عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : خسرونامه
... آغاز داستان
کنیزک را چو وقت مرگ آمد
درخت عمر او بی برگ آمد
جهانش دستکاری خواست کردن
طریق کژ نمایی راست کردن
هنوز آن روی چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
کنیزک بر جوانی زار بگریست
ز جور چرخ کج رفتار بگریست
زن مه مرد را گفت ای گرامی
سرآمد بر دل من شادکامی
جهانم می بنگذارد چه سازم
که پیش آمد رهی دور و درازم
صلای عمر من در داد ایام
بجای مرگ بنشینم سرانجام
بسی رفتیم و چون ره بس درازست
که میداند که چندین راه بازست
ندیدم شادی و غم بیشمارست
چگویم چون نه دل نه روزگارست
ولی این کودک نیکو لقا را
نگهدارید از بهر خدا را
که این طفل گرامی شاهزادست
ز شاهی در گدایی اوفتادست
سزد از ترک خورشیدش غلامی
که قیصر زاد روم است این گرامی
خدا را دارد این طفل و شما را
گواه این سخن کردم خدا را
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاریدش بمن باز
ندارد هیچکس خصمش، خدایست
کنون این کار کار آن سرایست
نهان در موی یک انگشتری داشت
که مُهر او نشان قیصری داشت
بدو گفت این پسر با این نشانی
اگر در خفیه با قیصر رسانی
ز رفعت سر بگردونت رساند
بنقد گنج قارونت رساند
چو هر دو این سخن را گوش کردند
تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
بسی بگریستند و جای آن بود
پذیرفتند ازو ورای آن بود
کنیزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
چو درتلخی مردن مبتلا شد
بسختی جان شیرین زو جدا شد
فرو مرد آتش روز جوانی
برش طفلی چو آب زندگانی
چنان زین تنگنا بگذشت زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
جهان پیرست امّا طفل سالست
که در پیریش طفلی همچو زالست
اگر پیری نبودی طفل پیشه
نگشتی سال و ماهش نو همیشه
گل بی برگ را بی مایه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
بسی دارد جهان زین دستکاری
نخواهد یافت یک جان رستگاری
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بیجان کند در یک زمانت
درین عالم همه غرق جهانی
در آن عالم همه مشغول جانی
جهان را ترک گیر و خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
ز کار این زن بی کس زمانی
اگر مردی تو خون بگری جهانی
مثال کار عالم همچو میغست
که برقش درد و بارانش دریغست
دریغا خفته ماندی و بصد سوز
دریغا بر تو میبارد شب و روز
کنیزک چون جهان بروی بسر شد
جهان جان بستدو جای دگر شد
چو زن در خاک کرد آن مهربان را
بجان پذرفت طفل دلستان را
نهادش نام هرمز طفل دلریش
گرفتش زن ببر همچون دل خویش
چو چشمش جای زیر پرده کردند
بشیر و شکّرش پرورده کردند
چنان پرورده شد در پردهٔ ناز
که بیرون نامدش از پرده آواز
چو در پرده بت آفاق بودی
پس او در پردهٔ عشّاق بودی
چو شد آن سرو سیمین پنج ساله
بلالایی برویش رفت لاله
چنان بی مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رویش، ماه پاره
اگر من دم زنم از شرح رویش
پریشانیم بار آرد چو مویش
چو در وی یک نظر ارزید جانی
بمهرش هر نفس نازید جانی
کسی کز دور وصفش میشنیدی
ترنج ودست بی او میبریدی
همه کشور ازو پرجوش میشد
که هرکش دید ازو مدهوش میشد
دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی
چو دریا موج میزد شادکامی
جهان بی صبح روی او ندیدی
دعا چون صبح بروی میدمیدی
بخوزستان شهی خورشید فر بود
که او را پنج ساله یک پسر بود
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهری داشت جزنام
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دو مه بودند همسال
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتری در علم احکام
خدیو شهر خوزان شاه اقلیم
نشاندش پیش استادی بتعلیم
بسی همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلی در کار بستند
ز چندان کودکان هرمز یکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زاندک عمر بسیاری خرد داشت
ز عمر خویش کاری نیک برداشت
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
علی الجمله در اندک روزگاری
نماندش در هنر آموزگاری
اگرچه یک سخن چون موی بودی
ازو یک موی را صد روی بودی
چنان در بذله گفتن بی بدل شد
که آن بیمثل در گیتی مثل شد
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگردیش کرد استاد دانا
لغتها ترکی و تازِی درآموخت
ز عبری و ز رومی دل برافروخت
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
بصورت فرّهٔ شاهیست او را
بمعنی سخت آگاهیست او را
ندانم تا کجا خواهد رسیدن
کنون باری بما خواهد رسیدن
چنان بیدار بختی گشت هرمز
که نتوان دید آن درخواب هرگز
دمی دم می نزد بهرام بی او
زمانی مینیافت آرام بی او
بشادی از دبیرستان خود شاه
بسوی باغ رفتندی شبانگاه
همه شب چون دو شاه از دلنوازی
بگرد باغ گشتندی ببازی
چو مرغ صبح افتادی بفریاد
چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
چو از انواع دانش بازپرداخت
بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
دوبازو همچو دوران هیون کرد
بمردی شیر مردان را زبون کرد
بیکدست آسیا سنگی سپردی
نماندی گرچه فرسنگی ببردی
برافگندی بقوّت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتی بانگشت
اسد چون بر فلک میدید کارش
خجل میشد ز گرز گاو سارش
چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی
بدشواریش بردی اسپ میلی
چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی
سخن در موی یا در میم رفتی
چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل
بپیکان درکشیدی مور رامیل
چو گشتی از سر مویی هدف ساز
چو موئی سر زهم بشکافتی باز
بتاب ار تیر پرتابی گشادی
ازین عالم بدان عالم فتادی
اگردر خشم تیری درکشیدی
بچشم سوزن عیسی رسیدی
کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
وگر تیری زدی بی هیچ زوری
قلم کردی ز پیکان پای موری
چو تیغ نیلگون در کف گرفتی
ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
ز بیم تیغ او چون میغ لرزان
اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
ز تفّ برق تیغش نامداران
سپر بر آب افکندی چو باران
چو از فتراک بگشادی کمندی
هژبران را بگردن برفگندی
چو سر پنجه زدی بر پای نیزه
ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
چنانش نیزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدی سیماب در سنگ
اگر در پیش رُمحش خاره بودی
بیک ساعت همی صد پاره بودی
وگر سوی فلک زوبین فگندی
بزخمی خوشهٔ پروین فگندی
چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی
فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
چو گوی آن ماه افگندی بره در
مه از کویش ببردی گوی بر سر
شد آن چشم و چراغ روی آفاق
بعلم و زور چون ابروی خود طاق
چنان آوازهٔ او معتبر شد
که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
بخوبی خطّ زیباییش دادند
مثال عالم آراییش دادند
درآمد خطّ سبزش از بُناگوش
خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
خط سبزش که جان را قوت بودی
زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
سر زلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلای مرد و زن بود
بهرجایی که حوری سیمبر بود
ز عشق روی او رویش چو زر بود
بتی کو طوطی خطّش بدیدی
دلش در بر چو مرغی میتپیدی
ز عشقش جمله را خفتن نبودی
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
چو زیر خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خطّ سیاهش
ز زیبایی که خط او بپیوست
نمیآموخت کس را بر خطش دست
چو طوطی بود خطّش پر گشاده
دری در بسته و شکّر گشاده
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگی که باشد مشک خارش
نبودش جز تماشا هیچ کاری
کبابی و شرابی و شکاری
عجب ماندند از رویش جهانی
که چون خیزد شهی از باغبانی
چو بر گلگون نشستی روی چون ماه
فرو بستی زبس نظّارگان راه
یکی میگفت هرمز آن او نیست
که شهزادیست هرگز آن او نیست
یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد
ز خوزستان چگونه ماه خیزد
چو هرمز در توانایی چنان شد
که هر مردی ز زورش ناتوان شد
بآسانی شبی آن کار کردی
که ده روز آن کسی دشوار کردی
چنان مه مرد بر وی مهربان شد
که مهر هرمزش مُهر روان شد
وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود
دل هرمز ز مهر او تهی بود
بدل میگفت مه مردم پدر نیست
مرا در دل ز مهر او اثر نیست
نماند چهر او با چهرهٔ من
ندارد هرگز او خود زهره من
ازین غم گرچه دل پرجوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش
درخت عمر او بی برگ آمد
جهانش دستکاری خواست کردن
طریق کژ نمایی راست کردن
هنوز آن روی چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
کنیزک بر جوانی زار بگریست
ز جور چرخ کج رفتار بگریست
زن مه مرد را گفت ای گرامی
سرآمد بر دل من شادکامی
جهانم می بنگذارد چه سازم
که پیش آمد رهی دور و درازم
صلای عمر من در داد ایام
بجای مرگ بنشینم سرانجام
بسی رفتیم و چون ره بس درازست
که میداند که چندین راه بازست
ندیدم شادی و غم بیشمارست
چگویم چون نه دل نه روزگارست
ولی این کودک نیکو لقا را
نگهدارید از بهر خدا را
که این طفل گرامی شاهزادست
ز شاهی در گدایی اوفتادست
سزد از ترک خورشیدش غلامی
که قیصر زاد روم است این گرامی
خدا را دارد این طفل و شما را
گواه این سخن کردم خدا را
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاریدش بمن باز
ندارد هیچکس خصمش، خدایست
کنون این کار کار آن سرایست
نهان در موی یک انگشتری داشت
که مُهر او نشان قیصری داشت
بدو گفت این پسر با این نشانی
اگر در خفیه با قیصر رسانی
ز رفعت سر بگردونت رساند
بنقد گنج قارونت رساند
چو هر دو این سخن را گوش کردند
تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
بسی بگریستند و جای آن بود
پذیرفتند ازو ورای آن بود
کنیزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
چو درتلخی مردن مبتلا شد
بسختی جان شیرین زو جدا شد
فرو مرد آتش روز جوانی
برش طفلی چو آب زندگانی
چنان زین تنگنا بگذشت زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
جهان پیرست امّا طفل سالست
که در پیریش طفلی همچو زالست
اگر پیری نبودی طفل پیشه
نگشتی سال و ماهش نو همیشه
گل بی برگ را بی مایه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
بسی دارد جهان زین دستکاری
نخواهد یافت یک جان رستگاری
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بیجان کند در یک زمانت
درین عالم همه غرق جهانی
در آن عالم همه مشغول جانی
جهان را ترک گیر و خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
ز کار این زن بی کس زمانی
اگر مردی تو خون بگری جهانی
مثال کار عالم همچو میغست
که برقش درد و بارانش دریغست
دریغا خفته ماندی و بصد سوز
دریغا بر تو میبارد شب و روز
کنیزک چون جهان بروی بسر شد
جهان جان بستدو جای دگر شد
چو زن در خاک کرد آن مهربان را
بجان پذرفت طفل دلستان را
نهادش نام هرمز طفل دلریش
گرفتش زن ببر همچون دل خویش
چو چشمش جای زیر پرده کردند
بشیر و شکّرش پرورده کردند
چنان پرورده شد در پردهٔ ناز
که بیرون نامدش از پرده آواز
چو در پرده بت آفاق بودی
پس او در پردهٔ عشّاق بودی
چو شد آن سرو سیمین پنج ساله
بلالایی برویش رفت لاله
چنان بی مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رویش، ماه پاره
اگر من دم زنم از شرح رویش
پریشانیم بار آرد چو مویش
چو در وی یک نظر ارزید جانی
بمهرش هر نفس نازید جانی
کسی کز دور وصفش میشنیدی
ترنج ودست بی او میبریدی
همه کشور ازو پرجوش میشد
که هرکش دید ازو مدهوش میشد
دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی
چو دریا موج میزد شادکامی
جهان بی صبح روی او ندیدی
دعا چون صبح بروی میدمیدی
بخوزستان شهی خورشید فر بود
که او را پنج ساله یک پسر بود
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهری داشت جزنام
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دو مه بودند همسال
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتری در علم احکام
خدیو شهر خوزان شاه اقلیم
نشاندش پیش استادی بتعلیم
بسی همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلی در کار بستند
ز چندان کودکان هرمز یکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زاندک عمر بسیاری خرد داشت
ز عمر خویش کاری نیک برداشت
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
علی الجمله در اندک روزگاری
نماندش در هنر آموزگاری
اگرچه یک سخن چون موی بودی
ازو یک موی را صد روی بودی
چنان در بذله گفتن بی بدل شد
که آن بیمثل در گیتی مثل شد
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگردیش کرد استاد دانا
لغتها ترکی و تازِی درآموخت
ز عبری و ز رومی دل برافروخت
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
بصورت فرّهٔ شاهیست او را
بمعنی سخت آگاهیست او را
ندانم تا کجا خواهد رسیدن
کنون باری بما خواهد رسیدن
چنان بیدار بختی گشت هرمز
که نتوان دید آن درخواب هرگز
دمی دم می نزد بهرام بی او
زمانی مینیافت آرام بی او
بشادی از دبیرستان خود شاه
بسوی باغ رفتندی شبانگاه
همه شب چون دو شاه از دلنوازی
بگرد باغ گشتندی ببازی
چو مرغ صبح افتادی بفریاد
چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
چو از انواع دانش بازپرداخت
بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
دوبازو همچو دوران هیون کرد
بمردی شیر مردان را زبون کرد
بیکدست آسیا سنگی سپردی
نماندی گرچه فرسنگی ببردی
برافگندی بقوّت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتی بانگشت
اسد چون بر فلک میدید کارش
خجل میشد ز گرز گاو سارش
چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی
بدشواریش بردی اسپ میلی
چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی
سخن در موی یا در میم رفتی
چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل
بپیکان درکشیدی مور رامیل
چو گشتی از سر مویی هدف ساز
چو موئی سر زهم بشکافتی باز
بتاب ار تیر پرتابی گشادی
ازین عالم بدان عالم فتادی
اگردر خشم تیری درکشیدی
بچشم سوزن عیسی رسیدی
کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
وگر تیری زدی بی هیچ زوری
قلم کردی ز پیکان پای موری
چو تیغ نیلگون در کف گرفتی
ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
ز بیم تیغ او چون میغ لرزان
اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
ز تفّ برق تیغش نامداران
سپر بر آب افکندی چو باران
چو از فتراک بگشادی کمندی
هژبران را بگردن برفگندی
چو سر پنجه زدی بر پای نیزه
ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
چنانش نیزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدی سیماب در سنگ
اگر در پیش رُمحش خاره بودی
بیک ساعت همی صد پاره بودی
وگر سوی فلک زوبین فگندی
بزخمی خوشهٔ پروین فگندی
چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی
فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
چو گوی آن ماه افگندی بره در
مه از کویش ببردی گوی بر سر
شد آن چشم و چراغ روی آفاق
بعلم و زور چون ابروی خود طاق
چنان آوازهٔ او معتبر شد
که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
بخوبی خطّ زیباییش دادند
مثال عالم آراییش دادند
درآمد خطّ سبزش از بُناگوش
خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
خط سبزش که جان را قوت بودی
زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
سر زلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلای مرد و زن بود
بهرجایی که حوری سیمبر بود
ز عشق روی او رویش چو زر بود
بتی کو طوطی خطّش بدیدی
دلش در بر چو مرغی میتپیدی
ز عشقش جمله را خفتن نبودی
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
چو زیر خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خطّ سیاهش
ز زیبایی که خط او بپیوست
نمیآموخت کس را بر خطش دست
چو طوطی بود خطّش پر گشاده
دری در بسته و شکّر گشاده
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگی که باشد مشک خارش
نبودش جز تماشا هیچ کاری
کبابی و شرابی و شکاری
عجب ماندند از رویش جهانی
که چون خیزد شهی از باغبانی
چو بر گلگون نشستی روی چون ماه
فرو بستی زبس نظّارگان راه
یکی میگفت هرمز آن او نیست
که شهزادیست هرگز آن او نیست
یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد
ز خوزستان چگونه ماه خیزد
چو هرمز در توانایی چنان شد
که هر مردی ز زورش ناتوان شد
بآسانی شبی آن کار کردی
که ده روز آن کسی دشوار کردی
چنان مه مرد بر وی مهربان شد
که مهر هرمزش مُهر روان شد
وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود
دل هرمز ز مهر او تهی بود
بدل میگفت مه مردم پدر نیست
مرا در دل ز مهر او اثر نیست
نماند چهر او با چهرهٔ من
ندارد هرگز او خود زهره من
ازین غم گرچه دل پرجوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
چون زلیخا شد ز یوسف بی قرار
با میان آورد عشقش از کنار
بر زلیخا شد همه عالم سیاه
تا کند یوسف بسوی او نگاه
ذرهٔ یوسف بدو می ننگریست
تا زلیخا بر سر او میگریست
هر زمان از پیش او برخاستی
خویش از نوع دگر آراستی
جلوه میکردی بپیش روی او
ننگرستی هیچ یوسف سوی او
چون زلیخا شد بجان درمانده
حیلتی بر ساخت آن درمانده
خانهٔ فرمود بر هر سوی او
کرده صورت جمله نقش روی او
چار دیوارش چو سقف از هر کنار
بود از نقش زلیخا پرنگار
لایق آن خانه مفرش ساخت او
هم ز نقش خود منقش ساخت او
گفت یوسف قبلهٔ روی عزیز
چون نمیبیند چه خواهد بود نیز
چون رخم نقد عزیز عالمست
نیل مصرجامعم را شبنمست
چون عزیزم من چنین در چشم خود
برکشم چون مصر نیل از چشم بد
شش جهت در صورت خویش آورم
یوسف صدیق را پیش آورم
تا چو بیند نقش من از خانه او
همچو من از من شود دیوانه او
عاقبت چون حیله ساخت آن دلربای
کرد یوسف رادرون خانه جای
یوسف از هر سوی کافکندی نظر
نقش آن دلداده دیدی پیش در
شش جهاتش صورت آن روی بود
ای عجب یک صورت از شش سوی بود
یوسف صدیق جان پاک تو
در درون خانهٔ پر خاک تو
چون نگه میکرد از هر سوی او
می ندید از شش جهت جز روی او
دید در هر ذرهٔ انوار حق
موج میزد جزو جزو اسرار حق
لاجرم گر ماهی و گر ماه دید
هر دو عالم نور وجه اللّه دید
با میان آورد عشقش از کنار
بر زلیخا شد همه عالم سیاه
تا کند یوسف بسوی او نگاه
ذرهٔ یوسف بدو می ننگریست
تا زلیخا بر سر او میگریست
هر زمان از پیش او برخاستی
خویش از نوع دگر آراستی
جلوه میکردی بپیش روی او
ننگرستی هیچ یوسف سوی او
چون زلیخا شد بجان درمانده
حیلتی بر ساخت آن درمانده
خانهٔ فرمود بر هر سوی او
کرده صورت جمله نقش روی او
چار دیوارش چو سقف از هر کنار
بود از نقش زلیخا پرنگار
لایق آن خانه مفرش ساخت او
هم ز نقش خود منقش ساخت او
گفت یوسف قبلهٔ روی عزیز
چون نمیبیند چه خواهد بود نیز
چون رخم نقد عزیز عالمست
نیل مصرجامعم را شبنمست
چون عزیزم من چنین در چشم خود
برکشم چون مصر نیل از چشم بد
شش جهت در صورت خویش آورم
یوسف صدیق را پیش آورم
تا چو بیند نقش من از خانه او
همچو من از من شود دیوانه او
عاقبت چون حیله ساخت آن دلربای
کرد یوسف رادرون خانه جای
یوسف از هر سوی کافکندی نظر
نقش آن دلداده دیدی پیش در
شش جهاتش صورت آن روی بود
ای عجب یک صورت از شش سوی بود
یوسف صدیق جان پاک تو
در درون خانهٔ پر خاک تو
چون نگه میکرد از هر سوی او
می ندید از شش جهت جز روی او
دید در هر ذرهٔ انوار حق
موج میزد جزو جزو اسرار حق
لاجرم گر ماهی و گر ماه دید
هر دو عالم نور وجه اللّه دید
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
پیام بانو به تهمورث
در بر بانو، زن و مردی فقیر
برده بودند از بنی آدم اسیر
آن جوان زن، نام او میشایه بود
شوهر او میشی پر مایه بود
هوشمند و تیز ویر
جمله از دیوان زبان آموخته
هم ره و رسم دبیری توخته
میشی و میشایه را فردا پگاه
خواست بانو تا فرستد پیش شاه
با یکی دانا مشیر
گفت با آن هر دو اسرار درون
آنچه بایست از فریب و از فسون
راز عشق خویشتن افشا نمود
جمله کالای نهان را وا نمود
گفتشان ما فی الضمیر
چند لوح آورد از سنگ سیاه
نامهای کندند بهر پادشاه
لوحها پیچیده در اوراق زر
خادمی بگرفتشان بالای سر
همره ایشان دبیر
هدیههای جنیانه راست کرد
کوزههای زر و جام لاجورد
پرگلاب و شکر و دوشاب و قند
خوابگاهی نرم و خرگاهی بلند
بایکی زربن سریر
مجمری پر آتش افروخته
اندر او عود قماری سوخته
جامههای دوخته با زبب و فر
از ازار و از قبا و از کمر
لابلا مشک و عبیر
ساخته گردونهای از سیم خام
بسته برگردون دو اسب تیزگام
دو پریزاده کنیز چنگزن
از برگردون به رنگ سیم، تن
جامه از گلگون حریر
دو رسول آدمی را با پیام
کفت تا شبگیر بنهادند گام
همره آنان پیامی شوقمند
چربتر از شیر و شیرینتر ز قند
جاکزینتر از اثیر
شاه را دیدند با رمحی بلند
پیش خرگاهی ز جلد گوسفند
بر تن از چرم هژبران جوشنش
آستینش کوته و عریان تنش
موی تن همرنگ قیر
رشتهای از پشم بسته برکمر
وز فلاخن بر میان، بندی دگر
کیسهٔ پرسنگ از آن آویخته
تودهای از سنگ پیشش ریخته
مستعد دار وگیر
پهلوانان جوغه جوغه چون پلنگ
بر کتفشان پوستهای رنگ رنگ
چرم شیر وکرگدن کرده زره
بر کف هر یک فرسبی پر گره
واسپری گرد و حقیر
مرد و زن برخاسته از خوابگاه
دشت و وادی پر سرود و قاهقاه
جملگی را سر سوی مشرق فراز
تا گزارند از سر طاعت نماز
پیش مهر مستنیر
بیتفاوت مرد و زن در شکل و موی
زن چو مرد از مویها پوشیده روی
مرد را چون زن دو پستان مایه گیر
بچه را هر دو به نوبت داده شیر
از امیر و از فقیر
زن چو مردان پهلوان و رزمجوی
محکم و ورزیده وتن پر ز موی
همسر و هم کار و انباز و شفیق
غیر زادن در همه کاری رفیق
از صغیر و ازکبیر
نه حسد برده زنی بر شوی خوبش
نه دل مرد از نفاق جفت ریش
نه بلای عشق ونه درد فراق
نهشبیماندهز جفتخویش طاق
نی منافق، نی شریر
جمله آزاد از علوم و از فنون
فارغازخودخواهیوعشقوجنون
جملهمهر و جمله کام و جمله کار
بیبلای قحط و بیهجران یار
بیرقیب خرده گیر
کارشان پروردن گاو و رمه
با کشاورزی سر و کار همه
نسلها را سال و مه کرده زباد
با طبیعت داده دست اتحاد
بیخبر از مرگ و میر
پوست پوشانی فزون از حد و حصر
خیمه و مغارهشان مشکو و قصر
کودک و مرد و زن و ییر و جوان
یک نشان و یک مراد و یک زبان
یکدل و فرمانپذیر
شه چو دید آن دوتن آراسته
جامه بر تن کرده، رخ پیراسته
چون دو کودک ساخته بیموی روی
موزه بر پا کرده و تابیده موی
چون دو حور دلپذیر
گفت با خود کاین پریزادان کهاند
آمدنشان چیست و اینجا از چهاند
چون شنید آن آدمی گفتارشان
شادمانی کرد از دیدارشان
آن امیر بینظیر
شاه دست آن دو را بگرفت نرم
پیش خود بنشاند و پس پرسید گرم
درشگفتی ماند زان زیب و جمال
کرد از آنان زان سپس یک یک سؤال
حال یاران اسیر
زان سپس از کار دیوان بازجست
کز چه رو در جنگ، دی گشتند سست
آن دو تن گفتند کار دوش را
قصهٔ آن بزم و نوشانوش را
لاف و غوغا و نفیر
گفت میشایه که ای فرّخ پدر
یادگار او شهنگ نامور
ای ز تو نسل کیومرث ارجمند
شاه زنیاوند و میر دیو بند
آدمیزاد کبیر
هر دمی فتحی ز نو، روزیت باد
در شکار و جنگ فیروزیت باد
خیمهات از فرّ خور پر نور باد
وز چراگاهت زمستان دور باد
باد آبانت چو تیر
جنیان از ما فراوان بستهاند
همچو ما آنجا بسی دلخستهاند
لیک از این در، فرضتر دارم پیام
هست پیغام خوشی، بشنو تمام
این بشارت زین بشیر
برده بودند از بنی آدم اسیر
آن جوان زن، نام او میشایه بود
شوهر او میشی پر مایه بود
هوشمند و تیز ویر
جمله از دیوان زبان آموخته
هم ره و رسم دبیری توخته
میشی و میشایه را فردا پگاه
خواست بانو تا فرستد پیش شاه
با یکی دانا مشیر
گفت با آن هر دو اسرار درون
آنچه بایست از فریب و از فسون
راز عشق خویشتن افشا نمود
جمله کالای نهان را وا نمود
گفتشان ما فی الضمیر
چند لوح آورد از سنگ سیاه
نامهای کندند بهر پادشاه
لوحها پیچیده در اوراق زر
خادمی بگرفتشان بالای سر
همره ایشان دبیر
هدیههای جنیانه راست کرد
کوزههای زر و جام لاجورد
پرگلاب و شکر و دوشاب و قند
خوابگاهی نرم و خرگاهی بلند
بایکی زربن سریر
مجمری پر آتش افروخته
اندر او عود قماری سوخته
جامههای دوخته با زبب و فر
از ازار و از قبا و از کمر
لابلا مشک و عبیر
ساخته گردونهای از سیم خام
بسته برگردون دو اسب تیزگام
دو پریزاده کنیز چنگزن
از برگردون به رنگ سیم، تن
جامه از گلگون حریر
دو رسول آدمی را با پیام
کفت تا شبگیر بنهادند گام
همره آنان پیامی شوقمند
چربتر از شیر و شیرینتر ز قند
جاکزینتر از اثیر
شاه را دیدند با رمحی بلند
پیش خرگاهی ز جلد گوسفند
بر تن از چرم هژبران جوشنش
آستینش کوته و عریان تنش
موی تن همرنگ قیر
رشتهای از پشم بسته برکمر
وز فلاخن بر میان، بندی دگر
کیسهٔ پرسنگ از آن آویخته
تودهای از سنگ پیشش ریخته
مستعد دار وگیر
پهلوانان جوغه جوغه چون پلنگ
بر کتفشان پوستهای رنگ رنگ
چرم شیر وکرگدن کرده زره
بر کف هر یک فرسبی پر گره
واسپری گرد و حقیر
مرد و زن برخاسته از خوابگاه
دشت و وادی پر سرود و قاهقاه
جملگی را سر سوی مشرق فراز
تا گزارند از سر طاعت نماز
پیش مهر مستنیر
بیتفاوت مرد و زن در شکل و موی
زن چو مرد از مویها پوشیده روی
مرد را چون زن دو پستان مایه گیر
بچه را هر دو به نوبت داده شیر
از امیر و از فقیر
زن چو مردان پهلوان و رزمجوی
محکم و ورزیده وتن پر ز موی
همسر و هم کار و انباز و شفیق
غیر زادن در همه کاری رفیق
از صغیر و ازکبیر
نه حسد برده زنی بر شوی خوبش
نه دل مرد از نفاق جفت ریش
نه بلای عشق ونه درد فراق
نهشبیماندهز جفتخویش طاق
نی منافق، نی شریر
جمله آزاد از علوم و از فنون
فارغازخودخواهیوعشقوجنون
جملهمهر و جمله کام و جمله کار
بیبلای قحط و بیهجران یار
بیرقیب خرده گیر
کارشان پروردن گاو و رمه
با کشاورزی سر و کار همه
نسلها را سال و مه کرده زباد
با طبیعت داده دست اتحاد
بیخبر از مرگ و میر
پوست پوشانی فزون از حد و حصر
خیمه و مغارهشان مشکو و قصر
کودک و مرد و زن و ییر و جوان
یک نشان و یک مراد و یک زبان
یکدل و فرمانپذیر
شه چو دید آن دوتن آراسته
جامه بر تن کرده، رخ پیراسته
چون دو کودک ساخته بیموی روی
موزه بر پا کرده و تابیده موی
چون دو حور دلپذیر
گفت با خود کاین پریزادان کهاند
آمدنشان چیست و اینجا از چهاند
چون شنید آن آدمی گفتارشان
شادمانی کرد از دیدارشان
آن امیر بینظیر
شاه دست آن دو را بگرفت نرم
پیش خود بنشاند و پس پرسید گرم
درشگفتی ماند زان زیب و جمال
کرد از آنان زان سپس یک یک سؤال
حال یاران اسیر
زان سپس از کار دیوان بازجست
کز چه رو در جنگ، دی گشتند سست
آن دو تن گفتند کار دوش را
قصهٔ آن بزم و نوشانوش را
لاف و غوغا و نفیر
گفت میشایه که ای فرّخ پدر
یادگار او شهنگ نامور
ای ز تو نسل کیومرث ارجمند
شاه زنیاوند و میر دیو بند
آدمیزاد کبیر
هر دمی فتحی ز نو، روزیت باد
در شکار و جنگ فیروزیت باد
خیمهات از فرّ خور پر نور باد
وز چراگاهت زمستان دور باد
باد آبانت چو تیر
جنیان از ما فراوان بستهاند
همچو ما آنجا بسی دلخستهاند
لیک از این در، فرضتر دارم پیام
هست پیغام خوشی، بشنو تمام
این بشارت زین بشیر
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۲ - رفتن معتمر دنبال آواز نالنده بار دوم و یافتن عیینه
آن بزرگ عرب چو این بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
قد ز نخل مدینه شیرین تر
طره از عطر مکه مشکین تر
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواج شکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینه شام
سنبل تر دمیده از سمنش
سبزه عنبرین ز یاسمنش
گرد لبهاش خط زنگاری
طوطی غرقه در شکر خواری
بر رخش از دو چشم اشک فشان
مانده از رشحه جگر دو نشان
آن دو خط کز رخش هویدا بود
گوییا جدولی مثنا بود
که کشید از شفق دبیر سپهر
رقم آن را به لوح صفحه مهر
داد بر وی سلام و یافت جواب
کردباوی ز روی لطف خطاب
که بدین رخ که قبله طلب است
به کدامین قبیله ات نسب است
بر زبان قبیله نام تو چیست
آرزویت کدام و کام تو چیست
دلت این گونه بی قرار چراست
همدمت ناله های زار چراست
چیست چندین غزلسرایی تو
وز مژه خون دل گشایی تو
گفت از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من عیینه نهاد
وانچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی
بنشین دیر تا بگویم باز
زانکه افسانه ایست دور و دراز
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
قد ز نخل مدینه شیرین تر
طره از عطر مکه مشکین تر
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواج شکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینه شام
سنبل تر دمیده از سمنش
سبزه عنبرین ز یاسمنش
گرد لبهاش خط زنگاری
طوطی غرقه در شکر خواری
بر رخش از دو چشم اشک فشان
مانده از رشحه جگر دو نشان
آن دو خط کز رخش هویدا بود
گوییا جدولی مثنا بود
که کشید از شفق دبیر سپهر
رقم آن را به لوح صفحه مهر
داد بر وی سلام و یافت جواب
کردباوی ز روی لطف خطاب
که بدین رخ که قبله طلب است
به کدامین قبیله ات نسب است
بر زبان قبیله نام تو چیست
آرزویت کدام و کام تو چیست
دلت این گونه بی قرار چراست
همدمت ناله های زار چراست
چیست چندین غزلسرایی تو
وز مژه خون دل گشایی تو
گفت از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من عیینه نهاد
وانچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی
بنشین دیر تا بگویم باز
زانکه افسانه ایست دور و دراز
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۱ - قیام نمودن ابسال به دایگی سلامان و دامن بر زدن در پرورش آن پاکیزه دامان
شاه چون دایه گرفت ابسال را
تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش
پرورد از رشحه پستان خویش
چشم او چون بر سلامان اوفتاد
زان نظر چاکش به دامان اوفتاد
شد به جان مشعوف لطف گوهرش
همچو گوهر بست در مهد زرش
در تماشای رخ آن دل فروز
رفت ازو خواب شب و آرام روز
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب
گه گرفتی شکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غیر او ببست
گر میسر گشتیش بی هیچ شک
کردیش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد
نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش
سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی
همچو زرین لعبتش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او
چست بستی جامه بر بالای او
کج نهادی بر سرش زرین کلاه
وز برش آویختی زلف سیاه
با مرصع بندهای لعل و زر
بر میان نازکش بستی کمر
کردی اینسان خدمتش بیگاه و گه
تا شدش سال جوانی چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو
سال او شد چارده چون ماه او
پایه حسنش بسی بالا گرفت
در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی صد حسن او وان صد هزار
صد هزاران دل ز عشقش بی قرار
با قد چون نیزه بود آن دلپسند
آفتابی گشته یک نیزه بلند
نیزه واری قد او چون سر کشید
بر دل هر کس ازو زخمی رسید
زان بلندی هر کجا افکند تاب
سوخت جان عالمی زان آفتاب
جبهه اش بدر و از او نیمی نهان
با هلال منخسف کرده قران
بینی اش زیر هلال منخسف
در میان ماه کافوری الف
چشم مستش آهوی مردم شکار
جلوه گاهش در میان لاله زار
ملک خوبی را به رخها شاه بود
شوکت شاهی به او همراه بود
خانم شاهیش لعل آتشین
گنج در و گوهرش زیر نگین
تازه سیبش میوه باغ بهشت
آفرین بر دست آن کین میوه کشت
چشمه سار لطف سیب غبغبش
تشنگان را آمده جان بر لبش
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند
از دعا بر بازویش تعویذبند
پست ازو قدر همه زورآوران
زیر دستش ساعد سیمینبران
ساعدش را از یسار و از یمین
جان فشانان نقد جان در آستین
پنجه اش داده شکست سیم ناب
دست هر پولاد بازو داده تاب
نقد راحت از دو کف در مشت او
حسن خاتم ختم بر انگشت او
هر چه در وصف جمالش گفته شد
گوهری از بحر صورت سفته شد
گوش جان را کن به سوی من گرو
شمه ای دیگر ز احوالش شنو
تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش
پرورد از رشحه پستان خویش
چشم او چون بر سلامان اوفتاد
زان نظر چاکش به دامان اوفتاد
شد به جان مشعوف لطف گوهرش
همچو گوهر بست در مهد زرش
در تماشای رخ آن دل فروز
رفت ازو خواب شب و آرام روز
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب
گه گرفتی شکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غیر او ببست
گر میسر گشتیش بی هیچ شک
کردیش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد
نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش
سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی
همچو زرین لعبتش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او
چست بستی جامه بر بالای او
کج نهادی بر سرش زرین کلاه
وز برش آویختی زلف سیاه
با مرصع بندهای لعل و زر
بر میان نازکش بستی کمر
کردی اینسان خدمتش بیگاه و گه
تا شدش سال جوانی چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو
سال او شد چارده چون ماه او
پایه حسنش بسی بالا گرفت
در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی صد حسن او وان صد هزار
صد هزاران دل ز عشقش بی قرار
با قد چون نیزه بود آن دلپسند
آفتابی گشته یک نیزه بلند
نیزه واری قد او چون سر کشید
بر دل هر کس ازو زخمی رسید
زان بلندی هر کجا افکند تاب
سوخت جان عالمی زان آفتاب
جبهه اش بدر و از او نیمی نهان
با هلال منخسف کرده قران
بینی اش زیر هلال منخسف
در میان ماه کافوری الف
چشم مستش آهوی مردم شکار
جلوه گاهش در میان لاله زار
ملک خوبی را به رخها شاه بود
شوکت شاهی به او همراه بود
خانم شاهیش لعل آتشین
گنج در و گوهرش زیر نگین
تازه سیبش میوه باغ بهشت
آفرین بر دست آن کین میوه کشت
چشمه سار لطف سیب غبغبش
تشنگان را آمده جان بر لبش
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند
از دعا بر بازویش تعویذبند
پست ازو قدر همه زورآوران
زیر دستش ساعد سیمینبران
ساعدش را از یسار و از یمین
جان فشانان نقد جان در آستین
پنجه اش داده شکست سیم ناب
دست هر پولاد بازو داده تاب
نقد راحت از دو کف در مشت او
حسن خاتم ختم بر انگشت او
هر چه در وصف جمالش گفته شد
گوهری از بحر صورت سفته شد
گوش جان را کن به سوی من گرو
شمه ای دیگر ز احوالش شنو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۵ - خردنامه بقراط
ز هر تار حکمت که او تافته ست
دو صد خرقه تن رفو یافته ست
ز نقشی که در خاطر آورده است
بسی صورت نادر آورده است
شنیدم که بود اندر آن روزگار
یکی پادشه بختش آموزگار
ازین چار مادر وز این نه پدر
ندادش خداوند جز یک پسر
رخش بود بدر سپهر جمال
ولی شد ز کاهش تنش چون هلال
حکیمان سپردند راه علاج
نشد دورش آن انحراف از مزاج
شه نامور خواند بقراط را
سبب دان تعدیل اخلاط را
سر و زر همه زیر پایش فشاند
به بالین آن دلربایش نشاند
چو خنیاگر چست پیشش نشست
سوی ساعدش برد چون عود دست
بر اوتار نبضش شد انگشت مال
نوایی نیامد برون زاعتدال
ز قاروره اش جست ازان پس دلیل
ندیدش تن از هیچ علت علیل
بدانست کان رنج و درد از دل است
تنش لاغر و چهره زرد از دل است
دگر باره دستش سوی نبض برد
به افسانه عشق نبضش فشرد
به نوعی دگر جنبش آغاز کرد
بر آن لحن رقصی عجب ساز کرد
یقین شد که عشقش ره دل زده ست
قدم در ره سخت مشکل زده ست
به خلوت درون دایه اش را بخواند
ز شهزاده با وی بسی قصه راند
در آن نکته از وی بیانی نیافت
وز آن راز با وی نشانی نیافت
به شه گفت تا پرده داران راز
که بودند بر راز او پرده ساز
گشایند پرده ز هر پردگی
چو برگ گل از نازپروردگی
کنیزان پوشیده رخ چون پری
در آیند در عرض جولانگری
به کف نبض شهزاده بقراط راد
نظر بر بتان پریرخ نهاد
بسا سرو گلرخ که بر وی گذشت
که نبض وی از جنبش خود نگشت
ز ناگه یکی ماه مشکین نقاب
برون آمد از پرده چون آفتاب
نگاری ز سر تا قدم جان پاک
ز هر تن مخاطب به روحی فداک
چو شهزاده را چشم بر وی فتاد
تو گویی مگر شعله در نی فتاد
به پهلوی او دل طپیدن گرفت
ز رخسار او خون چکیدن گرفت
ز نبضش قرار از دل آرام رفت
به همراهی آن گل اندام رفت
بدانست بقراط کان مهوش است
که شهزاده زو سینه در آتش است
از آنجا قدم جانب شاه زد
که شهزاده را دلبری راه زد
ز خورشیدرویی در آفاق طلق
فتاده ست همچون مه اندر محاق
بدان شوخ دارد گرفتاریی
جز این نبودش هیچ بیماریی
بپرسید شه کان دلارام کیست
مر او را نشیمن کجا نام چیست
بگفتا به جایی دل از دست داد
که انگشت نتوان بر آنجا نهاد
به صیدی کمند امید افکن است
که همخوابه مهد ناز من است
درین کهنه ویرانه گنج من اوست
سرور سرای سپنج من اوست
بدو گفت شه کای گرامی حکیم
دلی بهر فرزند دارم دو نیم
فرود آی ازین نیکرو بارگی
رهان خاطرم را ز غمخوارگی
ازین بارگی گر بتابی عنان
کشم مرکبی بهترت زیر ران
به شه گفت بقراط کای شهریار
کس از جان خود می نگیرد کنار
مر او چو جان است و جان را خلل
چو افتد نیابد کس آن را بدل
میانشان ازینسان جواب و سؤال
بسی رفت و کوته نشد قیل و قال
چو شه را برون نامد آن مه ز میغ
چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ
که کام پسر زان سمنبر بده
و یا زیر شمشیر من سر بنه
بگفتا که عمری به هر داوری
کنی دعوی معدلت گستری
نباشد درین معدلت بوی خیر
که خود ندهی انصاف و جویی ز غیر
اگر قبله میل آن سرو بن
کنیز تو باشد همین حکم کن
شهش آفرین گفت کای رهنمون
که عقل تو از علمت آمد فزون
وجودت ز هر آفت آزاد باد
ز عقلت جهان حکمت آباد باد
گذشتم من از صحبت آن کنیز
اگر چه مرا بود چون جان عزیز
دل از صورت مهر او ساده کرد
فرستاد و تسلیم شهزاده کرد
چو شهزاده از لعل او کام یافت
ز بی صبری خویش آرام یافت
شب وی ازان مه شب قدر گشت
هلالش به یک چند شب بدر گشت
بیا ای تو را دل به حکمت گرو
دمی برگشا گوش حکمت شنو
بنه گوش دل را به فهم سلیم
بدان نکته هایی که گفت این حکیم
چه خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ
کشش های حاجت ز خود دور کن
ز بی حاجتی سینه پر نور کن
چو بی حاجت است آن که مقصود توست
بدین نسبت خود به او کن درست
کسی را که بی حاجتی بیشتر
قدمگاه قربش بود پیشتر
به قوت کم از خوان گیتی بساز
مکن رنجت از بیش خوردن دراز
کم ناگوار اندک پر گزند
به از بیش اگر خود بود سودمند
چرا بیمت از فقر و بی سیمی است
که بی سیمیت عین بی بیمی است
تهیدست با ایمنی خفته جفت
به از مالداری که ایمن نخفت
مزن پشت پا بخت فیروز را
به قسمت سه کن هر شبانروز را
به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
یکی را به تحصیل دانش گذار
که بی دانشی نیست جز عیب و عار
به دانش شو اندر دوم کارگر
سوم را به بی دانشان بر سپر
بدین نکته دانا و بخرد شدم
که دانا به نادانی خود شدم
نگویم ندانم که این اعتراف
ز دانایی خود بود محض لاف
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان
همه تن به شکرانه اش شوزبان
وگر هیچ ندهد تقاضا مکن
خیال طلب را به دل جا مکن
نعیمیست دنیا که پاینده نیست
به جز رنج و محنت فزاینده نیست
چو دستت دهد خیر می کن در او
نوابخشی غیر می کن در او
و گر نی ز ناداری خود منال
بود عرصه شکر واسع مجال
نبیند یکی حال یزدان شناس
که واجب نباشد بر آنش سپاس
ز ادبار شر رو نه اندر گریز
به اقبال هر خیر شو زود خیز
مرو روی در شغل شر چون خسان
وگر خیر باشد به غایت رسان
همی دار ازان طرف دامان نگاه
وز این بر سر خویش می نه کلاه
برآور به کار نکو در جهان
به عرض زمین نام و طول زمان
به صد نام اگر مرد نام آور است
طلبگار خیر از همه بهتر است
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
تو را او خورد چون بود ناگوار
تو او را خوری چون فتد سازگار
نترسد ز مرگ آن که تسلیم اوست
اگر تلخیی هست در بیم اوست
مبر چیزها را برون زاعتدال
مکن تارک طبع را پایمال
گر آبت زلال است و نقلت شکر
به اندازه نوش و به اندازه خور
فراش ار حریر است و همخوابه حور
منه پای بیرون خیر الامور
میان دو کس معنی زیرکی
بود مایه اتحاد و یکی
همه زیرکان زان به هم دوستند
یکی مغز را گشته صد پوستند
ولی هست در دیده اعتبار
طریق جهالت هزاران هزار
دو جاهل به هم متحد نیستند
ره عقل را معتقد نیستند
ز عاقل بسی تا به جاهل ره است
ره هر یکی زان دگر کوته است
کی آید به هم راست پیوندشان
به هم هست پیوندشان بندشان
دو صد خرقه تن رفو یافته ست
ز نقشی که در خاطر آورده است
بسی صورت نادر آورده است
شنیدم که بود اندر آن روزگار
یکی پادشه بختش آموزگار
ازین چار مادر وز این نه پدر
ندادش خداوند جز یک پسر
رخش بود بدر سپهر جمال
ولی شد ز کاهش تنش چون هلال
حکیمان سپردند راه علاج
نشد دورش آن انحراف از مزاج
شه نامور خواند بقراط را
سبب دان تعدیل اخلاط را
سر و زر همه زیر پایش فشاند
به بالین آن دلربایش نشاند
چو خنیاگر چست پیشش نشست
سوی ساعدش برد چون عود دست
بر اوتار نبضش شد انگشت مال
نوایی نیامد برون زاعتدال
ز قاروره اش جست ازان پس دلیل
ندیدش تن از هیچ علت علیل
بدانست کان رنج و درد از دل است
تنش لاغر و چهره زرد از دل است
دگر باره دستش سوی نبض برد
به افسانه عشق نبضش فشرد
به نوعی دگر جنبش آغاز کرد
بر آن لحن رقصی عجب ساز کرد
یقین شد که عشقش ره دل زده ست
قدم در ره سخت مشکل زده ست
به خلوت درون دایه اش را بخواند
ز شهزاده با وی بسی قصه راند
در آن نکته از وی بیانی نیافت
وز آن راز با وی نشانی نیافت
به شه گفت تا پرده داران راز
که بودند بر راز او پرده ساز
گشایند پرده ز هر پردگی
چو برگ گل از نازپروردگی
کنیزان پوشیده رخ چون پری
در آیند در عرض جولانگری
به کف نبض شهزاده بقراط راد
نظر بر بتان پریرخ نهاد
بسا سرو گلرخ که بر وی گذشت
که نبض وی از جنبش خود نگشت
ز ناگه یکی ماه مشکین نقاب
برون آمد از پرده چون آفتاب
نگاری ز سر تا قدم جان پاک
ز هر تن مخاطب به روحی فداک
چو شهزاده را چشم بر وی فتاد
تو گویی مگر شعله در نی فتاد
به پهلوی او دل طپیدن گرفت
ز رخسار او خون چکیدن گرفت
ز نبضش قرار از دل آرام رفت
به همراهی آن گل اندام رفت
بدانست بقراط کان مهوش است
که شهزاده زو سینه در آتش است
از آنجا قدم جانب شاه زد
که شهزاده را دلبری راه زد
ز خورشیدرویی در آفاق طلق
فتاده ست همچون مه اندر محاق
بدان شوخ دارد گرفتاریی
جز این نبودش هیچ بیماریی
بپرسید شه کان دلارام کیست
مر او را نشیمن کجا نام چیست
بگفتا به جایی دل از دست داد
که انگشت نتوان بر آنجا نهاد
به صیدی کمند امید افکن است
که همخوابه مهد ناز من است
درین کهنه ویرانه گنج من اوست
سرور سرای سپنج من اوست
بدو گفت شه کای گرامی حکیم
دلی بهر فرزند دارم دو نیم
فرود آی ازین نیکرو بارگی
رهان خاطرم را ز غمخوارگی
ازین بارگی گر بتابی عنان
کشم مرکبی بهترت زیر ران
به شه گفت بقراط کای شهریار
کس از جان خود می نگیرد کنار
مر او چو جان است و جان را خلل
چو افتد نیابد کس آن را بدل
میانشان ازینسان جواب و سؤال
بسی رفت و کوته نشد قیل و قال
چو شه را برون نامد آن مه ز میغ
چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ
که کام پسر زان سمنبر بده
و یا زیر شمشیر من سر بنه
بگفتا که عمری به هر داوری
کنی دعوی معدلت گستری
نباشد درین معدلت بوی خیر
که خود ندهی انصاف و جویی ز غیر
اگر قبله میل آن سرو بن
کنیز تو باشد همین حکم کن
شهش آفرین گفت کای رهنمون
که عقل تو از علمت آمد فزون
وجودت ز هر آفت آزاد باد
ز عقلت جهان حکمت آباد باد
گذشتم من از صحبت آن کنیز
اگر چه مرا بود چون جان عزیز
دل از صورت مهر او ساده کرد
فرستاد و تسلیم شهزاده کرد
چو شهزاده از لعل او کام یافت
ز بی صبری خویش آرام یافت
شب وی ازان مه شب قدر گشت
هلالش به یک چند شب بدر گشت
بیا ای تو را دل به حکمت گرو
دمی برگشا گوش حکمت شنو
بنه گوش دل را به فهم سلیم
بدان نکته هایی که گفت این حکیم
چه خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ
کشش های حاجت ز خود دور کن
ز بی حاجتی سینه پر نور کن
چو بی حاجت است آن که مقصود توست
بدین نسبت خود به او کن درست
کسی را که بی حاجتی بیشتر
قدمگاه قربش بود پیشتر
به قوت کم از خوان گیتی بساز
مکن رنجت از بیش خوردن دراز
کم ناگوار اندک پر گزند
به از بیش اگر خود بود سودمند
چرا بیمت از فقر و بی سیمی است
که بی سیمیت عین بی بیمی است
تهیدست با ایمنی خفته جفت
به از مالداری که ایمن نخفت
مزن پشت پا بخت فیروز را
به قسمت سه کن هر شبانروز را
به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
یکی را به تحصیل دانش گذار
که بی دانشی نیست جز عیب و عار
به دانش شو اندر دوم کارگر
سوم را به بی دانشان بر سپر
بدین نکته دانا و بخرد شدم
که دانا به نادانی خود شدم
نگویم ندانم که این اعتراف
ز دانایی خود بود محض لاف
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان
همه تن به شکرانه اش شوزبان
وگر هیچ ندهد تقاضا مکن
خیال طلب را به دل جا مکن
نعیمیست دنیا که پاینده نیست
به جز رنج و محنت فزاینده نیست
چو دستت دهد خیر می کن در او
نوابخشی غیر می کن در او
و گر نی ز ناداری خود منال
بود عرصه شکر واسع مجال
نبیند یکی حال یزدان شناس
که واجب نباشد بر آنش سپاس
ز ادبار شر رو نه اندر گریز
به اقبال هر خیر شو زود خیز
مرو روی در شغل شر چون خسان
وگر خیر باشد به غایت رسان
همی دار ازان طرف دامان نگاه
وز این بر سر خویش می نه کلاه
برآور به کار نکو در جهان
به عرض زمین نام و طول زمان
به صد نام اگر مرد نام آور است
طلبگار خیر از همه بهتر است
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
تو را او خورد چون بود ناگوار
تو او را خوری چون فتد سازگار
نترسد ز مرگ آن که تسلیم اوست
اگر تلخیی هست در بیم اوست
مبر چیزها را برون زاعتدال
مکن تارک طبع را پایمال
گر آبت زلال است و نقلت شکر
به اندازه نوش و به اندازه خور
فراش ار حریر است و همخوابه حور
منه پای بیرون خیر الامور
میان دو کس معنی زیرکی
بود مایه اتحاد و یکی
همه زیرکان زان به هم دوستند
یکی مغز را گشته صد پوستند
ولی هست در دیده اعتبار
طریق جهالت هزاران هزار
دو جاهل به هم متحد نیستند
ره عقل را معتقد نیستند
ز عاقل بسی تا به جاهل ره است
ره هر یکی زان دگر کوته است
کی آید به هم راست پیوندشان
به هم هست پیوندشان بندشان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۵ - خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج
چو یوسف شد به خوبی گرمبازار
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند، میگفت:
«همی بس گرچه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم!»
منادی بانگ میزد از چپ و راست:
«که میخواهد غلامی بیکم و کاست؟»
یکی شد ز آن میانه، اول کار
به یک بدره زر سرخاش خریدار
از آن بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درستیزر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر کرد افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی مینمودند
ز انواع نفایس میفزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یکبار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت: «این نکورای!
برو بر مالک این قیمت بپیمای!»
بگفتا: «آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید،
ادای آن تمام از من کی آید؟»
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر
بهای هر گهر ز آن درج مکنون
خراج مصر بودی، بلکه افزون
بگفتا کاین گهرها در بهایش
بده! ای گوهر جانم فدایش!
عزیز آورد باز ازنو بهانه
که دارد میل او شاه زمانه
بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
حق خدمتگزاری را به جای آر!
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده، فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامام
که آید زیر فرمان، این غلامام!
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد حالی تا خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
که: بودم خفتهای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمد الله که دولت یاریام کرد
زمانه ترک جان آزاریام کرد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد! عجب ارزان خریدم
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند، میگفت:
«همی بس گرچه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم!»
منادی بانگ میزد از چپ و راست:
«که میخواهد غلامی بیکم و کاست؟»
یکی شد ز آن میانه، اول کار
به یک بدره زر سرخاش خریدار
از آن بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درستیزر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر کرد افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی مینمودند
ز انواع نفایس میفزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یکبار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت: «این نکورای!
برو بر مالک این قیمت بپیمای!»
بگفتا: «آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید،
ادای آن تمام از من کی آید؟»
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر
بهای هر گهر ز آن درج مکنون
خراج مصر بودی، بلکه افزون
بگفتا کاین گهرها در بهایش
بده! ای گوهر جانم فدایش!
عزیز آورد باز ازنو بهانه
که دارد میل او شاه زمانه
بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
حق خدمتگزاری را به جای آر!
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده، فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامام
که آید زیر فرمان، این غلامام!
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد حالی تا خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
که: بودم خفتهای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمد الله که دولت یاریام کرد
زمانه ترک جان آزاریام کرد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد! عجب ارزان خریدم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۰ - مکر کردن دلارام در خلاصی شهریار از بند فرانک گوید
فرانک شد آگه ز جوهر فروش
بفرمود در دم به شیران زوش
که دروازه ها را بگیرند تنگ
دلیران همه تیغ روئین به چنگ
مر آن خواجه را پیش من آورید
روانش بدین انجمن آورید
بگفتند مر فهر تجار را
مر آن خواجه مکر کردار را
فرانک سر بانوان جهان
تو را خوانده زی شهر برکش عنان
دلارام خوانی پر از لعل کرد
به مکر اندر آتش همی نعل کرد
بیامد بنزد فرانک چو باد
بکرد آفرین و زمین بوسه داد
مر آن خوان گوهر بر شاه برد
تو گفتی ستاره بر ماه برد
بکردش فرانک بسی آفرین
که نو شه بزی خواجه پاکدین
یکی مجلس آراست بر روی او
فرانک بزیب و برنگ و به بو
گه رفتن آمد چو مه را فراز
فرانک یکی اسپ با زین و ساز
ببخشید با خلعت شاهوار
دلارام را آن مه گلعذار
برفت از بر شاه روز دگر
به شد پیش شاه آن مه سیمبر
دو خوان دگر پر ز گوهر ببرد
فرانک به گنجور خود آن سپرد
بدان روز هم مجلسی ساز کرد
در گنج و بخشش بدو باز کرد
دو اسپ دگر داد با زین زر
دلارام را آن مه سیم بر
مرصع بگو هر یکی تاج داشت
کازین پیش آن تاج مهراج داشت
فرانک ز سر تاج را برگرفت
نو آئین یکی تاج بر سر گرفت
چنین گفت مر فهر تجار را
مرآن خواجه مکرکردار را
که دادم به تو تاج مهراج را
بنه بر سر این مایه ور تاج را
دلارام آن تاج زر برگفت
به فال نکو تاج بر سرگرفت
که بگرفتم از وی چه او تاج را
گرفتم همان تاج مهراج را
بدانکه که بنهاد بر سر کلاه
نمودار شد موی او دید شاه
بدوز آن سخن هیچ پیدا نکرد
بر نامدارانش رسوا نکرد
دلارام از این بود غافل که شاه
بدید است مویش بزیر کلاه
سه هفته بدین رسم و آئین و فر
همین این گهر برد آن داد زر
فرانک شبی گفت مر فهر را
که امشب مپوشان ز ما چهر را
یکی باش امشب به نزدیک من
که سازیم با هم یکی انجمن
دلارام آن شب بر شاه ماند
تو گفتی که زهره بر ماه ماند
چو از شب یکی بهر بگذشت راست
فرانک همانگاه از جا بخواست
گرفت آن زمان دست آن نیک خواه
بدو گفت بردار از سر کلاه
دلارام برداشت تاج از سرش
فرو ریخت موی سیه از برش
تو گفتی بگل سنبل آمد فرود
و یا آنکه با آتش آمیخت دود
فرانک بدانست که آن دختر است
نه تجار دارنده گوهر است
دلارام را گفت برگوی راست
که زینگونه تزویر و مکر از کجاست
دلارام گفتا که ای تاجدار
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
سربانوانی و شاه نوی
بعز و باقبال کیخسروی
منم دختر سعد بازارگان
که در شهر کشمیر دارم مکان
پدر مایه ور بود و با جاه بود
همه شه شناسنده و شاه بود
به هیتال شاه آن همی بود دوست
چنان چون که یک مغز بود و دو پوست
سه سال است ای شاه آزادگان
که مرد است آن پیر بازارگان
چو آن پیر بازارگان بست رخت
شدش جای بر تخته از روی تخت
بما بر ستم کرد کشمیر شاه
که بادش نهان تخت و تاج و کلاه
برادر دو بودم گرفت او به بند
درآورد آن شاه ناارجمند
ز ما آنچه بود از پدر خواسته
گرفت آن ستمکاره ناکاسته
برادر بزیر شکنجه بمرد
همه مال و اسباب سعد آن ببرد
گریزان من از پیش کشمیر شاه
رسیدم بدرگاه این بارگاه
به بستم چو تجار شمشیر من
گریزنده گشتم ز کشمیر من
بر این ره یکی مرد دیدم دلیر
که می رفت در راه مانند تیر
مر او را غلامان گرفتند زود
بخم کمندش به بستند زود
نخستین گمان بردمی شهریار
برازنده تخت گوهرنگار
که رخشنده از فر تو تاج شد
همانا که خود زنده مهراج شد
که جاسوس دزدان صحرا بود
که زینگونه آن دشت پیدا بود
بزه چرم بنهادمش در دو گوش
که از حرف گفتن چرائی خموش
بگو تا کئی اندرین رهگذار
کمین را کجا دزد دارد قرار
بگفتا که جاسوس دزدان نه ام
بجز در ره نیک مردان نه ام
یکی مرد بیچاره ام در گذار
ندانم کجا دزد دارد قرار
غلامان کشیدند رختش ز تن
یکی نامه اش بود در پیرهن
بخوان نامه اش ای سر تاج خواه
که زیبد تو را تاج مهراج شاه
بخوان تا بدانی که در نامه چیست
بهند اندرون دشمن و دوست کیست
بگفت این وزر کش برون کرد شاد
مر آن نامه را داد با شاه راد
فرانک چو بگشاد آن نامه سر
بخواند و رخش گشت مانند زر
نوشته چنین بود کای شاه صور
ز تخت و ز ملک تو بدخواه دور
جهان روشن از رای فرصور باد
کجا دشمنش هست در گور باد
مر این نامه از پیش ارژنگ شاه
به نزدیک شه صور بافر و کاه
که روشن از او تخت کشمیر باد
سر دشمنش زیر شمشیر باد
بداند شهنشاه با فر و جاه
که سایم همی بند در زیر چاه
بیاری من گر سپاه آوری
برونم از این تیره چاه آوری
ز بند و ز زندان رهانی مرا
دراورنگ شاهی نشانی مرا
هر آن ملک خواهی ز هندوستان
سپارم مرا او را به شاه جهان
و یا آگه از کار کن زال را
که بردارد از کینه کوپال را
تهمتن بیاید ابا سرکشان
بدین کین یکی سوی هندوستان
تهمتن شود کینه را خواستار
رهاند ز بند گران شهریار
کنون چشم ارژنگ بر راه تست
زبان پر ز دشنام بدخواه تست
فرانک بدین حیله در چاه شد
رخش تیره چون در ذنب ماه شد
ز جان دشمن شاه کشمیر شد
دلش نیز مانند شمشیر شد
به فهر آن زمان گفت آن گلعذار
شوم پیش او کینه را خواستار
برون از سراندیب لشکر برم
تزلزل بدان بوم و بر در برم
چو از کین برم سوی شمشیر دست
ببرم سر شاه کشمیر پست
بکوبم بفیلان همه مرز اوی
ز خون دشت کشمیر سازم چو جوی
به صورت اگرچه زن افتاده ام
بسیرت چه مردان آزاده ام
بود گر چه آهوی نر گر دلیر
شود عاجز آخر بر ماده شیر
دلارام گفتش که ای شهریار
مر این کینه را خود مشو خواستار
تو شاهی نگهدار تمکین خود
که تمکین ز شاهان گیتی سزد
چو باشی تو در تخت و لشکر به جنگ
سرنام ناید به چنگال ننگ
مبادا شکستیت آید پدید
نیابی در بسته را خود کلید
تو بر جای باش و روان کن سپاه
سپه راست تیغ و شهان را کلاه
فرانک چو بشنید گفتش پسند
چنین تا بر آمد ز که خور بلند
سپه را درم داد و درع و ستور
فرستاد زی شاه کشمیر صور
سپهدار بر آن سپه باجگیر
بشد سوی کشمیر مانند شیر
ز لشکر بدرگاه شه کس نماند
که زی شهر کشمیر لشکر نراند
همی شاه ماند و دگر ارده شیر
که بودی نگهبان آن نره شیر
بهر گه که رفتی بر شهریار
بگفتی که ای نامور غم مدار
از آن بند کردم تو را من رها
برستی چه از شیر از دم اژدها
ازین تیره چه نیزت آرم برون
ولیکن مرا نیست فرصت کنون
ولیکن به شرطی که کردی نخست
بداری همان عهد خود را درست
به بخشی به من دخت توپال را
برآری چه از کینه کوپال را
سپهبد بگفتا که پیمان یکی ست
چنان چون که یزدان کیهان یکی ست
بفرمود در دم به شیران زوش
که دروازه ها را بگیرند تنگ
دلیران همه تیغ روئین به چنگ
مر آن خواجه را پیش من آورید
روانش بدین انجمن آورید
بگفتند مر فهر تجار را
مر آن خواجه مکر کردار را
فرانک سر بانوان جهان
تو را خوانده زی شهر برکش عنان
دلارام خوانی پر از لعل کرد
به مکر اندر آتش همی نعل کرد
بیامد بنزد فرانک چو باد
بکرد آفرین و زمین بوسه داد
مر آن خوان گوهر بر شاه برد
تو گفتی ستاره بر ماه برد
بکردش فرانک بسی آفرین
که نو شه بزی خواجه پاکدین
یکی مجلس آراست بر روی او
فرانک بزیب و برنگ و به بو
گه رفتن آمد چو مه را فراز
فرانک یکی اسپ با زین و ساز
ببخشید با خلعت شاهوار
دلارام را آن مه گلعذار
برفت از بر شاه روز دگر
به شد پیش شاه آن مه سیمبر
دو خوان دگر پر ز گوهر ببرد
فرانک به گنجور خود آن سپرد
بدان روز هم مجلسی ساز کرد
در گنج و بخشش بدو باز کرد
دو اسپ دگر داد با زین زر
دلارام را آن مه سیم بر
مرصع بگو هر یکی تاج داشت
کازین پیش آن تاج مهراج داشت
فرانک ز سر تاج را برگرفت
نو آئین یکی تاج بر سر گرفت
چنین گفت مر فهر تجار را
مرآن خواجه مکرکردار را
که دادم به تو تاج مهراج را
بنه بر سر این مایه ور تاج را
دلارام آن تاج زر برگفت
به فال نکو تاج بر سرگرفت
که بگرفتم از وی چه او تاج را
گرفتم همان تاج مهراج را
بدانکه که بنهاد بر سر کلاه
نمودار شد موی او دید شاه
بدوز آن سخن هیچ پیدا نکرد
بر نامدارانش رسوا نکرد
دلارام از این بود غافل که شاه
بدید است مویش بزیر کلاه
سه هفته بدین رسم و آئین و فر
همین این گهر برد آن داد زر
فرانک شبی گفت مر فهر را
که امشب مپوشان ز ما چهر را
یکی باش امشب به نزدیک من
که سازیم با هم یکی انجمن
دلارام آن شب بر شاه ماند
تو گفتی که زهره بر ماه ماند
چو از شب یکی بهر بگذشت راست
فرانک همانگاه از جا بخواست
گرفت آن زمان دست آن نیک خواه
بدو گفت بردار از سر کلاه
دلارام برداشت تاج از سرش
فرو ریخت موی سیه از برش
تو گفتی بگل سنبل آمد فرود
و یا آنکه با آتش آمیخت دود
فرانک بدانست که آن دختر است
نه تجار دارنده گوهر است
دلارام را گفت برگوی راست
که زینگونه تزویر و مکر از کجاست
دلارام گفتا که ای تاجدار
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
سربانوانی و شاه نوی
بعز و باقبال کیخسروی
منم دختر سعد بازارگان
که در شهر کشمیر دارم مکان
پدر مایه ور بود و با جاه بود
همه شه شناسنده و شاه بود
به هیتال شاه آن همی بود دوست
چنان چون که یک مغز بود و دو پوست
سه سال است ای شاه آزادگان
که مرد است آن پیر بازارگان
چو آن پیر بازارگان بست رخت
شدش جای بر تخته از روی تخت
بما بر ستم کرد کشمیر شاه
که بادش نهان تخت و تاج و کلاه
برادر دو بودم گرفت او به بند
درآورد آن شاه ناارجمند
ز ما آنچه بود از پدر خواسته
گرفت آن ستمکاره ناکاسته
برادر بزیر شکنجه بمرد
همه مال و اسباب سعد آن ببرد
گریزان من از پیش کشمیر شاه
رسیدم بدرگاه این بارگاه
به بستم چو تجار شمشیر من
گریزنده گشتم ز کشمیر من
بر این ره یکی مرد دیدم دلیر
که می رفت در راه مانند تیر
مر او را غلامان گرفتند زود
بخم کمندش به بستند زود
نخستین گمان بردمی شهریار
برازنده تخت گوهرنگار
که رخشنده از فر تو تاج شد
همانا که خود زنده مهراج شد
که جاسوس دزدان صحرا بود
که زینگونه آن دشت پیدا بود
بزه چرم بنهادمش در دو گوش
که از حرف گفتن چرائی خموش
بگو تا کئی اندرین رهگذار
کمین را کجا دزد دارد قرار
بگفتا که جاسوس دزدان نه ام
بجز در ره نیک مردان نه ام
یکی مرد بیچاره ام در گذار
ندانم کجا دزد دارد قرار
غلامان کشیدند رختش ز تن
یکی نامه اش بود در پیرهن
بخوان نامه اش ای سر تاج خواه
که زیبد تو را تاج مهراج شاه
بخوان تا بدانی که در نامه چیست
بهند اندرون دشمن و دوست کیست
بگفت این وزر کش برون کرد شاد
مر آن نامه را داد با شاه راد
فرانک چو بگشاد آن نامه سر
بخواند و رخش گشت مانند زر
نوشته چنین بود کای شاه صور
ز تخت و ز ملک تو بدخواه دور
جهان روشن از رای فرصور باد
کجا دشمنش هست در گور باد
مر این نامه از پیش ارژنگ شاه
به نزدیک شه صور بافر و کاه
که روشن از او تخت کشمیر باد
سر دشمنش زیر شمشیر باد
بداند شهنشاه با فر و جاه
که سایم همی بند در زیر چاه
بیاری من گر سپاه آوری
برونم از این تیره چاه آوری
ز بند و ز زندان رهانی مرا
دراورنگ شاهی نشانی مرا
هر آن ملک خواهی ز هندوستان
سپارم مرا او را به شاه جهان
و یا آگه از کار کن زال را
که بردارد از کینه کوپال را
تهمتن بیاید ابا سرکشان
بدین کین یکی سوی هندوستان
تهمتن شود کینه را خواستار
رهاند ز بند گران شهریار
کنون چشم ارژنگ بر راه تست
زبان پر ز دشنام بدخواه تست
فرانک بدین حیله در چاه شد
رخش تیره چون در ذنب ماه شد
ز جان دشمن شاه کشمیر شد
دلش نیز مانند شمشیر شد
به فهر آن زمان گفت آن گلعذار
شوم پیش او کینه را خواستار
برون از سراندیب لشکر برم
تزلزل بدان بوم و بر در برم
چو از کین برم سوی شمشیر دست
ببرم سر شاه کشمیر پست
بکوبم بفیلان همه مرز اوی
ز خون دشت کشمیر سازم چو جوی
به صورت اگرچه زن افتاده ام
بسیرت چه مردان آزاده ام
بود گر چه آهوی نر گر دلیر
شود عاجز آخر بر ماده شیر
دلارام گفتش که ای شهریار
مر این کینه را خود مشو خواستار
تو شاهی نگهدار تمکین خود
که تمکین ز شاهان گیتی سزد
چو باشی تو در تخت و لشکر به جنگ
سرنام ناید به چنگال ننگ
مبادا شکستیت آید پدید
نیابی در بسته را خود کلید
تو بر جای باش و روان کن سپاه
سپه راست تیغ و شهان را کلاه
فرانک چو بشنید گفتش پسند
چنین تا بر آمد ز که خور بلند
سپه را درم داد و درع و ستور
فرستاد زی شاه کشمیر صور
سپهدار بر آن سپه باجگیر
بشد سوی کشمیر مانند شیر
ز لشکر بدرگاه شه کس نماند
که زی شهر کشمیر لشکر نراند
همی شاه ماند و دگر ارده شیر
که بودی نگهبان آن نره شیر
بهر گه که رفتی بر شهریار
بگفتی که ای نامور غم مدار
از آن بند کردم تو را من رها
برستی چه از شیر از دم اژدها
ازین تیره چه نیزت آرم برون
ولیکن مرا نیست فرصت کنون
ولیکن به شرطی که کردی نخست
بداری همان عهد خود را درست
به بخشی به من دخت توپال را
برآری چه از کینه کوپال را
سپهبد بگفتا که پیمان یکی ست
چنان چون که یزدان کیهان یکی ست
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۱ - رفتن ورقه بهٔمن
چو از مسکن خویش دل را بتافت
به بدرود کردن به گل شه شتافت
به گل شه سبک مادر تیز مهر
چنین گفت برخیز ایا خوب چهر
مر آن خسته دل را تو بدرود کن
بخوی خودش زود خوشنود کن
سراسیمه گلشاه دل گشته ریش
خروشان بیامد بر یار خویش
زخیمه تن خویش بیرون فگند
پراشید بر سرو مشکین کمند
بدو نرگس از درد گستردنم
بسر و سهی اندر آورد خم
ز پیشش بلغتید بر تیره خاک
بمالید بر خاک رخسار پاک
به فندق همی کند از ماه مشک
می افگند آن سرو بر خاک خشک
همی گفت فریاد ازین تیره بخت
کی افگند بر جان من بند سخت
ز هجران بر آتش فگند این تنم
ندانم چه خواهد همی زین دلم
بزاری سوی آسمان کرد سر
همی گفت ای داور دادگر
تو دانی که بی صبر و بی طاقتم
توده سیدی زین بلا راحتم
گرفت آن سهی سرو را در کنار
ببوسید رخسار آن نوبهار
به گل شه چنین گفت بدرود باش
ازین خستهٔ دل تو خشنود باش
همی بایدم زار زایدر شدن
ندانم که چون باشدم آمدن
همی گفت از غم شده های های
همی راند بیجاده بر کهربای
یکی خانم آورد و یکی زره
نگین پرنگار و زره پر گره
به گل شاه داد از پی یادگار
نشست از بر بارهٔ راهوار
همی شد بره ورقه زاری کنان
خروشید گلشاه گیسو کنان
چو یک چند باره بپیمود دشت
جگر خسته گلشاه از او بازگشت
بره در شده بارگی پوی پوی
برو ورقه نالنده و موی موی
به بدرود کردن به گل شه شتافت
به گل شه سبک مادر تیز مهر
چنین گفت برخیز ایا خوب چهر
مر آن خسته دل را تو بدرود کن
بخوی خودش زود خوشنود کن
سراسیمه گلشاه دل گشته ریش
خروشان بیامد بر یار خویش
زخیمه تن خویش بیرون فگند
پراشید بر سرو مشکین کمند
بدو نرگس از درد گستردنم
بسر و سهی اندر آورد خم
ز پیشش بلغتید بر تیره خاک
بمالید بر خاک رخسار پاک
به فندق همی کند از ماه مشک
می افگند آن سرو بر خاک خشک
همی گفت فریاد ازین تیره بخت
کی افگند بر جان من بند سخت
ز هجران بر آتش فگند این تنم
ندانم چه خواهد همی زین دلم
بزاری سوی آسمان کرد سر
همی گفت ای داور دادگر
تو دانی که بی صبر و بی طاقتم
توده سیدی زین بلا راحتم
گرفت آن سهی سرو را در کنار
ببوسید رخسار آن نوبهار
به گل شه چنین گفت بدرود باش
ازین خستهٔ دل تو خشنود باش
همی بایدم زار زایدر شدن
ندانم که چون باشدم آمدن
همی گفت از غم شده های های
همی راند بیجاده بر کهربای
یکی خانم آورد و یکی زره
نگین پرنگار و زره پر گره
به گل شاه داد از پی یادگار
نشست از بر بارهٔ راهوار
همی شد بره ورقه زاری کنان
خروشید گلشاه گیسو کنان
چو یک چند باره بپیمود دشت
جگر خسته گلشاه از او بازگشت
بره در شده بارگی پوی پوی
برو ورقه نالنده و موی موی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۶۸ - زناشویی کوش با دختر نوشان
چنین آمد از کوش نامه پدید
که نوشانِ دستور را برکشید
یکی دختر او نگارین به نام
به چهره چو ماه و به بالا تمام
همه رشک خورشید دیدار اوی
خرد در خور خوب رخسار اوی
زمین تا بگسترد جان آفرین
نان روی پیدا نشد در زمین
ز نوشان مر او را بخوبی بخواست
ز مهرش یکی آتش از دل بکاست
چنان شیفته شد چو او را بدید
که همچون کبوتر دلش برپرید
بپیوست با او شب و روز مهر
همی بود شادان بدان خوبچهر
پرستنده یکچند از او حنیان
وزان نیز کس را نیامد زیان
سر سال فرزندش آمد پدید
که فرزند از او زشتتر کس ندید
به دندان و گوش او پدر را بماند
ولیکن کس او را به مردُم نخواند
مر او را پدر نام کنعان نهاد
به دیدار او روز و شب بود شاد
پدر بود نمرود را او درست
که او خواند خود را خدای از نخست
چنان تخمه اندر جهان خود مباد
که نام خدایی به خود برنهاد
وزآن پس برآمد بر این سال چند
یکی دختر آمدش سخت ارجمند
ز مادر نکوتر به روی و به موی
یک داستان شد به بازار و کوی
مر او را انوشین همی خواند کوش
که نوشین لبان بود و خوشتر ز نوش
چو تن برکشیدی، نگارین بمرد
دل کوش گفتی به انده سپرد
ز مرگ نگارین چو دیوانه شد
ز هوش دل خویش بیگانه شد
بگسترد خاک و بر او بر نشست
میان را به موی نگارین ببست
خروشان همی بود و زاری کنان
به دندان دو بازوی خود را کنان
نخورد و نیاسود و کس را نگفت
شب تیره از غم زمانی نخفت
ز پای اندر آمد تن زورمند
رسیده به دریای مرگ و گزند
پزشکان به درمان کشیدند دست
به درمان، ز مرگ بد آیین که رست
مر او را همی داد دستور پند
همی گفت کای شهریار بلند
چه داری ز بهر نگارین تو پیش
به جای نگارین هزارند بیش
همی خویشتن رنجه داری به درد
شب و روز با انده و باد سرد
به شادی و کام و خورش دست یاز
که رفته نیاید به دست تو باز
شبستانِ تو پر ز خوبان چین
بجای نگارین یکی برگزین
تو با هر که شادان شوی یک زمان
نگارین همان است و دیگر همان
دلِ کوش از آن پندها رام شد
بخورد و برآسود و با کام شد
نگارینش هر گه که یاد آمدی
همه پادشاهیش باد آمدی
ز مهرش بخستی و بگریستی
بدان سختی اندر همی زیستی
که نوشانِ دستور را برکشید
یکی دختر او نگارین به نام
به چهره چو ماه و به بالا تمام
همه رشک خورشید دیدار اوی
خرد در خور خوب رخسار اوی
زمین تا بگسترد جان آفرین
نان روی پیدا نشد در زمین
ز نوشان مر او را بخوبی بخواست
ز مهرش یکی آتش از دل بکاست
چنان شیفته شد چو او را بدید
که همچون کبوتر دلش برپرید
بپیوست با او شب و روز مهر
همی بود شادان بدان خوبچهر
پرستنده یکچند از او حنیان
وزان نیز کس را نیامد زیان
سر سال فرزندش آمد پدید
که فرزند از او زشتتر کس ندید
به دندان و گوش او پدر را بماند
ولیکن کس او را به مردُم نخواند
مر او را پدر نام کنعان نهاد
به دیدار او روز و شب بود شاد
پدر بود نمرود را او درست
که او خواند خود را خدای از نخست
چنان تخمه اندر جهان خود مباد
که نام خدایی به خود برنهاد
وزآن پس برآمد بر این سال چند
یکی دختر آمدش سخت ارجمند
ز مادر نکوتر به روی و به موی
یک داستان شد به بازار و کوی
مر او را انوشین همی خواند کوش
که نوشین لبان بود و خوشتر ز نوش
چو تن برکشیدی، نگارین بمرد
دل کوش گفتی به انده سپرد
ز مرگ نگارین چو دیوانه شد
ز هوش دل خویش بیگانه شد
بگسترد خاک و بر او بر نشست
میان را به موی نگارین ببست
خروشان همی بود و زاری کنان
به دندان دو بازوی خود را کنان
نخورد و نیاسود و کس را نگفت
شب تیره از غم زمانی نخفت
ز پای اندر آمد تن زورمند
رسیده به دریای مرگ و گزند
پزشکان به درمان کشیدند دست
به درمان، ز مرگ بد آیین که رست
مر او را همی داد دستور پند
همی گفت کای شهریار بلند
چه داری ز بهر نگارین تو پیش
به جای نگارین هزارند بیش
همی خویشتن رنجه داری به درد
شب و روز با انده و باد سرد
به شادی و کام و خورش دست یاز
که رفته نیاید به دست تو باز
شبستانِ تو پر ز خوبان چین
بجای نگارین یکی برگزین
تو با هر که شادان شوی یک زمان
نگارین همان است و دیگر همان
دلِ کوش از آن پندها رام شد
بخورد و برآسود و با کام شد
نگارینش هر گه که یاد آمدی
همه پادشاهیش باد آمدی
ز مهرش بخستی و بگریستی
بدان سختی اندر همی زیستی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در مشهد کویت آمده بود
سرمست دی از خمار باده
مادر زن خویش را گرفت او
چون توپ بیاری عراده
نیمی چو ز شب گذشت دیدم
کامد به سرای رو گشاده
این بنده ز جای جسته گفتم
ای قوم دیگر چه روی داده
گفتند قلی ز عشق لیلی
در مضج قیس رو نهاده
گفتم بزنید آقلی را
کاین پای غلط بجا نهاده
دستش شکنید و مغز کوبید
تا برگردد ازین اراده
یک چند تن از ملازمانم
دیدم که برویش اوفتاده
بیچاره بریز چوب ایشان
می خواند عدیله و شهاده
این نص حدیث و صدق محض است
باور منما ازین زیاده
سرمست دی از خمار باده
مادر زن خویش را گرفت او
چون توپ بیاری عراده
نیمی چو ز شب گذشت دیدم
کامد به سرای رو گشاده
این بنده ز جای جسته گفتم
ای قوم دیگر چه روی داده
گفتند قلی ز عشق لیلی
در مضج قیس رو نهاده
گفتم بزنید آقلی را
کاین پای غلط بجا نهاده
دستش شکنید و مغز کوبید
تا برگردد ازین اراده
یک چند تن از ملازمانم
دیدم که برویش اوفتاده
بیچاره بریز چوب ایشان
می خواند عدیله و شهاده
این نص حدیث و صدق محض است
باور منما ازین زیاده
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۷ - بی تابی شهربانو در خدمت امام و تسلی دادن حضرت او را
بیامد در آن لحظه با اشک وآه
نوان شهربانو به نزدیک شاه
بیازید بر دامن شاه چنگ
ز خون مژه خاک را کرده رنگ
همی گفت زار ای پناه زمن
مه چرخ دین پادشاه زمن
پس از تو مرا کیست فریاد رس؟
عزیزت ندارد در این دشت کس
ندارم دگر با اسیری شکیب
کزین پیش دیدستم از وی نهیب
به جان علی پور بیمار من
ببخشای بر حالت زار من
ببر زین دیارم به جای دگر
به اعجاز ای شاه پیروزگر
بدو گفت شاهنشه ای جفت پاک
مدار از اسیری به دل هیچ باک
نباشد کسی را به تو دسترس
تو را یار پروردگار است و بس
چو من کشته گشتم به تیغ سپاه
بیاید سمندم سوی خیمه گاه
ستامش زخونم شده لعل رنگ
نگون از برش زین بگسسته تنگ
تو کن استوار آن نگونسار زین
بکش تنگ و برکوهه ی او نشین
عنان را بدان باد پیما گذار
به جایی که خواهی شود رهسپار
به همراه تو من عنان در عنان
به تن گر نیایم بیایم به جان
بود یاور و یار تو کردگار
برو زی سرا پرده و غم مدار
چو از کار بدرود اهل حرم
بپرداخت آن پادشاه امم
نوان شهربانو به نزدیک شاه
بیازید بر دامن شاه چنگ
ز خون مژه خاک را کرده رنگ
همی گفت زار ای پناه زمن
مه چرخ دین پادشاه زمن
پس از تو مرا کیست فریاد رس؟
عزیزت ندارد در این دشت کس
ندارم دگر با اسیری شکیب
کزین پیش دیدستم از وی نهیب
به جان علی پور بیمار من
ببخشای بر حالت زار من
ببر زین دیارم به جای دگر
به اعجاز ای شاه پیروزگر
بدو گفت شاهنشه ای جفت پاک
مدار از اسیری به دل هیچ باک
نباشد کسی را به تو دسترس
تو را یار پروردگار است و بس
چو من کشته گشتم به تیغ سپاه
بیاید سمندم سوی خیمه گاه
ستامش زخونم شده لعل رنگ
نگون از برش زین بگسسته تنگ
تو کن استوار آن نگونسار زین
بکش تنگ و برکوهه ی او نشین
عنان را بدان باد پیما گذار
به جایی که خواهی شود رهسپار
به همراه تو من عنان در عنان
به تن گر نیایم بیایم به جان
بود یاور و یار تو کردگار
برو زی سرا پرده و غم مدار
چو از کار بدرود اهل حرم
بپرداخت آن پادشاه امم
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳ - آغاز داستان برزو
چنین خواندم از نامه ی باستان
که بنوشته بودند از راستان
که چون گشت سهراب از شیر سیر
به مردی کمر بست گرد دلیر
ز هم زادگان سر به پروین کشید
چنو چشم مردم به مردی ندید
به ده سالگی ساز میدان گرفت
کمان و کمند دلیران گرفت
چو شد بر دو هفته ورا سال راست
ز چرخ برین سرش بگذشت خواست
به جز اسب هرگز نکرد آرزوی
چنین بود کام یل نیک خوی
فسیله به شنگان زمین داشتی
گله اندر آن جای بگذاشتی
یکی روز نزد فسیله رسید
حصاری بدان کوه و آن دشت دید
کشیده بر افراز کوهی بزرگ
کزو خیره گشتی دو چشم سترگ
یکی مرغزاری به گرد حصار
همیشه بدی سبز آن جویبار
خوشش آمد آنجای آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به چوپان بفرمود کاسبان بیار
یکایک گذر کن در این مرغزار
در این بود سهراب کز روی دشت
یکی ماه پیکر بدو برگذشت
به رخساره ماه و به بالا چو سرو
رخانش به سرخی به سان تذرو
یکی مقنع سرخ در پاکشان
چو طاوس رنگین بدو در نشان
ابر پشت بنهاده یک سبوی
خرامان همی رفت نزدیک جوی
چو سهراب او را بدیدش زدور
هم اندر زمان شد به دل ناصبور
به یک چشم کز دور او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
بجنبیدش آن گوهر پهلوان
بر آن سروبن دلبر مهربان
بفرمورد کآرید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
برفتند پس چاکران نزد اوی
ببردند او را بر مهرجوی
چو سهراب شیراوزن او را بدید
به دل مهر او در زمان برگزید
بدو گفت ای ماه نام تو چیست
که نامت کدام و نژادت زکیست
همانا که خواری تو بر چشم شوی
که بر دوش گیری ازین سان سبوی
ورا چون دهد دل که آیی برون
چو تابنده ماه و (چو) سیمین ستون
به دیان که گر تو بدی آن من
فدای تو بودی تن و جان من
چو آن خوب رخ این ازو بشنوید
به چشم و کرشمه بدو بنگرید
زنان را چنین است آیین و خوی
تو زایشان ره پارسایی مجوی
بدو مهربان شد به دل در زمان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مرا نام: شهرو، پدر: شیرگیر
همه سال نخجیر گیرد به تیر
از آنگه که گشتم ز مادر جدا
به رنجم من از دیو ناپارسا
پدر پروریده ست و گردون مرا
چنین کرد تقدیر فرمانروا
کنون چند روزست تا رفته است
گذرگاه نخجیر بگرفته است
چو بشنید سهراب بر پای خاست
دلش با هوا گشت درکام راست
ز بیگانه خیمه بپرداختند
به بازی دو بازو برافراختند
سرانجام سهراب شد چیره دست
بدان ماه رخسار چون پیل مست
برون کرد شمشیر کام از نیام
که شهرو نیامی بد از سیم خام
چو زآماجگه تیر بیرون کشید
ز خون تیر آماج چون لاله دید
بدو گفت با مهر دیان بدی
ازیرا به سختی چون سندان بدی
زمانی در آن کار اندیشه کرد
حکیمی و مردانگی پیشه کرد
یکی لؤلؤ شاهوار ثمون
بدو داد کای سرو سیمین ستون
بگیر این گران مایه در یادگار
نگه کن که تا خود کی آید به کار
بر آنم که تو بارداری زمن
همانا که فرزند آری زمن
چو هنگام زادن فراز آیدت
بدین پاک مهره نیاز آیدت
اگر دختر آری به هنگام شوی
به مویش درون باف و زو نام جوی
وگر پور جویای یاران کند(؟)
بدان گه که آهنگ میدان کند
در آویز از تارک ترگ اوی
چو آید به میدان کین جنگ جوی
بدادش بسی گوهر نغز نیز
ز دیبا و زر هرگونه چیز
درین گفت وگو بود کآمد برش
سواران ترکان و هومان سرش
پیام شهنشاه افراسیاب
فرو خواند بر وی کردار آب
چو بشنید سرخاب شادی نمود
بر آن لشگر گشن فرمود زود
که بندید بار و بسازید کار
که من رفت خواهم سوی کارزار
بگفت این و برسان باد دمان
به اسب اندر آمد هم اندر زمان
بیامد سپه را به ایران کشید
چنان بود کارش که گوشت شنید
که بنوشته بودند از راستان
که چون گشت سهراب از شیر سیر
به مردی کمر بست گرد دلیر
ز هم زادگان سر به پروین کشید
چنو چشم مردم به مردی ندید
به ده سالگی ساز میدان گرفت
کمان و کمند دلیران گرفت
چو شد بر دو هفته ورا سال راست
ز چرخ برین سرش بگذشت خواست
به جز اسب هرگز نکرد آرزوی
چنین بود کام یل نیک خوی
فسیله به شنگان زمین داشتی
گله اندر آن جای بگذاشتی
یکی روز نزد فسیله رسید
حصاری بدان کوه و آن دشت دید
کشیده بر افراز کوهی بزرگ
کزو خیره گشتی دو چشم سترگ
یکی مرغزاری به گرد حصار
همیشه بدی سبز آن جویبار
خوشش آمد آنجای آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به چوپان بفرمود کاسبان بیار
یکایک گذر کن در این مرغزار
در این بود سهراب کز روی دشت
یکی ماه پیکر بدو برگذشت
به رخساره ماه و به بالا چو سرو
رخانش به سرخی به سان تذرو
یکی مقنع سرخ در پاکشان
چو طاوس رنگین بدو در نشان
ابر پشت بنهاده یک سبوی
خرامان همی رفت نزدیک جوی
چو سهراب او را بدیدش زدور
هم اندر زمان شد به دل ناصبور
به یک چشم کز دور او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
بجنبیدش آن گوهر پهلوان
بر آن سروبن دلبر مهربان
بفرمورد کآرید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
برفتند پس چاکران نزد اوی
ببردند او را بر مهرجوی
چو سهراب شیراوزن او را بدید
به دل مهر او در زمان برگزید
بدو گفت ای ماه نام تو چیست
که نامت کدام و نژادت زکیست
همانا که خواری تو بر چشم شوی
که بر دوش گیری ازین سان سبوی
ورا چون دهد دل که آیی برون
چو تابنده ماه و (چو) سیمین ستون
به دیان که گر تو بدی آن من
فدای تو بودی تن و جان من
چو آن خوب رخ این ازو بشنوید
به چشم و کرشمه بدو بنگرید
زنان را چنین است آیین و خوی
تو زایشان ره پارسایی مجوی
بدو مهربان شد به دل در زمان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مرا نام: شهرو، پدر: شیرگیر
همه سال نخجیر گیرد به تیر
از آنگه که گشتم ز مادر جدا
به رنجم من از دیو ناپارسا
پدر پروریده ست و گردون مرا
چنین کرد تقدیر فرمانروا
کنون چند روزست تا رفته است
گذرگاه نخجیر بگرفته است
چو بشنید سهراب بر پای خاست
دلش با هوا گشت درکام راست
ز بیگانه خیمه بپرداختند
به بازی دو بازو برافراختند
سرانجام سهراب شد چیره دست
بدان ماه رخسار چون پیل مست
برون کرد شمشیر کام از نیام
که شهرو نیامی بد از سیم خام
چو زآماجگه تیر بیرون کشید
ز خون تیر آماج چون لاله دید
بدو گفت با مهر دیان بدی
ازیرا به سختی چون سندان بدی
زمانی در آن کار اندیشه کرد
حکیمی و مردانگی پیشه کرد
یکی لؤلؤ شاهوار ثمون
بدو داد کای سرو سیمین ستون
بگیر این گران مایه در یادگار
نگه کن که تا خود کی آید به کار
بر آنم که تو بارداری زمن
همانا که فرزند آری زمن
چو هنگام زادن فراز آیدت
بدین پاک مهره نیاز آیدت
اگر دختر آری به هنگام شوی
به مویش درون باف و زو نام جوی
وگر پور جویای یاران کند(؟)
بدان گه که آهنگ میدان کند
در آویز از تارک ترگ اوی
چو آید به میدان کین جنگ جوی
بدادش بسی گوهر نغز نیز
ز دیبا و زر هرگونه چیز
درین گفت وگو بود کآمد برش
سواران ترکان و هومان سرش
پیام شهنشاه افراسیاب
فرو خواند بر وی کردار آب
چو بشنید سرخاب شادی نمود
بر آن لشگر گشن فرمود زود
که بندید بار و بسازید کار
که من رفت خواهم سوی کارزار
بگفت این و برسان باد دمان
به اسب اندر آمد هم اندر زمان
بیامد سپه را به ایران کشید
چنان بود کارش که گوشت شنید
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۷ - داستان گنده پیر و مرد جوان با زن بزاز
دستور صایب رای ثاقب تدبیر که با بخت جوان و رای پیر بود، گفت: چنین آورده اند خداوندان تاریخ که به ایام قدیم در شهر زاول، جوانی بود چون نگارستانی. ازین جعد مویی، سمن بویی، ماه رویی، مشتری عذاری، گل رخساریکه چهره او زلف و خال عروس کمال و قد او سرو باغ حسن و جمال بود.
وجه کضوء الفجر اظلم حوله
من شعرها المفتول عشر لیال
فکانما صبغ الدجی من صدغها
او عیینها او خالها او حالی
در اطراف شهر بر طریق طواف می گشت و مسالک طرق زقاق به قدم اشتیاق می نوشت و نفس مهجور و قالب رنجور را موانست و استیناس می جست و دل خونین و جان اندوهگین را تسکین می داد. در اثنای آن تکاپوی بر در وثاق ماهرویی گذر کرد. سروی دید خرامان در بستان، به قامت رشک چنار و به رخسار، غیرت گلنار. زلفش کمند دلبند و غمزه اش ناوک جان شکار. با صد هزار رنگ چون نوبهار و با صد هزار نیرنگ چون روزگار. جمال او غیرت آفتاب و چهره او رشک ماهتاب. ازین کشیده قدی، گشاده خدی، لاغر میانی، فربه سرینی، غزال چشمی.
فی خده التلالو فی ثغره الشنب
فی عیینه التلفت فی خصره الهیف
رخساره و دو زلفش کالبدر و الدجی
خط خد و دو لعلش کالتمر والسعف
چون چشم جوان بر جمال او افتاد، به یک نظر دل به باد داد آتش حیرت درآمد و خانه عافیت بسوخت دست غیرت درآمد و خرمن صبر بر باد داد شرارت شوق در دلش زبانه زدن گرفت و مادت اصطبار به حد اضطرار کشیدن ساخت با خود گفت:
کم قتیل کما قتلت شهید
ببیاض الطلی و ورد الخدود
آن شد که دلم به هر دری شد
هر لحظه اسیر دلبری شد
دل بر تو نهادم و برین قول
رویم ز سرشک محضری شد
دم سرد از سینه بر می آورد و اشک گرم از دیده می ریخت و آن شب با صد هزار ارق و قلق به روز آورد و با خود می گفت:
ارق علی ارق و مثلی یارق
و جوی یزید و عبره تترقرق
جهد الصبابه ان تکون کما اری
عین مسهده و قلب یخفق
و در جوار او پیرزنی بود که روز عمرش به شام رسیده بود و صبح مدتش تمام بر آمده ازین مکاری، غداری، رابعه صورتی، زوبعه سیرتی که به تلبیس، دست ابلیس فرو بستی و به ترفند، پای دیو در بند کردی. معجون قیادت آمیختی و تعویذ عاشقی فروختی. بامداد جوان به نزدیک او رفت و از ماجرای خود شمه ای با وی بگفت. تفسره دل بدو نمود و نبض عشق پیش او داشت و گفت:
نبض دل من ببین و آنگه به دلیل
بیماری عشق را علاجی فرمای
گنده پیر مزاج او بدید و علاج او معلوم کرد. گفت: جفت این زن بزازی است به فلان موضع، فردا که اشهب صبح پرواز کند و غراب شام از نهیب عدم پنهان شود، تو آنجا آی و از آن بزاز تای اطلس قیمتی به هر بها که گوید، بخر و چنین گوی که از برای دوستی می خرم. پس به من ده و بگوی که این جامه به دوست ما رسان و عذر بسیار تمهید کن تا بعد از آن مرا چه فراز آید تا آنچه تدبیر اقتضا کند و مصلحت روی نماید، تقدیم کنم. جوان روز دیگر بر مقتضای رای گنده پیر و مشاورت و استصواب او، آن عزیمت به امضا رسانید. جامه قیمتی از آن بزاز بخرید، پس به گنده پیر داد و وصیتی که در آن باب واجب آمد، تقدیم نمود و گفت: این محقر به ایشان رسان و عذر تقصیر تمهید کن. پس هر دو برفتند. گنده پیر ساعتی توقف کرد. چندان که خسرو سیارگان از سمت رووس مایل شد، جامه برگرفت و به خانه بزاز رفت و بر زن سلام کرد و گرم بپرسید و تاسیس قواعد محبت و تاکید بنیان مودت، محکم و مستحکم گردانید و گفت:
گر خدمت ما ترا فراموش شده ست
ما را حق نعمت تو یادست هنوز
و دمدمه و افسونی بر وی می دمید و در میان آن، خوردنی خواست. زن به تکلف آن مشغول شد و زمانی توقف در میان آمد. گنده پیر جامه در زیر بالش نهاد و چون خوردنی بخورد، بیرون رفت. زن بزاز از مکر و غدر او غافل و بی خبر بود. شبانگاه بزاز چون از ستد و داد، و برگرفت و نهاد، فارغ شد، به خانه باز آمد. چشم او بر طرف بالش افتاد، اطراف بالش متفاوت نمود، نگاه کرد، جامه ای که بامداد فروخته بود، شبانگاه در خانه خود یافت. خیالات محال در خاطرش مجال یافت و ظنون فاسده در باطنش متداخل شد و وساوس و هواجس بر دماغ و دلش مستولی گشت. با خود گفت: جامه از برای خانه من خریده است و آن جوان کسهای عروس من بوده است. این توهمات و تخیلات بر خاطرش می گذشت، چندان که مرد را صفرا بشورید و سودا غلبه کرد. چوبی برگرفت و پشت و پهلوی زن در هم شکست و تعریک و تادیبی بلیغ بجای آورد. زن از موجب این تادیب بی خبر از خانه بیرون آمد و به خانه مادر خویش رفت. روز دیگر گنده پیر به تفحص آن به در سرای بزاز رفت و چون از ماجرا اعلامی یافت به نزدیک زن آمد و به وجه محبت گفت:
دوری نه از آن روی چو مه می دارم
و الله که تخفیف نگه می دارم
پس پرسید که موجب این مکاوحت و اسباب این مکاشفت چیست؟ و این تعذیب و تشدید از برای کیست؟ زن بزاز زبان شکایت بگشاد و از ماجرای رفته شرح داد و گفت: ای مادر هر چند خاطر برگماشتم، هیچ معلوم نمی گردد که باعث و داعی او در این بی خویشتنی چه بود است؟ که بی جرمی ظاهر و جنایتی معلوم در باب من این فرمود و مرا چندین رنج ها نمود و مطالبت ها کرد و من خود را مقدمه تهمتی و موجب خیانتی نمی شناسم که این عتاب و عقاب و تهدید و تشدید واجب کند و در خاطرم از هر گونه تصورات و توهمات می گذرد، اما محقق و مصحح نمی شود. گنده پیر گفت: هر کاری را پایانی و هر دردی را درمانی هست. به فلان جای حکیمی است دانا و منجمی است استاد که علم تنجیم و معرفت تقویم نیکو داند و از مکنونات و مضمونات خاطر خبر دهد. نادیده بداند و ناشنیده برخواند. در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمابر نشان دهد. هر کرا درین شهر واقعه ای مبهم و حادثه ای معظم پیش آید، به صفای رای روشن او آن عقده بگشاید و آن مشکل معضل حل کند و در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد چنانکه به افسون ماهی از دریا برآرد و مرغ از هوا فرود آرد و ازین ترهات مموه و مزخرفات مزور چندان ایراد کرد که زن بدان راضی شد که در وقت برود و او را ببیند. گنده پیر گفت: تا من مطالعه بکنم و بنگرم که در خانه حاضرست یا نه، توقف کن. پس به نزدیک جوان رفت و گفت: مهیا باش وصول مقصود و رود مطلوب را:
طلع الصبح علی اسعد فال
فاشرب الراح علی احسن حال
صبح بنمود در آفاق جمال
خیز پر کن قدحی مالامال
آنگاه نزدیک زن بزاز رفت و گفت:
شاد شو ای منهزم که در مدد تو
حمله تایید و نصرت و ظفر آمد
خیز تا به طالع سعد و فال فرخنده به نزدیک حکیم رویم. پس بر میعادی که نهاده بود به خانه جوان آمدند و زمانی غم و شادی گفتند و بساط مباسطت بگستردند و حجاب مجانبت از میان برداشتند و چون ساعتی برآمد، گنده پیر به بهانه ای از خانه بیرون آمد و هر دو را در خانه به خلوت و سلوت بگذاشت. آن روز هر دو تا شبانگاه به معاشرت و مباشرت مشغول بودند و با یکدیگر به فراغت و رفاهت بیاسودند و نصیب لذت و تمتع برداشتند و شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب رسید، زن به خانه تحویل کرد و جوان از پیرزن عذرها خواست و کرامت ها کرد و گفت: ای مادر مرا غریق انعام و رهین اکرام خود گردانیدی و شرایط اشفاق بر لوازم اکرام الحاق کردی و اکنون یک التماس دیگر باقی است، اگر به اجابت مقرون گردد، این منت، طراز منت های گذشته شود. پیرزن گفت: حاجت چیست و التماس کدام است؟ جوان گفت: آنکه میان زن و شوهر التیامی کنی و اصلاح ذات البین واجب داری، چنانکه مناقشت زایل گردد و مکاشفت باطل شود. طریق مصالحت معمور و عوارض منازعت مرفوع گردد. پیرزن گفت: «اعطیت القوس باریها و اسکنت الدار بانیها». بامداد بر در دکان بزاز حاضر شو و چون من بیایم، گوی: جامه چه کردی و حال چیست؟ روز دیگر برین میعاد هر دو به دکان بزاز حاضر شدند. جوان گفت: ای مادر، جامه که به تو دادم، رسانیدی و دل من فارغ گردانیدی؟ گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و به من باز داد. من جامه بر گرفتم و به خانه خواجه بزاز رفتم، چون خواجه به خانه نبود، جامه همانجا بگذاشتم تا بها باز رساند. مرد بزاز چون سخن بر آن منوال شنید و آثار خطایی که رفته بود، بر صفحات احوال بدید، بر ارتکابی که کرده بود و اقدامی که نموده، پشیمانی ظاهر گردانید و خود را ملامت ها کرد و گفت:
و کل نعیم بالفراق مکدر
و ای نعیم دام غیر مکدر
در وقت، بهای جامه بر سنجید و با گنده پیر عتابها کرد و گفت:
ان الامور اذا انسدت مسالکها
فالصبر یفتق منها کل ما ارتتجا
پس به خانه مادر زن آمد و از کرده عذرها خواست و زن خویش را به اعزاز و اکرام به خانه آورد و گفت:
الا قبح الله الضروره انها
تکلف اعلی الخلق ادنی الخلائق
تو آن کن که از تو سزد ای نگار
من آن کرده ام خود که از من سزید
این افسانه از بهر آن گفتم تا رای پادشاه را مقرر گردد که فنون مکر و صنوف غدر زنان بی اندازه است و در حد حزر و حصر نگنجد و عاقل روشن رای به ترهات ایشان التفات ننماید و غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی ننهد و به مشاورت و مفاوضت نامفید ایشان در هیچ مهم حوض و شروع نپیوندد که عواقب آن وخیم و خواتم آن ذمیم باشد. پس بر مقتضای این مقدمات از عقل و شرع و مروت و فتوت لایق نباشد به تزویر و تمویه کسی که اوصاف ذات او نقصان عقل و خسران خرد باشد، فرزندی را که آثار رشد از ناصیه او لایح و مخایل نجابت و تباشیر شهامت بر جبین او لامح است و استعداد او مناصب ملک را معین و استقلال او مثابت شاهی را مبین، سیاست فرماید و مکان دولت را از زینت و زیب او خالی و عاطل گرداند. چه فردا که شب شبهت از حجاب ریبت چون روز جهان افروز روی بنماید و آفتاب یقین از پرده سحاب غفلت بیرون آید و صورت این حادثه شنیع از جلباب تعجیل چهره بگشاید، ندامت نافع نیاید و حسرت ناجع نباشد و پای تلافی از عرصه مراد قاصر گردد و دست تدارک از ادراک مطلوب کوتاه ماند و عقل گوید: «ترکت الرای بالری».
چو بنهاد عقل تو رای صواب
ز رای صواب و خرد سر متاب
شاه چون این مقدمات بشنید و این کلمات استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست در تاخیر و توقف داشتند. چون این خبر به سمع کنیزک رسید، همه شب چون مرغ زنده بر آتش می طپید و چون سیماب بر خود می لرزید. خواب را وداع کرده و سکون و آرام را طلاق داده، آتش سینه افروخته و دیده بر آسمان دوخته و می گفت:
ولو حملت صم الجبال الذی بنا
غداه افترقنا اوشکت تتصدع
آنچه از غم هجران تو بر جان منست
من دانم و آن که آفریده ست مرا
همه شب چون مادر کشتگان بیدار و چون پدر رفتگان، بی خواب و قرار. سر بر بالین حسرت و ضجرت نهاده، سلوت از وی دور و خواب و قرار از وی نفور. اشک حسرت می راند و این غزل می خواند:
فکیف یرجون لی سلوا
و عندی المقعد المقیم
ندیمی النجم طول لیلی
حتی اذا غارت النجوم
اسلمنی الصبح للبلایا
فلا حبیب و لا ندیم
وجه کضوء الفجر اظلم حوله
من شعرها المفتول عشر لیال
فکانما صبغ الدجی من صدغها
او عیینها او خالها او حالی
در اطراف شهر بر طریق طواف می گشت و مسالک طرق زقاق به قدم اشتیاق می نوشت و نفس مهجور و قالب رنجور را موانست و استیناس می جست و دل خونین و جان اندوهگین را تسکین می داد. در اثنای آن تکاپوی بر در وثاق ماهرویی گذر کرد. سروی دید خرامان در بستان، به قامت رشک چنار و به رخسار، غیرت گلنار. زلفش کمند دلبند و غمزه اش ناوک جان شکار. با صد هزار رنگ چون نوبهار و با صد هزار نیرنگ چون روزگار. جمال او غیرت آفتاب و چهره او رشک ماهتاب. ازین کشیده قدی، گشاده خدی، لاغر میانی، فربه سرینی، غزال چشمی.
فی خده التلالو فی ثغره الشنب
فی عیینه التلفت فی خصره الهیف
رخساره و دو زلفش کالبدر و الدجی
خط خد و دو لعلش کالتمر والسعف
چون چشم جوان بر جمال او افتاد، به یک نظر دل به باد داد آتش حیرت درآمد و خانه عافیت بسوخت دست غیرت درآمد و خرمن صبر بر باد داد شرارت شوق در دلش زبانه زدن گرفت و مادت اصطبار به حد اضطرار کشیدن ساخت با خود گفت:
کم قتیل کما قتلت شهید
ببیاض الطلی و ورد الخدود
آن شد که دلم به هر دری شد
هر لحظه اسیر دلبری شد
دل بر تو نهادم و برین قول
رویم ز سرشک محضری شد
دم سرد از سینه بر می آورد و اشک گرم از دیده می ریخت و آن شب با صد هزار ارق و قلق به روز آورد و با خود می گفت:
ارق علی ارق و مثلی یارق
و جوی یزید و عبره تترقرق
جهد الصبابه ان تکون کما اری
عین مسهده و قلب یخفق
و در جوار او پیرزنی بود که روز عمرش به شام رسیده بود و صبح مدتش تمام بر آمده ازین مکاری، غداری، رابعه صورتی، زوبعه سیرتی که به تلبیس، دست ابلیس فرو بستی و به ترفند، پای دیو در بند کردی. معجون قیادت آمیختی و تعویذ عاشقی فروختی. بامداد جوان به نزدیک او رفت و از ماجرای خود شمه ای با وی بگفت. تفسره دل بدو نمود و نبض عشق پیش او داشت و گفت:
نبض دل من ببین و آنگه به دلیل
بیماری عشق را علاجی فرمای
گنده پیر مزاج او بدید و علاج او معلوم کرد. گفت: جفت این زن بزازی است به فلان موضع، فردا که اشهب صبح پرواز کند و غراب شام از نهیب عدم پنهان شود، تو آنجا آی و از آن بزاز تای اطلس قیمتی به هر بها که گوید، بخر و چنین گوی که از برای دوستی می خرم. پس به من ده و بگوی که این جامه به دوست ما رسان و عذر بسیار تمهید کن تا بعد از آن مرا چه فراز آید تا آنچه تدبیر اقتضا کند و مصلحت روی نماید، تقدیم کنم. جوان روز دیگر بر مقتضای رای گنده پیر و مشاورت و استصواب او، آن عزیمت به امضا رسانید. جامه قیمتی از آن بزاز بخرید، پس به گنده پیر داد و وصیتی که در آن باب واجب آمد، تقدیم نمود و گفت: این محقر به ایشان رسان و عذر تقصیر تمهید کن. پس هر دو برفتند. گنده پیر ساعتی توقف کرد. چندان که خسرو سیارگان از سمت رووس مایل شد، جامه برگرفت و به خانه بزاز رفت و بر زن سلام کرد و گرم بپرسید و تاسیس قواعد محبت و تاکید بنیان مودت، محکم و مستحکم گردانید و گفت:
گر خدمت ما ترا فراموش شده ست
ما را حق نعمت تو یادست هنوز
و دمدمه و افسونی بر وی می دمید و در میان آن، خوردنی خواست. زن به تکلف آن مشغول شد و زمانی توقف در میان آمد. گنده پیر جامه در زیر بالش نهاد و چون خوردنی بخورد، بیرون رفت. زن بزاز از مکر و غدر او غافل و بی خبر بود. شبانگاه بزاز چون از ستد و داد، و برگرفت و نهاد، فارغ شد، به خانه باز آمد. چشم او بر طرف بالش افتاد، اطراف بالش متفاوت نمود، نگاه کرد، جامه ای که بامداد فروخته بود، شبانگاه در خانه خود یافت. خیالات محال در خاطرش مجال یافت و ظنون فاسده در باطنش متداخل شد و وساوس و هواجس بر دماغ و دلش مستولی گشت. با خود گفت: جامه از برای خانه من خریده است و آن جوان کسهای عروس من بوده است. این توهمات و تخیلات بر خاطرش می گذشت، چندان که مرد را صفرا بشورید و سودا غلبه کرد. چوبی برگرفت و پشت و پهلوی زن در هم شکست و تعریک و تادیبی بلیغ بجای آورد. زن از موجب این تادیب بی خبر از خانه بیرون آمد و به خانه مادر خویش رفت. روز دیگر گنده پیر به تفحص آن به در سرای بزاز رفت و چون از ماجرا اعلامی یافت به نزدیک زن آمد و به وجه محبت گفت:
دوری نه از آن روی چو مه می دارم
و الله که تخفیف نگه می دارم
پس پرسید که موجب این مکاوحت و اسباب این مکاشفت چیست؟ و این تعذیب و تشدید از برای کیست؟ زن بزاز زبان شکایت بگشاد و از ماجرای رفته شرح داد و گفت: ای مادر هر چند خاطر برگماشتم، هیچ معلوم نمی گردد که باعث و داعی او در این بی خویشتنی چه بود است؟ که بی جرمی ظاهر و جنایتی معلوم در باب من این فرمود و مرا چندین رنج ها نمود و مطالبت ها کرد و من خود را مقدمه تهمتی و موجب خیانتی نمی شناسم که این عتاب و عقاب و تهدید و تشدید واجب کند و در خاطرم از هر گونه تصورات و توهمات می گذرد، اما محقق و مصحح نمی شود. گنده پیر گفت: هر کاری را پایانی و هر دردی را درمانی هست. به فلان جای حکیمی است دانا و منجمی است استاد که علم تنجیم و معرفت تقویم نیکو داند و از مکنونات و مضمونات خاطر خبر دهد. نادیده بداند و ناشنیده برخواند. در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمابر نشان دهد. هر کرا درین شهر واقعه ای مبهم و حادثه ای معظم پیش آید، به صفای رای روشن او آن عقده بگشاید و آن مشکل معضل حل کند و در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد چنانکه به افسون ماهی از دریا برآرد و مرغ از هوا فرود آرد و ازین ترهات مموه و مزخرفات مزور چندان ایراد کرد که زن بدان راضی شد که در وقت برود و او را ببیند. گنده پیر گفت: تا من مطالعه بکنم و بنگرم که در خانه حاضرست یا نه، توقف کن. پس به نزدیک جوان رفت و گفت: مهیا باش وصول مقصود و رود مطلوب را:
طلع الصبح علی اسعد فال
فاشرب الراح علی احسن حال
صبح بنمود در آفاق جمال
خیز پر کن قدحی مالامال
آنگاه نزدیک زن بزاز رفت و گفت:
شاد شو ای منهزم که در مدد تو
حمله تایید و نصرت و ظفر آمد
خیز تا به طالع سعد و فال فرخنده به نزدیک حکیم رویم. پس بر میعادی که نهاده بود به خانه جوان آمدند و زمانی غم و شادی گفتند و بساط مباسطت بگستردند و حجاب مجانبت از میان برداشتند و چون ساعتی برآمد، گنده پیر به بهانه ای از خانه بیرون آمد و هر دو را در خانه به خلوت و سلوت بگذاشت. آن روز هر دو تا شبانگاه به معاشرت و مباشرت مشغول بودند و با یکدیگر به فراغت و رفاهت بیاسودند و نصیب لذت و تمتع برداشتند و شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب رسید، زن به خانه تحویل کرد و جوان از پیرزن عذرها خواست و کرامت ها کرد و گفت: ای مادر مرا غریق انعام و رهین اکرام خود گردانیدی و شرایط اشفاق بر لوازم اکرام الحاق کردی و اکنون یک التماس دیگر باقی است، اگر به اجابت مقرون گردد، این منت، طراز منت های گذشته شود. پیرزن گفت: حاجت چیست و التماس کدام است؟ جوان گفت: آنکه میان زن و شوهر التیامی کنی و اصلاح ذات البین واجب داری، چنانکه مناقشت زایل گردد و مکاشفت باطل شود. طریق مصالحت معمور و عوارض منازعت مرفوع گردد. پیرزن گفت: «اعطیت القوس باریها و اسکنت الدار بانیها». بامداد بر در دکان بزاز حاضر شو و چون من بیایم، گوی: جامه چه کردی و حال چیست؟ روز دیگر برین میعاد هر دو به دکان بزاز حاضر شدند. جوان گفت: ای مادر، جامه که به تو دادم، رسانیدی و دل من فارغ گردانیدی؟ گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و به من باز داد. من جامه بر گرفتم و به خانه خواجه بزاز رفتم، چون خواجه به خانه نبود، جامه همانجا بگذاشتم تا بها باز رساند. مرد بزاز چون سخن بر آن منوال شنید و آثار خطایی که رفته بود، بر صفحات احوال بدید، بر ارتکابی که کرده بود و اقدامی که نموده، پشیمانی ظاهر گردانید و خود را ملامت ها کرد و گفت:
و کل نعیم بالفراق مکدر
و ای نعیم دام غیر مکدر
در وقت، بهای جامه بر سنجید و با گنده پیر عتابها کرد و گفت:
ان الامور اذا انسدت مسالکها
فالصبر یفتق منها کل ما ارتتجا
پس به خانه مادر زن آمد و از کرده عذرها خواست و زن خویش را به اعزاز و اکرام به خانه آورد و گفت:
الا قبح الله الضروره انها
تکلف اعلی الخلق ادنی الخلائق
تو آن کن که از تو سزد ای نگار
من آن کرده ام خود که از من سزید
این افسانه از بهر آن گفتم تا رای پادشاه را مقرر گردد که فنون مکر و صنوف غدر زنان بی اندازه است و در حد حزر و حصر نگنجد و عاقل روشن رای به ترهات ایشان التفات ننماید و غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی ننهد و به مشاورت و مفاوضت نامفید ایشان در هیچ مهم حوض و شروع نپیوندد که عواقب آن وخیم و خواتم آن ذمیم باشد. پس بر مقتضای این مقدمات از عقل و شرع و مروت و فتوت لایق نباشد به تزویر و تمویه کسی که اوصاف ذات او نقصان عقل و خسران خرد باشد، فرزندی را که آثار رشد از ناصیه او لایح و مخایل نجابت و تباشیر شهامت بر جبین او لامح است و استعداد او مناصب ملک را معین و استقلال او مثابت شاهی را مبین، سیاست فرماید و مکان دولت را از زینت و زیب او خالی و عاطل گرداند. چه فردا که شب شبهت از حجاب ریبت چون روز جهان افروز روی بنماید و آفتاب یقین از پرده سحاب غفلت بیرون آید و صورت این حادثه شنیع از جلباب تعجیل چهره بگشاید، ندامت نافع نیاید و حسرت ناجع نباشد و پای تلافی از عرصه مراد قاصر گردد و دست تدارک از ادراک مطلوب کوتاه ماند و عقل گوید: «ترکت الرای بالری».
چو بنهاد عقل تو رای صواب
ز رای صواب و خرد سر متاب
شاه چون این مقدمات بشنید و این کلمات استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست در تاخیر و توقف داشتند. چون این خبر به سمع کنیزک رسید، همه شب چون مرغ زنده بر آتش می طپید و چون سیماب بر خود می لرزید. خواب را وداع کرده و سکون و آرام را طلاق داده، آتش سینه افروخته و دیده بر آسمان دوخته و می گفت:
ولو حملت صم الجبال الذی بنا
غداه افترقنا اوشکت تتصدع
آنچه از غم هجران تو بر جان منست
من دانم و آن که آفریده ست مرا
همه شب چون مادر کشتگان بیدار و چون پدر رفتگان، بی خواب و قرار. سر بر بالین حسرت و ضجرت نهاده، سلوت از وی دور و خواب و قرار از وی نفور. اشک حسرت می راند و این غزل می خواند:
فکیف یرجون لی سلوا
و عندی المقعد المقیم
ندیمی النجم طول لیلی
حتی اذا غارت النجوم
اسلمنی الصبح للبلایا
فلا حبیب و لا ندیم