عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
تا عمر بود، درستی آئین من است
بدخواه کژی، مسلک دیرین من است
آزادی و خیر خواهی نوع بشر
مقصود و مرام و مسلک و دین من است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
ای خصم تو را مجال کین توزی نیست
در کشور ما امید فیروزی نیست
با ما ز در صلح و صفا بیرون آی
کامروز جهان، جهان دیروزی نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
دوشینه لوای صلح افراشته شد
در مزرع دل تخم صفا کاشته شد
اصلاح وزیر جنگ با پارلمان
نیکو قدمی بود که برداشته شد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
سرمایه اغنیا اگر کار کند
با زحمت دست کارگر کار کند
جانم به فدای دست خون آلودی
کز بهر سعادت بشر کار کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۶
یاد باد آنکه عزیزان همه با هم بودیم
همه دم با غم و شادی همه همدم بودیم
نیش زنبورصفت بر دل هرکس نزدیم
به وفا عهد سپر کرده و محکم بودیم
به زکات و صدقات و به بناهای بزرگ
شکر معبود که مشهور به عالم بودیم
سالها در چمن ذوق به بستان طرب
همچو گل خنده زنان خوش دل و خرّم بودیم
با همه خلق جهان خلق و تواضع کردیم
چون صبا با همه کس یکدل و محرم بودیم
تا که خورشیدصفت بر همه کس تافته ایم
در سر مهر جهان دافع شبنم بودیم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
کس عهد وفا چنانکه پروانه خرد
با دوست به پایان نشنیدیم که برد
مقراض به دشمنی سرش بر می داشت
پروانه به دوستیش در پا می مرد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
بیچاره کسی که محرمش کس نبود
جز صحبت خصم همدمش کس نبود
غم گفت ببخشای بر آن خسته دلی
کاو در دو جهان بجز منش کس نبود
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
هرگز دل من به عیش فیروز مباد
بی ناله زار و آه جانسوز مباد
گر روز خوش اینست که یاران دارند
یارب شب محنت مرا روز مباد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲
آنها که بوده اند ز دل دوستدار ما
در نیک و بد موافق و انده گسار ما
وان جمع دوستان و عزیزان که بود خوش
زایشان همیشه عیش دل روزگار ما
رفتند از این زمانه بد عهد زیر خاک
هم عهد ما گذاشته هم زینهار ما
گشتند پایمال حوادث بدان صفت
گویی به هیچ وقت نبودند یار ما
ما در میان عشرت خوش کم نشسته ایم
تا دور مانده اند به عجز از کنار ما
بد در شمار صحبت هر یک دمی کنون
بی حاصلی است حاصل و بس زین شمار ما
یارب که از فراق عزیزان چه بارهاست؟
بر طبع نازک و دل نابردبار ما
از ما به اضطرار جدا شد دلی که او
بود از طریق مهر و وفا اختیار ما
از دوستان همدم و یاران هم نفس
با آوخ و دریغ فتادست کار ما
ماییم در خمار فراق و کسی نماند
کو بشکند به باده انس این خمار ما
خود محرمی کجاست درین عهد تا دهد؟
یک دم قرار عیش دل بی قرار ما
چون با کشار حادثه ماندیم پس چه سود؟
زین آشکار بودن شیران شکار ما
با آنکه هست از سر فرمان دهی ز بخت
امن و پناه خلق جهان در جوار ما
بی دوستان هم نفس از لذت اوفتاد
عیش لطیف و جام می خوشگوار ما
نیکی کنیم و نیکویی ایرا که در جهان
این هر دو به بود که بود یادگار ما
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۴
آن عزیزانی که با ما جام و ساغر داشتند
مهر ما از یکدلی با جان برابر داشتند
از بر ما وقت عشرت جام نوشین خواستند
وز پی ما روز کینه تیغ و خنجر داشتند
روز ما از خوشدلی چون مهر و ماه افروختند
بزم ما از همدمی پر شهد و شکر داشتند
از برای گوی و چوگان وز پی بزم و شکار
هر چه آن در خور بود موزون و در خور داشتند
هم به میدان یار بوده هم به مجلس همنفس
بهر آن کاسباب این هر دو میسر داشتند
ای بسا روزا که آن یاران همدم عیش ما
از خوشیهای جهان صد بار خوشتر داشتند
ای بسا شبها که از طبع لطیف و لظف خوش
بزم و جام ما بسان خلد و کوثر داشتند
تا نه بس دیر از قضای لایزالی یک به یک
ناگهان چشم از جهان و دل ز جان برداشتند
مهره عمر همه در ششدر قهر اوفتاد
راست گویی مهره دایم در مششدر داشتند
گر چه یاران حاصل اند امروز و همجنسان به دست
راست باید گفت ایشان رنگ دیگر داشتند
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۶
هر دوست که اختیار ما بود
واندر بد و نیک یار ما بود
از غایت لطف و مهربانی
غمخواره و حق گزار ما بود
از طبع لطیف و طلعت خوب
در فصل خزان بهار ما بود
ما خرم و خوش به صحبت او
او شاد به روزگار ما بود
در هر کاری که باز جستیم
دیدیم که دوستدار ما بود
وز صحبت هر یکی ازیشان
شادی همه شب شکار ما بود
وز همدمی و صفای هر یک
در عشرت کار کار ما بود
رفتند چنانکه هر یکی را
غم در دل بی قرار ما بود
کردیم شمار چون بدیدیم
این حال نه در شمار ما بود
چون غم نخوریم چون شد از دست؟
هر دوست که غمگسار ما بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح ابراهیم ابن شریف
دوشم شبی خجسته بدو مجلسی ظریف
عیشی چو روح روشن و وقتی چو جان نظیف
بگذاشتم بشادی تا روز عمر خویش
با دلبری مساعد و با باده لطیف
باده مرا موافق و نزهت مرا شریک
نعمت مرا مقارن و دولت مرا حریف
روز سپید گشته بمن شد شب سیاه
خلد لطیف کشته مرا عالم کثیف
در چنگ من گرفته بدان مشک سلسله
در گوش من سماع دو بیتی بود نحیف؟
من با نکار یار وفا شادمان شده
از دولت رئیس براهیم بن شریف
فرزانه ای که دهر نیارد چنو کریم
آزاده ای که خلق نبیند چنو ظریف
از همت بلند وی آمد پدید چرخ
وز دولت مساعد او شد شرف شریف
در عالم وقار نیامد چنو بشر
وندر نبات فضل نیامد چنو خضیف
خویش بود مطهر و رایش بود رفیع
رویش بود منور و لفظش بود طریف
ای آنکه طلعت تو بود روی بخت نیک
وی آنکه صورت تو بود صورت عفیف
کردی ضعیف انده من گرچه بد قوی
کردی قوی نشاط دلم گرچه بد ضعیف
آن باده را که دوش رساندی به نزد من
چون جایعی بدم که بدو در رسد رغیف
تا گاه در میان سخن نیک و بد رسد
تا گاه در زمانه ربیع آید و خریف
در چشم دوستان تو گیتی بهشت باد
عالم بدشمنان تو بر تنک چون کنیف
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهر
گشت کوه و باغ در زیر گل بیجاده رنگ
ساق و سم از گل چریدن کرد چون بیجاده رنگ
ارغوان آمد بجای شنبلید زرد گون
لاله های باده رنگ آمد بجای باد رنگ
خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان
باده های لاله گون در لاله های باده رنگ
تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود
ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ
از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک
وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ
گشت زابر قیرگون و لاله بیجاده فام
دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ
بانگ بلبل هر شبان روزی بسان بانگ نای
بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ
پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست
تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ
تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد
شد بمن چون حلقه تنکش جهان تاریک و تنگ
گر بنزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی
میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ کذا
مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او
چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ
بدره ها گریند چون بادوستان باشد بصلح
کرکسان خندند چون با دشمنان باشد بجنگ
زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ
از همه ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ
بادل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم
برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ
گرش بودی ملک در خور اسب او را آمدی
ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون حل و تنگ
روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی
گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ
چین انده گیرد از هولش رخان خان چین
رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ؟
بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر
بر براندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ
بانگ تندر پیش بانگ او بروز کارزار
همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ
مدح گویان را ببزم اندر گهر بخشد بمشت
مهرجویان را بصف اندر درم بخشد بسنگ
مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست
دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ
دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر
دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ
آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته
او بجای طوق سر گردنش بندد پالهنگ
گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ
گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ
پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل
خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ
تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور
تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ
باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان
باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
تا کی باشم صبور در محنت دوست
کارام دل و جان من از دیدن اوست
گر زین دوستی ترا بدراند پوست
از دوست همیشه دور بودن نه نکوست
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
ای دوست بیا تا ره دیگر گیریم
وازار و جفاها ز میان برگیریم
مر یکدیگر را خود ببر اندر گیریم
کینه بنهیم و صحبت از سر گیریم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
از رهی روی بگردان و برو
دامن مهر بر افشان و برو
مکن آن عشق، ز سر تازه بپای
مبر آن عهد به پایان و برو
که تو را گفت که سرگردان باد
کزفلان روی بگردان و برو
سر بزن خسته دلان را مگذار
هم چنین بی سروسامان و برو
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۸
با دوستان وجود کنی آنچه می کنند
ور بوستان به تو بت نو در بهار داد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
سرو را ساکن به تخت آباد باش
همچنین باقی بمانی شاد باش
دست تنگ دشمنان درخاک باد
پای مرد دوستان چون باد باش
چون به طالع با کرم همشیره ای
در طبیعت با وفا همزاد باش
در سحرگاهی هم اکنون بر دمد
صبح اقبالت که افزون باد باش
ای جهانی بنده خلقت چو گل
همچو سوسن از جهان آزاد باش
با رخ خوبان سفلی کامران
بر دل پاکان علوی یاد باش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
مهمان من آمده است جانان امروز
با عیش خوشم به روی مهمان امروز
گر شب برسد به لب رسد جان امروز
شب را برما بار مده هان امروز
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
در راه یگانگی نشان ما کو
وان صحبت دوستی میان ما کو
چون جمله دوستان به هم بنشستند
دل مشغله می‌کند که آن ما کو