عبارات مورد جستجو در ۴۱۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۶ - ذکر شهادت یحیی بن مسلم سلیم مازنی
پس آنگه یکی مازنی مرد راد
که یحیی بدی نام آن پاکزاد
بدی نام فرخنده بابش سلیم
کزو تازیان را به دل بود بیم
به میدان شد و جنگ راسازکرد
بسی ریخت خون در زمین نبرد
بر او چیره گشتند انجام کرد
به پایان شد آن مرد را روزگار
پس ازوی دمان عبدرحمن بتاخت
بزد تیغ و مردانه پیگار ساخت
مراین نامجو را پدر عروه بود
خود ازپر دلان گوی مردی ربود
غفاری نسب مرد چندان بکشت
کزو نابکاران نمودند پشت
چو سی تن بیافکند از پر دلان
که هر یک بدند از گوان ویلان
یکی زد خدنگی به پیشانی اش
که خون ریخت برچهر نورانی اش
دلاور خدنگ از کمین برکشید
به خصم افکنی تیغ کین بر کشید
ده و دو سوار دگر پست کرد
نگون گشت خود هم به دشت نبرد
سپس مالک ابن انس رزم جست
به خون یلان دشت و هامون بشست
به فرجام ازین دامگاه فنا
روان شد سوی بارگاه بقا
پس از وی سرافراز عمر و مطاع
که مردی گزین بود وگردی شجاع
به میدان شد و حمله هاکرد سخت
همی ریخت سرها چون برگ درخت
هم او کشته آمد به راه خدا
به شه کرد جان وسرخود فدا
پس آنگاه شد قیس مینه ز جای
برانگیخت که پیکر بادپای
به میدان درآمد بسی کشت مرد
جهان کرد تاریک برهم نبرد
به رخشان سنان وبه ویران پرند
نود مرد اندر دو حمله فکند
چو یاران دیگر به مینو شتافت
زدیدار بگذشته گان کام یافت
که یحیی بدی نام آن پاکزاد
بدی نام فرخنده بابش سلیم
کزو تازیان را به دل بود بیم
به میدان شد و جنگ راسازکرد
بسی ریخت خون در زمین نبرد
بر او چیره گشتند انجام کرد
به پایان شد آن مرد را روزگار
پس ازوی دمان عبدرحمن بتاخت
بزد تیغ و مردانه پیگار ساخت
مراین نامجو را پدر عروه بود
خود ازپر دلان گوی مردی ربود
غفاری نسب مرد چندان بکشت
کزو نابکاران نمودند پشت
چو سی تن بیافکند از پر دلان
که هر یک بدند از گوان ویلان
یکی زد خدنگی به پیشانی اش
که خون ریخت برچهر نورانی اش
دلاور خدنگ از کمین برکشید
به خصم افکنی تیغ کین بر کشید
ده و دو سوار دگر پست کرد
نگون گشت خود هم به دشت نبرد
سپس مالک ابن انس رزم جست
به خون یلان دشت و هامون بشست
به فرجام ازین دامگاه فنا
روان شد سوی بارگاه بقا
پس از وی سرافراز عمر و مطاع
که مردی گزین بود وگردی شجاع
به میدان شد و حمله هاکرد سخت
همی ریخت سرها چون برگ درخت
هم او کشته آمد به راه خدا
به شه کرد جان وسرخود فدا
پس آنگاه شد قیس مینه ز جای
برانگیخت که پیکر بادپای
به میدان درآمد بسی کشت مرد
جهان کرد تاریک برهم نبرد
به رخشان سنان وبه ویران پرند
نود مرد اندر دو حمله فکند
چو یاران دیگر به مینو شتافت
زدیدار بگذشته گان کام یافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۰ - کشتن عبدالله ابن مسلم علیه السلام
امیر سپه دید چون رزم اوی
بترسید از آن شیر پرخاش جوی
فراری گوی بود درآن سپاه
که شمشیر زن بود وناورد خواه
بدش نام قدام پور اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
ورا خواند نزدیک و بااو بگفت
که بیغاره با ما شد امروز جفت
تو دیدی که از نیروی چند مرد
سرنیمی از ما در آمد به گرد
کنون بنگر این هاشمی زاد را
دلیر و جوانمرد و آزاد را
که بر لشگری تیغ یازد همی
تو گویی که بازیچه سازد همی
چه مانی؟برانگیز توسن زجای
نگون سازش از کوهه ی باد پای
وگرنه دگر نزد گردان مناز
بدین گردن زفت و دست دراز
چو قدام بشنید این سرزنش
ز سالار بد کیش و شیطان منش
بیامد به یکسوی میدان ستاد
چو بی نیزه دیدش مر آن بد نژاد
دگر باره درتاخت سوی جوان
بدو راست کرد آبداده سنان
بگشت از بر زین یلی دیومند
که زان نیزه بر وی نیاید گزند
چو زخم بد اختر زخود دور کرد
به جولان در آورد هامون نورد
چنان بر دهان زد پرند آورش
که سوی هوا جست نیم سرش
سرآمد چو روز بد اختر سوار
نشست از برد زین او نامدار
غلامی به همره بدش نامجوی
سپرد آن چمان چرمه ی خود بروی
چمید از بر باره ی گرمتاز
ربود از زمین آن سنان دراز
بیفشرد مردانه برباره ران
رکاب سبک پوی او شد گران
چو کوهی زآهن در آمد زجای
دم تیغ او شد سرو ترک سای
بجوشید از خشم خون درتنش
زغیرت برآمد رگ گردنش
رخان پر زچین ابروان پرگره
بپوشید بر تیزه پیکر زره
برآمد به یکران و برزد رکاب
روان شد سوی مرگ خود با شتاب
رسید و سنان کرد بر وی دراز
بزد نیزه بر نیزه اش سرفراز
چو دید آن تبه گوهر نابکار
زدوده سنان را و جنگی سوار
تو پنداشتی کز برش زهره ریخت
نیاورد تاب درنگ و گریخت
زپی تاخت مرد افکن او را سمند
که بربایدش با سنان بلند
چمان چرمه اش بود ناخورده آب
به پویه نیارست کردن شتاب
بدانست عبدالله نامدار
که از نیزه اش گشته ترسان سوار
زکف جانگزا نیزه یکسو فکند
به نرمی همی راند تازی سمند
بیازید بر میمنه تیغ نیز
برانگیخت در کوفیان رستخیز
پلیدی که او زشت فرجام داشت
که خود حمیر حمیری نام داشت
بسی نامور بود در تازیان
ز پیگار او دیو دیدی زیان
درآن حمله کردن دچار آمدش
برابر پی کارزار آمدش
دلاور به خودش چنان تیغ راند
کز آن زخم جانش زپیکر رهاند
چو دید آن چنین پور آن بد سیر
که بد کاملش نام زشت از پدر
به کین پدر تاخت بر وی سمند
برآهیخت از خشم برآن پرند
جهانجو به یک زخم خارا گزار
بپرداخت گیتی ازآن نابکار
چو کشت آن بد اندیش را یکتنه
به قلب اندر آن تاخت از میمنه
فزون ریخت زان دیو ساران به دشت
چو طومارشان برهم اندر نوشت
حصین آن بد اندیش خیرالانام
برادر یکی داشت صالح به نام
بیفتاد وی را در آن رزمگاه
به فرزانه فرزند مسلم نگاه
بزد اسب تا گیردش راه تنگ
سپهدار زاده ندادش درنگ
بزد نیزه اش بر میانش چنان
کز آنسوی او گشت پیدا سنان
تنش را بدان نیزه از تن ربود
بینداختش سوی چرخ کبود
به گاه فرود آمدن زد دو نیم
مر او را میان مرد بی ترس وبیم
سپه زهر ه درباختند از سوار
نشد جنگ را هیچ کس پایدار
سبک تاخت از قلب زی میسره
رمیدند از پیش او یکسره
تو گفتی به تن زان یل سخت کوش
همی کردستخوان دونان خروش
ستوده سوار آزموده سمند
برو بازو و تیغ و زن زورمند
چه گویی بماند کسی بر به جای
چو گردد چنین مرد زوی آزمای
بکشت اندر آن حمله قدامه را
دلیر تن اوبار خود کامه را
پلیدی بد آن بدرگ تیره تن
که مرز حبش بود او را وطن
وزان پس که بسیار کشت از سپاه
همی خواست برگردد از رزمگاه
پیاده رده سوی او تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
دمشقی یکی مرد ناپاکدین
بزد تیغ و پی کرد اسبش زکین
چو پور سپهبد پیاده بماند
دژم گشت وبرناکسان تیغ راند
بشد خسته از جنگ جستن جوان
شد از زخم کاری تنش ناتوان
فرا برد دست آن دلیر گزین
که خون بسترد از درخشان جبین
پلیدی زتیر آتشی برفرخت
به هم دست و پیشانی وی بدوخت
بدو دیگران حمله کردند سخت
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
یکی تیغ زد بر تن روشنش
یکی چاک زد از سنان جوشنش
ز آسیب پیکان و شمشیر تیز
شد اندام گلفام او ریز ریز
به مینو شد آن جای مردی چمان
که گرید بر او دیده ی آسمان
چو فرزند خواهرش را کشته شاه
بدید اندر آن دشت آوردگاه
برون تاخت با هاشمی زاده گان
به بالین آن پو آزاده گان
بفرمود کان کشته برداشتند
به پیش سراپرده بگذاشتند
به گرد اندرش زار وگریان شدند
همه ز آتش سوک بریان شدند
به گوش آمد از پرده گیهای شاه
خروشی که بر شد زماهی به ماه
بدان پور جان پدر سوگوار
شد اندر بر حیدر تاجدار
درود از خداوند بر وی رساد
به بدخواه او چرخ نفرین کناد
جهانا پس از این جوانان ممان
بدینسان مگرد ای بلند آسمان
ببراد دستی که بگشاد تیغ
بدین هاشمی زاده گان ایدریغ
بترسید از آن شیر پرخاش جوی
فراری گوی بود درآن سپاه
که شمشیر زن بود وناورد خواه
بدش نام قدام پور اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
ورا خواند نزدیک و بااو بگفت
که بیغاره با ما شد امروز جفت
تو دیدی که از نیروی چند مرد
سرنیمی از ما در آمد به گرد
کنون بنگر این هاشمی زاد را
دلیر و جوانمرد و آزاد را
که بر لشگری تیغ یازد همی
تو گویی که بازیچه سازد همی
چه مانی؟برانگیز توسن زجای
نگون سازش از کوهه ی باد پای
وگرنه دگر نزد گردان مناز
بدین گردن زفت و دست دراز
چو قدام بشنید این سرزنش
ز سالار بد کیش و شیطان منش
بیامد به یکسوی میدان ستاد
چو بی نیزه دیدش مر آن بد نژاد
دگر باره درتاخت سوی جوان
بدو راست کرد آبداده سنان
بگشت از بر زین یلی دیومند
که زان نیزه بر وی نیاید گزند
چو زخم بد اختر زخود دور کرد
به جولان در آورد هامون نورد
چنان بر دهان زد پرند آورش
که سوی هوا جست نیم سرش
سرآمد چو روز بد اختر سوار
نشست از برد زین او نامدار
غلامی به همره بدش نامجوی
سپرد آن چمان چرمه ی خود بروی
چمید از بر باره ی گرمتاز
ربود از زمین آن سنان دراز
بیفشرد مردانه برباره ران
رکاب سبک پوی او شد گران
چو کوهی زآهن در آمد زجای
دم تیغ او شد سرو ترک سای
بجوشید از خشم خون درتنش
زغیرت برآمد رگ گردنش
رخان پر زچین ابروان پرگره
بپوشید بر تیزه پیکر زره
برآمد به یکران و برزد رکاب
روان شد سوی مرگ خود با شتاب
رسید و سنان کرد بر وی دراز
بزد نیزه بر نیزه اش سرفراز
چو دید آن تبه گوهر نابکار
زدوده سنان را و جنگی سوار
تو پنداشتی کز برش زهره ریخت
نیاورد تاب درنگ و گریخت
زپی تاخت مرد افکن او را سمند
که بربایدش با سنان بلند
چمان چرمه اش بود ناخورده آب
به پویه نیارست کردن شتاب
بدانست عبدالله نامدار
که از نیزه اش گشته ترسان سوار
زکف جانگزا نیزه یکسو فکند
به نرمی همی راند تازی سمند
بیازید بر میمنه تیغ نیز
برانگیخت در کوفیان رستخیز
پلیدی که او زشت فرجام داشت
که خود حمیر حمیری نام داشت
بسی نامور بود در تازیان
ز پیگار او دیو دیدی زیان
درآن حمله کردن دچار آمدش
برابر پی کارزار آمدش
دلاور به خودش چنان تیغ راند
کز آن زخم جانش زپیکر رهاند
چو دید آن چنین پور آن بد سیر
که بد کاملش نام زشت از پدر
به کین پدر تاخت بر وی سمند
برآهیخت از خشم برآن پرند
جهانجو به یک زخم خارا گزار
بپرداخت گیتی ازآن نابکار
چو کشت آن بد اندیش را یکتنه
به قلب اندر آن تاخت از میمنه
فزون ریخت زان دیو ساران به دشت
چو طومارشان برهم اندر نوشت
حصین آن بد اندیش خیرالانام
برادر یکی داشت صالح به نام
بیفتاد وی را در آن رزمگاه
به فرزانه فرزند مسلم نگاه
بزد اسب تا گیردش راه تنگ
سپهدار زاده ندادش درنگ
بزد نیزه اش بر میانش چنان
کز آنسوی او گشت پیدا سنان
تنش را بدان نیزه از تن ربود
بینداختش سوی چرخ کبود
به گاه فرود آمدن زد دو نیم
مر او را میان مرد بی ترس وبیم
سپه زهر ه درباختند از سوار
نشد جنگ را هیچ کس پایدار
سبک تاخت از قلب زی میسره
رمیدند از پیش او یکسره
تو گفتی به تن زان یل سخت کوش
همی کردستخوان دونان خروش
ستوده سوار آزموده سمند
برو بازو و تیغ و زن زورمند
چه گویی بماند کسی بر به جای
چو گردد چنین مرد زوی آزمای
بکشت اندر آن حمله قدامه را
دلیر تن اوبار خود کامه را
پلیدی بد آن بدرگ تیره تن
که مرز حبش بود او را وطن
وزان پس که بسیار کشت از سپاه
همی خواست برگردد از رزمگاه
پیاده رده سوی او تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
دمشقی یکی مرد ناپاکدین
بزد تیغ و پی کرد اسبش زکین
چو پور سپهبد پیاده بماند
دژم گشت وبرناکسان تیغ راند
بشد خسته از جنگ جستن جوان
شد از زخم کاری تنش ناتوان
فرا برد دست آن دلیر گزین
که خون بسترد از درخشان جبین
پلیدی زتیر آتشی برفرخت
به هم دست و پیشانی وی بدوخت
بدو دیگران حمله کردند سخت
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
یکی تیغ زد بر تن روشنش
یکی چاک زد از سنان جوشنش
ز آسیب پیکان و شمشیر تیز
شد اندام گلفام او ریز ریز
به مینو شد آن جای مردی چمان
که گرید بر او دیده ی آسمان
چو فرزند خواهرش را کشته شاه
بدید اندر آن دشت آوردگاه
برون تاخت با هاشمی زاده گان
به بالین آن پو آزاده گان
بفرمود کان کشته برداشتند
به پیش سراپرده بگذاشتند
به گرد اندرش زار وگریان شدند
همه ز آتش سوک بریان شدند
به گوش آمد از پرده گیهای شاه
خروشی که بر شد زماهی به ماه
بدان پور جان پدر سوگوار
شد اندر بر حیدر تاجدار
درود از خداوند بر وی رساد
به بدخواه او چرخ نفرین کناد
جهانا پس از این جوانان ممان
بدینسان مگرد ای بلند آسمان
ببراد دستی که بگشاد تیغ
بدین هاشمی زاده گان ایدریغ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۸ - مبارزت یوسف ابن حجار با شاهزاده ی عالیمقدار و رفتنش بدارالبوار
هماورد جست از سپاه گران
نیامد به رزمش کس از کافران
به لشگر سپهدار دشنام داد
بسی بر به بیغارشان کردیاد
نپذرفت ازو کس که آید به جنگ
نهفتند مر نام را زیر ننگ
یکی بد کنش پیش بنهاد گام
که بد پور احجار و یوسف به نام
بگفت ای سپهدار بی مغز و پی
تو راداده فرمانده ی کوفه ری
کنون بر سر تست چتر مهی
چه بیهوده مردان به کشتن دهی
دمی با تن خویش شو پیشکار
هنرمندی خودنما آشکار
بدو گفت بن سعد خاموش باش
برامر سالارخود گوش باش
کسی کم براین کار بگماشته است
بدین گونه منشور بنگاشته است
که با دانش و عزم وتدبیر ورای
همه کار این رزم آرم به پای
نه چون یک سواران درآیم به کار
کشم چند تن تا شوم کشته زار
مرا گفته پاداش از نیک و زشت
کنم با نکوکار و هم بد کنشت
کنون گر بتابی سراز گفت من
ببرم سرت را زتاریک تن
بپیما ره پهنه و سر مخار
نخواهم که جز تو رود پیش کار
چویوسف چنین دید ناچار ماند
اگر خواه و ناخواه توسن براند
چو شهزاده دیدش سنان برفراخت
براو باره ی کوه پیکر بتاخت
به حلق اندرش نیزه ی آبگون
چنان زد که رفت از پس سربرون
ز زین سمندش نگونسار کرد
بشست از پلیدیش دشت نبرد
یکی پور یوسف بدش نامدار
خدنگ افکن وتیغ بند وسوار
پلیدی که او طارقش نام برد
ستمکار و بد کیش و خود کام بود
چو باب بد اندیش را کشته دید
زخونش همه دشت آغشته دید
برآشفت و دندان به هم برفشرد
سپهدار خود را به زشتی شمرد
وزان پس روان شد به میدان جنگ
یکی تیغ زهر آبداده به چنگ
مرآن اهرمن گوهر دین تباه
بسی ناسزا گفت بر پور شاه
گران مایه شهزاده ی نامدار
هان نیزه افکند بر نابکار
بزد تیغ بد خواه ناهوشمند
به دو نیم کرد آن سنان بلند
همی خواست تا تیغ دیگر زند
جوان را ز زین بر زمین فکند
گزین زاده ی شاه فرمانروای
به هم دست و تیغش گرفت از هوای
بیفشرد و پیچید و درهم شکست
به در کرد هندی پرندش زدست
پس آنگه به سر پنجه ا زپشت زین
ربود و زدش خشمگین بر زمین
بد انسان که شد خرد استخوان اوی
تهی گشت گیتی ز ناپاکخوی
پسر عم یکی داشت طارق چو دد
که بد نام او مدرک بی خرد
پلیدی بد اندیش و پرخاشگر
بد اختر سهیلش کجا بد پدر
برون تاخت اسب از میان سپاه
ییامد دمان سوی آوردگاه
به شیر خداوند آن بد نژاد
همی ناسزا گفت و دشنام داد
چو آن زاده شیر پروردگار
بنوشید از و گفت نا استوار
بزد باره و راه بروی ببست
بخواباند بر کتف او تیغ ودست
جداکرد با آن پرند آورش
سرو دست یک نیمه ز پیکرش
دگر نیم او را ز پشت سمند
بیفکند شهزاده ی ارجمند
فرود آمد از باره ی خویشتن
نشست ازبر اسب آن تیره تن
خروشید و از لشگر نابکار
همی جست مرد از پی کارزار
ز بیم دم تیغ آن سرفزار
نیامد سواری به رزمش طراز
به چشم آمدش نیزه ی سی ارش
به دشت اندر افتاده آمد برش
بگشت از بر زین تازی سمند
ربود از زمین آن سنان بلند
بغرید آن شیر آهن تنه
بزد خویش را برصف میمنه
درآن حمله با آن سنان بلند
ده ودو مبارز زتوسن فکند
پراکنده بنمود چون میمنه
سوی میسره تاخت پس یکتنه
فزون با همان نیزه رزم آزمود
بسی زین تهی از سواران نمود
نیامد به رزمش کس از کافران
به لشگر سپهدار دشنام داد
بسی بر به بیغارشان کردیاد
نپذرفت ازو کس که آید به جنگ
نهفتند مر نام را زیر ننگ
یکی بد کنش پیش بنهاد گام
که بد پور احجار و یوسف به نام
بگفت ای سپهدار بی مغز و پی
تو راداده فرمانده ی کوفه ری
کنون بر سر تست چتر مهی
چه بیهوده مردان به کشتن دهی
دمی با تن خویش شو پیشکار
هنرمندی خودنما آشکار
بدو گفت بن سعد خاموش باش
برامر سالارخود گوش باش
کسی کم براین کار بگماشته است
بدین گونه منشور بنگاشته است
که با دانش و عزم وتدبیر ورای
همه کار این رزم آرم به پای
نه چون یک سواران درآیم به کار
کشم چند تن تا شوم کشته زار
مرا گفته پاداش از نیک و زشت
کنم با نکوکار و هم بد کنشت
کنون گر بتابی سراز گفت من
ببرم سرت را زتاریک تن
بپیما ره پهنه و سر مخار
نخواهم که جز تو رود پیش کار
چویوسف چنین دید ناچار ماند
اگر خواه و ناخواه توسن براند
چو شهزاده دیدش سنان برفراخت
براو باره ی کوه پیکر بتاخت
به حلق اندرش نیزه ی آبگون
چنان زد که رفت از پس سربرون
ز زین سمندش نگونسار کرد
بشست از پلیدیش دشت نبرد
یکی پور یوسف بدش نامدار
خدنگ افکن وتیغ بند وسوار
پلیدی که او طارقش نام برد
ستمکار و بد کیش و خود کام بود
چو باب بد اندیش را کشته دید
زخونش همه دشت آغشته دید
برآشفت و دندان به هم برفشرد
سپهدار خود را به زشتی شمرد
وزان پس روان شد به میدان جنگ
یکی تیغ زهر آبداده به چنگ
مرآن اهرمن گوهر دین تباه
بسی ناسزا گفت بر پور شاه
گران مایه شهزاده ی نامدار
هان نیزه افکند بر نابکار
بزد تیغ بد خواه ناهوشمند
به دو نیم کرد آن سنان بلند
همی خواست تا تیغ دیگر زند
جوان را ز زین بر زمین فکند
گزین زاده ی شاه فرمانروای
به هم دست و تیغش گرفت از هوای
بیفشرد و پیچید و درهم شکست
به در کرد هندی پرندش زدست
پس آنگه به سر پنجه ا زپشت زین
ربود و زدش خشمگین بر زمین
بد انسان که شد خرد استخوان اوی
تهی گشت گیتی ز ناپاکخوی
پسر عم یکی داشت طارق چو دد
که بد نام او مدرک بی خرد
پلیدی بد اندیش و پرخاشگر
بد اختر سهیلش کجا بد پدر
برون تاخت اسب از میان سپاه
ییامد دمان سوی آوردگاه
به شیر خداوند آن بد نژاد
همی ناسزا گفت و دشنام داد
چو آن زاده شیر پروردگار
بنوشید از و گفت نا استوار
بزد باره و راه بروی ببست
بخواباند بر کتف او تیغ ودست
جداکرد با آن پرند آورش
سرو دست یک نیمه ز پیکرش
دگر نیم او را ز پشت سمند
بیفکند شهزاده ی ارجمند
فرود آمد از باره ی خویشتن
نشست ازبر اسب آن تیره تن
خروشید و از لشگر نابکار
همی جست مرد از پی کارزار
ز بیم دم تیغ آن سرفزار
نیامد سواری به رزمش طراز
به چشم آمدش نیزه ی سی ارش
به دشت اندر افتاده آمد برش
بگشت از بر زین تازی سمند
ربود از زمین آن سنان بلند
بغرید آن شیر آهن تنه
بزد خویش را برصف میمنه
درآن حمله با آن سنان بلند
ده ودو مبارز زتوسن فکند
پراکنده بنمود چون میمنه
سوی میسره تاخت پس یکتنه
فزون با همان نیزه رزم آزمود
بسی زین تهی از سواران نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۹ - آمدن شاهزاده به خدمت شهریار و برگشتنش به میدان کارزار
سپس روی و مو پر زگرد سپاه
درآن پهنه آمد به نزدیک شاه
زهر رخنه ی جوشنش خون روان
سراپاش چون شاخه ی ارغوان
فرود آمد از کوهه ای رهسپر
به پوزش برشه فرو برد سر
بگفت ای خداوند بالا وپست
ز لب تشنگی شد شکیبم زدست
زبس تشنگی رفته دستم ز کار
ببسته است برمن درکارزار
اگر بخشی ام شربتی آب سرد
نمانم ازین لشگر گشن فرد
نبود آب وآن زاده ی بوتراب
زشرم برادر پسر گشت آب
بگفت ای فروغ جهان بین من
شرارم به دل برزدی زین سخن
گرم شربتی آب می بود غش
نمی کرد نوباوه ام از عطش
هم ایدون علی شاه فرخ سرشت
تو را آب بخشد زجوی بهشت
ازین مژده شهزاده ی سرافراز
بیفکند در دشت کین ترکتاز
دگر باره پیچان سنان کرد راست
از آن سگالان هماورد خواست
هزاری چهار از سواران به تیغ
فکندند یکران بدو ایدریغ
به جانسوزی دشمن نابکار
بر آهیخت آن تیغ دشمن شکار
همی راند اسب و همی کشت مرد
همی گشت پر گرد دشت نبرد
سواران به گرد اندرش همعنان
زدندش به زوبین و تیغ وسنان
برآمد به گردون خروش تبیر
زهر سوی بروی فکندند تیر
جهان چون نیستانی از تیرشد
هوا تیره از گرد چون قیر شد
زدندش زهر سوی با تیر وتیغ
همه پیکرش چاک شد ایدریغ
تو گفتی سراپای مرد جوان
بد از تشنگی باز کرده دهان
به تن جوشنش گشته خفتان لعل
زخون سرش باره گی سرخ نعل
زبی آبی و زخم تیر وسنان
برفت از تن زورمندش توان
فرو ماند از کر و فر باره گی
بر او چیره گشتند یکباره گی
درآن پهنه آمد به نزدیک شاه
زهر رخنه ی جوشنش خون روان
سراپاش چون شاخه ی ارغوان
فرود آمد از کوهه ای رهسپر
به پوزش برشه فرو برد سر
بگفت ای خداوند بالا وپست
ز لب تشنگی شد شکیبم زدست
زبس تشنگی رفته دستم ز کار
ببسته است برمن درکارزار
اگر بخشی ام شربتی آب سرد
نمانم ازین لشگر گشن فرد
نبود آب وآن زاده ی بوتراب
زشرم برادر پسر گشت آب
بگفت ای فروغ جهان بین من
شرارم به دل برزدی زین سخن
گرم شربتی آب می بود غش
نمی کرد نوباوه ام از عطش
هم ایدون علی شاه فرخ سرشت
تو را آب بخشد زجوی بهشت
ازین مژده شهزاده ی سرافراز
بیفکند در دشت کین ترکتاز
دگر باره پیچان سنان کرد راست
از آن سگالان هماورد خواست
هزاری چهار از سواران به تیغ
فکندند یکران بدو ایدریغ
به جانسوزی دشمن نابکار
بر آهیخت آن تیغ دشمن شکار
همی راند اسب و همی کشت مرد
همی گشت پر گرد دشت نبرد
سواران به گرد اندرش همعنان
زدندش به زوبین و تیغ وسنان
برآمد به گردون خروش تبیر
زهر سوی بروی فکندند تیر
جهان چون نیستانی از تیرشد
هوا تیره از گرد چون قیر شد
زدندش زهر سوی با تیر وتیغ
همه پیکرش چاک شد ایدریغ
تو گفتی سراپای مرد جوان
بد از تشنگی باز کرده دهان
به تن جوشنش گشته خفتان لعل
زخون سرش باره گی سرخ نعل
زبی آبی و زخم تیر وسنان
برفت از تن زورمندش توان
فرو ماند از کر و فر باره گی
بر او چیره گشتند یکباره گی
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۷ - برانگیختن عمر – ازرق شامی رابه مبارزت ح قاسم
ز بیمش سپهدار ناپاکزاد
بلرزید چون بید از تند باد
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کردموم
بدو گفت کای مردبا زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
بلرزید چون بید از تند باد
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کردموم
بدو گفت کای مردبا زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۵ - مبارزت و شهادت عون ابن علی علیه السلام
به رخسار مانند تابنده ماه
دو ابروش مشگین دوگیسو سیاه
چو افکند یکران به دشت ستیز
تو گفتی پدیدار شد رستخیز
دم تیغ و همچو باد خزان
همی ریخت سرها چو برگ رزان
فزون کشت زان فرقه ی نابکار
پس آمد سوی شاه درکارزار
اگر بود آبی نرفتی دریغ
همه بهره ی ما بود آب تیغ
روان گشت باردگر عون راد
به کین بازوی حیدری برگشاد
بسان سر که از پیکر افکند پست
بسی صف که بر یکدگر بر شکست
هوا پر ز افغان و فریاد شد
زمین پر سرو ترک فولاد شد
چو زانگونه سالار لشکر بدید
یکی نعره ی خشمگین برکشید
که درپهنه ای مردم نابکار
چه ماندید بیچاره ازیک سوار؟
وز آن پس به حجربن احجار گفت
که ای رزمجو گرد بایال و سفت
هزاری دو از نامداران مرد
ببر با خود ایدر به د شت نبرد
سراین جوان را به نزد من آر
که بخشمت سیم و زر بی شمار
دمان حجر بد گوهر و آن سپاه
فکندند توسن سوی رزمگاه
از ایشان نیامد به شهزاده بیم
همی شد سوار و سمندش دونیم
پراکنده کرد آن همه مرد را
خود از یادشان برد ناورد را
یکی بد گهر مرد صالح به نام
به پیگار شهزاده برداشت گام
زگرد ره آن شهسوار جهان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
که نوک سنان از پس گردنش
برون رفت و جان هم زتاری تنش
چو این دید بدر ابن سیار تفت
خروشان به میدان شهزاده رفت
به کین برادرش بر وی بتاخت
دلاور به یک نیزه کارش بساخت
پس آنگه دو صد مرد از آن سپاه
بیفکند بر خاک آوردگاه
به ناگه پی قتل آن بی قرین
برون خالد طلحه جست از کمین
بزد تیغ وافتاد از زین جوان
بیفتی زپا ای بلند آسمان
شهنشه خروشان بیامد برش
بیاورد زی خیمه گه پیکرش
به سر داده گان دگر یار کرد
بدو مویه و گریه بسیار کرد
چو پیگار عون اندر آمد به بن
ز عباس و اخوانش رانم سخن
دو ابروش مشگین دوگیسو سیاه
چو افکند یکران به دشت ستیز
تو گفتی پدیدار شد رستخیز
دم تیغ و همچو باد خزان
همی ریخت سرها چو برگ رزان
فزون کشت زان فرقه ی نابکار
پس آمد سوی شاه درکارزار
اگر بود آبی نرفتی دریغ
همه بهره ی ما بود آب تیغ
روان گشت باردگر عون راد
به کین بازوی حیدری برگشاد
بسان سر که از پیکر افکند پست
بسی صف که بر یکدگر بر شکست
هوا پر ز افغان و فریاد شد
زمین پر سرو ترک فولاد شد
چو زانگونه سالار لشکر بدید
یکی نعره ی خشمگین برکشید
که درپهنه ای مردم نابکار
چه ماندید بیچاره ازیک سوار؟
وز آن پس به حجربن احجار گفت
که ای رزمجو گرد بایال و سفت
هزاری دو از نامداران مرد
ببر با خود ایدر به د شت نبرد
سراین جوان را به نزد من آر
که بخشمت سیم و زر بی شمار
دمان حجر بد گوهر و آن سپاه
فکندند توسن سوی رزمگاه
از ایشان نیامد به شهزاده بیم
همی شد سوار و سمندش دونیم
پراکنده کرد آن همه مرد را
خود از یادشان برد ناورد را
یکی بد گهر مرد صالح به نام
به پیگار شهزاده برداشت گام
زگرد ره آن شهسوار جهان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
که نوک سنان از پس گردنش
برون رفت و جان هم زتاری تنش
چو این دید بدر ابن سیار تفت
خروشان به میدان شهزاده رفت
به کین برادرش بر وی بتاخت
دلاور به یک نیزه کارش بساخت
پس آنگه دو صد مرد از آن سپاه
بیفکند بر خاک آوردگاه
به ناگه پی قتل آن بی قرین
برون خالد طلحه جست از کمین
بزد تیغ وافتاد از زین جوان
بیفتی زپا ای بلند آسمان
شهنشه خروشان بیامد برش
بیاورد زی خیمه گه پیکرش
به سر داده گان دگر یار کرد
بدو مویه و گریه بسیار کرد
چو پیگار عون اندر آمد به بن
ز عباس و اخوانش رانم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۵ - گرفتن حضرت عباس طاویه مادیان امام حسن (ع) را از غلام مادر و کشتن او
به میدان درون شه چو او رابدید
خروشی به سوی برادر کشید
که هان ای برادر بود طاویه
بگیرش ازین فرقه ی طاغیه
سپهدار دین بر پرستنده ی تاخت
به یک نیزه کار سپه را بساخت
فرود آمد از اسب خودبی توان
نشست ازبر زین آن مادیان
چو بگرفت بر مرکز خودقرار
سپه رونهادند زی نامدار
سپهدار فرخ بزد مادیان
پی رزم آنان چو شیر ژیان
ابوالفضل را چون شهنشاه دید
دگر باره آوا زدل بر کشید
که هان ای ظفرمند رزم آزمای
هماورد را از چه ماندی به جای
نخستین برو کار او را بساز
وزان پس به ناورد لشکر بتاز
سپهبد چو فرمان شه راشنید
سپاه گران رازهم بر درید
بزد نیزه ی جانستان بر سرش
به خاک اندر آورد جنگی برش
بیفتاد مارد چو بر خاک خوار
پیاده شد ازمادیان نامدار
به خنجر سر پر غرورش زتن
ببرید وشد خاک اورا کفن
پس آنگاه ننهاده پا در رکاب
به زین برشد آن زاده ی بوتراب
بیاویخت با آن سپاه گران
بزد غوطه در قلزم بی کران
به هرسو روان کرد جویی زخون
همه روی آن پهنه شد لعلگون
زبس تیغ برترک بدخواه راند
اجل با سبکدستی از کار ماند
همی کشت مردو همی جست راه
که آبی رساند به خرگاه شاه
عمر –دمبدم لشگر جنگجوی
دواندی زمرکز به ناورد اوی
چنان تاکه آن دشت پر مرد شد
رخ هور پوشیده از گرد شد
همه نیزه شد پهنه چون نیستان
سپهبد درآن همچو شیر ژیان
همی تا بد آنجا که بیننده دید
درفش یلان بود سرخ و سفید
شهنشه چو در پهنه ی کارزار
برادرش را دید تنها سوار
سپاهی به گردش زاندازه بیش
بترسید بر جان سالار خویش
خروشی به سوی برادر کشید
که هان ای برادر بود طاویه
بگیرش ازین فرقه ی طاغیه
سپهدار دین بر پرستنده ی تاخت
به یک نیزه کار سپه را بساخت
فرود آمد از اسب خودبی توان
نشست ازبر زین آن مادیان
چو بگرفت بر مرکز خودقرار
سپه رونهادند زی نامدار
سپهدار فرخ بزد مادیان
پی رزم آنان چو شیر ژیان
ابوالفضل را چون شهنشاه دید
دگر باره آوا زدل بر کشید
که هان ای ظفرمند رزم آزمای
هماورد را از چه ماندی به جای
نخستین برو کار او را بساز
وزان پس به ناورد لشکر بتاز
سپهبد چو فرمان شه راشنید
سپاه گران رازهم بر درید
بزد نیزه ی جانستان بر سرش
به خاک اندر آورد جنگی برش
بیفتاد مارد چو بر خاک خوار
پیاده شد ازمادیان نامدار
به خنجر سر پر غرورش زتن
ببرید وشد خاک اورا کفن
پس آنگاه ننهاده پا در رکاب
به زین برشد آن زاده ی بوتراب
بیاویخت با آن سپاه گران
بزد غوطه در قلزم بی کران
به هرسو روان کرد جویی زخون
همه روی آن پهنه شد لعلگون
زبس تیغ برترک بدخواه راند
اجل با سبکدستی از کار ماند
همی کشت مردو همی جست راه
که آبی رساند به خرگاه شاه
عمر –دمبدم لشگر جنگجوی
دواندی زمرکز به ناورد اوی
چنان تاکه آن دشت پر مرد شد
رخ هور پوشیده از گرد شد
همه نیزه شد پهنه چون نیستان
سپهبد درآن همچو شیر ژیان
همی تا بد آنجا که بیننده دید
درفش یلان بود سرخ و سفید
شهنشه چو در پهنه ی کارزار
برادرش را دید تنها سوار
سپاهی به گردش زاندازه بیش
بترسید بر جان سالار خویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۴ - لباس رزم پو شاندن امام مظلوم فرزند خود را وبه میدان فرستادن
جبین سود پیش شه دین به خاک
بگفت ای تن خلق را جان پاک
من اینک ز بدرود باز آمدم
به درگاه تو با نیاز آمدم
بپوشان مرا ساز و برگ نبرد
که انگیزم از جان بدخواه گرد
مر او را خداوند دین خواند پیش
بپوشاند بر پیکرش درع خویش
نهادش به سر بهر معراج عشق
ز دستار پیغمبری تاج عشق
یکی تیغ دادش چو ابروی او
که بد درخود دست و بازوی او
بدو اسپر حمزه را داد شاه
که دارد ز آسیب تیغش نگاه
کدامین سپر کش درخت قباب
زدی تیغ بر چهر ه ی آفتاب
یکی نیزه دادش که از تیغ آن
تن مرگ لرزید چون خیزران
به کاویدن جسم مردان جنگ
زبان کرده تیز و میان بسته تنگ
چو آراست خود را به برگ نبرد
نشست از بر توسنی رهنورد
چه توسن؟ نبی(ص) خوانده او را عقاب
به جستن چو آتش به رفتن چو آب
بر او چو جولانش آهنگ بود
چه سوراخ سوزان جهان تنگ بود
بدی از فرازش چو میل فرود
تو گفتی شهاب درخشنده بود
شدی سوی بالا ز پستی فراز
چو آه دل بانوان حجاز
تو گفتی که بود آن پیمبر نژاد
سلیمان و بنشسته بر پشت باد
سپس شد سوی رزمگاه آن جوان
چو جان از تن خسرو دین روان
چو لختی بپیمود شهزاد ه راه
پیاده همی از پی اش رفت شاه
به زاری خروشیدن آغاز کرد
سوی نوجوان خود آواز کرد
که آهسته تر ره بپوی ای جوان
یکی بازبین سوی پیر نوان
سوارا بپرس از پیاده خبر
که بهر چه ای از قفا رهسپر
شد از رفتنت سست زانوی من
برون رفت نیرو ز بازوی من
بمان تا دگر باره بینم رخت
برم توشه از شکرین پاسخت
چو شهزاده بشنید آوای باب
فرو جست از زین اسب عقاب
بیفکند خود را در آغوش شاه
تو گفتی به پیوست با مهر ماه
چو با هم دمی مویه کردند سر
پدر ماند بر جا روان شد پسر
شهنشه سوی پاک پروردگار
بیفراشت دست و بنالید زار
که باش ای خداوند بینا گواه
میان من و این بداختر سپاه
که کردند بر من چنان کار تنگ
که سازم روان سوی میدان جنگ
جوانی همانند خبر البشر (ص)
به دیدار و کردار وگفتار و فر
به روی نیا داشتم چون نیاز
بدین مو و رو کردمی دیده باز
عمر را پس آنگاه آواز داد
بگفتا که ای خصم ناپاکزاد
بریدی چنانکه تو پیوند من
بکشتی همه یار و فرزند من
ببرا پیوند تو کردگار
نسازد به دلخواه تو هیچ کار
یکی بر گمارد که در بسترت
ببرد سر از کینه جو پیکرت
وز آن سوی شهزاده ی نامدار
بیامد سوی پهنه ی کارزار
بگفت ای تن خلق را جان پاک
من اینک ز بدرود باز آمدم
به درگاه تو با نیاز آمدم
بپوشان مرا ساز و برگ نبرد
که انگیزم از جان بدخواه گرد
مر او را خداوند دین خواند پیش
بپوشاند بر پیکرش درع خویش
نهادش به سر بهر معراج عشق
ز دستار پیغمبری تاج عشق
یکی تیغ دادش چو ابروی او
که بد درخود دست و بازوی او
بدو اسپر حمزه را داد شاه
که دارد ز آسیب تیغش نگاه
کدامین سپر کش درخت قباب
زدی تیغ بر چهر ه ی آفتاب
یکی نیزه دادش که از تیغ آن
تن مرگ لرزید چون خیزران
به کاویدن جسم مردان جنگ
زبان کرده تیز و میان بسته تنگ
چو آراست خود را به برگ نبرد
نشست از بر توسنی رهنورد
چه توسن؟ نبی(ص) خوانده او را عقاب
به جستن چو آتش به رفتن چو آب
بر او چو جولانش آهنگ بود
چه سوراخ سوزان جهان تنگ بود
بدی از فرازش چو میل فرود
تو گفتی شهاب درخشنده بود
شدی سوی بالا ز پستی فراز
چو آه دل بانوان حجاز
تو گفتی که بود آن پیمبر نژاد
سلیمان و بنشسته بر پشت باد
سپس شد سوی رزمگاه آن جوان
چو جان از تن خسرو دین روان
چو لختی بپیمود شهزاد ه راه
پیاده همی از پی اش رفت شاه
به زاری خروشیدن آغاز کرد
سوی نوجوان خود آواز کرد
که آهسته تر ره بپوی ای جوان
یکی بازبین سوی پیر نوان
سوارا بپرس از پیاده خبر
که بهر چه ای از قفا رهسپر
شد از رفتنت سست زانوی من
برون رفت نیرو ز بازوی من
بمان تا دگر باره بینم رخت
برم توشه از شکرین پاسخت
چو شهزاده بشنید آوای باب
فرو جست از زین اسب عقاب
بیفکند خود را در آغوش شاه
تو گفتی به پیوست با مهر ماه
چو با هم دمی مویه کردند سر
پدر ماند بر جا روان شد پسر
شهنشه سوی پاک پروردگار
بیفراشت دست و بنالید زار
که باش ای خداوند بینا گواه
میان من و این بداختر سپاه
که کردند بر من چنان کار تنگ
که سازم روان سوی میدان جنگ
جوانی همانند خبر البشر (ص)
به دیدار و کردار وگفتار و فر
به روی نیا داشتم چون نیاز
بدین مو و رو کردمی دیده باز
عمر را پس آنگاه آواز داد
بگفتا که ای خصم ناپاکزاد
بریدی چنانکه تو پیوند من
بکشتی همه یار و فرزند من
ببرا پیوند تو کردگار
نسازد به دلخواه تو هیچ کار
یکی بر گمارد که در بسترت
ببرد سر از کینه جو پیکرت
وز آن سوی شهزاده ی نامدار
بیامد سوی پهنه ی کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۷ - کشته شدن شهاب برادر طارق
چو شد کشته طارق بد اختر شهاب
برون شد زتاری تنش توش وتاب
به خون برادر بسان گراز
بیفکند اسب از پی ترکتاز
بزد نعره از خشم بر پور شاه
که ای هاشمی کودک رزمخواه
به خون برادر هم اکنون سرت
بیاندازم از نامور پیکرت
چو پور علی بانگ او را شنید
بگفتا چه خوب آمدی ای پلید
که در دوزخ آن دیو نیرنگ باز
به راه تو دارد دو بیننده باز
هم اکنون شود روز عمر توطی
برادر ترا می شتابد ز پی
بگفت این وزد بر کمربند چنگ
ربودش چو کاهی ززین خدنگ
چنانش بیفکند سوی فلک
که گوشش نیوشید بانگ ملک
شهاب بد اختر چو تیر شهاب
زبالا سرازیر شد با شتاب
ز بالا بیامد چو شیطان فرود
علی دست بر قبضه ی تیغ سود
بزد وز میان کرد او را دو نیم
به خاک اندر افتاد دوی رجیم
چو زینگونه کیفر بد اندیش یافت
مهین پور طارق به میدان شتافت
که خود طلحه بد نام آن بد نژاد
ددی بود نستوده تا پاکزاد
به خونخواهی عم و کین پدر
برآهیخت شمشیر بر تاجور
گرفتش سر دست و تیغش زکف
برآورد فرزند شاه نجف
وزان پس یکی نیزه زد بر سرش
که از زین نگونسار شد پیکرش
چو این دید عمر و بن طارق زجای
برانگیخت خارا سم بادپای
هماورد را پور شه چون بدید
سبک آذر آبگون بر کشید
بزد آنچنان بر رگ گردنش
که سر رفت از یاد تاری تنش
به دوزخ در اهریمن بد گهر
دو منزل یکی تاخت سوی پدر
برون شد زتاری تنش توش وتاب
به خون برادر بسان گراز
بیفکند اسب از پی ترکتاز
بزد نعره از خشم بر پور شاه
که ای هاشمی کودک رزمخواه
به خون برادر هم اکنون سرت
بیاندازم از نامور پیکرت
چو پور علی بانگ او را شنید
بگفتا چه خوب آمدی ای پلید
که در دوزخ آن دیو نیرنگ باز
به راه تو دارد دو بیننده باز
هم اکنون شود روز عمر توطی
برادر ترا می شتابد ز پی
بگفت این وزد بر کمربند چنگ
ربودش چو کاهی ززین خدنگ
چنانش بیفکند سوی فلک
که گوشش نیوشید بانگ ملک
شهاب بد اختر چو تیر شهاب
زبالا سرازیر شد با شتاب
ز بالا بیامد چو شیطان فرود
علی دست بر قبضه ی تیغ سود
بزد وز میان کرد او را دو نیم
به خاک اندر افتاد دوی رجیم
چو زینگونه کیفر بد اندیش یافت
مهین پور طارق به میدان شتافت
که خود طلحه بد نام آن بد نژاد
ددی بود نستوده تا پاکزاد
به خونخواهی عم و کین پدر
برآهیخت شمشیر بر تاجور
گرفتش سر دست و تیغش زکف
برآورد فرزند شاه نجف
وزان پس یکی نیزه زد بر سرش
که از زین نگونسار شد پیکرش
چو این دید عمر و بن طارق زجای
برانگیخت خارا سم بادپای
هماورد را پور شه چون بدید
سبک آذر آبگون بر کشید
بزد آنچنان بر رگ گردنش
که سر رفت از یاد تاری تنش
به دوزخ در اهریمن بد گهر
دو منزل یکی تاخت سوی پدر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۶ - پاکشیدن سپاه کوفه و شام از مبارزات امام
چنان تاختش شه به میدان کین
که لرزید برخویش گاو زمین
به گرد اندر آمد سرماه و مهر
بترسید بر خویش شیر سپهر
به تن زهره ی کوهسار آب شد
زمین همچو جنبنده سیماب شد
همه آفرینش پر از ویله گشت
غو خاکیان ز آسمان درگذشت
دهان اژدر مرگ بنمود باز
جهان را دم آخر آمد فراز
نخستین سوی میمنه حمله کرد
برآورد از دشت ناورد گرد
چو یک لخت بر آن سپه راند تیغ
فرو ریخت سرها چو بارنده میغ
همه پهنه شد پر سرو پا و دست
علم با علمدار گردید پست
ملخ چون رمد از پی باره گی
پراکنده گشتند یکباره گی
گریزنده از بیم شمشیر شاه
نیارست کردن پس خود نگاه
ز پیشی گرفتن ز بهر فرار
پیاده شدی پایمال از سوار
به چشم یلان روشنایی نماند
پدر را به پور آشنایی نماند
ز چنگ سواران بیفتاد تیغ
همی هر کسی خورد برخود دریغ
پس سرکشان خسرو ارجمند
درخشان پرند و خروشان سمند
همی راند تیغ و همی گفت: هان
کجا می گریزند ای گمرهان؟
بسی مرگ بهتر بود بهر مرد
که بنشیند از ننگ بر روش گرد
ولیکن بسی به بود ننگ و عار
چو نامش کشد سوی دوزخ مهار
تهی شد چو از کوفیان دست راست
سوی دست چپ تیغ شه گشت راست
بپاشید از هم صف میسره
به خاک اندر افکند جمعی سره
همی گفت:کای مردم تیره بخت
به یزدان بخشنده سوگند سخت
بخوردم که دریاری این زنان
نتابم رخ از تیر و تیغ وسنان
صف میسره از دم تیغ شاه
نهادند رخ سوی قلب سپاه
چو قلب و جناح سپه شد یکی
به پیکار شد گرم شاه اندکی
دم ذوالفقارش چو ابر بهار
ببارید خون اندر آن کارزار
همی تا بدانجا که رفتی نگاه
پر از کشته شد دشت آوردگاه
به گردون بر آمد غو الفرار
به هر سو دوان باره ی بی سوار
دل خصم در بر چو سیماب ناب
بلرزیدی و پایش اندر رکاب
تن سرکشان را کفن گشت برگ
سراسیمه شد چرخ و بیچاره مرگ
شد از کار دست قضا و قدر
اجل ناتوان خفت در رهگذر
پراکنده گشتند یکسر سپاه
چو از باد صرصر یکی مشت کاه
بلی چون خدا خود نمایی کند
که یارد که رزم آزمایی کند؟
ببین تا چه بیند به خود روزگار
چو دست خدا برکشد ذوالفقار
گذشته از آن کان شه داد راست
بیفکند برخاک آن را که خاست
روان همه بر لب استاده بود
به فرمان وی گوش بنهاده بود
که گر یک اشاره کند بیدرنگ
به دوزخ گرایند از آن جای تنگ
چو لختی شهنشاه پیگار کرد
بشد پهنه پر کشته ی اسب و مرد
به میدان عنان تافت از قلبگاه
باستاد در پیش روی سپاه
بزد تکیه بر نیزه کز رنج جنگ
بیاساید آن شاه پیروز چنگ
که لرزید برخویش گاو زمین
به گرد اندر آمد سرماه و مهر
بترسید بر خویش شیر سپهر
به تن زهره ی کوهسار آب شد
زمین همچو جنبنده سیماب شد
همه آفرینش پر از ویله گشت
غو خاکیان ز آسمان درگذشت
دهان اژدر مرگ بنمود باز
جهان را دم آخر آمد فراز
نخستین سوی میمنه حمله کرد
برآورد از دشت ناورد گرد
چو یک لخت بر آن سپه راند تیغ
فرو ریخت سرها چو بارنده میغ
همه پهنه شد پر سرو پا و دست
علم با علمدار گردید پست
ملخ چون رمد از پی باره گی
پراکنده گشتند یکباره گی
گریزنده از بیم شمشیر شاه
نیارست کردن پس خود نگاه
ز پیشی گرفتن ز بهر فرار
پیاده شدی پایمال از سوار
به چشم یلان روشنایی نماند
پدر را به پور آشنایی نماند
ز چنگ سواران بیفتاد تیغ
همی هر کسی خورد برخود دریغ
پس سرکشان خسرو ارجمند
درخشان پرند و خروشان سمند
همی راند تیغ و همی گفت: هان
کجا می گریزند ای گمرهان؟
بسی مرگ بهتر بود بهر مرد
که بنشیند از ننگ بر روش گرد
ولیکن بسی به بود ننگ و عار
چو نامش کشد سوی دوزخ مهار
تهی شد چو از کوفیان دست راست
سوی دست چپ تیغ شه گشت راست
بپاشید از هم صف میسره
به خاک اندر افکند جمعی سره
همی گفت:کای مردم تیره بخت
به یزدان بخشنده سوگند سخت
بخوردم که دریاری این زنان
نتابم رخ از تیر و تیغ وسنان
صف میسره از دم تیغ شاه
نهادند رخ سوی قلب سپاه
چو قلب و جناح سپه شد یکی
به پیکار شد گرم شاه اندکی
دم ذوالفقارش چو ابر بهار
ببارید خون اندر آن کارزار
همی تا بدانجا که رفتی نگاه
پر از کشته شد دشت آوردگاه
به گردون بر آمد غو الفرار
به هر سو دوان باره ی بی سوار
دل خصم در بر چو سیماب ناب
بلرزیدی و پایش اندر رکاب
تن سرکشان را کفن گشت برگ
سراسیمه شد چرخ و بیچاره مرگ
شد از کار دست قضا و قدر
اجل ناتوان خفت در رهگذر
پراکنده گشتند یکسر سپاه
چو از باد صرصر یکی مشت کاه
بلی چون خدا خود نمایی کند
که یارد که رزم آزمایی کند؟
ببین تا چه بیند به خود روزگار
چو دست خدا برکشد ذوالفقار
گذشته از آن کان شه داد راست
بیفکند برخاک آن را که خاست
روان همه بر لب استاده بود
به فرمان وی گوش بنهاده بود
که گر یک اشاره کند بیدرنگ
به دوزخ گرایند از آن جای تنگ
چو لختی شهنشاه پیگار کرد
بشد پهنه پر کشته ی اسب و مرد
به میدان عنان تافت از قلبگاه
باستاد در پیش روی سپاه
بزد تکیه بر نیزه کز رنج جنگ
بیاساید آن شاه پیروز چنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۹ - میدان داری تمیم بن قحطبه ی شامی
خبیثی ددی از بزرگان شام
که بد دشمن آل خیرالانام
پدر قحطبه نام زشتش تمیم
دل اهرمن از نهیبش دو نیم
پی رزم آن خسرو کامیاب
سراپا نهان شد به پولاد ناب
بزد اسب و آمد به میدان کین
خروشید برشاه دین خشمگین
که دادی به کشتن درین کارزار
زیاران و خویشان بسی نامدار
ببینم دلت را از این کار تنگ
نشد سیر جانت ز پیکار و جنگ
هم ایدون بیندازم از تو سنت
کنم سرخ از خون بر و جوشنت
بیاسایمت از بد روزگار
کنم سیرت از پیچش کارزار
شهنشه چو لاف بداختر شنید
زدل نعره ی حیدری بر کشید
دل مرد جنگی شد از بیم چاک
بتوفید چرخ و بلرزید خاک
شه دین زمین را بدو کرد تنگ
بزد تیغ بر پیکرش بی درنگ
به یک زخمش افکند از باره گی
بیاسودش از کینه یکباره گی
دل بدمنش گشت پر واهمه
بیفتاد در کوفیان همهمه
دگر ابطحی نام زشتش یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
که درکوفه و شام همتای او
نبود از پلیدان ناورد جو
به بالا و دیدار و پیکر چو دیو
گزیزان ازو پیچ صد مرد نیو
به یکسو از آن پهنه استاده بود
نگه سوی آن رزم بگشاده بود
چو از لشکر آن بیم و غوغا بدید
دل پر ز کینش زجا بردمید
بدیشان خروشید کز یک سوار
چرایید ترسنده واسیمه سار؟
ببینید کایدون بدو چون کنم
فش و یال اسبش پر از خون کنم
بگفت این و بنمود آهنگ شاه
چو در پهنه دیدند او را سپاه
بگفتند با یکدگر شادمان
که بر پور حیدر سر آمد زمان
یزید از پی باره انگیخت گرد
چو با شاه دین راه نزدیک کرد
بگفتش: بمان هم نبردت منم
مجو مرد ازین بیش مردت منم
بدو بر خروشید دارای دین
که ای مرد بی مایه ی پر زکین
همانا مرا نیک نشناختی
کز اینسان به ناورد من تاختی
نداد ایچ پاسخ به شه کامیاب
بیفشرد سر پنجه اندر رکاب
برافراخت بر فرق او تیغ و دست
درنگش نداد آن شه حق پرست
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
به دوزخ روان گشت نزد تمیم
همی رفت یک نیم او برستور
بدو خیره لشگر ز نزدیک و دور
چو او کشته شد بد دلی زشت نام
که بد نام او را عمر و پور هشام
به میدان در افکند اسب ستیز
به گردن نهاده یکی تیغ تیز
گرازید چون دیو جسته زبند
پذیره شدش شیر حق گام چند
یکی نیزه بودش زخیرالانام
که خود داشت آن نیزه مسلوس نام
بزد نیزه را بر بر جوشنش
سبک برگرفت از برتوسنش
بیفکند او را سوی آسمان
چو برگشت از آسمان بدگمان
بزد ذوالفقار از میان هوا
چنان بر میانش شه نینوا
که یک نیمه اش در میان سپاه
در افتاد و زو چار تن شد تباه
پس از عمر و دون سعد پورطفیل
به پیکارشه تاخت چون بند سیل
که بد دشمن آل خیرالانام
پدر قحطبه نام زشتش تمیم
دل اهرمن از نهیبش دو نیم
پی رزم آن خسرو کامیاب
سراپا نهان شد به پولاد ناب
بزد اسب و آمد به میدان کین
خروشید برشاه دین خشمگین
که دادی به کشتن درین کارزار
زیاران و خویشان بسی نامدار
ببینم دلت را از این کار تنگ
نشد سیر جانت ز پیکار و جنگ
هم ایدون بیندازم از تو سنت
کنم سرخ از خون بر و جوشنت
بیاسایمت از بد روزگار
کنم سیرت از پیچش کارزار
شهنشه چو لاف بداختر شنید
زدل نعره ی حیدری بر کشید
دل مرد جنگی شد از بیم چاک
بتوفید چرخ و بلرزید خاک
شه دین زمین را بدو کرد تنگ
بزد تیغ بر پیکرش بی درنگ
به یک زخمش افکند از باره گی
بیاسودش از کینه یکباره گی
دل بدمنش گشت پر واهمه
بیفتاد در کوفیان همهمه
دگر ابطحی نام زشتش یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
که درکوفه و شام همتای او
نبود از پلیدان ناورد جو
به بالا و دیدار و پیکر چو دیو
گزیزان ازو پیچ صد مرد نیو
به یکسو از آن پهنه استاده بود
نگه سوی آن رزم بگشاده بود
چو از لشکر آن بیم و غوغا بدید
دل پر ز کینش زجا بردمید
بدیشان خروشید کز یک سوار
چرایید ترسنده واسیمه سار؟
ببینید کایدون بدو چون کنم
فش و یال اسبش پر از خون کنم
بگفت این و بنمود آهنگ شاه
چو در پهنه دیدند او را سپاه
بگفتند با یکدگر شادمان
که بر پور حیدر سر آمد زمان
یزید از پی باره انگیخت گرد
چو با شاه دین راه نزدیک کرد
بگفتش: بمان هم نبردت منم
مجو مرد ازین بیش مردت منم
بدو بر خروشید دارای دین
که ای مرد بی مایه ی پر زکین
همانا مرا نیک نشناختی
کز اینسان به ناورد من تاختی
نداد ایچ پاسخ به شه کامیاب
بیفشرد سر پنجه اندر رکاب
برافراخت بر فرق او تیغ و دست
درنگش نداد آن شه حق پرست
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
به دوزخ روان گشت نزد تمیم
همی رفت یک نیم او برستور
بدو خیره لشگر ز نزدیک و دور
چو او کشته شد بد دلی زشت نام
که بد نام او را عمر و پور هشام
به میدان در افکند اسب ستیز
به گردن نهاده یکی تیغ تیز
گرازید چون دیو جسته زبند
پذیره شدش شیر حق گام چند
یکی نیزه بودش زخیرالانام
که خود داشت آن نیزه مسلوس نام
بزد نیزه را بر بر جوشنش
سبک برگرفت از برتوسنش
بیفکند او را سوی آسمان
چو برگشت از آسمان بدگمان
بزد ذوالفقار از میان هوا
چنان بر میانش شه نینوا
که یک نیمه اش در میان سپاه
در افتاد و زو چار تن شد تباه
پس از عمر و دون سعد پورطفیل
به پیکارشه تاخت چون بند سیل
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۱ - حمله ی دوم پسر شیر کردگار بر آن گروه روبه کردار
نیامد چو دیگر کسی رزمجوی
شهنشه به قلب سپه کرد روی
دگر باره شور قیامت بخاست
غو الحذر از سپه گشت راست
بدیشان زهر جوهر ذوالفقار
عیان شد یکی دوزخی شعله بار
سر و خود مردان پرخاشجوی
به زیر سم باره غلطان چو گوی
ز بس ریخت بر روی هم کشته ها
زمین گشت از کشته ها پشته ها
چنان گرد بگرفت روی هوا
که کردی ره گوش را گم نوا
تن جنگیان زیر رخت نبرد
بلرزید چون شاخ از باد سرد
پدر دل ببرید از مهر پور
تن نامداران همی جست گور
به هر سو که می کرد آهنگ شاه
بجستی سوار از پیاده پناه
عمر و برخروشید و گفتا: زنید
زهر سو بدو تیغ و خنجر نهید
که او یک تن است و شما بی شمار
به یکدم برآرید از وی دمار
زهر سو به شه گشت پران خدنگ
برو جوشنش گشت یاقوت رنگ
نکرد ایچ پروا زشمشیر و تیر
همی راند برخونشان بادگیر
ز نیروی آن شاه یزدان پرست
دگر باره آمد بدیشان شکست
پراکنده گشتند یکسر به دشت
شهنشاه بر جای خود بازگشت
بن نیزه را کوفت برچشم خاک
برآن تکیه زد با تنی چاک چاک
ز پر خدنگ آن شه بی همال
تو گفتی عقابی است پر پر وبال
چو دوناودان از دو چشم رکاب
همی ریخت خونش به روی تراب
شهنشه به قلب سپه کرد روی
دگر باره شور قیامت بخاست
غو الحذر از سپه گشت راست
بدیشان زهر جوهر ذوالفقار
عیان شد یکی دوزخی شعله بار
سر و خود مردان پرخاشجوی
به زیر سم باره غلطان چو گوی
ز بس ریخت بر روی هم کشته ها
زمین گشت از کشته ها پشته ها
چنان گرد بگرفت روی هوا
که کردی ره گوش را گم نوا
تن جنگیان زیر رخت نبرد
بلرزید چون شاخ از باد سرد
پدر دل ببرید از مهر پور
تن نامداران همی جست گور
به هر سو که می کرد آهنگ شاه
بجستی سوار از پیاده پناه
عمر و برخروشید و گفتا: زنید
زهر سو بدو تیغ و خنجر نهید
که او یک تن است و شما بی شمار
به یکدم برآرید از وی دمار
زهر سو به شه گشت پران خدنگ
برو جوشنش گشت یاقوت رنگ
نکرد ایچ پروا زشمشیر و تیر
همی راند برخونشان بادگیر
ز نیروی آن شاه یزدان پرست
دگر باره آمد بدیشان شکست
پراکنده گشتند یکسر به دشت
شهنشاه بر جای خود بازگشت
بن نیزه را کوفت برچشم خاک
برآن تکیه زد با تنی چاک چاک
ز پر خدنگ آن شه بی همال
تو گفتی عقابی است پر پر وبال
چو دوناودان از دو چشم رکاب
همی ریخت خونش به روی تراب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۵ - حمله ی هفتم شاه مظلومان
ره پویه بر بارگی بسته شد
همه صف به بدخواه بگسسته شد
زبیم شرر بار شمشیر شاه
بد اندیش از مرگ جستی پناه
گریزنده از پیش آن شاه تفت
سپه تا به دروازه ی کوفه رفت
شنیدم در آن روز بیور هزار
به شمشیر آن شاه شد کشته زار
خداوند، سرگرم پیکار بود
که از سوی مینو ندایی شنود
بگفتندش: ای آرزومند ما
نداری مگر رای و پیوند ما؟
گرت هست، این سخت پیکار چیست؟
به خود دادن این رنج و آزار چیست؟
پدید است در پیش دست خدای
سپهر ار برآید بیفتد ز پای
تو پیمان نهادی به روز الست
که از جان بشویی در این راه، دست
من امرت نکردم که درکارزار
شوی کشته ی تیغ بدخواه زار
کنون گر زن پیمان پشیمان شدی
زمرگ جوانانت پژمان شدی
کنم زنده جانداده گان تو را
جوانان آزاده گان تو را
هم ایدون بزن بانگشان تا ز جای
جهند آن دلیران رزم از مای
بمان در جهان خوشدل و سرافراز
نسازم کم از پایگاه تو باز
همان دوستداری و محبوب ما
شه عالم و بنده ی خوب ما
چو بشنید شاه جهان این ندا
بگریید و گفت: ای یگانه خدا
زعهدی که بستم پشیمان نیم
به عشقت چنین سست پیمان نیم
گذشتم ز فرزند و مال و عیال
پی دیدن آن دل آرا جمال
گرم صدره از تن در آرند پوست
به خوشنودی دوست، نغز و نکوست
نیم شادمان جز به پیوند تو
کیم؟ بنده ی آرزومند تو
به مهرت، زما و منی رسته ای
به خورشید چون ذره پیوسته ای
بکاوندم ار، پیکر خونفشان
بجز تو نیابند از من نشان
بگفت این و کرد آن شه تشنه کام
مرآن تیغ خونریز را در نیام
همه صف به بدخواه بگسسته شد
زبیم شرر بار شمشیر شاه
بد اندیش از مرگ جستی پناه
گریزنده از پیش آن شاه تفت
سپه تا به دروازه ی کوفه رفت
شنیدم در آن روز بیور هزار
به شمشیر آن شاه شد کشته زار
خداوند، سرگرم پیکار بود
که از سوی مینو ندایی شنود
بگفتندش: ای آرزومند ما
نداری مگر رای و پیوند ما؟
گرت هست، این سخت پیکار چیست؟
به خود دادن این رنج و آزار چیست؟
پدید است در پیش دست خدای
سپهر ار برآید بیفتد ز پای
تو پیمان نهادی به روز الست
که از جان بشویی در این راه، دست
من امرت نکردم که درکارزار
شوی کشته ی تیغ بدخواه زار
کنون گر زن پیمان پشیمان شدی
زمرگ جوانانت پژمان شدی
کنم زنده جانداده گان تو را
جوانان آزاده گان تو را
هم ایدون بزن بانگشان تا ز جای
جهند آن دلیران رزم از مای
بمان در جهان خوشدل و سرافراز
نسازم کم از پایگاه تو باز
همان دوستداری و محبوب ما
شه عالم و بنده ی خوب ما
چو بشنید شاه جهان این ندا
بگریید و گفت: ای یگانه خدا
زعهدی که بستم پشیمان نیم
به عشقت چنین سست پیمان نیم
گذشتم ز فرزند و مال و عیال
پی دیدن آن دل آرا جمال
گرم صدره از تن در آرند پوست
به خوشنودی دوست، نغز و نکوست
نیم شادمان جز به پیوند تو
کیم؟ بنده ی آرزومند تو
به مهرت، زما و منی رسته ای
به خورشید چون ذره پیوسته ای
بکاوندم ار، پیکر خونفشان
بجز تو نیابند از من نشان
بگفت این و کرد آن شه تشنه کام
مرآن تیغ خونریز را در نیام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۹ - آمدن ضرعه بن شریک به کشتن امام
گرفتی همی از زمین، گرم خاک
فشاندی به زخم تن چاک چاک
به شکرانه پوزش بیاراستی
شکیب از خدای جهان خواستی
به ناگاه اهریمنی تیغ زن
سراپا به آهن پوشیده تن
پر از زشتی و خالی از خوی نیک
که بد نام او ضرعه بن شریک
بیامد دمان تا به بالین شاه
یکی نیزه بر کف چو ماری سیاه
که ای پور حیدر سمندت چه شد؟
همان بازوی زور مندت چه شد؟
چه آمد بدان تیغ مرد افکنت؟
همان تاختن از پس دشمنت
بدین نیزه گر دوزمت بر زمین
که گوید مرا از چه کردی چنین؟
شهش گفت: افسوس ای تیره رای
درآن دم که بر زین مرا بود جای
نیانگیختی باره بر جنگ من
که تا بهره یابی ز آهنگ من
کنون هم بدین ناتوانی و رنج
نپیچم سر از همچو تو کینه سنج
بود خسته چند ار بر شرزه شیر
نیارد گرازی بر او گشت، چیر
تو را بر چنین آرزو راه نیست
که شیر خدا، صید روباه نیست
بگفت این و برداشت سر از سپر
بزد تیغ تیزش به بند کمر
تن آهنین رخت از آن ضرب دست
دو نیمه بیفتاد برخاک پست
دگر باره بنهاد پهلو به خاک
بنالید از آن پیکر چاک چاک
به هر سو که غلطیدی آن بی نظیر
خلیدی به پیکرش پیکان تیر
بیامد ز هامون دمان باره اش
همی تا بر جسم صد پاره اش
فشاندی به زخم تن چاک چاک
به شکرانه پوزش بیاراستی
شکیب از خدای جهان خواستی
به ناگاه اهریمنی تیغ زن
سراپا به آهن پوشیده تن
پر از زشتی و خالی از خوی نیک
که بد نام او ضرعه بن شریک
بیامد دمان تا به بالین شاه
یکی نیزه بر کف چو ماری سیاه
که ای پور حیدر سمندت چه شد؟
همان بازوی زور مندت چه شد؟
چه آمد بدان تیغ مرد افکنت؟
همان تاختن از پس دشمنت
بدین نیزه گر دوزمت بر زمین
که گوید مرا از چه کردی چنین؟
شهش گفت: افسوس ای تیره رای
درآن دم که بر زین مرا بود جای
نیانگیختی باره بر جنگ من
که تا بهره یابی ز آهنگ من
کنون هم بدین ناتوانی و رنج
نپیچم سر از همچو تو کینه سنج
بود خسته چند ار بر شرزه شیر
نیارد گرازی بر او گشت، چیر
تو را بر چنین آرزو راه نیست
که شیر خدا، صید روباه نیست
بگفت این و برداشت سر از سپر
بزد تیغ تیزش به بند کمر
تن آهنین رخت از آن ضرب دست
دو نیمه بیفتاد برخاک پست
دگر باره بنهاد پهلو به خاک
بنالید از آن پیکر چاک چاک
به هر سو که غلطیدی آن بی نظیر
خلیدی به پیکرش پیکان تیر
بیامد ز هامون دمان باره اش
همی تا بر جسم صد پاره اش
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۲ - رفتن عبدالله بن مطیع به نهروان و نامه نوشتش به مصعب زبیر
بیامد ز کوفه سوی نهروان
بر مصعب شوم تاری روان
یکی نامه بنوشت و دادش خبر
زکردار و گفتار فرخ گهر
بیاراست مصعب هم اندر زمان
سپاهی به کردار سیل دمان
علم برگشاد و بنه بر نشاند
زبصره سوی کوفه لشگر براند
از این سو به مختار سالار باز
بگفتند از کار آن کینه ساز
چو آگاه شد نام گستر امیر
زکار زبیری نژاد شریر
براهیم را گت زایدر بتاز
مهل تا کند بدمنش ترکتاز
زلشگر بدادش هزاری سه پنج
اباکوس و باطبل و شپور و سنج
بیاورد پرورده ی بوتراب
سپه را سوی نهروان با شتاب
وزانسوی عبداله کینه خواه
دمان با ده و دو هزار از سپاه
سوی کوفه می تاخت از نهروان
به پیکار مختار روشن روان
ازین سوی و آن سوی آن دو سپاه
به هم باز خوردند ناگه به راه
براهیم چون گرد ایشان بدید
سوی لشگر خود خروشی کشید
که ای شرزه شیران دشت یلی
ستاننده ی خون آل علی (ع)
به دشمن یکی حمله آرید سخت
وزان حمله، فیروز سازید بخت
دراین رزمتان گرشود پای، سست
نگردد دگر آن شکسته درست
بگفت این و برکند توسن زجای
جهان خیره زان مرد رزم آزمای
سواران پس و پشت آن نامجوی
نهادند بر لشگر کینه روی
بغرید کوس و برآمد غریو
هراسان از آن رزمگه جان دیو
زمین لرزه زان سخت چالش گرفت
ز مرگ یلان، نای نالش گرفت
زتیغ براهیم در موج خون
همی مرد و مرکب شدی سرنگون
زبس کشته افتاد بر روی هم
شد از بار آن پشت ماهی دژم
براهیم فرخ در آن رزمگاه
همی جست سوی علمدار راه
به ناگه بر او تاخت تیغش به مشت
بد اختر چو دیدش بدو کرد پشت
بزد تیغ و کرد از میانش دو نیم
دل لشگر از زخم او شد به بیم
به بنیادشان اندر آمد شکست
کشیدند از کار پیکار، دست
گسسته عنان و شکسته درفش
فتاده زسر خود و از پای، کفش
بپیچید بردست یال هیون
روان از دل و دیده سیلاب خون
سوی نهروان برگرفتند راه
نکردند از بیم، واپس نگاه
سپاه براهیم تا نهروان
از ایشان بکشتند پیرو جوان
چو بسیار کشتند باز آمدند
سوی رزمگه سرفراز آمدند
به یغما ببردند هرچ از سپاه
به جا مانده بود اندر آن رزمگاه
درآن جایگاه خیمه افراشتند
طلایه به هر سوی بگماشتند
شب تیره چون خیمه بالا کشید
نگهبان در آن دشت مردی بدید
بر مصعب شوم تاری روان
یکی نامه بنوشت و دادش خبر
زکردار و گفتار فرخ گهر
بیاراست مصعب هم اندر زمان
سپاهی به کردار سیل دمان
علم برگشاد و بنه بر نشاند
زبصره سوی کوفه لشگر براند
از این سو به مختار سالار باز
بگفتند از کار آن کینه ساز
چو آگاه شد نام گستر امیر
زکار زبیری نژاد شریر
براهیم را گت زایدر بتاز
مهل تا کند بدمنش ترکتاز
زلشگر بدادش هزاری سه پنج
اباکوس و باطبل و شپور و سنج
بیاورد پرورده ی بوتراب
سپه را سوی نهروان با شتاب
وزانسوی عبداله کینه خواه
دمان با ده و دو هزار از سپاه
سوی کوفه می تاخت از نهروان
به پیکار مختار روشن روان
ازین سوی و آن سوی آن دو سپاه
به هم باز خوردند ناگه به راه
براهیم چون گرد ایشان بدید
سوی لشگر خود خروشی کشید
که ای شرزه شیران دشت یلی
ستاننده ی خون آل علی (ع)
به دشمن یکی حمله آرید سخت
وزان حمله، فیروز سازید بخت
دراین رزمتان گرشود پای، سست
نگردد دگر آن شکسته درست
بگفت این و برکند توسن زجای
جهان خیره زان مرد رزم آزمای
سواران پس و پشت آن نامجوی
نهادند بر لشگر کینه روی
بغرید کوس و برآمد غریو
هراسان از آن رزمگه جان دیو
زمین لرزه زان سخت چالش گرفت
ز مرگ یلان، نای نالش گرفت
زتیغ براهیم در موج خون
همی مرد و مرکب شدی سرنگون
زبس کشته افتاد بر روی هم
شد از بار آن پشت ماهی دژم
براهیم فرخ در آن رزمگاه
همی جست سوی علمدار راه
به ناگه بر او تاخت تیغش به مشت
بد اختر چو دیدش بدو کرد پشت
بزد تیغ و کرد از میانش دو نیم
دل لشگر از زخم او شد به بیم
به بنیادشان اندر آمد شکست
کشیدند از کار پیکار، دست
گسسته عنان و شکسته درفش
فتاده زسر خود و از پای، کفش
بپیچید بردست یال هیون
روان از دل و دیده سیلاب خون
سوی نهروان برگرفتند راه
نکردند از بیم، واپس نگاه
سپاه براهیم تا نهروان
از ایشان بکشتند پیرو جوان
چو بسیار کشتند باز آمدند
سوی رزمگه سرفراز آمدند
به یغما ببردند هرچ از سپاه
به جا مانده بود اندر آن رزمگاه
درآن جایگاه خیمه افراشتند
طلایه به هر سوی بگماشتند
شب تیره چون خیمه بالا کشید
نگهبان در آن دشت مردی بدید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۷ - مصاف دیگر آن دو لشگر
سلیمان صفت بریکی تند باد
بیامد میان دوصف ایستاد
بن نیزه را زد به چشم زمین
سرش برگذشت از سپهر برین
نهانی بیفکند هر سو نگاه
بدان لشگر کشن و آن رزمگاه
تو گفتی که بهرام آمد فرود
زگردون به هامون، ابا تیغ و خرد
وزیدی به پر کلاهش چو باد
بد اندیش او کردی از مرگ، یاد
پس آنگاه بانگ یلی کرد راست
زمردان دشمن هماورد خواست
چو دیدند برق سنانش زدور
نیفکند مردی به رزمش ستور
گزین خادم خاندان چون ندید
که کس سوی میدان بیاید پدید
چو رستم برانگیخت از جای رخش
همی جست از سم اسبش درخش
بزد خویش با آن زدوده سنان
خروشان بدان لشگر بیکران
به یک حمله پنجاه تن نامدار
بکشت از سواران خنجر گزار
عنان گرد ناکرده دشمن هنوز
که شد دور از ایشان یل کینه توز
بیامد به میدان چو کوه ایستاد
بدان بی هنر مردم آواز داد
که گر هست در این سپه پر دلی
نبرد آزما پهلوان و یلی
بیاید ببیند بر و یال من
هم این کوه کوبنده کوپال من
چو آوای او میر لشگر شنفت
به پور مطیع از ره طعنه گفت
که تو خویشتن را به روز نبرد
فزون دانی آخر زیک پهنه مرد
دل مرد را نیست چندین درنگ
که دشمن بلافد به میدان جنگ
چو هستی یل و پردل و رزمخواه
به تو گرم دارند پشت، این سپاه
یکی مردی خویش ساز آشکار
به کار افکن آن نیزه ی جان شکار
برو با براهیم لختی بکوش
وزین خودنماییش بنما خموش
به عبداله آن جادویی درگرفت
زافسون او باد برسر گرفت
بیفکند ازکین به ابرو گره
بپوشید برتن دو رومی زره
بشد بر یکی اسب تازی سوار
به سوی هماورد شد برق وار
خروشید بر وی که امروز من
ز خون پیکرت را بپوشم کفن
پس از مرگ تو اندرین دشت کین
زیاران حیدر بشویم زمین
نمانم از ایشان تنی در جهان
که آرند نام علی (ع) بر زبان
بدو گفت نام آور دیو بند
که می جستمت من ز چرخ بلند
بیا کارزو داشتم من زدیر
که سازم زمین را ز خون توسیر
بدرد کنون تیغ من جوشنت
سپس سایم از سم باره، تنت
چوگفتند این پی توانی دویل
بهم تاختند از دو سو چون اجل
تو گفتی که پیلان خارا تن اند
به دندان و خرطوم از آهن اند
همی نیزه برترک هم کوفتند
همی مغزها را برآشوفتند
چو شد نیزه ها خرد و افکار مرد
براهیم از پهنه انگیخت، گرد
برآورد تیغی چوالماس ناب
بیفشرد پا برهلال رکاب
خروشید بر وی چو غرنده ببر
بزد برسر مرد با خود و کبر
هنوز او همی کرد فکر سپر
که کرد از کمرگاه تیغش گذر
همی رفت بر پشت باره دو نیم
سپه را ازان زخم دل پر زبیم
ز استاد او شیر جان آفرین
رسیدش زخلد برین آفرین
چو مصعب چنان تیغ و بازو بدید
شگفتی همی لب به دندان گزید
وزانسوی شاگرد شیر خدای
خروشید کای مردم زشت رای
اگر هست مردی یلی تیغ بند
که جوید زمن خون این خود پسند
بیاید که سازمش آنجا روان
که بگرفته بنگاه آن پهلوان
چه ترسیده بودند از تیغ او
نیامد کسی سوی وی رزمجو
چو این دید آن شیر مرد سره
خروشید و زد برصف میسره
سر پردلان پیش تیغ جوان
بدی همچو گو پیش چوگان دوان
تو گفتی همی برگ ریزد زشاخ
به دشمن بشد تنگ، دهر فراخ
چو مصعب چنان نیرو از وی بدید
سران سپه را بگفت آن پلید
که این مرد گویی زآتش بود
چمان چرمه اش باد سرکش بود
نریزید خونش به خاک ار کنون
بریزد شما را به یکباره خون
بتازید و با وی بکوشید گرم
بکوبید یالش به کوپال نرم
به یک ره دلیران شمشیر دار
نهادند رو سوی آن نامدار
سپهبد نیاورد بیم از سپاه
که او شعله بود و بداندیش، کاه
به پیکارشان تیغ و بازو فراشت
به یک حمله بر جای خود باز داشت
وزانسو سپاه براهیم راد
بجنبید از جای چون گردباد
دو دریای آتش درآمد به جوش
زمین گشت پر خون هوا پر خروش
زگرد سپاه و ز غوغا و کوس
جهان تنگ شد همچو چشم خروس
درخش سنان زیر گرد سپاه
دمیدی چو مریخ را برسپاه
دم تیغ ها بد چو باد خزان
سر جنگجویان چو برگ رزان
شد از سم توسن بر خاک چاک
بدانسان گشت که دیدی سمک را سماک
هوا چون همایی شد از پر تیر
زخون گشت سطح زمین آبگیر
برآمد بدینگونه چون چند لخت
بشد بر بد اندیش دین کار سخت
پر از خون جبین و پر از خاک دم
عنان را ندانسته از پار دم
به مردان اسلام کردند پشت
سپاه سپهدار خنجر به مشت
پس و پشتشان چند گه تاختند
جهان را از ایشان بپرداختند
هزاری چهار از سپاه شریر
نموند مختاریان دستگیر
دگرها زشمشیرشان خسته شد
در زندگی بر همه بسته شد
هم از بیم جان مصعب نابکار
سوی بصره بگرفت راه فرار
به همراه او چند پیکاره مرد
زبیم سپهدارشان روی زرد
چو پردخته شد آن زمان از سپاه
به لشگرش گفتا یل رزمخواه
که یزدان بداد از هنر کامتان
برآمد زنام آوران نامتان
کنون مال دشمن از آن شماست
به یغما برید آنچه زایشان به جاست
بیامد میان دوصف ایستاد
بن نیزه را زد به چشم زمین
سرش برگذشت از سپهر برین
نهانی بیفکند هر سو نگاه
بدان لشگر کشن و آن رزمگاه
تو گفتی که بهرام آمد فرود
زگردون به هامون، ابا تیغ و خرد
وزیدی به پر کلاهش چو باد
بد اندیش او کردی از مرگ، یاد
پس آنگاه بانگ یلی کرد راست
زمردان دشمن هماورد خواست
چو دیدند برق سنانش زدور
نیفکند مردی به رزمش ستور
گزین خادم خاندان چون ندید
که کس سوی میدان بیاید پدید
چو رستم برانگیخت از جای رخش
همی جست از سم اسبش درخش
بزد خویش با آن زدوده سنان
خروشان بدان لشگر بیکران
به یک حمله پنجاه تن نامدار
بکشت از سواران خنجر گزار
عنان گرد ناکرده دشمن هنوز
که شد دور از ایشان یل کینه توز
بیامد به میدان چو کوه ایستاد
بدان بی هنر مردم آواز داد
که گر هست در این سپه پر دلی
نبرد آزما پهلوان و یلی
بیاید ببیند بر و یال من
هم این کوه کوبنده کوپال من
چو آوای او میر لشگر شنفت
به پور مطیع از ره طعنه گفت
که تو خویشتن را به روز نبرد
فزون دانی آخر زیک پهنه مرد
دل مرد را نیست چندین درنگ
که دشمن بلافد به میدان جنگ
چو هستی یل و پردل و رزمخواه
به تو گرم دارند پشت، این سپاه
یکی مردی خویش ساز آشکار
به کار افکن آن نیزه ی جان شکار
برو با براهیم لختی بکوش
وزین خودنماییش بنما خموش
به عبداله آن جادویی درگرفت
زافسون او باد برسر گرفت
بیفکند ازکین به ابرو گره
بپوشید برتن دو رومی زره
بشد بر یکی اسب تازی سوار
به سوی هماورد شد برق وار
خروشید بر وی که امروز من
ز خون پیکرت را بپوشم کفن
پس از مرگ تو اندرین دشت کین
زیاران حیدر بشویم زمین
نمانم از ایشان تنی در جهان
که آرند نام علی (ع) بر زبان
بدو گفت نام آور دیو بند
که می جستمت من ز چرخ بلند
بیا کارزو داشتم من زدیر
که سازم زمین را ز خون توسیر
بدرد کنون تیغ من جوشنت
سپس سایم از سم باره، تنت
چوگفتند این پی توانی دویل
بهم تاختند از دو سو چون اجل
تو گفتی که پیلان خارا تن اند
به دندان و خرطوم از آهن اند
همی نیزه برترک هم کوفتند
همی مغزها را برآشوفتند
چو شد نیزه ها خرد و افکار مرد
براهیم از پهنه انگیخت، گرد
برآورد تیغی چوالماس ناب
بیفشرد پا برهلال رکاب
خروشید بر وی چو غرنده ببر
بزد برسر مرد با خود و کبر
هنوز او همی کرد فکر سپر
که کرد از کمرگاه تیغش گذر
همی رفت بر پشت باره دو نیم
سپه را ازان زخم دل پر زبیم
ز استاد او شیر جان آفرین
رسیدش زخلد برین آفرین
چو مصعب چنان تیغ و بازو بدید
شگفتی همی لب به دندان گزید
وزانسوی شاگرد شیر خدای
خروشید کای مردم زشت رای
اگر هست مردی یلی تیغ بند
که جوید زمن خون این خود پسند
بیاید که سازمش آنجا روان
که بگرفته بنگاه آن پهلوان
چه ترسیده بودند از تیغ او
نیامد کسی سوی وی رزمجو
چو این دید آن شیر مرد سره
خروشید و زد برصف میسره
سر پردلان پیش تیغ جوان
بدی همچو گو پیش چوگان دوان
تو گفتی همی برگ ریزد زشاخ
به دشمن بشد تنگ، دهر فراخ
چو مصعب چنان نیرو از وی بدید
سران سپه را بگفت آن پلید
که این مرد گویی زآتش بود
چمان چرمه اش باد سرکش بود
نریزید خونش به خاک ار کنون
بریزد شما را به یکباره خون
بتازید و با وی بکوشید گرم
بکوبید یالش به کوپال نرم
به یک ره دلیران شمشیر دار
نهادند رو سوی آن نامدار
سپهبد نیاورد بیم از سپاه
که او شعله بود و بداندیش، کاه
به پیکارشان تیغ و بازو فراشت
به یک حمله بر جای خود باز داشت
وزانسو سپاه براهیم راد
بجنبید از جای چون گردباد
دو دریای آتش درآمد به جوش
زمین گشت پر خون هوا پر خروش
زگرد سپاه و ز غوغا و کوس
جهان تنگ شد همچو چشم خروس
درخش سنان زیر گرد سپاه
دمیدی چو مریخ را برسپاه
دم تیغ ها بد چو باد خزان
سر جنگجویان چو برگ رزان
شد از سم توسن بر خاک چاک
بدانسان گشت که دیدی سمک را سماک
هوا چون همایی شد از پر تیر
زخون گشت سطح زمین آبگیر
برآمد بدینگونه چون چند لخت
بشد بر بد اندیش دین کار سخت
پر از خون جبین و پر از خاک دم
عنان را ندانسته از پار دم
به مردان اسلام کردند پشت
سپاه سپهدار خنجر به مشت
پس و پشتشان چند گه تاختند
جهان را از ایشان بپرداختند
هزاری چهار از سپاه شریر
نموند مختاریان دستگیر
دگرها زشمشیرشان خسته شد
در زندگی بر همه بسته شد
هم از بیم جان مصعب نابکار
سوی بصره بگرفت راه فرار
به همراه او چند پیکاره مرد
زبیم سپهدارشان روی زرد
چو پردخته شد آن زمان از سپاه
به لشگرش گفتا یل رزمخواه
که یزدان بداد از هنر کامتان
برآمد زنام آوران نامتان
کنون مال دشمن از آن شماست
به یغما برید آنچه زایشان به جاست
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۲ - تعاقب عامر از ابراهیم و کشته شدن آن لئیم
که آن بستگان بند بگسیختند
چو شب بود بس تیره بگریختند
شنیدند افغان او را سپاه
سوی خیمه ی او گرفتند راه
چو عامر از این کارآگاه شد
پر از اخگرش جان گمراه شد
بیامد دمان تا بر روزبان
بگفتش رها بادت از تن روان
رها ساختی آن بداندیش را
به شمشیر دادی سرخویش را
چه کردی که از بند آن اژدها
چنین رایگان کرد خود را رها
بگو راست، گر زندگی بایدت
وگرنه به خون، تن، ببالایدت
بدو گفت حاجب که ای کامیاب
تو دانی منم دشمن بوتراب
زیاران او هست بیزاری ام
بود راست گر این نیازاری ام
بدین میخ های چو شاخ درخت
ببستیمشان دست و هم پای سخت
که از سختی بند تا نیم شب
نبدشان ز فریاد، خاموش، لب
چنان آمدی بانگ ایشان به گوش
که پوشیدی از پاسبانان خروش
دمی گشت بیننده ام گرم خواب
چو بیدار گشتم چنین روی زرد
زخشم ارکنی از میانم دو نیم
من این کار را دانم از آن ندیم
به ایشان مگر داشت پنهان سری
که نگذاشت دوشت به افسونگری
بریزی از ایشان به شمشیر، خون
جهان را از این رنج آری برون
همی خواست تا شب نماید رها
به نیرنگشان از دم اژدها
بر او باد نفرین پروردگار
که با حیلت، او راست پیوسته کار
ندارد چو ما از تو این مرد بیم
که باشد شب و روز با تو ندیم
یکی نیک اندیشه را برگمار
ببین تا بود از که اینگونه کار
خدا کرد بربدمنش تیره، رای
سخن های وی دردلش کرد جای
به بر خواندش آن بخت وارون ندیم
نپرسیده کرد از میانش دو نیم
وزان پس به حاجت یکی برگماشت
سبک خود علم سوی هامون فراشت
گروها گروه از پی وی سپاه
پی آن دو تن برگرفتند راه
درآن تیره شب اندران پهندشت
سواران پراکنده شد هفت و هشت
پژوهشکنان ای یل ارجمند
غریوان سپاه و خروشان سمند
زگرد سواران هوا کله بست
زنعل تکاور همی برق جست
توگفتی برست از بن هر گیاه
یکی مرد با نیزه ی کینه خواه
وزان سوی سالار با پای خویش
ره کوفه را داشت پویان به پیش
چو خورشید سر بر زد از تیغ کوه
بدیدش سپهدارگرد گروه
بگفتا: بدان یار کامد سپاه
پس و پشت بنگر به گرد سیاه
شو آماده از بهر ناورد کین
چو شیرافکنان برشکن آستین
بدو گفت مرد ای یل نامدار
زمن چشم ناورد مردان مدار
من این کار دشوار آسان کنم
به بیغوله ای خویش پنهان کنم
تو را می سپارم به یزدان فرد
که هم بخت یاری و هم شیر مرد
بگفت این و بدرود مهتر نمود
به بیراهه ای شد روان همچو دود
سپهبد بدان ره که بودش شتافت
رخ از بیم سوی دگر بر نتافت
پیاده همی رفت زان سان دلیر
پیاده که پوید سوی غاب شیر
نه بیمش زتنهایی خویش بود
نه از های و هوی بداندیش بود
به ناگاه آن شیر پرکین و خشم
درختی کهن شاخش آمد به چشم
به خود گفت آن به که براین درخت
برآیم بیاسایم آنجا دو لخت
چو آسوده گشتم برآیم به راه
که بی اسب نتوان شدن رزمخواه
به نزد درخت آمد آن ارجمند
به شاخش بیفکند پیچان کمند
در انبوه آن شاخ ها شد نهان
تو گفتی که شیری است در نیستان
وزان سوی چون دیو جسته زبند
همی تاخت عامر به هر سو سمند
زبس تاخت از تابش آفتاب
چو دوزخ تنش گشت پر التهاب
چو از دور آن سایه گستر بدید
بزد اسب و خود را بدان سو کشید
گمانش که نزد درخت است آب
ندانست کانجاست مرگش به خواب
چو آید قضا می شود مرد کور
به پای خود ایدون رود سوی گور
چو روباه را روز آید به شام
دود تا بر شیر سوی کنام
چو آمد ندید اندر آنجای آب
برفت از عطش ازتنش توش و تاب
فرود آمد و اسب را بر درخت
ببست و درآن سایه افکند رخت
کمر برگشود و زخفتان گره
فکند از بر سینه یکسو زره
به دامان همی باد برخود وزید
زگرما چو اژدر همی بردمید
زمان تا زمان سود پهلو به خاک
سروریش پرخاک گشتی رخ بد نهاد
رسیدی به وی چون تف جانگزای
به شیر خدا گفتی او ناسزای
چو بشنید از او سخن های زشت
دلاور از سر، بردباری بهشت
چو باز شکاری زشاخ درخت
به پرواز آمد سوی تیره بخت
بیامد به پیش اندرش ایستاد
چو چشم بداندیش بر وی افتاد
سراسیمه برجست و گفتا: که ای؟
در این شاخ چون مرغ بهر چه ای؟
بگفتا: که هستم براهیم یل
تو را از آسمان می رسم چون اجل
همانم که دوش از جهان آفرین
تو را خواستم کشته از تیغ کین
تو پاسخ بدادی به بیغاره ام
ببستی در آن بند بیچاره ام
ندانستی این را که با کردگار
منش ناید و خود پسندی به کار
هم ایدون به خود زار لختی بموی
زشمشیر من بسته جان آفرین
فرستمت ایدون به دیگر سرای
که دانی کدام است شیر خدای
بگفت این و برسینه ی او نشست
بپیچید موی پلیدش به دست
به خنجر سرش را زتن دور کرد
بر او اشکم کرکسان، گور کرد
زهی دست پرورده ی بو تراب
که بودش دل شیر و چنگ عقاب
کسی را که یزدان بخواهد بلند
زبند و زدارش نیاید گزند
وزان پس به یکران او شد سوار
سرش را به فتراک بر بست زار
بزد اسب و زی کوفه آمد چو باد
وزان سوی مختار فرخ نژاد
چو برزد سر از کوه رخشنده شید
براهیم یل را به لشگر ندید
پژوهش چو بنمود و بازش نیافت
بدانست کو سوی دشمن شتافت
چو شب بود بس تیره بگریختند
شنیدند افغان او را سپاه
سوی خیمه ی او گرفتند راه
چو عامر از این کارآگاه شد
پر از اخگرش جان گمراه شد
بیامد دمان تا بر روزبان
بگفتش رها بادت از تن روان
رها ساختی آن بداندیش را
به شمشیر دادی سرخویش را
چه کردی که از بند آن اژدها
چنین رایگان کرد خود را رها
بگو راست، گر زندگی بایدت
وگرنه به خون، تن، ببالایدت
بدو گفت حاجب که ای کامیاب
تو دانی منم دشمن بوتراب
زیاران او هست بیزاری ام
بود راست گر این نیازاری ام
بدین میخ های چو شاخ درخت
ببستیمشان دست و هم پای سخت
که از سختی بند تا نیم شب
نبدشان ز فریاد، خاموش، لب
چنان آمدی بانگ ایشان به گوش
که پوشیدی از پاسبانان خروش
دمی گشت بیننده ام گرم خواب
چو بیدار گشتم چنین روی زرد
زخشم ارکنی از میانم دو نیم
من این کار را دانم از آن ندیم
به ایشان مگر داشت پنهان سری
که نگذاشت دوشت به افسونگری
بریزی از ایشان به شمشیر، خون
جهان را از این رنج آری برون
همی خواست تا شب نماید رها
به نیرنگشان از دم اژدها
بر او باد نفرین پروردگار
که با حیلت، او راست پیوسته کار
ندارد چو ما از تو این مرد بیم
که باشد شب و روز با تو ندیم
یکی نیک اندیشه را برگمار
ببین تا بود از که اینگونه کار
خدا کرد بربدمنش تیره، رای
سخن های وی دردلش کرد جای
به بر خواندش آن بخت وارون ندیم
نپرسیده کرد از میانش دو نیم
وزان پس به حاجت یکی برگماشت
سبک خود علم سوی هامون فراشت
گروها گروه از پی وی سپاه
پی آن دو تن برگرفتند راه
درآن تیره شب اندران پهندشت
سواران پراکنده شد هفت و هشت
پژوهشکنان ای یل ارجمند
غریوان سپاه و خروشان سمند
زگرد سواران هوا کله بست
زنعل تکاور همی برق جست
توگفتی برست از بن هر گیاه
یکی مرد با نیزه ی کینه خواه
وزان سوی سالار با پای خویش
ره کوفه را داشت پویان به پیش
چو خورشید سر بر زد از تیغ کوه
بدیدش سپهدارگرد گروه
بگفتا: بدان یار کامد سپاه
پس و پشت بنگر به گرد سیاه
شو آماده از بهر ناورد کین
چو شیرافکنان برشکن آستین
بدو گفت مرد ای یل نامدار
زمن چشم ناورد مردان مدار
من این کار دشوار آسان کنم
به بیغوله ای خویش پنهان کنم
تو را می سپارم به یزدان فرد
که هم بخت یاری و هم شیر مرد
بگفت این و بدرود مهتر نمود
به بیراهه ای شد روان همچو دود
سپهبد بدان ره که بودش شتافت
رخ از بیم سوی دگر بر نتافت
پیاده همی رفت زان سان دلیر
پیاده که پوید سوی غاب شیر
نه بیمش زتنهایی خویش بود
نه از های و هوی بداندیش بود
به ناگاه آن شیر پرکین و خشم
درختی کهن شاخش آمد به چشم
به خود گفت آن به که براین درخت
برآیم بیاسایم آنجا دو لخت
چو آسوده گشتم برآیم به راه
که بی اسب نتوان شدن رزمخواه
به نزد درخت آمد آن ارجمند
به شاخش بیفکند پیچان کمند
در انبوه آن شاخ ها شد نهان
تو گفتی که شیری است در نیستان
وزان سوی چون دیو جسته زبند
همی تاخت عامر به هر سو سمند
زبس تاخت از تابش آفتاب
چو دوزخ تنش گشت پر التهاب
چو از دور آن سایه گستر بدید
بزد اسب و خود را بدان سو کشید
گمانش که نزد درخت است آب
ندانست کانجاست مرگش به خواب
چو آید قضا می شود مرد کور
به پای خود ایدون رود سوی گور
چو روباه را روز آید به شام
دود تا بر شیر سوی کنام
چو آمد ندید اندر آنجای آب
برفت از عطش ازتنش توش و تاب
فرود آمد و اسب را بر درخت
ببست و درآن سایه افکند رخت
کمر برگشود و زخفتان گره
فکند از بر سینه یکسو زره
به دامان همی باد برخود وزید
زگرما چو اژدر همی بردمید
زمان تا زمان سود پهلو به خاک
سروریش پرخاک گشتی رخ بد نهاد
رسیدی به وی چون تف جانگزای
به شیر خدا گفتی او ناسزای
چو بشنید از او سخن های زشت
دلاور از سر، بردباری بهشت
چو باز شکاری زشاخ درخت
به پرواز آمد سوی تیره بخت
بیامد به پیش اندرش ایستاد
چو چشم بداندیش بر وی افتاد
سراسیمه برجست و گفتا: که ای؟
در این شاخ چون مرغ بهر چه ای؟
بگفتا: که هستم براهیم یل
تو را از آسمان می رسم چون اجل
همانم که دوش از جهان آفرین
تو را خواستم کشته از تیغ کین
تو پاسخ بدادی به بیغاره ام
ببستی در آن بند بیچاره ام
ندانستی این را که با کردگار
منش ناید و خود پسندی به کار
هم ایدون به خود زار لختی بموی
زشمشیر من بسته جان آفرین
فرستمت ایدون به دیگر سرای
که دانی کدام است شیر خدای
بگفت این و برسینه ی او نشست
بپیچید موی پلیدش به دست
به خنجر سرش را زتن دور کرد
بر او اشکم کرکسان، گور کرد
زهی دست پرورده ی بو تراب
که بودش دل شیر و چنگ عقاب
کسی را که یزدان بخواهد بلند
زبند و زدارش نیاید گزند
وزان پس به یکران او شد سوار
سرش را به فتراک بر بست زار
بزد اسب و زی کوفه آمد چو باد
وزان سوی مختار فرخ نژاد
چو برزد سر از کوه رخشنده شید
براهیم یل را به لشگر ندید
پژوهش چو بنمود و بازش نیافت
بدانست کو سوی دشمن شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۵ - قتل داوود شامی به دست اخوص
وزین سوگران کرد اخوص رکاب
سوی کوه آتش بیامد چوآب
بزد برکمر بند داوود جنگ
بدانسان که بر گور، غژمان پلنگ
جدا کردش از پشت زین هیون
بیفکند برخاک، پست و زبون
بیاوردش آنگونه در یز کش
به نزدیک اسپهبد شیر فش
چنانش بیفکند در پهندشت
که ستخوانش چون تو تیانرم گشت
سپهبد بر او آفرین کرد سخت
که احسنت، ای گرد پیروز بخت
وزان پس به میدان حصین نمیر
بیامد که دروی نبد هیچ خیر
سوی کوه آتش بیامد چوآب
بزد برکمر بند داوود جنگ
بدانسان که بر گور، غژمان پلنگ
جدا کردش از پشت زین هیون
بیفکند برخاک، پست و زبون
بیاوردش آنگونه در یز کش
به نزدیک اسپهبد شیر فش
چنانش بیفکند در پهندشت
که ستخوانش چون تو تیانرم گشت
سپهبد بر او آفرین کرد سخت
که احسنت، ای گرد پیروز بخت
وزان پس به میدان حصین نمیر
بیامد که دروی نبد هیچ خیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۷ - بیرون آمدن مختار با یاران
بگفتند یاران که ای نامدار
همانی که گفتی تو درکارزار
نه ما هم پرستدگان توایم
به جان و دل از بنده گان توایم
بود بنده ی یکدل ممتحن
به هر کار چون خواجه ی خویشتن
تو را جمله فرمانبر و پیرویم
به هر سو روی تو بدان سو رویم
کنی هر چه تو ما همه آن کنیم
به جای باختن با تو پیمان کنیم
چه داری زما ای سپهبد دریغ
پی خلد سر باختن زیر تیغ
تو بفرست ما را به سوی بهشت
به بزم شهیدان مینو سرشت
سپهبد بسی کردشان آفرین
ببوسید رخسار و موی و جبین
چو بر زد بر این تختگاه سپهر
درفش زراندو، درخشنده مهر
برون آمد از دژ دمان مرد جنگ
سمندی به زیر و درفشی به چنگ
پس و پشت او یاران یکدله
چو شیران بگسیخته سلسله
همه تن نهان کرده در آهنا
پی یاری میر شیر اوژنا
بفرمود سالار رزم آزمای
که دم دردمیدند مردان به نای
از آنسوی چون مصعب تیره هوش
غو نای مختارش آمد به گوش
بفرمود تا کوس بنواختند
سمند از پی رزم در تاختند
سپاه دو مهتر به هم برزدند
دلیران به هم تیر و خنجر زدند
به جنبش درآمد علم رنگ رنگ
زمین شد کنان هژبر و پلنگ
تو گفتی که تیر از سپهر برین
ببارید و جوشید خون از زمین
زخنجر جهان کان الماس شد
زره برتن مرد، کرباس شد
بخوشید در چشمه ی چرخ نم
بجوشید از پهنه ی خاک یم
نم آن زگرد سپاه گران
یم این زخون نبرد آوران
تو گفتی که پوشید گیتی زره
کمان بلا کرد گردون به زه
شد از زخم شمشیر و گرزگران
ز جان کاروان ها به گردون روان
دلیران مختار در رزمگاه
ببستند بر لشگر خصم راه
ز مردی نهشتند چیزی به جای
بکشتند بس مرد رزم آزمای
نه پروا زتیر و نه از تیغ بیم
همی تن فکندند برهم دو نیم
به فرجام پیکار جان باختند
لوای شهادت بیفراختند
به یاران شاه سر از تن جدا
بپیوستشان جان به مینو خدا
چو میر سرافراز تنها بماند
به لب نام یزدان یکتا براند
همانی که گفتی تو درکارزار
نه ما هم پرستدگان توایم
به جان و دل از بنده گان توایم
بود بنده ی یکدل ممتحن
به هر کار چون خواجه ی خویشتن
تو را جمله فرمانبر و پیرویم
به هر سو روی تو بدان سو رویم
کنی هر چه تو ما همه آن کنیم
به جای باختن با تو پیمان کنیم
چه داری زما ای سپهبد دریغ
پی خلد سر باختن زیر تیغ
تو بفرست ما را به سوی بهشت
به بزم شهیدان مینو سرشت
سپهبد بسی کردشان آفرین
ببوسید رخسار و موی و جبین
چو بر زد بر این تختگاه سپهر
درفش زراندو، درخشنده مهر
برون آمد از دژ دمان مرد جنگ
سمندی به زیر و درفشی به چنگ
پس و پشت او یاران یکدله
چو شیران بگسیخته سلسله
همه تن نهان کرده در آهنا
پی یاری میر شیر اوژنا
بفرمود سالار رزم آزمای
که دم دردمیدند مردان به نای
از آنسوی چون مصعب تیره هوش
غو نای مختارش آمد به گوش
بفرمود تا کوس بنواختند
سمند از پی رزم در تاختند
سپاه دو مهتر به هم برزدند
دلیران به هم تیر و خنجر زدند
به جنبش درآمد علم رنگ رنگ
زمین شد کنان هژبر و پلنگ
تو گفتی که تیر از سپهر برین
ببارید و جوشید خون از زمین
زخنجر جهان کان الماس شد
زره برتن مرد، کرباس شد
بخوشید در چشمه ی چرخ نم
بجوشید از پهنه ی خاک یم
نم آن زگرد سپاه گران
یم این زخون نبرد آوران
تو گفتی که پوشید گیتی زره
کمان بلا کرد گردون به زه
شد از زخم شمشیر و گرزگران
ز جان کاروان ها به گردون روان
دلیران مختار در رزمگاه
ببستند بر لشگر خصم راه
ز مردی نهشتند چیزی به جای
بکشتند بس مرد رزم آزمای
نه پروا زتیر و نه از تیغ بیم
همی تن فکندند برهم دو نیم
به فرجام پیکار جان باختند
لوای شهادت بیفراختند
به یاران شاه سر از تن جدا
بپیوستشان جان به مینو خدا
چو میر سرافراز تنها بماند
به لب نام یزدان یکتا براند
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۴
چنین تا رسید از خراسان خبر
به درگاه آن عادل دادگر
که شیبانی اوزبک کفر کیش
برون می نهد پای از حد خویش
در آن ملک از غارت آن بلا
نمانده است غیر از خرابی بجا
ز سم ستور غم روزگار
نشسته است بر روی شادی غبار
ز تاراج ترکان به بیچارگان
شده تنگ چون چشم ترکان جهان
ز خونریزی اوزبکان دغا
شده مشهد طوس چون کربلا
چو معروض درگاه شد این خبر
درآمد ز جا خسرو دادگر
چو مظلومی عاجزان کرد گوش
درآمد چو دریای رحمت بجوش
بدل عزم کین خواستن ساز کرد
غضب را بخونخواهی آواز کرد
در این وقت از آن بدرگ روسیاه
یکی نامه آمد بدرگاه شاه
پراز لاف، مکتوب آن بدنهاد
تو گویی که نایی است آن پر زباد
ز حرف ملایم تهی آنچنان
که از مغز خالی بود استخوان
درآن نامه آن ناخردمند دون
نهاده چنین از ادب پا برون
که: داریم با جمله خیل و حشم
در این روزها عزم طوف حرم
بدین لشکر و حشمت بیشمار
ز ایران زمین است ما را گذار
شه از راه باید گریزان شود
مبادا که پامال ترکان شود
چو آن نامه معروض درگاه شد
همه دامن آتش شاه شد
چنان پر شد از زهر قهرش جهان
که شد زندگی تلخ بر دشمنان
بفرمود تا جمع گردد سپاه
پی کینه جویی از آن روسیاه
بفرمان آن خسرو رزم جوی
دلیران ز هر سو نهادند روی
به ایران چنان کرد لشکر هجوم
که شد زنگبار، از سیاهیش روم
چنان لشکر آراست آن شاه دین
که خاقان شد از حیرتش نقش چین
ز بس همچو دریا سپه جوش کرد
گهر را صدف پنبه گوش کرد
خروش آنچنان شد ز اندازه بیش
کز آن بحر نشنیدی آواز خویش
به درگاه آن عادل دادگر
که شیبانی اوزبک کفر کیش
برون می نهد پای از حد خویش
در آن ملک از غارت آن بلا
نمانده است غیر از خرابی بجا
ز سم ستور غم روزگار
نشسته است بر روی شادی غبار
ز تاراج ترکان به بیچارگان
شده تنگ چون چشم ترکان جهان
ز خونریزی اوزبکان دغا
شده مشهد طوس چون کربلا
چو معروض درگاه شد این خبر
درآمد ز جا خسرو دادگر
چو مظلومی عاجزان کرد گوش
درآمد چو دریای رحمت بجوش
بدل عزم کین خواستن ساز کرد
غضب را بخونخواهی آواز کرد
در این وقت از آن بدرگ روسیاه
یکی نامه آمد بدرگاه شاه
پراز لاف، مکتوب آن بدنهاد
تو گویی که نایی است آن پر زباد
ز حرف ملایم تهی آنچنان
که از مغز خالی بود استخوان
درآن نامه آن ناخردمند دون
نهاده چنین از ادب پا برون
که: داریم با جمله خیل و حشم
در این روزها عزم طوف حرم
بدین لشکر و حشمت بیشمار
ز ایران زمین است ما را گذار
شه از راه باید گریزان شود
مبادا که پامال ترکان شود
چو آن نامه معروض درگاه شد
همه دامن آتش شاه شد
چنان پر شد از زهر قهرش جهان
که شد زندگی تلخ بر دشمنان
بفرمود تا جمع گردد سپاه
پی کینه جویی از آن روسیاه
بفرمان آن خسرو رزم جوی
دلیران ز هر سو نهادند روی
به ایران چنان کرد لشکر هجوم
که شد زنگبار، از سیاهیش روم
چنان لشکر آراست آن شاه دین
که خاقان شد از حیرتش نقش چین
ز بس همچو دریا سپه جوش کرد
گهر را صدف پنبه گوش کرد
خروش آنچنان شد ز اندازه بیش
کز آن بحر نشنیدی آواز خویش