عبارات مورد جستجو در ۲۵ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلبرا گر بنوازی بنگاهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بی توام کار بر نمی آید
بر من این غم به سر نمی آید
ترسم از تن بدر شود جانم
کز درم دوست در نمی آید
دل چو دلدار دورگشت از من
نیک و بد زو خبر نمی آید
هر شبی تا به روزم از غم تو
مژه بر یکدگر نمی آید
می کنم جهد تا بپوشم حال
دیده با اشک بر نمی آید
ننالم ز هیچ بد روزی
کم ازان بد بتر نمی آید؟
روز بگذشت و هم نیامدیار
تو چه گوئی مگر نمی آید
این همه یارب سحرگاهی
خود یکی کارگر نمی آید
بر من این غم به سر نمی آید
ترسم از تن بدر شود جانم
کز درم دوست در نمی آید
دل چو دلدار دورگشت از من
نیک و بد زو خبر نمی آید
هر شبی تا به روزم از غم تو
مژه بر یکدگر نمی آید
می کنم جهد تا بپوشم حال
دیده با اشک بر نمی آید
ننالم ز هیچ بد روزی
کم ازان بد بتر نمی آید؟
روز بگذشت و هم نیامدیار
تو چه گوئی مگر نمی آید
این همه یارب سحرگاهی
خود یکی کارگر نمی آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
خورشید من امروز بشکل دگری باز
می خورده نهان گرم ز ما می گذری باز
افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بیخبری باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخی
پنهان ز برم می روی و می نگری باز
ایدل ز جنون خودی آواره ز بزمش
بی فایده می سوز که بیرون دری باز
شاید که ز بویش دم دیگر بخود آیم
ای غیر ز بالین من این گل نبری باز
امروز بما چشم ترحم نگشودی
چونست بعشاق نداری نظری باز
در خون منی گرم ز اظهار وفایش
بیخود سخنی گفته ام ای دیده تری باز
بس شیفته می بینمت امروز فغانی
دانم که ز بیداد که خونین جگری باز
می خورده نهان گرم ز ما می گذری باز
افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بیخبری باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخی
پنهان ز برم می روی و می نگری باز
ایدل ز جنون خودی آواره ز بزمش
بی فایده می سوز که بیرون دری باز
شاید که ز بویش دم دیگر بخود آیم
ای غیر ز بالین من این گل نبری باز
امروز بما چشم ترحم نگشودی
چونست بعشاق نداری نظری باز
در خون منی گرم ز اظهار وفایش
بیخود سخنی گفته ام ای دیده تری باز
بس شیفته می بینمت امروز فغانی
دانم که ز بیداد که خونین جگری باز
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۸۷