عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۸
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۰
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٧ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶٩ - ایضاً قطعه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۵ - قطعه ملمع
فدیتک صاحبی بلغ سلامی
الی غیث الندی غوث الانام
غیاث الدین که از بهر تفاخر
کند مستوفی چرخش غلامی
له فی المعضلات صفاء رای
کنور الشمس فی جنح الظلام
ز نظم کلک او گشتست آمن
عقود مملکت از بی نظامی
تزاحمت الافاضل فی ذراه
وهل عذب یکون بلا ازدحام
بگوی آن مرکب موعود گوئی
برون شد از جهان از تیز کامی
رعاک الله ان الخلف شین
فلاتر کن الی خلف الکلام
ز من یک بیت تضمین کرده بشنو
که بادی تا ابد در نیکنامی
اذا ابدئت بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمام
الی غیث الندی غوث الانام
غیاث الدین که از بهر تفاخر
کند مستوفی چرخش غلامی
له فی المعضلات صفاء رای
کنور الشمس فی جنح الظلام
ز نظم کلک او گشتست آمن
عقود مملکت از بی نظامی
تزاحمت الافاضل فی ذراه
وهل عذب یکون بلا ازدحام
بگوی آن مرکب موعود گوئی
برون شد از جهان از تیز کامی
رعاک الله ان الخلف شین
فلاتر کن الی خلف الکلام
ز من یک بیت تضمین کرده بشنو
که بادی تا ابد در نیکنامی
اذا ابدئت بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمام
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٩ - قطعه
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - درمدح امام اجل عزالاسلام معین الدین حسین
باز خورشید چرخ رخشان شد
باز کار جهان بسامان شد
چشم اسلام باز روشن گشت
لب امید باز خندان شد
روز تاریک گشته روشن گشت
کار دشوار بوده آسان شد
باز عیسی ز مهد روی نمود
باز دجال فتنه پنهان شد
آخرین یارب مسلمانان
مدد لطف و فضل یزدان شد
چون گزاریم شکر این نعمت
که حقیقت ز حد امکان شد
تا بدانند کز پریشانیت
کار اسلام چون پریشان شد
تنت از رنج تب چو گشت ضعیف
تب ترابود و چرخ لرزان شد
نه لب برق خنده زد زین غم
نه ستاره سپید دندان شد
مسند شرع بی مهابت تو
از لباس شکوه عریان شد
منبر وعظ تو چو حنانه
هم دوتا گشت و هم بافغان شد
چرخ بهر دعات صوفی وار
دلق پوشید و سبحه گردان شد
عرش میخواند آیه الکرسی
آسمان لن یصیبنا خوان شد
گاه طاوس سدره چون طوطی
قل هوالله خوان بالحان شد
گاه عیسی برقیه می آمد
بزمین چون طبیب حیران شد
عاف یارب و اشف مرضانا
ورد تسبیح هر مسلمان شد
مهر میگفت صبح را که مخند
نشنیدی که خواجه نالان شد
صبح میگفت مهر را که مترس
ذات پاکش نه جوهر جان شد؟
ذکر وحشت نمیکنم آن رفت
رنج بگذشت و غم بپایان شد
چرخ بیخردگی اگر کردست
عذرها گفت از ان پشیمان شد
بهر آنچت اشارتست اکنون
طاعت آورد و بنده فرمان شد
رنج اگر چند صعب بود گذشت
کوری احمقی که تاوان شد
چه شماتت کند عدو که ترا
عارضه چند روز مهمان شد
جرم ماه ار نحیف شد زمحاق
عزا و بین هزار چندان شد
خصم گوریش کن که خواجه ما
بر سر درس و ختم قرآن شد
می چه پنداشت حاسدت آخر
که مگر ماهتاب کتان شد؟
یا خران را نموده اند بخواب
که رفعناه نقش پالان شد
گاو ریشی همی نباید کرد
که بهاراست وپشم ارزان شد
روز کوری اوست گر خفاش
دشمن آفتاب رخشان شد
دشمنان را قفا همی خارد
نیت روی مردمی آن شد
تیغ شو چون حسودگردن گشت
پتک شو چون عدوت سندان شد
مارشد مور از آنکه مهلت یافت
سربکوبش وگر نه ثعبان شد
کافر نعمت ترا این بس
که اسیر وبال کفران شد
شوخی زاهدان حال نمای
آفت کشت و منع باران شد
همه ناموس کرد و کبر آخر
هم تبلبیس چون تو نتوان شد
ما ندیدیم در جهان باری
هیچ دیوی که او سلیمان شد
تا که گویند زاهل علم کسی
درفقیهی عدال نعمان شد
از تو خالی مباد مسند شرع
کز تو بنیاد ظلم ویران شد
باد قربانت خصم میش ارچه
بهر اسحق کیش قربان شد
باز کار جهان بسامان شد
چشم اسلام باز روشن گشت
لب امید باز خندان شد
روز تاریک گشته روشن گشت
کار دشوار بوده آسان شد
باز عیسی ز مهد روی نمود
باز دجال فتنه پنهان شد
آخرین یارب مسلمانان
مدد لطف و فضل یزدان شد
چون گزاریم شکر این نعمت
که حقیقت ز حد امکان شد
تا بدانند کز پریشانیت
کار اسلام چون پریشان شد
تنت از رنج تب چو گشت ضعیف
تب ترابود و چرخ لرزان شد
نه لب برق خنده زد زین غم
نه ستاره سپید دندان شد
مسند شرع بی مهابت تو
از لباس شکوه عریان شد
منبر وعظ تو چو حنانه
هم دوتا گشت و هم بافغان شد
چرخ بهر دعات صوفی وار
دلق پوشید و سبحه گردان شد
عرش میخواند آیه الکرسی
آسمان لن یصیبنا خوان شد
گاه طاوس سدره چون طوطی
قل هوالله خوان بالحان شد
گاه عیسی برقیه می آمد
بزمین چون طبیب حیران شد
عاف یارب و اشف مرضانا
ورد تسبیح هر مسلمان شد
مهر میگفت صبح را که مخند
نشنیدی که خواجه نالان شد
صبح میگفت مهر را که مترس
ذات پاکش نه جوهر جان شد؟
ذکر وحشت نمیکنم آن رفت
رنج بگذشت و غم بپایان شد
چرخ بیخردگی اگر کردست
عذرها گفت از ان پشیمان شد
بهر آنچت اشارتست اکنون
طاعت آورد و بنده فرمان شد
رنج اگر چند صعب بود گذشت
کوری احمقی که تاوان شد
چه شماتت کند عدو که ترا
عارضه چند روز مهمان شد
جرم ماه ار نحیف شد زمحاق
عزا و بین هزار چندان شد
خصم گوریش کن که خواجه ما
بر سر درس و ختم قرآن شد
می چه پنداشت حاسدت آخر
که مگر ماهتاب کتان شد؟
یا خران را نموده اند بخواب
که رفعناه نقش پالان شد
گاو ریشی همی نباید کرد
که بهاراست وپشم ارزان شد
روز کوری اوست گر خفاش
دشمن آفتاب رخشان شد
دشمنان را قفا همی خارد
نیت روی مردمی آن شد
تیغ شو چون حسودگردن گشت
پتک شو چون عدوت سندان شد
مارشد مور از آنکه مهلت یافت
سربکوبش وگر نه ثعبان شد
کافر نعمت ترا این بس
که اسیر وبال کفران شد
شوخی زاهدان حال نمای
آفت کشت و منع باران شد
همه ناموس کرد و کبر آخر
هم تبلبیس چون تو نتوان شد
ما ندیدیم در جهان باری
هیچ دیوی که او سلیمان شد
تا که گویند زاهل علم کسی
درفقیهی عدال نعمان شد
از تو خالی مباد مسند شرع
کز تو بنیاد ظلم ویران شد
باد قربانت خصم میش ارچه
بهر اسحق کیش قربان شد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - اثیرالدین ابهری در مدح جمالدین گوید
از طبع تو جزگهر چه خیزد
بالفظ تو جز شکر چه خیزد
استاد جمال الدین در جواب فرماید
با کلک تو از گهر چه خیزد
بالفظ تو از شکر چه خیزد
با پرتو خاطر شریفت
از عکس شعاع خور چه خیزد
بی نام تو از سخن چه آید
بی نامیه ازشجر چه خیزد
در عالم جان و خطه عقل
از نظم تو پاک تر چه خیزد
در معرض لفظ روشن تو
از اختر باختر چه خیزد
چون بحر علوم تو زند موج
از صد صدف دررچه خیزد
وقتی که زشعر دم زنی تو
از سرد ذم سحر دم سحر چه خیزد
چون کوزه زشعر تو گشایند
از نغمه کاسه گر چه خیزد
لفظ خوش تست قوت دلها
از شربت گلشکر چه خیزد
میر سخنی سخن غلامت
به زین زجهان حشر چه خیزد
کان هنری اگر چه گویند
زر باید از هنر چه خیزد
بی زر ز هنر هنر چه آید
بی نم زشجر ثمر چه خیزد
از مردم بی درم چه آید
وز دیلم بی تبر چه خیزد
آنرا که نداد چرخ دولت
از دانش بحر وبر چه خیزد
نادانی و دولت ای برادر
زین دانش بی خطر چه خیزد
زر باید خاک بر سر شعر
زوگرد نخیزد ار چه خیزد
چون شعر در اصل معتبر نیست
زین گفته پر عبر چه خیزد
چون نیست سخن شناس دردهر
پس زین در روغررچه خیزد
در جلوه بنات فکر ما را
زین مشتی کور و کرچه خیزد
آنکسکه شناسد او خود از ماست
ور همچو خودی نگر چه خیزد
وانکس که نداند ارچه خواهد
از جاهل مدح خر چه خیزد
نقدی رایج شناس تحسین
زاحسنت و زماقصر چه خیزد
گیرم که سری شوم زعالم
از عالم سر بسر چه خیزد
از دایره کو همه سر آمد
جز گشتن گرد سر چه خیزد
چون کشتی مانشست بر خشک
زین بحر لطیف تر چه خیزد
چون پی سپر همه جهانیم
زین شعر فلک سپر چه خیزد
بر دوخته چشم باز او را
از قوت بال و پر چه خیزد
بافر چو هماست و استخوانست
خوردش چو سگان ز فرچه خیزد
سرو آمده سایه دار لیکن
از وی چو نداشت بر چه خیزد
صد دست چنار دارد اما
از دست تهی نظر چه خیزد
این چه سخنست هم سخن به
در روی زمین زهر چه خیزد
معشوقه ذلگشا سخن دان
از دلبر سیم بر چه خیزد
دانش طلب از درم چه آید
معنی نگر از صور چه خیزد
بهتر خلف از جهان سخن خاست
از ذختر و از پسر چه خیزد
مرداز هنر آدمیست ور نه
از نسبت بو البشر چه خیزد
فضل و هنر است زینت مرد
از حلقه و از کمر چه خیزد
تن را چو برهنه ماند از علم
از کسوت شوشتر چه خیزد
دل زنده بعلم باید ار نی
از جنبش جانور چه خیزد
جان را بعلوم پرورش ده
ایمرد زخواب وخور چه خیزد
حاصل ز طعام چرب و شیرین
جز ضربت نیشتر چه خیزد
با تازه سخن زر کهن چیست
این رو حست از حجر چه خیزد
وقتی که همی نفس زندصبح
زاختر بسپهر بر چه خیزد
جانی که سخن سزاست طوطی
از همه هدهد تاجور چه خیزد
نرگس که بیافت شش درم سیم
زانش بجز از سهر چه خیزد
از گل که زریست در میاننش
جز خنده دلشکر چه خیزد
جز سوزش و جز گداز و کریه
از شمع و زتاج زر چه خیزد
ایدل دل از ینمقام بگسل
بر خیز کزین مقر چه خیزد
زین منزل پر خطر چه آید
زین گنبد پرگذر چه خیزد
در دهر دو رنگ دل چه بندی
زان صفوت وزین کدر چه خیزد
چرب آخور تست عالم جان
زین شورستان شر چه خیزد
از گردش چرخ و سیر اختر
خیرو شر و نفع وضر چه خیزد
زان دیده دیده دوز بندیش
زین پرده پرده در چه خیزد
از بند چهار و هفت بر خیز
زین مادر و زان پدر چه خیزد
زین خانه چار حد چه آید
زین حجره هفت در چه خیزد
از چاه برآر یوسف جان
زین شاه بچاه در چه خیزد
بر بام فلک خرام یکره
زین گشتن در بدر چه خیزد
دعوی نکنم که این بدیهه است
در شعر زما حضر چه خیزد
خود مبلغ علم و غایت جهد
این بود وزین قدر چه خیزد
گفتم مگرم سخن دهد دست
دانستم کز مگر چه خیزد
بهتر نیکی بدست پیشت
با آنکه زبد بتر چه خیزد
در عهد تو از تعرض شعر
جز سوز جگر دگر چه خیزد
جایی که همی نفس زند مشک
از سوخته جگر چه خیزد
خورشید چو گشت سایه گستر
از ذره مختصر چه خیزد
چون ابر کشید خنجر برق
از ناوک یک شرر چه خیزد
جائی که زره گر است داود
از سلسله شمر چه خیزد
چون مهر کند فلک سوار ی
از چالش لاشه خر چه خیزد
چون اختر جمله دیده آمد
ا زنرگس بی بصر چه خیزد
گر چه زتوأم چنانکه گفتی
کز طبع تو جز گهر چه خیزد
مه یافت نظر زجرم خورشید
بنگر کش از ان نظر چه خیزد
لیکن چو رسد بجرم خورشید
از دایره قمر چه خیزد
گفتم با شارت تو این شعر
وز گفتن این بدر چه خیزد
هم رخصت تست تا بگویی
زین شاعر بی خبر چه خیزد
بالفظ تو جز شکر چه خیزد
استاد جمال الدین در جواب فرماید
با کلک تو از گهر چه خیزد
بالفظ تو از شکر چه خیزد
با پرتو خاطر شریفت
از عکس شعاع خور چه خیزد
بی نام تو از سخن چه آید
بی نامیه ازشجر چه خیزد
در عالم جان و خطه عقل
از نظم تو پاک تر چه خیزد
در معرض لفظ روشن تو
از اختر باختر چه خیزد
چون بحر علوم تو زند موج
از صد صدف دررچه خیزد
وقتی که زشعر دم زنی تو
از سرد ذم سحر دم سحر چه خیزد
چون کوزه زشعر تو گشایند
از نغمه کاسه گر چه خیزد
لفظ خوش تست قوت دلها
از شربت گلشکر چه خیزد
میر سخنی سخن غلامت
به زین زجهان حشر چه خیزد
کان هنری اگر چه گویند
زر باید از هنر چه خیزد
بی زر ز هنر هنر چه آید
بی نم زشجر ثمر چه خیزد
از مردم بی درم چه آید
وز دیلم بی تبر چه خیزد
آنرا که نداد چرخ دولت
از دانش بحر وبر چه خیزد
نادانی و دولت ای برادر
زین دانش بی خطر چه خیزد
زر باید خاک بر سر شعر
زوگرد نخیزد ار چه خیزد
چون شعر در اصل معتبر نیست
زین گفته پر عبر چه خیزد
چون نیست سخن شناس دردهر
پس زین در روغررچه خیزد
در جلوه بنات فکر ما را
زین مشتی کور و کرچه خیزد
آنکسکه شناسد او خود از ماست
ور همچو خودی نگر چه خیزد
وانکس که نداند ارچه خواهد
از جاهل مدح خر چه خیزد
نقدی رایج شناس تحسین
زاحسنت و زماقصر چه خیزد
گیرم که سری شوم زعالم
از عالم سر بسر چه خیزد
از دایره کو همه سر آمد
جز گشتن گرد سر چه خیزد
چون کشتی مانشست بر خشک
زین بحر لطیف تر چه خیزد
چون پی سپر همه جهانیم
زین شعر فلک سپر چه خیزد
بر دوخته چشم باز او را
از قوت بال و پر چه خیزد
بافر چو هماست و استخوانست
خوردش چو سگان ز فرچه خیزد
سرو آمده سایه دار لیکن
از وی چو نداشت بر چه خیزد
صد دست چنار دارد اما
از دست تهی نظر چه خیزد
این چه سخنست هم سخن به
در روی زمین زهر چه خیزد
معشوقه ذلگشا سخن دان
از دلبر سیم بر چه خیزد
دانش طلب از درم چه آید
معنی نگر از صور چه خیزد
بهتر خلف از جهان سخن خاست
از ذختر و از پسر چه خیزد
مرداز هنر آدمیست ور نه
از نسبت بو البشر چه خیزد
فضل و هنر است زینت مرد
از حلقه و از کمر چه خیزد
تن را چو برهنه ماند از علم
از کسوت شوشتر چه خیزد
دل زنده بعلم باید ار نی
از جنبش جانور چه خیزد
جان را بعلوم پرورش ده
ایمرد زخواب وخور چه خیزد
حاصل ز طعام چرب و شیرین
جز ضربت نیشتر چه خیزد
با تازه سخن زر کهن چیست
این رو حست از حجر چه خیزد
وقتی که همی نفس زندصبح
زاختر بسپهر بر چه خیزد
جانی که سخن سزاست طوطی
از همه هدهد تاجور چه خیزد
نرگس که بیافت شش درم سیم
زانش بجز از سهر چه خیزد
از گل که زریست در میاننش
جز خنده دلشکر چه خیزد
جز سوزش و جز گداز و کریه
از شمع و زتاج زر چه خیزد
ایدل دل از ینمقام بگسل
بر خیز کزین مقر چه خیزد
زین منزل پر خطر چه آید
زین گنبد پرگذر چه خیزد
در دهر دو رنگ دل چه بندی
زان صفوت وزین کدر چه خیزد
چرب آخور تست عالم جان
زین شورستان شر چه خیزد
از گردش چرخ و سیر اختر
خیرو شر و نفع وضر چه خیزد
زان دیده دیده دوز بندیش
زین پرده پرده در چه خیزد
از بند چهار و هفت بر خیز
زین مادر و زان پدر چه خیزد
زین خانه چار حد چه آید
زین حجره هفت در چه خیزد
از چاه برآر یوسف جان
زین شاه بچاه در چه خیزد
بر بام فلک خرام یکره
زین گشتن در بدر چه خیزد
دعوی نکنم که این بدیهه است
در شعر زما حضر چه خیزد
خود مبلغ علم و غایت جهد
این بود وزین قدر چه خیزد
گفتم مگرم سخن دهد دست
دانستم کز مگر چه خیزد
بهتر نیکی بدست پیشت
با آنکه زبد بتر چه خیزد
در عهد تو از تعرض شعر
جز سوز جگر دگر چه خیزد
جایی که همی نفس زند مشک
از سوخته جگر چه خیزد
خورشید چو گشت سایه گستر
از ذره مختصر چه خیزد
چون ابر کشید خنجر برق
از ناوک یک شرر چه خیزد
جائی که زره گر است داود
از سلسله شمر چه خیزد
چون مهر کند فلک سوار ی
از چالش لاشه خر چه خیزد
چون اختر جمله دیده آمد
ا زنرگس بی بصر چه خیزد
گر چه زتوأم چنانکه گفتی
کز طبع تو جز گهر چه خیزد
مه یافت نظر زجرم خورشید
بنگر کش از ان نظر چه خیزد
لیکن چو رسد بجرم خورشید
از دایره قمر چه خیزد
گفتم با شارت تو این شعر
وز گفتن این بدر چه خیزد
هم رخصت تست تا بگویی
زین شاعر بی خبر چه خیزد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در شکایت از روزگار و مرثیت
هیچ رنگ عافیت در خیر عالم نماند
هیچ بوی خوشدلی با گوهر آدم نماند
از براین خاک یکتن آسوده نیست
زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند
جر نحو ست نیست قسم ما زدوران فلک
کوکب سعد ایعجب گوئی در ین طارم نماند
دیو فتنه برجهان عافیت شد پادشا
با سلیمان سلامت حشمت خاتم نماند
آفتاب عمر عالم بر سر دیوار شد
تا نه بس گویند اناالله این عالم نماند
دینی اندر نزع افتادست ای اسرافیل خیز
دردم آن صور ار همی دانیکه جز یگدم نماند
گر جهان بیمرد شد شب چون بغم آبستنست
تخت را جمشیدنی و رخش را رستم نماند
تن بزن بازحمت نا جنس چو نکس نیست اهل
دم مزن ازغصه ایام چون همدم نماند
گر همه صحرای عالم غم بگیرد ونیست غم
چون مرادر تنگنای سینه کنج غم نماند
شد نعم معزول از شغل مروت آنچنانک
حکم جزم امروز جز با حرف لا و لم نماند
حیلتی کن مرگرا چون درد از در ما ن گذشت
چاره کن صبررا چون ریش را مرهم نماند
غیب خواجه چنان بر ما منغص کرد عیش
کز همه لذات دنیا مان جز این مقدم نماند
مقدم صدر جهان گفتیم سور دولتست
سور هست آری ولی آن نیز بی ماتم نماند
شد یقین مار ا که در عالم نخواهد ماند کس
کانکه جان جان ازو میزاد بنگر هم نماند
بادو بازوبد جهان چو نخواجه کو نین رفت
دانکه در عالم جز این یکباز وی محکم نماند
چو ندر آمد وقت رحلت کوفت خواجه کوس مرک
طیبین للطیباتست مبهم نماند
چو نکه از فرزند و خال و عم ندید او حاصلی
لاجرم در بند فرزندان و خال و عم نماند
بر قضای آسمانی چون رضا بود از نخست
زان در ابروی رضایش هیچ پیچ و خم نماند
شد نهان در آستین غیب آندست جواد
ای در یغا کاستین آن کرته را معلم نماند
او برفت و ماند ازروی زاده او یادگار
ماند برجا عیسی مریم اگر مریم نماند
هیچ بوی خوشدلی با گوهر آدم نماند
از براین خاک یکتن آسوده نیست
زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند
جر نحو ست نیست قسم ما زدوران فلک
کوکب سعد ایعجب گوئی در ین طارم نماند
دیو فتنه برجهان عافیت شد پادشا
با سلیمان سلامت حشمت خاتم نماند
آفتاب عمر عالم بر سر دیوار شد
تا نه بس گویند اناالله این عالم نماند
دینی اندر نزع افتادست ای اسرافیل خیز
دردم آن صور ار همی دانیکه جز یگدم نماند
گر جهان بیمرد شد شب چون بغم آبستنست
تخت را جمشیدنی و رخش را رستم نماند
تن بزن بازحمت نا جنس چو نکس نیست اهل
دم مزن ازغصه ایام چون همدم نماند
گر همه صحرای عالم غم بگیرد ونیست غم
چون مرادر تنگنای سینه کنج غم نماند
شد نعم معزول از شغل مروت آنچنانک
حکم جزم امروز جز با حرف لا و لم نماند
حیلتی کن مرگرا چون درد از در ما ن گذشت
چاره کن صبررا چون ریش را مرهم نماند
غیب خواجه چنان بر ما منغص کرد عیش
کز همه لذات دنیا مان جز این مقدم نماند
مقدم صدر جهان گفتیم سور دولتست
سور هست آری ولی آن نیز بی ماتم نماند
شد یقین مار ا که در عالم نخواهد ماند کس
کانکه جان جان ازو میزاد بنگر هم نماند
بادو بازوبد جهان چو نخواجه کو نین رفت
دانکه در عالم جز این یکباز وی محکم نماند
چو ندر آمد وقت رحلت کوفت خواجه کوس مرک
طیبین للطیباتست مبهم نماند
چو نکه از فرزند و خال و عم ندید او حاصلی
لاجرم در بند فرزندان و خال و عم نماند
بر قضای آسمانی چون رضا بود از نخست
زان در ابروی رضایش هیچ پیچ و خم نماند
شد نهان در آستین غیب آندست جواد
ای در یغا کاستین آن کرته را معلم نماند
او برفت و ماند ازروی زاده او یادگار
ماند برجا عیسی مریم اگر مریم نماند
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح اقضی القضات صدرالدین صاعد مسعود
زهی موافق رای تو جنبش تقدیر
بدست بخت جوانت عنان عالم پیر
امام مشرق و اقضی القضاۀ روی زمین
که چشم عقل جهان بین ترا نیافت نظیر
ترا شگرف ثنائیست صاعد مسعود
چه حاجتست با قضی القضاۀ و صدر کبیر
ترا رسد که نهی از بر فلک مسند
ترا سزد که نهی بر فراز سدره سریر
غبار موکب تو چشم بخترا سرمه
لعاب خامه تو عین فضلرا اکسیر
نه رای حزم ترا جز موافقت درمان
نه امر جزم ترا جز مطاوعت تدبیر
زنعمت تو بسی یافت آرزو تشریف
ز رفعت تو بسی خورد آسمان تشویر
زبحر بخشش دست تو قطره ایست محیط
زتف آتش تو شعله ایست اثیر
هرآنچه رای تو تقریر آن براندیشد
فلک نیارد کردن بعرض آن تغییر
حسود جاه تو گر صدهزار حیله کند
بگل چگونه برانداید آفتاب منیر
اگر نه عکس تو ضرب المثل قبول کند
مثالت آینه چرخ چون کند تصویر
تو چون کمان عبارت کنی بزه گه نطق
دهان تیر فلک چون زره شود از تیر
برآدمی زره امن حلقه حلقه شود
در آن دیار که قهرت گشاد کشگنجیر
مرا زشوخی چرخ این عجب همی آید
که صبح اول در عهد تو کند تزویر
حدیث طوفان وان هولها که میگویند
که بادبرکند از اصل و بیخ کوه ثبیر
نعوذ بالله رمزی این سخن زانروز
که شیر خشم تو ناگاه بگسلد زنجیر
عدوت هست سیه روی و خاکسار چنان
که خاک پاشد برروی سطرهاش دبیر
هر آنچه بیش فزاید کم است قدر عدو
فزونی عدویت همچو یاست در تصغیر
چو هست پیش در تو نفیر مطلومان
چنان مکن که کنند از تو کان و بحر نفیر
ترا زبخشش کس باز داشت نتواند
مگر که عاجز گردد طبیعت از تأثیر
تبارک الله از ان کلک شرع پرور تو
که سر غیب سراید زبان او بصریر
امیر لشگر عقل است و پیک عالم علم
گره گشای خیالست و نقشبند ضمیر
بدست اوست اقاویل علم را تفصیل
بیمن اوست مقادیر رزق را تو فیر
همیشه اورا از آسمان فضل طلوع
همیشه اورا بر شاهراه شرع مسیر
بیان بی دهنش رمزوحی را تأویل
زبان بی سخنش سر غیب را تفسیر
بسعی او بود ادوار زرق را ترویج
بقول او بود احکام شرع را تقریر
بدانصفت که سرانگشت مانی نقاش
سواد مشگ کند نقش بر بیاض حریر
کنیزکی است چکن دو ز خوب دیباباف
که بر حریر ختائی همی کند تحریر
اگر برقص درآید رواست زنگی وار
از آن جهه که همی زنگیان دهندش شیر
مگر که مادرش از شیر باز خواهد کرد
ازین قبل سرپستان سیاه کرد چو قیر
چو شد سوار سه انگشت سحر پردازت
دو اسبه میرود اندر رکاب او تقدیر
چه بوسه ها که دهد مشتری بساط ترا
گرش مسلم دارد مقام خویش نصیر
سپهر قد را بشنو زحال من دو سه بیت
که شاعرانرا از حسب حال نیست گزیر
مر از چاکرت این هرزه گرد گردون نام
شکایتی است که از حد همیبرد تقصیر
مرا بعهد تو ایام وعده ها دادست
کنون همی کند اندر ادای آن تأخیر
فلک همی نهدم پایه ولی بدروغ
جهان همی دهدم نانکی ولی بر خیر
گهم طمع بفرونی همی کند تحریص
گهم خرد بقناعت همی کند تعصیر
مرازشکر فضل و هنر چو دل گرمست
چه مانده ام بکف نانکی فقیر و اسیر
منم که نسخت شیرم نه گربه پس گردون
چو موش چند فریبد مرا بنان و پنیر
همای سایه فکن استخوان خورد وانگاه
بغاث طیر تنقل کند بشاه انجیر
پیاز گنده بغل دق مصر میپوشد
بکاله جوشی من کوب مبخورم چون سیر
بحضرت تو همی لاف فضل نتوان زد
که پیش یوسف عیبب است دعوی تعبیر
دگر نیارم گفتن، که در جهان خرد
کمینه ریزه خورانم فرزدق است و جریر
حدیث فضل رها کن که خاک برسر فضل
من این طریق سپرده نیم قلیل و کثیر
ولی بشعر اگر به نیم زخاقانی
بهیچ حال تو دانی که کم نیم ز مجیر
فزون از ین نشناسم فضیلت ایشان
که آن امیر حکیم است و این حکیم امیر
چو کعبتین مرا کیسه هیچ و کاسه تهی
چو کعبه این دیگران رو در اطلس و تعبیر
همه جهان شعر ایندلیک نشناسند
بوقت شعر تفاوت میان شعر و شعیر
اگر چه هستند آواز لیک فرقی هست
میان زمزمه عندلیب و صوت حمیر
زشعر و شاعری اندر گذر که هم نقصست
تحری از پی کلپتر های هزل پذیر
حقوق خدمت دارم همین شرف بس نیست؟
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مراز دهر ترو خشک مایه عمری بود
بخرج خدمت تو کردم ار چه بود حقیر
ثنا و مدحت تو خوانده ام گه وبیگه
دعای دولت تو گفته ام شب و شبگیر
شراب نعمت تو نوش و من گرفته خمار
تنور بخشش تو گرم و من سرشته خمیر
چه عذرسازم اگر بر نبندم از تو کمر
چه حجت آرم اگر در نبندم از تو فطیر
من آن نیم که باندک زتو شوم قانع
تو آن نئی که قبول افتداز تو کیل یسیر
زشکر نعمت تو عاجزم که بی حداست
به ازدعا نزند مرغ شکر هیچ صفیر
همیشه تا که نباشد زکوه بی نیت
همیشه تا که نباشد نماز بی تکبیر
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که باشدش ابد اندر شمارعشر عشیر
همه سعادت گردون نثار جاه تو باد
فان رب تعالی لما یشاء قدیر
بدست بخت جوانت عنان عالم پیر
امام مشرق و اقضی القضاۀ روی زمین
که چشم عقل جهان بین ترا نیافت نظیر
ترا شگرف ثنائیست صاعد مسعود
چه حاجتست با قضی القضاۀ و صدر کبیر
ترا رسد که نهی از بر فلک مسند
ترا سزد که نهی بر فراز سدره سریر
غبار موکب تو چشم بخترا سرمه
لعاب خامه تو عین فضلرا اکسیر
نه رای حزم ترا جز موافقت درمان
نه امر جزم ترا جز مطاوعت تدبیر
زنعمت تو بسی یافت آرزو تشریف
ز رفعت تو بسی خورد آسمان تشویر
زبحر بخشش دست تو قطره ایست محیط
زتف آتش تو شعله ایست اثیر
هرآنچه رای تو تقریر آن براندیشد
فلک نیارد کردن بعرض آن تغییر
حسود جاه تو گر صدهزار حیله کند
بگل چگونه برانداید آفتاب منیر
اگر نه عکس تو ضرب المثل قبول کند
مثالت آینه چرخ چون کند تصویر
تو چون کمان عبارت کنی بزه گه نطق
دهان تیر فلک چون زره شود از تیر
برآدمی زره امن حلقه حلقه شود
در آن دیار که قهرت گشاد کشگنجیر
مرا زشوخی چرخ این عجب همی آید
که صبح اول در عهد تو کند تزویر
حدیث طوفان وان هولها که میگویند
که بادبرکند از اصل و بیخ کوه ثبیر
نعوذ بالله رمزی این سخن زانروز
که شیر خشم تو ناگاه بگسلد زنجیر
عدوت هست سیه روی و خاکسار چنان
که خاک پاشد برروی سطرهاش دبیر
هر آنچه بیش فزاید کم است قدر عدو
فزونی عدویت همچو یاست در تصغیر
چو هست پیش در تو نفیر مطلومان
چنان مکن که کنند از تو کان و بحر نفیر
ترا زبخشش کس باز داشت نتواند
مگر که عاجز گردد طبیعت از تأثیر
تبارک الله از ان کلک شرع پرور تو
که سر غیب سراید زبان او بصریر
امیر لشگر عقل است و پیک عالم علم
گره گشای خیالست و نقشبند ضمیر
بدست اوست اقاویل علم را تفصیل
بیمن اوست مقادیر رزق را تو فیر
همیشه اورا از آسمان فضل طلوع
همیشه اورا بر شاهراه شرع مسیر
بیان بی دهنش رمزوحی را تأویل
زبان بی سخنش سر غیب را تفسیر
بسعی او بود ادوار زرق را ترویج
بقول او بود احکام شرع را تقریر
بدانصفت که سرانگشت مانی نقاش
سواد مشگ کند نقش بر بیاض حریر
کنیزکی است چکن دو ز خوب دیباباف
که بر حریر ختائی همی کند تحریر
اگر برقص درآید رواست زنگی وار
از آن جهه که همی زنگیان دهندش شیر
مگر که مادرش از شیر باز خواهد کرد
ازین قبل سرپستان سیاه کرد چو قیر
چو شد سوار سه انگشت سحر پردازت
دو اسبه میرود اندر رکاب او تقدیر
چه بوسه ها که دهد مشتری بساط ترا
گرش مسلم دارد مقام خویش نصیر
سپهر قد را بشنو زحال من دو سه بیت
که شاعرانرا از حسب حال نیست گزیر
مر از چاکرت این هرزه گرد گردون نام
شکایتی است که از حد همیبرد تقصیر
مرا بعهد تو ایام وعده ها دادست
کنون همی کند اندر ادای آن تأخیر
فلک همی نهدم پایه ولی بدروغ
جهان همی دهدم نانکی ولی بر خیر
گهم طمع بفرونی همی کند تحریص
گهم خرد بقناعت همی کند تعصیر
مرازشکر فضل و هنر چو دل گرمست
چه مانده ام بکف نانکی فقیر و اسیر
منم که نسخت شیرم نه گربه پس گردون
چو موش چند فریبد مرا بنان و پنیر
همای سایه فکن استخوان خورد وانگاه
بغاث طیر تنقل کند بشاه انجیر
پیاز گنده بغل دق مصر میپوشد
بکاله جوشی من کوب مبخورم چون سیر
بحضرت تو همی لاف فضل نتوان زد
که پیش یوسف عیبب است دعوی تعبیر
دگر نیارم گفتن، که در جهان خرد
کمینه ریزه خورانم فرزدق است و جریر
حدیث فضل رها کن که خاک برسر فضل
من این طریق سپرده نیم قلیل و کثیر
ولی بشعر اگر به نیم زخاقانی
بهیچ حال تو دانی که کم نیم ز مجیر
فزون از ین نشناسم فضیلت ایشان
که آن امیر حکیم است و این حکیم امیر
چو کعبتین مرا کیسه هیچ و کاسه تهی
چو کعبه این دیگران رو در اطلس و تعبیر
همه جهان شعر ایندلیک نشناسند
بوقت شعر تفاوت میان شعر و شعیر
اگر چه هستند آواز لیک فرقی هست
میان زمزمه عندلیب و صوت حمیر
زشعر و شاعری اندر گذر که هم نقصست
تحری از پی کلپتر های هزل پذیر
حقوق خدمت دارم همین شرف بس نیست؟
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مراز دهر ترو خشک مایه عمری بود
بخرج خدمت تو کردم ار چه بود حقیر
ثنا و مدحت تو خوانده ام گه وبیگه
دعای دولت تو گفته ام شب و شبگیر
شراب نعمت تو نوش و من گرفته خمار
تنور بخشش تو گرم و من سرشته خمیر
چه عذرسازم اگر بر نبندم از تو کمر
چه حجت آرم اگر در نبندم از تو فطیر
من آن نیم که باندک زتو شوم قانع
تو آن نئی که قبول افتداز تو کیل یسیر
زشکر نعمت تو عاجزم که بی حداست
به ازدعا نزند مرغ شکر هیچ صفیر
همیشه تا که نباشد زکوه بی نیت
همیشه تا که نباشد نماز بی تکبیر
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که باشدش ابد اندر شمارعشر عشیر
همه سعادت گردون نثار جاه تو باد
فان رب تعالی لما یشاء قدیر
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - خطاب بموفق الدین
اجل موفق دین آن خلاصه تحقیق
توئی موفق آن خیرها علی التحقیق
توئی که از سر تقوی بجاه دنیاوی
بدست کردی عقبی و این بود توفیق
زقدر جاه تو تشویرخورد چرخ رفیع
زجود دست تو عاجز بماند بحرعمیق
چو نطق تو نبود بوستان بفصل ربیع
چو لفظ تو نبود عذب سلسبیل ورحیق
به پیش روی تو صامت همیشود ناطق
بپیش لفظ تو الکن همیشود منطبق
نمانده کس که نه بامنت تو مانده رهین
نمانده کس که نه در نعمت تو گشته غریق
مرا زدهر زابنای آن شکایتهاست
که حال تیره ام آنرا همی کند تصدیق
ازان نیابم در حق خویش جز تفضیل
وزاین نبینم در حق خویش جز تعویق
سبب ندانم حرمان خویشرا جز آن
که کاردان و هنر مندم و نسیب و عریق
ازین گروه بصدر تو التجا کردم
مگر سعادت گردد مرا عدیل و رفیق
عجب نباشد کز دولتت سری گردم
که گردد از نظر آفتاب سنگ عقیق
سر تو سبز و دلت شاد باد و بخت بکام
همیشه دولت را سوی در گه تو طریق
توئی موفق آن خیرها علی التحقیق
توئی که از سر تقوی بجاه دنیاوی
بدست کردی عقبی و این بود توفیق
زقدر جاه تو تشویرخورد چرخ رفیع
زجود دست تو عاجز بماند بحرعمیق
چو نطق تو نبود بوستان بفصل ربیع
چو لفظ تو نبود عذب سلسبیل ورحیق
به پیش روی تو صامت همیشود ناطق
بپیش لفظ تو الکن همیشود منطبق
نمانده کس که نه بامنت تو مانده رهین
نمانده کس که نه در نعمت تو گشته غریق
مرا زدهر زابنای آن شکایتهاست
که حال تیره ام آنرا همی کند تصدیق
ازان نیابم در حق خویش جز تفضیل
وزاین نبینم در حق خویش جز تعویق
سبب ندانم حرمان خویشرا جز آن
که کاردان و هنر مندم و نسیب و عریق
ازین گروه بصدر تو التجا کردم
مگر سعادت گردد مرا عدیل و رفیق
عجب نباشد کز دولتت سری گردم
که گردد از نظر آفتاب سنگ عقیق
سر تو سبز و دلت شاد باد و بخت بکام
همیشه دولت را سوی در گه تو طریق
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در شکایت
اندیشه دل دراز می بینم
بر دل در درد باز می بینم
بر بود فلک امید من یک یک
یارب که چه ترکتاز می بینم
بر من که برهنه تن تر از سیرم
ده تو شده چون پیاز می بینم
هر جا که ستمگریست خونخواری
بر دست شهی چو باز می بینم
بر عرصه خاک مهره طبعم
در ششدره نیاز می بینم
زخم از پی زر همیخورد سندان
بس زر بدهان گاز می بینم
در کفه روزگار ناموزون
سرهای تهی فراز می بینم
شمع هنرم بکشته ام زیراک
ز افروختنش گداز می بینم
از نعمت آن بروزه می باشم
کش طاعت چون نماز می بینم
از خوان کسی چه چشم شاید داشت
کش گرسنه تر زآز می بینم
زین سگ صفتان آدمی صورت
اولی تر احتراز می بینم
هم وعده شان خلاف می یابم
هم گفته شان مجاز می بینم
این در که ز بخل باز بستستند
هرگز نشود فراز می بینم
من اینهمه شعبده که می بینی
زین حقه مهره باز می بینم
گر در همه عمر دوستی گیرم
هم هیچ بود چو باز می بینم
بر دل در درد باز می بینم
بر بود فلک امید من یک یک
یارب که چه ترکتاز می بینم
بر من که برهنه تن تر از سیرم
ده تو شده چون پیاز می بینم
هر جا که ستمگریست خونخواری
بر دست شهی چو باز می بینم
بر عرصه خاک مهره طبعم
در ششدره نیاز می بینم
زخم از پی زر همیخورد سندان
بس زر بدهان گاز می بینم
در کفه روزگار ناموزون
سرهای تهی فراز می بینم
شمع هنرم بکشته ام زیراک
ز افروختنش گداز می بینم
از نعمت آن بروزه می باشم
کش طاعت چون نماز می بینم
از خوان کسی چه چشم شاید داشت
کش گرسنه تر زآز می بینم
زین سگ صفتان آدمی صورت
اولی تر احتراز می بینم
هم وعده شان خلاف می یابم
هم گفته شان مجاز می بینم
این در که ز بخل باز بستستند
هرگز نشود فراز می بینم
من اینهمه شعبده که می بینی
زین حقه مهره باز می بینم
گر در همه عمر دوستی گیرم
هم هیچ بود چو باز می بینم