عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰
در این مقام اگر می مقام باید کرد
بکار خویش نکوتر قیام باید کرد
به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را
به فعل خویش بدان نام نام باید کرد
که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام
زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد
زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل
مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد
اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش
دل شکسته به طاعت لجام باید کرد
اگر سلامت خواهی ز جهل بر در عقل
سلام باید کرد و مقام باید کرد
اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس
به ذات خویش که او را کدام باید کرد
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم‌وار فعال کرام باید کرد
جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش
نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد
چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند
تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد
وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند
تو را به صبر برو قصد شام باید کرد
به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد
سفیه را به سفاهت جواب باز مده
ز بی‌وفا به وفا انتقام باید کرد
و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را
برو ز بهر سلامت سلام باید کرد
و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح
میان عام چو ایشانت عام باید کرد
به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر
به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد
جهان به مردم دانا تمام خواهد شد
پس این مرا و تو را می تمام باید کرد
به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد
زبانت را به بیان چون غمام باید کرد
رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم
به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد
به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل
سخنت را چو برنده حسام باید کرد
کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت
ز نکته‌های نوادر سهام باید کرد
چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت
تو را جزای دلامش دلام باید کرد
مسافرند همه خلق و نیستند آگاه
که می نوای شراب و طعام باید کرد
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی برطرف بام باید کرد
که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد
که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»
بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز
زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد
به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت
زعلم حق زبان را زمام باید کرد
چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد
نظام دینی دون بی‌نظام باید کرد
زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد
چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد
تو را به هر کس نامه پیام باید کرد؟
اگر کسی را اسپ است یا غلام تو را
روانت بندهٔ اسپ و غلام باید کرد؟
گر آب روی همی بایدت، قناعت را
چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد
وگرنه همچو فلان و فلان به بی‌شرمی
به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد
محال باشد اگر مر کریم را به طمع
ثنای بی‌خردان و لام باید کرد
جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده‌است
تو را کلام همی بی‌ورام باید کرد
وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی
ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد
به زاد این سفرت سخت کوش باید بود
که این همی سوی دارالسلام باید کرد
بجوی امام همامی از اهل‌بیت رسول
که خویشتنت چنو می همام باید کرد
تو را اگر نبود ناصحی امام امروز
بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰
ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید
تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟
خوب است به دیدار شما عالم ازیرا
حوران نکو طلعت پیروزه قبائید
سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است
زیرا که به حکمت سبب بودش مائید
از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟
چون بودش ما را سبب و مایه شمائید
پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایهٔ صور و زایشی و کان ضیائید
مر صورت پر حکمت ما را که پدید است
بر چرخ قلم‌های حکیم‌الحکمائید
عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما
باقی چو شما، گرچه شما اصل بقائید
پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟
این حکم شناسید شما گر عقلائید
آینده ز ما هرگز پاینده نگردد
هرگه که شما می‌چو برآئید نپائید
گه‌مان بفزائید و گهی باز بکاهید
بر خویشتن خویش همی کار فزائید
آید به دل من که شما هیچ همانا
زان می نفزائید که تا هیچ نسائید
زیرا که نزاده‌است شما را کس و هموار
بر خاک همی زادهٔ زاینده بزائید
آن را که نزادند مرو را و نزاید
زی مرد خردمند شما راست گوائید
ای شعرفروشان خراسان بشناسید
این ژرف سخن‌های مرا گر شعرائید
بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص
فتنهٔ غزل و عاشق مدح امرائید؟
یکتا نشود حکمت مرطبع شما را
تا از طمع مال شما پشت دوتائید
آب ار بشودتان به طمع باک ندارید
مانند ستوران سپس آب و گیائید
دل‌تان خوش گردد به دروغی که بگوئید
ای بیهده‌گویان که شما از فضلائید
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان
تزویر گرانند شما اهل ریائید
ای امت بدبخت بر این زرق‌فروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟
خواهم که بدانم که مر این بی‌خردان را
طاعت به‌چه معنی و ز بهر چه نمائید
زین بیش شما را سوی من نیست خطائی
هرچند شما بی خطران اهل خطائید
چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت
بی‌رشوت هریک ز شما خود فقهائید
این ظلم به دستوری از بهر چه باید
چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید؟
از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان
اندر خور حدند و شما اهل قفائید
ای حیلت‌سازان جهلای علما نام
کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید
چون خصم سر کیسهٔ رشوت بگشاید
در وقت شما بند شریعت بگشائید
هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر
نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید
اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان
مانند عصا مانده شب و روز به پائید
ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد
آنگاه شما یکسره درخورد قضائید
با جهل شما در خور نعلید به سر بر
نه درخور نعلی که بپوشید و بیائید
فوج علما فرقت اولاد رسولند
و امروز شما دشمن و ضد علمائید
میراث رسول است به فرزندش ازو علم
زین قول که او گفت شما جمله کجائید؟
فرزند رسول است خداوند حکیمان
امروز شما بی‌خردان و ضعفائید
میمون چو همای است بر افلاک و شما باز
چون جغد به ویرانه در اعدای همائید
پر نور و دل افروز عطائی است ولیکن
ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید
زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد
آن داد شما را که مر آن را نه سزائید
گر روی بتابم ز شما شاید زیراک
بی‌روی ستمگاره و با روی و ریائید
فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام
کان را همی از جهل شب و روز بخائید
گوئید که بدها همه برخواست خدای است
جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید
ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک
در حشر شما ز آتش سوزنده رهائید
از بهر چه بر من همه همواره به کینید
گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟
گوئید که تو حجت فرزند رسولی
زین درد همه ساله به رنجید و بلائید
فردا به پیمبر به چه شائید که امروز
اینجا به یکی بندهٔ فرزند نشائید
آن را که ببایدش ستودن بنکوهید
وان را که نکوهیدن شاید بستائید
چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ
هر چند که بسیار ببائید روائید
چون حجت گویم به ترازوی من اندر
گر پنج هزارید پشیزی نگرائید
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲
هوشیاران ز خواب بیدارند
گر چه مستان خفته بسیارند
با خران گر به آب‌خور نشوند
با دل پر خرد سزاوارند
هستشان آگهی که نه ز گزاف
زیر این خیمه در گرفتارند
یار مستان بی‌هش‌اند از بیم
گرچه باعقل و فضل وهش یارند
کی پسندند هرگز این مستان
کار این عاقلان که هشیارند؟
مردمان، ای برادر، از عامه
نه به فعلند بل به دیدارند
دشمن عاقلان بی‌گنه‌اند
زانکه خود جاهل و گنه‌کارند
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایهٔ سپیدارند
منبر عالمان گرفته‌ستند
این گروهی که از در دارند
روز بازار ساخته است ابلیس
وین سفیهانش روی بازارند
کی شود هیچ دردمند درست
زین طبیبان که زار و بیمارند؟
بر دروغ و زنا و می خوردن
روز و شب همچو زاغ ناهارند
ور ودیعت نهند مال یتیم
نزد ایشان، غنیمت انگارند
گر درست است قول معتزله
این فقهیان بجمله کفارند
فخر دانا به دین بود وینها
عیب دین‌اند و علم را عارند
در کشاورز دین پیغمبر
این فرومایگان خس و خارند
مر مرا در میان خویش همی
از بسی عیب خویش نگذارند
گر همی این به عقل و هوش کنند
هوشیارند و جلد و عیارند
زانکه خفته به دل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند
مر مرا همچو خویشتن نشگفت
گر نگونسار و غمر پندارند
که نگونسار مرد پندارد
که همه راستان نگونسارند
ای پسر، هیچ دل‌شکسته مباش
کاندر این خانه نیز احرارند
دل بدیشان ده و چنان انگار
کاین همه نقش‌های دیوارند
مرغزاری است این جهان که درو
عامه ددگان مردم آزارند
بد دل و دزد و جمله بی‌حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند
بی‌بر و میوه‌دار هست درخت
خاصه پربار و عامه بی‌بارند
بر فرودی بسی است در مردم
گر چه از راه نام هموارند
مردم بی‌تمیز با هشیار
به مثل چون پشیز و دینارند
بنگر این خلق را گروه گروه
کز چه سانند و بر چه کردارند
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند
چون سپیدار سر ز بی‌هنری
از ره مردمی فرو نارند
موش و مارند لاجرم در خلق
بلکه بتر ز موش وز مارند
یک گروه از کریم طبعی خویش
مردمی را به جان خریدارند
ور چه از مردمان به آزارند
مردمان را به خیره نازارند
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند
هوشمندان به باغ دین اندر،
ای برادر، گزیده اشجارند
اینت پر بوی و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند
به دل از مکر و ز حسد دورند
حاصل دهر و چرخ دوارند
گنج علم‌اند و فضل اگرچه ز بیم
در فراز و دهان به مسمارند
اهل سر خدای مردانند
این ستوران نه اهل اسرارند
گر به خروار بشنوند سخن
به گه کارکرد خروارند
در طمع روز و شب میان بسته
بر در شاه و میر بندارند
تا میان بسته‌اند پیش امیر
در تگ و پوی کار و کاچارند
گر میان پیش میر بگشایند
حق ایشان به کاج بگزارند
با جهودان چنین کنند به بلخ
وین خسان جمله اهل زنارند
وانکه زنار بر نمی‌بندند
همچو من روز و شب به تیمارند
حرمت امروز مر جهودان راست
اهل اسلام و دین حق خوارند
خاصه‌تر این گروه کز دل پاک
شیعت مرتضای کرارند
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم،
ایمن‌اند آنکه دزد و می‌خوارند
من نگیرم ز حق بیزاری
اگر ایشان ز حق بیزارند
یمگیان لشکر فریشته‌اند
گر چه دیوان پلید و غدارند
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یارند؟
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند
اهل غار پیمبرند همه
هر که با حجت اندر این غارند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳
نبینی بر درخت این جهان بار
مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار
درخت این جهان را سوی دانا
خردمند است بار و بی‌خرد خار
نهان اندر بدان نیکان چنانند
که خرما در میان خار بسیار
مرا گوئی «اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟»
به زنهار خدایم من به یمگان
نکو بنگر، گرفتارم مپندار
نگوید کس که سیم و گوهر و لعل
به سنگ اندر گرفتارند یا خوار
اگر خوار است و بی‌مقدار یمگان
مرا اینجا بسی عز است و مقدار
اگرچه مار خوار و ناستوده است
عزیز است و ستوده مهرهٔ مار
نشد بی‌قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لولی شهوار
گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند
نروید جز که در سرگین و شد یار
توی بار درخت این جهان، نیز
درختی راستی بارت ز گفتار
تو خواهی بار شیرین باش بی‌خار
به فعل اکنون و، خواهی خار بی‌بار
اگر بار خرد داری، وگر نی
سپیداری سپیداری سپیدار
نماند جز درختی را خردمند
که بارش گوهر است و برگ دینار
به از دینار و گوهر علم و حکمت
کرا دل روشن است و چشم بیدار
درختت گر ز حکمت بار دارد
به گفتار آی و بار خویش می‌بار
اگر شیرین و پر مغز است بارت
تو را خوب است چون گفتار کردار
وگر گفتار بی‌کردار داری
چو زر اندود دیناری به دیدار
به پیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیر بس، لبهات سوفار
سخن را جای باید جست، ازیرا
به میدان در، رود خوش اسپ رهوار
سخن پیش سخن‌دان گو، ازیرا
سرت باید نخست، آنگاه دستار
جز اندر حرب گاه سخت، پیدا
نیاید هرگز از فرار کرار
سخن بشناس و آنگه گو ازیرا
که بی‌نقطه نگردد خط پرگار
سخن را تا نداری پاک از زنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار
چرا خامش نباشی چون ندانی؟
برهنه چون کنی عورت به بازار؟
چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟
گرفتاری به جهل اندر گرفتار
چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد
که با موزه درون رفتی به گلزار؟
پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز
نیابد راحت از بیمار، بیمار
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار، هموار
ز جهل خویش چون عارت نیاید؟
چرا داری همی زاموختن عار؟
اگر ناری سر اندر زیر طاعت
به محشر جانت بیرون ناری از نار
برنجان تن به طاعت‌ها که فردا
به رنج تن شود جانت بی‌آزار
مخور زنهار بر کس گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار
سبک باری کنی دعوی و آنگاه
گناهان کرده بر پشتت به انبار
چو کفتاری که بندندش بعمدا
همی گوید که «اینجاست نیست کفتار»
گر آسانی همی بایدت فردا
مگیر از بهر دنیا کار دشوار
که دنیا را نه تیمار است و نه مهر
ز بهر تن مباش از وی به تیمار
نهنگی بد خوی است این زو حذر کن
که بس پر خشم و بی‌رحم است و ناهار
جهان را نو به نو چند آزمائی؟
همان است او که دیده ستیش صد بار
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار
چو تو سالار دین و علم گشتی
شود دنیا رهی پیش تو ناچار
به کار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می‌داد خواهی، داد پیش آر
مکن گر راستی ورزید خواهی
چو هدهد سر به پیش شه نگون سار
حذر دار از عقاب آز ازیرا
که پر زهر آب دارد چنگ و منقار
اگر با سگ نخواهی جست پرخاش
طمع بگسل زخون و گوشت مردار
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دستت افگار
زحجت پند بشنو کاگه است او
ز رسم چرخ دوار ستمگار
نکرد از جملگی اهل خراسان
کسی زو بیشتر با دهر پیکار
به دین رست آخر از چنگال دنیا
به تقدیر خدای فرد و قهار
گر از دنیا برنجی راه او گیر
که زین بهتر نه راه است و نه هنجار
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴
برکن زخواب غفلت پورا سر
واندر جهان به چشم خرد بنگر
کار خر است خواب و خور ای نادان
با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟
ایزد خرد ز بهر چه داده‌ستت؟
تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟
بر نه به سر کلاه خرد وانگه
بر کن به شب یکی سوی گردون سر
گوئی که سبز دریا موجی زد
وز قعر برفگند به سر گوهر
تیره شب و ستاره درو، گوئی
در ظلمت است لشکر اسکندر
پروین چو هفت خواهر چون دایم
بنشسته‌اند پهلوی یک دیگر؟
چون است زهره چون رخ ترسنده
مریخ همچو دیدهٔ شیر نر؟
شعری چو سیم خود شد، یا خود شد
عیوق چون عقیق چنان احمر؟
بر مبرم کبود چنین هر شب
چندین هزار چون شکفد عبهر؟
گوئی که در زدند هزاران جای
آتش به گرد خرمن نیلوفر
گر آتش است چون که در این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟
بی‌روغن و فتیله و بی‌هیزم
هرگز نداد نورو فروغ آذر
گر آتش آن بود که خورش خواهد
آتش نباشد آنکه نخواهد خور
بنگر که از بلور برون آید
آتش همی به نور و شعاع خور
خورشید صانع است مر آتش را
بشناس از آتش ای پسر آتش‌گر
ور لشکری است این که همی بینی
سالار و میر کیست بر این لشکر؟
سقراط هفت میر نهاد این را
تدبیر ساز و کارکن و رهبر
سبز است ماه و گفت کزو روید
در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر
مریخ زاید آهن بد خو را
وز آفتاب گفت که زاید زر
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر
سیماب دختر است عطارد را
کیوان چو مادر است و سرب دختر
این هفت گوهران گدازان را
سقراط باز بست به هفت اختر
گر قول این حکیم درست آید
با او مرا بس است خرد داور
زیرا که جمله پیشه‌وران باشند
اینها به کار خویش درون مضطر
سالار کیست پس چو از این هفتان
هر یک موکل است به کاری بر؟
سالار پیشه‌ور نبود هرگز
بل پیشه‌ور رهی بود و چاکر
آن است پادشا که پدید آورد
این اختران و این فلک اخضر
واندر هوا به امر وی استاده است
بی‌دار و بند پایهٔ بحر و بر
وایدون به امر او شد و تقدیرش
با خاک خشک ساخته آب تر
چندین همی به قدرت او گردد
این آسیای تیز رو بی در
وین خاک خشک زشت بدو گیرد
چندین هزار زینت و زیب و فر
وین هر چهار خواهر زاینده
با بچگان بی‌عدد و بی مر
تسبیح می‌کنندش پیوسته
در زیر این کبود و تنک چادر
تسبیح هفت چرخ شنوده‌ستی
گر نیست گشته گوش ضمیرت کر
دست خدای اگر نگرفته‌ستی
حسرت خوری بسی و بری کیفر
چشمیت می‌بباید و گوشی نو
از بهر دیدن ملک اکبر
آنجا به پیش خود ندهد بارت
گر چشم و گوش تو نبری زایدر
ایزد بر آسمانت همی خواند
تو خویشتن چرا فگنی در جر؟
از بهر بر شدن سوی علیین
از علم پای ساز و، ز طاعت پر
ای کوفته مفازهٔ بی‌باکی
فربه شده به جسم و، به جان لاغر
در گردن جهان فریبنده
کرده دو دست و بازوی خود چنبر
ایدون گمان بری که گرفته‌ستی
دربر به مهر، خوب یکی دلبر
واگاه نیستی که یکی افعی
داری گرفته تنگ و خوش اندر بر
گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر
زین بی‌وفا، وفا چه طمع داری؟
چون در دمی به بیخته خاکستر؟
چون تو بسی به بحر درافگنده است
این صعب دیو جاهل بدمحضر
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده‌است
این بحر بی‌کرانهٔ بی‌معبر
گریست این جهان به مثل، زیرا
بس ناخوش است و، خوش بخارد گر
با طبع ساز باشد، پنداری
شیری است تازه، پخته و پر شکر
لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش
خاقان خطر ندارد و نه قیصر
گاهی عروس‌وارت پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر
باصد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد باستی و معجر
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمرو و با شغب عنتر
دیوانه‌وار راست کند ناگه
خنجر به سوی سینه‌ت و، زی حنجر
در حرب این زمانهٔ دیوانه
از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر
وز شاخ دین شکوفهٔ دانش چن
وز دشت علم سنبل طاعت چر
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهی است، برو بگذر
شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بی‌برو چه برور
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی‌یاور
نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر
الفنج گاه توست جهان، زینجا
برگیر زود زاد ره محشر
بل دفتری است این که همی بینی
خط خدای خویش بر این دفتر
منکر مشو اشارت حجت را
زیرا هگرز حق نبود منکر
خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی به خانهٔ پیغمبر
گر درشوی به خانه‌ش، بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر
ندهد خدای عرش در این خانه
راهت مگر به راهبری حیدر
حیدر، که زو رسید و ز فخر او
از قیروان به چین خبر خیبر
شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر
قولش مقر و مایهٔ نور دل
تیغش مکان و معدن شور و شر
ایزد عطاش داد محمد را
نامش علی شناس و لقب کوثر
گرت آرزوست صورت او دیدن
وان منظر مبارک و آن مخبر
بشتاب سوی حضرت مستنصر
ره را ز فخر جز به مژه مسپر
آنجاست دین و دنیا را قبله
وانجاست عز و دولت را مشعر
خورشید پیش طلعت او تیره
گردون بجای حضرت او کردر
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر
بی‌صورت مبارک تو، دنیا
مجهول بود و بی‌سلب و زیور
معروف شد به علم تو دین، زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر
ای حجت زمین خراسان، زه!
مدح رسول و آل چنین گستر
ای گشته نوک کلک سخن گویت
در دیدهٔ مخالف دین نشتر
دیبا همی بدیع برون آری
اندر ضمیر توست مگر ششتر
بر شعر زهد گفتن و بر طاعت
این روزگار مانده‌ت را بشمر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵
ای کهن گشته در سرای غرور
خورده بسیار سالیان و شهور
چرخ پیموده بر تو عمر دراز
تو گهی مست خفته گه مخمور
شادمانی بدان که‌ت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور
تا به پیشت یکی دگر فاسق
بیش و بهتر رودت فسق و فجور
یات شاعر به مدح در گوید
شاد بادی و قصر تو معمور
قصر تو زین سخن همی خندد
بر تو، ای فتنه بر سرای غرور
بر تو خندد که غافلی تو ازانک
در سرای غرور نیست سرور
چند رفتند از آن قصور بلند
بهتر و برتر از تو سوی قبور؟
چرخ گردان بسی برآورده‌است
نوحهٔ نوحه‌گر ز معدن سور
شهر گرگان نماند با گرگین
نه نشابور ماند با شاپور
بر کهن کردن همه نوها
ای برادر موکل است دهور
عسلش را به حنظل است نسب
شکرش را برادر است کژور
که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غیور؟
چون زمین پر شکستگی است چرا
آسمان بی تفاوت است و فطور؟
تو چه گوئی، که مر چرا بایست
این همه خاک و آب و ظلمت و نور؟
تا پدید آید اشتر و خر و گاو
مار و ماهی و گزدم و زنبور؟
یا یکی برجهد چو بوزنگان
پای کوبد به نغمت طنبور؟
یا ز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی‌نماز و طهور؟
مر تو را خانه‌ای دریغ آید
زین فرومایگان و اهل شرور
پس چه گوئی ز بهر ایشان کرد
آسمان و زمین غفور شکور؟
تو یکی هندباج ندهی‌شان
چون دهدشان خدای حور و قصور؟
این گمانی خطا و ناخوب است
دور باش از چنین گمانی دور
گرت هوش است و دل ز پیر پدر
سخنی خوب گوش‌دار، ای پور
عالمی دیگر است مردم را
سخت نیکو ز جاهلان مستور
اندرو بر مثال جانوران
مردمانند از اهل علم نفور
غرض ایزد این حکیمانند
وین فرومایگان خسند و قشور
دزد مردان به سان موشانند
وین سبکسار مردمان چو طیور
غمر مردان چو ماهی‌اند خموش
ژاژخایان خلق چون عصفور
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور
خامشی از کلام بیهده به
در زبور است این سخن مسطور
کار تو کشت و تخم او سخن است
بدروی بر چو در دمندت صور
گر بترسی ز ناصواب جواب
وقت گفتن صبور باش صبور
به زن و کودک کسان منگر
اگرت رغبت است صحبت حور
تا تو بر سلسبیل بگزیدی
گنده و تیره شیرهٔ انگور
چه خطر دارد این پلید نبید
عند کاس مزاج‌ها کافور؟
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور
تا به هنگام خواندن نامه
خجلی نایدت به روز نشور
از بد و نیک وز خطا و صواب
چیست اندر کتاب نامذکور؟
همه خواندند، بر تو چیز نماند
یاد نکرده از صحاح و کسور
با دل و عقل و با کتاب و رسول
روز محشر که داردت معذور
بنده‌ای کار کن به امر خدای
بنده با بندگی بود مامور
جز به پرهیز و زهد و استغفار
کار ناخوب کی شود مغفور؟
گر نباشی از اهل ستر به زهد
خواند باید بسیت ویل و ثبور
باز کی گردد از تو خشم خدای
به حشم یا به حاجبان و ستور؟
ای پسر، شعر حجت از برکن
که پر از حکمت است همچو زبور
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر
تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار
چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر
گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان
بر قیرگون سرت که فرو ریخته‌است شیر؟
ز اول چنانت بود گمان اندر این جهان
کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر
از خورد و برد و رفتن بیهوده هر سوئی
اینند سال بود تنت چون ستور پیر
با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب
بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر
وان یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی
با جعد همچو قیر و دمیده درو عبیر
چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان
در زیر رز خزان شده با کوزهٔ عصیر
گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان
هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر
معنی به خاطرم در و الفاظ در دهان
همچون قلم به دست من اندر شده‌است اسیر
دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت
بی من قدح به دست نگیرد همی امیر
پیش وزیر با خطر و حشتمم ازانک
میرم همی خطاب کند «خواجهٔ خطیر»
چشمت همیشه مانده به دست توانگران
تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر
یک سال بر گذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم و نه همسایه‌ت آن فقیر
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر
آن کردی از فساد که گر یادت آید آن
رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر
تیر و بهار دهر جفا پیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خوش خفته چون حمیر
تا آن جوان تیز و قوی را چو جاودان
این چرخ تیز گرد چنین کند کرد و پیر
خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بی‌نور ماند و زشت شد آن صورت هژیر
وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور
آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دریغ فرو مانده‌ای حسیر
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر
دنیات دور کرد ز دین، وین مثل توراست
کز شعر بازداشت تو را جستن شعیر
شر است جمله دنیا، خیر است دین همه
این شر باز داشتت از خیر خیره خیر
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توی، ای بی‌خبر، پنیر
زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر
شیر زمانه زود کند سیر مرد را
چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟
خیره میازمای مر این آزموده را
کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر
گر می‌بکرد خواهی تدبیر کار خویش
بس باشد ای بصیر خرد مر تو را وزیر
این عالم بزرگ ز بهر چه کرده‌اند؟
از خویشتن بپرس تو، ای عالم صغیر
ور می‌بمرد خواهند این زندگان همه
پوزش همی ز بهر چه باید بدین زحیر؟
زی پیل و شیر و اشتر کایشان قوی ترند
ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر؟
وانک این عظیم عالم گردنده صنع اوست
چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقیر؟
زین آفریدگان چو مرا خواند بی گمان
با من ضعیف بنده‌ش کاری است ناگزیر
ورمان همی بباید او را شناختن
بی‌چون و بی چگونه، طریقی است این عسیر
ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر؟
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر
تن گور توست، خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر
از خویشتن بپرس در این گور خویش تو
جان و خرد بس است تو را منکر و نکیر
این گور تو چنان که رسول خدای گفت
یا روضهٔ بهشت است یا کندهٔ سعیر
بهتر رهی بگیر که دو راه پیش توست
سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر
در راه دین حق تو به رای کسی مرو
کو را ز رهبری نه صغیر است و نه کبیر
بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن
با چشم کور نام نهاده‌است بوالبصیر
بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت
روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر
دست علی گرفت و بدو داد جای خویش
گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر
ای ناصبی اگر تو مقری بدین سخن
حیدر امام توست و شبر وانگهی شبیر
ور منکری وصیت او را به جهل خویش
پس خود پس از رسول نباید تو را سفیر
علم علی نه قال و مقال است عن فلان
بل علم او چو در یتیم است بی‌نظیر
اقرار کن بدو و بیاموز علم او
تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر
آب حیات زیر سخن‌های خوب اوست
آب حیات را بخور و جاودان ممیر
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸
ای چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر
وز موی و رخم تیرگی و نور برون تاخت
تا زنده شب تیره پس روز منور
هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت
آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور
من قول جهان را به ره چشم شنودم
نشگفت که بسیار بود قول مبصر
قولی به قلم گوید گویا به کتابت
قولی به زفان گوید مشروح و مفسر
مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو
مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر
گر قول مزور سخنی باشد کان را
گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر
پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند
کاین دهر همی گوید هموار و مستر
وز حق جز از حق نزاده‌است و نزاید
وین قاعده زی عقل درست است و مقرر
پس هرچه همی زیر شب و روز بزایند
فرزند دروغند و مزور همه یکسر
زین است تراکیب نبات و حیوان پاک
بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر
ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن
صورت گر علوی و لطیف است بدو در
صورت گر جوهر هم جوهر بود ایراک
صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر
یک جوهر ترکیب دهنده‌است و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور
زنده نشد این سفلی الا که به صورت
پس صورت جان است در این جسم محضر
ور عاریتی بود بر این سفلی صورت
ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر
وان گوهر کو زنده به ذات است نمیرد
پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر
ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم
مانندهٔ قصری شده پرنور و معنبر
بی‌بهره چرا مانده‌است این جان تو زین تن
بی‌دانش و تمییز همانند یکی خر؟
دانی که چو فر تن تو صورت جسمی است
جز صورت علمی نبود جان تو را فر
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بی‌مر در این حصن مدور
وانگاه در این حصن تو را حجر گکی داد
آراسته و ساخته به اندازه و در خور
بگشاده در این حجره تورا پنج در خوب
بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر
هر گه که تو را باید در حجر گک خویش
یک نعمت از این حصن درون خوان ز یکی در
فرمان بر و بنده‌است تو را حجر گک تو
خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر
این پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را
تا هردو گهر داد بیابند ز داور
چندان که سوی تن تو سه در باز گشادی
بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر
بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش
امروز که در حجره مقیمی و مجاور
بنگر که کجا می‌روی، ای رفته چهل سال
زین کوی بدان دشت وزین جوی بدان جر
عمر تو نبینی که یکی راه دراز است
دنیات بدین سر بر و عقبیت بدان سر؟
آنی تو که یک میل همی رفت نیاری
بی‌توشه و بی‌رهبری از شهر به کردر
کوتوشه و کورهبرت، ای رفته چهل سال
چون آب سوی جوی ز بالا سوی محشر؟
بنگر که همی بری راهی که درو نیست
آسایش را روی نه در خواب و نه در خور
بنگر که همی سخت شتابی سوی جائی
کان یابی آنجای که برگیری از ایدر
هر چیز که بایدت در این راه بیابی
هر چند روان است درو لشکر بی‌مر
زنهار که طرار در این راه فراخ است
چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر
پرهیز که صیادی ناگاه نگیردت
کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر
این گوید «بر راه منم از پس من رو»
وان گوید «طباخ منم توشه ز من خر»
شاید که بگریند بر آن دین که بدو در
فرند نبی را بکشد از قبل زر
شاید که بگریند بر آن دین که فقیهانش
آنند که دارند کتاب حیل از بر
گر فقه بود حیلت و، محتال فقیه است
جالوت سزد حاکم و هاروت پیمبر
ور یار رسول است کشندهٔ پسر او
پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر
بندیش از این امت بدبخت که یکسر
گشتند همه کور ز شومی‌ی گنه و، کر
جز کر نشود پیش سخن‌گوی غنوده
جز کور کند پیش خر و، شیر موخر؟
بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود
بودند همه چون خر و او بود غضنفر
آن کس که مرو را به یکی جاهل بفروخت
بخرید و ندانست مغیلان زصنوبر
دیوانه بود آنکه کله دارد در پای
وز بیهشی خویش نهد موزه به سر بر
بودند همه موزه و نعلین، علی بود
بر تارک سادات جهان یکسره افسر
میمون شجری بود پر از شاخ شجاعت
بیخش به زمین شاخش بر گنبد اخضر
برگش همه خیرات و ثمارش همه حکمت
زان برگ همی بوی و از آن یار همی خور
او بود درختی که همی بیعت کردند
زیرش گه پیغمبر با خالق اکبر
و امروز ازو شاخی پربار به جای است
با حکمت لقمانی و با ملکت قیصر
بل فخر کند قیصر اگر چاکر او را
فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر
زیر قلم حجت او حکمت ادریس
خاک قدم استر او تاج سکندر
در حضرت از آن خوی خوش و طلعت پر نور
افلاک منور شد و آفاق معطر
از لشکر زنگیس رخ روز مقیر
وز لشکر رومیش شب تیره مقمر
میراث رسیده است بدو عالم و مردم
از جد شریف و پدرش احمد و حیدر
شمشیر و سخن معجز اویند جهان را
وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر
بندهٔ سخن اویند احرار خود امروز
فرداش ببند آیند اوباش به خنجر
او را طلب و بر ره او رو که نشسته است
جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر
وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر،
داروی دل گمره و افسون محیر
وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم
اندر ره دین عاجز و بی‌توشه و رهبر
بسیار گشادند به پیشم در دعوی
دعوی‌ها چون کوه و معانیش کم از ذر
بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند
مانندهٔ مرغی است که او را نبود پر
با بانگ یکی باشد بی‌معنی گفتار
بی‌بوی یکی باشد خاکستر و عنبر
تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ
نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر
رفتم به در آنکه بدیل است جهان را
از احمد و از حیدر و شبیر و ز شبر
آن کس که زمینی به جز از درگه عالیش
امروز به جمع حکما نیست مشجر
قبلهٔ علما یکسر مستنصر بالله
فخر بشر و حاصل این چرخ مدور
وز جهل بنالیدم در مجلس علمش
عدلش برهانیدم از این دیو ستمگر
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف و مشهر
وانگاه مرا بنمود این خط الهی
مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر
تا راه بدید این دل گمراه و به جودش
بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر
بنمود مرا راه علوم قدما پاک
وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر
بر خاطرم امروز همی گشت نیارد
گر فکرت سقراط بود پر کبوتر
اقوال مرا گر نبود باورت، این قول
اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر
تا هیچ کسی دیدی کایات قران را
جز من به خط ایزد بنمود مسطر
در نفس من این علم عطائی است الهی
معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر
آزاد شد از بندگی آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر
بندیش که مردم همه بنده به چه روی است
تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر
دین گیر که از بی‌دینی بنده شده‌ستند
پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر
گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر
مولای خداوند جهان باشی و چون من
زان پس نشوی نیز بدین در نه بدان در
ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش
بندهٔ می و طنبور و ندیم لب ساغر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱
ای به هوا و مراد این تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار
در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر
وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار
آز تو را گل نماید ای پسر از دور
لیک نباشد گلش مگر همه جز خار
آز، گر او را امین کنی، بستاند
او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار
بار و بزه از تو بر خره کرده‌است
ای شده چوگانت پشت در بزه و بار
مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد
زیرک خر بنده زیر بار به خروار
خر سپس جو دوید و تو سپس نان
اکنون در زیر بار می‌رو خروار
خوار که کردت به پایگاه شه و میر
در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار
تن که تو را خوار کرد چون که نگوئیش
«خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟
چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟
اینت والله بزرگ و زشت یکی عار!
گر تو بدانستیئی که فضل تو بر خر
چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟
فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود
عقل و سخن نیست جز که هدیهٔ جبار
عقل و سخن مر تو را به کار کی آید
چون تو به می مست کرده‌ای دل هشیار؟
کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر
کار سخن نیز نیست جز همه گفتار
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بی کار
چون که خرد را دلیل خویش نکردی
بر نرسیدی ز گشت گنبد دوار؟
هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد
کار عظیم است چیست عاقبت کار
من چه به کارم خدای را که ببایست
کردن چندین هزار کار و بیاوار
گرش نبودم به کار بیهدگی کرد
بیهدگی ناید از مهیمن قهار
واکنون تدبیر چیست تام بباید
بد، چو برون بایدم همی شد از این دار
عقل ز بهر تفکر است در این باب
بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار
عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است
پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار
چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی
پس چه تو ای بی‌خرد چه آن خر بی‌کار
نیست خبر سرت را هنوز کنون باش
جو نسپرده است پای تو خر با بار
چرخ همی بنددت به گشت زمان پای
روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار
عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد
خواهی تو عمر باش و خواهی عمار
تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار
چندین در معصیت مدو به چپ و راست
چون شتر بی‌مهار و اسپ بی‌افسار
یاد نیاید ز طاعتت نه ز توبه
اکنون که‌ت تن ضعیف نیست و نه بیمار
راست که افتادی و زخواب و زخور ماند
آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار
بی‌گنهی تات کار پیش نیاید
وانگه که‌ت تب گلو گرفت گنه‌کار
چونت بخواهند باز عاریتی جان
از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار
تو بسگالی که نیز باز نگردی
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار
وانگه چون به‌شدی، زمنظر توبه
باز درافتی به‌چاه جهل نگونسار
عذر طرازی که «میر توبه‌م بشکست»
نیست دروغ تو را خدای خریدار
راست نگردد دروغ و زرق به چاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار
میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت
چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟
میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت،
ای شده گم ره، به دوخته‌است به مسمار؟
چون که بدان یک قدح که داد تو را میر
با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟
بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است
چون سوی طباخ چشم مردم ناهار
نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است
کز حشم و میر زور یافتی و یار؟
ای به شب تار تازنان به چپ و راست
برزنی آخر سر عزیز به دیوار
روزی پیش آیدت به آخر کان روز
دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار
گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز
ایزد باشد تو را به حشر نگه‌دار
امروز آزار کس مجوی که فردا
هم ز تو بی‌شک به‌جان تو رسد آزار
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم
پیش من از قول و فعل خویش چنان مار
جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است
سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار
چون ندهی داد و داد خویش بخواهی
نیست جزین هیچ اصل و مایهٔ پیکار
داد تو داده است کردگار، تو را نیز
داد ز طاعت به‌داد باید ناچار
ور ندهی داد کردگار به طاعت
بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار
هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت
حکمت چون در و پند سخته به معیار
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶
بنالم به تو ای علیم قدیر
از اهل خراسان صغیر و کبیر
چه کردم که از من رمیده شدند
همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟
مقرم به فرقان و پیغمبرت
نه انباز گفتم تو را نه نظیر
نگفتم مگر راست، گفتم که نیست
تو را در خدائی وزیر ای قدیر
به امت رسانید پیغام تو
رسولت محمد بشیر و نذیر
قران را به پیغمبرت ناورید
مگر جبرئیل آن مبارک سفیر
مقرم به مرگ و به حشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر
نخوردم برایشان به جان زینهار
نجستم سپاه و کلاه و سریر
سلیمان نیم، همچو دیوان ز من
چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟
همان ناصرم من که خالی نبود
زمن مجلس میر و صدر وزیر
به نامم نخواندی کس از بس شرف
ادیبم لقب بود و فاضل دبیر
ادب را به من بود بازو قوی
به من بود چشم کتابت قریر
به تحریر الفاظ من فخر کرد
همی کاغذ از دست من بر حریر
دبیری یکی خرد فرزند بود
نشد جز به الفاظ من سیر شیر
دبیران اسیرند پیش سخن
سخن پیش طبعم به طبع است اسیر
اگر سیر کشتم همی بشکفید
به اقبال من نرگس از تخم سیر
مرا بود حاصل ز یاران خویش
به شخص جوان اندرون عقل پیر
کنون زان فزونم به هر فضل و علم
که طبعم روان است و خاطر منیر
بجای است در من به فضل خدای
همان فهم و آن طبع معنی پذیر
به چاه اندرون بودم آن روز من
بر آوردم ایزد به چرخ اثیر
از این قدر کامروز دارم به علم
نبوده‌ستم آن روز عشر عشیر
گر آنگه به دنیا تنم شهره بود
کنون بهترم چون به دینم شهیر
گر از خاک و از آب بودم، کنون
گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر
کنون میر پیشم ندارد خطر
گر آنگه خطر داشتم پیش میر
ز دین‌اند پیشم به دنیا درون
عزیزان ذلیل و خطیران حقیر
اگر میر میر است و کامش رواست
چنان که‌ش گمان است، گو شو ممیر
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟
چه بایدت رغبت به شیره کنون
که چون شیر گشته‌است بر سرت قیر؟
گلی تازه بوده‌ستی، آری، ولیک
شده‌ستی کنون پژمریده زریر
نیارد کنون تازگی باز تو
نه خورشید تابان نه ابر مطیر
یکی سرو بودی چو آهن قوی
تو را سرو چنبر شد آهن خمیر
هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر
نباشد، چه باک است، رویت هژیر؟
چو تیرت سخن باید ایرا که نیست
گناه تو گر نیست قدت چو تیر
بدان منگر ای خواجه کز ظاهری
نبینی همی مرد دین را ظهیر
بصارت بیلفغد باید که تو
ز خر به نه ای گر به چشمی بصیر
بیاموز و ماموز مر عام را
زعلم نهانی قلیل و کثیر
به خوشهٔ قران در ببین دانه را
به انگور دین در رها کن عصیر
گر از تو چو از من نفورست خلق
تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر
دلم پر ز درد است، جهال خلق
زمن جمله زین‌اند دل پر زحیر
اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟
رها کرده‌ام پیش موشان پنیر
نجنبد زجای،ای‌پسر،چون درخت
به باد سحرگاه کوه ثبیر
اگر دیو بستد خراسان ز من
گواه منی ای علیم قدیر
خراسانیان گر نجستند دین
بتر زین که خودشان گرفتی مگیر
به پیش ینال و تگین چون رهی
دوانند یکسر غنی و فقیر
چو عادند و ترکان چو باد عقیم
بدین باد گشتند ریگ هبیر
مثالی از امثال قرآن تو را
نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر
بیاویزد آن کس به غدر خدای
که بگریزد از عهد روز غدیر
چه گوئی به محشر اگر پرسدت
از آن عهد محکم شبر با شبیر؟
گر امروز غافل توی همچنین
بر این درد فردا بمانی حسیر
وگر پند گیری زحجت، به حشر
تو را پند او بس بود دستگیر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته‌است بدو نیز مناز
ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی
سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز
گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز
آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز
از آن ناز گذشته بگرفته است تو را
بند آن ناز تو را چیست مگر مایهٔ آز؟
کار دنیای فریبنده همه تاختن است
پس دنیای فریبندهٔ تازنده متاز
چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو
چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟
عمر پیری چو جوانی مده‌ای پیر به باد
تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز
گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز
باز گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت
به خرد کوش، چو دیوان چه دودی باز فراز؟
باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع
کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز
جفت خیر است خرد، زو ستم و شر مخواه
خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟
خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان
باز گرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز
خرد است آنکه تو را بنده شده‌ستند بدو
به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز
خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو
زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز
چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت
مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز
بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب
به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز
گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین
چون تو خود می‌نگری من نکنم قصه دراز
آب جوئی و، سقا را چو سفال است دهان
حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز
علما را که همی علم فروشند ببین
به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز
هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع
دهن علم فراز و دهن رشوت باز
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب
طبع ساز وطربی یابیش و رود نواز
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده‌است تو را رخصت و داده است جواز
می و قیمار و لواطت به طریق سه امام
مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز!
اگر این دین خدای است و حق این است و صواب
نیست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز
آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز
سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز
زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان
دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز
نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما، نکند ترک طراز
لاجرم خلق همه همچو امامان شده‌اند
یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز
گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند
ای پسر، خویشتن خویش تو دیوانه مساز
بشنو این پند به دین اندر و بر حق بایست
خویشتن کژ مگر خیره چو آهو و گراز
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز
به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راست‌تر است ای پسر از تار طراز
به چپ و راست شده است از ره دین آنکه جهان
بر دراعه‌ش به چپ و راست به زر بست طراز
شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم
نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز
ور بپرسیش یک مشکل گویدت به خشم
«سخن رافضیان است که آوردی باز!»
به سؤال تو چو درماند گوید به نشاط
«بر پیمبر صلواتی خوش خواهم به آواز!»
صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو
نیست آگاه هنوز، ای پسر از نرخ پیاز
خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست
چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز
سرد و تاریک شد، ای پور، سپیده دم دین
خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز
داد گسترده شود، گرد کند دامن جور
باز شیطان به زمین آید باز از پرواز
علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو
باز گردند سرانجام و بباشند انباز
روی جان سوی امام حق باید کردنت
گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز
سخن حکمتی ای حجت زر خرد است
به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸
ای خداوند این کبود خراس
صد هزاران تو را ز بنده سپاس
که به آل رسول خویش مرا
برهاندی از این رمهٔ نسناس
تا متابع بوم رسول تو را
نروم بر مراد خویش و قیاس
هم مقصر بوم به روز و به شب
به سپاست بر آورم انفاس
شکر و حمد تو را زبان قلم است
بندگان را و روز و شب قرطاس
نامه‌ها پیش تو همی آید
هم ز بیدار دل هم از فرناس
هیچ کاری از این دو نامه برون
نکند کافر و خدای‌شناس
آتش دوزخ است ناقد خلق
او شناسد ز سیم پاک نحاس
داد من بی‌گمان بر آیدمی
روز حشر از نبیرهٔ عباس
وز گروهی که با رسول و کتاب
فتنه‌گشتند بریکی به قیاس
این ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسلهٔ وسواس
من چه کردم اگر بدان جاهل
نفرستاد وحی رب‌الناس؟
با نبوت چه کار بود او را
چون برفت از پس رش و کرباس؟
لاجرم امتش به برکت او
کوفته‌ستند پای خویش به فاس
دو مخالف بخواند امت را
چو دو صیاد صید را سوی داس
برده‌گشتند یکسر این ضعفا
وان دو صیاد هر یکی نخاس
به خراسی کشید هر یک‌شان
که سزاوارتر ز خر به خراس
هر چه کان گفت «لایجوز چنین»
آن دگر گفت «عندنا لاباس»
اینت مسکر حرام کرد چو خوگ
وانت گفتا بجوش و پر کن طاس
دو مخالف امام گشته‌ستند
چون سیاه و سپید و خز و پلاس
نشد از ما بدین رسن یک تا
هر که بشناخت پای خویش از راس
لیکن اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس
از ره نام همچو یک دگرند
سوی بی‌عقل هرمس و هرماس
لیکن از راه عقل هشیاران
بشناسند فربهی ز اماس
ای خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند اخماس
سخت بد گشت نقدها مستان
درم از کس مگر به سخت مکاس
دور باش از مزوری که به مکر
دام قرطاس دارد و انقاس
تیزتر گشت و جهل را بازار
سوی جهال صد ره از الماس
نیست از نوع مردم آنک امروز
شخص و انواع داند و اجناس
خرد و جهل کی شوند عدیل؟
بز را نیست آشنا رواس
می‌شتابد چو سیل سوی نشیب
خلق سوی نشاط و لهو و لباس
من همانا که نیستم مردم
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس
تا اساس تنم به پای بود
نروم جز که بر طریق اساس
پاس دارم ز دیو و لشکر او
به سپاس خدای بر تن، پاس
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹
وبال است بر مرد عمر درازش
چو عمر درازش فزود اندر آزش
سوی چشمهٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش
هر آن ناز کغاز او آز باشد
مدارش به ناز و مخوان جز نیازش
به نازی کزو دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟
به خواب اندر است، ای برادر، ستمگر
چه غره شده‌ستی بدان چشم بازش؟
کرا در زیان کسان سود باشد
نداند خردمند باز از گرازش
مکن چشم بر بد کنش بازو گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش
که در مهر او کینه بسته است ازیرا
که بسته است چشم دل این مهره بازش
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بر این کرهٔ دور تازش
که خود زود بندازد این شوم کره
بناگاه در چاه هفتاد بازش
جهان فریبنده را نوش بر روی
چو زهر است در پیش و رنج است نازش
کرا داد چیزی کزو باز نستد؟
کرا برگرفت او که نفگند بازش؟
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدش هرگز نوازش
نمازت برد گرش خواری نمائی
وزو خوار گردی چو بردی نمازش
به راحت شدم من چو زو بازگشتم
درست است این قول و این است رازش
نبینی که گر بازگشتی، به ساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش
زگیتی حذر ساز و با او دوالک
مباز و برون کن دل از چنگ بازش
دل از راه دنیا به دین بازگردان
زعلم و عمل جوی زاد و جهازش
کند باز هرگز مگر دست طاعت
دری را که کرده‌است عصیان فرازش؟
اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
مکن خیره رنجه به راه حجازش
دلت گر ز بی‌طاعتی زنگ دارد
هلا به آتش علم و طاعت گدازش
کرا جامهٔ عز بربود دنیا
به دین باز گردد بدو اعتزازش
یکی خوب دیبا شمر دین حق را
که علم است و پرهیز نقش و طرازش
کرا دست کوتاه یابی ز دانش
مشو فتنه بر مال و دست درازش
سزد گر ننازی تو بر صحبت او
وگر همچو نرگس بود پی پیازش
کرا ره گشاده شود سوی دانش
حقیقت شود سوی دانا مجازش
و گر چند پنهان و معزول باشد
نداند سرافراز جز سرفرازش
که نادان همان خوی بد پیشت آرد
وگر پاره پاره ببری به گازش
نسازد تو را طبع با گفتهٔ او
چو گفتار تو نوفتد طبع سازش
کسی کو به شهر محبت نیاید
بده سوی دشت عداوت جوازش
به حجت نگه کن که در دین و دنیا
چگونه است از این ناکسان احترازش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴
گرامی چو مال و قوی چون جبال
نکو چون جوانی و خوش چون جمال
کهن گشته‌ای تن نه‌ای بل نوی
فزاینده در گردش ماه و سال
ازو ناشده حال دوشیزگی
ولیکن پسوده مر او را رجال
همو مایهٔ زهد و دین هدی
همو مایهٔ کفر و شرک و ضلال
رهائی نیابد هم از مرگ خویش
مبارز چو عاجز شود در قتال
هر آنگه کزو باز ماند خطیب
فزاید برو بی‌سعالی سعال
فزونتر شود چون دوتائی کنمش
دوتا چون کنندش بکاهد دوال
همش گرم و هم سرد خواهی ولیک
مدانش نه آتش نه آب زلال
سرمایهٔ مال مرد حکیم
ولیکن ندزددش ازو کس چو مال
چه چیزی است؟ چیزی است این کز شرف
رسولش لقب داد «سحر حلال»
عروس سخن را نداده‌است کس
بجز حجت این زیب و این بال و یال
سخن چون منش پیش خواندم ز فخر
به صدر اندر آمد ز صف النعال
سخن کر گسی پیر پرکنده بود
به من گشت طاووس با پر و بال
به من تازه شد پژمریده سخن
چو ز افسون یوسف زلیخای زال
به عالی فلک برکشد سر سخن
ز بس فخر چون منش گویم «تعال»
به قلعهٔ سخن‌های نغز اندرون
نیامد به از طبع من کوتوال
مرا بر سخن پادشاهی و امر
ز من نیست بل کز رسول است و ال
مرا جز به تایید آل رسول
نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال
امام زمان وارث مصطفی
که یزدانش یار است و خلقش عیال
زجد چون بدو جد پیوسته بود
به رحمت مرا بهره داد از خیال
به تایید او لاجرم علم و زهد
گرفته است در جانم آرام و هال
خدایم سوی آل او ره نمود
که حبل خدای است و خیر الرجال
چه چیزند با کوه علمم کنون
حکیمان یونان؟ صغار التلال
ندارد خطر لاجرم مشکلات
سوی من، چو زی کوه باد شمال
جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک
به قول جهان تو نداری کمال
چه گویدت؟ گوید: کدام است پیش
درخشنده ایام و تاری لیال؟
چرا مه چو خور بر یکی حال نیست
گهی بدر چون است و گاهی هلال؟
ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی
نهاده است زی تو نوادر سؤال
امیر است شیری که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال
کرا نیست از سر خلقت خبر
چو زینها بپرسی بگرددش حال
چو پرسیش از این سرهای قوی
فرو ماند از قدرت ذوالجلال
بدین کار اگر نیست چندین خلاف
در این حال گویند چندین محال
کسی کو بگرداند از قبله روی
قذالش بود روی و رویش قذال
بعید است نابوده وای ناصبی
یکی زی یمین و یکی زی شمال
ولیکن تو خر کوری از چشم راست
ازینی چنین نحس و شوم و ژکال
به علم ارت بینا شود چشم راست
جوان بخت گردی و مسعود فال
سوی راستم من تو را، سوی من
یکی بنگر و چشم کورت بمال
به دل یابی ار سوی من بنگری
ز ارزیز و قلعیت سیم حلال
تو را جهل نال است و بار است عقل
چو بی‌بار ماندی قوی گشت نال
از این زشت نال ار ننالی رواست
ولیک ار بنالی بدان بار نال
چرا گر خداوند قولی و فعل
پری باشی از قول و دیو از فعال؟
همی بالدت تن سپیداروار
ز بی‌دانشی مانده جان چون خلال
تنت از ره طبع بالد همی
به جان از ره دانش خویش بال
نهالی است مردم که علمش بر است
بها جز به بارش نگیرد نهال
جهان را مپندار دار القرار
بل الفنج گاهی است دارالرحال
جهان بر تو چون بد سگالد همی
تو فتنه چرائی بدین بد سگال؟
سفالی شدت شخص از این سفله چرخ
تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟
نگر تا در این چون سفالینه تن
به حاصل شد از تو مراد کلال
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی‌زوال
چشیدی بسی چرب و شیرین و شور
چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟
ز بهر خورت پشت شد زیر بار
خران را همین است زی ما مثال
ولیکن ز خر بارش افتاد و، ماند
گران‌بار بر پشت تو لایزال
نگر تا نگوئی که در فعل بد
هزاران مرا هست یار و همال
که این قول آنگه درست آمدی
که یارت ز تو برگرفتی وبال
هزاران هزاران گروگان شده‌است
به آتش بدین جاهلانه مقال
به الفنج گاه اندرونی بکوش
که جز مرد کوشا نیابد منال
سخنهای حجت به نزد حکیم
بلند است و پر منفعت چون جبال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶
امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول
بیشتر جز مر ستوران را نمانند، ای رسول
گر نگشته‌ستند فتنه بر جهان از دین حق
چون جهانند و طلب گار جهانند، ای رسول؟
از قوی عهدی که کردی بر همه روز غدیر
چون خر از نشتر جهانند و رمانند، ای رسول
سود دنیا را همی جویند و نندیشند هیچ
گرچه از دین و شریعت بر زیانند، ای رسول
چون زمان داده است تا محشر خدای ابلیس را
جمله قومش بر امید آن زمانند، ای رسول
زانکه خان دوستی دیو شد دل شان همه
دشمنان اهل بیت و خاندانند، ای رسول
این مسلمانان به نام، از کشتن اولاد تو
چون جهودان نیز پیغمبر کشانند، ای رسول
روی گرداننده از پاکیزه فرزندان تو
کور و گمره بر طریق این و آنند، ای رسول
بی‌گمان چون بر وصی و اولاد او دشمن شدند
بر تو ای خیرالبشر پس بی گمانند، ای رسول
چون خروسان بر زدن دعوی کنند اینها ولیک
وقت حجت پر کنیده ماکیانند، ای رسول
چون فقیهان خوانم اینها را، که علم فقه را
جز که از بهر ریاست می‌نخوانند، ای رسول؟
بر زبان هر کو براند نام فرزندان تو
چون مرا از خان و مان او را برانند، ای رسول
وز طمع در جامگی و خوردن مال یتیم
مانده بر درگاه میر و شاه و خانند، ای رسول
هر که زیشان چیزکی پرسد ز علم فقه ازو
بر امید ساخته زنبیل و خوانند ای رسول
پر لجاجند از مذاهب تا چو آید میزبان
بر طریق و مذهب این میزبانند، ای رسول
چشم دل در پیش حق می‌باز نتوانند کرد
وز جهالت جان به باطل برفشانند،ای رسول
آز آن فرعون دورت جاودان آورد خلق
امت فرعون دور و جاودانند، ای رسول
جاودان را امتند و نیستند آگاه ازان
جادوان اندر عذاب جاودانند، ای رسول
از مصیبت‌های فرزندان تو چون بشنوند
زان شنودن بخت بد را شادمانند، ای رسول
دوستان خاندان اندر میان دشمنان
همچو میوهٔ خوش به برگ اندر نهانند،ای رسول
عهد فرزندانت را تعویذ گردن کرده‌اند
تا بدان ز ابلیس دور اندر امانند، ای رسول
مؤمنان چون تشنگانند و امامان زمان
ابر رحمت را بر ایشان آسمانند، ای رسول
رحمت ایزد توی بر خلق و، فرزندان تو
همچو تو بر ما رحیم و مهربانند، ای رسول
دوستان اهل بیت تو به نور علمشان،
چون به قیمت زر، به حکمت داستانند،ای رسول
چون وصی را رد کرده‌ستند امت بیشتر
از پس بهمان و شاگرد فلانند، ای رسول؟
جز که ما را نیست معلوم این که فرزندان تو
خازن علمند و گنجور قرانند، ای رسول
جز که شیعت کس نمی‌گوید رحیق و سلسبیل
ناصبی یکسر همه جویای نانند، ای رسول
فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه
نیستند اینها قرآن خوان، طوطیانند، ای رسول
لفظ بی‌معنی چه باشد؟ شخص بی‌جان از قیاس
اهل بیتت شخص دین را پاک جانند، ای رسول
خلق را از بهر معنی قران باید امام
این امامان مزور بی‌بیانند، ای رسول
این امامان سوی اهل حکمت از بی‌حاصلی
همچنان کاندر بیابان نردبانند، ای رسول
شاعیان مر ناصبی را در سؤال مشکلات
راست همچون در نواله استخوانند، ای رسول
شیعت حق را امامان زمان اهل بیت
از پی ابلیس دور اندر امانند، ای رسول
دل گران دارند شیعت بر سبکساران خلق
رایگان این ناکسان را بر کران‌اند، ای رسول
چون به مشکل‌های تاویلی بگیرم راهشان
جز بسوی زشت گفتن ره ندانند، ای رسول
چون نگشتند از طریق بهتری این امتت
بد سگال و بد فعال و بد نشانند، ای رسول
در میان خلق دین حق نمانده‌ستی ولیک
اهل بیت و مؤمنان اندر میانند، ای رسول
ار تو مردم بودیی و امروز امت مردمند
پس نپندارم که اینها مردمانند، ای رسول
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰
دام است جهان تو، ای پسر، دام
زین دام ندارد خبر دد و دام
در دام به دانه مباش مشغول
دانهٔ تو چه چیز است جز می و جام؟
خور خوار شده‌ستی چو مرغ لیکن
ناچاره پشیمان شوی به فرجام
امید چه داری که کام یابی؟
در دام کسی کام یابد ای خام؟
کامستی اگر پایدی، ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام
زین قد چو تیر و الف چه لافی؟
کین زود شود چون کمان و چون لام
جان وام خدای است در تن تو
یک روز ز تو باز خواهد این وام
گر باز دهی وام او به خوشی،
ور نی بستاند به کام و ناکام
اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام
چون با پدرت چاشت خورد گیتی
ناچار خورد با تو ای پسر شام
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام
لیکن سوی مرد خرد خوشی‌هاش
زهر است همه چون فروشد از کام
گیتی چو دو در خانه است، او را
آغاز یکی در، دگر در انجام
زین در چو در آئی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام
بیهوده چه داری طمع در این جای
آرام؟ که این نیست جای آرام
بس بی خطر و خوار کام یابی
زین جای بی‌اندام و عمر سوتام
دل را ز جهان بازکش که گیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام
ای بس ملکان را که او فرو خورد
با ملکت و با چاکران و خدام
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟
گیرم که توی اردوان و بهرام
از بهر چه اندر سرای فانی
بردی علم ای خام خیره بر بام؟
ناتام در این جایت آوریدند
تا روزی از این جا برون شوی تام
اسلام دبستان توست و عالم
مانند سرائی است خوش پر اصنام
در خانهٔ استاد علم و دینت
پیغمبرت استاد و چوب صمصام
اسلام دبستان توست، پورا،
بتخانه پر اسپ است و مال و استام
بنگر که چگونه از این دبستان
بگریخته سوی بتان شد این عام
اینها که همه فتنهٔ بتانند
از دین چه به کارستشان مگر نام؟
آنک او بدود پیش میر ده میل
هرگز نرود زی نماز ده گام
این غاشیه کش گشته پیش غالب
وان بسته میانک به پیش بسطام
زی عامه چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام
این دیو سران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام
گر رام شدند این خران بتان را
باری تو اگر خر نه‌ای مشو رام
دانی که محال است اگر بماند
ارواح چنین در سرای اجسام
دانی که چون این جای نیست جائی است
روحی که مجرد شده است از اندام
یک یک چو برون می‌روند از این جا
این کار به آخر رسد سرانجام
آن گاه بیابند داد هر کس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام
آن روز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام
غایب نشده است ایچ از اول کار
تا آخر چیزی ز علم علام
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفرید و اجرام
این حکم د راین کارکرد پیداست
با آنکه رسول آمده است و پیغام
لیکن نکند حکم حاکم عدل
تا وقت نیاید فراز و هنگام
امروز بد و نیک می‌نویسند
بی‌کار نمانده است و یافه اقلام
غره چه شده‌ستی به عمر فانی
مشتاب به کار و ز دیگ ماشام
کاین گنبد گردان گرد بدرام
شوریده بسی کرد کار پدرام
گر حاکم حکام را مقری
در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟
«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست
لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»
امروز بده داد خویش کایزد
فردا همه بر حق راند احکام
وز تو نپذیرند اگر تو فردا
گوئی که چنین بود قسم قسام
از حجت بشنو سخن به حجت
بر حجت حجت به دل بیارام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳
گر مستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم
زیرا که تا به صبح شب دوشین
بیدار داشت بادک نوشینم
حیران و دل شکسته چنین امروز
از رنج وز تفکر دوشینم
زنهار ظن مبر که چنین مسکین
اندر فراق زلفک مشکینم
یا ز انده و غم الفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرینم
نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون
کز عارضین چو خوشهٔ نسرینم؟
بل روز و شب به قولی پوشیده
پندی همی دهند به هر حینم
آئین این دو مرغ در این گنبد
پریدن و شتاب همی بینم
پس من به زیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم
در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده است ریاحینم
از دیدن دگر دگر آئینش
دیگر شده‌است یکسره آئینم
بازی گری است این فلک گردان
امروز کرد تابعه تلقینم
زیرا که دی به جلوه برون آورد
آراسته به حلهٔ رنگینم
بر بستر جهالت و آگنده
یکسر به خواب غفلت بالینم
و امروز باز پاک ز من بربود
آن حلهای خوب و نوآئینم
یکچند پیشگاه همی دیدی
در مجلس ملوک و سلاطینم
آزرده این و آن به حذر از من
گفتی مگر نژادهٔ تنینم
آهو خجل ز مرکب رهوارم
طاووس زشت پیش نمد زینم
واکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم
زین گونه کرد با من بازی‌ها
پرکین دل از جفای فلک زینم
واکنون که چون شناختمش زین پس
برگردم و ازو بکشم کینم
نندیشم از ملوک و سلاطینش
دیگر کنم رسوم و قوانینم
با زخم دیو دنیا بس باشد
پرهیز جوشن و زرهم دینم
سلطان بس است بر فلک جافی
فخر تبار طاها و یاسینم
«مستنصر از خدای» دهد نصرت
زین پس بر اولیای شیاطینم
ارجو که باز بنده شود پیشم
آن بی‌وفا زمانهٔ پیشینم
مجلس به فر دولت او فردا
جز در کنار حورا نگزینم
خورشید پیشکار و قمر ساقی
لاله سماک و نرگس پروینم
منگر بدان که در درهٔ یمگان
محبوس کرده‌اند مجانینم
مغلوب گشت از اول ازاین دیوان
نوح رسول، من نه نخستینم
فخرم بس آنکه در ره دین حق
بر مذهب امام میامینم
بر حب آل احمد شاید گر
لعنت همی کنند ملاعینم
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم؟
از جان پاک رفته به علیین
وز جسم تیره مانده به سجینم
شاید اگر ز جسم به زندانم
کز علم دین شکفته بساتینم
سقراط اگر به رجعت باز آید
عشری گمان‌بریش ز عشرینم
بازی است پیش حکمت یونانم
زیرا که ترجمان طواسینم
گر ناصبی مثل مگسی گردد
بگذشت نارد از سر عرنینم
چون من سخن به شاهین برسنجم
آفاق و انفس‌اند موازینم
نپسندم ار بگردد و بگراید
بر ذره‌ای زبانهٔ شاهینم
زیرا که بر گرفت به دست عقل
ایزد غشاوت از دو جهان بینم
زی جوهری علوی رهبر گشت
این جوهر کثیف فرودینم
زانم به عقل صافی کاندر دین
بر سیرت مبارز صفینم
نزدیک عاقلان عسل النحلم
واندر گلوی جاهل غسلینم
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سنگینم
افسانها به من بر چون بندی
گوئی که من به چین و به ماچینم؟
بر من گذر یکی که به یمگان در
مشهورتر از آذر برزینم
شهد و طبرزدم ز ره معنی
گرچه به نام تیغ و تبرزینم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲
من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیست‌شان خنجر برنده مگر آرزوم
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفته‌ستم وین بار سوم
سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
چو به جان و دل کرده‌است وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نه‌ای آن من و نیز نه من آن توم
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دست‌ها در رسن آل رسولت زده‌ام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵
اگر با خرد جفت و اندر خوریم
غم‌خور چو خر چندو تاکی خوریم؟
سزد کز خری دور باشیم ازانک
خداوند و سالار گاو و خریم
اگر خر همی کشت حالی چرد
چرا ما نه از کشت باقی چریم؟
چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مریم
فرو سو نخواهیم شد ما همی
که ما سر سوی گنبد اخضریم
گر از علم و طاعت برآریم پر
از این‌جا به چرخ برین بر پریم
به چرخ برین بر پرد جان ما
گر او را به خورهای دین‌پروریم
نه‌ایم ایدری ما به جان و خرد
وگر چند یک چندگاه ایدریم
به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان زان به بند اندریم
بلی بندو زندان ما عنصر است
وگر چند ما فتنه بر عنصریم
به بند ستوری درون بسته‌ایم
وگر چند بسته بدان گوهریم
به زندان پیشین درون نیستیم
نبینی که بر صورت دیگریم؟
نبینی که از بی‌تمیزی ستور
چو بی بر چنار است و ما بروریم؟
چو عرعر نگونسار مانده نه‌ایم
اگر چند با قامت عرعریم
چرا بنده شدمان درخت و ستور؟
بیا تا به کار اندرون بنگریم
سزد گر چو این هر دو مشغول خور
نباشیم ازیرا که ما بهتریم
سر از چرخ نیلوفری برکشیم
به دانش که داننده نیلوفریم
به دانش رگ مکر و زنگار جهل
ز بن بگسلیم و ز دل بستریم
به بیداد و بیدادگر نگرویم
که ما بندهٔ داور اکبریم
اگر داد خواهیم در نیک و بد
به دادیم معذور و اندر خوریم
چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟
مگر خویشتن را به داور بریم!
چرا پس که ندهیم خود داد خود
ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟
به دست من و توست نیک اختری
اگر بد نجوئیم نیک اختریم
اگر دوست داریم نام نکو
چرا پس نه نام نکو گستریم؟
همی سرو باید که خوانندمان
اگر چند خمیده چون چنبریم
نخواهیم اگر چند لاغر بویم
که فربه بداند که ما لاغریم
بیا تا به دانش به یک سو شویم
زلشکر وگر چند از این لشکریم
بیائید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم
برآئیم بر پایهٔ مردمی
مر این ناکسان را به کس نشمریم
به دشمن نمائیم روشن که ما
به دنیا و دین بر سر دفتریم
ازیرا سر دفتریم، ای پسر،
که ما شیعت اهل پیغمبریم
به ریگ هبیر اندرون تشنه‌اند
همه خلق و ما برلب کوثریم
تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری
به بیهوده گفتار، ما نگذریم
پیمبر سر دین حق است و ما
از این نامور تن مطیع سریم
اگر تو مر این قول را منکری
چنان دان که ما مر تو را منکریم
اگر تو بر این تن سری آوری
دگر سر بیاور که ما ناوریم
ز پیغمبر ما وصی حیدر است
چنین زین قبل شیعت حیدریم
ز فرزند او خلق را رهبری است
که ما بر پی و راه آن رهبریم
سر و افسر دین حق است و ما
چنین فخر امت بدان افسریم
اگر تو به آل نبی کافری
به طاغوت تو نیز ما کافریم
ملامت مکن‌مان اگر ما چو تو
بخیره ره جاهلی نسپریم
سپاس است بر ما خداوند را
که نه چون تو نادان و بد محضریم
به غوغای نادان چه غره شوی؟
چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟
ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم
اگر سگ به محرابی اندر شود
مر آن را بزرگی سگ نشمریم
چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر
چو در دین توانگرتر از قیصریم؟
عزیزیم بر چشم دانا چو زر
به چشم تو در خاک و خاکستریم
علی‌مان اساس است و جعفر امام
نه چون تو ز دشت علی جعفریم
از اهل خراسان چه گویندمان
که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟
اگر راست گویند گویند «ما
همه راوی و ناسخ ناصریم»
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲
عقل چه آورد ز گردون پیام
خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟
گفت: چو خورد نیست فلک را قرار
نیست درو نیز شما را مقام
وام جهان است تو را عمر تو
وام جان بر تو نماند دوام
دم بکشی بازدهی زانکه دهر
بازستاند ز تو می عمر وام
بازدهی بازپسین دم زدن
بی‌شک آن روز به‌ناکام و کام
گر نکنی هیچ بر این وام سود
چون تو نباشد به جهان نیز خام
وام دم توست و برو سود نیست
چونش دهی باز همی جز کلام
بازده این وام و ببر سود ازانک
سود حلالستت و مایه حرام
خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر
خوب سخن کرد تو را خوب نام
برمکش و باز مده دم تهی
باد مپیمای چنین بر دوام
بر نفس خویش به شکر خدای
سود همی گیر به رسم کرام
جام می از دست بیفگن که نیست
حاصل آن جام مگر وای مام
خفته ازانی که نبینی ز جهل
در دل تاریک همی جز ظلام
خفته بود هرکه همی نشنود
بر دهن عقل ز گردون پیام
خفته به جانی تو ز چون و چرا
نه به تن از خورد شراب و طعام
بر ره و بر مذهب تن نیست جانت
جانت به روزه است و تنت سیر شام
حکمت و علم و خبر و پند به
ز اسپ و غلام و کمر و اوستام
از پس دنیا نرود مرد دین
جز که به دانش نبود شادکام
دنیا در دام تو آید به دین
بی‌دین دنیا نبود جز که دام
دام تو گشته است جهان و، چنه
اسپ و ستام است و ضیاع و غلام
اسپ کشنده است جهان جز به دین
کرد نداندش کسی جرد و رام
گر تو لگامش نکشی سوی دین
او ز تو خورد زود ستاند لگام
اسپ جهان را تو نگیری به تگ
خیره مرو از پس او خام‌خام
شام کنی طمع چو گیری عراق
مصرت پیش است چو رفتی به شام
ناگه روزیت به جر افگند
گر بروی بر پی او گام‌گام
ورچه رهی وارت گردن دهد
بر تو یکی برکشد آخر حسام
خوار برون راندت آخر ز در
گرچه بخواند به نوید و خرام
زود فرود افگندت سرنگون
چونت برآورد به حیلت به بام
آنچه همی جست سکندر، هگرز
کی شد یک روز مرو را تمام؟
سامه کجا یافت ز دستان او
رستم دستان و نه دستان سام
کس نشنوده است که بگرفت ازو
کار کسی تا به قیامت قوام
آنچه به چشم تو ازو شکر است
حنظل و زهر است به دندان و کام
در در خاص آی به دین و مرو
از پس دنیا چو خسان و لئام
طاعت یزدان به نظام آورد
هرچه که دنیا کندش بی‌نظام
خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان
جز که به طاعت نپذیرد لحام
بر من ازین پیش روا کرده بود
همچو بر این قافله دنیا دلام
از پس خویشم چو شتر می‌کشید
چشم بکوبین و گرفته زمام
منش ندیدم نه برستم ازو
جز به بزرگی و جلال امام
آنکه به‌نور پدر و جد او
نور گرفته است جهان نفام
آنکه چو گوئیش «امام است حق»
هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»
سدره و فردوس مزخرف شود
چون بزنندش به صحاری خیام
خام نگون بخت برآید به تخت
گر برود در سخنش نام خام
چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین
جز که مرو را نشد این هر دو تام
رایت اوی است همای و، ملوک
زیر همایش همه جغد و لجام
نیست بدین وصف زمردم مگر
مستنصر بالله علیه‌السلام
تا نپذیردت، ز تو زی خدای
نیست پذیرفته صلات و صیام
دامن او گیر وزو جوی راه
تا برهی زین همه بؤس و زحام
پورا، گر پند پذیری همی
پند من این است تو را والسلام