عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۱
گفتم عجب نیست عرضه کردنِ اعمال امّت بر نبی علیه السلام. بنگر که چون پاره راست می‌روم به سوی اللّه و نزدیک‌تر می‌شوم به حضرت اللّه، کارهای مریدان مرا و کسان مرا بر من عرض می‌کنند، و دوستان و دشمنان مرا بر من عرض می‌کنند تا جمله سرایر ایشان را و اعطاف صدور ایشان را می‌دانم، و چون خیال در دل ایشان می‌روم. اگر این محل صفای مرا اللّه از کالبد من جدا کند و از استخوان و گوشت من جدا کند تا همه را بی‌این‌ها در اللّه بینم چه عجب باشد؟
اکنون گفتم که در موضع جست‌وجوی دل خود نظر کنم و آن را به اللّه بپیوندانم تا ببینم که الله هر چیزی را چگونه مصوّر می‌کند و برمی‌آرد، و گوش آن مصور را گرفته باشد و برمی‌کشد تا من آن برکشیدنِ اللّه را نظاره می‌کنم و خویشتن را بیندازم کاهل‌وار، و هرچه اللّه برمی‌کشد می‌بینم برکشیدنِ اللّه را، و از خود هیچ صورت نگیرم. هماره دست اللّه را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدرکم و غیر برمی‌کشد، و همین برکشیدنِ اللّه را نظر کنم، چیزی دیگر را نظر نکنم. به دلم آمد که اللّه گویم، به آن معنی که ای هست‌کنندهٔ همه چیزها! همه را تو هست می‌کنی و مکرّر می‌کنی.
و نظر می‌کنم به جمله هست‌شده‌ها که همه عاجزوارک پیش اللّه ایستاده‌اند و من می‌نگرم که هست‌کننده ایشان را به رحمت هست می‌کند و یا به عقوبت هست می‌کند؛ یا بهشت هست می‌کند و یا دوزخ و رنج هست می‌کند. و می‌گویم که ای اللّه! چو ادراک من هست‌کردهٔ توست، کجا باشد جز به پیش تو؟ که هست‌کننده تویی. ای اللّه! از همه چیزها گزیر باشد هست شده را، اما از هست‌کننده هیچ گزیر نباشد. یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هست‌کرده است مر هست‌کننده را.
اما گاهی که کسی‌که غافل شود از هست‌کننده، می‌بینم که صورت و خیال جمع می‌شود و تن ضعیف می‌شود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هست‌کننده است، چو به غیر مشغول شود می‌بینم که حق تعالی او را درد می‌فرستد که ای تن! بر ما بَدَل گزیدی؟ که کسی که از لطافت ذکر ما بازماند، لاجرم به درد کثافت غیر ما مبتلا شود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۲
به مسجد رفتم، سرم درد می‌کرد. گفتم ذکر اللّه چنان می‌باید که بگویم که اللّه مرا فراغتی دهد از درد سر و از همه دردها و از همه اندیشه‌ها. گفتم چو اللّه را یاد کنم باید که به هر وجهی که رقّت و خوشی آیدم آن را بگیرم و اللّه را بدان وجه یاد کنم و از وجوه دیگر که رقّتم نیاید آن را نفی می‌کنم از ذکر، و دیگر از آن هیچ نیندیشم، یعنی از حور و قصور و لرزیدن پیش وی از بیم دوزخ وی، در وقت ذکر اللّه هیچ ازین‌ها نیندیشم.
دیدم که تصرف اللّه مرا در کنار گرفته است، تا «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» در ذکر اللّه یادم آمد بر وجه مخاطبه، یعنی که اللّه را می‌بینم و می‌زارم در پیش او، تا از کیفیت و جهات و تصور او هیچ نه اندیشم.
و نظر کردن به اللّه صراط مستقیم آمد، زیرا که رنج به آسایش بدل می‌شود؛ تا همچنین مست می‌شوم و در عجایب‌ها که اللّه در ذکر می‌نماید فرومی‌روم.
اکنون اگر فروشوم و اگر بالا روم و اگر زیر شوم کجا روم؟ اگر دریاست، کیسهٔ‌ اللّه است، و اگر آسمان است، صندوق اللّه است و اگر زمین است، خزینهٔ اللّه است.
باز چون ذکر آغاز می‌کنم، نخست بر وجه مغایبه می‌کنم؛ آنگاه زان پس بر وجه مخاطبه می‌کنم، از آنکه غایب بوده باشم که به الله آیم.
و ذکر اللّه به مخاطبه گویم که ای اللّه و ای خداوند! این گوشت من و کالبد من آستانهٔ درِ توست و من در آنجا خفته‌ام و نشسته‌ام و در پیش توام و از پیش تو جای دیگر می‌نروم. و این کالبد من ای اللّه، کارگاه توست و حواس من منقش توست. در پیش تو نهاده‌ام تا هر چه نقش می‌کنی، می‌کن. ای اللّه، من پیش تو آمده‌ام که خداوند من تویی، جز تو که را دارم اگر ازین‌جا بروم ای اللّه، کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم، چو خداوند من تویی، جز تو خداوند دیگر نمی‌دانم که باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۳
بامداد در مسجد نشسته بودم، هر کسی سلام می‌گفتند و سجود می‌کردند. گفتم که اللّه روح مرا بر این‌ها عرضه می‌کند و روح مرا می‌آراید و آراسته بدین‌ها می‌نماید، تا ایشان آن آثار اللّه را می‌بینند و مرا سجده می‌کنند از دوستی‌ِاللّه؛ اگرچه به ریا و نفاق و سالوس باشد، آن هم آرایش اللّه است.
و چون خلقان را ساجد روح خود می‌بینم، شکر اللّه را زیاده می‌کنم و می‌بینم که اللّه روح مرا با روح‌های دیگران گاهی گرهبند می‌بندد و گاهی در ایشان می‌گشاید و هریکی را در یکی می‌آرد، و می‌دیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل می‌آوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر می‌کردم، دلم زنده می‌شد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفه‌ای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفه‌ای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بی‌پایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّه‌های منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بی‌غایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمی‌نماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفه‌ای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفه‌ای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت می‌دیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا می‌نماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من می‌دارد تا ببینم، و این نقش‌ها را در پیش من می‌نگارد تا مرا نگار برمی‌نهد و می‌آراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، می‌بینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز می‌بینم که برمی‌دارد آن را از من گوئی که اللّه این‌ها را که می‌بینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمت‌اللّه‌ام، و نعمت اللّه عزیز می‌باید داشتن
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۵
می‌گفتم در اللّه متحیر باشم و از همه اوامر منقطع باشم، که تحیر با تدارک راست نیاید؛ چو اللّه مستغنی است، همه عاشق و محب می‌خواهد و بس. همه صور شرایع و معاملات و قطع خصومات و حدود و زواجر از بهر آن است تا پاره پاره محب اللّه شوم، و چنان محب شوم که مرا از خوشی و ناخوشی خود خبر نباشد.
وقتی که التّحیّات می‌خوانم، می‌خواهم تا همه آفرین‌ها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت می‌گویم. و چون «سبحانک» می‌گویم، می‌بینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنی‌ست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بی‌خبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمی‌دانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی می‌کنم و بر خنوری بسته می‌دارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنی‌ست، می‌بینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را می‌بینم که از اللّه نیک ترسان می‌باشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر می‌کنم می‌بینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه می‌داند که چه خواهد شدن، و همچنان می‌شود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، می‌بینم که آن همه به اسم اللّه موجود می‌شود نه به اسم من؛ گویی هرچه من می‌کنم و هر فعلی که از من می‌آید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که می‌کنم چه چیزهاست و چه عجایب‌هاست و چه قیمت‌ها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه می‌دهد، در می‌ و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومی‌برد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر این‌ها می‌رساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز می‌بینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده می‌شود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر می‌شود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۶
سبحانک اللهمّ آغاز کردم، دیدم که این را اللّه می‌گوید به من، و این صورت تعظیم را اللّه است که در من هست می‌کند تا وهم من قطع می‌شود؛ که عبارت از وی اللّه می‌آید و اللّه است که آن حالت را اللّه می‌گوید و اللّهم می‌گوید و سبحانک می‌گوید، و این به من می‌گوید از بس که تعجب‌هاست در من، و انقطاع اوهام است. اکنون سبحانک اللهم لفظ مخاطبه است، هرگز کسی نگوید که دروغ است و مخاطبه نیست؛ و مخاطبه بی‌حضور ممکن نباشد.
چون من نظر به اللّه می‌کنم، محو می‌شوم و معدوم می‌شوم؛ باز چون نظر به عبودیّت خود می‌کنم موجودم می‌کند. گفتم که ایّاک یعنی که اثبات او کنم و نظر به او کنم و بس، چون نعبد گفتم خود را به عبودیّت ثابت کنم.
و در وقت ذکر اگر نظر به بندگی و اختیار خود کنم زاری و رقّت پدید می‌آید، و در ضمن ذکر می‌گویم که بندگک توام و گناهکارک توام. و باز چون نظر به اللّه کنم و نظر به حکم اللّه می‌کنم، اختیارم می‌رود و در حیرت می‌افتم و رقت می‌رود و عجب بین می‌شوم. اکنون در وقت ذکر اللّه نظر به اختیار خود و نظر به بندگی خود می‌کنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم، نظر به الله کنم و نظر باز به اللّه کنم تا عجب‌بین شوم؛ به یک نظر بنده‌ام و به یک نظر افکنده‌ام.
باز نظر را پاکیزه می‌کنم در وقت ذکر، زیرا که مُلک نظر از آن اللّه است، و اللّه بر ما ناظر است. باز اجزای خود را گفتم: چو اللّه ناظر ماست، بیایید تا در تعظیم اللّه نیست شویم! دیدم همان دم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند به روح من، چنانکه اقتدا کنند به امام در کعبه، و همه محو می‌شوند در نماز به حضرت اللّه، و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافرانِ گرد جهان گشته با ریاضت، و به نزدیک روح من همه بازآمده و سرها بر زانو نهاده و به وجد مشغول گشته، و همه سخنگویان خموش بوده.
گویی که آدمی‌ و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت اللّه، و چنان باید که تعظیم اللّه مر اجزای مرا خوش‌تر از همه غذاها بود و خوش‌تر از همه شراب‌ها بود، و مستی آن از مستی همه مسکرات قوی‌تر بود.
باز در روح خود و در موضع علم خود می‌نگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روح‌ها اللّه چگونه نقش می‌کند، باید که معیّن ببینم. اللّه الهام داد که در ادراک ممیّز و دانش و حکمت نظر می‌باید کرد تا عجایب بینی. باز به نیاز اللّه را یاد کردم که ای الله! می‌خواهم تا چگونگی تو را نگاه کنم. دیدم که صورت قفص پدید می‌آید، تا هیچ نبینم. گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح ازین‌جای بیرون می‌رود. باز دیدم که هر صورت از اللّه هست می‌شود و هم باللّه باز می‌گردد و نیست می‌شود وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ . گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور از او مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر می‌کنم که هیچ ماهیت ندارد، همچنان‌که هیچ عدد بی‌یکی نبود هیچ صورت و منظور بی‌آن نبود.
باز دیدم که روح من آفتاب است، تا دیوار صور و هوای ارادت نمی‌باشد روح من نمی‌نماید و تا لوح صور نمی‌بود خط و نقش روح من پدید نمی‌آید.
اکنون ای اللّه! شکوفهٔ روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشهٔ آن آدمیان و آن کسان که به ایشان محبت دارم، که ایشان در خوشی‌های فسرده‌‌ی خود مستغرق‌اند و از خوشی‌ها و مزه‌های من بی‌خبرند؛ یا اگر نه، ای اللّه روح مرا بی‌خبر گردان تا هیچگونه نظرش به ایشان نیفتد، نه به خوشی‌شان و نه به ناخوشی‌شان. ای اللّه، گل برگ شکوفهٔ روح مرا از تابش آن خوشی‌های ایشان نگاه دار تا به باد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۷
شب برخاستم، نظر به ادراکات خود می‌کردم، دیدم که ادراکاتم چون مرغان دست‌آموز به ذات اللّه می‌رفت و پروبالشان می‌سوخت و اثر آن به دماغ و استخوان های من می‌زد و سر و دندانم درد می‌گرفت؛ و من بی‌سودای اللّه نمی‌شکیفتم و بدو نمی‌رسیدم.
چون صبح به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت؛ یعنی که اللّه می‌گوید اگر مرا دوست می‌دارید و دوستی خود را در این‌ها ظاهر کرده‌ام. غزل دوستی مرا از تختهٔ پیشانیِ حور عین و آب زلال به دل ببرید و مرا در چشمهٔ نوشین این‌ها مشاهده کنید، و دلبریِ مرا در این‌ها مطالعه کنید؛ به جمال ذات من نرسید بی‌این‌ها.
و در این جهان این خوشی‌ها را سزای طبع و هوا آفریدم، و در آن جهان آن خوشی‌ها را جزای رضا آفریدم، تا هر دو جهان چهره‌ها را بر یاد دوستی من می‌بینند. و این همه که در این جهان است رخ‌های من است، و آن همه که در آن جهان است جمال‌های من است. پس دیده‌ها بر صورت‌های اللّه دارید و به دل در حقیقت‌ها گردید، چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمال‌های خوبان و کنیزکان من، آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح اللّه دارید و چشم در صورها به جمال اللّه دارید.
نظر در ادراک خود می‌کردم، دیدم که ادراک در من نبود، جای دیگر بود. و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست. باز دیدم که آن ادراک منم، پس مرا اللّه می‌آرد و می‌برد و هر زمانی گویی من به اللّه برجفسیده ام؛ هرگاه که اللّه آمد، مرا آورد.
و من صفت‌اللّه‌ام؛ و هرگاه که اللّه رفت، مرا برد.
«وَ نفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»
اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود؛ چون من صفت‌اللّه‌ام، در وقت اجل اللّه یکبارگی از من برود و در وقت خواب پاره برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من. باز در وقت ادراک معیّن من همچنان. باز اللّه چون ادراک نماید به من، مرا بسیار چیزها معلوم شود فصاعدا.
مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند، چون غارب شود جهان ظلمت شود، باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشن‌تر بود، باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشن‌تر شود، همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم، باز وقت خواب روشن‌تر شوم، باز به وقت خیرگی روشن‌تر شوم، باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشن‌تر شوم به اقبال اللّه، « هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یؤُمِنُونَ بِالْغَیْبِ»
گفتم ای اللّه! من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم، و به یاد تو ادراک را صرف کردم
«وَ یُقِیمُونَ الصَّلاة»
یعنی به اقامت صلاة، ادراک را به خضوع به تو صرف کردم
«وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینُفِقُونَ»
و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترینِ من ادراک است. ای اللّه! همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید.
از اللّه الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما، که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ».
در این بودم که زین قرآن خواند، ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع اللّه شدم. اندیشه‌ام آمد که در جهان می‌نگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره می‌کنم به مجرّد این تا چه شود و اللّه را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. اللّه الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما، کمال ما را بدانی و از نعمت‌های من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوست‌دار من باشی؛ و چون در مکاره نگری، از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری. و این کارها مقرون به رضای من باشد. و آن کسی که در تجمل آسمان‌ها و زمین‌های من نظر نکند، او مردود من باشد. این را قهر کنم و آن را بنوازم، یکی را برمی‌آرم و یکی را فرومی‌آرم؛ خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم؛ و مذمّت آلهه‌پرستان و ستاره‌پرستان را می‌گویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد.
و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد، گویم خود حکمت جز این کدام را می‌دانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول گذاشتن؟
باز می‌دیدم که این نظر من اشارت اللّه است و محض فعل اللّه است. باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن، گویی که اللّه در ایشان می‌نگرد و همه اجزای من برمی‌خیزند و به تعظیم به خدمت الله می‌ایستند و به زاری و ناله می‌باشند.
و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من می‌افتد، می‌بینم که همه اجزای من عاشق‌وار برخیزند و خدمت اللّه می‌کنند و اغانی تسبیح بر زبان می‌گیرند؛ و همچنین نظرم به هر جزوی از اجزای تن من و اجزای جهان که می‌افتد می‌بینم که زود به خدمت اللّه به تعظیم قیام می‌نمایند. باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت می‌خیزد و به چه پیوندد و چه آسیب می‌زند به روح من . دیدم که حواس خمسهٔ من از روح من چون پنج جوی می‌رفت، شیر و انگبین و آب و می‌؛ و من دیدم که این همه از روح من بیرون می‌آمد. باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخ‌ها. دیدم که این همه از اللّه روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را می‌بینم که همه از اللّه روان شده است و جمله روح‌های خلقان را می‌بینم با این شاخ‌ها همه از اللّه روان شده است، و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرت‌ها همه از او روان شده است.
باز این همه را می‌بینم به نور اللّه و صفات اللّه و سبحانیِ اللّه و چگونگی اللّه روان شده است، «وَسِعَ کُرْسِیُّه»، و می‌بینم همه جای کرسی حکم اللّه نهاده است و در همه چیزها حکم می‌کند و می‌بینم که پیوسته این صور را در آب حیات می‌فرستد
واللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۹
اللّه می‌گفتم بر این معنی که همه اختیار و ارادت و قدرت و فعل اللّه راست، و همه خوشی‌ها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبور خود نام با خود دارد؛ یعنی بی‌مراد و بیچاره و عاجز و بی‌مزه. هرکه جبری شد، او را زندگی نماند. چو من ذکر اللّه می‌کنم، در اللّه نظر می‌کنم که ای اللّه! مرا اختیاری ده و فعلی بخش و ارادتی بخش. اگر فعل و اختیار بخشید اللّه مرا، خود در آن شکرِ نعمت می‌گزارم و می‌باشم؛ و اگر اختیارم ندهد، در اللّه نظر می‌کنم که ای اللّه! مختار و مرید و فعّال مطلق تویی!
اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید، که خیال همچون سخن است. و باز خوشی‌ها در فعل و اختیار است، دلیل بر آنکه لفظ جبر در بی‌مرادی مستعمل بود. باز گفتم که به هر کس سخن نمی‌باید گفتن که فروماند. پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پرده‌ها. آری زبان راه باریک است مر عمل دل را، چون این راه را گره زدم بیرون نیاید، بازرود. سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون می‌آید، و هرگاه که سخن راست بُوَد، دل راست بوده باشد.
مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزه او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد. و باریک که هرکسی بدان راه نیابد. به چه قدر که در این راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری. از عزیزیِ چیزی باشد راهش را باریک کردن. یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود، که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد، و هم موضع استوار است. اما چو ویرانه باشد، آسان توان رفتن.
عجب! چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند، مس وجودشان چون دُرُست‌های مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد. وقتی که اللّه آن کیمیا را از ایشان بازگیرد، همه چون تابه سیاه بیرون آیند.
من در شب چون از خواب بیدار شوم، در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سَرمجموع این‌ها نظر می‌کنم، می‌بینم که این همه موجود به اللّه‌اند و از اللّه هست شده است. و در وقت خواب اللّه مرا استراحت می‌دهد و در وقت بیداری آگاهی می‌دهد و از بهر آن می‌دهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم. اکنون هر جزوی از اجزای من می‌گوید که اعوذ باللّه، یعنی همه راحت از اللّه می‌خواهم و همه گشاد از روی دید اللّه می‌خواهم و همه امید من و خوشی‌های من به اللّه است.
چون مرا از اللّه یاد آید، می‌دانم که اللّه مرا به خود می‌کشد و به دوستی و اکرام مرا به خود می‌خواند. در آن دم روح خود را می‌بینم که سجده‌کنان و خاضع‌وار به حضرت اللّه می‌آید و همه کسوت های غفلت و صور را بر خود می‌دراند و ضرب می‌کند عاشق‌وار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان می‌ورزد.
باز نظر می‌کنم که این همه مشیّت‌ها و فعل‌های من همه به مشیّت و فعل اللّه است، نه چنانکه همچو جبری مرده و گستاخ باشم. باز با خود می‌اندیشیدم: بدان‌که روح من معظّم اللّه است و متفکر کار اللّه است، و می‌ورزد تا دوستیِ اللّه زیاده شود. به هیچ‌وجهی نمی‌نمود که این احوال مرضیّ اللّه باشد یا نی. اللّه الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد. دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود؛ آنگاه دوستی قائم شود. پس دانستم این کوشش من در محبت اللّه همه مرضیّ اللّه باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۲
سبحانک و غفرانک می‌گفتم، گفتم ای اللّه! چون بود من و هستی من از توست، و نظر و درک من از توست، و عقل و روح من از توست، و چشم و سمع ظاهر و باطن من از توست، چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم؟ و جمله اجزای من چگونه در تو نبود؟
اللّه الهام داد که: این همه، معقول‌های تو و نظر تو بدین وجوه اللّه است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بی‌هیچ وجهی ثابت می‌دار. گفتم: ای اللّه! مگر مخاطبهٔ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند، همچون باد و هوا و آب که خوش می‌وزانی و روان می‌کنی و او را از تو هیچ خبر نی، و او را خودی خود نیست، همه تویی.
اکنون بنشینم سره‌سره نظر می‌کنم تا نغزی‌های تو را ای اللّه! می‌بینم. و عشق من از دیدن تو فزون می‌باشد، و می‌بینم که اللّه بر من پاره‌پاره خود را جلوه می‌دهد. گفتم که: ای اللّه! از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است، تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد
باز می‌دیدم که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشه‌ها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند، و در تغیّر و تبدّل و فرمانبرداریِ اللّه در عمارت و ویرانی، و این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است. لاجرم در عشق اللّه همه اجزا از اجزای من مست می‌شوند و خوش می‌شوند، چنانک در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند.
باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد، و وقتی که از اللّه اندیشم، می‌بینم که اللّه این حالت مرا چگونه هست می‌کند و بدید می‌آرد. اکنون ای حالت من و ای روح من! همچنان سجده‌کنان افتاده باشید مر اللّه را.
باز در اللّه نظر می‌کنم، در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست می‌کند می‌بینم. و چون الله می‌خواهد تا ادراک مرا هست کند، من همانجا می‌باشم با اللّه، و اللّه را بوسه می‌دهم و در اللّه می‌غلطم و سر به سجده می‌ نهم همانجا که ای اللّه! مرا از خود جدا مگردان، و سر مرا در هوا مکن و مرا به غیر خودت مشغول مکن!
گفتم: ای اللّه! همه وله‌ها و عشق‌ها و هرکه سزای پرستش است و عشق است، از توست.
باز دیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است؛ هرچه کم از آن است، آن را محبّت و عشق اندک گویند. ای اللّه! من همه را از خود محو می‌کنم تا همه عشق تو را ثابت کنم، زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگر است. تا مزهٔ همه چیز را از خود برنگیرم، به مزه تو ای اللّه، نرسم. اللّه الهام داد که تا از خود و از همه چیزبی‌خبر نشوی از ما باخبر نشوی.
پس گفتم: ای روح من! از حیات خود به حیات اللّه رو، و به هر کدام نوع که اللّه حیات تو را اشارت کند، بدان نوع مشغول می‌شو و عمر را بران می‌گذار و در دقایق آن نظر می‌کن.
اکنون می‌خواهم که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روح‌های دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشه‌های پریشان ازیشان فراموش شود و ناپدید شود در این روشنی حالت من، چنانک ستارگان و روشنایی چراغ به روز ننماید، لاجرم چو آن روشنایی من ایشان را بنماید همه را برباید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۳
به روی مادر نظر می‌کردم، می‌دیدم که اللّه مرا چگونه رحم داده است و او را با من. و هرچه در جهان غم است، آن از رحمت اللّه است، زیرا که غم از نقصان حال باشد. تا مهر نباشد به کمال، غم نباشد به نقصان حال. اکنون مهربانی اللّه از این محسوس‌تر چگونه باشد؟
باز نظر از مادر به اللّه افکندم، دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به اللّه. باز دیدم که هر جزو من از چشمهٔ حیوان اللّه حیات نونو می‌نوشد، و گل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت می‌روید از این اجزای من، و از این چشمهٔ حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکرست، و این را محسوس می‌بینم که اللّه می‌دهد به من . باز می‌دیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت اللّه است. از پس که مؤمن گروش کند، پاره‌پاره ببیند اللّه را. از بهر این معنی گفت که : ‌مؤمنان در آخرت نبینند، همینجا ببینند. امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت، هیچ نبیند. گفتم: ای اللّه! سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نشف کند و بدانجا رود، ای اللّه! پاکی و دوری از عیب تو راست. مرا آن هوش ده که این را بداند؛ و ای اللّه! آن هوشم ده که بی‌قرار تو باشد و چشم‌های مرا آن نظر ده که آویختهٔ جمال تو باشد. ای اللّه! آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانی‌دار.
دیدم که ادراک من دامی‌ست که اللّه گرفته است و بدان‌سو که صورت‌ها و جمال‌های خوب است برمی‌کشد. باز نظر کردم که اللّه ادراک مرا هست می‌کند و برمی‌کشد و صورت ها را نیز گرفته است و برمی‌کشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر می‌شود همه را اللّه گرفته است و برمی‌کشد، تا من می‌بینم.
گفتم ای اللّه! نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سحره را دادی، و مرا به جمال تو زیاده از آن نظر ده که زلیخا را دادی به جمال یوسف؛ و آن نظر نه از جمال می‌باشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند، چو آن نظر نداشتند. یا رب! چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری، مگر به نزدیکان و مقرّبان خود.
اکنون قربت و بعد به اللّه چگونه باشد؟ چنان باشد که اندیشه‌های تو چون به غیر اللّه بود، بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو با الله شد، قریب گشتی. هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن اللّه دور نباشد، و لکن در تفاوت این دو حال نگر. آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بُعد گویند. اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد.
باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت اللّه چنان است که اندیشهٔ تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیت‌ها بود، این بُعد است باللّه. چون از آن جای‌ها بازآمد به حضرت اللّه و عرش و بهشت پیوست، این قربت است باللّه، امّا پردهٔ غیب در میان است و این پرده در توست نه در اللّه، که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی. و لکن تو این مزه را ندانی تا اللّه در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند، همچنانک در این جهان هرچند که صفت مزه‌ها با تو بکنند ندانی، تا آنگاه که در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزه‌ها از کدام چشمه‌ها و از کدام جایی در تو می‌آید. مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که این‌ها از تو روان است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۴
می‌اندیشیدم که این اجزای ما چند هزار همسایه یافته است و این حروف اندیشه‌های ما چون سبزه و زعفران از کدام سینه‌ها رسته است و یا چون مورچه از عارض و نکین کدام خوبان برون روژیده است و در سینهٔ ما بر زبر یکدیگر افتاده است. باز می‌دیدم که اللّه به تنهایی در این پردهٔ غیب کارها می‌کند و همه کسانی را بر مراد می‌دارد و هیچ کس را به خود راه نمی‌دهد، نه از فرشته نه از نبی نه از ولی نه ظالم نه مظلوم. هیچکس بر چگونگی کار او واقف نمی‌شود و از آنجا بیرون هرکس را فرمان می‌فرستد و حکم و تقدیری می‌کند، و هیچکس را کاربر مراد او نمی‌دارد- استحالت و چگونگی را سدّ اسکندر کرده است تا هیچ از آن نگذرد. پایان تصویر و تخیّل هرکسی را گره زده است تا هیچکس از آن بیرون نیاید. هرکه قدم از آن حد بیرون نهد، چنان غارتش کنند که نیست شود و چنان سرما زندش که بفسرد و یا سموم چنان وزد که بسوزد.
باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اللّه برآورده است و معانی مرا در وی چون اشخاص باخبر روان کرده، چنانک غلامان پادشاه در کوشک‌ها و رواق‌ها می‌نشینند و می‌خیزند، و جواهر من همچون دیوار سرای‌هاست که در وی معانی می‌روید. و این جهان کسی را خوش بود که او را در آن عدن اشتباهی باشد.
آخر از جهان من چگونه خوش نباشم، که همه فعل در من اللّه می‌کند، و خاک و هوای مرا و همه ذرّه‌های مرا به‌خودی‌خود می‌سازد و هست می‌کند، و می‌بینم که اجزای من خوش تکیه کرده است به تن آسایی بر فعل اللّه. اما در این جهان مرا فعلی می‌باید کرد و نظر می‌باید کرد، که تدبیر و رأی من و نظر من چون رگرگی باشد که جمع می‌شود تا چون دلو آب فعل اللّه را برکشد
و در وقت رنجوری خویشتن را بروی آب فعل الله بگسترانم، و نظر و ادراک خود را چون چشمه‌چشمه می‌بینم که بر روی آب ز فعل اللّه می‌رود، و می‌بینم که از چشمه نظر دیگر پدید می‌آید و می‌رود باللّه. و چون مریدان را خواهم که این را آشکارا کنم رنجم رسد، و چنان می‌نماید که از دریای نقد اللّه سنگریزه‌ها برمی‌آرم.
اکنون اجزای من از اللّه چیزی می‌نوشد، و ادراکات من دست‌آموز اللّه است و مزه از اللّه می‌گیرم، و حیات از اللّه می‌نوشم و مست از اللّه می‌شوم، و بالا و زیر نظر باللّه می‌کنم. و هرکجا که مرا از اللّه آگاهی بیش باشد، و از هر چیزی که آگاهی اللّه بیش یابم، آن چیز را و آن جای را تعظیم بیش می‌کنم، تا صورت بندد تعظیم اللّه پیش من. چنانک فرید را می‌گفتم که مرا تعظیم کن که تعظیم من تعظیم اللّه است، و تو را کسب آخرتی آن است، چو از همه چیز آگاهیِ اللّه را از من بیش می‌یابی
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۵
هر تدبیری که می‌اندیشم، آن را چون شکل حجابی می‌دانم، و من پاره‌پاره آن حجاب را از خود دور می‌کنم تا اللّه را نیکوتر می‌بینم. و چون اللّه را یاد می‌کنم، زود به مصنوع می‌آیم و در آسمان و عالم نظر می‌کنم، یعنی که اللّه را مشاهده کردن جز به مصنوع نباشد.
باز نظر کردم، دیدم که اندیشه چون چشمه است که اللّه برمی‌جوشاند؛ اگر آب خوشی برمی‌جوشاند، بر حریم تن می‌بینم که سبزه و نواها و گل‌ها می‌روید، و زمین تن را به هر طرفیش آب می‌رود. و اگر آب شوره برمی‌جوشاند، زمین تن شوره می‌شود و بی‌نفع می‌شود. و من هماره در اللّه نگاه می‌کنم که چگونه آب می‌دهد زمین تن را.
اکنون من مر دوستی اللّه را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود. چون عشق اللّه می‌آید، همه حرکات من موزون می‌شود.
گفتم: ای اللّه! من هر زمان به چه مشغول شوم؟ اللّه الهام داد که: هر زمانی به حرف قرآن مشغول باش، و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن. و تو بنگر که به چه پیوسته‌شده در آن دم که به حرف قرآن مشغول شده .اگر چه اجزای تو پراکنده صورت بندد، اما تو با من باشی.
باز گفتم که: ای اللّه! چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود؟ اللّه الهام داد که: زندگی و عشق و وله همه معانی این کلمات است. تو پاره‌پاره معانی را می‌کش و استخراج می‌کن و تصوّر می‌کن، تا حیات و عشقت بیاید.
التّحیّات می‌خواندم، یعنی آفرین‌ها مر اللّه را. گفتم: آفرین اللّه را از بهر کاری می‌کنم که مرا خوش آید و عجب آید؛ و هیچ عجب‌تر از عشق و محبّت و حیرت نمی‌بینم که اللّه در من بدید می‌آرد . باز در اوصاف عشق و محبّت محبّان و احوال ایشان نظر می‌کنم و تصویر می‌کنم؛ من بامزه می‌شوم و حبیب می‌شوم و متحیّر می‌شوم، و اللّه را آفرین می‌کنم و در وجود این آثار مشغول می‌شوم. باز به صفات کمال اللّه نظر می‌کنم و از هیچ چیز مشغول نمی‌شوم و سررشته به باد نمی‌دهم.
اللّه اکبر گفتم در نماز و تأمّل کردم، هیچ کبیری ندیدم جز اللّه. پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد. بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خُردی بباشد. در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر، هریک را نظر کردم تا خُردتر و کلان‌تر را ببینم؛ و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم، اللّه را از همه بزرگ‌تر دیدم.
باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشکان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش اللّه. گویی همه را اللّه زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بربسته است تا همه به تصرّف اللّه مانده‌اند تا ایشان را خود حیات بخشد و مزه بخشد. و یا هر ازین مرغی را به سوی راحتی پر بگشاید. و این مرغان ایستاده اند و می‌نگرند تا اللّه چه فرماید و در کدام تصرّف کشد.
باز نظر می‌کنم، می‌بینم که اللّه اجزای مرا می‌گشاید و صد هزار گل گوناگون مرا می‌نماید و اجزای آن گل‌ها را می‌گشاید و صد هزار سبزه و آب روان و هوا می‌نماید و آن هوا را می‌گشاید و صد هزار تازگی‌ها می‌نماید. اکنون چنانک در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه می‌کنم، از هر جزوی گلستان و آب روان می‌بینم. بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک می‌نماید، چه عجب که از هر جزو من راهی بود به سوی گل و گلستان و هوا و آب روان، که اکنون می‌بینم چنانک تخم روح هرکسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند، چون بلند گشتند و شکوفه‌های خود و هواهای خود ظاهر کردند، باز از زمین قالب نقلشان کردند و به بستان جَنان در جویبارِ جنس خود نشاندند
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۶
یا أَیهُّا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوا لَکُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْ فَ حُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ
مرد ملک‌طلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزندست.
دولت آنست که از پس خود لت ندارد و ملک آنست که دمادمش هلاکت نبود. شما همه خلیفه‌زادگان‌اید، از گلخن تا ننگ دارید، شما در عقب و میمنه و میسره آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند. چون شما را آن همّت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان به خدمت شما بازآیند و سلام ربّ العالمین را بشما برسانند در بهشت.
شما همه موزونی‌ها و خوبی‌ها و جمال‌ها و سماع‌ها و کوشک‌ها و لباس‌ها و براق‌ها و مرغزارها و می‌ و شیر و پادشاهی و آرایش داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچون شکل جکندوزان؛ چون درین جهان آمدید راه غلط کردید و آن را فراموش کردید.
هر کاری و هر پیشه که هست چون بیشتر استعمال کنی از آنجا موزونی‌ دیگر پیدا می‌شود. پس این قطره‌قطره موزونی که از این سنگ طبیعت می‌چکد چون ندانی که از موضع دیگر می‌آید؟ هر چیزی را میزانی و اصلی‌ست، آخر این موزونی خود را میزانی و اصلی نطلبی.
اکنون چون مال و اولاد تو را از ملک آن جهان و از آن موزونی معزول می‌گرداند عدوّ تو باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۰
قال النّبیّ علیه السّلام: »الایمان عریان و لباسه التّقوی«
ای آدمی‌، آرامِ تو با استوار داشتِ رسول است علیه السّلام بدانچه از خداوند عزّ و جلّ آورده است، و قبول کردن تو آن را، یعنی قرار دادن به خود و دل نهادن بر آنچه رسول علیه السّلام گفته است که این فرمانبرداری بکنم و از اینها احتراز کنم، و اگر به حکمِ غفلت تقصیری رود چون شرع الحال کند تقصیری نیارم کردن و به گستاخی امر او را ردّ نکنم همچون ابلیس.
امّا این حالت تو ضعیف است که نگاهداری. تو چراغی را تا چراغ‌وره نمی‌باشد و زیر دامن‌اش نمی‌داری، سلامت از درِ خانه تا به در مسجد نمی‌توانی بردن و از دست باد خلاص نمی‌توانی دادن. این بادهای هواها و شهوت‌ها و حرص‌ها که از در سوراخ‌های چشم و گوش و دل برمی‌گذرد و بادهای آرزوها و صورها و سخنان مخالف نیز می‌گذرد. اگر نگاه نداری چراغ ایمان تو زود کشته شود. اگر این حالت نزد تو عزیز است، غم وی بخور تا از تو نرود.
و این ایمان تو چون تن تو است، اگر از پیش گرگ و شیرش نگریزانی و ماران و کژدمان را نکشی و آن غفلت از خداست و متابعت کردن به هوا و شهوت‌ها و آرزوهاست و او را از چنین سرما و گرما در پناه جایی نیاری و در خانه و خرگاهی نیاری زنده نمانی. و جان از بهر دوست باید و آن اللّه است و اگر نه جان از بهر دید دشمن و ناجنس نباید.
اکنون تو ایمان را از ناجنسان و گرگان یار بد نگاه می‌دار.
وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ کانَ أَمْرُهُ فُرُطا
پس نماز می‌کن و زکات می‌ده و در دفع دشمن نفس روزه می‌دار.
و این سی روز روزه سی چوبی‌ست که مر دیو نفس را می‌زنی و چند روز در حبس و بی‌مرادیش می‌داری در سالی یک ماه، تا نیک بی‌خرد نشود بهٔکبارگی سر از فرمان نکشد و میلی کند به حصارچه نماز و شهرستان روزه و ربض صبر و برج‌های حج و خندق عتاق و عهود وثاق ایمان و موضع صلح و جنک نکاح و طلاق و جرّاحان دیات و چاوشان تسابیح و جانداران کلمات طیّبه و استغفار و لشکر حسن خلق و سیرت خوب.
اکنون اگر تو موضع مستحبّ را بمانی تا خصم بگیرد، جنگ جای سنّت را از دست تو بستاند؛ و اگر سنّت را از دست تو بستاند فریضه را از دست تو بستاند، و اگر فریضه را نیز از تو ببرد شاه ایمانت را مات کند.
و یا ایمان تو چون تنه درختی‌ست برهنه، کسی نداند که بیخ او گرفته است یا نی. برگ اقرار بباید و میوه و شاخه‌های آن بباید تا از آن فایده باشد و در سایه و در اسّ او بنشینی و بآسایی.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۳
یومَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَی الرَّحمْنِ وَفْداً. وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِینَ إِلی جَهَنَّمَ وِرْدا
گفتم متّقی آن باشد که گردن نهاده باشد مر تصرّف اللّه را از بلا و عنا و زیان مال و مرگ فرزندان. و تو باید که بر حذر باشی از منازعت اللّه چو اینها بیاید، که حقیقت بنده این است. اکنون باید که از اینها تو را نه خشمی‌ و نه اندوهی تاختن نیارد که آن منازعت ایجاد اللّه باشد، و منتظر می‌باش که اللّه از اندرونت کدام دریچه بگشاید که تو را از آن هیبت و شکوه پدید آید.
اهل دنیا در کوی تحصیل مرادات دوان شده‌اند و مزه‌ها می‌گیرند و اهل دین را می‌گویند که اینها بی‌فایده روزگار می‌گذرانند و ثمره و فایده حاصل نیست مر سعی ایشان را، نه جامه و نه زینت و نه آبرویی. آری اینها اهل دنیااند، تخم‌های مراد می‌کارند در زمین تن. و اینها که اهل دین‌اند تخم‌های مراد خود را نگاه می‌دارند و انبار می‌کنند و این تخم‌های اهل دین ننماید بر تن و نه در خانه و نه در عین، جز در غیب ننمایند. و اهل دنیا آن غیب را نمی‌دانند، همه برکت و نغزی را از این عین می‌دانند که مدد این سرایچه عین از سرای غیب است.
و این سرای عین پوسیدن نعمتها راست و سرای غیب مدد فرستادن نعمتها راست. هرچه آنجا بشکفت اینجا فروریخت. پس تو چرا چنین نومیدی از زنده کردن؟ تو را باز از غیب و از نیستِ موات آفرید و بعضی موات را حیات داد و بعضی را در ممات مقرّر داشت و بعضی را عقل و تمیز و حیات گردانید و حرکات داد تا سودای آسمان پیمودن گرفت و بعضی بر آسمان رفتند، و بعضی آسمانیان را ممات داد تا به خاک ملحق شدند. بساط اموات و احیا را بگسترانیدند تا هر جزو میّتی را در بساط حیات می‌آرند و بعضی را از احیا به اموات ملحق می‌کنند. بساط شطرنجی را که باز‌ی‌ست آن در عمل نمی‌آید بی‌تصرّف، این بساط جدّ که آسمان و زمین است چگونه بی‌کسی در عمل آید، مگر این جدّ را کم از بازیش می‌داری؟ این طبقه را آفرید و شطرنج انجم و شاه آفتاب و فرزین ماه در وی نهاد، بعضی تیزرو چون رخ و بعضی باثبات چون پیاده. آخر این باخت این هر دو بساط از بهر برد مات را بود آن یکی بهشت می‌برد و آن یکی را به دوزخ می‌ماند.
به دل آمد که بزرگانِ سیرت دیگر اند و بزرگانِ صورت دیگر اند. عجب! در راه آخرت چه بزرگانند که هرگز احوال ایشان را بزرگان دنیا ندانند و از ایشان خبر ندارند و آن بزرگان نیز فارغند از بزرگان دنیا و از احوال ایشان. یا رب تا ایشان چه شاهانند و چه سلطانانند که نام ایشان در آن جهان خواهد برآمدن.
باز این بزرگان و توانگران دنیا از بیم چنگ در حشیش حطام دنیا زده‌اند که نباید که اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندوهان فروافتیم، و آن مرغ باشد که پروبال بگشاید و بر روی هوا می‌پرد و نترسد. اما توانگران دنیا بیم‌دل آمدند، و در مصاف یار بیم‌دل نباید که دیگران را دل بشکند. با توانگران منشینید تا در راه دین بیم‌دل نشوید. از بهر این معنی است که اغنیا اموات آمدند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۶
هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ
گفتم ای آدمی‌ بچه، اگر بر کسی‌ات رحم نیست بر خودت هم رحم نیست و اگر در حق کسی دیگر بیداد می‌کنی در حق خود بیداد می‌کنی. در هر شیوه که فروشوی چنان فروشوی که خود را هلاک کنی و بیرون از طاقت باربرداری تا در آن راه تازیانه بی‌مرادی بر سر تو زنیم تا بازگردی و به آخر بازآیی. چون در قضای شهوت افتی همچنین و در اکتساب هنر همچنین و در اکتساب زر همچنین، چون اسبی که سر بکشد و به دست شیران خود را اسیر کند، لگام بر سر او نهند و به آخرش بازآرند.
هل اتی علی الانسان
چندین هزار سال در عدم بی این نام وری بودی چگونه صبر می‌کردی. اکنون چون چندین صبر در عدم توانستی کردن، این چند روز که در این جهان آمدی چگونه است که چنین بی‌صبر و بی‌قرار شدی. آخر تو نطفه چکیده بودی در تنور رحم، تو را بازبستیم تا همچو نان پخته شدی و بر روی خوان جهان‌ات انداختیم و عالم را به تو آراستیم. امّا نان چه داند که عالم بدو آراسته می‌شود و بر کار می‌باشد چون بینایی خلقان‌اش نداده‌ایم. همچنان تو را نیز بینایی و شنوایی به بندگی کردن دادیم نه از آنِ وزیری و چیزهای دیگر، تو خلقانِ آن جهان را و احوال ایشان را چه دانی، چنانک جمادات را بینایی و شنوایی خلقان ندادیم و گویایی و بصر و بینایی این خلقان را نباشد.
آخر اللّه از خاک آدمی‌ می‌آفریند و جانش می‌دهد و رنج و راحتش می‌دهد و باز هم خاکش می‌کند، از آنکه حق تصرف او راست، هو الحق ای له الحق و یا از محنت به دولت و از دولت به محنت می‌آرد تا حق‌ها به مستحق‌ها برساند، اهل دوزخ را به دوزخ و اهل جنت را به جنت، لقمهٔ هرکسی بدو رساند. حق باشد اگر کسی باشد با خداوند تصرّف که حق است جدل کند که از بهر چه چیز تصرف می‌کنی؟ احمق باشد. اکنون اگر وقتی اللّه شما را سیاستی فرماید بدانید که آن از شماست نه از کرم اوست که بی‌هیچ واسطه چندان انعام کرد و بسیار چیزها از شما درگذرانید و شما را هیچ از او یاد نیامد. پس شما دشمنان اللّه بوده‌اید و دشمنان را پروردن از بهر آن است تا کرم او معلوم شود و فرومایگیِ دشمنان ظاهر شود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۷
وَ أَنَّهُ یُحْیِ الْمَوْتی
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوت‌های نطفه و مضغه که مبدل می‌شود و به زندگی می‌رسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاک‌ها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورت‌های دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب می‌اندازد و روز بازمی‌آرد، عجب که ریزه‌های اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همی‌جنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده می‌کند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماه‌رویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلی‌ست در آن جهان است. این جهان باغی‌ست و سرایی‌ست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشی‌های آن را و عجایب‌های آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یک‌ماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمی‌خوری.
تو هر لقمه که می‌خوری بدان که آن لقمه تو را می‌خورد و عمر تو را کم می‌کند، و این زمان که می‌گذرد چون سیلابی‌ست که تو را می‌رباید و می‌گذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که می‌طلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بی‌عمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب می‌آید و هم به دریای غیب بازمی‌رود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمی‌بینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب می‌کنند، و چون حساب می‌کنند دانی که بی‌فایده نمی‌کنند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۰
قال النّبیّ علیه السّلام: کلّکم راع و کلّکم مسئول عن رعیّته.
گفتم میر را که تو همچون بوتیماری، که سر فروکرده و همّت و وهم دربسته که مرا این می باید و آن می‌باید، چون کژ‌پایک که گِردِ آب می‌گردد و کرمکی می‌جوید، تو گرد جهان می‌گردی و قدم به تأمّل و تأنیّ برمی‌داری و می نهی و جاه و مال می‌طلبی. اگر از بهر آن می‌طلبی تا خداونده باشی و اینها به فرمان تو باشد درآمدن و در رفتن، محال می‌طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند، تو نیز هم نشوی. آخر کدام صحّت به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت، و کدام فرزند به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت تا چنین مغرور شدی و غلط افتادی؟ پس معلوم شد که خداوندی نتوانی گرفتن. اکنون چه کارجویی می‌کنی، یعنی کار دیگران چه می‌کنی بی‌آنکه تو را بفرمایند؟ و اگر چنگ در کار به فرمان می‌زنی در ولایت کسی می‌خواهی تا آشنا و چاکر باشی خداوندِ آن ولایت را، و نمی‌دانی که اینها را که می‌گیری به امانت و عاریت می‌گیری و شبانی می‌کنی و گوسفندان خداوند آن ده می‌ستانی تا نیکو داری و نگاه داری. و تو نمی‌دانی که هرچه بیش طلبی بار تو بیش شود و کار تو مشکل‌تر بود. چو در عهدهٔ اینقدر امانت درمانده‌ای دیگر چه می‌طلبی؟ بنگر در این امانت و عاریت‌ها که داری، اگر صیانتی بجای می‌آری دیگر می‌طلب و اگر خیانت می‌کنی دیگر مَطلب.
اکنون حاصل این است که با درستی و راستی استوار باش تا باطل و نادرست تو را نرباید، و بدان که باطل و نادرست صف کشیده‌اند و به سوی تو حمله می‌آرند و خود را بر تو عرضه می‌دهند، امّا چه غم چو در چشم و حواس تو حق برقرارِ خود است. اکنون حیات دنیا باطل است، از آنکه باطل آن باشد که می‌نماید و چیزی نباشد، همچون سحر که بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد، و همچنانکه در تاریکی دیو چون مناره می‌نماید، چو لا حول کنی هیچ نپاید. و این حیات دنیا و خوشی دنیا صف زده است از مشرق تا مغرب، از عمل‌ها و شهوت و نهمت و آرزوی فرزندان و شره جمعیّت و خویش و تبار و آبروی و زینت و زبردستی، و این همه بر تو حمله می‌آرند و از این خیال‌های فایدهٔ دنیاوی چندین بار دیدی که آمدند و رفتند و هیچ نمانده است و حاصل آن خاکی یا عقوبتی بوده باشد. امّا سعادت تو به آخرت و به طلب آخرت باز بسته است. اکنون نسبت تو به خاک است و خاک را چه اثر باشد؟ همچنانکه خاک را چه خبر است از نسبت تو به وِی، و خاک را از تو چه کمال و تو را از خاک چه کمال؟ و دورِ تو نیز گذرد و خاک شوی، پس خاک را از خاک چه اثر شود؟
دیدی که دنیا حیات نمود و لیکن هیچ نبود. اکنون چو این باطل تو را از حق می‌کَنَد تو در دست وِی اسیر باشی، اگر فرصت یابی بگریز به حق بازآی، که توبه عبارت از این است تو که عمارت و بنا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز به دست خود خراب می‌کنی، و جاییت که دل بیارامد بنا درمی‌افکنی و اگر جایی نه‌ایستی و دلت فرونیاید در بنای تن خود و قالب خود تدبیر می‌کنی و صحت وی می‌ورزی. پس چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می‌افکنی، باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آن را ویران کند چوبی بماند که با خود ببری. نمیبینی اهل خرگه را به هر کجا که روند بنا با خود ببرند. اکنون چنان باش که شقّهای خیمه‌ات را چون فروگشایند، جایی دیگر باز توانی گشاییدن و برآوردن، یعنی کالبد را چنان برآر که چوب وی در جای دیگر خرج شود، چنانکه نحل جانت که در سنبل حواس خمسه ذلل می‌رود و از رنگ‌های آدمی می‌گیرد و از بوی‌های سخن می‌گیرد و از مزه‌های طعام می‌گیرد و به لعاب خود خانه کالبد را ترتیب می‌کند
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۲
قال النّبی علیه السّلام: « اوّل صلاح هذه األامّة بالزّهد و الیقین»
یقین آن است که معنی بی‌گمان بر در دل ایستاده باشد، و چون نظر خواهد که محبوس شود بر راحت حالی و بر دنیا از مجامعت و فرزندان و منال و جاه، آن معنی رها نکند تا نظر بر اینها بنشیند. بگوید که در این منزل اگرچه سبزه و آب روان می‌بینی، فرونایی که دزدان از پس تو نشسته‌اند؛ تو را اگر لقمه در دهان باشد و شربت آب در کف دست باشد، هنوز خوشیِ آن به حلقت فرو نرفته‌باشد که دزدان بیرون آیند و غارتت کنند تا آن بر تو تلخ شود.
و آن معنی تو را هر دم می‌گوید که تو در این منزل و در این تاریکی به خواب چه می‌شوی؟ چون بیدار شوی و تاریکی برود، جامهٔ وجودت را همه پرحدثِ رنج خواهی دیدن.
و آن معنی البتّه نظر تو را خیره و سرگردان می‌دارد تا از سررشتهٔ این جهان گسسته دارد و از روی آخرتش گشاده و روشن دارد.
و یقین چون دایگان ایستاده باشد و کنارهای چادر نظر تو را در هوا می‌کند تا بر زمین قصور دنیا ننشیند، چنانکه حوران بهشت دامن چادرهای زنان بصلاح را در بهشت و زلف‌های ایشان را بر طبق سیمین نهاده باشند تا بر شاخ زعفران و مشک اذفر آسیب نزند.
اینچنین یقینِ عجب به چه حاصل شود؟ بعبادة الله حاصل شود که وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ . و عین الیقین بدانک چشم دیدن است تا بی‌گمان شوی و آن به درِ مرگ بود، و علم الیقین بعبادة اللّه حاصل شود.
اکنون آدمی‌ شایستهٔ خیرات و عبادات آنگاه گردد که او رغبت به دنیا نکند، یعنی نگرش او در هر کار از بهر رضای اللّه و فرمانبرداریِ اللّه باشد. و اینکه از بهر فرمانبرداری اللّه می‌کنی و رضای اللّه می‌طلبی و آن را می‌خواهی، این طلب تو و این خواهش تو دریچه‌ایست از نشیمن بلند و رشته‌ایست که تو را از آن دریچه‌ها بالا می‌کشد، و آن رشته متقاضی‌ست که حامل نظر توست و آن دریچه در پردهٔ غیب است. ِبایست تا وقت اجل آن دریچه را بگشایند و این مرغِ روح تو را که نظرش بدان دریچه است در آن دریچه برند، تا چه باغ‌ها و رواق‌ها که بیند و چه حور و قصور که بیند.
و هیچ آدمی‌ نیست که او را معشوقه در عالم غیب نیست، یا از دریچه و حورایی و عینایی، و یا از درکه و مالک دوزخی. و بوی آن معشوقان به مشام روح آدمی‌ می‌رسد و او را در طلب می‌آرد تا او را وسیلت بود به آن معشوقه، چنانک بوی یوسف آمده بود به مشام یعقوب.
اکنون چون تو خود را رغبتی دیدی به اللّه و به صفات اللّه، می‌دان که آن تقاضای اللّه است تو را. و اگر میلت به بهشت است و طالب بهشتی، آن میل بهشت است که تو را طلب می‌کند. و اگر تو را میل به آدمی‌ست، آن آدمی‌ نیز تو را می‌طلبد، که هرگز از یک دست بانگ نیاید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۳
وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا
گفتم: دهقان و کمانگر و بازرگان و هر پیشه‌وری که هست، چون متأمّل دقایق پیشهٔ خود نباشد و شب و روز در اندیشهٔ آن نباشند، ایشان را از آن کار بهره نباشد. چون کار این عالم سرسری نمی‌باید کردن که سرسری حاصل نمی‌شود، مسلمانی را نمی‌دانم که چنین کار پسمانده است که سرسری حاصل شود!|
آخر در آن کارهای دیگر می‌کوشی، اگر چه نانت نباشد. و خوش‌دل می‌باشی که من خود چنین دقایق در این پیشهٔ خود می‌دانم. عجب! اگر مجاهده در اسلام کنی، تو را در آن گشایشی ندهیم که تو خوش‌دل باشی؟ چندین مجاهده در این کارهای دیگر می‌کنی؛ اگر بهر توشهٔ راه آخرت کاری نمی‌کنی، همه به وقت مرگ پدید آید که بادی بوده است و هیچ حاصل ندارد، و تو چندین جان کنده در وی.
پس بیا تا غنیمت شمریم آن حالت را و آن دم را که از بهر رضای اللّه آریم، و همچون تخمی‌ دانیم که در خاک اندازیم و در آن سعی می‌کنیم و هر ساعتی دل بر آن می‌ نهیم تا روزی ببینیم که چه بر دارد.
پس درِ دلِ هرکسی که به آرزوی رضای اللّه باز شود، آرزوی او رسول خوشی عالم غیب است که او را آگه می‌کند از خوشی‌های خویش، تا در آن عالم چون برود درِ آرزوها برای او بگشایند که آن را نه چشم کسی دیده باشد و نه بر دل کسی گذشته باشد.
ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر یوم تمور السماء مورا
رقعهٔ طبع تو را در خریطهٔ کالبد تو نهادهایم تا هر ساعتی خطوط خوشی‌های عالم غیب ما می‌خوانی .
آنچ در لوح محفوظ ثبت کرده‌ایم که چند عدد مهمان به جایی فرو خواهیم آوردن، از آنجای به عالمی‌ دیگر نقلشان خواهیم کردن. آنگاه این سرایچه را ویران کنیم و سرایچهٔ دیگر بنا کنیم تا ایشان را در آنجا مهمانداری کنیم تا ایشان هم در آنجا قدر خود بدانند که به چه ارزند و شایستهٔ فروآوردِ کجااند، و بی‌ادبی و باادبیِ خود بدانند. بَلِ الْإِنْسانُ عَلی نفَْسِهِ بَصِیرَة .
در این میان نور الدین آه کرد و بگریست. آن یکی دیگر در روی افتاد می‌گریست، و دیگران گریه برداشتند و گریه بر من نیز افتاد که حال ما چه خواهد شد. و هم بر آن ختم کردیم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۶
سؤال کرد که دوستان را چندین بلا چگونه می‌دهد که « اشدّ البلاء علی الانبیاء»
گفتم که بلا به معنی نیکویی باشد، اگرچه به ظاهر مبیّن رنج است؛ یعنی بر تن رنج نماید، و لیکن دل به زیر آن رنج خندان باشد همچون ابر بهاری، که او همی‌گرید و گل همی‌خندد. همچنانکه تنشان چون از روی ظاهر از دنیاست و دنیا سرای بلاست، لاجرم بلا بر تن فرومی‌آید. امّا دل چون آن‌جهانی بود در ریاض خرّم بود. باز تن چون از حساب مردگان است، شادی را سزاوار نبود، و دل چون موضع دریافت است، شادی نصیب او بود. باز آن همه بازگونگی از اهل دنیاست که ایشان شادی را به تن آرند و غم را به دل نهند. اما آن دلق‌پوش مخلص را بینی که دل را چو بُستان خندان دارد. آری، هماره دیوار بستان دژم باشد، یعنی دیوار کالبد ظاهر اهل دنیا روشن و تازه چو برف باشد و در زیر همه شکوفه‌های فسرده باشد، اما دل چو جای دریافت است چون به خوشی آن جهانی‌اش صرف کردی رنج کجا باشد؟ او را از ملک همّت که دارد ننگ آیدش که اندیشهٔ ملوک دنیا به خاطرش آید.
بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالش را پرهاست. یک پرش محبّت است بر پنج نماز، و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض. و آن یکی بال دیگر پرها دارد، یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن.
زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکال‌های اسب کنید. تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای می‌جنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحه هوا، اوّل این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی. نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید. ای بی‌حمیّتان اهل سراغج با دستار و کلاه تو زیادتی می‌کند، تو نه حمیّت دین داری و نه حمیّت آخرت. آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود.
بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالش را پرهاست. یک پرش محبّت است بر پنج نماز، و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض. و آن یکی بال دیگر پرها دارد، یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن.
زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکال‌های اسب کنید. تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای می‌جنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحه هوا، اوّل این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی. نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید. ای بی‌حمیّتان اهل سراغج با دستار و کلاه تو زیادتی می‌کند، تو نه حمیّت دین داری و نه حمیّت آخرت. آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود.
سؤال کرد که دوستی و دشمنآذگی در حقّ حق چگونه باشد؟
گفتم کسی که حق نعمت تو نشناسد و تو در حق او نیکویی کرده باشی، و امر تو را به هیچ نگیرد و با مخالفان تو یار شود و تو را ناسزا گوید و سبک دارد، این را دشمنآذگی گویند. باز این رنجیدن تو اثر و میوهٔ این دشمنآذگی است، نه از حد دشمنآذگی است. این اثر در حق خداوند صورت نبندد، اما اثر دشمنی باری استحقاق دوزخ است. و همچنین دوستی فرمانبرداری و تعظیم و ثنا گفتن باشد و اثر آن در حق تو خوشدلی باشد، امّا آن خوشدلی نه از حد دوستی بود. اما دوستی در حق باری اثرش استحقاق خلعت بهشت باشد.
دوست حق را چگونه یاد از بهشت و دوزخ آید؟
گفتم بهشت کمال همه توانایی‌هاست و کمال همه دانش‌هاست و کمال همه خوشی‌هاست و کمال مزهٔ دوستی است، و دوزخ کمال همه رنج‌هاست. پس دوستی جزوی آمد از بهشت و یا اثر بهشت وسیلت آمد به دوستی، پس دوستی بی او نبود. و باز دوزخ تازیانه است که تو را می‌زند تا به دوستی رساند. پس هر دو طرف دوستی می‌رویاند
و اللّه اعلم.