عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۸ - حکایت در فوائد خاموشی
صاحبدلی را دیدم در محفلی نشسته و عقد صحبت با کاملی در میان بسته هر قطره از زلال گفتارش بحری پر لالی و هر ذره از پرتو رخسارش مهری لایزالی چهره جمال برنور جلال آراسته و آئینه جلال بجلوه جمال پیراسته سخنش تشنگان را چشمه حیوان و کشتگان را حیات جاودان گاه بدیده گریان گهر هجران سفتی و گاه با لب خندان خبر وصال گفتی.
گاه میرفتی بجاروب مقال
از ضمیر خستگان گرد ملال
گاه اندر جام مخموران هجر
باده پیمودی ز مینای وصال
هر دم از بحر فضیلت ریختی
گوهر دانش بدامان کمال
گفتم هر صبح و شام رفته جمال با کمالش به بینم و گل از گلشن صحبت با مسرتش بچینم چند روزی بگذشت صیت فضلش منتشر گشت و قاضی بیخبران بر کمالش فجر آتش حسد در دل قاضی شعله کشیدن گرفت و باد غرور برسر و رویش و زیدن فرمود تاوی را در محکمه قضا آورده و ایرادی گرفته مقتول نمایند از آنجا که ضمیر روشندلان آئینه مصفاست و صورت افعال نیک و بد در آن پیدا چندانکه در معرکه سئوال عقد مکالمه بستند و باب مجادله گشودندگوی معانی از چوگان بیانش جز جواب لا ادری نر بودند زبان بحکم ضرورت از گفتار بست تا ازقضیه محکمه قاضی رست.
کی خردمند نزد هر جاهل
گوید اسرار در حق و باطل
داند آنکس که باخبر باشد
که زبان پاسبان سرباشد
گر تو را هست عقلی و هوشی
بردهان بند قفل خاموشی
لب گشاید چو بیخبر به ستیز
دم مزن آتشش مگردان تیز
یا بدارالقضا بشو راضی
تا کند پوست از سرت قاضی
معلوم شد که دانائی در ندانستن بود و رهائی در زبان بستن نگر در حاجت مدعی اگر چه حجتی است باطل اظهار مدعای حق گو در دهان سمی است قاتل سخن عاقل بجاهل در نگیرد و آئینه ناقابل عکس نپذیرد.
خیز و ز گوش خرد پنبه غفلت درآر
کن ز لب کاملان در سخن گوشوار
بیخ جهالت بکن تخم تعقل بکار
تا رسدت زین چمن نخل تمنا ببار
زبان بستن بحقیقت بضرورت بحریست پر گوهر و سخن گفتن بمصلحت مهریست ذره پرور این هر دو جوهر یک کانند و گوهر یک عمان گاه آب انگیزد و گاه آتش گاه تسلی نماید و گاه مشوش.
خموشی گرچه بحری پر لآلیست
بوقت مصلحت اندر سخن کوش
سکوت و گفتن بیجا خرد را
کند تیره چراغ روشن هوش
نه دائم در سخن باش و نه صامت
گهی خاموش باش و گاه بخروش
نظر کن اقتضای وقت آنگه
هرآنچه مصلحت بینی درآن کوش
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۱ - حکایت در فضیلت قناعت
وقتی در ارض اقدس مشهد مقدس در کاروانسرائی با درویش بینوائی هم حجره بودیم و همسفره روزها قرص خورشیدمان زیب خوان و شبها از خوشه پروین زبیب قوه روان پیوسته بر سفره قناعت میهمان و شخص تسلیم و رضا را میزبان چند روزی بدین منوال گذران حال بود عاقبت درویش بینوا را در بنای توانائی شکست افتاد و طاق طاقتش سست شد بنیاد آتش جوع خرمن شکیبائی راسوخت و شعله شکایت برجانش برافروخت تمنای اطعمه لذیذه از دیار صبرش اخراج کرد و با این بی خانمان آغاز لجاج گفتم ای درویش دلریش خوان قناعت نعمتی است بی محنت و تشویش مائده انزوا طعامیست بی مشقت بیش از بیش قال الله تبارک و تعالی (اتستبدلون الذی هوادنی بالذی هو خیر) چون بنی اسرائیل را از شربت نصیحت دأالجوع بهبودی حاصل نشد و مضمون (اهبطوا مصرا فان لکم ما سالتم) را مایل شد حسب التمنای آن از آن شریف مکان رحل اقامت بستیم و در قریه ای از حوالی آنجا نشستیم حضرت و اهب العطایا ضیافتخانه بهر ما ترتیب فرمود آنچه متمنای درویش بود لیکن در خلال آن حال رئیس قریه فقیر را شاهزاده خراسان که مفقود شده بود تصور نمود و روز بروز در احترام میافزود هر چند سوگند یاد میکردم که من آن نیستم مفید نمی افتاد بلکه قوی میشد اساس آن بنیاآخرالامر این معنی در خراسان منتشر شد و سایر اهل قری مخبر گشته ازهر طرف ساز و برگ پیشکشی ساز کردند و انقیاد اطاعت آغاز حاکم مشهد مقدس را تزلزلی در بنای طاقت روی آورد و در این خصوص تدبیرها میکرد که فقیر را بنوعی برطرف کند و ناوک هلاکت و را هدف، درویش بینوا را لشکر جبن بمحاصره حصار دل بر آمده در صدد و دفع آن برآمد و چندانکه مجادله نمود مطلقا ندادش سود چون راه چاره مسدود دید با جزع و فزع تمام نزد فقیر دوید که کنج قناعت و جوع سلامت بهتر از خوان کرامت و بیم هلاکت و ملامتست آن گنجی است بیزوال و این رنجی لایزال شبی دست دعا بدرگاه کبریا درآورده پیدا شدن شاهزاده مفقود را از حضرت و دود مسئلت نمودیم علی الصباح خبر ورود درآن نواحی رسید و از قضیه رسته روانه مشهد مقدس گردیدیم و بکنجی غنودیم.
گرت آسودگی باید بگیتی
برو کنجی گزین در انزوا کوش
بکش دست طمع از مال دنیا
که جز نیشش نباشد هیچگه نوش
الهی ما را در کنج عزلت گوشه ده و از خوان قناعت توشه شکیبی عنایت نما که به فریب عشوه دنیا از راه رخ نتابیم و خصلتی کرامت فرما که در منزل حرص و حسد در بستر غفلت نخوابیم هم درد تو دهی هم درمان تو فرستی هم جان تو بخشی و هم جان تو ستانی گاه قدح مماتمان برلب نهی و گاه باده حیاتمان درکام چکانی گاهی بانگشتی جامه جانها چاک کنی و گاه بسوزنی چاک گریبانها بدوزی
گه فرستی درد و گه درمان دهی
گه ستانی جان و گاهی جان دهی
گه بجانها چاک ز انگشتی زنی
گه بدوزی چاک جان از سوزنی
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۲ - حکایت
حکیمی با حذ اقترا شنیدم که باب طبابت گشاده بود و مریضه حامله را مداوا مینمود اتفاقاروزی با دم روح افزا از دارالشفاء درآمده بعزم زیارت اهل قبور در کوچه عبور میکرد جمعی را دید دست پریشانی در حلقه ماتم زده تابوتی بر دوش دارند و گریبان شکیبائی را دریده شاهد عزارا درآغوش پرسید اینهمه نوحه و زاری از چیست و میتی که دراین تابوتست کیست زن قابله گفت همان مریضه حامله حکیم گفت وی زنده است هنوز وقت مردن او نیست باری نبضش بمن رسانید تا بیابم مرض چیست تابوت را در گشادند و میت را درآورده پیش طبیب نهادند با حکمت انگشت حذاقترا گشوده نبضش سنجید و دیده بصارت باز کرده گونه گلگونه اش دید سوزنی در دست گرفته بر پهلوی میت فرو نمود و گریبان صد چاک مماتش برشته رفو پس رایت کرامت در عرصه لطافت افراخته و نفس عیسوی را با لب معجز بیان آشناساخته فرمود برخیز و سجده شکری بجای آور که بی هنگام جام اجل نخوردی وحسرت زندگی در دل خاک نبردی
آب حیوان ریختی در کام جان
بار دیگر زنده گشتی درجهان
نوش کردی از شراب زندگی
خویش افکندی درآب زندگی
بی سبب برجان نکردی جامه چاک
حسرتی در دل نبردی زیر خاک
ازدم عیسی وشی جان یافتی
جان فدا ناکرده جانان یافتی
عاقبت میت را جان رفته بتن بازگشت و باعمر گرانمایه دمساز از گلخن ممات درآمده در گلشن حیات خرامیده و از فراش مرض برخاسته در بستر صحت آرمید معلوم شد که طفل از دست رحم دست دراز کرده راه نفس را حائل شده بود و شاید اجل معلقی را مقابل سوزن جور بانگشت وی رسیده متألم شده دست جانب خود کشید سد از میانه برداشته شد و راه نفس باز رشته اجل کوتاه گشت و سلسله عمر دراز
یافته بس مرده جان از نفس کاملان
از نفس کاملان یافته بس مرده جان
مرده دلی تا بکی خیز و بجو کاملی
کامل صاحب نفس مالک ملک روان
کیست زن حامله طالب دنیای دون
نفس دنی همچو طفل در رحم او نهان
در طمع آورده دست راه نفس کرده تنگ
سوزن حکمت کجاست تا بکند دفع آن
ای بطمع گشته مع دست بکش از طمع
تا نزنی بی سبب دست بدامان جان
الهی نفس اماره را که دشمن خونخواره است در بطن ما جا دادی و انگشت طمع را که نتیجه حرص و حسد است بعقد نفس گشادی حکم محکم رای عقل را بفرست تا از سوزن حکمت نشتری بسازد و سده گلوگیر حرص را که غده دل مردگی و افسردگیست از سینه براندازد تا از پله افراط و تفریط برخاسته شاهنگ میزان عدالت بگیریم و از غرقاب هلاکت و ضلالت به سفینه نجات درآمده بجهالت نمیریم ملکا پادشاها از خزانه معرفتمان انعامی ده و از ترانه عدالت پیغامی تا از استماع آن مدهوش شویم و از هرزه درائی خاموش شیشه شک و گمان را شکسته باده ایقان بپوشیم و سیاهی نامه اعمال را شسته جامه رو سفیدی بنور افعال بپوشیم
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۳ - حکایت در نواسنجی عدالت
روزی به قبرستانی درگذر بودم و در بحر آفرینش غوطه ور مشعل زرین مهر از سقف سیمین سپهر فروزان بود و صحن زمین از تابش آن سوزان شراره هوا درسر شعله ور شد و پشت پا از عرق جبین تر آفتاب جهانسوز قیامت از مشرق فکرت در فضای خیال تابان گشت و شاهین میزان عدالت در عرصه جلال و جمال بصید طایران اعمال نمایان قوه واهمه دست تصرف در دامن تخیل زده به حفظ تصورات درک معانی میکرد و از قضایای دارالقضای ربانی کشف رازهای نهانی لیکن از تصور این قضیه تحملی داشت و از تصدیق این رویه تاملی ناگاه کودکی با صورت حزین از گوشه قامت نو افراخته لب معجز بیان بترنم باز کرد و بخواندن کلام مبین آغاز که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره دل از استماع آن سراپا گوش شد و از نشانه صهبای حقیقت مدهوش ظلمت شک بنور یقین زائل شد و حجت منکران دین مبین باطل.
شکر کز اعجاز کلام مبین
تافت بدل پرتو نور یقین
وسوسه شک بیقین دور شد
سینه از آن آئینه پر نورشد
نور یقین تافت در اقصای دل
گشت بجان مذهب حق را سجل
پس هرکرا از ترانه عدالت نغمه بگوش آمد و از خمخانه حقیقت جرعه نوش کرد از دارالوسوسه شک بمصطبه یقین درآمد و خیالات باطل را همه از دل فراموش کرد آنگه در مزرعه روزگار جز تخم محبت نپاشد و دل صاحبدلان را به تیشه عدالت نخراشد زیرا که آنچه بکارد همان بردارد و بد نکنند هر که خیر دارد
آنکه خبر دارد از عدالت سلطان
تخم بکارد نکو بمزرع اعمال
زانکه هرآن چیز حاصلش شود از زرع
هست نتیجه ز تخم در همه احوال
تخم بدی هرکه گشت بار بدی دید
وانک نکو کشت تخم گشت نکو حال
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۴ - حکایت
صاحبدلی را شنیدم در قصر تنهائی نشسته و در آمیزش بررخ اغیار بسته شمشیر ذکر مدامش حمایل و سپر فکر تمامش مقابل نه هوای باغ بودش و نه تمنای راغ پیوسته قدم بعرصه مجاهده نهادی وابواب مشاهده گشادی سخن نگفتنی جز بحلقه عرفان و قدم نزدی جز بدایره ایقان از آنجا که آفتاب جهانتاب حقیقت از مشرق دلش طالع بود و پرتو انوار الهی پیوسته از مطلع رخسارش ساطع شعشعه جمالش تابان گشت و مشعله کمالش فروزان قلاب محبتش دل را صید کرد و زنجیر محبتش جان را قید خواستم دیدار فرخنده آثارش ببینم و گلی از گلزارش بچینم کمر ارادت برمیان بسته بی اختیارکوچه چند با قدم شوق دویدم و عاقبت الامر بپای قصرش رسیدم دیدم عقد نماز مغرب بسته و دل با حضور به نیاز پیوسته شارب الخمری درپای قصرش ایستاده و باب عداوت از روی شقاوت گشوده نصیحت گفتمش نشنید ملامت کردمش رنجید زبان بدرشتی گفتن باز و سنگ جفا براهل وفا انداختن آغاز بیخبر ازآنکه چاه کن همیشه در چاهست و راهزن گمراه خواست تا سنگی برصاحبدل اندازد و ویرا بیگناه مقتول سازد سنگ حرمت صاحبدل را دانسته از در دریچه بازگشت و بر سنگ انداز فرودآمده سرش را بشکست و در خاک آمیخت سنگ انداز را چون سرشکست و خون فرو ریخت بی اختیار دست تضرع گشوده بدامن معذرت آویخت چون هدف ندامت شد و از کردار زشت بازگشت صاحبدل را بروی رحمت آمده از سر تقصیرش گذشت.
رو مزن ای بیخبر سنگ جفا
بی سبب برفرق مردان خدا
اینقدر برخود مگردان عرصه تنگ
خود بدست خود مزن بر فرق سنگ
بی سبب بر هر که سنگی افکنی
فی الحقیقه برسر خود میزنی
سود سنگ انداز غیر از سنگ نیست
بر رخش جز خون ز سرخی رنگ نیست
سنگ را بگذار و سنگین دل مباش
خود بخونریزی خود مایل مباش
میزنی سنگ عداوت تا بکی
مینهی طرح شقاوت تا بکی
چند روزی هم محبت پیشه کن
از حساب رستخیز اندیشه کن
تا توانی صاحب تعظیم باش
پیش مردان خدا تسلیم باش
الهی از زندان شرکمان به بقعه تنهایی که منزل توحید است مقامی ساز کن و از درگه جهالت بدرجه عدالت درآورده دریچه از نور حضور بر دل ما باز کن تا از دغل بازی نفس بد افعال جسته دست از سنگ اندازی برداریم و ریشه عداوت و شقاوت را کنده در مزرع اعمال جز تخم محبت نکاریم آزادئی ده که گرفتار نگردیم صیادئی ده که شکار نشویم.
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
نگاه گرم عاشق را، رسد جانانه آرایی
نباشد کار هر افسرده‌ای میخانه آرایی
مرمّت کردة عشقست بنیاد خراب من
بلی سیلاب نیکو می‌کند ویرانه آرایی
بصد رنگ آرزو پیراست ذوق وعدة وصلم
برای میهمان رسمست کردن خانه آرایی
تصرف‌های عشق افزود چندین شیوه بر خوبی
نمی‌داند به از مشاطه کس جانانه آرایی
بهر دل کی فشاند تخم خواهش مرد دانا دل
زمین پرورده باید تا تواند دانه آرایی
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۶
اللّه می‌گفتم و بر این اندیشه می‌گفتم که ای اللّه! همه تویی، من کجا روم؟ و نظر به چه کنم و به کی کنم؟
چون شاهد تویی و شاهدی تو می‌کنی، و این نظر من به تو می‌رود و به کرم تو می‌رود و در پی تو می‌رود و من زود آن را محو می‌کنم و به توییِ اللّه باز می‌آیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم می‌آید زود محو می‌کنم و به توییِ اللّه باز می‌آیم. و می‌گویم: ‌اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست می‌شود و باز هم به تو محو می‌شود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه می‌گویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبح‌دم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی‌ و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر می‌کنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت می‌گرداند، سماء می‌گرداند و ارض می‌گرداند و مَلَک می‌گرداند و نبی می‌گرداند و ولی می‌گرداند، و کافر می‌گرداند و مؤمن می‌گرداند و شقّ‌های ادراک مرا به مشرق می‌رساند و به مغرب می‌رساند، و به سمرقند می‌رساند. تا چند عدد آدمی‌ و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من می‌آید، چون تاتار موی حقایق و تفاوت‌ها اللّه در ادراک من پدید می‌آرد. اکنون نظر می‌کنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه می‌گرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع می‌دار، تا ناگاه از اللّه متحیّر می‌شوم و از مکان به لا مکان می‌روم، و از حوادث به بی‌چون می‌روم، و از مخلوق به خالق می‌روم، و از خودی به بیخودی می‌روم، و می‌بینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو داده‌ام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه می‌نگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهاده‌ای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس‌،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او می‌نگرم که در جان کندن چه می‌کند و کی می‌میرد...
دیدم که پاره‌پاره فکرتم کمتر می‌شد و خواب بر من مستولی می‌شد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمی‌کنم و در اندیشه می‌آیم تا در خواب می‌شوم؛
و چون در خواب می‌شوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بی‌خبر می‌شوم گویی در عدمم، و چون بیدار می‌شوم گویی سر از خاک برمی‌آورم و چون پاره در خود نظر می‌کنم، گویی بلند می‌شوم، و چون به چشم نظر می‌کنم و به اندام حرکت می‌کنم، گویی شاخ‌ها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ می‌کنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون می‌آرم، و چون به ذکر به زبان برمی‌آیم گویی میوه بیرون می‌آرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجب‌تر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۵
هر تدبیری که می‌اندیشم، آن را چون شکل حجابی می‌دانم، و من پاره‌پاره آن حجاب را از خود دور می‌کنم تا اللّه را نیکوتر می‌بینم. و چون اللّه را یاد می‌کنم، زود به مصنوع می‌آیم و در آسمان و عالم نظر می‌کنم، یعنی که اللّه را مشاهده کردن جز به مصنوع نباشد.
باز نظر کردم، دیدم که اندیشه چون چشمه است که اللّه برمی‌جوشاند؛ اگر آب خوشی برمی‌جوشاند، بر حریم تن می‌بینم که سبزه و نواها و گل‌ها می‌روید، و زمین تن را به هر طرفیش آب می‌رود. و اگر آب شوره برمی‌جوشاند، زمین تن شوره می‌شود و بی‌نفع می‌شود. و من هماره در اللّه نگاه می‌کنم که چگونه آب می‌دهد زمین تن را.
اکنون من مر دوستی اللّه را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود. چون عشق اللّه می‌آید، همه حرکات من موزون می‌شود.
گفتم: ای اللّه! من هر زمان به چه مشغول شوم؟ اللّه الهام داد که: هر زمانی به حرف قرآن مشغول باش، و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن. و تو بنگر که به چه پیوسته‌شده در آن دم که به حرف قرآن مشغول شده .اگر چه اجزای تو پراکنده صورت بندد، اما تو با من باشی.
باز گفتم که: ای اللّه! چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود؟ اللّه الهام داد که: زندگی و عشق و وله همه معانی این کلمات است. تو پاره‌پاره معانی را می‌کش و استخراج می‌کن و تصوّر می‌کن، تا حیات و عشقت بیاید.
التّحیّات می‌خواندم، یعنی آفرین‌ها مر اللّه را. گفتم: آفرین اللّه را از بهر کاری می‌کنم که مرا خوش آید و عجب آید؛ و هیچ عجب‌تر از عشق و محبّت و حیرت نمی‌بینم که اللّه در من بدید می‌آرد . باز در اوصاف عشق و محبّت محبّان و احوال ایشان نظر می‌کنم و تصویر می‌کنم؛ من بامزه می‌شوم و حبیب می‌شوم و متحیّر می‌شوم، و اللّه را آفرین می‌کنم و در وجود این آثار مشغول می‌شوم. باز به صفات کمال اللّه نظر می‌کنم و از هیچ چیز مشغول نمی‌شوم و سررشته به باد نمی‌دهم.
اللّه اکبر گفتم در نماز و تأمّل کردم، هیچ کبیری ندیدم جز اللّه. پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد. بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خُردی بباشد. در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر، هریک را نظر کردم تا خُردتر و کلان‌تر را ببینم؛ و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم، اللّه را از همه بزرگ‌تر دیدم.
باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشکان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش اللّه. گویی همه را اللّه زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بربسته است تا همه به تصرّف اللّه مانده‌اند تا ایشان را خود حیات بخشد و مزه بخشد. و یا هر ازین مرغی را به سوی راحتی پر بگشاید. و این مرغان ایستاده اند و می‌نگرند تا اللّه چه فرماید و در کدام تصرّف کشد.
باز نظر می‌کنم، می‌بینم که اللّه اجزای مرا می‌گشاید و صد هزار گل گوناگون مرا می‌نماید و اجزای آن گل‌ها را می‌گشاید و صد هزار سبزه و آب روان و هوا می‌نماید و آن هوا را می‌گشاید و صد هزار تازگی‌ها می‌نماید. اکنون چنانک در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه می‌کنم، از هر جزوی گلستان و آب روان می‌بینم. بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک می‌نماید، چه عجب که از هر جزو من راهی بود به سوی گل و گلستان و هوا و آب روان، که اکنون می‌بینم چنانک تخم روح هرکسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند، چون بلند گشتند و شکوفه‌های خود و هواهای خود ظاهر کردند، باز از زمین قالب نقلشان کردند و به بستان جَنان در جویبارِ جنس خود نشاندند
و اللّه اعلم.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱
اَمیرْ گِنِهْ سَر دٰارْمِهْ، شَیدای شِهْ دوُسْتْ
جان وُ دِلْ و دینْ دِمًهْ بِهٰایِ شِهْ دوُسْتْ
کَسْ نییِهْ نِدٰارِهْ وی هِوٰای شِهْ دوُسْتْ
بَنْدِهْ جٰان وُ دِلْ دِمًهْ بِرٰایِ شِهْ دوُسْتْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۴۸
هَرْ شُو که ته عشقْ بُونِه مِرِهْ هم آغوشْ
مِه دادَرَسِنِهْ عَرْشِ مِلایکِ گُوشْ
مَطْلوبْ وینْ این سِخِنْ رِهْ هاکِنِهْ گُوشْ
تا قَصّه‌ی مَجْنونْ بَووئِهْ فِرامُوشْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۵۸
امیر گِنِهْ:‌ای دوُنِ زبونِ طامِعْ!
جُز نُومِ خِدا نَشوُنه گُوش سامِعْ
هر کسْ به صفاتِ حَقّْ بئییِه\ قانِعْ
نُور حقّْ وِنِهْ دِلْ‌رِهْ هَکِرْدِهْ لامِعْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۰۲
مسافر راه کربلا مه یارون!
درمونده‌ی شه عشقِ آقامه یارون!
مجنون بیابون و صحرامه یارون!
محنتْ‌کَشِ اینْ کهنه دنیامه یارون!
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۸
شه‌زاده، تره ایزد ذاتْ باتْ بو!
چرخ و فلک گردش تنه براتْ بو!
یاربْ که تنه کار به تنه مراتْ بو!
ته دشمن تهی‌دست و ذلیل و ماتْ بو!
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۶۴
دلْ دارْمه یکی، کُورهْ پرْ آتش بویی
سَرْ هداشتمهْ کورهْ، بَلْ وشاوشْ بویی
فلک نهلّهْ اُونچهْ که خواهش بویی
امیرْ فلکِ خاصّهْ جفاکَشْ بویی
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳
خِدا دُونِهْ تِهْ نَدیینْ (نویینْ) بَیْمِهْ بیتٰابْ
دِ دیدِهْ مِنِهْ روُ بَکِشییهْ سیلابْ
تِهْ چیرهْ طِلائینِه وُ ته وَرْسیمٰابْ
مِرِهْ کِهْ دِنی یٰاسِهْ، مَحرُومْ بَوی خوٰابْ
دُوست ره گِتْمهْ تَشْ نَزِنْ مِهْ شیشه‌یِ اَبْ
تَنْ کُورِه وُ دِلْ آتِش وُ دیدِهْ بی‌خوٰابْ
تِهْ فُرْقِتْ یِکی وُ نَمونِسْ (بِنَمونْ) مِرِهْ تابْ
تِشنامِهْ بِهْ شِهْ لُو بَزِنْ شَربِتی آبْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۵۵
گاهی مَسّهْ، گَهْ بی‌هوشْ، گٰهی مِنٰاهوشْ
هَردمْ توبه‌یِ حقّْ به دلْ مه کِنی جُوشْ
هَلی وُ پِشمالی دِشندی بُناگوشْ
ته نخجیرِمهْ، شِهْ کَمِنْ دَرْآوِرْمِهْ دُوشْ
مَطْلوبْ وینه که سَخُونْرِهْ هٰاکنی گُوشْ
دا قَصّه‌یِ مَجنونْ بَنوُو فِرامُوشْ
هر کس که مَطْلوبِ دَسْ زَهر هٰاکِنی نوشْ،
سُونِ آبِ طَهُورِهْ، وینه هزارْ جُوشْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۲۹
یا رب که تنه دولت بمونّه،‌ای بو
نور محمّد، دایم تنه سر سو بو
ولیّ خدا دایم تره سرور بو
ز ته پشت و پناه، یارب همیشه وی بو
ته دولت اون دولت نییه که کم بَوُو
ته شاهی اون شاهی نییه که غم بُوو
مره به در ایزد همین تما بو
ته پشت و پناه بزرگ‌وار خدا بو
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵۳
قرصِ مَه و کانِ صَدفْ یا بلوره؟
پَؤی وَچهْ، آهویِ مَسْتْ یا که حوره؟
یا شَمع طرازِ تَجَلّیِ طوره
یا چشمه‌ی خورشید که سراسر نوره
بدن قاقم وسوسنه یا سموره
یا یاسَمنِ وَلگهْ که دارْنهْ بوره
یا اُویِ حیات و شربتِ طهوره
یکْ بوسه شفابَخشِ تنِ رنجوره
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۱
سین بِسْم اللهْ خَطِّ سَوادِ مُو، ته
قٰافِ وَ الْقُرآنْ بی‌شکْ اونْ خطْ ابروتهْ
اَلْحَقّ یایِ یاسینْبو کَمُونْ اَبرُوته
نه فَلکْ مُسلّطْ سَرِ مُشرِکُونْ ته
گَشْت کنُونْ، کنُونْ وینه بیایمْ کوته
دایمْ به تماشا وینه ایشمْ رُوته
سرتاسرِ گیتی ره بَتٰاوسْ سُوته
عالمْ هَمهْ قَیمتِ یک نیمه مُوته
امیر پازواری : پنج‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۵
اَمیرْ گِنِهْ: بٰالٰا بِلِنْ، چیرِ خُورنیرْ
سی‌اَحْسَنْ بِهْ اُونْ مٰارْ کِهْ هِدٰا تِرِهْ شیرْ
سَبْزِهْ دیمِهْ چٰادِرْ بَزِهْ سٰایِهْ‌بُونْ شیرْ
آهُو دِهوُنِ شیرِ چَرِنْ سُنْبُلِهْ سیرْ
سِهْ سَرْ، سِهْ دِهُونْ، نِهْ زِبُون‌وُ یِکی میرْ
اَلّهْ نَسُوزِهْ اُونْ چِشْ، بَدییِهْ تِهْ چیرْ
بَزُویی مِرِهْ تیروُ اَیی زَنّی تیرْ
اُونْ تیرْ زَنّی کِهْ مِنْ بَوِرْزیتمْ تِهْ میرْ؟
بَخِرْدْمِهْ تِهْ چٰاچی کَمُونْ عِشْقِ تیرْ
اُنْ تیرْ تِهْ شِهْ، میرْمِهْ‌وُ وَرْزِمِهْ تِهْ میرْ