عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۸ - از لالابک تقاضایی کند
ای جهان را دفین به دست تو در
چون معادن هزار سرمایه
دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه
گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه
جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه
ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه
آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه
چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه
چون معادن هزار سرمایه
دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه
گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه
جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه
ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه
آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه
چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۰ - در طلب حضور دوستی گوید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۶ - ستایش سرای مجدالدین ابوالحسن عمرانی
این همایون در فرخندهسرای
تا ابد باد در اقبال به پای
چوبش ایمن شده از فرسودن
زیر این گنبد گیتیفرسای
اندرو خاصیت مغناطیس
کاهن از طبع درو گیرد جای
نتوانند ز رفعت پیمود
آستانش انجم گیتیپیمای
لفظ و معنی صریرش همه این
مرحبا خواجه درآ خواجه درآی
مجد دین بوالحسن عمرانی
که زاحسانش سرشته است خدای
آسمانی نه به تدبیر به قدر
آفتابی نه به تحویل به رای
کان چو قدرت نبود روزافزون
وین چو رایت نبود نورافزای
ای تصاویر سخا را قلمت
گشته ز انگشت کرم چهرهگشای
دشمنانت همه انگشتگزای
دوستانت همه انگشتنمای
دست تو گلبن باغ کرمست
بلبل کلک برو وحیسرای
تا فلک در پی تحصیل کمال
دایم از شوق بود ناپروای
کار از روی بزرگی و شرف
کارفرمای فلک را فرمای
طبل بدخواه تو در زیر گلیم
وز غم حادثه نالنده چو نای
تا ابد باد در اقبال به پای
چوبش ایمن شده از فرسودن
زیر این گنبد گیتیفرسای
اندرو خاصیت مغناطیس
کاهن از طبع درو گیرد جای
نتوانند ز رفعت پیمود
آستانش انجم گیتیپیمای
لفظ و معنی صریرش همه این
مرحبا خواجه درآ خواجه درآی
مجد دین بوالحسن عمرانی
که زاحسانش سرشته است خدای
آسمانی نه به تدبیر به قدر
آفتابی نه به تحویل به رای
کان چو قدرت نبود روزافزون
وین چو رایت نبود نورافزای
ای تصاویر سخا را قلمت
گشته ز انگشت کرم چهرهگشای
دشمنانت همه انگشتگزای
دوستانت همه انگشتنمای
دست تو گلبن باغ کرمست
بلبل کلک برو وحیسرای
تا فلک در پی تحصیل کمال
دایم از شوق بود ناپروای
کار از روی بزرگی و شرف
کارفرمای فلک را فرمای
طبل بدخواه تو در زیر گلیم
وز غم حادثه نالنده چو نای
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۹
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۱ - در قناعت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۶ - در هجو قاضی ناصح
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۱ - در نصیحت و موعظه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۲
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۴ - فیالموعظة
چهار چیزست آیین مردم هنری
که مردم هنری زین چهار نیست بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیکنامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دل دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرو نگری
سه دیگر آنکه زبان را به گاه گفتن زشت
نگاه داری تا وقت عذر غم نخوری
چهارم آنکه کسی کو به جای تو بد کرد
چو عذر خواهد نام گناه او نبری
که مردم هنری زین چهار نیست بری
یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیکنامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنکه دل دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرو نگری
سه دیگر آنکه زبان را به گاه گفتن زشت
نگاه داری تا وقت عذر غم نخوری
چهارم آنکه کسی کو به جای تو بد کرد
چو عذر خواهد نام گناه او نبری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۵ - در مدیح
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۹ - در مذمت کسی گفته
ز جنس مردمان مشمار خود را
گرت یزدان زری دادست و زوری
هنر باید چه روباهی چه شیری
خرد باید چه قارونی چه عوری
ز خشم غالب و از حرص با برگ
همین دارند هر ماری و موری
ز اسب و تخت تو رشکم نیاید
نه من همچون توام کری و کوری
چه رشک آید از آن چیزم که گردون
اگر پیش آردت تلخی و شوری
از این داغی بماند یا دریغی
وزان دودی برآید از تنوری
چو بر تختی جمادی بر جمادی
چو بر اسبی ستوری بر ستوری
گرت یزدان زری دادست و زوری
هنر باید چه روباهی چه شیری
خرد باید چه قارونی چه عوری
ز خشم غالب و از حرص با برگ
همین دارند هر ماری و موری
ز اسب و تخت تو رشکم نیاید
نه من همچون توام کری و کوری
چه رشک آید از آن چیزم که گردون
اگر پیش آردت تلخی و شوری
از این داغی بماند یا دریغی
وزان دودی برآید از تنوری
چو بر تختی جمادی بر جمادی
چو بر اسبی ستوری بر ستوری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۰ - حسب حال
کسی که مدت سی سال شعر باطل گفت
خدای بر همه کامیش داد پیروزی
کنون که روی نهد جمله در حقیقت شرع
چه اعتقاد کنی باز گیردش روزی
برو که عاقل از این اختیار آن بیند
که کشت تشنه نبیند ز ابر نوروزی
ز شعر نفس تو آن بارهای عار کشید
که چون هلال به طفلی درآیدش کوزی
ز شرع جان تو آن شعلهای نور کشد
کزو به هر فلکی آفتابی افروزی
ولیک تا تو همان عود وزن میسازی
ولیک تا تو همان عود بحر میسوزی
تو حرف شرع کی آری برون ز مخرج شعر
تو علم آنت نباشد کزین در آن توزی
توراء شرع به آخر همی بری و خطاست
چو عین شعر به آخر بری بیاموزی
خدای بر همه کامیش داد پیروزی
کنون که روی نهد جمله در حقیقت شرع
چه اعتقاد کنی باز گیردش روزی
برو که عاقل از این اختیار آن بیند
که کشت تشنه نبیند ز ابر نوروزی
ز شعر نفس تو آن بارهای عار کشید
که چون هلال به طفلی درآیدش کوزی
ز شرع جان تو آن شعلهای نور کشد
کزو به هر فلکی آفتابی افروزی
ولیک تا تو همان عود وزن میسازی
ولیک تا تو همان عود بحر میسوزی
تو حرف شرع کی آری برون ز مخرج شعر
تو علم آنت نباشد کزین در آن توزی
توراء شرع به آخر همی بری و خطاست
چو عین شعر به آخر بری بیاموزی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۲ - در هجا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۳
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۵
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۶
ای سر از کبر بر فلک برده
گشته گردان چو انجم فلکی
به عقابی رسیده از مگسی
به سماکی رسیده از سمکی
بس بس اکنون که بیش از این نرسد
حاش لله دیو را ملکی
بر جهان خواجگی همی رانی
هنرت چه و نسبت تو به کی
نمک دیگ خواجگی جودست
نه بخیلی و خشم و بینمکی
ای که خرچنگ و خارپشتی تو
صدفی آید از تو نی فنکی
خواجه دانم که پیش جیش سخاش
موج دریا همی کند یزکی
باز اگر تو فقع خوری به مثل
چوبک کوزه فقع بمکی
از تو یک قطره خون به حیله چکد
دور از اینجا اگر ز هم بچکی
خواجه هستی چرا نیاموزی
خواجگی کردن از شهاب زکی
گشته گردان چو انجم فلکی
به عقابی رسیده از مگسی
به سماکی رسیده از سمکی
بس بس اکنون که بیش از این نرسد
حاش لله دیو را ملکی
بر جهان خواجگی همی رانی
هنرت چه و نسبت تو به کی
نمک دیگ خواجگی جودست
نه بخیلی و خشم و بینمکی
ای که خرچنگ و خارپشتی تو
صدفی آید از تو نی فنکی
خواجه دانم که پیش جیش سخاش
موج دریا همی کند یزکی
باز اگر تو فقع خوری به مثل
چوبک کوزه فقع بمکی
از تو یک قطره خون به حیله چکد
دور از اینجا اگر ز هم بچکی
خواجه هستی چرا نیاموزی
خواجگی کردن از شهاب زکی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۹ - در ناخن گرفتن صاحب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۰ - قسمت در توبه و انابه
به خدایی که بازگشت بدوست
که مرا بازگشت نیست به می
مگر از بهر حفظ قوت و بس
فارغ از چنگ و نای و بربط و نی
نکنم خدمت و نگویم شعر
گر جهان پر شود ز حاتم طی
جز که پیروز شاه عادل را
آنکه پیروزیست راتب وی
دگر آن کز دروغ باشم دور
فیالمثل گر بود بادنی شیی
مگر اندر سه گونه حکم نجوم
چه بود پس کجا بود پس کی
نسگالم نفاق اگرچه جهان
پر شدست از سهیل تا به جدی
نه خیانت کنم نه اندیشم
انوری باش میچهگویی هی
خود کند هیچکس که دیده بود
از پس سور مهر ماتم دی
بد نگویم بگو چرا گویم
ممتلی را بود که افتد قی
چون من از هیچکس نباشم پر
اخطل آنجا همان بود کاخطی
نام کار دگر همی نبرم
که ندارند عاقلانش پی
که اگر گویم ار نه محفوظ است
عرق پاکم چنانکه نور از فی
دزد را نیک داند از کالا
پاسبان خلقته بیدی
ره ز نامرد گم شود بر مرد
ورنه پیدا شدست رشد از غی
خوار صحبت مباش تا باشی
صاحب صدهزار صاحب ری
قصه کوته شد آن کنم همه عمر
چونکه توفیق دادم ایزد حی
که اگر بر کفم نهی پس از آن
از ندامت رخم نیارد خوی
گر کنم خیره ارنه خود سوزم
گفتهاند آخرالدواء الکی
این همه گفتم و همی گفتند
غضب و شهوت از سلول و ابی
عهده بر کیست این دعاوی را
همتم گفت قد ضمنت علی
که مرا بازگشت نیست به می
مگر از بهر حفظ قوت و بس
فارغ از چنگ و نای و بربط و نی
نکنم خدمت و نگویم شعر
گر جهان پر شود ز حاتم طی
جز که پیروز شاه عادل را
آنکه پیروزیست راتب وی
دگر آن کز دروغ باشم دور
فیالمثل گر بود بادنی شیی
مگر اندر سه گونه حکم نجوم
چه بود پس کجا بود پس کی
نسگالم نفاق اگرچه جهان
پر شدست از سهیل تا به جدی
نه خیانت کنم نه اندیشم
انوری باش میچهگویی هی
خود کند هیچکس که دیده بود
از پس سور مهر ماتم دی
بد نگویم بگو چرا گویم
ممتلی را بود که افتد قی
چون من از هیچکس نباشم پر
اخطل آنجا همان بود کاخطی
نام کار دگر همی نبرم
که ندارند عاقلانش پی
که اگر گویم ار نه محفوظ است
عرق پاکم چنانکه نور از فی
دزد را نیک داند از کالا
پاسبان خلقته بیدی
ره ز نامرد گم شود بر مرد
ورنه پیدا شدست رشد از غی
خوار صحبت مباش تا باشی
صاحب صدهزار صاحب ری
قصه کوته شد آن کنم همه عمر
چونکه توفیق دادم ایزد حی
که اگر بر کفم نهی پس از آن
از ندامت رخم نیارد خوی
گر کنم خیره ارنه خود سوزم
گفتهاند آخرالدواء الکی
این همه گفتم و همی گفتند
غضب و شهوت از سلول و ابی
عهده بر کیست این دعاوی را
همتم گفت قد ضمنت علی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۳ - نصیحت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۶ - در موعظه
ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم
کاندر طلب راتب هر روز بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔ کنجی و کتابی بر عاقل
بهتر ز بسی گنج و بسی کامروانی
گر بیخردان قیمت این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی کلیمالله و چوبی و شبانی
کاندر طلب راتب هر روز بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔ کنجی و کتابی بر عاقل
بهتر ز بسی گنج و بسی کامروانی
گر بیخردان قیمت این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی کلیمالله و چوبی و شبانی