عبارات مورد جستجو در ۲۵ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
شیشه و پیمانه و دل غم ز هم کم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هر کسی را که چو من دیده خونباری هست
می توان یافت که در پای دلش خاری هست
دلخراش است دگر ناله ی مرغان چمن
در خم دام مگر تازه گرفتار هست
قفس ایکاش که بر شاخ گلی آویزند
بلبلی را که بدان حسرت گلزاری هست
مایه ی ریزش او می رسد از عالم غیب
هر کرا همچو صدف دست گهرباری هست
نیست از ضعف مرا قوت گفتار طبیب
من گرفتم که برش قوت گفتاری هست
می توان یافت که در پای دلش خاری هست
دلخراش است دگر ناله ی مرغان چمن
در خم دام مگر تازه گرفتار هست
قفس ایکاش که بر شاخ گلی آویزند
بلبلی را که بدان حسرت گلزاری هست
مایه ی ریزش او می رسد از عالم غیب
هر کرا همچو صدف دست گهرباری هست
نیست از ضعف مرا قوت گفتار طبیب
من گرفتم که برش قوت گفتاری هست
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
روزگاری شد که خون از دیده تر می خوریم
در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم
مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم
سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم
ما کباب سینه بی کینه یار خودیم
باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم
بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم
شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم
ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا
رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم
بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد
ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم
می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه
پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم
با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام
خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم
آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد
ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم
سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام
کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم
در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم
مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم
سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم
ما کباب سینه بی کینه یار خودیم
باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم
بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم
شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم
ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا
رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم
بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد
ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم
می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه
پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم
با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام
خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم
آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد
ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم
سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام
کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم