عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۵
خوش بود گر کاهلی یک سو نهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نر
هست دم داری درین ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست، اگر خود در چهی
گر غروب آمد، به گور اندرشدی
باز طالع شو، ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش، پس گداخت
پس بجنب، ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زود
که به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود، پس مردانه رو
گفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبح گاه
وان گه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است
بعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری، شاه پروردت به لطف
تا چهها بخشد چو باشی درگهی
بس کن، آخر توبه کردی از مقال
در خموشیهاست دخل آگهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نر
هست دم داری درین ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست، اگر خود در چهی
گر غروب آمد، به گور اندرشدی
باز طالع شو، ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش، پس گداخت
پس بجنب، ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زود
که به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود، پس مردانه رو
گفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبح گاه
وان گه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است
بعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری، شاه پروردت به لطف
تا چهها بخشد چو باشی درگهی
بس کن، آخر توبه کردی از مقال
در خموشیهاست دخل آگهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۶
بگو ای تازه رو، کم کن ملولی
که تو رو تازه از اصل اصولی
خیالی گول گیری گر بیاید
چنین داند که تو مغرور و گولی
به زخم سیلیاش از دل برون کن
که تا عبرت بگیرد هر فضولی
خیال بد رسول دیو باشد
تو او را توبهیی ده از رسولی
خیالی در تو آویزد، بیفتی
ترا وهمی پژولاند، پژولی
خیالی هست چون خورشید روشن
خیالی چون شب تاریک لولی
اگر مردانه گوش او نمالی
تورا کافر کند وهم حلولی
برای تو مهان در انتظارند
سبکتر رو، چرا در مول مولی؟
خیالات اتتکم کالخیول
فدسوها ثقاتی، فی السفول
خیالات مضلات کذاب
لحاها الله ربی بالافول
فطوبیٰ للذی یعلو علاه
و یقطع عرقها قبل الحصول
الٰهی قدیمی علی
صفی القلب من غش الغلول
علی الله بیان ما نظمنا
مفاعیلن مفاعیلن فعولی
که تو رو تازه از اصل اصولی
خیالی گول گیری گر بیاید
چنین داند که تو مغرور و گولی
به زخم سیلیاش از دل برون کن
که تا عبرت بگیرد هر فضولی
خیال بد رسول دیو باشد
تو او را توبهیی ده از رسولی
خیالی در تو آویزد، بیفتی
ترا وهمی پژولاند، پژولی
خیالی هست چون خورشید روشن
خیالی چون شب تاریک لولی
اگر مردانه گوش او نمالی
تورا کافر کند وهم حلولی
برای تو مهان در انتظارند
سبکتر رو، چرا در مول مولی؟
خیالات اتتکم کالخیول
فدسوها ثقاتی، فی السفول
خیالات مضلات کذاب
لحاها الله ربی بالافول
فطوبیٰ للذی یعلو علاه
و یقطع عرقها قبل الحصول
الٰهی قدیمی علی
صفی القلب من غش الغلول
علی الله بیان ما نظمنا
مفاعیلن مفاعیلن فعولی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۶ - وحی آمدن از حق تعالی به موسی کی بیاموزش چیزی کی استدعا کند یا بعضی از آن
گفت یزدان تو بده بایست او
برگشا در اختیار آن دست او
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه میگردد به ناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب
کاختیار آمد هنر وقت حساب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راهزن
زان که کرمنا شد آدم زاختیار
نیم زنبور عسل شد نیم مار
مومنان کان عسل زنبوروار
کافران خود کان زهری همچو مار
زان که مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات
باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید
اهل الهام خدا عین الحیات
اهل تسویل هوا سم الممات
در جهان این مدح و شاباش و زهی
زاختیار است و حفاظ آگهی
جمله رندان چون که در زندان بوند
متقی و زاهد و حقخوان شوند
چون که قدرت رفت کاسد شد عمل
هین که تا سرمایه نستاند اجل
قدرتت سرمایهٔ سود است هین
وقت قدرت را نگه دار و ببین
آدمی بر خنگ کرمنا سوار
در کف درکش عنان اختیار
باز موسیٰ داد پند او را به مهر
که مرادت زرد خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو وز حق بترس
دیو دادستت برای مکر درس
برگشا در اختیار آن دست او
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه میگردد به ناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب
کاختیار آمد هنر وقت حساب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راهزن
زان که کرمنا شد آدم زاختیار
نیم زنبور عسل شد نیم مار
مومنان کان عسل زنبوروار
کافران خود کان زهری همچو مار
زان که مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات
باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید
اهل الهام خدا عین الحیات
اهل تسویل هوا سم الممات
در جهان این مدح و شاباش و زهی
زاختیار است و حفاظ آگهی
جمله رندان چون که در زندان بوند
متقی و زاهد و حقخوان شوند
چون که قدرت رفت کاسد شد عمل
هین که تا سرمایه نستاند اجل
قدرتت سرمایهٔ سود است هین
وقت قدرت را نگه دار و ببین
آدمی بر خنگ کرمنا سوار
در کف درکش عنان اختیار
باز موسیٰ داد پند او را به مهر
که مرادت زرد خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو وز حق بترس
دیو دادستت برای مکر درس
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۷ - در نصیحت فرزند خویش محمد
ای پسر هان و هان ترا گفتم
که تو بیدار شو که من خفتم
چون گل باغ سرمدی داری
مهر نام محمدی داری
چون محمد شدی ز مسعودی
بانک برزن به کوس محمودی
سکه بر نقش نیکنامی بند
کز بلندی رسی به چرخ بلند
تا من آنجا که شهر بند شوم
از بلندیت سر بلند شوم
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه بوی بود
خوبتر زانکه یافه گوی بود
عیب یک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
از در افتادن شکاری خام
صد دیگر در اوفتند به دام
زر فرو بردن یکی محتاج
صد شکم را درید در ره حاج
در چنین ره مخسب چون پیران
گرد کن دامن از زبون گیران
تا بدین کاخ باژگونه نورد
نفریبی چو زن که مردی مرد
رقص مرکب مبین که رهوارست
راه بین تا چگونه دشوارست
گر بر این ره پری چو باز سپید
دیده بر راه دار چون خورشید
خاصه کاین راه راه نخچیر است
آسمان با کمان و با تیر است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه سنگست و سنگ مغناطیس
بار چندان بر این ستور آویز
که نماند بر این گریوه تیز
چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانیست
پس درشتی که دروی آسانیست
ای بسا خواب کو بود دلگیر
واصل آن دل خوشیست در تعبیر
گرچه پیکان غم جگر دوزست
درع صبر از برای این روزست
عهد خود با خدای محکمدار
دل ز دیگر علاقه بیغم دار
چون تو عهد خدای نشکستی
عهده بر من کز این و آن رستی
گوهر نیک را ز عقد مریز
وآنکه بد گوهرست ازو بگریز
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند
اصل بد با تو چون شود معطی
آن نخواندی که اصل لایخطی
کژدم از راه آنکه بدگهرست
ماندنش عیب و کشتنش هنرست
هنرآموز کز هنرمندی
در گشائی کنی نه در بندی
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
در برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانشآموزی
ای بسا تیز طبع کاهل کوش
که شد از کاهلی سفال فروش
وای بسا کور دل که از تعلیم
گشت قاضیالقضات هفت اقلیم
نیم خورد سگان صید سگال
جز به تعلیم علم نیست حلال
سگ به دانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود
خویشتن را چو خضر بازشناس
تا خوری آب زندگانی به قیاس
آب حیوان نه آب حیوانست
جان با عقل و عقل با جانست
جان چراغست و عقل روغن او
عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطیه احدیست
جان با عقل زنده ابدیست
حاصل این دو جز یکی نبود
کان دو داری در این شکی نبود
تا از ین دو به آن یکی نرسی
هیچکس را مگو که هیچ کسی
کان یکی یافتی دو را کم زن
پای بر تارک دو عالم زن
از سه بگذر که محملی نه قویست
از دو هم در گذر که آن ثنویست
سر یک رشته گیر چون مردان
دو رها کن سه را یکی گردان
تا ز ثالث ثلثه جان نبری
گوی وحدت بر آسمان نبری
زین دو چون کم شدی فسانه مگوی
چون یکی یافتی بهانه مجوی
تا بدین پایه دسترس باشد
هرچ ازین بگذرد هوس باشد
تا جوانی و تندرستی هست
آید اسباب هر مراد به دست
در سهی سرو چون شکست آید
مومیائی کجا به دست آید
تو که سرسبزی جهان داری
ره کنون رو که پای آن داری
در ره دین چونی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند
من که سرسبزیم نماند چو بید
لاله زرد و بنفشه گشت سپید
باز ماندم ز نا تنومندی
از کلهداری و کمر بندی
خدمتی مردوار میکردم
راستی را کنون نه آن مردم
روزگارم گرفت و بست چنین
عادت روزگار هست چنین
نافتاده شکسته بودم بال
چون فتادم چگونه باشد حال
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بر دمد چگونه بود
گرچه طبعم ز سایه بر خطرست
سایبانم شمایل هنرست
سایهای در جهان ندارد کس
کو بره نیست پیش و گرگ از پس
هیچکس ننگرم ز من تأمن
که نشد پیش دوست و پس دشمن
چون قفا دوستند مشتی خام
روی خود در که آورم به سلام
گرچه برنائی از میان برخاست
چه کنم حرص همچنان برجاست
تا تن سالخورده پیر ترست
آز او آرزوپذیر ترست
گوئی این سکه نقد ما دارد
یا همه کس خود این بلا دارد
بازدار ای دوا کن دل من
از زمین بوس هر کسی گل من
تیرگی چند روشنائی ده
چون شکستیم مومیائی ده
آنچه زو خاطرم پریشانست
بکن آسان که بر تو آسانست
گردنی دارم از رسن رسته
مکنم زیر بار خس خسته
من که قانع شدم به دانه خویش
سرورم چون صدف به خانه خویش
سروری به که یار من باشد
سرپرستی چه کار من باشد
شیر از آن پایه بزرگی یافت
که سر از طوق سرپرستی تافت
نانی از خوان خود دهی به کسان
به که حلوا خوری ز خوان خسان
صبح چون برکشید دشنه تیز
چند خسبی نظامیا برخیز
کان نو کن زرنج خویش مرنج
باز کن بر جهانیان در گنج
که تو بیدار شو که من خفتم
چون گل باغ سرمدی داری
مهر نام محمدی داری
چون محمد شدی ز مسعودی
بانک برزن به کوس محمودی
سکه بر نقش نیکنامی بند
کز بلندی رسی به چرخ بلند
تا من آنجا که شهر بند شوم
از بلندیت سر بلند شوم
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه بوی بود
خوبتر زانکه یافه گوی بود
عیب یک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
از در افتادن شکاری خام
صد دیگر در اوفتند به دام
زر فرو بردن یکی محتاج
صد شکم را درید در ره حاج
در چنین ره مخسب چون پیران
گرد کن دامن از زبون گیران
تا بدین کاخ باژگونه نورد
نفریبی چو زن که مردی مرد
رقص مرکب مبین که رهوارست
راه بین تا چگونه دشوارست
گر بر این ره پری چو باز سپید
دیده بر راه دار چون خورشید
خاصه کاین راه راه نخچیر است
آسمان با کمان و با تیر است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه سنگست و سنگ مغناطیس
بار چندان بر این ستور آویز
که نماند بر این گریوه تیز
چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانیست
پس درشتی که دروی آسانیست
ای بسا خواب کو بود دلگیر
واصل آن دل خوشیست در تعبیر
گرچه پیکان غم جگر دوزست
درع صبر از برای این روزست
عهد خود با خدای محکمدار
دل ز دیگر علاقه بیغم دار
چون تو عهد خدای نشکستی
عهده بر من کز این و آن رستی
گوهر نیک را ز عقد مریز
وآنکه بد گوهرست ازو بگریز
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند
اصل بد با تو چون شود معطی
آن نخواندی که اصل لایخطی
کژدم از راه آنکه بدگهرست
ماندنش عیب و کشتنش هنرست
هنرآموز کز هنرمندی
در گشائی کنی نه در بندی
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
در برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانشآموزی
ای بسا تیز طبع کاهل کوش
که شد از کاهلی سفال فروش
وای بسا کور دل که از تعلیم
گشت قاضیالقضات هفت اقلیم
نیم خورد سگان صید سگال
جز به تعلیم علم نیست حلال
سگ به دانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود
خویشتن را چو خضر بازشناس
تا خوری آب زندگانی به قیاس
آب حیوان نه آب حیوانست
جان با عقل و عقل با جانست
جان چراغست و عقل روغن او
عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطیه احدیست
جان با عقل زنده ابدیست
حاصل این دو جز یکی نبود
کان دو داری در این شکی نبود
تا از ین دو به آن یکی نرسی
هیچکس را مگو که هیچ کسی
کان یکی یافتی دو را کم زن
پای بر تارک دو عالم زن
از سه بگذر که محملی نه قویست
از دو هم در گذر که آن ثنویست
سر یک رشته گیر چون مردان
دو رها کن سه را یکی گردان
تا ز ثالث ثلثه جان نبری
گوی وحدت بر آسمان نبری
زین دو چون کم شدی فسانه مگوی
چون یکی یافتی بهانه مجوی
تا بدین پایه دسترس باشد
هرچ ازین بگذرد هوس باشد
تا جوانی و تندرستی هست
آید اسباب هر مراد به دست
در سهی سرو چون شکست آید
مومیائی کجا به دست آید
تو که سرسبزی جهان داری
ره کنون رو که پای آن داری
در ره دین چونی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند
من که سرسبزیم نماند چو بید
لاله زرد و بنفشه گشت سپید
باز ماندم ز نا تنومندی
از کلهداری و کمر بندی
خدمتی مردوار میکردم
راستی را کنون نه آن مردم
روزگارم گرفت و بست چنین
عادت روزگار هست چنین
نافتاده شکسته بودم بال
چون فتادم چگونه باشد حال
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بر دمد چگونه بود
گرچه طبعم ز سایه بر خطرست
سایبانم شمایل هنرست
سایهای در جهان ندارد کس
کو بره نیست پیش و گرگ از پس
هیچکس ننگرم ز من تأمن
که نشد پیش دوست و پس دشمن
چون قفا دوستند مشتی خام
روی خود در که آورم به سلام
گرچه برنائی از میان برخاست
چه کنم حرص همچنان برجاست
تا تن سالخورده پیر ترست
آز او آرزوپذیر ترست
گوئی این سکه نقد ما دارد
یا همه کس خود این بلا دارد
بازدار ای دوا کن دل من
از زمین بوس هر کسی گل من
تیرگی چند روشنائی ده
چون شکستیم مومیائی ده
آنچه زو خاطرم پریشانست
بکن آسان که بر تو آسانست
گردنی دارم از رسن رسته
مکنم زیر بار خس خسته
من که قانع شدم به دانه خویش
سرورم چون صدف به خانه خویش
سروری به که یار من باشد
سرپرستی چه کار من باشد
شیر از آن پایه بزرگی یافت
که سر از طوق سرپرستی تافت
نانی از خوان خود دهی به کسان
به که حلوا خوری ز خوان خسان
صبح چون برکشید دشنه تیز
چند خسبی نظامیا برخیز
کان نو کن زرنج خویش مرنج
باز کن بر جهانیان در گنج
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان
مها زورمندی مکن با کهان
که بر یک نمط مینماند جهان
سر پنجهٔ ناتوان بر مپیچ
که گر دست یابد برآیی به هیچ
عدو را بکوچک نباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خرد
نبینی که چون با هم آیند مور
ز شیران جنگی برآرند شور
نه موری که مویی کزان کمترست
چو پر شد ز زنجیر محکمترست
مبر گفتمت پای مردم ز جای
که عاجز شوی گر درآیی ز پای
دل دوستان جمع بهتر که گنج
خزینه تهی به که مردم به رنج
مینداز در پای کار کسی
که افتد که در پایش افتی بسی
تحمل کن ای ناتوان از قوی
که روزی تواناتر از وی شوی
به همت برآر از ستیهنده شور
که بازوی همت به از دست زور
لب خشک مظلوم را گو بخند
که دندان ظالم بخواهند کند
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت؟
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش
گرفتم کز افتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا نیستی؟
براینت بگویم یکی سرگذشت
که سستی بود زین سخن درگذشت
که بر یک نمط مینماند جهان
سر پنجهٔ ناتوان بر مپیچ
که گر دست یابد برآیی به هیچ
عدو را بکوچک نباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خرد
نبینی که چون با هم آیند مور
ز شیران جنگی برآرند شور
نه موری که مویی کزان کمترست
چو پر شد ز زنجیر محکمترست
مبر گفتمت پای مردم ز جای
که عاجز شوی گر درآیی ز پای
دل دوستان جمع بهتر که گنج
خزینه تهی به که مردم به رنج
مینداز در پای کار کسی
که افتد که در پایش افتی بسی
تحمل کن ای ناتوان از قوی
که روزی تواناتر از وی شوی
به همت برآر از ستیهنده شور
که بازوی همت به از دست زور
لب خشک مظلوم را گو بخند
که دندان ظالم بخواهند کند
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت؟
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش
گرفتم کز افتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا نیستی؟
براینت بگویم یکی سرگذشت
که سستی بود زین سخن درگذشت
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سرود خارکن
بصحرا، سرود اینچنین خارکن
که از کندن خار، کس خوار نیست
جوانی و تدبیر و نیروت هست
بدست تو، این کارها کار نیست
به بیداری و هوشیاری گرای
چو دیدی که بخت تو بیدار نیست
چو بفروختی، از که خواهی خرید
متاع جوانی ببازار نیست
جوانی، گه کار و شایستگی است
گه خودپسندی و پندار نیست
نبایست بر خیره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بیمار نیست
همین بس که از پا نیفتادهای
بس افتادگان را پرستار نیست
مپیچ از ره راست، بر راه کج
چو در هست، حاجت بدیوار نیست
ز بازوی خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشی در انبار نیست
همی دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نیست
قوی پنجهای، تیشه محکم بزن
هنرمند مردم، سبکسار نیست
زر وقت، باید به کار آزمود
کازین بهترش، هیچ معیار نیست
غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت، دگر بار نیست
همی ناله کردی، ولی بی ثمر
کس این نالهها را خریدار نیست
چو شب، هستی و صبحدم نیستی است
شکایت ز هستی، سزاوار نیست
کنند از تو در کار دل، باز پرس
درین خانه، کس جز تو معمار نیست
نشد جامهٔ عجب، جان را قبا
درین جامه، پود ار بود، تار نیست
درین دکه، سود و زیان با همند
کس از هر زیانی، زیانکار نیست
گهی کم بدست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دینار نیست
مگوی از گرفتاری خویشتن
ببین کیست آنکو گرفتار نیست
بچشم بصیرت بخود در نگر
ترا تا در آئینه، زنگار نیست
همه کار ایام، درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست
ترا بار تقدیر باید کشید
کسی را رهائی از این بار نیست
بدشواری ار دل شکیبا کنی
ببینی که سهل است و دشوار نیست
از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پدیدار نیست
گر آلود انگشتهایت به خون
شگفتی ز ایام خونخوار نیست
چو خارند گلهای هستی تمام
گل است اینکه داری بکف، خار نیست
ز آزادگان، بردباری و سعی
بیاموز، آموختن عار نیست
هزاران ورق کرده گیتی سیاه
شکایت همین چند طومار نیست
تو خاطر نگهدار شو خویش را
که ایام، خاطر نگهدار نیست
ره زندگان است، عیبش مکن
گر این راه، همواره هموار نیست
پی کارهائی که گوید برو
ترا با فلک، دست پیکار نیست
بجائیکه بار است بر پشت مور
برای تو، این بار، بسیار نیست
نشاید که بیکار مانیم ما
چو یک قطره و ذره بیکار نیست
که از کندن خار، کس خوار نیست
جوانی و تدبیر و نیروت هست
بدست تو، این کارها کار نیست
به بیداری و هوشیاری گرای
چو دیدی که بخت تو بیدار نیست
چو بفروختی، از که خواهی خرید
متاع جوانی ببازار نیست
جوانی، گه کار و شایستگی است
گه خودپسندی و پندار نیست
نبایست بر خیره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بیمار نیست
همین بس که از پا نیفتادهای
بس افتادگان را پرستار نیست
مپیچ از ره راست، بر راه کج
چو در هست، حاجت بدیوار نیست
ز بازوی خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشی در انبار نیست
همی دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نیست
قوی پنجهای، تیشه محکم بزن
هنرمند مردم، سبکسار نیست
زر وقت، باید به کار آزمود
کازین بهترش، هیچ معیار نیست
غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت، دگر بار نیست
همی ناله کردی، ولی بی ثمر
کس این نالهها را خریدار نیست
چو شب، هستی و صبحدم نیستی است
شکایت ز هستی، سزاوار نیست
کنند از تو در کار دل، باز پرس
درین خانه، کس جز تو معمار نیست
نشد جامهٔ عجب، جان را قبا
درین جامه، پود ار بود، تار نیست
درین دکه، سود و زیان با همند
کس از هر زیانی، زیانکار نیست
گهی کم بدست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دینار نیست
مگوی از گرفتاری خویشتن
ببین کیست آنکو گرفتار نیست
بچشم بصیرت بخود در نگر
ترا تا در آئینه، زنگار نیست
همه کار ایام، درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست
ترا بار تقدیر باید کشید
کسی را رهائی از این بار نیست
بدشواری ار دل شکیبا کنی
ببینی که سهل است و دشوار نیست
از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پدیدار نیست
گر آلود انگشتهایت به خون
شگفتی ز ایام خونخوار نیست
چو خارند گلهای هستی تمام
گل است اینکه داری بکف، خار نیست
ز آزادگان، بردباری و سعی
بیاموز، آموختن عار نیست
هزاران ورق کرده گیتی سیاه
شکایت همین چند طومار نیست
تو خاطر نگهدار شو خویش را
که ایام، خاطر نگهدار نیست
ره زندگان است، عیبش مکن
گر این راه، همواره هموار نیست
پی کارهائی که گوید برو
ترا با فلک، دست پیکار نیست
بجائیکه بار است بر پشت مور
برای تو، این بار، بسیار نیست
نشاید که بیکار مانیم ما
چو یک قطره و ذره بیکار نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نغمهٔ صبح
صبح آمد و مرغ صبحگاهی
زد نغمه، بیاد عهد دیرین
خفاش برفت با سیاهی
شد پر همای روز، زرین
در چشمه، بشوق جست ماهی
شبنم بنشست بر ریاحین
شد وقت رحیل و مرد راهی
بنهاد بر اسب خویشتن، زین
هر مست که بود، هشیار است
کندند ز باغ، خار و خس را
گردید چمن، زمردین رنگ
دزدید چو دیو شب، نفس را
خوابید ز خستگی، شباهنگ
هنگام سحر، در قفس را
بشکست و پرید صید دلتنگ
بر سر نرسانده این هوس را
بر پاش رسید ناگهان سنگ
این عادت دور روزگار است
آراست بساط آسمانی
از جلوهگری، خور جهانتاب
بگریخت ستارهٔ یمانی
از باغ و چمن، پرید مهتاب
رخشنده چو آب زندگانی
جوشید ز سنگ، چشمهٔ آب
وان مست شراب ارغوانی
مخمور فتاد و ماند در خواب
مستی شد و نوبت خمار است
ای مرغک رام گشته در دام
برخیز که دام را گسستند
پر میزن و در سپهر بخرام
کز پر شکن تو، پر شکستند
بس چون تو، پرندگان گمنام
جستند ره خلاص و جستند
با کوشش و سعی خود، سرانجام
در گوشهٔ عافیت نشستند
کوشنده همیشه رستگار است
همسایهٔ باغ و بوستان باش
تا چند کناره میگزینی
چون چهرهٔ صبح، شادمان باش
تا چند ملول مینشینی
هم صحبت مرغ صبح خوان باش
تا چند نژندی و حزینی
چالاک و دلیر و کاردان باش
در وقت حصاد و خوشهچینی
آسایش کارگر ز کار است
آنگونه بپر، که پر نریزی
در دامن روزگار، سنگ است
بسیار مکن بلند خیزی
کافتادن نیک نام، ننگ است
گر صلح کنی و گر ستیزی
این نقش و نگار، ریو و رنگ است
گر سر بنهی و گر گریزی
شاهین سپهر، تیز چنگ است
صیاد زمانه، جانشکار است
بر شاخه سرخ گل، مکن جای
کان حاصل رنج باغبان است
منقار ز برگ گل، میارای
گل، زیور چهر بوستان است
در نارون، آشیانه منمای
برگش مشکن، که سایبان است
از بامک پست، دانه مربای
کان دانه برای ماکیان است
او طائر بسته در حصار است
از میوهٔ باغ، چشم بر بند
خوش نیست درخت میوه بیبار
با روزی خویش، باش خرسند
راهی که نه راه تست، مسپار
آنجا که پر است و حلقه و بند
دام ستم است، پای مگذار
فرض است نیازموده را پند
و آگاه نمودنش ز اسرار
یغماگر و دزد، بیشمار است
آذوقهٔ خویش، کن فراهم
زان میوه که خشک کرده دهقان
گه دانه بود زیاد و گه کم
همواره فلک نگشته یکسان
بی گل، نشد آشیانه محکم
بی پایه، بجا نماند بنیان
اندود نکردهای و ترسیم
ویرانه شود ز برف و باران
جاوید نه موسم بهار است
در لانهٔ دیگران منه گام
خاشاک ببر، بساز لانه
بی رنج، کسی نیافت آرام
بی سعی، نخورد مرغ دانه
زشت است ز خلق خواستن وام
تا هست ذخیرهای به خانه
از دست مده، بفکرت خام
امنیت ملک آشیانه
این پایهٔ خرد، استوار است
خوش صبحدمی، اگر توانی
بر دامن مرغزار بنشین
چون در ره دور، دیر مانی
بال و پر تو، کنند خونین
گر رسم و ره فرار دانی
چون فتنه رسد، تو رخت بر چین
این نکته، چو درس زندگانی
آویزهٔ گوش کن، که پروین
در دوستی تو پایدار است
زد نغمه، بیاد عهد دیرین
خفاش برفت با سیاهی
شد پر همای روز، زرین
در چشمه، بشوق جست ماهی
شبنم بنشست بر ریاحین
شد وقت رحیل و مرد راهی
بنهاد بر اسب خویشتن، زین
هر مست که بود، هشیار است
کندند ز باغ، خار و خس را
گردید چمن، زمردین رنگ
دزدید چو دیو شب، نفس را
خوابید ز خستگی، شباهنگ
هنگام سحر، در قفس را
بشکست و پرید صید دلتنگ
بر سر نرسانده این هوس را
بر پاش رسید ناگهان سنگ
این عادت دور روزگار است
آراست بساط آسمانی
از جلوهگری، خور جهانتاب
بگریخت ستارهٔ یمانی
از باغ و چمن، پرید مهتاب
رخشنده چو آب زندگانی
جوشید ز سنگ، چشمهٔ آب
وان مست شراب ارغوانی
مخمور فتاد و ماند در خواب
مستی شد و نوبت خمار است
ای مرغک رام گشته در دام
برخیز که دام را گسستند
پر میزن و در سپهر بخرام
کز پر شکن تو، پر شکستند
بس چون تو، پرندگان گمنام
جستند ره خلاص و جستند
با کوشش و سعی خود، سرانجام
در گوشهٔ عافیت نشستند
کوشنده همیشه رستگار است
همسایهٔ باغ و بوستان باش
تا چند کناره میگزینی
چون چهرهٔ صبح، شادمان باش
تا چند ملول مینشینی
هم صحبت مرغ صبح خوان باش
تا چند نژندی و حزینی
چالاک و دلیر و کاردان باش
در وقت حصاد و خوشهچینی
آسایش کارگر ز کار است
آنگونه بپر، که پر نریزی
در دامن روزگار، سنگ است
بسیار مکن بلند خیزی
کافتادن نیک نام، ننگ است
گر صلح کنی و گر ستیزی
این نقش و نگار، ریو و رنگ است
گر سر بنهی و گر گریزی
شاهین سپهر، تیز چنگ است
صیاد زمانه، جانشکار است
بر شاخه سرخ گل، مکن جای
کان حاصل رنج باغبان است
منقار ز برگ گل، میارای
گل، زیور چهر بوستان است
در نارون، آشیانه منمای
برگش مشکن، که سایبان است
از بامک پست، دانه مربای
کان دانه برای ماکیان است
او طائر بسته در حصار است
از میوهٔ باغ، چشم بر بند
خوش نیست درخت میوه بیبار
با روزی خویش، باش خرسند
راهی که نه راه تست، مسپار
آنجا که پر است و حلقه و بند
دام ستم است، پای مگذار
فرض است نیازموده را پند
و آگاه نمودنش ز اسرار
یغماگر و دزد، بیشمار است
آذوقهٔ خویش، کن فراهم
زان میوه که خشک کرده دهقان
گه دانه بود زیاد و گه کم
همواره فلک نگشته یکسان
بی گل، نشد آشیانه محکم
بی پایه، بجا نماند بنیان
اندود نکردهای و ترسیم
ویرانه شود ز برف و باران
جاوید نه موسم بهار است
در لانهٔ دیگران منه گام
خاشاک ببر، بساز لانه
بی رنج، کسی نیافت آرام
بی سعی، نخورد مرغ دانه
زشت است ز خلق خواستن وام
تا هست ذخیرهای به خانه
از دست مده، بفکرت خام
امنیت ملک آشیانه
این پایهٔ خرد، استوار است
خوش صبحدمی، اگر توانی
بر دامن مرغزار بنشین
چون در ره دور، دیر مانی
بال و پر تو، کنند خونین
گر رسم و ره فرار دانی
چون فتنه رسد، تو رخت بر چین
این نکته، چو درس زندگانی
آویزهٔ گوش کن، که پروین
در دوستی تو پایدار است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
قدم درنه اگر مردی درین کار
حجاب تو تویی از پیش بردار
اگر خواهی که مرد کار گردی
مکن بی حکم مردی عزم این کار
یقین دان کز دم این شیرمردان
شود چون شیر بیشه شیر دیوار
چو بازان جای خود کن ساعد شاه
مشو خرسند چون کرکس به مردار
دلیری شیرمردی باید این جا
که صد دریا درآشامد به یکبار
ز رعنایان نازکدل چه خیزد
که این جا پردلی باید جگرخوار
نه او را کفر دامنگیر و نه دین
نه او را نور دامنسوز و نه نار
دلا تا کی روی بر سر چو گردون
قراری گیر و دم درکش زمینوار
اگر خواهی که دریایی شوی تو
چو کوهی خویش را برجای می دار
کنون چون نقطه ساکن باش یکچند
که سرگردان بسی گشتی چو پرگار
اگر خواهی که در پیش افتی از خویش
سه کارت میبباید کرد ناچار
یکی آرام و دیگر صبر کردن
سیم دایم زبان بستن ز گفتار
اگر دستت دهد این هر سه حالت
علم بر هر دو عالم زن چو عطار
حجاب تو تویی از پیش بردار
اگر خواهی که مرد کار گردی
مکن بی حکم مردی عزم این کار
یقین دان کز دم این شیرمردان
شود چون شیر بیشه شیر دیوار
چو بازان جای خود کن ساعد شاه
مشو خرسند چون کرکس به مردار
دلیری شیرمردی باید این جا
که صد دریا درآشامد به یکبار
ز رعنایان نازکدل چه خیزد
که این جا پردلی باید جگرخوار
نه او را کفر دامنگیر و نه دین
نه او را نور دامنسوز و نه نار
دلا تا کی روی بر سر چو گردون
قراری گیر و دم درکش زمینوار
اگر خواهی که دریایی شوی تو
چو کوهی خویش را برجای می دار
کنون چون نقطه ساکن باش یکچند
که سرگردان بسی گشتی چو پرگار
اگر خواهی که در پیش افتی از خویش
سه کارت میبباید کرد ناچار
یکی آرام و دیگر صبر کردن
سیم دایم زبان بستن ز گفتار
اگر دستت دهد این هر سه حالت
علم بر هر دو عالم زن چو عطار
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
دولتی که سحرهٔ فرعون یافتند
میندانم هیچکس در کون یافت
دولتی کان سحرهٔ فرعون یافت
آن چه دولت بود کایشان یافتند
آن زمان کان قوم ایمان یافتند
جان جداکردند ازیشان آن نفس
هرگز این دولت نبیند هیچ کس
یک قدم در دین نهادند آن زمان
پس دگر بیرون نهادند از جهان
کس ازین آمد شدی بهتر ندید
هیچ شاخی زین نکوتر بر ندید
دیگری گفتش که ای صاحب نظر
هست همت را درین معنی خبر
گرچه هستم من به صورت بس ضعیف
در حقیقت همتی دارم شریف
گر ز طاعت نیست بسیاری مرا
هست عالی همتی باری مرا
گفت مغناطیس عشاق الست
همت عالیست کشف و هرچ هست
هر که را شد همت عالی پدید
هر چه جست، آن چیز حالی شد پدید
هرک را یک ذره همت داد دست
کرد او خورشید را زان ذره پست
نطفهٔ ملک جهانها همت است
پر و بال مرغ جانها همت است
دولتی کان سحرهٔ فرعون یافت
آن چه دولت بود کایشان یافتند
آن زمان کان قوم ایمان یافتند
جان جداکردند ازیشان آن نفس
هرگز این دولت نبیند هیچ کس
یک قدم در دین نهادند آن زمان
پس دگر بیرون نهادند از جهان
کس ازین آمد شدی بهتر ندید
هیچ شاخی زین نکوتر بر ندید
دیگری گفتش که ای صاحب نظر
هست همت را درین معنی خبر
گرچه هستم من به صورت بس ضعیف
در حقیقت همتی دارم شریف
گر ز طاعت نیست بسیاری مرا
هست عالی همتی باری مرا
گفت مغناطیس عشاق الست
همت عالیست کشف و هرچ هست
هر که را شد همت عالی پدید
هر چه جست، آن چیز حالی شد پدید
هرک را یک ذره همت داد دست
کرد او خورشید را زان ذره پست
نطفهٔ ملک جهانها همت است
پر و بال مرغ جانها همت است
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
صبح پیروزی برآمد زود بر خیز ای پسر
خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر
مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام
می ز جام خسروانی در قدح ریز ای پسر
یک زمان با ما به خلوت می بخور خرم بزی
یک زمان با ما به کام دل برآمیز ای پسر
عاشقان را از کنار و بوسه دادن چاره نیست
دل بنه بر بوسه دادن هیچ مستیز ای پسر
گر ز بهر بوسه دادن در تو آویزد کسی
روز محشر همچو خصمان در من آویز ای پسر
گر توانی کرد با ما زندگی زینسان درآی
ور نه زود از پیش ما برخیز و بگریز ای پسر
خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر
مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام
می ز جام خسروانی در قدح ریز ای پسر
یک زمان با ما به خلوت می بخور خرم بزی
یک زمان با ما به کام دل برآمیز ای پسر
عاشقان را از کنار و بوسه دادن چاره نیست
دل بنه بر بوسه دادن هیچ مستیز ای پسر
گر ز بهر بوسه دادن در تو آویزد کسی
روز محشر همچو خصمان در من آویز ای پسر
گر توانی کرد با ما زندگی زینسان درآی
ور نه زود از پیش ما برخیز و بگریز ای پسر
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۲
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۷
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
وحشی بافقی : ناظر و منظور
در منشاء انشاء این نامه غریبالمعانی و باعث تصنیف این نسخهٔ نادر بیانی
شبی سامان ده سد ماتم وغم
غم افزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلک بر صورت بال عنادل
ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم
تو گفتی از فلک انجم نمیتافت
به زحمت خواب راه دیده مییافت
بلائی خویش را شب نام کرده
ز روز من سیاهی وام کرده
چو بخت من جهانی رفته در خواب
من از افسانهٔ اندوه بیتاب
چراغم را نشانده صرصر آه
من و جان کندن شمع سحرگاه
چو پروانه دلم را اضطرابی
چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی
سر افسانهٔ غم باز کردم
به روز خود شکایت ساز کردم
که از بخت بدم خاک است بستر
چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر
نه سامانی که بینم شاد خود را
ز بند غم کنم آزاد خود را
نه سر پیداست نه سامان چه سازم
چنین افتادهام حیران چه سازم
چنین یارب کسی حیران نیفتد
بدینسان بی سر و سامان نیفتد
چو خواهم خویش را از تیرگی دور
ز برق آه خشم خانه را نور
چو خواهم باکسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم
چو محنت افکند بر خاک راهم
نگردد کس بسر جز دود آهم
همین جغد است در ویرانهٔ من
که گوشی میکند افسانهٔ من
ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم
به خویشم بود زینسان گفتگویی
که ناگه این ندا آمد ز سویی
که ای مرغ ریاض نکته دانی
نوا آموز مرغان معانی
شکایت چند از گردون کند کس
چنین افتاده گردون چون کند کس
نه گردون این چنین افتاده اکنون
چنین بودهست تا بودهست گردون
تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ
چرا چون جغد در جیب آوری سر
از این ویرانه یک دم سر بر آور
چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
بلند آوازه ساز از نو سخن را
نوایی نو ده این دیر کهن را
بیاور در میان دلکش بیانی
که بشناسد ترا هر نکته دانی
گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
صدف مانند بودن گوش تا چند
در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار
دهن بگشا و بنما گوهر خویش
مکن لب بستگی آیین از این بیش
چو ماند در صدف بسیار گوهر
به خاک تیره میگردد برابر
ازین درها که در گنجینه داری
چرا گوش جهان خالی گذاری
به این درها ترا چندین الم چیست
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست
کسی کش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
متاعت گر چه کاسد گشت بسیار
هنوزت میشود پیدا خریدار
در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست و پایی در بلایی
پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن
متاع خویش را آور به بازار
که جنس خوب بردارد خریدار
اگر یکجا کساد افتد متاعت
چرا باشد به بخت خود نزاعت
نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
بود جایی دگر ، عالم فراخ است
کریمی را به بخت دور خوش کن
متاع خویش او را پیشکش کن
که از اندوه دورانت رهاند
به خلوتخانهٔ عیشت رساند
غم افزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلک بر صورت بال عنادل
ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم
تو گفتی از فلک انجم نمیتافت
به زحمت خواب راه دیده مییافت
بلائی خویش را شب نام کرده
ز روز من سیاهی وام کرده
چو بخت من جهانی رفته در خواب
من از افسانهٔ اندوه بیتاب
چراغم را نشانده صرصر آه
من و جان کندن شمع سحرگاه
چو پروانه دلم را اضطرابی
چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی
سر افسانهٔ غم باز کردم
به روز خود شکایت ساز کردم
که از بخت بدم خاک است بستر
چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر
نه سامانی که بینم شاد خود را
ز بند غم کنم آزاد خود را
نه سر پیداست نه سامان چه سازم
چنین افتادهام حیران چه سازم
چنین یارب کسی حیران نیفتد
بدینسان بی سر و سامان نیفتد
چو خواهم خویش را از تیرگی دور
ز برق آه خشم خانه را نور
چو خواهم باکسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم
چو محنت افکند بر خاک راهم
نگردد کس بسر جز دود آهم
همین جغد است در ویرانهٔ من
که گوشی میکند افسانهٔ من
ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم
به خویشم بود زینسان گفتگویی
که ناگه این ندا آمد ز سویی
که ای مرغ ریاض نکته دانی
نوا آموز مرغان معانی
شکایت چند از گردون کند کس
چنین افتاده گردون چون کند کس
نه گردون این چنین افتاده اکنون
چنین بودهست تا بودهست گردون
تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ
چرا چون جغد در جیب آوری سر
از این ویرانه یک دم سر بر آور
چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
بلند آوازه ساز از نو سخن را
نوایی نو ده این دیر کهن را
بیاور در میان دلکش بیانی
که بشناسد ترا هر نکته دانی
گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
صدف مانند بودن گوش تا چند
در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار
دهن بگشا و بنما گوهر خویش
مکن لب بستگی آیین از این بیش
چو ماند در صدف بسیار گوهر
به خاک تیره میگردد برابر
ازین درها که در گنجینه داری
چرا گوش جهان خالی گذاری
به این درها ترا چندین الم چیست
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست
کسی کش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
متاعت گر چه کاسد گشت بسیار
هنوزت میشود پیدا خریدار
در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست و پایی در بلایی
پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن
متاع خویش را آور به بازار
که جنس خوب بردارد خریدار
اگر یکجا کساد افتد متاعت
چرا باشد به بخت خود نزاعت
نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
بود جایی دگر ، عالم فراخ است
کریمی را به بخت دور خوش کن
متاع خویش او را پیشکش کن
که از اندوه دورانت رهاند
به خلوتخانهٔ عیشت رساند