عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۴
یکی مرد بیدار جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
به نزدیک سالار هاماوران
بشد نامداری ز کندآوران
یکی نامه بنوشت با گیر و دار
پر از گرز و شمشیر و پرکارزار
که بر شاه ایران کمین ساختی
بپیوستن اندر بد انداختی
نه مردی بود چاره جستن به جنگ
نرفتن به رسم دلاور پلنگ
که در جنگ هرگز نسازد کمین
اگر چند باشد دلش پر ز کین
اگر شاه کاووس یابد رها
تو رستی ز چنگ و دم اژدها
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگ مرا
فرستاده شد نزد هاماوران
بدادش پیام یکایک سران
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
ز کردار خود در شگفتی بماند
چو برخواند نامه سرش خیره شد
جهان پیش چشمش همه تیره شد
چنین داد پاسخ که کاووس کی
به هامون دگر نسپرد نیز پی
تو هرگه که آیی به بربرستان
نبینی مگر تیغ و گرز گران
همین بند و زندانت آراستست
اگر رایت این آرزو خواستست
بیایم بجنگ تو من با سپاه
برین گونه سازیم آیین و راه
چو بشنید پاسخگو پیلتن
دلیران لشکر شدند انجمن
سوی راه دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر بود ره با درنگ
به کشتی و زورق سپاهی گران
بشد تا سر مرز هاماوران
به تاراج و کشتن نهادند روی
ز خون روی کشور شده جوی جوی
خبر شد به شاه هماور ازین
که رستم نهادست بر رخش زین
ببایست تا گاهش آمد به جنگ
نبد روزگار سکون و درنگ
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه
به روز درخشان شب آمد سیاه
چپ و راست لشکر بیاراستند
به جنگ اندرون نامور خواستند
گو پیلتن گفت جنگی منم
به آوردگه بر درنگی منم
برآورد گرز گران را به دوش
برانگیخت رخش و برآمد خروش
چو دیدند لشکر بر و یال اوی
به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی
تو گفتی که دلشان برآمد ز تن
ز هولش پراگنده شد انجمن
همان شاه با نامور سرکشان
ز رستم چو دیدند یک یک نشان
گریزان بیامد به هاماوران
ز پیش تهمتن سپاهی گران
چو بنشست سالار با رایزن
دو مرد جوان خواست از انجمن
بدان تا فرستد هم اندر زمان
به مصر و به بربر چو باد دمان
یکی نامه هر یک به چنگ اندرون
نوشته به درد دل از آب خون
کزین پادشاهی بدان نیست دور
بهم بود نیک و بد و جنگ و سور
گرایدونک باشید با من یکی
ز رستم نترسم به جنگ اندکی
وگرنه بدان پادشاهی رسد
درازست بر هر سویی دست بد
چو نامه به نزدیک ایشان رسید
که رستم بدین دشت لشکر کشید
همه دل پر از بیم برخاستند
سپاهی ز کشور بیاراستند
نهادند سر سوی هاماوران
زمین کوه گشت از کران تا کران
سپه کوه تا کوه صف برکشید
پی مور شد بر زمین ناپدید
چو رستم چنان دید نزدیک شاه
نهانی برافگند مردی به راه
که شاه سه کشور برآراستند
بر این گونه از جای برخاستند
اگر جنگ را من بجنبم ز جای
ندانند سر را بدین کین ز پای
نباید کزین کین به تو بد رسد
که کار بد از مردم بد رسد
مرا تخت بربر نیاید به کار
اگر بد رسد بر تن شهریار
فرستاده بشنید و آمد دوان
به نزدیک کاووس کی شد نهان
پیام تهمتن همه باز راند
چو بشنید کاووس خیره بماند
چنین داد پاسخ که مندیش ازین
نه گسترده از بهر من شد زمین
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با نوش زهرست با جنگ مهر
و دیگر که دارنده یار منست
بزرگی و مهرش حصار منست
تو رخش درخشنده را ده عنان
بیارای گوشش به نوک سنان
ازیشان یکی زنده اندر جهان
ممان آشکارا نه اندر نهان
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بر رستم زال زر شد چو دود
تهمتن چو بشنید گفتار اوی
بسیچید و زی جنگ بنهاد روی
فرستاد نزدیک کاووس شاه
به نزدیک سالار هاماوران
بشد نامداری ز کندآوران
یکی نامه بنوشت با گیر و دار
پر از گرز و شمشیر و پرکارزار
که بر شاه ایران کمین ساختی
بپیوستن اندر بد انداختی
نه مردی بود چاره جستن به جنگ
نرفتن به رسم دلاور پلنگ
که در جنگ هرگز نسازد کمین
اگر چند باشد دلش پر ز کین
اگر شاه کاووس یابد رها
تو رستی ز چنگ و دم اژدها
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگ مرا
فرستاده شد نزد هاماوران
بدادش پیام یکایک سران
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
ز کردار خود در شگفتی بماند
چو برخواند نامه سرش خیره شد
جهان پیش چشمش همه تیره شد
چنین داد پاسخ که کاووس کی
به هامون دگر نسپرد نیز پی
تو هرگه که آیی به بربرستان
نبینی مگر تیغ و گرز گران
همین بند و زندانت آراستست
اگر رایت این آرزو خواستست
بیایم بجنگ تو من با سپاه
برین گونه سازیم آیین و راه
چو بشنید پاسخگو پیلتن
دلیران لشکر شدند انجمن
سوی راه دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر بود ره با درنگ
به کشتی و زورق سپاهی گران
بشد تا سر مرز هاماوران
به تاراج و کشتن نهادند روی
ز خون روی کشور شده جوی جوی
خبر شد به شاه هماور ازین
که رستم نهادست بر رخش زین
ببایست تا گاهش آمد به جنگ
نبد روزگار سکون و درنگ
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه
به روز درخشان شب آمد سیاه
چپ و راست لشکر بیاراستند
به جنگ اندرون نامور خواستند
گو پیلتن گفت جنگی منم
به آوردگه بر درنگی منم
برآورد گرز گران را به دوش
برانگیخت رخش و برآمد خروش
چو دیدند لشکر بر و یال اوی
به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی
تو گفتی که دلشان برآمد ز تن
ز هولش پراگنده شد انجمن
همان شاه با نامور سرکشان
ز رستم چو دیدند یک یک نشان
گریزان بیامد به هاماوران
ز پیش تهمتن سپاهی گران
چو بنشست سالار با رایزن
دو مرد جوان خواست از انجمن
بدان تا فرستد هم اندر زمان
به مصر و به بربر چو باد دمان
یکی نامه هر یک به چنگ اندرون
نوشته به درد دل از آب خون
کزین پادشاهی بدان نیست دور
بهم بود نیک و بد و جنگ و سور
گرایدونک باشید با من یکی
ز رستم نترسم به جنگ اندکی
وگرنه بدان پادشاهی رسد
درازست بر هر سویی دست بد
چو نامه به نزدیک ایشان رسید
که رستم بدین دشت لشکر کشید
همه دل پر از بیم برخاستند
سپاهی ز کشور بیاراستند
نهادند سر سوی هاماوران
زمین کوه گشت از کران تا کران
سپه کوه تا کوه صف برکشید
پی مور شد بر زمین ناپدید
چو رستم چنان دید نزدیک شاه
نهانی برافگند مردی به راه
که شاه سه کشور برآراستند
بر این گونه از جای برخاستند
اگر جنگ را من بجنبم ز جای
ندانند سر را بدین کین ز پای
نباید کزین کین به تو بد رسد
که کار بد از مردم بد رسد
مرا تخت بربر نیاید به کار
اگر بد رسد بر تن شهریار
فرستاده بشنید و آمد دوان
به نزدیک کاووس کی شد نهان
پیام تهمتن همه باز راند
چو بشنید کاووس خیره بماند
چنین داد پاسخ که مندیش ازین
نه گسترده از بهر من شد زمین
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با نوش زهرست با جنگ مهر
و دیگر که دارنده یار منست
بزرگی و مهرش حصار منست
تو رخش درخشنده را ده عنان
بیارای گوشش به نوک سنان
ازیشان یکی زنده اندر جهان
ممان آشکارا نه اندر نهان
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بر رستم زال زر شد چو دود
تهمتن چو بشنید گفتار اوی
بسیچید و زی جنگ بنهاد روی
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۶
فرستاده شد نزد قیصر ز شاه
سواری که اندر نوردید راه
بفرمود کز نامداران روم
کسی کاو بنازد بران مرز و بوم
جهان دیده باید عناندار کس
سنان و سپر بایدش یار بس
چنین لشکری باید از مرز روم
که آیند با من به آباد بوم
پس آگاهی آمد ز هاماوران
بدشت سواران نیزهوران
که رستم به مصر و به بربر چه کرد
بران شهریاران به روز نبرد
دلیری بجستند گرد و سوار
عنان پیچ و مردافگن و نیزهدار
نوشتند نامه یکی مردوار
سخنهای شایسته و آبدار
چو از گرگساران بیامد سپاه
که جویند گاه سرافراز شاه
دل ما شد از کار ایشان بدرد
که دلشان چنین برتری یاد کرد
همی تاج او خواست افراسیاب
ز راه خرد سرش گشته شتاب
برفتیم با نیزههای دراز
برو تلخ کردیم آرام و ناز
ازیشان و از ما بسی کشته شد
زمانه به هر نیک و بد گشته شد
کنون کآمد از کار او آگهی
که تازه شد آن تخت شاهنشهی
همه نامداران شمشیرزن
برین کینه گه بر شدند انجمن
چو شه برگراید ز بربر عنان
به گردن برآریم یکسر سنان
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم
فرستاده تازی برافگند و رفت
به بربرستان روی بنهاد و تفت
چو نامه بر شاه ایران رسید
بران گونه گفتار بایسته دید
ازیشان پسند آمدش کارکرد
به افراسیاب آن زمان نامه کرد
که ایران بپرداز و بیشی مجوی
سر ما شد از تو پر از گفتوگوی
ترا شهر توران بسندست خود
به خیره همی دست یازی ببد
فزونی مجوی ار شدی بینیاز
که درد آردت پیش رنج دراز
ترا کهتری کار بستن نکوست
نگه داشتن بر تن خویش پوست
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر
نیارد شدن پیش چنگال شیر
چو آگاهی آمد به افراسیاب
سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب
فرستاد پاسخش کاین گفتوگوی
نزیبد جز از مردم زشت خوی
ترا گر سزا بودی ایران بدان
نیازت نبودی به مازندران
چنین گفت کایران دو رویه مراست
بباید شنیدن سخنهای راست
که پور فریدون نیای منست
همه شهر ایران سرای منست
و دیگر به بازوی شمشیرزن
تهی کردم از تازیان انجمن
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرم ز تاریک میغ
کنون آمدم جنگ را ساخته
درفش درفشان برافراخته
فرستاده برگشت مانند باد
سخنها به کاووس کی کرد یاد
چو بشنید کاووس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی
ز بربر بیامد سوی سوریان
یکی لشکری بیکران و میان
به جنگش بیاراست افراسیاب
به گردون همی خاک برزد ز آب
جهان کر شد از نالهٔ بوق و کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
ز زخم تبرزین و از بس ترنگ
همی موج خون خاست از دشت جنگ
سر بخت گردان افراسیاب
بران رزمگاه اندر آمد بخواب
دو بهره ز توران سپه کشته شد
سرسرکشان پاک برگشته شد
سپهدار چون کار زانگونه دید
بیآتش بجوشید همچون نبید
به آواز گفت ای دلیران من
گزیده یلان نره شیران من
شما را ز بهر چنین روزگار
همی پرورانیدم اندر کنار
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را به کاووس تنگ آورید
یلان را به ژوپین و خنجر زنید
دلیرانشان سر به سر بفگنید
همان سگزی رستم شیردل
که از شیر بستد به شمشیر دل
بود کز دلیری ببند آورید
سرش را به دام گزند آورید
هرآنکس که او را به روز نبرد
ز زین پلنگ اندر آرد به گرد
دهم دختر خویش و شاهی ورا
برآرم سر از برج ماهی ورا
چو ترکان شنیدند گفتار اوی
سراسر سوی رزم کردند روی
بشد تیز با لشکر سوریان
بدان سود جستن سرآمد زیان
چو روشن زمانه بران گونه دید
ازانجا سوی شهر توران کشید
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر
همی نوش جست از جهان یافت زهر
سواری که اندر نوردید راه
بفرمود کز نامداران روم
کسی کاو بنازد بران مرز و بوم
جهان دیده باید عناندار کس
سنان و سپر بایدش یار بس
چنین لشکری باید از مرز روم
که آیند با من به آباد بوم
پس آگاهی آمد ز هاماوران
بدشت سواران نیزهوران
که رستم به مصر و به بربر چه کرد
بران شهریاران به روز نبرد
دلیری بجستند گرد و سوار
عنان پیچ و مردافگن و نیزهدار
نوشتند نامه یکی مردوار
سخنهای شایسته و آبدار
چو از گرگساران بیامد سپاه
که جویند گاه سرافراز شاه
دل ما شد از کار ایشان بدرد
که دلشان چنین برتری یاد کرد
همی تاج او خواست افراسیاب
ز راه خرد سرش گشته شتاب
برفتیم با نیزههای دراز
برو تلخ کردیم آرام و ناز
ازیشان و از ما بسی کشته شد
زمانه به هر نیک و بد گشته شد
کنون کآمد از کار او آگهی
که تازه شد آن تخت شاهنشهی
همه نامداران شمشیرزن
برین کینه گه بر شدند انجمن
چو شه برگراید ز بربر عنان
به گردن برآریم یکسر سنان
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم
فرستاده تازی برافگند و رفت
به بربرستان روی بنهاد و تفت
چو نامه بر شاه ایران رسید
بران گونه گفتار بایسته دید
ازیشان پسند آمدش کارکرد
به افراسیاب آن زمان نامه کرد
که ایران بپرداز و بیشی مجوی
سر ما شد از تو پر از گفتوگوی
ترا شهر توران بسندست خود
به خیره همی دست یازی ببد
فزونی مجوی ار شدی بینیاز
که درد آردت پیش رنج دراز
ترا کهتری کار بستن نکوست
نگه داشتن بر تن خویش پوست
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر
نیارد شدن پیش چنگال شیر
چو آگاهی آمد به افراسیاب
سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب
فرستاد پاسخش کاین گفتوگوی
نزیبد جز از مردم زشت خوی
ترا گر سزا بودی ایران بدان
نیازت نبودی به مازندران
چنین گفت کایران دو رویه مراست
بباید شنیدن سخنهای راست
که پور فریدون نیای منست
همه شهر ایران سرای منست
و دیگر به بازوی شمشیرزن
تهی کردم از تازیان انجمن
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرم ز تاریک میغ
کنون آمدم جنگ را ساخته
درفش درفشان برافراخته
فرستاده برگشت مانند باد
سخنها به کاووس کی کرد یاد
چو بشنید کاووس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی
ز بربر بیامد سوی سوریان
یکی لشکری بیکران و میان
به جنگش بیاراست افراسیاب
به گردون همی خاک برزد ز آب
جهان کر شد از نالهٔ بوق و کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
ز زخم تبرزین و از بس ترنگ
همی موج خون خاست از دشت جنگ
سر بخت گردان افراسیاب
بران رزمگاه اندر آمد بخواب
دو بهره ز توران سپه کشته شد
سرسرکشان پاک برگشته شد
سپهدار چون کار زانگونه دید
بیآتش بجوشید همچون نبید
به آواز گفت ای دلیران من
گزیده یلان نره شیران من
شما را ز بهر چنین روزگار
همی پرورانیدم اندر کنار
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را به کاووس تنگ آورید
یلان را به ژوپین و خنجر زنید
دلیرانشان سر به سر بفگنید
همان سگزی رستم شیردل
که از شیر بستد به شمشیر دل
بود کز دلیری ببند آورید
سرش را به دام گزند آورید
هرآنکس که او را به روز نبرد
ز زین پلنگ اندر آرد به گرد
دهم دختر خویش و شاهی ورا
برآرم سر از برج ماهی ورا
چو ترکان شنیدند گفتار اوی
سراسر سوی رزم کردند روی
بشد تیز با لشکر سوریان
بدان سود جستن سرآمد زیان
چو روشن زمانه بران گونه دید
ازانجا سوی شهر توران کشید
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر
همی نوش جست از جهان یافت زهر
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۱۱
چنین گفت پس گیو با پهلوان
که ای نازش شهریار و گوان
شوم ره بگیرم به افراسیاب
نمانم که آید بدین روی آب
سر پل بگیرم بدان بدگمان
بدارمش ازان سوی پل یک زمان
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح
بشد تازیان تا سر پل دمان
به زه بر نهاده دو زاغ کمان
چنین تا به نزدیکی پل رسید
چو آمد درفش جفا پیشه دید
که بگذشته بود او ازین روی آب
به پیش سپاه اندر افراسیاب
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
چو در جوشن افراسیابش بدید
تو گفتی که هوش از دلش بر پرید
ز چنگ و بر و بازو و یال او
به گردن برآوردهٔ گوپال او
چو طوس و چو گودرز نیزهگذار
چو گرگین و چون گیو گرد و سوار
چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان
چو فرهاد و برزین جنگآوران
چنین لشکری سرفرازان جنگ
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
همه یکسر از جای برخاستند
بسان پلنگان بیاراستند
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دو تا کرد بسیار بالای برز
رمیدند ازو رزمسازان چین
بشد خیره سالار توران زمین
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
پس لشکر اندر همی راند گرم
گوان را ز لشکر همی خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزمست گر جای خواب
که در رزم جستن دلیران بدیم
سگالش گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی
ز رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی
جهانجوی و هم رزمدیده تویی
سنان را به تندی یکی برگرای
برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
بسیچید با نامور دههزار
ز ترکان دلیران خنجرگذار
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزو بود نیروی جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
بران سان که دریا برآید بجوش
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت
ازان نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسیاب از کران
چنین گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان
میان دلیران و گردنکشان
بماند نماند سواری به جای
نبایست کردن بدین رزم رای
بپرسید کالکوس جنگی کجاست
که چندین همی رزم شیران بخواست
به مستی همی گیو را خواستی
همه جنگ با رستم آراستی
همیشه از ایران بدی یاد اوی
کجا شد چنان آتش و باد اوی
به الکوس رفت آگهی زین سخن
که سالار توران چه افگند بن
برانگیخت الکوس شبرنگ را
به خون شسته بد بیگمان چنگ را
برون رفت با او ز لشکر سوار
ز مردان جنگی فزون از هزار
همه با سنان سرافشان شدند
ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
زواره پدیدار بد جنگجوی
بدو تیز الکوس بنهاد روی
گمانی چنان برد کو رستمست
بدانست کز تخمهٔ نیرمست
زواره برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
سناندار نیزه به دو نیم کرد
دل شیر چنگی پر از بیم کرد
بزد دست و تیغ از میان برکشید
ز گرد سران شد زمین ناپدید
ز کینآوران تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست
بینداخت الکوس گرزی چو کوه
که از بیم او شد زواره ستوه
به زین اندر از زخم بیتوش گشت
ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد الکوس تنگ از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
چو رستم برادر برانگونه دید
به کردار آتش سوی او دوید
به الکوس بر زد یکی بانگ تند
کجا دست شد سست و شمشیر کند
چو الکوس آوای رستم شنید
دلش گفتی از پوست آمد پدید
به زین اندر آمد به کردار باد
ز مردی بدل در نیامدش یاد
بدو گفت رستم که چنگال شیر
نپیمودهای زان شدستی دلیر
زواره به درد از بر زین نشست
پر از خون تن و تیغ مانده به دست
برآویخت الکوس با پیلتن
بپوشید بر زین توزی کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز دامن نشد دور پیوند اوی
تهمتن یکی نیزه زد بر برش
به خون جگر غرقه شد مغفرش
به نیزه همیدون ز زین برگرفت
دو لشکر بمانده بدو در شگفت
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه
برین همنشان هفت گرد دلیر
کشیدند شمشیر برسان شیر
پس پشت ایشان دلاور سران
نهادند بر کتف گرز گران
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که پیدا نیامد همی سر ز پای
بکشتند چندان ز جنگآوران
که شد خاک لعل از کران تا کران
فگنده چو پیلان به هر جای بر
چه با تن چه بیتن جدا کرده سر
به آوردگه جای گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند
که ای نازش شهریار و گوان
شوم ره بگیرم به افراسیاب
نمانم که آید بدین روی آب
سر پل بگیرم بدان بدگمان
بدارمش ازان سوی پل یک زمان
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح
بشد تازیان تا سر پل دمان
به زه بر نهاده دو زاغ کمان
چنین تا به نزدیکی پل رسید
چو آمد درفش جفا پیشه دید
که بگذشته بود او ازین روی آب
به پیش سپاه اندر افراسیاب
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
چو در جوشن افراسیابش بدید
تو گفتی که هوش از دلش بر پرید
ز چنگ و بر و بازو و یال او
به گردن برآوردهٔ گوپال او
چو طوس و چو گودرز نیزهگذار
چو گرگین و چون گیو گرد و سوار
چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان
چو فرهاد و برزین جنگآوران
چنین لشکری سرفرازان جنگ
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
همه یکسر از جای برخاستند
بسان پلنگان بیاراستند
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دو تا کرد بسیار بالای برز
رمیدند ازو رزمسازان چین
بشد خیره سالار توران زمین
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
پس لشکر اندر همی راند گرم
گوان را ز لشکر همی خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزمست گر جای خواب
که در رزم جستن دلیران بدیم
سگالش گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی
ز رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی
جهانجوی و هم رزمدیده تویی
سنان را به تندی یکی برگرای
برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
بسیچید با نامور دههزار
ز ترکان دلیران خنجرگذار
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزو بود نیروی جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
بران سان که دریا برآید بجوش
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت
ازان نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسیاب از کران
چنین گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان
میان دلیران و گردنکشان
بماند نماند سواری به جای
نبایست کردن بدین رزم رای
بپرسید کالکوس جنگی کجاست
که چندین همی رزم شیران بخواست
به مستی همی گیو را خواستی
همه جنگ با رستم آراستی
همیشه از ایران بدی یاد اوی
کجا شد چنان آتش و باد اوی
به الکوس رفت آگهی زین سخن
که سالار توران چه افگند بن
برانگیخت الکوس شبرنگ را
به خون شسته بد بیگمان چنگ را
برون رفت با او ز لشکر سوار
ز مردان جنگی فزون از هزار
همه با سنان سرافشان شدند
ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
زواره پدیدار بد جنگجوی
بدو تیز الکوس بنهاد روی
گمانی چنان برد کو رستمست
بدانست کز تخمهٔ نیرمست
زواره برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
سناندار نیزه به دو نیم کرد
دل شیر چنگی پر از بیم کرد
بزد دست و تیغ از میان برکشید
ز گرد سران شد زمین ناپدید
ز کینآوران تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست
بینداخت الکوس گرزی چو کوه
که از بیم او شد زواره ستوه
به زین اندر از زخم بیتوش گشت
ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد الکوس تنگ از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
چو رستم برادر برانگونه دید
به کردار آتش سوی او دوید
به الکوس بر زد یکی بانگ تند
کجا دست شد سست و شمشیر کند
چو الکوس آوای رستم شنید
دلش گفتی از پوست آمد پدید
به زین اندر آمد به کردار باد
ز مردی بدل در نیامدش یاد
بدو گفت رستم که چنگال شیر
نپیمودهای زان شدستی دلیر
زواره به درد از بر زین نشست
پر از خون تن و تیغ مانده به دست
برآویخت الکوس با پیلتن
بپوشید بر زین توزی کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز دامن نشد دور پیوند اوی
تهمتن یکی نیزه زد بر برش
به خون جگر غرقه شد مغفرش
به نیزه همیدون ز زین برگرفت
دو لشکر بمانده بدو در شگفت
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه
برین همنشان هفت گرد دلیر
کشیدند شمشیر برسان شیر
پس پشت ایشان دلاور سران
نهادند بر کتف گرز گران
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که پیدا نیامد همی سر ز پای
بکشتند چندان ز جنگآوران
که شد خاک لعل از کران تا کران
فگنده چو پیلان به هر جای بر
چه با تن چه بیتن جدا کرده سر
به آوردگه جای گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۱۲
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب
چنین گفت با رخش کای نیک یار
مکن سستی اندر گه کارزار
که من شاه را بر تو بیجان کنم
به خون سنگ را رنگ مرجان کنم
چنان گرم شد رخش آتش گهر
که گفتی برآمد ز پهلوش پر
ز فتراک بگشاد رستم کمند
همی خواست آورد او را ببند
به ترک اندر افتاد خم دوال
سپهدار ترکان بدزدید یال
و دیگر که زیر اندرش بادپای
به کردار آتش برآمد ز جای
بجست از کمند گو پیلتن
دهن خشک وز رنج پر آب تن
ز لشکر هرانکس که بد جنگساز
دو بهره نیامد به خرگاه باز
اگر کشته بودند اگر خسته تن
گرفتار در دست آن انجمن
ز پرمایه اسپان زرین ستام
ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام
جزین هرچه پرمایهتر بود نیز
به ایرانیان ماند بسیار چیز
میان بازنگشاد کس کشته را
نجستند مردان برگشته را
بدان دشت نخچیر باز آمدند
ز هر نیکویی بینیاز آمدند
نوشتند نامه به کاووس شاه
ز ترکان وز دشت نخچیرگاه
وزان کز دلیران نشد کشته کس
زواره ز اسپ اندر افتاد و بس
بران دشت فرخنده بر پهلوان
دو هفته همی بود روشنروان
سیم را به درگاه شاه آمدند
به دیدار فرخ کلاه آمدند
چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تن آسان و دیگر به رنج
برین و بران روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
سخنهای این داستان شد به بن
ز سهراب و رستم سرایم سخن
پس پشت جنگ آور افراسیاب
چنین گفت با رخش کای نیک یار
مکن سستی اندر گه کارزار
که من شاه را بر تو بیجان کنم
به خون سنگ را رنگ مرجان کنم
چنان گرم شد رخش آتش گهر
که گفتی برآمد ز پهلوش پر
ز فتراک بگشاد رستم کمند
همی خواست آورد او را ببند
به ترک اندر افتاد خم دوال
سپهدار ترکان بدزدید یال
و دیگر که زیر اندرش بادپای
به کردار آتش برآمد ز جای
بجست از کمند گو پیلتن
دهن خشک وز رنج پر آب تن
ز لشکر هرانکس که بد جنگساز
دو بهره نیامد به خرگاه باز
اگر کشته بودند اگر خسته تن
گرفتار در دست آن انجمن
ز پرمایه اسپان زرین ستام
ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام
جزین هرچه پرمایهتر بود نیز
به ایرانیان ماند بسیار چیز
میان بازنگشاد کس کشته را
نجستند مردان برگشته را
بدان دشت نخچیر باز آمدند
ز هر نیکویی بینیاز آمدند
نوشتند نامه به کاووس شاه
ز ترکان وز دشت نخچیرگاه
وزان کز دلیران نشد کشته کس
زواره ز اسپ اندر افتاد و بس
بران دشت فرخنده بر پهلوان
دو هفته همی بود روشنروان
سیم را به درگاه شاه آمدند
به دیدار فرخ کلاه آمدند
چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تن آسان و دیگر به رنج
برین و بران روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
سخنهای این داستان شد به بن
ز سهراب و رستم سرایم سخن
فردوسی : سهراب
بخش ۶
خبر شد به نزدیک افراسیاب
که افگند سهراب کشتی بر آب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش
همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی
کنون رزم کاووس جوید همی
سپاه انجمن شد برو بر بسی
نیاید همی یادش از هر کسی
سخن زین درازی چه باید کشید
هنر برتر از گوهر آمد پدید
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کاو گراید به گرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بیگمان چارهجوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد
ازان پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب برو خواب را
برفتند بیدار دو پهلوان
به نزدیک سهراب روشنروان
به پیش اندرون هدیهٔ شهریار
ده اسپ و ده استر به زین و به بار
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج
سر تاج زر پایهٔ تخت عاج
یکی نامه با لابه و دلپسند
نبشته به نزدیک آن ارجمند
که گر تخت ایران به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
ازین مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکیست
فرستمت هرچند باید سپاه
تو بر تخت بنشین و برنه کلاه
به توران چو هومان و چون بارمان
دلیر و سپهبد نبد بیگمان
فرستادم اینک به فرمان تو
که باشند یک چند مهمان تو
اگر جنگ جویی تو جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با ساز چندان سوار
به سهراب آگاهی آمد ز راه
ز هومان و از بارمان و سپاه
پذیره بشد بانیا همچو باد
سپه دید چندان دلش گشت شاد
چو هومان ورا دید با یال و کفت
فروماند هومان ازو در شگفت
بدو داد پس نامهٔ شهریار
ابا هدیه و اسپ و استر به بار
جهانجوی چون نامهٔ شاه خواند
ازان جایگه تیز لشکر براند
کسی را نبد پای با او بجنگ
اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ
دژی بود کش خواندندی سپید
بران دژ بد ایرانیان را امید
نگهبان دژ رزم دیده هجیر
که با زور و دل بود و با دار و گیر
هنوز آن زمان گستهم خرد بود
به خردی گراینده و گرد بود
یکی خواهرش بود گرد و سوار
بداندیش و گردنکش و نامدار
چو سهراب نزدیکی دژ رسید
هجیر دلارو سپه را بدید
نشست از بر بادپای چو گرد
ز دژ رفت پویان به دشت نبرد
چو سهراب جنگآور او را بدید
برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رزمدیده هجیر
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
هجیرش چنین داد پاسخ که بس
به ترکی نباید مرا یار کس
هجیر دلیر و سپهبد منم
سرت را هم اکنون ز تن برکنم
فرستم به نزدیک شاه جهان
تنت را کنم زیر گل در نهان
بخندید سهراب کاین گفتوگوی
به گوش آمدش تیز بنهاد روی
چنان نیزه بر نیزه برساختند
که از یکدگر بازنشناختند
یکی نیزه زد بر میانش هجیر
نیامد سنان اندرو جایگیر
سنان باز پس کرد سهراب شیر
بن نیزه زد بر میان دلیر
ز زین برگرفتش به کردار باد
نیامد همی زو بدلش ایچ یاد
ز اسپ اندر آمد نشست از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی
به نزدیک هومان فرستاد اوی
به دژ در چو آگه شدند از هجیر
که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و نالهٔ مرد و زن
که کم شد هجیر اندر آن انجمن
که افگند سهراب کشتی بر آب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش
همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی
کنون رزم کاووس جوید همی
سپاه انجمن شد برو بر بسی
نیاید همی یادش از هر کسی
سخن زین درازی چه باید کشید
هنر برتر از گوهر آمد پدید
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کاو گراید به گرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بیگمان چارهجوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد
ازان پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب برو خواب را
برفتند بیدار دو پهلوان
به نزدیک سهراب روشنروان
به پیش اندرون هدیهٔ شهریار
ده اسپ و ده استر به زین و به بار
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج
سر تاج زر پایهٔ تخت عاج
یکی نامه با لابه و دلپسند
نبشته به نزدیک آن ارجمند
که گر تخت ایران به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
ازین مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکیست
فرستمت هرچند باید سپاه
تو بر تخت بنشین و برنه کلاه
به توران چو هومان و چون بارمان
دلیر و سپهبد نبد بیگمان
فرستادم اینک به فرمان تو
که باشند یک چند مهمان تو
اگر جنگ جویی تو جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با ساز چندان سوار
به سهراب آگاهی آمد ز راه
ز هومان و از بارمان و سپاه
پذیره بشد بانیا همچو باد
سپه دید چندان دلش گشت شاد
چو هومان ورا دید با یال و کفت
فروماند هومان ازو در شگفت
بدو داد پس نامهٔ شهریار
ابا هدیه و اسپ و استر به بار
جهانجوی چون نامهٔ شاه خواند
ازان جایگه تیز لشکر براند
کسی را نبد پای با او بجنگ
اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ
دژی بود کش خواندندی سپید
بران دژ بد ایرانیان را امید
نگهبان دژ رزم دیده هجیر
که با زور و دل بود و با دار و گیر
هنوز آن زمان گستهم خرد بود
به خردی گراینده و گرد بود
یکی خواهرش بود گرد و سوار
بداندیش و گردنکش و نامدار
چو سهراب نزدیکی دژ رسید
هجیر دلارو سپه را بدید
نشست از بر بادپای چو گرد
ز دژ رفت پویان به دشت نبرد
چو سهراب جنگآور او را بدید
برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رزمدیده هجیر
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
هجیرش چنین داد پاسخ که بس
به ترکی نباید مرا یار کس
هجیر دلیر و سپهبد منم
سرت را هم اکنون ز تن برکنم
فرستم به نزدیک شاه جهان
تنت را کنم زیر گل در نهان
بخندید سهراب کاین گفتوگوی
به گوش آمدش تیز بنهاد روی
چنان نیزه بر نیزه برساختند
که از یکدگر بازنشناختند
یکی نیزه زد بر میانش هجیر
نیامد سنان اندرو جایگیر
سنان باز پس کرد سهراب شیر
بن نیزه زد بر میان دلیر
ز زین برگرفتش به کردار باد
نیامد همی زو بدلش ایچ یاد
ز اسپ اندر آمد نشست از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی
به نزدیک هومان فرستاد اوی
به دژ در چو آگه شدند از هجیر
که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و نالهٔ مرد و زن
که کم شد هجیر اندر آن انجمن
فردوسی : سهراب
بخش ۷
چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگآوران
دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید
چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روی
ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفتوگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
برین بارهٔ دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من
نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نهای
که جز به آفرین بزرگان نهای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست
به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت
ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد
ببینند آسیب روز نبرد
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگآوران
دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید
چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روی
ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفتوگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
برین بارهٔ دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من
نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نهای
که جز به آفرین بزرگان نهای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست
به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت
ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد
ببینند آسیب روز نبرد
فردوسی : سهراب
بخش ۸
چو برگشت سهراب گژدهم پیر
بیاورد و بنشاند مردی دبیر
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
برافگند پوینده مردی به راه
نخست آفرین کرد بر کردگار
نمود آنگهی گردش روزگار
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزم جویان کندآوران
یکی پهلوانی به پیش اندرون
که سالش ده و دو نباشد فزون
به بالا ز سرو سهی برترست
چو خورشید تابان به دو پیکرست
برش چون بر پیل و بالاش برز
ندیدم کسی را چنان دست و گرز
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش
ز دریا و از کوه تنگ آیدش
چو آواز او رعد غرنده نیست
چو بازوی او تیغ برنده نیست
هجیر دلاور میان را ببست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
بشد پیش سهراب رزمآزمای
بر اسپش ندیدم فزون زان به پای
که بر هم زند مژه را جنگجوی
گراید ز بینی سوی مغز بوی
که سهرابش از پشت زین برگرفت
برش ماند زان بازو اندر شگفت
درستست و اکنون به زنهار اوست
پراندیشه جان از پی کار اوست
سواران ترکان بسی دیدهام
عنان پیچ زینگونه نشنیدهام
مبادا که او در میان دو صف
یکی مرد جنگآور آرد بکف
بران کوه بخشایش آرد زمین
که او اسپ تازد برو روز کین
عناندار چون او ندیدست کس
تو گفتی که سام سوارست و بس
بلندیش بر آسمان رفته گیر
سر بخت گردان همه خفته گیر
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز
اگر دم زند شهریار زمین
نراند سپاه و نسازد کمین
دژ و باره گیرد که خود زور هست
نگیرد کسی دست او را به دست
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر زاشتاب اوی
چو نامه به مهر اندر آمد به شب
فرستاده را جست و بگشاد لب
بگفتش چنان رو که فردا پگاه
نبیند ترا هیچکس زان سپاه
فرستاد نامه سوی راه راست
پس نامه آنگاه بر پای خاست
بنه برنهاد و سراندر کشید
بران راه بیراه شد ناپدید
سوی شهر ایران نهادند روی
سپردند آن بارهٔ دژ بدوی
چو خورشید بر زد سر از تیرهکوه
میان را ببستند ترکان گروه
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی بارکش بارهای برنشست
سوی باره آمد یکی بنگرید
به باره درون بس کسی را ندید
بیامد در دژ گشادند باز
ندیدند در دژ یکی رزمساز
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هرکسی چارهجو آمدند
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
غمی شد دلش کان سخنها شنید
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
وزین داستان چندگونه براند
نشستند با شاه ایران به هم
بزرگان لشکر همه بیش و کم
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
سپهدار نامه بر ایشان بخواند
بپرسید بسیار و خیره بماند
چنین گفت با پهلوانان براز
که این کار گردد به ما بر دراز
برین سان که گژدهم گوید همی
از اندیشه دل را بشوید همی
چه سازیم و درمان این کار چیست
از ایران هم آورد این مرد کیست
بر آن برنهادند یکسر که گیو
به زابل شود نزد سالار نیو
به رستم رساند از این آگهی
که با بیم شد تخت شاهنشهی
گو پیلتن را بدین رزمگاه
بخواند که اویست پشت سپاه
نشست آنگهی رای زد با دبیر
که کاری گزاینده بد ناگزیر
بیاورد و بنشاند مردی دبیر
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
برافگند پوینده مردی به راه
نخست آفرین کرد بر کردگار
نمود آنگهی گردش روزگار
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزم جویان کندآوران
یکی پهلوانی به پیش اندرون
که سالش ده و دو نباشد فزون
به بالا ز سرو سهی برترست
چو خورشید تابان به دو پیکرست
برش چون بر پیل و بالاش برز
ندیدم کسی را چنان دست و گرز
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش
ز دریا و از کوه تنگ آیدش
چو آواز او رعد غرنده نیست
چو بازوی او تیغ برنده نیست
هجیر دلاور میان را ببست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
بشد پیش سهراب رزمآزمای
بر اسپش ندیدم فزون زان به پای
که بر هم زند مژه را جنگجوی
گراید ز بینی سوی مغز بوی
که سهرابش از پشت زین برگرفت
برش ماند زان بازو اندر شگفت
درستست و اکنون به زنهار اوست
پراندیشه جان از پی کار اوست
سواران ترکان بسی دیدهام
عنان پیچ زینگونه نشنیدهام
مبادا که او در میان دو صف
یکی مرد جنگآور آرد بکف
بران کوه بخشایش آرد زمین
که او اسپ تازد برو روز کین
عناندار چون او ندیدست کس
تو گفتی که سام سوارست و بس
بلندیش بر آسمان رفته گیر
سر بخت گردان همه خفته گیر
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز
اگر دم زند شهریار زمین
نراند سپاه و نسازد کمین
دژ و باره گیرد که خود زور هست
نگیرد کسی دست او را به دست
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر زاشتاب اوی
چو نامه به مهر اندر آمد به شب
فرستاده را جست و بگشاد لب
بگفتش چنان رو که فردا پگاه
نبیند ترا هیچکس زان سپاه
فرستاد نامه سوی راه راست
پس نامه آنگاه بر پای خاست
بنه برنهاد و سراندر کشید
بران راه بیراه شد ناپدید
سوی شهر ایران نهادند روی
سپردند آن بارهٔ دژ بدوی
چو خورشید بر زد سر از تیرهکوه
میان را ببستند ترکان گروه
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی بارکش بارهای برنشست
سوی باره آمد یکی بنگرید
به باره درون بس کسی را ندید
بیامد در دژ گشادند باز
ندیدند در دژ یکی رزمساز
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هرکسی چارهجو آمدند
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
غمی شد دلش کان سخنها شنید
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
وزین داستان چندگونه براند
نشستند با شاه ایران به هم
بزرگان لشکر همه بیش و کم
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
سپهدار نامه بر ایشان بخواند
بپرسید بسیار و خیره بماند
چنین گفت با پهلوانان براز
که این کار گردد به ما بر دراز
برین سان که گژدهم گوید همی
از اندیشه دل را بشوید همی
چه سازیم و درمان این کار چیست
از ایران هم آورد این مرد کیست
بر آن برنهادند یکسر که گیو
به زابل شود نزد سالار نیو
به رستم رساند از این آگهی
که با بیم شد تخت شاهنشهی
گو پیلتن را بدین رزمگاه
بخواند که اویست پشت سپاه
نشست آنگهی رای زد با دبیر
که کاری گزاینده بد ناگزیر
فردوسی : سهراب
بخش ۱۲
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره بر دشت لشکر کشید
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
میان بستهٔ جنگ و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور
از ایدر شوم بیکلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاووس کین کار تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تهمتن یکی جامهٔ ترکوار
بپوشید و آمد دوان تا حصار
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
خروشیدن نوش ترکان شنید
بران دژ درون رفت مرد دلیر
چنان چون سوی آهوان نره شیر
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته به یک دست او ژندهرزم
به دیگر چو هومان سوار دلیر
دگر بارمان نامبردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو به کردار ران هیون
برش چون بر پیل و چهره چو خون
ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر
جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروز تخت بلند
همی یک به یک خواندند آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
همی دید رستم مر او را ز دور
نشست و نگه کرد مردان سور
به شایسته کاری برون رفت ژند
گوی دید برسان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بر رستم آمد بپرسید زود
چه مردی بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم
نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد به نزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژندهرزم
کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدنش افگنده خوار
برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازان درد بازآمدند
شگفتی فرو مانده از کار ژند
به سهراب گفتند شد ژندهرزم
سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمع و خیناگران
بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند
دلیران و گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب نباید غنود
همه شب همی نیزه باید بسود
که گرگ اندر آمد میان رمه
سگ و مرد را آزمودش همه
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند
بخواهم از ایرانیان کین ژند
بیامد نشست از بر گاه خویش
گرانمایگان را همه خواند پیش
که گر کم شد از تخت من ژندهرزم
نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهریار
از ایران سپه گیو بد پاسدار
به ره بر گو پیلتن را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
یکی بر خروشید چون پیل مست
سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ایران سپاه
به شب گیو باشد طلایه به راه
بخندید و زان پس فغان برکشید
طلایه چو آواز رستم شنید
بیامد پیاده به نزدیک اوی
چنین گفت کای مهتر جنگجوی
پیاده کجا بودهای تیره شب
تهمتن به گفتار بگشاد لب
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزمگاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی
ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژندهرزم
کزان پس نیامد به رزم و به بزم
بگفتند و پس رود و می خواستند
همه شب همی لشکر آراستند
شب تیره بر دشت لشکر کشید
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
میان بستهٔ جنگ و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور
از ایدر شوم بیکلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاووس کین کار تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تهمتن یکی جامهٔ ترکوار
بپوشید و آمد دوان تا حصار
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
خروشیدن نوش ترکان شنید
بران دژ درون رفت مرد دلیر
چنان چون سوی آهوان نره شیر
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته به یک دست او ژندهرزم
به دیگر چو هومان سوار دلیر
دگر بارمان نامبردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو به کردار ران هیون
برش چون بر پیل و چهره چو خون
ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر
جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروز تخت بلند
همی یک به یک خواندند آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
همی دید رستم مر او را ز دور
نشست و نگه کرد مردان سور
به شایسته کاری برون رفت ژند
گوی دید برسان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بر رستم آمد بپرسید زود
چه مردی بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم
نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد به نزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژندهرزم
کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدنش افگنده خوار
برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازان درد بازآمدند
شگفتی فرو مانده از کار ژند
به سهراب گفتند شد ژندهرزم
سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمع و خیناگران
بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند
دلیران و گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب نباید غنود
همه شب همی نیزه باید بسود
که گرگ اندر آمد میان رمه
سگ و مرد را آزمودش همه
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند
بخواهم از ایرانیان کین ژند
بیامد نشست از بر گاه خویش
گرانمایگان را همه خواند پیش
که گر کم شد از تخت من ژندهرزم
نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهریار
از ایران سپه گیو بد پاسدار
به ره بر گو پیلتن را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
یکی بر خروشید چون پیل مست
سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ایران سپاه
به شب گیو باشد طلایه به راه
بخندید و زان پس فغان برکشید
طلایه چو آواز رستم شنید
بیامد پیاده به نزدیک اوی
چنین گفت کای مهتر جنگجوی
پیاده کجا بودهای تیره شب
تهمتن به گفتار بگشاد لب
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزمگاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی
ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژندهرزم
کزان پس نیامد به رزم و به بزم
بگفتند و پس رود و می خواستند
همه شب همی لشکر آراستند
فردوسی : سهراب
بخش ۱۴
چو بشنید این گفتهای درشت
نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست
بیفگند و آمد به جای نشست
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی خود چینی به کردار باد
ز تندی به جوش آمدش خون برگ
نشست از بر بارهٔ تیزتگ
خروشید و بگرفت نیزه به دست
به آوردگه رفت چون پیل مست
کس از نامداران ایران سپاه
نیارست کردن بدو در نگاه
ز پای و رکیب و ز دست و عنان
ز بازوی وز آب داده سنان
ازان پس دلیران شدند انجمن
بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را بر شمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد
که چون است کارت به دشت نبرد
چرا کردهای نام کاووس کی
که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم
ستاره بدین کار گریان کنم
یکی سخت سوگند خوردم به بزم
بدان شب کجا کشته شد ژندهرزم
کز ایران نمانم یکی نیزهدار
کنم زنده کاووس کی را به دار
که داری از ایرانیان تیز چنگ
که پیش من آید به هنگام جنگ
همی گفت و می بود جوشان بسی
از ایران ندادند پاسخ کسی
خروشان بیامد به پردهسرای
به نیزه درآورد بالا ز جای
خم آورد زان پس سنان کرد سیخ
بزد نیزه برکند هفتاد میخ
سراپرده یک بهره آمد ز پای
ز هر سو برآمد دم کرنای
رمید آن دلاور سپاه دلیر
به کردار گوران ز چنگال شیر
غمی گشت کاووس و آواز داد
کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی
کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران نیارد کس این کار کرد
بشد طوس و پیغام کاووس برد
شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی گفت گرگین که بشتاب هین
همی بست بر باره رهام تنگ
به برگستوان بر زده طوس چنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود
تهمتن چو از خیمه آوا شنود
به دل گفت کین کار آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تنست
بزد دست و پوشید ببر بیان
ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست از بر رخش و بگرفت راه
زواره نگهبان گاه و سپاه
درفشش ببردند با او بهم
همی رفت پرخاشجوی و دژم
چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم
به آوردگه هر دو همرو شویم
بمالید سهراب کف را به کف
به آوردگه رفت از پیش صف
به رستم چنین گفت کاندر گذشت
ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت
از ایران نخواهی دگر یار کس
چو من با تو باشم بورد بس
به آوردگه بر ترا جای نیست
ترا خود به یک مشت من پای نیست
به بالا بلندی و با کتف و یال
ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرافراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوانمرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه
تپه شد بسی دیو در جنگ من
ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه
که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست
به مردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمهٔ نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمهٔ سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست
بیفگند و آمد به جای نشست
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی خود چینی به کردار باد
ز تندی به جوش آمدش خون برگ
نشست از بر بارهٔ تیزتگ
خروشید و بگرفت نیزه به دست
به آوردگه رفت چون پیل مست
کس از نامداران ایران سپاه
نیارست کردن بدو در نگاه
ز پای و رکیب و ز دست و عنان
ز بازوی وز آب داده سنان
ازان پس دلیران شدند انجمن
بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را بر شمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد
که چون است کارت به دشت نبرد
چرا کردهای نام کاووس کی
که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم
ستاره بدین کار گریان کنم
یکی سخت سوگند خوردم به بزم
بدان شب کجا کشته شد ژندهرزم
کز ایران نمانم یکی نیزهدار
کنم زنده کاووس کی را به دار
که داری از ایرانیان تیز چنگ
که پیش من آید به هنگام جنگ
همی گفت و می بود جوشان بسی
از ایران ندادند پاسخ کسی
خروشان بیامد به پردهسرای
به نیزه درآورد بالا ز جای
خم آورد زان پس سنان کرد سیخ
بزد نیزه برکند هفتاد میخ
سراپرده یک بهره آمد ز پای
ز هر سو برآمد دم کرنای
رمید آن دلاور سپاه دلیر
به کردار گوران ز چنگال شیر
غمی گشت کاووس و آواز داد
کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی
کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران نیارد کس این کار کرد
بشد طوس و پیغام کاووس برد
شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی گفت گرگین که بشتاب هین
همی بست بر باره رهام تنگ
به برگستوان بر زده طوس چنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود
تهمتن چو از خیمه آوا شنود
به دل گفت کین کار آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تنست
بزد دست و پوشید ببر بیان
ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست از بر رخش و بگرفت راه
زواره نگهبان گاه و سپاه
درفشش ببردند با او بهم
همی رفت پرخاشجوی و دژم
چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم
به آوردگه هر دو همرو شویم
بمالید سهراب کف را به کف
به آوردگه رفت از پیش صف
به رستم چنین گفت کاندر گذشت
ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت
از ایران نخواهی دگر یار کس
چو من با تو باشم بورد بس
به آوردگه بر ترا جای نیست
ترا خود به یک مشت من پای نیست
به بالا بلندی و با کتف و یال
ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرافراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوانمرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه
تپه شد بسی دیو در جنگ من
ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه
که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست
به مردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمهٔ نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمهٔ سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
فردوسی : سهراب
بخش ۱۵
به آوردگه رفت نیزه بکفت
همی ماند از گفت مادر شگفت
یکی تنگ میدان فرو ساختند
به کوتاه نیزه همی بافتند
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان
به چپ باز بردند هر دو عنان
به شمشیر هندی برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز
گرفتند زان پس عمود گران
غمی گشت بازوی کندآوران
ز نیرو عمود اندر آورد خم
دمان باد پایان و گردان دژم
ز اسپان فرو ریخت بر گستوان
زره پاره شد بر میان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار
یکی را نبد چنگ و بازو به کار
تن از خوی پر آب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور
پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
همی گفت رستم که هرگز نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید
ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان
نه گردی نه نامآوری از مهان
به سیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد
ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
به زه بر نهادند هر دو کمان
جوانه همان سالخورده همان
زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و ز پیکانش نامد زیان
غمی شد دل هر دو از یکدگر
گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن که گر دست بردی به سنگ
بکندی ز کوه سیه روز جنگ
کمربند سهراب را چاره کرد
که بر زین بجنباند اندر نبرد
میان جوان را نبود آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی
دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند
همه خسته و گشته دیر آمدند
دگر باره سهراب گرز گران
ز زین برکشید و بیفشارد ران
بزد گرز و آورد کتفش به درد
بپیچید و درد از دلیری بخورد
بخندید سهراب و گفت ای سوار
به زخم دلیران نهای پایدار
به رزم اندرون رخش گویی خرست
دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود
به سستی رسید این ازان آن ازین
چنان تنگ شد بر دلیران زمین
که از یکدگر روی برگاشتند
دل و جان به اندوه بگذاشتند
تهمتن به توران سپه شد به جنگ
بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
میان سپاه اندر آمد چو گرگ
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را بپچید سهراب گرد
به ایرانیان بر یکی حمله برد
بزد خویشتن را به ایران سپاه
ز گرزش بسی نامور شد تباه
دل رستم اندیشهای کرد بد
که کاووس را بیگمان بد رسد
ازین پرهنر ترک نوخاسته
بخفتان بر و بازو آراسته
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشهٔ دل بدان گونه بود
میان سپه دید سهراب را
چو می لعل کرده به خون آب را
غمی گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
از ایران سپه جنگ با تو که کرد
چرا دست یازی به سوی همه
چو گرگ آمدی در میان رمه
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازین رزم بودند بر بیگناه
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیگار و کینه نجست
بدو گفت رستم که شد تیرهروز
چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
برین دشت هم دار و هم منبرست
که روشن جهان زیر تیغاندرست
گر ایدون که شمشیر با بوی شیر
چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
بگردیم شبگیر با تیغ کین
برو تا چه خواهد جهان آفرین
همی ماند از گفت مادر شگفت
یکی تنگ میدان فرو ساختند
به کوتاه نیزه همی بافتند
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان
به چپ باز بردند هر دو عنان
به شمشیر هندی برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز
گرفتند زان پس عمود گران
غمی گشت بازوی کندآوران
ز نیرو عمود اندر آورد خم
دمان باد پایان و گردان دژم
ز اسپان فرو ریخت بر گستوان
زره پاره شد بر میان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار
یکی را نبد چنگ و بازو به کار
تن از خوی پر آب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور
پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
همی گفت رستم که هرگز نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید
ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان
نه گردی نه نامآوری از مهان
به سیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد
ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
به زه بر نهادند هر دو کمان
جوانه همان سالخورده همان
زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و ز پیکانش نامد زیان
غمی شد دل هر دو از یکدگر
گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن که گر دست بردی به سنگ
بکندی ز کوه سیه روز جنگ
کمربند سهراب را چاره کرد
که بر زین بجنباند اندر نبرد
میان جوان را نبود آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی
دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند
همه خسته و گشته دیر آمدند
دگر باره سهراب گرز گران
ز زین برکشید و بیفشارد ران
بزد گرز و آورد کتفش به درد
بپیچید و درد از دلیری بخورد
بخندید سهراب و گفت ای سوار
به زخم دلیران نهای پایدار
به رزم اندرون رخش گویی خرست
دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود
به سستی رسید این ازان آن ازین
چنان تنگ شد بر دلیران زمین
که از یکدگر روی برگاشتند
دل و جان به اندوه بگذاشتند
تهمتن به توران سپه شد به جنگ
بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
میان سپاه اندر آمد چو گرگ
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را بپچید سهراب گرد
به ایرانیان بر یکی حمله برد
بزد خویشتن را به ایران سپاه
ز گرزش بسی نامور شد تباه
دل رستم اندیشهای کرد بد
که کاووس را بیگمان بد رسد
ازین پرهنر ترک نوخاسته
بخفتان بر و بازو آراسته
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشهٔ دل بدان گونه بود
میان سپه دید سهراب را
چو می لعل کرده به خون آب را
غمی گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
از ایران سپه جنگ با تو که کرد
چرا دست یازی به سوی همه
چو گرگ آمدی در میان رمه
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازین رزم بودند بر بیگناه
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیگار و کینه نجست
بدو گفت رستم که شد تیرهروز
چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
برین دشت هم دار و هم منبرست
که روشن جهان زیر تیغاندرست
گر ایدون که شمشیر با بوی شیر
چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
بگردیم شبگیر با تیغ کین
برو تا چه خواهد جهان آفرین
فردوسی : سهراب
بخش ۱۶
برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست
شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش
به هومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر
که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه
چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ماسخت ناساز بود
بورد گشتن چه آغاز بود
بیامی یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
وگر جنگ بایک تن آراستست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشتهام
زمین را به خون و گل آغشتهام
کنون خوان همی باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه به جنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست
چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایهٔ او نداشت
جز از پیلتن پایهٔ او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم
سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه
همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید
به بالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند
ز هرگونهای آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم
چو دیگر کسانش به خاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار
نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید به دشت نبرد
به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور
هم او آفرینندهٔ ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا
برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآید همه کامهٔ نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه
روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پردهسرای
چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای
باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمهای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست
شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش
به هومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر
که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه
چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ماسخت ناساز بود
بورد گشتن چه آغاز بود
بیامی یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
وگر جنگ بایک تن آراستست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشتهام
زمین را به خون و گل آغشتهام
کنون خوان همی باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه به جنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست
چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایهٔ او نداشت
جز از پیلتن پایهٔ او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم
سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه
همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید
به بالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند
ز هرگونهای آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم
چو دیگر کسانش به خاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار
نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید به دشت نبرد
به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور
هم او آفرینندهٔ ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا
برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآید همه کامهٔ نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه
روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پردهسرای
چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای
باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمهای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
فردوسی : سهراب
بخش ۱۷
چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم کهای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفتوگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بستهام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشتهام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست
برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند
ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینهٔ پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونهتر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بیگمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت
چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی
به خشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعرهزنان
سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازهها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر
سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم کهای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفتوگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بستهام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشتهام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست
برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند
ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینهٔ پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونهتر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بیگمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت
چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی
به خشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعرهزنان
سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازهها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۵
به مهر اندرون بود شاه جهان
که بشنید گفتار کارآگهان
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار
سوی شهر ایران نهادست روی
وزو گشت کشور پر از گفت و گوی
دل شاه کاووس ازان تنگ شد
که از بزم رایش سوی جنگ شد
یکی انجمن کرد از ایرانیان
کسی را که بد نیکخواه کیان
بدیشان چنین گفت کافراسیاب
ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
همانا که ایزد نکردش سرشت
مگر خود سپهرش دگرگونه کشت
که چندین به سوگند پیمان کند
زبان را به خوبی گروگان کند
چو گردآورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگند روی
جز از من نشاید ورا کینه خواه
کنم روز روشن بدو بر سیاه
مگر گم کنم نام او در جهان
وگر نه چو تیر از کمان ناگهان
سپه سازد و رزم ایران کند
بسی زین بر و بوم ویران کند
بدو گفت موبد چه باید سپاه
چو خود رفت باید به آوردگاه
چرا خواسته داد باید بباد
در گنج چندین چه باید گشاد
دو بار این سر نامور گاه خویش
سپردی به تیزی به بدخواه خویش
کنون پهلوانی نگه کن گزین
سزاوار جنگ و سزاوار کین
چنین داد پاسخ بدیشان که من
نبینم کسی را بدین انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب
شما بازگردید تا من کنون
بپیچم یکی دل برین رهنمون
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
به دل گفت من سازم این رزمگاه
به خوبی بگویم بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کار نام آورم
چنین لشکری را به دام آورم
بشد با کمر پیش کاووس شاه
بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد
سر سروران اندر آرم به گرد
چنین بود رای جهان آفرین
که او جان سپارد به توران زمین
به رای و به اندیشهٔ نابکار
کجا بازگردد بد روزگار
بدین کار همداستان شد پدر
که بندد برین کین سیاوش کمر
ازو شادمان گشت و بنواختش
به نوی یکی پایگه ساختش
بدو گفت گنج و گهر پیش تست
تو گویی سپه سر به سر خویش تست
ز گفتار و کردار و از آفرین
که خوانند بر تو به ایران زمین
گو پیلتن را بر خویش خواند
بسی داستانهای نیکو براند
بدو گفت همزور تو پیل نیست
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
ز گیتی هنرمند و خامش توی
که پروردگار سیاوش توی
چو آهن ببندد به کان در گهر
گشاده شود چون تو بستی کمر
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان
همی خواهد او جنگ افراسیاب
تو با او برو روی ازو برمتاب
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام یابی شتاب آیدم
جهان ایمن از تیر و شمشیر تست
سر ماه با چرخ در زیر تست
تهمتن بدو گفت من بندهام
سخن هرچ گویی نیوشندهام
سیاوش پناه و روان منست
سر تاج او آسمان منست
چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
وزان پس خروشیدن نای و کوس
برآمد بیامد سپهدار طوس
به درگاه بر انجمن شد سپاه
در گنج دینار بگشاد شاه
ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر
همان خود و درع و سنان و سپر
به گنجی که بد جامهٔ نابرید
فرستاد نزد سیاوش کلید
که بر جان و بر خواسته کدخدای
توی ساز کن تا چه آیدت رای
گزین کرد ازان نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ
سپرور پیاده ده و دو هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
از ایران هرآنکس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود
به بالا و سال سیاوش بدند
خردمند و بیدار و خامش بدند
ز گردان جنگی و نامآوران
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
همان پنج موبد از ایرانیان
برافراختند اختر کاویان
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
که بر خاک او نعل را پای نیست
سراندر سپهر اختر کاویان
چو ماه درخشنده اندر میان
ز پهلو برون رفت کاووس شاه
یکی تیز برگشت گرد سپاه
یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخنده پی
مبادا جز از بخت همراهتان
شده تیره دیدار بدخواهتان
به نیک اختر و تندرستی شدن
به پیروزی و شاد باز آمدن
وزان جایگه کوس بر پیل بست
به گردان بفرمود و خود برنشست
دو دیده پر از آب کاووس شاه
همی بود یک روز با او به راه
سرانجام مر یکدگر را کنار
گرفتند هر دو چو ابر بهار
ز دیده همی خون فرو ریختند
به زاری خروشی برانگیختند
گواهی همی داد دل در شدن
که دیدار ازان پس نخواهد بدن
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
سوی گاه بنهاد کاووس روی
سیاوش ابا لشکر جنگجوی
سپه را سوی زابلستان کشید
ابا پیلتن سوی دستان کشید
همی بود یکچند با رود و می
به نزدیک دستان فرخنده پی
گهی با تهمتن بدی می بدست
گهی با زواره گزیدی نشست
گهی شاد بر تخت دستان بدی
گهی در شکار و شبستان بدی
چو یک ماه بگذشت لشکر براند
گوپیلتن رفت و دستان بماند
سپاهی برفتند با پهلوان
ز زابل هم از کابل و هندوان
ز هر سو که بد نامور لشکری
بخواند و بیامد به شهر هری
ازیشان فراوان پیاده ببرد
بنه زنگهٔ شاوران را سپرد
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همی داد گفتی درود
ازانپس بیامد به نزدیک بلخ
نیازرد کس را به گفتار تلخ
وزان روی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان
سپهرم بد و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو
که آمد سپاهی و شاهی جوان
از ایران گو پیلتن پهلوان
هیونی به نزدیک افراسیاب
برافگند برسان کشتی برآب
که آمد ز ایران سپاهی گران
سپهبد سیاووش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پیلتن
به یک دست خنجر به دیگر کفن
تو لشکر بیاری و چندین مپای
که از باد کشتی بجنبد ز جای
برانگیخت برسان آتش هیون
کزین سان سخن راند با رهنمون
سیاووش زین سو به پاسخ نماند
سوی بلخ چون باد لشکر براند
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه
نشایست کردن به پاسخ نگاه
نگه کرد گرسیوز جنگجوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ
به دروازهٔ بلخ برخاست جنگ
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
بیامد سیاووش لشکر فروز
پیاده فرستاد بر هر دری
به بلخ اندر آمد گران لشکری
گریزان سپهرم بدان روی آب
بشدبا سپه نزد افراسیاب
سیاوش در بلخ شد با سپاه
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر
چانچون سزاوار بد بر حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو گشت پیروز و به روزگار
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازندهٔ تاج و تخت و کلاه
کسی را که خواهد برآرد بلند
یکی را کند سوگوار و نژند
چرا نه به فرمانش اندر نه چون
خرد کرد باید بدین رهنمون
ازان دادگر کاو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
همی آفرین باد بر شهریار
همه نیکوی باد فرجام کار
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت
به فر جهاندار باتاج و تخت
سه روز اندرین جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار
سپهرم به ترمذ شد و بارمان
به کردار ناوک بجست از کمان
کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسیاب
سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار
چو نامه بر شاه ایران رسید
سر تاج و تختش به کیوان رسید
به یزدان پناهید و زو جست بخت
بدان تا ببار آید آن نو درخت
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت
چو تازه بهاری در اردیبهشت
که از آفرینندهٔ هور و ماه
جهاندار و بخشندهٔ تاج و گاه
ترا جاودان شادمان باد دل
ز درد و بلا گشته آزاد دل
همیشه به پیروزی و فرهی
کلاه بزرگی و تاج مهی
سپه بردی و جنگ را خواستی
که بخت و هنر داری و راستی
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز
همیشه هنرمند بادا تنت
رسیده به کام دل روشنت
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ
به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه
بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمنست
که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه
همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو آید خود افراسیاب
گر ایدونک زین روی جیحون کشد
همی دامن خویش در خون کشد
نهاد از بر نامه بر مهر خویش
همانگه فرستاده را خواند پیش
بدو داد و فرمود تا گشت باز
همی تاخت اندر نشیب و فراز
فرستاده نزد سیاوش رسید
چو آن نامهٔ شاه ایران بدید
زمین را ببوسید و دل شاد کرد
ز هر غم دل پاک آزاد کرد
ازان نامهٔ شاه چون گشت شاد
بخندید و نامه بسر بر نهاد
نگه داشت بیدار فرمان اوی
نپیچید دل را ز پیمان اوی
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد
بیامد بر شاه ترکان چو گرد
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ
که آمد سپهبد سیاوش به بلخ
سپه کش چو رستم سپاهی گران
بسی نامداران و جنگ آوران
ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش
سرافراز با گرزهٔ گاومیش
پیاده به کردار آتش بدند
سپردار با تیر و ترکش بدند
نپرد به کردار ایشان عقاب
یکی را سر اندر نیاید بخواب
سه روز و سه شب بود هم زین نشان
غمی شد سر و اسپ گردنکشان
ازیشان کسی را که خواب آمدی
ز جنگش بدانگه شتاب آمدی
بخفتی و آسوده برخاستی
به نوی یکی جنگ آراستی
برآشفت چون آتش افراسیاب
که چندش چه گویی ز آرام و خواب
به گرسیوز اندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید
یکی بانگ برزد براندش ز پیش
کجا خواست راندن برو خشم خویش
بفرمود کز نامداران هزار
بخوانید وز بزم سازید کار
سراسر همه دشت پرچین نهید
به سغد اندر آرایش چین نهید
بدین سان به شادی گذر کرد روز
چو از چشم شد دور گیتی فروز
به خواب و به آرامش آمد شتاب
بغلتید بر جامه افراسیاب
که بشنید گفتار کارآگهان
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار
سوی شهر ایران نهادست روی
وزو گشت کشور پر از گفت و گوی
دل شاه کاووس ازان تنگ شد
که از بزم رایش سوی جنگ شد
یکی انجمن کرد از ایرانیان
کسی را که بد نیکخواه کیان
بدیشان چنین گفت کافراسیاب
ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
همانا که ایزد نکردش سرشت
مگر خود سپهرش دگرگونه کشت
که چندین به سوگند پیمان کند
زبان را به خوبی گروگان کند
چو گردآورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگند روی
جز از من نشاید ورا کینه خواه
کنم روز روشن بدو بر سیاه
مگر گم کنم نام او در جهان
وگر نه چو تیر از کمان ناگهان
سپه سازد و رزم ایران کند
بسی زین بر و بوم ویران کند
بدو گفت موبد چه باید سپاه
چو خود رفت باید به آوردگاه
چرا خواسته داد باید بباد
در گنج چندین چه باید گشاد
دو بار این سر نامور گاه خویش
سپردی به تیزی به بدخواه خویش
کنون پهلوانی نگه کن گزین
سزاوار جنگ و سزاوار کین
چنین داد پاسخ بدیشان که من
نبینم کسی را بدین انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب
شما بازگردید تا من کنون
بپیچم یکی دل برین رهنمون
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
به دل گفت من سازم این رزمگاه
به خوبی بگویم بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کار نام آورم
چنین لشکری را به دام آورم
بشد با کمر پیش کاووس شاه
بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد
سر سروران اندر آرم به گرد
چنین بود رای جهان آفرین
که او جان سپارد به توران زمین
به رای و به اندیشهٔ نابکار
کجا بازگردد بد روزگار
بدین کار همداستان شد پدر
که بندد برین کین سیاوش کمر
ازو شادمان گشت و بنواختش
به نوی یکی پایگه ساختش
بدو گفت گنج و گهر پیش تست
تو گویی سپه سر به سر خویش تست
ز گفتار و کردار و از آفرین
که خوانند بر تو به ایران زمین
گو پیلتن را بر خویش خواند
بسی داستانهای نیکو براند
بدو گفت همزور تو پیل نیست
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
ز گیتی هنرمند و خامش توی
که پروردگار سیاوش توی
چو آهن ببندد به کان در گهر
گشاده شود چون تو بستی کمر
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان
همی خواهد او جنگ افراسیاب
تو با او برو روی ازو برمتاب
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام یابی شتاب آیدم
جهان ایمن از تیر و شمشیر تست
سر ماه با چرخ در زیر تست
تهمتن بدو گفت من بندهام
سخن هرچ گویی نیوشندهام
سیاوش پناه و روان منست
سر تاج او آسمان منست
چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
وزان پس خروشیدن نای و کوس
برآمد بیامد سپهدار طوس
به درگاه بر انجمن شد سپاه
در گنج دینار بگشاد شاه
ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر
همان خود و درع و سنان و سپر
به گنجی که بد جامهٔ نابرید
فرستاد نزد سیاوش کلید
که بر جان و بر خواسته کدخدای
توی ساز کن تا چه آیدت رای
گزین کرد ازان نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ
سپرور پیاده ده و دو هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
از ایران هرآنکس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود
به بالا و سال سیاوش بدند
خردمند و بیدار و خامش بدند
ز گردان جنگی و نامآوران
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
همان پنج موبد از ایرانیان
برافراختند اختر کاویان
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
که بر خاک او نعل را پای نیست
سراندر سپهر اختر کاویان
چو ماه درخشنده اندر میان
ز پهلو برون رفت کاووس شاه
یکی تیز برگشت گرد سپاه
یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخنده پی
مبادا جز از بخت همراهتان
شده تیره دیدار بدخواهتان
به نیک اختر و تندرستی شدن
به پیروزی و شاد باز آمدن
وزان جایگه کوس بر پیل بست
به گردان بفرمود و خود برنشست
دو دیده پر از آب کاووس شاه
همی بود یک روز با او به راه
سرانجام مر یکدگر را کنار
گرفتند هر دو چو ابر بهار
ز دیده همی خون فرو ریختند
به زاری خروشی برانگیختند
گواهی همی داد دل در شدن
که دیدار ازان پس نخواهد بدن
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
سوی گاه بنهاد کاووس روی
سیاوش ابا لشکر جنگجوی
سپه را سوی زابلستان کشید
ابا پیلتن سوی دستان کشید
همی بود یکچند با رود و می
به نزدیک دستان فرخنده پی
گهی با تهمتن بدی می بدست
گهی با زواره گزیدی نشست
گهی شاد بر تخت دستان بدی
گهی در شکار و شبستان بدی
چو یک ماه بگذشت لشکر براند
گوپیلتن رفت و دستان بماند
سپاهی برفتند با پهلوان
ز زابل هم از کابل و هندوان
ز هر سو که بد نامور لشکری
بخواند و بیامد به شهر هری
ازیشان فراوان پیاده ببرد
بنه زنگهٔ شاوران را سپرد
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همی داد گفتی درود
ازانپس بیامد به نزدیک بلخ
نیازرد کس را به گفتار تلخ
وزان روی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان
سپهرم بد و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو
که آمد سپاهی و شاهی جوان
از ایران گو پیلتن پهلوان
هیونی به نزدیک افراسیاب
برافگند برسان کشتی برآب
که آمد ز ایران سپاهی گران
سپهبد سیاووش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پیلتن
به یک دست خنجر به دیگر کفن
تو لشکر بیاری و چندین مپای
که از باد کشتی بجنبد ز جای
برانگیخت برسان آتش هیون
کزین سان سخن راند با رهنمون
سیاووش زین سو به پاسخ نماند
سوی بلخ چون باد لشکر براند
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه
نشایست کردن به پاسخ نگاه
نگه کرد گرسیوز جنگجوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ
به دروازهٔ بلخ برخاست جنگ
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
بیامد سیاووش لشکر فروز
پیاده فرستاد بر هر دری
به بلخ اندر آمد گران لشکری
گریزان سپهرم بدان روی آب
بشدبا سپه نزد افراسیاب
سیاوش در بلخ شد با سپاه
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر
چانچون سزاوار بد بر حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو گشت پیروز و به روزگار
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازندهٔ تاج و تخت و کلاه
کسی را که خواهد برآرد بلند
یکی را کند سوگوار و نژند
چرا نه به فرمانش اندر نه چون
خرد کرد باید بدین رهنمون
ازان دادگر کاو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
همی آفرین باد بر شهریار
همه نیکوی باد فرجام کار
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت
به فر جهاندار باتاج و تخت
سه روز اندرین جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار
سپهرم به ترمذ شد و بارمان
به کردار ناوک بجست از کمان
کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسیاب
سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار
چو نامه بر شاه ایران رسید
سر تاج و تختش به کیوان رسید
به یزدان پناهید و زو جست بخت
بدان تا ببار آید آن نو درخت
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت
چو تازه بهاری در اردیبهشت
که از آفرینندهٔ هور و ماه
جهاندار و بخشندهٔ تاج و گاه
ترا جاودان شادمان باد دل
ز درد و بلا گشته آزاد دل
همیشه به پیروزی و فرهی
کلاه بزرگی و تاج مهی
سپه بردی و جنگ را خواستی
که بخت و هنر داری و راستی
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز
همیشه هنرمند بادا تنت
رسیده به کام دل روشنت
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ
به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه
بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمنست
که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه
همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو آید خود افراسیاب
گر ایدونک زین روی جیحون کشد
همی دامن خویش در خون کشد
نهاد از بر نامه بر مهر خویش
همانگه فرستاده را خواند پیش
بدو داد و فرمود تا گشت باز
همی تاخت اندر نشیب و فراز
فرستاده نزد سیاوش رسید
چو آن نامهٔ شاه ایران بدید
زمین را ببوسید و دل شاد کرد
ز هر غم دل پاک آزاد کرد
ازان نامهٔ شاه چون گشت شاد
بخندید و نامه بسر بر نهاد
نگه داشت بیدار فرمان اوی
نپیچید دل را ز پیمان اوی
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد
بیامد بر شاه ترکان چو گرد
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ
که آمد سپهبد سیاوش به بلخ
سپه کش چو رستم سپاهی گران
بسی نامداران و جنگ آوران
ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش
سرافراز با گرزهٔ گاومیش
پیاده به کردار آتش بدند
سپردار با تیر و ترکش بدند
نپرد به کردار ایشان عقاب
یکی را سر اندر نیاید بخواب
سه روز و سه شب بود هم زین نشان
غمی شد سر و اسپ گردنکشان
ازیشان کسی را که خواب آمدی
ز جنگش بدانگه شتاب آمدی
بخفتی و آسوده برخاستی
به نوی یکی جنگ آراستی
برآشفت چون آتش افراسیاب
که چندش چه گویی ز آرام و خواب
به گرسیوز اندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید
یکی بانگ برزد براندش ز پیش
کجا خواست راندن برو خشم خویش
بفرمود کز نامداران هزار
بخوانید وز بزم سازید کار
سراسر همه دشت پرچین نهید
به سغد اندر آرایش چین نهید
بدین سان به شادی گذر کرد روز
چو از چشم شد دور گیتی فروز
به خواب و به آرامش آمد شتاب
بغلتید بر جامه افراسیاب
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۶
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی راز گوید به تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند
خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی
که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه
ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی
که این داستان با برادر بگوی
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگو این زمان ایچ با من سخن
بمان تا خرد بازیابم یکی
به بر گیر و سختم بدار اندکی
زمانی برآمد چو آمد به هوش
جهان دیده با ناله و با خروش
نهادند شمع و برآمد به تخت
همی بود لرزان بسان درخت
بپرسید گرسیوز نامجوی
که بگشای لب زین شگفتی بگوی
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
کجا چون شب تیره من دیدهام
ز پیر و جوان نیز نشنیدهام
بیابان پر از مار دیدم به خواب
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
سراپردهٔ من زده بر کران
به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد
درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون
سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار
بریده سران و تن افگنده خوار
سپاهی ز ایران چو باد دمان
چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
همه نیزهاشان سر آورده بار
وزان هر سواری سری در کنار
بر تخت من تاختندی سوار
سیه پوش و نیزهوران صد هزار
برانگیختندی ز جای نشست
مرا تاختندی همی بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی
ز پیوسته پیشم نبودی کسی
مرا پیش کاووس بردی دوان
یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه
نشسته برو پور کاووس شاه
دو هفته نبودی ورا سال بیش
چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی به کردار غرنده میغ
میانم بدو نیم کردی به تیغ
خروشیدمی من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بیدار کرد
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد جز از کامهٔ نیک خواه
همه کام دل باشد و تاج و تخت
نگون گشته بر بدسگال تو بخت
گزارندهٔ خواب باید کسی
که از دانش اندازه دارد بسی
بخوانیم بیدار دل موبدان
از اخترشناسان و از بخردان
هر آنکس کزین دانش آگه بود
پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار
بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش
سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان
کهای پاکدل نیکپی بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم
اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
بدان تا نباشد کسی زو ببیم
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید
چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
بترسید و ز شاه زنهار خواست
که این خواب را کی توان گفت راست
مگر شاه با بنده پیمان کند
زبان را به پاسخ گروگان کند
کزین در سخن هرچ داریم یاد
گشاییم بر شاه و یابیم داد
به زنهار دادن زبان داد شاه
کزان بد ازیشان نبیند گناه
زبان آوری بود بسیار مغز
کجا برگشادی سخنهای نغز
چنین گفت کز خواب شاه جهان
به بیدرای آمد سپاهی گران
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهان دیده با وی بسی رهنمون
بران طالع او را گسی کرد شاه
که این بوم گردد بما بر تباه
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا
غمی گردد از جنگ او پادشا
وگر او شود کشته بر دست شاه
به توران نماند سر و تاج و گاه
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
بدانگاه یاد آیدت راستی
که ویران شود کشور از کاستی
جهاندار گر مرغ گردد بپر
برین چرخ گردان نیابد گذر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
غمی شد چو بشنید افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها بسی کرد یاد
که گر من به جنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید به جنگ و نه من
برآساید از گفت و گوی انجمن
نه کاووس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم به جز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر
همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد
که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم به گنج
سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر
درخشنده خورشید بنمود چهر
بزرگان بدرگاه شاه آمدند
پرستنده و با کلاه آمدند
یکی انجمن ساخت با بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان
بدیشان چنین گفت کز روزگار
نبینم همی بهره جز کارزار
بسا نامداران که بر دست من
تبه شد به جنگ اندرین انجمن
بسی شارستان گشت بیمارستان
بسی بوستان نیز شد خارستان
بسا باغ کان رزمگاه منست
به هر سو نشان سپاه منست
ز بیدادی شهریار جهان
همه نیکوی باشد اندر نهان
نزاید به هنگام در دشت گور
شود بچهٔ باز را دیده کور
نپرد ز پستان نخچیر شیر
شود آب در چشمهٔ خویش قیر
شود در جهان چشمهٔ آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
کنون دانش و داد یاد آوریم
بجای غم و رنج داد آوریم
برآساید از ما زمانی جهان
نباید که مرگ آید از ناگهان
دو بهر از جهان زیر پای منست
به ایران و توران سرای منست
نگه کن که چندین ز کندآوران
بیارند هر سال باژ گران
گر ایدونک باشید همداستان
به رستم فرستم یکی داستان
در آشتی با سیاووش نیز
بجویم فرستم بیاندازه چیز
سران یک به یک پاسخ آراستند
همی خوبی و راستی خواستند
که تو شهریاری و ما چون رهی
بران دل نهاده که فرمان دهی
همه بازگشتند سر پر ز داد
نیامد کسی را غم و رنج یاد
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه
که ببسیج کار و بیپمای راه
به زودی بساز و سخن را مهایست
ز لشگر گزین کن سواری دویست
به نزد سیاووش برخواسته
ز هر چیز گنجی بیاراسته
از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ز گستردنی صد شتروار بار
غلام و کنیزک به بر هم دویست
بگویش که با تو مرا جنگ نیست
بپرسش فراوان و او را بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست
به سغدیم و این پادشاهی جداست
همانست کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجا بود زیر
از ایرج که بر بیگنه کشته شد
ز مغز بزرگان خرد گشته شد
ز توران به ایران جدایی نبود
که باکین و جنگ آشنایی نبود
ز یزدان بران گونه دارم امید
که آید درود و خرام و نوید
برانگیخت از شهر ایران ترا
که بر مهر دید از دلیران ترا
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
چو گرسیوز آید به نزدیک تو
به بار آید آن رای تاریک تو
چنان چون به گاه فریدون گرد
که گیتی ببخشش به گردان سپرد
ببخشیم و آن رای بازآوریم
ز جنگ و ز کین پای بازآوریم
تو شاهی و با شاه ایران بگوی
مگر نرم گردد سر جنگجوی
سخنها همی گوی با پیلتن
به چربی بسی داستانها بزن
برین هم نشان نزد رستم پیام
پرستنده و اسپ و زرین ستام
به نزدیک او هم چنین خواسته
ببر تا شود کار پیراسته
جز از تخت زرین که او شاه نیست
تن پهلوان از در گاه نیست
چنان چون کسی راز گوید به تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند
خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی
که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه
ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی
که این داستان با برادر بگوی
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگو این زمان ایچ با من سخن
بمان تا خرد بازیابم یکی
به بر گیر و سختم بدار اندکی
زمانی برآمد چو آمد به هوش
جهان دیده با ناله و با خروش
نهادند شمع و برآمد به تخت
همی بود لرزان بسان درخت
بپرسید گرسیوز نامجوی
که بگشای لب زین شگفتی بگوی
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
کجا چون شب تیره من دیدهام
ز پیر و جوان نیز نشنیدهام
بیابان پر از مار دیدم به خواب
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
سراپردهٔ من زده بر کران
به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد
درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون
سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار
بریده سران و تن افگنده خوار
سپاهی ز ایران چو باد دمان
چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
همه نیزهاشان سر آورده بار
وزان هر سواری سری در کنار
بر تخت من تاختندی سوار
سیه پوش و نیزهوران صد هزار
برانگیختندی ز جای نشست
مرا تاختندی همی بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی
ز پیوسته پیشم نبودی کسی
مرا پیش کاووس بردی دوان
یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه
نشسته برو پور کاووس شاه
دو هفته نبودی ورا سال بیش
چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی به کردار غرنده میغ
میانم بدو نیم کردی به تیغ
خروشیدمی من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بیدار کرد
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد جز از کامهٔ نیک خواه
همه کام دل باشد و تاج و تخت
نگون گشته بر بدسگال تو بخت
گزارندهٔ خواب باید کسی
که از دانش اندازه دارد بسی
بخوانیم بیدار دل موبدان
از اخترشناسان و از بخردان
هر آنکس کزین دانش آگه بود
پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار
بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش
سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان
کهای پاکدل نیکپی بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم
اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
بدان تا نباشد کسی زو ببیم
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید
چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
بترسید و ز شاه زنهار خواست
که این خواب را کی توان گفت راست
مگر شاه با بنده پیمان کند
زبان را به پاسخ گروگان کند
کزین در سخن هرچ داریم یاد
گشاییم بر شاه و یابیم داد
به زنهار دادن زبان داد شاه
کزان بد ازیشان نبیند گناه
زبان آوری بود بسیار مغز
کجا برگشادی سخنهای نغز
چنین گفت کز خواب شاه جهان
به بیدرای آمد سپاهی گران
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهان دیده با وی بسی رهنمون
بران طالع او را گسی کرد شاه
که این بوم گردد بما بر تباه
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا
غمی گردد از جنگ او پادشا
وگر او شود کشته بر دست شاه
به توران نماند سر و تاج و گاه
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
بدانگاه یاد آیدت راستی
که ویران شود کشور از کاستی
جهاندار گر مرغ گردد بپر
برین چرخ گردان نیابد گذر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
غمی شد چو بشنید افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها بسی کرد یاد
که گر من به جنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید به جنگ و نه من
برآساید از گفت و گوی انجمن
نه کاووس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم به جز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر
همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد
که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم به گنج
سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر
درخشنده خورشید بنمود چهر
بزرگان بدرگاه شاه آمدند
پرستنده و با کلاه آمدند
یکی انجمن ساخت با بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان
بدیشان چنین گفت کز روزگار
نبینم همی بهره جز کارزار
بسا نامداران که بر دست من
تبه شد به جنگ اندرین انجمن
بسی شارستان گشت بیمارستان
بسی بوستان نیز شد خارستان
بسا باغ کان رزمگاه منست
به هر سو نشان سپاه منست
ز بیدادی شهریار جهان
همه نیکوی باشد اندر نهان
نزاید به هنگام در دشت گور
شود بچهٔ باز را دیده کور
نپرد ز پستان نخچیر شیر
شود آب در چشمهٔ خویش قیر
شود در جهان چشمهٔ آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
کنون دانش و داد یاد آوریم
بجای غم و رنج داد آوریم
برآساید از ما زمانی جهان
نباید که مرگ آید از ناگهان
دو بهر از جهان زیر پای منست
به ایران و توران سرای منست
نگه کن که چندین ز کندآوران
بیارند هر سال باژ گران
گر ایدونک باشید همداستان
به رستم فرستم یکی داستان
در آشتی با سیاووش نیز
بجویم فرستم بیاندازه چیز
سران یک به یک پاسخ آراستند
همی خوبی و راستی خواستند
که تو شهریاری و ما چون رهی
بران دل نهاده که فرمان دهی
همه بازگشتند سر پر ز داد
نیامد کسی را غم و رنج یاد
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه
که ببسیج کار و بیپمای راه
به زودی بساز و سخن را مهایست
ز لشگر گزین کن سواری دویست
به نزد سیاووش برخواسته
ز هر چیز گنجی بیاراسته
از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ز گستردنی صد شتروار بار
غلام و کنیزک به بر هم دویست
بگویش که با تو مرا جنگ نیست
بپرسش فراوان و او را بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست
به سغدیم و این پادشاهی جداست
همانست کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجا بود زیر
از ایرج که بر بیگنه کشته شد
ز مغز بزرگان خرد گشته شد
ز توران به ایران جدایی نبود
که باکین و جنگ آشنایی نبود
ز یزدان بران گونه دارم امید
که آید درود و خرام و نوید
برانگیخت از شهر ایران ترا
که بر مهر دید از دلیران ترا
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
چو گرسیوز آید به نزدیک تو
به بار آید آن رای تاریک تو
چنان چون به گاه فریدون گرد
که گیتی ببخشش به گردان سپرد
ببخشیم و آن رای بازآوریم
ز جنگ و ز کین پای بازآوریم
تو شاهی و با شاه ایران بگوی
مگر نرم گردد سر جنگجوی
سخنها همی گوی با پیلتن
به چربی بسی داستانها بزن
برین هم نشان نزد رستم پیام
پرستنده و اسپ و زرین ستام
به نزدیک او هم چنین خواسته
ببر تا شود کار پیراسته
جز از تخت زرین که او شاه نیست
تن پهلوان از در گاه نیست
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۴
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
به کردار مرغان سرش را ز تن
جدا کرد سالار آن انجمن
ابر بیگناهش به خنجر به زار
بریدند سر زان تن شاهوار
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو
همه شهر توران پر از داغ و درد
به بیشه درون برگ گلنار زرد
گرفتند شیون به هر کوهسار
نه فریادرس بود و نه خواستار
چو این گفته بشنید کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه
بر و جامه بدرید و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
برفتند با مویه ایرانیان
بدان سوگ بسته به زاری میان
همه دیده پرخون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از یادکرد
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز
که از شهر ایران برآمد خروش
همی خاک تیره برآمد به جوش
پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامهٔ خسروی کرد چاک
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل به زاری برآمد خروش
به چنگال رخساره بشخود زال
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
چو یک هفته با سوگ بود و دژم
به هشتم برآمد ز شیپور دم
سپاهی فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
به درگاه کاووس بنهاد روی
دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامهٔ پهلوی بردرید
به دادار دارنده سوگند خورد
که هرگز تنم بیسلیح نبرد
نباشد بشویم سرم را ز خاک
همه بر تن غم بود سوگناک
کله ترگ و شمشیر جام منست
به بازو خم خام دام منست
چو آمد به نزدیک کاووس کی
سرش بود پرخاک و پرخاک پی
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراگندی و تخمت آمد ببار
ترا مهر سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
کنون آشکارا ببینی همی
که بر موج دریا نشینی همی
از اندیشهٔ خرد و شاه سترگ
بیامد به ما بر زیانی بزرگ
کسی کاو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش به گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
دریغ آن بر و برز و بالای او
رکیب و خم خسرو آرای او
دریغ آن گو نامبرده سوار
که چون او نبیند دگر روزگار
چو در بزم بودی بهاران بدی
به رزم افسر نامداران بدی
همی جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان کنم
نگه کرد کاووس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه
نجنبید بر جای کاووس شاه
بیامد به درگاه با سوگ و درد
پر از خون دل و دیده رخساره زرد
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم
به درگاه بنشست پر درد و خشم
به هشتم بزد نای رویین و کوس
بیامد به درگاه گودرز و طوس
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو
چو بهرام و رهام و شاپور نیو
فریبرز کاووس درنده شیر
گرازه که بود اژدهای دلیر
فرامرز رستم که بد پیش رو
نگهبان هر مرز و سالار نو
به گردان چنین گفت رستم که من
برین کینه دادم دل و جان و تن
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
چنین کار یکسر مدارید خرد
چنین کینه را خرد نتوان شمرد
ز دلها همه ترس بیرون کنید
زمین را ز خون رود جیحون کنید
به یزدان که تا در جهان زندهام
به کین سیاوش دل آگندهام
بران تشت زرین کجا خون اوی
فرو ریخت ناکاردیده گروی
بمالید خواهم همی روی و چشم
مگر بر دلم کم شود درد و خشم
وگر همچنانم بود بسته چنگ
نهاده به گردن درون پالهنگ
به خاک اندرون خوار چون گوسفند
کشندم دو بازو به خم کمند
و گر نه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من می و جام و بزم
به درگاه هر پهلوانی که بود
چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش
تو گفتی که میدان برآمد به جوش
ز میدان یکی بانگ برشد به ابر
تو گفتی زمین شد به کام هژبر
بزد مهره بر پشت پیلان به جام
یلان بر کشیدند تیغ از نیام
برآمد خروشیدن گاودم
دم نای رویین و رویینه خم
جهان پر شد از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
نبد جای پوینده را بر زمین
ز نیزه هوا ماند اندر کمین
ستاره به جنگ اندر آمد نخست
زمین و زمان دست خون را بشست
ببستند گردان ایران میان
به پیش اندرون اختر کاویان
گزین کرد پس رستم زابلی
ز گردان شمشیرزن کابلی
ز ایران و از بیشهٔ نارون
ده و دو هزار از یلان انجمن
سپه را فرامرز بد پیشرو
که فرزند گو بود و سالار نو
همی رفت تا مرز توران رسید
ز دشمن کسی را به ره بر ندید
دران مرز شاه سپیجاب بود
که با لشکر و گنج و با آب بود
ورازاد بد نام آن پهلوان
دلیر و سپه تاز و روشن روان
سپه بود شمشیرزن سی هزار
همه رزم جوی از در کارزار
ورازاد از قلب لشکر برفت
بیامد به نزد فرامرز تفت
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کردهای سوی این مرز روی
سزد گر بگویی مرا نام خویش
بجویی ازین کار فرجام خویش
همانا به فرمان شاه آمدی
گر از پهلوان سپاه آمدی
چه داری ز افراسیاب آگهی
ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی
نباید که بینام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
فرامرز گفت ای گو شوربخت
منم بار آن خسروانی درخت
که از نام او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید همی نام یاد
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان
برآرد ازین مرز بیارز دود
هوا گرد او را نیارد بسود
ورازاد بشنید گفتار او
همی خوار دانست پیگار او
به لشکر بفرمود کاندر دهید
کمانها سراسر به زه بر نهید
رده بر کشید از دو رویه سپاه
به سر بر نهادند ز آهن کلاه
ز هر سو برآمد ز گردان خروش
همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
چو آواز کوس آمد و کرنای
فرامرز را دل برآمد ز جای
به یک حمله اندر ز گردان هزار
بیفگند و برگشت از کارزار
دگر حمله کردش هزار و دویست
ورازاد را گفت لشکر مهایست
که امروز بادافرهٔ ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
چنین لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه شد از یکی نامدار
همی شد فرامرز نیزه به دست
ورازاد را راه یزدان ببست
فرامرز جنگی چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
یکی نیزه زد بر کمربند او
که بگسست زیر زره بند او
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یک پشه دارد به چنگ
بیفگند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود
سر نامور دور کرد از تنش
پر از خون بیالود پیراهنش
چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراگنده شد تخم پرخاش و رست
همه بوم و بر آتش اندرفگند
همی دود برشد به چرخ بلند
یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر
که چون برگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین پلنگ
به کین سیاوش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش
وزان سو نوندی بیامد به راه
به نزدیک سالار توران سپاه
که آمد به کین رستم پیلتن
بزرگان ایران شدند انجمن
ورازاد را سر بریدند زار
برانگیخت از مرز توران دمار
سپه را سراسر بهم بر زدند
به بوم و به بر آتش اندر زدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی شد ز کردارهای کهن
نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله
بیاورد چوپان به میدان گله
در گنج گوپال و برگستوان
همان نیزه و خنجر هندوان
همان گنج دینار و در و گهر
همان افسر و طوق زرین کمر
ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید
چو لشکر سراسر شد آراسته
بریشان پراگنده شد خواسته
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای
سپهدار از گنگ بیرون کشید
سپه را ز تنگی به هامون کشید
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند
ز رستم بسی داستانها براند
بدو گفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار از در کارزار
نگه دار جان از بد پور زال
به رزمت نباشد جزو کس همال
تو فرزندی و نیکخواه منی
ستون سپاهی و ماه منی
چو بیدار دل باشی و راهجوی
که یارد نهادن بروی تو روی
کنون پیش رو باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید
درفش و سپه را به هامون کشید
طلایه چو گرد سپه دید تفت
بپیچید و سوی فرامرز رفت
از ایران سپه برشد آوای کوس
ز گرد سپه شد هوا آبنوس
خروش سواران و گرد سپاه
چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
درخشیدن تیغ الماس گون
سنانهای آهار داده به خون
تو گفتی که برشد به گیتی بخار
برافروختند آتش کارزار
ز کشته فگنده به هر سو سران
زمین کوه گشت از کران تا کران
چو سرخه بران گونه پیگار دید
درفش فرامرز سالار دید
عنان را به بور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان باز داد
فرامرز بگذاشت قلب سپاه
بر سرخه با نیزه شد کینهخواه
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ
ز کوهه ببردش سوی یال اسپ
ز ترکان به یاری او آمدند
پر از جنگ و پرخاشجو آمدند
از آشوب ترکان و از رزم سخت
فرامرز را نیزه شد لخت لخت
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمی گشت و برگاشت روی
پس اندر فرامرز با تیغ تیز
همی تاخت و انگیخته رستخیز
سواران ایران به کردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ
بیازید زان سان که یازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین
پیاده به پیش اندر افگند خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار
درفش تهمتن همانگه ز راه
پدید آمد و گرد پیل و سپاه
فرامرز پیش پدر شد چو گرد
به پیروزی از روزگار نبرد
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
بکرده ورازاد را یال پست
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از رزم برگشته بود
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
تهمتن برو آفرین کرد نیز
به درویش بخشید بسیار چیز
یکی داستان زد برو پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را بجا آورد
دلاور شود پر و پا آورد
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چو پیش آیدش سوختن
فرامرز نشگفت اگر سرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا کند
ز دل راز خویش آشکارا کند
به سرخه نگه کرد پس پیلتن
یکی سرو آزاده بد بر چمن
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
ز مشک سیه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش به دشت
ابا خنجر و روزبانان و تشت
ببندند دستش به خم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن
ببرند و کرگس بپوشد کفن
چو بشنید طوس سپهبد برفت
به خون ریختن روی بنهاد تفت
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه
چه ریزی همی خون من بیگناه
سیاوش مرا بود هم سال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست
مرا دیده پرآب بد روز و شب
همیشه به نفرین گشاده دو لب
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت
بران کس که آن شاه را سرگرفت
دل طوس بخشایش آورد سخت
بران نامبردار برگشته بخت
بر رستم آمد بگفت این سخن
که پور سپهدار افگند بن
چنین گفت رستم که گر شهریار
چنان خستهدل شاید و سوگوار
همیشه دل و جان افراسیاب
پر از درد باد و دو دیده پرآب
همان تشت و خنجر زواره ببرد
بدان روزبانان لشکر سپرد
سرش را به خنجر ببرید زار
زمانی خروشید و برگشت کار
بریده سر و تنش بر دار کرد
دو پایش زبر سر نگونسار کرد
بران کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر بکردند چاک
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
که شد روزگار سیاوش تباه
به کردار مرغان سرش را ز تن
جدا کرد سالار آن انجمن
ابر بیگناهش به خنجر به زار
بریدند سر زان تن شاهوار
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو
همه شهر توران پر از داغ و درد
به بیشه درون برگ گلنار زرد
گرفتند شیون به هر کوهسار
نه فریادرس بود و نه خواستار
چو این گفته بشنید کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه
بر و جامه بدرید و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
برفتند با مویه ایرانیان
بدان سوگ بسته به زاری میان
همه دیده پرخون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از یادکرد
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز
که از شهر ایران برآمد خروش
همی خاک تیره برآمد به جوش
پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامهٔ خسروی کرد چاک
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل به زاری برآمد خروش
به چنگال رخساره بشخود زال
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
چو یک هفته با سوگ بود و دژم
به هشتم برآمد ز شیپور دم
سپاهی فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
به درگاه کاووس بنهاد روی
دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامهٔ پهلوی بردرید
به دادار دارنده سوگند خورد
که هرگز تنم بیسلیح نبرد
نباشد بشویم سرم را ز خاک
همه بر تن غم بود سوگناک
کله ترگ و شمشیر جام منست
به بازو خم خام دام منست
چو آمد به نزدیک کاووس کی
سرش بود پرخاک و پرخاک پی
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراگندی و تخمت آمد ببار
ترا مهر سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
کنون آشکارا ببینی همی
که بر موج دریا نشینی همی
از اندیشهٔ خرد و شاه سترگ
بیامد به ما بر زیانی بزرگ
کسی کاو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش به گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
دریغ آن بر و برز و بالای او
رکیب و خم خسرو آرای او
دریغ آن گو نامبرده سوار
که چون او نبیند دگر روزگار
چو در بزم بودی بهاران بدی
به رزم افسر نامداران بدی
همی جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان کنم
نگه کرد کاووس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه
نجنبید بر جای کاووس شاه
بیامد به درگاه با سوگ و درد
پر از خون دل و دیده رخساره زرد
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم
به درگاه بنشست پر درد و خشم
به هشتم بزد نای رویین و کوس
بیامد به درگاه گودرز و طوس
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو
چو بهرام و رهام و شاپور نیو
فریبرز کاووس درنده شیر
گرازه که بود اژدهای دلیر
فرامرز رستم که بد پیش رو
نگهبان هر مرز و سالار نو
به گردان چنین گفت رستم که من
برین کینه دادم دل و جان و تن
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
چنین کار یکسر مدارید خرد
چنین کینه را خرد نتوان شمرد
ز دلها همه ترس بیرون کنید
زمین را ز خون رود جیحون کنید
به یزدان که تا در جهان زندهام
به کین سیاوش دل آگندهام
بران تشت زرین کجا خون اوی
فرو ریخت ناکاردیده گروی
بمالید خواهم همی روی و چشم
مگر بر دلم کم شود درد و خشم
وگر همچنانم بود بسته چنگ
نهاده به گردن درون پالهنگ
به خاک اندرون خوار چون گوسفند
کشندم دو بازو به خم کمند
و گر نه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من می و جام و بزم
به درگاه هر پهلوانی که بود
چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش
تو گفتی که میدان برآمد به جوش
ز میدان یکی بانگ برشد به ابر
تو گفتی زمین شد به کام هژبر
بزد مهره بر پشت پیلان به جام
یلان بر کشیدند تیغ از نیام
برآمد خروشیدن گاودم
دم نای رویین و رویینه خم
جهان پر شد از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
نبد جای پوینده را بر زمین
ز نیزه هوا ماند اندر کمین
ستاره به جنگ اندر آمد نخست
زمین و زمان دست خون را بشست
ببستند گردان ایران میان
به پیش اندرون اختر کاویان
گزین کرد پس رستم زابلی
ز گردان شمشیرزن کابلی
ز ایران و از بیشهٔ نارون
ده و دو هزار از یلان انجمن
سپه را فرامرز بد پیشرو
که فرزند گو بود و سالار نو
همی رفت تا مرز توران رسید
ز دشمن کسی را به ره بر ندید
دران مرز شاه سپیجاب بود
که با لشکر و گنج و با آب بود
ورازاد بد نام آن پهلوان
دلیر و سپه تاز و روشن روان
سپه بود شمشیرزن سی هزار
همه رزم جوی از در کارزار
ورازاد از قلب لشکر برفت
بیامد به نزد فرامرز تفت
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کردهای سوی این مرز روی
سزد گر بگویی مرا نام خویش
بجویی ازین کار فرجام خویش
همانا به فرمان شاه آمدی
گر از پهلوان سپاه آمدی
چه داری ز افراسیاب آگهی
ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی
نباید که بینام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
فرامرز گفت ای گو شوربخت
منم بار آن خسروانی درخت
که از نام او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید همی نام یاد
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان
برآرد ازین مرز بیارز دود
هوا گرد او را نیارد بسود
ورازاد بشنید گفتار او
همی خوار دانست پیگار او
به لشکر بفرمود کاندر دهید
کمانها سراسر به زه بر نهید
رده بر کشید از دو رویه سپاه
به سر بر نهادند ز آهن کلاه
ز هر سو برآمد ز گردان خروش
همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
چو آواز کوس آمد و کرنای
فرامرز را دل برآمد ز جای
به یک حمله اندر ز گردان هزار
بیفگند و برگشت از کارزار
دگر حمله کردش هزار و دویست
ورازاد را گفت لشکر مهایست
که امروز بادافرهٔ ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
چنین لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه شد از یکی نامدار
همی شد فرامرز نیزه به دست
ورازاد را راه یزدان ببست
فرامرز جنگی چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
یکی نیزه زد بر کمربند او
که بگسست زیر زره بند او
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یک پشه دارد به چنگ
بیفگند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود
سر نامور دور کرد از تنش
پر از خون بیالود پیراهنش
چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراگنده شد تخم پرخاش و رست
همه بوم و بر آتش اندرفگند
همی دود برشد به چرخ بلند
یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر
که چون برگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین پلنگ
به کین سیاوش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش
وزان سو نوندی بیامد به راه
به نزدیک سالار توران سپاه
که آمد به کین رستم پیلتن
بزرگان ایران شدند انجمن
ورازاد را سر بریدند زار
برانگیخت از مرز توران دمار
سپه را سراسر بهم بر زدند
به بوم و به بر آتش اندر زدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی شد ز کردارهای کهن
نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله
بیاورد چوپان به میدان گله
در گنج گوپال و برگستوان
همان نیزه و خنجر هندوان
همان گنج دینار و در و گهر
همان افسر و طوق زرین کمر
ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید
چو لشکر سراسر شد آراسته
بریشان پراگنده شد خواسته
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای
سپهدار از گنگ بیرون کشید
سپه را ز تنگی به هامون کشید
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند
ز رستم بسی داستانها براند
بدو گفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار از در کارزار
نگه دار جان از بد پور زال
به رزمت نباشد جزو کس همال
تو فرزندی و نیکخواه منی
ستون سپاهی و ماه منی
چو بیدار دل باشی و راهجوی
که یارد نهادن بروی تو روی
کنون پیش رو باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید
درفش و سپه را به هامون کشید
طلایه چو گرد سپه دید تفت
بپیچید و سوی فرامرز رفت
از ایران سپه برشد آوای کوس
ز گرد سپه شد هوا آبنوس
خروش سواران و گرد سپاه
چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
درخشیدن تیغ الماس گون
سنانهای آهار داده به خون
تو گفتی که برشد به گیتی بخار
برافروختند آتش کارزار
ز کشته فگنده به هر سو سران
زمین کوه گشت از کران تا کران
چو سرخه بران گونه پیگار دید
درفش فرامرز سالار دید
عنان را به بور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان باز داد
فرامرز بگذاشت قلب سپاه
بر سرخه با نیزه شد کینهخواه
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ
ز کوهه ببردش سوی یال اسپ
ز ترکان به یاری او آمدند
پر از جنگ و پرخاشجو آمدند
از آشوب ترکان و از رزم سخت
فرامرز را نیزه شد لخت لخت
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمی گشت و برگاشت روی
پس اندر فرامرز با تیغ تیز
همی تاخت و انگیخته رستخیز
سواران ایران به کردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ
بیازید زان سان که یازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین
پیاده به پیش اندر افگند خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار
درفش تهمتن همانگه ز راه
پدید آمد و گرد پیل و سپاه
فرامرز پیش پدر شد چو گرد
به پیروزی از روزگار نبرد
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
بکرده ورازاد را یال پست
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از رزم برگشته بود
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
تهمتن برو آفرین کرد نیز
به درویش بخشید بسیار چیز
یکی داستان زد برو پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را بجا آورد
دلاور شود پر و پا آورد
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چو پیش آیدش سوختن
فرامرز نشگفت اگر سرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا کند
ز دل راز خویش آشکارا کند
به سرخه نگه کرد پس پیلتن
یکی سرو آزاده بد بر چمن
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
ز مشک سیه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش به دشت
ابا خنجر و روزبانان و تشت
ببندند دستش به خم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن
ببرند و کرگس بپوشد کفن
چو بشنید طوس سپهبد برفت
به خون ریختن روی بنهاد تفت
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه
چه ریزی همی خون من بیگناه
سیاوش مرا بود هم سال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست
مرا دیده پرآب بد روز و شب
همیشه به نفرین گشاده دو لب
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت
بران کس که آن شاه را سرگرفت
دل طوس بخشایش آورد سخت
بران نامبردار برگشته بخت
بر رستم آمد بگفت این سخن
که پور سپهدار افگند بن
چنین گفت رستم که گر شهریار
چنان خستهدل شاید و سوگوار
همیشه دل و جان افراسیاب
پر از درد باد و دو دیده پرآب
همان تشت و خنجر زواره ببرد
بدان روزبانان لشکر سپرد
سرش را به خنجر ببرید زار
زمانی خروشید و برگشت کار
بریده سر و تنش بر دار کرد
دو پایش زبر سر نگونسار کرد
بران کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر بکردند چاک
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۵
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد
خبر شد ز ترکان به افراسیاب
که بیدار بخت اندرآمد به خواب
همان سرخه نامور کشته شد
چنان دولت تیز برگشته شد
بریده سرش را نگونسار کرد
تنش را به خون غرقه بر دار کرد
همه شهر ایران جگر خستهاند
به کین سیاوش کمر بستهاند
نگون شد سر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
همی گفت رادا سرا موبدا
ردا نامدارا یلا بخردا
دریغ ارغوانی رخت همچو ماه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
خروشان به سر بر پراگند خاک
همه جامه ها کرد بر خویش چاک
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که مارا بر آمد سر از خورد و خواب
همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید
چو برخاست آوای کوس از درش
بجنبید بر بارگه لشکرش
بزد نای رویین و بربست کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
به گردنکشان خسرو آواز کرد
که ای نامداران روز نبرد
چو برخیزد آوای کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی
همه رزم را دل پر از کین کنید
به ایرانیان پاک نفرین کنید
خروش آمد و نالهٔ کرنای
دم نای رویین و هندی درای
زمین آمد از سم اسپان به جوش
به ابر اندر آمد فغان و خروش
چو برخاست از دشت گرد سپاه
کس آمد بر رستم از دیدهگاه
که آمد سپاهی چو کوه گران
همه رزم جویان کندآوران
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
برفتند با کاویانی درفش
برآمد خروش سپاه از دو روی
جهان شد پر از مردم جنگجوی
خور و ماه گفتی به رنگ اندرست
ستاره به چنگ نهنگ اندرست
سپهدار ترکان برآراست جنگ
گرفتند گوپال و خنجر به چنگ
بیامد سوی میمنه بارمان
سپاهی ز ترکان دنان و دمان
سوی میسره کهرم تیغزن
به قلب اندرون شاه با انجمن
وزین روی رستم سپه برکشید
هوا شد ز تیغ یلان ناپدید
بیاراست بر میمنه گیو و طوس
سواران بیدار با پیل و کوس
چو گودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره
به قلب اندرون رستم زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز
نهان گشت خورشید گیتیفروز
شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ
ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ
تو گفتی هوا کوه آهن شدست
سر کوه پر ترگ و جوشن شدست
به ابر اندر آمد سنان و درفش
درفشیدن تیغهای بنفش
بیامد ز قلب سپه پیلسم
دلش پر ز خون کرده چهره دژم
چنین گفت با شاه توران سپاه
کهای پرهنر خسرو نیکخواه
گر ایدونک از من نداری دریغ
یکی باره و جوشن و گرز و تیغ
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
به پیش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تیغ جهان بخش او
ازو شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب
بدو گفت کای نام بردار شیر
همانا که پیلت نیارد به زیر
اگر پیلتن را به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
به توران چو تو کس نباشد به جاه
به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه
به گردان سپهر اندرآری سرم
سپارم ترا دختر و کشورم
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه خورشید بخت
بدو گفت کاین مرد برنا و تیز
همی بر تن خویش دارد ستیز
همی در گمان افتد از نام خویش
نیندیشد از کار فرجام خویش
کسی سوی دوزخ نپوید به پا
و گر خیره سوی دم اژدها
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویش را زیر گرد آورد
شکسته شود دل گوان را به جنگ
بود این سخن نیز بر شاه ننگ
برادر تو دانی که کهتر بود
فزونتر برو مهر مهتر بود
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارد دژم
که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ
نیارم به بخت تو بر شاه ننگ
به پیش تو با نامور چار گرد
چه کردم تو دیدی ز من دست برد
همانا کنون زورم افزونترست
شکستن دل من نه اندرخورست
برآید به دست من این کارکرد
به گرد در اختر بد مگرد
چو بشنید زو این سخن شهریار
یکی اسپ شایستهٔ کارزار
بدو داد با تیغ و بر گستوان
همان نیزه و درع و خود گوان
بیاراست آن جنگ را پیلسم
همی راند چون شیر با باد و دم
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که گوید که او روز جنگ اژدهاست
چو بشنید گیو این سخن بردمید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدو گفت رستم به یک ترک جنگ
نسازد همانا که آیدش ننگ
برآویختند آن دو جنگی به هم
دمان گیو گودرز با پیلسم
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دو پا از رکیب
فرامرز چون دید یار آمدش
همی یار جنگی به کار آمدش
یکی تیغ بر نیزهٔ پیلسم
بزد نیزه از تیغ او شد قلم
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی
همی گشت با آن دو یل پیلسم
به میدان به کردار شیر دژم
تهمتن ز قلب سپه بنگرید
دو گرد دلیر و گرانمایه دید
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندر آورده از باد گرد
بدانست رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس آن زور و دم
و دیگر که از نامور بخردان
ز گفت ستارهشمر موبدان
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود
که گر پیلسم از بد روزگار
خرد یابد و بند آموزگار
نبرده چنو در جهان سر به سر
به ایران و توران نبندد کمر
همانا که او را زمان آمدست
که ایدر به چنگم دمان آمدست
به لشکر بفرمود کز جای خویش
مگر ناورند اندکی پای پیش
شوم برگرایم تن پیلسم
ببینم که دارد پی و شاخ و دم
یکی نیزهٔ بارکش برگرفت
بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت
گران شد رکیب و سبک شد عنان
به چشم اندر آورد رخشان سنان
غمی گشت و بر لب برآورد کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم
همی گفت و میتاخت برسان گرد
یکی کرد با او سخن در نبرد
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش به کردار گوی
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کاین را به دیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاژورد
عنان را بپیچید زان جایگاه
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک
دل لشکر و شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه
خروش آمد از لشکر هر دو سوی
ده و دار گردان پرخاشجوی
خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همه کوه دریا شد و دشت کوه
ز بس نعره و نالهٔ کرهنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
همی سنگ مرجان شد و خاک خون
سراسر سر سروران شد نگون
بکشتند چندان ز هردو گروه
که شد خاک دریا و هامون چو کوه
یکی باد برخاست از رزمگاه
هوا را بپوشید گرد سپاه
دو لشکر به هامون همی تاختند
یک از دیگران بازنشناختند
جهان چون شب تیره تاریک شد
تو گفتی به شب روز نزدیک شد
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد به خواب
اگر سستی آرید یک تن به جنگ
نماند مرا روزگار درنگ
بریشان ز هر سو کمین آورید
به نیزه خور اندر زمین آورید
بیامد خود از قلب توران سپاه
بر طوس شد داغ دل کینهخواه
از ایران فراوان سپه را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چارهجوی
که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی
همه رزمگه شد چو دریای خون
درفش سپهدار ایران نگون
بیامد ز قلب سپه پیلتن
پس او فرامرز با انجمن
سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
تهمتن فراوان ازیشان بکشت
فرامرز و طوس اندر آمد به پشت
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد بر جایگاه درفش
بدانست کان پیلتن رستمست
سرافراز وز تخمهٔ نیرمست
برآشفت برسان جنگی پلنگ
بیفشارد ران پیش او شد به جنگ
چو رستم درفش سیه را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
به جوش آمد آن نامبردار گرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
برآویخت با سرکش افراسیاب
به پیگار خون رفت چون رود آب
یکی نیزه سالار توران سپاه
بزد بر بر رستم کینهخواه
سنان اندر آمد ببند کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر
تهمتن به کین اندر آورد روی
یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی
تگاور ز درد اندر آمد به سر
بیفتاد زو شاه پرخاشخر
همی جست رستم کمرگاه او
که از رزم کوته کند راه او
نگه کرد هومان بدید از کران
به گردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانهٔ پیلتن
به لشکر خروش آمد از انجمن
ز پس کرد رستم همانگه نگاه
بجست از کفش نامبردار شاه
برآشفت گردافگن تاجبخش
بدنبال هومان برانگیخت رخش
بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت
سپهدار ترکان نشد زیر دست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
چو از جنگ رستم بپیچید روی
گریزان همی رفت پرخاشجوی
برآمد ز هر سو دم کرنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
به ابر اندر آمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران
گوان سر به سر نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند
زمین سربسر کشته و خسته بود
وگر لاله بر زعفران رسته بود
سپردند اسپان همی خون به نعل
شده پای پیل از دل کشته لعل
هزیمت گرفتند ترکان چو باد
که رستم ز بازو همی داد داد
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
تهمتن همی شد پس بدگمان
وزان جایگه پیلتن بازگشت
سپه یکسر از جنگ ناساز گشت
ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت شیر از یکی گور کوس
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یاد آرد از یال جنگآوران
دل سنگ و سندان نماند درست
بر و یال کوبنده باید نخست
عمودی که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بینیاز
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و ستام و کلاه و کمر
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد
خبر شد ز ترکان به افراسیاب
که بیدار بخت اندرآمد به خواب
همان سرخه نامور کشته شد
چنان دولت تیز برگشته شد
بریده سرش را نگونسار کرد
تنش را به خون غرقه بر دار کرد
همه شهر ایران جگر خستهاند
به کین سیاوش کمر بستهاند
نگون شد سر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
همی گفت رادا سرا موبدا
ردا نامدارا یلا بخردا
دریغ ارغوانی رخت همچو ماه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
خروشان به سر بر پراگند خاک
همه جامه ها کرد بر خویش چاک
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که مارا بر آمد سر از خورد و خواب
همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید
چو برخاست آوای کوس از درش
بجنبید بر بارگه لشکرش
بزد نای رویین و بربست کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
به گردنکشان خسرو آواز کرد
که ای نامداران روز نبرد
چو برخیزد آوای کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی
همه رزم را دل پر از کین کنید
به ایرانیان پاک نفرین کنید
خروش آمد و نالهٔ کرنای
دم نای رویین و هندی درای
زمین آمد از سم اسپان به جوش
به ابر اندر آمد فغان و خروش
چو برخاست از دشت گرد سپاه
کس آمد بر رستم از دیدهگاه
که آمد سپاهی چو کوه گران
همه رزم جویان کندآوران
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
برفتند با کاویانی درفش
برآمد خروش سپاه از دو روی
جهان شد پر از مردم جنگجوی
خور و ماه گفتی به رنگ اندرست
ستاره به چنگ نهنگ اندرست
سپهدار ترکان برآراست جنگ
گرفتند گوپال و خنجر به چنگ
بیامد سوی میمنه بارمان
سپاهی ز ترکان دنان و دمان
سوی میسره کهرم تیغزن
به قلب اندرون شاه با انجمن
وزین روی رستم سپه برکشید
هوا شد ز تیغ یلان ناپدید
بیاراست بر میمنه گیو و طوس
سواران بیدار با پیل و کوس
چو گودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره
به قلب اندرون رستم زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز
نهان گشت خورشید گیتیفروز
شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ
ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ
تو گفتی هوا کوه آهن شدست
سر کوه پر ترگ و جوشن شدست
به ابر اندر آمد سنان و درفش
درفشیدن تیغهای بنفش
بیامد ز قلب سپه پیلسم
دلش پر ز خون کرده چهره دژم
چنین گفت با شاه توران سپاه
کهای پرهنر خسرو نیکخواه
گر ایدونک از من نداری دریغ
یکی باره و جوشن و گرز و تیغ
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
به پیش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تیغ جهان بخش او
ازو شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب
بدو گفت کای نام بردار شیر
همانا که پیلت نیارد به زیر
اگر پیلتن را به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
به توران چو تو کس نباشد به جاه
به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه
به گردان سپهر اندرآری سرم
سپارم ترا دختر و کشورم
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه خورشید بخت
بدو گفت کاین مرد برنا و تیز
همی بر تن خویش دارد ستیز
همی در گمان افتد از نام خویش
نیندیشد از کار فرجام خویش
کسی سوی دوزخ نپوید به پا
و گر خیره سوی دم اژدها
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویش را زیر گرد آورد
شکسته شود دل گوان را به جنگ
بود این سخن نیز بر شاه ننگ
برادر تو دانی که کهتر بود
فزونتر برو مهر مهتر بود
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارد دژم
که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ
نیارم به بخت تو بر شاه ننگ
به پیش تو با نامور چار گرد
چه کردم تو دیدی ز من دست برد
همانا کنون زورم افزونترست
شکستن دل من نه اندرخورست
برآید به دست من این کارکرد
به گرد در اختر بد مگرد
چو بشنید زو این سخن شهریار
یکی اسپ شایستهٔ کارزار
بدو داد با تیغ و بر گستوان
همان نیزه و درع و خود گوان
بیاراست آن جنگ را پیلسم
همی راند چون شیر با باد و دم
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که گوید که او روز جنگ اژدهاست
چو بشنید گیو این سخن بردمید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدو گفت رستم به یک ترک جنگ
نسازد همانا که آیدش ننگ
برآویختند آن دو جنگی به هم
دمان گیو گودرز با پیلسم
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دو پا از رکیب
فرامرز چون دید یار آمدش
همی یار جنگی به کار آمدش
یکی تیغ بر نیزهٔ پیلسم
بزد نیزه از تیغ او شد قلم
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی
همی گشت با آن دو یل پیلسم
به میدان به کردار شیر دژم
تهمتن ز قلب سپه بنگرید
دو گرد دلیر و گرانمایه دید
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندر آورده از باد گرد
بدانست رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس آن زور و دم
و دیگر که از نامور بخردان
ز گفت ستارهشمر موبدان
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود
که گر پیلسم از بد روزگار
خرد یابد و بند آموزگار
نبرده چنو در جهان سر به سر
به ایران و توران نبندد کمر
همانا که او را زمان آمدست
که ایدر به چنگم دمان آمدست
به لشکر بفرمود کز جای خویش
مگر ناورند اندکی پای پیش
شوم برگرایم تن پیلسم
ببینم که دارد پی و شاخ و دم
یکی نیزهٔ بارکش برگرفت
بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت
گران شد رکیب و سبک شد عنان
به چشم اندر آورد رخشان سنان
غمی گشت و بر لب برآورد کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم
همی گفت و میتاخت برسان گرد
یکی کرد با او سخن در نبرد
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش به کردار گوی
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کاین را به دیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاژورد
عنان را بپیچید زان جایگاه
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک
دل لشکر و شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه
خروش آمد از لشکر هر دو سوی
ده و دار گردان پرخاشجوی
خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همه کوه دریا شد و دشت کوه
ز بس نعره و نالهٔ کرهنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
همی سنگ مرجان شد و خاک خون
سراسر سر سروران شد نگون
بکشتند چندان ز هردو گروه
که شد خاک دریا و هامون چو کوه
یکی باد برخاست از رزمگاه
هوا را بپوشید گرد سپاه
دو لشکر به هامون همی تاختند
یک از دیگران بازنشناختند
جهان چون شب تیره تاریک شد
تو گفتی به شب روز نزدیک شد
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد به خواب
اگر سستی آرید یک تن به جنگ
نماند مرا روزگار درنگ
بریشان ز هر سو کمین آورید
به نیزه خور اندر زمین آورید
بیامد خود از قلب توران سپاه
بر طوس شد داغ دل کینهخواه
از ایران فراوان سپه را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چارهجوی
که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی
همه رزمگه شد چو دریای خون
درفش سپهدار ایران نگون
بیامد ز قلب سپه پیلتن
پس او فرامرز با انجمن
سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
تهمتن فراوان ازیشان بکشت
فرامرز و طوس اندر آمد به پشت
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد بر جایگاه درفش
بدانست کان پیلتن رستمست
سرافراز وز تخمهٔ نیرمست
برآشفت برسان جنگی پلنگ
بیفشارد ران پیش او شد به جنگ
چو رستم درفش سیه را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
به جوش آمد آن نامبردار گرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
برآویخت با سرکش افراسیاب
به پیگار خون رفت چون رود آب
یکی نیزه سالار توران سپاه
بزد بر بر رستم کینهخواه
سنان اندر آمد ببند کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر
تهمتن به کین اندر آورد روی
یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی
تگاور ز درد اندر آمد به سر
بیفتاد زو شاه پرخاشخر
همی جست رستم کمرگاه او
که از رزم کوته کند راه او
نگه کرد هومان بدید از کران
به گردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانهٔ پیلتن
به لشکر خروش آمد از انجمن
ز پس کرد رستم همانگه نگاه
بجست از کفش نامبردار شاه
برآشفت گردافگن تاجبخش
بدنبال هومان برانگیخت رخش
بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت
سپهدار ترکان نشد زیر دست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
چو از جنگ رستم بپیچید روی
گریزان همی رفت پرخاشجوی
برآمد ز هر سو دم کرنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
به ابر اندر آمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران
گوان سر به سر نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند
زمین سربسر کشته و خسته بود
وگر لاله بر زعفران رسته بود
سپردند اسپان همی خون به نعل
شده پای پیل از دل کشته لعل
هزیمت گرفتند ترکان چو باد
که رستم ز بازو همی داد داد
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
تهمتن همی شد پس بدگمان
وزان جایگه پیلتن بازگشت
سپه یکسر از جنگ ناساز گشت
ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت شیر از یکی گور کوس
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یاد آرد از یال جنگآوران
دل سنگ و سندان نماند درست
بر و یال کوبنده باید نخست
عمودی که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بینیاز
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و ستام و کلاه و کمر
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۶
چو خورشید برزد سر از کوهسار
بگسترد یاقوت بر جویبار
تهمتن همه خواسته گرد کرد
ببخشید یکسر به مردان مرد
خروش آمد و نالهٔ کرنای
تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز کین سیاوش پر آب
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی
که رستم به توران در آورد روی
به پیران چنین گفت کایرانیان
بدی را ببستند یکسر میان
کنون بوم و بر جمله ویران شود
به کام دلیران ایران شود
کسی نزد رستم برد آگهی
ازین کودک شوم بیفرهی
هم آنگه برندش به ایران سپاه
یکی ناسزا برنهندش کلاه
نوندی برافگن هم اندر زمان
بر شوم پیزادهٔ بدگمان
که با مادر آن هر دو تن را به هم
بیارد بگوید سخن بیش و کم
نوندی بیامد ببردندشان
شدند آن دو بیچاره چون بیهشان
به نزدیک افراسیاب آمدند
پر از درد و تیمار و تاب آمدند
وز آن جایگه شاه توران زمین
بیاورد لشکر به دریای چین
تهمتن نشست از بر تخت اوی
به خاک اندر آمد سر بخت اوی
یکی داستانی بگفت از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از پیش برگشته به
از ایوان همه گنج او بازجست
بگفتند با او یکایک درست
غلامان و اسپ و پرستندگان
همان مایهور خوب رخ بندگان
در گنج دینار و پرمایه تاج
همان گوهر و دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو به چنگ آمدش
بسی گوهر از گنج گنگ آمدش
سپه سر به سر زان توانگر شدند
ابا یاره و تخت و افسر شدند
یکی طوس را داد زان تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد
وگر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
ازو کرگسان را یکی سور کن
کسی کاو خرد جوید و ایمنی
نیازد سوی کیش آهرمنی
چو فرزند باید که داری به ناز
ز رنج ایمن از خواسته بینیاز
تو درویش را رنج منمای هیچ
همی داد و بر داد دادن بسیچ
که گیتی سپنجست و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش به پا آورید
جهان را جزو کدخدا آورید
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش به گودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد
ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بزرگی و فر و بلندی و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد
ترا با هنر گوهرست و خرد
روانت همی از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توی
سپیجاب تا آب گلزریون
ز فرمان تو کس نیاید برون
فریبرز کاووس را تاج زر
فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توی
سیاووش رد را برادر توی
میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای بند کمند
به چین و ختن اندرآور سپاه
به هر جای از دشمنان کینهخواه
میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
به ماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی
همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار
تهمتن به جان داد زنهارشان
بدید آن روانهای بیدارشان
وزان پس به نخچیر به ایوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز
چنان بد که روزی زواره برفت
به نخچیر گوران خرامید تفت
یکی ترک تا باشدش رهنمای
به پیش اندر افگند و آمد بجای
یکی بیشه دید اندران پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان
همی نو شد از باد گفتی روان
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره همی کرد یاد
که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش به توران زمین
بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر همه جای با غم بدی
زواره چو بشنید زو این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
چو گفتار آن ترکش آمد به گوش
ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش
یکی باز بودش به چنگ اندرون
رها کرد و مژگان شدش جوی خون
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی
گرفتند نفرین بران رهنمای
به زخمش فگندند هر یک ز پای
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
نمانم که رستم برآساید ایچ
همی کینه را کرد باید بسیچ
همانگه چو نزد تهمتن رسید
خروشید چون روی او را بدید
بدو گفت کایدر به کین آمدیم
و گر لب پر از آفرین آمدیم
چو یزدان نیکی دهش زور داد
از اختر ترا گردش هور داد
چرا باید این کشور آباد ماند
یکی را برین بوم و بر شاد ماند
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبیند دگر روزگار
برانگیخت آن پیلتن را ز جای
تهمتن هم آن کرد کاو دید رای
همان غارت و کشتن اندر گرفت
همه بوم و بر دست بر سر گرفت
ز توران زمین تا به سقلاب و روم
نماندند یک مرز آباد بوم
همی سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر
برین گونه فرسنگ بیش از هزار
برآمد ز کشور سراسر دمار
هرآنکس که بد مهتری با گهر
همه پیش رفتند بر خاک سر
که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را به خواب
ازان خون که او ریخت بر بیگناه
کسی را نبود اندر آن روی راه
کنون انجمن گر پراگندهایم
همه پیش تو چاکر و بندهایم
چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن چنگ گردون گردنده تیز
ندانیم ماکان جفاگر کجاست
به ابرست گر در دم اژدهاست
چو بشنید گفتار آن انجمن
بپیچید بینادل پیلتن
سوی مرز قچغار باشی براند
سران سپه را سراسر بخواند
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
که کاووس بیدست و بی فر و پای
نشستست بر تخت بیرهنمای
گر افراسیاب از رهی بیدرنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
بیابد بران پیر کاووس دست
شود کام و آرام ما جمله پست
یکایک همه فام کین توختیم
همه شهر آباد او سوختیم
کجا سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت بر ما یکی روز خوش
کنون نزد آن پیر خسرو شویم
چو رزم اندر آید همه نو شویم
چو دل بر نهی بر سرای کهن
کند ناز و ز تو بپوشد سخن
تهمتن بران گشت همداستان
که فرخنده موبد زد این داستان
چنین گفت خرم دل رهنمای
که خوبی گزین زین سپنجی سرای
بنوش و بناز و بپوش و بخور
ترا بهره اینست زین رهگذر
سوی آز منگر که او دشمنست
دلش بردهٔ جان آهرمنست
نگه کن که در خاک جفت تو کیست
برین خواسته چند خواهی گریست
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش
نگه کرد ز اسپان به هر سو گله
که بودند بر دشت ترکان یله
غلام و پرستندگان ده هزار
بیاورد شایستهٔ شهریار
همان نافهٔ مشک و موی سمور
ز در سپید و ز کیمال بور
به رنگ و به بوی و به دیبا و زر
شد آراسته پشت پیلان نر
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت
به ایران کشیدند و بربست رخت
ز توران سوی زابلستان کشید
به نزدیک فرخنده دستان کشید
سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو
سپاهی چنان نامبردار و نیو
نهادند سر سوی شاه جهان
همه نامداران فرخ نهان
وزان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ
همه بوم زیر و زبر کرده دید
مهان کشته و کهتران برده دید
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت
نه شاداب در باغ برگ درخت
جهانی به آتش برافروخته
همه کاخها کنده و سوخته
ز دیده ببارید خونابه شاه
چنین گفت با مهتران سپاه
که هر کس که این را فرامش کند
همی جان بیدار خامش کند
همه یک به یک دل پر از کین کنید
سپر بستر و تیغ بالین کنید
به ایران سپه رزم و کین آوریم
به نیزه خور اندر زمین آوریم
به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نباید چنین کردن اندیشه پست
برآراست بر هر سوی تاختن
ندید ایچ هنگام پرداختن
همی سوخت آباد بوم و درخت
به ایرانیان بر شد آن کار سخت
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز
برآمد برین روزگار دراز
بگسترد یاقوت بر جویبار
تهمتن همه خواسته گرد کرد
ببخشید یکسر به مردان مرد
خروش آمد و نالهٔ کرنای
تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز کین سیاوش پر آب
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی
که رستم به توران در آورد روی
به پیران چنین گفت کایرانیان
بدی را ببستند یکسر میان
کنون بوم و بر جمله ویران شود
به کام دلیران ایران شود
کسی نزد رستم برد آگهی
ازین کودک شوم بیفرهی
هم آنگه برندش به ایران سپاه
یکی ناسزا برنهندش کلاه
نوندی برافگن هم اندر زمان
بر شوم پیزادهٔ بدگمان
که با مادر آن هر دو تن را به هم
بیارد بگوید سخن بیش و کم
نوندی بیامد ببردندشان
شدند آن دو بیچاره چون بیهشان
به نزدیک افراسیاب آمدند
پر از درد و تیمار و تاب آمدند
وز آن جایگه شاه توران زمین
بیاورد لشکر به دریای چین
تهمتن نشست از بر تخت اوی
به خاک اندر آمد سر بخت اوی
یکی داستانی بگفت از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از پیش برگشته به
از ایوان همه گنج او بازجست
بگفتند با او یکایک درست
غلامان و اسپ و پرستندگان
همان مایهور خوب رخ بندگان
در گنج دینار و پرمایه تاج
همان گوهر و دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو به چنگ آمدش
بسی گوهر از گنج گنگ آمدش
سپه سر به سر زان توانگر شدند
ابا یاره و تخت و افسر شدند
یکی طوس را داد زان تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد
وگر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
ازو کرگسان را یکی سور کن
کسی کاو خرد جوید و ایمنی
نیازد سوی کیش آهرمنی
چو فرزند باید که داری به ناز
ز رنج ایمن از خواسته بینیاز
تو درویش را رنج منمای هیچ
همی داد و بر داد دادن بسیچ
که گیتی سپنجست و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش به پا آورید
جهان را جزو کدخدا آورید
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش به گودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد
ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بزرگی و فر و بلندی و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد
ترا با هنر گوهرست و خرد
روانت همی از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توی
سپیجاب تا آب گلزریون
ز فرمان تو کس نیاید برون
فریبرز کاووس را تاج زر
فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توی
سیاووش رد را برادر توی
میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای بند کمند
به چین و ختن اندرآور سپاه
به هر جای از دشمنان کینهخواه
میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
به ماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی
همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار
تهمتن به جان داد زنهارشان
بدید آن روانهای بیدارشان
وزان پس به نخچیر به ایوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز
چنان بد که روزی زواره برفت
به نخچیر گوران خرامید تفت
یکی ترک تا باشدش رهنمای
به پیش اندر افگند و آمد بجای
یکی بیشه دید اندران پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان
همی نو شد از باد گفتی روان
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره همی کرد یاد
که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش به توران زمین
بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر همه جای با غم بدی
زواره چو بشنید زو این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
چو گفتار آن ترکش آمد به گوش
ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش
یکی باز بودش به چنگ اندرون
رها کرد و مژگان شدش جوی خون
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی
گرفتند نفرین بران رهنمای
به زخمش فگندند هر یک ز پای
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
نمانم که رستم برآساید ایچ
همی کینه را کرد باید بسیچ
همانگه چو نزد تهمتن رسید
خروشید چون روی او را بدید
بدو گفت کایدر به کین آمدیم
و گر لب پر از آفرین آمدیم
چو یزدان نیکی دهش زور داد
از اختر ترا گردش هور داد
چرا باید این کشور آباد ماند
یکی را برین بوم و بر شاد ماند
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبیند دگر روزگار
برانگیخت آن پیلتن را ز جای
تهمتن هم آن کرد کاو دید رای
همان غارت و کشتن اندر گرفت
همه بوم و بر دست بر سر گرفت
ز توران زمین تا به سقلاب و روم
نماندند یک مرز آباد بوم
همی سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر
برین گونه فرسنگ بیش از هزار
برآمد ز کشور سراسر دمار
هرآنکس که بد مهتری با گهر
همه پیش رفتند بر خاک سر
که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را به خواب
ازان خون که او ریخت بر بیگناه
کسی را نبود اندر آن روی راه
کنون انجمن گر پراگندهایم
همه پیش تو چاکر و بندهایم
چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن چنگ گردون گردنده تیز
ندانیم ماکان جفاگر کجاست
به ابرست گر در دم اژدهاست
چو بشنید گفتار آن انجمن
بپیچید بینادل پیلتن
سوی مرز قچغار باشی براند
سران سپه را سراسر بخواند
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
که کاووس بیدست و بی فر و پای
نشستست بر تخت بیرهنمای
گر افراسیاب از رهی بیدرنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
بیابد بران پیر کاووس دست
شود کام و آرام ما جمله پست
یکایک همه فام کین توختیم
همه شهر آباد او سوختیم
کجا سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت بر ما یکی روز خوش
کنون نزد آن پیر خسرو شویم
چو رزم اندر آید همه نو شویم
چو دل بر نهی بر سرای کهن
کند ناز و ز تو بپوشد سخن
تهمتن بران گشت همداستان
که فرخنده موبد زد این داستان
چنین گفت خرم دل رهنمای
که خوبی گزین زین سپنجی سرای
بنوش و بناز و بپوش و بخور
ترا بهره اینست زین رهگذر
سوی آز منگر که او دشمنست
دلش بردهٔ جان آهرمنست
نگه کن که در خاک جفت تو کیست
برین خواسته چند خواهی گریست
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش
نگه کرد ز اسپان به هر سو گله
که بودند بر دشت ترکان یله
غلام و پرستندگان ده هزار
بیاورد شایستهٔ شهریار
همان نافهٔ مشک و موی سمور
ز در سپید و ز کیمال بور
به رنگ و به بوی و به دیبا و زر
شد آراسته پشت پیلان نر
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت
به ایران کشیدند و بربست رخت
ز توران سوی زابلستان کشید
به نزدیک فرخنده دستان کشید
سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو
سپاهی چنان نامبردار و نیو
نهادند سر سوی شاه جهان
همه نامداران فرخ نهان
وزان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ
همه بوم زیر و زبر کرده دید
مهان کشته و کهتران برده دید
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت
نه شاداب در باغ برگ درخت
جهانی به آتش برافروخته
همه کاخها کنده و سوخته
ز دیده ببارید خونابه شاه
چنین گفت با مهتران سپاه
که هر کس که این را فرامش کند
همی جان بیدار خامش کند
همه یک به یک دل پر از کین کنید
سپر بستر و تیغ بالین کنید
به ایران سپه رزم و کین آوریم
به نیزه خور اندر زمین آوریم
به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نباید چنین کردن اندیشه پست
برآراست بر هر سوی تاختن
ندید ایچ هنگام پرداختن
همی سوخت آباد بوم و درخت
به ایرانیان بر شد آن کار سخت
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز
برآمد برین روزگار دراز
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۸
بسا رنجها کز جهان دیدهاند
ز بهر بزرگی پسندیدهاند
سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آز
همان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مغاک آوری
ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کردهٔ کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست
دلش کور باشد سرش بیخرد
خردمندش از مردمان نشمرد
ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست
جهان آفرید و مکان و زمان
پی پشهٔ خرد و پیل گران
چو سالار ترکان به دل گفت من
به بیشی برآرم سر از انجمن
چنان شاهزاده جوان را بکشت
ندانست جز گنج و شمشیر پشت
هم از پشت او روشن کردگار
درختی برآورد یازان به بار
که با او بگفت آنک جز تو کس است
که اندر جهان کردگار او بس است
خداوند خورشید و کیوان و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
جز از رای و فرمان او راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست
پسر را بفرمود گودرز پیر
به توران شدن کار را ناگریز
به فرمان او گیو بسته میان
بیامد به کردار شیر ژیان
همی تاخت تا مرز توران رسید
هر آنکس که در راه تنها بدید
زبان را به ترکی بیاراستی
ز کیخسرو از وی نشان خواستی
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش بیاویختی
سبک از برش خاک بربیختی
بدان تا نداند کسی راز او
همان نشنود نام و آواز او
یکی را همی برد با خویشتن
ورا رهنمون بود زان انجمن
همی رفت بیدار با او به راه
برو راز نگشاد تا چندگاه
بدو گفت روزی که اندر جهان
سخن پرسم از تو یکی در نهان
گر ایدونک یابم ز تو راستی
بشویی به دانش دل از کاستی
ببخشم ترا هرچ خواهی ز من
ندارم دریغ از تو پرمایه تن
چنین داد پاسخ که دانش بسست
ولیکن پراگنده با هر کسست
اگر زانک پرسیم هست آگهی
ز پاسخ زبان را نیابی تهی
بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست
بباید به من برگشادنت راست
چنین داد پاسخ که نشنیدهام
چنین نام هرگز نپرسیدهام
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
به توران همی رفت چون بیهشان
مگر یابد از شاه جایی نشان
چنین تا برآمد برین هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خوردن باره و آب شور
همی گشت گرد بیابان و کوه
به رنج و به سختی و دور از گروه
چنان بد که روزی پراندیشه بود
به پیشش یکی بارور بیشه بود
بدان مرغزار اندر آمد دژم
جهان خرم و مرد را دل به غم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همی جای آرامش و خواب دید
فرود آمد و اسپ را برگذاشت
بخفت و همی بر دل اندیشه داشت
همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بد که آن خواب دید
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان
کنون گر به رزماند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من
یکی نامجوی و یکی شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
همی برفشانم به خیره روان
خمیدست پشتم چو خم کمان
همانا که خسرو ز مادر نزاد
وگر زاد دادش زمانه به باد
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر
انوشه کسی کاو بمیرد به زهر
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار
همی گشت شه را کنان خواستار
یکی چشمهای دید تابان ز دور
یکی سرو بالا دل آرام پور
یکی جام پر می گرفته به چنگ
به سر بر زده دستهٔ بوی و رنگ
ز بالای او فرهٔ ایزدی
پدید آمد و رایت بخردی
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج
نشستست بر سر ز پیروزه تاج
همی بوی مهر آمد از روی او
همی زیب تاج آمد از موی او
به دل گفت گیو این به جز شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندر آمد گو شاهجوی
گره سست شد بر در رنج او
پدید آمد آن نامور گنج او
چو کیخسرو از چشمه او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیونیست
مرا کرد خواهد همی خواستار
به ایران برد تا کند شهریار
چو آمد برش گیو بردش نماز
بدو گفت کای نامور سرافراز
برانم که پور سیاوش توی
ز تخم کیانی و کیخسروی
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که تو گیو گودرزی ای نامدار
بدو گفت گیو ای سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فرهی
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد
مرا مادر این از پدر یاد کرد
که از فر یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن
همی گفت با نامور مادرم
کز ایدر چه آید ز بد بر سرم
سرانجام کیخسرو آید پدید
بجا آورد بندها را کلید
بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد
جهان را به مردی به پای آورد
همان کین ما را بجای آورد
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطهٔ قار بود
تو بگشای و بنمای بازو به من
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه
که میراث بود از گه کیقباد
درستی بدان بد کیان را نژاد
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی برو بر گرفت آفرین
از ایران بپرسید و ز تخت و گاه
ز گودرز وز رستم نیکخواه
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی
جهاندار دارندهٔ خوب و زشت
مراگر نمودی سراسر بهشت
همان هفت کشور به شاهنشهی
نهاد بزرگی و تاج مهی
نبودی دل من بدین خرمی
که روی تو دیدم به توران ز می
که داند به گیتی که من زندهام
به خاکم و گر بتش افگندهام
سپاس از جهاندار کاین رنج سخت
به شادی و خوبی سرآورد بخت
برفتند زان بیشه هر دو به راه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه
وزان هفت ساله غم و درد او
ز گستردن و خواب وز خورد او
همی گفت با شاه یکسر سخن
که دادار گیتی چه افگند بن
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز
ز کاووس کش سال بفگند فر
ز درد پسر گشت بی پای و پر
ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز
ترا بردهد بخت آرام و ناز
مرا چون پدر باش و با کس مگوی
ببین تا زمانه چه آرد به روی
سپهبد نشست از بر اسپ گیو
پیاده همی رفت بر پیش نیو
یکی تیغ هندی گرفته به چنگ
هر آنکس که پیش آمدی بیدرنگ
زدی گیو بیدار دل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش
برفتند سوی سیاووش گرد
چو آمد دو تن را دل و هوش گرد
فرنگیس را نیز کردند یار
نهانی بران بر نهادند کار
که هر سه به راه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
ازین آگهی یابد افراسیاب
نسازد بخورد و نیازد به خواب
بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست
همه مرز ما جای آهرمنست
تو ای بافرین شاه فرزند من
نگر تا نیوشی یکی پند من
که گر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم
یکی مرغزارست ز ایدر نه دور
به یکسو ز راه سواران تور
همان جویبارست و آب روان
که از دیدنش تازه گردد روان
تو بر گیر زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه
چو خورشید بر تیغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود
گله هرچ هست اندر آن مرغزار
به آبشخور آید سوی جویبار
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بگذار گام
چو آیی برش نیک بنمای چهر
بیارای و ببسای رویش به مهر
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
چنین گفت شبرنگ بهزاد را
که فرمان مبر زین سپس باد را
همی باش بر کوه و در مرغزار
چو کیخسرو آید ترا خواستار
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بروب
نشست از بر اسپ سالار نیو
پیاده همی رفت بر پیش گیو
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چارهجوی
فسیله چو آمد به تنگی فراز
بخوردند سیراب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کی را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ
همی داشت در آبخور پای خویش
از آنجا که بد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت
بپویید و با زین سوی او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی
لگامش بدو داد و زین بر نهاد
بسی از پدر کرد با درد یاد
چو بنشست بر باره بفشارد ران
برآمد ز جا آن هیون گران
به کردار باد هوا بردمید
بپرید وز گیو شد ناپدید
غمی شد دل گیو و خیره بماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
همی گفت کاهرمن چارهجوی
یکی بارگی گشت و بنمود روی
کنون جان خسرو شد و رنج من
همین رنج بد در جهان گنج من
چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه
گران کرد باز آن عنان سیاه
همی بود تاپیش او رفت گیو
چنین گفت بیدار دل شاه نیو
که شاید که اندیشهٔ پهلوان
کنم آشکارا به روشن روان
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
سزد کاشکارا بود بر تو راز
تو از ایزدی فر و برز کیان
به موی اندر آیی ببینی میان
بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد
یکی بر دل اندیشه آمدت یاد
چنین بود اندیشهٔ پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
کنون رفت و رنج مرا باد کرد
دل شاد من سخت ناشاد کرد
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو
همی آفرین خواند بر شاه نیو
که روز و شبان بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
که با برز و اورندی و رای و فر
ترا داد داور هنر با گهر
ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راهجوی
چو نزد فرنگیس رفتند باز
سخن رفت چندی ز راه دارز
بدان تا نهانی بود کارشان
نباشد کسی آگه از رازشان
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید
دو رخ را به یال و برش بر نهاد
ز درد سیاوش بسی کرد یاد
چو آب دو دیده پراگنده کرد
سبک سر سوی گنج آگنده کرد
به ایوان یکی گنج بودش نهان
نبد زان کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آگنده دینار بود
زره بود و یاقوت بسیار بود
همان گنج گوپال و برگستوان
همان خنجر و تیغ و گرز گران
در گنج بگشاد پیش پسر
پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنین گفت با گیو کای برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز یاقوت وز تاج گوهرنگار
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان
همه پاسبانیم و گنج آن تست
فدی کردن جان و رنج آن تست
زمین از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
جهان پیش فرزند تو بنده باد
سر بدسگالانش افگنده باد
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاووش نیو
ز گوهر که پرمایهتر یافتند
ببردند چندانک برتافتند
همان ترگ و پرمایه برگستوان
سلیحی که بود از در پهلوان
سر گنج را شاه کرد استوار
به راه بیابان برآراست کار
چو این کرده شد برنهادند زین
بران باد پایان باآفرین
فرنگیس ترگی به سر بر نهاد
برفتند هر سه به کردار باد
سران سوی ایران نهادند گرم
نهانی چنان چون بود نرم نرم
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی
که خسرو به ایران نهادست روی
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو
به نزدیک بیدار دل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و گو جنگجوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
ز گردان گزین کرد کلباد را
چو نستیهن و گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار
برفتند تازان بران کارزار
سر گیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی او بر و بوم را
سپاهی برین گونه گرد و جوان
برفتند بیدار دو پهلوان
فرنگیس با رنج دیده پسر
به خواب اندر آورده بودند سر
ز پیمودن راه و رنج شبان
جهانجوی را گیو بد پاسبان
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم
به راه سواران نهاده دو چشم
به برگستوان اندرون اسپ گیو
چنان چون بود ساز مردان نیو
زره در بر و بر سرش بود ترگ
دل ارغنده و تن نهاده به مرگ
چو از دور گرد سپه را بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
خروشی برآورد برسان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانی به خنجر زمانی به گرز
همی ریخت آهن ز بالای برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر
سران را همی شد سر از جنگ سیر
دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم
ازان پس گرفتندش اندر میان
چنان لشکری همچو شیر ژیان
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
غمی شد دل شیر در نیستان
ز خون نیستان کرد چون میستان
ازیشان بیفگند بسیار گیو
ستوه آمدند آن سواران ز نیو
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست نه یال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز
به نزدیک پیران گردن فراز
همه غار و هامون پر از کشته بود
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر
پر از خون بر و چنگ برسان شیر
بدو گفت کای شاه دل شاد دار
خرد را ز اندیشه آزاد دار
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ
چو کلباد و نستیهن تیز چنگ
چنان بازگشتند آن کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست
گذشته ز رستم به ایران سوار
ندانم که با من کند کارزار
ازو شاد شد خسرو پاکدین
ستودش فراوان و کرد آفرین
بخوردند چیزی کجا یافتند
سوی راه بی راه بشتافتند
چو ترکان به نزدیک پیران شدند
چنان خسته و زار و گریان شدند
برآشفت پیران به کلباد گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
چه کردید با گیو و خسرو کجاست
سخن بر چه سانست برگوی راست
بدو گفت کلباد کای پهلوان
به پیش تو گر برگشایم زبان
که گیو دلاور به گردان چه کرد
دلت سیر گردد به دشت نبرد
فراوان به لشکر مرا دیدهای
نبرد مرا هم پسندیدهای
همانا که گوپال بیش از هزار
گرفتی ز دست من آن نامدار
سرش ویژه گفتی که سندان شدست
بر و ساعدش پیل دندان شدست
من آورد رستم بسی دیدهام
ز جنگ آوران نیز بشنیدهام
به زخمش ندیدم چنین پایدار
نه در کوشش و پیچش کارزار
همی هر زمان تیز و جوشان بدی
به نوی چو پیلی خروشان بدی
برآشفت پیران بدو گفت بس
که ننگست ازین یاد کردن به کس
نه از یک سوارست چندین سخن
تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتی و نستیهن نامور
سپاهی به کردار شیران نر
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست
چو زین یابد افراسیاب آگهی
بیندازد آن تاج شاهنشهی
که دو پهلوان دلیر و سوار
چنین لشکری از در کارزار
ز پیش سواری نمودید پشت
بسی از دلیران ترکان بکشت
گواژه بسی باشدت بافسوس
نه مرد نبردی و گوپال و کوس
ز بهر بزرگی پسندیدهاند
سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آز
همان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مغاک آوری
ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کردهٔ کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست
دلش کور باشد سرش بیخرد
خردمندش از مردمان نشمرد
ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست
جهان آفرید و مکان و زمان
پی پشهٔ خرد و پیل گران
چو سالار ترکان به دل گفت من
به بیشی برآرم سر از انجمن
چنان شاهزاده جوان را بکشت
ندانست جز گنج و شمشیر پشت
هم از پشت او روشن کردگار
درختی برآورد یازان به بار
که با او بگفت آنک جز تو کس است
که اندر جهان کردگار او بس است
خداوند خورشید و کیوان و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
جز از رای و فرمان او راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست
پسر را بفرمود گودرز پیر
به توران شدن کار را ناگریز
به فرمان او گیو بسته میان
بیامد به کردار شیر ژیان
همی تاخت تا مرز توران رسید
هر آنکس که در راه تنها بدید
زبان را به ترکی بیاراستی
ز کیخسرو از وی نشان خواستی
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش بیاویختی
سبک از برش خاک بربیختی
بدان تا نداند کسی راز او
همان نشنود نام و آواز او
یکی را همی برد با خویشتن
ورا رهنمون بود زان انجمن
همی رفت بیدار با او به راه
برو راز نگشاد تا چندگاه
بدو گفت روزی که اندر جهان
سخن پرسم از تو یکی در نهان
گر ایدونک یابم ز تو راستی
بشویی به دانش دل از کاستی
ببخشم ترا هرچ خواهی ز من
ندارم دریغ از تو پرمایه تن
چنین داد پاسخ که دانش بسست
ولیکن پراگنده با هر کسست
اگر زانک پرسیم هست آگهی
ز پاسخ زبان را نیابی تهی
بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست
بباید به من برگشادنت راست
چنین داد پاسخ که نشنیدهام
چنین نام هرگز نپرسیدهام
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
به توران همی رفت چون بیهشان
مگر یابد از شاه جایی نشان
چنین تا برآمد برین هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خوردن باره و آب شور
همی گشت گرد بیابان و کوه
به رنج و به سختی و دور از گروه
چنان بد که روزی پراندیشه بود
به پیشش یکی بارور بیشه بود
بدان مرغزار اندر آمد دژم
جهان خرم و مرد را دل به غم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همی جای آرامش و خواب دید
فرود آمد و اسپ را برگذاشت
بخفت و همی بر دل اندیشه داشت
همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بد که آن خواب دید
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان
کنون گر به رزماند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من
یکی نامجوی و یکی شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
همی برفشانم به خیره روان
خمیدست پشتم چو خم کمان
همانا که خسرو ز مادر نزاد
وگر زاد دادش زمانه به باد
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر
انوشه کسی کاو بمیرد به زهر
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار
همی گشت شه را کنان خواستار
یکی چشمهای دید تابان ز دور
یکی سرو بالا دل آرام پور
یکی جام پر می گرفته به چنگ
به سر بر زده دستهٔ بوی و رنگ
ز بالای او فرهٔ ایزدی
پدید آمد و رایت بخردی
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج
نشستست بر سر ز پیروزه تاج
همی بوی مهر آمد از روی او
همی زیب تاج آمد از موی او
به دل گفت گیو این به جز شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندر آمد گو شاهجوی
گره سست شد بر در رنج او
پدید آمد آن نامور گنج او
چو کیخسرو از چشمه او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیونیست
مرا کرد خواهد همی خواستار
به ایران برد تا کند شهریار
چو آمد برش گیو بردش نماز
بدو گفت کای نامور سرافراز
برانم که پور سیاوش توی
ز تخم کیانی و کیخسروی
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که تو گیو گودرزی ای نامدار
بدو گفت گیو ای سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فرهی
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد
مرا مادر این از پدر یاد کرد
که از فر یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن
همی گفت با نامور مادرم
کز ایدر چه آید ز بد بر سرم
سرانجام کیخسرو آید پدید
بجا آورد بندها را کلید
بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد
جهان را به مردی به پای آورد
همان کین ما را بجای آورد
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطهٔ قار بود
تو بگشای و بنمای بازو به من
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه
که میراث بود از گه کیقباد
درستی بدان بد کیان را نژاد
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی برو بر گرفت آفرین
از ایران بپرسید و ز تخت و گاه
ز گودرز وز رستم نیکخواه
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی
جهاندار دارندهٔ خوب و زشت
مراگر نمودی سراسر بهشت
همان هفت کشور به شاهنشهی
نهاد بزرگی و تاج مهی
نبودی دل من بدین خرمی
که روی تو دیدم به توران ز می
که داند به گیتی که من زندهام
به خاکم و گر بتش افگندهام
سپاس از جهاندار کاین رنج سخت
به شادی و خوبی سرآورد بخت
برفتند زان بیشه هر دو به راه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه
وزان هفت ساله غم و درد او
ز گستردن و خواب وز خورد او
همی گفت با شاه یکسر سخن
که دادار گیتی چه افگند بن
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز
ز کاووس کش سال بفگند فر
ز درد پسر گشت بی پای و پر
ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز
ترا بردهد بخت آرام و ناز
مرا چون پدر باش و با کس مگوی
ببین تا زمانه چه آرد به روی
سپهبد نشست از بر اسپ گیو
پیاده همی رفت بر پیش نیو
یکی تیغ هندی گرفته به چنگ
هر آنکس که پیش آمدی بیدرنگ
زدی گیو بیدار دل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش
برفتند سوی سیاووش گرد
چو آمد دو تن را دل و هوش گرد
فرنگیس را نیز کردند یار
نهانی بران بر نهادند کار
که هر سه به راه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
ازین آگهی یابد افراسیاب
نسازد بخورد و نیازد به خواب
بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست
همه مرز ما جای آهرمنست
تو ای بافرین شاه فرزند من
نگر تا نیوشی یکی پند من
که گر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم
یکی مرغزارست ز ایدر نه دور
به یکسو ز راه سواران تور
همان جویبارست و آب روان
که از دیدنش تازه گردد روان
تو بر گیر زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه
چو خورشید بر تیغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود
گله هرچ هست اندر آن مرغزار
به آبشخور آید سوی جویبار
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بگذار گام
چو آیی برش نیک بنمای چهر
بیارای و ببسای رویش به مهر
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
چنین گفت شبرنگ بهزاد را
که فرمان مبر زین سپس باد را
همی باش بر کوه و در مرغزار
چو کیخسرو آید ترا خواستار
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بروب
نشست از بر اسپ سالار نیو
پیاده همی رفت بر پیش گیو
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چارهجوی
فسیله چو آمد به تنگی فراز
بخوردند سیراب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کی را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ
همی داشت در آبخور پای خویش
از آنجا که بد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت
بپویید و با زین سوی او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی
لگامش بدو داد و زین بر نهاد
بسی از پدر کرد با درد یاد
چو بنشست بر باره بفشارد ران
برآمد ز جا آن هیون گران
به کردار باد هوا بردمید
بپرید وز گیو شد ناپدید
غمی شد دل گیو و خیره بماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
همی گفت کاهرمن چارهجوی
یکی بارگی گشت و بنمود روی
کنون جان خسرو شد و رنج من
همین رنج بد در جهان گنج من
چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه
گران کرد باز آن عنان سیاه
همی بود تاپیش او رفت گیو
چنین گفت بیدار دل شاه نیو
که شاید که اندیشهٔ پهلوان
کنم آشکارا به روشن روان
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
سزد کاشکارا بود بر تو راز
تو از ایزدی فر و برز کیان
به موی اندر آیی ببینی میان
بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد
یکی بر دل اندیشه آمدت یاد
چنین بود اندیشهٔ پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
کنون رفت و رنج مرا باد کرد
دل شاد من سخت ناشاد کرد
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو
همی آفرین خواند بر شاه نیو
که روز و شبان بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
که با برز و اورندی و رای و فر
ترا داد داور هنر با گهر
ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راهجوی
چو نزد فرنگیس رفتند باز
سخن رفت چندی ز راه دارز
بدان تا نهانی بود کارشان
نباشد کسی آگه از رازشان
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید
دو رخ را به یال و برش بر نهاد
ز درد سیاوش بسی کرد یاد
چو آب دو دیده پراگنده کرد
سبک سر سوی گنج آگنده کرد
به ایوان یکی گنج بودش نهان
نبد زان کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آگنده دینار بود
زره بود و یاقوت بسیار بود
همان گنج گوپال و برگستوان
همان خنجر و تیغ و گرز گران
در گنج بگشاد پیش پسر
پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنین گفت با گیو کای برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز یاقوت وز تاج گوهرنگار
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان
همه پاسبانیم و گنج آن تست
فدی کردن جان و رنج آن تست
زمین از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
جهان پیش فرزند تو بنده باد
سر بدسگالانش افگنده باد
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاووش نیو
ز گوهر که پرمایهتر یافتند
ببردند چندانک برتافتند
همان ترگ و پرمایه برگستوان
سلیحی که بود از در پهلوان
سر گنج را شاه کرد استوار
به راه بیابان برآراست کار
چو این کرده شد برنهادند زین
بران باد پایان باآفرین
فرنگیس ترگی به سر بر نهاد
برفتند هر سه به کردار باد
سران سوی ایران نهادند گرم
نهانی چنان چون بود نرم نرم
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی
که خسرو به ایران نهادست روی
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو
به نزدیک بیدار دل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و گو جنگجوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
ز گردان گزین کرد کلباد را
چو نستیهن و گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار
برفتند تازان بران کارزار
سر گیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی او بر و بوم را
سپاهی برین گونه گرد و جوان
برفتند بیدار دو پهلوان
فرنگیس با رنج دیده پسر
به خواب اندر آورده بودند سر
ز پیمودن راه و رنج شبان
جهانجوی را گیو بد پاسبان
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم
به راه سواران نهاده دو چشم
به برگستوان اندرون اسپ گیو
چنان چون بود ساز مردان نیو
زره در بر و بر سرش بود ترگ
دل ارغنده و تن نهاده به مرگ
چو از دور گرد سپه را بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
خروشی برآورد برسان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانی به خنجر زمانی به گرز
همی ریخت آهن ز بالای برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر
سران را همی شد سر از جنگ سیر
دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم
ازان پس گرفتندش اندر میان
چنان لشکری همچو شیر ژیان
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
غمی شد دل شیر در نیستان
ز خون نیستان کرد چون میستان
ازیشان بیفگند بسیار گیو
ستوه آمدند آن سواران ز نیو
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست نه یال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز
به نزدیک پیران گردن فراز
همه غار و هامون پر از کشته بود
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر
پر از خون بر و چنگ برسان شیر
بدو گفت کای شاه دل شاد دار
خرد را ز اندیشه آزاد دار
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ
چو کلباد و نستیهن تیز چنگ
چنان بازگشتند آن کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست
گذشته ز رستم به ایران سوار
ندانم که با من کند کارزار
ازو شاد شد خسرو پاکدین
ستودش فراوان و کرد آفرین
بخوردند چیزی کجا یافتند
سوی راه بی راه بشتافتند
چو ترکان به نزدیک پیران شدند
چنان خسته و زار و گریان شدند
برآشفت پیران به کلباد گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
چه کردید با گیو و خسرو کجاست
سخن بر چه سانست برگوی راست
بدو گفت کلباد کای پهلوان
به پیش تو گر برگشایم زبان
که گیو دلاور به گردان چه کرد
دلت سیر گردد به دشت نبرد
فراوان به لشکر مرا دیدهای
نبرد مرا هم پسندیدهای
همانا که گوپال بیش از هزار
گرفتی ز دست من آن نامدار
سرش ویژه گفتی که سندان شدست
بر و ساعدش پیل دندان شدست
من آورد رستم بسی دیدهام
ز جنگ آوران نیز بشنیدهام
به زخمش ندیدم چنین پایدار
نه در کوشش و پیچش کارزار
همی هر زمان تیز و جوشان بدی
به نوی چو پیلی خروشان بدی
برآشفت پیران بدو گفت بس
که ننگست ازین یاد کردن به کس
نه از یک سوارست چندین سخن
تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتی و نستیهن نامور
سپاهی به کردار شیران نر
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست
چو زین یابد افراسیاب آگهی
بیندازد آن تاج شاهنشهی
که دو پهلوان دلیر و سوار
چنین لشکری از در کارزار
ز پیش سواری نمودید پشت
بسی از دلیران ترکان بکشت
گواژه بسی باشدت بافسوس
نه مرد نبردی و گوپال و کوس
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۹
سواران گزین کرد پیران هزار
همه جنگجوی و همه نامدار
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود
شب و روز رفتن چو شیر ژیان
نباید گشادن به ره بر میان
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین داغ دل گردد افراسیاب
به گفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند
نجستند روز و شب آرام و خواب
وزین آگهی شد به افراسیاب
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراگنده چون تار و پود
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود
بدو بر به رفتن دژآگاه بود
نشسته فرنگیس بر پاس گاه
به دیگر کران خفته بد گیو و شاه
فرنگیس زان جایگه بنگرید
درفش سپهدار توران بدید
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بران خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد ترا روزگار گریز
ترا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند
مرا با پسر دیده گردد پرآب
برد بسته تا پیش افراسیاب
وزان پس ندانم چه آید گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
بدو گفت گیو ای مه بانوان
چرا رنجه کردی بدینسان روان
تو با شاه برشو به بالای تند
ز پیران و لشکر مشو هیچ کند
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
بدوگفت کیخسرو ای رزمساز
کنون بر تو بر کار من شد دراز
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها
به هامون مرارفت باید کنون
فشاندن به شمشیر بر شید خون
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به نام تو آمد نیاز
پدر پهلوانست و من پهلوان
به شاهی نپیچیم جان و روان
برادر مرا هست هفتاد و هشت
جهان شد چو نام تو اندر گذشت
بسی پهلوانست شاه اندکی
چه باشد چو پیدا نباشد یکی
اگر من شوم کشته دیگر بود
سر تاجور باشد افسر بود
اگر تو شوی دور از ایدر تباه
نبینم کسی از در تاج و گاه
شود رنج من هفت ساله به باد
دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
تو بالا گزین و سپه را ببین
مرا یاد باشد جهان آفرین
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان باره دستکش را به زیر
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه
میانچی شده رود و بر بسته راه
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
چو بشنید پیرانش دشنام داد
بدو گفت کای بد رگ دیوزاد
چو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور به پیش سپاه آمدی
کنون خوردنت نوک ژوپین بود
برت را کفن چنگ شاهین بود
اگر کوه آهن بود یک سوار
چو مور اندر آید به گردش هزار
شود خیره سر گرچه خردست مور
نه مورست پوشیده مرد و ستور
کنند این زره بر تنش چاک چاک
چو مردار گردد کشندش به خاک
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سرآید زمان
زمانه برو دم همی بشمرد
بیاید دمان پیش من بگذرد
زمان آوریدت کنون پیش من
همان پیش این نامدار انجمن
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر
سزد گر به آب اندر آیی دلیر
ببینی کزین پرهنر یک سوار
چه آید ترا بر سر ای نامدار
هزارید و من نامور یک دلیر
سر سرکشان اندر آرم به زیر
چو من گرزهٔ سرگرای آورم
سران را همه زیر پای آورم
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود
همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا برآمد سپهبد ز آب
ز بالا به پستی بپیچید گیو
گریزان همی شد ز سالار نیو
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افگند گرز نبرد
گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
همآورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافگند و کردش دوال
سر پهلوان اندر آمد به بند
ز زین برگرفتش به خم کمند
پیاده به پیش اندر افگند خوار
ببردش دمان تا لب رودبار
بیفگند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود بر نشست
درفشش گرفته به چنگ اندرون
بشد تا لب آب گلزریون
چو ترکان درفش سپهدار خویش
بدیدند رفتند ناچار پیش
خروش آمد و نالهٔ کرنای
دم نای رویین و هندی درای
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
برآورد گرز گران را به کفت
سپه ماند از کار او در شگفت
سبک شد عنان وگران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب
به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای
همی کشت ازیشان یل رهنمای
از افگنده شد روی هامون چون کوه
ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
قفای یلان سوی او شد همه
چو شیر اندر آمد به پیش رمه
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر به خواب
دمان تا به نزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
به خواری پیاده ببردش کشان
دمان و پر از درد چون بیهشان
چنین گفت کاین بددل و بیوفا
گرفتار شد در دم اژدها
سیاوش به گفتار او سر بداد
گر او باد شد این شود نیز باد
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
تو دانستهای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیگار من
سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز
کشیدی بسی رنج راه دراز
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
پس از داور دادگر رهنمون
بدان کاو رهانید ما را ز خون
ز بد مهر او پردهٔ جان ماست
وزین کردهٔ خویش زنهار خواست
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان
یکی سخت سوگند خوردم به ماه
به تاج و به تخت شه نیکخواه
که گر دست یابم برو روز کین
کنم ارغوانی ز خونش زمین
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش
کنونش به سوگند گستاخ کن
به خنجر وراگوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت
ز سوگند برتر درشتی نگفت
چنین گفت پیران ازان پس به شاه
که کلباد شد بیگمان با سپاه
بفرمای کاسپم دهد باز نیز
چنان دان که بخشیدهای جان و چیز
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه
به سوگند یابی مگر باره باز
دو دستت ببندم به بند دراز
که نگشاید این بند تو هیچکس
گشاینده گلشهر خواهیم و بس
کجا مهتر بانوان تو اوست
وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست
بدان گشت همداستان پهلوان
به سوگند بخرید اسپ و روان
که نگشاید آن بند را کس به راه
ز گلشهر سازد وی آن دستگاه
بدو داد اسپ و دو دستش ببست
ازان پس بفرمود تا برنشست
همه جنگجوی و همه نامدار
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود
شب و روز رفتن چو شیر ژیان
نباید گشادن به ره بر میان
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین داغ دل گردد افراسیاب
به گفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند
نجستند روز و شب آرام و خواب
وزین آگهی شد به افراسیاب
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراگنده چون تار و پود
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود
بدو بر به رفتن دژآگاه بود
نشسته فرنگیس بر پاس گاه
به دیگر کران خفته بد گیو و شاه
فرنگیس زان جایگه بنگرید
درفش سپهدار توران بدید
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بران خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد ترا روزگار گریز
ترا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند
مرا با پسر دیده گردد پرآب
برد بسته تا پیش افراسیاب
وزان پس ندانم چه آید گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
بدو گفت گیو ای مه بانوان
چرا رنجه کردی بدینسان روان
تو با شاه برشو به بالای تند
ز پیران و لشکر مشو هیچ کند
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
بدوگفت کیخسرو ای رزمساز
کنون بر تو بر کار من شد دراز
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها
به هامون مرارفت باید کنون
فشاندن به شمشیر بر شید خون
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به نام تو آمد نیاز
پدر پهلوانست و من پهلوان
به شاهی نپیچیم جان و روان
برادر مرا هست هفتاد و هشت
جهان شد چو نام تو اندر گذشت
بسی پهلوانست شاه اندکی
چه باشد چو پیدا نباشد یکی
اگر من شوم کشته دیگر بود
سر تاجور باشد افسر بود
اگر تو شوی دور از ایدر تباه
نبینم کسی از در تاج و گاه
شود رنج من هفت ساله به باد
دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
تو بالا گزین و سپه را ببین
مرا یاد باشد جهان آفرین
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان باره دستکش را به زیر
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه
میانچی شده رود و بر بسته راه
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
چو بشنید پیرانش دشنام داد
بدو گفت کای بد رگ دیوزاد
چو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور به پیش سپاه آمدی
کنون خوردنت نوک ژوپین بود
برت را کفن چنگ شاهین بود
اگر کوه آهن بود یک سوار
چو مور اندر آید به گردش هزار
شود خیره سر گرچه خردست مور
نه مورست پوشیده مرد و ستور
کنند این زره بر تنش چاک چاک
چو مردار گردد کشندش به خاک
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سرآید زمان
زمانه برو دم همی بشمرد
بیاید دمان پیش من بگذرد
زمان آوریدت کنون پیش من
همان پیش این نامدار انجمن
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر
سزد گر به آب اندر آیی دلیر
ببینی کزین پرهنر یک سوار
چه آید ترا بر سر ای نامدار
هزارید و من نامور یک دلیر
سر سرکشان اندر آرم به زیر
چو من گرزهٔ سرگرای آورم
سران را همه زیر پای آورم
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود
همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا برآمد سپهبد ز آب
ز بالا به پستی بپیچید گیو
گریزان همی شد ز سالار نیو
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افگند گرز نبرد
گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
همآورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافگند و کردش دوال
سر پهلوان اندر آمد به بند
ز زین برگرفتش به خم کمند
پیاده به پیش اندر افگند خوار
ببردش دمان تا لب رودبار
بیفگند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود بر نشست
درفشش گرفته به چنگ اندرون
بشد تا لب آب گلزریون
چو ترکان درفش سپهدار خویش
بدیدند رفتند ناچار پیش
خروش آمد و نالهٔ کرنای
دم نای رویین و هندی درای
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
برآورد گرز گران را به کفت
سپه ماند از کار او در شگفت
سبک شد عنان وگران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب
به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای
همی کشت ازیشان یل رهنمای
از افگنده شد روی هامون چون کوه
ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
قفای یلان سوی او شد همه
چو شیر اندر آمد به پیش رمه
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر به خواب
دمان تا به نزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
به خواری پیاده ببردش کشان
دمان و پر از درد چون بیهشان
چنین گفت کاین بددل و بیوفا
گرفتار شد در دم اژدها
سیاوش به گفتار او سر بداد
گر او باد شد این شود نیز باد
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
تو دانستهای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیگار من
سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز
کشیدی بسی رنج راه دراز
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
پس از داور دادگر رهنمون
بدان کاو رهانید ما را ز خون
ز بد مهر او پردهٔ جان ماست
وزین کردهٔ خویش زنهار خواست
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان
یکی سخت سوگند خوردم به ماه
به تاج و به تخت شه نیکخواه
که گر دست یابم برو روز کین
کنم ارغوانی ز خونش زمین
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش
کنونش به سوگند گستاخ کن
به خنجر وراگوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت
ز سوگند برتر درشتی نگفت
چنین گفت پیران ازان پس به شاه
که کلباد شد بیگمان با سپاه
بفرمای کاسپم دهد باز نیز
چنان دان که بخشیدهای جان و چیز
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه
به سوگند یابی مگر باره باز
دو دستت ببندم به بند دراز
که نگشاید این بند تو هیچکس
گشاینده گلشهر خواهیم و بس
کجا مهتر بانوان تو اوست
وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست
بدان گشت همداستان پهلوان
به سوگند بخرید اسپ و روان
که نگشاید آن بند را کس به راه
ز گلشهر سازد وی آن دستگاه
بدو داد اسپ و دو دستش ببست
ازان پس بفرمود تا برنشست
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۲۰
چو از لشگر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب
بزد کوس و نای و سپه برنشاند
ز ایوان به کردار آتش براند
دو منزل یکی کرد و آمد دوان
همی تاخت برسان تیر از کمان
بیاورد لشکر بران رزمگاه
که آورد کلباد بد با سپاه
همه مرز لشکر پراگنده دید
به هر جای بر مردم افگنده دید
بپرسید کاین پهلوان با سپاه
کی آمد ز ایران بدین رزمگاه
نبرد آگهی کس ز جنگآوران
که بگذشت زین سان سپاهی گران
که برد آگهی نزد آن دیوزاد
که کس را دل و مغز پیران مباد
اگر خاک بودیش پروردگار
ندیدی دو چشم من این روزگار
سپهرم بدو گفت کاسان بدی
اگر دل ز لشکر هراسان بدی
یکی گیو گودرز بودست و بس
سوار ایچ با او ندیدند کس
ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه
همی رفت گیو و فرنگیس و شاه
سپهبد چو گفت سپهرم شنید
سپاهی ز پیش اندر آمد پدید
سپهدار پیران به پیش اندرون
سرو روی و یالش همه پر ز خون
گمان برد کاو گیو رایافتست
به پیروزی از پیش بشتافتست
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه
چنان خسته بد پهلوان سپاه
ورا دید بر زین ببسته چو سنگ
دو دست از پس پشت با پالهنگ
بپرسید و زو ماند اندر شگفت
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنان در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر
نبیند جهاندیده مرد دلیر
بر آن سان کجا بردمد روز جنگ
ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ
نخست اندر آمد به گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
به اسپ و به گرز و به پای و رکیب
سوار از فراز اندر آمد به شیب
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زانک بارید بر سرش تیغ
چو اندر گلستان به زین بر بخفت
تو گفتی که گشتست با کوه جفت
سرانجام برگشت یکسر سپاه
بجز من نشد پیش او کینه خواه
گریزان ز من تاب داده کمند
بیفگند و آمد میانم به بند
پراگنده شد دانش و هوش من
به خاک اندر آمد سر و دوش من
از اسپ اندر آمد دو دستم ببست
برافگند بر زین و خود بر نشست
زمانی سر وپایم اندر کمند
به دیگر زمان زیر سوگند و بند
به جان و سر شاه و خورشید وماه
به دادار هرمزد و تخت و کلاه
مرا داد زینگونه سوگند سخت
بخوردم چو دیدم که برگشت بخت
که کس را نگویی که بگشای دست
چنین رو دمان تا بجای نشست
ندانم چه رازست نزد سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
چو بشنید گفتارش افراسیاب
بدیده ز خشم اندرآورد آب
یکی بانگ برزد ز پیشش براند
بپیچید پیران و خامش بماند
ازان پس به مغز اندر افگند باد
به دشنام و سوگند لب برگشاد
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد
شوند ابر غرنده گر تیز باد
فرود آورمشان ز ابر بلند
بزد دست و ز گرز بگشاد بند
میانشان ببرم به شمشیر تیز
به ماهی دهم تا کند ریز ریز
چو کیخسرو ایران بجوید همی
فرنگیس باری چه پوید همی
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از چشم در خون کشید
به هومان بفرمود کاندر شتاب
عنان را بکش تا لب رود آب
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت
غم و رنج ما باد گردد بدشت
نشان آمد از گفتهٔ راستان
که دانا بگفت از گه باستان
که از تخمهٔ تور وز کیقباد
یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد
که توران زمین را کند خارستان
نماند برین بوم و بر شارستان
رسیدند پس گیو و خسرو بر آب
همی بودشان بر گذشتن شتاب
گرفتند پیگار با باژخواه
که کشتی کدامست بر باژگاه
نوندی کجا بادبانش نکوست
به خوبی سزاوار کیخسرو اوست
چنین گفت با گیو پس باج خواه
که آب روان را چه چاکر چه شاه
همی گر گذر بایدت ز آب رود
فرستاد باید به کشتی درود
بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه
گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه
بخواهم ز تو باج گفت اندکی
ازین چار چیزت بخواهم یکی
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه
پرستار و گر پور فرخنده ماه
بدو گفت گیو ای گسسته خرد
سخن زان نشان گوی کاندر خورد
به هر باژ گر شاه شهری بدی
ترا زین جهان نیز بهری بدی
که باشی که شه را کنی خواستار
چنین باد پیمایی ای بادسار
وگر مادر شاه خواهی همی
به باژ افسر ماه خواهی همی
سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را
که کوتاه دارد به تگ باد را
چهارم چو جستی به خیره زره
که آن را ندانی گره تا گره
نگردد چنین آهن از آب تر
نه آتش برو بر بود کارگر
نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر
چنین باژ خواهی بدین آبگیر
کنون آب ما را و کشتی ترا
بدین گونه شاهی درشتی ترا
بدو گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی
فریدون که بگذاشت اروند رود
فرستاد تخت مهی را درود
جهانی شد او را سراسر رهی
که با روشنی بود و با فرهی
چه اندیشی ار شاه ایران توی
سرنامداران و شیران توی
به بد آب را کی بود بر تو راه
که با فر و برزی و زیبای گاه
اگر من شوم غرقه گر مادرت
گزندی نباید که گیرت سرت
ز مادر تو بودی مراد جهان
که بیکار بد تخت شاهنشهان
مرا نیز مادر ز بهر تو زاد
ازین کار بر دل مکن هیچ یاد
که من بیگمانم که افراسیاب
بیاید دمان تا لب رود آب
مرا برکشد زنده بر دار خوار
فرنگیس را با تو ای شهریار
به آب افگند ماهیانتان خورند
وگر زیر نعل اندرون بسپرند
بدو گفت کیخسرو اینست و بس
پناهم به یزدان فریادرس
فرود آمد از بارهٔ راهجوی
بمالید و بنهاد بر خاک روی
همی گفت پشت و پناهم توی
نمایندهٔ رای و راهم توی
درستی و پستی مرا فر تست
روان و خرد سایهٔ پر تست
به آب اندرون دلفزایم توی
به خشکی همان رهنمایم توی
به آب اندر افگند خسرو سیاه
چو کشتی همی راند تا باژگاه
پس او فرنگیس و گیو دلیر
نترسد ز جیحون و زان آب شیر
بدان سو گذشتند هر سه درست
جهانجوی خسرو سر و تن بشست
بدان نیستان در نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
چو از رود کردند هر سه گذر
نگهبان کشتی شد آسیمه سر
به یاران چنین گفت کاینت شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بهاران و جیحون و آب روان
سه جوشنور و اسپ و برگستوان
بدین ژرف دریا چنین بگذرد
خرمندش از مردمان نشمرد
پشیمان شد از کار و گفتار خویش
تبه دید ازان کار بازار خویش
بیاراست کشتی به چیزی که داشت
ز باد هوا بادبان برگذاشت
به پوزش برفت از پس شهریار
چو آمد به نزدیکی رودبار
همه هدیه ها نزد شاه آورید
کمان و کمند و کلاه آورید
بدو گفت گیو ای سگ بیخرد
توگفتی که این آب مردم خورد
چنین مایه ور پرهنر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار
ندادی کنون هدیهٔ تو مباد
بود روز کاین روزت آید به یاد
چنان خوار برگشت زو رودبان
که جان را همی گفت پدرودمان
چو آمد به نزدیکی باژگاه
هم آنگه ز توران بیامد سپاه
چو نزدیک رود آمد افراسیاب
ندید ایچ مردم نه کشتی برآب
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت این دیو بر آب راه
چنین داد پاسخ کهای شهریار
پدر باژبان بود و من باژدار
ندیدم نه هرگز شنیدم چنین
که کردی کسی ز آب جیحون زمین
بهاران و این آب با موج تیز
چو اندر شوی نیست راه گریز
چنان برگذشتند هر سه سوار
تو گفتی هوا داشت شان برکنار
ازان پس بفرمود افراسیاب
که بشتاب و کشتی برافگن به آب
بدو گفت هومان که ای شهریار
براندیش و آتش مکن در کنار
تو با این سواران به ایران شوی
همی در دم گاوشیدان شوی
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین و آن انجمن
همانا که از گاه سیر آمدی
که ایدر به چنگال شیر آمدی
ازین روی تا چین و ماچین تراست
خور و ماه و کیوان و پروین تراست
تو توران نگهدار و تخت بلند
ز ایران کنون نیست بیم گزند
پر از خون دل از رود گشتند باز
برآمد برین روزگار دراز
برو تیره شد تابش آفتاب
بزد کوس و نای و سپه برنشاند
ز ایوان به کردار آتش براند
دو منزل یکی کرد و آمد دوان
همی تاخت برسان تیر از کمان
بیاورد لشکر بران رزمگاه
که آورد کلباد بد با سپاه
همه مرز لشکر پراگنده دید
به هر جای بر مردم افگنده دید
بپرسید کاین پهلوان با سپاه
کی آمد ز ایران بدین رزمگاه
نبرد آگهی کس ز جنگآوران
که بگذشت زین سان سپاهی گران
که برد آگهی نزد آن دیوزاد
که کس را دل و مغز پیران مباد
اگر خاک بودیش پروردگار
ندیدی دو چشم من این روزگار
سپهرم بدو گفت کاسان بدی
اگر دل ز لشکر هراسان بدی
یکی گیو گودرز بودست و بس
سوار ایچ با او ندیدند کس
ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه
همی رفت گیو و فرنگیس و شاه
سپهبد چو گفت سپهرم شنید
سپاهی ز پیش اندر آمد پدید
سپهدار پیران به پیش اندرون
سرو روی و یالش همه پر ز خون
گمان برد کاو گیو رایافتست
به پیروزی از پیش بشتافتست
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه
چنان خسته بد پهلوان سپاه
ورا دید بر زین ببسته چو سنگ
دو دست از پس پشت با پالهنگ
بپرسید و زو ماند اندر شگفت
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنان در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر
نبیند جهاندیده مرد دلیر
بر آن سان کجا بردمد روز جنگ
ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ
نخست اندر آمد به گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
به اسپ و به گرز و به پای و رکیب
سوار از فراز اندر آمد به شیب
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زانک بارید بر سرش تیغ
چو اندر گلستان به زین بر بخفت
تو گفتی که گشتست با کوه جفت
سرانجام برگشت یکسر سپاه
بجز من نشد پیش او کینه خواه
گریزان ز من تاب داده کمند
بیفگند و آمد میانم به بند
پراگنده شد دانش و هوش من
به خاک اندر آمد سر و دوش من
از اسپ اندر آمد دو دستم ببست
برافگند بر زین و خود بر نشست
زمانی سر وپایم اندر کمند
به دیگر زمان زیر سوگند و بند
به جان و سر شاه و خورشید وماه
به دادار هرمزد و تخت و کلاه
مرا داد زینگونه سوگند سخت
بخوردم چو دیدم که برگشت بخت
که کس را نگویی که بگشای دست
چنین رو دمان تا بجای نشست
ندانم چه رازست نزد سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
چو بشنید گفتارش افراسیاب
بدیده ز خشم اندرآورد آب
یکی بانگ برزد ز پیشش براند
بپیچید پیران و خامش بماند
ازان پس به مغز اندر افگند باد
به دشنام و سوگند لب برگشاد
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد
شوند ابر غرنده گر تیز باد
فرود آورمشان ز ابر بلند
بزد دست و ز گرز بگشاد بند
میانشان ببرم به شمشیر تیز
به ماهی دهم تا کند ریز ریز
چو کیخسرو ایران بجوید همی
فرنگیس باری چه پوید همی
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از چشم در خون کشید
به هومان بفرمود کاندر شتاب
عنان را بکش تا لب رود آب
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت
غم و رنج ما باد گردد بدشت
نشان آمد از گفتهٔ راستان
که دانا بگفت از گه باستان
که از تخمهٔ تور وز کیقباد
یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد
که توران زمین را کند خارستان
نماند برین بوم و بر شارستان
رسیدند پس گیو و خسرو بر آب
همی بودشان بر گذشتن شتاب
گرفتند پیگار با باژخواه
که کشتی کدامست بر باژگاه
نوندی کجا بادبانش نکوست
به خوبی سزاوار کیخسرو اوست
چنین گفت با گیو پس باج خواه
که آب روان را چه چاکر چه شاه
همی گر گذر بایدت ز آب رود
فرستاد باید به کشتی درود
بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه
گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه
بخواهم ز تو باج گفت اندکی
ازین چار چیزت بخواهم یکی
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه
پرستار و گر پور فرخنده ماه
بدو گفت گیو ای گسسته خرد
سخن زان نشان گوی کاندر خورد
به هر باژ گر شاه شهری بدی
ترا زین جهان نیز بهری بدی
که باشی که شه را کنی خواستار
چنین باد پیمایی ای بادسار
وگر مادر شاه خواهی همی
به باژ افسر ماه خواهی همی
سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را
که کوتاه دارد به تگ باد را
چهارم چو جستی به خیره زره
که آن را ندانی گره تا گره
نگردد چنین آهن از آب تر
نه آتش برو بر بود کارگر
نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر
چنین باژ خواهی بدین آبگیر
کنون آب ما را و کشتی ترا
بدین گونه شاهی درشتی ترا
بدو گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی
فریدون که بگذاشت اروند رود
فرستاد تخت مهی را درود
جهانی شد او را سراسر رهی
که با روشنی بود و با فرهی
چه اندیشی ار شاه ایران توی
سرنامداران و شیران توی
به بد آب را کی بود بر تو راه
که با فر و برزی و زیبای گاه
اگر من شوم غرقه گر مادرت
گزندی نباید که گیرت سرت
ز مادر تو بودی مراد جهان
که بیکار بد تخت شاهنشهان
مرا نیز مادر ز بهر تو زاد
ازین کار بر دل مکن هیچ یاد
که من بیگمانم که افراسیاب
بیاید دمان تا لب رود آب
مرا برکشد زنده بر دار خوار
فرنگیس را با تو ای شهریار
به آب افگند ماهیانتان خورند
وگر زیر نعل اندرون بسپرند
بدو گفت کیخسرو اینست و بس
پناهم به یزدان فریادرس
فرود آمد از بارهٔ راهجوی
بمالید و بنهاد بر خاک روی
همی گفت پشت و پناهم توی
نمایندهٔ رای و راهم توی
درستی و پستی مرا فر تست
روان و خرد سایهٔ پر تست
به آب اندرون دلفزایم توی
به خشکی همان رهنمایم توی
به آب اندر افگند خسرو سیاه
چو کشتی همی راند تا باژگاه
پس او فرنگیس و گیو دلیر
نترسد ز جیحون و زان آب شیر
بدان سو گذشتند هر سه درست
جهانجوی خسرو سر و تن بشست
بدان نیستان در نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
چو از رود کردند هر سه گذر
نگهبان کشتی شد آسیمه سر
به یاران چنین گفت کاینت شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بهاران و جیحون و آب روان
سه جوشنور و اسپ و برگستوان
بدین ژرف دریا چنین بگذرد
خرمندش از مردمان نشمرد
پشیمان شد از کار و گفتار خویش
تبه دید ازان کار بازار خویش
بیاراست کشتی به چیزی که داشت
ز باد هوا بادبان برگذاشت
به پوزش برفت از پس شهریار
چو آمد به نزدیکی رودبار
همه هدیه ها نزد شاه آورید
کمان و کمند و کلاه آورید
بدو گفت گیو ای سگ بیخرد
توگفتی که این آب مردم خورد
چنین مایه ور پرهنر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار
ندادی کنون هدیهٔ تو مباد
بود روز کاین روزت آید به یاد
چنان خوار برگشت زو رودبان
که جان را همی گفت پدرودمان
چو آمد به نزدیکی باژگاه
هم آنگه ز توران بیامد سپاه
چو نزدیک رود آمد افراسیاب
ندید ایچ مردم نه کشتی برآب
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت این دیو بر آب راه
چنین داد پاسخ کهای شهریار
پدر باژبان بود و من باژدار
ندیدم نه هرگز شنیدم چنین
که کردی کسی ز آب جیحون زمین
بهاران و این آب با موج تیز
چو اندر شوی نیست راه گریز
چنان برگذشتند هر سه سوار
تو گفتی هوا داشت شان برکنار
ازان پس بفرمود افراسیاب
که بشتاب و کشتی برافگن به آب
بدو گفت هومان که ای شهریار
براندیش و آتش مکن در کنار
تو با این سواران به ایران شوی
همی در دم گاوشیدان شوی
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین و آن انجمن
همانا که از گاه سیر آمدی
که ایدر به چنگال شیر آمدی
ازین روی تا چین و ماچین تراست
خور و ماه و کیوان و پروین تراست
تو توران نگهدار و تخت بلند
ز ایران کنون نیست بیم گزند
پر از خون دل از رود گشتند باز
برآمد برین روزگار دراز