عبارات مورد جستجو در ۹۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت امام علی نقی (ع)‏
زجوش سبزه و گل کرده ابر فصل بهار
بساط مخمل گدوز پهن در گلزار
هوای باغ جلوریز می برد دل را
شود با باد چو بوی گل پیاده سوار
به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا
چو بال طوطی گردیده سبز موسیقار
قدم زند چو تماشایی به صحن چمن
کند چو باد بهاری به روی گل رفتار
ز بسکه بهره ور از مایهٔ رطوبت شد
نمود موج هوا عقد گوهر شهوار
درخت خشک ز موج نسیم شد سرسبز
چنانکه از نفس عیسوی تن بیمار
ز فیض باد بهاری شکفته مرغان را
چو گل به گلشن کشمیر غنچهٔ منقار
ز انبساط هوای نشاط افزایش
همیشه خنده زند همچو کبک بوتیمار
خوشا هوای دیاری که صرصر از خاکش
برد شمیم گل و نسترن به جای غبار
صفا پذیر شد از بس زمین این کشور
ز بس لطیف بود خاک این خجسته دیار
چنانکه شمع ز فانوس شیشه بنماید
به باغ لاله نمایان شد از پس دیوار
به هیچ دل نبرده ره غبار اندوهی
که رفته موج هوایش ز آینه زنگار
شکفتگی شده عام آنچنان ز فیض هوا
که هیچ فرق ز پیکان نمانده تا سوفار
کجاست لشکر اندوه و غم که هر رگ ابر
بود زموج هوا همچو تیغ جوهردار
ز شور خندهٔ گل در فضای این گلشن
به گوش کس نرسد صوت نغمه های هزار
رطوبت است ز بس با هواش چون مرجان
زبس لطافت خاکش رگ زمردوار
به زیر آب نهان است پنجهٔ خورشید
زخاک سبزش پیداست ریشهٔ اشجار
ز فیض آب و هوای بهار این گلشن
به بار آمده شاخ شکوفه بر دستار
به روی صفحهٔ آئینه از وفور نمو
عجب مدان که دمد گل ز سبزهٔ زنگار
خوشا لطافت این سرزمین که از خاکش
چو مو ز آینه پیداست ریشهٔ اشجار
هواش بسکه بود مشک بیز لبریز است
چو نافه هر کف خاک چمن ز مشک تتار
ز بسکه سبز شد از فیض آب و لطف هوا
نمود هر کف خاش به رنگ برگ چنار
بود به گلشن این بوستان عشرت خیز
ترانه سنج چو منقار عندلیبان خار
چنان وفور گل و لاله کرد سنگینی
که خون لعل برون جست از رگ کهسار
ز لطف آب و زفیض هوای جان بخشش
نخورده سیلی بادخزان رخ گلزار
ز داغ سینهٔ من باغبان این گلشن
گرفته گویی تخم گل همیشه بهار
درین چمن بود از حسن صوت بلبل را
گره گشای دل غنچه ناخن منقار
دلی چه سود که مانند غنچهٔ تصویر
نگشت باز گره از دل ستمکش زار
چنار ازان کف افسوس گشته سرتا پا
که نیست رنگ دوامی به چهرهٔ گلزار
ازان ز دل نتواند گشود عقدهٔ غم
که هست پنجهٔ گل همچو دست بسته نگار
گشاد کار ز تن پروران مجو زنهار
که عقده نتواند گشود دست چنار
مدار چشم مروت ز آسمان دورنگ
مخور فریب وفا زین ستمگر غدار
چو خار در تن ماهی نهفته از نیرنگ
هزار خنجر در دشنه ای که برده به کار
مباش ایمن از آن دل که از تو یافت شکست
به شیشه ای که ز دستت فتاد پا مگذار
به دل خورد چو خدنگت ز بسکه تنگ دلم
شبیه غنچهٔ پیکان شود لب سوفار
دلم به دامن مژگان ز جوش گریه فتاد
چو آن غریق که طوفانش آورد به کنار
به ذوق گریه چو دامم تمام اعضا چشم
ز شوق ناله همه تن گلو چو موسیقار
رسد به شوق نثار تو خونم از رگها
به دامن مژه چو نهرها به دریا بار
ز حرص پروری آخر ترا بدی زاید
نشسته مرغ دلت بر فراز بیضهٔ مار
گشاده خلق لب از بس به کفر نعمت، نیست
دلی که نبودش از رشتهٔ نفس زنار
ز اختلاط دو یکدل مجوی جز آرام
به روی آینه استاده آب ازان هموار
بود مضرت شاهان فزون ز سایر خلق
چو تاجدار بود بیشتر بترس از مار
کند چو عزم سفر بیشتر برد حسرت
زدار دنیا آنکس که هست دنیادار
عذار روز مکافات اهل نخوت راست
کشد سری که بود مست باده درد خمار
زند همیشه دم از عشق بوالهوس ز آنرو
که داغ تست دل مرده را چراغ مزار
مسافرانه زیم در جهان ندارد از آن
به رنگ خامهٔ زین خانه ام در و دیوار
چو تار چنگ رگ سنگ در فغان آید
ز بسکه آهم اثر کرد در دل کهسار
به آن خدای که سازد تصور مثلش
به سومنات بدنها عروق را زنار
به قادری که گل آتشین لاله دماند
فشاند تا به دل کوهسار تخم شرار
به آن یگانه که از بس بزرگی ذاتش
عقول را نبود در حریم کنهش بار
به مبدعی که ز کلک بدیع قدرت خویش
کشیده بر ورق دهر نقش لیل و نهار
به صانعی که درین کارگاه کون و فساد
چهار عنصر ازو گشته مصدر آثار
به خاک پای رسولی که گرد نعلینش
کشد به چشم مه و مهر سرمهٔ انوار
به حکم او که فلک را ازوست رتبهٔ سیر
به حکم او که ازو یافت سطح خاک قرار
به فیض گلشن قدر بهشت پیرایش
که هست یک گل رعنای او خزان و بهار
به زور بازوی شاه نجف امیر عرب
وصی احمد مختار حیدر کرار
به کان جود و جهان وقار و بحر سخا
به مرتضی علی آن شیر بیشهٔ پیکار
به زهرها که چشیدند آل پیغمبر
به دردها که کشیدند ائمه اخیار
به مصحف گل رویی که از نهایت شرم
نسیم را نبود در حریم وصلش بار
به بلبلی که ز روی صحیفهٔ غنچه
کند همیشه دعایی صباح را تکرار
به آن دلی که ز بس شوق درد غنچه صفت
کشیده تنگ گل زخم یار را بکنار
به خنده لب زخم نخورده نیش رفو
به داغ و اشک یتیمان به ثابت و سیار
به آن شهید که با داغ دل بخون غلطد
چو لاله ای که بریزد به ساحت گلزار
به عجز خاک نشین و به نخوت منعم
به نارسائی طالع به دولت بیدار
به ذوق لذت بیداد و زهر چشم عتاب
به شوق گرسنه چشم و به نعمت دیدار
به طفل غنچه که بیدار سازدش از خواب
گلاب پاشبی شبنم به باغ صبح بهار
به آن نسیم که از باغ رو به دشت نهد
به آه عاشق بیدل ز یاد عارض یار
به خندهٔ لب زخم و به عاشق خوشدل
به بردباری خصم و به خاکساری مار
به گوهری که بریزد ز دامن مژگان
اسیر صبح بناگوش یار را به کنار
به چشم مست نکویان به ساغر لبریز
به زلف سلسله مویان به نافهٔ تاتار
به بد شرابی یار و به بیقراری دل
به تندخوئی آتش به اضطراب شرار
به خنده ای که زند سر زمست صاف غرور
به ناله ای که برآید ز سینهٔ افگار
به تردماغی زهاد و خندهٔ لب گور
به شب نشینی بی باده و چراغ مزار
به انبساط لب یار و زاری عاشق
به شور قهقههٔ گل به ناله های هزار
به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا
برون تراود ازو آب گوهر شهوار
به ذکر و فکر فقیری که از نهایت حرص
بود ز حلقه بگوشان مالک دینار
به نوک سوزن مژگان یار کز دلها
به جنبشبی بتواند کشید نشتر خار
به مهربانی مستان بزم در صحبت
به کینه جوئی مردان رزم در پیکار
به درگهی که به صد آه و ناله می آید
به عشق بازی گل میخ او ز باغ هزار
که آرزویی دگر در دلم ندارد راه
به جز طواف در روضهٔ جهان وقار
علی ابن محمد امام هر دو سرا
خدیو دنیی و عقبی شه صغار و کبار
تویی که هیبت قهرت بسان گریهٔ بید
فکنده دست و دل شیر شرزه را از کار
ز بیم شعلهٔ دشمن گداز شمشیرت
رود ز رنگ به رنگی فلک ز لیل و نهار
خورد به حکم تو گر دست روز موج بحار
ز بحر سیل رود باز پس سوی کهسار
به جسم دشمن دین تو در دم هیجا
ز ضرب گرز گران سنگ و خنجر خونخوار
بود زخم عیان استخوان خورد شده
چو دانه ها که نمایند از شکاف انار
فتاد سایهٔ تیغت چو در تن خصمت
شکافت هر قلم استخوانش چون منقار
ز تندباد خزان مهابت تو فتد
به خاک پنجهٔ خورشید همچو برگ چنار
ز بسکه تیغ تو سرها به باد داد، بود
به رزمگاه تو هر گردباد کله منار
چو کوه طور شود سنگ سرمه سرتاسر
سموم قهر تو گر بگذرد سوی کهسار
به عزم رزم چو بندی میان مردی را
ز ضرب دشنهٔ دلدوز و تیغ آتشبار
برآید از تن خصم تو جان غم فرسود
چنانکه نالهٔ پردرد از دل افگار
به دور شحنهٔ عدل تو شد زبان به قفا
فتاد دیدهٔ نرگس اگر به ساق چنار
به عهد روشنی رای تو چنار ز برگ
عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار
ز بیم نهی تو هرگز ز کاسهٔ طنبور
صدا نیامده بیرون چو چینی مودار
فلک سریر خدیوا ملک غلام شها
تویی که سایهٔ گرز تو در دم پیکار
فکنده مغز پریشان کاسهٔ سر خصم
چنانکه کافتد از فرق می کشان دستار
ز پنچه اش چو بدید استخوان خصم فشار
به یکدگر همه چسبید همچو موسیقار
ز بسکه خشک شد از هیبت جلادت او
ز زخم خصمش خون باز ماند از رفتار
به دور ابر کف او به دامن افلاس
چنین که ریخته پیوسته گوهر شهوار
ز بسکه مایه ور از جنس ناروایی شد
کسی به چشم طمع ننگرد به سوی بحار
زند چو بوسه به شستش گه کمانداری
رسد بهم لب سوفار تیر چون منقار
یکی بود لب و دندان بسان مقراضش
ز بس گزد لب افسوس خصم بدکردار
زبان طوطی مدحت سرای خامهٔ من
چو وصف تندی یکران او کند تکرار
نقط ر صفحه جهد چون سپند از آتش
به جنبش آید مسطر چو موج دریابار
خوشا امید تو جویا که در نظر داری
ثواب نعمت ز مدح ائمهٔ اطهار
بصورت اند جداگر ائمه از احمد
به معنی اند یکی با پیمبر مختار
به چشم دید چو بینی به بحر متصل اند
جدا اگر چه نمایند در نظر انهار
به روضه ات که بود قبله گاه اهل یقین
به رهنمونی طالع خوش آنکه یابم بار
شوم نخست بدرگاه آسمان جاهت
هلال وار سراپا جبین سجده گذار
از آنکه هدیهٔ من لایق جناب تو نیست
عرق فشان ز خجالت بسان ابر بهار
کنم به خاک ره زایران درگاهت
همین درر که بسفتم به دست عجز نثار
پس از طواف تو چو رو به کربلا آرم
در آن مطاف اجل تنگ گیردم به کنار
بسر زنم گل آسودگی ز فیض حسین
در آن زمین فلک قدر تا به روز شمار
شها ثنای تو نبود مجال ناطقه ام
مرا چه حد که توانم شدن مدیح نگار
چو نیست مدح تو یارای من همان بهتر
که آشنا به دعایت کنم لب اظهار
گل سرسبد چرخ تا بود خورشید
به گرد مرکز خاک است تا فلک دوار
امیدم آنکه لگدکوب حادثات بود
تن عدوی تو مانند خاک راهگذار
چو این قصیده در آفاق طبل شهرت زد
خطاب یافت ریاض المناقب از ابرار
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - نشانه های تکبر و تواضع
زنهار، تا فریب نفس و شیطان را نخوری و خود را صاحب ملکه تواضع، و خالی از مرض کبر ندانی، تا نیک مطمئن شوی و خود را در معرض آزمایش و امتحان درآوری، زیرا که بسیار می شود که آدمی ادعای خالی بودن از کبر را می کند، بلکه خود نیز چنان گمان می کند ولی چون وقت امتحان می رسد معلوم می شود که این مرض در خفایای نفس او مضمر است و فریب نفس اماره را خورده و خود را بی کبر دانسته، و به این جهت از معالجه و مجاهده دست کشیده
و از برای هر یک از کبر و تواضع علاماتی چند است که آدمی به آنها امتحان، و حالت نفس او از کبر و تواضع شناخته می شود.
و علامت اول آنکه چون با اقران و امثال خود در مسأله ای از مسائل، گفتگو می کند اگر حق بر زبان ایشان جاری شود، و آنچه او گوید مطابق واقع نباشد اگر اعتراف به آن کرد و از اینکه او را بر حق آگاه ساختند و از غفلت برآوردند اظهار شکرگزاری ایشان نمود و اصلا بر او اعتراف و شکرگزاری مشکل نبود پس این علامت آن تواضع است و اگر قبول حق از ایشان و اعتراف بر آن گران باشد و اظهار بشاشت و خرمی نتواند نمود معلوم است که تکبر دارد و باید بعد از تأمل در بدی عاقبت آن، در خباثت نفس خود تأمل کند و در صدد معالجه برآید و خود را بر آنچه گران است بر او از قبول حق و اعتراف بدان و شکرگزاری حق گویان بدارد و مکرر اقرار به عجز و قصور خود کند و به گوینده حق دعا کند و او را آفرین و ستایش گوید، تا این صفت از او رفع شود و بسا باشد که در خلوت مضایقه از قبول حق ندارد و لیکن در حضور مردم بر او گران باشد، در این وقت، کبر نخواهد داشت و لیکن مبتلا به مرض ریا خواهد بود و باید آن را معالجه نماید به نحوی که در مرض ریا بیاید.
علامت دوم آنکه چون به محافل و مجامع وارد شود بر او گران نباشد که امثال و اقران بر او مقدم نشینند و او فروتر از ایشان نشیند، و مطلقا تفاوتی در حال او نکند و همچنین در وقت راه رفتن، مضایقه نداشته باشد که عقب همه راه رود و اگر چنین باشد، صفت کبر ندارد و اگر بر او گران باشد، متکبر است و باید چاره خود کند، و زیر دست امثال خود بنشیند و عقب ایشان راه رود تا از این مرض خلاص گردد.
حضرت صادق علیه السلام فرمودند که «تواضع آن است که آدمی در مکانی که پست تر از جای او باشد بنشیند و به جائی که پائین تر از جای دیگر باشد راضی شود و به هر که ملاقات کند سلام کند و ترک مجادله کند، اگر چه حق با او باشد و نخواهد که او را بر تقوی و پرهیزگاری مدح کنند».
و بعضی از متکبرین طالب صدر، می خواهند امر را مشتبه کنند عذر می آورند که مومن نباید که خود را ذلیل کند و بعضی از مشتبهان به اهل علم متمسک می شوند که علم را نباید خوار کرد و این از فریب شیطان لعین است ای بیچاره مسکین بعد از آنکه جمعی در مجلس از امثال و اقران تو باشد، چه ذلتی است در زیر دست آنها نشستن؟ و چه خواری از برای علم است؟ سخن از کسانی است که آنها نیز مثل تو هستند، یا نزدیک به تو این عذر اگر مسموع باشد در جائی است که اگر مومنی در مجمع اهل کفر باشد، یا صاحب علمی در مجمع فساق و ظلمه حاضر شود علاوه بر این، اگر عذر تو این است، چرا اگر اتفاقا در جائی زیر دست نشستی متغیر الحال می شوی و مضطرب می گردی؟ بلکه گاه است خود را چون کسی تصور می کنی که عیبی بر او ظاهر شده و به یک بار زیر دست نشستن، ذلت ایمان و علم به وجود نمی آید هزار مسلمان و عالم را می بینی که انواع مذلت به ایشان می رسد چنان متغیر نشوی که به یک «گز زمین جایت تفاوت کند، و چنان می دانی که این حرمت ایمان و علم است نه چنین است، بلکه این از شایبه شرک و جهلی است که در باطن تو است و بعضی از متکبرین هستند که چون وارد مجمعی می شوند و در صدر، جائی نمی بینند در صف «نعال می نشینند، با وجود اینکه میان صدر، وصف نعال جای و مکان خالی بسیار است یا بعضی اراذل را میان خود و میان کسانی که در صدرند می نشانند که بفهمانند که اینجا که ما نشسته ایم نیز صدر است، یا اینکه ما خود از صدر گذشته ایم.
و گاه است در زاویه ای که صدر قرار داده اند جا نیست زاویه دیگر مقابل آن را در صف نعال رو به خود می کند و می نشیند و بسا باشد در راه رفتن چون میسر نشود که مقدم بر همه شود اندکی خود را پس می کشد تا فاصله میان او و پیش افتادگان حاصل شود و اینها همه نتیجه کبر و خباثت نفس، و اطاعت شیطان است و این بیچارگان، این اعمال را می کنند به جهت عزت خود و نمی دانند که زیرکان، به خباثت نفس ایشان برمی خورند.
تیز بینانند در عالم بسی
واقفند از کار و بار هر کسی
علامت سیم آنکه پیشی گرفتن در سلام کردن بر او گران نباشد پس اگر مضایقه داشته و توقع سلام از دیگران داشته باشد، متکبر خواهد بود و عجب آنکه جمعی که خود را از جمله اهل علم می دانند سواره در کوچه و بازار می گذرند و از پیادگان و نشستگان چشم سلام دارند و حال آنکه سزاوار آن است که ایستاده بر نشسته، و سواره بر پیاده سلام کند اف بر ایشان که یکی از سنن سنیه پیغمبر آخرالزمان را آلت تکبر خود قرار داده اند.
علامت چهارم آنکه چون فقیر بی نوائی او را دعوتی نماید اجابت کند و به مهمانی او یا حاجتی دیگر که از او طلبیده برود و به جهت حاجت رفقا و خویشان، به کوچه و بازار آمد و شد نماید اگر این بر آن گران باشد تکبر دارد و همچنین ضروریات خانه خود را از آب و هیمه و گوشت و سبزی و امثال اینها را از بازار خریده خود بردارد و به خانه آورد، اگر بر او گران نباشد متواضع است و الا متکبر و اگر در خلوت مضایقه نداشته باشد و در نظر مردم بر او گران باشد مبتلا به مرض ریا خواهد بود.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمودند که «برداشتن چیزی و به خانه آوردن به جهت عیال، از کمال مردی چیزی کم نمی کند» «روزی آن سرور یک درهم گوشت خریدند و بر گوشه ردای مبارک گرفته به خانه می بردند بعضی از اصحاب عرض کردند یا امیرالمومنین به من ده تا بیاورم فرمود: صاحب عیال، سزاوارتر است که بردارد» و مروی است که «حضرت امام صادق علیه السلام مردی از اهل مدینه را دید که چیزی را از برای عیال خود خریده بود و می برد، چون حضرت را دید شرم کرد حضرت به او فرمود که از برای عیالت خریده ای و برداشته ای؟ به خدا قسم که اگر اهل مدینه نبودند هر آینه دوست داشتم که من نیز از برای عیال خود چیزی بخرم و بردارم» و ظاهر آن است که چون در آن وقت از امثال آن بزرگوار این نوع رفتار متعارف نبود، و در نظر مردم قبیح می نمود، و موجب عیب کردن مردمان و غیبت کردن و مذمت نمودن ایشان می شد، به این جهت آن حضرت اجتناب می فرمودند و از آنجا مستفاد می شود که چنانچه امری به حدی رسد که ارتکاب آن در عرف قبیح باشد و باعث این شود که مردم به غیبت کردن صاحب آن مشغول شوند، ترک کردن آن بهتر است و این نسبت به اشخاص و ولایات و عصرها مختلف می شود، پس باید هر کس ملاحظه آن را بکند و مناط آن است که به حد قباحت و مذمت رسد پس هان، تا فریب خود را نخوری و تکبر را به این واسطه مرتکب نشوی
علامت پنجم آنکه بر او پوشیدن جامه های سبک و درشت و کهنه و چرک گران نباشد، که اگر در بند پوشیدن لباس نفیس، و بر تحصیل جامه فاخر حریص باشد و آن را شرف و بزرگی داند متکبر خواهد بود و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «این است و جز این نسبت که من بنده ای هستم که بر روی خاک می نشینم و چیزی می خورم، و جامه پشمینه می پوشم، و شتر را می بندم، و انگشتان خود را می لیسم، و چون بنده ای مرا بخواند اجابت می کنم، پس هر که طریقه مرا ترک کند از من نیست» و مروی است که «سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم پیراهنی را پوشیده بودند و در وقت وفات آن حضرت بیرون آوردند، از پشم بود و دوازده وصله داشت، که چند وصله آن از پوست گوسفند بود» «به سلمان گفتند که چرا جامه نو نمی پوشی؟ گفت: من بنده هستم هر وقت آزاد شوم خواهم پوشید» و حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «جامه کم قیمت و پست پوشیدن از ایمان است» «سید اولیاء در زمان خلافت ظاهریه، جامه ای بسیار کهنه که بر آن پینه بسیار بود پوشیده بود، بعضی از اصحاب با او عتاب کرد حضرت فرمود: در آن چند فایده هست: یکی آنکه مومنین، اقتدا به من می کنند و چنین رفتار می کنند و دیگر آنکه دل را خاشع می کند و از کبر پاک می گرداند»
علامت ششم آنکه با کنیزان و غلامان خود در یک سفره طعام خورد و با ایشان همخوراکی کند، اگر بر او گران نباشد متواضع است و الا متکبر.
شخصی از اهل بلخ روایت کند که «با سلطان سریر ارتضاء علی بن موسی الرضا علیه السلام در سفر خراسان همراه بودم روزی سفره حاضر کردند، پس حضرت همه ملازمان خود از خادمان، و غلامان سیاه را بر سفره جمع کردند، من عرض کردم: فدای تو شرم اگر سفره جدائی از برای ایشان قرار دهی بهتر است فرمود: ساکت باش، به درستی که خدای همه یکی و دین همه یکی و پدر و مادر همه یکی است، و جزای هر ک را به قدر عمل او می دهند».
و مخفی نماند که امتحانات و آزمایشهای کبر و تواضع، منحصر به اینها نیست، بلکه اعمال و آثاری دیگر بسیار هست، مانند اینکه بخواهد کسی در پیش او بایستد حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمودند که «هر که خواهد مردی از اهل آتش را بیند نگاه کند به مردی که نشسته و در برابر او طایفه ای ایستاده باشند» بعضی از صحابه نقل کرده اند که «احدی در نزد اصحاب پیغمبر از آن سرور عزیزتر و محترم تر نبود چون نشسته بودند و حضرت وارد می شد به جهت او از جای برنمی خاستند چون می دانستند که آن حضرت از آن کراهت دارد.
و از جمله علامات کبر این است که تنها در کوچه و بازار نرود و خواهد که دیگری همراه او باشد و بعضی متکبرین هستند که چون کسی را نیابند، سواره راه روند.
مروی است که «هر که کسی در عقب او راه رود مادامی که چنین است دوری او از خدا زیاد می شود» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بعضی اوقات با اصحاب راه می رفتند و اصحاب را پیش می انداختند و خود میان ایشان راه می رفتند».
و باز از جمله علامات کبر این است که از زیارت کردن بعضی اشخاص مضایقه کند، اگر چه در زیارت آنها فایده ای از برای او باشد و مضایقه کند از همنشینی فقرا و مریضان و آزار داران.
مروی است که «مردی آبله برآورده بود و آبله او چرک برداشته و پوست آن رفته بود و بر حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم داخل شد در وقتی که آن حضرت به چیز خوردن مشغول بودند، آن شخص پهلوی هر که نشست از پیش او برخاست، حضرت او را پهلوی خود نشانید و با او چیزی خورد» «روزی آن حضرت با اصحاب، چیزی می خوردند، مردی که ناخوشی مزمنی داشت و مردم از او متنفر بودند وارد شد، حضرت او را بر پهلوی خود نشانید و فرمود: چیزی بخور».
و علامات دیگر از برای کبر بسیار است که کبر به آن شناخته می شود و طریقه و رفتار سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم جامع جمیع علامات تواضع، و خالی از همه شوایب کبر بود، پس سزاوار امت او آنکه اقتدا به او نمایند.
ابو سعید خدری که از اصحاب حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود روایت کرده که «آن حضرت خود علف به شتر می داد، و آن را می بست و خانه راه می رفت و گوسفند را می دوشید و نعلین خود را پینه می کرد و جامه خود را وصله می نمود و با خدمتکاران چیز می خورد و چون خادم از دست آسیا کشیدن خسته می شد آن حضرت خود آسیا می کشید و از بازار چیزی می خرید و به دست یا به گوشه جامه خود می گرفت و به خانه می آورد و با غنی و فقیر و کوچک و بزرگ مصافحه می کرد و به هر که برمی خورد از کوچک و بزرگ و سیاه و سفید و آزاد و بنده، از نمازگزاران، ابتدا به سلام می کرد جامه خانه و بیرون او یکی بود هر که او را می خواند اجابت می کرد و پیوسته ژولیده و غبار آلوده بود، به آنچه او را دعوت می کردند حقیر نمی شمرد، اگر چه هیچ بجز خرمای پوسیده نمی بود، صبح از برای شام چیزی نگاه نمی داشت و شام از برای صبح چیزی ذخیره نمی کرد سهل المونه بود خوش خلق و کریم الطبع و گشاده رو بود و با مردمان نیکو معاشرت می کرد تبسم کنان بود بی خنده، و اندوهناک بود بی عبوس در امر دین، محکم و شدید بود بی سختی و درشتی با مردمان متواضع و فروتن بود بی مذلت و خواری بخشنده بود بی اسراف مهربان بود به جمیع خویشان و اقارب قریب بود به جمیع مسلمانان و اهل ذمه دل او رقیق بود و پیوسته سر به پیش افکنده بود و هرگز این قدر چیز نمی خورد که تخمه شود و هیچ وقت دست طمع به چیزی دراز نمی کرد».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
زهد از دیدگاه آیات و روایات
و مخفی نماند که صفت زهد، یکی از منازل راه دین، و بالاترین مقامات سالکین است پروردگار عالم جل شانه در کتاب کریم خود می فرماید: «و لا تمدن عینیک الی ما متعنا به ازواجا منهم زهره الحیوه الدنیا لنفتنهم فیه» خلاصه معنی آنکه «چشم مدار به سوی آنچه ما داده ایم، از زینتهای زندگانی دنیا به بعضی از اصناف مردم تا امتحان نمائیم ایشان را و آزمایش کنیم» و دیگر می فرماید: «و من کان یرید حرث الدنیا نوته منها و ما له فی الاخره من نصیب» یعنی «هر که حاصل دنیا را بخواهد ما به او می دهیم، و دیگر در خانه آخرت نصیبی از برای او نیست» و از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر که داخل صبح شود و فکر او کار دنیا، و همت او مقصور بر دنیا باشد، خدا بر او کار را مضطرب و متفرق می سازد و شغل او را پراکنده می کند و فقر او احتیاج او را در مقابل او می دارد و از دنیا زیادتر از آنچه از برای او مقدر شده است به او نمی رساند و هر که داخل صبح شود و فکر و همت اوامر آخرت باشد، خدا امر او را جمع می سازد و شغل او را از برای او محافظت می کند و دل او را غنی و بی نیاز می گرداند و دنیا را ذلیل و خوار به نزد او می آورد» و فرمود که «هر بنده را دیدید که خدا به او خاموشی و زهد در دنیا عطا فرموده است به او تقرب جوئید که به او القای حکمت و دانائی از مبادی فیاضه می شود» و نیز فرمود که «هر که خواهد خدا علمی به او دهد بی آنکه درس بخواند، و هدایت کند بی آنکه راهنمائی با او باشد، پس در دنیا زهد کند و از دنیا قطع علاقه نماید» و نیز از آن حضرت مروی است که فرمود: «دل از دنیا بردار تا خدا تو را دوست دارد و دل از آنچه در دست مردم است بردار، تا تو را دوست دارند» و نیز از آن حضرت مروی است که «زود باشد که بعد از من طایفه ای بیایند که پادشاهی از برای ایشان مستقر نباشد مگر به قتل و تجبر و غنی از برای ایشان حاصل نگردد مگر به بخل و دلتنگی و محبت به یکدیگر هم نرسانند مگر به متابعت هوا و هوس آگاه باشید که هر که آن زمان را دریابد و به فقر صبر کند و حال آنکه قدرت بر فراهم آوردن مال داشته باشد، و بر دشمنی مردم با او صبر کند با وجود آنکه قدرت بر محبت ایشان داشته باشد، و بر ذلت و خواری صبر نماید با وجود آنکه قدرت بر محبت ایشان داشته باشد، و بر ذلت و خواری صبر نماید با وجود اینکه بر اخذ کردن عزت قادر باشد، و این همه را به جهت خدا کرده باشد خدای تعالی ثواب پنجاه صدیق به او کرامت فرماید» و فرمود که «هرگاه نور داخل دل شود سینه گشاده و وسیع می گردد عرض کردند که نشانی از برای این هست؟ فرمود: بلی، پهلو تهی کردن از سرای غرور، و رو آوردن به خانه بهجت و سرور، و مستعد مرگ شدن پیش از رسیدن آن» روزی فرمود که «از خدا شرم کنید همچنان که باید عرض کردند که ما شرم می کنیم از خدا فرمود: پس چرا می سازید چیزی را که در آن مسکن نمی کنید؟ یعنی زاید بر سکنای شما است و چرا جمع می کنید چیزی را که نمی خورید» جماعتی بر آن حضرت وارد شدند و عرض کردند که «ما از اهل ایمانیم حضرت فرمود علامت ایمان شما چیست؟ عرض نمودند که چون بلائی به ما رو داد صبر می کنیم و چون نعمتی به ما رسید شکر می نمائیم و راضی هستیم به قضای الهی و دشمنان خود را به مصیبتی که به ایشان رسد شماتت نمی کنیم حضرت فرمود: هرگاه چنین هستید پس جمع مکنید چیزی را که نمی خورید و بنا نکنید آنچه را که در آن ساکن نمی شوید و بر چیزی که عاقبت باید گذاشت و رفت دل مبندید و رشک و حسد بر یکدیگر مبرید» مروی است که «روزی بعضی از زنان آن حضرت از بسیاری گرسنگی که از آن حضرت مشاهده نمود به گریه آمد و عرض کرد: یا رسول الله آیا از خدا نمی طلبی که تو را طعامی فرستد؟ فرمود به آن خدائی که جان من در قبضه قدرت اوست که اگر از خدای خود مسئلت کنم که کوههای دنیا را طلا کرده و هر جا که روم با من روانه کند، هر آینه می کند و لیکن من اختیار کردم گرسنگی دنیا را بر سیری آن و فقر دنیا را بر غنای آن و حزن و اندوه آن را بر فرح و شادمانی آن به درستی که دنیا سزاوار محمد و آل محمد علیه السلام نیست و خدا از برای پیغمبران أولوالعزم راضی نشد مگر صبر بر ناخوشیهای دنیا، و کناره کردن از لذات آن پس از برای من راضی نشد مگر اینکه تکلیف کرد مرا به آنچه بر ایشان تکلیف کرده و گفت: «فاصبر کما صبر أولوا العزم من الرسل» یعنی «صبر کن همچنان که اولوا العزم از پیغمبران صبر کردند» به خدا قسم که چاره ای بجز اطاعت او ندارم و به خدا قسم که صبر می کنم به قدر توانائی و طاقت خود همچنان که ایشان صبر کردند» و فرمود که «پیغمبران پیش از من بودند که بعضی از ایشان به فقر مبتلا شدند، به نحوی که بجز عبائی نیافتند و بعضی مبتلا به شپش شدند، و این را دوست تر داشتند از اینکه خدا دنیا را به ایشان عطا نماید» و فرمود که «ایمان بنده کامل نیست تا آنکه گمنامی را دوست تر از شناسائی و شهرت داشته باشد و کم چیزی را دوست تر از بسیاری مال داشتن داشته باشد» و از آن حضرت مروی است که «پروردگار به من فرمود که اگر خواهی سنگهای مکه را از برای تو طلا کنم؟ عرض کردم: خداوندا می خواهم که یک روز گرسنه باشم و یک روز سیر، تا در روز گرسنگی تو را بخوانم و تضرع کنم و در روز سیری حمد و سپاس و را به جا آورم» و مروی است که «آن حضرت روزی با جبرئیل از مکه بیرون آمد، به کوه صفا بالا رفتند، آن حضرت به جبرئیل علیه السلام فرمود که به خدائی که مرا به حق مبعوث کرده است که در این شام از برای آل محمد نه کف گندم برشته ای است نه قدری آرد جو هنوز سخن آن حضرت تمام نشده بود که ناگاه از آسمان صدا و زلزله عظیمی ظاهر شد، به نحوی که حضرت ترسیدند فرمود که مگر قیامت برپا شد؟ جبرئیل عرض کرد که یا رسول الله این صدای شهپر اسرافیل است که بر تو نازل می شود پس اسرافیل آمد و عرض کرد که خدای تعالی سخن تو را شنید، مرا با همه کلیدهای روی زمین به نزد تو فرستاد و مرا امر فرمود که آنها را به خدمت تو بیاورم و به تو عرض کنم که چنانچه خواهی همه کوههای خطه تهامه را از برای تو زمرد و یاقوت و طلا و نقره کنم؟ «فان شئت نبیا ملکا و ان شئت نبیا عبدا» پس اگر خواهی پیغمبری باش پادشاه و اگر خواهی پیغمبری باش بنده» پس حضرت فرمود که جبرئیل اشاره کرد که تواضع و فروتنی کن از برای خدا حضرت فرمود: می خواهم پیغمبری باشم بنده و پادشاهی را نمی خواهم» حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت که «خدای تعالی فرمود: بهترین و پرنفع ترین دوستان من در نزد من مردی است سبکبار، که از نماز خود لذت بیابد و عبادت پروردگار خود را نیکو به جا آورد و در میان مردم گمنام باشد و روزی به قدر کفاف و قناعت به او برسد و بر این صبر کند و چون مرگ بر او وارد شود هم میراث او کم باشد و هم گریه کنندگان بر او» «روزی آن حضرت با جمعی از اصحاب به شتر چرانی گذشتند، شخصی به نزد او فرستادند و شیر طلبیدند آن شخص گفت: شیری که در ظرف دارم از برای شام قبیله است و آنچه در پستانهای شتر است به جهت صبح فردای ایشان است حضرت فرمود: خداوندا مال و اولاد این مرد را زیاد کن و گذشتند و به شبانی رسیدند، کسی را نزد او فرستاد شیر خواستند آن شبان آنچه شیر در پستانهای گوسفندان بود دوشید و با آنچه در ظروف خود داشت جمع کرده با گوسفندی به خدمت حضرت فرستاد و گفت: این قلیلی بود که فرستاد، چنانچه بفرمائید از این بیش می فرستم حضرت او را دعا کرد و فرمود: خداوندا به قدر کفاف و قناعت به او روزی کن کسی عرض کرد: یا رسول الله آن شخص که فرموده تو را رد نمود دعائی کردی که اکثر ما طالب آن هستیم و آن را که خدمت گذاری کرد، دعائی فرمودید که همه از آن کراهت داریم؟ حضرت فرمود: چیز کمی که با آن کفایت و قناعت باشد بهتر است از بسیاری که آدمی را مشغول و گرفتار سازد» حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «مردم سه طایفه اند: زاهد و صابر و راغب اما زاهد، همه غمها و شادیهای دنیا را از دل خود بیرون کرده نه به چیزی که از دنیا به او برسد شاد می شود و نه از چیزی که از دست او بیرون رود محزون می گردد پس او همیشه در استراحت است و اما صابر، دل او دنیا را می خواهد، و طبع او رغبت دارد اما هر وقت از برای او میسر شد خود را از آن نگاه می دارد، چون بدی عاقبت آن را می داند و اگر بر دل او مطلع گردی تعجب خواهی کرد از خود داری و پیش بینی و فروتنی او.
و اما راغب، باکی ندارد، از هر جائی که دنیا به او رو آورد، خواه حلال و خواه حرام و مضایقه ندارد در طلب مال و دنیا از هیچ نوعی، اگر چه نفس او هلاک شود و حرمت او برود» و نیز از آن حضرت مروی است که «علامت طالب آخرت آن است که دل از زینت چند روزه دنیای فانی بردارد آگاه باشید که دل برداشتن و زهد هیچ زاهدی در دنیا قسمت او را کم نمی کند و حرص هیچ حریصی بر دنیا آنچه از برای او مقدر شده را زیاد نمی کند پس مغبون کسی است که از نصیب خود در آخرت محروم شود» بلی:
کلید گنج اقالیم در خزاین اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشاده است.
از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «خدای تعالی فرمود: قسم به عزت و جلال و عظمت و بهاء و بلندی مرتبه خودم، که هیچ بنده ای خواهش مرا بر خواهش خود اختیار نکرد در چیزی از امور دنیا مگر اینکه من دل او را غنی و بی نیاز می کنم و شغل و فکر او را منحصر در آخرت می گردانم و آسمان و زمین را ضامن روزی او می گردانم و از برای او بهتر از هر تاجری تجارت می کنم» و نیز از آن حضرت مروی است که «بالاترین مردم در نزد خدا از جهت قدر و مرتبه، کسی است که باک نداشته باشد که دنیا در دست هر که می خواهد باشد پس هر که نفس او کرامت و عزتی دارد دنیا در پیش چشم او خوار و بی مقدار است و هر که نفس او خوار و ذلیل است دنیا در نظر او اعتباری دارد» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند که «زهد، کلید در آخرت و بیزاری از آتش است و زهد این است که هر چه تو را از خدا باز دارد آن را ترک کنی بدون اینکه تأسفی بر فوت آن داشته باشی نه عجبی بر ترک آن نمائی و نه به آن سبب، منتظر فرجی در دنیا باشی، یا خواهی تو را بر این صفت حمد و ستایش کنند، و به این جهت عوضی طلبی بلکه ترک آن را راحت خود دانی و گرفتاری به آن را آفت شماری و همیشه از آفت گریزان، و طالب راحت باشی و زاهد کسی است که اختیار کند آخرت را بر دنیا و ذلت را بر عزت و سعی در عبادت را بر راحت و گرسنگی را بر سیری و یاد خدا را بر غفلت و بدن او در دنیا باشد و دل او در آخرت» حضرت امام رضا علیه السلام فرمود که «هر که صبح و شام کند و بدن او صحیح باشد و از کسی مضطرب و خائف نباشد و قوت شبانه روز خود را داشته باشد گویا که همه دنیا از برای او جمع است، و شکی در این نیست».
پس خوشا به حال کسی که دل به دنیا نبندد و زهد در آن را اختیار کند و همین قدر بس است در فضیلت زهد که همه انبیا و اولیا به آن صفت موصوف، بلکه اشهر صفات ایشان بود و هیچ پیغمبری مبعوث نشد مگر با زهد و اگر نه این بودی که قرب به پروردگار، و نجات در دار قرار به آن موقوف بدی، عظماء نوع انسان، و برگزیدگان خداوند منان، و آگاهان از حقیقت کار، و دانایان اسرار بر خود چنین تنک نگرفتندی.
نگاه کن بر احوال کلیم الله، موسی بن عمران علیه السلام که بی واسطه با خدا سخن گفتی و انوار تجلی بر او تافتی چگونه در دنیا زندگانی کرد، غالب قوت او گیاه زمین و برگ درختان بود و از کثرت ریاضت و زحمت، چنان لاغر و ضعیف شده بود که سبزی علفی که خورده بود از ظاهر شکم مبارکش نمایان بود.
و نظر افکن به رفتار روح الله، عیسی بن مریم علیه السلام، که آفریدگار عالم بی واسطه مس بشری، او را از مریم به وجود آورد و ببین که جامه او همیشه از موی بود و خوراک او برگ درختان و علف صحراها نه او را فرزندی بود که از مردنش بترسد و نه خانه ای که از خرابی آن اندیشد هیچ روزی قوت فردای خود را ذخیره نکردی و هیچ مسکنی نداشتی و به هر کجا که شام شدی خوابیدی.
روزی در بیابان و رعد و برق او را گرفت، در هر طرف به طلب پناهی روان شد که خود را به جائی رساند، خیمه ای از دور پیدا شد به آنجا آمد، زنی تنها در آنجا دید شرم کرد و از آنجا گذشته به غاری در کوهی رسید داخل آنجا شد دید شیری در آن مأوی دارد، در آنجا نشست و دست بر آن شیر کشید و گفت: الهی هر چیزی را جا و ماوائی داد ولی از برای من ماوائی مقرر نفرمودی؟ خطاب رسید که مأوای تو مستقر در رحمت من است چون روز قیامت در آید تزویج کنم با تو هزار حور العین را که آنها را به دست خود آفریده ام و چهار هزار سال که هر روزی از آن برابر عمر تمام دنیا باشد از برای تو عروسی کنم و مردم را در عروسی تو اطعام نمایم و امر فرمایم منادی را که ندا کند که کجایند زاهدان در دنیا تا ببینند عروسی زاهد مطلق بن مریم علیه السلام را».
و بشنو احوال یحیی بن زکریا علیه السلام را که به غیر از پوست، چیزی نپوشیدی و از درشتی پوست، بدن او سوراخ سوراخ شد روزی مادر او درخواست کرد که جبه ای از پشم بپوشد تا اندکی بدن او به استراحت بیفتد چون آن را پوشید وحی به او رسید که ای یحیی دنیا را اختیار کردی پس گریست و آن جبه را افکنده به حالت اول عود نمود.
نگاهی بر زهد پیامبر و علی علیه السلام و بعد از این دیده بگشای و نظر کن در طریقه رفتار پیغمبر آخرالزمان، که واسطه وجود زمین و آسمان است و زهد آن جناب را ملاحظه کن که بعد از بعثت در مدتی که آن سرور در دنیا بود هیچ صبحی او و اهلبیتش سیر نشدند مگر آنکه در شام گرسنه بودند و هیچ شامی سیر نشدند مگر آنکه صبح آن گرسنه به سر بردند و آن حضرت و اهلبیت او خرمای سیر تناول نفرمودند مگر بعد از فتح خیبر و خواب آن بزرگوار بر روی عبائی بود که آن را دو تا کردی و بر آن خوابیدی که شبی آن را چهار تا کردند و حضرت بر آن خوابید چون بیدار شد فرمود: مرا از بیداری شب باز داشتید باری عبا را بردارید و دو تا کنید».
و بسی اتفاق افتاد که آن برگزیده خدا جامه خود را بیرون کرده بود که بشوید که بلال اذان نماز می گفت و حضرت جامه دیگر نداشت که بپوشد و به نماز بیرون رود و زهد زاهد علی الاطلاق، و سرور زاهدان آفاق علی بن ابی طالب علیه السلام از آن مشهورتر که محتاج بیان باشد در نزد دوست و دشمن به صحت پیوسته که آن حضرت هرگز از طعامی سیر نخوردی و اگر می خوردند منحصر بود به نمک یا سرکه و اگر از آن ترقی می نمودند قدری شیر می خوردند و آن حضرت را انبانی بود که ریزه های نان جو در آن بود و آن را میل می فرمود و گاه بود که شبانه روزی به یک کف از همان سبوس که به دهن می ریختند اکتفا می نمودند و پیوسته جامه درشت کهنه پوشیدی، که مشتمل بر پینه های بسیار می بود و گاهی جامه خود را به لیف خرما پینه می نمود و گاهی به پاره پوستی کهنه و مکرر می فرمود که علی را با زینت دنیا چه کار است و چگونه خود را راضی کنم به لذتی که فانی است، و نعمتی که غیر باقی است؟ و همچنین زهد ائمه راشدین و اکابر صحابه و تابعین و غیر ایشان از بزرگان دین و علماء صالحین در کتب احادیث و تواریخ مسطور است، و در السنه و افواه مذکور حتی اینکه بعضی از ایشان بوده اند که پنجاه سال یا شصت سال که مدت حیات ایشان بوده جامه خواب نیفکندند و دیگی از برای ایشان بر سر آتش ننهادند و فرش بر روی زمین نیفکندند و اهل خانه خود را به ساختن طعامی امر نکردند بلکه شبها را بر پا ایستادند و رخسارهای خود را بر زمین فرش کردند، آب دیده هایشان بر رخسارشان جاری و با پروردگارشان در مناجات و زاری بودند.
یکی از سلاطین ده هزار درهم از برای یکی از بزرگان دین فرستاد او رد کرد عیال او با او به گفتگو آمد، گفت: مثل من و مثل شما مانند شخصی است که گاو کاری داشت و به آن زارعت می کرد، چون پیر شد و از کار افتاد آن را ذبح کرد تا از پوست آن منتفع گردد و همچنین شما می خواهید که مرا در این پیری ذبح کنید، پس، از گرسنگی بمیرید بهتر است از اینکه مرا ذبح نمایئد.
و زهد بعضی به مرتبه ای بود که در شبهای گرم که به عبادت ایستادی مکانی را طلب کردی که نسیم سحر به آنجا نوزیدی تا مبادا اندکی افاقه از برای او حاصل شود.
دیگری را سبوی شکسته ای بود که آب در آن بود، آن را از آفتاب بر نمی داشت و آب گرم را می آشامید و می گفت: کسی که لذت آب سرد را یافت مفارقت از دنیا بر او مشکل است پس ای دوستان از مستی هوا و هوس هشیار شوید و ضدیت میان دنیا و آخرت را بشناسید و متابعت آنانی کنید که از حقیقت حال آگاه هستند و خود را از لذتهای فانیه دنیا باز گیرید جان من اگر چه این بر تو شاق است، اما چند روزی بیش نیست و به اندک وقتی، زمان آن به سر می رسد و تا چشم بر هم می زنی رفته است.
به عمری کو بود پنجاه یا شصت
چه باید صد گره بر پای خود بست
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است
چو نبود در جهان پاینده چیزی
نیرزد ملک عالم یک پشیزی
احوال یاران و برادران و دوستان و رفیقان را ملاحظه کن که همگی رفتند و در زیر خاک خفتند از آنچه اندوختند با خود چه بردند و به که سپردند؟ و از عیش و تنعم چه طرف بربستند؟ و چه ثمر چیدند؟ تو گوئی خوابی بود یا خیالی.
ببین چون گرفتند از ما کنار
رفیقان پیرار و یاران پار
برفتند و رفت از جهان نامشان
نیارد کسی یاد از ایامشان
شب و روز بی ما بیاید بسی
که از روز ما یاد نارد کسی
بسی دوستان بر زمین پا نهند
که بی باک پا بر سر ما نهند
بیاید بسی در جهان سوگ و سور
که ما خفته باشیم در خاک گور
جهان را بسی بگذرد صبح و شام
که از ما نباشد در ایام نام
دریغا که تا چشم بر هم زنی
در این عالم از ما نبینی تنی
پس ای جان برادر مشقت در این مدت اندک را تحمل کن، زیرا که عاقل، زحمت چند روزی را به جهت استراحت دائمی بر خود گوارا می بیند.
فضولی : اضافات
مسبع
وقتست که شام غم هجران بسر آید
در باغ امل نخل تمنا ببر آید
ماه غرض از مطلع امید بر آید
در ظلمت شب مژده فیض سحر آید
از برج وبال اختر طالع بدر آید
در آرزوی وصل دعا کارگر آید
دلدار سفر کرده ما از سفر آید
ای درد و بلا دوریت ارباب وفا را
نزدیک شو و دور کن این درد و بلا را
داریم تمنای لقای تو خدا را
بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را
ای کرده فراموش درین واقعه ما را
رحمی کن و مگذار دگر پیک صبا را
کان بی خبر از تو بمن بی خبر آید
عمریست که شوق رخ نیکوی تو داریم
در جان حزین آرزوی روی تو داریم
در دل شکن سلسله موی تو داریم
در سینه هوای قد دلجوی تو داریم
در سر هوس خاک سر کوی تو داریم
پیوسته خیال خم ابروی تو داریم
ای خوبتر از هر چه به پیش نظر آید
ماییم که در دوستیت یک جهتانیم
در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم
عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم
در آرزوی روی تو با آه و فغانیم
دور از تو بسی خسته دل سوخته جانیم
مپسند کزین بیش درین غصه بمانیم
مگذار که جان از تن فرسوده بر آید
در محنت هجران تو ای سرو سمنبر
داریم دل مضطرب و جان مکدر
کو مژده وصلت که دماغ دل مضطر
گردد ز نسیم اثرش باز معطر
ز انسان که نومید ظفر از ایزد داور
در دشت احد وقت هجوم صف کافر
بهر مدد لشگر خیرالبشر آید
شاهی که سر چرخ برین خاک در اوست
در تمشیت کار قضا کارگر اوست
اوراق فلک دفتر فضل و هنر اوست
ایجاد بشر پرتو فیض نظر اوست
بحریست که ارواح ائمه گهر اوست
نخلیست که توفیق ولایت ثمر اوست
هیهات که از نخل دگر این ثمر آید
ای ذره از خاک درت طینت آدم
وز دولت پابوس تو آن خاک مکرم
تشریف امامت بوجود تو مسلم
ذات تو بمجموعه موجود مقدم
ای بنیه عالم بتولای تو محکم
تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم
مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید
شاها تو همانی که برین صفحه ایام
در اول حال از تو رقم شد خط اسلام
پیش از تو ز اسلام نمی برد کسی نام
حالا که جهان یافته با شرع تو آرام
گر جمعی پریشان سیه نامه بد نام
خواهد که این صبح بتزویر شود شام
مپسند که تذویر چنین معتبر آید
با تیغ دو سر قصد سر اهل خطا کن
سر متصل از تن بسر تیغ جدا کن
درد دل شوریده ما بین و دوا کن
از لطف تو هر کام که داریم روا کن
در کار عدو قاعده صبر رها کن
در رهگذر شرع خود اندیشه ما کن
مگذار که خاری بسر رهگذر آید
شاها اثر دوستیست رونق دین است
خوش آنکه درین دوستی از اهل یقین است
هر کس که درت را ز غلامان کمین است
در انجمن اهل وفا صدر نشین است
مداحی تو کار فضولی حزین است
حقا که چنین بوده و آغاز چنین است
تا بلبل طبعش بفصاحت بسر آید
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰ - ماده تاریخ تجدید یکی از بناهای شهر قم
ای فلک لاجورد گر بزمین بنگری
تن بتواضع دهی سر بسجود آوری
چرخی بینی بخاک مطلع جانهای پاک
گشته در آن تابناک مهر و مه و مشتری
روضه فردوس را نیست بر او افتخار
خرگه افلاک را نیست ازو برتری
چون بگه نفخ صور یبعث من فی القبور
فرش وی از زلف حور فرش جنان عبقری
ور فلک آرد بطاق مهرومه اندر نطاق
کوفته بر این رواق رایت پیغمبری
از حسن عسکری است مانده بجای این بنا
معنی ام القری زاده شاه غری
کوه ز حلمش بجوش یم ز کفش در خروش
حلقه امرش بگوش ساخته دیو و پری
گر بصنمخانه برعکس جمالش فتد
پشت کند برهمن بر صنم آذری
از پس سالی هزار چشم بد روزگار
برد ازین مرغزار لاله و ورد طری
دست قضا زین اساس ریخت در و بام و سقف
گشت گهر ناپدید از نظر گوهری
تا که علی النقی از پی تجدید آن
چتر سعادت فراشت بر فلک چنبری
حاجی والا نژاد پاکدل پاک زاد
مرد همایون راد صاحب فردسری
خواست بتاریخ آن مصرعی از بهر فکر
کلک امیری بداد داد سخن گستری
ذیل علی را کشید بر سر مصراع و گفت
حشر علی النقی با حسن عسگری
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در شمه یی از حال خود و تأسف خرابی خانه و منقبت کاظمین علیهما السلام فرماید
منم که کرد فلک کشت زندگیم حصاد
منم که داد زمین خاک هستیم بر باد
مرا پدر بود آن مادر، این که می شنود
اگر از آن کنم افغان، وگر ازین فریاد؟!
وگر ز من شنود کس، چگونه بشمارم
شکایتی که نهایت نداردش تعداد؟!
هم، آن بخون دلم داد از ستم عادت؛
هم، این بشیر غمم کرد از جفا معتاد!
هم، آن دل از وطنم کند با لبی نالان؛
هم، این بغربتم افگند با دلی ناشاد!
ز حسرت وطنم، دل بغربت است غمین؛
چنانکه در وطنم جان ز جور اهل فساد!
اگر بخانه نشینم، نه بوریاست نه پوست؛
وگر رحیل گزینم، نه راحل است و نه زاد
بخاک غربتم، از دل غبار غم نبرد؛
بتحفه آوردم بویی از وطن گر باد
دل گرفته ی مرغ اسیر ازین که گهی
شنید بوی گل، از رخنه ی قفس نگشاد
بگلشن وطنم، نیز نشکفد خاطر؛
بوصل همنفسان؛ از جفای اهل عناد!
چو بلبلی که بر او زاغ بسته راه نفس
بزخم دل، گلش از خنده مرهی ننهاد
چه عذر گویم، کآواره از وطن گشتم؛
جز اینکه اخترم از چشم آسمان افتاد؟!
وگرنه من نیم آن کس که بی سبب ز بهشت
کشم بجای دگر رخت، تا شوم دلشاد
خدای داند و، آنکو چو من بود دلتنگ
ز بیوفائی یاران، که رنجشان مرساد!
که هیج دوست بخاطر، ز دوستان وطن
نکند دل، مگر از فتنه سازی حساد!
کنند قصد من اخوان، چو از ره نیرنگ؛
کنند چاه براهم، چو از طریق عناد
دهم بآهی من نیز مزدشان دم نزع
چنانکه رستم از آن تیر داد مزد شغاد
منم، که جان و تنم ز اشک و آه شد ناچیز
چو آتش از نم آب و، چو خاک از دم باد
چه آتش؟ آتش خار و، چه خاک؟ سوده غبار!
چه آب؟ گریه ی نوح و، چه باد؟ صرصر عاد!
چو آسمان بود از دود آه من نیلی
فضای سینه و، داغش دهد ز اختر یاد!
به نسبتی بود افزون ز اختران داغش
کالوف از عشرات و، مآت از آحاد!
نمیرسد چو بفریادش، چه سود مرا
ازینکه خلق بفریاد آرم از فریاد
فغان، که طالعم این است و؛ باز باید بود
غمین ز محنت اعداو و زحمت حساد
بکار خویش، شب و روز، مانده حیرانم؛
که بی کمال تر از من، کسی ندارد یاد
اگر، بیمن حیاتم، شماری از حیوان
وگر بدولت نطق، از بشر کنی تعداد
ازین چه سود که بی بهره داردم گردون
هم از نمای نبات و، هم از ثبات جماد؟!
نیم دبیر، که با صد هنر چو تکیه زنم
بصدر محکمه بر جای صاحب بن عباد
جگر خورم، که نی خامه از شکر خالی است؛
ورق درم، که مدادم نمیکند امداد!
نیم امیر، که روزی کشم چو مرغ بسیخ؛
شبش ز بیوه زنان بر فلک رود فریاد!
نیم وزیر، که پوشم لباس داد بر آن
گر از امیر رود بر ستمکشی بیداد!
نه والیم، که دهم عرض گنج با لشکر؛
نه طاغیم، که کنم عزم فتنه یا افساد!
نیم گدا، که شوم خاکروب ز آتش جوع؛
بخانه ی که و مه، کآبرو دهم بر باد!
نیم طبیب، که ناچار بهر کسب معاش
شوم شکفته ز آزار خلق و رنج عباد!
ربایم از کف آن زر، به پنجه ی محکم؛
گشایم از رگ این خون، بنشتر فولاد!
نه قاضیم، که به امید رشوه بنشینم؛
مدام چشم بره، تا ازین رسم بمراد!
که در میان دو همسر، سخن کشد بطلاق؛
که در میان دو یکدل، رسد مهم بفساد!
نه شحنه ام، که زنم بر سبوی رندان سنگ؛
نه شبروم، که برم زر ز مخزن شداد
نه ساقی ام، که کشد گر پیاله یی ز کفم
گدا نیاورد از روزگار خسرو یاد
چرا که نیست کنون کاسه سرنگون رندی
که کاسه یی دهمش، کیسه یی تواند داد!
نه مطربم، که بآواز رود و نغمه ی عود
کنم ببزم طرب روح باربد را شاد
چرا که نیست کنون همدمی که همچون نی
اگر ز من شنود ناله یی کند فریاد!
نه زاهدم، که بمحراب از طمع شب و روز
دعا کنم که بود عمر عمرو زید زیاد
نه صوفیم، که کنم وجد اگر مریدی چند
زنند دم ز ارادت، مگر رسم بمراد!
نه تاجرم، که کشم ناقه زیر بار و روم
ز بلخ سوی صفاهان، ز ری سوی بغداد
نه کاسبم، که به نیروی پنجه ساز دهم
گهی ز سیم و زر و، گه ز آهن و فولاد
سوار و تاج، که تا زن سناسدم زرگر ؛
سنان و تیغ، که تا مرد داندم حداد!
زنم دم از سخن، اما چه سود نشناسم
سواد را ز بیاض و، بیاض را ز سواد؟!
بریده باد زبانم، سیاه خامه اگر
کند ز مدح بدان وز هجو نیکان یاد
نیم ز اهل هنر، چون ظهیر، تا گویم:
«مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد»
ولی هزار غم، از دست دوستان دارم؛
که هر یکی بدگرگونه داردم ناشاد
ستم ظریف حریفان من، مرا گویند
یکی ز مهر و وفا و، یکی ز طنز و عناد:
صبور باش، که گردند کامران اخلاف؛
بشکر کوش، که بودند کام بخش اجداد
کنون که لقمه جوین است و خرقه پشمین است
بمن ازین چه رسید و، مرا از آن چه گشاد؟!
که من نبودم و، بودند شهدنوش آبا؛
که من نباشم و، باشند حله پوش اولاد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: غنیمت دان
که خ وش همی گذرانند دوستان بلاد
مرا که با سر مخمور شد، مقامم قم؛
مرا که با لب تشنه، رهم به کوفه فتاد!
چه سود ازین که سبیل است باده در شیراز؟!
چه سود از اینکه روان است دجله در بغداد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: مباش غمین؛
که چون غنی شوی، از عهد فاقه ناری یاد
مرا که تیر، شرابی چشاندم ز حمیم
مرا که دی غم آتش نشاندم بر باد
چه سود ازین که شود آب سرد در بهمن؟!
چه سود ازین که شود خاک گرم در مرداد؟!
دگر یک، از طرفی گویدم که :خوشدل باش
بنظم شعر و، منال از سپهر بدبنیاد!
دو چیز مایه شعر است و شاعری، گفتم
کزان دو شاعر اگر بهره یافت، شد استاد
یکی عطای دل آزادگان جم آیین
یکی هوای پریزادگان حور نژاد
ولی ز بخت بد من، درین زمانه نماند
یکی از آن دو که دل را کند کس از وی شاد
نه سروری، که بپایش سری توانم سود؛
نه دلبری که بدستش دلی توانم داد
زمانه، این؛ گر از اهل زمانه میپرسی
ز بدگمان ایشان ندارد استبعاد
که گر قصیده فرستم، بخسرو کشمیر
وگر غزل بنویسم بدلبر نوشاد
ز نسبت طمعم، بر دل آن زند نشتر؛
بتهمت هوسم، خاطر این کند ناشاد!
حذر ز نیسبت این عیب و عار، خاصه مراد؛
که جود شه پدرآموز و عشق مادر زاد
کمال جود و، طمع؛ گمرهی است این نسبت!
جلال عشق، و هوس؛ ابلهی است این اسناد!!
هزار ناخنم اندر جگر خلید و فغان؛
که ناخن یکی ام، عقده یی ز دل نگشاد
مرا که جنس وفا، مایه شد درین بازار؛
در دکان چه گشایم باین متاع کساد؟!
بغیر من، که بکسب هنر، رخم زرد است؛
چو گل رخ همه کس سرخ شد، که زرد مباد!
بود، ز سیلی استاد سرخ رویی خلق؛
منم که کرد رخم زرد سیلی استاد
ز روز زادن من، چشم زال چرخ نخفت؛
بشوق اینکه قبول افتدم، ولی نفتاد
شب زفاف، نخسبد ازین خیال عروس؛
که روز ازو چه خیال است در دل داماد؟!
وحید عصرم و، چون عرفی این گواهم بس
که شرم این سخنم، خوی ز چهره بیرون داد
سری بتربیت اهل دل ندارد چرخ
اگر چو من دگران را، چه سود از استعداد؟!
منم که در همه ملک عراق معروفم؛
ولی بود وطنم اصفهان که باد آباد
وطن بهشت و، من آدم؛ ولی نه آن آدم
که خورد گندم و، ز آن بزمگه برون افتاد
ز دوستداری اهل وطن، عجب دارم؛
که با نهایت یاری و با کمال وداد
اگر چه میشمرندم، ز دودمان اصیل؛
که پاک گوهری و، پاک زاد و پاک نژاد
اگر چه هیچ یک از صحبتم نیند ملول؛
ندیده و نشنیده ز من نفاق و فساد
اگر چه اصل مرا قایلند، از بد و خوب؛
وگر چه وصل مرا مایلند، از رد و راد!
مرا غریب پسندند و، خود مقیم وطن؛
مرا اسیر گذارند و، خود ز قید آزاد!
فغان که سرزنشم نیز میکنند که من
پی گشایش دل رفته ام بسیر بلاد
حکایت من و، آن دوستان ناانصاف؛
بود حکایت آن قوم رحم داده بباد
که بهر کسب شرف، میکنند بال همای،
که تا دهند ازو زینت کلاه قباد!
ولی ز پستی همت، از آن گروه یکی؛
دگر ز بی پر و بالی آن نیارد یاد
عجب تر اینکه نکوهش کنندش ار بینند
که خود رود بتفرج بآشیانه ی خاد
بغربتم، نوشتند نامه وین سهل است؛
بهر که نامه نوشتم، جواب نفرستاد
در آن دیار که آباد باد، دور فلک
خراب کرد بسی خانه، باز کرد آباد
بغیر قصر و سرای من و قبیله ی من
که خود به تیشه ی بیداد، کندش از بنیاد!
ز اشک و آه من، آن خانه های عالی را
ز کین رساند بآب و، ز خشم داد بباد
چه قصرها، که بهر یک نشستی ار شیرین
سرای خسروپرویز، رفتیش از یاد
هزار قصر و، بهر یک هزار نقش بدیع،؛
کشیده خامه ی ارژنگ و مانی و بهزاد
بهر یکی امرا کرده عمرها به نشاط
بهر یکی وزرا بوده سالها بمراد
نشسته بر در هر یک، خجسته دربانان؛
نداده ره به سلیمان و، بسته راه بباد
فتاد رخنه به ایوان آن کسان افسوس
که بر رواق فلکشان ز بیم رخنه فتاد
مگوی رخنه به ایوان فتادشان، که زمین؛
ز جور چرخ مشعبد، دهن بشکوه گشاد
دریغ چشم ندارد حصار منظرشان؛
که تا زیاری کردی بزاریم امداد
زبان ندارد و، ای کاش داشت، تا میگفت
فسانه ها که ز یاران رفته دارد یاد!
ز دانش وزرای امین پاک نسب
ز صولت امرای گزین ترک نژاد
که داده غاشیه بر دوش آصف و یحیی
ربوده طاقیه از فرق اردشیر و قباد
ز کلک آنان، خاموش شمس دین و عمید
ز تیغ اینان، مدهوش قارن و کشواد
ز خوان نعمت آن جود پروران که بدی
سگان درگهشان به ز گربه های زیاد
ز رخش دولت آن عدل گستران که بدی
خران آخرشان به ز صافنات جیاد
ز جود وداد کرم پیشگان عدل آیین
که روح حاتم و نوشیروان ازیشان شاد
هم از عدالتشان بوده ظالمان مظلوم
هم از سخاوتشان گشته بندگان آزاد
ز نوخطان سهی قد، که روز و شب آنجا
بروی هم در صحبت گشاده با دل شاد
ز گلرخان شکرلب، که صبح و شام آنجا
بآب چشمه خم، داده خاک غم بر باد!
چرا چو ابر نگریم؟ بر آن قصور خراب!
چرا چو جغد ننالم بر آن خراب آباد؟!
که رفته خانه خدایان و، بایدم دیدن
در آن محله که از بوستان نشان میداد
بباد رفته گل و سرو و، خار در وی سبز؛
پریده بلبل و قمری و، زاغ در فریاد!
چو یاد آورم از هجر همدمان آنجا
بناله آیم و چون نی کنم فغان بنیاد
تسلیی که بمن دوستان دهند این است
که: این خرابه که آبادیش تراست مراد
اگر بعهد تو نگرفت رنگ آبادی
پس از تو دیگری از بهر خود کند آباد؟!
من از فسانه ی آن قوم، در خروش آیم؛
که ای گروه ملامت سرشت جور نهاد
امید من، همه این بود و هست و خواهد بود
که این دو روزه که هستم، چه هفت و چه هفتاد
کهن خرابه ی خود، خود کنم ز نو تعمیر؛
نهم چو سوی وطن رو، بر غم اهل عناد
در آن خرابه، ز نو طرح باغی اندازم؛
که هر که بیندش، از باغ خلد نارد یاد
بصحن باغ فشانم، دود بجوی چو آب؛
بطرف جوی نشانم، وزد بباغ چو باد
قرنفل و گل و نسرین و لاله و سنبل
چنار و عرعر و سرو و صنوبر و شمشاد
تذرو و طوطی و قمری، همام و بلبل و سار؛
بشاخ سرو و گل، از دام و از قفس آزاد
غزل سرا و سخنگوی و نغمه سنج بکام
ترانه ساز و نواخوان، صفیر زن بمراد
چو آن مکان شود آباد از عنایت دوست
کنم مصاحبت دوستان پاک نهاد
من و چو من، دو دل آزرده یی که یارمنند
بوصل هم گذرانیم روزگاری شاد
وگرنه هر کف خاکی درین جهان گردد
هزار بار خراب و هزار بار آباد
دگر برای معاش، آن زمان چو ناچار است
مداخلی که نباشند همدمان بیزاد
چو هیچ شغل زمانه، ز من نیافت نظام
چو هیچ کار جهان را، گره زمن نگشاد
همای همت من، جا بهیچ قصر نکرد؛
که هم ز تنگی دل، رو بآشیان ننهاد
به آنکه مزرعه ی آخرت چو شد دنیا؛
کنم ز مرحمت ذوالجلال استمداد
اگر مراحم شاهنشه زمان باشد؛
در آن زمین که بمن بازمانده از اجداد
کنم شیار بناخن زمین، که بر دوشم
بود ز بیل گران تر، کرشمه ی حداد
بخاک، دانه فشانی کنم؛ باین امید
که ایزدم کند از احتیاج زاد آزاد
دهم ز چشمه ی چشم خود، آبش ار بینم
که کس ز جود در جو، بروی من نگشاد
شود پدید، ز هر دانه، هفت سنبل تر
وگر عنایت ایزد بود، شود هفتاد
دهد خدا برکت، چون بکشته بی منت
بسا گرسنه که سیرش کنم بوقت حصاد
جهانیان، همه گر قوت سالیانه برند
چه کم کنند، چو کرد آفریدگار زیاد؟!
ولی، دل از دو طریقم مشوش است و بود؛
ز هر دو زاری ارواح و خواری اجساد
یکی حواله ی دیوان، شهش معاف کند؛
یکی خیانت دهقان، خداش مرگ دهاد
ازین دو راه، اگر خاطرم بیاساید؛
نه از زمین کنم افغان، نه ز آسمان فریاد
ره عراق عرب، گیرم از عراق عجم؛
روم ازین ده ویران، بخطه یی آباد
چرا که من که بیک جرعه آب سیرابم
چه زنده رود صفاهان، چه دجله ی بغداد
دگر چه بهتر ازین، کاندرین خجسته زمین
بصبح و شام، چو مهر و چو مه ز روی وداد
رخ نیاز، بمالم بر آستان دو شاه
نخست موسی کاظم، دگر تقی جواد
هم آن سپهر نجوم کمال، چون آبا
هم این محیط لآل جلال، چون اجداد!
همان چو احمد مختار، باعث تکوین؛
هم این چو حیدر کرار علت ایجاد!
بعلم دین، علما خواسته از آن تعلیم؛
بحکم حق، حکما یافته ازین ارشاد!
هم آن چو صلح کند در میانه ی اعداد
هم این چو ربط دهد در میانه ی اضداد
دگر ز مرحمت آن و لطف این نرسد
زیان بآتش از آب و ضرر بخاک از باد
کهینه چاکر ایوان آن، بجان اقطاب؛
کمینه خادم درگاه این، بدل اوتاد!
دلیل حضرت آن، هادی طریق حضور؛
مقیم سده ی این، ساکن سرای شداد!
کنم ستایش آن را، خلاصه ی اذکار؛
کنم نیایش این را، ضمیمه ی اوراد!
هم آن ز مسکنم آرام بخشد، این ز معاش؛
هم آن ز مبدأم آگاه سازد، این ز معاد!
امام هفتم آن، این بود امام نهم؛
اگر ائمه ی اثنی عشر کنی تعداد
یکی پدر بود، آن یک پسر امامی را
که ماده آهوکی شیرده جدا ز اولاد
چو گشت صید و ازو جست یاوری دردم
بضامنی وی آزاد ساختش صیاد
غریب خاک خراسان، حبیب اهل عراق
که والد و ولدش هر دو خفته در بغداد
فزون ازین نتوان داد دردسر آذر
به خادمان سرای ائمه ی امجاد
اگر چه کلک زبان آورم بحمدالله
بود زبان دازش، که کوتهیش مباد
ولی، مدایح آل نبی، از آن بیش است،
که از هزار یکی را کسی کند تعداد
شوند اگر چه ملک کاتب و، فلک دفتر؛
شوند اگر چه درختان قلم، بحار مداد
مدیح من نبود گرچه آن متاع نفیس
که هدیه گویم و خوانم، ولی ازینم شاد
که هر که ملک سلیمانیش بود، داند
که نمله را نبودتحفه، جز جناح جراد
همیشه تا کند از دور جم، حکایت جام؛
همیشه تا دهد آیینه از سکندر یاد
شوند اعادی آن، از خمار سر غمگین
بوند احبه ی این، از صفای خاطر شاد
یگانه یی که ز حکمت نظام دوران داد
بسنگ رنگ و بگل بو، بجانور جان داد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴ - یاری خواستن از ساقی حقیقی
همان به که جام نبیدی زنم
در خانقاه امیدی زنم
ستانم ز پیر مغان آب تاک
زآلودگی ها کنم خویش، پاک
به هر ماه از غزه اش تا به سلخ
شوم بی خود از شور صهبای تلخ
بده ساقی آن آب آتش مزاج
بکن در دم از درد جامی، علاج
به آبی بزن ساقیا آتشم
چو مستان شوم تیغ کین برکشم
کنم از تن دشمن دوست، پوست
که این کار – با دشمن او نکوست
بکن ماهرویا، که شد گاه جنگ
زابرو –کمان و زمژگان، خدنگ
بیارا زغمزه سپاهی گشن
زره پوش، چون طره خویشتن
که من همچو سوسن شوم ده زبان
به مداحی خادم خاندان
نشانم یکی شاه برتخت نو
که تایید او را بود پیشرو
که تیغش بر آرد ز دشمن دمار
نمانم از این بیشتر سوگوار
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم از ماتم شاه فرد
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم ازماتم شاه فرد
ازین پس همه جشن و سور آورم
دل دوست را پر سرور آورم
جهان را کنم همچو باغ بهشت
زکردار مختار فرخ سرشت
چه مختار؟ داروی دل های ریش
جهانجوی و باداد و فرخنده کیش
سرانداز بدخواه آل رسول (ص)
فرح بخش قلب علی (ع) و بتول (س)
ستانند ه ی خون پروردگار
نشانی، به کف تیغش از ذوالفقار
هواه خواه چارم امام انام
روان پیمبر از او شاد کام
پذیرفته کارش جهان آفرین
شکفته از او چهر ضرغام دین
بدش نو عبیده نکونام باب
که بد پور مسعود، آن کامیاب
ثقیفی گهر، باب آن نامدار
به گیتی درون، زن نکرد اختیار
بدی بسکه هشیار و مشکل پسند
همالی چو خود خواستی ارجمند
بتی تیر مژگان به کارش نکرد
به شمشیر ابرو شکارش نکرد
نمودند یک شب به خواب اندرش
که فرخنده جفتی شود همسرش
ز فرخ گهر دوده ی نامدار
کزان شاخ، آمالش آید به بار
خدایش یک پور، بخشد دلیر
که او را بود، زور و چنگال شیر
همان زن که در خواب گفتند خواست
زمختار – زادن شد آن خواب، راست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴ - این قصیده در منقبت حضرت امام رضا علیه التحیته و الثنا و اشاره به قتل و غارت ساکنان مشهد مقدسه حضرت
چنان رسیدن دی سرد ساخت دنیی را
که کرد در دل مجنون فسرده لیلی را
نسیم صبح بدان گونه گشت رنگ ستان
که برد از کف دست نگار حنی را
فسردگی هوا تا به غایتی برسید
که بست در دل عاشق ره تمنی را
به آن رسید ز تأثیر تندباد خزان
که بار و برگ بریزد درخت طوبی را
به بیع رضوان مالک اگر شود راضی
خود به گلخن دوزخ بهشت ماوی را
فغان که گشت در احیای خلق افسرده
دمی که مایه اعجاز بود عیسی را
عجوز برد که بر حرف باستان دل داشت
کنون به نطق درآورده است املی را
نه چشم از دمه دیدست حال شخص تباه
نه گوش درک زنخ بند کرده شکوی را
ز شرح سردی امروز کرده اند حذر
لباس لفظ که پوشیده اند معنی را
ز بیم سرما طفل از رحم نمی زاید
اگرچه وعده زادن گذشته حبلی را
مشاطه دست عروس از نگار بگشاید
که می برد نفس صبح رنگ حنی را
خماردار نیارد به حلق مینا دست
فراق دیده نبوسد عذار سلمی را
اگر نه ز آفت سرما درخت ایمن بود
چراست شعله بیضا به دست موسی را
ز چله دی و بهمن که بر کمان دارند
عطارد افکند از دست کلک انسی را
ز درد مارگزیده خبر نمی یابد
که نیش عقرب بر دست زهر افعی را
ز جیب صفحه تصویر چین برآوردم
شکست رنگ به رخساره نقش مانی را
به شهد داده برودت طبیعت کافور
به مشگ داده رطوبت مزاج کسنی را
به دل محبت معشوق ره نمی یابد
که سد راه شود برف عهد قربی را
گذشته برف ز بس از سربنای جهان
نموده منزل قارون رواق کسری را
ز برف پنجه خور مانده آنچنان از کار
که در میانه کافور دست موتی را
ز برف ساخته استاد زمهریر سفید
چو سقف خانه نداف چرخ اعلی را
ز ضعف پرتو خورشید در میان سحاب
بسان نور بصر گشته چشم اعمی را
میان دوزخ تابان در استخوان مریض
فسردگی هوا لرزه ساخت حمی را
رسید کوتهی روز تا بدان غایت
که جای در دم صبح است شام اضحی را
خدنگ رستم اگر در کمان کشیده شود
هوای سرد ببندد محل مجری را
کنون طیور نسازند در چمن مسکن
زنار همچو سمندر کنند سکنی را
چو رفت گل ز چمن عندلیب گوشه گرفت
به زاغ و بوم فکندند امر شوری را
سخن به نصف خلافت رسید و مل نشنید
طلب ز مطرب و شاهد نمود فتوی را
سرود مطرب گفتا به راستی کز ما
کسی به سر نرساند طریق اولی را
صلاح عقل چنانست در چنین فصلی
که از شراب بشویی لباس تقوی را
ز باده بر در میخانه ها وضو سازی
به پای ساغر می افکنی مصلی را
از آن شراب کنی در قدح که مرد کند
اگر ز دور خورد بر مشام خنثی را
از آن شراب کنی در قدح که یاد صبا
ز فیض نگهت او روح داد عیسی را
از آن شراب کزو گر خیال جرعه کشد
چو نطفه روح دهد صورت هیولی را
از آن شراب که گر قطره ای به خاک چکید
کند درست عظام رمیم موتی را
هزار کوه غم از یکدگر فرو ریزد
در آن مقام که ظاهر کند تجلی را
نه زان شراب که انگور او شهید کند
شه سریر امامت علی موسی را
امام ثامن ضامن که روز بازپسین
به گوش خوف رساند ندای بشری را
امام ثامن ضامن که در شریعت حق
ز هفت مفتی صادق گرفته فتوی را
شهید خاک خراسان که گرد مرکب او
به جای نور بصر گشته چشم اعمی را
دیت ستان لب لعل زهر خورده اوست
زمردی که کند کور چشم افعی را
اگر ز ناف زمین حق بنای کعبه نهاد
زمین مشهد او کرد صدر دنیی را
به هر قدم که نهی در حریم روضه او
نهاده اند اقامت ریاض عقبی را
به ذوق تر ز کلیم اند نقش های گلیم
نموده جبهه هر خشت صد تجلی را
فروغ قبه خورشید شکل مرقد او
نموده بدر فروزنده چشم اعمی را
شعاع نور قنادیل او به هم شکند
طلیعه های کواکب سپهر اعلی را
چو حافظان حریمش کشیده اند سرود
نموده اند ترقی عقولی اولی را
ز حس جوهر و آواز و فکر تحریرش
نموده اند صور جوهر هیولی را
چو عندلیب به گلدسته های مسجد او
مؤذنان مترنم ستانده املی را
ز ذکر اشهد ان لا اله الا الله
به گوش خوف رسانیده بانگ بشری را
ز شوق طوف مزارش که عید شادی هاست
عروس نیمه شب از دست شسته حنی را
به ماه میل سر گنبدش رجوع کنند
جماعتی که پرستیده اند شعری را
ز زهد عاکف و سیار صحن روضه او
به ناز و منت گیرند من و سلوی را
به ارتقای مقام نفوس خدامش
نوید ذبح عظیم است کبش قربی را
فراخی نعمش با صفا بدل کرده
نزاع کاسه مجنون و سنگ لیلی را
وسیله شرف از عیدگاه او حجاج
به قدس و کعبه فرستند فطر و اضحی را
دو گوهه طرق و مشهد مقدس او
زنند طعنه به تقدیس قدس و رضوی را
آن دو کوه گران حلم کوه سنگی زاد
که یک نتیجه کبری بود دو صغری را
زهی امام که مفتاح باب مرحمتست
محبت تو رضای ملک تعالی را
چنانکه برگ بریزد ز تندباد خزان
محبت تو بریزد گناه کبری را
تو گر به روز قیامت شفیع خلق شوی
عذاب نیست پرستندگان عزی را
پی نتیجه اعمال حاکم محشر
اگر به خلد نویسد برات اجری را
به نزد مالک دوزخ روان کند رضوان
محبتت نکند گر نشانه مجری را
چو عکس آینه از بطن نطفه بنماید
اگر ز رای تو زیور دهند حبلی را
به هر گیاه که ابر سخات آب دهد
دهد به قاعده بار درخت طوبی را
هر آنکه خاک درت را به تاج و تخت دهد
کند معاوضه با تره من و سلوی را
ز بس عنایت عامت نموده مستغنی
ز حاجتی که به هم بوده اهل دنیا را
به نزد فهم چنان مدعا شود ظاهر
که احتیاج نیفتد به لفظ معنی را
به بوسه دیر؟ درت نقش شد کسی بیند
نیاز عرضه کند اشتیاق مانی را
غریب از حرکات سپهر مضطرب است
بر آستان تو یابد مگر تسلی را
تمام گشت به نی پاسخ کلیم از طور
که راند در ارنی بر زبان خود نی را
ز گفتن ارنی زان تو نی نمی شنوی
که از سخاوت بانون نیاوری یی را
ز لفظ آری با کوه اگر خطاب کنی
جواب نیست جز آری جواب آری را
شها کسی که به دل جای داده خصم تو را
به کعبه پهلوی مصحف نهادی عزی را
جماعتی نه موالی ز خصم آل نبی
همه گرفته به میراث دین خنثی را
زدند بیخ و بن مؤمنان به تیغ خلاف
نگاه هیچ نکردند صدق دعوی را
ز خلق سید و اشراف جوی خون راندند
به روضه تو گشادند دست دعوی را
بقیئه ای که نگشتند کشته از افلاس
فروختند به غربت دیار و مأوی را
شها فغان ز زمانی که اهل دانش او
ز فهم شعر ندانند غیر آری را
حدیث عیسی و افسانه را یکی دانند
ز نیشکر نشناسند شاخ کسنی را
درین زمانه بدان گونه شعر خوار شدست
که ننگ می شود از نام خویش شعری را
ولی ز پاکی نظمم به یمن مدحت تست
شرف به نظم روان جریر و اعشی را
غلام پیر «نظیری » درم خریده تست
توجهی که ببیند جمال مولی را
نماز مرده کند بر مدیح مرده دلان
به مدحت تو کند زنده روح اعشی را
چنان ثنای تو گوید که ذوق جایزه اش
زبان دهد به ته خاک معن و یحیی را
کنون که لب به شکایت گشوده ام خواهم
که نوشم از کف تو شربت تسلی را
چنان ثنای تو گویم که ذوق خواندن آن
دهد زبان بیان نقش های مانی را
چو خامه را به بنان رخصت جوار دهم
کند به معجزه کار عصای موسی را
چو صفحه را به سر کلک آشنا سازم
کنم بسان دبیر بهار انشی را
وگر غبار رهت رابه نوک خامه کنم
کنم چو دیده پر از نور میم املی را
وگر امیدی «نظیری » بر تو عرضه کنم
پر از مراد کنی دامن تمنی را
مراد دل به تو گفتم دگر تو می دانی
زبان من به دعا ختم کرد دعوی را
همیشه تا ز شب و روز امتیازی هست
درین جهان شب یلدا و روز اضحی را
صباح عید محبت نیاورد شب غم
شب عدوت نبیند صباح دنیی را
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۴ - آداب محتسب
بدان که محتسب را از سه خصلت چاره نیست: علم و ورع و حسن خلق که چون علم ندارد منکر از معروف باز نشناسد و چون ورع نبود اگرچه باز شناسد کار به غرض کند و چون خلق نیکو نبود چون او را برنجانند و خشم او برآید خدای را فراموش کند و برحد بنایستد و آنچه کند به نصیب نفس کند نه به نصیب حق، حسبت او معصیت گردد.
و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».
و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.
و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.
و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».
و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»
و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.
و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».
و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - امام عوالم
تعجب از آن روی چون مهر انور
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۳ - در تهنیت عید غدیر خم
روزگاری است که از جور خزان، فصل بهار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۴ - در ولادت محمود حضرت احمد مختار و خلافت مسعود حیدر کرار
سخن مگو که نبینی ز هیچکس آزار
چرا که مهر خموشی است خاتم زینهار
یکی بگوی و دو بشنو که داده حضرت حق
دو گوش بهر شنو یکزبان پی گفتار
چو تیغ هر که سراسر زبان بود دائم
به پیش خلق بود سر بپا فکنده و خوار
خلاف آنکه سرا پاش گوش همچو صدف
که حقه ایست لبالب ز گوهر شهوار
براز داری چون خامه باش کش تا تیغ
بسر نرفته نیارد ز دل بلب اسرار
نه همچو نامه که چون برلبش نهی انگشت
کند صحیفه جان باز و راز دل اظهار
در این دو ساعت عشرت بحکمت داور
در این دو روز معیشت بصنعت دادار
چهار دشمن دیرین بهم برآمده دوست
چهار خصم پر از کین بهم برآمده یار
که تا نظر کنی از دست هم کشند زمام
که تا نفس کشی از شست هم برند مهار
ز چار سوی خوری لطمه های باد فنا
تو در میانه این چارموج کشتی وار
چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق
چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار
بهرزه چند کنی پای باد را زنجیر
بخیره چند کشی راه سیل را دیوار
بیاوه چند کنی آب سوده در هاون
بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار
دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست
چو ذوالفقار دو دم چرخ، قاطع الاعمار
مخسب یکنفس اندر سحر که خواهی داشت
شبی که صبح قیامت مگر شوی بیدار
باضطراز چو میبایدت گذشت و گذاشت
باختیار در آغاز بگذر و بگذار
چنان ز باد فنا شمع خود شود خاموش
که روی روزنه بینی بخواب در شب تار
چنان ز سیل اجل کاخ تن شد ویارن
که بوم نیز نسازد در او مکان و قرار
زهم بپا شد گیتی چو مرده دیرین
بهم به پیچد گردون چو صفحه طومار
چنان صحیفه گردون زهم شود اوراق
که می بکار نیاید بکاغذ عطار
یکی بکوی خموشان گذار پا و به بین
نوشته بر سر الواحشان بخط غبار
که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز
بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار
اگر زخون دل گلرخان نمیخورد آب
چرا همیشه بود سرخ گونه ناوک خار
منه خیال بر این آبگون محیط فلک
که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار
که زود بشکندش سنگ فتنه شیشه عمر
چو باد هر که در آید در آبگینه حصار
زمین چو تخته نرد است و آسمان لیلاج
تو طفل کودک و لیلاج پیر بس پر کار
زمهر و مه بکفش کعبتین و چیده بسی
در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار
اگر برد بستاند وگر بری ندهد
کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار
چه بی وفا است عروسی که صد هزارش شوی
چه بی صفا است صدیقی که صد هزارش یار
زماه نو شد ابروی او سفید و هنوز
کشد ز قوس باز و سمه از زنگار
ز نافه غسق افشانده مشک بر گیسو
ز سرخی شفق آورده غازه بر رخسار
بسر کشیده گه از حیله چادر نیلی
بسر فکنده گه از مکر معجر گلخار
بدیده سرمه کشد از سیاهی دیجود
بچهره طره گشاید زعقرب جرار
برخ نگار کشد از شراره آتش
به روی زلف نهد از ستاره دم دار
چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش
چو کرد صورت این خانه پنجه معمار
ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد
ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار
مسوز دست بهر خوان چو دسته کفگیر
مدوز چشم بهر در چه چشمه معمار
که گر شوی همه چشم طمع چه پرویزن
که گر شوی همه دندان حرص همچو انار
سپهر بر سرت آخر ز غم به بیزد خاک
زمانه پوستت آخر ز تن بدرد زار
چو آفتاب مزن در فضای هر خس گام
چو عنکبوت متن بر سرای هر کس تار
ز موج حادثه چون بحرچین بجبهه مزن
ز برق نائره چون ابر خون ز دیده مبار
نبرده سختی نادان کجا شود دانا
نخورده سوهان آهن چسان شود هموار
هر آنچه دیر نپاید مشو بدان شادان
هر آنچه زود سر آید مباش از آن غمخوار
چه شعله خاک نشین شد چه موج باد و چه آب
چه چشم واهمه بین شد چه رنگ نور و چه نار
بره نماتی گم گشتگان منزل دل
شنیده ام سخنی خوش ز کاروان سالار
که پای لنگ بود وقت دیر و منزل دور
اگر سبک نکنی کی رسد بمنزل بار
مرا که سال بسی میرسد ز عمر اکنون
بود بدیده ز سی ماه تیره تر دیدار
چو مخملم همه تن مژه لیکن از پی خواب
چو نرگسم همه سر دیده لیک بهر خمار
ز بسکه گشته دلم از هوای دنیا پر
چو چرخ خم شده پشت از تحمل اوزار
اگر چه هیچ ندارم و لیک خورسندم
بمهر خواجه و لطف ائمه اطهار
که نقش صورتشان چون بدل کنم تصویر
که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار
شود هزار بنان مویم از پی تحریر
شود هزار زبان طبعم از پی گفتار
اگر نه باورت آید بدین قصیده نگر
اگر نه باورت آید چنین چکامه نگار
چه خواست صورت امکان برآورد مستور
چه خواست طلعت یزدان بر افکند استار
چو خواست یوسف کنعان جان ز چاه عدم
شود بمصر وجود از شهود در بازار
کند ببزم وجود از سرای جود گذر
کند بکاخ شهود از فضای غیب گذار
گشاید از خم ابروی خویش چین و شکن
بشوید از سر گیسوی خویش گرد و غبار
نهاد بوته ای از چرخ کیمیاگر صنع
در او ز مهر فروزان فروخت شعله نار
کشید جوهر ارواح انبیاء و رسل
گرفت صفوه اخلاف و عنصر ابرار
بحار فیض چنان موج زد ز لطمه جود
که بر فکند گرانمایه گوهری بکنار
چه راز بود که هستی بگوس امکان گفت
که شد بسان صدف درج گوهر شهوار
چو نور بود که اندر ز جاجه از مصباح
فکند عکس ز مشکوه بر در و دیوار
چه مهر بود که هر ذره ای ز تابش او
هزار مهر که هر مهر مطلع الانوار
چه قطره بود که از ابر مرحمت بارید
که گشت جاری از آنقطره صد هزار بحار
چه نور خیره در او فکرت اولی الالباب
چه مهر تیره از او دیده اولی الابصار
سخن دراز مکن، کرد صورتی تصویر
که فرق کس نکند با مصور از آثار
چه پای نکته بدینجا رساند دست قلم
ز پیر عقل نمودم بجبر استفسار
که این نمونه توحید حضرت داور
که این نشانه تقدیس حضرت دادار
که این سلاله تخلیص جوهر ایجاد
که این لطیفه تصعید جوهر اخیار
که این مشبک قندیل محفل توحید
که این مجسم تمثال پرده اسرار
که این شراره ایجاد نور قله طور
که این ستاره مجلس فروز خلوت یار
که این ز جاجه مصباح هیکل توحید
که این مشبک مشکات عالم انوار
بکاخ تیره امکان چسان نمود نزول
بصلب آدم خاکی چسان گرفت قرار
چگونه نور بتابد بمحفل ظلمت
چگونه یار در آید بمجلس اغیار
ز جیب فکر در آورد عقل سر بیرون
جواب داد که ای مرد عاقل هشیار
مگر نه شاه در آید به بنگه درویش
مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار
مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن
مگر نه لاله رخشنده روید از کهسار
مگر نه در ظلمات است آب چشمه خضر
مگر نه در دل سنگ است نور جذوه نار
مگر نه در دل مومن فکنده حق پرتو
که گشته نام دلش عرش حضرت جبار
مگر نه قطره نیسان نهان شود بصدف
که آب گردد از او جسم گوهر شهوار
مگر نه دانه گندم شود بخاک نهان
که سبز گردد و با برگ و بر شود اشجار
چه راز دار جهان و جهانیان خاک است
بدست خاک سپردند حقه اسرار
مگر نه بینی تابنده مهر با انجم
مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار
بدور خاک دوانند صاعد و هابط
بگرد ارض روانند ثابت و سیار
رسید وقت که نور خدا شود ظاهر
رسید وقت که سر قضا شود اظهار
رسید وقت که هر ذره ای شود خورشید
رسید وقت که هر قطره ای شود انهار
شد از تجلی دیدار آینه منشق
چنانکه از رخ توحید پرده پندار
دو نیمه گشت و بهر یک فتاد جلوه دوست
دو نیمه گشت و زهر یک نمود روی نگار
دو نیمه گشت و بهر دو فتاد یک صورت
دو نیمه گشت و زهر دو نمو دیگرخسار
یکی دو گشت وز دو یک نمود کز یک راز
دو لب کنند حکایت ولی بیک گفتار
بدان نمط که ز اشراق مجمع النورین
دو دیده نور دهد لیک یک بود دیدار
یکی ز چاک گریبان جان عبدالله
نمود چون سحر از دامن افق رخسار
یکی ز جیب جمال دل ابوطالب
فشاند همچو خور از شقه شفق انوار
رسید وقت که از نقش نام ختم رسل
شود بخاتم حق ختم سطر این طومار
رسید وقت که تابنده چهره صانع
کند در آینه صنع عکس خود دیدار
رسید وقت که دستانسرای بزم ازل
دهد ترانه ز بیت القصیده اشعار
رسید وقت که مرغ سخن سرای قلم
هزار نغمه بر آرد چو نغمه های هزار
زوجد باز قلم از کفم چو هوش از سر
پرید رقص کنان همچو مرغکی طیار
زحکم خواجه بر او آیتی فرو خواندم
که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار
چنانکه پنجه من تا بکف نماند بجای
چنانکه بازوی من تا بدوش رفت از کار
ز عزم خواجه فسونی در او دمیدم باز
که شد ز باد سبکتر به پویه و رفتار
ز خاطر خود هی در فشاند بر دفتر
ز گفته خود هی مشک ریخت در طومار
سخن نگفته من، او هی نمود شعر انشاء
گهر نسفه من، او هی نمود نثر نثار
چو بحر عمان، عنبر کشید بر ساحل
چو ابر آذر، گوهر فشاند بر کهسار
نمود خطه دفتر بسان خطه هند
ز بس چو طوطی افشاند شکر از گفتار
نمود ساحت دیوان بسان ساحت چین
ز بس چو آهو آورد نافه از تانار
نمود صفحه کاغذ بسان صفح بدخش
ز بسکه جون بط افشاند لعل از منقار
سرو دمش چه نگاری چه میکنی جانا
چه افتاده ترا چیست موجب اینکار
جواب داد که وه وه ز عاقل دانا
جواب داد که بخ بخ ز عارف هشیار
مگر ندانی کاین ماه را بود دو ربیع
مگر ندانی کامسال را رسد دو بهار
مگر ندانی کایدون شود دو عید قرین
مگر ندانی کایدر شود دو عیش قرار
حریف چرخ ببازد بیکروش دو قمار
عروس بخت نماید بیک کرشمه دو کار
کسی ندیده بیک مه بود دو فصل ربیع
کسی ندیده بیگره رسد دو وصل نگار
دو روزگار همایون دو ساعت میمون
دو عید میمنت افزون دو ابر شادی بار
یکی ولادت محمود حضرت احمد
یکی خلافت مسعود حیدر کرار
یکی بشارت میلاد خواجه عالم
یکی اشارت تمکین سید ابرار
یکی که صبح ز طرف افق نموده طلوع
یکی که شمس ببرج حمل گرفته قرار
یکی به تهنیت میر انبیاء و رسل
یکی به تهنیت شیر حضرت دادار
به گفتمش که فدای دهان شیرینت
که قند را بشکسته است نرخ در بازار
چو نیک و نغز سرائی سخن به پوی و بگوی
چه خوب نکته نمائی بیان بیا و بیار
نشست یک شب و داد اینقصیده را تحریر
نخفت یکدم و کرد این فریده را تقصار
که روزی اینسان یعنی بجمعه فصل بهار
که از ربیع نخستین گذشته پنج و سه چهار
هبوط آدم را افزون زهفتصد و سی و هفت
گذشته سال بتاریخ کم ز هفتهزار
چو تیغ مهر گریبان آسمان بدرید
چو دست صبح بزد چاک دامن شب تار
همه کواکب ساکن به برجهای شرف
همه سعادت ساری در اوجهای مدار
نهاده جدی فلک شاخ بر کنار افق
نموده شیر فلک زی کنام غرب فرار
بدست کیوان تیری بکین دشمن شاه
که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار
بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک
فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار
غزال چرخ بهمراه گرگ خون آشام
به پشت بره گردون دو پشته گشته سوار
گرفته زهره بکف مزمر و عطارد کلک
نموده هر دو چو یونس به بطن حوت قرار
گرفته ماه ز بهر شرف بکف شاهین
که بزم عیش و طرب را شود ترازو دار
که آفتاب جهان تاب مشرق اسرار
گشود چهره و آفاق گشت پر انوار
ز بطن آمنه و صلب پاک عبدالله
بکعبه در حرم امن حضرت غفار
بزاد احمد محمود شه ابوالقاسم
رسول حضرت یزدان محمد مختار
کنار آمنه شد رشک وادی ایمن
چو در نهفت چنین گوهری بجیب و کنار
کنار آمنه شد رشک ساحت عمان
چو زد ندای اناالحق در او چه طور شرار
جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال
که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار
نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه
بپای خاست فلک کش بسر بماند دوار
غنان کشید قلم سوی قصه معراج
که بر فلک بزند گام اندر این مضمار
شبی که هیچ ز ظلمت در او نبود آثار
جز آنکه چشم سیاهی در او گرفته قرار
شبی چنانکه در آئینه سکندر گشت
زعکس آب خضر موج زن بسی انهار
که بار خواست مهین پیک وحی بار خدای
از آن دریکه نبد عقل را بر آن دربار
بکوفت حلقه بر آن در که پیروانش چشم
هماره دوخته بر وی چو حلقه مسمار
سخن گزافه سراید قلم که دیده عقل
ز بانگ حلقه در آن نیمه شب نشد بیدار
درون حلقه که سهل است، کز برون سرای
چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار
چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق
گرفت و خواجه بر او شد چه خوبسیر سوار
دو اسبه راند همی تا بمسجد اقصی
سمند تیز تک باد پای خوش رفتار
فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او
پیمبران خدا جملگی نماز گذار
سوار گشت و عنان تاب شد بسوی سپهر
به پیش خنکش پیک خدای شاطروار
چو پابه پشت فلک زد چنان زجا برخاست
فلک که پای ز سر کردگم، سر از دستار
ز گرد سم سبک باد سیر پیمایش
هنوز مانده بر آینه فلک زنگار
هنوز رعشه بود بر سرش از این هیبت
هنوز لرزه بود بر تنش از این تیمار
سپهر دوخت چه بر خرمن نوالش چشم
گدا صفت که مگر خوشه ای کند ایثار
نمود خوشه پروین بدو عطا که سرش
هنوز باشد از این خوشه سبز چون گلزار
نمود لاله خورشا بدو عطا که رخش
هنوز باشد از این لاله سرخ چون گلنار
بچرخ اطلس بخشید دیبی اطلس
بساط انجم پوشید حلقه زر تار
بماه داد ز سیم سپید یک درهم
بمهر داد ز زر نضار یگدینار
که زران یک، پا سنگ خورد از کافور
که سیم این یک، هم سنگ شد بمشک تتار
غرض که کرده زر و سیم هر دو سرمایه
بسود برده ز سودای سیم و زر اعمار
نه سیم را یکذره کاست از میزان
نه زران را یک حبه کم شد از مقدار
زجود او چو فلک سخت ماند در حیرت
ز بذل او چو فلک گشت نیک برخوردار
ز قوس چرخ گذر کرد قامتش چون تیر
که بود قله عرشش نشانه سوفار
ز شاخ سدره چه پرواز زد همای وجود
بماند پیک خدا چون براق از رفتار
سرود خواجه که هان ای مهین خجسته براق
ز همرهی بچه واماندی اندر این مضمار
بعجز گفت که یک گام اگر زنم زین بیش
بسوزدم پر و بال از تجلی انوار
شنیده ای که بقصد هوا چه مرغ سرا
پر آورد نپرد پیش از سر دیوار
درون پرده قدم نه شها که من ایدر
چه نقش پرده نهم سر بفرش این دربار
به پشت رفرف شد خواجه از فراز براق
وزان سپس بره قرب گشت راه سپار
چه نوک خامه بدینجا رسید، دست خرد
گرفت چاک گریبان من که دست بدار
سخن مگوی که افتد بحال نامه شرر
سخن مگوی که خیزد ز نوک خامه شرار
سخن مگو که زبان گشته باز آتش خیز
سخن مگو که نهان گشته باز آتش بار
سخن مگو که نه هر چشم قابل دیدن
سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار
سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن
سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار
سخن مگو که نه هر سنگ گوهر آرد رنگ
سخن مگو که نه هر شاخ میوه آرد بار
سخن گزافه ندانم همین قدر دانم
در آن حریم علی بود محرم اسرار
علی بفرش و پیمبر بعرش و حق بیرون
ز وهم ممکن و وضع و مکان و استقرار
شنیده ام که پیمبر ز نقش روی علی
به صحن عرش شبی خواندایت اسرار
به حیرتم که به دیوار عرش نقش علی
نموده بود رقم کلک حضرت دادار
و یا که ذات علی از تجلی سبحان
بمانده بود ز حسرت چو نقش بر دیوار
و یا در آئینه غیب چشم پیغمبر
نمود چهر علی را ز عکس خود دیدار
ز نام حیدر کرار خار نوک قلم
چنان چمید که بشگفت صد گل از یک خار
بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز
که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار
نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن
که این قصیده نوازد هزار دستان وار
از این قصیده غرا که مجمع الامثال
از این فریده یکتا که مطلع الانوار
بدست روح قدس عقد سبحه تقدیس
بجید حور جنان نظم لولوی شهوار
اگر چه رتبه شعرم گذشته از شعری
اگرچه شعر مرا گشته نظم نثره نثار
بکیش اهل فضیلت نکو نمی آید
مرا ز شعر شعار و مرا ز نثر نثار
چه مایه فضل کز اینگونه شعر دارم ننگ
چه پایه قدر کز اینگونه نظم دارم عار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۵ - در مدح و منقبت امیرمؤمنان علی علیه السلام
ساقیا بیا ز آفتاب می
می نما تو هی ذرّه پروری
هی بده مرا از ره وفا
کاسه ی زری آب آذری
آفتاب را در پیاله کن
هی پیاله را رشک لاله کن
خود به نام ما این حواله کن
زُهره را بده دست مشتری
رطل و جام ده هی به کام ده
هی به روز ده هی به شام ده
بر خواص ده بر کرام ده
بر دوام ده نی به سرسری
دختر رزان شد به ما حرام
پیر می فروش داده این نظام
بهر این عوام باده خلّری
بهر ما کرام باده کوثری
یک سبو به من ده ز قعر دن
در عوض بگیر جان و دل ز من
تا دهم به باد این غبار تن
بر فلک نهم پای از ثری
جان نثار آن لعل شکّری
دل فدای آن زلف عنبری
هان بیار از آن آب آذری
هی مرا رهان خود ز سرسری
بالله آمدم زین خودی به تنگ
خود به کیش عشق این جنونست و ننگ
می بیار هی با نوای چنگ
تا مگر شوم خود ز خود بری
در هوای می عمر گشت طی
ساقیا بیار شطّ و دجله هی
تا که افکنم خود به بحر می
تا در آن کنم من شناوری
یک غدیر خم بود در جهان
صد خُم و غدیر شد از او روان
هر خُمی از آن آمد احمدی
هر غدیر از آن گشت حیدری
جان نثارت ای ساقی ازل
دل فدایت ای باقی ابد
تا ابد ز تو مر، مرا رسد
هی وظیفه و هی مقرّری
بی توام به جان نیست خرّمی
فی المثل اگر هست یکدمی
هی به دل کند باد نشتری
بر جگر کند آب خنجری
یا علی بکن در دلم مقرّ
ده به جان من قوّت دیگر
زانکه در ولا نیست معتبر
فربهی تن یا که لاغری
یا علی مدد از تو می رسد
تا ابد همی یا علی مدد
کز ازل مرا نیست تا ابد
جز تو حافظی جز تو ناصری
ای حدوث تو همدم قدم
ای وجود تو سابق از عدم
ای به ممکنات ز بیش و کم
داده حق ترا حکم داوری
من خدای را خود ندیده ام
بر خدایی ات زان گُزیده ام
یا قبول کن آنچه دیده ام
یا مرا بده چشم دیگری
خود تو گفته یی من خدا نیم
ورنه من ترا خود نصیری ام
من نه زاهدم من نه دیری ام
عاشقم ترا چون تو دلبری
گر تو ممکنی ور تو واجبی
کی شناسمت من به واجبی
کس نداندت رتبه جز نبی
هرچه خوانمت زان تو برتری
مشتبه شوی کی تو با خدا
حق و مشتبه این سخن چرا
حق نمی شود مشتبه به ما
چون خدای را خود تو مظهری
ای به مصطفی یار و هم زبان
ای لسان حق را تو ترجمان
ای به حقّ تو خلق بدگمان
در خدایی ات جمله منظری
ای مخاطب از حق به یا علی
خطبه های حق از تو منجلی
از مقام خود کن تنزّلی
تا ترا کند عرش منبری
قدر و جاه تو نیست سرسری
هرچه گویمت زان تو برتری
هم فلک ترا کرده قنبری
هم ملک ترا کرده چاکری
ای ز نور تو طور مندکی
از طفیل تو عالم اندکی
جز تو سوی حق نیست مسلکی
هم تو ناظری هم تو منظری
هم تو حاضری هم تو ناظری
هم تو امری و هم تو آمری
هم تو فعلی و هم تو فاعلی
هم تو صادری هم تو مصدری
هم تو قادری هم تو قاهری
هم تو راحمی هم تو غافری
هم تو باطنی هم تو ظاهری
هم تو اوّلی هم تو آخری
هم تو کعبه ای هم تو قبله ای
هم تویی صفا هم تو مروه ای
هم تو حجری و هم تو زمزمی
هم تویی منی هم تو مشعری
هم به انبیا جمله رهبری
هم به اوصیا جمله سروری
هم خدای را عین و مظهری
هم رسول را بار و یاوری
در شجاعت و در دلاوری
می رسد ز حق برتو وز نبی
مرحبا از آن قتل مرحبی
آفرین از آن فتح خیبری
عمرو عبدود با همه یلی
روبرو چو شد با تو یا علی
جوشنش به بر کرد چادری
مغفرش به سر کرد معجری
من نکرده ام شاعری شعار
بهر سیم و زر یا که افتخار
زد چو بر سرم عشق هشت و چار
خویش را زدم من به شاعری
من «وفایی ام» مادح شما
دارم آرزو باشدم رجا
کزره وفا با همین ولا
سازی ای شها مدفنم غری
شد حسین تو کشته ی جفا
شد سرش جدا لیکن از قفا
من چگویمت سرّ ماجرا
چون تو واقفی چون تو مخبری
زیور زنان رفت سربسر
برده کوفیان هرچه سیم و زر
خود به جا نماند بهرشان مگر
کام خشگی و دیده ی تری
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۶ - تجدید مطلع
شهنشاهی که مرآت مثال الله علیا شد
جمال ایزدی از نور روی او هویدا شد
به ممکن غیر ممکن بود دیدن ذات واجب را
چو آن شه جلوه گر شد در جهان حلّ معمّا شد
صفات ایزدی یکسر، به ذاتش مدغم و مضمر
گهی شد مظهرالاسما و گاهی عین اسما شد
در اوّل صفحه ی امکان چو صادر گشت لفظ کن
کتاب نسخه ی هستی ز کِلک وی محشّا شد
امام هشتمین و قبله ی هفتم که نُه گردون
چو صحن روضه اش از ثابت و سیّار زیبا شد
امیر عالم تجرید و شاه کشور تفرید
امین خطّه ی توحید و شرط لا و الاّ شد
حدوثش یا قِدم همسر، گهی صادر گهی مصدر
طفیلش ماسوی یکسر گواهم حرف لولا شد
رضای او رضای حق ز وی افعال حق مشتق
وجودش از وجود اسبق بعینه عین یکتا شد
به امر او قدر، کاری به حکم او قضا جاری
به عالم فیض او ساری ز اعلی تا به ادنی شد
به هر دردیست او درمان از او هر مشکلی آسان
خراسان شد خراسان زانکه او را، جا و مأوا شد
امام ثامن و ضامن حرم از حرمتش آمِن
به امر او زمین ساکن به حکمش چرخ پویا شد
ندانم کیست او یا چیست لیکن اینقدر دانم
که دستش دست حق و پایه اش از هرچه بالا شد
به دست قدرتش تاشد مخمّر آدم آدم شد
ز فیض علّم الاسما، مکرّم گشت و والا شد
گهی شد نوح را کشتی گهی بر کشتی اش پشتی
گهی شد ساحل جودی نجات وی ز دریا شد
لباس خلّتش را داشت چون در بر خلیل الله
سراسر نار نمرودی به وی برداً سلاما شد
تمنّا کرد موسی تا که بیند روی یزدان را
ز نور روی او یکذرّه در طور آشکارا شد
نمی دانم چه شد زان ذرّه امّا اینقدر دانم
تجلّی کرد در سینا و خرّ موسی شد
به چاک جامه ی مریم دمید از روی رأفت دم
که بی جُفت اندر این عالم تولّد زو مسیحا شد
زفیض سایه ی سرو قد آن دوحه ی احمد
چمان اندر چمن سرو صنوبر سبز و رعنا شد
مگر حکم ابوّت داد لطفش ابر نیسان را
که طفل قطره در بطن صدف لؤلوی لالا شد
امین حضرت عزّت معین مذهب و ملّت
قسیم دوزخ و جنّت نظام دین و دنیا شد
به قدرت معجز آورده نه در مخفی نه در پرده
به شیر پرده هی کرده که خصم جان اعدا شد
به خلاّقی و رزّاقی و غفّاری و قهّاری
به حول و قوّه ی باری به هر چیزی توانا شد
ز درگاه رضا کس نارضا هرگز نمی گردد
که کویش قبله ی حاجات بر اهل سماوا شد
«وفایی» دارد اندر دل هزاران عقده ی مشکل
نگردد، گر در اینجا حلّ کجا خواهد جز اینجا شد
عدویت باد، سرگردان چو گوی اندر خم چوگان
محبّت تا که سرگرم از تولاّ و تبرّا شد
دلم سوزد، به حال آن شه مظلوم بی یاور
که در شهر خراسان کشته اندر دست اعدا شد
ز جور و کینه ی مأمون دلش لبریز شد از خون
به طشت از حلق او بیرون همه احشاء و امعا شد
ملایک سر بسر گردیده مشغول عزاداری
خدا صاحب عزا بهر رضا در عرش اعلا شد
خداوند جهان کشتند امّا زین عجب دارم
که نی افلاک ویران شد نه عالم زیر و بالا شد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در منقبت امام موسی کاظم(ع)
ز تاب شعشه آفتاب در سرطان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتش‌فروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبان‌خویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمی‌آید
ز تاب مهر نفس‌گیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازمانده‌اند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه می‌دارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتاب‌وشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پی‌پناه به دنبال ظل مخروطی
شبانه‌روز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعله‌فشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتش‌بار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانه‌ایست مرا در دهن به جای زبان
زبس‌که روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبس‌که انجمن شعله گشت لاله‌ستان
چنان‌که موی نمی‌روید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکن‌های جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امام‌الناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمی‌شود طاعت
به دوستی تو نقصان نمی‌کند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفع‌تر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیده‌ای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خلل‌پذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دین‌راست اعظم‌الارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبان‌گشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهان‌دیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحب‌القرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بی‌معنی
سری ندارد دانا به صورت بی‌جان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطره‌ایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو می‌کنم افسر
اگر دلست به مهر تو می‌نهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه می‌پزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه می‌کند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بی‌پایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در منقبت حضرت صاحب‌الامر(عج)
کنون خوشست کشیدن شراب خنده گل
که شسته است چمن رو در آب خنده گل
کتان ناله بلبل چه گل تواند چید
ز برق شعشعه ماهتاب خنده گل
به عهد گریه دریا کشم چه می‌راند
چمن سفینه خود در سراب خنده گل
چمن طراز محبت به دست غم پرورد
نهال ناله بلبل به آب خنده گل
کسی که محرم عشق است و حسن می‌داند
سوال ناله بلبل جواب خنده گل
چنین حیازده رفتی به سیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خنده گل
بدل به گریه بلبل شود اگر یک شب
تبسم تو درآید به خواب خنده گل
به نیم ناله که از سینه سر زند بی‌تو
فتد ورق ورق از هم کتاب خنده گل
گل شکفتگی غنچه وقف صبحدم است
به وقت صبح توان انتخاب خنده گل
من از خرابی و مستی همین‌قدر دانم
که مست گریه خویشم خراب خنده گل
به عمر کوتهی‌ام زان کمال خرسندیست
که بیم شیب ندارد شباب خنده گل
به عیش کوش که عهد شباب مغتنم است
بس است نکته همین در شتاب خنده گل
به عمر کوته امل را نفس دراز مکن
قیاس کار کن از اضطراب خنده گل
قدح به روی چمن کش که می‌شود ضامن
خطای باده‌کشان را صواب خنده گل
عجب مدان که به دیوان اجر محو کند
گناه گریه بلبل ثواب خنده گل
تو رمزیاب نیی ورنه در مجاری عمر
کنایه‌ها به تو دارد عتاب خنده گل
بهار را ز عمل عزل کرد و می‌گیرد
خزان کنون ز گلستان حساب خنده گل
نگاه گرم بتان راست برق خرمن شرم
شکست گریه بلبل حجاب خنده گل
ز شرم غنچه چمن داغ بود و بلبل داغ
تو آمدی و گشودی نقاب خنده گل
با باغ از پی تسکین دل شدیم و شدیم
هلاک ناله بلبل کباب خنده گل
باین ملال به سیر گلم چه می‌خوانی
متاع چهره من نیست باب خنده گل
به گلستان دگر امید دلگشایی نیست
که رفت عیش چمن در رکاب خنده گل
بیاض شعر تو فیاض از تبسم فیض
به بزم ما شده نایب مناب خنده گل
تبسمش آنگه شود به خنده بدل
که مدح شاهش بخشد نصاب خنده گل
امام مشرق و مغرب که می‌تواند داد
تبسم لب لعلش جواب خنده گل
محمد بن حسن صاحب‌الزمان که بود
پر از مدایح خلقش کتاب خنده گل
کند برای نثار شکفته‌رویی او
صبا به صحن چمن انتخاب خنده گل
رود ز خویش چو رنگ شکسته عاشق
اگر تبسمش آید به خواب خنده گل
ز ذوق خنده لعل لبش چه گل چیند
دلی که تا به ابد شد خراب خنده گل!
چه خنده‌ها که زند آفتاب دولت او
بر ترشکفتگی آفتاب خنده گل
ز آب و تاب بهار شکفته‌رویی اوست
شکفتن چمن آب و تاب خنده گل
به منت قدم او عجب مدان از خاک
که باج سجده ستاند ز آب خنده گل
به پای‌بوس تو خواهد که جان نثار کند
وگرنه چیست چنین اضطراب خنده گل؟
پی شکفتگی بندگان حضرت تست
دعای ته‌دلی مستجاب خنده گل
ملال اگرنه نصیب مخالف تو بود
چراست این همه زو اجتناب خنده گل!
نسب درست به لعل لب تو گر نکند
صبا حذر کند از انتساب خنده گل
اگر به یاد تو باشد عجب مدان که دهد
فلک به گریه عاشق خطاب خنده گل
تبسم تو اگر پای در میانه نهد
چمن دگر نکشد بی‌حساب خنده گل
به غیبت تو چنان قحط سال کام دلست
که عندلیب نشد کامیاب خنده گل
بیا به خنده ده آب چمن که بی‌تو نماند
ترشح مژه‌ای در سحاب خنده گل
ز هجر روی تو گل در چمن نمی‌شکفد
بیابیا و برافکن نقاب خنده گل
ندیده چشم خرد در بهار شادابی
به غیر لعل تو حاضر جواب خنده گل
بهار معجزه شاداب از تبسم تست
چنانکه چهره گلشن ز آب خنده گل
اگرنه وعده دیدار دولتت بودی
زکات ذوق ندادی نصاب خنده گل
ز استواری عهد تو تا ابد نرود
زپای گریه بلبل خضاب خنده گل
ز ذوق غنچه لعل تو فصل فصل ترست
گذشته‌ام همه‌جا باب باب خنده گل
خرد ز گلشن بزم تو منفعل برگشت
چمن ندیده نیاورد تاب خنده گل
از آن زمان که دلم در بهار حسرت تو
نهاد چشم چو بلبل به خواب خنده گل
هنوز ناله لب ذوق خویش می‌بوسد
چه نشئه داشت ندانم شراب خنده گل!
لب حسود ز زخم دلم چه می‌پرسد
که نیست بی‌لب لعلت کباب خنده گل
چه نسبت است به بلبل اسیر عشق ترا
خراب گریه کجا و خراب خنده گل
تبسمت جگر پاره می‌کند پیوند
کتان درست کند ماهتاب خنده گل
جهان به لطف تو محتاج‌تر که بلبل را
بهار گلشن عشرت به آب خنده گل
به رخش جلوه خوش آن دم که تاختن گیری
شکفته روی تر از آفتاب خنده گل
جهان ز نشئه دیدار خویش مست کنی
چو ساکنان چمن از شراب خنده گل
ز دهر روی برفتن نهد پریشانی
به اضطراب‌تر از اضطراب خنده گل
کند ملال شتابی برفتن از دلها
که بر درنگ نهد پی شتاب خنده گل
جهان ز عدل تو معمور آن چنان که کشد
چمن زرنگ خزان‌ها گلاب خنده گل
چنان شکفته شود عالم از رخت که ز عیش
به زلف ناله فتد پیچ و تاب خنده گل
چمن ز لطف تو سیراب آن‌چنان گردد
که در خزان نشود قحط آب خنده گل
خدایگانا، آن عاشقم که بهر دلم
نمک خراج فرستد کباب خنده گل
تبسم لب زخمم چو عرض فیض دهد
به دخل شیب نویسم شباب خنده گل
کنم به شاهد مدح تو چون غزل‌خوانی
قصیده‌ای بطرازم جواب خنده گل
اگرنه معجزه مدحتت بود دانم
که فکر کوته من نیست باب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بی‌حساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بی‌حساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
مرا به مدح سراییدن تو باعث شد
همین بس است چمن را ثواب خنده گل
اگرچه زخمی صد حسرتم که در فن شعر
گذشت فرصت من همرکاب خنده گل
وی تبسم زخمم دعای دولت تست
مبین خطای من و بین صواب خنده گل
همیشه تا چمن از بهر بردن نامت
دهان غنچه بشوید به آب خنده گل
رواج سکه دولت ز یمن نام تو باد
چنانکه رونق گلشن ز تاب خنده گل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در تهنیت عید مولود حضرت اباعبدالله (ع)
خوش هوای فرودین امسال روح افزاستی
دل گشا و گیتی افروز و جهان آراستی
عید خوش فر جوانی داده بر دهر کهن
کانبساطی تازه در هر پیر و هر برناستی
مرحبا بر مقدم نوروز کز ره چون رسد
دی گریزان از جهان و غصه از دلهاستی
ساقی ای کان لطافت بنگر این لطف هوا
می بکف باز آگر از لطفت هوای ماستی
خرم از می‌سازما را ز انکه طرف کشتزار
طعنه زن از خرمی بر گنبد خضراستی
طرف صحرا مشگبو چون صحن بستانست و هم
صحن بستان پر ز گل چون دامن صحراستی
همچو من از عشق جانان در چمن از عشق گل
در نوا و نغمه هر سو بلبل شیداستی
کبک بر سوز و گداز بلبل ار خندد همی
او چه غم دارد که عاشق در جهان رسواستی
بی‌سخن از گیسوی مشگین یار آموخته است
این دلاویزی که اندر سنبل بویاستی
بی‌گمان از چشم فنان نگار اندوخته است
این همه شوخی که اندر نرگس شهلاستی
گر نه از هجر عذار لاله گون دلبر است
از چه داغ اندر درون لاله حمراستی
سوسن آزاده خاموش است با نامحرمان
لیک پیش محرمان با ده زبان گویاستی
گوش سرکی سر نیوشد گوش دل بگشا دمی
تا ببینی خامشان را بر فلک غوغاستی
بید مجنون از خجالت سوی بالا ننگرد
بس که می‌بیند که رقصان سرو بر یکپاستی
باری از این عید وجدی بینم اندر ممکنات
کش زبان‌رانی پی شرح و بیان یاراستی
کرده باز این عید بر افلاکیان باب سرور
نی مبارک مقدمش بر خاکیان تنهاستی
سر بسر ذرات را رقصان همی بینم از آن
کافناب عیش تابان بر همه اشیاستی
فاش گویم هم قرین با عید نوروز عجم
عید مولود حسین نور دل زهراستی
وه چه مولودی که از فرط جلال و مرتبت
علت ایجاد بهر آدم و حواستی
آدم و حوا نه تنها بل وجود اقدسش
علت ایجاد بر دنیا و مافیهاستی
همتش نازم که کرد از دین بپا آنسان علم
کاسمان افتد گر از پا آن علم برپاستی
دین یزدان سنت احمد طریق مرتضی
تا ابد از همت مردانه‌اش برجاستی
با کسش نتوان قرین کردن که در ذات و صفات
فرد و بی‌مانند همچون خالق یکتاستی
اوست دریای عطا و جمله موجودات را
در خور ظرفیت آب فیض از آن دریاستی
اوست بیضای وجود و درحقیقت ماسوی
چون ببینی ذره‌ها اطراف آن بیضاستی
او چو قلب و عالم امکان چو اعضا لاجرم
قلب در انسان همی فرمانده اعضاستی
کس بعالم نیست ره پیمای راه حق مگر
آنکه سوی او بپای صدق ره پیماستی
پا ز مستی بر بساط چرخ مینائی زند
هرکه را از عشق آنشه باده در میناستی
بایدش تا جان و سر بازد بسودای حسین
درحقیقت هرکه را با حق سر سوداستی
دولت دارین را دانی که خود دارا بود
آنکه گنج مهر او را در جهان داراستی
عرش باشد صورتی از بارگاه او بلی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
وادی لا را بجان طی کرد از عشق اله
حالیا مسند نشین کشور الاستی
با ولای او غم امروز و فردا را مخور
زانکه او یار توهم امروز و هم فرداستی
عقل را گفتم چه میگویی تو در حق حسین
گفت من خود مات و حیرانم خداداناستی
عشق را گفتم تو بر گو گفت با بانگ بلند
من حسین الهیم نی از کسم پرواستی
بعد مدح او کنم اوصاف فرزندش بیان
آنکه انوار حسینی از رخش پیداستی
حامی دین مبین صابر علی کز رأی خود
بر بمهر از روشنی در طعن و استهزاستی
موسی عصر است و دایم سینهٔ بی‌کینه‌اش
مهبط انوار حق چون سینه سیناستی
عیسی وقتست و خوش ز انفاس قدسی انتساب
دافع علت مریضان را مسیح آساستی
اوست چرخ و اختران اتباع وی کش گفته‌اند
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
آستان او که بی‌شک آستان مرتضی است
بر صغیر اندر دو عالم مرجع و ملجاستی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح ثامن الائمه علی ابن موسی‌الرضا «علیه‌السلام»
آئینهٔ ایزد نما هو یا علی موسی الرضا
گنجینه علم خدا هو یا علی موسی الرضا
سبط رسول مؤتمن آرام جان بوالحسن
نور دل خیرالنسا هو یا علی موسی الرضا
مخدوم جبریل امین سرحلقهٔ اهل یقین
سلطان اقلیم صفا هو یا علی موسی الرضا
ای داور دنیا و دین ای پیشوای مسلمین
ای مقتدای ما سوا هو یا علی موسی الرضا
هم حق نما هم حق تویی فرمانده مطلق تویی
هم بر قدر هم بر قضا هو یا علی موسی الرضا
هم دین و هم ایمان تویی هم جان و هم جانان تویی
بر عاشقان مبتلا هو یا علی موسی الرضا
ذرات عالم سر بسر از بیش و کم از خشک و تر
گویند هر صبح و مسا هو یا علی موسی الرضا
خورشید گردون کاین چنین تابد بر اقطاع زمین
از گنبدت گیرد ضیا هو یا علی موسی الرضا
دانای اسرار قدم فرمانده لوح و قلم
دارنده ارض و سما هو یا علی موسی الرضا
بر مردمان سنک سیه با یاد پایت بوسه گه
کام از تو آهو را روا هو یا علی موسی الرضا
از معجزت‌ ای ذوفنون در مجلس مأمون دون
ماتست موسی با عصا هو یا علی موسی الرضا
با اینکه از حکمت قدر همچون قضا نبود بدر
بر هر قضا دادی رضا هو یا علی موسی الرضا
ای مخزن فضل و کرم ای معدن بذل و نعم
ای منبع جود و سخا هو یا علی موسی الرضا
تو شاه و شاهان بنده‌ات پیش کف بخشنده‌ات
خلق جهان یکسر گدا هو یا علی موسی الرضا
چون اسم اعظم بی‌سخن نام تو دافع بر محن
یاد تو رافع بر بلا هو یا علی موسی الرضا
خاک خراسان تا شده منزلگهت پهلوزده
از رتبه بر عرش علا هو یا علی موسی الرضا
بر کعبه خلق از چار سودایم نماز آرندو او
کرده بکویت اقتدا هو یا علی موسی الرضا
بر ایمنی آن ره برد کز هر دو عالم آورد
بر آستانت التجا هو یا علی موسی الرضا
ای بیکسان را جمله کس ایعاصیان را دادرس
ای شافع روز جزا هو یا علی موسی الرضا
در هر دو کون از هر جهت باشد تو را بر مکرمت
چشم صغیر بی‌نوا هو یا علی موسی الرضا
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۶ - تاریخ درب مجلل حرم مطهر مقدس کاظمیین علیهماالسلام
چون شد تراب مدفن اولاد بوتراب
عرش عظیم گفت که یا لیتنی تراب
صد بار بارک الله از این بارگاه قدس
کزیمن آن بپا بود این نیلگون قباب
زین آستان کنند مگر چشم جانکحیل
دایم فرشتگان به ایابند یا ذهاب
نبود عجب در این حرم از فرط احترام
پیش از سئوال‌گر که دعا گشت مستجاب
پهلو به عرش میزند این مرقد شریف
زین رو که با دو سبط نبی دارد انتساب
یک روح در دو پیکر و یک شخص با دو اسم
یک نور در دو دیده و یک شرح در دو باب
اول جناب موسی کاظم که گشته است
موسی به طور مقتبس از نور آن جناب
در ذات او نهفته صفات محمدی
آنسانکه بوی گل بود‌ آماده در گلاب
دوم نهم‌ امام بحق حضرت جواد
کز ذکر نام او برهد دل ز التهاب
فرزند مرتضی و جگر گوشهٔ رضا
مقصود چهار مادر و منظور هفت باب
بانی برای این حرم این در تهیه کرد
نائل شد از عنایت یزدان بدین ثواب
تاریخ آن صغیر به مدح دوشه نوشت
در این فلک بود متجلی دو آفتاب
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۰ - در تشرف سیدالعارفین ملاذالسالکین میرزا زین‌العابدین نعمت‌علیشاه
گفتم برندی آیا دیدن توان خدا را
گرمی توان خبر ده از روی لطف ما را
گفتا توان ولیکن با دیده‌ئی که بیند
در موقع زیارت سلطان دین رضا را
گفتم مگر توان دید شه را بدیده گفتا
اصل زیارت اینست در باب مدعا را
صاحب‌سرا اگر نیست اندر سراچه حاصل
هر روز اگر تو صد بار کوبی و در سرا را
ور هست و رؤیت وی بهر تو شد میسر
آنگه توان زیارت بشمرد آن لقا را
قسم دگر نباشد جز آستانه بوسی
در بزم خاص شاهان ره نیست هر گدا را
گفتم اگر نبودیم ما اهل آن زیارت
یزدان نخواست محروم یک مشت بینوا را
نعمتعلی شه آنجاست مشمول لطف مولاست
البته میکند یاد یاران آشنا را
گشتند چون رسولان مشمول رحمت حق
بودند‌ امتان نیز مشمول آن عطا را
خرم دمی که ناگاه آید بجلوه چون ماه
تا اهل دل به بینند آن روی دلربا را
آن حامی شریعت آن رهبر طریقت
آنکوست درحقیقت شه کشور صفا را
دارد صغیر‌ امید کز لطف بی‌نهایت
مولی به پای دارد همواره این لوا را