عبارات مورد جستجو در ۲۹ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۸ - در صفت خاموشی گوید
تو را تا نباشد گرانمایه ای
به از خامشی، نیست پیرایه ای
نداری زبان سخن گستری
چرا مستمع را، جگر می خوری؟
به گفتار، ضایع مکن خویش را
مشوران دل حکمت اندیش را
حزین، ار چه گفتار در شان توست
سخن، کار کلک زبان دان توست
خمش کن، که گوهر شناسنده نیست
بهای خزف ریزه و دُر یکی ست
ستاینده خواهد نیوشنده ای
تو بیهوده تا چند، کوشنده ای؟
ز داننده، کم گفتن اکنون نکوست
جهان پر ز نادان بسیار گوست
گذشتند یاران معنی گرای
چو رهرو نبینی مجنبان درای
نهفتن سخن را ز نابخردان
صواب است، مگشای بیجا زبان
به از خامشی، نیست پیرایه ای
نداری زبان سخن گستری
چرا مستمع را، جگر می خوری؟
به گفتار، ضایع مکن خویش را
مشوران دل حکمت اندیش را
حزین، ار چه گفتار در شان توست
سخن، کار کلک زبان دان توست
خمش کن، که گوهر شناسنده نیست
بهای خزف ریزه و دُر یکی ست
ستاینده خواهد نیوشنده ای
تو بیهوده تا چند، کوشنده ای؟
ز داننده، کم گفتن اکنون نکوست
جهان پر ز نادان بسیار گوست
گذشتند یاران معنی گرای
چو رهرو نبینی مجنبان درای
نهفتن سخن را ز نابخردان
صواب است، مگشای بیجا زبان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰ - در صفت معشوق
سخن معشوقۀ عاشق مزاج است
سخن نا دردمندان را علاج است
خزانی نیست گلزار سخن را
بهار جان پ رستار این چمن را
خدا را کس به چشم خود ندیدست
ز پیغمبر سخن هرکس شنیدست
سخن گر یک قدم ماندی ز خود پس
خدا و مصطفی نشناختی کس
سخن گر نیست آب زندگانی
چرا بخشد حیات جاودانی
سخن فرق است ز انسان تا به حیوان
که باشد بی زبان حیوان ز انسان
سخن خوش حلّه است از باغ رضوان
که حور مدعا ی اوست عریان
سخن جاوید دارد در جهان نام
سخن شد توأمان با وحی و الهام
محیط عقل را آب گهر اوست
مزاج روح را طعم شکر اوست
دهد او باغ دانش را گلِ تر
عروس نغمه را او بست زیور
سخن بود آنکه با موسی به شب بود
سخن بود آنکه عیسی را به لب بود
سخن را عاشق آمد هر که مخلوق
چه حس است اینکه شدمعشوقِ معشوق
ز چندین گفتگو کاندر جهان خاست
سخن مقصود شد، باقی سخنهاست
سخن را دوست دارد دشمن و دوست
که تخم دوستی و دشمنی اوست
نماید رنگ خشم و مهربانی
به دست اوست مرگ و زندگانی
گهی گوید پیام آشنائی
گه از صد تیغ نپذیرد جدائی
گهی برّد دل از دل آن چنان پاک
که بعد از مرگ نامیزد بهم خاک
سخن بس شاخ طوبی وار دارد
که هر شاخش هزاران بار دارد
سخن شد چون معانی ختم بر هند
که طوطی و شکر خیزند در هند
مرا هم چون سخن هند است م اوا
که هم در هم صدف خیزد ز دریا
دلم را با خرد شد چون سر و کار
زبانم را سخن باشد پرستار
زمین هند گلگشت معانی
سوادش رشک آب زندگانی
سخن نا دردمندان را علاج است
خزانی نیست گلزار سخن را
بهار جان پ رستار این چمن را
خدا را کس به چشم خود ندیدست
ز پیغمبر سخن هرکس شنیدست
سخن گر یک قدم ماندی ز خود پس
خدا و مصطفی نشناختی کس
سخن گر نیست آب زندگانی
چرا بخشد حیات جاودانی
سخن فرق است ز انسان تا به حیوان
که باشد بی زبان حیوان ز انسان
سخن خوش حلّه است از باغ رضوان
که حور مدعا ی اوست عریان
سخن جاوید دارد در جهان نام
سخن شد توأمان با وحی و الهام
محیط عقل را آب گهر اوست
مزاج روح را طعم شکر اوست
دهد او باغ دانش را گلِ تر
عروس نغمه را او بست زیور
سخن بود آنکه با موسی به شب بود
سخن بود آنکه عیسی را به لب بود
سخن را عاشق آمد هر که مخلوق
چه حس است اینکه شدمعشوقِ معشوق
ز چندین گفتگو کاندر جهان خاست
سخن مقصود شد، باقی سخنهاست
سخن را دوست دارد دشمن و دوست
که تخم دوستی و دشمنی اوست
نماید رنگ خشم و مهربانی
به دست اوست مرگ و زندگانی
گهی گوید پیام آشنائی
گه از صد تیغ نپذیرد جدائی
گهی برّد دل از دل آن چنان پاک
که بعد از مرگ نامیزد بهم خاک
سخن بس شاخ طوبی وار دارد
که هر شاخش هزاران بار دارد
سخن شد چون معانی ختم بر هند
که طوطی و شکر خیزند در هند
مرا هم چون سخن هند است م اوا
که هم در هم صدف خیزد ز دریا
دلم را با خرد شد چون سر و کار
زبانم را سخن باشد پرستار
زمین هند گلگشت معانی
سوادش رشک آب زندگانی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۰
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴ - بیان بقیه قصه طوطی و شاه
چونکه شه را بود با طوطی نظر
کرده خو با نطق او شام و سحر
خاطر شه برشگفت از گفت او
گفت او آرام و خواب و خفت او
خواست تا از هر زبان دانا شود
هر زبان را نطق او گویا شود
هندی و تازی و ترکی و دری
زابلی و کابلی و بربری
جمله را آموزد و گوید سخن
پیش شاه مستطاب مؤتمن
هر زبانی را نوایی دیگر است
وان نوای نو ز کهنه بهتر است
تازه باشد لذت هر تازه ای
تازه بخشد کام بی اندازه ای
گر تورا صدحور باشد در وثاق
تازه ای را باز داری اشتیاق
روز و شب دلاله را تنگ آوری
تا نگار تازه ای چنگ آوری
خواست شه تا مرغ شیرین کار او
تازه باشد هر زمان گفتار او
سرّ این و آن بفهمد از سخن
با همه گویا شود در انجمن
هم بفهمد راز سرهنگان شاه
هم بداند سر هریک از سپاه
آشنا باشد به گفتار همه
تا بگوید با شه اسرار همه
گرچه شه را بود محرمها بسی
لیک چون طوطی نبود او را کسی
گر کنیزک از حرم آگاه بود
لیک در بیرون کی او را راه بود
بود از بیرونیان آگه غلام
در حرم رفتن ولی بر وی حرام
آن یکی جز در سفر همراه نی
وان یکی جز در حضر با شاه نی
لیک آن طوطی به هرجا راه داشت
با وجود این دلی آگاه داشت
همچنانکه آدم خاکی نسب
شد میان جمله او منظور رب
زین سبب آن پادشاه بی ندید
در میان جمله او را برگزید
داشت ره در عالم روحانیان
آشنایی داشت با جسمانیان
عرشیان از وی سبق آموخته
فرشیان هم پایه زو اندوخته
گاه گاهی منزل او خاک بود
گاه دیگر طارم افلاک بود
جسم خاکش همنشین خاکیان
جان پاکش همدم افلاکیان
در درون منجنیق افتاده تن
روح با روح القدس اندر سخن
تن ز بیم قبطیان در رود نیل
در فلک جان هم عنان جبرئیل
قاب قوسینش زمانی پایه بود
بولهب او را گهی همسایه بود
گه قدم با دیو و دد برداشتی
گه ملک را نیمه ره بگذاشتی
گه خزیدی با ابوبکری به غار
گه گذشتی با علی از هفت و چار
این چنینش دید چون رب مجید
از میان دیگرانش برگزید
زینت از تشریف فضلناش داد
تارکش را تاج کرمنا نهاد
محرم اسرار پنهانیش کرد
مظهر آیات ربانیش کرد
پادشاهش کرد در ملک وجود
مهتری دادش در اقلیم شهود
کرده خو با نطق او شام و سحر
خاطر شه برشگفت از گفت او
گفت او آرام و خواب و خفت او
خواست تا از هر زبان دانا شود
هر زبان را نطق او گویا شود
هندی و تازی و ترکی و دری
زابلی و کابلی و بربری
جمله را آموزد و گوید سخن
پیش شاه مستطاب مؤتمن
هر زبانی را نوایی دیگر است
وان نوای نو ز کهنه بهتر است
تازه باشد لذت هر تازه ای
تازه بخشد کام بی اندازه ای
گر تورا صدحور باشد در وثاق
تازه ای را باز داری اشتیاق
روز و شب دلاله را تنگ آوری
تا نگار تازه ای چنگ آوری
خواست شه تا مرغ شیرین کار او
تازه باشد هر زمان گفتار او
سرّ این و آن بفهمد از سخن
با همه گویا شود در انجمن
هم بفهمد راز سرهنگان شاه
هم بداند سر هریک از سپاه
آشنا باشد به گفتار همه
تا بگوید با شه اسرار همه
گرچه شه را بود محرمها بسی
لیک چون طوطی نبود او را کسی
گر کنیزک از حرم آگاه بود
لیک در بیرون کی او را راه بود
بود از بیرونیان آگه غلام
در حرم رفتن ولی بر وی حرام
آن یکی جز در سفر همراه نی
وان یکی جز در حضر با شاه نی
لیک آن طوطی به هرجا راه داشت
با وجود این دلی آگاه داشت
همچنانکه آدم خاکی نسب
شد میان جمله او منظور رب
زین سبب آن پادشاه بی ندید
در میان جمله او را برگزید
داشت ره در عالم روحانیان
آشنایی داشت با جسمانیان
عرشیان از وی سبق آموخته
فرشیان هم پایه زو اندوخته
گاه گاهی منزل او خاک بود
گاه دیگر طارم افلاک بود
جسم خاکش همنشین خاکیان
جان پاکش همدم افلاکیان
در درون منجنیق افتاده تن
روح با روح القدس اندر سخن
تن ز بیم قبطیان در رود نیل
در فلک جان هم عنان جبرئیل
قاب قوسینش زمانی پایه بود
بولهب او را گهی همسایه بود
گه قدم با دیو و دد برداشتی
گه ملک را نیمه ره بگذاشتی
گه خزیدی با ابوبکری به غار
گه گذشتی با علی از هفت و چار
این چنینش دید چون رب مجید
از میان دیگرانش برگزید
زینت از تشریف فضلناش داد
تارکش را تاج کرمنا نهاد
محرم اسرار پنهانیش کرد
مظهر آیات ربانیش کرد
پادشاهش کرد در ملک وجود
مهتری دادش در اقلیم شهود
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۰ - به دوستی نگاشته
برخی جانت شوم بیشتر مردم روزگار دیر پیوند و زود سیرند و سست مهر و سخت گیر. پاک یزدان را ستایش که گوهر سرکاری را پاک از این آلودگی ها سرشته و در روزنامه زندگانی چیز دیگر بر سر نوشته، چون شد که آزموده یاران را به چیزهای هیچ مایه که یکی در پای بردن کیش نامه نگاری است رنجه میداری و شکنجه می فرمائی تاکنون سه چهار نامه که رسید همه را آگاهم یک پاسخ از فرگاه مهربانی نگارش نیفتاد و جز راه و روش بیگانگی و بیزاری به کار نرفت زبان را به گله گزاری باز مخواه و این رشته را به موئی توان بست دراز مکن. نکوهش آئین درویشی نیست و کاوش بیگانه وار هنجار پیوند خویشی نه، اگر نه دست کیفر را نبسته اند و کلک باد افراه را نی در ناخن نشکسته، کاری توان کرد و شماری آورد که از این پس کرده های پیشین را پیرامون نگردی و این اندیشه بد پیشه را که تیشه ریشه کن است در نوردی. اگر بیش از این سرایم و دردهای نهفته که گرد دل و پیرامون زبان همی گردد باز نمایم، کارت از فرزانگی ساز دیوانگی آرد و خانه هوشت از آبادی سر در ویرانگی نهد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۳ - از جانب دوستی به دوست دیگر نوشته
فدایت شوم،
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
همواره مقامت در دل است و در میان جانت منزل گردیده از شمایل و صورت به ضرورت دور ماند چه خواهد شد، ولی از آنجا که ضعف بشری و مهر فرزندی و پدری دلم می خواهد گاه و بیگاه از چگونگی حالت باخبر باشم. اگر کار مراودت اضطراری شد اختیار مکاتبت باقی است. هر اوقات دماغ و فراغی داری حرفی دو به خط شریف نگاشته سر آنرا محکم مهر نموده بده به ملاعلی اردستانی یا هر که خاطر جمع تر است در منزل سرکار کل عزیزخان به دست علی نام آدمش بسپارد، نگوید که نوشته است، مطالبه جواب هم نکند به من خواهد رسید. در تحریر کوتاهی مکن عنقریب پشیمانی خواهی برد. هر کس با تو تا امروز اظهار محبت کرده خود را دوست داشته است و من ترا می خواهم. بچه نیستی عقل داری دیگران را دیده مرا هم می بینی، مصرع: فرق است در میانه گلچین و باغبان. هر چه دلت گواهی می دهد و به عقلت می رسد عمل فرمای. اصراری که می رود محض محبت و صداقت است و عین آشنائی و رفاقت.
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
همواره مقامت در دل است و در میان جانت منزل گردیده از شمایل و صورت به ضرورت دور ماند چه خواهد شد، ولی از آنجا که ضعف بشری و مهر فرزندی و پدری دلم می خواهد گاه و بیگاه از چگونگی حالت باخبر باشم. اگر کار مراودت اضطراری شد اختیار مکاتبت باقی است. هر اوقات دماغ و فراغی داری حرفی دو به خط شریف نگاشته سر آنرا محکم مهر نموده بده به ملاعلی اردستانی یا هر که خاطر جمع تر است در منزل سرکار کل عزیزخان به دست علی نام آدمش بسپارد، نگوید که نوشته است، مطالبه جواب هم نکند به من خواهد رسید. در تحریر کوتاهی مکن عنقریب پشیمانی خواهی برد. هر کس با تو تا امروز اظهار محبت کرده خود را دوست داشته است و من ترا می خواهم. بچه نیستی عقل داری دیگران را دیده مرا هم می بینی، مصرع: فرق است در میانه گلچین و باغبان. هر چه دلت گواهی می دهد و به عقلت می رسد عمل فرمای. اصراری که می رود محض محبت و صداقت است و عین آشنائی و رفاقت.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۳ - قطعه ای به طنز
یقولون حاج الحرمین الشریفین الرضاء الخوری الجندقی، تیزا لمضجعه المتعفنه فی الدرکات الاسفل، الی المده البقاء الله تعالی من مقالاتنا فی السفینه مع الناخدا بلسان العربیه الفصیحه، فی الاستیعاب الحراره، مع الناله العاجزاته: الا یا ایها لاماه، لا یرحوا لایرحوا، هذا و انت الهذا من التشنیاء المر مرونی هذا چرک. ولکن هنوزون هذا الحروف من الحلقوم الاستدعا و لفظ الچرکنافی گلوکم؛آب الحاضرون، و بالفور التشنیا کما متسکنون. لا تخافون عن العربیاه، لا والله من الاب خوردن الف البار الآسانات.
این جانب حاجی محمد اسمعیل ترجمه این عبارت بلیغ را که به لغت عربی فصیح در فوق نگارش رفته از حضرت یغما خواستم. میرزا ابراهیم دستان که یکی از زادگان ایشان است این مراسله را نگاشته از جندق فرستاد:
حاجی رضا نامی جندقی بیابانکی که یکی از کون خران هفتاد و دو ملت بود،و در ریش گاوی مجموعه صد هزار عیب و علت؛ وقتی در جندق با سرکار یغما راز هدایت می راند، و به سنت عرفای این دوره و به تقلید نیاکان و اجتهاد خویش درس ارشاد می خواند، ترغیب سیر مکه فرمود، و چون ارباب خارش و حکه با آن چس نفسی ها که پیشه پیشین اجداد بزرگوارش بود، خار زبان تیز کرد، و کاوش و اصرار از حد برد. با هر مایه کم شنفتن کیش زیاد گفتن از دست نداد، و از آن گفت مفت و ژاژ روان سفت زبان باز نچید، و دهن برندوخت.
سرکار یغما فرمود: بلی سیر کعبه و طوف آن قبله مایه رستگاری است و مورث آمرزگاری، ولی مرا از آن قوم تازی که دیده ام و شنیده ام، هراسی در دل است و بدین سبب دست درنگ بر سر و پای شتاب درگل، زیرا که آدمی را از گفت و گزار ناچار است و هر کس را همزبانی نکته دان و سخن سنج در کار.مرا با آنان زبان گفتن نیست و گوش شنفتن نه. چنانچه مرا شناخت لفظ تازی نشاید از آنان نیز پرداخت فرهنگ پارسی نیاید، شعر:
ما و زاهد را زبان آشنائی نیست با هم
او نمیداند عراقی من نمی گویم حجازی
حاجی را سمند سردسرائی گرمتر افتاد و از آن پاسخ دلپذیر و گفت نفس چین نرم نیامد، زبان تعنت بر گشاد که این سخن را از چون تو دانشمندی شنیدن بس شگفت است و جای هزار گزند و گرفت، زیرا که چون من بی زبان هیچ ندان را در اندک زمانی رسم و راه تازی به دست افتاد و صید زبان بازی و لغت پردازی درشست، تو نیز اگر از اینگونه راه تعلم سپاری راز تکلم به دست آری:
بالمثل چنانچه مرا در کشتی از پی اطفای حرارت آب ضروری شدی، ناخدا را به فرهنگ تازی خواندمی: الایا ایها الاماه؛ یعنی این پدر، بالفور گفتی لا، یعنی بلی. او را نزدیک خود خواستمی و گفتمی: لایرحوا لایرحوا، یعنی بیا بیا. چون آمدی خواهش آب کردمی و شکوه از حرارت عطش و تاب آفتاب؛ بدین لفظ: هذا و انت الهذی من التشنیاء المرمرونی، یعنی این است که این بنده از تشنگی می میرد؛ هذا چرک، یعنی آیا آب بهم می رسد؟ ولکن هنوزون هذا الحروف من الحلقوم الاستدعا و لفظ الچرکنا فی گلوکم، آب الحاضرون، یعنی هنوز این استدعا از حلقوم به زبان نیامده و هنوز لفظ آب در گلوی من بود که آب حاضر می شد، و بالفور التشنیا کما متسکنون، یعنی فی الفور عطش من ساکن می شد. لاتخافوه عن العربیاه، یعنی از عرب ها نمی ترسیدم.لاوالله من الاب خوردن الف البارالآسانات یعنی به خدا قسم عربی گفتن صد مرتبه از آب خودرن آسان تر بود پیش من.
این جانب حاجی محمد اسمعیل ترجمه این عبارت بلیغ را که به لغت عربی فصیح در فوق نگارش رفته از حضرت یغما خواستم. میرزا ابراهیم دستان که یکی از زادگان ایشان است این مراسله را نگاشته از جندق فرستاد:
حاجی رضا نامی جندقی بیابانکی که یکی از کون خران هفتاد و دو ملت بود،و در ریش گاوی مجموعه صد هزار عیب و علت؛ وقتی در جندق با سرکار یغما راز هدایت می راند، و به سنت عرفای این دوره و به تقلید نیاکان و اجتهاد خویش درس ارشاد می خواند، ترغیب سیر مکه فرمود، و چون ارباب خارش و حکه با آن چس نفسی ها که پیشه پیشین اجداد بزرگوارش بود، خار زبان تیز کرد، و کاوش و اصرار از حد برد. با هر مایه کم شنفتن کیش زیاد گفتن از دست نداد، و از آن گفت مفت و ژاژ روان سفت زبان باز نچید، و دهن برندوخت.
سرکار یغما فرمود: بلی سیر کعبه و طوف آن قبله مایه رستگاری است و مورث آمرزگاری، ولی مرا از آن قوم تازی که دیده ام و شنیده ام، هراسی در دل است و بدین سبب دست درنگ بر سر و پای شتاب درگل، زیرا که آدمی را از گفت و گزار ناچار است و هر کس را همزبانی نکته دان و سخن سنج در کار.مرا با آنان زبان گفتن نیست و گوش شنفتن نه. چنانچه مرا شناخت لفظ تازی نشاید از آنان نیز پرداخت فرهنگ پارسی نیاید، شعر:
ما و زاهد را زبان آشنائی نیست با هم
او نمیداند عراقی من نمی گویم حجازی
حاجی را سمند سردسرائی گرمتر افتاد و از آن پاسخ دلپذیر و گفت نفس چین نرم نیامد، زبان تعنت بر گشاد که این سخن را از چون تو دانشمندی شنیدن بس شگفت است و جای هزار گزند و گرفت، زیرا که چون من بی زبان هیچ ندان را در اندک زمانی رسم و راه تازی به دست افتاد و صید زبان بازی و لغت پردازی درشست، تو نیز اگر از اینگونه راه تعلم سپاری راز تکلم به دست آری:
بالمثل چنانچه مرا در کشتی از پی اطفای حرارت آب ضروری شدی، ناخدا را به فرهنگ تازی خواندمی: الایا ایها الاماه؛ یعنی این پدر، بالفور گفتی لا، یعنی بلی. او را نزدیک خود خواستمی و گفتمی: لایرحوا لایرحوا، یعنی بیا بیا. چون آمدی خواهش آب کردمی و شکوه از حرارت عطش و تاب آفتاب؛ بدین لفظ: هذا و انت الهذی من التشنیاء المرمرونی، یعنی این است که این بنده از تشنگی می میرد؛ هذا چرک، یعنی آیا آب بهم می رسد؟ ولکن هنوزون هذا الحروف من الحلقوم الاستدعا و لفظ الچرکنا فی گلوکم، آب الحاضرون، یعنی هنوز این استدعا از حلقوم به زبان نیامده و هنوز لفظ آب در گلوی من بود که آب حاضر می شد، و بالفور التشنیا کما متسکنون، یعنی فی الفور عطش من ساکن می شد. لاتخافوه عن العربیاه، یعنی از عرب ها نمی ترسیدم.لاوالله من الاب خوردن الف البارالآسانات یعنی به خدا قسم عربی گفتن صد مرتبه از آب خودرن آسان تر بود پیش من.
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۸
مَرْدِمْ بِهْ تِهْ جٰا سِخِنْ گِنِنْ هِزٰارْ رَجْ
گوُئِنْ فِلوُنی شُونِهْ فِلوُنی رَجْ
تِهْ با مَرْدِمِ سِخِنْ نِوٰاشْ بِهْ مِنْ کَجْ
هَرْ جٰا کِهْ بُوئِهْ، مَرْدِمْ گِزٰارِنْ شِهْ حَجْ
گُوهِرْ گِلِهْ دیمْ چَنْدْ مِجِنی بِهْ اینْ رَجْ؟
نَتِرْسِنی تِهْ خِشِهْ سِخِنْ بَوّوِهْ کَجْ؟
توزین سِوٰاری، بَنْدِهْ تِهْ جِلُو تَجْ
مِنْ تِنِهْ پِلِهْ چُومِهْ، تُومِهْ سَرْ هُو مِجْ
گوُئِنْ فِلوُنی شُونِهْ فِلوُنی رَجْ
تِهْ با مَرْدِمِ سِخِنْ نِوٰاشْ بِهْ مِنْ کَجْ
هَرْ جٰا کِهْ بُوئِهْ، مَرْدِمْ گِزٰارِنْ شِهْ حَجْ
گُوهِرْ گِلِهْ دیمْ چَنْدْ مِجِنی بِهْ اینْ رَجْ؟
نَتِرْسِنی تِهْ خِشِهْ سِخِنْ بَوّوِهْ کَجْ؟
توزین سِوٰاری، بَنْدِهْ تِهْ جِلُو تَجْ
مِنْ تِنِهْ پِلِهْ چُومِهْ، تُومِهْ سَرْ هُو مِجْ