عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 5
یا میکده را دربند این رند شرابی را
یا چشم بپوش امشب مستی و خرابی را
تا گرد وجودم را بر باد فنا ندهد
از دست نخواهد داد این آتش آبی را
یکباره پریشان کرد ما را چو پریشان کرد
بر روی مهآسایش زلفین سحابی را
از قهقهه بیجاست ای کبک دری کز خون
شاهین کندت رنگین چنگال عقابی را
رو دست بشوی از تن زان پیش که خود سازد
سیلاب فنا ویران این کاخ ترابی را
ای خواجه یکی گردد خود بحر و حباب آخر
در دهر چه بسپاری این شکل حبابی را
آهم به فلک بر شد از جور رقیب امشب
تا خود چه اثر باشد این تیر شهابی را
القصه مکن باور افسانه واعظ را
کی گوش کند عاقل هر بانگ غرابی را
بشنو سخن وحدت ای تشنه که آب آنسوست
بیهوده چه پیمایی این دشت سرابی را
یا چشم بپوش امشب مستی و خرابی را
تا گرد وجودم را بر باد فنا ندهد
از دست نخواهد داد این آتش آبی را
یکباره پریشان کرد ما را چو پریشان کرد
بر روی مهآسایش زلفین سحابی را
از قهقهه بیجاست ای کبک دری کز خون
شاهین کندت رنگین چنگال عقابی را
رو دست بشوی از تن زان پیش که خود سازد
سیلاب فنا ویران این کاخ ترابی را
ای خواجه یکی گردد خود بحر و حباب آخر
در دهر چه بسپاری این شکل حبابی را
آهم به فلک بر شد از جور رقیب امشب
تا خود چه اثر باشد این تیر شهابی را
القصه مکن باور افسانه واعظ را
کی گوش کند عاقل هر بانگ غرابی را
بشنو سخن وحدت ای تشنه که آب آنسوست
بیهوده چه پیمایی این دشت سرابی را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 52
از آن می شفقی رنگ یک دو جامم ده
دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بین و بیوفایی عمر
بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
از آن میای که کسب کند ماه و مهر نور از او
به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بیم از عسس و نی ز شحنهام خوف است
بیار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال
من این حلال نخواهم از آن حرامم ده
من خراب کجا و نماز و روزه کجا
سحر صراحی می در مه صیامم ده
ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن
ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب است و وجه میم نیست لطفی کن
به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بین و بیوفایی عمر
بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
از آن میای که کسب کند ماه و مهر نور از او
به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بیم از عسس و نی ز شحنهام خوف است
بیار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال
من این حلال نخواهم از آن حرامم ده
من خراب کجا و نماز و روزه کجا
سحر صراحی می در مه صیامم ده
ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن
ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب است و وجه میم نیست لطفی کن
به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
فصل انفجار خاک ...
فصل ِ کاشتن گذشت
ای پر از جوانه و خاک
از کجای دستِ رود
می توان خرید
مشتِ آب پاک را
تا تو باور کنی
پیام های خفته درجوانه را ...
*
نیزه های نعره ی روح ِخسته و شکسته ی
یک جوانه در سپیده دم
قلبِ "اعتراف" را شهید می کند :
- "سرد می شود
لحظه های آهنین و داغ ِ ما
در میان جوی های آبِ هرز
چکه ی غلیظ سرخ ِ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست ..."
*
فصل انفجار ِ خاک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی ِ شهر ِ ما
و جوانه ها
با تمامی سپید ِ وُسعتِ وجودشان
در میان جنگل ِ فریب شهر ، غرق گشته اند :
"ماچ و بوس" ، "باد" و کاغذ ِ شعار ِ
"خوب زیستن" !
نورهای کاذبِ درون کوی ِشهر
یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریبِ
"هفت رنگ" !
دودهای مشمئز کننده ،
ساق های "خوش تراش" !
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی ...
*
فصل ِ کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می کند تو را
هر سلام
خداحافظی است ...
شهر ها همه ، روح خستگی ست
ما پیامبر عُفونَتیم
و رسالتی بدون هاله ،
بدون حرف و آیه
بر خیال ِ آب ها نوشته ایم ...
*
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت ...
ای پر از جوانه و خاک
از کجای دستِ رود
می توان خرید
مشتِ آب پاک را
تا تو باور کنی
پیام های خفته درجوانه را ...
*
نیزه های نعره ی روح ِخسته و شکسته ی
یک جوانه در سپیده دم
قلبِ "اعتراف" را شهید می کند :
- "سرد می شود
لحظه های آهنین و داغ ِ ما
در میان جوی های آبِ هرز
چکه ی غلیظ سرخ ِ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست ..."
*
فصل انفجار ِ خاک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی ِ شهر ِ ما
و جوانه ها
با تمامی سپید ِ وُسعتِ وجودشان
در میان جنگل ِ فریب شهر ، غرق گشته اند :
"ماچ و بوس" ، "باد" و کاغذ ِ شعار ِ
"خوب زیستن" !
نورهای کاذبِ درون کوی ِشهر
یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریبِ
"هفت رنگ" !
دودهای مشمئز کننده ،
ساق های "خوش تراش" !
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی ...
*
فصل ِ کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می کند تو را
هر سلام
خداحافظی است ...
شهر ها همه ، روح خستگی ست
ما پیامبر عُفونَتیم
و رسالتی بدون هاله ،
بدون حرف و آیه
بر خیال ِ آب ها نوشته ایم ...
*
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت ...
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۲
به اکسیر وحیل هر خاک راهی زر نخواهد شد
همه بد اصل سنگی در بها گوهر نخواهد شد
سلیمانی نزیبد هر که را خاتم بود
در کف و آن کو آینه می سازد اسکندر نخواهد شد
همه کس خویش را عاشق تواند کرد چون بلبل
ولی پروانه وش جویای ترک سر نخواهد شد
همه گلگون سواری خسرو پرویز نتواند گفت
همه زیبا رخی شیرین صفت دلبر نخواهد شد
به عالم هر که بینی خالد بیچاره است اما
چون ابراهیم کس زیبنده افسر نخواهد شد
همه بد اصل سنگی در بها گوهر نخواهد شد
سلیمانی نزیبد هر که را خاتم بود
در کف و آن کو آینه می سازد اسکندر نخواهد شد
همه کس خویش را عاشق تواند کرد چون بلبل
ولی پروانه وش جویای ترک سر نخواهد شد
همه گلگون سواری خسرو پرویز نتواند گفت
همه زیبا رخی شیرین صفت دلبر نخواهد شد
به عالم هر که بینی خالد بیچاره است اما
چون ابراهیم کس زیبنده افسر نخواهد شد
ایرج میرزا : قصیده ها
در هجو شیخ فصل اللّهِ نوری
حُجَّةُ الاسلام کتک می زند
بر سر و مغزت دَگَنک می زند
گر نرسد بر دَگَنک دستِ او
دست به نعلین و چُسَک می زند
این دو سه دگر هیچ کدامش نشد
با حَنَک و تحتِ حَنَک می زند
تا نشوی پاره خبردار باش
گاه حَنَک را به هَتَک می زند
گر کومکت رستم دستان بود
هم به تو و هم به کومک می زند
ور بکند پا بمیانی فلک
چوب به پاهای فلک می زند
چک زنِ سختی بود این پهلوان
ملتفش باش که چک می زند
دستش اگر بر فکلی ها رسد
گوز یکایک به الک می زند
ور الکِ تنها کافی نشد
هم به الک هم به دولک می زند
گویند آقا همه شب زیرِ جُل
از تو چه پوشیده کَمَک می زند
چون ببرد دست به سیخِ کباب
بر جگرِ ریش نمک می زند
نَرمک نرمک به سرا انگشت خویش
دیم دَدَدَک دیم دَدَدَک می زند
مختصراً هر شب در جوفِ پارک
یارو صد جور کلک می زند
حالا در حضرتِ عبدالعظیم
شیخ درِ دوز و کلک می زند
اِن شاءَاللّه دو روزِ دگر
خیمه از آن جا به دَرَک می زند
منعش اگر کس نکند بی ریا
دست تصرّف به فَدَک می زند
وان جگرِ نازُکَش از بهرِ پول
روزی صد مرتبه لَک می زند
مجلسِ شوراست که با دستِ حق
سیمِ بَدان را به مِحَک می زند
هر جا خواهی به سلامت برو
ملّت اللّهُ مَعَک می زند
قافیه هر چند غلط شد ولی
شیخ ز بیکاری سگ می زند
بر سر و مغزت دَگَنک می زند
گر نرسد بر دَگَنک دستِ او
دست به نعلین و چُسَک می زند
این دو سه دگر هیچ کدامش نشد
با حَنَک و تحتِ حَنَک می زند
تا نشوی پاره خبردار باش
گاه حَنَک را به هَتَک می زند
گر کومکت رستم دستان بود
هم به تو و هم به کومک می زند
ور بکند پا بمیانی فلک
چوب به پاهای فلک می زند
چک زنِ سختی بود این پهلوان
ملتفش باش که چک می زند
دستش اگر بر فکلی ها رسد
گوز یکایک به الک می زند
ور الکِ تنها کافی نشد
هم به الک هم به دولک می زند
گویند آقا همه شب زیرِ جُل
از تو چه پوشیده کَمَک می زند
چون ببرد دست به سیخِ کباب
بر جگرِ ریش نمک می زند
نَرمک نرمک به سرا انگشت خویش
دیم دَدَدَک دیم دَدَدَک می زند
مختصراً هر شب در جوفِ پارک
یارو صد جور کلک می زند
حالا در حضرتِ عبدالعظیم
شیخ درِ دوز و کلک می زند
اِن شاءَاللّه دو روزِ دگر
خیمه از آن جا به دَرَک می زند
منعش اگر کس نکند بی ریا
دست تصرّف به فَدَک می زند
وان جگرِ نازُکَش از بهرِ پول
روزی صد مرتبه لَک می زند
مجلسِ شوراست که با دستِ حق
سیمِ بَدان را به مِحَک می زند
هر جا خواهی به سلامت برو
ملّت اللّهُ مَعَک می زند
قافیه هر چند غلط شد ولی
شیخ ز بیکاری سگ می زند
ایرج میرزا : قصیده ها
مطایبه
پدرش گفته که با من ننشیدند پسرش
مُردَم از غصّه خدا مرگ دهد بر پدرش
گر بمیرد پدرش جایِ غم و ماتم نیست
زنده ام من ، بنوازم ز پدر خوب ترش
لَله را نیز اگر دست به سر می کردم
خوب می شد که کشم دست اُبُوَّت به سرش
بعدِ مرگِ درش کارِ لَله آسانست
به دهن کوبم اگر حرف زند مشتِ زرش
لَله ها قاطِبةً راهبرِ اطفالند
گر دهم سیم کجا خود نشود راهبرش ؟
مادرش بی خبر از عالَمِ ما خواهد بود
گر نسازد لَله از عالَمِ ما با خبرش
باید از فتنۀ دورِ قمرش داشت نگاه
تا نگهدار شود فتنۀ دورِ قمرش
گر خداوند اجابت کند این دعوتِ من
بزند دستِ قضا دستِ قضا بر کمرش
دور و نزدیک خبردار شوم از حالش
حاضر آیم به بَرَش چون شنوم مُحتَضَرش
چهره غمناک کنم ، جامۀ جان چاک کنم
گریه آغاز کنم چون رفقای دگرش
داستان ها کنم از دوستیِ آن مرحوم
قصّه ها سر کنم از خوبیِ خلق و سِیَرَش
تا نگویند تو را با پسرِ غیر چه کار
مادرش را به زنی گیرم و گردم پدرش
باش تا در اثرِ تربیتِ من بینی
چند سالِ دگرش صاحبِ چندین هنرش
حسن خوبست اگر کامِ دل از وی گیری
ثمرش چیست درختی که نچینی ثمرش ؟
ساده را باید یک موی نباشد به سُرین
ظرفِ مودار اگر مفت دهندش ، مَخَرش
همچنان گر دو شبانروز نیابی خورشی
هر غذایی که در او موی ببینی مَخُورش
مُردَم از غصّه خدا مرگ دهد بر پدرش
گر بمیرد پدرش جایِ غم و ماتم نیست
زنده ام من ، بنوازم ز پدر خوب ترش
لَله را نیز اگر دست به سر می کردم
خوب می شد که کشم دست اُبُوَّت به سرش
بعدِ مرگِ درش کارِ لَله آسانست
به دهن کوبم اگر حرف زند مشتِ زرش
لَله ها قاطِبةً راهبرِ اطفالند
گر دهم سیم کجا خود نشود راهبرش ؟
مادرش بی خبر از عالَمِ ما خواهد بود
گر نسازد لَله از عالَمِ ما با خبرش
باید از فتنۀ دورِ قمرش داشت نگاه
تا نگهدار شود فتنۀ دورِ قمرش
گر خداوند اجابت کند این دعوتِ من
بزند دستِ قضا دستِ قضا بر کمرش
دور و نزدیک خبردار شوم از حالش
حاضر آیم به بَرَش چون شنوم مُحتَضَرش
چهره غمناک کنم ، جامۀ جان چاک کنم
گریه آغاز کنم چون رفقای دگرش
داستان ها کنم از دوستیِ آن مرحوم
قصّه ها سر کنم از خوبیِ خلق و سِیَرَش
تا نگویند تو را با پسرِ غیر چه کار
مادرش را به زنی گیرم و گردم پدرش
باش تا در اثرِ تربیتِ من بینی
چند سالِ دگرش صاحبِ چندین هنرش
حسن خوبست اگر کامِ دل از وی گیری
ثمرش چیست درختی که نچینی ثمرش ؟
ساده را باید یک موی نباشد به سُرین
ظرفِ مودار اگر مفت دهندش ، مَخَرش
همچنان گر دو شبانروز نیابی خورشی
هر غذایی که در او موی ببینی مَخُورش
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۵
طرب افسرده کند دل چو ز حدّ در گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز چو از سر گذرد
من ازین زندگی یک نهج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکّرر گذرد
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهاتست
کاش این عمر گرانمایه سبکتر گذرد
تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد
آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظهٔی بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وانچه باقیست به یک لحظۀ دیگر گذرد
آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن ، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر ، از زر گذرد
نه شریف العلما بگذرد از سیمِ سفید
نه رئیس الوزرا از زرِ احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گله ها بینِ خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدۀ اختر گذرد
عَن قریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز چو از سر گذرد
من ازین زندگی یک نهج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکّرر گذرد
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهاتست
کاش این عمر گرانمایه سبکتر گذرد
تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد
آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظهٔی بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وانچه باقیست به یک لحظۀ دیگر گذرد
آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن ، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر ، از زر گذرد
نه شریف العلما بگذرد از سیمِ سفید
نه رئیس الوزرا از زرِ احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گله ها بینِ خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدۀ اختر گذرد
عَن قریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۲
پیرم و آرزویِ وصلِ جوانان دارم
خانه ویران بود و حسرتِ مهمان دارم
عشق باقی به سر و مویِ سر از غصّه سپید
زیرِ خاکسترِ خود آتشِ پنهان دارم
کاش قیدِ پسران خواستمی پیش از وقت
من کخ اصرار به آزادیِ نسوان دارم
آفتِ جان کسان عشق بود یا پیری
چه کنم من که همین دارم و هم آن دارم
همچو آن آهنِ از کوره برون آمده ام
که به سرپُتک و به زیر تنه سِندان دارم
نیست یک لحظه که از یادِ تو فارغ باشم
گرچه پیرم من و در حافظه نقصان دارم
عقل با حافظه در مرتبۀ قدر یکیست
لیک من حیرت ازین عادتِ انسان دارم
گرچه کس دم نزند هیچ ز بی عقلیِ خویش
از چه با ناز دهد شرح که نسیان دارم
جرم از غیر و عقوبت متوجّه بر من
حالِ سبّابۀ اشخاصِ پشیمان دارم
شعرِ بد گفتن و نسبت به رفیقان دادن
یادگاریست که از مردمِ طهران دارم
همه یارانِ خراسانِ من اهلند و ادیب
بی سبب نیست به سر عشقِ خراسان دارم
هر یکی از شعرا تابعِ یک شیطانیست
من درین مغزِ برآشفته دو شیطان دارم
خانه ویران بود و حسرتِ مهمان دارم
عشق باقی به سر و مویِ سر از غصّه سپید
زیرِ خاکسترِ خود آتشِ پنهان دارم
کاش قیدِ پسران خواستمی پیش از وقت
من کخ اصرار به آزادیِ نسوان دارم
آفتِ جان کسان عشق بود یا پیری
چه کنم من که همین دارم و هم آن دارم
همچو آن آهنِ از کوره برون آمده ام
که به سرپُتک و به زیر تنه سِندان دارم
نیست یک لحظه که از یادِ تو فارغ باشم
گرچه پیرم من و در حافظه نقصان دارم
عقل با حافظه در مرتبۀ قدر یکیست
لیک من حیرت ازین عادتِ انسان دارم
گرچه کس دم نزند هیچ ز بی عقلیِ خویش
از چه با ناز دهد شرح که نسیان دارم
جرم از غیر و عقوبت متوجّه بر من
حالِ سبّابۀ اشخاصِ پشیمان دارم
شعرِ بد گفتن و نسبت به رفیقان دادن
یادگاریست که از مردمِ طهران دارم
همه یارانِ خراسانِ من اهلند و ادیب
بی سبب نیست به سر عشقِ خراسان دارم
هر یکی از شعرا تابعِ یک شیطانیست
من درین مغزِ برآشفته دو شیطان دارم
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۳
ز یاران آن قَدر بد دیده ام کز یار می ترسم
به بیکاری چنان خو کرده ام کز کار می ترسم
شاپوییها خطر ناکند و ترسیدن از آن واجب
ولی با این خطرناکی من از دستار می ترسم
نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمان شکن مردم
از آن شاهنشهِ بی دینِ خلق آزار می ترسم
نمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو
غم خود را به یکسو هشته از غمخوار می ترسم
چو بی اصرار کار از دست مردم بر نمی آید
چه کار آید ز دست من که از اصرار می ترسم
فراوان گفتنیها هست و باید گفتنش امّا
چه سازم دور دور دیگرست از دار می ترسم
به بیکاری چنان خو کرده ام کز کار می ترسم
شاپوییها خطر ناکند و ترسیدن از آن واجب
ولی با این خطرناکی من از دستار می ترسم
نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمان شکن مردم
از آن شاهنشهِ بی دینِ خلق آزار می ترسم
نمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو
غم خود را به یکسو هشته از غمخوار می ترسم
چو بی اصرار کار از دست مردم بر نمی آید
چه کار آید ز دست من که از اصرار می ترسم
فراوان گفتنیها هست و باید گفتنش امّا
چه سازم دور دور دیگرست از دار می ترسم
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۵
آزرده ام از آن بُتِ بسیار ناز کن
پا از گلیمِ خویش فزونتر دراز کن
با آنکه از رُخَش خطِ مُشکین دمیده باز
آن تُرکِ ناز کن نشود تَرکِ ناز کن
از چشم بد کنند همه خلق احتراز
من گشته ام ز چشم نکو احتراز کن
رندِ شراب خوارم و در سینه ام دلی است
پاکیزه تر ز جامۀ شیخِ نماز کن
من از زبانِ خویش ندارم شکایتی
چشم است بیشتر که بود کشفِ راز کن
بویی ز بوستانِ مَحَبَّت نبرده اند
سالوس زاهدانِ حقیقت مَجاز کن
این حاجیان به حشر عِنان در عِنان روند
با اشترانِ طَیِّ طریقِ حِجاز کن
من پرورا ندَمَت که تو با این بها شدی
طفلی ندیده ام چو تو بر دایه ناز کن
کی آرزویِ سَلوس و مَنّ ره دهد به دل
آن اکتفا به نان و پنیر و پیاز کن
آن را که آز نیست به شاهان نیاز نیست
سلطانِ وقتِ خویش بود ترک آز کن
نه زور سود داد و نه زاری عِلاج کرد
آری ، زرست زر ، گره از کار باز کن
ما را هوایِ خدمتِ فرمانروایِ مُلک
هست از هوایِ رویِ بُتان بی نیاز کن
فرّخ وُثوقِ دولت کز عدلِ او نماند
دستِ طمع به مالِ رعیّت دراز کن
جز تُرکِ من که تازه کند مشق تُرکتاز
در عهدِ او نماند دگر تُرکتاز کن
دشمن به دار کرد ، ببین چون کند به دوست
آن دشمنانِ خویش چنین سرفراز کن
پا از گلیمِ خویش فزونتر دراز کن
با آنکه از رُخَش خطِ مُشکین دمیده باز
آن تُرکِ ناز کن نشود تَرکِ ناز کن
از چشم بد کنند همه خلق احتراز
من گشته ام ز چشم نکو احتراز کن
رندِ شراب خوارم و در سینه ام دلی است
پاکیزه تر ز جامۀ شیخِ نماز کن
من از زبانِ خویش ندارم شکایتی
چشم است بیشتر که بود کشفِ راز کن
بویی ز بوستانِ مَحَبَّت نبرده اند
سالوس زاهدانِ حقیقت مَجاز کن
این حاجیان به حشر عِنان در عِنان روند
با اشترانِ طَیِّ طریقِ حِجاز کن
من پرورا ندَمَت که تو با این بها شدی
طفلی ندیده ام چو تو بر دایه ناز کن
کی آرزویِ سَلوس و مَنّ ره دهد به دل
آن اکتفا به نان و پنیر و پیاز کن
آن را که آز نیست به شاهان نیاز نیست
سلطانِ وقتِ خویش بود ترک آز کن
نه زور سود داد و نه زاری عِلاج کرد
آری ، زرست زر ، گره از کار باز کن
ما را هوایِ خدمتِ فرمانروایِ مُلک
هست از هوایِ رویِ بُتان بی نیاز کن
فرّخ وُثوقِ دولت کز عدلِ او نماند
دستِ طمع به مالِ رعیّت دراز کن
جز تُرکِ من که تازه کند مشق تُرکتاز
در عهدِ او نماند دگر تُرکتاز کن
دشمن به دار کرد ، ببین چون کند به دوست
آن دشمنانِ خویش چنین سرفراز کن
ایرج میرزا : مثنوی ها
انقلاب ادبی
ای خدا باز شبِ تار آمد
نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه
آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه
دردم از هر شبِ پیش افزون است
سوزشِ عشق ز حد بیرون است
تندتر گشته ز هر شب تبِ من
بدتر از هر شبِ من امشبِ من
نکند یادِ من آن شوخ پسر
نه به زور و نه به زاری نه به زر
کارِ هر دردِ دگر آسان است
آه از این درد که بی درمان است
یا رب آن شوخ دگر باز کجاست
کاتش از جانِ من امشب برخاست
با چشمِ که بر او افتاده است
که دلم در تک و بو افتاده است
به بِساطِ که نهاده است قدم؟
که من امشب نشکیبم یک دم
بر دلم دایم از او بیم آمد
تِلِگرافات که بی سیم آمد
ساعتِ ده شد و جانم به لب است
آخر ای شوخ بیا نصف شب است
گر نیایی تو شوم دیوانه
عاشقم بر تو، شنیدی یا نه
هرچه گفتی تو اطاعت کردم
صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم
حق تو را نیز چو من خوار کند
به یکی چون تو گرفتار کند
دوری و بی مَزِگی باز چرا
من که مُردم ز فِراقت دِ بیا
بکشی همچو من آهِ دگری
تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی
دست از کشتنِ عاشق نَکَشی
این سخنها به که میگویم من
چارة دل ز که میجویم من
دایم اندیشه و تشویش کنم
که چه خاکی به سر خویش کنم
یک طرف خوبیِ رفتار خودم
یک طرف زحمتِ همکارِ بدم
یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم
یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم
دایم افکنده یکی خوان دارم
زائر و شاعر و مهمان دارم
هرچه آمد به کَفَم گُم کردم
صرفِ آسایشِ مردُم کردم
بعدِ سی سال قلم فرسایی
نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی
گاه حاکم شدن و گاه دبیر
گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر
با سفرهایِ پیاپی کردن
ناقۀ راحت خود پی کردن
گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن
بله قربان بله قربان گفتن
گفتنِ این که ملکِ ظِلِّ خُداست
سینهاش آینة غیب نماست
مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن
همسرِ لوطی و رقاّص شدن
مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن
رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن
ساختن با کمک و غیر کمک
از برایِ رفقا دوز و کلک
باز هم کیسهام از زر خالی است
کیسهام خالی و همّت عالی است
با همه جُفت و جَلا و تَک و پو
دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُلسو
نه سری دارم و نه سامانی
نه دهی، مزرعهٔی، دُکاّنی
نه سر و کار به یک بانک مراست
نه به یک بانک یکی دانگ مراست
بگریزد ز من از نیمه راه
پول غول آمد و من بسمالله
من به بی سیم و زری مأنوسم
لیک از جایِ دگر مأیوسم
کارِ امروزة من کارِ بدی است
کارِ انسانِ قلیل الخردی است
انقلابِ ادبی محکم شد
فارسی با عربی توأم شد
درِ تجدید و تجدّد وا شد
ادبّیات شَلَم شُوربا شد
تا شد از شعر برون وزن ورَوی
یافت کاخِ ادبیّات نُوی
میکُنم قافیهها را پس و پیش
تا شوم نابغة دورة خویش
گلة من بود از مشغَلهام
باشد از مشغَلة من گِلِهام
همه گویند که من اُستادم
در سخن دادِ تجدّد دادم
هر ادیبی به جَلالّت نرسد
هر خَری هم به وکالت نرسد
هر دَبَنگُوز که والی نشود
دامَ اِجلالهُ العالی نشَود
هرکه یک حرف بزد ساده وراست
نتوان گفت رئیس الوزراست
تو مپندار که هر احمقِ خر
مُقبِلُ السَّلطَنِه گردد آخَر
کارِ این چرخِ فلک تو در توست
کس نداند که چه در باطنِ اوست
نقدِ این عمر که بسیار کم است
راستی بد گذراندن ستم است
این جوانان که تجدّد طلبند
راستی دشمن علم و ادبند
شعر را در نظرِ اهلِ ادب
صَبر باشد وَتَد و عشق سَبَب
شاعری طبعِ روان میخواهد
نه معانی نه بیان میخواهد
آن که پیشِ تو خدایِ ادبند
نکته چینِ کلماتِ عربند
هچه گویند از آن جا گویند
هرچه جویند از آن جا جویند
یک طرف کاسته شأن و شرفم
یک طرف با همه دارد طرفم
من از این پیش معاون بودم
نه غلط کار نه خائن بودم
جاکِشی آمد و معزولم کرد
............ آواره و بی پولم کرد
چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه خورند
همگی کاسه بر و کیسه بُرند
بعد گفتند که این خوبنشد
لایقِ خادمِ محبوب نشد
پیش خود فکر به حالم کردند
اَنپِکتُر زِلزالَم کردند
چند مه رفت و مازرهال آمد
شُشَم از آمدنش حال آمد
یک معاون هم از آن کج کَلَهان
پرورش دیده در امعاء شَهان
جَسته از بینیِ دولت بیرون
شده افراطیِ اِفراطیّون
آمد از راه و مزَن بر دِل شد
کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد
چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود
پس بگو هیچ معاون نشود!
الغرض باز مرا کار افزود
که مرا تجربه افزونتر بود
چه بگویم که چه همّت کردم
با ماژُرهال چه خدمت کردم
بعد چون ار به سامان افتاد
آدژُوان تازه به کوران افتاد
رشتة کار به دست آوردند
در صفِ بنده شکست آوردند
دُم علم کرد معاوِن که منم
من در اطرافِ ماژر مؤتمنم
کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن
بنده گفتم به جهنم تو بِکُن
داد ضمناً ماژرم دلداری
که تو هر کار که بودت داری
باز شد مشغله تفتیش مرا
دارد این مشغله دل ریش مرا
کاین اداره به غلط دایره شد
چون یکی از شُعَبِ سایره شد
اندر این دایره یک آدم نیست
پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست
شُعَبِ دایرة من کم شد
شیرِ بی یال و دُم و اِشکم شد
من رئیسِ همه بودم وقتی
مایة واهمه بودم وقتی
آن زمان شعر جلوداریم بود
اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود
رؤسا جمله مطیعم بودند
تابعِ امرِ منیعم بودند
حالیا گوش به عرضم نکنند
جز یکی چون همه فرضم نکنند
آن کسانی که بُدند اَذنابم
کار برگشت و شدند اربابم
با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد
جِقّة چوبیم از رُعب افتاد
روز و شب یک دم آسوده نیم
من دگر ای رفقا مُردَنِیَم
بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه
دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه
بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
اشتباه بروت و نت کردم
سوزن آوردم و سنجاق زدم
پونز و پَنس و به اوراق زدم
هی نشستم به مناعت پسِ میز
هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز
هی پاراف هِشتَم و امضا کردم
خاطرِ مُدّعی ارضا کردم
گاه با زنگ و زمانی یا هو
پیشخدمت طلبیدم به بورو
تو بمیری ز آمور افتادم
از شر و شور و شعور افتادم
چه کنم زان همه شیفر و نومِرو
نیست در دست مرا غیر زِرو
هر بده کارتُن و بستان دوسیه
هی بیار از درِ دکّان نسیه
شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میلِ طالب
سردَرون گرد و به هر سو نگریست
تا بداند به یقین خر خرِ کیست
اندکی از چپ و از راست دَوید
باغ را از سرِ خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوشِ خربنده به پیشِ خر بود
اری آن گم شده را سمع و بصر
بود اندر گروِ کادنِ خر
آدمی پیشِ هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است
او چه دانند که چه بدیا خوب است
بیند آن را که بر او مطلوب اس
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دمِ کار گرفت
بود غافل که فلک پرده دَر است
پردهها در پسِ این پرده دَر است
ندهد شربتِ شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بینیش میسّر نشود
نیست صافی که مُکَدّر نشود
ناگهان صاحبِ خر پیدا شد
مشت بیچاره خَرگاه وا شد
بانگ برداشت بر او کای جاپیچ
چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ!
گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم
معنیِ هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلکِ مینایی
که خری هم به فراغت گایی
گوش کن کامدم امشب به نظر
قصة دیگر از این با مزهتر
اندر آن سال که از جانبِ غرب
شد روان سیل سفت آتشِ حرب
انگلیس از دلِ دریا برخاست
آتشی از سرِ دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدانِ وَغا
حافظِ صلحِ جهان آمریکا
گاریِ لیره ز آلمان آمد
به تنِ مردمِ ری جان آمد
جنبش افتاد در احزابِ غیور
آب داخل شد در لانه مور
رشتة طاعت ژاندارم گسیخت
عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت
همه گفتند که از وحدتِ دین
کرد باید کمکِ متّحدین
اهل ری عرضِ شهامت کردند
چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند
بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم
یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصدِ عدّة معدودی پول
مقصدِ باقیِ دیگر مجهول
من هم از جملة ایشان بودم
جزءِ آن جمعِ پریشان بودم
من هم از دردِ وطن با رفقا
میروم لیک ندانم به کجا
من و یک جمعِ دگر از احباب
شب رسیدیم به یک دیهِ خراب
کلبهٔی یافته مَأوا کردیم
پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب
این به فکرِ خورو آن در پیِ خواب
یکی افسرده و آن یک در جوش
عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود
خورد و در یک طرفِ حُجر .....
همه خفتند و مرا خواب نبُرد
خواب در منزِل ناباب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت
خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم آن سیّدة نرّه خره
رفته در زیرِ لحافِ پسره
گوید آهسته به گوشش که امیر
مرگِ من لفت بده، تخت بگیر!
این چه بحسّی و بد اخلاقی است
رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!
تو که همواره خوش اخلاق بدی
چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر
شد جوان در نظرم عالَمِ پیر
هرچه از خُلق نکو بشنیدم
عملاً بینِ رفقیقان دیدم
معنی خلق در ایران این است!
بد بُوَد هر که بما بدبین است!
هر که دم بیشتر از خُلق زند
قصدش این است که تا بیخ کُند
گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه
کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه
نه از این دلو شود پاره رسن
نه مرا جان به در آید ز بدن
رفت از دست به کلّی بدنم
تا به کی کار؟ مگر من چُدنم
کاش چرخ از حرکت خسته شود
درِ فابریکِ فلک بسته شود
موتورِ ناحیه از کار افتد
ترنِ رُشد ز رفتار افتد
زین زلازل که در این فرش افتد
کاش یک زلزله در عرش افتد
تا که بردارد دست از سرِ ناس
شرِّ این خلقت بیاصل و اساس
گر بود زندگی این، مردن چیست
این همه بردن و آوردن چیست
تو چو ان کوزه گرِ بوالهوسی
که کند کوزه به هر روز بسی
خوب چون سازد و آماده کند
به زمین کوبد و در هم شکند
باز مرغِ هوسش پر گیرد
عملِ لغوِ خود از سر گیرد
آخدا خوب که سنجیدم من
از تو هم هیچ نفهمیدم من
تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی
....................... نامردی
یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ
که به ما وصف نمودند
رُسُل
کاش مرغی شده پر باز کنم
تا لبِ بامِ تو پرواز کنم
این بزرگان که طلبکارِ من اند
طالبِ طبعِ گهربار من اند
کس نشد کِم ز غم آزاده کند
فکر حالِ من افتاده کند
در دهی گوشة باغی بدهد
گوسفندی و الاغی بدهد
نگذارد که من آزرده شوم
با چنین ذوق دل افسرده شوم
فتنهها در سرِ دین و وطن است
این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است
صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟
دینِ تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است
همه جا موطنِ هر مرد و زن است
چیست در کلّة تو این دو خیال
که کند خونِ مرا بر تو حلال
گر چه در مالیهام حالیه من
متأذّی شدم از مالیه من
حیف باشد که مرا فکرِ بلند
صرف گردد به خُرافاتی چند
حیف امروز گرفتارم من
ورنه مجموعة افکارم من
جهل از ملّتِ خود بردارم
منتی بر سرشان بگذارم
آنچه را گفتهام از زشت و نفیس
نیست فرصت که کنم پاک نویس
نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه
آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه
دردم از هر شبِ پیش افزون است
سوزشِ عشق ز حد بیرون است
تندتر گشته ز هر شب تبِ من
بدتر از هر شبِ من امشبِ من
نکند یادِ من آن شوخ پسر
نه به زور و نه به زاری نه به زر
کارِ هر دردِ دگر آسان است
آه از این درد که بی درمان است
یا رب آن شوخ دگر باز کجاست
کاتش از جانِ من امشب برخاست
با چشمِ که بر او افتاده است
که دلم در تک و بو افتاده است
به بِساطِ که نهاده است قدم؟
که من امشب نشکیبم یک دم
بر دلم دایم از او بیم آمد
تِلِگرافات که بی سیم آمد
ساعتِ ده شد و جانم به لب است
آخر ای شوخ بیا نصف شب است
گر نیایی تو شوم دیوانه
عاشقم بر تو، شنیدی یا نه
هرچه گفتی تو اطاعت کردم
صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم
حق تو را نیز چو من خوار کند
به یکی چون تو گرفتار کند
دوری و بی مَزِگی باز چرا
من که مُردم ز فِراقت دِ بیا
بکشی همچو من آهِ دگری
تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی
دست از کشتنِ عاشق نَکَشی
این سخنها به که میگویم من
چارة دل ز که میجویم من
دایم اندیشه و تشویش کنم
که چه خاکی به سر خویش کنم
یک طرف خوبیِ رفتار خودم
یک طرف زحمتِ همکارِ بدم
یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم
یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم
دایم افکنده یکی خوان دارم
زائر و شاعر و مهمان دارم
هرچه آمد به کَفَم گُم کردم
صرفِ آسایشِ مردُم کردم
بعدِ سی سال قلم فرسایی
نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی
گاه حاکم شدن و گاه دبیر
گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر
با سفرهایِ پیاپی کردن
ناقۀ راحت خود پی کردن
گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن
بله قربان بله قربان گفتن
گفتنِ این که ملکِ ظِلِّ خُداست
سینهاش آینة غیب نماست
مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن
همسرِ لوطی و رقاّص شدن
مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن
رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن
ساختن با کمک و غیر کمک
از برایِ رفقا دوز و کلک
باز هم کیسهام از زر خالی است
کیسهام خالی و همّت عالی است
با همه جُفت و جَلا و تَک و پو
دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُلسو
نه سری دارم و نه سامانی
نه دهی، مزرعهٔی، دُکاّنی
نه سر و کار به یک بانک مراست
نه به یک بانک یکی دانگ مراست
بگریزد ز من از نیمه راه
پول غول آمد و من بسمالله
من به بی سیم و زری مأنوسم
لیک از جایِ دگر مأیوسم
کارِ امروزة من کارِ بدی است
کارِ انسانِ قلیل الخردی است
انقلابِ ادبی محکم شد
فارسی با عربی توأم شد
درِ تجدید و تجدّد وا شد
ادبّیات شَلَم شُوربا شد
تا شد از شعر برون وزن ورَوی
یافت کاخِ ادبیّات نُوی
میکُنم قافیهها را پس و پیش
تا شوم نابغة دورة خویش
گلة من بود از مشغَلهام
باشد از مشغَلة من گِلِهام
همه گویند که من اُستادم
در سخن دادِ تجدّد دادم
هر ادیبی به جَلالّت نرسد
هر خَری هم به وکالت نرسد
هر دَبَنگُوز که والی نشود
دامَ اِجلالهُ العالی نشَود
هرکه یک حرف بزد ساده وراست
نتوان گفت رئیس الوزراست
تو مپندار که هر احمقِ خر
مُقبِلُ السَّلطَنِه گردد آخَر
کارِ این چرخِ فلک تو در توست
کس نداند که چه در باطنِ اوست
نقدِ این عمر که بسیار کم است
راستی بد گذراندن ستم است
این جوانان که تجدّد طلبند
راستی دشمن علم و ادبند
شعر را در نظرِ اهلِ ادب
صَبر باشد وَتَد و عشق سَبَب
شاعری طبعِ روان میخواهد
نه معانی نه بیان میخواهد
آن که پیشِ تو خدایِ ادبند
نکته چینِ کلماتِ عربند
هچه گویند از آن جا گویند
هرچه جویند از آن جا جویند
یک طرف کاسته شأن و شرفم
یک طرف با همه دارد طرفم
من از این پیش معاون بودم
نه غلط کار نه خائن بودم
جاکِشی آمد و معزولم کرد
............ آواره و بی پولم کرد
چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه خورند
همگی کاسه بر و کیسه بُرند
بعد گفتند که این خوبنشد
لایقِ خادمِ محبوب نشد
پیش خود فکر به حالم کردند
اَنپِکتُر زِلزالَم کردند
چند مه رفت و مازرهال آمد
شُشَم از آمدنش حال آمد
یک معاون هم از آن کج کَلَهان
پرورش دیده در امعاء شَهان
جَسته از بینیِ دولت بیرون
شده افراطیِ اِفراطیّون
آمد از راه و مزَن بر دِل شد
کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد
چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود
پس بگو هیچ معاون نشود!
الغرض باز مرا کار افزود
که مرا تجربه افزونتر بود
چه بگویم که چه همّت کردم
با ماژُرهال چه خدمت کردم
بعد چون ار به سامان افتاد
آدژُوان تازه به کوران افتاد
رشتة کار به دست آوردند
در صفِ بنده شکست آوردند
دُم علم کرد معاوِن که منم
من در اطرافِ ماژر مؤتمنم
کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن
بنده گفتم به جهنم تو بِکُن
داد ضمناً ماژرم دلداری
که تو هر کار که بودت داری
باز شد مشغله تفتیش مرا
دارد این مشغله دل ریش مرا
کاین اداره به غلط دایره شد
چون یکی از شُعَبِ سایره شد
اندر این دایره یک آدم نیست
پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست
شُعَبِ دایرة من کم شد
شیرِ بی یال و دُم و اِشکم شد
من رئیسِ همه بودم وقتی
مایة واهمه بودم وقتی
آن زمان شعر جلوداریم بود
اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود
رؤسا جمله مطیعم بودند
تابعِ امرِ منیعم بودند
حالیا گوش به عرضم نکنند
جز یکی چون همه فرضم نکنند
آن کسانی که بُدند اَذنابم
کار برگشت و شدند اربابم
با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد
جِقّة چوبیم از رُعب افتاد
روز و شب یک دم آسوده نیم
من دگر ای رفقا مُردَنِیَم
بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه
دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه
بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
اشتباه بروت و نت کردم
سوزن آوردم و سنجاق زدم
پونز و پَنس و به اوراق زدم
هی نشستم به مناعت پسِ میز
هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز
هی پاراف هِشتَم و امضا کردم
خاطرِ مُدّعی ارضا کردم
گاه با زنگ و زمانی یا هو
پیشخدمت طلبیدم به بورو
تو بمیری ز آمور افتادم
از شر و شور و شعور افتادم
چه کنم زان همه شیفر و نومِرو
نیست در دست مرا غیر زِرو
هر بده کارتُن و بستان دوسیه
هی بیار از درِ دکّان نسیه
شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میلِ طالب
سردَرون گرد و به هر سو نگریست
تا بداند به یقین خر خرِ کیست
اندکی از چپ و از راست دَوید
باغ را از سرِ خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوشِ خربنده به پیشِ خر بود
اری آن گم شده را سمع و بصر
بود اندر گروِ کادنِ خر
آدمی پیشِ هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است
او چه دانند که چه بدیا خوب است
بیند آن را که بر او مطلوب اس
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دمِ کار گرفت
بود غافل که فلک پرده دَر است
پردهها در پسِ این پرده دَر است
ندهد شربتِ شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بینیش میسّر نشود
نیست صافی که مُکَدّر نشود
ناگهان صاحبِ خر پیدا شد
مشت بیچاره خَرگاه وا شد
بانگ برداشت بر او کای جاپیچ
چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ!
گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم
معنیِ هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلکِ مینایی
که خری هم به فراغت گایی
گوش کن کامدم امشب به نظر
قصة دیگر از این با مزهتر
اندر آن سال که از جانبِ غرب
شد روان سیل سفت آتشِ حرب
انگلیس از دلِ دریا برخاست
آتشی از سرِ دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدانِ وَغا
حافظِ صلحِ جهان آمریکا
گاریِ لیره ز آلمان آمد
به تنِ مردمِ ری جان آمد
جنبش افتاد در احزابِ غیور
آب داخل شد در لانه مور
رشتة طاعت ژاندارم گسیخت
عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت
همه گفتند که از وحدتِ دین
کرد باید کمکِ متّحدین
اهل ری عرضِ شهامت کردند
چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند
بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم
یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصدِ عدّة معدودی پول
مقصدِ باقیِ دیگر مجهول
من هم از جملة ایشان بودم
جزءِ آن جمعِ پریشان بودم
من هم از دردِ وطن با رفقا
میروم لیک ندانم به کجا
من و یک جمعِ دگر از احباب
شب رسیدیم به یک دیهِ خراب
کلبهٔی یافته مَأوا کردیم
پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب
این به فکرِ خورو آن در پیِ خواب
یکی افسرده و آن یک در جوش
عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود
خورد و در یک طرفِ حُجر .....
همه خفتند و مرا خواب نبُرد
خواب در منزِل ناباب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت
خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم آن سیّدة نرّه خره
رفته در زیرِ لحافِ پسره
گوید آهسته به گوشش که امیر
مرگِ من لفت بده، تخت بگیر!
این چه بحسّی و بد اخلاقی است
رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!
تو که همواره خوش اخلاق بدی
چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر
شد جوان در نظرم عالَمِ پیر
هرچه از خُلق نکو بشنیدم
عملاً بینِ رفقیقان دیدم
معنی خلق در ایران این است!
بد بُوَد هر که بما بدبین است!
هر که دم بیشتر از خُلق زند
قصدش این است که تا بیخ کُند
گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه
کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه
نه از این دلو شود پاره رسن
نه مرا جان به در آید ز بدن
رفت از دست به کلّی بدنم
تا به کی کار؟ مگر من چُدنم
کاش چرخ از حرکت خسته شود
درِ فابریکِ فلک بسته شود
موتورِ ناحیه از کار افتد
ترنِ رُشد ز رفتار افتد
زین زلازل که در این فرش افتد
کاش یک زلزله در عرش افتد
تا که بردارد دست از سرِ ناس
شرِّ این خلقت بیاصل و اساس
گر بود زندگی این، مردن چیست
این همه بردن و آوردن چیست
تو چو ان کوزه گرِ بوالهوسی
که کند کوزه به هر روز بسی
خوب چون سازد و آماده کند
به زمین کوبد و در هم شکند
باز مرغِ هوسش پر گیرد
عملِ لغوِ خود از سر گیرد
آخدا خوب که سنجیدم من
از تو هم هیچ نفهمیدم من
تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی
....................... نامردی
یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ
که به ما وصف نمودند
رُسُل
کاش مرغی شده پر باز کنم
تا لبِ بامِ تو پرواز کنم
این بزرگان که طلبکارِ من اند
طالبِ طبعِ گهربار من اند
کس نشد کِم ز غم آزاده کند
فکر حالِ من افتاده کند
در دهی گوشة باغی بدهد
گوسفندی و الاغی بدهد
نگذارد که من آزرده شوم
با چنین ذوق دل افسرده شوم
فتنهها در سرِ دین و وطن است
این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است
صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟
دینِ تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است
همه جا موطنِ هر مرد و زن است
چیست در کلّة تو این دو خیال
که کند خونِ مرا بر تو حلال
گر چه در مالیهام حالیه من
متأذّی شدم از مالیه من
حیف باشد که مرا فکرِ بلند
صرف گردد به خُرافاتی چند
حیف امروز گرفتارم من
ورنه مجموعة افکارم من
جهل از ملّتِ خود بردارم
منتی بر سرشان بگذارم
آنچه را گفتهام از زشت و نفیس
نیست فرصت که کنم پاک نویس
ایرج میرزا : مثنوی ها
جواب به خرده گیر
شنیدم یاوه گویی هرزه پویی
گدایی، سفله ای، بی آبرویی
چو اشعار حجابم را شنیده
حجاب شرم و عفت را دریده
زبان بگشاده بر دشنام بنده
به زشتی یاد کرده نام بنده
ولی من هیچ بد از وی نگویم
به جز راه ادب راهی نپویم
مرا از فحش دادن عار باشد
که فحش آیین سردم دار باشد
گذارم امر را در پای تحقیق
سپس خواهم ز اهل فکر تصدیق
« سخن را روی با صاحبدلان است »
نه با هر بیدل بیخانمان است
به قول تو زنی کاندر برم بود
منش نشناختم کو خواهرم بود
گرفتم قول تو عین صواب است
نه این هم با ز تقصیر حجاب است؟
نباید منع کرد این عادت بد
که کس نادیده بر خواهر بچسبد؟
نه خود این نیز هم عیب حجابست
که خواهر از برادر کامیابست؟
تمام این مفاسد از حجابست
حجابست آنکه ایران زو خرابست
ترا هم شد حجاب اسباب این ظن
که خواندی مادرت را خواهر من !
اگر آن زن به سر معجر نمیزد
یقین این شُبهه از تو سر نمیزد
نفهمیده نمی گفتی و اکنون
نمی افتاد راز از پرده بیرون
نیاندیشیدی ای بیچاره خر
که خواهر ساز نایَد با برادر
حجابِ دست و صورت هم یقین است
که ضد نصِّ قُرآن مُبین است
گدایی، سفله ای، بی آبرویی
چو اشعار حجابم را شنیده
حجاب شرم و عفت را دریده
زبان بگشاده بر دشنام بنده
به زشتی یاد کرده نام بنده
ولی من هیچ بد از وی نگویم
به جز راه ادب راهی نپویم
مرا از فحش دادن عار باشد
که فحش آیین سردم دار باشد
گذارم امر را در پای تحقیق
سپس خواهم ز اهل فکر تصدیق
« سخن را روی با صاحبدلان است »
نه با هر بیدل بیخانمان است
به قول تو زنی کاندر برم بود
منش نشناختم کو خواهرم بود
گرفتم قول تو عین صواب است
نه این هم با ز تقصیر حجاب است؟
نباید منع کرد این عادت بد
که کس نادیده بر خواهر بچسبد؟
نه خود این نیز هم عیب حجابست
که خواهر از برادر کامیابست؟
تمام این مفاسد از حجابست
حجابست آنکه ایران زو خرابست
ترا هم شد حجاب اسباب این ظن
که خواندی مادرت را خواهر من !
اگر آن زن به سر معجر نمیزد
یقین این شُبهه از تو سر نمیزد
نفهمیده نمی گفتی و اکنون
نمی افتاد راز از پرده بیرون
نیاندیشیدی ای بیچاره خر
که خواهر ساز نایَد با برادر
حجابِ دست و صورت هم یقین است
که ضد نصِّ قُرآن مُبین است
ایرج میرزا : مثنوی ها
شکوۀ شاگرد
چنین می گفت شاگردی به مَکتَب
که این مکتب چه تاریکست یارب
نباشد جز همان تاریک دیوار
همان لوحِ سیاهِ تیره و تار
همان درس و همان بحث مُبَیَّن
همان تکلیف و آن جای مُعَیَّن
همیشه این کتاب و این قلمدان
همین دفتر که در پیشَست و دیوان
نشاید خواند این را زندگانی
کسالت باشد این نه شادمانی
مُعَلِّم در جوابش این چنین گفت
که باشد حالِ تو با حالِ من جُفت
همین مِنبَر مرا همواره در زیر
کنم هر صبحدم این درس تَکریر
نباشد جز همان قیل و همان قال
همان تعلیم ِصَرف و نَحوِ اَطفال
چه اطفالی که با این جمله تدریس
نمی دانند جز تَزویر و تَلبیس
چنان تنبل به وقتِ درس خواندن
که هم خود را کسل سازد و هم من
به شاگرد و معلِّم بار بسیار
به گردن هست و باید بُرد ناچار
که این مکتب چه تاریکست یارب
نباشد جز همان تاریک دیوار
همان لوحِ سیاهِ تیره و تار
همان درس و همان بحث مُبَیَّن
همان تکلیف و آن جای مُعَیَّن
همیشه این کتاب و این قلمدان
همین دفتر که در پیشَست و دیوان
نشاید خواند این را زندگانی
کسالت باشد این نه شادمانی
مُعَلِّم در جوابش این چنین گفت
که باشد حالِ تو با حالِ من جُفت
همین مِنبَر مرا همواره در زیر
کنم هر صبحدم این درس تَکریر
نباشد جز همان قیل و همان قال
همان تعلیم ِصَرف و نَحوِ اَطفال
چه اطفالی که با این جمله تدریس
نمی دانند جز تَزویر و تَلبیس
چنان تنبل به وقتِ درس خواندن
که هم خود را کسل سازد و هم من
به شاگرد و معلِّم بار بسیار
به گردن هست و باید بُرد ناچار
ایرج میرزا : مثنوی ها
سوءِ ظَنّ
ایرج میرزا : قطعه ها
در هجو نصرت الدوله
شاه زاده ضیافَتی کردی
کِافَت آوَرد مَر ضیایِ ترا
کارهایت معرِّفی کردند
سستیِ عقل و ضعفِ رایِ ترا
به همه کفش دادی و مَلِکی
زان که کوچک بُدند پایِ ترا
هیچ بر من ندادی و گفتی
رَوَم و سر کنم هِجایِ ترا
چَشم ! اگر روزگار بُگذارَد
در کفِ تو نِهَم سَزایِ ترا
لیک حالا جز این نخواهم گفت
که برَد مرده شو سَرایِ ترا
نه سرایِ ترا به تنهایی
هم عطایِ تو هم لَقایِ ترا
خوب شد بر مَنَت نَرَسید
بنده گاییدم آن عَطایِ ترا
کِافَت آوَرد مَر ضیایِ ترا
کارهایت معرِّفی کردند
سستیِ عقل و ضعفِ رایِ ترا
به همه کفش دادی و مَلِکی
زان که کوچک بُدند پایِ ترا
هیچ بر من ندادی و گفتی
رَوَم و سر کنم هِجایِ ترا
چَشم ! اگر روزگار بُگذارَد
در کفِ تو نِهَم سَزایِ ترا
لیک حالا جز این نخواهم گفت
که برَد مرده شو سَرایِ ترا
نه سرایِ ترا به تنهایی
هم عطایِ تو هم لَقایِ ترا
خوب شد بر مَنَت نَرَسید
بنده گاییدم آن عَطایِ ترا
ایرج میرزا : قطعه ها
کودک دورۀ طلایی
بچه هایِ زمانه رند شدند
بی ثمر دان تو ژاژخایی را
کودکانِ زمان ما نکنند
جز برایِ زر آشنایی را
یا برو زَر بده که سر بنهند
یا برو دِل بِنه جُدایی را
در نَظَرْشانْ بهایِ جامی نیست
دفترِ جامی و بَهایی را
نشِناسند جز بَرایِ طلا
شیخی و صوفی و بَهایی را
به شَمیزی نمی کنند حِساب
شِعْرِ خاقانی و سَنایی را
یاوه دانند و سُخْره پندارند
مهربانی و آشنایی را
نَبُوَد در مِزاجِشان اثری
عَرْضِ اِفْلاس و بی نَوایی را
نتوانی فَریفْتْ جز به طلا
کودکِ دورۀ طلایی را
بی ثمر دان تو ژاژخایی را
کودکانِ زمان ما نکنند
جز برایِ زر آشنایی را
یا برو زَر بده که سر بنهند
یا برو دِل بِنه جُدایی را
در نَظَرْشانْ بهایِ جامی نیست
دفترِ جامی و بَهایی را
نشِناسند جز بَرایِ طلا
شیخی و صوفی و بَهایی را
به شَمیزی نمی کنند حِساب
شِعْرِ خاقانی و سَنایی را
یاوه دانند و سُخْره پندارند
مهربانی و آشنایی را
نَبُوَد در مِزاجِشان اثری
عَرْضِ اِفْلاس و بی نَوایی را
نتوانی فَریفْتْ جز به طلا
کودکِ دورۀ طلایی را
ایرج میرزا : قطعه ها
افکار خنده آور
ای هم سفر عزیز من مَجد
افکارِ تو خنده آورنده است
خواهی تو اگر نویسی این جُنگ
بنویس، چه جایِ شعر بنده است
این پند که می دهم فراگیر
هر چند که اندکی گَزنده است
«در شعر مپیچ و در فنِ او»
کاین کار ز کار های گُنده است
روهوچی و روزنامه چی شو
این است که فایَدَت دِهَنده است
امروز به هر کجا ادیبی است
در گوشۀ عُزلتی خَزَنده است
اَشغال نصیب هر چه کونی است
اَحرار اسیرِ هر چه جِنده است
این سگ مرَضی بُوَد که آخِر
از گرسنگی ترا کُشَنده است
این است طَنابِ احتیاجی
کِت بر دَرِ هر خسی کشنده است
رَو تجرِبه یی ز حالِ من گیر
کاین تجربه مر ترا بَسَنده است
بینی تو که شعرِ بنده امروز
بر طبعِ مرا هب جان خَزَنده است
هر شعر که بشنوند نیکو
هر چند که بُوِیِ خون دهنده است
چون مختصر وسلیس و خوب است
یا صاف و صریح و پوست کَندَه است
از فُرطِ مَحَبَّتی که دارند
گویند که شعر، شعرِ رنده است
با این همه هیچ کس نَپُرسد
کاین مَرد که مُرده ای که زنده است
دزدانِ خروس دیگرانند
پرهاش بُرون ز جیبِ بنده است!
افکارِ تو خنده آورنده است
خواهی تو اگر نویسی این جُنگ
بنویس، چه جایِ شعر بنده است
این پند که می دهم فراگیر
هر چند که اندکی گَزنده است
«در شعر مپیچ و در فنِ او»
کاین کار ز کار های گُنده است
روهوچی و روزنامه چی شو
این است که فایَدَت دِهَنده است
امروز به هر کجا ادیبی است
در گوشۀ عُزلتی خَزَنده است
اَشغال نصیب هر چه کونی است
اَحرار اسیرِ هر چه جِنده است
این سگ مرَضی بُوَد که آخِر
از گرسنگی ترا کُشَنده است
این است طَنابِ احتیاجی
کِت بر دَرِ هر خسی کشنده است
رَو تجرِبه یی ز حالِ من گیر
کاین تجربه مر ترا بَسَنده است
بینی تو که شعرِ بنده امروز
بر طبعِ مرا هب جان خَزَنده است
هر شعر که بشنوند نیکو
هر چند که بُوِیِ خون دهنده است
چون مختصر وسلیس و خوب است
یا صاف و صریح و پوست کَندَه است
از فُرطِ مَحَبَّتی که دارند
گویند که شعر، شعرِ رنده است
با این همه هیچ کس نَپُرسد
کاین مَرد که مُرده ای که زنده است
دزدانِ خروس دیگرانند
پرهاش بُرون ز جیبِ بنده است!
ایرج میرزا : قطعه ها
تاریخ فوت
این جهان پیش راد مردِ حکیم
هست محنت فزایِ غم آباد
زن و مرد و شَه و گدا دارند
همه از دستِ این جهان فریاد
چَشمِ عِبرت گُشا ببین که چه سان
مَسنَدِ جَم بداد بر کَفِ باد
پیر زالی است نو عروس نُمای
کرده در زیرِ خاک بس داماد
همه ناکام از زمانه روند
هیچ کس نیست از جهان دل شاد
جامۀ مرگش آسمان دوزد
هر که اندر زمین ز مادر زاد
دخترِ خاک گت دخترِ شه
آن قمر طلعت فرشته نهاد
لقبش هم عزیز عُلیا بود
چون به عزت قدم به خُلد نهاد
بهر تاریخ فوتش ایرج گفت
جایش اندر بهشت ایزد داد
هست محنت فزایِ غم آباد
زن و مرد و شَه و گدا دارند
همه از دستِ این جهان فریاد
چَشمِ عِبرت گُشا ببین که چه سان
مَسنَدِ جَم بداد بر کَفِ باد
پیر زالی است نو عروس نُمای
کرده در زیرِ خاک بس داماد
همه ناکام از زمانه روند
هیچ کس نیست از جهان دل شاد
جامۀ مرگش آسمان دوزد
هر که اندر زمین ز مادر زاد
دخترِ خاک گت دخترِ شه
آن قمر طلعت فرشته نهاد
لقبش هم عزیز عُلیا بود
چون به عزت قدم به خُلد نهاد
بهر تاریخ فوتش ایرج گفت
جایش اندر بهشت ایزد داد
ایرج میرزا : قطعه ها
دوزخ
ایرج میرزا : قطعه ها
جواب به حامی عارف
میم سپاسی کجاست تا که نگوید
عارف بیچاره دادخواه ندارد
میم سپاسی اگر قدم نهد پیش
جیم اساسی دگر پناه ندارد
هر که نگوید که عارف آدم خوبی است
عامی محض است و اشتباه ندارد
روز قیامت شود به صورت خرچنگ
هر که ز عارف ادب نگاه ندارد
آینه باشد وجود حضرت عارف
غصّه چرا می خوری که آه ندارد
کیست در ایران که هرچه دارد از او نیست
یاوه چه گویی که مال و جاه ندارد
او مَلِکی باشد از ملایک عَرشی
هیچ ملک مرتع و سپاه ندارد
مولَوی او رَسَد ز عالم لاهوت
جامه مَدَر گر به سر کلاه ندارد
رو تو شبی در تاتر او که ببینی
هیچ شهی این قدر سپاه ندارد
آن همه کز بهر او زنند کِسان دست
آن همه مس زن خُسوف ماه ندارد
مجلس حالش ندیده یی که ببینی
هیچ کس این مایه دستگاه ندارد
آن قدر او را بود علاقه به ایران
هیچ حشیشی به خانقاه ندارد
تا که روان دیده اشک مام وطن را
خندۀ شیرین و قاه قاه ندارد
تهمت محض است بچّه بازیِ عارف
بنده قسم می خورم که باه ندارد
بهر تماشای خلقت است که گاهی
بچّه به گیر آورد که شاه ندارد
گاه به گاه او کند به روی نکو میل
کیست که این میل گاه گاه ندارد
عارف ما هر چه هست و نیست همین است
هیچ در او مکر وسوسه راه ندارد
با همه تندی و زود رنجی عارف
ربط به آن آب زیرِ کاه ندارد
آدم بی عیب کو؟ تو هیچ شنیدی
باغ که گُل دارد و گیاه ندارد
در دل من هیچ جز محبت او نیست
حیف که این مدعا گُواه ندارد
آه که من ره نیافتم به دل او
من چه کنم این خرابه راه ندارد
هر که سعایت کند میان من و او
هر که ببینم چو من رفاه ندارد
ساعی و نَمام روز خوب نبیند
چاه کن آسودگی ز چاه ندارد
بنده اگر چند شعر هرزه سرودم
این همه اَلغوث و یاإله ندارد
در دو سه جا نامِ عارف آمده در شعر
وا اسفا وا مصیبتاه ندارد
مَردم اگر شعر خواه و شعر شناسند
ربط به این عبدِ روسیاه ندارد
من چه کنم شعرم از شفاه بیفتد
بنده تسلط که بر شِفاه ندارد
سیل روان عاقبت ز سیر بمانَد
شعر روان هیچ ایستگاه ندارد
میم سپاسی قسم به حضرت عباس
بنده در این ماجَرا گُناه ندارد
عارف بیچاره دادخواه ندارد
میم سپاسی اگر قدم نهد پیش
جیم اساسی دگر پناه ندارد
هر که نگوید که عارف آدم خوبی است
عامی محض است و اشتباه ندارد
روز قیامت شود به صورت خرچنگ
هر که ز عارف ادب نگاه ندارد
آینه باشد وجود حضرت عارف
غصّه چرا می خوری که آه ندارد
کیست در ایران که هرچه دارد از او نیست
یاوه چه گویی که مال و جاه ندارد
او مَلِکی باشد از ملایک عَرشی
هیچ ملک مرتع و سپاه ندارد
مولَوی او رَسَد ز عالم لاهوت
جامه مَدَر گر به سر کلاه ندارد
رو تو شبی در تاتر او که ببینی
هیچ شهی این قدر سپاه ندارد
آن همه کز بهر او زنند کِسان دست
آن همه مس زن خُسوف ماه ندارد
مجلس حالش ندیده یی که ببینی
هیچ کس این مایه دستگاه ندارد
آن قدر او را بود علاقه به ایران
هیچ حشیشی به خانقاه ندارد
تا که روان دیده اشک مام وطن را
خندۀ شیرین و قاه قاه ندارد
تهمت محض است بچّه بازیِ عارف
بنده قسم می خورم که باه ندارد
بهر تماشای خلقت است که گاهی
بچّه به گیر آورد که شاه ندارد
گاه به گاه او کند به روی نکو میل
کیست که این میل گاه گاه ندارد
عارف ما هر چه هست و نیست همین است
هیچ در او مکر وسوسه راه ندارد
با همه تندی و زود رنجی عارف
ربط به آن آب زیرِ کاه ندارد
آدم بی عیب کو؟ تو هیچ شنیدی
باغ که گُل دارد و گیاه ندارد
در دل من هیچ جز محبت او نیست
حیف که این مدعا گُواه ندارد
آه که من ره نیافتم به دل او
من چه کنم این خرابه راه ندارد
هر که سعایت کند میان من و او
هر که ببینم چو من رفاه ندارد
ساعی و نَمام روز خوب نبیند
چاه کن آسودگی ز چاه ندارد
بنده اگر چند شعر هرزه سرودم
این همه اَلغوث و یاإله ندارد
در دو سه جا نامِ عارف آمده در شعر
وا اسفا وا مصیبتاه ندارد
مَردم اگر شعر خواه و شعر شناسند
ربط به این عبدِ روسیاه ندارد
من چه کنم شعرم از شفاه بیفتد
بنده تسلط که بر شِفاه ندارد
سیل روان عاقبت ز سیر بمانَد
شعر روان هیچ ایستگاه ندارد
میم سپاسی قسم به حضرت عباس
بنده در این ماجَرا گُناه ندارد