عبارات مورد جستجو در ۳۳ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
کس نیست زین صفت که منم در بلای عشق
چون من مباد هیچ کسی مبتلای عشق
قدر بلای عشق ندانند هر کسی
جز آنکه هست بسته بند بلای عشق
تا جای عشق شد دل من جفت غم شدم
فارغ دلیست آنکه در او نیست جای عشق
روزی که خوان عشق نهادند در ازل
پیش از همه به گوش من آمد صلای عشق
تا زنده ام به تربیت عشق زنده ام
باشد بقای ذات من اندر بقای عشق
با عشق چون به خاک لحد سر فروبرم
سر برزند ز خوابگه من گیای عشق
و آنگه که بردمد ز سر خاک من گیا
بر هر ورق نوشته بود ماجرای عشق
چون من مباد هیچ کسی مبتلای عشق
قدر بلای عشق ندانند هر کسی
جز آنکه هست بسته بند بلای عشق
تا جای عشق شد دل من جفت غم شدم
فارغ دلیست آنکه در او نیست جای عشق
روزی که خوان عشق نهادند در ازل
پیش از همه به گوش من آمد صلای عشق
تا زنده ام به تربیت عشق زنده ام
باشد بقای ذات من اندر بقای عشق
با عشق چون به خاک لحد سر فروبرم
سر برزند ز خوابگه من گیای عشق
و آنگه که بردمد ز سر خاک من گیا
بر هر ورق نوشته بود ماجرای عشق
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۴
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - دو سال عشوه خریدم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۵ - بقال
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۸ - صراف
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵۸ - شب باز
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۶
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۶
اللّه میگفتم و بر این اندیشه میگفتم که ای اللّه! همه تویی، من کجا روم؟ و نظر به چه کنم و به کی کنم؟
چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی، و این نظر من به تو میرود و به کرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آن را محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم میآید زود محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم. و میگویم: اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست میشود و باز هم به تو محو میشود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه میگویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبحدم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت میگرداند، سماء میگرداند و ارض میگرداند و مَلَک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند، و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا به مشرق میرساند و به مغرب میرساند، و به سمرقند میرساند. تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من میآید، چون تاتار موی حقایق و تفاوتها اللّه در ادراک من پدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه میگرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع میدار، تا ناگاه از اللّه متحیّر میشوم و از مکان به لا مکان میروم، و از حوادث به بیچون میروم، و از مخلوق به خالق میروم، و از خودی به بیخودی میروم، و میبینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه مینگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهادهای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد...
دیدم که پارهپاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم؛
و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بیخبر میشوم گویی در عدمم، و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک برمیآورم و چون پاره در خود نظر میکنم، گویی بلند میشوم، و چون به چشم نظر میکنم و به اندام حرکت میکنم، گویی شاخها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ میکنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون میآرم، و چون به ذکر به زبان برمیآیم گویی میوه بیرون میآرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجبتر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی، و این نظر من به تو میرود و به کرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آن را محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم میآید زود محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم. و میگویم: اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست میشود و باز هم به تو محو میشود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه میگویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبحدم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت میگرداند، سماء میگرداند و ارض میگرداند و مَلَک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند، و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا به مشرق میرساند و به مغرب میرساند، و به سمرقند میرساند. تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من میآید، چون تاتار موی حقایق و تفاوتها اللّه در ادراک من پدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه میگرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع میدار، تا ناگاه از اللّه متحیّر میشوم و از مکان به لا مکان میروم، و از حوادث به بیچون میروم، و از مخلوق به خالق میروم، و از خودی به بیخودی میروم، و میبینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه مینگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهادهای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد...
دیدم که پارهپاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم؛
و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بیخبر میشوم گویی در عدمم، و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک برمیآورم و چون پاره در خود نظر میکنم، گویی بلند میشوم، و چون به چشم نظر میکنم و به اندام حرکت میکنم، گویی شاخها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ میکنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون میآرم، و چون به ذکر به زبان برمیآیم گویی میوه بیرون میآرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجبتر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
احمد شاملو : مدایح بیصله
سحر به بانگِ زحمت و جنون
احمد شاملو : مدایح بیصله
پاییزِ سنهوزه
برای منیژه قوامی
[آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟]
گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ همسنگیِ کفهها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُکپای
از دروازهی پاییز
میگذرد.
□
پگاه
چون چشم میگشایم
عطرِ شکوفههای چترِ بیادعای لیموی تُرش
یورتِ همسایگان را
بهناز
با هم پیوسته است.
آنگاه در مییابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
میباید
بَدرِ تمام
بوده باشد!
□
کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه مینگرم،
چشم بر هم مینهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومتناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایهی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومیبرم.
احساسِ عمیقِ مشارکت.
۱۰ شهریورِ ۱۳۶۹
سنهوزه
[آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟]
گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ همسنگیِ کفهها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُکپای
از دروازهی پاییز
میگذرد.
□
پگاه
چون چشم میگشایم
عطرِ شکوفههای چترِ بیادعای لیموی تُرش
یورتِ همسایگان را
بهناز
با هم پیوسته است.
آنگاه در مییابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
میباید
بَدرِ تمام
بوده باشد!
□
کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه مینگرم،
چشم بر هم مینهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومتناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایهی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومیبرم.
احساسِ عمیقِ مشارکت.
۱۰ شهریورِ ۱۳۶۹
سنهوزه