عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ملک اعظم اردشیربن حسن اسپهبد مازندران
ایکه در دست تو هرگز نرسد دست زوال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - ایضاً له
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
جشن ملک آرای او هر ماه باد
دست بذل از گنج او کوتاه نیست
دست عزل از جشن او کوتاه باد
رأی گردون قدر او را تاج بخش
اوج کیوان صدر او را گاه باد
آفتابش خاکروب و پیل گوش
وآسمانش گنبد و خرگاه باد
ظل عدلش بر سر خلق خدای
پایدار ایدون چو ظل چاه باد
سیر غزوش در بلاد اهل شرک
رهگذار ایدون چو سیر ماه باد
گر ستاره بر براق همتش
اوج خواهد اوج او را کاه باد
ور زمانه بی سلاح نصرتش
جنگ جوید شیر او روباه باد
در فضای شرق و غرب از حزم او
سال و مه منهی و کار آگاه باد
نیک و بد را زو به گاه خیر و شر
نوبت پاداش و بادافراه باد
مشتری با عرض او همنام گشت
عرض او با مشتری هم جاه باد
در جهان فتح او ایام غضر
در جهای مدح در افواه باد
روز حرب از پیش او خرچنگ وار
پس خزیدن عادت بدخواه باد
دم زده کژدم ندیدی زان عمل
اژدها در حرب او جولاه باد
چون خم ایوان کسری در حضر
بر خم قصرش خم درگاه باد
چون بنات النعش صغری در سفر
آخر خیلش صد و پنجاه باد
آنکه از فرمان او گردن کشد
سکنه زو پر ویل و وا ویلاه باد
وآخرش مانند راه کهکشان
بی ستور و بی جو و بی کاه باد
تا بود با نفس نالان ناله جفت
حاسدش را ناله واغوثاه باد
رزم غزو و بزم جشن فرخش
گه سگالش کرده که ناگاه باد
آفرین بر خسرو و بر غزو او
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
جشن ملک آرای او هر ماه باد
دست بذل از گنج او کوتاه نیست
دست عزل از جشن او کوتاه باد
رأی گردون قدر او را تاج بخش
اوج کیوان صدر او را گاه باد
آفتابش خاکروب و پیل گوش
وآسمانش گنبد و خرگاه باد
ظل عدلش بر سر خلق خدای
پایدار ایدون چو ظل چاه باد
سیر غزوش در بلاد اهل شرک
رهگذار ایدون چو سیر ماه باد
گر ستاره بر براق همتش
اوج خواهد اوج او را کاه باد
ور زمانه بی سلاح نصرتش
جنگ جوید شیر او روباه باد
در فضای شرق و غرب از حزم او
سال و مه منهی و کار آگاه باد
نیک و بد را زو به گاه خیر و شر
نوبت پاداش و بادافراه باد
مشتری با عرض او همنام گشت
عرض او با مشتری هم جاه باد
در جهان فتح او ایام غضر
در جهای مدح در افواه باد
روز حرب از پیش او خرچنگ وار
پس خزیدن عادت بدخواه باد
دم زده کژدم ندیدی زان عمل
اژدها در حرب او جولاه باد
چون خم ایوان کسری در حضر
بر خم قصرش خم درگاه باد
چون بنات النعش صغری در سفر
آخر خیلش صد و پنجاه باد
آنکه از فرمان او گردن کشد
سکنه زو پر ویل و وا ویلاه باد
وآخرش مانند راه کهکشان
بی ستور و بی جو و بی کاه باد
تا بود با نفس نالان ناله جفت
حاسدش را ناله واغوثاه باد
رزم غزو و بزم جشن فرخش
گه سگالش کرده که ناگاه باد
آفرین بر خسرو و بر غزو او
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۲ - در تهنیت ولادت امیر دوست محمد خان گوید
رسید مژده که سرسبز گشت نخل امید
نهال دولت و اقبال بارور گردید
بهار خرمی آمد گل مراد شکفت
زشوق لعل لب دوست جام مُل خندید
فروغ بزم طرب را به نغمه ی دف و چنگ
بیار ساقی روشن ضمیر جام نبید
زفیض تربیت آفتاب لطف آله
کهن درخت جلالت جوان شد و بالید
نمود اختر سعدی طلوع در طهران
که کرده کسب سعادت زمطلعتش ناهید
مهی برآمد از آسمان عزّ و جلال
که پرتوی است ز رخشنده طلعتش خورشید
هزار و سیصد و ده سال رفته از هجرت
طلوع ماه نوی را سروش داد نوید
به روز هفدهم مه جمادی الاولی
خطا سرودم در شب گه سحر تابید
به قوس داشت مکان آفتاب و مه باشد
مه مبارک گردون سروری چو دمید
زچهر شاهد مقصود پرده برگیرم
چه عذر قافیه خواهم رسید عید سعید
قدم به عرصه عالم نهاد مولودی
که مولدش زشرف سر به اوج چرخ کشید
سلیل دخت شهنشاه عصمت الدوله
که برتر است مقامش ز حد گفت و شنید
امیر دوست محمد سمّی راد پدر
که دست همت او گنج جود راست کلید
نکو نهاد امیری که نقد طینت وی
بصیر صیرفی پیر عقل به پسندید
خدایگان امیران معیّر ایران
که روزگار چو او کامل العیار ندید
ثنای خواجه نیارم چنان که باید گفت
زخواجه زاده شنو تا شود حدیث پدید
نیای رادش صاحب قران دادگر است
که هست وارث اورنگ و افسر جمشید
پناه ملت اسلام ناصرالدّین شاه
که باد عهدش پاینده دولتش جاوید
بزرگ مام میهن مام بانوی آفاق
که شهریار لقب تاج دولتش بخشید
مهین برادر وی اعتصام سلطنت است
کز او کمال به سر حدّ اعتدال رسید
دو خواهر است ورا هر یکی به نیکی طاق
به غیر این دو مگر دیده جفت طاق ندید
نخست زآن دو گهر عصمت الملوک بود
که مام دهر همالش ندید و نی زائید
سپس کریمه ی فرخ سرشت فخر التّاج
که روزگارش محمود باد بخت سفید
چو آن خجسته قدم گشت زیب بزم جهان
نوید مقدم فرخنده اش محیط شنید
قدم نموده زسر سوی آستانش شد
غبار فرّخ آن آستان به چشم کشید
به دفع چشم حسود از بلند درگاهش
وان یکاد بسی خواند و بر فراز دمید
پی نثار مبارک قدوم حُجّابش
زبحر طبع برآورد عقد مروارید
نمود عرضه به تاریخ عید میلادش
امیر دوست محمد شده به قوس پدید
به دهر تا بود از خاندان عصمت نام
به ظلّ شاه به مانند این مهان جاوید
نهال دولت و اقبال بارور گردید
بهار خرمی آمد گل مراد شکفت
زشوق لعل لب دوست جام مُل خندید
فروغ بزم طرب را به نغمه ی دف و چنگ
بیار ساقی روشن ضمیر جام نبید
زفیض تربیت آفتاب لطف آله
کهن درخت جلالت جوان شد و بالید
نمود اختر سعدی طلوع در طهران
که کرده کسب سعادت زمطلعتش ناهید
مهی برآمد از آسمان عزّ و جلال
که پرتوی است ز رخشنده طلعتش خورشید
هزار و سیصد و ده سال رفته از هجرت
طلوع ماه نوی را سروش داد نوید
به روز هفدهم مه جمادی الاولی
خطا سرودم در شب گه سحر تابید
به قوس داشت مکان آفتاب و مه باشد
مه مبارک گردون سروری چو دمید
زچهر شاهد مقصود پرده برگیرم
چه عذر قافیه خواهم رسید عید سعید
قدم به عرصه عالم نهاد مولودی
که مولدش زشرف سر به اوج چرخ کشید
سلیل دخت شهنشاه عصمت الدوله
که برتر است مقامش ز حد گفت و شنید
امیر دوست محمد سمّی راد پدر
که دست همت او گنج جود راست کلید
نکو نهاد امیری که نقد طینت وی
بصیر صیرفی پیر عقل به پسندید
خدایگان امیران معیّر ایران
که روزگار چو او کامل العیار ندید
ثنای خواجه نیارم چنان که باید گفت
زخواجه زاده شنو تا شود حدیث پدید
نیای رادش صاحب قران دادگر است
که هست وارث اورنگ و افسر جمشید
پناه ملت اسلام ناصرالدّین شاه
که باد عهدش پاینده دولتش جاوید
بزرگ مام میهن مام بانوی آفاق
که شهریار لقب تاج دولتش بخشید
مهین برادر وی اعتصام سلطنت است
کز او کمال به سر حدّ اعتدال رسید
دو خواهر است ورا هر یکی به نیکی طاق
به غیر این دو مگر دیده جفت طاق ندید
نخست زآن دو گهر عصمت الملوک بود
که مام دهر همالش ندید و نی زائید
سپس کریمه ی فرخ سرشت فخر التّاج
که روزگارش محمود باد بخت سفید
چو آن خجسته قدم گشت زیب بزم جهان
نوید مقدم فرخنده اش محیط شنید
قدم نموده زسر سوی آستانش شد
غبار فرّخ آن آستان به چشم کشید
به دفع چشم حسود از بلند درگاهش
وان یکاد بسی خواند و بر فراز دمید
پی نثار مبارک قدوم حُجّابش
زبحر طبع برآورد عقد مروارید
نمود عرضه به تاریخ عید میلادش
امیر دوست محمد شده به قوس پدید
به دهر تا بود از خاندان عصمت نام
به ظلّ شاه به مانند این مهان جاوید
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای روا بر شهریاران جهان فرمان ترا
هرچه باید خسروانرا داده آن یزدان ترا
هرکجا ماهی است یا ساقیست یا دربان ترا
هرکجا شاهی است یا بندی است یا مهمان ترا
دشت همچون محشر است از خیل گوناگون ترا
شهر همچون جنت است از نعمت الوان ترا
ساقیان ما هروی و چیره بر مردان ترا
مطربان چرب دست و چیره بر دستان ترا
دولت پاینده همچون گنبد گردون ترا
خانه آراسته چون روضه رضوان ترا
هرچه باری صعب تر اندیشه و دشخوارتر
دولت و تأیید تو گرداند آن آسان ترا
آفرین خواند چو در مجلس بوی مجلس ترا
تهنیت گوید چو در میدان بوی میدان ترا
لشگر جنگی ترا یاران فرهنگی ترا
حشمت هنگی ترا فرهنگ با سامان ترا
همچو ار من گشت خواهد نعمت شکی ترا
همچو اران گشت خواهد ملکت شروان ترا
ملک ایران نیاگان ترا بود از نخست
گشت خواهد چون نیاگان ملکت ایران ترا
در نیای تو منوچهر است و نوشروان شها
باز فرزندی منوچهر است و نوشروان ترا
هم نشاط دل بیفزاید بکردار این ترا
هم بقای جان بیفزاید بگفتار آن ترا
باز گودرز آنکه جفت ناز دارد دل ترا
اردشیر آن کو عدیل کام دارد جان ترا
ملک فرزندان بدادی و بباید داد هم
ملک فرزندان فرزندان فزندان ترا
هرچه شاهان را بباید ایزدت داده است پاک
من نخواهم نیز الا عمر جاویدان ترا
هرچه باید خسروانرا داده آن یزدان ترا
هرکجا ماهی است یا ساقیست یا دربان ترا
هرکجا شاهی است یا بندی است یا مهمان ترا
دشت همچون محشر است از خیل گوناگون ترا
شهر همچون جنت است از نعمت الوان ترا
ساقیان ما هروی و چیره بر مردان ترا
مطربان چرب دست و چیره بر دستان ترا
دولت پاینده همچون گنبد گردون ترا
خانه آراسته چون روضه رضوان ترا
هرچه باری صعب تر اندیشه و دشخوارتر
دولت و تأیید تو گرداند آن آسان ترا
آفرین خواند چو در مجلس بوی مجلس ترا
تهنیت گوید چو در میدان بوی میدان ترا
لشگر جنگی ترا یاران فرهنگی ترا
حشمت هنگی ترا فرهنگ با سامان ترا
همچو ار من گشت خواهد نعمت شکی ترا
همچو اران گشت خواهد ملکت شروان ترا
ملک ایران نیاگان ترا بود از نخست
گشت خواهد چون نیاگان ملکت ایران ترا
در نیای تو منوچهر است و نوشروان شها
باز فرزندی منوچهر است و نوشروان ترا
هم نشاط دل بیفزاید بکردار این ترا
هم بقای جان بیفزاید بگفتار آن ترا
باز گودرز آنکه جفت ناز دارد دل ترا
اردشیر آن کو عدیل کام دارد جان ترا
ملک فرزندان بدادی و بباید داد هم
ملک فرزندان فرزندان فزندان ترا
هرچه شاهان را بباید ایزدت داده است پاک
من نخواهم نیز الا عمر جاویدان ترا
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - مدح
ای پایه شرف ز فلک بر گذاشته
مدح تو را زمانه بدل برنگاشته
هر روز شاه شرق براین چتر آبگون
در ظل رایت تو علم برفراشته
مثال تو یک خلف پدر و مادر وجود
در صد هزار دُر نه بزاده نه کاشته
در سایه ی جناب تو فضل فلک زده
عیسی چنانک باید خرم گذاشته
در انتظار نوبت میمون تو هنر
صد دیده در تقلب عالم گماشته
وز، دیگ سینه ی عدو و کاسه دماغ
شمشیر صبح فام تو را، وجه چاشته
پر گوهر آستین ضمیرم بمدح تو
لیکن قبای قافیه دامن نداشته
لفظ الهی از ره اطلاق مشکل است
اینجا دگر نه معنی لاهوت حاصل است
یازان شده است دست معالی بسوی تو
تازان شده است پای بزرگی بکوی تو
روی تو بسته کرده در غم بر اهل فضل
ای اهل فضل را همه شادی بروی تو
در عدت امید نشسته است تخت ملک
با صد هزار چشم که بیند بسوی تو
باد کرم نمی وزد الا ز طبع تو
آب سخن نمی رود الا بجوی تو
مل جرعه ئی چشید و خجل شد بلطف تو
گل شمه ئی گشید و خجل شد ز بوی تو
آمد سحاب تا بسخا جلوه ئی کند
از شرم آب شد چو، نگه کرد سوی تو
آنجا که زخم تیغ کند جوی خون روان
ناید دوست ز آب دغا جز سبوی تو
در مدح تو به عجز مقرّ شد ضمیر من
با آنکه عاجز است جهان از نظیر من
با آن همه که چهره ی دعوی سیاه کرد
خورشید را خجالت رای منیر من
من در کمند عجز اسیرم بمدح تو
بوده مبارزان معانی اسیر من
در ملک نظم و نثر نشان هاست بیشمار
بر دیده ی زمانه ز پای سریر من
کاری است ذکر تو، بدست زبان من
راهی است مدح تو، نه بپای ضمیر من
تو آفتاب فضلی و اندر خطر بود
باقوت تو اختر شعر خطیر من
بر تارک اثیر نهم پای فخر اگر
گوئی ز روی بنده نوازی، کاثیر من؟
عمرت جود ور چرخ ز آثام دور باد
از تاج و تخت تو بد ایام دور باد
ای شاه شاهزاده سپهرت غلام باد
کام جهان ز توست جهانت بکام باد
آن دست مال بخش که جانها نثار اوست
همواره در بهار طرب سوی جام باد
جام از سرشک دیده ی انگور در کفت
وز گریه چشم حاسد تو لعل فام باد
پیراهن خلاف تو را بر تن عدو
همواره زه چو خنجر و دامن چو دام باد
گر عقد مملکت نکند واسطه تو را
دهر این چنین که هست گسسته نظام باد
شاها، جهان ابلق اگر چند توسن است
چون دید زین دولت تو خوش لگام باد
میمون همای مدح تو را همچو من هزار
در زیر پرّ تربیت و اهتمام باد
مدح تو را زمانه بدل برنگاشته
هر روز شاه شرق براین چتر آبگون
در ظل رایت تو علم برفراشته
مثال تو یک خلف پدر و مادر وجود
در صد هزار دُر نه بزاده نه کاشته
در سایه ی جناب تو فضل فلک زده
عیسی چنانک باید خرم گذاشته
در انتظار نوبت میمون تو هنر
صد دیده در تقلب عالم گماشته
وز، دیگ سینه ی عدو و کاسه دماغ
شمشیر صبح فام تو را، وجه چاشته
پر گوهر آستین ضمیرم بمدح تو
لیکن قبای قافیه دامن نداشته
لفظ الهی از ره اطلاق مشکل است
اینجا دگر نه معنی لاهوت حاصل است
یازان شده است دست معالی بسوی تو
تازان شده است پای بزرگی بکوی تو
روی تو بسته کرده در غم بر اهل فضل
ای اهل فضل را همه شادی بروی تو
در عدت امید نشسته است تخت ملک
با صد هزار چشم که بیند بسوی تو
باد کرم نمی وزد الا ز طبع تو
آب سخن نمی رود الا بجوی تو
مل جرعه ئی چشید و خجل شد بلطف تو
گل شمه ئی گشید و خجل شد ز بوی تو
آمد سحاب تا بسخا جلوه ئی کند
از شرم آب شد چو، نگه کرد سوی تو
آنجا که زخم تیغ کند جوی خون روان
ناید دوست ز آب دغا جز سبوی تو
در مدح تو به عجز مقرّ شد ضمیر من
با آنکه عاجز است جهان از نظیر من
با آن همه که چهره ی دعوی سیاه کرد
خورشید را خجالت رای منیر من
من در کمند عجز اسیرم بمدح تو
بوده مبارزان معانی اسیر من
در ملک نظم و نثر نشان هاست بیشمار
بر دیده ی زمانه ز پای سریر من
کاری است ذکر تو، بدست زبان من
راهی است مدح تو، نه بپای ضمیر من
تو آفتاب فضلی و اندر خطر بود
باقوت تو اختر شعر خطیر من
بر تارک اثیر نهم پای فخر اگر
گوئی ز روی بنده نوازی، کاثیر من؟
عمرت جود ور چرخ ز آثام دور باد
از تاج و تخت تو بد ایام دور باد
ای شاه شاهزاده سپهرت غلام باد
کام جهان ز توست جهانت بکام باد
آن دست مال بخش که جانها نثار اوست
همواره در بهار طرب سوی جام باد
جام از سرشک دیده ی انگور در کفت
وز گریه چشم حاسد تو لعل فام باد
پیراهن خلاف تو را بر تن عدو
همواره زه چو خنجر و دامن چو دام باد
گر عقد مملکت نکند واسطه تو را
دهر این چنین که هست گسسته نظام باد
شاها، جهان ابلق اگر چند توسن است
چون دید زین دولت تو خوش لگام باد
میمون همای مدح تو را همچو من هزار
در زیر پرّ تربیت و اهتمام باد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲
دو ماه چارده امشب بطالع میمون
طلوع کرد بما هر دو میمنت مقرون
دو ماه عالمگیر منور مسعود
دو ماه عالمتاب مبارک میمون
یکی دمیده همایون ز مشرق دولت
یکی چمیده همیدون ز مطلع گردون
ولی میانه این هر دو فرق بسیار است
که این بکاهد و آن دیگری است روزافزون
یکی ز تابش آفاق زاد فی الاشراق
یکی ز کاهش ایام عاد کالعرجون
یکی مهی است که گه بدروگه هلال شود
بر این فراشته گردون بشکل بوقلمون
یکی شهی است که بدر و هلال میباشد
بنعل مرکب و شکل رکاب او مفتون
ستوده خسرو عالم مظفرالدین شاه
که از ولادت او عید عالم است اکنون
خدایگان سلاطین که داده یزدانش
بارث افسر جمشید و تاج افریدون
فزوده است جهان از عدالتش رونق
گرفته اند شهان از سیاستش قانون
دمنده امرش بر هر سری چو در تن جان
رونده حکمش بر هر تنی چو در رگ خون
رسیده گرد سپاهش ز شام تا قنوج
گرفته ابر عطایش ز دجله تا جیحون
ملوک را همه چشم از جمال او روشن
که اوست مردم چشم و دگر ملوک جفون
اگر که شاه نباشد چه ایمنی بجهان
اگر که ماه نتابد چه روشنی بعیون
بعون ایزدی ایدون سفر گزیده ملک
که دارد ایزدش از حادثات دهر مصون
در این سفر که خدایش ز بد نگه دارد
ظفر دلیل دلست و خدای راهنمون
بهر کجا که رود این شه شگفت نیست اگر
دمد ز آذر تیغش ز خاک آذریون
چو از مشیمه صنع و مشیت دادار
در این شب آمد این شمسه ملوک برون
پدید گفتی رخشنده گوهری آمد
ز درج قدرت یزدان بامر کن فیکون
بلی جهان ز بهار شرف یکی صدف است
در اوست گوهر این شاه لؤلؤ مکنون
ازین خلاصه شاهان دهر بر سر ملک
خدای منت بنهاد و ملک شد ممنون
هلا بعشرت میلاد شه چراغان است
زمین سراپا ربعی که آمده مسکون
ز نیرات نجوم آسمان نمونه بود
ز بزم تولیت از شمع های گوناگون
حجابدار حریم علی بن موسی
رضا ولی خداوند ایزد بیچون
ستوده خواجه والاگهر نصیرالملک
که هست گردون با همت بلندش دون
عبید او نشمارم ز خواجگان عظام
قرین او نشناسم ز قادرات قرون
بنیروی قلمش پشت مملکت ستوار
چنانکه بازوی موسی بیاری هارون
بآب رحمت پاکیزه گوهرش ممزوج
بنور عزت فرخنده طینتش معجون
قوام آل قوام از شرف بدو است چنان
که خانه را باساس است خیمه را بستون
بجشن و شادی میلاد شه از او زیبد
طراز محفلی این گونه نوربخش عیون
فروغ لاله در آن رشک طلعت لیلی
سرشک شمع در آن اشک دیده مجنون
ز خواجگان و بزرگان آستانه قدس
تو گوئی از ملک این بزم آمده مشحون
هرآنکه بیند این محفل بهشت آیین
سپس بهشت تمنا کند بود مغبون
برهن می چه غم ار خرقه میرود کامشب
در این بساط نشاط جهان بود مرهون
ایا ستاره عزت بر آسمان شرف
که دور باد ز توکید اختر وارون
نخواهد آنکه تو را سر بلند همچو الف
ز بار محنت قدش خمیده باد چو نون
هماره تا که بخال و بزلف مهرویان
کنند خاطر عشاق خویشتن مفتون
دل حسود تو بادا مثال خاک سیاه
سر عدوی تو بادا بسان زلف نگون
تو را ولادت شه فرخ و همایون باد
بزیر سایه شه عمر کن ز حد افزون
طلوع کرد بما هر دو میمنت مقرون
دو ماه عالمگیر منور مسعود
دو ماه عالمتاب مبارک میمون
یکی دمیده همایون ز مشرق دولت
یکی چمیده همیدون ز مطلع گردون
ولی میانه این هر دو فرق بسیار است
که این بکاهد و آن دیگری است روزافزون
یکی ز تابش آفاق زاد فی الاشراق
یکی ز کاهش ایام عاد کالعرجون
یکی مهی است که گه بدروگه هلال شود
بر این فراشته گردون بشکل بوقلمون
یکی شهی است که بدر و هلال میباشد
بنعل مرکب و شکل رکاب او مفتون
ستوده خسرو عالم مظفرالدین شاه
که از ولادت او عید عالم است اکنون
خدایگان سلاطین که داده یزدانش
بارث افسر جمشید و تاج افریدون
فزوده است جهان از عدالتش رونق
گرفته اند شهان از سیاستش قانون
دمنده امرش بر هر سری چو در تن جان
رونده حکمش بر هر تنی چو در رگ خون
رسیده گرد سپاهش ز شام تا قنوج
گرفته ابر عطایش ز دجله تا جیحون
ملوک را همه چشم از جمال او روشن
که اوست مردم چشم و دگر ملوک جفون
اگر که شاه نباشد چه ایمنی بجهان
اگر که ماه نتابد چه روشنی بعیون
بعون ایزدی ایدون سفر گزیده ملک
که دارد ایزدش از حادثات دهر مصون
در این سفر که خدایش ز بد نگه دارد
ظفر دلیل دلست و خدای راهنمون
بهر کجا که رود این شه شگفت نیست اگر
دمد ز آذر تیغش ز خاک آذریون
چو از مشیمه صنع و مشیت دادار
در این شب آمد این شمسه ملوک برون
پدید گفتی رخشنده گوهری آمد
ز درج قدرت یزدان بامر کن فیکون
بلی جهان ز بهار شرف یکی صدف است
در اوست گوهر این شاه لؤلؤ مکنون
ازین خلاصه شاهان دهر بر سر ملک
خدای منت بنهاد و ملک شد ممنون
هلا بعشرت میلاد شه چراغان است
زمین سراپا ربعی که آمده مسکون
ز نیرات نجوم آسمان نمونه بود
ز بزم تولیت از شمع های گوناگون
حجابدار حریم علی بن موسی
رضا ولی خداوند ایزد بیچون
ستوده خواجه والاگهر نصیرالملک
که هست گردون با همت بلندش دون
عبید او نشمارم ز خواجگان عظام
قرین او نشناسم ز قادرات قرون
بنیروی قلمش پشت مملکت ستوار
چنانکه بازوی موسی بیاری هارون
بآب رحمت پاکیزه گوهرش ممزوج
بنور عزت فرخنده طینتش معجون
قوام آل قوام از شرف بدو است چنان
که خانه را باساس است خیمه را بستون
بجشن و شادی میلاد شه از او زیبد
طراز محفلی این گونه نوربخش عیون
فروغ لاله در آن رشک طلعت لیلی
سرشک شمع در آن اشک دیده مجنون
ز خواجگان و بزرگان آستانه قدس
تو گوئی از ملک این بزم آمده مشحون
هرآنکه بیند این محفل بهشت آیین
سپس بهشت تمنا کند بود مغبون
برهن می چه غم ار خرقه میرود کامشب
در این بساط نشاط جهان بود مرهون
ایا ستاره عزت بر آسمان شرف
که دور باد ز توکید اختر وارون
نخواهد آنکه تو را سر بلند همچو الف
ز بار محنت قدش خمیده باد چو نون
هماره تا که بخال و بزلف مهرویان
کنند خاطر عشاق خویشتن مفتون
دل حسود تو بادا مثال خاک سیاه
سر عدوی تو بادا بسان زلف نگون
تو را ولادت شه فرخ و همایون باد
بزیر سایه شه عمر کن ز حد افزون
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸
ای آنکه مردم گیتی به درو گوهر و لعل
کنند فخر و تو داری شرف به گوهر خویش
توانی آنکه جوانی دهی بچرخ کهن
ز نفخه نفس پاک روح پرور خویش
درین چکامه یکی تهنیت سرودستم
ورود شاه جوانبخت را به کشور خویش
هم از اتابیکی صدراعظمش شرحی
نمودم از ره اخلاص زیب دفتر خویش
اگر عنایت و فضل تو همرهی سازد
درافکنی به سر بنده سایه پر خویش
به پیش گاه اتابک رسانی این اشعار
جواب آن بفرستی برای چاکر خویش
مزید لطف ترا شکرها کنم زیراک
هنوز شهد تو دارم درون ساغر خویش
کنند فخر و تو داری شرف به گوهر خویش
توانی آنکه جوانی دهی بچرخ کهن
ز نفخه نفس پاک روح پرور خویش
درین چکامه یکی تهنیت سرودستم
ورود شاه جوانبخت را به کشور خویش
هم از اتابیکی صدراعظمش شرحی
نمودم از ره اخلاص زیب دفتر خویش
اگر عنایت و فضل تو همرهی سازد
درافکنی به سر بنده سایه پر خویش
به پیش گاه اتابک رسانی این اشعار
جواب آن بفرستی برای چاکر خویش
مزید لطف ترا شکرها کنم زیراک
هنوز شهد تو دارم درون ساغر خویش
نظیری نیشابوری : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - این ترجیع بند در آیین بندی اگره گفته شده
زین نگارستان که اهل اگره آیین بسته اند
چینیان درهای صورتخانه چین بسته اند
دست این صنعت نگاران نشکند کز آب و گل
طاق ها چون طاق ابروی نگارین بسته اند
حجله سور است کار باب سعادت را در او
نوعروس کشوری هر گوشه کابین بسته اند
زیر نقش هر قدم آیینه اسکندری
از نشان و جبهه خان و سلاطین بسته اند
بارگاه شاه در وی آستانی دیگرست
که پرند و پرنیانش ماه و پروین بسته اند
پایه عرش مرصع بر ثوابت کرده جا
بر سر عرش آسمانی گوهرآگین بسته اند
خرده کاری های شادروان گردون سای شاه
اختران را پرده بر چشم جهان بین بسته اند
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
شکر این ساقی که از یک جرعه صد جان تازه کرد
هرکه را بشکست از می توبه ایمان تازه کرد
ملکت از حکمت گرفت آثار گردون طرفه یافت
جام بر مسند کشید آیین و دوران تازه کرد
منصب هر مرد بر اندازه مقدار او
در دل مردان مجلس عیش مردان تازه کرد
هیچ شاهی را چنین مسند کسی آیین نبست
فیض قدسی یار شد فردوس و رضوان تازه کرد
خلعتی کایام بر بالای این مجلس برید
صبح وش هر روز از نورش گریبان تازه کرد
بر خود از شادی این آیین ببالد روزگار
همچو دهقانی که بارانش گلستان تازه کرد
چرخ چندان گوهر رخشان نثار شاه ساخت
کز حضیض خاک تا بالای کیوان تازه کرد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
این جهان را بارگاه تو جهانی دیگرست
سقف قصرت آسمان را آسمانی دیگرست
مایه تجار کنعان این قدر اسباب نیست
زیب این فرخنده مصر از کاروانی دیگرست
با حمل؟ چندین سعادت در جهان هرگز نبود
این شرف با آفتاب از خاندانی دیگرست
تخته ارژنگ و ملک چین و قصر بیستون
کز ورای نه سپهرش آستانی دیگرست
دهر را چندین جواهر حاصل ایام نیست
لعل و مروارید او از بحر و کانی دیگرست
گنج می جوید ز قهر دست شه در وی امان
زانکه هر عقدش به حسنش قهرمانی دیگرست
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
ای درت مجموعه ذرات سرگردان شده
آفتابی دایم از برج شرف تابان شده
نه فلک زیر و زبر هر روز بیرون کرده اند
تا به طراحان بزمت طرح کار آسان شده
اوج سقفش اختر آیین است گویی آسمانست
فرش صحنش گوهرآگین است گویی کان شده
از نوای زهره کو دستان سرای بزم تست
آسمان بر درگهت استاده و حیران شده
خاک را نشر دفاین کرده اینک رستخیز
بحر را کشف ذخاین گشته هین طوفان شده
روضه ای کز شرم او رضوان جنت گشته گم
مجلسی کز رشگ او باغ جنان پنهان شده
شاه چون شمع فروزان در میان انجمن
انجمش در گرد چو پروانه سرگردان شده
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
پادشاها، تا بود ایام ایام تو باد
تا می عشرت بود در جام در جام تو باد
نطق را آسایش از آسایش ایام تست
ملک را آرام از عدل دلارام تو باد
درهمه کارم عدالت رهبر کردار تست
در همه رای سعادت کام بر کام تو باد
چرخ اگر کامی دهد با رای تو بیند صلاح
بخت اگر کاری کند چشمش بر انعام تو باد
نام تو دین محمد را بلندآوازه کرد
تا قیامت خطبه اسلام بر نام تو باد
هر کجا مشکل گشا عقلیست جبریلت رسول
هر کجا فرمان روا وصلیست پیغام تو باد
نام تو بر ماه و بر گردون به خوبی شد علم
این علم تا ماه بر چرخست بر بام تو باد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
چینیان درهای صورتخانه چین بسته اند
دست این صنعت نگاران نشکند کز آب و گل
طاق ها چون طاق ابروی نگارین بسته اند
حجله سور است کار باب سعادت را در او
نوعروس کشوری هر گوشه کابین بسته اند
زیر نقش هر قدم آیینه اسکندری
از نشان و جبهه خان و سلاطین بسته اند
بارگاه شاه در وی آستانی دیگرست
که پرند و پرنیانش ماه و پروین بسته اند
پایه عرش مرصع بر ثوابت کرده جا
بر سر عرش آسمانی گوهرآگین بسته اند
خرده کاری های شادروان گردون سای شاه
اختران را پرده بر چشم جهان بین بسته اند
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
شکر این ساقی که از یک جرعه صد جان تازه کرد
هرکه را بشکست از می توبه ایمان تازه کرد
ملکت از حکمت گرفت آثار گردون طرفه یافت
جام بر مسند کشید آیین و دوران تازه کرد
منصب هر مرد بر اندازه مقدار او
در دل مردان مجلس عیش مردان تازه کرد
هیچ شاهی را چنین مسند کسی آیین نبست
فیض قدسی یار شد فردوس و رضوان تازه کرد
خلعتی کایام بر بالای این مجلس برید
صبح وش هر روز از نورش گریبان تازه کرد
بر خود از شادی این آیین ببالد روزگار
همچو دهقانی که بارانش گلستان تازه کرد
چرخ چندان گوهر رخشان نثار شاه ساخت
کز حضیض خاک تا بالای کیوان تازه کرد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
این جهان را بارگاه تو جهانی دیگرست
سقف قصرت آسمان را آسمانی دیگرست
مایه تجار کنعان این قدر اسباب نیست
زیب این فرخنده مصر از کاروانی دیگرست
با حمل؟ چندین سعادت در جهان هرگز نبود
این شرف با آفتاب از خاندانی دیگرست
تخته ارژنگ و ملک چین و قصر بیستون
کز ورای نه سپهرش آستانی دیگرست
دهر را چندین جواهر حاصل ایام نیست
لعل و مروارید او از بحر و کانی دیگرست
گنج می جوید ز قهر دست شه در وی امان
زانکه هر عقدش به حسنش قهرمانی دیگرست
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
ای درت مجموعه ذرات سرگردان شده
آفتابی دایم از برج شرف تابان شده
نه فلک زیر و زبر هر روز بیرون کرده اند
تا به طراحان بزمت طرح کار آسان شده
اوج سقفش اختر آیین است گویی آسمانست
فرش صحنش گوهرآگین است گویی کان شده
از نوای زهره کو دستان سرای بزم تست
آسمان بر درگهت استاده و حیران شده
خاک را نشر دفاین کرده اینک رستخیز
بحر را کشف ذخاین گشته هین طوفان شده
روضه ای کز شرم او رضوان جنت گشته گم
مجلسی کز رشگ او باغ جنان پنهان شده
شاه چون شمع فروزان در میان انجمن
انجمش در گرد چو پروانه سرگردان شده
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
پادشاها، تا بود ایام ایام تو باد
تا می عشرت بود در جام در جام تو باد
نطق را آسایش از آسایش ایام تست
ملک را آرام از عدل دلارام تو باد
درهمه کارم عدالت رهبر کردار تست
در همه رای سعادت کام بر کام تو باد
چرخ اگر کامی دهد با رای تو بیند صلاح
بخت اگر کاری کند چشمش بر انعام تو باد
نام تو دین محمد را بلندآوازه کرد
تا قیامت خطبه اسلام بر نام تو باد
هر کجا مشکل گشا عقلیست جبریلت رسول
هر کجا فرمان روا وصلیست پیغام تو باد
نام تو بر ماه و بر گردون به خوبی شد علم
این علم تا ماه بر چرخست بر بام تو باد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۱- تاریخ وقف و نصب تاج مهد علیا در حرم امام رضا در مشهد
مهد علیا مام خسرو ناصر الدین شاه راد
آنکه زیبد خادمش خاقان و دربان قیصرش
پادشاهی کش به رزم و بزم باید جاودان
میر عسکر در سپه دارا ندیم اسکندرش
پای بوس این آستان را آمد از ری سوی طوس
حضرتی کش بسپرد روح القدس سر بر درش
خواست سر بنهد بر این در مستمر دستی نیافت
سر نگین بر جای سر ناچار بنهاد افسرش
زیر و بالا را سوال آوردم از تاریخ آن
آسمان گفتا بود دیهیم دولت بر سرش
آنکه زیبد خادمش خاقان و دربان قیصرش
پادشاهی کش به رزم و بزم باید جاودان
میر عسکر در سپه دارا ندیم اسکندرش
پای بوس این آستان را آمد از ری سوی طوس
حضرتی کش بسپرد روح القدس سر بر درش
خواست سر بنهد بر این در مستمر دستی نیافت
سر نگین بر جای سر ناچار بنهاد افسرش
زیر و بالا را سوال آوردم از تاریخ آن
آسمان گفتا بود دیهیم دولت بر سرش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح صدر جهان
صدر جهان رسید بشادی و خرمی
در دوستان فزونی و در دشمنان کمی
شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی و خرمی
ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو
در دیده روشنائی و در سینه بی غمی
هستند ناصحانت زنار و نعم غمی
چونانکه حاسدانت ز بار نعم غمی
صدر زمین تواضع و خورشید طلعتی
وز طلعت تو یافته خورشید برزمی
خورشیدی و سحاب چه خورشید و سخا
خورشید جود ذره سحاب سخا نمی
مرامت رسول علیه السلام را
در علم شرع صاحب و صدر مسلمی
عالی عبارت خوش عذب فصیح تو
از الکن الکنی برد از ابکم ابکمی
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
مردم شناس شاهی و نزدیک اهل عقل
مردم توئی و شاه شناسا بمردمی
چون آدمی بصورت و معنی فرشته ای
گوئی که هم فریشته ای و هم آدمی
با آنکه اعلم العلمائی بعلم شرع
فتوی نشان کننده بوالله اعلمی
الله اعلم ار ز تو باش کریمتر
. . . ز علم از همه خلق اکرمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
. . . بیت رودکی را در حق بلعمی
صدر جهان جهان همه تاریک شب شدست
از بهر ما سپیده صادق همی دمی
بینند جسم را و نه بینند روح را
بینیم مرترا که تو روح مجسمی
کردند قصد جسم تو و روح تو بسی
آهوئی و فزرمی و کرکوتی و رمی
بگرفتشان زمین و زمان کرد خاکسار
تو همچنان عزیز و شریف و مکرمی
تا جای گنج قارون ایشان فرو شدند
تو برشده بطارم عیسی بن مریمی
ایوان تو زطارم پیروزه فلک
بگذشت از آنکه صاحب ایوان و طارمی
در جویبار سنت و در باغ علم شرع
چون سرو راستی چو بنفشه همی غمی
طاوس وار در چمن فقه و باغ علم
زینسو همی خرامی و زانسو همی چمی
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا ز محکمی
اسلاف تو برحمت حق حامی ویند
بی زحمت پیاده و سرهنگ دیلمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
ویران شود بجمله مشتی جهنمی
شمس حسام برهان دانی که تو که ای
درد بخاریان را درمان و مرهمی
در حضرت سمرقند از فر پادشاه
شاهنشه ائمه دین فخر عالمی
تدریس تو دعای شهنشاه اعظم است
تو خاص دوستدار شهنشاه اعظمی
تا چرخ تیز دور ز دوران نیارمد
باید که از دعای شهنشه نیارمی
در دوستان فزونی و در دشمنان کمی
شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی و خرمی
ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو
در دیده روشنائی و در سینه بی غمی
هستند ناصحانت زنار و نعم غمی
چونانکه حاسدانت ز بار نعم غمی
صدر زمین تواضع و خورشید طلعتی
وز طلعت تو یافته خورشید برزمی
خورشیدی و سحاب چه خورشید و سخا
خورشید جود ذره سحاب سخا نمی
مرامت رسول علیه السلام را
در علم شرع صاحب و صدر مسلمی
عالی عبارت خوش عذب فصیح تو
از الکن الکنی برد از ابکم ابکمی
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
مردم شناس شاهی و نزدیک اهل عقل
مردم توئی و شاه شناسا بمردمی
چون آدمی بصورت و معنی فرشته ای
گوئی که هم فریشته ای و هم آدمی
با آنکه اعلم العلمائی بعلم شرع
فتوی نشان کننده بوالله اعلمی
الله اعلم ار ز تو باش کریمتر
. . . ز علم از همه خلق اکرمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
. . . بیت رودکی را در حق بلعمی
صدر جهان جهان همه تاریک شب شدست
از بهر ما سپیده صادق همی دمی
بینند جسم را و نه بینند روح را
بینیم مرترا که تو روح مجسمی
کردند قصد جسم تو و روح تو بسی
آهوئی و فزرمی و کرکوتی و رمی
بگرفتشان زمین و زمان کرد خاکسار
تو همچنان عزیز و شریف و مکرمی
تا جای گنج قارون ایشان فرو شدند
تو برشده بطارم عیسی بن مریمی
ایوان تو زطارم پیروزه فلک
بگذشت از آنکه صاحب ایوان و طارمی
در جویبار سنت و در باغ علم شرع
چون سرو راستی چو بنفشه همی غمی
طاوس وار در چمن فقه و باغ علم
زینسو همی خرامی و زانسو همی چمی
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا ز محکمی
اسلاف تو برحمت حق حامی ویند
بی زحمت پیاده و سرهنگ دیلمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
ویران شود بجمله مشتی جهنمی
شمس حسام برهان دانی که تو که ای
درد بخاریان را درمان و مرهمی
در حضرت سمرقند از فر پادشاه
شاهنشه ائمه دین فخر عالمی
تدریس تو دعای شهنشاه اعظم است
تو خاص دوستدار شهنشاه اعظمی
تا چرخ تیز دور ز دوران نیارمد
باید که از دعای شهنشه نیارمی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۳ - زبان گشادن شاهزاده روزهشتم
چون هفت روز که مدت اخطار و مهلت آفات و ایام بوس و اوقات نحوس بود، منقضی شد و کواکب سعود به درجات طالع شاهزاده اتصال کردند و اوتاد طالع از درجات هبوط به مرقات صعود برآمدند و اشکال طالع با نجوم سعود قران کردند و احوال شاهزاده با سعادت قرین گشت، زبان بگشاد و به وزیر کبیر پیغام فرستاد و گفت:
برخیز و بیا که حجره آراسته ایم
امروز بران نشست برخاسته ایم
بیا که نوبت مشقت و محنت گذشت و مدت محبت و مسرت رسید. رنج برگیر و حجره را جمالی ده مه گفته اند:
اذا بلغ الرای المشوره فاستعن
بحزم نصیح او نصیحه حازم
چون معتمد برسید و رسالت بگزارد، وزیر بدان سبب تبجح و اهتزاز نمود و در حال، به خدمت شتافت. شاهزاده او را قیام نمود و شرف تقبیل بارگاه ارزانی داشت و ثنا و آفرین گفت و اعذار بسیار تمهید کرد و از عنایت و کفایت که وزرای شایسته تقدیم کرده بودند و لطایف بدایع و غرایب صنایع که در اثنای مواعظ و نصایح درج افتاده بود و هر یک منزلتی شریف و رتبتی منیف و موقعی عظیم و محلی رفیع یافته، بر آن احماد فرمود و شکرها پیوست و به منتی هرچه تمامتر مقابله کرد و گفت: نفس نفیس و ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود، اگر نه کفایت و شهامت شما دستگیر و پایمرد دولت ما بودی. و چون ساعات سعادت، مساعدت نماید و اوقات مسرت مسامحت کند به ادای حقوق هر یک چنانکه لایق همت و مروت ما باشد و گرم عقل ما اقتضا کند، انتصاب نموده شود، خاصه وزیر بزرگ که مساعی حمیده او آثار محمود نمود و ماثر مرضی او موقع مشکور یافت.
لعمرک ما المعروف فی غیر اهله
و فی اهله الا کبعض الودائع
فمستودع قد ضاع ما کان عنده
و مستودع ما عنده غیر ضائع
پس گفت: پیش تخت شاه رو و دعا و خدمت به نیابت من اقامت کن و در خواه تا اکابر حضرت و اعیان مملکت محفلی کنند و درجات من در صنوف علم که درین مدت تحصیل کرده ام بدانند و از محصول حکمت و حصول منقبت و محصلات و متعلمات من با خبر شوند. پس وزیر پیش تخت شاه رفت و گفت:
ابشر بیوم قائم و اسعد بعز دائم
آنگاه پیغام شاهزاده بگزارد و التماسی که کرده بود باز نمود که شاه محفلی فرماید و مثال دهد تا حکما و وزرا حاضر آیند و در مناظره علمی مفاضلت کنند و در معرکه دانش مبارزت نمایند. سوالها کنند و جوابها شنوند و مرتبت من در استجماع معالی و استیفای معانی بدانند. شاه از استماع این مقدمات متبجح گشت و در باغ مشاهدت، گلزار مسرتش بشکفت. بفرمود تا اعیان و ارکان و مشاهیر و جماهیر حاضر آمدند و محفل عقد کردند و شاهزاده حاضر شد و سند باد نیز بیامد و شاهزاده ملک را خدمت کرد و در موقف بارگاه ایستاد و بساط زمین ببوسید و گفت:
نعمت بما تهوی و نلت الذی ترضی
و القیت ما ترجوا و وقیت ما تخشی
و یعلم علام الخفیات اننی
اعدک دخرا للممات و للمحیا
مبارک آمد روز و مساعد آمد یار
سلاح کینه بیفکند چرخ کینه گذار
مدت عمر پادشاه در کمال امنیت و مزید معالی و بسطت هزار سال باد. مناشیر تقدیر به موافقت تدبیر او موقع و امثله قضا بر موجب رضای او موشح به رای انور ملک پرور عدل گستر که آفتاب در جنب او چون سایه تیر نماید و ماه با عزم او چون سها خیره بماند.
یجلوا بضوء العزم داجیه المنی
و له مع العزم المضی ء مضاء
پوشیده نماند که همیشه مقامات تقدیر مخالف مقالات تدبیر است و هر موجودی که از مزاج جواهر اسطقسات ترکیب یابد و در دایره حدوث و امکان درآید، چاره نیست از آنکه غرض ناوک حوادث و هدف تیر نوائب شود و به آورد روزگار در مجال مقادیر جولان سازد و گنبد دوار بر وی به نیک و بد بگردد.
اف من الدنیا و ایامها
فانها للحزن مخلوقه
همومها لاتنقضی ساعه
عن ملک فیها و عن سوقه
یا عجبا منها و من شانها
عدوه للناس معشوقه
و حال بنده همین مزاج داشت که چند روز جوهر طینت او در بوته ابتلا و امتحان نهادند و به آتش قهر و سطوت، صفوت دادند و زمانه جافی در پایگاه حوادث، دستبردی نمود و سپهر شوخ چشم غدار، چشم زخمی رسانید. اما رای وزرای دولت و خرد و حزم پادشاه، پیش ضربت مکیدت دشمن، به دفع اذیت و رفع بلیت، حصنی حصین و جوشنی استوار بود، لاجرم کارگر نیامد. جف القلم بما هو کائن الی یوم القیامه و خاتمت مرضی و عاقبت مسعود روی نمود و به سد حزم و احتیاط خللی راه نیافت و به قوت رای پیر و بخت جوان ملک، عزیمت دشمن به امضا نرسید و روی نجح طلب در سطح آینه مراد خود ندید و ارادت او به نفاذ نینجامید و ضجرت و حدت بر طبع شاه مستولی نشد و فرصت او فایت نگشت.
فان حملک حلم لاتکلفه
لیس التکحل فی العینین کالکحل
گر بسنجد سپهر، حلم ترا
بشکند خرد پله و شاهین
و کیفیت آنچه میان او و کنیزک رفته بود، بر رای پدر عرض داد و به حجج واضح و دلایل لایح، مبرهن و روشن گردانید، چنانکه غبار نفرت از صحیفه آینه خاطر عاطر شاه زایل گشت.
رقاب الانام و قد اصبحت
مثقله بالایادی الکبار
پس گفت: مانند این واقعه و نظیر این حادثه حکایتی است. اگر رای عالم آرای شاه اشارت فرماید، بگویم. فرمود: بگوی.
برخیز و بیا که حجره آراسته ایم
امروز بران نشست برخاسته ایم
بیا که نوبت مشقت و محنت گذشت و مدت محبت و مسرت رسید. رنج برگیر و حجره را جمالی ده مه گفته اند:
اذا بلغ الرای المشوره فاستعن
بحزم نصیح او نصیحه حازم
چون معتمد برسید و رسالت بگزارد، وزیر بدان سبب تبجح و اهتزاز نمود و در حال، به خدمت شتافت. شاهزاده او را قیام نمود و شرف تقبیل بارگاه ارزانی داشت و ثنا و آفرین گفت و اعذار بسیار تمهید کرد و از عنایت و کفایت که وزرای شایسته تقدیم کرده بودند و لطایف بدایع و غرایب صنایع که در اثنای مواعظ و نصایح درج افتاده بود و هر یک منزلتی شریف و رتبتی منیف و موقعی عظیم و محلی رفیع یافته، بر آن احماد فرمود و شکرها پیوست و به منتی هرچه تمامتر مقابله کرد و گفت: نفس نفیس و ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود، اگر نه کفایت و شهامت شما دستگیر و پایمرد دولت ما بودی. و چون ساعات سعادت، مساعدت نماید و اوقات مسرت مسامحت کند به ادای حقوق هر یک چنانکه لایق همت و مروت ما باشد و گرم عقل ما اقتضا کند، انتصاب نموده شود، خاصه وزیر بزرگ که مساعی حمیده او آثار محمود نمود و ماثر مرضی او موقع مشکور یافت.
لعمرک ما المعروف فی غیر اهله
و فی اهله الا کبعض الودائع
فمستودع قد ضاع ما کان عنده
و مستودع ما عنده غیر ضائع
پس گفت: پیش تخت شاه رو و دعا و خدمت به نیابت من اقامت کن و در خواه تا اکابر حضرت و اعیان مملکت محفلی کنند و درجات من در صنوف علم که درین مدت تحصیل کرده ام بدانند و از محصول حکمت و حصول منقبت و محصلات و متعلمات من با خبر شوند. پس وزیر پیش تخت شاه رفت و گفت:
ابشر بیوم قائم و اسعد بعز دائم
آنگاه پیغام شاهزاده بگزارد و التماسی که کرده بود باز نمود که شاه محفلی فرماید و مثال دهد تا حکما و وزرا حاضر آیند و در مناظره علمی مفاضلت کنند و در معرکه دانش مبارزت نمایند. سوالها کنند و جوابها شنوند و مرتبت من در استجماع معالی و استیفای معانی بدانند. شاه از استماع این مقدمات متبجح گشت و در باغ مشاهدت، گلزار مسرتش بشکفت. بفرمود تا اعیان و ارکان و مشاهیر و جماهیر حاضر آمدند و محفل عقد کردند و شاهزاده حاضر شد و سند باد نیز بیامد و شاهزاده ملک را خدمت کرد و در موقف بارگاه ایستاد و بساط زمین ببوسید و گفت:
نعمت بما تهوی و نلت الذی ترضی
و القیت ما ترجوا و وقیت ما تخشی
و یعلم علام الخفیات اننی
اعدک دخرا للممات و للمحیا
مبارک آمد روز و مساعد آمد یار
سلاح کینه بیفکند چرخ کینه گذار
مدت عمر پادشاه در کمال امنیت و مزید معالی و بسطت هزار سال باد. مناشیر تقدیر به موافقت تدبیر او موقع و امثله قضا بر موجب رضای او موشح به رای انور ملک پرور عدل گستر که آفتاب در جنب او چون سایه تیر نماید و ماه با عزم او چون سها خیره بماند.
یجلوا بضوء العزم داجیه المنی
و له مع العزم المضی ء مضاء
پوشیده نماند که همیشه مقامات تقدیر مخالف مقالات تدبیر است و هر موجودی که از مزاج جواهر اسطقسات ترکیب یابد و در دایره حدوث و امکان درآید، چاره نیست از آنکه غرض ناوک حوادث و هدف تیر نوائب شود و به آورد روزگار در مجال مقادیر جولان سازد و گنبد دوار بر وی به نیک و بد بگردد.
اف من الدنیا و ایامها
فانها للحزن مخلوقه
همومها لاتنقضی ساعه
عن ملک فیها و عن سوقه
یا عجبا منها و من شانها
عدوه للناس معشوقه
و حال بنده همین مزاج داشت که چند روز جوهر طینت او در بوته ابتلا و امتحان نهادند و به آتش قهر و سطوت، صفوت دادند و زمانه جافی در پایگاه حوادث، دستبردی نمود و سپهر شوخ چشم غدار، چشم زخمی رسانید. اما رای وزرای دولت و خرد و حزم پادشاه، پیش ضربت مکیدت دشمن، به دفع اذیت و رفع بلیت، حصنی حصین و جوشنی استوار بود، لاجرم کارگر نیامد. جف القلم بما هو کائن الی یوم القیامه و خاتمت مرضی و عاقبت مسعود روی نمود و به سد حزم و احتیاط خللی راه نیافت و به قوت رای پیر و بخت جوان ملک، عزیمت دشمن به امضا نرسید و روی نجح طلب در سطح آینه مراد خود ندید و ارادت او به نفاذ نینجامید و ضجرت و حدت بر طبع شاه مستولی نشد و فرصت او فایت نگشت.
فان حملک حلم لاتکلفه
لیس التکحل فی العینین کالکحل
گر بسنجد سپهر، حلم ترا
بشکند خرد پله و شاهین
و کیفیت آنچه میان او و کنیزک رفته بود، بر رای پدر عرض داد و به حجج واضح و دلایل لایح، مبرهن و روشن گردانید، چنانکه غبار نفرت از صحیفه آینه خاطر عاطر شاه زایل گشت.
رقاب الانام و قد اصبحت
مثقله بالایادی الکبار
پس گفت: مانند این واقعه و نظیر این حادثه حکایتی است. اگر رای عالم آرای شاه اشارت فرماید، بگویم. فرمود: بگوی.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲۵ - نصیحت بونصر به امیر
و بهرام نقیب را نامزد کرد بو سهل زوزنی با مثال توقیعی و سوی جنکی فرستاد بدر کشمیر تا خواجه بزرگ، احمد حسن را، رضی اللّه عنه، در وقت بگشاید و عزیزا مکرّما ببلخ فرستد که مهمّات ملک را بکارست و جنکی با وی بیاید تا حقّ وی را بگزارده آید بر آنکه این خواجه را امید نیکو کرد و خدمت نمود و چون سلطان ماضی گذشته شد، او را از دشمنانش نگاه داشت. و بهرام را از برابر ایشان فرستاده آمد که بو سهل بروزگار گذشته تنگ حال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوییها دیده، خواست که در این حال مکافاتی کند. و دشمنان خواجه چون از این حال خبر یافتند، نیک بترسیدند. و بیارم این قصّه که خواجه ببلخ بچه تاریخ و بچه جمله آمد و وزارت بدو داده شد.
و استادم خواجه بو نصر مشکان سخت ترسان میبود و بدیوان رسالت نمینشست.
و طاهر میبود بدیوان و کار بر وی میرفت. چون یک هفته بگذشت، سلطان مسعود، رحمه اللّه، وی را بخواند و بنشاند و بسیار بنواخت و گفت: چرا بدیوان رسالت نمی- نشینی؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، طاهر آنجاست و مردی است سخت کافی و بکار آمده و احوال و عادات خداوند نیک دانسته، و بنده پیر شده است و از کار بمانده و اگر رأی عالی بیند تا بنده بدرگاه میآید و خدمتی میکند و بدعا مشغول میباشد. گفت: «این چه حدیث است؟ من ترا شناسم و طاهر را نشناسم، بدیوان باید رفت که مهمّات ملک بسیار است و میباید که چون تو ده تن استی و نیست و جز ترا نداریم، کی راست آید که بدیوان ننشینی؟ اعتماد ما بر تو ده چندان است که پدر ما را بوده است، بکار مشغول باید بود و همان نصیحتها که پدرم را کردهای میباید کرد که همه شنوده آید که ما را روزگاری دراز است تا شفقت و نصیحت تو مقرّر است.» وی رسم خدمت بجای آورد، و با اعزاز و اکرام تمام وی را بدیوان رسالت فرستاد و سخت عزیز شد و بخلوتها و تدبیرها خواندن گرفت، و بو سهل زوزنی کمان قصد و عصبیّت بزه کرد و هیچ بد گفتن بجایگاه نیفتاد، تا بدان جایگاه که گفت «از بو نصر سیصد هزار دینار بتوان استد » سلطان گفت «بو نصر را این زر بسیار نیست و از کجا استد؟ و اگر هستی، کفایت او ما را به از این مال .
حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید»، و با بو العلاء طبیب بگفت و از بو سهل شکایت کرد که «در باب بو نصر چنین گفت و ما چنین جواب دادیم»، و او با بو نصر بگفت.
و از خواجه بو نصر شنودم، گفت: مرا درین هفته یک روز سلطان بخواند و خالی کرد و گفت: این کارها یکرویه شد بحمد اللّه و منّه، و رأی بر آن قرار میگیرد که بدین زودی سوی غزنین نرویم و از اینجا سوی بلخ کشیم و خوارزمشاه را که اینجاست و همیشه از وی راستی دیدهایم و در این روزگار بسیار غنیمت است، از حد گذشته بنوازیم و بخوبی بازگردانیم، و با خانیان مکاتبت کنیم و ازین حالها با ایشان سخن گوییم تا آنگاه که رسولان فرستاده آید و عهدها تازه کرده شود، و بهارگاه سوی غزنین برویم. تو در این باب چه گویی؟ گفتم هر چه خداوند اندیشیده است، عین صوابست و جز این که میگوید نشاید کرد. گفت: به ازین میخواهم، بیحشمت نصیحت باید کرد و عیب این کارها بازنمود. گفتم:
زندگانی خداوند دراز باد، دارم نصیحتی چند، امّا اندیشیدم که دشوار آید که سخن تلخ باشد و سخنانی که بنده نصیحتآمیز بازنماید، خداوند باشد که با خاصّگان خویش بگوید و ایشان را از آن ناخوش آید و گویند: «بو نصر را بسنده نیست که نیکو بزیسته باشد؟ دست فرا وزارت و تدبیر کرد!» و صلاح بنده آن است که به پیشه دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. گفت: البتّه همداستان نباشم و کس را زهره نیست که درین ابواب با من سخن گوید، چه محلّ هر کس پیداست . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، چون فرمان عالی بر این جمله است، نکتهیی دو سه بازنماید و در باز نمودن آن حقّ نعمت این خاندان بزرگ را گزارده باشد . خداوند را بباید دانست که امیر ماضی مردی بود که وی را در جهان نظیر نبود بهمه بابها، و روزگار او عروسی آراسته را مانست ؛ و روزگار یافت و کارها را نیکو تأمّل کرد و درون و بیرون آن بدانست و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت. و بنده را آن خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید و گذاشته نیاید که هیچکس را تمکین آن باشد که خداوند را گوید که «فلان کار بد کرد، بهتر از آن میبایست» تا هیچ خلل نیفتد. و دیگر که این دو لشکر بزرگ و رأیهای مخالف یکرویه و یکسخن گشت، همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد و مملکتهای بزرگ را بگرفت، باید که برین جمله بازآیند و بمانند . امروز بنده این مقدار بازنمودم و معظم این است. و بنده تا در میان کار است و سخن وی را محلّ شنودن باشد، از آنچه در آن صلاح بیند، هیچ بازنگیرد . گفت «سخت نیکو سخنی گفتی و پذیرفتم که هم چنین کرده آید.» من دعا کردم و بازگشتم و حقّا ثمّ حقّا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعدهها بگردانیده بودند.
و استادم خواجه بو نصر مشکان سخت ترسان میبود و بدیوان رسالت نمینشست.
و طاهر میبود بدیوان و کار بر وی میرفت. چون یک هفته بگذشت، سلطان مسعود، رحمه اللّه، وی را بخواند و بنشاند و بسیار بنواخت و گفت: چرا بدیوان رسالت نمی- نشینی؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، طاهر آنجاست و مردی است سخت کافی و بکار آمده و احوال و عادات خداوند نیک دانسته، و بنده پیر شده است و از کار بمانده و اگر رأی عالی بیند تا بنده بدرگاه میآید و خدمتی میکند و بدعا مشغول میباشد. گفت: «این چه حدیث است؟ من ترا شناسم و طاهر را نشناسم، بدیوان باید رفت که مهمّات ملک بسیار است و میباید که چون تو ده تن استی و نیست و جز ترا نداریم، کی راست آید که بدیوان ننشینی؟ اعتماد ما بر تو ده چندان است که پدر ما را بوده است، بکار مشغول باید بود و همان نصیحتها که پدرم را کردهای میباید کرد که همه شنوده آید که ما را روزگاری دراز است تا شفقت و نصیحت تو مقرّر است.» وی رسم خدمت بجای آورد، و با اعزاز و اکرام تمام وی را بدیوان رسالت فرستاد و سخت عزیز شد و بخلوتها و تدبیرها خواندن گرفت، و بو سهل زوزنی کمان قصد و عصبیّت بزه کرد و هیچ بد گفتن بجایگاه نیفتاد، تا بدان جایگاه که گفت «از بو نصر سیصد هزار دینار بتوان استد » سلطان گفت «بو نصر را این زر بسیار نیست و از کجا استد؟ و اگر هستی، کفایت او ما را به از این مال .
حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید»، و با بو العلاء طبیب بگفت و از بو سهل شکایت کرد که «در باب بو نصر چنین گفت و ما چنین جواب دادیم»، و او با بو نصر بگفت.
و از خواجه بو نصر شنودم، گفت: مرا درین هفته یک روز سلطان بخواند و خالی کرد و گفت: این کارها یکرویه شد بحمد اللّه و منّه، و رأی بر آن قرار میگیرد که بدین زودی سوی غزنین نرویم و از اینجا سوی بلخ کشیم و خوارزمشاه را که اینجاست و همیشه از وی راستی دیدهایم و در این روزگار بسیار غنیمت است، از حد گذشته بنوازیم و بخوبی بازگردانیم، و با خانیان مکاتبت کنیم و ازین حالها با ایشان سخن گوییم تا آنگاه که رسولان فرستاده آید و عهدها تازه کرده شود، و بهارگاه سوی غزنین برویم. تو در این باب چه گویی؟ گفتم هر چه خداوند اندیشیده است، عین صوابست و جز این که میگوید نشاید کرد. گفت: به ازین میخواهم، بیحشمت نصیحت باید کرد و عیب این کارها بازنمود. گفتم:
زندگانی خداوند دراز باد، دارم نصیحتی چند، امّا اندیشیدم که دشوار آید که سخن تلخ باشد و سخنانی که بنده نصیحتآمیز بازنماید، خداوند باشد که با خاصّگان خویش بگوید و ایشان را از آن ناخوش آید و گویند: «بو نصر را بسنده نیست که نیکو بزیسته باشد؟ دست فرا وزارت و تدبیر کرد!» و صلاح بنده آن است که به پیشه دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. گفت: البتّه همداستان نباشم و کس را زهره نیست که درین ابواب با من سخن گوید، چه محلّ هر کس پیداست . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، چون فرمان عالی بر این جمله است، نکتهیی دو سه بازنماید و در باز نمودن آن حقّ نعمت این خاندان بزرگ را گزارده باشد . خداوند را بباید دانست که امیر ماضی مردی بود که وی را در جهان نظیر نبود بهمه بابها، و روزگار او عروسی آراسته را مانست ؛ و روزگار یافت و کارها را نیکو تأمّل کرد و درون و بیرون آن بدانست و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت. و بنده را آن خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید و گذاشته نیاید که هیچکس را تمکین آن باشد که خداوند را گوید که «فلان کار بد کرد، بهتر از آن میبایست» تا هیچ خلل نیفتد. و دیگر که این دو لشکر بزرگ و رأیهای مخالف یکرویه و یکسخن گشت، همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد و مملکتهای بزرگ را بگرفت، باید که برین جمله بازآیند و بمانند . امروز بنده این مقدار بازنمودم و معظم این است. و بنده تا در میان کار است و سخن وی را محلّ شنودن باشد، از آنچه در آن صلاح بیند، هیچ بازنگیرد . گفت «سخت نیکو سخنی گفتی و پذیرفتم که هم چنین کرده آید.» من دعا کردم و بازگشتم و حقّا ثمّ حقّا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعدهها بگردانیده بودند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۳ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۱
پس از یک ساعت سنکوی، وکیل در نزدیک من آمد و گفت: خواجه بو نصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بو الفضلی و عرضهدار که «بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه؛ چنانکه فرمان عالی بود، آبی بر آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطّی بستدند و بحبس بازداشتند. و خواجه بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت، سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت، و خام بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بو الفضل، تا بر بیادبی و ناخویشتن شناسی نهاده نیاید .» و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرود آمده و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند. با خود گفتم: این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم، بخواند و غرض بحاصل شود. پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم:
بنده، بو نصر پیغامی داده است، و رقعه بنمودم، دواتدار را گفت: بستان، بستد و بامیر داد. چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت: «نزدیک بو نصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است و احماد کردیم ترا برین چه کردی، و پس فردا چون ما بیاییم، آنچه دیگر باید فرمود، بفرماییم. و نیک آوردی که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی.» و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که «بنده رفت و آن خدمت تمام کرد» و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت، و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت. دیگر روز شبگیر مرا بخواند؛ رفتم. خالی نشسته بود. گفت: چه کردی؟ آنچه رفته بود، بتمامی با وی بازگفتم. گفت: نیک رفته است. پس گفت: این خواجه در کار آمد، بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فروخورد . امّا این پادشاه بزرگ، راعی حقشناس است، وی چون رقعت وزیر بخواند، ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فراکردن و در هفتهیی بر وی چنین مذلّتی رسد، بر آن رضا دادن، پادشاهانه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد خلیفت را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلّاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی، و چون فرمانی بدین هولی داده بود، هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود، نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند، چون بسلطان رسیدم، برملا گفت: بر ما نخواستی که بتماشا آمدی؟ گفتم «سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد، و لکن خداوند بوی چند نامه مهمّ فرمود به ری و آن نواحی و گفت: نباید آمد و دبیر نوبتی باید فرستاد» بخندید، و شکرستانی بود در همه حالها. گفت: یاد دارم و مزاح میکردم. و گفت «نکتهیی چند دیگر است که در آن نامهها میباید نبشت، بمشافهه خواستم که با تو گفته آید نه پیغام» و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصّی که با سلطان بود در مهد؛ خالی کرد و قوم دور شدند، من پیش مهد بایستادم، نخست رقعه خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد ازان خطا که از حصیری رفت، تا دل خواجه تباه نشود. امّا حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش، و اندازه بدست تو دادم، این چه گفتم با تو، پوشیدهدار و این حدیث اندریاب، خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش، چنانکه المی بدو نرسد و به پسرش، که حاجب را بترکی گفتهایم که ایشانرا میترساند و توقّف میکند، چنانکه تو در رسی و این آتش را فرونشانی. گفتم «بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید» و بتعجیل بازگشتم، حال آن بود که دیدی، و حاجب را گفتم: توقّف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن، چندان که من خواجه بزرگ را ببینم. حصیری را گفتم: شرمت باد، مردی پیر، هرچند بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دلمشغول کنی. جواب داد که نه وقت عتاب است، قضا کار کرده است، تدبیر تلافی باید کرد.
پس مرا بارخواستند و در وقت بار دادند . در راه بو الفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشگکی در گردن، و راه بر من بگرفت. گفت: قریب بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم، شفاعتی بکنی، که دانم که دل خواجه بزرگ خوش شده باشد، و جز بزبان تو راست نیاید. او را گفتم: بشغلی مهم میروم، چون آن راست شد، در باب تو جهد کنم، امید دارم که مراد حاصل شود. و چون نزدیک خواجه رسیدم، یافتم وی را سخت در تاب و خشم. خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت: شنودم که با امیر برفتی، سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم: بازگردانید مرا بدان مهمّات ری که بر خداوند پوشیده نیست، و آن نامهها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست مینگردد . آمدهام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری. گفت: سخت نیکو کردی و منّت آن بداشتم و لکن البتّه نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. این کشخانان احمد حسن را فراموش کردهاند، بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند. بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب» و روی به بو عبد اللّه پارسی کرد و گفت «بر عقابین نکشیدند ایشان را؟» گفتم «برکشند، و فرمان خداوند بزرگ است، من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقّف باشد که من خداوند را ببینم.» گفت «بدیدی، و شفاعت تو بنخواهم شنید، و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا با عبد اللّه، برو و هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند.» گفتم «اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقّفی در زخم ایشان، پس از آن فرمان خداوند را باشد.» بو عبد اللّه را آواز داد تا بازگشت.
و خالی کردند، چنانکه دوبدو بودیم. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، در کارها غلّو کردن ناستوده است و بزرگان گفتهاند: العفو عند القدرة، و بغنیمت داشتهاند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند. و ایزد، عزّذکره، قدرت بخداوند نموده بود، رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت، واجب چنان کند که براستای هر کس که بدو بدی کرده است، نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد. و اخبار مأمون و ابراهیم پیش چشم و خاطر خداوند است محال باشد مرا که ازین معانی سخن گویم که خرما ببصره برده باشم. و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جاه خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود، بباید دانست که بر دل او چه رنج آمد، که این مرد را دوست دارد، بحکم آنکه در هوای او از پدرش چه خواریها دیده است، و مقرّر وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد، و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه معمور، آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید، که اغلب ظنّ من آن است که بدو بخشد.
و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد، خوشتر آید تا منّت هم از جانب وی باشد. و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن، آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود بازنمودم و فرمان تراست که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست.»
چون خواجه از من این بشنود، سر اندر پیش افکند، زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جایی میگویم، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده ماند. گفت «چوب بتو بخشیدم، امّا آنچه دارند پدر و پسر، سلطان را باید داد.» خدمت کردم، و وی بو عبد اللّه پارسی را میفرستاد تا کار قرار گرفت و سیصد هزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان را به حرس بردند. و پس از آن نان خواست و شراب و مطربان و دست بکار بردیم. چون قدحی شراب بخوردیم، گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم.
گفت: بخواه که اجابت خوب یابی. گفتم: بو الفتح را با مشگ دیدم، و سخت نازیبا ستوربانی است. و اگر میبایست که مالشی یابد، یافت، و حقّ خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو مینگرد بر قانون امیر محمود . اگر بیند، وی را نیز عفو کند. گفت: کردم، بخوانندش، بخواندند و با آن جامه خلق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد. خواجه گفت: از ژاژ- خاییدن توبه کردی؟ گفت: ای خداوند، مشک و ستورگاه مرا توبه آورد . خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند و پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندش و فرمود تا خوردنی آوردند، چیزی بخورد، پس از آن شرابی چند فرمودش، بخورد، پس بنواختش و بخانه بازفرستاد. پس از آن سخت بسیار شراب خوردیم و بازگشتیم. و ای بو الفضل، بزرگ مهتری است این احمد، امّا آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کار هم آن را که او پیش گرفته است.
و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکران وی را بخورد. ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود، و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی.
بنده، بو نصر پیغامی داده است، و رقعه بنمودم، دواتدار را گفت: بستان، بستد و بامیر داد. چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت: «نزدیک بو نصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است و احماد کردیم ترا برین چه کردی، و پس فردا چون ما بیاییم، آنچه دیگر باید فرمود، بفرماییم. و نیک آوردی که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی.» و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که «بنده رفت و آن خدمت تمام کرد» و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت، و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت. دیگر روز شبگیر مرا بخواند؛ رفتم. خالی نشسته بود. گفت: چه کردی؟ آنچه رفته بود، بتمامی با وی بازگفتم. گفت: نیک رفته است. پس گفت: این خواجه در کار آمد، بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فروخورد . امّا این پادشاه بزرگ، راعی حقشناس است، وی چون رقعت وزیر بخواند، ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فراکردن و در هفتهیی بر وی چنین مذلّتی رسد، بر آن رضا دادن، پادشاهانه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد خلیفت را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلّاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی، و چون فرمانی بدین هولی داده بود، هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود، نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند، چون بسلطان رسیدم، برملا گفت: بر ما نخواستی که بتماشا آمدی؟ گفتم «سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد، و لکن خداوند بوی چند نامه مهمّ فرمود به ری و آن نواحی و گفت: نباید آمد و دبیر نوبتی باید فرستاد» بخندید، و شکرستانی بود در همه حالها. گفت: یاد دارم و مزاح میکردم. و گفت «نکتهیی چند دیگر است که در آن نامهها میباید نبشت، بمشافهه خواستم که با تو گفته آید نه پیغام» و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصّی که با سلطان بود در مهد؛ خالی کرد و قوم دور شدند، من پیش مهد بایستادم، نخست رقعه خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد ازان خطا که از حصیری رفت، تا دل خواجه تباه نشود. امّا حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش، و اندازه بدست تو دادم، این چه گفتم با تو، پوشیدهدار و این حدیث اندریاب، خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش، چنانکه المی بدو نرسد و به پسرش، که حاجب را بترکی گفتهایم که ایشانرا میترساند و توقّف میکند، چنانکه تو در رسی و این آتش را فرونشانی. گفتم «بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید» و بتعجیل بازگشتم، حال آن بود که دیدی، و حاجب را گفتم: توقّف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن، چندان که من خواجه بزرگ را ببینم. حصیری را گفتم: شرمت باد، مردی پیر، هرچند بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دلمشغول کنی. جواب داد که نه وقت عتاب است، قضا کار کرده است، تدبیر تلافی باید کرد.
پس مرا بارخواستند و در وقت بار دادند . در راه بو الفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشگکی در گردن، و راه بر من بگرفت. گفت: قریب بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم، شفاعتی بکنی، که دانم که دل خواجه بزرگ خوش شده باشد، و جز بزبان تو راست نیاید. او را گفتم: بشغلی مهم میروم، چون آن راست شد، در باب تو جهد کنم، امید دارم که مراد حاصل شود. و چون نزدیک خواجه رسیدم، یافتم وی را سخت در تاب و خشم. خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت: شنودم که با امیر برفتی، سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم: بازگردانید مرا بدان مهمّات ری که بر خداوند پوشیده نیست، و آن نامهها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست مینگردد . آمدهام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری. گفت: سخت نیکو کردی و منّت آن بداشتم و لکن البتّه نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. این کشخانان احمد حسن را فراموش کردهاند، بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند. بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب» و روی به بو عبد اللّه پارسی کرد و گفت «بر عقابین نکشیدند ایشان را؟» گفتم «برکشند، و فرمان خداوند بزرگ است، من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقّف باشد که من خداوند را ببینم.» گفت «بدیدی، و شفاعت تو بنخواهم شنید، و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا با عبد اللّه، برو و هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند.» گفتم «اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقّفی در زخم ایشان، پس از آن فرمان خداوند را باشد.» بو عبد اللّه را آواز داد تا بازگشت.
و خالی کردند، چنانکه دوبدو بودیم. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، در کارها غلّو کردن ناستوده است و بزرگان گفتهاند: العفو عند القدرة، و بغنیمت داشتهاند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند. و ایزد، عزّذکره، قدرت بخداوند نموده بود، رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت، واجب چنان کند که براستای هر کس که بدو بدی کرده است، نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد. و اخبار مأمون و ابراهیم پیش چشم و خاطر خداوند است محال باشد مرا که ازین معانی سخن گویم که خرما ببصره برده باشم. و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جاه خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود، بباید دانست که بر دل او چه رنج آمد، که این مرد را دوست دارد، بحکم آنکه در هوای او از پدرش چه خواریها دیده است، و مقرّر وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد، و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه معمور، آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید، که اغلب ظنّ من آن است که بدو بخشد.
و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد، خوشتر آید تا منّت هم از جانب وی باشد. و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن، آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود بازنمودم و فرمان تراست که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست.»
چون خواجه از من این بشنود، سر اندر پیش افکند، زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جایی میگویم، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده ماند. گفت «چوب بتو بخشیدم، امّا آنچه دارند پدر و پسر، سلطان را باید داد.» خدمت کردم، و وی بو عبد اللّه پارسی را میفرستاد تا کار قرار گرفت و سیصد هزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان را به حرس بردند. و پس از آن نان خواست و شراب و مطربان و دست بکار بردیم. چون قدحی شراب بخوردیم، گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم.
گفت: بخواه که اجابت خوب یابی. گفتم: بو الفتح را با مشگ دیدم، و سخت نازیبا ستوربانی است. و اگر میبایست که مالشی یابد، یافت، و حقّ خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو مینگرد بر قانون امیر محمود . اگر بیند، وی را نیز عفو کند. گفت: کردم، بخوانندش، بخواندند و با آن جامه خلق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد. خواجه گفت: از ژاژ- خاییدن توبه کردی؟ گفت: ای خداوند، مشک و ستورگاه مرا توبه آورد . خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند و پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندش و فرمود تا خوردنی آوردند، چیزی بخورد، پس از آن شرابی چند فرمودش، بخورد، پس بنواختش و بخانه بازفرستاد. پس از آن سخت بسیار شراب خوردیم و بازگشتیم. و ای بو الفضل، بزرگ مهتری است این احمد، امّا آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کار هم آن را که او پیش گرفته است.
و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکران وی را بخورد. ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود، و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳ - طغرل
و قصّهیی است کوتاه گونه، حدیث این طغرل، امّا نادر است، ناچار بگویم و پس بسر تاریخ بازشوم.
ذکر قصّة هذا الغلام طغرل العضدیّ
این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قدّ و رنگ و ظرافت و لباقت . و او را از ترکستان خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود.
و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل، و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حدّ و اندازه نبود، و این ساقیان ماه رویان عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد، چشم از وی بر نتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده مینگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد تا آنکه ساعتی بگذشت، پس گفت: ای برادر، تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ، عبد اللّه دبیر را که «مقرّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخوی خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرمودهایم؛ و پنداشتیم که با ادب برآمدهای . و نیستی، چنانکه ما پنداشتهایم . در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی، ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بنهرود .» یوسف متحیّر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم، و نیز چنین خطا نیفتد. امیر گفت: «بنشین»، بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت، بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی میگفتند و چنین غلامان بدست او بودند، آواز داد و گفت: طغرل را نزدیک برادرم فرست.
بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد، از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس وی تکلّفهای بیمحل نمود، چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونهیی یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی؛ و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد، عزّ ذکره، ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند، رسیده آید بمنّه و سعة رحمته .
و پس از گذشته شدن امیر یوسف، رحمة اللّه علیه، خدمتکاران وی پراگنده شدند. و بوسهل لکشن کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادرهها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتندار، و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت . و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حقّ این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت و افتاد و خاست، و در روزگار امیر مودود، رحمة اللّه علیه، معروفتر گشت و در شغلهای خاصّهتر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه گشت، چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین اللّه شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند، چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی چون بر وی کار دردید، دم عافیت گرفت و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم، که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین، سلّمهم اللّه، و در آن سخت زیبا بود، و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست . و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود، حیلت کرد تا از وی درگذشت، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بندهیی که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه دارد، وی، جلّت عظمته، آن بنده را ضایع نماند، و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتّع و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاهداشت. و امروز این دو تن بر جایاند، اینجا بغزنین و دوستانند، چه چاره داشتم که دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست، و چون این قصّه بجای آوردم، اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند.
ذکر قصّة هذا الغلام طغرل العضدیّ
این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قدّ و رنگ و ظرافت و لباقت . و او را از ترکستان خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود.
و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل، و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حدّ و اندازه نبود، و این ساقیان ماه رویان عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد، چشم از وی بر نتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده مینگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد تا آنکه ساعتی بگذشت، پس گفت: ای برادر، تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ، عبد اللّه دبیر را که «مقرّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخوی خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرمودهایم؛ و پنداشتیم که با ادب برآمدهای . و نیستی، چنانکه ما پنداشتهایم . در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی، ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بنهرود .» یوسف متحیّر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم، و نیز چنین خطا نیفتد. امیر گفت: «بنشین»، بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت، بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی میگفتند و چنین غلامان بدست او بودند، آواز داد و گفت: طغرل را نزدیک برادرم فرست.
بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد، از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس وی تکلّفهای بیمحل نمود، چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونهیی یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی؛ و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد، عزّ ذکره، ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند، رسیده آید بمنّه و سعة رحمته .
و پس از گذشته شدن امیر یوسف، رحمة اللّه علیه، خدمتکاران وی پراگنده شدند. و بوسهل لکشن کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادرهها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتندار، و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت . و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حقّ این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت و افتاد و خاست، و در روزگار امیر مودود، رحمة اللّه علیه، معروفتر گشت و در شغلهای خاصّهتر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه گشت، چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین اللّه شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند، چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی چون بر وی کار دردید، دم عافیت گرفت و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم، که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین، سلّمهم اللّه، و در آن سخت زیبا بود، و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست . و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود، حیلت کرد تا از وی درگذشت، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بندهیی که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه دارد، وی، جلّت عظمته، آن بنده را ضایع نماند، و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتّع و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاهداشت. و امروز این دو تن بر جایاند، اینجا بغزنین و دوستانند، چه چاره داشتم که دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست، و چون این قصّه بجای آوردم، اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند.