عبارات مورد جستجو در ۱۴۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۰۲
آن کسان کز بر آن روی بدم می گویند
پرده برگیرد که دیوانه تر از من گردند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۵۱
بگه بیامد و همسایه گفت خوابم نیست
که ناله‌های تو در سینه کار می کندم
براه بی سرو و پا می‌روم که آب دو چشم
رها نمی‌کندم تا به پای خود بروم
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۴
گه ارمنده‌ای و گه ارغنده‌ای
گه آشفته‌ای و گه آهسته‌ای
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۴ - در نصیحت
غم به تکلف به سر من مبار
زانکه به سعی تو تن آسان شوم
من خود اگر مادر غم اژدهاست
تا که بزاید به سر آن شوم
پرسی و گویی که ز من بد مگوی
روز دگر با تو دگرسان شوم
چون تو نیم من که به هر خورده‌ای
گه به فلان گاه به بهمان شوم
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۴
یک چند نهان از دل بی‌حاصل خویش
با صبر پناه کردم از مشکل خویش
کام دلم آن بود که سرگشته شوم
گردان گردان شدم به کام دل خویش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۶
آن کیست که بیرون درون مینگرد
در اهل جنون به صد فسون مینگرد
وز دیده نگر که دیده چون مینگرد
و آن کیست که از دیده برون مینگرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۰
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید
زانموی چو مشک عنبرافشان گوید
این آشفته است و او پریشان دانم
کاشفته سخنهای پریشان گوید
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
سخن طی می‌کنم ناگاه در خواب
در آن بی‌گه که در جو خفته بود آب
به گوش آمد صدایی در چنانم
که کرد از هزیمت مرغ جانم
چنان برخاستم از جا مشوش
که برخیزد سپند از روی آتش
چنان بیرون دویدم بیخودانه
که خود را ساختم گم در میانه
من درمانده کز بیرون این در
به آن صیاد جان بودم گمان بر
ز شست شوق تیری خورده بودم
که تا در می‌گشودم مرده بودم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۳
می‌شوم گل، در گریبان خار می‌افتد مرا
غنچه می‌گردم، گره در کار می‌افتد مرا
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۶۴
دل چو رو گرداند، برگرداندن او مشکل است
روی دل تا برنگردیده است، برگردان مرا
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۶۱
حفظ صورت می‌توان کردن به ظاهر در نماز
روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۹۶
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست
دیوانه‌ای میانهٔ طفلان نشسته است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴۱۹
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی
میوهٔ خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۳۵
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هر چه جز دل خود می‌خورم زیان دارد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۷۱
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا
چون دل خویش ز صد راهگذر جمع کنم؟
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۱
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا
دیوانگی آورد به زنجیر مرا
چون کار به علّت نکنی با بد و نیک
ترکِ بد و نیک گیر و بپذیر مرا
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۵
گاهم ز سگ نفس مشوش بودن
گاهم ز سر خشم بر آتش بودن
گفتی: «خوش باش» چون مرا دست دهد
با این همه سگ در اندرون خوش بودن
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۴۳
در راه فکندهای مرا در تک و تاز
گه شیب نهی پیش من و گاه فراز
هر لحظه مرا به شیوه ای میانداز
مگذار که یک نفس به خویش آیم باز
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت نوشروان درآن ویرانهٔ
دید سر بر خاک ره دیوانهٔ
ناله میکرد و چونالی گشته بود
حال گردیده بحالی گشته بود
از همه رسم جهان و آئین او
کوزهٔ پر آب بر بالین او
در میان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران در رخ آن ناتوان
مرد دیوانه ز شور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت میگویند این هر جایگاه
گفت پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند بر تو این دروغ
زانکه در عدلت نمیبینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه میباشم مدام
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گه بسوزم پای تا سر زافتاب
گاه افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند آغشتهٔ
گه غم نانم کند سرگشتهٔ
گاه حیران گردم از سودای خویش
گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم خود ببین
روزگارم جمله نیکو بد ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت زر
خفته باشی گرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
در قدح جلاب مشکین باشدت
جملهٔ آفاق در فرمان ترا
نه چو من در دل غم یک نان ترا
تو چنان خوش من چنین بی حاصلی
وانگهی گوئی که هستم عادلی
آن من بین وان خود عدل این بود
این چنین عدلی کجا آئین بود
نیستی عادل تو با عدلت چکار
عدلئی به از چو تو عادل هزار
گر توهستی عادل و پیروزگر
همچو من در غم شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری پادشاه عادلی
ورنه خود را میمده چندان غرور
چندگویم از برم برخیز دور
زان سخنها دیدهٔ نوشین روان
کرد دردم اشک چون باران روان
گفت تاتدبیر کار او کنند
خدمت لیل ونهار او کنند
همچنان میبود او برجایگاه
هیچ نپذیرفت قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
برمگردانید کار رفته را
هست این ویرانه جای مرگ من
نیست جائی نیز رفتن برگ من
این بگفت و سر بزیری در کشید
تا شدند آن قوم دیری درکشید
عادل آن باشد که در ملک جهان
دادبستاند ز نفس خود نهان
نبودش در عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام
گر بموری قصد غمخواری کند
خویشتن را سرنگوساری کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
از کش مکش خرد بتنگ آمده‌ام
وز نام پسندیده بننگ آمده‌ام
از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم
با خویش چو بیگانه بجنگ آمده‌ام
تا دیو فکنده‌ دام افتاده بدام
تا نفس گشاده کف بچنگ آمده‌ام
یکذره نماند نور اسلام بدل
گوئی که بتازه از فرنگ آمده‌ام
شد روی دلم سیاه از زنگ گناه
از کشور روم سوی زنگ آمده‌ام
شهوت چو نماند در غضب افزودم
از خوک چرانی به پلنگ آمده‌ام
گر رنگ امید نیست بر چهرهٔفیض
از سیلی بیم سرخ رنگ آمده‌ام