عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵
دشنام تو سر به سر شنیدم
امکان مقاومت ندیدم
با مثل تو کرده به مدارا
تا وقت بود جواب ما را
آن روز که از عمل بیفتی
با گوش تو آید آنچه گفتی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶
دانی چه بود کمال انسان
با دشمن و دوست لطف و احسان
غمخواری دوستان خدا را
دلداری دشمنان مدارا
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
سگ بر آن آدمی شرف دارد
کو دل دوستان بیازارد
این سخن را حقیقتی باید
تا معانی به دل فرود آید
آدمی با تو دست در مطعوم
سگ ز بیرون آستان محروم
حیف باشد که سگ وفا دارد
و آدمی دشمنی روا دارد
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹
سخن زید نشنوی بر عمرو
تا ندانی نخست باطن امر
گر خلافی میان ایشانست
بی‌خلاف این سخن پریشانست
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
همه فرزند آدمند بشر
میل بعضی به خیر و بعضی شر
این یکی مور ازو نیازارد
وان دگر سگ برو شرف دارد
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲
اگر هوشمندی مکن جمع مال
که جمعیتت را کند پایمال
مرا پیش ازین کیسه پر سیم بود
شب و روزم از کیسه پر بیم بود
بیفکندم و روی برتافتم
وزان پاسبانی فرج یافتم
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳
این دغل دوستان که می‌بینی
مگسانند دور شیرینی
تا حطامی که هست می‌نوشند
همچو زنبور بر تو می‌جوشند
باز وقتی که ده خراب شود
کیسه چون کاسهٔ رباب شود
ترک صحبت کنند و دلداری
معرفت خود نبود پنداری
بار دیگر که بخت باز آید
کامرانی ز در فراز آید
دوغبایی بپز که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست
راست خواهی سگان بازارند
کاستخوان از تو دوستر دارند
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴
هر که را باشد از تو بیم گزند
صورت امن ازو خیال مبند
کژدمان خلق را که نیش زنند
اغلب از بیم جان خویش زنند
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵
هر که بی‌مشورت کند تدبیر
غالبش بر غرض نیاید تیر
بیخ بی‌مشورت که بنشانی
بر نیارد به جز پشیمانی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶
ای پسندیده حیف بر درویش
از برای قبول و منصب خویش
تا دل پادشه به دست آری
حیف باشد که حق بیازاری
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷
برگزیدندت ای گل خرم
از گلستان اصطفی آدم
حلقه‌ای از عبادی اندر گوش
خلعتی از یحبهم بر دوش
دامن این قباه بالایی
تا به خاشاک در نیالایی
ای پریروی احسن‌التقویم
حذر از اتباع دیو رجیم
کادمی کو نه در مقام خودست
اسفل‌السافلین دیو و ددست
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸
قیمت عمر اگر بداند مرد
بس بگرید بر آنچه ضایع کرد
طفل را سیبکی دهند به نقش
بستانند ازو نگین بدخش
جوهری را که این بصیرت هست
ندهد بی‌بهای خویش از دست
پند سعدی به دل شنو نه به گوش
مزد خواهی به کار کردن کوش
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
خری از روستائیی بگریخت
جل بیفکند و پاردم بگسیخت
در بیابان چو گور خر می‌تاخت
بانگ می‌کرد و جفته می‌انداخت
که به جان آمده ز محنت و بند
داغ و بیطار و بار و پشماگند
شادمانا و خرما که منم
که ازین پس به کام خویشتنم
روستایی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست
پس بخواهی به وقت جو گفتن
که خری بد ز پایگه رفتن
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار
همچنین مرد جاهل سرمست
روز درماندگی بخاید دست
ندهند آنچه قیمتش ندهی
نشود کاسهٔ پر ز دیگ تهی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰
حرص فرزند آدم نادان
مثل مورچست در میدان
این یکی مرده زیر پای دواب
آن یکی دانه می‌برد به شتاب
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲
سپاس و شکر بی‌پایان خدا را
برین نعمت که نعمت نیست ما را
بسا مالا که بر مردم وبالست
مزید ظلم و تأکید ضلالست
مفاصل مرتخی و دست عاطل
به از سرپنجگی و زور باطل
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳
حدیث پادشاهان عجم را
حکایت نامهٔ ضحاک و جم را
بخواند هوشمند نیکفرجام
نشاید کرد ضایع خیره ایام
مگر کز خوی نیکان پند گیرند
وز انجام بدان عبرت پذیرند
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴
حرامش باد بدعهد بداندیش
شکم پرکردن از پهلوی درویش
شکم پر زهرمارش بود و کژدم
که راحت خواهد اندر رنج مردم
روا دارد کسی با ناتوان زور؟
کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟
اگر عنقا ز بی‌برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵
سلطان باید که خیر درویش
خواهد، نه مراد خاطر خویش
تا او به مراد خود شتابد
درویش مراد خود بیابد
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶
آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد
هر کسی را هر چه لایق بود داد
گر توانا بینی ار کوتاه دست
هر که را بینی چنان باید که هست
این که مسکینست اگر قادر شود
بس خیانتها کزو صادر شود
گربهٔ محروم اگر پر داشتی
تخم گنجشک از زمین برداشتی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷
دوام دولت اندر حق شناسیست
زوال نعمت اندر ناسپاسی است
اگر فضل خدا بر خود بدانی
بماند بر تو نعمت جاودانی
چه ماند از لطف و احسان و نکویی؟
حرامت باد اگر شکرش نگویی