عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
وحشی بافقی : ناظر و منظور
بیان ظلمت شب دوری و اظهار محنت مهجوری و شرح حال ناظر دور از وصال منظور و صورت احوال او در پایداری
اسیر درد شبهای جدایی
چنین نالد ز درد بینوائی
که شد چون مشعل مهر منور
نگون از طاق این فیروزه منظر
برآمد دود از کاشانهٔ خاک
سیاه از دود شد ایوان افلاک
در آن شب ناظر از هجران منظور
به کنجی ساخت جا از همدمان دور
ز روی درد افغان کرد بنیاد
که فریاد از دل پر درد فریاد
مرا این درد دل از پا درآورد
مبادا هیچکس را یارب این درد
چه میداند کسی تا درد من چیست
چه دردی دارم وهمدرد من کیست
نه همدردی که درد خویش گویم
از و درمان درد خویش جویم
نه همرازی که گویم راز با او
دمی خود را کنم دمساز با او
نه یاری تا در یاری گشاید
زمانی از در یاری درآید
نمیبینم چو کس دمساز با خویش
همان بهتر که گویم راز با خویش
منم در گوشهٔ دوری فتاده
سری بر کنج رنجوری نهاده
فلک با من ندانم بر سر چیست
که با جورش چنین میبایدم زیست
همینش با منست آزار جویی
کسی از من زبونتر نیست گویی
سپهرا کینه جویی با منت چند
به این آیین زبون کش بودنت چند
بگو با جان من چندین جفا چیست
چه میخواهی ز جانم مدعا چیست
به آزارم بسی خود را میزار
اگر خواهی هلاکم تیغ بردار
بکش از خنجر کین بیدرنگم
که من هم پر ز عمر خود به تنگم
چه ذوق از جان که بیدلدار باشد
دل از عمر چنین بیزار باشد
بیا ای سیل از چشم تر من
فکن این کلبهٔ غم بر سر من
که آنکو همچو من غمناک باشد
همان بهتر که زیر خاک باشد
که آن کو چون من خاکی نشیند
همان بهتر که کس گردش نبیند
بدینسان تا به کی بر خاک گردم
اجل کو تا دهد بر باد گردم
در این تاریک شب خود را رساند
به یک دم شمع عمرم را نشاند
سرا پایم بسان شمع بگداخت
غم این تیره شب از پایم انداخت
شد آخر عمر و شب آخر نگردید
نشان صبحدم ظاهر نگردید
همای صبح را آیا چه شد حال
مگر بستند از تار خودش بال
به گردون طفل خور ظاهر نگردید
مگر زین دیو زنگی چهره ترسید
خروسا نالهٔ شبگیر بردار
مرا بیهمزبان در ناله مگذار
هم آواز منی بردار فریاد
چو لب بستی ترا آخر چه افتاد
چه در خوابی چنین برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
تویی صوفی سرشت زهد پیشه
ردا افکنده در گردن همیشه
به شب خیزی بلند آوازه گشته
به ذکر از خواب خوش شبها گذشته
ز خرمنگاه گردون غم اندوز
به مشت جو قناعت کرده هر روز
چرا پیراهن آغشته در خون
به سر پیچیدی ای مرغ همایون
بگو کاین جامهٔ خونینت از چیست
سحرگاهان فغان چندینت از چیست
مگر رحم آمدت بر حال زارم
به این زاری چو کشت اندوه یارم
بیان آتشین جانسوز میکرد
به این افسانه شب را روز میکرد
بلایی نیست همچون ماتم هجر
نبیند هیچکس یارب غم هجر
به بزم وصل اگر عمری درآیی
نمیارزد به یک ساعت جدایی
جفای هجر دشوار است بسیار
بر آن کس خاصه کو خو کرده با یار
چنین نالد ز درد بینوائی
که شد چون مشعل مهر منور
نگون از طاق این فیروزه منظر
برآمد دود از کاشانهٔ خاک
سیاه از دود شد ایوان افلاک
در آن شب ناظر از هجران منظور
به کنجی ساخت جا از همدمان دور
ز روی درد افغان کرد بنیاد
که فریاد از دل پر درد فریاد
مرا این درد دل از پا درآورد
مبادا هیچکس را یارب این درد
چه میداند کسی تا درد من چیست
چه دردی دارم وهمدرد من کیست
نه همدردی که درد خویش گویم
از و درمان درد خویش جویم
نه همرازی که گویم راز با او
دمی خود را کنم دمساز با او
نه یاری تا در یاری گشاید
زمانی از در یاری درآید
نمیبینم چو کس دمساز با خویش
همان بهتر که گویم راز با خویش
منم در گوشهٔ دوری فتاده
سری بر کنج رنجوری نهاده
فلک با من ندانم بر سر چیست
که با جورش چنین میبایدم زیست
همینش با منست آزار جویی
کسی از من زبونتر نیست گویی
سپهرا کینه جویی با منت چند
به این آیین زبون کش بودنت چند
بگو با جان من چندین جفا چیست
چه میخواهی ز جانم مدعا چیست
به آزارم بسی خود را میزار
اگر خواهی هلاکم تیغ بردار
بکش از خنجر کین بیدرنگم
که من هم پر ز عمر خود به تنگم
چه ذوق از جان که بیدلدار باشد
دل از عمر چنین بیزار باشد
بیا ای سیل از چشم تر من
فکن این کلبهٔ غم بر سر من
که آنکو همچو من غمناک باشد
همان بهتر که زیر خاک باشد
که آن کو چون من خاکی نشیند
همان بهتر که کس گردش نبیند
بدینسان تا به کی بر خاک گردم
اجل کو تا دهد بر باد گردم
در این تاریک شب خود را رساند
به یک دم شمع عمرم را نشاند
سرا پایم بسان شمع بگداخت
غم این تیره شب از پایم انداخت
شد آخر عمر و شب آخر نگردید
نشان صبحدم ظاهر نگردید
همای صبح را آیا چه شد حال
مگر بستند از تار خودش بال
به گردون طفل خور ظاهر نگردید
مگر زین دیو زنگی چهره ترسید
خروسا نالهٔ شبگیر بردار
مرا بیهمزبان در ناله مگذار
هم آواز منی بردار فریاد
چو لب بستی ترا آخر چه افتاد
چه در خوابی چنین برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
تویی صوفی سرشت زهد پیشه
ردا افکنده در گردن همیشه
به شب خیزی بلند آوازه گشته
به ذکر از خواب خوش شبها گذشته
ز خرمنگاه گردون غم اندوز
به مشت جو قناعت کرده هر روز
چرا پیراهن آغشته در خون
به سر پیچیدی ای مرغ همایون
بگو کاین جامهٔ خونینت از چیست
سحرگاهان فغان چندینت از چیست
مگر رحم آمدت بر حال زارم
به این زاری چو کشت اندوه یارم
بیان آتشین جانسوز میکرد
به این افسانه شب را روز میکرد
بلایی نیست همچون ماتم هجر
نبیند هیچکس یارب غم هجر
به بزم وصل اگر عمری درآیی
نمیارزد به یک ساعت جدایی
جفای هجر دشوار است بسیار
بر آن کس خاصه کو خو کرده با یار
وحشی بافقی : ناظر و منظور
یاد نمودن ناظر از بزم آشنایی و ناله کردن از اندوه جدایی و شکایت بخت نامساعد بر زبان آوردن و حکایت طالع نامناسب بیان کردن
حدا گویندهٔ این طرفه محمل
چنین محمل کشد منزل به منزل
که ناظر بر سواد شهر میدید
ز درد ناامیدی میخروشید
به خود میگفت هر دم از سر درد
که آخر دور کار خویشتن کرد
به گورم کی توانست این سخن گفت
که در صحرا به گوران بایدم خفت
که پیشم میتوانست این ادا کرد
کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد
کسی را کی رسیدی این به خاطر
که گردد دور از منظور ناظر
ولی آنجا که باشد دور گردون
که میداند که آخر چون شود چون
بسا کس را که یاری همنشین بود
همیشه در گمانش اینچنین بود
که بیهم یک نفس دم بر نیارند
دمی بیدیدن هم بر نیارند
به رنگی چرخ دور از وی نمودش
که انگشت تعجب شد کبودش
بود این رنگ چرخ حیله پرداز
کند هر دم به رنگی حیلهای ساز
گهی با بخت ساز جنگ میکرد
سرود بیخودی آهنگ میکرد
نبودی چون جرس بینالهٔ دل
شدی افغان کنان منزل به منزل
جرس را هر زمان گفتی به زاری
بگو دلبستگی پیش که داری
که هستت چون دل من اضطرابی
به خود داری در افغان پیچ وتابی
ز آهن در دهان داری زبانی
لب از افغان نمیبندی زمانی
نباشد یک زمان بینالهات زیست
زبان داری بگو کاین ناله از چیست
مرا گر نالهای باشد عجب نیست
چرا کاین نالهٔ من بیسبب نیست
به دل دردیست از اندوه دوری
که با آن درد نتوانم صبوری
صبوری با غم دوریست مشکل
صبوری چون توان صد درد بر دل
بیا ای سیل اشک ناصبوری
میان ما و او مگذار دوری
به نوعی ساز راه کاروان گل
که نتوان کرد الا شهر منزل
اگر نبود مدد اشک نیازم
به کوی او که خواهد برد بازم
منم چون اشک خود در ره فتاده
به دشت ناامیدی سر نهاده
به نومیدی ز جانان دور گشته
وداعی هم ازو روزی نگشته
ز جانان با وداعی گشته قانع
ز آن هم بخت بد گردیده مانع
ز بخت خود مدام آزرده جانم
چه بخت است اینکه من دارم ندانم
نمیدانم چه بخت و طالع است این
چه اوقات و چه عمر ضایع است این
مرا افسوس چون نبود در ایام
که این اوقات را هم عمر شد نام
چنین با خویش بودش گفتگویی
از و در کوه و صحرا های و هویی
سیاه از گرد شد ناگه جهانی
برون از گرد آمد کاروانی
به یک جا بار بگشودند بودند
به حرف آشنایی لب گشودند
ز رنج راه با هم راز گفتند
به هم احوال هر جا باز گفتند
به آنها بود سوداگر جوانی
اسیر داغ سودایش جهانی
متاع عشق را او گرم بازار
به سوز عشق او خلقی گرفتار
به چین هم مکتبی بودی به ناظر
شدی با او به مکتبخانه حاضر
چنان ناظر شد از دیدار او شاد
که گفتی عالمی را کس به او داد
ز هر جا گفتگویی کرد اظهار
سخن کرد آنگه از منظور تکرار
شد از بادام عنابش روانه
بهش نارنج گشت از ناردانه
به روی کهربا گوهر دوانید
به در یاقوت را در خون نشانید
ز نرگسدان دمیدش لاله تر
زرش رنگین شد از گوگرد احمر
پس آنگه گفت کای یار وفا کیش
به راه دوستی از جمله در پیش
چه باشد گر ز من خطی ستانی
رسانی پیش او نوعی که دانی
به جان خدمت کنم گفتا روان باش
جوابت هم رسانم شادمان باش
غلامی را اشارت کرد ناظر
که گرداند دوات و خامه حاضر
که شرح قصهٔ دوری نویسد
حدیث درد مهجوری نویسد
نبود آگه که شرح درد دوری
بلای روزگار ناصبوری
نه آن حرف است کاندر نامه گنجد
بیانش در زبان خامه گنجد
رقم سازندهٔ این طرفه نامه
چنین گفت از زبان تیز خامه
که ناظر آتش دل در قلم زد
حدیث شعلهٔ دوری رقم زد
که ای شمع شبستان نکویی
گل بستان فروز خوبرویی
غم دل شمع سان بگداخت ما را
به صد محنت ز پا انداخت ما را
غم هجر تو ما را سوخت چندان
که با خاک سیه گشتیم یکسان
ز ما خاکستر دور از تو مانده
غمت ما را به خاکستر نشانده
سمند عیش گردد گرد ما کم
بلی توسن ز خاکستر کند رم
شد از نقش سم اسب مصیبت
تن خاکی سراسر داغ محنت
چنان افتادهام زین داغ از پا
که چون فرداست گردم نیست برجا
خوش آن بادی که گرد خاکساری
رساند تا حریم کوی یاری
منم در گرد باد بینوایی
به خاک افتاده در کوی جدایی
تنی پر خار غم، اندوهگینی
بسان خار بن صحرا نشینی
فرورفته به کام محنت خویش
گیاه آسا سری افکنده در پیش
منم چون لاله در هامون نشسته
به خاک افتاده و در خون نشسته
تپیده آنقدر چون سیل بر خاک
که در دل خاک را افکند صد چاک
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمیبینم در این صحرای اندوه
همآوازی که پا برخاست چون کوه
ولی او هم همآوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند
منم مجنون دشت بینوایی
فتاده در پس کوه جدایی
فکنده سایه کوه غم به کارم
سیه کردهست روز و روزگارم
مرا مگذار با این کوه اندوه
در آ خورشید مانند از پس کوه
بیا ای شمع رویت مایه نور
ببین بیمهری این شام دیجور
مرا جز دود دل در بر کسی نیست
چو شمع صبح تا مردن بسی نیست
شبی دارم سیاه از ناامیدی
بده از صبح وصلت رو سفیدی
تو خود میدانی ای شمع دل افروز
که از داغ تو بنشستم بدین روز
بیا ای مرهم داغ دل من
ببین داغ دل بیحاصل من
ز غم صد داغ دارم بر دل از تو
جز این چیزی ندارم حاصل از تو
به جز اندوه یار دیگرم نیست
به غیر از دست محنت بر سرم نیست
منم کز غم فراقت کشته زارم
به سر جز دیده خونباری ندارم
بجز مژگان کسی پیش نظر نیست
به گردم غیر خوناب جگر نیست
خیالت در نظر شبها نشانم
ز محرومی سرشک خون فشانم
سر افسانه دوری گشایم
زبان در حرف مهجوری گشایم
که آیا چون ز کویش بار بستم
به محنتخانهٔ دوری نشستم
به فکرم هیچ بار افتاد یا نه
ز حالم هیچش آمد یاد یا نه
چو گفتندش حدیث رفتن من
بیان کردند در خون خفتن من
ازین یا رب چه در دل گشت او را ؟
چه در خاطر گذشت آن تند خو را ؟
که آیا این زمان با او نشیند ؟
که با خود یاریش دمساز بیند
چو می نوشد که نقلش آورد پیش ؟
کرا بخشد ز یاران جرعهٔ خویش ؟
چو بر مردم کشی دارد شرابش
که باشد تشنهٔ تیغ چو آبش
خوش آنروزی که بزمش جای من بود
حریم وصل او مأوای من بود
به غیر از من نبودش همزبانی
نمیبودیم دور از هم زمانی
زمانی بیسبب در خشم سازی
دمی افکنده طرح دلنوازی
حکایت از میان ما بدر نه
ز خشم و صلح ما کس را خبر نه
در آن ساعت که چشمش کردی انگیز
که تیغ خشم سازد غمزهاش تیز
تبسم در میان هر دم فتادی
خبر تا بود ما را صلح دادی
منم ترک زلال عیش جسته
ز آب زندگانی دست شسته
بیا ای با خیالت گفتگویم
که آب رفته باز آید بجویم
در این وادی که بیرویت زدم پای
گرم بر سر نیایی وای و صد وای
به مردن شمع عمرم گشته نزدیک
بیا روزم چنین مگذار تاریک
مکن کاری که از جور تو میرم
به روز حشر دامان تو گیرم
بیان کردم غم و درد نهانی
دگر چیزی نمیگویم تو دانی
به دستش نامهٔ جانان خود داد
نه نامه، پارهای از جان خود داد
خروشان دست هم را بوسه دادند
دل پر درد رو بر ره نهادند
چه خوش باشد که دمسازی کند بخت
سوی ما نیز دمسازی کشد رخت
بیار آنی که عمری بوده باشیم
دمی دوری ز هم ننموده باشیم
بیان سازد غم هجران مارا
رساند نامهٔ حرمان ما را
چنین محمل کشد منزل به منزل
که ناظر بر سواد شهر میدید
ز درد ناامیدی میخروشید
به خود میگفت هر دم از سر درد
که آخر دور کار خویشتن کرد
به گورم کی توانست این سخن گفت
که در صحرا به گوران بایدم خفت
که پیشم میتوانست این ادا کرد
کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد
کسی را کی رسیدی این به خاطر
که گردد دور از منظور ناظر
ولی آنجا که باشد دور گردون
که میداند که آخر چون شود چون
بسا کس را که یاری همنشین بود
همیشه در گمانش اینچنین بود
که بیهم یک نفس دم بر نیارند
دمی بیدیدن هم بر نیارند
به رنگی چرخ دور از وی نمودش
که انگشت تعجب شد کبودش
بود این رنگ چرخ حیله پرداز
کند هر دم به رنگی حیلهای ساز
گهی با بخت ساز جنگ میکرد
سرود بیخودی آهنگ میکرد
نبودی چون جرس بینالهٔ دل
شدی افغان کنان منزل به منزل
جرس را هر زمان گفتی به زاری
بگو دلبستگی پیش که داری
که هستت چون دل من اضطرابی
به خود داری در افغان پیچ وتابی
ز آهن در دهان داری زبانی
لب از افغان نمیبندی زمانی
نباشد یک زمان بینالهات زیست
زبان داری بگو کاین ناله از چیست
مرا گر نالهای باشد عجب نیست
چرا کاین نالهٔ من بیسبب نیست
به دل دردیست از اندوه دوری
که با آن درد نتوانم صبوری
صبوری با غم دوریست مشکل
صبوری چون توان صد درد بر دل
بیا ای سیل اشک ناصبوری
میان ما و او مگذار دوری
به نوعی ساز راه کاروان گل
که نتوان کرد الا شهر منزل
اگر نبود مدد اشک نیازم
به کوی او که خواهد برد بازم
منم چون اشک خود در ره فتاده
به دشت ناامیدی سر نهاده
به نومیدی ز جانان دور گشته
وداعی هم ازو روزی نگشته
ز جانان با وداعی گشته قانع
ز آن هم بخت بد گردیده مانع
ز بخت خود مدام آزرده جانم
چه بخت است اینکه من دارم ندانم
نمیدانم چه بخت و طالع است این
چه اوقات و چه عمر ضایع است این
مرا افسوس چون نبود در ایام
که این اوقات را هم عمر شد نام
چنین با خویش بودش گفتگویی
از و در کوه و صحرا های و هویی
سیاه از گرد شد ناگه جهانی
برون از گرد آمد کاروانی
به یک جا بار بگشودند بودند
به حرف آشنایی لب گشودند
ز رنج راه با هم راز گفتند
به هم احوال هر جا باز گفتند
به آنها بود سوداگر جوانی
اسیر داغ سودایش جهانی
متاع عشق را او گرم بازار
به سوز عشق او خلقی گرفتار
به چین هم مکتبی بودی به ناظر
شدی با او به مکتبخانه حاضر
چنان ناظر شد از دیدار او شاد
که گفتی عالمی را کس به او داد
ز هر جا گفتگویی کرد اظهار
سخن کرد آنگه از منظور تکرار
شد از بادام عنابش روانه
بهش نارنج گشت از ناردانه
به روی کهربا گوهر دوانید
به در یاقوت را در خون نشانید
ز نرگسدان دمیدش لاله تر
زرش رنگین شد از گوگرد احمر
پس آنگه گفت کای یار وفا کیش
به راه دوستی از جمله در پیش
چه باشد گر ز من خطی ستانی
رسانی پیش او نوعی که دانی
به جان خدمت کنم گفتا روان باش
جوابت هم رسانم شادمان باش
غلامی را اشارت کرد ناظر
که گرداند دوات و خامه حاضر
که شرح قصهٔ دوری نویسد
حدیث درد مهجوری نویسد
نبود آگه که شرح درد دوری
بلای روزگار ناصبوری
نه آن حرف است کاندر نامه گنجد
بیانش در زبان خامه گنجد
رقم سازندهٔ این طرفه نامه
چنین گفت از زبان تیز خامه
که ناظر آتش دل در قلم زد
حدیث شعلهٔ دوری رقم زد
که ای شمع شبستان نکویی
گل بستان فروز خوبرویی
غم دل شمع سان بگداخت ما را
به صد محنت ز پا انداخت ما را
غم هجر تو ما را سوخت چندان
که با خاک سیه گشتیم یکسان
ز ما خاکستر دور از تو مانده
غمت ما را به خاکستر نشانده
سمند عیش گردد گرد ما کم
بلی توسن ز خاکستر کند رم
شد از نقش سم اسب مصیبت
تن خاکی سراسر داغ محنت
چنان افتادهام زین داغ از پا
که چون فرداست گردم نیست برجا
خوش آن بادی که گرد خاکساری
رساند تا حریم کوی یاری
منم در گرد باد بینوایی
به خاک افتاده در کوی جدایی
تنی پر خار غم، اندوهگینی
بسان خار بن صحرا نشینی
فرورفته به کام محنت خویش
گیاه آسا سری افکنده در پیش
منم چون لاله در هامون نشسته
به خاک افتاده و در خون نشسته
تپیده آنقدر چون سیل بر خاک
که در دل خاک را افکند صد چاک
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمیبینم در این صحرای اندوه
همآوازی که پا برخاست چون کوه
ولی او هم همآوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند
منم مجنون دشت بینوایی
فتاده در پس کوه جدایی
فکنده سایه کوه غم به کارم
سیه کردهست روز و روزگارم
مرا مگذار با این کوه اندوه
در آ خورشید مانند از پس کوه
بیا ای شمع رویت مایه نور
ببین بیمهری این شام دیجور
مرا جز دود دل در بر کسی نیست
چو شمع صبح تا مردن بسی نیست
شبی دارم سیاه از ناامیدی
بده از صبح وصلت رو سفیدی
تو خود میدانی ای شمع دل افروز
که از داغ تو بنشستم بدین روز
بیا ای مرهم داغ دل من
ببین داغ دل بیحاصل من
ز غم صد داغ دارم بر دل از تو
جز این چیزی ندارم حاصل از تو
به جز اندوه یار دیگرم نیست
به غیر از دست محنت بر سرم نیست
منم کز غم فراقت کشته زارم
به سر جز دیده خونباری ندارم
بجز مژگان کسی پیش نظر نیست
به گردم غیر خوناب جگر نیست
خیالت در نظر شبها نشانم
ز محرومی سرشک خون فشانم
سر افسانه دوری گشایم
زبان در حرف مهجوری گشایم
که آیا چون ز کویش بار بستم
به محنتخانهٔ دوری نشستم
به فکرم هیچ بار افتاد یا نه
ز حالم هیچش آمد یاد یا نه
چو گفتندش حدیث رفتن من
بیان کردند در خون خفتن من
ازین یا رب چه در دل گشت او را ؟
چه در خاطر گذشت آن تند خو را ؟
که آیا این زمان با او نشیند ؟
که با خود یاریش دمساز بیند
چو می نوشد که نقلش آورد پیش ؟
کرا بخشد ز یاران جرعهٔ خویش ؟
چو بر مردم کشی دارد شرابش
که باشد تشنهٔ تیغ چو آبش
خوش آنروزی که بزمش جای من بود
حریم وصل او مأوای من بود
به غیر از من نبودش همزبانی
نمیبودیم دور از هم زمانی
زمانی بیسبب در خشم سازی
دمی افکنده طرح دلنوازی
حکایت از میان ما بدر نه
ز خشم و صلح ما کس را خبر نه
در آن ساعت که چشمش کردی انگیز
که تیغ خشم سازد غمزهاش تیز
تبسم در میان هر دم فتادی
خبر تا بود ما را صلح دادی
منم ترک زلال عیش جسته
ز آب زندگانی دست شسته
بیا ای با خیالت گفتگویم
که آب رفته باز آید بجویم
در این وادی که بیرویت زدم پای
گرم بر سر نیایی وای و صد وای
به مردن شمع عمرم گشته نزدیک
بیا روزم چنین مگذار تاریک
مکن کاری که از جور تو میرم
به روز حشر دامان تو گیرم
بیان کردم غم و درد نهانی
دگر چیزی نمیگویم تو دانی
به دستش نامهٔ جانان خود داد
نه نامه، پارهای از جان خود داد
خروشان دست هم را بوسه دادند
دل پر درد رو بر ره نهادند
چه خوش باشد که دمسازی کند بخت
سوی ما نیز دمسازی کشد رخت
بیار آنی که عمری بوده باشیم
دمی دوری ز هم ننموده باشیم
بیان سازد غم هجران مارا
رساند نامهٔ حرمان ما را
وحشی بافقی : ناظر و منظور
خبر یافتن منظور از رفتن ناظر و برون آمدن از شهر آشفته خاطر و به کاروان مقصود رسیدن و از نامهٔ ناظر شادمان گردیدن
فسون سازی که این افسون نماید
بدینسان بر سر افسانه آید
کزین معنی خبر چون یافت منظور
که ناظر شد ز بزم خرمی دور
دمی از فکر این خالی نمیبود
دلش را میل خوشحالی نمیبود
به شبها سوختی چون شمع تا روز
نبودی یک نفس بیآه جانسوز
همیشه پا به دامان الم داشت
ز مهجوری سری بر جیب غم داشت
برین میداشت خود را تا زید شاد
ولی هم در زمان میرفتش از یاد
ترا از یار اگر باریست بر دل
نپنداری کز آن یار است غافل
به استادی نهان میدارد آن بار
وگرنه هست از بارت خبردار
محبت هرگز از یکسر نباشد
نباشد این کشش تا زو نباشد
نباشد تا کششها از زر ناب
دود کی از پیش بیتاب سیماب
غم بسیار روزی داشت بر دل
به خاصی چند بیرون شد ز منزل
برای دفع غم شد جانب دشت
به خاصان هر طرف راندی پی گشت
که گردی ناگهان برخاست از دور
به پیش گرد مرکب راند منظور
برون از گرد آمد کاروانی
فتاده شور از ایشان در جهانی
حدا گو را حدا از حد گذشته
شتر کف کرده و رقاص گشته
شترهای دو کوهان سبک پا
ز کوهان بر فلک جا داده جوزا
درای استران را نالهٔ کوس
شترها را دهان زنگ پابوس
ز بانگ اسب در خر پشته خاک
صدای گاو دم رفتی بر افلاک
اساس خسروی دیدند تجار
ز خود کردند اسبان را سبکبار
دعا کردند بر شهزاده منظور
که از روی تو بادا چشم بد دور
به دلخواه تو بادا هر چه خواهی
به فرمان تو از مه تا به ماهی
زمانی در مقام لطف کوشید
از ایشان حال هر جا بازپرسید
قضا را بود این آن کاروانی
که میدادند از ناظر نشانی
جوانی پیش او گردید حاضر
به دستش داد مکتوبی ز ناظر
چو شهزاده سر مکتوب بگشود
برآمد از دماغش بر فلک دود
ز سوز نامهاش در آتش افتاد
ز دست هجر داد بیخودی داد
به ایشان داد رخصت تا گذشتند
به خاصان گفت تا از راه گشتند
به دل سد غم در این اندیشه میبود
که چون خود را رساند پیش او زود
به خود گفتی کز اینها گر شوم دور
که میداند کجا رفتهست منظور
نهم رو در بیابان از پی او
روم چندان که این دولت دهد رو
به فکر کار خود بسیار کوشید
چنین با خویش آخر مصلحت دید
که رخش عزم سوی شهر تازد
به سوز هجر روزی چند سازد
پس آنگه افکند طرح شکاری
بود کز پیش بتوان برد کاری
چو دید این مصلحت با خود در این کار
جهاند از جا سمند باد رفتار
به سوی شهر از آنجا بارگی راند
قدم در گوشه بیچارگی ماند
به فکر اینکه گیرد چارهای پیش
نهد پا در پی آواره خویش
بدینسان بر سر افسانه آید
کزین معنی خبر چون یافت منظور
که ناظر شد ز بزم خرمی دور
دمی از فکر این خالی نمیبود
دلش را میل خوشحالی نمیبود
به شبها سوختی چون شمع تا روز
نبودی یک نفس بیآه جانسوز
همیشه پا به دامان الم داشت
ز مهجوری سری بر جیب غم داشت
برین میداشت خود را تا زید شاد
ولی هم در زمان میرفتش از یاد
ترا از یار اگر باریست بر دل
نپنداری کز آن یار است غافل
به استادی نهان میدارد آن بار
وگرنه هست از بارت خبردار
محبت هرگز از یکسر نباشد
نباشد این کشش تا زو نباشد
نباشد تا کششها از زر ناب
دود کی از پیش بیتاب سیماب
غم بسیار روزی داشت بر دل
به خاصی چند بیرون شد ز منزل
برای دفع غم شد جانب دشت
به خاصان هر طرف راندی پی گشت
که گردی ناگهان برخاست از دور
به پیش گرد مرکب راند منظور
برون از گرد آمد کاروانی
فتاده شور از ایشان در جهانی
حدا گو را حدا از حد گذشته
شتر کف کرده و رقاص گشته
شترهای دو کوهان سبک پا
ز کوهان بر فلک جا داده جوزا
درای استران را نالهٔ کوس
شترها را دهان زنگ پابوس
ز بانگ اسب در خر پشته خاک
صدای گاو دم رفتی بر افلاک
اساس خسروی دیدند تجار
ز خود کردند اسبان را سبکبار
دعا کردند بر شهزاده منظور
که از روی تو بادا چشم بد دور
به دلخواه تو بادا هر چه خواهی
به فرمان تو از مه تا به ماهی
زمانی در مقام لطف کوشید
از ایشان حال هر جا بازپرسید
قضا را بود این آن کاروانی
که میدادند از ناظر نشانی
جوانی پیش او گردید حاضر
به دستش داد مکتوبی ز ناظر
چو شهزاده سر مکتوب بگشود
برآمد از دماغش بر فلک دود
ز سوز نامهاش در آتش افتاد
ز دست هجر داد بیخودی داد
به ایشان داد رخصت تا گذشتند
به خاصان گفت تا از راه گشتند
به دل سد غم در این اندیشه میبود
که چون خود را رساند پیش او زود
به خود گفتی کز اینها گر شوم دور
که میداند کجا رفتهست منظور
نهم رو در بیابان از پی او
روم چندان که این دولت دهد رو
به فکر کار خود بسیار کوشید
چنین با خویش آخر مصلحت دید
که رخش عزم سوی شهر تازد
به سوز هجر روزی چند سازد
پس آنگه افکند طرح شکاری
بود کز پیش بتوان برد کاری
چو دید این مصلحت با خود در این کار
جهاند از جا سمند باد رفتار
به سوی شهر از آنجا بارگی راند
قدم در گوشه بیچارگی ماند
به فکر اینکه گیرد چارهای پیش
نهد پا در پی آواره خویش
وحشی بافقی : ناظر و منظور
نامه جنون ناظر در کشتی و به طوق دیوانگی گردن نهادن
سلاسل ساز این فرخنده تحریر
کشد زینگونه مطلب را به زنجیر
که ناظر داشت در کشتی نشیمن
ز ابر دیده دریا کرد دامن
شدی هر روز افزون شوق یارش
که آخر با جنون افتاد کارش
گریبان میدرید و آه میزد
ز آه آتش به مهر و ماه میزد
چو آتش یافتی بیتاب خود را
دویدی کافکند در آب خود را
چو همراهان ازو این حال دیدند
در آن کشتی به زنجیرش کشیدند
به زنجیر جنون چون گشت پا بست
سری بر زانوی اندوه بنشست
چو آیین جنونش برد از کار
به زنجیر از جنون آمد به گفتار
که ای چون زلف خوبان دلارا
اسیر حلقههایت اهل سودا
بسی منت بگردن از تو دارم
که یادم میدهی از زلف یارم
منم در راه تو از پا فتاده
به طوق خدمتت گردن نهاده
تویی سر رشتهٔ هر عیش و شادی
عجب نیکو به پای من فتادی
هم آوازی کنی از روی یاری
مرا شبها به کنج بیقراری
ز قید عقل از یمن تو رستم
عجب سررشته ای دادی به دستم
نزد مار غمی برسینهات نیش
چرا پیچی بسان مار برخویش
مرا بر سینه روزنها از آنست
که جسم ناوک غم را نشانست
ترا در سینه این سوراخها چیست
وجودت زخمدار ناوک کیست
مرا چشمیست زان هر دم به راهی
که دارم انتظار وصل ماهی
نمیدانم تو باری در چه کاری
که بر ره حلقههای دیده داری
درین زندان نه یی دیوانه چون من
بگو کز چیست این طوقت به گردن
نه طوق است این رکاب رخش خواریست
گریبان لباس بیقراریست
لب چاه مصیبت را نشانیست
برای حرف نومیدی دهانیست
فغان کاین طوق پامال غمم ساخت
عجب کاری مرا در گردن انداخت
منم زین طوق چون قمری فغان ساز
به یاد قدت ای سرو سرافراز
بیا ای کاکلت زنجیر سودا
که زنجیر غمم انداخت از پا
به زنجیر غمم پامال مگذار
بیا وز پایم این زنجیر بردار
ز هجر آن خم زلف گره گیر
ندارم دستگیری غیر زنجیر
به کنج بیکسی اینگونه دربند
به کارم سد گرده زنجیر مانند
چو زنجیرم بود گر سد دهن بیش
بیان نتوان نمودن یک غم خویش
به غیر از کنج غم جایی ندارم
بجز زنجیر همپایی ندارم
مرا کاین است همپا چون نیفتم
ز اشک خویش چون در خون نیفتم
ز دل برمیکشید آه از سردرد
چنین تا بر کنار نیل جا کرد
کشد زینگونه مطلب را به زنجیر
که ناظر داشت در کشتی نشیمن
ز ابر دیده دریا کرد دامن
شدی هر روز افزون شوق یارش
که آخر با جنون افتاد کارش
گریبان میدرید و آه میزد
ز آه آتش به مهر و ماه میزد
چو آتش یافتی بیتاب خود را
دویدی کافکند در آب خود را
چو همراهان ازو این حال دیدند
در آن کشتی به زنجیرش کشیدند
به زنجیر جنون چون گشت پا بست
سری بر زانوی اندوه بنشست
چو آیین جنونش برد از کار
به زنجیر از جنون آمد به گفتار
که ای چون زلف خوبان دلارا
اسیر حلقههایت اهل سودا
بسی منت بگردن از تو دارم
که یادم میدهی از زلف یارم
منم در راه تو از پا فتاده
به طوق خدمتت گردن نهاده
تویی سر رشتهٔ هر عیش و شادی
عجب نیکو به پای من فتادی
هم آوازی کنی از روی یاری
مرا شبها به کنج بیقراری
ز قید عقل از یمن تو رستم
عجب سررشته ای دادی به دستم
نزد مار غمی برسینهات نیش
چرا پیچی بسان مار برخویش
مرا بر سینه روزنها از آنست
که جسم ناوک غم را نشانست
ترا در سینه این سوراخها چیست
وجودت زخمدار ناوک کیست
مرا چشمیست زان هر دم به راهی
که دارم انتظار وصل ماهی
نمیدانم تو باری در چه کاری
که بر ره حلقههای دیده داری
درین زندان نه یی دیوانه چون من
بگو کز چیست این طوقت به گردن
نه طوق است این رکاب رخش خواریست
گریبان لباس بیقراریست
لب چاه مصیبت را نشانیست
برای حرف نومیدی دهانیست
فغان کاین طوق پامال غمم ساخت
عجب کاری مرا در گردن انداخت
منم زین طوق چون قمری فغان ساز
به یاد قدت ای سرو سرافراز
بیا ای کاکلت زنجیر سودا
که زنجیر غمم انداخت از پا
به زنجیر غمم پامال مگذار
بیا وز پایم این زنجیر بردار
ز هجر آن خم زلف گره گیر
ندارم دستگیری غیر زنجیر
به کنج بیکسی اینگونه دربند
به کارم سد گرده زنجیر مانند
چو زنجیرم بود گر سد دهن بیش
بیان نتوان نمودن یک غم خویش
به غیر از کنج غم جایی ندارم
بجز زنجیر همپایی ندارم
مرا کاین است همپا چون نیفتم
ز اشک خویش چون در خون نیفتم
ز دل برمیکشید آه از سردرد
چنین تا بر کنار نیل جا کرد
وحشی بافقی : ناظر و منظور
خواب دیدن منظور را و زنجیر پاره ساختن وصیت جنون در بیان مصر انداختن
نوا آموز این دلکش ترانه
پی خواب اینچنین گوید فسانه
که چون از رنج دریا رست ناظر
شبی در خواب شد آشفته خاطر
چو خوابش برد در چین دید خود را
به جانان عشرت آیین دید خود را
به جانان حرف دوری در میان داشت
حدیث شکوهٔ او بر زبان داشت
که ای باعث به سرگردانی من
ز عشقت بیسر و سامانی من
چه میشد گر در این ایام دوری
که بودم در مقام ناصبوری
دل غم دیدهام میساختی شاد
به دشنامی ز من میآمدت یاد
ولی عیب تو نتوان کرد این طور
که این صورت تقاضا میکند دور
ز شوق وصل جانان جست از خواب
نه بزم خسروی دید و نه اسباب
ز دستش رفته آن زلف گره گیر
به جای آن به دستش مانده زنجیر
همان محنت سرای درد و غم دید
همان زندان و زنجیر و الم دید
ز طغیان جنون آن بند بگسست
ز همراهان خود پیوند بگسست
ز محنت جامه میزد چاک و میرفت
ز غم میریخت بر سر خاک میرفت
چنین تا از فلک بنمود مهتاب
جهان را داد نور شمع مه تاب
به دمسازی سوی مهتاب رو کرد
به نور ماه ساز گفتگو کرد
که ای شمع شبستان الاهی
ز یمنت رسته شب از رو سیاهی
چنان از لوح این ظلمت زدایی
که گردد قابل صورت نمایی
الا ای پیک عالم گرد شبرو
به روز تیرهام انداز پرتو
به رسم شبروی اینجا سفر کن
به سوی آفتاب من گذر کن
بگو کای ماه بیمهر جفا کار
بت نامهربان شوخ دل آزار
دعایت میرساند خسته جانی
اسیر درد دوری ، ناتوانی
که ای بیمهر دلداری نه این بود
طریق و شیوهٔ یاری نه این بود
مرا دادی ز غم سر در بیابان
نشستی خود به بزم عیش شادان
نیامد از منت یک بار یادی
که گویی بود اینجا نامرادی
منم شرمنده زین یاری که کردی
همین باشد وفاداری که کردی
به من از راه و رسم غمگساری
حکایتها که میکردی ز یاری
دلم میگفت با من کاین دروغست
مکن باور که شمع بیفروغست
به حرفش خامهٔ رومی نهادم
زبان طعن بر وی میگشادم
ولی چون دور بزم دوری آراست
سراسر هر چه دل میگفت شد راست
بگویم راست پر نا مهربانی
نرنجی شیوه یاری ندانی
چه گفتم بود بیجا این حکایت
مرا باید ز خود کردن شکایت
که شهری پر پری رخسار دیدم
چنین بیمهر یاری برگزیدم
مرا هم نیست جرمی بیگناهم
ز دست دل به این روز سیاهم
اگر دل پای بست او نمیبود
مرا سر بر سر زانو نمیبود
چو گم گشت از جهان سودایی شب
برون راند از پیش خورشید مرکب
غلامان پهلو از بستر کشیدند
به جای خویش ناظر را ندیدند
نمودند از پی او ره بسی طی
ولی از هیچ ره پیدا نشد پی
خوش آن کاو در بیابانی نهد رو
که هرگز کس نیابد سر پی او
ز ابر دیده سیل خون گشادند
خروشان روی درصحرا نهادند
خروش درد بر گردون رساندند
ز طرف نیل سوی مصر راندند
پی خواب اینچنین گوید فسانه
که چون از رنج دریا رست ناظر
شبی در خواب شد آشفته خاطر
چو خوابش برد در چین دید خود را
به جانان عشرت آیین دید خود را
به جانان حرف دوری در میان داشت
حدیث شکوهٔ او بر زبان داشت
که ای باعث به سرگردانی من
ز عشقت بیسر و سامانی من
چه میشد گر در این ایام دوری
که بودم در مقام ناصبوری
دل غم دیدهام میساختی شاد
به دشنامی ز من میآمدت یاد
ولی عیب تو نتوان کرد این طور
که این صورت تقاضا میکند دور
ز شوق وصل جانان جست از خواب
نه بزم خسروی دید و نه اسباب
ز دستش رفته آن زلف گره گیر
به جای آن به دستش مانده زنجیر
همان محنت سرای درد و غم دید
همان زندان و زنجیر و الم دید
ز طغیان جنون آن بند بگسست
ز همراهان خود پیوند بگسست
ز محنت جامه میزد چاک و میرفت
ز غم میریخت بر سر خاک میرفت
چنین تا از فلک بنمود مهتاب
جهان را داد نور شمع مه تاب
به دمسازی سوی مهتاب رو کرد
به نور ماه ساز گفتگو کرد
که ای شمع شبستان الاهی
ز یمنت رسته شب از رو سیاهی
چنان از لوح این ظلمت زدایی
که گردد قابل صورت نمایی
الا ای پیک عالم گرد شبرو
به روز تیرهام انداز پرتو
به رسم شبروی اینجا سفر کن
به سوی آفتاب من گذر کن
بگو کای ماه بیمهر جفا کار
بت نامهربان شوخ دل آزار
دعایت میرساند خسته جانی
اسیر درد دوری ، ناتوانی
که ای بیمهر دلداری نه این بود
طریق و شیوهٔ یاری نه این بود
مرا دادی ز غم سر در بیابان
نشستی خود به بزم عیش شادان
نیامد از منت یک بار یادی
که گویی بود اینجا نامرادی
منم شرمنده زین یاری که کردی
همین باشد وفاداری که کردی
به من از راه و رسم غمگساری
حکایتها که میکردی ز یاری
دلم میگفت با من کاین دروغست
مکن باور که شمع بیفروغست
به حرفش خامهٔ رومی نهادم
زبان طعن بر وی میگشادم
ولی چون دور بزم دوری آراست
سراسر هر چه دل میگفت شد راست
بگویم راست پر نا مهربانی
نرنجی شیوه یاری ندانی
چه گفتم بود بیجا این حکایت
مرا باید ز خود کردن شکایت
که شهری پر پری رخسار دیدم
چنین بیمهر یاری برگزیدم
مرا هم نیست جرمی بیگناهم
ز دست دل به این روز سیاهم
اگر دل پای بست او نمیبود
مرا سر بر سر زانو نمیبود
چو گم گشت از جهان سودایی شب
برون راند از پیش خورشید مرکب
غلامان پهلو از بستر کشیدند
به جای خویش ناظر را ندیدند
نمودند از پی او ره بسی طی
ولی از هیچ ره پیدا نشد پی
خوش آن کاو در بیابانی نهد رو
که هرگز کس نیابد سر پی او
ز ابر دیده سیل خون گشادند
خروشان روی درصحرا نهادند
خروش درد بر گردون رساندند
ز طرف نیل سوی مصر راندند
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در رفتار خادمان شیرین به طلب نزهتگاه دلنشین و پیدا نمودن دشت بیستون و خبردادن شیرین را
خوشا خاکی و خوش آب و هوایی
که افتد قابل طرح وفایی
خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی
که باشد لایق مسند نشینی
عجب جایی بباید بهجتانگیز
که بر شیرین سرآرد هجر پرویز
ملال خاطر شیرین چو دیدند
پرستاران جنیبتها کشیدند
به کوه و دشت میراندند ابرش
مراد خاطر شیرین عنان کش
گر آهویی بدیدندی به راغی
از آن آهو گرفتندی سراغی
به کبکی گر رسیدندی به دشتی
بپرسیدند از وی سرگذشتی
به هر سر چشمهای، هر مرغزاری
همیکردند بودن را شماری
بدین هنجار روزی چند گشتند
که تا آخر به دشتی برگذشتند
صفای نوخطان با سبزه زارش
صفای وقت وقف چشمه سارش
هوایش اعتدال جان گرفته
نم از سرچشمهٔ حیوان گرفته
ز کس گر سایه بر خاکش فتادی
ز جا جستی و برپا ایستادی
اگر مرغی به شاخش آرمیدی
گشادی سایهاش بال و پریدی
گلش چون گلرخان پروردهٔ ناز
نوای بلبلانش عشق پرداز
تو گفتی حسن خیزد از فضایش
فتوح عشق ریزد از هوایش
به شیرین آگهی دادند از آنجای
از آن آب و هوای رغبت افزای
که در دامان کوه و کوهساری
که تا کوه است از آنجا نعرهداری
یکی صحراست پیش او گشاده
فضای او سد اندر سد زیاده
اگر بر سبزهاش پویی به فرسنگ
سر برگی نیابی زعفران رنگ
رسیده سبزههایش تا کمرگاه
درختانش زده بر سبزه خرگاه
گشاده چشمهای از قلهٔ کوه
گل و سنبل به گرد چشمه انبوه
فرو ریزد چو بر دامان کهسار
رگ ابریست پنداری گهر بار
خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ
صدای آن رود فرسنگ فرسنگ
پر اندر پر زده مرغابیانش
به جای موجه بر آب روانش
زمینهایش ز آب ابر شسته
در او گلهای رنگارنگ رسته
بساطش در نقاب گل نهفته
گل و لالهست کاندر هم شکفته
اگر گلگون در آن گردد عنان کش
وگر آنجا بود نعلش در آتش
نسیمش را مذاق باده در پی
همه جایش برای صحبت می
اگر شیرین در او بزمی نهد نو
دگر یادش نیاید بزم خسرو
ز کنج چشم شیرین اشک غلتید
به بخت خود میان گریه خندید
که گویا بخت شیرین را ندانند
که بر وی اینهمه افسانه خوانند
شکر تلخی دهد از بخت شیرین
زهی شیرین و جان سخت شیرین
چه شیرین تلخ بهری، تلخ کامی
ز شیرینی همین قانع به نامی
اگر سوی ارم شیرین نهد روی
ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی
به باغ خلد اگر شیرین کند جای
نهد عیش از در دیگر برونهای
اگر چین است اگر بتخانهٔ چین
بود زندان چو خوشدل نیست شیرین
دل خوش یاد میآرد ز گلزار
چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار
اگر دل خوش بود میخوشگوار است
شراب تلخ در غم زهر مار است
دلی دارم که گر بگشایمش راز
به سد درد از درون آید به آواز
غمیدارم که گر گیرم شمارش
بترسم از حساب کار و بارش
کدامین دل کدامین خاطر شاد
که آید از گل و از گلشنم یاد
مرا گفتند خوش جاییست دلکش
هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش
بلی اطراف کوه و دامن دشت
بود خوش گر به ذوق خود توان گشت
چو دامان ماند زیر کوه اندوه
چه فرق از طرف دشت و دامن کوه
چه خرسندی در آن مرغ غم انجام
که باغ و راغ باید دیدش از دام
دگر گفتند جای میگساریست
که دشتی پر ز گلهای بهاریست
بلی میخوش بود در دشت و کهسار
ولی گر یار باشد لیک کو یار
بود بر بلبل گل آتشین داغ
کش افتد در قفس نظارهٔ باغ
که افتد قابل طرح وفایی
خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی
که باشد لایق مسند نشینی
عجب جایی بباید بهجتانگیز
که بر شیرین سرآرد هجر پرویز
ملال خاطر شیرین چو دیدند
پرستاران جنیبتها کشیدند
به کوه و دشت میراندند ابرش
مراد خاطر شیرین عنان کش
گر آهویی بدیدندی به راغی
از آن آهو گرفتندی سراغی
به کبکی گر رسیدندی به دشتی
بپرسیدند از وی سرگذشتی
به هر سر چشمهای، هر مرغزاری
همیکردند بودن را شماری
بدین هنجار روزی چند گشتند
که تا آخر به دشتی برگذشتند
صفای نوخطان با سبزه زارش
صفای وقت وقف چشمه سارش
هوایش اعتدال جان گرفته
نم از سرچشمهٔ حیوان گرفته
ز کس گر سایه بر خاکش فتادی
ز جا جستی و برپا ایستادی
اگر مرغی به شاخش آرمیدی
گشادی سایهاش بال و پریدی
گلش چون گلرخان پروردهٔ ناز
نوای بلبلانش عشق پرداز
تو گفتی حسن خیزد از فضایش
فتوح عشق ریزد از هوایش
به شیرین آگهی دادند از آنجای
از آن آب و هوای رغبت افزای
که در دامان کوه و کوهساری
که تا کوه است از آنجا نعرهداری
یکی صحراست پیش او گشاده
فضای او سد اندر سد زیاده
اگر بر سبزهاش پویی به فرسنگ
سر برگی نیابی زعفران رنگ
رسیده سبزههایش تا کمرگاه
درختانش زده بر سبزه خرگاه
گشاده چشمهای از قلهٔ کوه
گل و سنبل به گرد چشمه انبوه
فرو ریزد چو بر دامان کهسار
رگ ابریست پنداری گهر بار
خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ
صدای آن رود فرسنگ فرسنگ
پر اندر پر زده مرغابیانش
به جای موجه بر آب روانش
زمینهایش ز آب ابر شسته
در او گلهای رنگارنگ رسته
بساطش در نقاب گل نهفته
گل و لالهست کاندر هم شکفته
اگر گلگون در آن گردد عنان کش
وگر آنجا بود نعلش در آتش
نسیمش را مذاق باده در پی
همه جایش برای صحبت می
اگر شیرین در او بزمی نهد نو
دگر یادش نیاید بزم خسرو
ز کنج چشم شیرین اشک غلتید
به بخت خود میان گریه خندید
که گویا بخت شیرین را ندانند
که بر وی اینهمه افسانه خوانند
شکر تلخی دهد از بخت شیرین
زهی شیرین و جان سخت شیرین
چه شیرین تلخ بهری، تلخ کامی
ز شیرینی همین قانع به نامی
اگر سوی ارم شیرین نهد روی
ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی
به باغ خلد اگر شیرین کند جای
نهد عیش از در دیگر برونهای
اگر چین است اگر بتخانهٔ چین
بود زندان چو خوشدل نیست شیرین
دل خوش یاد میآرد ز گلزار
چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار
اگر دل خوش بود میخوشگوار است
شراب تلخ در غم زهر مار است
دلی دارم که گر بگشایمش راز
به سد درد از درون آید به آواز
غمیدارم که گر گیرم شمارش
بترسم از حساب کار و بارش
کدامین دل کدامین خاطر شاد
که آید از گل و از گلشنم یاد
مرا گفتند خوش جاییست دلکش
هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش
بلی اطراف کوه و دامن دشت
بود خوش گر به ذوق خود توان گشت
چو دامان ماند زیر کوه اندوه
چه فرق از طرف دشت و دامن کوه
چه خرسندی در آن مرغ غم انجام
که باغ و راغ باید دیدش از دام
دگر گفتند جای میگساریست
که دشتی پر ز گلهای بهاریست
بلی میخوش بود در دشت و کهسار
ولی گر یار باشد لیک کو یار
بود بر بلبل گل آتشین داغ
کش افتد در قفس نظارهٔ باغ
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در صفت مرغزاری که شیرین در آنجا آسایش نموده و گفتگوی او با دایه در ستایش حسن خویش
همایون دشتی و خوش مرغزاری
که شیرین را بود آنجا گذاری
مبارک منزلی ، دلکش مکانی
که شیرین در وی آساید زمانی
فضایی خوشتر از فردوس باید
که آنجا خاطر شیرین گشاید
مهی کش در دل و جان است منزل
ز آب و گل کجا بگشایدش دل
گلی کش نالهٔ دلها خوش آید
سرود کبک و دراجش نشاید
بتی کش خو به دلهای فکار است
کجا میلش به گشت لاله زار است
کسی کش خسرو و فرهاد باید
کجا از سرو و بیدش یاد آید
نگار نازنین شیرین مهوش
چو زلف خود پریشان و مشوش
تمنای درونی شاد میداشت
امید خاطری آزاد میداشت
وزان غافل که تا گیتی به پا بود
مکافات جفا کاری جفا بود
دل آزاد و فرهاد آتشین دل
روان شاد و خسرو پای در گل
ولی چون لازم خوبی غرور است
نکویی علت طبع غیور است
به دل آن درد را همواره میکرد
به یاران خوشدلی اظهار میکرد
به ساغر چهره را میکرد گلگون
لبش خندان چو ساغر دل پر از خون
بسی ترتیب دادی محفل خوش
ولی کو جان شاد و کو دل خوش
به هر جا جشن کردی آن دلارام
ولی یکجا دلش نگرفتی آرام
چو میل دل شدی سوی شرابش
به اشک آمیختی صهبای تابش
مگر از ضعف دل پرهیز میکرد
که صهبا را گلاب آمیز میکرد
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی
چنین صحرا به صحرا دشت در دشت
فریب خویشتن میداد و میگشت
ز هر جا میگذشت از بیقراری
که با طبعم ندارد سازگاری
همه از ناصبوری های دل بود
بهانه تهمتش بر آب و گل بود
به دشتی ناگهان افتاد راهش
که از هر گونه گل بود و گیاهش
از او در رشک گلزار ارم بود
دو گل در وی به یک مانند کم بود
هوایش معتدل خاکش روان بخش
زلالش همچو خاک خضر جان بخش
غزالان وی از سنبل چریده
گوزنانش به سنبل آرمیده
شقایق سوختی دایم سپندش
که از چشم خسان ناید گزندش
چنان آماده نشو و نما بو
کز او هر برگ را چیدی بجا بود
نبستی پرده گر دایم سحابش
فسردی از نزاکت آفتابش
ز بس روییده در وی سبزه با هم
سحاب از برگ دادی ریشه را نم
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود
گرش صحرای چین گفتی خطا بود
به روی سبزه کبکانش به بازی
خرام آموز خوبان طرازی
غزالانش به خوبان ختابی
نموده راه و رسم دلربایی
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته
زمینش سر به سر در گل نهفته
کس ار باری از آن صحرا گذشتی
خزان در خاطرش دیگر نگشتی
سرشتهٔ نشأه می با هوایش
نهفته باغ جنت در فضایش
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه
نماندش بهر بگذشتن بهانه
به پای چشمهای آن چشمهٔ نوش
فرود آمد که تا جامی کند نوش
به ساقی گفت آبی در قدح ریز
که اندر سینه دارم آتشی تیز
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم
فشان بر آتش دل از میآبم
به مطرب گفت قانون طرب ساز
به قانونی که بهتر برکش آواز
رهی سرکن که غم از دل رهاند
سر و کار دل از غم بگسلاند
به فرمان صنم ساقی صلا گفت
خمار آلودگان را مرحبا گفت
می گلرنگ در جام طرب کرد
به مستی هوشیاری را ادب کرد
نی مطرب چنان آهنگ برداشت
که گفتی دور از شیرین شکر داشت
دماغ از آب می چون شست وشو کرد
به دایه از غم دل گفت و گو کرد
که کس چون من نیفتد در پی دل
نبازد عمر در سودای باطل
ز کف دل داده و غمخوار گشته
پی دل هر طرف آواره گشته
ز شهر و بوم خود محروم مانده
به هر ویرانه همچون بوم مانده
دلی دارم که با هرکس به جنگ است
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
ستیزم گر به جانان رای آن کو
گریزم گر ز دوران پای آن کو
نه جانان را سر ناکامی من
نه دوران در پی بدنامی من
مرا از خویش باشد مشکل خویش
که دارم هر چه دارم از دل خویش
جوانی صرف کرده در غم دل
شمرده زخم دل را مرهم دل
به نیرنگ کسان از ره فتاده
به بوی ره درون چه فتاده
فریبی را طلب کاری شمرده
فسونی را وفاداری شمرده
هوس را درپذیرفته به یاری
طمع را نام کرده دوستداری
وفا پنداشته مکر و حیل را
محبت خوانده افسون و دغل را
عجبتر اینکه با پیمان شکستن
به یار تازه عهد تازه بستن
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست
کند خسرو گمان کز زغم شکر
دل شیرین بود از غم پر آذر
مرا خود اولا پروای آن نیست
وگر باشد تو دانی جای آن نیست
چو خورشید جمالم پرتو آرد
به حربایی هزاران خسرو آرد
چو گردد لعل شیرینم شکربار
به سر دست شکر بینی مگس وار
به دل رشکی نه از پرویز دارم
نه از پیوند شکر نیز دارم
اگر شکر به حکم من به کار است
وگر خسرو ز عشق من فکار است
ندیدم چونکه مرد این کمندش
به گیسوی شکر کردم به بندش
بلی شایسته شیر است زنجیر
کمند و بند شد در خورد نخجیر
چو خسرو عشق را آمد مسخر
چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر
که شیرین را بود آنجا گذاری
مبارک منزلی ، دلکش مکانی
که شیرین در وی آساید زمانی
فضایی خوشتر از فردوس باید
که آنجا خاطر شیرین گشاید
مهی کش در دل و جان است منزل
ز آب و گل کجا بگشایدش دل
گلی کش نالهٔ دلها خوش آید
سرود کبک و دراجش نشاید
بتی کش خو به دلهای فکار است
کجا میلش به گشت لاله زار است
کسی کش خسرو و فرهاد باید
کجا از سرو و بیدش یاد آید
نگار نازنین شیرین مهوش
چو زلف خود پریشان و مشوش
تمنای درونی شاد میداشت
امید خاطری آزاد میداشت
وزان غافل که تا گیتی به پا بود
مکافات جفا کاری جفا بود
دل آزاد و فرهاد آتشین دل
روان شاد و خسرو پای در گل
ولی چون لازم خوبی غرور است
نکویی علت طبع غیور است
به دل آن درد را همواره میکرد
به یاران خوشدلی اظهار میکرد
به ساغر چهره را میکرد گلگون
لبش خندان چو ساغر دل پر از خون
بسی ترتیب دادی محفل خوش
ولی کو جان شاد و کو دل خوش
به هر جا جشن کردی آن دلارام
ولی یکجا دلش نگرفتی آرام
چو میل دل شدی سوی شرابش
به اشک آمیختی صهبای تابش
مگر از ضعف دل پرهیز میکرد
که صهبا را گلاب آمیز میکرد
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی
چنین صحرا به صحرا دشت در دشت
فریب خویشتن میداد و میگشت
ز هر جا میگذشت از بیقراری
که با طبعم ندارد سازگاری
همه از ناصبوری های دل بود
بهانه تهمتش بر آب و گل بود
به دشتی ناگهان افتاد راهش
که از هر گونه گل بود و گیاهش
از او در رشک گلزار ارم بود
دو گل در وی به یک مانند کم بود
هوایش معتدل خاکش روان بخش
زلالش همچو خاک خضر جان بخش
غزالان وی از سنبل چریده
گوزنانش به سنبل آرمیده
شقایق سوختی دایم سپندش
که از چشم خسان ناید گزندش
چنان آماده نشو و نما بو
کز او هر برگ را چیدی بجا بود
نبستی پرده گر دایم سحابش
فسردی از نزاکت آفتابش
ز بس روییده در وی سبزه با هم
سحاب از برگ دادی ریشه را نم
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود
گرش صحرای چین گفتی خطا بود
به روی سبزه کبکانش به بازی
خرام آموز خوبان طرازی
غزالانش به خوبان ختابی
نموده راه و رسم دلربایی
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته
زمینش سر به سر در گل نهفته
کس ار باری از آن صحرا گذشتی
خزان در خاطرش دیگر نگشتی
سرشتهٔ نشأه می با هوایش
نهفته باغ جنت در فضایش
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه
نماندش بهر بگذشتن بهانه
به پای چشمهای آن چشمهٔ نوش
فرود آمد که تا جامی کند نوش
به ساقی گفت آبی در قدح ریز
که اندر سینه دارم آتشی تیز
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم
فشان بر آتش دل از میآبم
به مطرب گفت قانون طرب ساز
به قانونی که بهتر برکش آواز
رهی سرکن که غم از دل رهاند
سر و کار دل از غم بگسلاند
به فرمان صنم ساقی صلا گفت
خمار آلودگان را مرحبا گفت
می گلرنگ در جام طرب کرد
به مستی هوشیاری را ادب کرد
نی مطرب چنان آهنگ برداشت
که گفتی دور از شیرین شکر داشت
دماغ از آب می چون شست وشو کرد
به دایه از غم دل گفت و گو کرد
که کس چون من نیفتد در پی دل
نبازد عمر در سودای باطل
ز کف دل داده و غمخوار گشته
پی دل هر طرف آواره گشته
ز شهر و بوم خود محروم مانده
به هر ویرانه همچون بوم مانده
دلی دارم که با هرکس به جنگ است
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
ستیزم گر به جانان رای آن کو
گریزم گر ز دوران پای آن کو
نه جانان را سر ناکامی من
نه دوران در پی بدنامی من
مرا از خویش باشد مشکل خویش
که دارم هر چه دارم از دل خویش
جوانی صرف کرده در غم دل
شمرده زخم دل را مرهم دل
به نیرنگ کسان از ره فتاده
به بوی ره درون چه فتاده
فریبی را طلب کاری شمرده
فسونی را وفاداری شمرده
هوس را درپذیرفته به یاری
طمع را نام کرده دوستداری
وفا پنداشته مکر و حیل را
محبت خوانده افسون و دغل را
عجبتر اینکه با پیمان شکستن
به یار تازه عهد تازه بستن
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست
کند خسرو گمان کز زغم شکر
دل شیرین بود از غم پر آذر
مرا خود اولا پروای آن نیست
وگر باشد تو دانی جای آن نیست
چو خورشید جمالم پرتو آرد
به حربایی هزاران خسرو آرد
چو گردد لعل شیرینم شکربار
به سر دست شکر بینی مگس وار
به دل رشکی نه از پرویز دارم
نه از پیوند شکر نیز دارم
اگر شکر به حکم من به کار است
وگر خسرو ز عشق من فکار است
ندیدم چونکه مرد این کمندش
به گیسوی شکر کردم به بندش
بلی شایسته شیر است زنجیر
کمند و بند شد در خورد نخجیر
چو خسرو عشق را آمد مسخر
چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در افزونی محبت فرهاد و شور عشق او در فراق شیرین
عجب دردیست خو با کام کردن
به نا گه زهر غم در جام کردن
به سر بردن به شادی روزگاران
به ناگه دور افتادن ز یاران
عجب کاریست بعد از شهریاری
در افتادن به مسکینی و خواری
ز اوج کامکاری اوفتادن
به ناکامی و خواری دل نهادن
خوشی چندان که در قربت فزون تر
به مهجوری دل از غم پر ز خون تر
شود هر چند افزون آشنایی
فزون تر گردد اندوه جدایی
اگر چه کوهکن از جام شیرین
ندید از تلخکامی کام شیرین
وصال او دمی یا بیشتر بود
وز آن یک دم نصیبش یک نظر بود
محبت تیر خود را کارگر کرد
به فرهاد آنچه کرد آن یک نظر کرد
چو دید از یک نظر یک عمر شادی
رسیدش نیز عمری نامردای
در آن کوه جفا کش با دل تنگ
به جای تیشه سر میکوفت بر سنگ
ز سنگ از تیشه گاهی میتراشید
به ناخن سینه گاهی میخراشید
ولی چون تیشه بر سنگ او فکندی
به جای سنگ نیز از سینه کندی
که نزهتگاه جانان سینه باید
چو دل جایش درون سینه شاید
گر او در سینه جای دل نهد سنگ
تنش چون دل نهم در سینهٔ تنگ
به هر نقشی که بربستی به خارا
به دل سد نقش بستی زان دلارا
از آن دیر آمد آن مشکو به انجام
که کار او فزودی عشق خود کام
اگر مه بودی آن کوه ار چو گردون
به ضرب تیشهاش کردی چو هامون
به هر جاکردی از آن پشته هموار
به دل گفتی چو اینجا پا نهد یار
ادب نبود به نوک تیشه سودن
چنین در عاشقی نااهل بودن
نمودی آن بلند و پست یکسان
گهی با ناخن و گاهی به مژگان
به هر صورت که بستی زان جفا کار
به دل گفتی کجا این و کجا یار
ستردی در دم آن نقشی که بستی
پس آنگه دست خویش از تیشه خستی
بگفتی کاین سزای آنچنان دست
که نقش اینچنین گستاخ بشکست
به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت
به خویش از وصل یار افسانه میگفت
به دل گفتی که ای مینای پر خون
مده یکچند خون از دیده بیرون
که آن خونخواره چون آید به پیشت
نیاید شرمی از مهمان خویشت
بگفتی سینه را زین پیش مگداز
تو نیز از تاب دل میسوز و میساز
که چون نوشد ز خون دل شرابی
مهیا سازی از بهرش کبابی
بگفتی دیده را کای ابر خون بار
ز سیل خون چه میبندی ره یار
بس است این جوی خون پیوسته راندن
که نتوان بررهش آبی فشاندن
به غم گفتی که ای همخوابهٔ دل
برون کش رخت از ویرانهٔ دل
که چون آن گنج خوبی در برآید
چو جان جایش به غیر دل نشاید
به افغان گفت عشرت ساز او باش
به سر میگفت پا انداز او باش
ز خود پرداختی زان پس به گردون
که ای از دور تو در ساغرم خون
ز تو ای بیستون دل گر چه خون است
فزونتر سختیم از بیستون است
چو مهمانی به نزهتگاه شیرین
مرا پیوسته تلخ تست شیرین
چه باشد کز در یاری در آیی
مرا در عاشقی یاری نمایی
نمایی روی گلگون را بدین سوی
که تاگلگون نمایم از سمش روی
ولیکن دانمت کاین حد نداری
که او را موکشان سوی من آری
که دانم خاطر شیرین غیور است
سرش از چنبر حکم تو دور است
چو شیرین حلقهٔ گیسو گشاید
چو من سد چون تواش در چنبر آید
وزان پس با خیال دوست گفتی
به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی
که یارا هم تو از محنت رهانم
که کاری برنیاید زین و آنم
تو یاری کن که گردون بر خلاف است
تو بامن راست شو کاو بر گزاف است
وگر گردون موافق با من آید
تو چون بندی دری او چون گشاید
نگارا از ره بیداد باز آی
بده داد من و بر من ببخشای
مکن آزاد از دامم خدا را
ولیکن با من بیدل مدارا
ز دوری باشدم زان ناصبوری
که از یاد تو دور افتم ز دوری
گر از دوری فراموشم نسازی
من و با درد دوری جان گدازی
نخست از مرگ میجستم کرانه
که تا دوری نیفتد در میانه
چو میبینم غمت را جاودانی
کنون مرگم به است از زندگانی
گمان این بود کان زلف درازم
همین جا دام گستردهست بازم
کنون چون بینم آن زلف دلاویز
کشیده در ره دل تا عدم نیز
مران ای دوست از این پس ز پیشم
زمانی راه ده در وصل خویشم
نخواهم عزتی زین قربت از تو
که خواری از من است و عزت از تو
ندانم فرق عزت را ز خواری
که عشقم کرده این آموزگاری
ولی عشقت به لب آورده جانم
همیخواهم که بر پایت فشانم
به نا گه زهر غم در جام کردن
به سر بردن به شادی روزگاران
به ناگه دور افتادن ز یاران
عجب کاریست بعد از شهریاری
در افتادن به مسکینی و خواری
ز اوج کامکاری اوفتادن
به ناکامی و خواری دل نهادن
خوشی چندان که در قربت فزون تر
به مهجوری دل از غم پر ز خون تر
شود هر چند افزون آشنایی
فزون تر گردد اندوه جدایی
اگر چه کوهکن از جام شیرین
ندید از تلخکامی کام شیرین
وصال او دمی یا بیشتر بود
وز آن یک دم نصیبش یک نظر بود
محبت تیر خود را کارگر کرد
به فرهاد آنچه کرد آن یک نظر کرد
چو دید از یک نظر یک عمر شادی
رسیدش نیز عمری نامردای
در آن کوه جفا کش با دل تنگ
به جای تیشه سر میکوفت بر سنگ
ز سنگ از تیشه گاهی میتراشید
به ناخن سینه گاهی میخراشید
ولی چون تیشه بر سنگ او فکندی
به جای سنگ نیز از سینه کندی
که نزهتگاه جانان سینه باید
چو دل جایش درون سینه شاید
گر او در سینه جای دل نهد سنگ
تنش چون دل نهم در سینهٔ تنگ
به هر نقشی که بربستی به خارا
به دل سد نقش بستی زان دلارا
از آن دیر آمد آن مشکو به انجام
که کار او فزودی عشق خود کام
اگر مه بودی آن کوه ار چو گردون
به ضرب تیشهاش کردی چو هامون
به هر جاکردی از آن پشته هموار
به دل گفتی چو اینجا پا نهد یار
ادب نبود به نوک تیشه سودن
چنین در عاشقی نااهل بودن
نمودی آن بلند و پست یکسان
گهی با ناخن و گاهی به مژگان
به هر صورت که بستی زان جفا کار
به دل گفتی کجا این و کجا یار
ستردی در دم آن نقشی که بستی
پس آنگه دست خویش از تیشه خستی
بگفتی کاین سزای آنچنان دست
که نقش اینچنین گستاخ بشکست
به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت
به خویش از وصل یار افسانه میگفت
به دل گفتی که ای مینای پر خون
مده یکچند خون از دیده بیرون
که آن خونخواره چون آید به پیشت
نیاید شرمی از مهمان خویشت
بگفتی سینه را زین پیش مگداز
تو نیز از تاب دل میسوز و میساز
که چون نوشد ز خون دل شرابی
مهیا سازی از بهرش کبابی
بگفتی دیده را کای ابر خون بار
ز سیل خون چه میبندی ره یار
بس است این جوی خون پیوسته راندن
که نتوان بررهش آبی فشاندن
به غم گفتی که ای همخوابهٔ دل
برون کش رخت از ویرانهٔ دل
که چون آن گنج خوبی در برآید
چو جان جایش به غیر دل نشاید
به افغان گفت عشرت ساز او باش
به سر میگفت پا انداز او باش
ز خود پرداختی زان پس به گردون
که ای از دور تو در ساغرم خون
ز تو ای بیستون دل گر چه خون است
فزونتر سختیم از بیستون است
چو مهمانی به نزهتگاه شیرین
مرا پیوسته تلخ تست شیرین
چه باشد کز در یاری در آیی
مرا در عاشقی یاری نمایی
نمایی روی گلگون را بدین سوی
که تاگلگون نمایم از سمش روی
ولیکن دانمت کاین حد نداری
که او را موکشان سوی من آری
که دانم خاطر شیرین غیور است
سرش از چنبر حکم تو دور است
چو شیرین حلقهٔ گیسو گشاید
چو من سد چون تواش در چنبر آید
وزان پس با خیال دوست گفتی
به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی
که یارا هم تو از محنت رهانم
که کاری برنیاید زین و آنم
تو یاری کن که گردون بر خلاف است
تو بامن راست شو کاو بر گزاف است
وگر گردون موافق با من آید
تو چون بندی دری او چون گشاید
نگارا از ره بیداد باز آی
بده داد من و بر من ببخشای
مکن آزاد از دامم خدا را
ولیکن با من بیدل مدارا
ز دوری باشدم زان ناصبوری
که از یاد تو دور افتم ز دوری
گر از دوری فراموشم نسازی
من و با درد دوری جان گدازی
نخست از مرگ میجستم کرانه
که تا دوری نیفتد در میانه
چو میبینم غمت را جاودانی
کنون مرگم به است از زندگانی
گمان این بود کان زلف درازم
همین جا دام گستردهست بازم
کنون چون بینم آن زلف دلاویز
کشیده در ره دل تا عدم نیز
مران ای دوست از این پس ز پیشم
زمانی راه ده در وصل خویشم
نخواهم عزتی زین قربت از تو
که خواری از من است و عزت از تو
ندانم فرق عزت را ز خواری
که عشقم کرده این آموزگاری
ولی عشقت به لب آورده جانم
همیخواهم که بر پایت فشانم
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
پاسخ دادن شیرین پرستاران را
بگفت از راز من پوشیده دارید
شبی با کوهکن بازم گذارید
که در عشقم به جز خواری ندیدهست
ره و رسم وفاداری ندیدهست
به سنگ و آهن از من یار گشتهست
ز سختی محنتش بسیار گشتهست
به یادم میتراشد کوه را روی
به رویش میرود از خون دل جوی
تنش زار و دلش بیمار عشق است
زیان و سودش از بازار عشق است
ز هجرم جز دل پر غم ندارد
به زخم از وصل من مرهم ندارد
که تا نخل قدم بر بار دیدهست
رطب ناخورده نیش خار چیدهست
بیارایید امشب محفلم را
دهید از کوهکن کام دلم را
گلم بیبلبلی خندان نگردد
سرم بیشور با سامان نگردد
لوای شادکامی بر فرازید
می و نقل و کباب آماده سازید
اگر سیب سفاهان نیست ، غم نیست
زنخدانم به لطف از سیب کم نیست
هم از نارنج و اترج بینیازم
که لیمو بار دارد سرو نازم
ز حلوا گر ندارید آب دندان
بود حلوای لعلم باب دندان
ازاین مهمان که امشب هست مارا
نخواهد بست غم در شست ما را
شب قدر است و روز عید امشب
نوازد چنگ خود ناهید امشب
همی می در قدح ریزید تا مست
شود هر کس که در این کوه سر هست
که کس را آگهی از ما نباشد
میان ما کسی را جا نباشد
پس از آراستن بزم طرب را
به ما تا روز بگذارید شب را
نه دایه نه کنیزی هست در کار
که بخت کوهکن گشتهست بیدار
پرستاران ز او چون این شنیدند
ز حیرت جمله انگشتان گزیدند
ولی غیر از رضای او نجستند
به پیش او ورای او نجستند
یکی بزم طرب آماده کردند
صراحی هر چه بد پر باده کردند
به محفل هر چه میبایست بردند
به جان پا در ره خدمت فشردند
نهالیها نهادند و برفتند
در آن بیدار شب تا روز خفتند
یکی آگه نشد زیشان که شیرین
چسان آسود با فرهاد مسکین
مگر پر کار گلبانوی هشیار
که چون کوکب دو چشمشبود بیدار
فراز پشتهای از دور تا روز
ز حسرت بد دهانش باز چون یوز
به جاسوسی ز خسرو بود مأمور
که بیاجری نباشد هیچ مزدور
شبی با کوهکن بازم گذارید
که در عشقم به جز خواری ندیدهست
ره و رسم وفاداری ندیدهست
به سنگ و آهن از من یار گشتهست
ز سختی محنتش بسیار گشتهست
به یادم میتراشد کوه را روی
به رویش میرود از خون دل جوی
تنش زار و دلش بیمار عشق است
زیان و سودش از بازار عشق است
ز هجرم جز دل پر غم ندارد
به زخم از وصل من مرهم ندارد
که تا نخل قدم بر بار دیدهست
رطب ناخورده نیش خار چیدهست
بیارایید امشب محفلم را
دهید از کوهکن کام دلم را
گلم بیبلبلی خندان نگردد
سرم بیشور با سامان نگردد
لوای شادکامی بر فرازید
می و نقل و کباب آماده سازید
اگر سیب سفاهان نیست ، غم نیست
زنخدانم به لطف از سیب کم نیست
هم از نارنج و اترج بینیازم
که لیمو بار دارد سرو نازم
ز حلوا گر ندارید آب دندان
بود حلوای لعلم باب دندان
ازاین مهمان که امشب هست مارا
نخواهد بست غم در شست ما را
شب قدر است و روز عید امشب
نوازد چنگ خود ناهید امشب
همی می در قدح ریزید تا مست
شود هر کس که در این کوه سر هست
که کس را آگهی از ما نباشد
میان ما کسی را جا نباشد
پس از آراستن بزم طرب را
به ما تا روز بگذارید شب را
نه دایه نه کنیزی هست در کار
که بخت کوهکن گشتهست بیدار
پرستاران ز او چون این شنیدند
ز حیرت جمله انگشتان گزیدند
ولی غیر از رضای او نجستند
به پیش او ورای او نجستند
یکی بزم طرب آماده کردند
صراحی هر چه بد پر باده کردند
به محفل هر چه میبایست بردند
به جان پا در ره خدمت فشردند
نهالیها نهادند و برفتند
در آن بیدار شب تا روز خفتند
یکی آگه نشد زیشان که شیرین
چسان آسود با فرهاد مسکین
مگر پر کار گلبانوی هشیار
که چون کوکب دو چشمشبود بیدار
فراز پشتهای از دور تا روز
ز حسرت بد دهانش باز چون یوز
به جاسوسی ز خسرو بود مأمور
که بیاجری نباشد هیچ مزدور
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
فغان ازین غراب بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او
غراب بین نیست جز پیمبری
که مستجاب زود شد دعای او
غراب بین نایزن شدهست و من
سته شدم ز استماع نای او
برفت یار بیوفا و شد چنین
سرای او خراب، چون وفای او
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او
بسان چاه زمزمست چشم من
که کعبهٔ وحوش شد سرای او
سحاب او بسان دیدگان من
بسان آه سرد من صبای او
خراب شد تن من از بکای من
خراب شد تن وی از بکای او
الا کجاست جمل بادپای من
بسان ساقهای عرش پای او
چو کشتیی که بیل او ز دم او
شراع او، سرون او قفای او
زمام او طریق او و راهبر
سنام او دو دست او عصای او
کجاست تا بیازمایم اندرین
سراب آب چهره آشنای او
ببرم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او
ز طول او به نیم راه بگسلد
فراز او مسافت سمای او
زمین او چو دوزخ وز تف او
چو موی زنگیان شده گیای او
بسان ملک جم خراب، بادیه
سپاه غول و دیو، پادشای او
زنند مقرعه به پیش پادشا
دوال مار و نیش اژدهای او
کنیزکان به گرد او کشیده صف
ز کرکی و نعامه و قطای او
ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر
غدیرها و آبگیرهای او
شراب او سراب و جامش اودیه
و نقل او حجاره و حصای او
سماع مطربان به گرد او درون
زئیر شیر و گرگ را عوای او
بخور او سموم گرم و اسپرم
به گرد او عکازه و غضای او
شمیده من در آن میان بادیه
زسهم دیو و بانگ هایهای او
بدانگهی که هور تیرهگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او
شب از میان باختر برون جهد
بگسترند زیر چرخ جای او
چو جامعهٔ نگارگر شود هوا
نقط زر شود بر او نقای او
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجره همچو نای او
هبوب او هوا و بر هبوب او
کسی فشانده گرد آسیای او
ز هقعهٔ چو نیمخانهٔ کمان
بنات نعش از اول بنای او
جدی چنان به شارهای وز استر
چو نقطهای به ثور بر، سهای او
هوا به رنگ نیلگون یکی قبا
شهاب، بند سرخ بر قبای او
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
به روزن و نجوم او هبای او
بدانگهی که صبح، روز بر دمد
بهای او به کم کند بهای او
قمر بسان چشم دردگین شود
سپیدهدم شود چو توتیای او
رسیده من به انتهای بادیه
به انتها رسیده هم عنای او
به مجلس خدایگان بیکفو
که نافریده همچو او خدای او
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او
به جایگاه عزم، عزم عزم او
به جایگاه رای، رای رای او
که کرد، جز خدای عز اسمه
رضا رضای او، قضا قضای او
نه در جهان جلال، چون جلال او
نه هیچ کبریا چو کبریای او
خلیج مغربی هزیمهای شود
اگر نه جود او شود سقای او
فصاحتم چو هدهدست و هدهدم
کجا رسد به غایت سبای او
ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او
طبیعت منست گاه شعر من
جمیله و شه طباطبای او
«اماصحا» به تازیست و من همی
به پارسی کنم اما صحای او
الا که تا برین فلک بود روان
شجاع او و حیةالحوای او
بقاش باد و دولت همیشگی
رسیده در حسود او بلای او
که در نوا فکندمان نوای او
غراب بین نیست جز پیمبری
که مستجاب زود شد دعای او
غراب بین نایزن شدهست و من
سته شدم ز استماع نای او
برفت یار بیوفا و شد چنین
سرای او خراب، چون وفای او
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او
بسان چاه زمزمست چشم من
که کعبهٔ وحوش شد سرای او
سحاب او بسان دیدگان من
بسان آه سرد من صبای او
خراب شد تن من از بکای من
خراب شد تن وی از بکای او
الا کجاست جمل بادپای من
بسان ساقهای عرش پای او
چو کشتیی که بیل او ز دم او
شراع او، سرون او قفای او
زمام او طریق او و راهبر
سنام او دو دست او عصای او
کجاست تا بیازمایم اندرین
سراب آب چهره آشنای او
ببرم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او
ز طول او به نیم راه بگسلد
فراز او مسافت سمای او
زمین او چو دوزخ وز تف او
چو موی زنگیان شده گیای او
بسان ملک جم خراب، بادیه
سپاه غول و دیو، پادشای او
زنند مقرعه به پیش پادشا
دوال مار و نیش اژدهای او
کنیزکان به گرد او کشیده صف
ز کرکی و نعامه و قطای او
ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر
غدیرها و آبگیرهای او
شراب او سراب و جامش اودیه
و نقل او حجاره و حصای او
سماع مطربان به گرد او درون
زئیر شیر و گرگ را عوای او
بخور او سموم گرم و اسپرم
به گرد او عکازه و غضای او
شمیده من در آن میان بادیه
زسهم دیو و بانگ هایهای او
بدانگهی که هور تیرهگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او
شب از میان باختر برون جهد
بگسترند زیر چرخ جای او
چو جامعهٔ نگارگر شود هوا
نقط زر شود بر او نقای او
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجره همچو نای او
هبوب او هوا و بر هبوب او
کسی فشانده گرد آسیای او
ز هقعهٔ چو نیمخانهٔ کمان
بنات نعش از اول بنای او
جدی چنان به شارهای وز استر
چو نقطهای به ثور بر، سهای او
هوا به رنگ نیلگون یکی قبا
شهاب، بند سرخ بر قبای او
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
به روزن و نجوم او هبای او
بدانگهی که صبح، روز بر دمد
بهای او به کم کند بهای او
قمر بسان چشم دردگین شود
سپیدهدم شود چو توتیای او
رسیده من به انتهای بادیه
به انتها رسیده هم عنای او
به مجلس خدایگان بیکفو
که نافریده همچو او خدای او
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او
به جایگاه عزم، عزم عزم او
به جایگاه رای، رای رای او
که کرد، جز خدای عز اسمه
رضا رضای او، قضا قضای او
نه در جهان جلال، چون جلال او
نه هیچ کبریا چو کبریای او
خلیج مغربی هزیمهای شود
اگر نه جود او شود سقای او
فصاحتم چو هدهدست و هدهدم
کجا رسد به غایت سبای او
ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او
طبیعت منست گاه شعر من
جمیله و شه طباطبای او
«اماصحا» به تازیست و من همی
به پارسی کنم اما صحای او
الا که تا برین فلک بود روان
شجاع او و حیةالحوای او
بقاش باد و دولت همیشگی
رسیده در حسود او بلای او