عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۱
جلایر: بر دعا کن ختم این عرض
دعای ذات پاکش مرترا فرض
ولیکن رفته در فکر و خیالی
که آیا چیست این غوغای حالی؟
یکی ز آغاز دانم تا به آخر
نکردی عرض حق بر شاه ظاهر
خداوندا جزای مفسدان چیست
مخالف گوی دربار شهان کیست؟
گر ابلیس لعین گردید ملعون
ولی این نوع آدم یا ازو دون
دهی مزدش خداوندا به دارین
سیه رو سازی این کس را به دارین
غرض الصلح خیر بهر هر کار
خدا فرمود در قرآن به تکرار
ولی عهد از پی تدبیر و فرهنگ
به سوی صلح عزمش کرد آهنگ
به هنگامی اساس ملک چیده
که هر دانا ز سر هوشش پریده
میان خصم چون سدسکندر
بماند و بست نیکو سدی از سر
به تدبیر و صلاح و ملک داری
به دشمن دوست شد داده قراری
صلاح مملکت، خیر خلایق
نموده طرح صلحی با دقایق
چو رفت این صلح خیر اندیش از پیش
که دولت امن گشت از هول و تشویش،
بشد مقبول شاه نیک اقبال
که از دربار اعلی رفت اهمال
که هر کاری ولی عهدش نمودی
در آن سودا هزاران سود بودی
به گاه رزم عزمش بود محکم
به هنگام صلاح او هست اعلم
همه کارش قبول شاه گردید
بحمدالله خوش و دل خواه گردید
خلایق در رفاه و ملک آباد
بگفتند هست این دولت خداداد
خداوندا به حق ذات پاکان
به سوز سینه هر درد ناکان
به معصومان و مظلومان سراسر
به حق شافع صحرای محشر
فزون کن عمر و مال و جاه اورا
ز کیوان بر کنی خرگاه اورا
بداری خصم اورا خوار و مسکین
به حق مصطفی ختم النبییین.
دعای ذات پاکش مرترا فرض
ولیکن رفته در فکر و خیالی
که آیا چیست این غوغای حالی؟
یکی ز آغاز دانم تا به آخر
نکردی عرض حق بر شاه ظاهر
خداوندا جزای مفسدان چیست
مخالف گوی دربار شهان کیست؟
گر ابلیس لعین گردید ملعون
ولی این نوع آدم یا ازو دون
دهی مزدش خداوندا به دارین
سیه رو سازی این کس را به دارین
غرض الصلح خیر بهر هر کار
خدا فرمود در قرآن به تکرار
ولی عهد از پی تدبیر و فرهنگ
به سوی صلح عزمش کرد آهنگ
به هنگامی اساس ملک چیده
که هر دانا ز سر هوشش پریده
میان خصم چون سدسکندر
بماند و بست نیکو سدی از سر
به تدبیر و صلاح و ملک داری
به دشمن دوست شد داده قراری
صلاح مملکت، خیر خلایق
نموده طرح صلحی با دقایق
چو رفت این صلح خیر اندیش از پیش
که دولت امن گشت از هول و تشویش،
بشد مقبول شاه نیک اقبال
که از دربار اعلی رفت اهمال
که هر کاری ولی عهدش نمودی
در آن سودا هزاران سود بودی
به گاه رزم عزمش بود محکم
به هنگام صلاح او هست اعلم
همه کارش قبول شاه گردید
بحمدالله خوش و دل خواه گردید
خلایق در رفاه و ملک آباد
بگفتند هست این دولت خداداد
خداوندا به حق ذات پاکان
به سوز سینه هر درد ناکان
به معصومان و مظلومان سراسر
به حق شافع صحرای محشر
فزون کن عمر و مال و جاه اورا
ز کیوان بر کنی خرگاه اورا
بداری خصم اورا خوار و مسکین
به حق مصطفی ختم النبییین.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۶ - از مسودات و مشق های قائم مقام که به قلم جلی نوشته
حضرت ولی عهد تا حال دنبال آکندن مال نرفته اند و این کار بسیار سهل گرفته اند حتی بخاصه وجود مبارک منتهای قناعت از ماکول و ملبوس کنند و هر چه باشد صرف مدافعه روس ومحافظت ملک محروس سازند.
امصار و قلاع را بر انبار متاع مقدم دانند و هیچ گنج زر و درج گوهر را با یک جعبه آلات حرب و یک کیسه باروت وسرب برابر ندانند.
این ملک مختصر را که از سه طرف بحر و بر با روم و روس مجاور است و جمیع اوضاعش با سایر ممالک مغایر، مالک الملکی چنین باید رزم خواه و نه بزم خواه، نامجو نه کامجو، چنان که این وجود مسعود بنانی قانع است و عزمش بجهانی قانع نیست، چیت وکرباس پوشد و لعل و الماس بخشد، فتح و نصرت خواهد و عیش و عشرت نخواهد، نای جنگش بکار است، نه نای و چنگ. اگر از ملک جهانش حاصلی است همین راحت خلق است و زحمت خود و دادن گنج و بردن رنج. خلاف سایر ملوک که گاه وحشیان را صید کنند و گاه سرکشان را قید، حضرتش را اگر صیدی است قلوب است، و اگر قیدی است همان گفتار نیک است و کردار خوب.
والسلام
امصار و قلاع را بر انبار متاع مقدم دانند و هیچ گنج زر و درج گوهر را با یک جعبه آلات حرب و یک کیسه باروت وسرب برابر ندانند.
این ملک مختصر را که از سه طرف بحر و بر با روم و روس مجاور است و جمیع اوضاعش با سایر ممالک مغایر، مالک الملکی چنین باید رزم خواه و نه بزم خواه، نامجو نه کامجو، چنان که این وجود مسعود بنانی قانع است و عزمش بجهانی قانع نیست، چیت وکرباس پوشد و لعل و الماس بخشد، فتح و نصرت خواهد و عیش و عشرت نخواهد، نای جنگش بکار است، نه نای و چنگ. اگر از ملک جهانش حاصلی است همین راحت خلق است و زحمت خود و دادن گنج و بردن رنج. خلاف سایر ملوک که گاه وحشیان را صید کنند و گاه سرکشان را قید، حضرتش را اگر صیدی است قلوب است، و اگر قیدی است همان گفتار نیک است و کردار خوب.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۳ - خطاب به میرزا صادق
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
ذرهم و مایقولون. شمسات، ما با همسات آنها چه طور است؟
انما العاقل من الجم فاه بلجام بگذارند خاموش باشم بهتر است.
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگمان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
مسطورات شما کلا مفرح روح است و بشارت فتوح، روح و ریحان و جنه نعیم، لاشک اگر بر وفق علم شما در این مملکت عمل شود، کارها بر حسب مراد خواهد بود، ولیکن غافلید که فراهم کردن اسباب چه قدرها مرارت دارد، خصوصا طاعون پارسال و سفر دو سال نوکر و رعیت، آذربایجان را ضرب کامل زده و قحط و غلای خراسان ملتزمین و رکاب والا را از بضاعت انداخته. حالا که اول بهار است ملبوس و مواجب و چادر و اسقاط دواب باید داد یا جواب. راست بفرمائید ببینم کدام یکی از این دو تا را میدهید؟
هما خطتا اما اسار و ذمه و اما دم و الموت بالحرا جدره.
این چند سطر به خط رمز بوده
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
ذرهم و مایقولون. شمسات، ما با همسات آنها چه طور است؟
انما العاقل من الجم فاه بلجام بگذارند خاموش باشم بهتر است.
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگمان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
مسطورات شما کلا مفرح روح است و بشارت فتوح، روح و ریحان و جنه نعیم، لاشک اگر بر وفق علم شما در این مملکت عمل شود، کارها بر حسب مراد خواهد بود، ولیکن غافلید که فراهم کردن اسباب چه قدرها مرارت دارد، خصوصا طاعون پارسال و سفر دو سال نوکر و رعیت، آذربایجان را ضرب کامل زده و قحط و غلای خراسان ملتزمین و رکاب والا را از بضاعت انداخته. حالا که اول بهار است ملبوس و مواجب و چادر و اسقاط دواب باید داد یا جواب. راست بفرمائید ببینم کدام یکی از این دو تا را میدهید؟
هما خطتا اما اسار و ذمه و اما دم و الموت بالحرا جدره.
این چند سطر به خط رمز بوده
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴۲ - نامه ای از ولیعهد به امیر نظام
مقرب الخاقان امیرنظام بداند که: عریضه و سایر مسطورات آن عالیجاه بنظر رسید. در باب محمود پاشا و وزیر، بدان تفصیل عرض کرده بود، استمالت نامة را با رقم سردشت نزد آن عالیجاه فرستادیم که ان شاءالله تعالی او را باین دستاویز بیارد و اگر نیاید مختصری که ما به وزیر مرقوم داشته ایم، با مفصلی از خود به ملاعبدالعزیز انفاد بغداد کند و اگر آن هم موثر نشود چاه کلی و تدبیر اصلی این مقوله مهمات همان است که به اقتضای وقت اقدامی مجدد بشود.
فلایومنوا حتی یوالعذاب الالیم. آدمی که نزد وزیر رود باید از همان نوکرها که در آذربایجانند انتخاب شود.
دیگر در باب کرور دهم که عالیجاه میرزا صالح مضمون نامة را مصلحت ندانسته حق است و از روی دولت خواهی است. بلی آن روز که این مضمون نوشته شد با امروز که انصافا دولت و مملکت عثمانی کلا در تحت اقتدار امپراطور است تفاوت کلی دارد و در نظر داریم که محمدحسین خان ایشیک آقاسی را با هدایا بفرستیم و درخواستی برای مهلت بکنیم. محمدحسین خان برای این خدمت از هر که برود بجهات عدیده بهتر و خوب تر است، الا آن که هر وقت بهر کار از آستانه والا مفارقت کند، حرکت او قسری و اضطراری خواهد بود، نه شوقی وطبیعی.
دیگر چون از مضمون مسطورات آن عالیجاه چنین مفهوم میشد که عالیجاه محمدخان سرتیب لاغیر مأمور خدمت سلیمانیه باشد و فی الحقیقه شهرت وبلدیت او را هم سایر نوکرها نداشتند. لهذا اذن و اختیار کلی در این باب به آن عالیجاه دادیم.
در باب مراغه که باز تجدید عرضی از آن عالیجاه شده شایسته نیست که هر روز تجدید حکمی از ما بشود. قضی الامرفیه تستفتیان.
فتحعلی خان قاجار حاکم شد و میرزا مجید عامل و خلعت حکومت را با رقم مصحوب آقاحسین فرستادیم و بعد از این، اوقات آن عالیجاه باید مصروف باشد که پول آنجا نسوزد و بقایا بوصول رسد و رعایا از اوضاعی که در سهند معروض میداشتند آسوده شوند و نفسی بفراغت بکشند.
مرند هم که ببیژن مفوض شده حکمی برخلاف آن صادر نشده، تاکیدی که در باب وصل طلب های مرحوم یوسف خان کردیم ربط بتغییر حکومت و ایالت ندارد. البته بیژن خان در کار خود به دلگرمی مشغول باشد و آن عالیجاه اهتمامی که باید و شاید بکند که طلب مرحوم یوسف خان در مرند نسوزد و گفتگوهای املاک ارونق در محکمه صدرالفضلا بگذرد، قرار اروانق ومهران رود را هم هر طور آن عالیجاه صلاح داند بانجفقلی خان و آقا ابراهیم بدهد.
اما شیشوان و سایر جاها که بملک قاسم میرزا واگذاشته ایم باید حکما باو برسد؛ صدای او بیرون نیاید.
فرزندی طهماسب میرزا هم هر طور رضای خاطرش باشد ما راضی هستیم و آن عالیجاه هم همین قاعده را باید معمول دارد. آقا حسین قلی آدم او یک چند که در دارالخلافه توقف نموده با میرزا تقی سخن داشته که مابین او و حشمت الدوله سازشی بدهد یک دل و یک جا باشند، آن عالیجاه بهتر میداند که این دو نفر هر دو را همیشه ما بچشم فرزندی دیده ایم و زیاده طالب و مایل هستیم که در هر حل یک دل و یک جا باشند. عالیجاه میرزا ابوالقاسم که دو بار در این باب اظهار و اصرار کرد؛ چون بواسطه انکاری که حشمت الدوله از عربستان کرد فرزندی طهماسب میرزا دل گران بود ما ملاحظه رضای او کردیم اما حالا آن عالیجاه مأذون است که این خدمت را ان شاءالله بطوری که مرضی خاطر فرزندان باشد صورت انجام دهد.
دیگر در باب تفنگ های ارمغانی امپراطور که بسیار بموقع و بجا رسید. آن چه بای در رقیمه وزیر مختار اظهار رضامندی نمودیم، آن عالیجاه هم اگر تواند که بطور خوش پانصد قبضه را بگیرد، البته بسیار بسیار خوب است.
احضار میرزا احمد مستوفی را که آن عالیجاه بدان روش مرض کرده بود، باید کاغذی که در این باب باو نوشته ملاحظه کند. حقیقت این است که او استدعای احضار کرده بود و جوابی که باو نوشته شد این است که بعد از تفریغ محاسبات کاغذ پاکی بگیرد و بیاید و این مطلب منافاتی با مضمون عرایض آن عالیجاه ندارد.
و دیگر در باب معاون ستیک خان؛ از قراری که آن عالیجاه صلاح دیده از داکتر کارمیک خواهیم پرسید و باستیک خان گفتگو خواهیم فرمود؛ لکن اصل کار آن است که آن عالیجاه مراقب باشد و اهتمام کند که این کار ان شاءالله تعالی مایة و پایه بهم رساند.
در باب شاطرانلو و خلخال که آن عالیجاه تفصیلی عرض کرده، حکم همان است که سابقا مرقوم داشته ایم، البته یک نفر از اهل نظام که محل اعتماد باشد در میان شاطرانلو و یک تحویل دار که ملاحظه خدمت محمدقلی خان را بکند در میان خلخال بگذارد، حکومت ایل و رعیت با محمدقلی خان و داد و ستد مال دیوان با تحویل دار باشد و بقایای طاعونی و لم یصل که آن عالیجاه بی پا داند بتخفیف مقرر شود.
تحریرا فی شهر ربیع الاول ۱۲۴۹
فلایومنوا حتی یوالعذاب الالیم. آدمی که نزد وزیر رود باید از همان نوکرها که در آذربایجانند انتخاب شود.
دیگر در باب کرور دهم که عالیجاه میرزا صالح مضمون نامة را مصلحت ندانسته حق است و از روی دولت خواهی است. بلی آن روز که این مضمون نوشته شد با امروز که انصافا دولت و مملکت عثمانی کلا در تحت اقتدار امپراطور است تفاوت کلی دارد و در نظر داریم که محمدحسین خان ایشیک آقاسی را با هدایا بفرستیم و درخواستی برای مهلت بکنیم. محمدحسین خان برای این خدمت از هر که برود بجهات عدیده بهتر و خوب تر است، الا آن که هر وقت بهر کار از آستانه والا مفارقت کند، حرکت او قسری و اضطراری خواهد بود، نه شوقی وطبیعی.
دیگر چون از مضمون مسطورات آن عالیجاه چنین مفهوم میشد که عالیجاه محمدخان سرتیب لاغیر مأمور خدمت سلیمانیه باشد و فی الحقیقه شهرت وبلدیت او را هم سایر نوکرها نداشتند. لهذا اذن و اختیار کلی در این باب به آن عالیجاه دادیم.
در باب مراغه که باز تجدید عرضی از آن عالیجاه شده شایسته نیست که هر روز تجدید حکمی از ما بشود. قضی الامرفیه تستفتیان.
فتحعلی خان قاجار حاکم شد و میرزا مجید عامل و خلعت حکومت را با رقم مصحوب آقاحسین فرستادیم و بعد از این، اوقات آن عالیجاه باید مصروف باشد که پول آنجا نسوزد و بقایا بوصول رسد و رعایا از اوضاعی که در سهند معروض میداشتند آسوده شوند و نفسی بفراغت بکشند.
مرند هم که ببیژن مفوض شده حکمی برخلاف آن صادر نشده، تاکیدی که در باب وصل طلب های مرحوم یوسف خان کردیم ربط بتغییر حکومت و ایالت ندارد. البته بیژن خان در کار خود به دلگرمی مشغول باشد و آن عالیجاه اهتمامی که باید و شاید بکند که طلب مرحوم یوسف خان در مرند نسوزد و گفتگوهای املاک ارونق در محکمه صدرالفضلا بگذرد، قرار اروانق ومهران رود را هم هر طور آن عالیجاه صلاح داند بانجفقلی خان و آقا ابراهیم بدهد.
اما شیشوان و سایر جاها که بملک قاسم میرزا واگذاشته ایم باید حکما باو برسد؛ صدای او بیرون نیاید.
فرزندی طهماسب میرزا هم هر طور رضای خاطرش باشد ما راضی هستیم و آن عالیجاه هم همین قاعده را باید معمول دارد. آقا حسین قلی آدم او یک چند که در دارالخلافه توقف نموده با میرزا تقی سخن داشته که مابین او و حشمت الدوله سازشی بدهد یک دل و یک جا باشند، آن عالیجاه بهتر میداند که این دو نفر هر دو را همیشه ما بچشم فرزندی دیده ایم و زیاده طالب و مایل هستیم که در هر حل یک دل و یک جا باشند. عالیجاه میرزا ابوالقاسم که دو بار در این باب اظهار و اصرار کرد؛ چون بواسطه انکاری که حشمت الدوله از عربستان کرد فرزندی طهماسب میرزا دل گران بود ما ملاحظه رضای او کردیم اما حالا آن عالیجاه مأذون است که این خدمت را ان شاءالله بطوری که مرضی خاطر فرزندان باشد صورت انجام دهد.
دیگر در باب تفنگ های ارمغانی امپراطور که بسیار بموقع و بجا رسید. آن چه بای در رقیمه وزیر مختار اظهار رضامندی نمودیم، آن عالیجاه هم اگر تواند که بطور خوش پانصد قبضه را بگیرد، البته بسیار بسیار خوب است.
احضار میرزا احمد مستوفی را که آن عالیجاه بدان روش مرض کرده بود، باید کاغذی که در این باب باو نوشته ملاحظه کند. حقیقت این است که او استدعای احضار کرده بود و جوابی که باو نوشته شد این است که بعد از تفریغ محاسبات کاغذ پاکی بگیرد و بیاید و این مطلب منافاتی با مضمون عرایض آن عالیجاه ندارد.
و دیگر در باب معاون ستیک خان؛ از قراری که آن عالیجاه صلاح دیده از داکتر کارمیک خواهیم پرسید و باستیک خان گفتگو خواهیم فرمود؛ لکن اصل کار آن است که آن عالیجاه مراقب باشد و اهتمام کند که این کار ان شاءالله تعالی مایة و پایه بهم رساند.
در باب شاطرانلو و خلخال که آن عالیجاه تفصیلی عرض کرده، حکم همان است که سابقا مرقوم داشته ایم، البته یک نفر از اهل نظام که محل اعتماد باشد در میان شاطرانلو و یک تحویل دار که ملاحظه خدمت محمدقلی خان را بکند در میان خلخال بگذارد، حکومت ایل و رعیت با محمدقلی خان و داد و ستد مال دیوان با تحویل دار باشد و بقایای طاعونی و لم یصل که آن عالیجاه بی پا داند بتخفیف مقرر شود.
تحریرا فی شهر ربیع الاول ۱۲۴۹
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۸ - سواد رقم حکومت اردبیل و مشکین نواب سیف الملوک میرزا
ایالت و فرمانروائی، مهمی عظیم و خطیر است که بی افاضه خالق، رعایت دقایق آن بواجبی نتواند و ارباب حکم و فرمان، خزان رعیت و وکلای امت باشند که در موارد عدل و جور چندان باید خوض و غور نمایند که حق از باطل تفریق یافته، عدل و قسط شایع شود و ظلم و جور زایل گردد. حضرت قدس بیچون جل اسمه درین جزو زمان و عهد و اوان کفالت کار خلق بکفایت رأی عدل شاهنشاه جهان اعتصام امن و امان، اختیار دور زمان خلدالله ملکه و سلطانه گذاشته که سایه لطف و مرحمت است و مایة امن و نعمت؛ رأی ملک آرای پادشاهی نیز باقتضای اراده الهی ولایت عهد و دولت و حراست ثغور مملکت از جمله شاهزادگان آزاده بما محول داشته. و نحن منه کالقلب من الصدر و العین من الراس و الذراع من العضد؛
ما نیز شکر این موهبت را لازم دیدیم که همان چه از جلایل این تائید و تکریم از خداوند رحیم و کریم نسبت بسایه خدا و از سایه خدا نسبت به نواب ما، از ما هم بدان وجه، هم بدان صورت بدیگر فروع اصل خلافت که بدور مجد جلالتند رسیده، بهر قطری قطبی گماریم وبه هر ولایتی عنایتی نمائیم و بهر شهری بهری دهیم.
علی هذا در اول این عید سعید ختم الله بالنصر والتایید گوهر درج جلال، اختر برج اقبال، امیرزاده موید مسعود، سیف الملوک میرزا که از یمن تربیت ما طرز ادب آموخته و عز شرف اندوخته، عهد شباب با رأی صواب جمع کرده در ولایت اردبیل ومشکین و خلخال الی حدود گیلان و بطون موغان فرمانروائی و اقتدار و اختیار دادیم.
و اجتبیناه ولدا صالحا و عاملا کادحا و سیفا قاطعا و رکنا واقعا.
اکنون باید فرزندی در حفظ حدود و ضبط ثغور و تولیت امور و تربیت جمهور و رفع بدع مستحدثه و وضع سنن مستحنه، سعی وافی و جهد کافی و حسن کفایت و فضل درایت ظاهر کرده؛ آثار عدل و سلوک از هر شهر بلوک شایع دارد، طریقه انیقه ما را تابع آمده، همیشه طالب باشد که خاطری از او آسوده باشد و ملکی در حمایت او غنوده آید و ازین غافل نماند تا خلق را با او حسابی و خدا را با او عقابی نباشد.
کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته حکام و ضباط و فضلا و قضات و علما و وجوه بلاد و افراد و آحاد مزبوره او را تابع و مطیع و حکم او را تالی وثانی حکم ما دانند.
والسلام
ما نیز شکر این موهبت را لازم دیدیم که همان چه از جلایل این تائید و تکریم از خداوند رحیم و کریم نسبت بسایه خدا و از سایه خدا نسبت به نواب ما، از ما هم بدان وجه، هم بدان صورت بدیگر فروع اصل خلافت که بدور مجد جلالتند رسیده، بهر قطری قطبی گماریم وبه هر ولایتی عنایتی نمائیم و بهر شهری بهری دهیم.
علی هذا در اول این عید سعید ختم الله بالنصر والتایید گوهر درج جلال، اختر برج اقبال، امیرزاده موید مسعود، سیف الملوک میرزا که از یمن تربیت ما طرز ادب آموخته و عز شرف اندوخته، عهد شباب با رأی صواب جمع کرده در ولایت اردبیل ومشکین و خلخال الی حدود گیلان و بطون موغان فرمانروائی و اقتدار و اختیار دادیم.
و اجتبیناه ولدا صالحا و عاملا کادحا و سیفا قاطعا و رکنا واقعا.
اکنون باید فرزندی در حفظ حدود و ضبط ثغور و تولیت امور و تربیت جمهور و رفع بدع مستحدثه و وضع سنن مستحنه، سعی وافی و جهد کافی و حسن کفایت و فضل درایت ظاهر کرده؛ آثار عدل و سلوک از هر شهر بلوک شایع دارد، طریقه انیقه ما را تابع آمده، همیشه طالب باشد که خاطری از او آسوده باشد و ملکی در حمایت او غنوده آید و ازین غافل نماند تا خلق را با او حسابی و خدا را با او عقابی نباشد.
کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته حکام و ضباط و فضلا و قضات و علما و وجوه بلاد و افراد و آحاد مزبوره او را تابع و مطیع و حکم او را تالی وثانی حکم ما دانند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۰ - رقم حکومت کریم خان کنگرلو
آنکه صانع کریم و حاکم حکیم باقتضای رحمت واسعه و حکمت ساطعه، ملک شهود را بفیض وجود ما تزیین داده و دست اقتدار ما را ببسط عدل و احسان و قبض جور و عدوان گشاده.
مالک الملک توتی الملک من تشاء، الی بیدک الخیر انک علی کل شیئی قدیر.
به شکرانه این نعم و آلاء پیشنهاد همم والا داشته ایم که بساط عدل و انصاف در اطراف و اکناف گسترده داریم، هر ملکی را حاکم عادل و عاقل و ناظم کافل و کامل برگماریم. نور احسان بر نوع انسان باهر و آیت عنایت بر ساحت هر ولایت ظاهر سازیم.
سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق
عالیجاه مجدت و نجدت همراه، صداقت و ارادت آگاه عمده الخوانین العظام کریم خان که در سفر و حضر و معروض خطب و خطر، ملتزم رکاب نصرت اثر بوده، حسن خدمت و صدق نیت و کمال فراست و فرو سیت و مراتب عدالت و عبودیت او مشهودخاطر اشرف گشته، در افتتاح سال فرخنده فال قوی ئیل خیریت تحویل، حکومت تومان نخچوان و ناحیه ولی الکش و ایل کنگرلو را بعهدة کفالت و کفایت اوموکول فرمودیم که بدقت تمام بنظم مهام و آبادی ولایت مشغول شده، با رعیت بعدل و انصاف رفتار نماید و از جور و اعتساف برکنار باشد و حوزه آن ملک را از تطرف و تفرق مصون و مأمون و ایل و رعیت را بفیض عاطفت و وصول مکرمت مستمال و ممنون سازد و بلده و نواحی را بیشتر از پیشتر بحلیه آبادی در آورد. مقرر آن که عمال خجسته اعمال و کدخدایان بلده و نواحی نخچوان و ریش سفیدان الخ.
والسلام
مالک الملک توتی الملک من تشاء، الی بیدک الخیر انک علی کل شیئی قدیر.
به شکرانه این نعم و آلاء پیشنهاد همم والا داشته ایم که بساط عدل و انصاف در اطراف و اکناف گسترده داریم، هر ملکی را حاکم عادل و عاقل و ناظم کافل و کامل برگماریم. نور احسان بر نوع انسان باهر و آیت عنایت بر ساحت هر ولایت ظاهر سازیم.
سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق
عالیجاه مجدت و نجدت همراه، صداقت و ارادت آگاه عمده الخوانین العظام کریم خان که در سفر و حضر و معروض خطب و خطر، ملتزم رکاب نصرت اثر بوده، حسن خدمت و صدق نیت و کمال فراست و فرو سیت و مراتب عدالت و عبودیت او مشهودخاطر اشرف گشته، در افتتاح سال فرخنده فال قوی ئیل خیریت تحویل، حکومت تومان نخچوان و ناحیه ولی الکش و ایل کنگرلو را بعهدة کفالت و کفایت اوموکول فرمودیم که بدقت تمام بنظم مهام و آبادی ولایت مشغول شده، با رعیت بعدل و انصاف رفتار نماید و از جور و اعتساف برکنار باشد و حوزه آن ملک را از تطرف و تفرق مصون و مأمون و ایل و رعیت را بفیض عاطفت و وصول مکرمت مستمال و ممنون سازد و بلده و نواحی را بیشتر از پیشتر بحلیه آبادی در آورد. مقرر آن که عمال خجسته اعمال و کدخدایان بلده و نواحی نخچوان و ریش سفیدان الخ.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۵ - مخاطب نامة معلوم نیست هوالله تعالی شانه العزیز
در باب فارس که امر و مقرر شده بود، همه مرقومات شما را بنظر ولیعهد روحی فداه رساندم، فرمودند: ما از خود هوس و هوائی نداریم، از خاک پست تریم، از مور ضعیف تر. زور و قوت ما همان نظر توجه و التفات حضرت شاهنشاه است. پر و بال ما همان فرمایشات و دستورالعمل های ظل الله. محال است که تا اقتضای رأی همایون را نفهمیم، اگر صد هزار سنگ بلا بر سر ما بریزند یک کلوخ بپاداش بیندازیم، ما کیستیم، چیستیم، چه کاره ایم، دستمان کو، کلوخمان کجا بود؟ کالمیت بین یدی الغسال؛ در زیر حکم و فرمان خدیو بی همالیم. بهار وتابستان و زمستانمان یکی است. پیش از عید و بعد از عید نمیدانیم. هر وقت و هر طور بفرمایند که برو یا بفرست، سمیعیم و سریع و هر گاه نفرمایند تسلیمیم و مطیع.
بندگان را بر سر خود حکم نیست، نوکری یعنی چه و از خود نیک و بد داشتن و بخود خیر و شر فهمیدن چه؟ هر چه امر شد نیک است و هر چه نهی شد بد، غیر این چیزی بفهم قاصر ما نمیرسد. والسلام
بندگان را بر سر خود حکم نیست، نوکری یعنی چه و از خود نیک و بد داشتن و بخود خیر و شر فهمیدن چه؟ هر چه امر شد نیک است و هر چه نهی شد بد، غیر این چیزی بفهم قاصر ما نمیرسد. والسلام
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده دیگر در مدح شاه جهان صاحبقران ثانی
نوبهار عشرتست این روزگار دیگرست
دور ما در دلگشایی همچو دور ساغرست
کارها رو در گشایش همچو گل آورده است
بستگی مانند قفل از خانه ی دل، بر درست
زاقتضای عیش پیران طفل مشرب گشته اند
بر همه خون صراحی همچو شیر مادرست
روی گردانیم از هر دل که گیرد رنگ غم
رو نمی بینم گر آیینه ی اسکندرست
دیده پوشیدم زنیک و بد حضور دل فزود
تا گرفتم روزن این خانه را روشنترست
شوق تا باقیست ننشیند به دل هرگز غبار
گرد ننشیند بر اخگر شعله تا در مجمرست
دل که صاف افتاد ازو دلها منور می شود
همچو جام می که هم آئینه هم روشنگرست
رشته ای بر پای مرغ عیش بند از تار ساز
کز پی پرواز همچون گل همه بال و پرست
هر نگاری را به رنگی زیب و زیور داده اند
گردن مینای می را خون تقوی زیورست
پنبه را دانی چرا مینا دهد بر فرق جای
هر که سر میکشان پوشیده جایش بر سرست
هر نوای عشرتی کاید به گوش، از بزم ماست
حلقه ی رندان دف عیش و طرب را چنبرست
شادمانی راه بیرون شد نمی یابد زدل
عشرت اندر بند دلها همچو آب گوهرست
هر گل مقصد که می خواهی بچین از روزگار
گلستان دهر را نی باغبان و نی درست
نیست در باغ جهان گرد ملالی، گر بود
همچو بیماری نرگس راحت و جان پرورست
هر که هست از وضع خود راضیست در بستان دهر
رقص سرو از تنگدستی، خنده ی گل از زرست
بس که دوران ساز عشرت را مهیا می کند
می نوازد چنگ اگر در دست کاتب مسطرست
آرزوها را به طاق چرخ اگر باشد مکان
هیچ باکی نیست دست بخت زانرو برترست
چون نباشد بخت عشرت صبح طالع سازگار
روز وزن عید شاهنشاه والا گوهرهست
کارفرمای زنان، شاه جهان، والای دهر
آنکه خاک راه او بر فرق دولت افسرست
ثانی صاحبقران کز اول دور سپهر
در ره عید جهانداریش چشم اخترست
با دلش دریا تنگ ظرفست، مانند حباب
کوه در پیش وقارش کشتی بی لنگرست
دستش آن ابری که دریا تشنه ی باران اوست
همتش بحری که ریگ ساحل او گوهرست
حاصل دریا و کان در روز وزنش صرف شد
روزگار امروز حیران بهر وزن دیگرست
ریشه در آب بقا دارد ز یمن معدلت
نخل اقبالش که بر آفاق سایه گسترست
از زیان کاری به عهدش بس که دوران توبه کرد
برق بهر کشته ی دهقان چو مهر انورست
تا به دستش داده ایزد اختیار روزگار
بی بنانش خانه ی تقدیر تیر بی پرست
جای آسایش به زیر آسمان خصمش نیافت
نقش ما هر جا که وا افتد زخاکش بسترست
چون فلک گردد غلامش ننگرد از ناکسیش
شاه را مطلب شکارست ارچه صید لاغرست
بی نسیم خواهش سایل به بحر دست او
موج احسان همچو انگشت از پی یکدیگرست
تا ضعیفان را حمایت کرده عدل شاملش
گاه اصل خرمن اندر رشته مغز گوهرست
هادی فتح و ظفر در گرد هیجا تیغ اوست
رهنوردان را به شب آتش به جای رهبرست
تاج شاهی لازم فرق فلک فرسای اوست
بهر این معنیست گر پیوسته سر با افسرست
از گشاد کار در عهد ابد پیوند او
بند اگر در بند کس دیدست در نیشکرست
در چمن هر سو که بینی جدولی را موج زن
تا بساید بند پای سرو را سوهانگرست
بر سر افلاک بادا مستقر دولتش
خار تا پامال باشد جای گل تا برسرست
دور ما در دلگشایی همچو دور ساغرست
کارها رو در گشایش همچو گل آورده است
بستگی مانند قفل از خانه ی دل، بر درست
زاقتضای عیش پیران طفل مشرب گشته اند
بر همه خون صراحی همچو شیر مادرست
روی گردانیم از هر دل که گیرد رنگ غم
رو نمی بینم گر آیینه ی اسکندرست
دیده پوشیدم زنیک و بد حضور دل فزود
تا گرفتم روزن این خانه را روشنترست
شوق تا باقیست ننشیند به دل هرگز غبار
گرد ننشیند بر اخگر شعله تا در مجمرست
دل که صاف افتاد ازو دلها منور می شود
همچو جام می که هم آئینه هم روشنگرست
رشته ای بر پای مرغ عیش بند از تار ساز
کز پی پرواز همچون گل همه بال و پرست
هر نگاری را به رنگی زیب و زیور داده اند
گردن مینای می را خون تقوی زیورست
پنبه را دانی چرا مینا دهد بر فرق جای
هر که سر میکشان پوشیده جایش بر سرست
هر نوای عشرتی کاید به گوش، از بزم ماست
حلقه ی رندان دف عیش و طرب را چنبرست
شادمانی راه بیرون شد نمی یابد زدل
عشرت اندر بند دلها همچو آب گوهرست
هر گل مقصد که می خواهی بچین از روزگار
گلستان دهر را نی باغبان و نی درست
نیست در باغ جهان گرد ملالی، گر بود
همچو بیماری نرگس راحت و جان پرورست
هر که هست از وضع خود راضیست در بستان دهر
رقص سرو از تنگدستی، خنده ی گل از زرست
بس که دوران ساز عشرت را مهیا می کند
می نوازد چنگ اگر در دست کاتب مسطرست
آرزوها را به طاق چرخ اگر باشد مکان
هیچ باکی نیست دست بخت زانرو برترست
چون نباشد بخت عشرت صبح طالع سازگار
روز وزن عید شاهنشاه والا گوهرهست
کارفرمای زنان، شاه جهان، والای دهر
آنکه خاک راه او بر فرق دولت افسرست
ثانی صاحبقران کز اول دور سپهر
در ره عید جهانداریش چشم اخترست
با دلش دریا تنگ ظرفست، مانند حباب
کوه در پیش وقارش کشتی بی لنگرست
دستش آن ابری که دریا تشنه ی باران اوست
همتش بحری که ریگ ساحل او گوهرست
حاصل دریا و کان در روز وزنش صرف شد
روزگار امروز حیران بهر وزن دیگرست
ریشه در آب بقا دارد ز یمن معدلت
نخل اقبالش که بر آفاق سایه گسترست
از زیان کاری به عهدش بس که دوران توبه کرد
برق بهر کشته ی دهقان چو مهر انورست
تا به دستش داده ایزد اختیار روزگار
بی بنانش خانه ی تقدیر تیر بی پرست
جای آسایش به زیر آسمان خصمش نیافت
نقش ما هر جا که وا افتد زخاکش بسترست
چون فلک گردد غلامش ننگرد از ناکسیش
شاه را مطلب شکارست ارچه صید لاغرست
بی نسیم خواهش سایل به بحر دست او
موج احسان همچو انگشت از پی یکدیگرست
تا ضعیفان را حمایت کرده عدل شاملش
گاه اصل خرمن اندر رشته مغز گوهرست
هادی فتح و ظفر در گرد هیجا تیغ اوست
رهنوردان را به شب آتش به جای رهبرست
تاج شاهی لازم فرق فلک فرسای اوست
بهر این معنیست گر پیوسته سر با افسرست
از گشاد کار در عهد ابد پیوند او
بند اگر در بند کس دیدست در نیشکرست
در چمن هر سو که بینی جدولی را موج زن
تا بساید بند پای سرو را سوهانگرست
بر سر افلاک بادا مستقر دولتش
خار تا پامال باشد جای گل تا برسرست
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - کتابه عمارت شاهنواز خان (از امرای شاه جهان)
زهی قصری که گردونت دهد باج
سخن را برده تعریفت بمعراج
زشوق دیدن ایوانت خورشید
نخوابد همچو طفل اندر شب عید
ملایک بال بر سقفت کشیده
بطاقت شیشه افلاک چیده
کشیده طاقت از همت نشانست
کمان قدرت بازوی خانست
که بحر همتش را طی نمودی
اگر زین طاق پل بروی نبودی
سبک سیری چنین کم دیده ایام
که طی کرده است عالم را بیک گام
نثار کنگر او نقد گردون
فدای پایه او گنج قارون
بجز نواب دیگر هیچ موجود
بگل خورشید نتوانست اندود
ز انبوه سران سجده پرداز
درش از نقش جبهه سینه باز
نگه تا بسته اینجا آشیانه
غریبی می کشد در چشمخانه
فلک را رشته جان در کشاکش
ز استغنای این معشوق سرکش
کند تا صورت ایوان تماشا
نهاده عرش کرسی تا ته پا
فلک از مهر عالم گرد پرسید
که بر خاک که دیدی روی امید
سوی این آستان کو باد جاوید
بده انگشت اشارت کرد خورشید
قدم کی در خور این سرزمین است
که فرش این زمین نقش جبین است
بلندی داده خاک پی سپر را
چو فرزند خلف نام پدر را
باو باید که نازد عالم خاک
که از طاقش شکسته پشت افلاک
ملایک جمله زانجا رخت بسته
که نتوان ماند در طاق شکسته
تلاش کهربائی کرده خورشید
کزین دیوار کاهی دارد امید
گل خورشید از خاکش توان چید
فروغ آتش از سنگش توان دید
فلک را بین که با چندین بضاعت
بیک خورشید چون کرده قناعت
درو از صورت نواب دوران
بهر سو هست صد خورشید تابان
زبس افراخت او را دست همت
بچین صورتگران حیران صورت
بعاشق پروری زان سان سر آمد
که در آغوش چندین کشور آمد
محیط حوض را تا ابر دیده
بسان موج از دریا رمیده
گهی کز آب پاکش مایه دارد
بجز بر گلشن جنت نیارد
زلال کوثرست و صاف زمزم
نم او زخم جدول راست مرهم
ز تمثال شه و گلهای بیخار
در ایوان بینی ابراهیم و گلزار
شه عادل خدیو ملک اقبال
گشاد جبهه اش امید را فال
بنزد همت او داشتن عار
خوشش ناید گرش خوانم جهاندار
بر آن یوسف لقای مسند آرا
عروس ملک مفتون چون زلیخا
خلیل آسا بنوعی بت شکسته
که نظم باد تا از هم گسسته
چو گیرد گاه مرگ اعداش را تب
بهم پیوندد آنهم نامرتب
ستم در روزگارش میر عدل است
سر زلف بتان زنجیر عدل است
بزیر خاتمش زانسان زمین است
که پنداری زمین نقش نگین است
زتیغ تیز و از تدبیر نواب
پی تسخیر عالم دارد ابواب
وزیر پیش بین دستور دانا
دلش آئینه احوال فردا
ز حال دشمنان آنسان خبر یافت
که می داند چه می بینند در خواب
خبر دار از دل بیگانه و خویش
چو صاحبخانه از کاشانه خویش
ز دستش آنچه ناید انتقام است
که تیغ کینه اش عالم نیام است
کسی کز آستانش رو بتابد
عجب کز آینه هم رو بیابد
همیشه شاهد بختش جوان باد
پناه دوستان و دشمنان باد
سخن را برده تعریفت بمعراج
زشوق دیدن ایوانت خورشید
نخوابد همچو طفل اندر شب عید
ملایک بال بر سقفت کشیده
بطاقت شیشه افلاک چیده
کشیده طاقت از همت نشانست
کمان قدرت بازوی خانست
که بحر همتش را طی نمودی
اگر زین طاق پل بروی نبودی
سبک سیری چنین کم دیده ایام
که طی کرده است عالم را بیک گام
نثار کنگر او نقد گردون
فدای پایه او گنج قارون
بجز نواب دیگر هیچ موجود
بگل خورشید نتوانست اندود
ز انبوه سران سجده پرداز
درش از نقش جبهه سینه باز
نگه تا بسته اینجا آشیانه
غریبی می کشد در چشمخانه
فلک را رشته جان در کشاکش
ز استغنای این معشوق سرکش
کند تا صورت ایوان تماشا
نهاده عرش کرسی تا ته پا
فلک از مهر عالم گرد پرسید
که بر خاک که دیدی روی امید
سوی این آستان کو باد جاوید
بده انگشت اشارت کرد خورشید
قدم کی در خور این سرزمین است
که فرش این زمین نقش جبین است
بلندی داده خاک پی سپر را
چو فرزند خلف نام پدر را
باو باید که نازد عالم خاک
که از طاقش شکسته پشت افلاک
ملایک جمله زانجا رخت بسته
که نتوان ماند در طاق شکسته
تلاش کهربائی کرده خورشید
کزین دیوار کاهی دارد امید
گل خورشید از خاکش توان چید
فروغ آتش از سنگش توان دید
فلک را بین که با چندین بضاعت
بیک خورشید چون کرده قناعت
درو از صورت نواب دوران
بهر سو هست صد خورشید تابان
زبس افراخت او را دست همت
بچین صورتگران حیران صورت
بعاشق پروری زان سان سر آمد
که در آغوش چندین کشور آمد
محیط حوض را تا ابر دیده
بسان موج از دریا رمیده
گهی کز آب پاکش مایه دارد
بجز بر گلشن جنت نیارد
زلال کوثرست و صاف زمزم
نم او زخم جدول راست مرهم
ز تمثال شه و گلهای بیخار
در ایوان بینی ابراهیم و گلزار
شه عادل خدیو ملک اقبال
گشاد جبهه اش امید را فال
بنزد همت او داشتن عار
خوشش ناید گرش خوانم جهاندار
بر آن یوسف لقای مسند آرا
عروس ملک مفتون چون زلیخا
خلیل آسا بنوعی بت شکسته
که نظم باد تا از هم گسسته
چو گیرد گاه مرگ اعداش را تب
بهم پیوندد آنهم نامرتب
ستم در روزگارش میر عدل است
سر زلف بتان زنجیر عدل است
بزیر خاتمش زانسان زمین است
که پنداری زمین نقش نگین است
زتیغ تیز و از تدبیر نواب
پی تسخیر عالم دارد ابواب
وزیر پیش بین دستور دانا
دلش آئینه احوال فردا
ز حال دشمنان آنسان خبر یافت
که می داند چه می بینند در خواب
خبر دار از دل بیگانه و خویش
چو صاحبخانه از کاشانه خویش
ز دستش آنچه ناید انتقام است
که تیغ کینه اش عالم نیام است
کسی کز آستانش رو بتابد
عجب کز آینه هم رو بیابد
همیشه شاهد بختش جوان باد
پناه دوستان و دشمنان باد
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - وله ایضا
کلید سخن را چو پیدا کنم
در وصف دولتسرا وا کنم
زبانی ز همت بلندان بوام
بگیرم که گویم ز قدرش کلام
سر رفعت و پای بنیاد او
که عرش آشنا شد بامداد او
سراپا چو طوبی است راحت فزا
چو زلف سیه سایه اش دلربا
سرافکند در پیش جاهش حباب
که با آن نماندست آن آب و تاب
زمانه بسی گر چه آرایدش
ولی مقدم شاه می باشدش
شه معدلتخواه، شاه جهان
ملاذ سلاطین، شاه جهان
که بر درگهش صبحدم سرگماشت؟
که شب تاج خورشید بر سر نداشت
پی را تب شمع کمتر غلام
مقرر کند حاصل ملک شام
تواند دو صد صف شکستن برزم
که یکدل نیارد شکستن ببزم
درش راز شاه و گدا نیست ننگ
که در پیش دریاچه خس چه نهنگ
زمانش بهاریست پر رنگ و بو
درم چون شکوفه است ریزان ازو
بود یارب از فضل پروردگار
حیات خضر سبزه ای زین بهار
در وصف دولتسرا وا کنم
زبانی ز همت بلندان بوام
بگیرم که گویم ز قدرش کلام
سر رفعت و پای بنیاد او
که عرش آشنا شد بامداد او
سراپا چو طوبی است راحت فزا
چو زلف سیه سایه اش دلربا
سرافکند در پیش جاهش حباب
که با آن نماندست آن آب و تاب
زمانه بسی گر چه آرایدش
ولی مقدم شاه می باشدش
شه معدلتخواه، شاه جهان
ملاذ سلاطین، شاه جهان
که بر درگهش صبحدم سرگماشت؟
که شب تاج خورشید بر سر نداشت
پی را تب شمع کمتر غلام
مقرر کند حاصل ملک شام
تواند دو صد صف شکستن برزم
که یکدل نیارد شکستن ببزم
درش راز شاه و گدا نیست ننگ
که در پیش دریاچه خس چه نهنگ
زمانش بهاریست پر رنگ و بو
درم چون شکوفه است ریزان ازو
بود یارب از فضل پروردگار
حیات خضر سبزه ای زین بهار
نجمالدین رازی : باب پنجم
فصل دوم
قال الله تعالی: «انالله یأمر بالعدل والاحسان»
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «ان افضل عبادلله عندالله منزله یومالقیامه امام عادل رفق و ان شر عبادالله عندالله منزله یوم القیامه امام جائر خرق».
بدانک پادشاه را سه حالت است: اول حالت او با نفس خویش دوم حالت او با رعایا سیم حالت او با خدای خویش و او در هر حالتی مأمورست از حضرت عزت بسه چیز و منهی به چیز. مأمورست بعدل و احسان و ابتاء ذیالقربی و منهی است از فحشا و منکر و بغی. و در هر حالتی اینهارا معنی دیگرست مناسب آن حالت.
اما حالت اول که پادشاه را با نفس خویش است: عدل به حاصل کردن توحیدست نفس خویش را و احسان از عهده فرایض بیرون آمدن است و ایتاء ذیالقربی رعایت حقوق جوارح و اعضاست و معانده نفس و مراقبت دل و حفظ حواس ظاهر و حواس باطن. تا هر یک را بدانچ مأمورست استعمال فرماید و از آنچ منهی است ممنوع دارد که فحشا و منکر و بغی افعال و اقوال واحوال ناپسند وناشایست و نابایست است که از آن ظلمت و حجاب و بعد خیزد و صفات ذمیمه تولد کند چون دروغ و غیبت و بهتان و دشنام و زنا و فسق و فجور و ظلم ومانند این.
و تا پادشاه اول داد پادشاهی خاص ندهد بحق پادشاهی عام قیام نتواند نمود چنانک بران زیان نکند با آنک بسیار کس داد پادشاهی خاص تواند داد وداد پادشاهی عام نتواند داد. زیرا که آن نیابت و خلافت حق است و تلو نبوت است و ازآن معظمتر کار نیست. چنانک خواجه علیهالسلام فرمود «ان افضل عبادالله...» الحدیث و حق تعالی طاعت پادشاه عادل را باطاعت خویش و طاعت رسول خویش در یک سلک کشیده است که «اطیعواالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم».
اما بحقیقت بدانک تا داد پادشاهی خاص ندهد هرگز داد پادشاهی عامبر قانون فرمان نتواند داد. مثال این چنان بود که کسی در دریا چنان شناوبر نیست که خود را غرقاب خلاص دهد خواهد که دیگری را از غرقاب بیرون آرد این محال بود.
فاما پادشاهی خاص آن است که جوارح و اعضا و نفس ودل و حواس ظاهر و باطن که رعایای حقیقی اوست جمله را در قید فرمان شرع کشد و هر یک را در بندگی حق خدمتی که مامورست بدان بر کار کند و بسیاست شرع از منهیات ممتنع گرداند ون نفس را با کسیر شرع از امارگی بمأمورگی باز رساند چنانک در فصل تزکیت نفس شرح آن رفته است. و دل را از مألوفات طبع و مستحسنات هوا نظام دهد و متوجه حضرت خداوندی گرداند تا قابل فیضان فیض حق گردد و موید بتأیید الهی شود.
آنگه بقوت ربانی و تأیید آسمانی در پادشاهی شروع کند و بنیابت حق در بندگان او متصرف شود و در مملکت احکام سلطنت بر قانون فرمان میراند تا بهر حرکت وسعی و جد و جهد که درین باب نماید او را قربتی و رفعتی و درجتی در حضرت عزت میافزاید.
اما حالت دوم که میان پادشاه و رعیت است اینجا عدل و انصاف گستردن است و جور ناکردن و سویت میان رعایانگاه داشتن تاقوی بر ضعیف ستم نکند و محتشم بر درویش بار ننهد.
و احسان آثار کرم و مروت خویش بر رعایا رسانیدن است: چنانک تقویت ضعفا کردن و با اقویا مدارا نمودن و درویشان و عیالمندان را بصدقات و نفقات دستگیری کردن و صادر و وارد را تعهد فرمودن و علما را موقر داشتن و مکفی المونه گردانیدن و طلبه علم را بر تحصیل محرض بودن و معاونت ایشان بمایحتاج ضروری نمودن و صلحا و زهاد و عباد را محترم و متبرک داشتن و با حوال ایشان بر رسیدن و اگر محتاج باشند دفع حاجت ایشان مغتنم شمردن و گوشهنشینان و منزویان را باز طلبیدن و اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از وجوهات حلال مدد کردن و ایشان را فارغ البال داشتن تا بخدای مشغول باشند از سر فراغت و جمعیت. چه جهان ببرکت انفاس واخلاص ایشان قایم است و این جمله را در بیت المال حق و نصیبه است نصیب ایشان بدیشان رسانیدن واجب است اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از سر عزت و علو همت. واگر حق ایشان نرسانند ظالم و عاصی باشند.
و ایتاء ذیالقربی حقگزاری عموم رعایاست چه رعیت پادشاه ابمثابت قرابتاند بلکه بجای اهل وعیالاند. وصیت خواجه علیهالسلام در آخر حیات حالت ممات این بود که «الصلوه و ما ملکت ایمانکم» فرمود نماز بپای دارید و زیردستان رانیکو دارید.
هر انعام و احسان و انصاف و معدلت و ایادی و مکرمت و مدارا و مواسا و سیاست و حراست که پادشاه فرماید از صله رحم و مروت و سلطنت است و او تاد ثبات و دوام مملکت که خواجه علیهالسلام چنین فرمود که «العدل و الملک توأمان».
هر سنت حسنه که در تخفیف رعایا و آسایش خلق در مملکت نهاده آید و هر بدعت سیئه که برداشته شود هم ازان قبیل بود و تا منقرض عالم هر پادشاه که بدان سنت حسنه کار کند و آن تخفیفات را مقرر و معین دارد ثواب آن همه در دیوان این پادشاه نویسند و اگر بضد این عیاذا بالله ظالمی بدعتی نهدبد و قانونی سازد که پیش ازان نبوده باشد و اگر بوده باشد و پادشاهی دیگر برداشته باشد او بازجای نهد تا منقرض عالم هر کس که بران بدعت رود و بدان قانون کار کند عقاب آن جمله در دیوان این ظالم مبتدع نویسند چنانک خواجه علیهالسلام فرمود «من سن سنه حسنه فله اجرها اجر من عمل بها الی یوم القیامه و من سن سنه سیئه فعلیه وزرها و وزرمن عمل بها الی یوم القیامه».
و بحقیقت بر پادشاه عادل واجب است که اگر در عهدهای دیگر قانونی بد نهاده باشند و حیفی و جوری بر رعیت کرده یا خراجی گران بر موضعی وضع کرده که فراخور آن نباشد برداشتن و دفع کردن و تخفیف نمودن و او را آن عذر مقبول نیفتد که گوید من چنین یافتم یا و بال آن بر گردن آنکس بود که نهاد چه و بال برانکس باشد و او نیز مأخوذ بود که آن ظلم و بدعت مقرر داشت و بدان رضا داد.
دیگر پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه. بر شبان واجب است که رمه را از گرگ نگاه دارد و در دفع شر او کوشد و اگر در رمه بعضی قوچ یا قرن باشد و بعضی میش و بیقرن صاحب قرن خواهد که بر بیقرن حیفی کند و تعدی نماید آفت او نایل کند.
پس گرگ رمه اسلام کفار ملاعیناند و درین عهد سخت مستولی شدهاند و در دفع شر ایشان پادشاه و امرا و اجناد را بجان کوشیدن واجب است. چه نان و آب آنگه برایشان حلال شود که با کفار تیغ زنند و دفع شر ایشان کنند.
و اگر نیز کافر زحمت ننماید بر پادشاه واجب است بغزا رفتن و دیار کفر گشودن و اسلام آشکارا کردن و در اعلا کلمه دین کوشیدن «لتکون کلمه الله هی العلیا».
و همچنین قوچ صاحب قرن ظالمان قویدستاند از امرا و اجناد و اصحاب دیوان و ارباب مناصب و نواب و گماشتگان حضرت و عمال و روسا و قضاه و رنود و اوباش که هریک چون فرصت یابد مناسب قوت و شوکت و آلت وعدت خویش دربند ایذا و استیلای دیگری باشد.
رعایا را بکلی باینها باز نباید گذاشت و پیوسته متفحص احوال هر طایفه باید بود که روز قیامت بنقیر و قطمیر از احوال رعایا و خیر و شر ایشان از پادشاه باز پرسند چنانک خواجه علیهالسلام فرمود «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته فالامیر راع علی رعیته وهو مسئول عنهم».
و اما فحشا و منکر و بغی پادشاه با رعیت آن است که درمیان ایشان بفسق و فجور زندگانی کند و ایشان را بر فساد دارد و عیاذبالله بفرزندان ایشان طمع فساد داردو خاندانها را بدنام کند. و در عهد او اهل فساد قوت گیرند و کار امر معروف و نهی از منکر مختل شود و کس امر معروف نتواند کرد. و بازار اهل دین و علم و صلاح کسادی یابد و بازار اهل فسق و ظلم و فساد روایی گیرد.
و عوانان و مردم فرومایه و بی اصل و غماز و نمام و مفسد و ظالم و غاشم و محتال در حضرت پادشاه بر کار شوند و ظلم و فساد را در نظر پادشاه در کسوت مصلحت آرایش دهند باغراض فاسد خویش تا فرانمایند که ما دوستدار و مشفق بر احوال پادشاهیم و دربند توفیر دیوان و خزانه اوییم. در مملکت بدعتها نهند و رسوم وضع کنند و بر خرابها بیفزایند و عملها را قباله کنند و عملهای نو درافزایند و در بعضی چیزها که قباله نبوده باشد قباله نهند و بر مردم بهانهگیرند و مصادره کنند و شنقصهها جویند و بر بیگناهان تهمتها نهند و جنایتها ستانند و قسمات و توزیعات بناحق و ناواجب کنند و درمال مواریث و ایتام تصرف فاسد نمایند و بر بازرگانان باجها و بیاعیها نهند و در راهها باجها گیرند و در اوقاف تصرفات فاسد کنند و حق از مستحق بازگیرند و در ادارات و انظار ومعاش ایمه و سادات و زهاد و عباد و فقرا و صلحا طعن زنند و در ابطال آن خیرات سعی نمایند و ارباب حوائج را از درگاه دور دارند و احوال ایشان عرضه ندارند و خیرات و مبرات و صلات و صدقات پادشاه را از مستحقان بریده گردانند.
این جمله آن باشد که بدنامی دین و دنیای پادشاه آرد و آوازه ظلم و فسق و بخل پادشاه در اطراف و اکناف جهان منتشر کند و در میان خلق ببدسیرتی و ظالمی معروف گردد و تا منقرض عالم این اسم بد بروبماند و در دعاهای بد و لعنت خلق درحال حیات و بعد از ممات برو گشاده شود.
و هرچ آن مفسدان بدوستی و تقرب بحضرت او بر وی آراسته باشند و اغراض فاسد خویش حاصل کرده فردا روز قیامت که یومالعرض الاکبر خواهد بود حساب آن بنقیر و قطمیر ازو باز خواهند و بهر مثقال ذرهای از خیر و شر جزا و پاداش او بدهند که «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره ومن یعمل مثقال ذره شرایره».
افراز ملوک را نشیبی است مکن
در هر دلکی از تو نهیبی است مکن
بر خلق ستم اگر بسیبی است مکن
کز هر سیبی با تو حسیبی است مکن
و بحقیقت هر کس از مقربان حضرت ملوک که ایشان را بر ظلم دلیر میگردانند و دوستی مال وجمع ان بر نظر ایشان میآرایند تا ایشان بحلال و حرام در جمع مال میکوشند و خون درویشان میریزند و وزر و بال میاندوزند و ناگاه با بحادثهای یا بمرگ آن جمله تلف میشود و بدنامی دین و دنیا با ایشان میماند آن طایفه اگر چه دعوی دوستی میکنند اما دشمن جان ایشانند و اگر پادشاه مقبل و صاحبنظر افتد یکی ازین مفسدان و بدسیرتان رابحضرت خود راه ندهد.
اما هر کس را این نظر نیست از غایت حرص دنیا و دوستی مال. اهل روزگار بیشتر چنین عوانان و بداصلان را بخود راه میدهند واز صحبت هرنمندان وآزادگان و اهل معنی و ارباب فضل و اصحاب بیوتات و رایزنان و ناصحان بخیر محروم میمانند و اگر نیز ازین نوع بنادره کسی درحضرت ملوک باشد ناملتفت و منکوب و نامقبول بود. از بهر آنک جمعی از بدگویان و بدخواهان فرانمایند که او در بند توفیر دیوان نیست و در تقصیر خزانه میکوشد و جلادتی و کفایتی ندارد.
پادشاه خردمند صاحب سعادت موید از حضرت جلت آن است که بنور فراست شاهانه نظر کند اندر احوال زمانه که این گنده پیر عذار و این بیوفای مکار از ابتدای عهد فلک دوار تا انتهای کار روز گار چندین هزار بر نای چون نگار و جوان چون نوبهار را شوهر گرفت و بیک دست هریک را بهزاران نشاط و ناز در برمیکشد و بدیگر دست خنجر قهرباز برمیکشد. کدامین سر بر بالین خود یافت که نبرید کدام شکم پر کرد که ندرید؟ آنک او را بشناخت گفت:
کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد
اگر تو کیسه عشقی را تو از شوخی بدست آری
قباها کز تو بر دوزد کمرها کز تو بربندد
اگر تو خود نه ای جز جان چنان بستانم از تو دل
که یک چشمت همی گرید دگر چشمت همی خندد
کدام دوست را بخواند که نه بدر دشمنی بیرون راند کدام عزیز را بنواخت که نه بمذلتش بگداخت کدام بیچاره را امیر کرد که نه عاقبتش اسیر کرد کرا در مملکت وزیر گردانید که نه چون مملکتش زبرو زیر گردانید کرا بشهر یاری بر تخت شاهی نشاند که نه چون تخته شطرنجش با شاه برافشاند؟
تا چون بدیده اعتبار بدعهدی دنیای ناپایدار و بیوفایی سپهر مکار مشاهده کند بر سن غرور او فراچاه نشود و بزخارف جاه و مال و تنعم دو روزه فانی گمره نگردد. و یقین شناسد که چون با دیگران وفا نکرد با او هم نکند. پس بر خود و بر خلق خدای از بهر جهان عاریتی ستم نکند که دنیای بیوفا سربسر آزار موری نیرزد چرا عاقل از بهر او آزار خدای و خلق بر زد.
خسروا بشنو فزونی از چون من کام کاستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
شرم دار آخر مجو زین بیشتر ازار خلق
از برای بیوفایی تاکسی کم کاستی
زشت باشد بهر دنیا موری آزردن ولیک
چون بدست آید اگر پا داردی زیباستی
گرنه دنیا بیوفا بودی ومردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدارا هم نداشت
گر جهان داراستی شه در جهان داراستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاست
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی ببزم و رزمشان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنک نیکی کرد نام نیک ازو باقی بماند
ور بدی کردی بگیتی هم ببد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستانشان گر کسی داناستی
آنچ فردا دید خواهد غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتیی گر خواستی
اینک خلق از کار دنیا گشت ناپروار چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
اما حالت سیم که پادشاه را با خدای خویش است اینجا عدل راست داشتن ظاهر و باطن خویش است با خدای و سر و علانیه با خدای یکرنگ کردن و سلطنت و مملکت همچون کمربندگی بر میان بستن چنانک خود را و مملکت را برای خدای دارد نه چنانک خدای را و مملکت را برای خود خواهد.
و احسان آن است که خواجه فرمود علیهالسلام «الاحسان ان تعبدالله کانک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک» و تعبد پادشاه آن نیست که بطاعت نافله مشغول شود چون نماز و روزه و تلاوت قرآن و بیشتر اوقات بعزلت و انقطاع و خلوت مشغول باشد و مصالح خلق فرو گذارد و اصحاب حوایج را محروم گرداند و از صلاح و فساد ملک بیخبر ماند و رعایا را بدست ظلمه فرو گذارد که این معصیتی بود از جمله معاصی زیادتتر. ولیکن تعبد پادشاه آن است که بعد از ادای فرایض و سنن روایت روی بمصالح ملک آرد و از احوال بلاد و عباد متفحص شود و برعایت حقوق مسلمانی و مسلمانان قیام نماید و دربندگان خدای و احکام پادشاهی چنان تصرف کند که گویی در خدای مینگرد و اگر آن قوت نظر ندارد یقین داند که خدای در وی مینگرد تا هرچ کند بفرمان کند و از آلایش هوا و طبع پاک دارد تا آن هریک او را قدمی شود سلوک راه حق را و موجب قربتی و رفعتی گردد حضرت ربوبیت را.
و «ایتاء ذیالقربی» جمله صله رحم عبودیت است که طرفه العین سر از آستانه بندگی برندارد و بپادشاهی مجازی دنیا مغرور نشود «فلا تعزنکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم الله الغرور» و بنظر عجب بخود و مملکت خود ننگرد چون فرعون که میگفت «الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی». بلک بعجز و انکسار و بیچارگی پیوسته ملازمت عتبه عبودیت نماید. چنانک میگوید
ز کویش ای دل پر درد پای باز مکش
اگر چه دانم کین بادیه بپای تو نیست
بر آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
تکیه بر سلطنت محمودی نکند ایاز وقت خویش باشد بپیوستن عجز در مینگرد.
اما فحشا و منکر و بغی درین حالت کبر و نخوت پادشاهی و ترفع و تفوق سلطنت است که بیاختیار در دماغ ملوک پدید آید و آن نتیجه دید استغنا و کثرت احتیاج خلق بخود است و این مرضی است روحانی که اطبای حاذق آن را علاج کنند که بر مزاج جان و دل واقفاند و اگر این آفت را معالجت نکنند ازین مرض طغیان حق تولد کند. چنانک حق تعالی فرمود «انالانسان لیطغی ان راه استغنی» و جایی دیگر فرمود «و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فیالارض».
یقین شناسد که در وقت آنک بنده بچشم غنا و استغنا و عزت سلطنت بخود نگرد مرض تکبر و تجبر دردماغ او پدید آید و چون بچشم حقارت و مذلت در خلق خدای نگرد درحال از نظر عنایت حق بیفتد. خواجه علیهالسلام میفرماید: «لا یدخل الجنه من کان فی قلبه مثقال ذره من الکبیر» پرسیدند که یا رسولالله کبرچه باشد؟ فرمود «غمض الناس و سفه الحق». گفت کبر آن است که بچشم حقارت بمردمان نکرد و حق باز نتواند دید.
و معالجت این آفت آن است که چون طاوس هر وقت کسه نفس بپر و بال سلطنت و مملکت خود درنگرد و خوش آمد آن در وی پدیدآید خواهد که در عالم تکبر و تجبر پرواز کند بپای سیاه عجز و فنا در نگرد که اول اصل او از چه بود «الم نخلقکم من ماء مهین» باز بیند که اول قطرهای آب خوار بود و در آخر مشتی خاک خوار خواهد بود و درین حالت اسیر یک لقمه و یک قطره و عاجز آنک آن لقمه و آن قطره چون بگذرد که اگر درو بند شود راضی باشد که ملک هر دو جهان بدهد تا از آن خلاص یابد. و مع هذا لحظه فلحظه منتظر آنک سیلاب اجل در رسد و رسم و طلل خانه عمر که گردش افلاک بدست شب و روز یک یک خشت او بر کنده است بکلی خراب کند. درین چنین حالتی چه مغرور باید شد و ازین چنین دولتی چه حساب بر شاید گرفت؟
عاقل بچه امید درین شوم سرای
بر دولت او دل نهد از بهر خدای
چون راست که خواهد که نشیند از پای
گیرد اجلش دست که بالا بنمای
اما سیرت ملوک با هر طایفهای از رعایا و شفقت بر احوال خلق بدانک پادشاه در جهان بمثابت دل است در تن که چون پادشاه بصلاح بازآید همه جهان بصلاح بازآید و اگر پادشاه بفساد آید همه جهان به فساد آید. چنانک خواجه علیهالسلام در حق دل فرمود «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلحست صلح بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الاوهی القلب». و ازینجا میفرماید «الناس علی دین ملوکهم».
و وزیر پادشاه را بمثابت عقل است دل را چنانک دل را از عقلی کامل ناگزیر است تا بمشاورت او در ممالک بدن تصرف کند و مصالح کلی و جزوی بدین رعایت کند پادشاه را از وزیری عالم عادل منصف متمیز کافی امین واقف جهاندیده کاردان صاحب همت صاحب رای با مروت نیکو خلق دیندار متدین پاک اعتقاد مشفق ناگریزست که در جمله احوال درخصوص و عموم با او مشاورت کند و جملگی ارکان دولت و نواب حضرت و عامه رعیت را مراجعت با او بود.
بدانای فرمای همواره کار
چو خواهی که کارت بود چون نگار
که دانا بهر کار باشد تمام
بدانا سپارد زمانه لگام
ز دانا توان یافت آرام دل
ز نادان نیابد کسی کام دل
چنین خواندم از دفتر زردهشت
که دانا بود بیگمان در بهشت
چون وزیر چنین بود پادشاه بفراغت و رفاهیت به جهانگیری و آنچ شرایط و آداب سلطنت است مشغول تواندبود والا پادشاه را چون بجهانداری و احکام وزارت قیام باید نمود از جهانگیری وشرایط و ناموس سلطنت بازماند و احوال مملکت و رعیت مختل شود. خواجه علیهالسلام از اینجا فرمود «اذا ارادالله بملک خیرا جعل له وزیرا صالحا فان نسی ذکره و ان ذکر اعانه».
و چون وزیر شایسته باشد باید که او را محترم و موقر دارد و حکم او درمملکت نافذ گرداند ولیکن مشرف احوال او باشد تا آنچ در ممالک رود با وضیع و شریف پادشاه بران وقوف دارد.
و همچنین دیگر ارکان دولت چون؛ مستوفی و مشرف و ناظر و عارض ومنشی و حاجب و خازن و استادالدار و جملگی عمله بمثابت حواس خمسهاند و حس مشترک و قوای بشری چون چشم و گوش و زبان و بینی و لمس و فکر و خیال و فهم و حافظه و ذاکره دیگر قوا. و امرا بمثابت سر و دست و پای و اعضای رئیسهاند. چون جگر و شش و سپرز و زهره و غیر آن و نواب و عمال و نقبا و دیگر گماشتگان بمثابت اصابع و مفاصل و امعا و غیر آن و باقی عموم اجناد و رعایا مع تفاوت درجاتهم بمثابت عروق واعصاب و عظام و شعور و عضلات و تمامی بدن.چنانک شخص انسانی بدین جمله محتاج است و اگر ازینها یکی عضو نباشد شخص ناقص بود همچنین پادشاه بدین جمله محتاج است و اگر ازینها یکی نباشد کار مملکت بدان مقدار نقصان پذیرد و اگر چه حال را بننماید.
پس پادشاه باید که هریک ازین اصحاب مناصب را بعد از اهلیت تمام و امانت و دیانت و نیکوسیرتی که معلوم کرده باشد و یقین شناخته در منصب و مقام خویش نصب فرماید و تمکین دهد و از احوال ایشان باوقوف باشد تا جرأت و تجاسر ننمایند و طامع نگردند.و آنچ نان پاره و اقطاع ومعیشت ایشان باشدتمام برساندتا از احتیاج ضروری در خیانت نیفتند و سخن بعضی در حق بعضی بیبینت و احتیاط تمام نشنود که جمعی بحسد امینان رادر صورت خیانت فرا نمایند و مشفقان را بخیانت منسوب گردانند و بر مخلصان تهمتها نهند.
و اگر از مخلصی خردهای دروجود آید که خللی زیادتی نخواهد بود عفو پادشاهانه را کار فرماید و بهر چیز در خشم نشود و سیاستهای بافراط نفرماید. واگر جرمی باشد که ازان در نتوان گذشت «و جزاء سیئه سیئه مثلها» برخواند و پیوسته آیت «ولاکاظمین الغیظ و العافین عن الناس والله یحب المحسنین» را نصب دیده دارد ولیکن نه چنانک بسهل حبابی و سلس العنانی و سست مزاجی منسوب گردد و اهل فتنه و فساد دلیر گردند و در دماغها فسادها پدید آید.
بلک پادشاه باید که بسیاست و انتقام و رجولیت و حمیت مشهور باشد. اگر جرمهای خرد باشد تخویف کند و تهدید نماید و حجت گیرد و نصیحت فرماید و حلم برزد و عفو کند و اگر جرمی بود که موجب قصاص باشد یا بخلل ملک تعلق دارد البته ازان در نگذرد و بفرمان شرع تیغ بیدریغ را کار فرماید. این معنی حاشا چون علت آکله باشد که در عضوی پدید آید البته اهمال نتوان کرد آن عضو را بتیغ جدا باید کرد تا آن علت بجملگی اعضا سرایت نکند.
در کارها دو طرف تفریط و افراط نگه باید داشت که «خیر الامور اوسطها» و در سیاست نه چندان مبالغت باید نمود که مردم هراسان و نفور شود و خوف و نفرت بر طباع مستولی گردد و نفوس متشرد شود و مکرها و حیلتها سازند که موجب تشویش مملکت باشد
چنان شان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یکبارگی
و نیز چندان حلم نباید برزیدکه وقع پادشاهی و هیبت سلطنت از دلها برخیزد و مفسدان واراذل دلیر گردند و ظلمه مستولی شوند و کار بر مصلحان و مخلصان و ضعفا و غربا تنگ آید و از جوانب خلل عظیم تولد کند.
و در سخاوت نه چندان غلو باید کرد که باسراف و اتلاف و تبذیر انجامد که آن مذموم است. حق تعالی فرمود «انالمبذرین کانوا اخوان الشیاطین» و فرمود «انه لایحب المسرفین» و در حفظ مال تا بحدی نباید کوشید که ببخل و ضنت منسوب گردد که آن مذمت و خسارت دنیا و آخرت است چنانک فرمود «و لا یحسبن الذین یبخلون بما آتیهم الله من فضله هو خیر الهم بل هوشر لهم سیطوفون مایخلوا به یوم القیامه» بل که فضل خدای از خلق خدای دریغ ندارد و نیکنامی دنیا و ثواب آخرت حاصل کند. پیش از آنک ناگاه امیر اجل کمین برگشاید و او را از سر تخت مملکت برباید و رنج بردچندین ساله او بدست دشمنان دهد و آتش حسرت و ندامت و غرامت آن چنان در جان او مشتعل گردد که نایره آن بهیچ آبی جز آب رحمت منطقی نشود.
دولت این جهان اگرچه خوش است
دل مبند اندرو که دوست کش است
هرکرا همچو شاه بنوازد
چون پیاده بطرح بندازد
هست دنیا و دولتش چو سراب
در فریبد ولیک ندهد آب
بس که آورد چرخ شاه و وزیر
ملکشان داد و گنج وتاج و سریر
کارها را بکام ایشان کرد
خلق را جمله رام ایشان کرد
تاچون نمرود مایهدار شدند
همه فرعون روزگار شدند
خون درویشکان مکیدندی
مغز بیچارگان کشیدندی
همه مشغول ماه و سال شده
همه مغرور جاه و مال شده
ناگهان تندباد قهر وزید
وز سر تخت شان بتخته کشید
تنشان را بخاک ریمن داد
ملکشان را بدست دشمن داد
وزر اینها بدان جهان بردند
مالشان دیگران همی خوردند
وانک حقش بلطف خود بنواخت
نیک و بد را بنورحق بشناخت
باز دانست نار را از نور
دل نبست اندرین سرای غرور
باقی عمر خویشتن دریافت
بصلاح معاد خویش شتافت
غم آن خورد کو ازین منزل
چون کند کوچ شادمان خوشدل
هرچ از ملک و گنج و شاهی داشت
برد با خویشتن جوی نگذاشت
لاجرم چون رسید کار بکار
رفت با صدهزار استظهار
هرکرا دیده بصیرت بنور الهی منورست او را گذاشتن جاه و مال فانی مصور است. باقیات صالحات که دستگیر و فریادرس مومن است اعمال صالحه بدنی است و خیرات باقیه مالی. خواجه علیهالسلام فرمود «اذامات الانسان انقطع عمله الا عن ثلث: صدقه جاریه او علم ینتفع به او ولد صالح یدعو له بالخیر».
چه دولت باشد شگرفتر از ان که بنده در گور خفته واز اعمال فرومانده هر نفس و هر لحظه طبقهای رحمت و کرامت از حضرت عزت ملائکه مقرب بدو میرسانند که این ثواب لقمهای است که در مدرسه و خانقاه تو بفلان فقیه و درویش رسید یا ثواب استراحت و آسایشی که از بقاع خیرات تو بفلان بنده رسید که بر فلان پل بگذشت یا در فلان رباط در سایه دیواری نشست یا در فلان مسجد دو رکعت نماز گزارد.
هر پادشاهی را در ایام دولت خویش چنین سعادتها از خود دریغ نباید داشت که آن خیرات ناکرده نماند ولیکن چون او از خواب خوش دولت در آید مال و ثروت از دست رفته بود و او ازان سعادت محروم مانده.
باری اگر ازین سعادت محروم ماند زنهار و زنهار خودرا در معرض شقاوت ابطال خیرات دیگران نیندازد.
و بمثقال ذرهای سعی در تغییر و تبدیل اوقاف ننماید و از رایزنان بدسیرت فاسد عقیدت تقریر این معنی قبول نکند که ایشان بجهل و غفلت در خون و جان و ایمان خویش سعی میکنند. و خبر ندارند که دعای بد چندین هزار مستحق مظلوم که همه اهل خیر و صلاح باشند کدام عاقل اختیار کند و همت ارواح چندین هزار بانی خیر کدام معتقد در عقب خویش روا دارد؟
باشدکه در بقعهای بخیری مقبول افتاده باشدو روح بانی آن خیر را در حضرت عزت بدان وسیلت قربتی پدید آمده پیوسته دران حضرت مظلمه خویش عرضه میدارد که «خداوندا! من مال خود از نفس خود بازگرفتم وفرزندان را محروم گردانیدم واز بهر رضای توبر بندگان تو وقف کردم فلان ظالم آن خیر من باطل میکند و بندگان ترا محروم میگذارد و با حضرت تو این دلیری مینماید چه گویی؟ از عهده این واقعه که بیرون تواند آمد؟ خصوصا چون اوقاف بسیار بود و مطالبان بسیار نعوذبالله من عذابالنار.
وزنهار اگر جاهلی یا عالمی مداهن رخصت دهد که مال اوقاف را در چیزی دیگر صرف شاید کرد یا بلشکر توان داد که بدان غزا کند یا بعمارت پلی یا رباطی یا ثغری یا سدی توان کرد. بدان مغرور نشود حاشا و کلا این هیچ روا نبود الا بمصرف خویش هر وقف بمصب استحقاق صرف کنند بشرط واقف و الا آنک فتوی دهد و آنک فرماید و آنک مباشر آن شغل بود و آنک تواند و دفع نکند جمله در وزر و بال و مظلمه آن باشند و فردا جمله مستحقان اوقاف خصم ایشان گردند و داد خویش طلبند.
بر پادشاه واجب است که هر وقف که درممالک او بود بشرط واقف بر مستحقان ان مقرر دارد و بر اوقاف امینی صاحب دیانت مشفق که اهل آن کار باشد گمارد تا در عمارات اوقاف کوشد و دست ظلمه و مستأکله ازان کوتاه دارد و حق بمستحقان رساند. چون چنین کند چندانک واقفان را ثواب دهد حق تعالی آن پادشاه را ثواب دهد.
این ضعیف وقتی در شام چنان شنید که ملک صلاحالدین رحمه الله علیه را عادت چنان بودی که چون شهری بگرفتی در انجا بنای خیری کردی. چون دیار مصر گرفت با قاضی فاضل رحمه الله علیه که وزیر او بود گفت: میخواهم که در اینجا خانقاهی بسازم. قاضی گفت: من میخواهم که در دیار مصر ملک اسلام هزار بقعه خیر بنا کند. گفت: چگونه میسر شود؟ قاضی گفت: در دیار مصر هزار بقعه خیر بیش بناکردهاند و خللی عظیم بدان اوقاف راه یافته اگر ملک اسلام بفرماید تا آن اوقاف بحال عمارت بازآرند و از تصرف مستأکله بیرون آورند و بامینی متدین سپارند تا بمصرف میرساند ثواب آن جمله او را باشد و چنان بود که آن خیرات او بنا فرموده بفرمود تا چنان کردند.
و یقین بباید دانست که هر خلل که درعهد پادشاهی در اوقاف پدیدآید حق تعالی جمله ازان پادشاه بازخواست کند. تا این کار معظم را خوار نشمرند و خود را از وبال آن نگه دارند.
و همچنین از بهر شفقت بر احوال خلق باید که پادشاه بر درگاه حاجبی یا قصه داری معتمد دیندار نیکو عقیدت نصب فرماید تا احوال مظلومان و حاجتمندان بقصه یا بپیغام عرضه میدارد و پادشاه قضای حوایج ایشان از مهمات و واجبات خویش شناسد و غنیمتی بزرگ شمرد.
و بر پادشاه واجب است که هر کجا ثغر کافر باشد امیر مردانه شجاع دلاور کارآزموده مصاف دیده دیندار باحمیت و غیرت اسلام نشاند با لشکری تمام و نان و اقطاع تمام دهد و آنگه بفرماید تا یک شب نیاسایند همه روز بتاختن و جهاد مشغول باشند و اگر محتاج مدد شوند مدد فرماید تا پیوسته قوی دست و چیره و خوشدل باشند و بهر فتحی که براید نواخت و تشریف و استمالت تازه فرستد تا بدان دلیری و استظهار جان فدا کنند ودر قهر و قمع اعدای دین کوشند.
نه چنانک غفلت بر زند و مهمل گذارند تا کافر مستولی شود بر بلاد اسلام تاختن کند و هر وقت چندین هزار مسلمان بقتل آورد و اسیر برد و برده گیرد از اهل و عیال و اطفال مسلمانان که این جمله عهده در ذمت پادشاه وقت باشد واز عهده جواب آن او را بیرون باید آمد.
و دیگر بر پادشاه واجب است که چون بشهری یا ولایتی شحنهای یا والیی فرستد کسی عاقل متمیز دیندار فرستد که دروی سیاست و دیانت و مروت بود تا بشرایط آن شغل بوجه خویش قیام تواند نمود. ظالمی نباید که همه خون رعیت ریزد و غافلی نباید که مصالح رعیت مهمل گذارد.
و دیگر چون قاضیی بشهری و ولایتی فرستد باید که عالم و عاقل و دیندار و صالح فرستد که دست کشیده دارد از مال ایتام و مواریث و اوقاف ورشوت و امثال این و خدمتکاران مصلح معتمد و متدین دارد که در دعاوی میل و حیف نکنند و بطمع حق باطل و باطل حق نکنند. این معنی درین روزگار دشوارتر دست دهد! زیرا که بیشتر قضا بخدمتی میدهند نه باهلیت بضرورت هر که خدمتی دهد خدمتی گیرد.
فیالجمله چون پادشاه تتبع احوال هر طایفهای کند و از معاملات هر صاحب عمل و صاحب حکم باخبر باشد و درد مسلمانی دامن جان او گرفته باشد تا درممالک او حیفی و ظلمی نرود کارها زود بصلاح باز آید و نااهلان اهل گردند که «الناس علی دین ملو کهم».
و اگر عمر بغفلت گذارد و دربند هوا و شهوت و لذت وقت خویش باشد و غم رعیت نخورد ظالمان زود مستولی شوند و اصحاب مناصب تطاول کنند و مستحقان را محروم گردانند و کفار استیلا یابند و مسلمانان را مشوش دارند و خونهای بناحق ریخته شود مالهای غربا و تجار در معرض تلف افتد و فساد آشکارا گردد و چندان انواع بلا و فتنه پدید آید که در عبادت نگنجد.
و وبال جمله در گردن پادشاه ظالم فاسق باشد. خواجه علیهالسلام ازینجا فرمود «ان شر عبادالله یوم القیامه امام جائر حرق». هزارباره گدایی بر چنین پادشاهی فضیلت دارد زیرا که خواجه علیهالسلام میفرماید: «ما من راع لایحوط رعیته بنصیحته الا اکبه الله بمنخره فیالنار» و همچنین میفرماید: «ما من امیر عشیره الا یوتی به یوم القیامه مغلوله یده الی عنقه اطلقه الحق او ابقه الجور». هر فرازی را مناسب آن نشیبی بود چنانک هیچ مرتبهای بلندتر و شریفتر از مرتبه پادشاهی نیست چون بوجه خویش بود سودش آنک خواجه علیهالسلام فرمود «مامن احد افضل منزله من امام ان قال صدق وان حکم عدل و ان استرحم رحم» زیانش هم مناسب آن بود. و صلی الله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «ان افضل عبادلله عندالله منزله یومالقیامه امام عادل رفق و ان شر عبادالله عندالله منزله یوم القیامه امام جائر خرق».
بدانک پادشاه را سه حالت است: اول حالت او با نفس خویش دوم حالت او با رعایا سیم حالت او با خدای خویش و او در هر حالتی مأمورست از حضرت عزت بسه چیز و منهی به چیز. مأمورست بعدل و احسان و ابتاء ذیالقربی و منهی است از فحشا و منکر و بغی. و در هر حالتی اینهارا معنی دیگرست مناسب آن حالت.
اما حالت اول که پادشاه را با نفس خویش است: عدل به حاصل کردن توحیدست نفس خویش را و احسان از عهده فرایض بیرون آمدن است و ایتاء ذیالقربی رعایت حقوق جوارح و اعضاست و معانده نفس و مراقبت دل و حفظ حواس ظاهر و حواس باطن. تا هر یک را بدانچ مأمورست استعمال فرماید و از آنچ منهی است ممنوع دارد که فحشا و منکر و بغی افعال و اقوال واحوال ناپسند وناشایست و نابایست است که از آن ظلمت و حجاب و بعد خیزد و صفات ذمیمه تولد کند چون دروغ و غیبت و بهتان و دشنام و زنا و فسق و فجور و ظلم ومانند این.
و تا پادشاه اول داد پادشاهی خاص ندهد بحق پادشاهی عام قیام نتواند نمود چنانک بران زیان نکند با آنک بسیار کس داد پادشاهی خاص تواند داد وداد پادشاهی عام نتواند داد. زیرا که آن نیابت و خلافت حق است و تلو نبوت است و ازآن معظمتر کار نیست. چنانک خواجه علیهالسلام فرمود «ان افضل عبادالله...» الحدیث و حق تعالی طاعت پادشاه عادل را باطاعت خویش و طاعت رسول خویش در یک سلک کشیده است که «اطیعواالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم».
اما بحقیقت بدانک تا داد پادشاهی خاص ندهد هرگز داد پادشاهی عامبر قانون فرمان نتواند داد. مثال این چنان بود که کسی در دریا چنان شناوبر نیست که خود را غرقاب خلاص دهد خواهد که دیگری را از غرقاب بیرون آرد این محال بود.
فاما پادشاهی خاص آن است که جوارح و اعضا و نفس ودل و حواس ظاهر و باطن که رعایای حقیقی اوست جمله را در قید فرمان شرع کشد و هر یک را در بندگی حق خدمتی که مامورست بدان بر کار کند و بسیاست شرع از منهیات ممتنع گرداند ون نفس را با کسیر شرع از امارگی بمأمورگی باز رساند چنانک در فصل تزکیت نفس شرح آن رفته است. و دل را از مألوفات طبع و مستحسنات هوا نظام دهد و متوجه حضرت خداوندی گرداند تا قابل فیضان فیض حق گردد و موید بتأیید الهی شود.
آنگه بقوت ربانی و تأیید آسمانی در پادشاهی شروع کند و بنیابت حق در بندگان او متصرف شود و در مملکت احکام سلطنت بر قانون فرمان میراند تا بهر حرکت وسعی و جد و جهد که درین باب نماید او را قربتی و رفعتی و درجتی در حضرت عزت میافزاید.
اما حالت دوم که میان پادشاه و رعیت است اینجا عدل و انصاف گستردن است و جور ناکردن و سویت میان رعایانگاه داشتن تاقوی بر ضعیف ستم نکند و محتشم بر درویش بار ننهد.
و احسان آثار کرم و مروت خویش بر رعایا رسانیدن است: چنانک تقویت ضعفا کردن و با اقویا مدارا نمودن و درویشان و عیالمندان را بصدقات و نفقات دستگیری کردن و صادر و وارد را تعهد فرمودن و علما را موقر داشتن و مکفی المونه گردانیدن و طلبه علم را بر تحصیل محرض بودن و معاونت ایشان بمایحتاج ضروری نمودن و صلحا و زهاد و عباد را محترم و متبرک داشتن و با حوال ایشان بر رسیدن و اگر محتاج باشند دفع حاجت ایشان مغتنم شمردن و گوشهنشینان و منزویان را باز طلبیدن و اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از وجوهات حلال مدد کردن و ایشان را فارغ البال داشتن تا بخدای مشغول باشند از سر فراغت و جمعیت. چه جهان ببرکت انفاس واخلاص ایشان قایم است و این جمله را در بیت المال حق و نصیبه است نصیب ایشان بدیشان رسانیدن واجب است اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از سر عزت و علو همت. واگر حق ایشان نرسانند ظالم و عاصی باشند.
و ایتاء ذیالقربی حقگزاری عموم رعایاست چه رعیت پادشاه ابمثابت قرابتاند بلکه بجای اهل وعیالاند. وصیت خواجه علیهالسلام در آخر حیات حالت ممات این بود که «الصلوه و ما ملکت ایمانکم» فرمود نماز بپای دارید و زیردستان رانیکو دارید.
هر انعام و احسان و انصاف و معدلت و ایادی و مکرمت و مدارا و مواسا و سیاست و حراست که پادشاه فرماید از صله رحم و مروت و سلطنت است و او تاد ثبات و دوام مملکت که خواجه علیهالسلام چنین فرمود که «العدل و الملک توأمان».
هر سنت حسنه که در تخفیف رعایا و آسایش خلق در مملکت نهاده آید و هر بدعت سیئه که برداشته شود هم ازان قبیل بود و تا منقرض عالم هر پادشاه که بدان سنت حسنه کار کند و آن تخفیفات را مقرر و معین دارد ثواب آن همه در دیوان این پادشاه نویسند و اگر بضد این عیاذا بالله ظالمی بدعتی نهدبد و قانونی سازد که پیش ازان نبوده باشد و اگر بوده باشد و پادشاهی دیگر برداشته باشد او بازجای نهد تا منقرض عالم هر کس که بران بدعت رود و بدان قانون کار کند عقاب آن جمله در دیوان این ظالم مبتدع نویسند چنانک خواجه علیهالسلام فرمود «من سن سنه حسنه فله اجرها اجر من عمل بها الی یوم القیامه و من سن سنه سیئه فعلیه وزرها و وزرمن عمل بها الی یوم القیامه».
و بحقیقت بر پادشاه عادل واجب است که اگر در عهدهای دیگر قانونی بد نهاده باشند و حیفی و جوری بر رعیت کرده یا خراجی گران بر موضعی وضع کرده که فراخور آن نباشد برداشتن و دفع کردن و تخفیف نمودن و او را آن عذر مقبول نیفتد که گوید من چنین یافتم یا و بال آن بر گردن آنکس بود که نهاد چه و بال برانکس باشد و او نیز مأخوذ بود که آن ظلم و بدعت مقرر داشت و بدان رضا داد.
دیگر پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه. بر شبان واجب است که رمه را از گرگ نگاه دارد و در دفع شر او کوشد و اگر در رمه بعضی قوچ یا قرن باشد و بعضی میش و بیقرن صاحب قرن خواهد که بر بیقرن حیفی کند و تعدی نماید آفت او نایل کند.
پس گرگ رمه اسلام کفار ملاعیناند و درین عهد سخت مستولی شدهاند و در دفع شر ایشان پادشاه و امرا و اجناد را بجان کوشیدن واجب است. چه نان و آب آنگه برایشان حلال شود که با کفار تیغ زنند و دفع شر ایشان کنند.
و اگر نیز کافر زحمت ننماید بر پادشاه واجب است بغزا رفتن و دیار کفر گشودن و اسلام آشکارا کردن و در اعلا کلمه دین کوشیدن «لتکون کلمه الله هی العلیا».
و همچنین قوچ صاحب قرن ظالمان قویدستاند از امرا و اجناد و اصحاب دیوان و ارباب مناصب و نواب و گماشتگان حضرت و عمال و روسا و قضاه و رنود و اوباش که هریک چون فرصت یابد مناسب قوت و شوکت و آلت وعدت خویش دربند ایذا و استیلای دیگری باشد.
رعایا را بکلی باینها باز نباید گذاشت و پیوسته متفحص احوال هر طایفه باید بود که روز قیامت بنقیر و قطمیر از احوال رعایا و خیر و شر ایشان از پادشاه باز پرسند چنانک خواجه علیهالسلام فرمود «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته فالامیر راع علی رعیته وهو مسئول عنهم».
و اما فحشا و منکر و بغی پادشاه با رعیت آن است که درمیان ایشان بفسق و فجور زندگانی کند و ایشان را بر فساد دارد و عیاذبالله بفرزندان ایشان طمع فساد داردو خاندانها را بدنام کند. و در عهد او اهل فساد قوت گیرند و کار امر معروف و نهی از منکر مختل شود و کس امر معروف نتواند کرد. و بازار اهل دین و علم و صلاح کسادی یابد و بازار اهل فسق و ظلم و فساد روایی گیرد.
و عوانان و مردم فرومایه و بی اصل و غماز و نمام و مفسد و ظالم و غاشم و محتال در حضرت پادشاه بر کار شوند و ظلم و فساد را در نظر پادشاه در کسوت مصلحت آرایش دهند باغراض فاسد خویش تا فرانمایند که ما دوستدار و مشفق بر احوال پادشاهیم و دربند توفیر دیوان و خزانه اوییم. در مملکت بدعتها نهند و رسوم وضع کنند و بر خرابها بیفزایند و عملها را قباله کنند و عملهای نو درافزایند و در بعضی چیزها که قباله نبوده باشد قباله نهند و بر مردم بهانهگیرند و مصادره کنند و شنقصهها جویند و بر بیگناهان تهمتها نهند و جنایتها ستانند و قسمات و توزیعات بناحق و ناواجب کنند و درمال مواریث و ایتام تصرف فاسد نمایند و بر بازرگانان باجها و بیاعیها نهند و در راهها باجها گیرند و در اوقاف تصرفات فاسد کنند و حق از مستحق بازگیرند و در ادارات و انظار ومعاش ایمه و سادات و زهاد و عباد و فقرا و صلحا طعن زنند و در ابطال آن خیرات سعی نمایند و ارباب حوائج را از درگاه دور دارند و احوال ایشان عرضه ندارند و خیرات و مبرات و صلات و صدقات پادشاه را از مستحقان بریده گردانند.
این جمله آن باشد که بدنامی دین و دنیای پادشاه آرد و آوازه ظلم و فسق و بخل پادشاه در اطراف و اکناف جهان منتشر کند و در میان خلق ببدسیرتی و ظالمی معروف گردد و تا منقرض عالم این اسم بد بروبماند و در دعاهای بد و لعنت خلق درحال حیات و بعد از ممات برو گشاده شود.
و هرچ آن مفسدان بدوستی و تقرب بحضرت او بر وی آراسته باشند و اغراض فاسد خویش حاصل کرده فردا روز قیامت که یومالعرض الاکبر خواهد بود حساب آن بنقیر و قطمیر ازو باز خواهند و بهر مثقال ذرهای از خیر و شر جزا و پاداش او بدهند که «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره ومن یعمل مثقال ذره شرایره».
افراز ملوک را نشیبی است مکن
در هر دلکی از تو نهیبی است مکن
بر خلق ستم اگر بسیبی است مکن
کز هر سیبی با تو حسیبی است مکن
و بحقیقت هر کس از مقربان حضرت ملوک که ایشان را بر ظلم دلیر میگردانند و دوستی مال وجمع ان بر نظر ایشان میآرایند تا ایشان بحلال و حرام در جمع مال میکوشند و خون درویشان میریزند و وزر و بال میاندوزند و ناگاه با بحادثهای یا بمرگ آن جمله تلف میشود و بدنامی دین و دنیا با ایشان میماند آن طایفه اگر چه دعوی دوستی میکنند اما دشمن جان ایشانند و اگر پادشاه مقبل و صاحبنظر افتد یکی ازین مفسدان و بدسیرتان رابحضرت خود راه ندهد.
اما هر کس را این نظر نیست از غایت حرص دنیا و دوستی مال. اهل روزگار بیشتر چنین عوانان و بداصلان را بخود راه میدهند واز صحبت هرنمندان وآزادگان و اهل معنی و ارباب فضل و اصحاب بیوتات و رایزنان و ناصحان بخیر محروم میمانند و اگر نیز ازین نوع بنادره کسی درحضرت ملوک باشد ناملتفت و منکوب و نامقبول بود. از بهر آنک جمعی از بدگویان و بدخواهان فرانمایند که او در بند توفیر دیوان نیست و در تقصیر خزانه میکوشد و جلادتی و کفایتی ندارد.
پادشاه خردمند صاحب سعادت موید از حضرت جلت آن است که بنور فراست شاهانه نظر کند اندر احوال زمانه که این گنده پیر عذار و این بیوفای مکار از ابتدای عهد فلک دوار تا انتهای کار روز گار چندین هزار بر نای چون نگار و جوان چون نوبهار را شوهر گرفت و بیک دست هریک را بهزاران نشاط و ناز در برمیکشد و بدیگر دست خنجر قهرباز برمیکشد. کدامین سر بر بالین خود یافت که نبرید کدام شکم پر کرد که ندرید؟ آنک او را بشناخت گفت:
کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد
اگر تو کیسه عشقی را تو از شوخی بدست آری
قباها کز تو بر دوزد کمرها کز تو بربندد
اگر تو خود نه ای جز جان چنان بستانم از تو دل
که یک چشمت همی گرید دگر چشمت همی خندد
کدام دوست را بخواند که نه بدر دشمنی بیرون راند کدام عزیز را بنواخت که نه بمذلتش بگداخت کدام بیچاره را امیر کرد که نه عاقبتش اسیر کرد کرا در مملکت وزیر گردانید که نه چون مملکتش زبرو زیر گردانید کرا بشهر یاری بر تخت شاهی نشاند که نه چون تخته شطرنجش با شاه برافشاند؟
تا چون بدیده اعتبار بدعهدی دنیای ناپایدار و بیوفایی سپهر مکار مشاهده کند بر سن غرور او فراچاه نشود و بزخارف جاه و مال و تنعم دو روزه فانی گمره نگردد. و یقین شناسد که چون با دیگران وفا نکرد با او هم نکند. پس بر خود و بر خلق خدای از بهر جهان عاریتی ستم نکند که دنیای بیوفا سربسر آزار موری نیرزد چرا عاقل از بهر او آزار خدای و خلق بر زد.
خسروا بشنو فزونی از چون من کام کاستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
شرم دار آخر مجو زین بیشتر ازار خلق
از برای بیوفایی تاکسی کم کاستی
زشت باشد بهر دنیا موری آزردن ولیک
چون بدست آید اگر پا داردی زیباستی
گرنه دنیا بیوفا بودی ومردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدارا هم نداشت
گر جهان داراستی شه در جهان داراستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاست
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی ببزم و رزمشان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنک نیکی کرد نام نیک ازو باقی بماند
ور بدی کردی بگیتی هم ببد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستانشان گر کسی داناستی
آنچ فردا دید خواهد غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتیی گر خواستی
اینک خلق از کار دنیا گشت ناپروار چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
اما حالت سیم که پادشاه را با خدای خویش است اینجا عدل راست داشتن ظاهر و باطن خویش است با خدای و سر و علانیه با خدای یکرنگ کردن و سلطنت و مملکت همچون کمربندگی بر میان بستن چنانک خود را و مملکت را برای خدای دارد نه چنانک خدای را و مملکت را برای خود خواهد.
و احسان آن است که خواجه فرمود علیهالسلام «الاحسان ان تعبدالله کانک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک» و تعبد پادشاه آن نیست که بطاعت نافله مشغول شود چون نماز و روزه و تلاوت قرآن و بیشتر اوقات بعزلت و انقطاع و خلوت مشغول باشد و مصالح خلق فرو گذارد و اصحاب حوایج را محروم گرداند و از صلاح و فساد ملک بیخبر ماند و رعایا را بدست ظلمه فرو گذارد که این معصیتی بود از جمله معاصی زیادتتر. ولیکن تعبد پادشاه آن است که بعد از ادای فرایض و سنن روایت روی بمصالح ملک آرد و از احوال بلاد و عباد متفحص شود و برعایت حقوق مسلمانی و مسلمانان قیام نماید و دربندگان خدای و احکام پادشاهی چنان تصرف کند که گویی در خدای مینگرد و اگر آن قوت نظر ندارد یقین داند که خدای در وی مینگرد تا هرچ کند بفرمان کند و از آلایش هوا و طبع پاک دارد تا آن هریک او را قدمی شود سلوک راه حق را و موجب قربتی و رفعتی گردد حضرت ربوبیت را.
و «ایتاء ذیالقربی» جمله صله رحم عبودیت است که طرفه العین سر از آستانه بندگی برندارد و بپادشاهی مجازی دنیا مغرور نشود «فلا تعزنکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم الله الغرور» و بنظر عجب بخود و مملکت خود ننگرد چون فرعون که میگفت «الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی». بلک بعجز و انکسار و بیچارگی پیوسته ملازمت عتبه عبودیت نماید. چنانک میگوید
ز کویش ای دل پر درد پای باز مکش
اگر چه دانم کین بادیه بپای تو نیست
بر آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
تکیه بر سلطنت محمودی نکند ایاز وقت خویش باشد بپیوستن عجز در مینگرد.
اما فحشا و منکر و بغی درین حالت کبر و نخوت پادشاهی و ترفع و تفوق سلطنت است که بیاختیار در دماغ ملوک پدید آید و آن نتیجه دید استغنا و کثرت احتیاج خلق بخود است و این مرضی است روحانی که اطبای حاذق آن را علاج کنند که بر مزاج جان و دل واقفاند و اگر این آفت را معالجت نکنند ازین مرض طغیان حق تولد کند. چنانک حق تعالی فرمود «انالانسان لیطغی ان راه استغنی» و جایی دیگر فرمود «و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فیالارض».
یقین شناسد که در وقت آنک بنده بچشم غنا و استغنا و عزت سلطنت بخود نگرد مرض تکبر و تجبر دردماغ او پدید آید و چون بچشم حقارت و مذلت در خلق خدای نگرد درحال از نظر عنایت حق بیفتد. خواجه علیهالسلام میفرماید: «لا یدخل الجنه من کان فی قلبه مثقال ذره من الکبیر» پرسیدند که یا رسولالله کبرچه باشد؟ فرمود «غمض الناس و سفه الحق». گفت کبر آن است که بچشم حقارت بمردمان نکرد و حق باز نتواند دید.
و معالجت این آفت آن است که چون طاوس هر وقت کسه نفس بپر و بال سلطنت و مملکت خود درنگرد و خوش آمد آن در وی پدیدآید خواهد که در عالم تکبر و تجبر پرواز کند بپای سیاه عجز و فنا در نگرد که اول اصل او از چه بود «الم نخلقکم من ماء مهین» باز بیند که اول قطرهای آب خوار بود و در آخر مشتی خاک خوار خواهد بود و درین حالت اسیر یک لقمه و یک قطره و عاجز آنک آن لقمه و آن قطره چون بگذرد که اگر درو بند شود راضی باشد که ملک هر دو جهان بدهد تا از آن خلاص یابد. و مع هذا لحظه فلحظه منتظر آنک سیلاب اجل در رسد و رسم و طلل خانه عمر که گردش افلاک بدست شب و روز یک یک خشت او بر کنده است بکلی خراب کند. درین چنین حالتی چه مغرور باید شد و ازین چنین دولتی چه حساب بر شاید گرفت؟
عاقل بچه امید درین شوم سرای
بر دولت او دل نهد از بهر خدای
چون راست که خواهد که نشیند از پای
گیرد اجلش دست که بالا بنمای
اما سیرت ملوک با هر طایفهای از رعایا و شفقت بر احوال خلق بدانک پادشاه در جهان بمثابت دل است در تن که چون پادشاه بصلاح بازآید همه جهان بصلاح بازآید و اگر پادشاه بفساد آید همه جهان به فساد آید. چنانک خواجه علیهالسلام در حق دل فرمود «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلحست صلح بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الاوهی القلب». و ازینجا میفرماید «الناس علی دین ملوکهم».
و وزیر پادشاه را بمثابت عقل است دل را چنانک دل را از عقلی کامل ناگزیر است تا بمشاورت او در ممالک بدن تصرف کند و مصالح کلی و جزوی بدین رعایت کند پادشاه را از وزیری عالم عادل منصف متمیز کافی امین واقف جهاندیده کاردان صاحب همت صاحب رای با مروت نیکو خلق دیندار متدین پاک اعتقاد مشفق ناگریزست که در جمله احوال درخصوص و عموم با او مشاورت کند و جملگی ارکان دولت و نواب حضرت و عامه رعیت را مراجعت با او بود.
بدانای فرمای همواره کار
چو خواهی که کارت بود چون نگار
که دانا بهر کار باشد تمام
بدانا سپارد زمانه لگام
ز دانا توان یافت آرام دل
ز نادان نیابد کسی کام دل
چنین خواندم از دفتر زردهشت
که دانا بود بیگمان در بهشت
چون وزیر چنین بود پادشاه بفراغت و رفاهیت به جهانگیری و آنچ شرایط و آداب سلطنت است مشغول تواندبود والا پادشاه را چون بجهانداری و احکام وزارت قیام باید نمود از جهانگیری وشرایط و ناموس سلطنت بازماند و احوال مملکت و رعیت مختل شود. خواجه علیهالسلام از اینجا فرمود «اذا ارادالله بملک خیرا جعل له وزیرا صالحا فان نسی ذکره و ان ذکر اعانه».
و چون وزیر شایسته باشد باید که او را محترم و موقر دارد و حکم او درمملکت نافذ گرداند ولیکن مشرف احوال او باشد تا آنچ در ممالک رود با وضیع و شریف پادشاه بران وقوف دارد.
و همچنین دیگر ارکان دولت چون؛ مستوفی و مشرف و ناظر و عارض ومنشی و حاجب و خازن و استادالدار و جملگی عمله بمثابت حواس خمسهاند و حس مشترک و قوای بشری چون چشم و گوش و زبان و بینی و لمس و فکر و خیال و فهم و حافظه و ذاکره دیگر قوا. و امرا بمثابت سر و دست و پای و اعضای رئیسهاند. چون جگر و شش و سپرز و زهره و غیر آن و نواب و عمال و نقبا و دیگر گماشتگان بمثابت اصابع و مفاصل و امعا و غیر آن و باقی عموم اجناد و رعایا مع تفاوت درجاتهم بمثابت عروق واعصاب و عظام و شعور و عضلات و تمامی بدن.چنانک شخص انسانی بدین جمله محتاج است و اگر ازینها یکی عضو نباشد شخص ناقص بود همچنین پادشاه بدین جمله محتاج است و اگر ازینها یکی نباشد کار مملکت بدان مقدار نقصان پذیرد و اگر چه حال را بننماید.
پس پادشاه باید که هریک ازین اصحاب مناصب را بعد از اهلیت تمام و امانت و دیانت و نیکوسیرتی که معلوم کرده باشد و یقین شناخته در منصب و مقام خویش نصب فرماید و تمکین دهد و از احوال ایشان باوقوف باشد تا جرأت و تجاسر ننمایند و طامع نگردند.و آنچ نان پاره و اقطاع ومعیشت ایشان باشدتمام برساندتا از احتیاج ضروری در خیانت نیفتند و سخن بعضی در حق بعضی بیبینت و احتیاط تمام نشنود که جمعی بحسد امینان رادر صورت خیانت فرا نمایند و مشفقان را بخیانت منسوب گردانند و بر مخلصان تهمتها نهند.
و اگر از مخلصی خردهای دروجود آید که خللی زیادتی نخواهد بود عفو پادشاهانه را کار فرماید و بهر چیز در خشم نشود و سیاستهای بافراط نفرماید. واگر جرمی باشد که ازان در نتوان گذشت «و جزاء سیئه سیئه مثلها» برخواند و پیوسته آیت «ولاکاظمین الغیظ و العافین عن الناس والله یحب المحسنین» را نصب دیده دارد ولیکن نه چنانک بسهل حبابی و سلس العنانی و سست مزاجی منسوب گردد و اهل فتنه و فساد دلیر گردند و در دماغها فسادها پدید آید.
بلک پادشاه باید که بسیاست و انتقام و رجولیت و حمیت مشهور باشد. اگر جرمهای خرد باشد تخویف کند و تهدید نماید و حجت گیرد و نصیحت فرماید و حلم برزد و عفو کند و اگر جرمی بود که موجب قصاص باشد یا بخلل ملک تعلق دارد البته ازان در نگذرد و بفرمان شرع تیغ بیدریغ را کار فرماید. این معنی حاشا چون علت آکله باشد که در عضوی پدید آید البته اهمال نتوان کرد آن عضو را بتیغ جدا باید کرد تا آن علت بجملگی اعضا سرایت نکند.
در کارها دو طرف تفریط و افراط نگه باید داشت که «خیر الامور اوسطها» و در سیاست نه چندان مبالغت باید نمود که مردم هراسان و نفور شود و خوف و نفرت بر طباع مستولی گردد و نفوس متشرد شود و مکرها و حیلتها سازند که موجب تشویش مملکت باشد
چنان شان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یکبارگی
و نیز چندان حلم نباید برزیدکه وقع پادشاهی و هیبت سلطنت از دلها برخیزد و مفسدان واراذل دلیر گردند و ظلمه مستولی شوند و کار بر مصلحان و مخلصان و ضعفا و غربا تنگ آید و از جوانب خلل عظیم تولد کند.
و در سخاوت نه چندان غلو باید کرد که باسراف و اتلاف و تبذیر انجامد که آن مذموم است. حق تعالی فرمود «انالمبذرین کانوا اخوان الشیاطین» و فرمود «انه لایحب المسرفین» و در حفظ مال تا بحدی نباید کوشید که ببخل و ضنت منسوب گردد که آن مذمت و خسارت دنیا و آخرت است چنانک فرمود «و لا یحسبن الذین یبخلون بما آتیهم الله من فضله هو خیر الهم بل هوشر لهم سیطوفون مایخلوا به یوم القیامه» بل که فضل خدای از خلق خدای دریغ ندارد و نیکنامی دنیا و ثواب آخرت حاصل کند. پیش از آنک ناگاه امیر اجل کمین برگشاید و او را از سر تخت مملکت برباید و رنج بردچندین ساله او بدست دشمنان دهد و آتش حسرت و ندامت و غرامت آن چنان در جان او مشتعل گردد که نایره آن بهیچ آبی جز آب رحمت منطقی نشود.
دولت این جهان اگرچه خوش است
دل مبند اندرو که دوست کش است
هرکرا همچو شاه بنوازد
چون پیاده بطرح بندازد
هست دنیا و دولتش چو سراب
در فریبد ولیک ندهد آب
بس که آورد چرخ شاه و وزیر
ملکشان داد و گنج وتاج و سریر
کارها را بکام ایشان کرد
خلق را جمله رام ایشان کرد
تاچون نمرود مایهدار شدند
همه فرعون روزگار شدند
خون درویشکان مکیدندی
مغز بیچارگان کشیدندی
همه مشغول ماه و سال شده
همه مغرور جاه و مال شده
ناگهان تندباد قهر وزید
وز سر تخت شان بتخته کشید
تنشان را بخاک ریمن داد
ملکشان را بدست دشمن داد
وزر اینها بدان جهان بردند
مالشان دیگران همی خوردند
وانک حقش بلطف خود بنواخت
نیک و بد را بنورحق بشناخت
باز دانست نار را از نور
دل نبست اندرین سرای غرور
باقی عمر خویشتن دریافت
بصلاح معاد خویش شتافت
غم آن خورد کو ازین منزل
چون کند کوچ شادمان خوشدل
هرچ از ملک و گنج و شاهی داشت
برد با خویشتن جوی نگذاشت
لاجرم چون رسید کار بکار
رفت با صدهزار استظهار
هرکرا دیده بصیرت بنور الهی منورست او را گذاشتن جاه و مال فانی مصور است. باقیات صالحات که دستگیر و فریادرس مومن است اعمال صالحه بدنی است و خیرات باقیه مالی. خواجه علیهالسلام فرمود «اذامات الانسان انقطع عمله الا عن ثلث: صدقه جاریه او علم ینتفع به او ولد صالح یدعو له بالخیر».
چه دولت باشد شگرفتر از ان که بنده در گور خفته واز اعمال فرومانده هر نفس و هر لحظه طبقهای رحمت و کرامت از حضرت عزت ملائکه مقرب بدو میرسانند که این ثواب لقمهای است که در مدرسه و خانقاه تو بفلان فقیه و درویش رسید یا ثواب استراحت و آسایشی که از بقاع خیرات تو بفلان بنده رسید که بر فلان پل بگذشت یا در فلان رباط در سایه دیواری نشست یا در فلان مسجد دو رکعت نماز گزارد.
هر پادشاهی را در ایام دولت خویش چنین سعادتها از خود دریغ نباید داشت که آن خیرات ناکرده نماند ولیکن چون او از خواب خوش دولت در آید مال و ثروت از دست رفته بود و او ازان سعادت محروم مانده.
باری اگر ازین سعادت محروم ماند زنهار و زنهار خودرا در معرض شقاوت ابطال خیرات دیگران نیندازد.
و بمثقال ذرهای سعی در تغییر و تبدیل اوقاف ننماید و از رایزنان بدسیرت فاسد عقیدت تقریر این معنی قبول نکند که ایشان بجهل و غفلت در خون و جان و ایمان خویش سعی میکنند. و خبر ندارند که دعای بد چندین هزار مستحق مظلوم که همه اهل خیر و صلاح باشند کدام عاقل اختیار کند و همت ارواح چندین هزار بانی خیر کدام معتقد در عقب خویش روا دارد؟
باشدکه در بقعهای بخیری مقبول افتاده باشدو روح بانی آن خیر را در حضرت عزت بدان وسیلت قربتی پدید آمده پیوسته دران حضرت مظلمه خویش عرضه میدارد که «خداوندا! من مال خود از نفس خود بازگرفتم وفرزندان را محروم گردانیدم واز بهر رضای توبر بندگان تو وقف کردم فلان ظالم آن خیر من باطل میکند و بندگان ترا محروم میگذارد و با حضرت تو این دلیری مینماید چه گویی؟ از عهده این واقعه که بیرون تواند آمد؟ خصوصا چون اوقاف بسیار بود و مطالبان بسیار نعوذبالله من عذابالنار.
وزنهار اگر جاهلی یا عالمی مداهن رخصت دهد که مال اوقاف را در چیزی دیگر صرف شاید کرد یا بلشکر توان داد که بدان غزا کند یا بعمارت پلی یا رباطی یا ثغری یا سدی توان کرد. بدان مغرور نشود حاشا و کلا این هیچ روا نبود الا بمصرف خویش هر وقف بمصب استحقاق صرف کنند بشرط واقف و الا آنک فتوی دهد و آنک فرماید و آنک مباشر آن شغل بود و آنک تواند و دفع نکند جمله در وزر و بال و مظلمه آن باشند و فردا جمله مستحقان اوقاف خصم ایشان گردند و داد خویش طلبند.
بر پادشاه واجب است که هر وقف که درممالک او بود بشرط واقف بر مستحقان ان مقرر دارد و بر اوقاف امینی صاحب دیانت مشفق که اهل آن کار باشد گمارد تا در عمارات اوقاف کوشد و دست ظلمه و مستأکله ازان کوتاه دارد و حق بمستحقان رساند. چون چنین کند چندانک واقفان را ثواب دهد حق تعالی آن پادشاه را ثواب دهد.
این ضعیف وقتی در شام چنان شنید که ملک صلاحالدین رحمه الله علیه را عادت چنان بودی که چون شهری بگرفتی در انجا بنای خیری کردی. چون دیار مصر گرفت با قاضی فاضل رحمه الله علیه که وزیر او بود گفت: میخواهم که در اینجا خانقاهی بسازم. قاضی گفت: من میخواهم که در دیار مصر ملک اسلام هزار بقعه خیر بنا کند. گفت: چگونه میسر شود؟ قاضی گفت: در دیار مصر هزار بقعه خیر بیش بناکردهاند و خللی عظیم بدان اوقاف راه یافته اگر ملک اسلام بفرماید تا آن اوقاف بحال عمارت بازآرند و از تصرف مستأکله بیرون آورند و بامینی متدین سپارند تا بمصرف میرساند ثواب آن جمله او را باشد و چنان بود که آن خیرات او بنا فرموده بفرمود تا چنان کردند.
و یقین بباید دانست که هر خلل که درعهد پادشاهی در اوقاف پدیدآید حق تعالی جمله ازان پادشاه بازخواست کند. تا این کار معظم را خوار نشمرند و خود را از وبال آن نگه دارند.
و همچنین از بهر شفقت بر احوال خلق باید که پادشاه بر درگاه حاجبی یا قصه داری معتمد دیندار نیکو عقیدت نصب فرماید تا احوال مظلومان و حاجتمندان بقصه یا بپیغام عرضه میدارد و پادشاه قضای حوایج ایشان از مهمات و واجبات خویش شناسد و غنیمتی بزرگ شمرد.
و بر پادشاه واجب است که هر کجا ثغر کافر باشد امیر مردانه شجاع دلاور کارآزموده مصاف دیده دیندار باحمیت و غیرت اسلام نشاند با لشکری تمام و نان و اقطاع تمام دهد و آنگه بفرماید تا یک شب نیاسایند همه روز بتاختن و جهاد مشغول باشند و اگر محتاج مدد شوند مدد فرماید تا پیوسته قوی دست و چیره و خوشدل باشند و بهر فتحی که براید نواخت و تشریف و استمالت تازه فرستد تا بدان دلیری و استظهار جان فدا کنند ودر قهر و قمع اعدای دین کوشند.
نه چنانک غفلت بر زند و مهمل گذارند تا کافر مستولی شود بر بلاد اسلام تاختن کند و هر وقت چندین هزار مسلمان بقتل آورد و اسیر برد و برده گیرد از اهل و عیال و اطفال مسلمانان که این جمله عهده در ذمت پادشاه وقت باشد واز عهده جواب آن او را بیرون باید آمد.
و دیگر بر پادشاه واجب است که چون بشهری یا ولایتی شحنهای یا والیی فرستد کسی عاقل متمیز دیندار فرستد که دروی سیاست و دیانت و مروت بود تا بشرایط آن شغل بوجه خویش قیام تواند نمود. ظالمی نباید که همه خون رعیت ریزد و غافلی نباید که مصالح رعیت مهمل گذارد.
و دیگر چون قاضیی بشهری و ولایتی فرستد باید که عالم و عاقل و دیندار و صالح فرستد که دست کشیده دارد از مال ایتام و مواریث و اوقاف ورشوت و امثال این و خدمتکاران مصلح معتمد و متدین دارد که در دعاوی میل و حیف نکنند و بطمع حق باطل و باطل حق نکنند. این معنی درین روزگار دشوارتر دست دهد! زیرا که بیشتر قضا بخدمتی میدهند نه باهلیت بضرورت هر که خدمتی دهد خدمتی گیرد.
فیالجمله چون پادشاه تتبع احوال هر طایفهای کند و از معاملات هر صاحب عمل و صاحب حکم باخبر باشد و درد مسلمانی دامن جان او گرفته باشد تا درممالک او حیفی و ظلمی نرود کارها زود بصلاح باز آید و نااهلان اهل گردند که «الناس علی دین ملو کهم».
و اگر عمر بغفلت گذارد و دربند هوا و شهوت و لذت وقت خویش باشد و غم رعیت نخورد ظالمان زود مستولی شوند و اصحاب مناصب تطاول کنند و مستحقان را محروم گردانند و کفار استیلا یابند و مسلمانان را مشوش دارند و خونهای بناحق ریخته شود مالهای غربا و تجار در معرض تلف افتد و فساد آشکارا گردد و چندان انواع بلا و فتنه پدید آید که در عبادت نگنجد.
و وبال جمله در گردن پادشاه ظالم فاسق باشد. خواجه علیهالسلام ازینجا فرمود «ان شر عبادالله یوم القیامه امام جائر حرق». هزارباره گدایی بر چنین پادشاهی فضیلت دارد زیرا که خواجه علیهالسلام میفرماید: «ما من راع لایحوط رعیته بنصیحته الا اکبه الله بمنخره فیالنار» و همچنین میفرماید: «ما من امیر عشیره الا یوتی به یوم القیامه مغلوله یده الی عنقه اطلقه الحق او ابقه الجور». هر فرازی را مناسب آن نشیبی بود چنانک هیچ مرتبهای بلندتر و شریفتر از مرتبه پادشاهی نیست چون بوجه خویش بود سودش آنک خواجه علیهالسلام فرمود «مامن احد افضل منزله من امام ان قال صدق وان حکم عدل و ان استرحم رحم» زیانش هم مناسب آن بود. و صلی الله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب پنجم
فصل سیم
قالالله تعالی: «و اجعل لی وزیرا من اهلی ...» الایه
و قالالنبی صلیالله علیه و سلم: «اذا ارادالله بملک خیرا جعل له وزیرا صالحا فان نسی ذکره و ان ذکر اعانه».
بدانک وزارت تلو سلطنت ورکن اعظم مملکت است و هیچ پادشاه را از وزیر صالح صاحب رای مشفق کافی داهی عالم عامل چاره نیست. پادشاهی خداست جل جلاله که محتاج وزیر و مشیر نیست زیرا که حضرت جلت او را مثل و شبیه و نظیر نیست باقی همه انبیا علیهمالسلام محتاج وزیر و مشیر بودند. چنانک حق تعالی خبر میدهد از حال موسی علیهالسلام که از حضرت عزت وزیر میخواهد «واجعل لی وزیرا» مرا وزیری کرامت کن که پشت من بدو قوی بود و خواجه علیهالسلام فرمود که «لی وزیران فیالسماء و وزیران فیالارض فاما وزیران فیاسماء جبرئیل و میکائیل و اما وزیران فیالارض ابوبکر و عمر».
و چون در مملکت وزیری کامل محترم نبود مملکت را شکوه وزیب نبود. مثال مملکت بر مثال خیمهای است: ستون آن خیمه وزیر صاحب رای است و طنابهای آن امرا اند خرد و بزرگ چنانک طناب بعضی بزرگتر و بعضی خردتر بود و دیگر اجناد آن طنابهای خرد که در دامن خیمه بود حلقه کرده و نواب و عمال و دیگر اصحاب چون آن طنابها که در شرجه خیمه بود و بحقیقت میخهای آن خیمه تا پایدار تواند بود عدل و انصاف پادشاه است که اگرچه امرا و وزرا و اجناد بسیار باشند و قوت و شوکت و آلت وعدت بیشمار بود مملکت جز بعدل قرار نگیرد و ثابت نشود چنانک خیمه را اگر چه ستون و طناب تمام بود ولیکن جز بمیخ قرار نگیرد و تا در گوشهای یک میخ درمیباید خلل آن در خیمه ظاهر میشود و خواجه علیهالسلام ازینجا فرمود: «الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم».
و چون وزیر بمثابت ستون است خیمه مملکت را چندانک با رفعتتر وعالیقدرتر بود خیمه مملکت ازو بشکوهتر و بازیبتر باشد. ولیکن وزیر باید که چون ستون چهار خصلت درو باشد: راستی و بلندی و ثبات و تحمل.
و وزیر را سه حالت است: اول حالت میان او و خدای دوم حالت میان او و پادشاه سیم حالت میان او و اجناد و رعیت. در هر سه حالت باید که آن چهار خصلت را کار بندد در هر حالتی بمعنی مناسب آن حالت.
چنانک در حالت اول که میان او و خدای است راستی پیشه کند بدان معنی که حق تعالی میفرماید «فاستقم کما امرت» راست باش چنانک ترا فرمودهاند یعنی بر جاده شریعت راست رو باش که صراط مستقیم آن است چنانک فرمود «و ان هذا صراطی مستقیما فأتبعوه» و پیوسته در هر کار که باشد جانب خدای نگه دارد و از ان احتراز کند که کار بصورت باخق راست کند و جانب خدای مهمل گذارد که سر همه کژیها این است ولیکن با خدای کار راست دارد اگر جانب خلق کژ گردد ازان غم «من کان لله کان الله و له» و اما بلندی گوش دارد بدان معنی که بلندهمت باشد و بزخارف جاه و مال دنیا فریفته نگردد و سر بدین جیفه دنیا فرو نیارد
چیست دنیا و خلق و استظهار
خاکدانی پر از سگ و مردار
درغرورش توانگر و درویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
جاه و مال دنیا بر مثال زاد و راحله شناسد و امتداد ایام عمر را بر مثال اشهر حج و اجل محتوم را بر مثال موسم و روز وقفه و خود را قاصد بیتالله دارند.
و یقین شناسد که زاد و راحله بدان جهت بوی دادهاندتا بادیه صفات نفس اماره بدان قطع کند که حجاب میان او و کعبه حضرت که مقصد و مقصودست جز بادیه نفس نیست.
پس اگر او را کار شط هوا خوش آید ببغداد طبیعت فرود اید و هر روز شتران را میآراید واز آلت و عدت سفر تجملات حضر میسازد و از شراب شهوات خود را مست غفلات میگرداند و قافلهها بر وی میگذرد تاناگاه موسم درآید و دیگران حج گزارند و او را در دست جز باد حرمان و بر سر خاک خجلت و در دیده آب حسرت و در دل آتش ندامت نماند. این واقعه کسی است که جاه و مال دنیا را که وسیلت سعادت ابدی میتوان ساخت مهمل و ضایع فروگذارد و ازان بتنعم و تجمل قانع شود.
اماآنها که جاه و مال دنیا را که وسیلت درجات بهشت و قربات حق است زاد و راحله سفر هندوستان هوای نفسانی کنند و وسیلت شهوات و تمتعات حیوانی سازند از راه مقصد و مقصود پشتاپشت افتند و هرگز جمال کعبه وصال نبینند و در مرتبه «اولئک کالا نعام بل هم اضل» فرومانند نصیبه ایشان این بود که «ذرهم یاکلوا و یتمتعوا و یلههم الا مل فسوف یعلمون».
پس چون مرد بلندهمت بود بدین مزخرفات فانی مغرور نشود و نظر بر درجات آخرت و مقامات عالی نهد وجاه و مال دنیاوری را وسیلت قربت وقبول حق سازد.
و اما نبات بدان معنی است که در کار دین درست یقین و ثابتقدم باشد و کاری که از برای نظر خلق و ملامت و تغییر ایشان از آن روی نگرداند و از کس نترسد که خاصیت خاصگان حق این است که «یجاهدون فی سبیلالله و لا یخافون لومه لائم».
و اما تحمل بدان معنی است که در کشیدن بار امانت تکالیف شرع که اهل آسمان و زمین از تحمل آن عاجز آمدند که «انا عرضنا الامانه علیالسموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها» تجلد و تصبر و تحمل نماید و در امانت خیانت نکند تا قدم او برسلوک جاده راه حق راسخ گردد. تا آن روز که خطاب در رسد که «انالله یأمرکم ان تودوا الامانات الی اهلها» او ببهانه رد امانت سرخ روی بحضرت صاحب امانت در رود.
بار امانتش بدل و جان کشیده پس
در بارگاه عزت بیبار میرویم
با ظلمت نفوس و طبایع درآمدیم
در جان هزار گونه ز انوار میرویم
زان پس که بودهایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار میرویم
عمری اگرچه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار میرویم
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صدهزار دیده فلک سار میرویم
در نقطه مراد بدین دور ما رسیم
زیرا بسر همیشه چو پرگار میرویم
اما حالت دوم که میان وزیر و پادشاه بود همان چهار خصلت را کار بندد. اول راستی بدان معنی که ظاهر و باطن با پادشاه یکی دارد و اندرون خویش را از آلایش خیانت وغل و غش صافی کند و در خدمت او بنفاق زندگانی نکند چنانک در حضور خوش آمد او گوید و بهر نیک و بد که کند یا گوید صدقالامیر زند و مزاج او نگاه دارد و چون بیرون آید مساوی او گوید و یا هر کس شکایت او آغاز کند تا او را در زبان خلق اندازد ببدی و نادانی و ظالمی. یا چون خواهد که از بهر طمع خویش بر کسی حیفی کند بهانه بر پادشاه نهد که او چنین میفرماید و خویشتن را بریالساحه فرا نماید. این جمله کژی و نفاق و خیانت بود.
راستی و اخلاص وامانت آن است که آنچ صلاح وقت دران باشد و رای صایب آن اقتضا کند آن را در حضرت پادشاه دیباچهای نیکو نهد و درکسوت عبارتی هرچ لطیفتر بعد از رعایت آداب سلطنت بوقت فرصت عرضه دارد واگر نیز پادشاه را بران سخن اعتراضی یا استدراکی افتد آن را نهی ننهد و تخطئه سخن او نکند که پادشاهان را بفر یزدانی فراستی ملوکانه باشد و گفتهاند «کلام الملوک ملوک الکلام» سخن او بسمع رضا اصغا کند و عاشق سخن خویش نباشد و درآن سخن تأملی شافی واجب شمرد اگر بران مزیدی روی نماید از سر تأنی عرضه دارد فیالجمله کلمه الحق باز نگیرد اما وقت و فرصت و حالت پادشاه گوش داردتا در وقت ملالت او نیفتد یا در وقت خشم که حجاب نظر حق بین شود بقدر وسع آنچ حق و صواب و صلاح باشد در نهاد او مینشاند بلطایف الحیل تا طریق راستی و اخلاص برزیده باشد.
خصلت دوم و آن بلندی است در حضرت پادشاه بهمت بلند زندگانی کند و بر کاکت و خست طبع طمعهای فاسد نکند و نظر بر هیچ چیز نیندازد و در التماسات پراکنده بسته دارد و خود را عزیز النفس و قانع و کوتاه دست دارد که پادشاه چون بنور فراست این اخلاق مشاهده کند مقبول و محبوب نظر او افتد در توقیر و احترام او بیفزاید و آنچ مقصود باشد زیادت از آن با حسن الوجه حاصل شود و آب روی بیفزاید و نام نیکو منتشر گردد.
خصلت سیم و آن ثبات است باید که در خدمت پادشاه وفادار و نیکو عهد و ثابتقدم باشد تا اگر معارضان و معاندان پادشاه خواهند که او را بفریبند بهیچ نوع نتوانند فریفت و اگرچه بسی جاه و مال برو عرضه کنند بهیچ از راه نرود.
خصلت چهارم تحمل است باید که حمول و بردبار باشد و برانچ پادشاه در حالت غضب وحدت و سورت گوید یا کند با او یا با دیگری بتلطف و سکون بپیش باز اید و کلماتی گوید که اطفاء نایره آتش غضب او کند و از کلماتی که خشمانگیز و حقدآمیز باشد احتراز نماید. و چون پادشاه را واقعهای افتد یا جاذبهای پیش آید از قبل خصم اگر بمصابرت و سکونت و تدبیر صالح و رای صایب آن کار را تدارکی تواند کرد که پادشاه را حرب و قتال نبایدکرد و در معرض خطر نباید افتاد بکند که «والصلح خیر». واگر معرضی باشد که معالجت آن بتیغ آبدار توان کرد و مرهم موافقت و مرافقت نافع نیفتد و پادشاه میل بقتال کند او را درآن قاتر نگرداند و بددلی ندهد که دل شکستگی آرد لاسیما که با کفار باشد او را بران حریص و دلیر گرداند و مدد و معاونت نماید و اگر او هراسان و مخوف بود آن خوف از دل او بردارد و او را بخدای امیدوار و مستظهر گرداند ودل او بفتح و نصرت حق قوی گرداند که «الا ان حزبالله هم الغالبون» و اگر لشکر اندک بود دل در خدای بندد که «کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله...» الایه. و در کل احوال باید که آنچ صلاح دین و ملک و رعیت دران باشد در پیش اونهد و مداهنه نکند و آنچ بمفسدت تعلق دارد او را دلسردی دهد و بهخیرات دلالت و اعانت میکند. تا بر قضیه اشارت نص «ان نسی ذکره وان ذکر اعانه» کار کرده باشدو چون وزیر بدین آداب واخلاق که نموده شد آراسته باشد. پشت پادشاه بدو قوی بود و از ان جمله باشد که حق تعالی منت نهاد بر موسی علیهالسلام بوزارت هرون چنانک فرمود«سنشد عضدک باخیک و نجعل لکما سلطانا».
فاما حالت سیم که میان وزیر و حشم و رعیت است باید که همان چهار خصلت را نگه دارد و رعایت کند.
اول راستی و راستی با حشم و رعیت بدان وجه باشد که بر احوال ایشان مشفق بود و پیوسته بغمخوارگی و تیمار داشت ایشان مشغول باشد چنانک خشم بابرگ و نوا و آلت وعدت بود و رعیت آسوده و مرفه باشند و بر ایشان باری نبود.
و این معنی وقتی دست دهد که وزیر در عمارت و زراعت ولایت کوشد و پادشاه در بند جمع مال نباشد که اگر در نهاد پادشاه آفت حرص جمع مال پدید آید بضرورت ظلم و بدعت نهادن آغلز کند و جامگی لشکر در نقصان اندازد هم رعیت خراب شود و هم حشم بیبرگ ماند. و چون رعیت خراب شود ولایت خراب گردد و چون حشم بیبرگ ماند ملک در تزلزل افتد و توقع آفات و فتن و خللهای عظیم توان داشت که بعد از آن خز این روی زمین دفع آن نتواند کرد. در بند آبادانی ولایت و رعیت باید بود که حشم را ازان ببرگ توان داشت و چون حشم با برگ و دلخوش بود در مملکت توان فزود و چون ملک بر جا باشد همه جهان خزانه پادشاه بود.
و وزیر نباید که از بهر تقرب بپادشاه در مملکت بدعتها نهد که دوستی نباشد بلک دشمنی تمام بود پادشاه را بدنامی دنیا و عقاب آخرت و خشم خدای اندوختن.
بلکه دران کوشد تا در ادرارات و معایش و انظار افزاید و صدقات و صلات او بصادر و وارد و ائمه وزهاد و عباد و اهل دین میرسد پیوسته که آن پشتیوان مملکت و استدامت سلطنت بود و موجب قربات و درجات آخرت.
و وزیر از خاصه خود همچنین باید که در خیرات کوشد و در گاه خود بر اصحاب حوایج گشاده دارد و تنگساری و تنگ خویی و تکبر با خلق خدای نکند و بخلق خوش و کرم و مروت با خلق زندگانی کند.
اما خصلت دوم و آن بلندی است. باید که با حشم و رعیت ببلند همتی تعیش کند چنانک طمع بخدمتی ورشوت ایشان ندارد و پیوسته نتیجه کرم و مروت خود بدیشان میرساند.
خصلت سیم و آن ثبات است. باید که با حشم و رعیت ثبات برزد بدان وجه که چون امیری را اقطاعی تربیت فرمود یا عاملی را بعملی نصب کرد یا منصبی بکسی تفویض فرمود از گزاف تغییر و تبدیل بدان راه ندهد و سخن اصحاب اغراض مسموع ندارد بیبینتی چنانک میفرماید «یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبا فتبینوا» الایه. و چون خیانت و جنایت کسی محقق شود البته دران مواسا و مدارا نکند و در مکافات اهمال نبرزد و گوش دارد تا بر درگاه جمعی را بر شوت و خدمت از راه نبرند و که ایشان حق بپوشانند و بشفاعت و دفع برخیزند که دیگران را جرات افزاید و دست ظلم و تطاول بر رعیت گشاده شود.
و بر وزیر واجب است که چون کسی را بشغلی یا منصبی یا عملی نصب خواهد کرد احتیاط کند و باستحقاق کار فرماید که جمله خلل در مناصب دینی و دنیاوی ازین وجه پدید آمد که اشغال و مناصب بمستحقان آن ندادند بکسانی دادند که خدمتی دادند و بر درگاه مربی بدست آوردند در اهلیت ایشان ننگریستند. و آنها که اهلیت کارها و مناصب داشتند از تعزز نفس و عزت دین روا نداشتند که بر درگاه ملوک گردند و هراهل و نااهل را خدمت کنند و و طال بقا زنند. و پادشاهان را کمتر همت آن بود که اهل هر شغل را طلب کنند و بقدر استحقاق او او را اشغال فرمایند. لاجرم بیشتر مناصب دینی بدست نااهلان افتاد. و هر چه دران باب نه بر وجه استحقاق میرود از تقصیر وزرا و حجاب و نواب حضرت بود که متفحص احوال نباشند و اهل هنر و فضل و دیانت را طلب نکنند و هنرمندان را در گوشهها ضایع گذارند و با طماع فاسده اعمال و مناصب بنا اهلان فرمایند.
اما خصلت چهارم تحمل است. باید که وزیر همچون ستون خیمه که با جملگی خیمه میکشد بار جملیگ حشم و رعیت و مملکت بر سفت همت و شفقت میکشد و بنظر رحمت بر رعیت مینگرد. و اگر ازیاشن بسی خردهها در وجود آید که بخاصه او تعلق دارد در گذارد و عفو کند و حلم و تحمل نماید مگر آنچ بخلل ملک باز گردد که تدارک واجب بود. و باید که ملالت را بطبع خود راه ندهد که مصالح ملک و رعیت بدان مختل و مهمل ماند. و باید که از احوال ملک و رعیت و دوست و دشمن و ملوک و ممالک دیگر جمله متفحص و مستخبر باشد تا از هر نوع که خللی دینی یا دنیاوی روی نماید قبل الوقوع بتدارک مشغول شود که چون واقعه حادث شد تدارک دشوار دست دهد.
یقین شناسد که بدین خصال که نموده آمد با خدای و پادشاه و رعیت اگر زندگانی کند و در همه احوال نیتی مخلصانه با آن ضم کند چنانک در ضمیر خود چنان اندیشد که: این جمله خدمت پادشاه را و رعیت را از برای رضای خدای و تقرب بحضرت او میکنم و در آن میکوشم تا راحتی و آسایشی از من بمومنی رسد و دفع شری از مظلومی بکنم و ظالمی را از ظلم باز دارم و بدان تقرب جویم بحق که خواجه علیه السلام میفرماید «انصر اخاک ظالما او مظلوما» قیل یا رسول الله «انصره مظلوما فکیف انصر ظالما» فقال «تمنعه من الظلم فذلک نصرک ایاه».
پس هر حرکت و سعی و تحمل و صبر و راستی و سکون و ثبات و امر و نهی و عدل و انصاف و خدمت و تواضع و رنج و مشقت و داد و ستد و دخل و خرج و گفت و شنید که با دوست و دشمن و خاص و عام و پادشاه و رعیت کرده و نموده باشد هر یک موجب قربتی و رفعت درجتی شود در حضرت عزت. بشرط آنک از آلایش متابعت هوا و رعونت نفس و کبر و نخوت خواجگی و بطر تنعم و بارنامه حاکمی و ارارت خلق پاک و محفوظ باشد تا قبول حق را شاید که «ان الله طیب لا یقبل الا الطیب».
و همچنین دیگر نواب و عمال و اصحاب چون در کار خویش هر کسی امانت و دیانت بحای آورد و خود را بقدر حال خویش بدین خصال که نموده آمد متحلی گرداند و جانب خدای گوش دارد و در تخفیف رعایا کوشد مستوجب درجات و قربات گردد.
و باید که وزیر را واین جماعت را او رادی و اوقاتی نیز باشد چنانک: از شب قدری بر خاستن و بذکر مشغول بودن بدان شرایط که در فصل ذکر رفته است و با مداد و نماز دیگر ساعتی هم بذکر و قرآن خواندن مشغول شدن تا از جمله آنها باشند که مدح ایشان میفرماید «یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون و جهه». و اگر همه روزه زفان بذکر «لا اله الا الله» مشغول تواند داشت در آمدن و رفتن و نشستن و وقت خفتن الا بوقت ضرورت این خود دولتی تمام بود و ازانها باشد که «الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم» و صلی الله علی محمد و آله.
و قالالنبی صلیالله علیه و سلم: «اذا ارادالله بملک خیرا جعل له وزیرا صالحا فان نسی ذکره و ان ذکر اعانه».
بدانک وزارت تلو سلطنت ورکن اعظم مملکت است و هیچ پادشاه را از وزیر صالح صاحب رای مشفق کافی داهی عالم عامل چاره نیست. پادشاهی خداست جل جلاله که محتاج وزیر و مشیر نیست زیرا که حضرت جلت او را مثل و شبیه و نظیر نیست باقی همه انبیا علیهمالسلام محتاج وزیر و مشیر بودند. چنانک حق تعالی خبر میدهد از حال موسی علیهالسلام که از حضرت عزت وزیر میخواهد «واجعل لی وزیرا» مرا وزیری کرامت کن که پشت من بدو قوی بود و خواجه علیهالسلام فرمود که «لی وزیران فیالسماء و وزیران فیالارض فاما وزیران فیاسماء جبرئیل و میکائیل و اما وزیران فیالارض ابوبکر و عمر».
و چون در مملکت وزیری کامل محترم نبود مملکت را شکوه وزیب نبود. مثال مملکت بر مثال خیمهای است: ستون آن خیمه وزیر صاحب رای است و طنابهای آن امرا اند خرد و بزرگ چنانک طناب بعضی بزرگتر و بعضی خردتر بود و دیگر اجناد آن طنابهای خرد که در دامن خیمه بود حلقه کرده و نواب و عمال و دیگر اصحاب چون آن طنابها که در شرجه خیمه بود و بحقیقت میخهای آن خیمه تا پایدار تواند بود عدل و انصاف پادشاه است که اگرچه امرا و وزرا و اجناد بسیار باشند و قوت و شوکت و آلت وعدت بیشمار بود مملکت جز بعدل قرار نگیرد و ثابت نشود چنانک خیمه را اگر چه ستون و طناب تمام بود ولیکن جز بمیخ قرار نگیرد و تا در گوشهای یک میخ درمیباید خلل آن در خیمه ظاهر میشود و خواجه علیهالسلام ازینجا فرمود: «الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم».
و چون وزیر بمثابت ستون است خیمه مملکت را چندانک با رفعتتر وعالیقدرتر بود خیمه مملکت ازو بشکوهتر و بازیبتر باشد. ولیکن وزیر باید که چون ستون چهار خصلت درو باشد: راستی و بلندی و ثبات و تحمل.
و وزیر را سه حالت است: اول حالت میان او و خدای دوم حالت میان او و پادشاه سیم حالت میان او و اجناد و رعیت. در هر سه حالت باید که آن چهار خصلت را کار بندد در هر حالتی بمعنی مناسب آن حالت.
چنانک در حالت اول که میان او و خدای است راستی پیشه کند بدان معنی که حق تعالی میفرماید «فاستقم کما امرت» راست باش چنانک ترا فرمودهاند یعنی بر جاده شریعت راست رو باش که صراط مستقیم آن است چنانک فرمود «و ان هذا صراطی مستقیما فأتبعوه» و پیوسته در هر کار که باشد جانب خدای نگه دارد و از ان احتراز کند که کار بصورت باخق راست کند و جانب خدای مهمل گذارد که سر همه کژیها این است ولیکن با خدای کار راست دارد اگر جانب خلق کژ گردد ازان غم «من کان لله کان الله و له» و اما بلندی گوش دارد بدان معنی که بلندهمت باشد و بزخارف جاه و مال دنیا فریفته نگردد و سر بدین جیفه دنیا فرو نیارد
چیست دنیا و خلق و استظهار
خاکدانی پر از سگ و مردار
درغرورش توانگر و درویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
جاه و مال دنیا بر مثال زاد و راحله شناسد و امتداد ایام عمر را بر مثال اشهر حج و اجل محتوم را بر مثال موسم و روز وقفه و خود را قاصد بیتالله دارند.
و یقین شناسد که زاد و راحله بدان جهت بوی دادهاندتا بادیه صفات نفس اماره بدان قطع کند که حجاب میان او و کعبه حضرت که مقصد و مقصودست جز بادیه نفس نیست.
پس اگر او را کار شط هوا خوش آید ببغداد طبیعت فرود اید و هر روز شتران را میآراید واز آلت و عدت سفر تجملات حضر میسازد و از شراب شهوات خود را مست غفلات میگرداند و قافلهها بر وی میگذرد تاناگاه موسم درآید و دیگران حج گزارند و او را در دست جز باد حرمان و بر سر خاک خجلت و در دیده آب حسرت و در دل آتش ندامت نماند. این واقعه کسی است که جاه و مال دنیا را که وسیلت سعادت ابدی میتوان ساخت مهمل و ضایع فروگذارد و ازان بتنعم و تجمل قانع شود.
اماآنها که جاه و مال دنیا را که وسیلت درجات بهشت و قربات حق است زاد و راحله سفر هندوستان هوای نفسانی کنند و وسیلت شهوات و تمتعات حیوانی سازند از راه مقصد و مقصود پشتاپشت افتند و هرگز جمال کعبه وصال نبینند و در مرتبه «اولئک کالا نعام بل هم اضل» فرومانند نصیبه ایشان این بود که «ذرهم یاکلوا و یتمتعوا و یلههم الا مل فسوف یعلمون».
پس چون مرد بلندهمت بود بدین مزخرفات فانی مغرور نشود و نظر بر درجات آخرت و مقامات عالی نهد وجاه و مال دنیاوری را وسیلت قربت وقبول حق سازد.
و اما نبات بدان معنی است که در کار دین درست یقین و ثابتقدم باشد و کاری که از برای نظر خلق و ملامت و تغییر ایشان از آن روی نگرداند و از کس نترسد که خاصیت خاصگان حق این است که «یجاهدون فی سبیلالله و لا یخافون لومه لائم».
و اما تحمل بدان معنی است که در کشیدن بار امانت تکالیف شرع که اهل آسمان و زمین از تحمل آن عاجز آمدند که «انا عرضنا الامانه علیالسموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها» تجلد و تصبر و تحمل نماید و در امانت خیانت نکند تا قدم او برسلوک جاده راه حق راسخ گردد. تا آن روز که خطاب در رسد که «انالله یأمرکم ان تودوا الامانات الی اهلها» او ببهانه رد امانت سرخ روی بحضرت صاحب امانت در رود.
بار امانتش بدل و جان کشیده پس
در بارگاه عزت بیبار میرویم
با ظلمت نفوس و طبایع درآمدیم
در جان هزار گونه ز انوار میرویم
زان پس که بودهایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار میرویم
عمری اگرچه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار میرویم
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صدهزار دیده فلک سار میرویم
در نقطه مراد بدین دور ما رسیم
زیرا بسر همیشه چو پرگار میرویم
اما حالت دوم که میان وزیر و پادشاه بود همان چهار خصلت را کار بندد. اول راستی بدان معنی که ظاهر و باطن با پادشاه یکی دارد و اندرون خویش را از آلایش خیانت وغل و غش صافی کند و در خدمت او بنفاق زندگانی نکند چنانک در حضور خوش آمد او گوید و بهر نیک و بد که کند یا گوید صدقالامیر زند و مزاج او نگاه دارد و چون بیرون آید مساوی او گوید و یا هر کس شکایت او آغاز کند تا او را در زبان خلق اندازد ببدی و نادانی و ظالمی. یا چون خواهد که از بهر طمع خویش بر کسی حیفی کند بهانه بر پادشاه نهد که او چنین میفرماید و خویشتن را بریالساحه فرا نماید. این جمله کژی و نفاق و خیانت بود.
راستی و اخلاص وامانت آن است که آنچ صلاح وقت دران باشد و رای صایب آن اقتضا کند آن را در حضرت پادشاه دیباچهای نیکو نهد و درکسوت عبارتی هرچ لطیفتر بعد از رعایت آداب سلطنت بوقت فرصت عرضه دارد واگر نیز پادشاه را بران سخن اعتراضی یا استدراکی افتد آن را نهی ننهد و تخطئه سخن او نکند که پادشاهان را بفر یزدانی فراستی ملوکانه باشد و گفتهاند «کلام الملوک ملوک الکلام» سخن او بسمع رضا اصغا کند و عاشق سخن خویش نباشد و درآن سخن تأملی شافی واجب شمرد اگر بران مزیدی روی نماید از سر تأنی عرضه دارد فیالجمله کلمه الحق باز نگیرد اما وقت و فرصت و حالت پادشاه گوش داردتا در وقت ملالت او نیفتد یا در وقت خشم که حجاب نظر حق بین شود بقدر وسع آنچ حق و صواب و صلاح باشد در نهاد او مینشاند بلطایف الحیل تا طریق راستی و اخلاص برزیده باشد.
خصلت دوم و آن بلندی است در حضرت پادشاه بهمت بلند زندگانی کند و بر کاکت و خست طبع طمعهای فاسد نکند و نظر بر هیچ چیز نیندازد و در التماسات پراکنده بسته دارد و خود را عزیز النفس و قانع و کوتاه دست دارد که پادشاه چون بنور فراست این اخلاق مشاهده کند مقبول و محبوب نظر او افتد در توقیر و احترام او بیفزاید و آنچ مقصود باشد زیادت از آن با حسن الوجه حاصل شود و آب روی بیفزاید و نام نیکو منتشر گردد.
خصلت سیم و آن ثبات است باید که در خدمت پادشاه وفادار و نیکو عهد و ثابتقدم باشد تا اگر معارضان و معاندان پادشاه خواهند که او را بفریبند بهیچ نوع نتوانند فریفت و اگرچه بسی جاه و مال برو عرضه کنند بهیچ از راه نرود.
خصلت چهارم تحمل است باید که حمول و بردبار باشد و برانچ پادشاه در حالت غضب وحدت و سورت گوید یا کند با او یا با دیگری بتلطف و سکون بپیش باز اید و کلماتی گوید که اطفاء نایره آتش غضب او کند و از کلماتی که خشمانگیز و حقدآمیز باشد احتراز نماید. و چون پادشاه را واقعهای افتد یا جاذبهای پیش آید از قبل خصم اگر بمصابرت و سکونت و تدبیر صالح و رای صایب آن کار را تدارکی تواند کرد که پادشاه را حرب و قتال نبایدکرد و در معرض خطر نباید افتاد بکند که «والصلح خیر». واگر معرضی باشد که معالجت آن بتیغ آبدار توان کرد و مرهم موافقت و مرافقت نافع نیفتد و پادشاه میل بقتال کند او را درآن قاتر نگرداند و بددلی ندهد که دل شکستگی آرد لاسیما که با کفار باشد او را بران حریص و دلیر گرداند و مدد و معاونت نماید و اگر او هراسان و مخوف بود آن خوف از دل او بردارد و او را بخدای امیدوار و مستظهر گرداند ودل او بفتح و نصرت حق قوی گرداند که «الا ان حزبالله هم الغالبون» و اگر لشکر اندک بود دل در خدای بندد که «کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله...» الایه. و در کل احوال باید که آنچ صلاح دین و ملک و رعیت دران باشد در پیش اونهد و مداهنه نکند و آنچ بمفسدت تعلق دارد او را دلسردی دهد و بهخیرات دلالت و اعانت میکند. تا بر قضیه اشارت نص «ان نسی ذکره وان ذکر اعانه» کار کرده باشدو چون وزیر بدین آداب واخلاق که نموده شد آراسته باشد. پشت پادشاه بدو قوی بود و از ان جمله باشد که حق تعالی منت نهاد بر موسی علیهالسلام بوزارت هرون چنانک فرمود«سنشد عضدک باخیک و نجعل لکما سلطانا».
فاما حالت سیم که میان وزیر و حشم و رعیت است باید که همان چهار خصلت را نگه دارد و رعایت کند.
اول راستی و راستی با حشم و رعیت بدان وجه باشد که بر احوال ایشان مشفق بود و پیوسته بغمخوارگی و تیمار داشت ایشان مشغول باشد چنانک خشم بابرگ و نوا و آلت وعدت بود و رعیت آسوده و مرفه باشند و بر ایشان باری نبود.
و این معنی وقتی دست دهد که وزیر در عمارت و زراعت ولایت کوشد و پادشاه در بند جمع مال نباشد که اگر در نهاد پادشاه آفت حرص جمع مال پدید آید بضرورت ظلم و بدعت نهادن آغلز کند و جامگی لشکر در نقصان اندازد هم رعیت خراب شود و هم حشم بیبرگ ماند. و چون رعیت خراب شود ولایت خراب گردد و چون حشم بیبرگ ماند ملک در تزلزل افتد و توقع آفات و فتن و خللهای عظیم توان داشت که بعد از آن خز این روی زمین دفع آن نتواند کرد. در بند آبادانی ولایت و رعیت باید بود که حشم را ازان ببرگ توان داشت و چون حشم با برگ و دلخوش بود در مملکت توان فزود و چون ملک بر جا باشد همه جهان خزانه پادشاه بود.
و وزیر نباید که از بهر تقرب بپادشاه در مملکت بدعتها نهد که دوستی نباشد بلک دشمنی تمام بود پادشاه را بدنامی دنیا و عقاب آخرت و خشم خدای اندوختن.
بلکه دران کوشد تا در ادرارات و معایش و انظار افزاید و صدقات و صلات او بصادر و وارد و ائمه وزهاد و عباد و اهل دین میرسد پیوسته که آن پشتیوان مملکت و استدامت سلطنت بود و موجب قربات و درجات آخرت.
و وزیر از خاصه خود همچنین باید که در خیرات کوشد و در گاه خود بر اصحاب حوایج گشاده دارد و تنگساری و تنگ خویی و تکبر با خلق خدای نکند و بخلق خوش و کرم و مروت با خلق زندگانی کند.
اما خصلت دوم و آن بلندی است. باید که با حشم و رعیت ببلند همتی تعیش کند چنانک طمع بخدمتی ورشوت ایشان ندارد و پیوسته نتیجه کرم و مروت خود بدیشان میرساند.
خصلت سیم و آن ثبات است. باید که با حشم و رعیت ثبات برزد بدان وجه که چون امیری را اقطاعی تربیت فرمود یا عاملی را بعملی نصب کرد یا منصبی بکسی تفویض فرمود از گزاف تغییر و تبدیل بدان راه ندهد و سخن اصحاب اغراض مسموع ندارد بیبینتی چنانک میفرماید «یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبا فتبینوا» الایه. و چون خیانت و جنایت کسی محقق شود البته دران مواسا و مدارا نکند و در مکافات اهمال نبرزد و گوش دارد تا بر درگاه جمعی را بر شوت و خدمت از راه نبرند و که ایشان حق بپوشانند و بشفاعت و دفع برخیزند که دیگران را جرات افزاید و دست ظلم و تطاول بر رعیت گشاده شود.
و بر وزیر واجب است که چون کسی را بشغلی یا منصبی یا عملی نصب خواهد کرد احتیاط کند و باستحقاق کار فرماید که جمله خلل در مناصب دینی و دنیاوی ازین وجه پدید آمد که اشغال و مناصب بمستحقان آن ندادند بکسانی دادند که خدمتی دادند و بر درگاه مربی بدست آوردند در اهلیت ایشان ننگریستند. و آنها که اهلیت کارها و مناصب داشتند از تعزز نفس و عزت دین روا نداشتند که بر درگاه ملوک گردند و هراهل و نااهل را خدمت کنند و و طال بقا زنند. و پادشاهان را کمتر همت آن بود که اهل هر شغل را طلب کنند و بقدر استحقاق او او را اشغال فرمایند. لاجرم بیشتر مناصب دینی بدست نااهلان افتاد. و هر چه دران باب نه بر وجه استحقاق میرود از تقصیر وزرا و حجاب و نواب حضرت بود که متفحص احوال نباشند و اهل هنر و فضل و دیانت را طلب نکنند و هنرمندان را در گوشهها ضایع گذارند و با طماع فاسده اعمال و مناصب بنا اهلان فرمایند.
اما خصلت چهارم تحمل است. باید که وزیر همچون ستون خیمه که با جملگی خیمه میکشد بار جملیگ حشم و رعیت و مملکت بر سفت همت و شفقت میکشد و بنظر رحمت بر رعیت مینگرد. و اگر ازیاشن بسی خردهها در وجود آید که بخاصه او تعلق دارد در گذارد و عفو کند و حلم و تحمل نماید مگر آنچ بخلل ملک باز گردد که تدارک واجب بود. و باید که ملالت را بطبع خود راه ندهد که مصالح ملک و رعیت بدان مختل و مهمل ماند. و باید که از احوال ملک و رعیت و دوست و دشمن و ملوک و ممالک دیگر جمله متفحص و مستخبر باشد تا از هر نوع که خللی دینی یا دنیاوی روی نماید قبل الوقوع بتدارک مشغول شود که چون واقعه حادث شد تدارک دشوار دست دهد.
یقین شناسد که بدین خصال که نموده آمد با خدای و پادشاه و رعیت اگر زندگانی کند و در همه احوال نیتی مخلصانه با آن ضم کند چنانک در ضمیر خود چنان اندیشد که: این جمله خدمت پادشاه را و رعیت را از برای رضای خدای و تقرب بحضرت او میکنم و در آن میکوشم تا راحتی و آسایشی از من بمومنی رسد و دفع شری از مظلومی بکنم و ظالمی را از ظلم باز دارم و بدان تقرب جویم بحق که خواجه علیه السلام میفرماید «انصر اخاک ظالما او مظلوما» قیل یا رسول الله «انصره مظلوما فکیف انصر ظالما» فقال «تمنعه من الظلم فذلک نصرک ایاه».
پس هر حرکت و سعی و تحمل و صبر و راستی و سکون و ثبات و امر و نهی و عدل و انصاف و خدمت و تواضع و رنج و مشقت و داد و ستد و دخل و خرج و گفت و شنید که با دوست و دشمن و خاص و عام و پادشاه و رعیت کرده و نموده باشد هر یک موجب قربتی و رفعت درجتی شود در حضرت عزت. بشرط آنک از آلایش متابعت هوا و رعونت نفس و کبر و نخوت خواجگی و بطر تنعم و بارنامه حاکمی و ارارت خلق پاک و محفوظ باشد تا قبول حق را شاید که «ان الله طیب لا یقبل الا الطیب».
و همچنین دیگر نواب و عمال و اصحاب چون در کار خویش هر کسی امانت و دیانت بحای آورد و خود را بقدر حال خویش بدین خصال که نموده آمد متحلی گرداند و جانب خدای گوش دارد و در تخفیف رعایا کوشد مستوجب درجات و قربات گردد.
و باید که وزیر را واین جماعت را او رادی و اوقاتی نیز باشد چنانک: از شب قدری بر خاستن و بذکر مشغول بودن بدان شرایط که در فصل ذکر رفته است و با مداد و نماز دیگر ساعتی هم بذکر و قرآن خواندن مشغول شدن تا از جمله آنها باشند که مدح ایشان میفرماید «یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون و جهه». و اگر همه روزه زفان بذکر «لا اله الا الله» مشغول تواند داشت در آمدن و رفتن و نشستن و وقت خفتن الا بوقت ضرورت این خود دولتی تمام بود و ازانها باشد که «الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم» و صلی الله علی محمد و آله.
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠ - ایضاً قصیده در مدح و تهنیت ورود امیر یحیی
فرخنده باد مقدم دستور کامیاب
بر روزگار دولت شاه فلک جناب
سلطان مشرقین که از اوج سروری
رأیش فکند سایه رفعت بر آفتاب
آن کز صریر خامه او گوش سایلان
پیش از سؤال یافته نیکوترین جواب
یحیی تاج بخش که تا رسم خسرویست
تخت کیی نیافت چو او شاه کامیاب
از شرم رأیش آخر هر روز میشود
خورشید زرد رو پس این نیلگون حجاب
تا عدل او عمارت عالم بنا نهاد
جایی نماند جز دل اعدای او خراب
ای خسروی که گر برد از بحر همتت
فصل بهار قطره به سوی هوا سحاب
گر بر زمین شوره فشاند رشاش خویش
در سبزه هاش لاله شود لؤلؤ خوشاب
گر بگذرد به بیشه ی شیران ز خلق او
بویی که می برد گر واز کار مشک ناب
گردد چو ناف آهوی تاتار مشکبار
از بوی فایح او کام شیر غاب
ور بنگرند سوی زمین و زمان به خشم
عزم سبک عنانت و حزم گران رکاب
طبع زمان شود چو زمین طالب سکون
حزم زمین شود چو زمان باعث شتاب
شاها امیدوار چنانم که عنقریب
سر بر کند ز دولت تو بخت من ز خواب
در خشک سال مکرمت از ابر رأفتت
آرد بروی کار مرا روزگار آب
ابن یمین چو از ره اخلاص میبرد
با بندگان حضرت میمونت انتساب
هر چند منقلب کند احوال او فلک
هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب
حقا که با ثنات ز دیوان طبع خویش
از بهر افتخار فلک کردم انتخاب
جز بر جناب حضرت شاهی به هیچ فصل
از راه التجا نگذشتم به هیچ باب
در غیبت و حضور نیم فارغ از دو کار
فکرم نهاده قاعده هر دو بر صواب
گر حاضرم بذکر ثناهای مستطاب
ور غائبم بفکر دعاهای مستجاب
واجب بود رعایت آنکس که جز درت
نشناسد از بسیط زمین مرجع و مآب
تا روز بزم قاعده خواستن بود
از ساقیان شراب وز باورجیان کباب
هر کو نه بر مراد تو بر مینهد اساس
باد از دلش کباب و زخون جگر شراب
بر روزگار دولت شاه فلک جناب
سلطان مشرقین که از اوج سروری
رأیش فکند سایه رفعت بر آفتاب
آن کز صریر خامه او گوش سایلان
پیش از سؤال یافته نیکوترین جواب
یحیی تاج بخش که تا رسم خسرویست
تخت کیی نیافت چو او شاه کامیاب
از شرم رأیش آخر هر روز میشود
خورشید زرد رو پس این نیلگون حجاب
تا عدل او عمارت عالم بنا نهاد
جایی نماند جز دل اعدای او خراب
ای خسروی که گر برد از بحر همتت
فصل بهار قطره به سوی هوا سحاب
گر بر زمین شوره فشاند رشاش خویش
در سبزه هاش لاله شود لؤلؤ خوشاب
گر بگذرد به بیشه ی شیران ز خلق او
بویی که می برد گر واز کار مشک ناب
گردد چو ناف آهوی تاتار مشکبار
از بوی فایح او کام شیر غاب
ور بنگرند سوی زمین و زمان به خشم
عزم سبک عنانت و حزم گران رکاب
طبع زمان شود چو زمین طالب سکون
حزم زمین شود چو زمان باعث شتاب
شاها امیدوار چنانم که عنقریب
سر بر کند ز دولت تو بخت من ز خواب
در خشک سال مکرمت از ابر رأفتت
آرد بروی کار مرا روزگار آب
ابن یمین چو از ره اخلاص میبرد
با بندگان حضرت میمونت انتساب
هر چند منقلب کند احوال او فلک
هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب
حقا که با ثنات ز دیوان طبع خویش
از بهر افتخار فلک کردم انتخاب
جز بر جناب حضرت شاهی به هیچ فصل
از راه التجا نگذشتم به هیچ باب
در غیبت و حضور نیم فارغ از دو کار
فکرم نهاده قاعده هر دو بر صواب
گر حاضرم بذکر ثناهای مستطاب
ور غائبم بفکر دعاهای مستجاب
واجب بود رعایت آنکس که جز درت
نشناسد از بسیط زمین مرجع و مآب
تا روز بزم قاعده خواستن بود
از ساقیان شراب وز باورجیان کباب
هر کو نه بر مراد تو بر مینهد اساس
باد از دلش کباب و زخون جگر شراب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢ - ایضاً قصیده در مدح امیر تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که دیگر باره بی هیچ انقلاب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز
مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب
خسرو آفاق تاج ملک و دین کز رأی او
ذره نازلترین است آفتاب تبر تاب
آن سکندر مملکت کز لطف حق گر بایدش
چشمه آب خضر گردد ز بهر او شراب
از شب قدرست نقش فرخی بر روز عید
آنچه کلکش میکشد از مشک بر یاقوت ناب
آفتاب عدل او چون سایه بر گیتی فکند
کرد کوتاه از کتان دست تعدی ماهتاب
هم ز عدل شاملش بینم که از تأثیر چرخ
شیر میجوید ز قصد گاو شیری اجتناب
بر سپهر مردمی در خشکسال مکرمت
از کفش باشد بهر فصلی خزانرا فتح باب
گوهری شهوار گردد هر یکی از قطره هاش
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
چشم حزم او چو از خواب عدم بیدار شد
فتنه بیداری نبیند در وجود الا بخواب
برفکند آئین مستی در جهان حزمش چنانک
بهر هشیاری خورند اکنون خردمندان شراب
میکند با جان خصمان رمح او در روز رزم
آنچه در شب میکند با پیکر دیوان شهاب
دشمنش چون دید بر دل با رغم نالید و گفت
وای من با اینچنین مشکل خراجی از خراب
تا بپوشد حاسدش زردی روی خویش را
میکند رخسار خود دایم بخون دل خضاب
لطف و عنف او چو دید ابن یمین در بزم و رزم
آنچنان با روح و راحت اینچنین با سوز و تاب
خاطر وقاد او از گفته های خویش کرد
حسب حالش این دو بیت از بهر تضمین انتخاب
گر نسیم لطف او بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد زکام شیر غاب
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
خسروا مهر و سپهر از بدو فطرت آمدند
زیر دستت چون عنان و پایبوست چون رکاب
نور رأی عالم آرای ترا خورشید دید
رخ نهان کرد از حیا حنی تورات بالحجاب
تا نگردد خاطر عاطر ملول این مدح را
ختم خواهم کرد ازین پس با دعای مستجاب
تا نماید صبح سیمین پیکر از مشرق جمال
تا کند خورشید زرین تن سوی مغرب شتاب
از برای بارگاه جاه تو آماده باد
زان یکی سیمین عمود و زین دگر زرین طناب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز
مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب
خسرو آفاق تاج ملک و دین کز رأی او
ذره نازلترین است آفتاب تبر تاب
آن سکندر مملکت کز لطف حق گر بایدش
چشمه آب خضر گردد ز بهر او شراب
از شب قدرست نقش فرخی بر روز عید
آنچه کلکش میکشد از مشک بر یاقوت ناب
آفتاب عدل او چون سایه بر گیتی فکند
کرد کوتاه از کتان دست تعدی ماهتاب
هم ز عدل شاملش بینم که از تأثیر چرخ
شیر میجوید ز قصد گاو شیری اجتناب
بر سپهر مردمی در خشکسال مکرمت
از کفش باشد بهر فصلی خزانرا فتح باب
گوهری شهوار گردد هر یکی از قطره هاش
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
چشم حزم او چو از خواب عدم بیدار شد
فتنه بیداری نبیند در وجود الا بخواب
برفکند آئین مستی در جهان حزمش چنانک
بهر هشیاری خورند اکنون خردمندان شراب
میکند با جان خصمان رمح او در روز رزم
آنچه در شب میکند با پیکر دیوان شهاب
دشمنش چون دید بر دل با رغم نالید و گفت
وای من با اینچنین مشکل خراجی از خراب
تا بپوشد حاسدش زردی روی خویش را
میکند رخسار خود دایم بخون دل خضاب
لطف و عنف او چو دید ابن یمین در بزم و رزم
آنچنان با روح و راحت اینچنین با سوز و تاب
خاطر وقاد او از گفته های خویش کرد
حسب حالش این دو بیت از بهر تضمین انتخاب
گر نسیم لطف او بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد زکام شیر غاب
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
خسروا مهر و سپهر از بدو فطرت آمدند
زیر دستت چون عنان و پایبوست چون رکاب
نور رأی عالم آرای ترا خورشید دید
رخ نهان کرد از حیا حنی تورات بالحجاب
تا نگردد خاطر عاطر ملول این مدح را
ختم خواهم کرد ازین پس با دعای مستجاب
تا نماید صبح سیمین پیکر از مشرق جمال
تا کند خورشید زرین تن سوی مغرب شتاب
از برای بارگاه جاه تو آماده باد
زان یکی سیمین عمود و زین دگر زرین طناب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٧ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر
امروز در زمانه دلم شاد و خرم است
وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که ز یمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهر فشانش ابر
با سینه پر آتش و با چشم پر نم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ایصاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاد پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ار چه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا وآدم ا ست
ذات تو در زمان ز فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بروی مقدم است
نعل سمند تست مه نو وزین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است
وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که ز یمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهر فشانش ابر
با سینه پر آتش و با چشم پر نم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ایصاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاد پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ار چه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا وآدم ا ست
ذات تو در زمان ز فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بروی مقدم است
نعل سمند تست مه نو وزین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣٣ - قصیده
هر که را توفیق ایزد یار و دولت یاورست
خاکپای آسمانسای تواش تاج سرست
این منم یارب که از بیدای حیرت چون کلیم
سوی طور عزتم نور تجلی رهبرست
سر بشاهی گر برارم عقل را ناید شگفت
زآنکه خاک پای تاج ملک و دینم افسرست
آن خضر تدبیر کاندر دفع یأجوج ستم
باره عدلش بجای سد شاه اسکندرست
مسند فیروزه گردون سریر قدر اوست
زانسبب چون تاج شاهان جمله زو با زیورست
آفتاب از نور رأیش ذره ئی کرد اقتباس
از حصول آن سعادت بر جهانی سرور است
کوه با چندان گران سنگی بنزد حلم او
در سبکساری چو برگ کاه پیش صرصرست
آتش افروزست باد قهر او در جان خصم
خاک پایش در لطافت رشگ آب کوثر است
زهر قاتل بر مثال نوشدارو خلق را
چون ز شربتخانه خلقش بود جانپرورست
دشمنش را افسر از افسار زیبد همچو خر
ورچو عیسی جایش این اورنگ مینا پیکرست
ز آتش قهرش بگردون شعله ئی گر سر کشد
هریکی گردد شراری هر چه بروی اخترست
در دل اعدای او نوک سنان آبدار
در میان ظلمت انگشت نور اخگرست
روی او چون بارز مجموع انوار آمدست
خط ترقین بهر آن بر روی ماه انورست
ز آستان حضرتش برتر نمی یارد پرید
طایر قدسی که عرش او را بزیر شهپرست
در گشاد حصن دشمن تیغش از روی قیاس
همچو در تسخیر خیبر ذوالفقار حیدرست
زآن جهانگیرست تیغش همچو تیغ آفتاب
کز پرند فتح و نصرت پیکرش را گوهرست
از نکو خلقی و زیبا خلقی اندر چشم خلق
خوش نیکو همچو منظر منظرش چون مخبر است
شاد باش ایشاه دین پرور که حد ملک تو
ز ابتدای باختر تا انتهای خاورست
روز بزم از ترک و هندو روم بر درگاه تو
در عداد بندگان خاقان ورای و قیصرست
جان خصمت را دهد چون خاک ره تیغت بباد
تیغ تو آبست و خصمت را گرفتم آذرست
در جهانی وز جهان افزونتری گویم که چون
همچو صد معنی که در یک لفظ موجز مضمر است
طوطی طبعم چو در اوصاف الطافت فتاد
نطق او را از خواص آن مزاج شکرست
روز بار ابن یمین چون عرضه دارد مدح تو
عقل گوید انوری مداح سلطان سنجرست
راستی را هر که فر شاه و شعر بنده دید
گر خرد یارست با او گفت عقلش یاورست
شهریارا دارم از دوران شکایتها ولیک
زوچه گویم چون ترا او نیز چون من چاکرست
با تو گویم حال خود چون رأی و روی کلک تست
آنکه بر دوران بحکم لایزالی داورست
چون یقین دانی که از بیش و کم دنیا مرا
هر زمانی بیشتر خرجی و دخلی کمترست
خود بفرما تا چه باید کرد چون از لطف حق
همت عالی تو خلق جهان را غمخورست
با چو تو ممدوح و مداحی چون من انصاف ده
شاخ امیدم روا باشد کزینسان بی برست
تا بهار و مهرگان گویند ابر و باد را
کان یکی گوهر فروش و این دگر یک زرگرست
شد بهار و مهرگان و حادثات از بزم تو
دور بادا کز خوشی بزمت بهاری دیگرست
خاکپای آسمانسای تواش تاج سرست
این منم یارب که از بیدای حیرت چون کلیم
سوی طور عزتم نور تجلی رهبرست
سر بشاهی گر برارم عقل را ناید شگفت
زآنکه خاک پای تاج ملک و دینم افسرست
آن خضر تدبیر کاندر دفع یأجوج ستم
باره عدلش بجای سد شاه اسکندرست
مسند فیروزه گردون سریر قدر اوست
زانسبب چون تاج شاهان جمله زو با زیورست
آفتاب از نور رأیش ذره ئی کرد اقتباس
از حصول آن سعادت بر جهانی سرور است
کوه با چندان گران سنگی بنزد حلم او
در سبکساری چو برگ کاه پیش صرصرست
آتش افروزست باد قهر او در جان خصم
خاک پایش در لطافت رشگ آب کوثر است
زهر قاتل بر مثال نوشدارو خلق را
چون ز شربتخانه خلقش بود جانپرورست
دشمنش را افسر از افسار زیبد همچو خر
ورچو عیسی جایش این اورنگ مینا پیکرست
ز آتش قهرش بگردون شعله ئی گر سر کشد
هریکی گردد شراری هر چه بروی اخترست
در دل اعدای او نوک سنان آبدار
در میان ظلمت انگشت نور اخگرست
روی او چون بارز مجموع انوار آمدست
خط ترقین بهر آن بر روی ماه انورست
ز آستان حضرتش برتر نمی یارد پرید
طایر قدسی که عرش او را بزیر شهپرست
در گشاد حصن دشمن تیغش از روی قیاس
همچو در تسخیر خیبر ذوالفقار حیدرست
زآن جهانگیرست تیغش همچو تیغ آفتاب
کز پرند فتح و نصرت پیکرش را گوهرست
از نکو خلقی و زیبا خلقی اندر چشم خلق
خوش نیکو همچو منظر منظرش چون مخبر است
شاد باش ایشاه دین پرور که حد ملک تو
ز ابتدای باختر تا انتهای خاورست
روز بزم از ترک و هندو روم بر درگاه تو
در عداد بندگان خاقان ورای و قیصرست
جان خصمت را دهد چون خاک ره تیغت بباد
تیغ تو آبست و خصمت را گرفتم آذرست
در جهانی وز جهان افزونتری گویم که چون
همچو صد معنی که در یک لفظ موجز مضمر است
طوطی طبعم چو در اوصاف الطافت فتاد
نطق او را از خواص آن مزاج شکرست
روز بار ابن یمین چون عرضه دارد مدح تو
عقل گوید انوری مداح سلطان سنجرست
راستی را هر که فر شاه و شعر بنده دید
گر خرد یارست با او گفت عقلش یاورست
شهریارا دارم از دوران شکایتها ولیک
زوچه گویم چون ترا او نیز چون من چاکرست
با تو گویم حال خود چون رأی و روی کلک تست
آنکه بر دوران بحکم لایزالی داورست
چون یقین دانی که از بیش و کم دنیا مرا
هر زمانی بیشتر خرجی و دخلی کمترست
خود بفرما تا چه باید کرد چون از لطف حق
همت عالی تو خلق جهان را غمخورست
با چو تو ممدوح و مداحی چون من انصاف ده
شاخ امیدم روا باشد کزینسان بی برست
تا بهار و مهرگان گویند ابر و باد را
کان یکی گوهر فروش و این دگر یک زرگرست
شد بهار و مهرگان و حادثات از بزم تو
دور بادا کز خوشی بزمت بهاری دیگرست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٠ - قصیده
دوش نسیم سحر بادم مشک وز باد
نزد من آمد مرا مژده جانبخش داد
گفت که دارای ملک خسرو جمشید فر
آنکه مشید از اوست قاعده دین و داد
خسرو گردنکشان یحیی سلطان نشان
کز غم اعدای او شد دل احباب شاد
قاعده عدل را کرد ممهد چنانک
تا با بد در جهان رسم ستم بر فتاد
روی بهر سو که کرد رایتش از رأی او
لشکر دیگر شکست کشور دیگر گشاد
پرچم رایات فتح طره هرشام اوست
مطلع ارباب نصر غره هر بامداد
عقل بشاگردی رأی وی آمد از آنک
گشت بکار آمدی در همه فن اوستاد
در نظر اهل عقل با خبر عدل او
نیست جز افسانه ئی قصه پور قباد
کامروا خسروا درهمه باب از هنر
مادر دوران پسر مثل تو هرگز نزاد
دشمن اگر میزند با تو دم همسری
کیست که سیمرغ را باز نداند زخاد
دست ترا هر که داد بوسه چو انگشتری
بر سر اورنگ زر همچو نگین پا نهاد
گفته ابن یمین گر چه نیرزد بدان
کو بملامت دهد زحمت آن طبع راد
لیک ز پیرانه سر بخت جوان باید ار
آورد از وی برین گفته ضمیر تو یاد
زیر فلک تا بود هستی اشیا که هست
از مدد آتش و آب و ز خاک و ز باد
هر چه شود زین چهار منتظم اندر وجود
نیک و بد آن همه زیر نگین تو باد
نزد من آمد مرا مژده جانبخش داد
گفت که دارای ملک خسرو جمشید فر
آنکه مشید از اوست قاعده دین و داد
خسرو گردنکشان یحیی سلطان نشان
کز غم اعدای او شد دل احباب شاد
قاعده عدل را کرد ممهد چنانک
تا با بد در جهان رسم ستم بر فتاد
روی بهر سو که کرد رایتش از رأی او
لشکر دیگر شکست کشور دیگر گشاد
پرچم رایات فتح طره هرشام اوست
مطلع ارباب نصر غره هر بامداد
عقل بشاگردی رأی وی آمد از آنک
گشت بکار آمدی در همه فن اوستاد
در نظر اهل عقل با خبر عدل او
نیست جز افسانه ئی قصه پور قباد
کامروا خسروا درهمه باب از هنر
مادر دوران پسر مثل تو هرگز نزاد
دشمن اگر میزند با تو دم همسری
کیست که سیمرغ را باز نداند زخاد
دست ترا هر که داد بوسه چو انگشتری
بر سر اورنگ زر همچو نگین پا نهاد
گفته ابن یمین گر چه نیرزد بدان
کو بملامت دهد زحمت آن طبع راد
لیک ز پیرانه سر بخت جوان باید ار
آورد از وی برین گفته ضمیر تو یاد
زیر فلک تا بود هستی اشیا که هست
از مدد آتش و آب و ز خاک و ز باد
هر چه شود زین چهار منتظم اندر وجود
نیک و بد آن همه زیر نگین تو باد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٨ - قصیده
یا رب این نکهت عنبر ز کجا میآید
گر نه از صحن چمن باد صب میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت وجود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد
غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید
گر نه از صحن چمن باد صب میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت وجود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد
غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید