عبارات مورد جستجو در ۴۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳۰ - عمر
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۷
پیش شیخ مقریی این آیة برخواند اِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ کانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ الفِردَوسِ نُزُلاً خالِدینَ فِیها شیخ گفت بیت:
جز درد دل از نظارۀ خوبان چیست
آنرا کهدو دست و کیسه از سیم تهیست
مقری برخواند فَاوُلئِکَ یُبَدِّلُ اللّه سَیّآتهم حَسَنات شیخ گفت:
ما را بسر چاه بری دست زنی
لاحول کنی دو دست بر دست زنی
جز درد دل از نظارۀ خوبان چیست
آنرا کهدو دست و کیسه از سیم تهیست
مقری برخواند فَاوُلئِکَ یُبَدِّلُ اللّه سَیّآتهم حَسَنات شیخ گفت:
ما را بسر چاه بری دست زنی
لاحول کنی دو دست بر دست زنی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
تا بعشق تو جان گرفتارست
دل از این درد و غم جگرخوارست
عمر خود هرکه بی غم عشقت
میگذارد بهر زه بیکارست
مکن انکار عشق ما زاهد
عاشقان را بعشق اقرارست
گرد کوی تو دایما عاشق
پا بجا در سفر چو پرگارست
خود محالست از تو ببریدن
با تو پیوستن ازچه دشوارست
هرکه از درد عشق بیم آرد
نیست عاشق که مرد بیمارست
دل بسودای وصل جانان باخت
جان ودل را، واز دوئی وارست
کی فرود آوریم سر به بهشت
غرض عاشقان چو دیدار است
چون اسیری بقید عشق رخش
جمله خلق جهان گرفتارست
دل از این درد و غم جگرخوارست
عمر خود هرکه بی غم عشقت
میگذارد بهر زه بیکارست
مکن انکار عشق ما زاهد
عاشقان را بعشق اقرارست
گرد کوی تو دایما عاشق
پا بجا در سفر چو پرگارست
خود محالست از تو ببریدن
با تو پیوستن ازچه دشوارست
هرکه از درد عشق بیم آرد
نیست عاشق که مرد بیمارست
دل بسودای وصل جانان باخت
جان ودل را، واز دوئی وارست
کی فرود آوریم سر به بهشت
غرض عاشقان چو دیدار است
چون اسیری بقید عشق رخش
جمله خلق جهان گرفتارست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٩٩
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۶۷
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۵
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۲
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۷
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۹ - سبعه منحوسه
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۲
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۵- چون خان شکم گنده گندیده دهن
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۵
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
یادگار از جم به جا نبود به غیر ازجام دیگر
گر نبودی جام هم از جم نبودی نام دیگر
از رخ وزلف تودیگرنور وظملت وام ندهی
ظلمت ونوری نبیندکس ز صبح و شام دیگر
درخم زلفت مده هر لحظه رم مرغ دلم را
مرغ اگر رم کرد مشکل آید اندردام دیگر
دیده تاچشم ولبت را از پی بادام وشکر
در برم یکدم ندارد طفل دل آرام دیگر
بیندار خسرو لب شیرین آن شکردهان را
بر زبان گاهی ز شکر می نیارد نام دیگر
نه ربا نه رشوه نه مال یتیم ووقف خوردم
زاهد از می بیش از این ما را مکن بدنام دیگر
گر کسی خواه که درعالم بلنداقبال گردد
روی حاجت باید او نارد به خاص وعام دیگر
گر نبودی جام هم از جم نبودی نام دیگر
از رخ وزلف تودیگرنور وظملت وام ندهی
ظلمت ونوری نبیندکس ز صبح و شام دیگر
درخم زلفت مده هر لحظه رم مرغ دلم را
مرغ اگر رم کرد مشکل آید اندردام دیگر
دیده تاچشم ولبت را از پی بادام وشکر
در برم یکدم ندارد طفل دل آرام دیگر
بیندار خسرو لب شیرین آن شکردهان را
بر زبان گاهی ز شکر می نیارد نام دیگر
نه ربا نه رشوه نه مال یتیم ووقف خوردم
زاهد از می بیش از این ما را مکن بدنام دیگر
گر کسی خواه که درعالم بلنداقبال گردد
روی حاجت باید او نارد به خاص وعام دیگر
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۵ - حکایت
چنان قحط سالی به شیراز شد
که روح از بدن ها به پرواز شد
ملخ کرد منزل به بستان و کشت
اثر از تر وخشک برجا نهشت
همه خلق برکنده دل ازحیات
شده شاه شطرنج وگردیده مات
از آن خلق بی حال ناخوش مزاج
طلب کرد مأمور والی خراج
چنان تنگ شد عرصه بر مردمان
که از زندگانی گذشته و جان
نمانداز برای کسی در دیار
نه پای فرار ونه جای قرار
یکی را به زنجیر بستند سخت
یکی را به بر جامه شد لخت لخت
فقیری دل آشفته چون زلف یار
بشد پیش والی به اصلاح کار
که ازحال این خلق خود آگهی
مفرما به احسانشان کوتهی
بفرمود والی چه احسان کنم
تمنا چه دارند کان سان کنم
بگفتش نخواهد کسی از تو چیز
توچیزی مخواه از کسی ای عزیز
که روح از بدن ها به پرواز شد
ملخ کرد منزل به بستان و کشت
اثر از تر وخشک برجا نهشت
همه خلق برکنده دل ازحیات
شده شاه شطرنج وگردیده مات
از آن خلق بی حال ناخوش مزاج
طلب کرد مأمور والی خراج
چنان تنگ شد عرصه بر مردمان
که از زندگانی گذشته و جان
نمانداز برای کسی در دیار
نه پای فرار ونه جای قرار
یکی را به زنجیر بستند سخت
یکی را به بر جامه شد لخت لخت
فقیری دل آشفته چون زلف یار
بشد پیش والی به اصلاح کار
که ازحال این خلق خود آگهی
مفرما به احسانشان کوتهی
بفرمود والی چه احسان کنم
تمنا چه دارند کان سان کنم
بگفتش نخواهد کسی از تو چیز
توچیزی مخواه از کسی ای عزیز
بلند اقبال : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱ - تاریخ فوت