عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در حسب حال خود
من که خاقانیم آزاد دلم
که خرد قائد رای است مرا
بیش جان را نکنم زنگ زده
کاینه عیب نمای است مرا
هم فراغ است کز آئینهٔ جان
صیقل زنگ زدای است مرا
نکنم مدح سرائی به دروغ
که زبان صدق سرای است مرا
همه حسن در تن من سلطان است
جز مشامی که گدای است مرا
به توکل زیم اکنون به کسب
که رضا صبر فزای است مرا
نان دو نان نخورم بیش که دین
توشهٔ هر دو سرای است مرا
من تیمم به سر خاک نجس
کی کنم؟ کآب خدای است مرا
نور پروردهٔ کشف است دلم
که یقین پرده‌گشای است مرا
ننگ دارم که شوم کرکس طبع
کز خرد نام همای است مرا
بختم انگشت کژ است آوخ از آنک
هنر انگشت نمای است مرا
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود نشایست مرا
آنچه بایست ندادند به من
وانچه دادند نبایست مرا
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۷۸
یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من به یاد دار این پند
هر چه بر نفس خویش نپسندی
نیزبر نفس دیگری مپسند
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۸
هر کجا خط مشکلی بکشند
جهد کن تا برون خط باشی
چون غلط بشنوی شتاب مکن
تا نباید که خود غلط باشی
خامشی محترم به کنج ادب
به که گویندهٔ سقط باشی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۷۹ - مطایبه
هر کس که جگر خورد و به خردی هنر آموخت
در دور قمر گو بنشین خون جگر خور
نزدیک کسانی که به صورت چو کسی‌اند
با صورت ایشان نفسی می زن و برخور
پیغام زنان می‌بر و دیبای به زر پوش
با مسخرگی می‌کن و حلوای شکر خور
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۹ - در بیان هنرهای خود و جهل ابناء عصر
گرچه دربستم در مدح و غزل یکبارگی
ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم
بلکه در هر نوع کز اقران من داند کسی
خواه جزوی گیر آن را خواه کلی قادرم
منطق و موسیقی و هیات بدانم اندکی
راستی باید بگویم با نصیب وافرم
وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح
گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بسطش ماهرم
وز ریاضی مشکلی چندم به خلوت حل شده است
واندر آن جز واهب از توفیق کس نه یاورم
وز طبیعی رمز چند ار چند بی‌تشویر نیست
کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم
نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم
در بیان او به غایت اوستاد و ماهرم
چون ز لقمان و فلاطون نیستم کم در حکم
ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم
با بزرگان مستفیدم با فرودستان مفید
عالم تحصیل را هم وارد و هم صادرم
غصه ها دارم ز نقصان از همه نوعی ولیک
زین یکی آوخ که نزدیک تو مردی شاعرم
این همه بگذار با شعر مجرد آمدم
چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم
هریکی آخر از ایشان بی‌کفافی نیستند
این منم کز مفلسی چون روز روشن ظاهرم
خود هنر در عهد ما عیب است اگرنه این سخن
می‌کند برهان که من شاعر نیم بل ساحرم
خاطرم در ستر دیوان دختران دارد چو حور
زهره‌شان پرورده در آغوش طبع زاهرم
گر ز یک خاطب یکی را روز تزویج و قبول
برتر از احسنت کابین یافتستم کافرم
در چنین قحط مروت با چنین آزادگان
وای من گر نان خورندی دختران خاطرم
اینکه می‌گویم شکایت نیست شرح حالتست
شکر یزدان را که اندر هرچه هستم شاکرم
در غرض از آفرینش غایتم بس اولم
گرچه در سلک وجود از روی صورت آخرم
قدر من صاحب قوام‌الدین حسن داند از آنک
صدر او را یادگار از ناصرالدین طاهرم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۵
صبر کن تا زمانه خو نشوی
پیشه کن گاه گاه نیکیکی
نرد عمر تو خوش زمانه ببرد
ندبی زو و از تو سیکیکی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
زنهار دلا به خود مده ره غم را
مگزین به جهان صحبت نامحرم را
با تره و نانی چو قناعت کردی
چون تره مسنج سبلت عالم را
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۱
از بی‌یاری ظریفتر یاری نیست
وز بی‌کاری لطیفتر کاری نیست
هرکس که ز عیاری و حیله ببرید
والله که چو او زیرک و عیاری نیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۰۲
گفتم که بر حریف غمگین منشین
جز پهلوی خوشدلان شیرین منشین
در باغ چو آمدی سوی خار مرو
جز با گل و یاسمین و نسرین منشین
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۲۸
برون ز گوشه بهشت برین سقر باشد
فزون ز توشه شکر معده بار خر باشد
هر آنکه توشهٔ روزی و گوشه‌ای دارد
به راستی ملک ملک بحر و بر باشد
زیادت از سرت ار یک کله بدست آری
به خاکپای قناعت که درد سر باشد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۹۳
غربت مپسندید که افتید به زندان
بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی
چنین نقلست از سلمان که یک روز
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن می‌گفت و گرم آنگاه می‌رفت
ردایش می‌کشید و راه می‌رفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی می‌رفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشته‌ام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
جواب پدر
پدر گفتش عزیزا چند گوئی
ز غفلت ملک فانی چند جوئی
چو باقی نیست ملکت جز زمانی
مکن در گردنت بار جهانی
چو بار خود بتنها بر نتابی
ببار خلق عالم چون شتابی؟
ز درویشی چو مردن هست دشوار
ز شاهی چون بمیری آخر کار؟
چو می‌بینی زوال پادشاهی
عجب می‌آیدم تا می چه خواهی
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
وصیت کرد مردی مال بسیار
که چون مردم برند این پیش مختار
که تا این را بدرویشان رساند
که مهتر مستحق را به بداند
چو بردند آن همه زر پیش مهتر
بقدر نیم جو برداشت زان زر
چنین گفت او که گر در زندگانی
بداری این قدر آن مرد فانی
بدست خود بسی بودیش بهتر
که بدهد این همه زر خاصه مهتر
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که فردوسی طوسی
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر می‌برد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین می‌دان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو می‌دانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی می‌نماید
چو فردوسی فقاعی می‌گشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۲۱
گر میخواهی که وقت خودداری گوش
رنجی که به تو رسد مرنج و مخروش
گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش
جمعیت خود به هر دو عالم مفروش
عطار نیشابوری : باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن
شمارهٔ ۶
در اصل چو مقبول ونه مهمل بودم
نه بوالعجب احوال و نه احول بودم
در فرع به صد هزار بند افتادم
آخر برسم بر آنچه اوّل بودم
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
بامریدان شیخی از راه دراز
آسیا سنگی همی آورد باز
از قضا بشکست آن سنگ گران
شیخ را حالت پدید آمد بر آن
جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب
جان ازین کندیم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضایع بماند
خود مگیر این آسیا ضایع بماند
این چه جای حالتست آخر بگوی
ما نمیدانیم این ظاهر بگوی
شیخ گفت این سنگ ازان این جا شکست
تا زسرگردانی بسیار رست
گر نبودی این شکستش اندکی
روز و شب سرگشته بودی بیشکی
چون شکستی آمد او را آشکار
دایماً آرام یافت آن بیقرار
چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت
حالی از سنگم دلی چون موم گشت
چون بگوش دل شنیدم راز از او
اوفتاد این حالتم آغاز از او
هرکرا سرگشتگی پیوسته شد
چون شکست آورد کلی رسته شد
هرکه او سرگشته و حیران بماند
درد او جاوید بیدرمان بماند
از همه کار جهان نومید شد
کار او خون خوردن جاوید شد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة برهان المحققین شیخ لقمان قدس سره
شیخ لقمان از زمان بایزید
بود باقی تا بدور بوسعید
عمر او صد بود و هفتاد و سه سال
دائماً در قرب بود و در وصال
بوسعید پاک زو بخشش بیافت
بود خود را در ره او چست یافت
یک نظر کردش ورا قطب جهان
هر دو عالم را بدو داد آن زمان
شیخ لقمان بود در راه خدا
عارفان و عاشقان را پیشوا
بایزید آن دم به پیشش رفت زود
دید لقمان را برفته در سجود
ساعتی بنشست آنجا بر زمین
تا که فارغ شد ز سجده آن امین
چونکه لقمان سر برآورد از سجود
گفت او با قادر حی ودود
من بغیر تو نبینم در جهان
قادر و پروردگار دو جهان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان پنج چیز که عمر از او بکاهد
عمر مردم را بکاهد پنج چیز
یاددارش چون شنیدی ای عزیز
شد یکی زان پنج در پیری نیاز
پس غریبی وانگهی رنج دراز
هر که او بر مرده اندازد نظر
عمر او بی‌شک بکاهد ای پسر
پنجم آمد ترس و بیم از دشمنان
عمر را اینها همی دارد زیان
هر که او از دشمنان ترسان بود
کار او هر لحظه دیگرسان بود
از خداترس و مترس از دشمنان
کز همه دارد خدایت در امان