عبارات مورد جستجو در ۲۳ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : هوای تازه
رانده
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه می‌کوبی سر.
نیست، می‌دانی، در خانه کسی
سر فرومی‌کوبی باز به در.
زنده، این‌گونه به غم
خفته‌ام در تابوت.
حرف‌ها دارم در دل
می‌گزم لب به‌سکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالی‌ست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
رانده‌اَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
می‌کشم پای بر این جاده‌ی پرت
می‌زنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی می‌گذرم سر در خویش
می‌خزد هیکلِ من از دنبال
می‌دود سایه‌ی من پیشاپیش.
می‌روم با رهِ خود
سر فرو، چهره به‌هم.
با کس‌ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
می‌روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
۱۳۳۰

احمد شاملو : آیدا در آینه
جاده، آن سویِ پُل
مرا دیگر انگیزه‌ی سفر نیست.
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.

قطاری که نیم‌شبان نعره‌کشان از دِهِ ما می‌گذرد
آسمانِ مرا کوچک نمی‌کند
و جاده‌یی که از گُرده‌ی پُل می‌گذرد
آرزوی مرا با خود
به افق‌های دیگر نمی‌برد.

آدم‌ها و بوی‌ناکیِ دنیاهاشان
یکسر
دوزخی‌ست در کتابی
که من آن را
لغت‌به‌لغت
از بَر کرده‌ام
تا رازِ بلندِ انزوا را
دریابم ــ
رازِ عمیقِ چاه را
از ابتذالِ عطش.

بگذار تا مکان‌ها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی پُلِ دِه
که به خمیازه‌ی خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانی‌های جُستجو را
در شیب‌گاهِ گُرده‌ی خویش
از کلبه‌ی پابرجای ما
به پیچِ دوردستِ جاده
می‌گریزاند.

مرا دیگر
انگیزه‌ی سفر نیست.



حقیقتِ ناباور
چشمانِ بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیای دلپذیرِ زیستن
در خوابی پادرجای‌تر از مرگ،
از آن پیش‌تر که نومیدیِ انتظار
تلخ‌ترین سرودِ تهی‌دستی را باز خوانده باشد.

و انسان به معبدِ ستایش‌های خویش
فرود آمده است.



انسانی در قلمروِ شگفت‌زده‌ی نگاهِ من
در قلم‌روِ شگفت‌زده‌ی دستانِ پرستنده‌ام.
انسانی با همه ابعادش ــ فارغ از نزدیکی و بُعد ــ
که دستخوشِ زوایای نگاه نمی‌شود.

با طبیعتِ همه‌گانه بیگانه‌یی
که بیننده را
از سلامتِ نگاهِ خویش
در گمان می‌افکند
چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمتِ او
تأثیر نیست
و نگاه‌ها
در آستانِ رؤیتِ او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
می‌ریزند...



انسان
به معبدِ ستایشِ خویش بازآمده‌است.
انسان به معبدِ ستایشِ خویش
بازآمده‌است.
راهب را دیگر
انگیزه‌ی سفر نیست.
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.

اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه

عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
خداحافظ گلِ سوری
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز می‌خواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گلِ سوری!
سرِ سر درّه‌های بهمن وسیلاب دارد دل
بساطِ تنگ این خاموشی
این‌باغِ خیالی
سازِ رویای مرا بی‌رنگ می‌سازد
بیابان در نظر دارم
دریغا درد!
مجبوری!
خداحافظ گلِ سوری!
هیولای گلیمِ بددعایی‌های ما بر دوش
چراغِ آخرِ این‌کوچه را
در چشم‌های اضطراب‌آلودهٔ من سنگ می‌سازد
هوایی تازه‌تر دارم
از این‌شوراب، از این‌شوری!
خداحافظ گلِ سوری!
نشستن
استخوانِ مادری را آتش افکندن
به این‌معنی که گندمزارِ خود را
بسترِ بوس و کنارِ هرزه‌برگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمی‌آید
فلاخن در کمر دارم
برای نه،
به سَرزوری
خداحافظ گلِ سوری!
ز هولِ خاربستِ رخنه و دیوار نه،
از بی‌بهاری‌های پایان‌ناپذیرِ سنگلاخ
آتش به دامانم
بغل واکردنی رهتوشهٔ خود را
جگر زیرِ جگر دارم
ز جنسِ داغ
ناسوری
خداحافظ گلِ سوری!
جنونِ ناتمامی در رگانم رَخش می‌رانَد
سپاهی سخت عاصی در من آشوب آرزو دارد
نمی‌گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تماشا کن، چه بی‌بالانه می‌رانم
قیامت بال و پر دارم
به گاهِ وصل
منظوری
خداحافظ گلِ سوری!
نشد
بسیار فالِ بازگشتِ عشق را از سَعد و نَحسِ ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دل‌آساهای من باشد
مبادا اشترانِ بادیه‌ش را
زخمه‌های من
بدین سو راه بنماید
کسی شاید در آن‌جا
عشق را با غسلِ تعمید از تغزُّل‌های من اقبال آراید
من و یک بار دیدارِ بلند‌آوازگانِ ارتفاعاتِ کبود و سرد
تماشایی اگر هم می‌نیفتد
دست و دامانی هنر دارم
نه چَوکاتی ، نه دستوری
خداحافظ گلِ سوری!