عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۲ - عرقه، طرابلس و مردمان شیعهاش
از آن جا برفتیم به شهری رسیدیم که آن را عرقه میگفتند. چون از عرق دو فرسنگ بگذشتیم به لب دریا رسیدیم و برساحل دریا روی از سوی جنوب پنج فرسنگ برفتیم به شهر طرابلس رسیدیم و از حلب تا طرابلس چهل فرسنگ بود بدین را ه که ما نرفتیم.
روز شنبه پنجم شعبان آن جا رسیدیم. حوالی شهر همه کشاورزی و بساتین و اشجار بود و نیشکر بسیار بود، و درختان نارنج و ترنج و موز و لیمو و خرما و شیره نیشکر در آن وقت میگرفتند.
شهر طرابلس چنان ساختهاند که سه جانب او با آب دریاست که چون آب دریا موج زند مبلغی بر باروی شهر بر رود چنان که یک جانب که با خشک دارد کنده ای عظیم کردهاند و در آهنین محکم بر آن نهاده اند.
جانب شرقی بارو از سنگ تراشیده است و کنگرهها و مقاتلات همچنین. و عرادهها بر سر دیوار نهاده. خوف ایشان از طرف روم باشد که به کشتیها قصد آن جا کنند. و مساحت شهر هزار ارش است در هزار ارش تیمه چهار و پنج طبقه و شش نیز هم هست و کوچهها و بازهارها نیکو پاکیزه که گویی هر یکی قصری است آراسته و هر طعام و میوه و ماکول که در عجم دیده بودم همه آن جا موجود بود بل به صد درجه بیش تر. و در میان شهر مسجدی آدینه عظیم پاکیزه و نیکو آراسته و حصین، و در ساحت مسجد قبه ای بزرگ ساخته و در زیر قبه حوضی است از رخام و در میانش فواره برنجین و در بازار مشرعه ای ساخته است که به پنج نایژه آب بسیار بیرون میآید که مردم برمی گیرند و فاضل بر زمین میگذرد و به دریا میرود، و گفتند که بیست هزار مرد در این شهر است، و سواد و روستاق های بسیار دارد، و آن جا کاغذ نیکو سازند مثل کاغذ نیکو سازند مثل کاغذ سمرقندی بل بهتر، و این شهر تعلق به سلطان مصر داشت، گفتند سبب آن که وقتی لشکری از کافر روم آمده بود و این مسلمانان به آن لشکر جنگ کردند و آن لشکر را قهر کردند سلطان مصر خراج از آن شهر برداشت و همیشه لشکری از آن سلطان آن جا نشسته باشد و سالاری بر سر آن لشکر تا شهر را از دشمن نگاه دارند، و باجگاهی است آن جا که کشتی های که از اطراف روم و فرنگ و اندلس و مغرب بیاید عشر به سلطان دهند، و ارزاق لشکر از آن باشد، و سلطان را آن جا کشتیها باشد که به روم و سقیله و مغرب روند و تجارت کنند، و مردم این شهر همه شیعه باشند، و شیعه به هر بلاد مساجد نیکو ساخته اند. در آن جا خانهها ساخته بر مثال رباطها اما کسی در آن جا مقام نمی کند و آن را مشهد خوانند و از بیرون شهر طرابلس هیچ خانه نیست مگر مشهد دو سه چنان که ذکر رفت.
روز شنبه پنجم شعبان آن جا رسیدیم. حوالی شهر همه کشاورزی و بساتین و اشجار بود و نیشکر بسیار بود، و درختان نارنج و ترنج و موز و لیمو و خرما و شیره نیشکر در آن وقت میگرفتند.
شهر طرابلس چنان ساختهاند که سه جانب او با آب دریاست که چون آب دریا موج زند مبلغی بر باروی شهر بر رود چنان که یک جانب که با خشک دارد کنده ای عظیم کردهاند و در آهنین محکم بر آن نهاده اند.
جانب شرقی بارو از سنگ تراشیده است و کنگرهها و مقاتلات همچنین. و عرادهها بر سر دیوار نهاده. خوف ایشان از طرف روم باشد که به کشتیها قصد آن جا کنند. و مساحت شهر هزار ارش است در هزار ارش تیمه چهار و پنج طبقه و شش نیز هم هست و کوچهها و بازهارها نیکو پاکیزه که گویی هر یکی قصری است آراسته و هر طعام و میوه و ماکول که در عجم دیده بودم همه آن جا موجود بود بل به صد درجه بیش تر. و در میان شهر مسجدی آدینه عظیم پاکیزه و نیکو آراسته و حصین، و در ساحت مسجد قبه ای بزرگ ساخته و در زیر قبه حوضی است از رخام و در میانش فواره برنجین و در بازار مشرعه ای ساخته است که به پنج نایژه آب بسیار بیرون میآید که مردم برمی گیرند و فاضل بر زمین میگذرد و به دریا میرود، و گفتند که بیست هزار مرد در این شهر است، و سواد و روستاق های بسیار دارد، و آن جا کاغذ نیکو سازند مثل کاغذ نیکو سازند مثل کاغذ سمرقندی بل بهتر، و این شهر تعلق به سلطان مصر داشت، گفتند سبب آن که وقتی لشکری از کافر روم آمده بود و این مسلمانان به آن لشکر جنگ کردند و آن لشکر را قهر کردند سلطان مصر خراج از آن شهر برداشت و همیشه لشکری از آن سلطان آن جا نشسته باشد و سالاری بر سر آن لشکر تا شهر را از دشمن نگاه دارند، و باجگاهی است آن جا که کشتی های که از اطراف روم و فرنگ و اندلس و مغرب بیاید عشر به سلطان دهند، و ارزاق لشکر از آن باشد، و سلطان را آن جا کشتیها باشد که به روم و سقیله و مغرب روند و تجارت کنند، و مردم این شهر همه شیعه باشند، و شیعه به هر بلاد مساجد نیکو ساخته اند. در آن جا خانهها ساخته بر مثال رباطها اما کسی در آن جا مقام نمی کند و آن را مشهد خوانند و از بیرون شهر طرابلس هیچ خانه نیست مگر مشهد دو سه چنان که ذکر رفت.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۷۴ - بوسعیدیان شهر لحسا
در شهر بیش از بیست هزار مرد سپاهی باشد و گفتند سلطان آن مردی شریف بود و آن مردم را از مسلمانی بازداشته بود و گفته نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت کرده بود آن مردم را که مرجع شما جز با من نیست و نام او ابوسعید بوده است و چون از اهل آن شهر پرسند که چه مذهب داری گوید که ما بوسعیدی ایم.
نماز نکنند و روزه ندارند و لیکن بر محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم و پیغامبری او مقرند.
ابوسعید ایشان را گفته است که من باز پیش شما آیم یعنی بعد از وفات و گور او به شهر لحسا اندر است و مشهدی نیکو جهت ساختهاند و وصیت کرده است فرزندان خود را که مدام شش تن از فرزندان من این پادشاهی نگاه دارند و محافظت کنند رعیت را به عدل و داد و مخالفت یکدیگر نکنند تا من باز آیم.
اکنون ایشان را قصری عظیم است که دارالملک ایشان است و تختی که شش وزیر دارند پس این شش ملک بر یک تخت بنشینند و شش وزیر بر تختی دیگر و هرکار که باشد به کنکاج یکدیگر میسازند و ایشان را در آن وقت سی هزار بنده درم خریده زنگی و حبشی بود و کشاورزی و باغبانی میکردند و از رعیت عشر چیزی نخواستند و اگر کسی درویش شدی یا صاحب قرض، او را تعهد کردندی تا کارش نیکو شدی و اگر زری کسی را بر دیگری بودی بیش ازماةیه او طلب نکردندی، و هر غریب که بدان شهر افتد و صنعتی داند چندان که کفاف او باشد مایه بدادندی تا او اسباب و آلتی که در صنعت او به کار آید بخریدی و به مراد خود زر ایشان که همان قدر که ستده بودی باز دادی و اگر کسی از خداوندان ملک و اسباب را ملکی خراب شدی و قوت آبادان کردن نداشتی ایشان غلامان خود را نامزد کردندی که بشدندی و آن ملک و اسباب آبادان کردندی و از صاحب ملک هیچ نخواستندی، و آسیاها باشد در لحسا که ملک باشد به سوی رعیت غله آرد کنند که هیچ نستانند و عمارت آسیا و مزد آسیابان از مال سلطان دهند، و آن سلاطین را سادات میگفتند و وزرای ایشان را شائره، و در شهر لحسا مسجد آدینه نبود و خطبه و نماز نمی کردند الا آن که مردی عجمی آن جا مسجدی ساخته بود نام آن مرد علی بن احمد مردی مسلمان حاجی بود و متمول و حاجیان که بدان شهر رسیدندی او تعهد کردی، و در آن شهر خرید و فروخت و داد و ستد به سرب میکردند و سرب در زنبیلها بود در هر زنبیلی شش هزار درم سنگ. چون معامله کردندی زنبیل شمردندی و همچنان برگرفتندی و آن نقد کسثی از آن برون نبردی و آن جا فوطه های نیکو بافند و به بصره برند و به دیگر بلاد.
اگر کسی نماز کند او را باز ندارند و لیکن خود نکنند.
نماز نکنند و روزه ندارند و لیکن بر محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم و پیغامبری او مقرند.
ابوسعید ایشان را گفته است که من باز پیش شما آیم یعنی بعد از وفات و گور او به شهر لحسا اندر است و مشهدی نیکو جهت ساختهاند و وصیت کرده است فرزندان خود را که مدام شش تن از فرزندان من این پادشاهی نگاه دارند و محافظت کنند رعیت را به عدل و داد و مخالفت یکدیگر نکنند تا من باز آیم.
اکنون ایشان را قصری عظیم است که دارالملک ایشان است و تختی که شش وزیر دارند پس این شش ملک بر یک تخت بنشینند و شش وزیر بر تختی دیگر و هرکار که باشد به کنکاج یکدیگر میسازند و ایشان را در آن وقت سی هزار بنده درم خریده زنگی و حبشی بود و کشاورزی و باغبانی میکردند و از رعیت عشر چیزی نخواستند و اگر کسی درویش شدی یا صاحب قرض، او را تعهد کردندی تا کارش نیکو شدی و اگر زری کسی را بر دیگری بودی بیش ازماةیه او طلب نکردندی، و هر غریب که بدان شهر افتد و صنعتی داند چندان که کفاف او باشد مایه بدادندی تا او اسباب و آلتی که در صنعت او به کار آید بخریدی و به مراد خود زر ایشان که همان قدر که ستده بودی باز دادی و اگر کسی از خداوندان ملک و اسباب را ملکی خراب شدی و قوت آبادان کردن نداشتی ایشان غلامان خود را نامزد کردندی که بشدندی و آن ملک و اسباب آبادان کردندی و از صاحب ملک هیچ نخواستندی، و آسیاها باشد در لحسا که ملک باشد به سوی رعیت غله آرد کنند که هیچ نستانند و عمارت آسیا و مزد آسیابان از مال سلطان دهند، و آن سلاطین را سادات میگفتند و وزرای ایشان را شائره، و در شهر لحسا مسجد آدینه نبود و خطبه و نماز نمی کردند الا آن که مردی عجمی آن جا مسجدی ساخته بود نام آن مرد علی بن احمد مردی مسلمان حاجی بود و متمول و حاجیان که بدان شهر رسیدندی او تعهد کردی، و در آن شهر خرید و فروخت و داد و ستد به سرب میکردند و سرب در زنبیلها بود در هر زنبیلی شش هزار درم سنگ. چون معامله کردندی زنبیل شمردندی و همچنان برگرفتندی و آن نقد کسثی از آن برون نبردی و آن جا فوطه های نیکو بافند و به بصره برند و به دیگر بلاد.
اگر کسی نماز کند او را باز ندارند و لیکن خود نکنند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۱ - مهروبان
و چون از خشاب بگذشتیم چنان که نابه دید ناپدید شد دیگری بر شکل آن به دید آمد اما بر سر این خانه گنبدی نبود همانا تمام نتوانستهاند کردن ف و از آن جا به شهر مهروبان رسیدیم. شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نیکو اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب باران چاه و کاریز نبود که آب شیرین دهد. ایشان را حوضها و آبگیرها باشد که هرگز تنگی آب نبود، و در آن جا سه کاروانسرای بزرگ ساختهاند هر یک از آن چون حصاری است محکم و عالی، و در مسجد آدینه آن جا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته. پرسیدم از یکی که حال چگونه بوده است گفت که یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود ولیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است. و در این تاریخ که من آن جا رسیدم این شهر به دست پسران اباکالنجار بود که ملک پارس بود. و خواربار یعنی ماکول این شهر از شهرها و ولایتها برند که آن جا به جز ماهی چیزی نباشد، و این شهر باجگاهی است و کشتی بندان، و چون از آن جا به جانب جنوب بر کنار دریا بروند ناحیت توه و کازرون باشد و من در این شهر مهروبان بماندم به سبب آن که گفتند راهها ناایمن است از آن که پسران اباکالنجار را با هم جنگ و خصومت بود و هر یک سری میکشیدند و ملک مشوش کشته بود.
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
قدرت کردگار می بینم
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم
غین در دال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار می بینم
در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار می بینم
گرد آئینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار می بینم
همه را حال می شود دیگر
گر یکی در هزار می بینم
ظلمت ظلم ظالمان دیار
غصهٔ درد یار می بینم
قصهٔ بس غریب می شنوم
بی حد و بی شمار می بینم
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
از یمین و یسار می بینم
غارت و قتل و لشکر بسیار
در میان و کنار می بینم
بنده را خواجه وش همی یابم
خواجه را بنده وار می بینم
بس فرومایگان بی حاصل
عامل و خواندگار می بینم
هرکه او پار یار بود امسال
خاطرش زیر بار می بینم
مذهب ودین ضعیف می یابم
مبتدع افتخار می بینم
سکهٔ نو زنند بر رخ زر
در همش کم عیار می بینم
دوستان عزیز هر قومی
گشته غمخوار و خوار می بینم
هر یک از حاکمان هفت اقلیم
دیگری را دچار می بینم
نصب و عزل تبکچی و عمال
هر یکی را دوبار می بینم
ماه را رو سیاه می یابم
مهر را دل فَگار می بینم
ترک و تاجیک را به همدیگر
خصمی و گیر و دار می بینم
تاجر از دست دزد بی همراه
مانده در رهگذار می بینم
مکر و تزویر و حیله در هر جا
از صغار و کبار می بینم
حال هندو خراب می یابم
جور ترک و تتار می بینم
بقعه خیر سخت گشته خراب
جای جمع شرار می بینم
بعض اشجار بوستان جهان
بی بهار و ثمار می بینم
اندکی امن اگر بود آن روز
در حد کوهسار می بینم
همدمی و قناعت و کُنجی
حالیا اختیار می بینم
گرچه می بینم این همه غمها
شادئی غمگسار می بینم
غم مخور زانکه من در این تشویش
خرمی وصل یار می بینم
بعد امسال و چند سال دگر
عالمی چون نگار می بینم
چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمش خوش بهار می بینم
نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار می بینم
پادشاهی تمام دانائی
سروری با وقار می بینم
هر کجا رو نهد بفضل اله
دشمنش خاکسار می بینم
بندگان جناب حضرت او
سر به سر تاجدار می بینم
تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار می بینم
دور او چون شود تمام به کار
پسرش یادگار می بینم
پادشاه و امام هفت اقلیم
شاه عالی تبار می بینم
بعد از او خود امام خواهد بود
که جهان را مدار می بینم
میم و حا ، میم و دال می خوانم
نام آن نامدار می بینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شعار می بینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می بینم
ید و بیضا که باد پاینده
باز با ذوالفقار می بینم
مهدی وقت و عیسی دوران
هر دو را شهسوار می بینم
گلشن شرع را همی بویم
گل دین را به بار می بینم
این جهان را چو مصر مینگرم
عدل او را حصار می بینم
هفت باشد وزیر سلطانم
همه را کامکار می بینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار می بینم
بر کف دست ساقی وحدت
بادهٔ خوش گوار می بینم
غازی دوست دار دشمن کش
همدم و یار و غار می بینم
تیغ آهن دلان زنگ زده
کُند و بی اعتبار می بینم
زینت شرع و رونق اسلام
هر یکی را دو بار می بینم
گرک با میش شیر با آهو
در چرا برقرار می بینم
گنج کسری و نقد اسکندر
همه بر روی کار می بینم
ترک عیار مست می نگرم
خصم او در خمار می بینم
نعمت الله نشسته در کنجی
از همه بر کنار می بینم
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم
غین در دال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار می بینم
در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار می بینم
گرد آئینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار می بینم
همه را حال می شود دیگر
گر یکی در هزار می بینم
ظلمت ظلم ظالمان دیار
غصهٔ درد یار می بینم
قصهٔ بس غریب می شنوم
بی حد و بی شمار می بینم
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
از یمین و یسار می بینم
غارت و قتل و لشکر بسیار
در میان و کنار می بینم
بنده را خواجه وش همی یابم
خواجه را بنده وار می بینم
بس فرومایگان بی حاصل
عامل و خواندگار می بینم
هرکه او پار یار بود امسال
خاطرش زیر بار می بینم
مذهب ودین ضعیف می یابم
مبتدع افتخار می بینم
سکهٔ نو زنند بر رخ زر
در همش کم عیار می بینم
دوستان عزیز هر قومی
گشته غمخوار و خوار می بینم
هر یک از حاکمان هفت اقلیم
دیگری را دچار می بینم
نصب و عزل تبکچی و عمال
هر یکی را دوبار می بینم
ماه را رو سیاه می یابم
مهر را دل فَگار می بینم
ترک و تاجیک را به همدیگر
خصمی و گیر و دار می بینم
تاجر از دست دزد بی همراه
مانده در رهگذار می بینم
مکر و تزویر و حیله در هر جا
از صغار و کبار می بینم
حال هندو خراب می یابم
جور ترک و تتار می بینم
بقعه خیر سخت گشته خراب
جای جمع شرار می بینم
بعض اشجار بوستان جهان
بی بهار و ثمار می بینم
اندکی امن اگر بود آن روز
در حد کوهسار می بینم
همدمی و قناعت و کُنجی
حالیا اختیار می بینم
گرچه می بینم این همه غمها
شادئی غمگسار می بینم
غم مخور زانکه من در این تشویش
خرمی وصل یار می بینم
بعد امسال و چند سال دگر
عالمی چون نگار می بینم
چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمش خوش بهار می بینم
نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار می بینم
پادشاهی تمام دانائی
سروری با وقار می بینم
هر کجا رو نهد بفضل اله
دشمنش خاکسار می بینم
بندگان جناب حضرت او
سر به سر تاجدار می بینم
تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار می بینم
دور او چون شود تمام به کار
پسرش یادگار می بینم
پادشاه و امام هفت اقلیم
شاه عالی تبار می بینم
بعد از او خود امام خواهد بود
که جهان را مدار می بینم
میم و حا ، میم و دال می خوانم
نام آن نامدار می بینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شعار می بینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می بینم
ید و بیضا که باد پاینده
باز با ذوالفقار می بینم
مهدی وقت و عیسی دوران
هر دو را شهسوار می بینم
گلشن شرع را همی بویم
گل دین را به بار می بینم
این جهان را چو مصر مینگرم
عدل او را حصار می بینم
هفت باشد وزیر سلطانم
همه را کامکار می بینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار می بینم
بر کف دست ساقی وحدت
بادهٔ خوش گوار می بینم
غازی دوست دار دشمن کش
همدم و یار و غار می بینم
تیغ آهن دلان زنگ زده
کُند و بی اعتبار می بینم
زینت شرع و رونق اسلام
هر یکی را دو بار می بینم
گرک با میش شیر با آهو
در چرا برقرار می بینم
گنج کسری و نقد اسکندر
همه بر روی کار می بینم
ترک عیار مست می نگرم
خصم او در خمار می بینم
نعمت الله نشسته در کنجی
از همه بر کنار می بینم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۴۶
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۶۸
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
سهندیم
شاه داغیم، چال پاپاغیم، ائل دایاغیم، شانلی سهند´یم
باشی توفانلی سهند´یم
باشدا حئیدر بابا تک قارلا، قیروولا قاریشیبسان
سون ایپک تئللی بولودلارلا اوفوقده ساریشیبسان
ساواشارکن باریشیبسان
گؤیدن ایلهام آلالی سیرری سماواتا دییه رسه ن
هله آغ کورکو بورون، یازدا یاشیل دون دا گییه رسه ن
قورادان حالوا یییه رسه ن
دؤشلرینده سونالار سینه سی تک شوخ ممه لرده
نه سرین چئشمه لرین وار
او یاشیل تئللری، یئل هؤرمه ده آینالی سحه رده
عیشوه لی ائشمه لرین وار
قوی یاغیش یاغسا دا یاغسین
سئل اولوب آخسا دا آخسین
یانلاریندا دره لر وار
قوی قلم قاشلارین اوچسون فره لرله، هامی باخسین
باشلاریندا هئره لر وار
سیلدیریملار، سره لر وار
او اتکلرده نه قیزلار یاناغی لاله لرین وار
قوزولار اوتلایاراق نئیده نه خوش ناله لرین وار
آی کیمی هاله لرین وار
گول- چیچکدن بزه نه نده، نه گلینلر کیمی نازین
یئل اسه نده او سولاردا نه درین راز-و نیازین
اوینایار گوللو قوتازین
تیتره ییر ساز تئلی تک شاخه لرین چایدا چمنده
یئل او تئللرده گزه نده، نه کوراوغلو چالی سازین
اؤرده یین خلوت ائدیب گؤلده پریلرله چیمه نده
قول-قاناددان اونا آغ هووله آچار غمزه لی قازین
قیش گئده ر، قوی گله یازین
هله نووروز گولو وار، قار چیچه یین وار، گله جکلر
اوزلرین تئز سیله جکلر
قیشدا کهلیک هوسیله، چؤله قاچدیقدا جاوانلار
قاردا قاققیلدایاراق نازلی قلمقاشلارین اولسون
یاز، او دؤشلرده ناهار منده سین آچدیقدا چوبانلار
بوللو سودلو سورولر، دادلی قاووتماشلارین اولسون
آد آلیر سندن او شاعیر کی سن اوندان آد آلارسان
اونا هر داد وئره سه ن، یوز او موقابیل داد آلارسان
تاریدان هر زاد آلارسان
آداق اولدوقدا، سن اونلا داها آرتیق اوجالارسان
باش اوجالدیقدا دماوند داغیندان باج آلارسان
شئر الیندن تاج آلارسان
او دا شئعرین، ادبین شاه داغیدیر، شانلی سهند´یم
او دا سن تک آتار اولدوزلارا شئعریله کمندی
او دا سیمورغدان آلماقدادی فندی
شئعر یازاندا قلمیندن باخاسان دورر سپه له ندی
سانکی اولدوزلار اله ندی
سؤز دییه نده گؤره سه ن قاتدی گولو، پوسته نی، قندی
یاشاسین شاعیر افندی
او نه شاعیر، کی داغین وصفینه میصداق اونو گؤردوم
من سنین تک اوجالیق مشقینه مششاق اونو گؤردوم
عئشقه، عئشق اهلینه موشتاق اونو گؤردوم
او نه شاعیر، کی خیال مرکبینه شووشیغایاندا
او نهنگ آت، آیاغین توزلو بولودلاردا قویاندا
لوله له نمکده دی یئر-گؤی، نئجه تومار سارییاندا
گؤره جکسه ن او زاماندا
نه زامان وارسا، مکان وارسا کسیب بیچدی بیر آندا
گئچه جکلر، گله جکلر نه بویاندا، نه او یاندا
نه بلیلم قالدی هایاندا؟
باخ نه حٶرمت وار اونون اؤز دئمیشی توک پاپاغیندا
شهرییار´ین تاجی اه ییلمیش باشی دورموش قاباغیندا
باشینا ساوریلان اینجی، چاریق اولموش آیاغیندا
وحیدیر شئعری، ملکلردی پیچیلدار قولاغیندا
آیه لردیر دوداغیندا
شهدی وار بال دوداغیندا
او دا داغلار کیمی شانینده نه یازسام یاراشاندیر
او دا ظالیم قوپاران قارلا، کولکله دوروشاندیر
قودوزا، ظالیمه قارشی سینه گرمیش، ووروشاندیر
قودوزون کورکونه، ظالیم بیره لر تک داراشاندیر
آمما واختیندا فقیر خالقی اه ییلمیش سوروشاندیر
قارا میللتده هونر بولسا، هونرله آراشاندیر
قارالارلا قاریشاندیر
ساریشاندیر
گئجه حاققین گؤزودور، طور تؤره تمیش اوجاغیندا
اریییب باغ تک اوره کلردی یانارلار چیراغیندا
مئی، محببتدن ایچیب لاله بیتیبدیر یاناغیندا
او بیر اوغلان کی، پریلر سو ایچه رلر چاناغیندا
اینجی قاینار بولاغیندا
طبعی بیر سئوگیلی بولبول کی، اوخور گول بوداغیندا
ساری سونبول قوجاغیندا
سولار افسانه دی سؤیله ر اونون افسونلو باغیندا
سحه رین چنلی چاغیندا
شاعیرین ذٶوقو، نه افسونلو، نه افسانه لی باغلار
آی نه باغلار کی الیف لئیلی ده افسانه ده باغلار
اود یاخیب، داغلاری داغلار
گول گوله رسه بولاق آغلار
شاعیرین عالمی اؤلمه ز، اونا عالمده زاوال یوخ
آرزولار اوردا نه، نه خاطیرله یه ایمکاندی، ماحال یوخ
باغ-ی جننت کیمی اوردا او حارامدیر، بو حالال یوخ
او محببتده ملال یوخ
اوردا حالدیر، داها قال یوخ
گئجه لر اوردا گوموشدندی، قیزیلدان نه گونوزلر
نه زوموررود کیمی داغلاردی، نه مرمر کیمی دوزلر
نه ساری تئللی اینه کلر، نه آلا گؤزلو اؤکوزلر
آی نئجه آی کیمی اوزلر
گول آغاجلاری نه طاووس کیمی چترین آچیب الوان
حولله کروانیدی، چؤللر، بزه نه ر سورسه بو کروان
دوه کروانی دا داغلار، یوکو اطلسدی بو حئیوان
صابیر´ین شهرینه دوغرو، قاتاری چکمه ده سروان
او خیالیمداکی شیروان
اوردا قار دا یاغار، آمما داها گوللر سولابیلمه ز
بو طبیعت، او طراوتده ماحالدیر، اولابیلمه ز
عؤمر پئیمانه سی اوردا دولابیلمه ز
او اوفوقلرده باخارسان نه دنیزلر، نه بوغازلار
نه پری لر کیمی قولار، قونوب-اوچماقدا نه قازلار
گؤلده چیممه کده نه قیزلار
بالیق اولدوز کیمی گؤللرده، دنیزلرده پاریلدار
آبشار مورواریسین سئل کیمی تؤکدوکده خاریلدار
یئل کوشولدار، سو شاریلدار
قصریلر واردی قیزیلدان، قالالار واردی عقیقدن
رافائل تابلوسو تک، صحنه لری عهد-ی عتیقدن
دویماسان کؤهنه رفیقدن
جننتین باغلاری تک باغلارینین حورو قوصورو
الده حوریلرینین جام-ی بولورو
تونگونون گول کیمی صهبا-یی طهورو
نه ماراقلار کی، آییق گؤزلره رؤیادی دئییرسه ن
نه شافاقلار کی، دیرن باخمادا دریادی دئییرسه ن
اویدوران جننت-ی مأوادی دئییرسه ن
زٶهره نین قصری بیریلیان، حیصار نرده سی یاقوت
قصر-ی جادودو، موهندیسلری هاروت ایله ماروت
اوردا مانی دایانیب قالمیش او صورتلره مبهوت
قاپی قوللوقچوسو هاروت
اوردا شئعرین، موزیکین منبعی سرچئشمه دی قاینار
نه پریلر کیمی فه وواره دن افشان اولوب اوینار
شاعیر آنجاق اونو آنلار
دولو مهتاب کیمی ایستخریدی فه وواره لر ایله
ملکه اوردا چیمیر، آی کیمی مهپاره لر ایله
گوللو گوشواره لر ایله
شئعر-و موسیقی شاباش اولمادا، افشاندی پریشان
سانکی آغ شاهیدیر اولماقدا گلین باشینا افشان
نه گلینلر کی، نه انلیک اوزه سورته رلر، نه کیرشان
یاخا نه تولکو نه دووشان
آغ پریلر، ساری کؤینه کلی بولودلاردان ائنیرلر
سود گؤلونده ملکه ایله چیمه رکن سئوینیرلر
سئوینیرلر، اؤیونورلر
قووزاناندا هله الده دولو بیر جام آپاریرلار
سانکی چنگیلره، شاعیرلره ایلهام آپاریرلار
دریا قیزلارینا پئیغام آپاریرلار
دنیزین اؤرتویو ماوی، اوفوقون سقفی سماوی
آینادیر هر نه باخیرسان: یئر اولوب گؤیله موساوی
غرق اونون شئعرینه راوی
غورفه لر، آی، بولود آلتیندا اولار تک گؤرونورلر
گؤز آچیب-یومما، چیراقلار کیمی یاندیقدا سؤنورلر
صحنه لر چرخ-ی فلک تک بورونوب، گاه دا چؤنورلر
کؤلگه لیکلر سورونورلر
زوهره ائیواندا ایلاهه شینئلینده گؤرونه رکن
باخسان حافیظ´ی ده اوردا صلابتله گؤره رسه ن
نه سئوه رسه ن
گاه گؤره ن حافظ-ی شیراز ایله بالکاندا دوروبلار
گاه گؤره ن اورتادا شطرنج قورارکن اوتوروبلار
گاه گؤره ن سازیله، آوازیله ائیله نجه قوروبلار
سانکی ساغر ده ووروبلار
خاجه الحان اوخویاندا، هامی ایشدن دایانیرلار
او نوالرله پریلر گاه اویوب گاه اویانیرلار
لاله لر شٶعله سی، الوان شیشه رنگی بویانیرلار
نه خومار گؤزلو یانیرلار
قاناد ایسته ر بو اوفوق، قوی قالا ترلانلی سهند´یم
ائشیت اؤز قیصصه می، دستانیمی، دستانلی سهند´یم
سنی حئیدر بابا او نعره لر ایله چاغیراندا
او سفیل داردا قالان تولکو قووان شئر باغیراندا
شئیطانین شیللاغا قالخان قاتیری نوخدا قیراندا
بابا قورقور (؟) سسین آلدیم، دئدیم آرخامدی، ایناندیم
آرخا دوردوقدا سهند´یم ساوالان تک هاوالاندیم
سئله قارشی قووالاندیم
جوشقون´ون دا قانی داشدی، منه بیر هایلی سس اولدو
هر سسیز بیر نفس اولدو
باکی داغلاری دا، های وئردی سسه، قیها اوجالدی
او تایین نعره سی سانکی بو تایدان دا باج آلدی
قورد آجالدیقدا قوجالدی
راحیم´ین نعره سی قووزاندی، دییه ن توپلار آتیلدی
سئل گلیب نهره قاتیلدی
روستم´ین توپلاری سسله ندی، دییه ن بوملار آچیلدی
بیزه گول-غونچا ساچیلدی
قورخما گلدیم دییه، سسلرده منه جان دئدی قارداش
منه جان-جان دییه ره ک، دوشمنه قان-قان دئدی قارداش
شهرییار سؤیله مه دن گاه منه سولطان دئدی قارداش
من ده جانیم چیغیریب: جان سنه قوربان دئدی قارداش
یاشا اوغلان سیزه داغ-داش دلی جئیران دئدی قارداش
ائل، سیزه قافلان دئدی قارداش
داغ، سیزه آسلان دئدی قارداش
داغلی حئیدربابا´نین آرخاسی هر یئرده داغ اولدو
داغا داغلار دایاق اولدو
آراز´یم آینا-چیراق قویمادا،آیدین شافاق اولدو
او تایین نغمه سی قووزاندی، اوره کلر قولاق اولدو
یئنه قارداش دییه ره ک قاچمادا باشلار آیاق اولدو
قاچدیق، اوزله شدیک آرازدا، یئنه گؤزلر بولاق اولدو
یئنه غملر قالاق اولدو
یئنه قارداش سایاغی سؤزلریمیز بیر سایاق اولدو
وصل اییین آلمادا، ال چاتمادی عئشقیم داماق اولدو
هله لیک غم سارالارکن قارالار دؤندو آغ اولدو
آراز´ین سو گؤلو داشدی، قایالیقلار دا باغ اولدو
ساری سونبوللره زولف ایچره اوراقلار داراق اولدو
یونجالیقلار یئنه بیلدیرچینه یای-یاز یاتاق اولدو
گؤزده یاشلار چیراق اولدو
لاله بیتدی یاناق اولدو
غونچا گولدو، دوداق اولدو
نه سول اولدو، نه ساغ اولدو
ائلیمی آرخامی گؤردوکده ظالیم اووچو قیسیلدی
سئل کیمی ظولمو باسیلدی، زینه آرخ اولدو، کسیلدی
گول گؤزوندن یاشی سیلدی
تور قوران اووچو آتین قوومادا سیندی، گئری قالدی
اؤزو گئتدی، تورو قالدی
آمما حئیدربابا دا بیلدی کی، بیز تک هامی داغلار
باغلانیب قول-قولا زنجیرده، بولودلار اودور آغلار
نه بیلیم بلکه طبیعت اؤزو نامرده گون آغلار
ایری یوللاری آچارکن، دوز اولان قوللاری باغلار
صاف اولان سینه نی داغلار
داغلارین هر نه قوچو، ترلانی، جئیرانی، مارالی
هامی دوشگون، هامی پوزغون، سینه لر داغلی، یارالی
گول آچان یئرده سارالی
آمما ظن ائتمه کی، داغلار یئنه قالخان اولاجاقدیر
محشر اولماقدادی بونلار داها وولقان اولاجاقدیر
ظولم دونیاسی یانارکن ده تیلیت قان اولاجاقدیر
وای ...! نه توفان اولاجاقدیر
دردیمیز سانما کی، بیر تبریز-و تئهران´دیر عزیزیم
یا کی، بیز تورک´ه جهننم اولان ایران´دیر عزیزیم
یوخ بو دین داعواسیدیر، دونیا تیلیت قاندیر عزیزیم
تورک اولا، فارس اولا دوزلوک داها تالاندیر عزیزیم
بیز آتان دیندیر، آتان دا بیزی ایماندیر عزیزیم
سامیری مروتد ائدیب هه نه (؟) موسلماندیر عزیزیم
اوممه تین هارون´و من تک، له له گیریاندی عزیزم
هر طرفدن قیلیج ائندیرسه لر (؟) قالخاندیر عزیزیم
بیر بیزیم درمانیمیز موسی-یی عیمران´دیر عزیزیم
گله جک شوبهه سی یوخ، آیه-یی قورآندیر عزیزیم
او هامی دردلره درماندیر عزیزیم
دوقتور اولدوقدا بشر بو یارانی ساغلاماق اولماز
اولماسا آللاه الی دین مرضین چاغلاماق اولماز
داغلاماق دا علاج اولسا بیر ائلی داغلاماق اولماز
دینی آتمیش ائله یاوروم داها بئل باغلاماق اولماز
او گولوب آغلایا دا، اونلا گولوب آغلاماق اولماز
شئیطانی یاغلاماق اولماز
دئدین: آذر ائلینین بیر یارالی نیسگیلییه م من
نیسگیل اولسام دا گولوم بیر ابدی سئوگیلییه م من
ائل منی آتسا دا اؤز گوللریمین بولبولویه م من
ائلیمین فارسیجا دا دردینی سؤیله ر دیلییه م من
دینه دوغرو نه قارانلیق ایسه ائل مشعلییه م من
ادبییات گولویه م من
نیسگیل اول چرچییه قالسین کی جواهیر نه دی قانمیر
مدنییت دبین ائیلیر بدوییت، بیر اوتانمیر
گون گئدیر آز قالا باتسین گئجه سیندن بیر اویانمیر
بیر اؤز احوالینا یانمیر
آتار اینسانلیغی آمما یالان انسابی آتانماز
فیتنه قووزانماسا بیر گون گئجه آسوده یاتانماز
باشی باشلارا قاتانماز
آمما مندن ساری، سن آرخایین اول شانلی سهند´یم
دلی جئیرانلی سهند´یم
من داها عرش-ی اعلا کؤلگه سی تک باشدا تاجیم وار
الده فیرعون´ا قنیم بیر آغاجیم وار
حرجیم یوخ، فرجیم وار
من علی اوغلویام، آزاده لرین مرد-و مورادی
او قارانلیقلارا مشعل
او ایشیقلیقلارا هادی
حاققا، ایمانا مونادی
باشدا سینماز سیپریم، الده کوته لمه ز قیلیجیم وار
شاه داغیم، چال پاپاغیم، ائل دایاغیم، شانلی سهند´یم
باشی توفانلی سهند´یم
باشدا حئیدر بابا تک قارلا، قیروولا قاریشیبسان
سون ایپک تئللی بولودلارلا اوفوقده ساریشیبسان
ساواشارکن باریشیبسان
گؤیدن ایلهام آلالی سیرری سماواتا دییه رسه ن
هله آغ کورکو بورون، یازدا یاشیل دون دا گییه رسه ن
قورادان حالوا یییه رسه ن
دؤشلرینده سونالار سینه سی تک شوخ ممه لرده
نه سرین چئشمه لرین وار
او یاشیل تئللری، یئل هؤرمه ده آینالی سحه رده
عیشوه لی ائشمه لرین وار
قوی یاغیش یاغسا دا یاغسین
سئل اولوب آخسا دا آخسین
یانلاریندا دره لر وار
قوی قلم قاشلارین اوچسون فره لرله، هامی باخسین
باشلاریندا هئره لر وار
سیلدیریملار، سره لر وار
او اتکلرده نه قیزلار یاناغی لاله لرین وار
قوزولار اوتلایاراق نئیده نه خوش ناله لرین وار
آی کیمی هاله لرین وار
گول- چیچکدن بزه نه نده، نه گلینلر کیمی نازین
یئل اسه نده او سولاردا نه درین راز-و نیازین
اوینایار گوللو قوتازین
تیتره ییر ساز تئلی تک شاخه لرین چایدا چمنده
یئل او تئللرده گزه نده، نه کوراوغلو چالی سازین
اؤرده یین خلوت ائدیب گؤلده پریلرله چیمه نده
قول-قاناددان اونا آغ هووله آچار غمزه لی قازین
قیش گئده ر، قوی گله یازین
هله نووروز گولو وار، قار چیچه یین وار، گله جکلر
اوزلرین تئز سیله جکلر
قیشدا کهلیک هوسیله، چؤله قاچدیقدا جاوانلار
قاردا قاققیلدایاراق نازلی قلمقاشلارین اولسون
یاز، او دؤشلرده ناهار منده سین آچدیقدا چوبانلار
بوللو سودلو سورولر، دادلی قاووتماشلارین اولسون
آد آلیر سندن او شاعیر کی سن اوندان آد آلارسان
اونا هر داد وئره سه ن، یوز او موقابیل داد آلارسان
تاریدان هر زاد آلارسان
آداق اولدوقدا، سن اونلا داها آرتیق اوجالارسان
باش اوجالدیقدا دماوند داغیندان باج آلارسان
شئر الیندن تاج آلارسان
او دا شئعرین، ادبین شاه داغیدیر، شانلی سهند´یم
او دا سن تک آتار اولدوزلارا شئعریله کمندی
او دا سیمورغدان آلماقدادی فندی
شئعر یازاندا قلمیندن باخاسان دورر سپه له ندی
سانکی اولدوزلار اله ندی
سؤز دییه نده گؤره سه ن قاتدی گولو، پوسته نی، قندی
یاشاسین شاعیر افندی
او نه شاعیر، کی داغین وصفینه میصداق اونو گؤردوم
من سنین تک اوجالیق مشقینه مششاق اونو گؤردوم
عئشقه، عئشق اهلینه موشتاق اونو گؤردوم
او نه شاعیر، کی خیال مرکبینه شووشیغایاندا
او نهنگ آت، آیاغین توزلو بولودلاردا قویاندا
لوله له نمکده دی یئر-گؤی، نئجه تومار سارییاندا
گؤره جکسه ن او زاماندا
نه زامان وارسا، مکان وارسا کسیب بیچدی بیر آندا
گئچه جکلر، گله جکلر نه بویاندا، نه او یاندا
نه بلیلم قالدی هایاندا؟
باخ نه حٶرمت وار اونون اؤز دئمیشی توک پاپاغیندا
شهرییار´ین تاجی اه ییلمیش باشی دورموش قاباغیندا
باشینا ساوریلان اینجی، چاریق اولموش آیاغیندا
وحیدیر شئعری، ملکلردی پیچیلدار قولاغیندا
آیه لردیر دوداغیندا
شهدی وار بال دوداغیندا
او دا داغلار کیمی شانینده نه یازسام یاراشاندیر
او دا ظالیم قوپاران قارلا، کولکله دوروشاندیر
قودوزا، ظالیمه قارشی سینه گرمیش، ووروشاندیر
قودوزون کورکونه، ظالیم بیره لر تک داراشاندیر
آمما واختیندا فقیر خالقی اه ییلمیش سوروشاندیر
قارا میللتده هونر بولسا، هونرله آراشاندیر
قارالارلا قاریشاندیر
ساریشاندیر
گئجه حاققین گؤزودور، طور تؤره تمیش اوجاغیندا
اریییب باغ تک اوره کلردی یانارلار چیراغیندا
مئی، محببتدن ایچیب لاله بیتیبدیر یاناغیندا
او بیر اوغلان کی، پریلر سو ایچه رلر چاناغیندا
اینجی قاینار بولاغیندا
طبعی بیر سئوگیلی بولبول کی، اوخور گول بوداغیندا
ساری سونبول قوجاغیندا
سولار افسانه دی سؤیله ر اونون افسونلو باغیندا
سحه رین چنلی چاغیندا
شاعیرین ذٶوقو، نه افسونلو، نه افسانه لی باغلار
آی نه باغلار کی الیف لئیلی ده افسانه ده باغلار
اود یاخیب، داغلاری داغلار
گول گوله رسه بولاق آغلار
شاعیرین عالمی اؤلمه ز، اونا عالمده زاوال یوخ
آرزولار اوردا نه، نه خاطیرله یه ایمکاندی، ماحال یوخ
باغ-ی جننت کیمی اوردا او حارامدیر، بو حالال یوخ
او محببتده ملال یوخ
اوردا حالدیر، داها قال یوخ
گئجه لر اوردا گوموشدندی، قیزیلدان نه گونوزلر
نه زوموررود کیمی داغلاردی، نه مرمر کیمی دوزلر
نه ساری تئللی اینه کلر، نه آلا گؤزلو اؤکوزلر
آی نئجه آی کیمی اوزلر
گول آغاجلاری نه طاووس کیمی چترین آچیب الوان
حولله کروانیدی، چؤللر، بزه نه ر سورسه بو کروان
دوه کروانی دا داغلار، یوکو اطلسدی بو حئیوان
صابیر´ین شهرینه دوغرو، قاتاری چکمه ده سروان
او خیالیمداکی شیروان
اوردا قار دا یاغار، آمما داها گوللر سولابیلمه ز
بو طبیعت، او طراوتده ماحالدیر، اولابیلمه ز
عؤمر پئیمانه سی اوردا دولابیلمه ز
او اوفوقلرده باخارسان نه دنیزلر، نه بوغازلار
نه پری لر کیمی قولار، قونوب-اوچماقدا نه قازلار
گؤلده چیممه کده نه قیزلار
بالیق اولدوز کیمی گؤللرده، دنیزلرده پاریلدار
آبشار مورواریسین سئل کیمی تؤکدوکده خاریلدار
یئل کوشولدار، سو شاریلدار
قصریلر واردی قیزیلدان، قالالار واردی عقیقدن
رافائل تابلوسو تک، صحنه لری عهد-ی عتیقدن
دویماسان کؤهنه رفیقدن
جننتین باغلاری تک باغلارینین حورو قوصورو
الده حوریلرینین جام-ی بولورو
تونگونون گول کیمی صهبا-یی طهورو
نه ماراقلار کی، آییق گؤزلره رؤیادی دئییرسه ن
نه شافاقلار کی، دیرن باخمادا دریادی دئییرسه ن
اویدوران جننت-ی مأوادی دئییرسه ن
زٶهره نین قصری بیریلیان، حیصار نرده سی یاقوت
قصر-ی جادودو، موهندیسلری هاروت ایله ماروت
اوردا مانی دایانیب قالمیش او صورتلره مبهوت
قاپی قوللوقچوسو هاروت
اوردا شئعرین، موزیکین منبعی سرچئشمه دی قاینار
نه پریلر کیمی فه وواره دن افشان اولوب اوینار
شاعیر آنجاق اونو آنلار
دولو مهتاب کیمی ایستخریدی فه وواره لر ایله
ملکه اوردا چیمیر، آی کیمی مهپاره لر ایله
گوللو گوشواره لر ایله
شئعر-و موسیقی شاباش اولمادا، افشاندی پریشان
سانکی آغ شاهیدیر اولماقدا گلین باشینا افشان
نه گلینلر کی، نه انلیک اوزه سورته رلر، نه کیرشان
یاخا نه تولکو نه دووشان
آغ پریلر، ساری کؤینه کلی بولودلاردان ائنیرلر
سود گؤلونده ملکه ایله چیمه رکن سئوینیرلر
سئوینیرلر، اؤیونورلر
قووزاناندا هله الده دولو بیر جام آپاریرلار
سانکی چنگیلره، شاعیرلره ایلهام آپاریرلار
دریا قیزلارینا پئیغام آپاریرلار
دنیزین اؤرتویو ماوی، اوفوقون سقفی سماوی
آینادیر هر نه باخیرسان: یئر اولوب گؤیله موساوی
غرق اونون شئعرینه راوی
غورفه لر، آی، بولود آلتیندا اولار تک گؤرونورلر
گؤز آچیب-یومما، چیراقلار کیمی یاندیقدا سؤنورلر
صحنه لر چرخ-ی فلک تک بورونوب، گاه دا چؤنورلر
کؤلگه لیکلر سورونورلر
زوهره ائیواندا ایلاهه شینئلینده گؤرونه رکن
باخسان حافیظ´ی ده اوردا صلابتله گؤره رسه ن
نه سئوه رسه ن
گاه گؤره ن حافظ-ی شیراز ایله بالکاندا دوروبلار
گاه گؤره ن اورتادا شطرنج قورارکن اوتوروبلار
گاه گؤره ن سازیله، آوازیله ائیله نجه قوروبلار
سانکی ساغر ده ووروبلار
خاجه الحان اوخویاندا، هامی ایشدن دایانیرلار
او نوالرله پریلر گاه اویوب گاه اویانیرلار
لاله لر شٶعله سی، الوان شیشه رنگی بویانیرلار
نه خومار گؤزلو یانیرلار
قاناد ایسته ر بو اوفوق، قوی قالا ترلانلی سهند´یم
ائشیت اؤز قیصصه می، دستانیمی، دستانلی سهند´یم
سنی حئیدر بابا او نعره لر ایله چاغیراندا
او سفیل داردا قالان تولکو قووان شئر باغیراندا
شئیطانین شیللاغا قالخان قاتیری نوخدا قیراندا
بابا قورقور (؟) سسین آلدیم، دئدیم آرخامدی، ایناندیم
آرخا دوردوقدا سهند´یم ساوالان تک هاوالاندیم
سئله قارشی قووالاندیم
جوشقون´ون دا قانی داشدی، منه بیر هایلی سس اولدو
هر سسیز بیر نفس اولدو
باکی داغلاری دا، های وئردی سسه، قیها اوجالدی
او تایین نعره سی سانکی بو تایدان دا باج آلدی
قورد آجالدیقدا قوجالدی
راحیم´ین نعره سی قووزاندی، دییه ن توپلار آتیلدی
سئل گلیب نهره قاتیلدی
روستم´ین توپلاری سسله ندی، دییه ن بوملار آچیلدی
بیزه گول-غونچا ساچیلدی
قورخما گلدیم دییه، سسلرده منه جان دئدی قارداش
منه جان-جان دییه ره ک، دوشمنه قان-قان دئدی قارداش
شهرییار سؤیله مه دن گاه منه سولطان دئدی قارداش
من ده جانیم چیغیریب: جان سنه قوربان دئدی قارداش
یاشا اوغلان سیزه داغ-داش دلی جئیران دئدی قارداش
ائل، سیزه قافلان دئدی قارداش
داغ، سیزه آسلان دئدی قارداش
داغلی حئیدربابا´نین آرخاسی هر یئرده داغ اولدو
داغا داغلار دایاق اولدو
آراز´یم آینا-چیراق قویمادا،آیدین شافاق اولدو
او تایین نغمه سی قووزاندی، اوره کلر قولاق اولدو
یئنه قارداش دییه ره ک قاچمادا باشلار آیاق اولدو
قاچدیق، اوزله شدیک آرازدا، یئنه گؤزلر بولاق اولدو
یئنه غملر قالاق اولدو
یئنه قارداش سایاغی سؤزلریمیز بیر سایاق اولدو
وصل اییین آلمادا، ال چاتمادی عئشقیم داماق اولدو
هله لیک غم سارالارکن قارالار دؤندو آغ اولدو
آراز´ین سو گؤلو داشدی، قایالیقلار دا باغ اولدو
ساری سونبوللره زولف ایچره اوراقلار داراق اولدو
یونجالیقلار یئنه بیلدیرچینه یای-یاز یاتاق اولدو
گؤزده یاشلار چیراق اولدو
لاله بیتدی یاناق اولدو
غونچا گولدو، دوداق اولدو
نه سول اولدو، نه ساغ اولدو
ائلیمی آرخامی گؤردوکده ظالیم اووچو قیسیلدی
سئل کیمی ظولمو باسیلدی، زینه آرخ اولدو، کسیلدی
گول گؤزوندن یاشی سیلدی
تور قوران اووچو آتین قوومادا سیندی، گئری قالدی
اؤزو گئتدی، تورو قالدی
آمما حئیدربابا دا بیلدی کی، بیز تک هامی داغلار
باغلانیب قول-قولا زنجیرده، بولودلار اودور آغلار
نه بیلیم بلکه طبیعت اؤزو نامرده گون آغلار
ایری یوللاری آچارکن، دوز اولان قوللاری باغلار
صاف اولان سینه نی داغلار
داغلارین هر نه قوچو، ترلانی، جئیرانی، مارالی
هامی دوشگون، هامی پوزغون، سینه لر داغلی، یارالی
گول آچان یئرده سارالی
آمما ظن ائتمه کی، داغلار یئنه قالخان اولاجاقدیر
محشر اولماقدادی بونلار داها وولقان اولاجاقدیر
ظولم دونیاسی یانارکن ده تیلیت قان اولاجاقدیر
وای ...! نه توفان اولاجاقدیر
دردیمیز سانما کی، بیر تبریز-و تئهران´دیر عزیزیم
یا کی، بیز تورک´ه جهننم اولان ایران´دیر عزیزیم
یوخ بو دین داعواسیدیر، دونیا تیلیت قاندیر عزیزیم
تورک اولا، فارس اولا دوزلوک داها تالاندیر عزیزیم
بیز آتان دیندیر، آتان دا بیزی ایماندیر عزیزیم
سامیری مروتد ائدیب هه نه (؟) موسلماندیر عزیزیم
اوممه تین هارون´و من تک، له له گیریاندی عزیزم
هر طرفدن قیلیج ائندیرسه لر (؟) قالخاندیر عزیزیم
بیر بیزیم درمانیمیز موسی-یی عیمران´دیر عزیزیم
گله جک شوبهه سی یوخ، آیه-یی قورآندیر عزیزیم
او هامی دردلره درماندیر عزیزیم
دوقتور اولدوقدا بشر بو یارانی ساغلاماق اولماز
اولماسا آللاه الی دین مرضین چاغلاماق اولماز
داغلاماق دا علاج اولسا بیر ائلی داغلاماق اولماز
دینی آتمیش ائله یاوروم داها بئل باغلاماق اولماز
او گولوب آغلایا دا، اونلا گولوب آغلاماق اولماز
شئیطانی یاغلاماق اولماز
دئدین: آذر ائلینین بیر یارالی نیسگیلییه م من
نیسگیل اولسام دا گولوم بیر ابدی سئوگیلییه م من
ائل منی آتسا دا اؤز گوللریمین بولبولویه م من
ائلیمین فارسیجا دا دردینی سؤیله ر دیلییه م من
دینه دوغرو نه قارانلیق ایسه ائل مشعلییه م من
ادبییات گولویه م من
نیسگیل اول چرچییه قالسین کی جواهیر نه دی قانمیر
مدنییت دبین ائیلیر بدوییت، بیر اوتانمیر
گون گئدیر آز قالا باتسین گئجه سیندن بیر اویانمیر
بیر اؤز احوالینا یانمیر
آتار اینسانلیغی آمما یالان انسابی آتانماز
فیتنه قووزانماسا بیر گون گئجه آسوده یاتانماز
باشی باشلارا قاتانماز
آمما مندن ساری، سن آرخایین اول شانلی سهند´یم
دلی جئیرانلی سهند´یم
من داها عرش-ی اعلا کؤلگه سی تک باشدا تاجیم وار
الده فیرعون´ا قنیم بیر آغاجیم وار
حرجیم یوخ، فرجیم وار
من علی اوغلویام، آزاده لرین مرد-و مورادی
او قارانلیقلارا مشعل
او ایشیقلیقلارا هادی
حاققا، ایمانا مونادی
باشدا سینماز سیپریم، الده کوته لمه ز قیلیجیم وار
باشی توفانلی سهند´یم
باشدا حئیدر بابا تک قارلا، قیروولا قاریشیبسان
سون ایپک تئللی بولودلارلا اوفوقده ساریشیبسان
ساواشارکن باریشیبسان
گؤیدن ایلهام آلالی سیرری سماواتا دییه رسه ن
هله آغ کورکو بورون، یازدا یاشیل دون دا گییه رسه ن
قورادان حالوا یییه رسه ن
دؤشلرینده سونالار سینه سی تک شوخ ممه لرده
نه سرین چئشمه لرین وار
او یاشیل تئللری، یئل هؤرمه ده آینالی سحه رده
عیشوه لی ائشمه لرین وار
قوی یاغیش یاغسا دا یاغسین
سئل اولوب آخسا دا آخسین
یانلاریندا دره لر وار
قوی قلم قاشلارین اوچسون فره لرله، هامی باخسین
باشلاریندا هئره لر وار
سیلدیریملار، سره لر وار
او اتکلرده نه قیزلار یاناغی لاله لرین وار
قوزولار اوتلایاراق نئیده نه خوش ناله لرین وار
آی کیمی هاله لرین وار
گول- چیچکدن بزه نه نده، نه گلینلر کیمی نازین
یئل اسه نده او سولاردا نه درین راز-و نیازین
اوینایار گوللو قوتازین
تیتره ییر ساز تئلی تک شاخه لرین چایدا چمنده
یئل او تئللرده گزه نده، نه کوراوغلو چالی سازین
اؤرده یین خلوت ائدیب گؤلده پریلرله چیمه نده
قول-قاناددان اونا آغ هووله آچار غمزه لی قازین
قیش گئده ر، قوی گله یازین
هله نووروز گولو وار، قار چیچه یین وار، گله جکلر
اوزلرین تئز سیله جکلر
قیشدا کهلیک هوسیله، چؤله قاچدیقدا جاوانلار
قاردا قاققیلدایاراق نازلی قلمقاشلارین اولسون
یاز، او دؤشلرده ناهار منده سین آچدیقدا چوبانلار
بوللو سودلو سورولر، دادلی قاووتماشلارین اولسون
آد آلیر سندن او شاعیر کی سن اوندان آد آلارسان
اونا هر داد وئره سه ن، یوز او موقابیل داد آلارسان
تاریدان هر زاد آلارسان
آداق اولدوقدا، سن اونلا داها آرتیق اوجالارسان
باش اوجالدیقدا دماوند داغیندان باج آلارسان
شئر الیندن تاج آلارسان
او دا شئعرین، ادبین شاه داغیدیر، شانلی سهند´یم
او دا سن تک آتار اولدوزلارا شئعریله کمندی
او دا سیمورغدان آلماقدادی فندی
شئعر یازاندا قلمیندن باخاسان دورر سپه له ندی
سانکی اولدوزلار اله ندی
سؤز دییه نده گؤره سه ن قاتدی گولو، پوسته نی، قندی
یاشاسین شاعیر افندی
او نه شاعیر، کی داغین وصفینه میصداق اونو گؤردوم
من سنین تک اوجالیق مشقینه مششاق اونو گؤردوم
عئشقه، عئشق اهلینه موشتاق اونو گؤردوم
او نه شاعیر، کی خیال مرکبینه شووشیغایاندا
او نهنگ آت، آیاغین توزلو بولودلاردا قویاندا
لوله له نمکده دی یئر-گؤی، نئجه تومار سارییاندا
گؤره جکسه ن او زاماندا
نه زامان وارسا، مکان وارسا کسیب بیچدی بیر آندا
گئچه جکلر، گله جکلر نه بویاندا، نه او یاندا
نه بلیلم قالدی هایاندا؟
باخ نه حٶرمت وار اونون اؤز دئمیشی توک پاپاغیندا
شهرییار´ین تاجی اه ییلمیش باشی دورموش قاباغیندا
باشینا ساوریلان اینجی، چاریق اولموش آیاغیندا
وحیدیر شئعری، ملکلردی پیچیلدار قولاغیندا
آیه لردیر دوداغیندا
شهدی وار بال دوداغیندا
او دا داغلار کیمی شانینده نه یازسام یاراشاندیر
او دا ظالیم قوپاران قارلا، کولکله دوروشاندیر
قودوزا، ظالیمه قارشی سینه گرمیش، ووروشاندیر
قودوزون کورکونه، ظالیم بیره لر تک داراشاندیر
آمما واختیندا فقیر خالقی اه ییلمیش سوروشاندیر
قارا میللتده هونر بولسا، هونرله آراشاندیر
قارالارلا قاریشاندیر
ساریشاندیر
گئجه حاققین گؤزودور، طور تؤره تمیش اوجاغیندا
اریییب باغ تک اوره کلردی یانارلار چیراغیندا
مئی، محببتدن ایچیب لاله بیتیبدیر یاناغیندا
او بیر اوغلان کی، پریلر سو ایچه رلر چاناغیندا
اینجی قاینار بولاغیندا
طبعی بیر سئوگیلی بولبول کی، اوخور گول بوداغیندا
ساری سونبول قوجاغیندا
سولار افسانه دی سؤیله ر اونون افسونلو باغیندا
سحه رین چنلی چاغیندا
شاعیرین ذٶوقو، نه افسونلو، نه افسانه لی باغلار
آی نه باغلار کی الیف لئیلی ده افسانه ده باغلار
اود یاخیب، داغلاری داغلار
گول گوله رسه بولاق آغلار
شاعیرین عالمی اؤلمه ز، اونا عالمده زاوال یوخ
آرزولار اوردا نه، نه خاطیرله یه ایمکاندی، ماحال یوخ
باغ-ی جننت کیمی اوردا او حارامدیر، بو حالال یوخ
او محببتده ملال یوخ
اوردا حالدیر، داها قال یوخ
گئجه لر اوردا گوموشدندی، قیزیلدان نه گونوزلر
نه زوموررود کیمی داغلاردی، نه مرمر کیمی دوزلر
نه ساری تئللی اینه کلر، نه آلا گؤزلو اؤکوزلر
آی نئجه آی کیمی اوزلر
گول آغاجلاری نه طاووس کیمی چترین آچیب الوان
حولله کروانیدی، چؤللر، بزه نه ر سورسه بو کروان
دوه کروانی دا داغلار، یوکو اطلسدی بو حئیوان
صابیر´ین شهرینه دوغرو، قاتاری چکمه ده سروان
او خیالیمداکی شیروان
اوردا قار دا یاغار، آمما داها گوللر سولابیلمه ز
بو طبیعت، او طراوتده ماحالدیر، اولابیلمه ز
عؤمر پئیمانه سی اوردا دولابیلمه ز
او اوفوقلرده باخارسان نه دنیزلر، نه بوغازلار
نه پری لر کیمی قولار، قونوب-اوچماقدا نه قازلار
گؤلده چیممه کده نه قیزلار
بالیق اولدوز کیمی گؤللرده، دنیزلرده پاریلدار
آبشار مورواریسین سئل کیمی تؤکدوکده خاریلدار
یئل کوشولدار، سو شاریلدار
قصریلر واردی قیزیلدان، قالالار واردی عقیقدن
رافائل تابلوسو تک، صحنه لری عهد-ی عتیقدن
دویماسان کؤهنه رفیقدن
جننتین باغلاری تک باغلارینین حورو قوصورو
الده حوریلرینین جام-ی بولورو
تونگونون گول کیمی صهبا-یی طهورو
نه ماراقلار کی، آییق گؤزلره رؤیادی دئییرسه ن
نه شافاقلار کی، دیرن باخمادا دریادی دئییرسه ن
اویدوران جننت-ی مأوادی دئییرسه ن
زٶهره نین قصری بیریلیان، حیصار نرده سی یاقوت
قصر-ی جادودو، موهندیسلری هاروت ایله ماروت
اوردا مانی دایانیب قالمیش او صورتلره مبهوت
قاپی قوللوقچوسو هاروت
اوردا شئعرین، موزیکین منبعی سرچئشمه دی قاینار
نه پریلر کیمی فه وواره دن افشان اولوب اوینار
شاعیر آنجاق اونو آنلار
دولو مهتاب کیمی ایستخریدی فه وواره لر ایله
ملکه اوردا چیمیر، آی کیمی مهپاره لر ایله
گوللو گوشواره لر ایله
شئعر-و موسیقی شاباش اولمادا، افشاندی پریشان
سانکی آغ شاهیدیر اولماقدا گلین باشینا افشان
نه گلینلر کی، نه انلیک اوزه سورته رلر، نه کیرشان
یاخا نه تولکو نه دووشان
آغ پریلر، ساری کؤینه کلی بولودلاردان ائنیرلر
سود گؤلونده ملکه ایله چیمه رکن سئوینیرلر
سئوینیرلر، اؤیونورلر
قووزاناندا هله الده دولو بیر جام آپاریرلار
سانکی چنگیلره، شاعیرلره ایلهام آپاریرلار
دریا قیزلارینا پئیغام آپاریرلار
دنیزین اؤرتویو ماوی، اوفوقون سقفی سماوی
آینادیر هر نه باخیرسان: یئر اولوب گؤیله موساوی
غرق اونون شئعرینه راوی
غورفه لر، آی، بولود آلتیندا اولار تک گؤرونورلر
گؤز آچیب-یومما، چیراقلار کیمی یاندیقدا سؤنورلر
صحنه لر چرخ-ی فلک تک بورونوب، گاه دا چؤنورلر
کؤلگه لیکلر سورونورلر
زوهره ائیواندا ایلاهه شینئلینده گؤرونه رکن
باخسان حافیظ´ی ده اوردا صلابتله گؤره رسه ن
نه سئوه رسه ن
گاه گؤره ن حافظ-ی شیراز ایله بالکاندا دوروبلار
گاه گؤره ن اورتادا شطرنج قورارکن اوتوروبلار
گاه گؤره ن سازیله، آوازیله ائیله نجه قوروبلار
سانکی ساغر ده ووروبلار
خاجه الحان اوخویاندا، هامی ایشدن دایانیرلار
او نوالرله پریلر گاه اویوب گاه اویانیرلار
لاله لر شٶعله سی، الوان شیشه رنگی بویانیرلار
نه خومار گؤزلو یانیرلار
قاناد ایسته ر بو اوفوق، قوی قالا ترلانلی سهند´یم
ائشیت اؤز قیصصه می، دستانیمی، دستانلی سهند´یم
سنی حئیدر بابا او نعره لر ایله چاغیراندا
او سفیل داردا قالان تولکو قووان شئر باغیراندا
شئیطانین شیللاغا قالخان قاتیری نوخدا قیراندا
بابا قورقور (؟) سسین آلدیم، دئدیم آرخامدی، ایناندیم
آرخا دوردوقدا سهند´یم ساوالان تک هاوالاندیم
سئله قارشی قووالاندیم
جوشقون´ون دا قانی داشدی، منه بیر هایلی سس اولدو
هر سسیز بیر نفس اولدو
باکی داغلاری دا، های وئردی سسه، قیها اوجالدی
او تایین نعره سی سانکی بو تایدان دا باج آلدی
قورد آجالدیقدا قوجالدی
راحیم´ین نعره سی قووزاندی، دییه ن توپلار آتیلدی
سئل گلیب نهره قاتیلدی
روستم´ین توپلاری سسله ندی، دییه ن بوملار آچیلدی
بیزه گول-غونچا ساچیلدی
قورخما گلدیم دییه، سسلرده منه جان دئدی قارداش
منه جان-جان دییه ره ک، دوشمنه قان-قان دئدی قارداش
شهرییار سؤیله مه دن گاه منه سولطان دئدی قارداش
من ده جانیم چیغیریب: جان سنه قوربان دئدی قارداش
یاشا اوغلان سیزه داغ-داش دلی جئیران دئدی قارداش
ائل، سیزه قافلان دئدی قارداش
داغ، سیزه آسلان دئدی قارداش
داغلی حئیدربابا´نین آرخاسی هر یئرده داغ اولدو
داغا داغلار دایاق اولدو
آراز´یم آینا-چیراق قویمادا،آیدین شافاق اولدو
او تایین نغمه سی قووزاندی، اوره کلر قولاق اولدو
یئنه قارداش دییه ره ک قاچمادا باشلار آیاق اولدو
قاچدیق، اوزله شدیک آرازدا، یئنه گؤزلر بولاق اولدو
یئنه غملر قالاق اولدو
یئنه قارداش سایاغی سؤزلریمیز بیر سایاق اولدو
وصل اییین آلمادا، ال چاتمادی عئشقیم داماق اولدو
هله لیک غم سارالارکن قارالار دؤندو آغ اولدو
آراز´ین سو گؤلو داشدی، قایالیقلار دا باغ اولدو
ساری سونبوللره زولف ایچره اوراقلار داراق اولدو
یونجالیقلار یئنه بیلدیرچینه یای-یاز یاتاق اولدو
گؤزده یاشلار چیراق اولدو
لاله بیتدی یاناق اولدو
غونچا گولدو، دوداق اولدو
نه سول اولدو، نه ساغ اولدو
ائلیمی آرخامی گؤردوکده ظالیم اووچو قیسیلدی
سئل کیمی ظولمو باسیلدی، زینه آرخ اولدو، کسیلدی
گول گؤزوندن یاشی سیلدی
تور قوران اووچو آتین قوومادا سیندی، گئری قالدی
اؤزو گئتدی، تورو قالدی
آمما حئیدربابا دا بیلدی کی، بیز تک هامی داغلار
باغلانیب قول-قولا زنجیرده، بولودلار اودور آغلار
نه بیلیم بلکه طبیعت اؤزو نامرده گون آغلار
ایری یوللاری آچارکن، دوز اولان قوللاری باغلار
صاف اولان سینه نی داغلار
داغلارین هر نه قوچو، ترلانی، جئیرانی، مارالی
هامی دوشگون، هامی پوزغون، سینه لر داغلی، یارالی
گول آچان یئرده سارالی
آمما ظن ائتمه کی، داغلار یئنه قالخان اولاجاقدیر
محشر اولماقدادی بونلار داها وولقان اولاجاقدیر
ظولم دونیاسی یانارکن ده تیلیت قان اولاجاقدیر
وای ...! نه توفان اولاجاقدیر
دردیمیز سانما کی، بیر تبریز-و تئهران´دیر عزیزیم
یا کی، بیز تورک´ه جهننم اولان ایران´دیر عزیزیم
یوخ بو دین داعواسیدیر، دونیا تیلیت قاندیر عزیزیم
تورک اولا، فارس اولا دوزلوک داها تالاندیر عزیزیم
بیز آتان دیندیر، آتان دا بیزی ایماندیر عزیزیم
سامیری مروتد ائدیب هه نه (؟) موسلماندیر عزیزیم
اوممه تین هارون´و من تک، له له گیریاندی عزیزم
هر طرفدن قیلیج ائندیرسه لر (؟) قالخاندیر عزیزیم
بیر بیزیم درمانیمیز موسی-یی عیمران´دیر عزیزیم
گله جک شوبهه سی یوخ، آیه-یی قورآندیر عزیزیم
او هامی دردلره درماندیر عزیزیم
دوقتور اولدوقدا بشر بو یارانی ساغلاماق اولماز
اولماسا آللاه الی دین مرضین چاغلاماق اولماز
داغلاماق دا علاج اولسا بیر ائلی داغلاماق اولماز
دینی آتمیش ائله یاوروم داها بئل باغلاماق اولماز
او گولوب آغلایا دا، اونلا گولوب آغلاماق اولماز
شئیطانی یاغلاماق اولماز
دئدین: آذر ائلینین بیر یارالی نیسگیلییه م من
نیسگیل اولسام دا گولوم بیر ابدی سئوگیلییه م من
ائل منی آتسا دا اؤز گوللریمین بولبولویه م من
ائلیمین فارسیجا دا دردینی سؤیله ر دیلییه م من
دینه دوغرو نه قارانلیق ایسه ائل مشعلییه م من
ادبییات گولویه م من
نیسگیل اول چرچییه قالسین کی جواهیر نه دی قانمیر
مدنییت دبین ائیلیر بدوییت، بیر اوتانمیر
گون گئدیر آز قالا باتسین گئجه سیندن بیر اویانمیر
بیر اؤز احوالینا یانمیر
آتار اینسانلیغی آمما یالان انسابی آتانماز
فیتنه قووزانماسا بیر گون گئجه آسوده یاتانماز
باشی باشلارا قاتانماز
آمما مندن ساری، سن آرخایین اول شانلی سهند´یم
دلی جئیرانلی سهند´یم
من داها عرش-ی اعلا کؤلگه سی تک باشدا تاجیم وار
الده فیرعون´ا قنیم بیر آغاجیم وار
حرجیم یوخ، فرجیم وار
من علی اوغلویام، آزاده لرین مرد-و مورادی
او قارانلیقلارا مشعل
او ایشیقلیقلارا هادی
حاققا، ایمانا مونادی
باشدا سینماز سیپریم، الده کوته لمه ز قیلیجیم وار
شاه داغیم، چال پاپاغیم، ائل دایاغیم، شانلی سهند´یم
باشی توفانلی سهند´یم
باشدا حئیدر بابا تک قارلا، قیروولا قاریشیبسان
سون ایپک تئللی بولودلارلا اوفوقده ساریشیبسان
ساواشارکن باریشیبسان
گؤیدن ایلهام آلالی سیرری سماواتا دییه رسه ن
هله آغ کورکو بورون، یازدا یاشیل دون دا گییه رسه ن
قورادان حالوا یییه رسه ن
دؤشلرینده سونالار سینه سی تک شوخ ممه لرده
نه سرین چئشمه لرین وار
او یاشیل تئللری، یئل هؤرمه ده آینالی سحه رده
عیشوه لی ائشمه لرین وار
قوی یاغیش یاغسا دا یاغسین
سئل اولوب آخسا دا آخسین
یانلاریندا دره لر وار
قوی قلم قاشلارین اوچسون فره لرله، هامی باخسین
باشلاریندا هئره لر وار
سیلدیریملار، سره لر وار
او اتکلرده نه قیزلار یاناغی لاله لرین وار
قوزولار اوتلایاراق نئیده نه خوش ناله لرین وار
آی کیمی هاله لرین وار
گول- چیچکدن بزه نه نده، نه گلینلر کیمی نازین
یئل اسه نده او سولاردا نه درین راز-و نیازین
اوینایار گوللو قوتازین
تیتره ییر ساز تئلی تک شاخه لرین چایدا چمنده
یئل او تئللرده گزه نده، نه کوراوغلو چالی سازین
اؤرده یین خلوت ائدیب گؤلده پریلرله چیمه نده
قول-قاناددان اونا آغ هووله آچار غمزه لی قازین
قیش گئده ر، قوی گله یازین
هله نووروز گولو وار، قار چیچه یین وار، گله جکلر
اوزلرین تئز سیله جکلر
قیشدا کهلیک هوسیله، چؤله قاچدیقدا جاوانلار
قاردا قاققیلدایاراق نازلی قلمقاشلارین اولسون
یاز، او دؤشلرده ناهار منده سین آچدیقدا چوبانلار
بوللو سودلو سورولر، دادلی قاووتماشلارین اولسون
آد آلیر سندن او شاعیر کی سن اوندان آد آلارسان
اونا هر داد وئره سه ن، یوز او موقابیل داد آلارسان
تاریدان هر زاد آلارسان
آداق اولدوقدا، سن اونلا داها آرتیق اوجالارسان
باش اوجالدیقدا دماوند داغیندان باج آلارسان
شئر الیندن تاج آلارسان
او دا شئعرین، ادبین شاه داغیدیر، شانلی سهند´یم
او دا سن تک آتار اولدوزلارا شئعریله کمندی
او دا سیمورغدان آلماقدادی فندی
شئعر یازاندا قلمیندن باخاسان دورر سپه له ندی
سانکی اولدوزلار اله ندی
سؤز دییه نده گؤره سه ن قاتدی گولو، پوسته نی، قندی
یاشاسین شاعیر افندی
او نه شاعیر، کی داغین وصفینه میصداق اونو گؤردوم
من سنین تک اوجالیق مشقینه مششاق اونو گؤردوم
عئشقه، عئشق اهلینه موشتاق اونو گؤردوم
او نه شاعیر، کی خیال مرکبینه شووشیغایاندا
او نهنگ آت، آیاغین توزلو بولودلاردا قویاندا
لوله له نمکده دی یئر-گؤی، نئجه تومار سارییاندا
گؤره جکسه ن او زاماندا
نه زامان وارسا، مکان وارسا کسیب بیچدی بیر آندا
گئچه جکلر، گله جکلر نه بویاندا، نه او یاندا
نه بلیلم قالدی هایاندا؟
باخ نه حٶرمت وار اونون اؤز دئمیشی توک پاپاغیندا
شهرییار´ین تاجی اه ییلمیش باشی دورموش قاباغیندا
باشینا ساوریلان اینجی، چاریق اولموش آیاغیندا
وحیدیر شئعری، ملکلردی پیچیلدار قولاغیندا
آیه لردیر دوداغیندا
شهدی وار بال دوداغیندا
او دا داغلار کیمی شانینده نه یازسام یاراشاندیر
او دا ظالیم قوپاران قارلا، کولکله دوروشاندیر
قودوزا، ظالیمه قارشی سینه گرمیش، ووروشاندیر
قودوزون کورکونه، ظالیم بیره لر تک داراشاندیر
آمما واختیندا فقیر خالقی اه ییلمیش سوروشاندیر
قارا میللتده هونر بولسا، هونرله آراشاندیر
قارالارلا قاریشاندیر
ساریشاندیر
گئجه حاققین گؤزودور، طور تؤره تمیش اوجاغیندا
اریییب باغ تک اوره کلردی یانارلار چیراغیندا
مئی، محببتدن ایچیب لاله بیتیبدیر یاناغیندا
او بیر اوغلان کی، پریلر سو ایچه رلر چاناغیندا
اینجی قاینار بولاغیندا
طبعی بیر سئوگیلی بولبول کی، اوخور گول بوداغیندا
ساری سونبول قوجاغیندا
سولار افسانه دی سؤیله ر اونون افسونلو باغیندا
سحه رین چنلی چاغیندا
شاعیرین ذٶوقو، نه افسونلو، نه افسانه لی باغلار
آی نه باغلار کی الیف لئیلی ده افسانه ده باغلار
اود یاخیب، داغلاری داغلار
گول گوله رسه بولاق آغلار
شاعیرین عالمی اؤلمه ز، اونا عالمده زاوال یوخ
آرزولار اوردا نه، نه خاطیرله یه ایمکاندی، ماحال یوخ
باغ-ی جننت کیمی اوردا او حارامدیر، بو حالال یوخ
او محببتده ملال یوخ
اوردا حالدیر، داها قال یوخ
گئجه لر اوردا گوموشدندی، قیزیلدان نه گونوزلر
نه زوموررود کیمی داغلاردی، نه مرمر کیمی دوزلر
نه ساری تئللی اینه کلر، نه آلا گؤزلو اؤکوزلر
آی نئجه آی کیمی اوزلر
گول آغاجلاری نه طاووس کیمی چترین آچیب الوان
حولله کروانیدی، چؤللر، بزه نه ر سورسه بو کروان
دوه کروانی دا داغلار، یوکو اطلسدی بو حئیوان
صابیر´ین شهرینه دوغرو، قاتاری چکمه ده سروان
او خیالیمداکی شیروان
اوردا قار دا یاغار، آمما داها گوللر سولابیلمه ز
بو طبیعت، او طراوتده ماحالدیر، اولابیلمه ز
عؤمر پئیمانه سی اوردا دولابیلمه ز
او اوفوقلرده باخارسان نه دنیزلر، نه بوغازلار
نه پری لر کیمی قولار، قونوب-اوچماقدا نه قازلار
گؤلده چیممه کده نه قیزلار
بالیق اولدوز کیمی گؤللرده، دنیزلرده پاریلدار
آبشار مورواریسین سئل کیمی تؤکدوکده خاریلدار
یئل کوشولدار، سو شاریلدار
قصریلر واردی قیزیلدان، قالالار واردی عقیقدن
رافائل تابلوسو تک، صحنه لری عهد-ی عتیقدن
دویماسان کؤهنه رفیقدن
جننتین باغلاری تک باغلارینین حورو قوصورو
الده حوریلرینین جام-ی بولورو
تونگونون گول کیمی صهبا-یی طهورو
نه ماراقلار کی، آییق گؤزلره رؤیادی دئییرسه ن
نه شافاقلار کی، دیرن باخمادا دریادی دئییرسه ن
اویدوران جننت-ی مأوادی دئییرسه ن
زٶهره نین قصری بیریلیان، حیصار نرده سی یاقوت
قصر-ی جادودو، موهندیسلری هاروت ایله ماروت
اوردا مانی دایانیب قالمیش او صورتلره مبهوت
قاپی قوللوقچوسو هاروت
اوردا شئعرین، موزیکین منبعی سرچئشمه دی قاینار
نه پریلر کیمی فه وواره دن افشان اولوب اوینار
شاعیر آنجاق اونو آنلار
دولو مهتاب کیمی ایستخریدی فه وواره لر ایله
ملکه اوردا چیمیر، آی کیمی مهپاره لر ایله
گوللو گوشواره لر ایله
شئعر-و موسیقی شاباش اولمادا، افشاندی پریشان
سانکی آغ شاهیدیر اولماقدا گلین باشینا افشان
نه گلینلر کی، نه انلیک اوزه سورته رلر، نه کیرشان
یاخا نه تولکو نه دووشان
آغ پریلر، ساری کؤینه کلی بولودلاردان ائنیرلر
سود گؤلونده ملکه ایله چیمه رکن سئوینیرلر
سئوینیرلر، اؤیونورلر
قووزاناندا هله الده دولو بیر جام آپاریرلار
سانکی چنگیلره، شاعیرلره ایلهام آپاریرلار
دریا قیزلارینا پئیغام آپاریرلار
دنیزین اؤرتویو ماوی، اوفوقون سقفی سماوی
آینادیر هر نه باخیرسان: یئر اولوب گؤیله موساوی
غرق اونون شئعرینه راوی
غورفه لر، آی، بولود آلتیندا اولار تک گؤرونورلر
گؤز آچیب-یومما، چیراقلار کیمی یاندیقدا سؤنورلر
صحنه لر چرخ-ی فلک تک بورونوب، گاه دا چؤنورلر
کؤلگه لیکلر سورونورلر
زوهره ائیواندا ایلاهه شینئلینده گؤرونه رکن
باخسان حافیظ´ی ده اوردا صلابتله گؤره رسه ن
نه سئوه رسه ن
گاه گؤره ن حافظ-ی شیراز ایله بالکاندا دوروبلار
گاه گؤره ن اورتادا شطرنج قورارکن اوتوروبلار
گاه گؤره ن سازیله، آوازیله ائیله نجه قوروبلار
سانکی ساغر ده ووروبلار
خاجه الحان اوخویاندا، هامی ایشدن دایانیرلار
او نوالرله پریلر گاه اویوب گاه اویانیرلار
لاله لر شٶعله سی، الوان شیشه رنگی بویانیرلار
نه خومار گؤزلو یانیرلار
قاناد ایسته ر بو اوفوق، قوی قالا ترلانلی سهند´یم
ائشیت اؤز قیصصه می، دستانیمی، دستانلی سهند´یم
سنی حئیدر بابا او نعره لر ایله چاغیراندا
او سفیل داردا قالان تولکو قووان شئر باغیراندا
شئیطانین شیللاغا قالخان قاتیری نوخدا قیراندا
بابا قورقور (؟) سسین آلدیم، دئدیم آرخامدی، ایناندیم
آرخا دوردوقدا سهند´یم ساوالان تک هاوالاندیم
سئله قارشی قووالاندیم
جوشقون´ون دا قانی داشدی، منه بیر هایلی سس اولدو
هر سسیز بیر نفس اولدو
باکی داغلاری دا، های وئردی سسه، قیها اوجالدی
او تایین نعره سی سانکی بو تایدان دا باج آلدی
قورد آجالدیقدا قوجالدی
راحیم´ین نعره سی قووزاندی، دییه ن توپلار آتیلدی
سئل گلیب نهره قاتیلدی
روستم´ین توپلاری سسله ندی، دییه ن بوملار آچیلدی
بیزه گول-غونچا ساچیلدی
قورخما گلدیم دییه، سسلرده منه جان دئدی قارداش
منه جان-جان دییه ره ک، دوشمنه قان-قان دئدی قارداش
شهرییار سؤیله مه دن گاه منه سولطان دئدی قارداش
من ده جانیم چیغیریب: جان سنه قوربان دئدی قارداش
یاشا اوغلان سیزه داغ-داش دلی جئیران دئدی قارداش
ائل، سیزه قافلان دئدی قارداش
داغ، سیزه آسلان دئدی قارداش
داغلی حئیدربابا´نین آرخاسی هر یئرده داغ اولدو
داغا داغلار دایاق اولدو
آراز´یم آینا-چیراق قویمادا،آیدین شافاق اولدو
او تایین نغمه سی قووزاندی، اوره کلر قولاق اولدو
یئنه قارداش دییه ره ک قاچمادا باشلار آیاق اولدو
قاچدیق، اوزله شدیک آرازدا، یئنه گؤزلر بولاق اولدو
یئنه غملر قالاق اولدو
یئنه قارداش سایاغی سؤزلریمیز بیر سایاق اولدو
وصل اییین آلمادا، ال چاتمادی عئشقیم داماق اولدو
هله لیک غم سارالارکن قارالار دؤندو آغ اولدو
آراز´ین سو گؤلو داشدی، قایالیقلار دا باغ اولدو
ساری سونبوللره زولف ایچره اوراقلار داراق اولدو
یونجالیقلار یئنه بیلدیرچینه یای-یاز یاتاق اولدو
گؤزده یاشلار چیراق اولدو
لاله بیتدی یاناق اولدو
غونچا گولدو، دوداق اولدو
نه سول اولدو، نه ساغ اولدو
ائلیمی آرخامی گؤردوکده ظالیم اووچو قیسیلدی
سئل کیمی ظولمو باسیلدی، زینه آرخ اولدو، کسیلدی
گول گؤزوندن یاشی سیلدی
تور قوران اووچو آتین قوومادا سیندی، گئری قالدی
اؤزو گئتدی، تورو قالدی
آمما حئیدربابا دا بیلدی کی، بیز تک هامی داغلار
باغلانیب قول-قولا زنجیرده، بولودلار اودور آغلار
نه بیلیم بلکه طبیعت اؤزو نامرده گون آغلار
ایری یوللاری آچارکن، دوز اولان قوللاری باغلار
صاف اولان سینه نی داغلار
داغلارین هر نه قوچو، ترلانی، جئیرانی، مارالی
هامی دوشگون، هامی پوزغون، سینه لر داغلی، یارالی
گول آچان یئرده سارالی
آمما ظن ائتمه کی، داغلار یئنه قالخان اولاجاقدیر
محشر اولماقدادی بونلار داها وولقان اولاجاقدیر
ظولم دونیاسی یانارکن ده تیلیت قان اولاجاقدیر
وای ...! نه توفان اولاجاقدیر
دردیمیز سانما کی، بیر تبریز-و تئهران´دیر عزیزیم
یا کی، بیز تورک´ه جهننم اولان ایران´دیر عزیزیم
یوخ بو دین داعواسیدیر، دونیا تیلیت قاندیر عزیزیم
تورک اولا، فارس اولا دوزلوک داها تالاندیر عزیزیم
بیز آتان دیندیر، آتان دا بیزی ایماندیر عزیزیم
سامیری مروتد ائدیب هه نه (؟) موسلماندیر عزیزیم
اوممه تین هارون´و من تک، له له گیریاندی عزیزم
هر طرفدن قیلیج ائندیرسه لر (؟) قالخاندیر عزیزیم
بیر بیزیم درمانیمیز موسی-یی عیمران´دیر عزیزیم
گله جک شوبهه سی یوخ، آیه-یی قورآندیر عزیزیم
او هامی دردلره درماندیر عزیزیم
دوقتور اولدوقدا بشر بو یارانی ساغلاماق اولماز
اولماسا آللاه الی دین مرضین چاغلاماق اولماز
داغلاماق دا علاج اولسا بیر ائلی داغلاماق اولماز
دینی آتمیش ائله یاوروم داها بئل باغلاماق اولماز
او گولوب آغلایا دا، اونلا گولوب آغلاماق اولماز
شئیطانی یاغلاماق اولماز
دئدین: آذر ائلینین بیر یارالی نیسگیلییه م من
نیسگیل اولسام دا گولوم بیر ابدی سئوگیلییه م من
ائل منی آتسا دا اؤز گوللریمین بولبولویه م من
ائلیمین فارسیجا دا دردینی سؤیله ر دیلییه م من
دینه دوغرو نه قارانلیق ایسه ائل مشعلییه م من
ادبییات گولویه م من
نیسگیل اول چرچییه قالسین کی جواهیر نه دی قانمیر
مدنییت دبین ائیلیر بدوییت، بیر اوتانمیر
گون گئدیر آز قالا باتسین گئجه سیندن بیر اویانمیر
بیر اؤز احوالینا یانمیر
آتار اینسانلیغی آمما یالان انسابی آتانماز
فیتنه قووزانماسا بیر گون گئجه آسوده یاتانماز
باشی باشلارا قاتانماز
آمما مندن ساری، سن آرخایین اول شانلی سهند´یم
دلی جئیرانلی سهند´یم
من داها عرش-ی اعلا کؤلگه سی تک باشدا تاجیم وار
الده فیرعون´ا قنیم بیر آغاجیم وار
حرجیم یوخ، فرجیم وار
من علی اوغلویام، آزاده لرین مرد-و مورادی
او قارانلیقلارا مشعل
او ایشیقلیقلارا هادی
حاققا، ایمانا مونادی
باشدا سینماز سیپریم، الده کوته لمه ز قیلیجیم وار
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
آزادلیق قوشی وارلیق
هر چند قوتولماق هله یوخ دارلیغمیزدان
اما بیر آزادلیق دوغولوب وار لیغمیزدان
(وارلیق)نه بیزیم تکجه آزادلیق قوشوموز دیر
بیر مژده ده وئرمیش بیزه همکار لیغمیزدان
به به نه شیرین دیللی،بو جنت قوشی،طوطی
قندین آلیب الهام له دیندار لیغمیزدان
دیل آچامدا کارلیق داگئدر،کورلوغلوموزدا
چون لا للیغمیز دوغموش ایدی کار لیغمیزدان
دشمن بیزی ال بیر گؤره،تسلیم اولی ناچار
تسلیم اولوروق دشمنهناچار لیغمیزدان
هر انقلابین وور- ییخی صون بنالیق ایسته ر
دستور گرگ آلماق داها معمار لیغمیزدان
هشیار اولاسوز،دشمنی مغلوب ائده جکسیز
دشمنلریمیز قورخوری هشیار لیغمیزدان
بیرلیک یارادون،سؤز بیر اولاربیز کیشی لرده
یوخلوقلاریمیز بیتدیره جک وار لیغمیزدان
۱۳۵۸
اما بیر آزادلیق دوغولوب وار لیغمیزدان
(وارلیق)نه بیزیم تکجه آزادلیق قوشوموز دیر
بیر مژده ده وئرمیش بیزه همکار لیغمیزدان
به به نه شیرین دیللی،بو جنت قوشی،طوطی
قندین آلیب الهام له دیندار لیغمیزدان
دیل آچامدا کارلیق داگئدر،کورلوغلوموزدا
چون لا للیغمیز دوغموش ایدی کار لیغمیزدان
دشمن بیزی ال بیر گؤره،تسلیم اولی ناچار
تسلیم اولوروق دشمنهناچار لیغمیزدان
هر انقلابین وور- ییخی صون بنالیق ایسته ر
دستور گرگ آلماق داها معمار لیغمیزدان
هشیار اولاسوز،دشمنی مغلوب ائده جکسیز
دشمنلریمیز قورخوری هشیار لیغمیزدان
بیرلیک یارادون،سؤز بیر اولاربیز کیشی لرده
یوخلوقلاریمیز بیتدیره جک وار لیغمیزدان
۱۳۵۸
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
ایمان ایله گئتدی
یغدی خیر و برکت سفره سین ، احسانیله گئتدی
امن - امانلیق دا یوکون باغلادی ، ایمانیله گئتدی
بیک - خان اولمازسا دئیه ردیک اولاجاق کندیمیز آباد
او خاراب کند ده ولاکن ، ائله بیک خانیله گئتدی
( سیلو ) دایر اولالی ، هرنه دگیرمان ییغیشدی
آمما خالص - تمیز اونلاردا ، دگیرمانیله گئتدی
مستبد سلطانی سالدوق ، کی اولا خلقیمیز آزاد
سونرا باخدیق کی آزادلیق دا او سلطانیله گئتدی
بیر ( بلی قربان ) اولوب ایندی بیزه مین بلی قربان
آمما ( خلعت وئرن ) اول بیر بلی قربانیله گئتدی
دوز مسلمانه دئییردیک ، قولاغی توکلودی بدبخت
ایندی باخ ، گؤر کی او دوزلوک ده ، مسلمانیله گئتدی
وئرمه ( صابر) دئدی ، او دولما - فسنجانی آخوندا
آغزیمیزدان داد ، اول دولما - فسنجانیله گئتدی
دئدی انسانیمیز آزدیر ، هامی انسان گرک اولسون
آمما انسانلیقیمیزدا ، او آز انسانیله گئتدی
بو قدر ( دفتر ) و ( استاد) له ، بیر حقه چاتان یوخ
حق وئرنلر ( پیتیگی ) میزا قلمدان یله گئتدی
بیزه بیر دین قالا بیلمیشدی میراث ، بیرده بو ایران
دین گئده نده دئدی : تک گئتمه رم، ایرانیله گئتدی
ایسته دیک قانلا یوواق اؤلکه میزین لکه سین ، آمما
اؤلکه میز خالص اؤزی لکه اولوب قانیله گئتدی
یورقانی اوغری قاپاندا ، دئدی ملانصرالدین
نیله سین چیلپاغیدی ، اوغرو دا یورقانیله گئتدی
هاوا انسانمی بوغور باش - باشا گاز کربنیک اولموش
یئل ده اسمیر ، ائله بیر ، یئل ده سلیمانیله گئتدی
سو ، کرج دن کلور ایله گلی بو پاسلی دمیردن
گؤره سن شاه سوی تک چشمه نه عنوانیله گئتدی؟
ترکی اولموش قدغن ، دیوانیمیزدان دا خبر یوخ
شهریارین دیلی ده وای دئیه ، دیوانیله گئتدی
امن - امانلیق دا یوکون باغلادی ، ایمانیله گئتدی
بیک - خان اولمازسا دئیه ردیک اولاجاق کندیمیز آباد
او خاراب کند ده ولاکن ، ائله بیک خانیله گئتدی
( سیلو ) دایر اولالی ، هرنه دگیرمان ییغیشدی
آمما خالص - تمیز اونلاردا ، دگیرمانیله گئتدی
مستبد سلطانی سالدوق ، کی اولا خلقیمیز آزاد
سونرا باخدیق کی آزادلیق دا او سلطانیله گئتدی
بیر ( بلی قربان ) اولوب ایندی بیزه مین بلی قربان
آمما ( خلعت وئرن ) اول بیر بلی قربانیله گئتدی
دوز مسلمانه دئییردیک ، قولاغی توکلودی بدبخت
ایندی باخ ، گؤر کی او دوزلوک ده ، مسلمانیله گئتدی
وئرمه ( صابر) دئدی ، او دولما - فسنجانی آخوندا
آغزیمیزدان داد ، اول دولما - فسنجانیله گئتدی
دئدی انسانیمیز آزدیر ، هامی انسان گرک اولسون
آمما انسانلیقیمیزدا ، او آز انسانیله گئتدی
بو قدر ( دفتر ) و ( استاد) له ، بیر حقه چاتان یوخ
حق وئرنلر ( پیتیگی ) میزا قلمدان یله گئتدی
بیزه بیر دین قالا بیلمیشدی میراث ، بیرده بو ایران
دین گئده نده دئدی : تک گئتمه رم، ایرانیله گئتدی
ایسته دیک قانلا یوواق اؤلکه میزین لکه سین ، آمما
اؤلکه میز خالص اؤزی لکه اولوب قانیله گئتدی
یورقانی اوغری قاپاندا ، دئدی ملانصرالدین
نیله سین چیلپاغیدی ، اوغرو دا یورقانیله گئتدی
هاوا انسانمی بوغور باش - باشا گاز کربنیک اولموش
یئل ده اسمیر ، ائله بیر ، یئل ده سلیمانیله گئتدی
سو ، کرج دن کلور ایله گلی بو پاسلی دمیردن
گؤره سن شاه سوی تک چشمه نه عنوانیله گئتدی؟
ترکی اولموش قدغن ، دیوانیمیزدان دا خبر یوخ
شهریارین دیلی ده وای دئیه ، دیوانیله گئتدی
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پاسخ دادن بهو مهراج را
بهو گفت با بسته دشمن به پیش
سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش
توان گفت بد با زبونان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر
بنه نام دیوانه بر هوشیار
پس آن گاه بر کودکانست کار
ترا پادشاهی به من گشت راست
ولیک از خوی بد ترا کس نخواست
گهر گر نبودم هنر بُد بسی
ازین روی را خواستم هر کسی
به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت
هنر بُد مرا ، بخت فرخ نبود
چو باشد هنر ، بخت نبود چه سود
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود
پدر نیز پندت هم از بیم گفت
که با من هنر بیشتر دید جفت
به من بود شاهی سزاوارتر
که دارم هنر از تو بسیار تر
تو دادی سر ندیب از آن پس به من
فکندیم دور از بر خویشتن
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کآراستی
من از بیم بر تو سپه ساختم
همه گنج و گاهت بر انداختم
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
ازین زابلی کار تو راست شد
اگر نامدی او به فریاد تو
بُدی کم کنون بیخ و بنیاد تو
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست
بشد تند مهراج و گفتا دروغ
بَرِ راست ، هرگز نگیرد فروغ
پدرت آنکه زو نازش و نام توست
نیای مرا پیلبان بُد نخست
گهی چند سرهنگ درگاه شد
پس آن گه سرندیب را شاه شد
تو در پای پیلان بُدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب
چو رفت او ، بجا یش ترا خواستم
شهی دادمت ، کارت آراستم
کنون کت نشاندم بجای شهی
همی جای من خواهی از من تهی
کسی کش بود دیده از شرم پاک
ز هر زشت گفتن نیایدش باک
بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هر چند مِه گاو تر
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و بر تافت چشم
بفرمود تا هر که بدخواه و دوست
ز سیلی به گردنش بردند پوست
درآکند خاکش به کام و دهن
ببردند بر دست و گردن رسن
همیدون به بندش همی داشتند
برو چند دارنده بگماشتند
همان گاه زنگی زمین بوسه داد
به گرشاسب بر آفرین کرد یاد
بدو گفت دانی که از روی بخت
ز من بُد که شد بر بهو کار سخت
بدو رهنمونی منت ساختم
چو بستیش بر دوش من تاختم
دگر کم همه خرد کردی دهن
به سیصد منی مشت دندان شکن
مرا تا بوم زنده و هوشمست
تف مشت تو در بنا گوشمست
کنون گر بدین بنده رای آوری
سزد کانچه گفتی به جای آوری
سپهبد بخندید و بنواختش
سزا خلعت و بارگی ساختش
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد
چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود
یکی را دهد رنج و بُرّد ز گنج
یکی را دهد گنج نابرده رنج
همه کارش آشوب و پنداشتیست
ازو آشتی جنگ و جنگ آشتیست
کرا بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز
درو هر که گویی تن آسان ترست
همو بیش با رنج و دردسرست
توان خو ازو دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن
از آن پس بهو چون به بند اوفتاد
سپهدار و مهراج گشتند شاد
همه شب به رود و می دلفروز
ببودند تا بر زد از خاک روز
چو گردون پیروزه از جوشنش
بکند آن همه کوکب روشنش
سپاه بهو رزم را کرد رای
کشیدند صف پیش پرده سرای
ندیدندش و جست هر کس بسی
فتادند ازو در گمان هر کسی
گه بگریخت در شب نهان از سپاه
وگر شد به زنهار مهراج شاه
ز جان یکسر امّید برداشتند
سلیح و بُنه پاک بگذاشتند
گریزان سوی بیشه و دشت و کوه
نهادند سرها گروه ها گروه
دلیران ایران هر آنکس که بود
پی گردشان برگرفتند زود
نهادند جنگی ستیزندگان
سنان در قفای گریزندگان
فکندند چندان ازیشان نگون
که بُد کشته هر سو سه منزل فزون
جهان بود پر خیمه و چارپای
سلیح و بنه پاک مانده به جای
ز خرگاه وز فرش وز سیم و زر
ز درع و ز خفتان ز خود و سپر
همه هر چه بُد برکه و دشت و غار
سلیح نبردی هزاران هزار
همی گرد کردند بیش از دو ماه
یکی کوه بُد سرکشیده به ماه
که پیلی به گردش به روز دراز
نگشتی نرفتیش مرغ از فراز
سپهبد بهین بر گزید از میان
ببخشید دیگر بر ایرانیان
همانجا یکی هفته دل شادکام
برآسود با بخشش و رود و جام
چو هفته سرآمد به مهراج گفت
که این کار با کام دل گشت جفت
بفرمایید ار نیز کاریست شاه
وگر نیست دستور باشد به راه
بدو گفت مهراج کز فرّ بخت
ز تو یافتم پادشاهی و تخت
نماند ست کاری فزاینده نام
کنون چون بهو را فکندی به دام
پسر با برادرش هر دو به هم
سرندیب دارند با باد و دم
رویم اندرین چاره افسون کنیم
ز چنگالشان شهر بیرون کنیم
جهان پهلوان گرد گردنفراز
چو بشنید گفتار مهراج باز
اسیران هر آنکس که آمد به مشت
کرا کشت بایست یکسر بکشت
بهو را به خواری و بند گران
به دژها فرستاد با دیگران
وز آنجا سپه برد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریا کنار
پر از کوه و بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود گسترده شاخ
کُهش کان ارزیر و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود
ز گِردش صدف بیکران ریخته
به گل موج دریا برآمیخته
سپاه آن صدف ها همی کافتند
به خروار دُر هر کسی یافتند
چنان بود از و هر دُر شاهوار
کجا ژاله گردد سرشک بهار
چو سیصد هزار از دَرِ تاج بود
که در پنج یک بهر مهراج بود
به گرشاسب بخشید پاک آنچه یافت
وز آنجا سوی راه دریا شتافت
به یک کوهشان جای آرام بود
کجا نام او ذات اوهام بود
به نزد سرندیب کوهی بلند
پر از بیشه و مردم کشتمند
ز غواص دیدند مردی هزار
رده ساخته گرد دریا کنار
گروهی شده ز آب جویان صدف
گروهی صدف کاف خنجر به کف
سپهدار مهراج و چندین گروه
ستادند نظاره شان گرد کوه
ز دُر آنچه نیکوتر آمد به دست
گزیدند بیش از دو صد با شست
به مهراج دادند و مهراج شاه
به گرشاسب بخشید و ایران سپاه
همان گه غریوی ز لشکر بخاست
کزاین بیشه ناگاه بر دست راست
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد
سپهبد سبک جست با گرز جنگ
بپوشید درع و ، میان بست تنگ
یکی گفت تندی مکن با غریو
درین بیشه نسناس باشد ، نه دیو
به بالا یکایک چو سرو بلند
به اندام پر موی چو ن گوسپند
همه سرخ موی و همه سبز موی
دو سوی قفا چشم و دو سوی روی
به اندام هم ماده هم نیز نر
همی بچه زایند چون یکدگر
دو زیشان در آرند پیلی به زیر
کشند و خورند و نگردند سیر
یکی به ز ما صد به جنگ و ستیز
فزونشان تک از تازی اسپان تیز
سپهبد به دادار سوگند خورد
که امروز تنها نمایم نبرد
کُشم هر چه نسناس آیدم پیش
اگر صد هزارند و زین نیز بیش
بگفت این و شد سوی بیشه دمان
همی گشت با گرز و تیر و کمان
ز نسناس شش دید جایی به هم
یکی پیل کشته دریده شکم
چو دیدندش از جایگه تاختند
ز پیرامنش جنگ برساختند
به خنجر دو را پای بفکند و دست
دو را زیر گرز گران کرد پست
دو با خشم و کین زو در آویختند
به دندان از آن خون همی ریختند
بزد هر دو را خنجر دل شکاف
بدرّیدشان از گلو تا به ناف
سرانشان به لشکر گه آورد شاد
به بزم اندرون پیش گردان نهاد
بماندند ازو خیره دل هر کسی
بُد از هر زبان آفرینش بسی
بفرمود تا پوستهاشان به درگاه
به کشتی کشند اندر آکنده کاه
سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش
توان گفت بد با زبونان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر
بنه نام دیوانه بر هوشیار
پس آن گاه بر کودکانست کار
ترا پادشاهی به من گشت راست
ولیک از خوی بد ترا کس نخواست
گهر گر نبودم هنر بُد بسی
ازین روی را خواستم هر کسی
به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت
هنر بُد مرا ، بخت فرخ نبود
چو باشد هنر ، بخت نبود چه سود
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود
پدر نیز پندت هم از بیم گفت
که با من هنر بیشتر دید جفت
به من بود شاهی سزاوارتر
که دارم هنر از تو بسیار تر
تو دادی سر ندیب از آن پس به من
فکندیم دور از بر خویشتن
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کآراستی
من از بیم بر تو سپه ساختم
همه گنج و گاهت بر انداختم
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
ازین زابلی کار تو راست شد
اگر نامدی او به فریاد تو
بُدی کم کنون بیخ و بنیاد تو
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست
بشد تند مهراج و گفتا دروغ
بَرِ راست ، هرگز نگیرد فروغ
پدرت آنکه زو نازش و نام توست
نیای مرا پیلبان بُد نخست
گهی چند سرهنگ درگاه شد
پس آن گه سرندیب را شاه شد
تو در پای پیلان بُدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب
چو رفت او ، بجا یش ترا خواستم
شهی دادمت ، کارت آراستم
کنون کت نشاندم بجای شهی
همی جای من خواهی از من تهی
کسی کش بود دیده از شرم پاک
ز هر زشت گفتن نیایدش باک
بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هر چند مِه گاو تر
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و بر تافت چشم
بفرمود تا هر که بدخواه و دوست
ز سیلی به گردنش بردند پوست
درآکند خاکش به کام و دهن
ببردند بر دست و گردن رسن
همیدون به بندش همی داشتند
برو چند دارنده بگماشتند
همان گاه زنگی زمین بوسه داد
به گرشاسب بر آفرین کرد یاد
بدو گفت دانی که از روی بخت
ز من بُد که شد بر بهو کار سخت
بدو رهنمونی منت ساختم
چو بستیش بر دوش من تاختم
دگر کم همه خرد کردی دهن
به سیصد منی مشت دندان شکن
مرا تا بوم زنده و هوشمست
تف مشت تو در بنا گوشمست
کنون گر بدین بنده رای آوری
سزد کانچه گفتی به جای آوری
سپهبد بخندید و بنواختش
سزا خلعت و بارگی ساختش
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد
چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود
یکی را دهد رنج و بُرّد ز گنج
یکی را دهد گنج نابرده رنج
همه کارش آشوب و پنداشتیست
ازو آشتی جنگ و جنگ آشتیست
کرا بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز
درو هر که گویی تن آسان ترست
همو بیش با رنج و دردسرست
توان خو ازو دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن
از آن پس بهو چون به بند اوفتاد
سپهدار و مهراج گشتند شاد
همه شب به رود و می دلفروز
ببودند تا بر زد از خاک روز
چو گردون پیروزه از جوشنش
بکند آن همه کوکب روشنش
سپاه بهو رزم را کرد رای
کشیدند صف پیش پرده سرای
ندیدندش و جست هر کس بسی
فتادند ازو در گمان هر کسی
گه بگریخت در شب نهان از سپاه
وگر شد به زنهار مهراج شاه
ز جان یکسر امّید برداشتند
سلیح و بُنه پاک بگذاشتند
گریزان سوی بیشه و دشت و کوه
نهادند سرها گروه ها گروه
دلیران ایران هر آنکس که بود
پی گردشان برگرفتند زود
نهادند جنگی ستیزندگان
سنان در قفای گریزندگان
فکندند چندان ازیشان نگون
که بُد کشته هر سو سه منزل فزون
جهان بود پر خیمه و چارپای
سلیح و بنه پاک مانده به جای
ز خرگاه وز فرش وز سیم و زر
ز درع و ز خفتان ز خود و سپر
همه هر چه بُد برکه و دشت و غار
سلیح نبردی هزاران هزار
همی گرد کردند بیش از دو ماه
یکی کوه بُد سرکشیده به ماه
که پیلی به گردش به روز دراز
نگشتی نرفتیش مرغ از فراز
سپهبد بهین بر گزید از میان
ببخشید دیگر بر ایرانیان
همانجا یکی هفته دل شادکام
برآسود با بخشش و رود و جام
چو هفته سرآمد به مهراج گفت
که این کار با کام دل گشت جفت
بفرمایید ار نیز کاریست شاه
وگر نیست دستور باشد به راه
بدو گفت مهراج کز فرّ بخت
ز تو یافتم پادشاهی و تخت
نماند ست کاری فزاینده نام
کنون چون بهو را فکندی به دام
پسر با برادرش هر دو به هم
سرندیب دارند با باد و دم
رویم اندرین چاره افسون کنیم
ز چنگالشان شهر بیرون کنیم
جهان پهلوان گرد گردنفراز
چو بشنید گفتار مهراج باز
اسیران هر آنکس که آمد به مشت
کرا کشت بایست یکسر بکشت
بهو را به خواری و بند گران
به دژها فرستاد با دیگران
وز آنجا سپه برد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریا کنار
پر از کوه و بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود گسترده شاخ
کُهش کان ارزیر و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود
ز گِردش صدف بیکران ریخته
به گل موج دریا برآمیخته
سپاه آن صدف ها همی کافتند
به خروار دُر هر کسی یافتند
چنان بود از و هر دُر شاهوار
کجا ژاله گردد سرشک بهار
چو سیصد هزار از دَرِ تاج بود
که در پنج یک بهر مهراج بود
به گرشاسب بخشید پاک آنچه یافت
وز آنجا سوی راه دریا شتافت
به یک کوهشان جای آرام بود
کجا نام او ذات اوهام بود
به نزد سرندیب کوهی بلند
پر از بیشه و مردم کشتمند
ز غواص دیدند مردی هزار
رده ساخته گرد دریا کنار
گروهی شده ز آب جویان صدف
گروهی صدف کاف خنجر به کف
سپهدار مهراج و چندین گروه
ستادند نظاره شان گرد کوه
ز دُر آنچه نیکوتر آمد به دست
گزیدند بیش از دو صد با شست
به مهراج دادند و مهراج شاه
به گرشاسب بخشید و ایران سپاه
همان گه غریوی ز لشکر بخاست
کزاین بیشه ناگاه بر دست راست
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد
سپهبد سبک جست با گرز جنگ
بپوشید درع و ، میان بست تنگ
یکی گفت تندی مکن با غریو
درین بیشه نسناس باشد ، نه دیو
به بالا یکایک چو سرو بلند
به اندام پر موی چو ن گوسپند
همه سرخ موی و همه سبز موی
دو سوی قفا چشم و دو سوی روی
به اندام هم ماده هم نیز نر
همی بچه زایند چون یکدگر
دو زیشان در آرند پیلی به زیر
کشند و خورند و نگردند سیر
یکی به ز ما صد به جنگ و ستیز
فزونشان تک از تازی اسپان تیز
سپهبد به دادار سوگند خورد
که امروز تنها نمایم نبرد
کُشم هر چه نسناس آیدم پیش
اگر صد هزارند و زین نیز بیش
بگفت این و شد سوی بیشه دمان
همی گشت با گرز و تیر و کمان
ز نسناس شش دید جایی به هم
یکی پیل کشته دریده شکم
چو دیدندش از جایگه تاختند
ز پیرامنش جنگ برساختند
به خنجر دو را پای بفکند و دست
دو را زیر گرز گران کرد پست
دو با خشم و کین زو در آویختند
به دندان از آن خون همی ریختند
بزد هر دو را خنجر دل شکاف
بدرّیدشان از گلو تا به ناف
سرانشان به لشکر گه آورد شاد
به بزم اندرون پیش گردان نهاد
بماندند ازو خیره دل هر کسی
بُد از هر زبان آفرینش بسی
بفرمود تا پوستهاشان به درگاه
به کشتی کشند اندر آکنده کاه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
داستان شاه روم و دخترش
به روم اندرون بُـــــد شهی نامجوی
کـــــــــــه در رومیه بود ارام اوی
به شاهیش هر ســـــوی گسترده نام
بــــــــه کامش همه کشور روم رام
بُدش دختری لاله رخ کــــــــز پری
ربودی دل از کشیّ و دلبـــــــــری
یکی سرو پیوسته با مـــــــــه سرش
چه ماهی که بُد عنبرین افســـــرش
کل نیکوی را رخـــــــــــش بوستان
بدان بوستان داده دل دوستـــــــــان
دو مرجانش از جـــان بریده شکیب
دو بادامش از جاودان دلفریـــــــب
رخش ماه و بر مــــــه ززنگی سپاه
ز نخ سیب و در سیب دلگیر چــاه
ز خوبی فزون داشــــــت فّر و هنر
بدو راست بُد پشت بخت پـــــــــدر
ز دل هر چــــــــه رأی پدر خاستی
به هر کار تدبیر از و خواستــــــی
بسی خواستنـــــــــــــدش کیانزادگان
ز هر کشور آمد فرستادگـــــــــــان
پدرش از بنه هیچـــــــــکس را نداد
که بی او نبودی یکی روز شــــــاد
به کــــــس نیز دختر دل اندر نبست
که ناکام شاهیش رفتی ز دســــــت
به هر کام و شادی شهی سرکشست
شهیگرچه یکروزهباشد، خوشست
مهین پایگه پادشـــــــــــــــــایی بود
بر از پادشایی خدایی بــــــــــــــود
ندادش پدر چنـــــــــــد ازو خواستند
شهان زین سبب دشمنش خاستنــــد
بسی چارهها جست و ترفند کــــــرد
سرانجام پنهان یکی بند کــــــــــرد
بفرمود تا ساخت مــــــــــــرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فـــــــــزون
بر اهن ز چوب و سرو کرده کـار
کماندسته و گوشه عاجین نــــــگار
ز زنجیر بـــــــــر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختنـــــــــد
بیاویخت از گوشــــــــــــــــه بارگاه
به پیمان چنین گفت پیش سپـــــــاه
که دامادم آن کس بود کایـــــن کمان
کشد، گرچه باشد زهرکس کـــم آن
چو زد پهلوان چند گــــه رأی جفت
نهان از پــــــدر با دل خویش گفت
به کس کار مــــــــــــن برنیاید همی
ازین پس مـــــــــرا رفت باید همی
دهد کاهلی مـــــــــــــرد را دل نژند
در دانش و روزی ارد بـــــــــه بند
ز بی شــــــرم زن تیره گردد روان
هم از بی خـــرد پیر و کاهل جوان
ترا چــــــــون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کســـــــــی از تو بیش
سفر نیست آهــــــــــــو، که والاگهر
چو بیند جهان بیـــــــــش گیرد هنر
ز هر گونه بیند شگفتی بســـــــــــی
گِرد گونه گون دانش از هــر کسی
خزان و زمستان، تموز و بهـــــــار
همه ساله در گردش انــد این چهار
شب و روز و چرخ و مـه و آفتاب
دمان ابــــــــر و تند آتش و تیز آب
همیدون همه بر سر سفـــر کردناند
چپ و راست در تاختن بردن انـــد
هنرسان بــــــــــه کار جهان ساختن
ز گــــــــردش پدیدست و از تاختن
مرا نیز گشتن بـــــــه گیتی رواست
مگر یابم آن کاین دلـــم را هواست
به راه ار چــــــــه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد بــــــــه نخچیر شیر
چه مردن دگرجاچه درشهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش
پدرش آگهی یافت شـــــــــد دل دژم
مکن گفت برمن به پیری ستــــــــم
نبینی که پرگار مــــــــن تنگ گشت
جوانی شد و عمر بیشی گذشــــــت
ز بس کز شب و روز دیدم درنــگ
چوروزوچوشبگشتمویم دورنگ
خزان آمد و شــــــــــد ز طبعم بهار
ببارید برف از بر کوهســــــــــــار
همی مرگ بر جنگ من هـر زمان
کمین سازد آورده بر زه کمـــــــان
سپید ایـــــــن همه مویم او ساختست
که هـــر موی تیریست کانداختست
ندانم درین رأی گــــردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمت نـــــــــــــــیز
مر امید راهست دامـــــــــــــن فراخ
درختیست بر رفته بسیار شـــــــاخ
هرآنگه که شد خشک شاخـی بروی
بروید یکی نیز با رنگ و بــــــوی
کرا جـــــاه و چیز و جوانیش هست
بهین شادی این جهانیش هســـــــت
تو ایـــن دو داری و فرهنگ و رأی
بهین جفت نیز ایدر آید به جــــــای
جهان گر کنی زیروبر چپوراست
ز بخشش فزونی ندانی به کاســـت
دلاور نپذیرفت ازو هـــــــرچه گفت
که بُد در دلش بویه روی جفــــــت
کـــــــــــه در رومیه بود ارام اوی
به شاهیش هر ســـــوی گسترده نام
بــــــــه کامش همه کشور روم رام
بُدش دختری لاله رخ کــــــــز پری
ربودی دل از کشیّ و دلبـــــــــری
یکی سرو پیوسته با مـــــــــه سرش
چه ماهی که بُد عنبرین افســـــرش
کل نیکوی را رخـــــــــــش بوستان
بدان بوستان داده دل دوستـــــــــان
دو مرجانش از جـــان بریده شکیب
دو بادامش از جاودان دلفریـــــــب
رخش ماه و بر مــــــه ززنگی سپاه
ز نخ سیب و در سیب دلگیر چــاه
ز خوبی فزون داشــــــت فّر و هنر
بدو راست بُد پشت بخت پـــــــــدر
ز دل هر چــــــــه رأی پدر خاستی
به هر کار تدبیر از و خواستــــــی
بسی خواستنـــــــــــــدش کیانزادگان
ز هر کشور آمد فرستادگـــــــــــان
پدرش از بنه هیچـــــــــکس را نداد
که بی او نبودی یکی روز شــــــاد
به کــــــس نیز دختر دل اندر نبست
که ناکام شاهیش رفتی ز دســــــت
به هر کام و شادی شهی سرکشست
شهیگرچه یکروزهباشد، خوشست
مهین پایگه پادشـــــــــــــــــایی بود
بر از پادشایی خدایی بــــــــــــــود
ندادش پدر چنـــــــــــد ازو خواستند
شهان زین سبب دشمنش خاستنــــد
بسی چارهها جست و ترفند کــــــرد
سرانجام پنهان یکی بند کــــــــــرد
بفرمود تا ساخت مــــــــــــرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فـــــــــزون
بر اهن ز چوب و سرو کرده کـار
کماندسته و گوشه عاجین نــــــگار
ز زنجیر بـــــــــر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختنـــــــــد
بیاویخت از گوشــــــــــــــــه بارگاه
به پیمان چنین گفت پیش سپـــــــاه
که دامادم آن کس بود کایـــــن کمان
کشد، گرچه باشد زهرکس کـــم آن
چو زد پهلوان چند گــــه رأی جفت
نهان از پــــــدر با دل خویش گفت
به کس کار مــــــــــــن برنیاید همی
ازین پس مـــــــــرا رفت باید همی
دهد کاهلی مـــــــــــــرد را دل نژند
در دانش و روزی ارد بـــــــــه بند
ز بی شــــــرم زن تیره گردد روان
هم از بی خـــرد پیر و کاهل جوان
ترا چــــــــون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کســـــــــی از تو بیش
سفر نیست آهــــــــــــو، که والاگهر
چو بیند جهان بیـــــــــش گیرد هنر
ز هر گونه بیند شگفتی بســـــــــــی
گِرد گونه گون دانش از هــر کسی
خزان و زمستان، تموز و بهـــــــار
همه ساله در گردش انــد این چهار
شب و روز و چرخ و مـه و آفتاب
دمان ابــــــــر و تند آتش و تیز آب
همیدون همه بر سر سفـــر کردناند
چپ و راست در تاختن بردن انـــد
هنرسان بــــــــــه کار جهان ساختن
ز گــــــــردش پدیدست و از تاختن
مرا نیز گشتن بـــــــه گیتی رواست
مگر یابم آن کاین دلـــم را هواست
به راه ار چــــــــه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد بــــــــه نخچیر شیر
چه مردن دگرجاچه درشهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش
پدرش آگهی یافت شـــــــــد دل دژم
مکن گفت برمن به پیری ستــــــــم
نبینی که پرگار مــــــــن تنگ گشت
جوانی شد و عمر بیشی گذشــــــت
ز بس کز شب و روز دیدم درنــگ
چوروزوچوشبگشتمویم دورنگ
خزان آمد و شــــــــــد ز طبعم بهار
ببارید برف از بر کوهســــــــــــار
همی مرگ بر جنگ من هـر زمان
کمین سازد آورده بر زه کمـــــــان
سپید ایـــــــن همه مویم او ساختست
که هـــر موی تیریست کانداختست
ندانم درین رأی گــــردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمت نـــــــــــــــیز
مر امید راهست دامـــــــــــــن فراخ
درختیست بر رفته بسیار شـــــــاخ
هرآنگه که شد خشک شاخـی بروی
بروید یکی نیز با رنگ و بــــــوی
کرا جـــــاه و چیز و جوانیش هست
بهین شادی این جهانیش هســـــــت
تو ایـــن دو داری و فرهنگ و رأی
بهین جفت نیز ایدر آید به جــــــای
جهان گر کنی زیروبر چپوراست
ز بخشش فزونی ندانی به کاســـت
دلاور نپذیرفت ازو هـــــــرچه گفت
که بُد در دلش بویه روی جفــــــت
اسدی توسی : گرشاسپنامه
قصه خاقان با برادرزاده
برادر بد آن شاه را ســـــــــــروری
خنیده به مردی به هر کشــــــوری
پدرشان ز گیتی چو بربست رخــت
شدند این دو جـــــوینده تاج و تخت
زمانی نشدشان دل از جنگ سیــــر
سرانجام خاقان یغــــــر گشت چیر
برادرش کشته شد از پیـــــــش اوی
پس ماند از او ســرکشی کینهجوی
دلیری که نامش تکینتاش بـــــــــود
همه ساله با عمّ بــــــه پرخاش بود
نهان هر گهی تاختن ساختــــــــــــی
بـــــــــــــه تاراج بومش برانداختی
زمانی ز کین پدر توختــــــــــــــــن
نیاســــــــودی از غارت و سوختن
یکی بهره بگرفته بد کشـــــــــورش
شکسته بســــی گونهگون لشکرش
همین هفته کآمد سپهبد فــــــــــــراز
همی خواست آمــد سوی جنگ باز
در اندیشه خاقان گرفتار بـــــــــــود
کش از هر دوسو رزم و پیکار بــود
به هم با مهان انجمن کرد و گفـــت
که گردن ندانم چــــــــه دارد نهفت
از این پهلوان وز برادر پســــــــــر
ندانم چــــــــــه آورد خواهم به سر
ز دو رویه دشمن ندانم برســـــــــت
نــــــه پیداست کاختر کرا یاورست
چنانم که سرگشتهای روز تنـــــــگ
رهش پیش غرقاب وز پـس نهنگ
کنون چاره جویید تا چون کنیــــــــم
که این خار از پــــــای بیرون کنیم
ره آموز و روزه ده و چاره گــــــر
بوند این سه ســـــر بی پدر را پدر
بسی رأی زد هر کس از روی کـار
سرانجام گفتند کـــــــــــای شهریار
چـــــــــــو آتش نمایدت از دور دود
از آن بــه که سوزدت نزدیک زود
شهان و بـــــــــــزرگان روی زمین
چه فـــرخ پدرت و چه فغفور چین
همه باژ ضحـــــــــــــاک را دادهاند
ز کامش بـــــــــــرون گام ننهادهاند
فـــــــریدون از او به بهفرنگ و فر
همیدون بـــــــــه داد و نژاد و گهر
گراو را تو فرمان بری ننگ نیست
ترا با سپهــــــــدار او جنگ نیست
هـــــر ان ریش کز مرهم آید به راه
تو داعش کنـــــــــی پیش گردد تباه
همه کاخ و ایوان به بزم و به خوان
بیارای و این پهلوان را بخــــــوان
بــــر او بر شمر هدیه چندان ز گنج
کس آسان شود هرچه دیدست رنج
پـــــــــــس آن گه بدو از برادر پسر
بخوان نامه هـــــای گله سر به سر
کـــــه او خود ز دشمن کشد کین تو
نهد بـــــــــــــر سپهر برین زین تو
بهدست کسان چون توان گشت شیر
نباید تـــــــــــــــرا پیش او شد دلیر
پسندید خاقان و پیش گـــــــــــــــوان
بفرمود پاسخ ســـــــــــــوی پهلوان
پس از نام و یاد جهان آفـــــــــــرین
ز دل بر سپهبد گرفت آفــــــــــرین
دگــــــر گفت کز باژ و هدیه ز گنج
دهم هـــر چه گویی، ندارم به رنج
ســــــــــزد شاه ایران اگر سرکشیت
که او را چـــــو گرد لشکر کشست
اگـــــــر خواهد از من شه نام جوی
فرستم سرم بـــــــر طبق پیش اوی
بدیـــــــــــــن باژ دو دیده گوهر کنم
ز تن پوستم بـــــــــــــــدره زر کنم
ولــــــــــــــی ارزو دارم از تو یکی
که آری بـــــــه کاخم درنگ اندکی
بــــــــــوی شاد یک هفته مهمان من
بیارای این میهن و مان مـــــــــــن
به جای فریدون اگــــــــــــر دانی ام
گز این آرزو شــــــــــاد گردانی ام
فرستاده را بـــــــــــــاره خویش داد
وز انـــــــــدازه دیبا و زرّ بیش داد
کسی کردش و شـــــد فرسته چو باد
پیام آنچه بـــــــــد گفت و نامه بداد
سپهدار از آن گفتهـــــا گشت رام
که پیغام بد بـــــــــــــا نوید و خرام
ســـــــــــوی شاه با لشکر آغاز کرد
وز ان روی خاقان بشد ســـاز کرد
هـــــــــــــــزار اسپ از فسیله گزید
دوره ده هـــــــزار از بره سربرید
ز گاوان فربه همــــــــی چهل هزار
ز نخچیر و مرغتن فزون از شمار
دو ره صد هــــــــــزار دگر گوسفند
همه کشت و بردشت و صحرافکند
پذیره بـــــــــــــــــه پیش سپهدار شد
چــــو یکجای دیدارشان باز شد
به بر یکدگر را هـــــم از پشت زین
گرفتند این شـــــاد از آن آن از این
به یکجای بودند هــــــوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هـــــــم عنان
سپهدار با هر که بــــــــــود از سپاه
نشستند بر خــــوان هم از گرد راه
ز هر خوردنی ســـــاز چندان گروه
یکی دشت بــد گردش اندر دو کوه
پـــــر از گور و نخچیر کوهش همه
به دشت اندر از گور و آهو رمـــه
به هر گام جامی پـــــــر از لعل می
طبقهای نقــــــــــل و درم زیرپی
رده در رده کاسه و خــــوان و جام
فروزان به مجمر دورن عود خــام
به زیـــــــــر از طوایف نهفته زمین
ز بر کله در کله دیبــــــــــای چین
سپاهی ز شهد و شکــــــــــر ساخته
همه نیزه در دست و تیغ آختـــــــه
گروهی بــــــــــــه پیکار رفته فراز
گروهـــــی به نخچیر با یوز و باز
ز حلوا به هـــــــــــر صفی میوهدار
همه برکشان شکــــــــــرّ و قند بار
طبقها و جـــــــام از کران تا کران
به مشک و می اندوده و زعفــران
سپهریست هــــــــــر جام گفتی مگر
مهش انگبین و ستاره شکــــــــــــر
کمربسته در پیــــــش خوبان پرست
همه باده و بــــــــاد بیزان به دست
چنان روشن از مــــــی بلورین ایاغ
کز او کور دیده بهشب بیچـــراغ
دم نای هــــر جای و چنگ و رباب
پراکنده مستان بــــــــــر آتش کباب
گرفته خورشهـــا همه کوه و دشت
کشان پیشــکار آب و دستاروطشت
به بوی خورشهــــــــــا ددان تاخته
زبر در هوا مــــــرغ صف ساخته
نسشته به خــــــــوان یکسر ایرانیان
همه چینیان پیش بسته میــــــــــــان
شب و روز خاقان پرستش نمـــــای
کمربسته پیش سپهبد به پـــــــــــای
جدا خوانش هر روز دادی بــــلاش
یکی ابر بد ویژه دینار پـــــــــــاش
ســــــــــــــــر هفته آمد نوندی فراز
که آورد لشکر تکینتاش بـــــــــاز
زناکه خروشــــــــــــی برآمد به ابر
شد آن بزم بر سان کام هژیـــــــــر
سپهبد بهخاقان یغـــــر گفت چیست
چهلشکر رسید و تکینتاش کیست
بگسترد خاقان ســـــــــخن سربهسر
گله هر چه بدش از برادر پســــــر
سپهــــــدار گفت اینست غمری دلیر
کز اینسان از سر خویش سیــــــــر
مـــــن اینجا و او رزمکوش آمدست
همانا که خونش به جوش آمدســت
یکست ابلهان را شتـــــاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیـــــب
ترا دل بدین غــــــــــــــم نباید سپرد
که تنها بس او را نریمان گـــــــرد
گرش صدهـــــــزاراند گردان جنگ
همه درگه جنگ و کین تیز چنـگ
ببینی که چــــون گویم ای شیر هین
که خونشان ستاند به شمشیر کیـــن
چنان کن که شبــــگیر با یوز و باز
خرامیم مر جنگ را پیشبـــــــــــاز
می و بزم کاینجاست آنجــــــــا بریم
نریمان زند تیغ و ما میخوریــــــم
من از ویژهگردان گزینم هــــــــزار
تو بگزین هم از لشکر اندک سوار
بدان تا چـــــــــــــو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن، آید بــــــــــه راه
مگر ناگهش ســـــــــــر به دام آورم
وز این کار فرجـــــــــام نام آوردم
چــــــــــــو پرّ حواصل برآورد زاغ
برافروخت ز ایوان نیلــــــی چراغ
همان نامزد کرد انـــــــــــــدک سپاه
ببردند و راندند یــــــــک هفته راه
بهبزم و بهنخچیر برکوه و دشـــت
چنین تا به ژی دیدار گشــــــــــــت
بر آن تیغ بژ از بر کوهــــــــــــسار
تکینتاش با جنگیان دههــــــــــزار
بگفتند از ایران دلیری ستـــــــــرگ
رسیدست نو با سپاهی بــــــــزرگ
ز خاقان یغر جنگ تــــو خواستست
وز ایران نبرد ترا خاستســــــــــت
ز تیغ بژ آمد به پایین کـــــــــــــــوه
بزد صف کین با سپه همگــــــروه
نیامدش باک از دلیری که بـــــــــود
چو گرد سپه دیــــــــد بشتافت زود
خنیده به مردی به هر کشــــــوری
پدرشان ز گیتی چو بربست رخــت
شدند این دو جـــــوینده تاج و تخت
زمانی نشدشان دل از جنگ سیــــر
سرانجام خاقان یغــــــر گشت چیر
برادرش کشته شد از پیـــــــش اوی
پس ماند از او ســرکشی کینهجوی
دلیری که نامش تکینتاش بـــــــــود
همه ساله با عمّ بــــــه پرخاش بود
نهان هر گهی تاختن ساختــــــــــــی
بـــــــــــــه تاراج بومش برانداختی
زمانی ز کین پدر توختــــــــــــــــن
نیاســــــــودی از غارت و سوختن
یکی بهره بگرفته بد کشـــــــــورش
شکسته بســــی گونهگون لشکرش
همین هفته کآمد سپهبد فــــــــــــراز
همی خواست آمــد سوی جنگ باز
در اندیشه خاقان گرفتار بـــــــــــود
کش از هر دوسو رزم و پیکار بــود
به هم با مهان انجمن کرد و گفـــت
که گردن ندانم چــــــــه دارد نهفت
از این پهلوان وز برادر پســــــــــر
ندانم چــــــــــه آورد خواهم به سر
ز دو رویه دشمن ندانم برســـــــــت
نــــــه پیداست کاختر کرا یاورست
چنانم که سرگشتهای روز تنـــــــگ
رهش پیش غرقاب وز پـس نهنگ
کنون چاره جویید تا چون کنیــــــــم
که این خار از پــــــای بیرون کنیم
ره آموز و روزه ده و چاره گــــــر
بوند این سه ســـــر بی پدر را پدر
بسی رأی زد هر کس از روی کـار
سرانجام گفتند کـــــــــــای شهریار
چـــــــــــو آتش نمایدت از دور دود
از آن بــه که سوزدت نزدیک زود
شهان و بـــــــــــزرگان روی زمین
چه فـــرخ پدرت و چه فغفور چین
همه باژ ضحـــــــــــــاک را دادهاند
ز کامش بـــــــــــرون گام ننهادهاند
فـــــــریدون از او به بهفرنگ و فر
همیدون بـــــــــه داد و نژاد و گهر
گراو را تو فرمان بری ننگ نیست
ترا با سپهــــــــدار او جنگ نیست
هـــــر ان ریش کز مرهم آید به راه
تو داعش کنـــــــــی پیش گردد تباه
همه کاخ و ایوان به بزم و به خوان
بیارای و این پهلوان را بخــــــوان
بــــر او بر شمر هدیه چندان ز گنج
کس آسان شود هرچه دیدست رنج
پـــــــــــس آن گه بدو از برادر پسر
بخوان نامه هـــــای گله سر به سر
کـــــه او خود ز دشمن کشد کین تو
نهد بـــــــــــــر سپهر برین زین تو
بهدست کسان چون توان گشت شیر
نباید تـــــــــــــــرا پیش او شد دلیر
پسندید خاقان و پیش گـــــــــــــــوان
بفرمود پاسخ ســـــــــــــوی پهلوان
پس از نام و یاد جهان آفـــــــــــرین
ز دل بر سپهبد گرفت آفــــــــــرین
دگــــــر گفت کز باژ و هدیه ز گنج
دهم هـــر چه گویی، ندارم به رنج
ســــــــــزد شاه ایران اگر سرکشیت
که او را چـــــو گرد لشکر کشست
اگـــــــر خواهد از من شه نام جوی
فرستم سرم بـــــــر طبق پیش اوی
بدیـــــــــــــن باژ دو دیده گوهر کنم
ز تن پوستم بـــــــــــــــدره زر کنم
ولــــــــــــــی ارزو دارم از تو یکی
که آری بـــــــه کاخم درنگ اندکی
بــــــــــوی شاد یک هفته مهمان من
بیارای این میهن و مان مـــــــــــن
به جای فریدون اگــــــــــــر دانی ام
گز این آرزو شــــــــــاد گردانی ام
فرستاده را بـــــــــــــاره خویش داد
وز انـــــــــدازه دیبا و زرّ بیش داد
کسی کردش و شـــــد فرسته چو باد
پیام آنچه بـــــــــد گفت و نامه بداد
سپهدار از آن گفتهـــــا گشت رام
که پیغام بد بـــــــــــــا نوید و خرام
ســـــــــــوی شاه با لشکر آغاز کرد
وز ان روی خاقان بشد ســـاز کرد
هـــــــــــــــزار اسپ از فسیله گزید
دوره ده هـــــــزار از بره سربرید
ز گاوان فربه همــــــــی چهل هزار
ز نخچیر و مرغتن فزون از شمار
دو ره صد هــــــــــزار دگر گوسفند
همه کشت و بردشت و صحرافکند
پذیره بـــــــــــــــــه پیش سپهدار شد
چــــو یکجای دیدارشان باز شد
به بر یکدگر را هـــــم از پشت زین
گرفتند این شـــــاد از آن آن از این
به یکجای بودند هــــــوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هـــــــم عنان
سپهدار با هر که بــــــــــود از سپاه
نشستند بر خــــوان هم از گرد راه
ز هر خوردنی ســـــاز چندان گروه
یکی دشت بــد گردش اندر دو کوه
پـــــر از گور و نخچیر کوهش همه
به دشت اندر از گور و آهو رمـــه
به هر گام جامی پـــــــر از لعل می
طبقهای نقــــــــــل و درم زیرپی
رده در رده کاسه و خــــوان و جام
فروزان به مجمر دورن عود خــام
به زیـــــــــر از طوایف نهفته زمین
ز بر کله در کله دیبــــــــــای چین
سپاهی ز شهد و شکــــــــــر ساخته
همه نیزه در دست و تیغ آختـــــــه
گروهی بــــــــــــه پیکار رفته فراز
گروهـــــی به نخچیر با یوز و باز
ز حلوا به هـــــــــــر صفی میوهدار
همه برکشان شکــــــــــرّ و قند بار
طبقها و جـــــــام از کران تا کران
به مشک و می اندوده و زعفــران
سپهریست هــــــــــر جام گفتی مگر
مهش انگبین و ستاره شکــــــــــــر
کمربسته در پیــــــش خوبان پرست
همه باده و بــــــــاد بیزان به دست
چنان روشن از مــــــی بلورین ایاغ
کز او کور دیده بهشب بیچـــراغ
دم نای هــــر جای و چنگ و رباب
پراکنده مستان بــــــــــر آتش کباب
گرفته خورشهـــا همه کوه و دشت
کشان پیشــکار آب و دستاروطشت
به بوی خورشهــــــــــا ددان تاخته
زبر در هوا مــــــرغ صف ساخته
نسشته به خــــــــوان یکسر ایرانیان
همه چینیان پیش بسته میــــــــــــان
شب و روز خاقان پرستش نمـــــای
کمربسته پیش سپهبد به پـــــــــــای
جدا خوانش هر روز دادی بــــلاش
یکی ابر بد ویژه دینار پـــــــــــاش
ســــــــــــــــر هفته آمد نوندی فراز
که آورد لشکر تکینتاش بـــــــــاز
زناکه خروشــــــــــــی برآمد به ابر
شد آن بزم بر سان کام هژیـــــــــر
سپهبد بهخاقان یغـــــر گفت چیست
چهلشکر رسید و تکینتاش کیست
بگسترد خاقان ســـــــــخن سربهسر
گله هر چه بدش از برادر پســــــر
سپهــــــدار گفت اینست غمری دلیر
کز اینسان از سر خویش سیــــــــر
مـــــن اینجا و او رزمکوش آمدست
همانا که خونش به جوش آمدســت
یکست ابلهان را شتـــــاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیـــــب
ترا دل بدین غــــــــــــــم نباید سپرد
که تنها بس او را نریمان گـــــــرد
گرش صدهـــــــزاراند گردان جنگ
همه درگه جنگ و کین تیز چنـگ
ببینی که چــــون گویم ای شیر هین
که خونشان ستاند به شمشیر کیـــن
چنان کن که شبــــگیر با یوز و باز
خرامیم مر جنگ را پیشبـــــــــــاز
می و بزم کاینجاست آنجــــــــا بریم
نریمان زند تیغ و ما میخوریــــــم
من از ویژهگردان گزینم هــــــــزار
تو بگزین هم از لشکر اندک سوار
بدان تا چـــــــــــــو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن، آید بــــــــــه راه
مگر ناگهش ســـــــــــر به دام آورم
وز این کار فرجـــــــــام نام آوردم
چــــــــــــو پرّ حواصل برآورد زاغ
برافروخت ز ایوان نیلــــــی چراغ
همان نامزد کرد انـــــــــــــدک سپاه
ببردند و راندند یــــــــک هفته راه
بهبزم و بهنخچیر برکوه و دشـــت
چنین تا به ژی دیدار گشــــــــــــت
بر آن تیغ بژ از بر کوهــــــــــــسار
تکینتاش با جنگیان دههــــــــــزار
بگفتند از ایران دلیری ستـــــــــرگ
رسیدست نو با سپاهی بــــــــزرگ
ز خاقان یغر جنگ تــــو خواستست
وز ایران نبرد ترا خاستســــــــــت
ز تیغ بژ آمد به پایین کـــــــــــــــوه
بزد صف کین با سپه همگــــــروه
نیامدش باک از دلیری که بـــــــــود
چو گرد سپه دیــــــــد بشتافت زود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
داستان قباد کاوه
چو شد پهلوان بسته ره را کمر
قباد آن کجا کاوه بودش پدر
به درگه چنین گفت پیش مهان
که این شه ندارد نهاد شهان
پدرم از جهان جز مر او را نخواست
به شمشیر گیتی ازو گشت راست
از اورنگ برکند ضحاک را
سپرد افسرش زیر پی خاک را
ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج
بدو بیش بخشد همی شهر و گنج
شد این آگهی نزد شه آشکار
نهان داشت تا بود هنگام بار
چو شد بر سران بارگاه و سرای
برآورد سر شاه دانش سرای
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر ز دل پند من
به یزدان پناهید تا از گزند
بودتان به هر دو جهان سودمند
منازید از آن شادمانی و ناز
که آرد سرانجام درد و گداز
بی اندرز هر گز مباشید کس
ببینید هر کار را پیش و پس
مبندید با رشک و با آز رای
که این غم فزایست و آن جانگزای
مجویید دانش ز بی دانشان
که نادان ز دانش ندارد نشان
کنید آزمون ها به دانش فزون
که هست آینه مرد را آزمون
همیشه دل از شاه دارید شاد
به ویژه که دارد رَهِ دین و داد
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر
مگویید شه را به از بی رهی
که تان بد رسد چون رسد آگهی
اگرچه باشید از دور باز
بود دست شاهان به هر سو فراز
بود گوش با چشم شه را بسی
کجا گوش و چشمش بود هر کسی
چو شه دادگر باشد و ره شناس
بدو داشت باید ز یزدان سپاس
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس
چنان خوش نباید بُدن کت خورند
چنان ترش نه نیز کت ننگرند
ز زخم سنان بیش زخم زبان
که این تن کند خسته و آن روان
چو دستور شد دل خرد همچو شاه
زبان چون سپهبد سخن چون سپاه
سپهدار دارد سپه را به جای
کز اندازه ننهد کسی پیش پای
بنا گفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که بر گفته کیفر برد
سه چیز آورد پادشاهی به شور
کزآن هر سه شه را بود بخت شور
یکی با زنان رام بودن به هم
دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم
شه نیک با کامرانی بود
چو بد گشت کم زندگانی بود
سزا پادشاهی مر آنرا سزاست
که او بر هوای دلش پادشاست
ز گیتی بی آهو نیابی کسی
اگرچه دارد هنرها بسی
شه آن به که باشد بزرگ از گهر
خرد دارد و داد و فرهنگ و فر
به آکندن گنج نکند ستم
نخواهد که خسبد ازو کس دژم
ز هر بد به دادار جوید پناه
به انداز هر کس دهد پایگاه
نماند به تیغ و به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج
مرا این همه هست و پاکیّ تن
دگر تا شهم بَد نیاید ز من
نه رنج کسی یافه بگذاشتم
نه بر بی گنه رنج بگماشتم
جهانبان دهد پادشاهی و تخت
نگردد کسی جز بدو نیکبخت
جز ایزد ندادستم این تاج کس
سپاس از جهان بر من او راست بس
سزد پس که بدگوی چیزی کند
به بد گفتن من دلیری کند
پس آن گه ابا خشم گفت ای قباد
بد مردمان از چه گویی به یاد
مگر رشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی
ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن
گله هر چه کردی شنیدم ز بن
همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین
جهان خیره ماند ز برزش همی
به گردون کشد پیل گرزش همی
سته دیو و پیل از خم خام اوست
ژیان شیر و تند اژدها رام اوست
کجا نیزه زد در صف کارزار
پسین مرد باشد چو پیشین فکار
به هند ار فروکوبد از گرز بوم
ز بس زور او لرزه گیرد به روم
چو من هم ز جمشید دارد نژاد
تو چون کاوه دانیش گشته به باد
پدرت از سپاهان بُد آهنگری
نه زیبا بزرگی نه والاسری
چو بگزید ما را نکونام شد
به کف درش پتک گران جام شد
از آهنگری رست و سالار گشت
پس از کلبه داری سپهدار گشت
بُد آن گاه در کلبه با دود و دم
کنونست در بزم با ما به هم
بدادیمش اهواز و ده باره شهر
همی زین فزونتر ز ما یافت بهر
اگر برد رنج آمدش گنج بر
تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر
ز بهر همه کس بود شهریار
نه از بهر یک تن که باشدش یار
دگر تا تویی یافه زینسان مگوی
به دشتی که گمراه گردی مپوی
مجوی آنچت آرد سرانجام بیم
مکش پای از اندازه بیش از گلیم
مینداز سنگ گران از برت
که چون بازگردد فتد بر سرت
گر آزرم بابت نبودی ز بن
چو از رفتگان بودی از تو سخن
همان کردمی با تو از راه داد
که در چین نریمان به دیگر قباد
سخن هر چه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین
شد از بیم شه زرد و ارزان قباد
به زاریّ و پوزش زبان برگشاد
بس گشت در خاک زنهار خواه
ببخشید خون و ببخشود شاه
خبر یافت کاوه پسر را بخواند
فراوان بر او خشم و خواری براند
به خون کرد با خنجر آهنگ او
رهاندند خویشانش از چنگ او
فرستاد کس شاه کشور نواز
به یک جایشان آشتی داد باز
وزآن سو جهان پهلوان شادکام
همی زیست خرّم به دیدار سام
همی گفت کاو چون گِرد زور و برز
ز من به بود گاه شمشیر و گرز
به یک سال از آن شادی و فرّهی
نشد دستش از جام روزی تهی
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج خداوند کابل بخواست
شه کابلی گفت و کاین نیست داد
شهنشه به بیداد فرمان نداد
تو خواهی و خواهد خداوند تاج
به سالی دوباره نباشد خراج
بر این آرزو پهلوان سترگ
فرستاد نامه به شاه بزرگ
خراج همه کابل و بوم اوی
بدو داد یکسر شه نامجوی
جهان پهلوان از پی نام را
ببخشید باز آن همه شام را
ز گیتی همه سیستان ساخت جای
به رفتن نزد چند گه نزد رای
جهان سرگذشت نو از هر کسی
چنین گونه گون یاد دارد بسی
جهان خانه دیو بد پیکرست
سرایی پرآشوب و درد سرست
یکی گور دانیست بر راه رو
که گوری فزون نیست هر گاه نو
بیابانش لهوست و ریگش نیاز
سمومش هوای دل و غول آز
دهی شد که باشد برو رهگذار
درون هست و بیرون شدن نیست چار
دهندست و آنچ او دهد بیش و کم
ستاند همان باز با جان به هم
به دانندگان همچو زندان زشت
بر آن کس که نادان و بی دین بهشت
برش این یکی دان که دانش سرای
برد زو همی توشه آن سرای
وی ار ناگهانت بخواهد ربود
تو زو بهره خویش بردار زود
قباد آن کجا کاوه بودش پدر
به درگه چنین گفت پیش مهان
که این شه ندارد نهاد شهان
پدرم از جهان جز مر او را نخواست
به شمشیر گیتی ازو گشت راست
از اورنگ برکند ضحاک را
سپرد افسرش زیر پی خاک را
ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج
بدو بیش بخشد همی شهر و گنج
شد این آگهی نزد شه آشکار
نهان داشت تا بود هنگام بار
چو شد بر سران بارگاه و سرای
برآورد سر شاه دانش سرای
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر ز دل پند من
به یزدان پناهید تا از گزند
بودتان به هر دو جهان سودمند
منازید از آن شادمانی و ناز
که آرد سرانجام درد و گداز
بی اندرز هر گز مباشید کس
ببینید هر کار را پیش و پس
مبندید با رشک و با آز رای
که این غم فزایست و آن جانگزای
مجویید دانش ز بی دانشان
که نادان ز دانش ندارد نشان
کنید آزمون ها به دانش فزون
که هست آینه مرد را آزمون
همیشه دل از شاه دارید شاد
به ویژه که دارد رَهِ دین و داد
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر
مگویید شه را به از بی رهی
که تان بد رسد چون رسد آگهی
اگرچه باشید از دور باز
بود دست شاهان به هر سو فراز
بود گوش با چشم شه را بسی
کجا گوش و چشمش بود هر کسی
چو شه دادگر باشد و ره شناس
بدو داشت باید ز یزدان سپاس
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس
چنان خوش نباید بُدن کت خورند
چنان ترش نه نیز کت ننگرند
ز زخم سنان بیش زخم زبان
که این تن کند خسته و آن روان
چو دستور شد دل خرد همچو شاه
زبان چون سپهبد سخن چون سپاه
سپهدار دارد سپه را به جای
کز اندازه ننهد کسی پیش پای
بنا گفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که بر گفته کیفر برد
سه چیز آورد پادشاهی به شور
کزآن هر سه شه را بود بخت شور
یکی با زنان رام بودن به هم
دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم
شه نیک با کامرانی بود
چو بد گشت کم زندگانی بود
سزا پادشاهی مر آنرا سزاست
که او بر هوای دلش پادشاست
ز گیتی بی آهو نیابی کسی
اگرچه دارد هنرها بسی
شه آن به که باشد بزرگ از گهر
خرد دارد و داد و فرهنگ و فر
به آکندن گنج نکند ستم
نخواهد که خسبد ازو کس دژم
ز هر بد به دادار جوید پناه
به انداز هر کس دهد پایگاه
نماند به تیغ و به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج
مرا این همه هست و پاکیّ تن
دگر تا شهم بَد نیاید ز من
نه رنج کسی یافه بگذاشتم
نه بر بی گنه رنج بگماشتم
جهانبان دهد پادشاهی و تخت
نگردد کسی جز بدو نیکبخت
جز ایزد ندادستم این تاج کس
سپاس از جهان بر من او راست بس
سزد پس که بدگوی چیزی کند
به بد گفتن من دلیری کند
پس آن گه ابا خشم گفت ای قباد
بد مردمان از چه گویی به یاد
مگر رشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی
ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن
گله هر چه کردی شنیدم ز بن
همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین
جهان خیره ماند ز برزش همی
به گردون کشد پیل گرزش همی
سته دیو و پیل از خم خام اوست
ژیان شیر و تند اژدها رام اوست
کجا نیزه زد در صف کارزار
پسین مرد باشد چو پیشین فکار
به هند ار فروکوبد از گرز بوم
ز بس زور او لرزه گیرد به روم
چو من هم ز جمشید دارد نژاد
تو چون کاوه دانیش گشته به باد
پدرت از سپاهان بُد آهنگری
نه زیبا بزرگی نه والاسری
چو بگزید ما را نکونام شد
به کف درش پتک گران جام شد
از آهنگری رست و سالار گشت
پس از کلبه داری سپهدار گشت
بُد آن گاه در کلبه با دود و دم
کنونست در بزم با ما به هم
بدادیمش اهواز و ده باره شهر
همی زین فزونتر ز ما یافت بهر
اگر برد رنج آمدش گنج بر
تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر
ز بهر همه کس بود شهریار
نه از بهر یک تن که باشدش یار
دگر تا تویی یافه زینسان مگوی
به دشتی که گمراه گردی مپوی
مجوی آنچت آرد سرانجام بیم
مکش پای از اندازه بیش از گلیم
مینداز سنگ گران از برت
که چون بازگردد فتد بر سرت
گر آزرم بابت نبودی ز بن
چو از رفتگان بودی از تو سخن
همان کردمی با تو از راه داد
که در چین نریمان به دیگر قباد
سخن هر چه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین
شد از بیم شه زرد و ارزان قباد
به زاریّ و پوزش زبان برگشاد
بس گشت در خاک زنهار خواه
ببخشید خون و ببخشود شاه
خبر یافت کاوه پسر را بخواند
فراوان بر او خشم و خواری براند
به خون کرد با خنجر آهنگ او
رهاندند خویشانش از چنگ او
فرستاد کس شاه کشور نواز
به یک جایشان آشتی داد باز
وزآن سو جهان پهلوان شادکام
همی زیست خرّم به دیدار سام
همی گفت کاو چون گِرد زور و برز
ز من به بود گاه شمشیر و گرز
به یک سال از آن شادی و فرّهی
نشد دستش از جام روزی تهی
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج خداوند کابل بخواست
شه کابلی گفت و کاین نیست داد
شهنشه به بیداد فرمان نداد
تو خواهی و خواهد خداوند تاج
به سالی دوباره نباشد خراج
بر این آرزو پهلوان سترگ
فرستاد نامه به شاه بزرگ
خراج همه کابل و بوم اوی
بدو داد یکسر شه نامجوی
جهان پهلوان از پی نام را
ببخشید باز آن همه شام را
ز گیتی همه سیستان ساخت جای
به رفتن نزد چند گه نزد رای
جهان سرگذشت نو از هر کسی
چنین گونه گون یاد دارد بسی
جهان خانه دیو بد پیکرست
سرایی پرآشوب و درد سرست
یکی گور دانیست بر راه رو
که گوری فزون نیست هر گاه نو
بیابانش لهوست و ریگش نیاز
سمومش هوای دل و غول آز
دهی شد که باشد برو رهگذار
درون هست و بیرون شدن نیست چار
دهندست و آنچ او دهد بیش و کم
ستاند همان باز با جان به هم
به دانندگان همچو زندان زشت
بر آن کس که نادان و بی دین بهشت
برش این یکی دان که دانش سرای
برد زو همی توشه آن سرای
وی ار ناگهانت بخواهد ربود
تو زو بهره خویش بردار زود
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در بیداری از خواب غفلت گوید
بنه ای عدل تو بقای جهان
در کنار جهان سزای جهان
چون درِ عدل باز شد بر تو
درِ دوزخ فراز شد بر تو
عدل مر مرگ را بریزد آب
جور مر فتنه را ببندد خواب
هست شادی دل ستمگاران
خوش و اندک چو خواب بیماران
عقل را مشگریست روحافزای
عدل مشاطّهایست مُلک آرای
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد
شاه باید غلام تن نبود
تا خطیبش دروغ زن نبود
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار
در کنار جهان سزای جهان
چون درِ عدل باز شد بر تو
درِ دوزخ فراز شد بر تو
عدل مر مرگ را بریزد آب
جور مر فتنه را ببندد خواب
هست شادی دل ستمگاران
خوش و اندک چو خواب بیماران
عقل را مشگریست روحافزای
عدل مشاطّهایست مُلک آرای
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد
شاه باید غلام تن نبود
تا خطیبش دروغ زن نبود
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در وصف بدان گوید
من ندانم ز جملهٔ اشرار
پُر گناهی چو بیگناهآزار
جز سیه روی وقت بیدادی
نکند همچو زنگیان شادی
شغل دولت که از ستم سازی
چه بود جز که گرگ و خرّازی
چون ز داد و ز رای خویشی شاد
چون کنی بر فرود خود بیداد
هرکه اندر جهان ستم جویند
دد و دیوان آدمیرویند
خلق سایه است و شاه بد پایه
پایهٔ کژ کژ افکند سایه
روزگار ار درد و گر دوزد
از دل شاه عادل آموزد
سایه ایزد است شاه کریم
راست باش و مدار از کس بیم
بد و نیکی که در ستور و ددست
از دل شاه نیک و شاه بدست
گردد از داد شاه کسری وش
سیر بُستان چو شیر پستان خوش
شود ار جور شه کند دیدار
مرد بازاری از تره بیزار
هرکه او بیگناه ترساند
دان که در جای ترس درماند
ظالم ار مال و جان خلق ببرد
نه هم آخرش می بباید مُرد
گرچه امروز ز ابلهی ستهد
گور و محشر جواب او بدهد
نیست بر ظالم از تن و زن و مال
جز مگر خونش ایچ چیز حلال
شاه غمخوار نایب خردست
شاه خونخوار مرد نیست ددست
مرد غمخوار مردِ دین باشد
هرکه او غم خورد چنین باشد
رنجه دارنده کم زید چو مگس
هست کم رنج از آن زید کرگس
شرهش هیچ جان چو رنجه نداشت
عدل او جان او بدو بگذاشت
هرکرا رنجه داشتن دین است
تن او نیست تن که تنّین است
عمر رنجور دیرتر ماند
رنجه دارنده زود درماند
خشم را بر خرد سوار مدار
خرد خویش را تو خوار مدار
بیخرد آب کرد پاسخ نان
با خرد کی خرد چنین سخنان
هرکه را خشمش از خرد بیشست
خلق ازو و او ز خلق دل ریشست
خشم چون تیغ و حلم چون زر هست
تو مهی آن گزین ز به که بهست
ای شهنشه در این سرای غرور
بخور این شربت شرابِ طهور
چون مه از تو نیافرید خدای
تو به از خلق بندگیش نمای
پُر گناهی چو بیگناهآزار
جز سیه روی وقت بیدادی
نکند همچو زنگیان شادی
شغل دولت که از ستم سازی
چه بود جز که گرگ و خرّازی
چون ز داد و ز رای خویشی شاد
چون کنی بر فرود خود بیداد
هرکه اندر جهان ستم جویند
دد و دیوان آدمیرویند
خلق سایه است و شاه بد پایه
پایهٔ کژ کژ افکند سایه
روزگار ار درد و گر دوزد
از دل شاه عادل آموزد
سایه ایزد است شاه کریم
راست باش و مدار از کس بیم
بد و نیکی که در ستور و ددست
از دل شاه نیک و شاه بدست
گردد از داد شاه کسری وش
سیر بُستان چو شیر پستان خوش
شود ار جور شه کند دیدار
مرد بازاری از تره بیزار
هرکه او بیگناه ترساند
دان که در جای ترس درماند
ظالم ار مال و جان خلق ببرد
نه هم آخرش می بباید مُرد
گرچه امروز ز ابلهی ستهد
گور و محشر جواب او بدهد
نیست بر ظالم از تن و زن و مال
جز مگر خونش ایچ چیز حلال
شاه غمخوار نایب خردست
شاه خونخوار مرد نیست ددست
مرد غمخوار مردِ دین باشد
هرکه او غم خورد چنین باشد
رنجه دارنده کم زید چو مگس
هست کم رنج از آن زید کرگس
شرهش هیچ جان چو رنجه نداشت
عدل او جان او بدو بگذاشت
هرکرا رنجه داشتن دین است
تن او نیست تن که تنّین است
عمر رنجور دیرتر ماند
رنجه دارنده زود درماند
خشم را بر خرد سوار مدار
خرد خویش را تو خوار مدار
بیخرد آب کرد پاسخ نان
با خرد کی خرد چنین سخنان
هرکه را خشمش از خرد بیشست
خلق ازو و او ز خلق دل ریشست
خشم چون تیغ و حلم چون زر هست
تو مهی آن گزین ز به که بهست
ای شهنشه در این سرای غرور
بخور این شربت شرابِ طهور
چون مه از تو نیافرید خدای
تو به از خلق بندگیش نمای
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در عدل پادشاه و صفت آن
عدل کن زانکه در ولایت دل
دَرِ پیغمبری زند عادل
در شبانی چو عدل کرد کلیم
داد پیغمبریش اله کریم
تا شبانی نکرد بر حیوان
کی شبان گشت بر سرِ انسان
عدل در دست آنکه دادگرست
ناوک مرگ را قوی سپرست
مرگ را هیچ ناید از عادل
زانکه دارد ز عدل عادل دل
شاه پُر دل ستیزه کار بود
شاه بد دل همیشه خوار بود
شاه عادل میان نیک و بدست
تیز و ظالم هلاک خلق و خودست
بر میانه بود شه عادل
نبود شیرخو نه اشتر دل
ملک را شاه ظالم پُر دل
به ز سلطان عاجز عادل
داد کس شاه عاجز با داد
نتواند ستد نه یارد داد
شاه جایر ز ملک و دین تنهاست
جان به انصاف طبع در تنهاست
دل شه چون ز عجز خونابهست
او نه شاهست نقش گرمابهست
عدل شه نعمت خداوندست
جور او پای خلق را بندست
شاه عادل چو کشتی نوحست
که ازو امن و راحت روحست
شاه جایر چو موج طوفانست
زو خرابی خانه و جانست
باشد اندر خراب و آبادان
عدل شه غیث و جور شه طوفان
طالب شاه عادلست جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان
هرکه دارد به داد و دین عالَم
به خدا ار بود ز مَهدی کم
کو نه مهدی به سست عهدی شد
او بدین و به داد مَهدی شد
تو بری شو ز جور و بدعهدی
کافرم گر نخوانمت مَهدی
فرّ انصاف و زیب شید یکیست
بیخ بیداد و شاخ بید یکیست
ساختن راست شید بر گردون
سوختن راست بید بر هامون
با ستم سور مملکت شوریست
بیالفـ نقش داوری دوریست
پادشاه مسلّط و مغرور
از خدای و ز خلق باشد دور
از خدای و اجل بیآگاهی
ایمن از ناوک سحرگاهی
ای بسا تاج و تخت مرجومان
لخت لخت از دعای مظلومان
ای بسا رایت عدو شکنان
سرنگون از دعای پیرزنان
ای بسا تیرهای گنجوران
شاخ شاخ از دعای رنجوران
ای بسا نیزههای جبّاران
پار پار از دعای غم خواران
ای بسا باد و بوش تکسینان
ترت و مرت از دعای مسکینان
ای بسا بادگیر و طارم و تیم
زیر و بالا ز آب چشم یتیم
ای بسا رفته ملک پر هنران
زار زار از دعای بیپدران
آنچه یک پیرزن کند به سحر
نکند صد هزار تیر و تبر
دَرِ پیغمبری زند عادل
در شبانی چو عدل کرد کلیم
داد پیغمبریش اله کریم
تا شبانی نکرد بر حیوان
کی شبان گشت بر سرِ انسان
عدل در دست آنکه دادگرست
ناوک مرگ را قوی سپرست
مرگ را هیچ ناید از عادل
زانکه دارد ز عدل عادل دل
شاه پُر دل ستیزه کار بود
شاه بد دل همیشه خوار بود
شاه عادل میان نیک و بدست
تیز و ظالم هلاک خلق و خودست
بر میانه بود شه عادل
نبود شیرخو نه اشتر دل
ملک را شاه ظالم پُر دل
به ز سلطان عاجز عادل
داد کس شاه عاجز با داد
نتواند ستد نه یارد داد
شاه جایر ز ملک و دین تنهاست
جان به انصاف طبع در تنهاست
دل شه چون ز عجز خونابهست
او نه شاهست نقش گرمابهست
عدل شه نعمت خداوندست
جور او پای خلق را بندست
شاه عادل چو کشتی نوحست
که ازو امن و راحت روحست
شاه جایر چو موج طوفانست
زو خرابی خانه و جانست
باشد اندر خراب و آبادان
عدل شه غیث و جور شه طوفان
طالب شاه عادلست جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان
هرکه دارد به داد و دین عالَم
به خدا ار بود ز مَهدی کم
کو نه مهدی به سست عهدی شد
او بدین و به داد مَهدی شد
تو بری شو ز جور و بدعهدی
کافرم گر نخوانمت مَهدی
فرّ انصاف و زیب شید یکیست
بیخ بیداد و شاخ بید یکیست
ساختن راست شید بر گردون
سوختن راست بید بر هامون
با ستم سور مملکت شوریست
بیالفـ نقش داوری دوریست
پادشاه مسلّط و مغرور
از خدای و ز خلق باشد دور
از خدای و اجل بیآگاهی
ایمن از ناوک سحرگاهی
ای بسا تاج و تخت مرجومان
لخت لخت از دعای مظلومان
ای بسا رایت عدو شکنان
سرنگون از دعای پیرزنان
ای بسا تیرهای گنجوران
شاخ شاخ از دعای رنجوران
ای بسا نیزههای جبّاران
پار پار از دعای غم خواران
ای بسا باد و بوش تکسینان
ترت و مرت از دعای مسکینان
ای بسا بادگیر و طارم و تیم
زیر و بالا ز آب چشم یتیم
ای بسا رفته ملک پر هنران
زار زار از دعای بیپدران
آنچه یک پیرزن کند به سحر
نکند صد هزار تیر و تبر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
فی معانی القاضی الجاهل الظالم
آن شنیدی که در دهی پیری
خورد ناگه ز شحنهای تیری
رفت در پیش قاضی آن درویش
گفت بنگر مرا چه آمد پیش
شحنه سرمست بود در میدان
تیری افکند و زد مرا بر جان
قاضی او را بگفت از سرِ خشم
قلتبانا نگه نداری چشم
تیر شحنه به خون بیالودی
تا مرا درد سر بیفزودی
جفت گاوت به شحنهٔ ده ده
وز چنین دردسر به نفس بجه
تا دل شحنه بر تو گردد خوش
ورنه اندر زند به جانت آتش
گفت گشتم به حکم تو راضی
چون بُوَد خشم شحنه و قاضی
ای ملک سیرت ملک سیما
ملک دنیا به تست درد و دوا
زین چنین قاضیان هرزه درای
خلق را گوش کن ز بهر خدا
خورد ناگه ز شحنهای تیری
رفت در پیش قاضی آن درویش
گفت بنگر مرا چه آمد پیش
شحنه سرمست بود در میدان
تیری افکند و زد مرا بر جان
قاضی او را بگفت از سرِ خشم
قلتبانا نگه نداری چشم
تیر شحنه به خون بیالودی
تا مرا درد سر بیفزودی
جفت گاوت به شحنهٔ ده ده
وز چنین دردسر به نفس بجه
تا دل شحنه بر تو گردد خوش
ورنه اندر زند به جانت آتش
گفت گشتم به حکم تو راضی
چون بُوَد خشم شحنه و قاضی
ای ملک سیرت ملک سیما
ملک دنیا به تست درد و دوا
زین چنین قاضیان هرزه درای
خلق را گوش کن ز بهر خدا
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در کفایت و رای پادشاهی
شاه شاهان یمینِ دین محمود
که جهان را به عدل بُد مقصود
شاه غازی یمین دین خدای
که بُد او در زمانه بار خدای
یافته دین احمد تازی
سرفرازی بدان شه غازی
روزی اندر دلش فتاد هوس
که سوی رومیان فرستد کس
ملک روم را کند آگاه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بر درگهم کدام کس است
کهمر این کار را به علم بس است
اختیار اوفتادش از فضلا
خواجه بوبکر سیّدالندما
آن به هر علم حیدر ثانی
آنکه خوانی ورا قهستانی
کرد حاضر ورا و حال بگفت
راز خود زان نکو سیر ننهفت
گفت خواهم که سوی روم شوی
برِ آن خیره رای شوم شوی
بگزاری ز من یکی پیغام
برسانی به شرط خویش سلام
پس بگویی که حمل ما بفرست
زر و دیبا و دُر بدین فهرست
ورنه جنگ ترا بسیچم زود
از تو و ملک تو برآرم دود
گفت بوبکر بنده فرمانم
باد برخی جان تو جانم
گفتنی گفته شد بدو یکسر
همه پیغامها ز خیر و ز شر
کس فرستاد پس شبی سلطان
که برو خواجه را برِ من خوان
کرد حاضر ورا و پیش نشاند
سخن از هر نمط برش میراند
پس بگفتش که گر در آن محفل
رومیان آورند با تو جدل
گوید ای مرد تا کی این هذیان
شرم ناید ترا ز شاه جهان
در چنین بارگاه وین دیهیم
ظالمی را همی نهی تعظیم
بنده زادی خود آن محل دارد
که ز وی شاه ما خلل دارد
ظالمی خیره رای هر جایی
چون ورا پیش شاه بستایی
پیش این تخت با بزرگی جفت
سخن ظالمان نباید گفت
تو چه گویی جواب این گفتار
از سرِ لطف نز سرِ پیکار
خواجه بوبکر گفت سلطان را
کای به حق سایه گشته یزدان را
این سخن گر بُدی ز خصم بیآب
دادمی گفته را به شرط جواب
لیکن اکنون سخن تو آرایی
هم تو این را جواب فرمایی
گفت سلطان که گر رود این حال
تو بده مر ورا جواب سؤال
که چنین است و حق به دست شماست
لیکن این از جواب گردد راست
بنده زاده است و ظالمست بلی
نیست با تو مرا بدین جدلی
لیکن اندر ممالک این مرد
ظلم جز وی کسی نیارد کرد
کس ندارد به ملک او زَهره
که فزونتر خورد وی از بهره
جز ازو ظلم کایناً من کان
نرود هیچ آشکار و نهان
ز اتفاق این سخن برفت به روم
خواجه گفت این سخن بُوَد معلوم
هم بر آن سان جواب ایشان داد
صد در از رنج بر ملک بگشاد
چون سخن جملگی مکرّر گشت
رومیان را بیان مقرّر گشت
چون شنید این سخن عظیمالرّوم
کرد دستور خویش را معلوم
کین سخن باز هم از آن نمطست
نه چو دیگر سخن حدیث بطست
شد خجل زان جواب و گشت خموش
گشت در گوش او چو حلقهٔ گوش
شاه باید که وقت خلوت و بار
در همه کارها بود بیدار
که جهان را به عدل بُد مقصود
شاه غازی یمین دین خدای
که بُد او در زمانه بار خدای
یافته دین احمد تازی
سرفرازی بدان شه غازی
روزی اندر دلش فتاد هوس
که سوی رومیان فرستد کس
ملک روم را کند آگاه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بر درگهم کدام کس است
کهمر این کار را به علم بس است
اختیار اوفتادش از فضلا
خواجه بوبکر سیّدالندما
آن به هر علم حیدر ثانی
آنکه خوانی ورا قهستانی
کرد حاضر ورا و حال بگفت
راز خود زان نکو سیر ننهفت
گفت خواهم که سوی روم شوی
برِ آن خیره رای شوم شوی
بگزاری ز من یکی پیغام
برسانی به شرط خویش سلام
پس بگویی که حمل ما بفرست
زر و دیبا و دُر بدین فهرست
ورنه جنگ ترا بسیچم زود
از تو و ملک تو برآرم دود
گفت بوبکر بنده فرمانم
باد برخی جان تو جانم
گفتنی گفته شد بدو یکسر
همه پیغامها ز خیر و ز شر
کس فرستاد پس شبی سلطان
که برو خواجه را برِ من خوان
کرد حاضر ورا و پیش نشاند
سخن از هر نمط برش میراند
پس بگفتش که گر در آن محفل
رومیان آورند با تو جدل
گوید ای مرد تا کی این هذیان
شرم ناید ترا ز شاه جهان
در چنین بارگاه وین دیهیم
ظالمی را همی نهی تعظیم
بنده زادی خود آن محل دارد
که ز وی شاه ما خلل دارد
ظالمی خیره رای هر جایی
چون ورا پیش شاه بستایی
پیش این تخت با بزرگی جفت
سخن ظالمان نباید گفت
تو چه گویی جواب این گفتار
از سرِ لطف نز سرِ پیکار
خواجه بوبکر گفت سلطان را
کای به حق سایه گشته یزدان را
این سخن گر بُدی ز خصم بیآب
دادمی گفته را به شرط جواب
لیکن اکنون سخن تو آرایی
هم تو این را جواب فرمایی
گفت سلطان که گر رود این حال
تو بده مر ورا جواب سؤال
که چنین است و حق به دست شماست
لیکن این از جواب گردد راست
بنده زاده است و ظالمست بلی
نیست با تو مرا بدین جدلی
لیکن اندر ممالک این مرد
ظلم جز وی کسی نیارد کرد
کس ندارد به ملک او زَهره
که فزونتر خورد وی از بهره
جز ازو ظلم کایناً من کان
نرود هیچ آشکار و نهان
ز اتفاق این سخن برفت به روم
خواجه گفت این سخن بُوَد معلوم
هم بر آن سان جواب ایشان داد
صد در از رنج بر ملک بگشاد
چون سخن جملگی مکرّر گشت
رومیان را بیان مقرّر گشت
چون شنید این سخن عظیمالرّوم
کرد دستور خویش را معلوم
کین سخن باز هم از آن نمطست
نه چو دیگر سخن حدیث بطست
شد خجل زان جواب و گشت خموش
گشت در گوش او چو حلقهٔ گوش
شاه باید که وقت خلوت و بار
در همه کارها بود بیدار