عبارات مورد جستجو در ۲۳۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۰
جانا چه واقعست بگو تا چه کرده‌ایم
با ما چه شد که بد شده‌ای ما چه کرده ایم
آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی
از ما چه کار سرزده بیجا چه کرده‌ایم
بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم
وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست اینهمه غوغا چه کرده‌ایم
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین
حریص گنج بنای گهر سنج
بگفت این کار ممکن نیست بی‌گنج
بباید گنجی از گوهر گشادن
گره از سیم و قفل از زر گشادن
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوار عالم
اگر خواهی هنر را سخت بازو
زر بی سنگ باید در ترازو
به خلق و لطف خاطرها شود رام
زر و سیم است دام، آن دانهٔ دام
دو چیز آمد کمند هوشمندان
کز آن بندند پای ارجمندان
یکی جودی که بی‌منت دهد کام
یکی خلقی که بی‌نفرت زند گام
برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست
که در دستت کمند زیرکی نیست
بگفتندش که ما صنعت شناسیم
هنر را پایهٔ قیمت شناسیم
تو صنعت کن که زر خود بی‌شمار است
به پیش ما هنر را اعتباراست
هنر کمیاب باشد زر بسی هست
هنر چیزیست کان با کم کسی هست
هر آن جوهر که نایابست کانش
چو پیدا شد بود نرخ گرانش
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور
هر آن صنعت که برسنجی به مالی
بهای گوهری باشد سفالی
به گنج سیم و زر بنواختندش
به شغل خویش راضی ساختندش
به تعریف و به تحسین و به تعظیم
به انعام و به احسان زر و سیم
به مرد تیشه سنج سخت بازو
چو زر کردند گوهر در ترازو
ز کار کارفرمایان بر آشفت
گره بر گوشهٔ ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر ما کار سنجیم
ز میل طبع خود زینسان به رنجیم
چه مایه زر که ما بر باد دادیم
از آن روزی که بازو بر گشادیم
به ذوق کارفرما کار سازیم
ز مزد کارفرما بی‌نیازیم
بلی گفتید در پیشانی مرد
نوشته حالت پنهانی مرد
برای صورت باطن نمایی
چنین آیینه‌ای باشد خدایی
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج
که پنهانش به هر بازوست سد گنج
تهی دستی خروشد از غم قوت
که او را نیست بازو بند یاقوت
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
که الماسش نباشد در نگین دان
ترا دانیم محتاجی به زر نیست
که سد گنجت به پای یک هنر نیست
به ذوق کارفرما پیش نه پای
که خیزد ذوق کار از کارفرما
اگر تو کارفرما را بدانی
چو نقش سنگ در کارش بمانی
بگفت این کارفرما خود کدام است
که درهر نسبتی کارش تمام است
بگفتندش که آن شیرین مشهور
کزو پرویز را شوریست در شور
ز نام او قیاس کار او کن
حلاوت سنجی گفتار او کن
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است
به کامش درنشست آن نام چون نوش
چنان کش تلخکامی شد فراموش
از آن نامش که جنبش در زبان بود
اثر در حل و عقد استخوان بود
از آن جنبش که در ارکان فتادش
تزلزل در بنای جان فتادش
از آن نامش به جان میلی درآمد
چه میلی کز درش سیلی درآمد
از آن سیلش که در رفت از ره گوش
نگون شد سقف و طاق خانهٔ هوش
به استادی ره آن سیل می‌بست
دل خود را گذر بر میل می‌بست
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای
که افتد چشم من بر کارفرمای
بگفتندش چنین باشد بلی خیز
بس است این نازهای صنعت‌آمیز
گرت حسن هنر پرناز دارد
که یارد تا از آنت باز دارد
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام
بود نازی، چنین شد رسم ایام
ولی این ناز هر جا درنگیرد
بود کس کش به کاهی بر نگیرد
سخی را پرده زینسان می‌گشادند
غرض از پرده بیرون می‌نهادند
عبارت با کنایت یار می شد
به نکته مدعا اظهار می‌شد
از آن تخمی که می‌کردند در گل
وفا می‌رستش از جان، مهر از دل
چنانش مهر غالب شد در آن کام
که ره می‌خواست طی سازد به یک گام
هوای دل چو گردد رغبت‌انگیز
ز جان فریاد برخیزد که هان خیز
تقاضای دل امید پرورد
تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد
هوس را در گریبان اخگر افتاد
صبوری را خسک در بستر افتاد
دلی‌پر آرزو، جانی هوا خواه
سراپای وجود آمادهٔ راه
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است
توقف از صلاح کار دور است
کسی کش عزم را بی‌حزم شد پیش
چو محبوسان بود در خانهٔ خویش
به زندان گر رود از باغ و بستان
درنگ بوستان بند است زندان
چو دیدندش به رفتن استواری
در آن ناسازگاری سازگاری
ستودندش به تعریف و به تحسین
به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین
طلب را کفش پیش پا نهادند
غرض را رخت در صحرا نهادند
جهانیدند بر صحرا ز انبوه
عنان دادند بر هنجار آن کوه
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند
سخن را بر مذاق خود ز سد بند
عمل پیوند عشق تازه آغاز
نهان از یک به یک در پوزش راز
از این پرسیدی آداب بساطش
وزان ترتیب اسباب نشاطش
که در بزمش بساط آرایی از کیست
بساطش را نشاط افزایی از کیست
مذاقش را چه زهر است و چه تریاک
هوس سوز است طبعش یا هوسناک
دلش سخت است یا نرم است چونست
عتابش بیش یا لطفش فزونست
غروری خواهدش بودن به ناچار
که اسباب غرورش هست بسیار
بگوییدم که رخش بی نیازی
کجا تازد کجا آرد به بازی
بگفتندش که آری پر غرور است
ولی جایی که استغنا ضرور است
تغافلهای او با تاجداران
تواضعهای او با خاکساران
کس ار مسکین بود مسکین نوازست
و گر نه پای استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران
ولی بر کشتزار عجز کاران
از آن ابری که گردد قطره‌انگیز
کند از رشحهٔ خود سبزه نوخیز
چو آید وقت آن کان سبزهٔ تر
رسد جایی کز آن دهقان خورد بر
فرو بارد چنان محکم تگرگی
که نی شاخش بجا ماند نه برگی
چنان ابری که گر بر خشک خاری
نم خود را دهد گاهی گذاری
چنان نشوی دهد دربار آن خار
که نخلی گردد و آرد رطب بار
وفا تخمی‌ست رسته از گل او
فراموشی نمی‌داند دل او
دلی دارد که گر موری شود ریش
به سد عذرش فرستد مرهم خویش
به یک ایما بیابد یک جهان راز
به یک دیدن بگوید سد چنان باز
ز شوخیها که مخصوص جوانیست
تو گویی عاشق مرکب دوانیست
به خاصان بر نشسته صبح تا شام
ندارد هیچ جا یک ذره آرام
ازین جانب دواند تیر در شست
شود ز آنسوی مرغ کشته در دست
یکی چابک عنانش زیر زین است
که نی بر آسمان، نی بر زمین است
هر آن جنبش که بر خاطر گذشته
بدان میزان عنان انداز گشته
رود بر راه موی پر خم و پیچ
که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ
گرش افتد به چشم مور رفتار
نگردد ور از آن رفتن خبردار
بتازد آنقدر روزیش کان راه
نپوید ابلق گردون به یک ماه
همان در رقص باشد زیر رانش
اگر تازد جهان اندر جهانش
برقصد چون نرقصد آری آری
که دارد آنچنان چابک سواری
سواری چون سوار لعب دانی
سواری خود سر و چابک عنانی
چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند
چو او ره سر کند دنباله دارند
بتازد از کناره در میانه
به بالا برده دست و تازیانه
ز شوخی در پی این یک دواند
به بازی بر سر آن یک جهاند
کنون هر جا که هست اندر سواری‌ست
شکار انداز کبک کوهساری‌ست
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه
سمندش را گذار افتد بر این راه
بگفتندش که راهی نیست بسیار
از اینجا تا به آن دامان کهسار
عجب نبود که آید از پی گشت
که نزدیک است آن صحرا به این دشت
یکی سدگشت شوق و اضطرابش
ز دل یکباره طاقت رفت و تابش
هجوم آورد رغبتهای جانی
سراپا دیده شد در دیده‌بانی
نه یک دیدن همه دستش نظر گاه
نشانده سد نگه در هر گذرگاه
بلی چون آرزو در دل نهد گام
نظر گردد مجاور در ره کام
به وسواس گمان آرزومند
به راه آرزو سالی شود بند
اساسی دارد این امید دیدار
که نتوان کندنش کاهی ز دیوار
اگر سد تیشهٔ حرمان شود تیز
نگردد گرد این بی جنبش‌آمیز
نفرساید بنای استوارش
نسازد کهنه طول انتظارش
خوش است امید و امید خوش انجام
که در ریزد به یکبار از در و بام
خوشا امید اگر آید فرادست
خوشا بخت کسی کاین دولتش هست
تک و پوی نظر از حد گذشته
در آن صحرا نگاهش پهن گشته
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
دوستی یک دلم همی باید
وگرم خون دل خورد شاید
خود نگه می‌کنم به مادر دهر
تا به عمری از این یکی زاید
هیچ‌کس نیست زیر دور فلک
که نه زان بهترک همی باید
دست گرد جهان برآوردم
پای اهلی به دست می‌ناید
انوری روزگار قحط وفاست
زین خسان جز جفات نگشاید
با کسی گر وفا کنی همه عمر
عاقبت جر جفات ننماید
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
فرد
نشاید در تو پیوستن به یاری
نباید کرد با تو دوستداری
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
ز بهر آنکه ناچارست دیدن
به هر سختی نمی‌شاید بریدن
اگر در بند آن شیرین زبانی
سخن باید که جز شیرین نرانی
چو با خوبان نباشی مرد کشتی
نباید کرد با ایشان درشتی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ملازمت پادشاه و شرایط بندگی
ای پسر، چون ملازم شاهی
نتوان بود غافل و ساهی
بخش کن روز خویش و شب را نیز
مگذران بر فسوس عمر عزیز
شب سه ساعت به امر حق کن صرف
سه حساب و کتاب و رقعه و حرف
سه به تدبیر ملک و رای صواب
سه به آسایش و تنعم و خواب
روز را هم بدین قیاس نصیب
بکنی، گر مدبری و مصیب
پیش سلطان خشمناک مرو
در دم پنجهٔ هلاک مرو
موج دریاست قربت شاهان
خشم ایشان بلای ناگاهان
اول روز پیش شاه مدام
جهد کن تا سبق بری به سلام
در مکش خط به نام نزدیکان
پی منه بر مقام نزدیکان
شاه را بی‌نفاق طاعت کن
به قبولی ازو قناعت کن
گر ترا کم دهد مرو در خشم
وز به آن بیشتر مگردان چشم
چشم بر کن به دوستان قرین
گوش بر دشمنان گوشه‌نشین
هیزم خشک و برق آتش بار
مرد خفته است و دشمن بیدار
سود کس در زیان او مپسند
فتنه بر آستان او مپسند
هر کرا شاه بر کشد، بپذیر
وانکه را دشمنست دوست مگیر
دل درو بند و گنجش افزون کن
وانکه نگذاشت رنجش افزون کن
بنوازد، دعا کنش بر جان
بزند، سر مپیچش از فرمان
مال خواهد، کلید گنج ببر
مرد جوید، بکوش و رنج ببر
گر به آبت فرستد، ار آتش
به رخ هر دو رخ در آور خوش
با کسی کو به راه پیشترست
نزد سلطان به جاه بیشترست
گر بزرگی کند مدارش خرد
که ترا بار او بباید برد
آنکه در صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد
تا که باشد دل غلامی دور
از تو کارت کجا پذیرد نور؟
بر فتوح کسان میفگن چشم
ور فتوحت نشد مرو در خشم
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده، که بیراهند
عیب کس بر تو چون شود تابان
دیده از دیدنش فرو خوابان
جهد کن تا چو ناکس و اوباش
نکنی سر مملکت را فاش
بر میان دار بند به کوشی
بر زبان نیز مهر خاموشی
با کسی، کش نمیتوان زد مشت
ور بکوشد، نمیتوانی کشت
اندکی خلق خوشترک باید
ور فتوحیست مشترک باید
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی درو معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کج پیش او نشاید برد
گر نباشد بدین صفاتت دست
پیش ایزد کمر نشاید بست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
پسری با پدر به زاری گفت
که: مرا یار شو به همسر و جفت
گفت: بابا، زنا کن و زن نه
پند گیر از خلایق، از من نه
در زنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
زن بخواهی، ترا رها نکند
ور تو بگذاریش چها نکند؟
از من و مادرت نگیری پند
چند دیدی و نیز دیدم چند
آن رها کن که نان و هیمه نماند
ریش بابا بین که: نیمه نماند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در شرایط دوستی و وفا
دوستی را یگانه شو با دوست
از صفا چون دو مغز در یک پوست
دوستی کز برای دین نبود
دل بر آن دوستی امین نبود
تا میان دو دوست فرقی هست
هم‌چنان در میانه زرقی هست
اندرین کار یار باید، یار
چونکه بی‌یار بر نیاید کار
تا ترا قصد و اختیار بود
یار، مشنو، که با تو یار بود
چون پی اختیار خود باشی
یار کس نی، که یار خود باشی
دوست را پند گوی و پند پذیر
پیش او خرد باش و خرده مگیر
این محبان، که شهرهٔ شهرند
از محبت تمام بی‌بهرند
دوستی از پی تراش کنند
یار از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دیر شوند
دوست گیرند و زود سیر شوند
پی مال تواند، چون ببرند
پایمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهی لوت، چشمشان با تست
ندهی، جنگ و خشمشان با تست
دوستی ز امن و استواری خاست
امن چون نیست دوستی ز کجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نماید ترا حقیقت باز
هر که این دوستی به سر نبرد
راه از آن دوستی به در نبرد
ظاهر و باطنیت باید چست
تا به پایان بری تو عهد درست
از سر بندگی به روز الست
چون به پیمان دوست دادی دست
بر دلت هر چه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستینه عهد باید بود
وندران جد و جهد باید بود
تا به پایان بری سخن، باری
که در آن روز گفته‌ای: آری
تا تو این عهد را وفا نکنی
روی در قبلهٔ صفا نکنی
ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود
آدمی عهد را وفا ننمود
از کلام ار وفا پژوه کسست
« کلبهم باسط ذراع» بسست
کلب کو در ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست در بلعام
به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
گشت در روی او بلند آواز
بی‌هنر خود سگی بدان تا سه
چون شود با همای هم‌کاسه؟
پارسایان، که با وفا جفتند
از زن پارساش به گفتند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
بود در روم پیش ازین سر و کار
صاحبی نان ده و فتوت یار
لنگری باز کرده چون کشتی
پر ز سنگ و ز آلت کشتی
در لنگر نهاده باز فراخ
کرده ریش دراز را به دو شاخ
خلق رومش نماز بردندی
بچهٔ خود بدو سپردندی
نان صاحب ز کار رندان بود
گوشه بیکارشان چو زندان بود
حوریان گرد او گروه شده
رند و عامی در آه و اوه شده
جمع گشتند ازین صفت خیلی
هر یکی را به دیگری میلی
ناگهان رومی غلام باره
صورتی نحس و جامه‌ای پاره
به یکی زان میانه عشق آورد
علم مصر در دمشق آورد
در نهانی انار و سیبش داد
تا به تلبیس خود فریبش داد
برد روزی به گوشهٔ باغش
می‌نهاد از عمود خود داغش
خر زهٔ خویش در وعا می‌کرد
هر دمی بر اخی دعا می‌کرد
باغبان این بدید و گفت: ای خر
پدرش را دعا کن و مادر
رند گفتا: ز هر دو بیزارم
که من این دولت از اخی دارم
حکم او تا به دست مادر بود
طفل در خانه، قفل بر در بود
چون پدر پیش صاحب آوردش
به نیابت چنین بپروردش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
میانش موئی و شیرین دهان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ
دهانش گوئی از تنگی که هیچست
بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ
میانش یک سر مویست و گوئی
ندارد یک سر مو در میان هیچ
دهانش بی گمان همچون دلم تنگ
میانش بی سخن همچون دهان هیچ
بجز وصف دهان نیست هستش
نمی‌آید حدیثم بر زبان هیچ
میانش چون تنم در بی نشانی
دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ
خوشا با دوستان در بوستان عیش
که باشد بوستان بی دوستان هیچ
گل سوری نبینم در بهاران
چو روی دلستان در گلستان هیچ
برون از اشک از چشمم نیابد
کنارسبزه و آب روان هیچ
برو خواجو که باگل درنگیرد
خروش بلبل فریاد خوان هیچ
سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ
ولیکن گر نگوید باغبان هیچ
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است
وین جور و جفای خلق، از حد بیش است
بیگانه به بیگانه، ندارد کاری
خویش است که در پی شکست خویش است
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۲
هیچ شادی نیست اندر این جهان
برتر از دیدار روی دوستان
هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر
از فراق دوستان پر هنر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۴
همه هم شهریان خاقانی
با وی از کبر درنیامیزند
چه عجب زاد را به یک‌جایند
لیک با یکدگر نیامیزند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۳
عذر داری بنال خاقانی
کاهل کم داری آشنا کمتر
دشمنانت ز خاک بیشترند
دوستانت ز کیمیا کمتر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۵
تا ز شروان دورم اعدا راست آسایش چنانک
اصدقا را بود در نزدیکی آرایش ز من
چون ببینی زین دو معنی آفتابم زانکه هست
در حضور آرایش و در غیبت آسایش ز من
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد
رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود
کهن سخت که بر سنگ صلابت راند
نتواند که لطافت نکند با داود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۰
آن روز که روز ابر و باران باشد
شرط است که جمعیت یاران باشد
زانروی که روییار را تازه کند
چون مجمع گل که در بهاران باشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۹۹
دوری ز برادر منافق بهتر
پرهیز ز یار ناموافق بهتر
خاک قدم یار موافق حقا
از خون برادر منافق بهتر
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵۵
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ
ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ
لیکن چو فرو شود کسی را خورشید
در پیش نهد بجای خورشید چراغ
سعدی : مفردات
بیت ۱۰
خواهی که به طبعت همه کس دارد دوست
با هر که در اوفتی چنان باش که اوست