عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
تیرهبخت
دختری خرد، شکایت سر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد
دیگری آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره دیگر کرد
موزهٔ سرخ مرا دور فکند
جامهٔ مادر من در بر کرد
یاره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سیم و زر کرد
سوخت انگشت من از آتش و آب
او بانگشت خود انگشتر کرد
دختر خویش به مکتب بسپرد
نام من، کودن و بی مشعر کرد
بسخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر کرد
هر چه من خسته و کاهیده شدم
او جفا و ستم افزونتر کرد
اشک خونین مرا دید و همی
خندهها با پسر و دختر کرد
هر دو را دوش بمهمانی برد
هر دو را غرق زر و زیور کرد
آن گلوبند گهر را چون دید
دیده در دامن من گوهر کرد
نزد من دختر خود را بوسید
بوسهاش کار دو صد خنجر کرد
عیب من گفت همی نزد پدر
عیب جوئیش مرا مضطر کرد
همه ناراستی و تهمت بود
هر گواهی که در این محضر کرد
هر که بد کرد، بداندیش سپهر
کار او از همه کس بهتر کرد
تا نبیند پدرم روی مرا
دست بگرفت و بکوی اندر کرد
شب بجاروب و رفویم بگماشت
روزم آوارهٔ بام و در کرد
پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من، باور کرد
چرخ را عادت دیرین این بود
که به افتاده، نظر کمتر کرد
مادرم مرد و مرا در یم دهر
چو یکی کشتی بی لنگر کرد
آسمان، خرمن امید مرا
ز یکی صاعقه خاکستر کرد
چه حکایت کنم از ساقی بخت
که چو خونابه درین ساغر کرد
مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ، پرواز ببال و پر کرد
من، سیه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد، این فلک اخضر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد
دیگری آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره دیگر کرد
موزهٔ سرخ مرا دور فکند
جامهٔ مادر من در بر کرد
یاره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سیم و زر کرد
سوخت انگشت من از آتش و آب
او بانگشت خود انگشتر کرد
دختر خویش به مکتب بسپرد
نام من، کودن و بی مشعر کرد
بسخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر کرد
هر چه من خسته و کاهیده شدم
او جفا و ستم افزونتر کرد
اشک خونین مرا دید و همی
خندهها با پسر و دختر کرد
هر دو را دوش بمهمانی برد
هر دو را غرق زر و زیور کرد
آن گلوبند گهر را چون دید
دیده در دامن من گوهر کرد
نزد من دختر خود را بوسید
بوسهاش کار دو صد خنجر کرد
عیب من گفت همی نزد پدر
عیب جوئیش مرا مضطر کرد
همه ناراستی و تهمت بود
هر گواهی که در این محضر کرد
هر که بد کرد، بداندیش سپهر
کار او از همه کس بهتر کرد
تا نبیند پدرم روی مرا
دست بگرفت و بکوی اندر کرد
شب بجاروب و رفویم بگماشت
روزم آوارهٔ بام و در کرد
پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من، باور کرد
چرخ را عادت دیرین این بود
که به افتاده، نظر کمتر کرد
مادرم مرد و مرا در یم دهر
چو یکی کشتی بی لنگر کرد
آسمان، خرمن امید مرا
ز یکی صاعقه خاکستر کرد
چه حکایت کنم از ساقی بخت
که چو خونابه درین ساغر کرد
مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ، پرواز ببال و پر کرد
من، سیه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد، این فلک اخضر کرد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دو محضر
قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوی خانه با حالی تباه
هر کجا در دید، بر دیوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
کودکان را راند با سیلی و مشت
گربه را با چوبدستی خست و کشت
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
هر چه کم گفتند، او بسیار گفت
حرفهای سخت و ناهموار گفت
کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سیاه
تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودی، من دویدم روز و شب
کاستم من، تو فزودی، ای عجب
تو شدی دمساز با پیوند و دوست
چرخ، روزی صد ره از من کند پوست
ناگواریها مرا برد از میان
تو غنودی در حریر و پرنیان
تو نشستی تا بیارندت ز در
ما بیاوردیم با خون جگر
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپای آز کردی پایمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام
تا که چشمت دید همیان زری
کردی از دل، آرزوی زیوری
تا یتیم از یک بمن بخشید نیم
تو خریدی گوهر و در یتیم
کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
از پی یک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگها انداختم در راهها
اشکها آمیختم با آهها
بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست
بی تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانهها
سوختم با تهمتی کاشانهها
این سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام
ریختم بهر تو عمری آبرو
تو چه کردی از برای من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختی
تیرگی کردم، تو بزم افروختی
تا به مرداری بیالودم دهن
تو حسابی ساختی از بهر من
خدمت محضر ز من ناید دگر
هر که را خواهی، بجای من ببر
بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب
زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست
با در و دیوار، این پیکار چیست
امشب از عقل و خرد بیگانهای
گر نه مستی، بیگمان دیوانهای
کودکان را پای بر سر میزنی
مشت بر طومار و دفتر میزنی
خودپسندیدن، و بال است و گزند
دیگران را کی پسندد، خودپسند
من نمیگویم که کاری داشتم
یا چو تو، بر دوش، باری داشتم
میروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز این بساط واژگون
میروم من، یک دو روز اینجا بمان
همچو من، دانستنیها را بدان
عارفان، علم و عمل پیوستهاند
دیدهاند اول، سپس دانستهاند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بیخبر از خانه ماند
روزی اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت
در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت
عیبها گفتند از هم بیشمار
رازهای بسته کردند آشکار
گفت دربان این خسان اهریمنند
مجرمند و بی گنه رامیزنند
باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدیشان ز پشت
بانگ زد خادم بر او کی خود پرست
قفل مخزن را که دیشب میشکست
کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش
یا برای خانه یا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را میگشود
دایه آمد گفت طفل شیرخوار
گشته رنجور و نمیگیرد قرار
گفت ناظر، دختر من دیده است
مطبخی کشک و عدس دزدیده است
ناگهان، فراش همیانی گشود
گفت کاین زرها میان هیمه بود
باغبان آمد که دزد، این ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون میگیرد و کم میخرد
آنچه دینار است و درهم، میبرد
میکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست
دوش، یک من هیمه را باری نوشت
خوشهای آورد و خرواری نوشت
از کنار در، کنیز آواز داد
بعد ازین، نان را کجا باید نهاد
کودکان نان و عسل را خوردهاند
سفرهاش را نیز با خود بردهاند
دید قاضی، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
کار قاضی جز خط و دفتر نبود
آشنا با این چنین محضر نبود
او چه میدانست آشوب از کجاست
وین کم و افزون، که افزود و که کاست
چون امین نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
بایدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت دیدی آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داوری کردی هزار
لیک اندر خانه درماندی ز کار
گر چه ترساندی خلایق را بسی
از تو خانه نمیترسد کسی
تو بسی گفتی ز کار خویشتن
من نگفتم هیچ و دیدی کار من
تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار
چند روزی ماندی و کردی فرار
من کنم صد شعله در یکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر که بینی رشتهای دارد بدست
هر کجا راهی است، رهپوئیش هست
تو چه میدانی که دزد خانه کیست
زین حکایت حق کدام، افسانه چیست
زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقیقت دور کرد افسانه را
رفت سوی خانه با حالی تباه
هر کجا در دید، بر دیوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
کودکان را راند با سیلی و مشت
گربه را با چوبدستی خست و کشت
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
هر چه کم گفتند، او بسیار گفت
حرفهای سخت و ناهموار گفت
کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سیاه
تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودی، من دویدم روز و شب
کاستم من، تو فزودی، ای عجب
تو شدی دمساز با پیوند و دوست
چرخ، روزی صد ره از من کند پوست
ناگواریها مرا برد از میان
تو غنودی در حریر و پرنیان
تو نشستی تا بیارندت ز در
ما بیاوردیم با خون جگر
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپای آز کردی پایمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام
تا که چشمت دید همیان زری
کردی از دل، آرزوی زیوری
تا یتیم از یک بمن بخشید نیم
تو خریدی گوهر و در یتیم
کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
از پی یک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگها انداختم در راهها
اشکها آمیختم با آهها
بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست
بی تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانهها
سوختم با تهمتی کاشانهها
این سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام
ریختم بهر تو عمری آبرو
تو چه کردی از برای من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختی
تیرگی کردم، تو بزم افروختی
تا به مرداری بیالودم دهن
تو حسابی ساختی از بهر من
خدمت محضر ز من ناید دگر
هر که را خواهی، بجای من ببر
بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب
زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست
با در و دیوار، این پیکار چیست
امشب از عقل و خرد بیگانهای
گر نه مستی، بیگمان دیوانهای
کودکان را پای بر سر میزنی
مشت بر طومار و دفتر میزنی
خودپسندیدن، و بال است و گزند
دیگران را کی پسندد، خودپسند
من نمیگویم که کاری داشتم
یا چو تو، بر دوش، باری داشتم
میروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز این بساط واژگون
میروم من، یک دو روز اینجا بمان
همچو من، دانستنیها را بدان
عارفان، علم و عمل پیوستهاند
دیدهاند اول، سپس دانستهاند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بیخبر از خانه ماند
روزی اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت
در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت
عیبها گفتند از هم بیشمار
رازهای بسته کردند آشکار
گفت دربان این خسان اهریمنند
مجرمند و بی گنه رامیزنند
باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدیشان ز پشت
بانگ زد خادم بر او کی خود پرست
قفل مخزن را که دیشب میشکست
کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش
یا برای خانه یا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را میگشود
دایه آمد گفت طفل شیرخوار
گشته رنجور و نمیگیرد قرار
گفت ناظر، دختر من دیده است
مطبخی کشک و عدس دزدیده است
ناگهان، فراش همیانی گشود
گفت کاین زرها میان هیمه بود
باغبان آمد که دزد، این ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون میگیرد و کم میخرد
آنچه دینار است و درهم، میبرد
میکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست
دوش، یک من هیمه را باری نوشت
خوشهای آورد و خرواری نوشت
از کنار در، کنیز آواز داد
بعد ازین، نان را کجا باید نهاد
کودکان نان و عسل را خوردهاند
سفرهاش را نیز با خود بردهاند
دید قاضی، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
کار قاضی جز خط و دفتر نبود
آشنا با این چنین محضر نبود
او چه میدانست آشوب از کجاست
وین کم و افزون، که افزود و که کاست
چون امین نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
بایدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت دیدی آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داوری کردی هزار
لیک اندر خانه درماندی ز کار
گر چه ترساندی خلایق را بسی
از تو خانه نمیترسد کسی
تو بسی گفتی ز کار خویشتن
من نگفتم هیچ و دیدی کار من
تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار
چند روزی ماندی و کردی فرار
من کنم صد شعله در یکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر که بینی رشتهای دارد بدست
هر کجا راهی است، رهپوئیش هست
تو چه میدانی که دزد خانه کیست
زین حکایت حق کدام، افسانه چیست
زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقیقت دور کرد افسانه را
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲
نگه کن زده صف دو انبوه لشکر
یکی را یکی ایستاده برابر
نه آن جای این را نه این جای آن را
بگردند هردو به هردو صف اندر
به دو سوی صف دو برادر مبارز
ابا هر یکی پنج فرزند در خور
رسولی شغب کو میان دو صفشان
دوان زین برادر سوی آن برادر
رسولی که پیغام او از پس او
همی ماند اندر میان دو لشکر
کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن
همه روی بر روی بنهند یکسر
یکی را یکی ایستاده برابر
نه آن جای این را نه این جای آن را
بگردند هردو به هردو صف اندر
به دو سوی صف دو برادر مبارز
ابا هر یکی پنج فرزند در خور
رسولی شغب کو میان دو صفشان
دوان زین برادر سوی آن برادر
رسولی که پیغام او از پس او
همی ماند اندر میان دو لشکر
کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن
همه روی بر روی بنهند یکسر
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
پسری را پدر سلاح آموخت
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
اوحدی مراغهای : جام جم
در تحریص بر محافظت فرزندان از شر ناپاکان
ای پدر، خود پز این سرشتهٔ تو
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸ - ملاقات پدر و پسر لحظهٔ قران السعدین
روز چو آخر شد و گرما گذشت
چشمه خور خواست ز دریا گذشت
تا جور شرق برآهنگ آب
کرد طلب کشتی گردون رکاب
کشتی شه تیز تر از تیر گشت
در زدن چشم ز دریا گذشت
راست که شد بر لب دریا رسید
گوهر خود بر لب دریا بدید
خواست که از سوز دل بیقرار
بر جهد از کشتی و گیرد کنار
صبر همی خاست نمی آمدش
گریه نمی خواست همی آمدش
بود برین سوی معز جهان
ساخته بر جای ادب چون شهان
پیش شد از دیده نثارش گرفت
شه بدوید و بکنارش گرفت
تشنه دو دریا بهم آورده میل
تشنه و ازدیده همی راند سیل
یک دگر آورده به اغوش تنگ
هر دو نمودندزمانی درنگ
از پس دیری که بخویش آمدند
همه گر از عذر به پیش آمدند
گفت پسر با پدر : اینک سریر
جای تو ، من بندهٔ فرمان پذیر
باز پدر گفت که : این ظن مبر
کز پسر افسر بر باید پدر
باز پسر گفت که ، بالاخرام !
کز تو برد مایهٔ تخت تو نام !
باز پدر گفت که ای تاجدار!
تخت ترا به که توئی بختیار !
چون پدر از جانب فرزند خویش
شرط ادب دید ز اندازهٔ بیش
گفت که یک آرزویم در دل ست
منته لله ! که کنون حاصل ست
آنکه بدست خودت ای نیکبخت!
دست بگیرم ، بنشانم به تخت!
زانکه به غیبت چو شدی بر سریر
من نه بدم تا شدمی دستگیر
با پسر این نکته چو لختی براند
دست گرفت و به سریرش نشاند
خود به نعال آمد و بر بست دست
ماند ازان کار عجب هر که هست
داشت درین زیر خیالی نهان
آگهی ای داد بکار آگهان
گر چه پدر بر سر تختش کشید
شست و فرود آمد و پیشش دوید
چون خلفان شرط وفا مینمود
خواهش عذری به سزا مینمود
دولتیان هر طرفی بسته صف
کرده طبقهای جواهر به کف
لعل و زبر جد که در آویختند
بر دو سرافراز همی ریختند
چشمه خور خواست ز دریا گذشت
تا جور شرق برآهنگ آب
کرد طلب کشتی گردون رکاب
کشتی شه تیز تر از تیر گشت
در زدن چشم ز دریا گذشت
راست که شد بر لب دریا رسید
گوهر خود بر لب دریا بدید
خواست که از سوز دل بیقرار
بر جهد از کشتی و گیرد کنار
صبر همی خاست نمی آمدش
گریه نمی خواست همی آمدش
بود برین سوی معز جهان
ساخته بر جای ادب چون شهان
پیش شد از دیده نثارش گرفت
شه بدوید و بکنارش گرفت
تشنه دو دریا بهم آورده میل
تشنه و ازدیده همی راند سیل
یک دگر آورده به اغوش تنگ
هر دو نمودندزمانی درنگ
از پس دیری که بخویش آمدند
همه گر از عذر به پیش آمدند
گفت پسر با پدر : اینک سریر
جای تو ، من بندهٔ فرمان پذیر
باز پدر گفت که : این ظن مبر
کز پسر افسر بر باید پدر
باز پسر گفت که ، بالاخرام !
کز تو برد مایهٔ تخت تو نام !
باز پدر گفت که ای تاجدار!
تخت ترا به که توئی بختیار !
چون پدر از جانب فرزند خویش
شرط ادب دید ز اندازهٔ بیش
گفت که یک آرزویم در دل ست
منته لله ! که کنون حاصل ست
آنکه بدست خودت ای نیکبخت!
دست بگیرم ، بنشانم به تخت!
زانکه به غیبت چو شدی بر سریر
من نه بدم تا شدمی دستگیر
با پسر این نکته چو لختی براند
دست گرفت و به سریرش نشاند
خود به نعال آمد و بر بست دست
ماند ازان کار عجب هر که هست
داشت درین زیر خیالی نهان
آگهی ای داد بکار آگهان
گر چه پدر بر سر تختش کشید
شست و فرود آمد و پیشش دوید
چون خلفان شرط وفا مینمود
خواهش عذری به سزا مینمود
دولتیان هر طرفی بسته صف
کرده طبقهای جواهر به کف
لعل و زبر جد که در آویختند
بر دو سرافراز همی ریختند
امیرخسرو دهلوی : مطلعالانوار
بخش ۷ - کینهٔ برادر و مهر دوست
از پی میراث یکی خشم ناک
ریخت به کین خون برادر به خاک
تیغ به خون شسته ز پهنای دست
پیش در میر ولایت گذشت
دید دو برنای چو سرو بلند
یافته ز آسیب گناهی گزند
تیغ برآورده سیاست گری
تا به هر آسیب رباید سری
کرد یکی از جگر مهر زای
روی به سیاف که بهر خدای
گردن من زن قدری پیشتر
کو زید از من قدری بیشتر
وان دگرش گفت که بفگن سرم
تا مرم و مردن او ننگرم
هر یک ازین گونه در آن دستبرد
جان ز برای دگری میسپرد
مرد سیاستگر شمشیر گیر
ماند در ران حال تحیر پذیر
گفت چه خویشی است شما را به هم
وین چه طریق است وفا را به هم
هر دو نمودند که یاریم و بس
وین دم یاری است در آخر نفس
کرد برادر کش نظارگی
سر به گریبان ستمگارگی
گفت به سیاف که شمشیر کار
از سرشان بگذر و بر من گذار
دوست دهد جان خود از بهر دوست
من بکشم جان برادر ز پوست
هر که بدین گونه فتد در وبال
عیش حرامش بود و خون حلال
وان شغبی کان دو سه تن ساختند
قصه به گوش ملک انداختند
داد ملک آن دو جوان را خلاص
کرد به عدل این دیگری را قصاص
مرد که با خون خود آورد دست
چون نگری دشمن جان خودست
خسرو از اهل رحم این را مجو
قطع رحم را رحم الله مگو ...
ریخت به کین خون برادر به خاک
تیغ به خون شسته ز پهنای دست
پیش در میر ولایت گذشت
دید دو برنای چو سرو بلند
یافته ز آسیب گناهی گزند
تیغ برآورده سیاست گری
تا به هر آسیب رباید سری
کرد یکی از جگر مهر زای
روی به سیاف که بهر خدای
گردن من زن قدری پیشتر
کو زید از من قدری بیشتر
وان دگرش گفت که بفگن سرم
تا مرم و مردن او ننگرم
هر یک ازین گونه در آن دستبرد
جان ز برای دگری میسپرد
مرد سیاستگر شمشیر گیر
ماند در ران حال تحیر پذیر
گفت چه خویشی است شما را به هم
وین چه طریق است وفا را به هم
هر دو نمودند که یاریم و بس
وین دم یاری است در آخر نفس
کرد برادر کش نظارگی
سر به گریبان ستمگارگی
گفت به سیاف که شمشیر کار
از سرشان بگذر و بر من گذار
دوست دهد جان خود از بهر دوست
من بکشم جان برادر ز پوست
هر که بدین گونه فتد در وبال
عیش حرامش بود و خون حلال
وان شغبی کان دو سه تن ساختند
قصه به گوش ملک انداختند
داد ملک آن دو جوان را خلاص
کرد به عدل این دیگری را قصاص
مرد که با خون خود آورد دست
چون نگری دشمن جان خودست
خسرو از اهل رحم این را مجو
قطع رحم را رحم الله مگو ...
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۳ - تنقیه کردن مادر، دماغ مجنون را، به داروی تلخ نصیحت، و از در لفظه، و شیرینی زبان، مفرح سودای او ساختن
گویندهٔ حکایت آن چنان کرد
کان خسته چو باد پدر روان کرد
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک به مرگ و از خرد دور
مادر چو بدید حال فرزند
بگسست ز درد بندش از بند
بوسید، چو مادران، سرش را
تر کرد به گریه پیکرش را
گه جامه درید بهر سامانش
گاه از مژه دوخت چاک دامانش
گریان نفسی به سر کشیدش
پس جامهٔ پاره بر کشیدش
شست از نم دیدگان نخستش
از مشک و گلاب باز شستش
وانگاه تنش چو نقش خامه
آراست به جبه و عمامه
زین لابه گری چو باز پرداخت
گرمی به سوی مطبخ خورش تاخت
آورد، ز راه مهربانی
مادر پختی، چنانکه دانی
میراند مگس ز روی خوانش
میداد نواله در دهانش
مجنون، که درونه پر ز غم داشت،
زاندیشه کجا غم شکم داشت
میخورد ز بهر روی مادر
نی لقمه که شعلهای آذر
چون خود به قدر رغبت آن خورد
مادر سر سفره را به هم کرد
در پیش نشست و زار بگریست
گفتا که: به است مرگ ازین زیست
مپسند که در چنین زمانی
سوزد به غمی گسسته جانی
به گر ننهی، اگر توانی
بر من ستمی، بدین گرانی
مردانه قدم بر آری از گل
بندی به خدای خویشتن دل
کاری که به صبر بر گشادند
بار دگرش گره ندادند
ما هم ز پیت، چنانچه دانیم
جهدی بکنیم، تا توانیم!
مجنون، ز درونه پر آذر،
بگریست به درد، پیش مادر
گفت: ای گهر مرا خزینه
پرورده مرا، چون جان به سینه
پند تو که عافیت پسندست
چون داروی تلخ سودمندست
لیکن، چو ببرد، دیوم از هوش
دیوانه به بندگی نهد گوش
یا نقد مرا به دامن آرید
یا دست ز دامنم بدارید!
مادر، چو شناخت سر کارش
کز دست شدست اختیارش
غمخوارهٔ او شد از سر درد
میسوخت به درد و غم همی خورد
روزی که دو سه برگ کار پرداخت
و اسباب عروس یک به یک ساخت
پس گفت به پیرخانه تا زود
پیرانه دود ز بهر مقصود
کان خسته چو باد پدر روان کرد
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک به مرگ و از خرد دور
مادر چو بدید حال فرزند
بگسست ز درد بندش از بند
بوسید، چو مادران، سرش را
تر کرد به گریه پیکرش را
گه جامه درید بهر سامانش
گاه از مژه دوخت چاک دامانش
گریان نفسی به سر کشیدش
پس جامهٔ پاره بر کشیدش
شست از نم دیدگان نخستش
از مشک و گلاب باز شستش
وانگاه تنش چو نقش خامه
آراست به جبه و عمامه
زین لابه گری چو باز پرداخت
گرمی به سوی مطبخ خورش تاخت
آورد، ز راه مهربانی
مادر پختی، چنانکه دانی
میراند مگس ز روی خوانش
میداد نواله در دهانش
مجنون، که درونه پر ز غم داشت،
زاندیشه کجا غم شکم داشت
میخورد ز بهر روی مادر
نی لقمه که شعلهای آذر
چون خود به قدر رغبت آن خورد
مادر سر سفره را به هم کرد
در پیش نشست و زار بگریست
گفتا که: به است مرگ ازین زیست
مپسند که در چنین زمانی
سوزد به غمی گسسته جانی
به گر ننهی، اگر توانی
بر من ستمی، بدین گرانی
مردانه قدم بر آری از گل
بندی به خدای خویشتن دل
کاری که به صبر بر گشادند
بار دگرش گره ندادند
ما هم ز پیت، چنانچه دانیم
جهدی بکنیم، تا توانیم!
مجنون، ز درونه پر آذر،
بگریست به درد، پیش مادر
گفت: ای گهر مرا خزینه
پرورده مرا، چون جان به سینه
پند تو که عافیت پسندست
چون داروی تلخ سودمندست
لیکن، چو ببرد، دیوم از هوش
دیوانه به بندگی نهد گوش
یا نقد مرا به دامن آرید
یا دست ز دامنم بدارید!
مادر، چو شناخت سر کارش
کز دست شدست اختیارش
غمخوارهٔ او شد از سر درد
میسوخت به درد و غم همی خورد
روزی که دو سه برگ کار پرداخت
و اسباب عروس یک به یک ساخت
پس گفت به پیرخانه تا زود
پیرانه دود ز بهر مقصود
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۴
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۲۵۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۹۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۴۱
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۱) سؤال ابراهیم ادهم از مرد درویش
مگر یک روز ابراهیم ادهم
بپرسید از یکی درویش پُر غم
که بودی با زن و فرزند هرگز
چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز
بدو درویش گفت ای مرد مردان
چراگوئی، مرا آگاه گردان
چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد
هر آن درویش درمانده که زن کرد
به کشتی در نشست او بی خور و خواب
وگر فرزندش آمد گشت غرقاب
دل از فرزند چون در بندت افتاد
که شیرین دشمنی فرزندت افتاد
اگرچه در ادب صاحب قرانی
چو فرزندت پدید آمد نه آنی
اگرچه زاهدی باشی گرامی
چو فرزند آمدت رندی تمامی
بپرسید از یکی درویش پُر غم
که بودی با زن و فرزند هرگز
چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز
بدو درویش گفت ای مرد مردان
چراگوئی، مرا آگاه گردان
چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد
هر آن درویش درمانده که زن کرد
به کشتی در نشست او بی خور و خواب
وگر فرزندش آمد گشت غرقاب
دل از فرزند چون در بندت افتاد
که شیرین دشمنی فرزندت افتاد
اگرچه در ادب صاحب قرانی
چو فرزندت پدید آمد نه آنی
اگرچه زاهدی باشی گرامی
چو فرزند آمدت رندی تمامی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
کشتن رامین زرد را به جنگ
بجست از حواب زرد و تیغ برداشت
کجا چون شیردر کوشش جنگ داشت
چو پیل مست با رامین بر آویخت
بیامد مرگ و از جانش در آویخت
مرو را گفت رامین تیغ بفگن
که بر جانت گزندی ناید از من
منم رامین ترا کهتر برادر
منه جان را ز بهر کین بر آذر
بیفگن تیغ و دستت بند را ده
که بند از مرگ و از کشتن ترا به
سپهبد چون شنید آواز رامین
ز کین دل سیه گشتش جهان بین
زبان بگشاد بر دشنام رامین
به زشتی برد نیکو نامش از کین
به رامین تاخت چون شیر دژ آگاه
بزد شمشیر بر تار کش ناگاه
سبک رامین سپر افگند بر سر
یکی نیمه سپر بفگند خنجر
بزد رامینه تیغی بر سر زرد
چنان زخمی که مغزش را بدر کرد
سرش یک نیمه با یک دست بفگند
ز خونش سرخ گل بر گل پراگند
چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت
شد اندر دز نبرد دیگران سخت
نیامد ماه چرخ از ابر بیرون
ز بیم آنکه بر رویش چکد خون
به هر بامی فگنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود
بسا کز بارهء کندز بجستند
ز بیم مرگ و از وی هم نرستند
بسا کز کین دل پیگار کردند
ز بهر ویس و هم جان را نبرند
عدو در هر کجا بد گشت مسکین
شب بدخواه بود و روز رامین
سه یک رفته زشب گیتی چنان کرد
که یکسر بود رفته دولت زرد
شبی رنگش سیه همچون جوانی
به رامین داد کام جاودانی
اگر چه داد وی را گنج و گوهر
ندادش تا ازو نستد برادر
جهان را هر چه بینی این چنینست
به زیر نوش مهرش ز هر کینست
گلش با خار و نازش با غمانست
هوا با رنج و سودش با زیانست
چو رامین دید وی را کشته بر خال
همان گه جامه را بر سینه زد چاک
همی گفت آوخ ای فرخ برادر
مرا با جان و با دیده برابر
به خنجر باد دست من بریده
به زو بین باد ناف من دریده
چرا چون تو برادر را بکشتم
که بشکستم به دست خویش پشتم
اگر یابم هزاران زر و گوهر
کجا یابم دگر چون تو برادر
چو رامین مویه برکشته بسی کرد
همان بی سود اندوهش بسی خورد
نه جای مویه بود و گرم خوردن
که جای رزم بود و نام کردن
چو زرد از شور بختی بی روان شد
رمه در پیش گرگان بی شبان شد
بسان خطبه خوانی بود خنجر
که او را مغز گردان بود منبر
به شاهی خطبهء رامین همی کرد
بر آن خطبه فلک آمین همی کرد
شبی بود آن شب از شبهای نامی
چو مهر ویس بر رامین گرامی
چو شب تاریک بُد بخت بداندیش
بشد شبگیر با دلهای پر نیش
چو روز آمد بر آمد بخت رامین
بزد بر گیتی از شاهیش آذین
جهان افروز رامین بامدادان
ز بخت خویش خرم بود و شادان
نشسته آشکارا با دلارام
دلش خودرای گشته بخت خودکام
کجا چون شیردر کوشش جنگ داشت
چو پیل مست با رامین بر آویخت
بیامد مرگ و از جانش در آویخت
مرو را گفت رامین تیغ بفگن
که بر جانت گزندی ناید از من
منم رامین ترا کهتر برادر
منه جان را ز بهر کین بر آذر
بیفگن تیغ و دستت بند را ده
که بند از مرگ و از کشتن ترا به
سپهبد چون شنید آواز رامین
ز کین دل سیه گشتش جهان بین
زبان بگشاد بر دشنام رامین
به زشتی برد نیکو نامش از کین
به رامین تاخت چون شیر دژ آگاه
بزد شمشیر بر تار کش ناگاه
سبک رامین سپر افگند بر سر
یکی نیمه سپر بفگند خنجر
بزد رامینه تیغی بر سر زرد
چنان زخمی که مغزش را بدر کرد
سرش یک نیمه با یک دست بفگند
ز خونش سرخ گل بر گل پراگند
چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت
شد اندر دز نبرد دیگران سخت
نیامد ماه چرخ از ابر بیرون
ز بیم آنکه بر رویش چکد خون
به هر بامی فگنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود
بسا کز بارهء کندز بجستند
ز بیم مرگ و از وی هم نرستند
بسا کز کین دل پیگار کردند
ز بهر ویس و هم جان را نبرند
عدو در هر کجا بد گشت مسکین
شب بدخواه بود و روز رامین
سه یک رفته زشب گیتی چنان کرد
که یکسر بود رفته دولت زرد
شبی رنگش سیه همچون جوانی
به رامین داد کام جاودانی
اگر چه داد وی را گنج و گوهر
ندادش تا ازو نستد برادر
جهان را هر چه بینی این چنینست
به زیر نوش مهرش ز هر کینست
گلش با خار و نازش با غمانست
هوا با رنج و سودش با زیانست
چو رامین دید وی را کشته بر خال
همان گه جامه را بر سینه زد چاک
همی گفت آوخ ای فرخ برادر
مرا با جان و با دیده برابر
به خنجر باد دست من بریده
به زو بین باد ناف من دریده
چرا چون تو برادر را بکشتم
که بشکستم به دست خویش پشتم
اگر یابم هزاران زر و گوهر
کجا یابم دگر چون تو برادر
چو رامین مویه برکشته بسی کرد
همان بی سود اندوهش بسی خورد
نه جای مویه بود و گرم خوردن
که جای رزم بود و نام کردن
چو زرد از شور بختی بی روان شد
رمه در پیش گرگان بی شبان شد
بسان خطبه خوانی بود خنجر
که او را مغز گردان بود منبر
به شاهی خطبهء رامین همی کرد
بر آن خطبه فلک آمین همی کرد
شبی بود آن شب از شبهای نامی
چو مهر ویس بر رامین گرامی
چو شب تاریک بُد بخت بداندیش
بشد شبگیر با دلهای پر نیش
چو روز آمد بر آمد بخت رامین
بزد بر گیتی از شاهیش آذین
جهان افروز رامین بامدادان
ز بخت خویش خرم بود و شادان
نشسته آشکارا با دلارام
دلش خودرای گشته بخت خودکام