حل کرد همه مشکل تقدیر سمایی
آن شاه امامان که عروسان سخن را
از تربیت اوست به هر روز روایی
از قدر اثیری شد وز طبع محیطی
از حلم زمینی شد وز لطف هوایی
خواهند که باشند چنو بر سر منبر
بیدانش و بیخرده امامان قضایی
آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن
از جغد ندیدست کسی فر همایی
یارب که مبادیش فنایی که زمانه
ناورده چنو نادره در دار فنایی
شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان
در بار که از اصل تو هم زان در یایی
آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر
کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی
حقا که ز زیب سخن و زین جمالت
ختمست در القاب تو زین العلمایی
چون حکم مقدر به گه بخشش رویی
چون عمر گذشته به گه بخل قفایی
چون عمر خطاب سر سنت و دینی
چون حیدر کرار در علم و سخایی
از خاک درنگی تو و از باد لطافت
از آتش نوری تو و از آب صفایی
از منقبت و رای مصابی و مصیبی
وز مکرمت و بخت صبیئی و صبایی
پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت
بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی
پس درد کجا ماند در دیدهٔ دانش
چون دیدهٔ او را ز لطیفی تو دوایی
شرع از تو همی بالد کز آب عنایت
اندر چمن فایده با نشو و نمایی
گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت
با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی
صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش
چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی
صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل
گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی
جانها به سوی دار بقا رفتن سازند
چون ساز سخن باشدت از دار بقایی
این قاعدهٔ دانش ازین مایهٔ اندک
جان تو و حقا که خداییست خدایی
بخت تو همی ماند از علم چو گردون
عالی شود از تربیت ملک علایی
خورشید شریعت شدی و ناصح و حاسد
گفت این و رهی داد برین گفت گوایی
مجدود شد و یافت سنا نزد تو بیشک
از جود تو و جاه تو مجدود سنایی
تا عالم روحی نشود عالم جسمی
تا مردم پخته نکند خام درآیی
چندانت بقا باد که از عالم جسمی
تا عالم روحی به کف پای بسایی
هر روز نوت خلعت تو منبر دولت
تابندهٔ کافی تو در مدح سرایی
هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک
چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی
یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت
یابد اگر از جود تو دستار دوتایی
این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما
از لطف نگهدارد ایمان عطایی
                                                                    
                            کز جان قدمی سازی و در راه درآیی
ای خواست جدا گردی چونان که درین ره
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان
بر مژدهٔ این نکته که گفتم تو مرایی
با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل
از جاه فرود آیی و در چاه درآیی
ای عاصی چون وقت عصات آمده بنشین
پیش چو خودی از چه عصاوار بپایی
بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت
ننگست به جز بر در بخشنده گدایی
ای دیده غذاساخته از بهر لقا را
بیدیده شو از گریه چو مشتاق لقایی
زین بیم اگر آب همی باری ازین پس
جان باز که صعبست پس از وصل جدایی
خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان
در جمع فقیهالامم از بهر رهایی
خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر
حل کرد همه مشکل تقدیر سمایی
آن شاه امامان که عروسان سخن را
از تربیت اوست به هر روز روایی
از قدر اثیری شد وز طبع محیطی
از حلم زمینی شد وز لطف هوایی
خواهند که باشند چنو بر سر منبر
بیدانش و بیخرده امامان قضایی
آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن
از جغد ندیدست کسی فر همایی
یارب که مبادیش فنایی که زمانه
ناورده چنو نادره در دار فنایی
شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان
در بار که از اصل تو هم زان در یایی
آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر
کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی
حقا که ز زیب سخن و زین جمالت
ختمست در القاب تو زین العلمایی
چون حکم مقدر به گه بخشش رویی
چون عمر گذشته به گه بخل قفایی
چون عمر خطاب سر سنت و دینی
چون حیدر کرار در علم و سخایی
از خاک درنگی تو و از باد لطافت
از آتش نوری تو و از آب صفایی
از منقبت و رای مصابی و مصیبی
وز مکرمت و بخت صبیئی و صبایی
پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت
بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی
پس درد کجا ماند در دیدهٔ دانش
چون دیدهٔ او را ز لطیفی تو دوایی
شرع از تو همی بالد کز آب عنایت
اندر چمن فایده با نشو و نمایی
گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت
با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی
صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش
چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی
صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل
گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی
جانها به سوی دار بقا رفتن سازند
چون ساز سخن باشدت از دار بقایی
این قاعدهٔ دانش ازین مایهٔ اندک
جان تو و حقا که خداییست خدایی
بخت تو همی ماند از علم چو گردون
عالی شود از تربیت ملک علایی
خورشید شریعت شدی و ناصح و حاسد
گفت این و رهی داد برین گفت گوایی
مجدود شد و یافت سنا نزد تو بیشک
از جود تو و جاه تو مجدود سنایی
تا عالم روحی نشود عالم جسمی
تا مردم پخته نکند خام درآیی
چندانت بقا باد که از عالم جسمی
تا عالم روحی به کف پای بسایی
هر روز نوت خلعت تو منبر دولت
تابندهٔ کافی تو در مدح سرایی
هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک
چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی
یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت
یابد اگر از جود تو دستار دوتایی
این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما
از لطف نگهدارد ایمان عطایی
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی
                                    
بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی
گر باطنت از نور یقینست منور
بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی
آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس
بیدار شو از هرچه صوابی و خطایی
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
باطل شودش اصل به چونی و چرایی
گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت
بیمار دلت را نبود هیچ شفایی
کاین حشمت و نعمت دو حجایند یقیندان
کاندر دو جهان زین دو بتر نیست بلایی
این هست وجودش متعلق به مجازی
و آن هست حصولش متولد ز ریایی
تا این دو رفیق بد همراه تو باشند
هرگز نبود خواجه ترا راه به جایی
تو بسته شده در گره آز شب و روز
وز دست هوا خورده به ناکام قفایی
بفروخته دین را به یکی گرده و کرده
پوشیده تن خویش به رنگی و عبایی
بویی نرسید به مشامت ز حقیقت
همچون سگ دیوانه به هر گرد سرایی
در دعوی مطلق چو رسولی شده مرسل
در لفظ به هر ساعت چونی و چرایی
تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب
نایدت زد و برد قبایی و کلایی
تا زین تن آلوده برون ناید کبرت
حاصل نشود بهر خدا هیچ رضایی
بیرون کن ازین خانهٔ خاکی دل خود را
وآن گه ز دلت ساز تو ارضی و سمایی
گر خاطر اوهام برنده شود از خلق
بر خالق خود گوید بی مثل ثنایی
ار حق به جز از حق نکند هیچ قبولی
وندر خور خود خواهد ملکی و عطایی
آن دل که بدین سان بود اندر ره توحید
حقا که بود موقن و باقی به بقایی
در حوصلهٔ تنگ تو زین بیش نگنجد
این هدیه چو دادند نخواهند جزایی
کاین فضل الاهی بود اندر ره توحید
وندر ره توحید چنین جوی بهایی
شونیست شو از خویش و میندیش کزان پس
یکسان شمری هر دو: جفایی و وفایی
اندر صفتت نیست چه نامی و چه ننگی
بر بام خرابات چه جغدی چه همایی
گر نزد سنایی بشدی خلقت اول
از دیده نمودی ره تحقیق سنایی
                                                                    
                            بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی
گر باطنت از نور یقینست منور
بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی
آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس
بیدار شو از هرچه صوابی و خطایی
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
باطل شودش اصل به چونی و چرایی
گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت
بیمار دلت را نبود هیچ شفایی
کاین حشمت و نعمت دو حجایند یقیندان
کاندر دو جهان زین دو بتر نیست بلایی
این هست وجودش متعلق به مجازی
و آن هست حصولش متولد ز ریایی
تا این دو رفیق بد همراه تو باشند
هرگز نبود خواجه ترا راه به جایی
تو بسته شده در گره آز شب و روز
وز دست هوا خورده به ناکام قفایی
بفروخته دین را به یکی گرده و کرده
پوشیده تن خویش به رنگی و عبایی
بویی نرسید به مشامت ز حقیقت
همچون سگ دیوانه به هر گرد سرایی
در دعوی مطلق چو رسولی شده مرسل
در لفظ به هر ساعت چونی و چرایی
تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب
نایدت زد و برد قبایی و کلایی
تا زین تن آلوده برون ناید کبرت
حاصل نشود بهر خدا هیچ رضایی
بیرون کن ازین خانهٔ خاکی دل خود را
وآن گه ز دلت ساز تو ارضی و سمایی
گر خاطر اوهام برنده شود از خلق
بر خالق خود گوید بی مثل ثنایی
ار حق به جز از حق نکند هیچ قبولی
وندر خور خود خواهد ملکی و عطایی
آن دل که بدین سان بود اندر ره توحید
حقا که بود موقن و باقی به بقایی
در حوصلهٔ تنگ تو زین بیش نگنجد
این هدیه چو دادند نخواهند جزایی
کاین فضل الاهی بود اندر ره توحید
وندر ره توحید چنین جوی بهایی
شونیست شو از خویش و میندیش کزان پس
یکسان شمری هر دو: جفایی و وفایی
اندر صفتت نیست چه نامی و چه ننگی
بر بام خرابات چه جغدی چه همایی
گر نزد سنایی بشدی خلقت اول
از دیده نمودی ره تحقیق سنایی
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱ - در پند و اخلاق و غیر آن
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                        
                                 سعدی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷
                            
                            
                            
                        