عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴
آهن و نی جون پدید آمد ز صنع‌کردگار
در میان‌کلک و تیغ افتاد جنگ و کارزار
تیغ‌گفتا فخر من ز آن است‌کاندر شاء‌ن من
گاه وحی آمد «‌واَنزَلنَا الْحَدید» از کردگار
کلک‌گفتا آمد اندر شان من «‌ن والقلم‌»
هم‌ برین‌ معنی‌مرا فخرست‌ تاروز شمار
تیغ‌گفتا لون من لون سپهر آمد درست
هست از این معنی مرا برگردن مردان گذار
کلک‌گفتا شکل من شکل شهاب آمد درست
مردم شیطان‌پرست از من نیابد زینهار
تیغ‌ گفتا هستم ان مکار کز مکر من است
کارگیتی مستقیم و بند شاهی استوار
کلک‌گفتا هستم آن نقاش کز نقش من است
خوب و زشت و نیک و بد در دین و دنیا آشکار
تیغ‌گفتا قوت مریخ دارد جرم من
در مصاف و جنگ باشد جرم من مریخ‌وار
کلک‌ گفتا از عطارد بهره دارد فعل‌ من
در حساب و درکتابت هستم او را اختیار
تیغ‌گفتا من درختی ام که در باغ ظفر
دارم از بیجاده برگ و دارم از یاقوت بار
کلک‌ گفتا من سحابی ام که باران من است
عنبر و مشک و منم عنبر فشان و مشکبار
تیغ‌ گفتا من یکی شیرم‌ که دارم روز رزم
مغز بدخواهان سلطان معظم مرغزار
کلک گفتا من یکی مرغم که بر سیم سپید
رازها پیدا کنم چون‌ بارم از منقار قار
تیغ‌ گفتا پادشاهان را به من فخرست از آنک
چند گه بودم من اندر دست حیدر ذوالفقار
کلک‌گفتا در جهان از قول و از فعل من است
قصهٔ شاهان و اخبار بزرگان یادگار
هر دو زین معنی بسی‌ گفتند و آخر یافتند
قیمت و مقدار خویش از دست شاه روزگار
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب خسروان
شهریارِ کامران و پادشاهِ کامکار
آن شهنشاهی‌که هست اندر عرب و اندر عجم
از مبارک دست او تیغ و قلم را افتخار
اندر آن وقتی‌که ایزد شخص آدم آفرید
این جهان فرمان عدلش را همی‌ کرد انتظار
هم به مشرق هم به مغرب خسروان جستند ملک
جز براو نگرفت ملک مشرق و مغرب قرار
هست بر دفتر نگار مدح دیگر خسروان
مدح سلطان هست بر جان خردمندان نگار
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز تخت و دشمنانش را ز دار
کمتر از یک ذره و یک قطره باشد از قیاس
پیش ظلم او جبال و پیش جود او بحار
هرکجا مِغْفَر بود شمشیر او مِغْفَر شکاف
هرکجا جوشن بود شمشیر او جوشن‌ گذار
در نشاط آرد جهان را همت او روز بزم
در سجود آرد شهان را هیبت او روز بار
هست عدلش در جهان خورشید ناپیدا زوال
هست ملکش بر زمین‌ گردون ناپیدا کنار
هست در چشم عدو دیدار او بی نار نور
هست در مغز عدو شمشیر او بی نور نار
پادشاها از تو فرخ تر نباشد پادشاه
شهریارا از تو عادل‌تر نباشد شهریار
مرکب شاهی و دولت را عنان در دست توست
جز تو درگیتی نمی‌زیبد بر آن مرکب سوار
چون نشستی تو براسب دولت‌آن ساعت نشست
از سم اسب تو بر روی بداندیشان غبار
نام آنکس‌کاو تورا بنده نباشد هست ننگ
فخر آنکس‌ کاو تورا چاکر نباشد هست عار
هرکه را در سر خمارست از شراب کین تو
ضربت‌ تیغ‌ تو او را بشکند درسرخمار
دولت و بخت تو شاها سازگارست و جوان
دولت‌و بخت عدو پیر آمد و ناسازگار
با چنین بخت و چنین دولت‌ کجا ماند عدو
با چنان بخت و چنان دولت‌ کجا ماند حصار
تیر تو باکین تودارد مگر پیوستگی
زان کجا هر دو به صید اندر یکی دارند کار
تیر تو گیرد شکار اندر میان دام و دَد
کین توگرد جهان دشمن همی‌گیرد شکار
تا چمن دینارگون گردد به هنگام خزان
تا زمین زنگارگون‌ گردد به هنگام بهار
همچنان بادی که هستی کامکار و کامران
همچنان بادی که هستی شادکام و شادخوار
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بیار فاخته مهرا شراب غالیه بوی
که خاک غالیه رنگ است و روز فاخته‌گون
تو با کرشمه طاوس پیش من بخرام
اگر ز سرما طاوس شد ز باغ برون
چنانکه باز نسیمن گرفت بر سرکوه
بگیر بازی کز حلق و برآید خون
از آن ‌کفی‌ که چو موی حواصل آمد گرم
قدح بده که جهان پر حواصِل است کنون
برفت بلبل و ما را ز رفتنش چه زیان
که بلبل‌ است ثناگوی شاه روزافزون
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹ - قصیده شکوائیه از فتنه جوئی ابنای زمان و از بخت بد خود
ای بخت بد ای مصاحب جانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵٨
بدرگاه عماد دولت و دین
که هست ابن یمینش بنده از جان
دو سه فصل از مهمات ضروری
کنم معروض اگر داری سر آن
بدان امید کاندر وقت فرصت
کند معلوم رأی شاه ایران
نظام ملک و ملت شاه یحیی
که باد از شرق تا غربش بفرمان
نخستین آنکه بی وجه معاشم
وزین دارم دلی دائم پریشان
امیدم هست کز دیوان خسرو
کفافی گرددم مجری ز دیوان
دوم بر دل ز قرضم هست دردی
که غیر از لطف شاهش نیست درمان
خلاصم گر دهد لطفش ازین درد
کمال شهریاری را چه نقصان
بگویم راست کین قرض از چه دارم
ز دخل اندک و خرج فراوان
سوم تشریف سر تا پای دارم
امید از جود شاهنشاه کیهان
از آن گویا محمد سیرت آمد
منش حسان صفت هستم ثنا خوان
اگر شاهم دهد خلعت چه باشد
محمد داد هم خلعت بحسان
چهارم آنکه گستاخی نمودم
امید عفو میدارم ز سلطان
جهانی در پناه جاه اویند
که بادا در پناه لطف یزدان
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان ملکشاه سلجوقی
یارب این خوش نفس باد صباست
یا نسیمی ز دم مشگ ختاست
جان همی تازه شود زین دم خوش
اینت خرم که دم باد صباست
باغ و بستان را زانصاف بهار
از گل و بلبل صد برگ و نواست
مهد گل میرسد اینک زیراک
عرصه باغ سراسر دیباست
روز را خط بنفشه بدمید
طره شب ز پی آن پیراست
بتماشا شدن امروز بباغ
بی می و مطرب و معشوق خطاست
دو دلانرا چو روا آمد خون
خون انگور دودل خور که رواست
یاد اقبال ملک شاهی را
مژده فتح شهنشاهی را
از حمل مهر چو تابنده شود
کوکب از شاخ درخشنده شود
دم عیسیست مگر باد صبا
که دل مرده بدو زنده شود
زعفران در دهن غنچه نهد
تا بهر بادی در خنده شود
گل چو بدعهدی و رعنائی کرد
دولتش زود پراکنده شود
سرو چون راست روی پیشه گرفت
زان بسر سبزی پاینده شود
راست همچون دهن مادح شاه
دهن گل بزر آکنده شود
آنکه خورشید ثنایش گوید
وانکه افلاک رضایش جوید
چشم نرگس ز چه خواب آلودست
دوش گوئی همه شب نغنودست
جام گل بین که بزر آکندست
قدح لاله بمشک اندودست
تا نقاب از گل بگشاد صبا
بلبل از لابه گری ناسودست
شاخ را گر نه ز انصاف بهار
معجز موسی عمران بودست
پس پیری و عصائی کو داشت
ید بیضا نه عجب بنمودست؟
لاله چون جوشن خصم سلطان
پاره پاره شد و خون آلودست
دهن ابر پر آتش شد ازانک
با کفش لاف سخا پیمودست
عفو او روی گنه می پوشد
ظلم از و جامه سیه می پوشد
دهر سر زیر و پریشان گذرد
گر نه در طاعت سلطان گذرد
زانچه او کرد اشارت بجهان
زهره دارد که نه چونان گذرد
صرصر خشم وی آتش بارد
ور چه بر چشمه حیوان گذرد
تیغ او از جگر شیر خورد
تیر او بر دل سندان گذرد
آفتاب فلک از هیبت او
از بر چرخ بفرمان گذرد
کمترین بخشش او در عمری
بر کف بحر و دل کان گذرد
لطف او نیک بدان می ماند
که صبا بر گل خندان گذرد
ایکه خورشید قفا خورده تست
خیمه چرخ سراپرده تست
لفظ تو قیمت شکر شکند
جود تو قاعده زر شکند
ماه منجوق تو انجم سپرد
رایت رای تو لشگر شکند
ده منی تیغ تو خفتان گسلد
صد منی گرز تو مغفر شکند
کوهرا قهر تو از بن بکند
چرخ را خشم تو چنبر شکند
صفحه تیغ تو آبیست کزو
ورق عمر عدو در شکند
روز رزم تو سنان خطیت
نور در دیده اختر شکند
خصم را سهم تو چون زلف بتان
بیکی لحظه بهم بر شکند
کان ز جود تو امان میخواهد
جان ز تیغ تو زمان میخواهد
قهرت از مهر سپر برباید
خشمت از کوه کمر بگشاید
صیقل تیغ تو هنگام وغا
زنگ کفر از رخ دین بزداید
چرخ صد چشم چو تو کم بیند
مادر دهر چو تو کم زاید
خه خه ای شاه که از هیبت تو
کهربا کاه همی نرباید
عدل تو پشت ستم می شکند
باس تو پاس جهان میباید
چونصدف چرخ همه گوش شدست
تا که رای تو چه میفرماید
مثل تو شاه بصد دور قران
فلک آینه گون ننماید
باز چتر تو دهد فر همای
نور عدل تو سزد ظل خدای
خسروا تخت تو بر گردون باد
چاکر قدر تو افریدون باد
از شب چتر تو چون روز بهار
دولت و ملک تو روزافزون باد
هر دلی کز تو در او غائله ایست
چون دل ساغر تو پرخون باد
رایت ملک تو چون همت تو
از خم هفت فلک بیرون باد
هر نوائی که عدویت سازد
ضرب تیغ تو در او موزون باد
صفحه تیغ چو نیلوفر تو
دایم از خون عدو گلگون باد
روز نوروز و سر سال عجم
بر تو چون طالع تو میمون باد
تا ابد بر فلکت فرمان باد
هر چه گوئی که چنین چونان باد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه اسماعیل و کمان او گوید
شاهی که چرخ حلقه بگوش از کمان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
سهم السعادتی که قرین ظفر بود
در قبضه کمان سعادت قران اوست
زاغ کمان اوست همایی که از شرف
پرواز طایر فلک از آشیان اوست
از روی امتحان بفلک گر کمان کشد
نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
تیرش که خار چشم حریف است روز جنگ
هر جا که هست دیده دشمن نشان اوست
خصمش چنان ضعیف شد از غم که چونکمان
پیدا ز زیر پوست رک و استخوان اوست
بر حرف این کمان منه انگشت همچو تیر
کاین نقش دلکش از قلم خرده دان اوست
عظم رمیم در حرکت زین بود بلی
آنکس که مرده زنده کند در امان اوست
در وصف اینکمان که چو ابروی یار ماست
گز تیر چرخ لب نگشاید نشان اوست
اهلی که گوشه گیر چو پیر از شکستگیست
مداح شاه و پیر سگ خاندان اوست
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - وصف صبح و مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
چون شب بآفتاب رخ شاه داد جان
یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان
آئینه دار صبح برآمد به صیقلی
تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان
صبح سپید ناصیه چون پنبه ی زده
خیط دو رنگ زه شد و قد افق کمان
مشغول پنبه چرخ و ندانست کافتاب
فرمود اخترانش بدزدد ز دو کدان
نور محیط تاختن آورد تا به عجز
آواره گشت سایه مرکز ز خانمان
چون بانگ زد خروس معلم که الصلاة
مه نیز بر شکست دبستان اختران
در گرد قطب چرخ زنان نقش ناقه شکل
چرب آخری گذاشته چون راه کهگشان
در ناودان بسیم سحر راوق شعاع
چون زیر با که رنگ پذیرد ز زعفران
صراف چرخ را درمی چند ماند و بس
از بسکه زیر باش برون شد به ناودان
من کان چنان بدیدم، جستم ز جا چو برق
زین، بسته بر دو کوهه برقی شدم روان
کوهی که داشت بر کتف چار باد زین
برقی که بود، بر زبر چارمه چمان
شیری غزال کردن و گوری گوزن چشم
مرغی بهمیه صورت و دیوی فرشته جان
آهیخته چو هندوی محرور ساق گوش
و آکنده همچو زنگی مرطوب یال و ران
گردن چو نیم قوس و در آهنک تک، چنانک
کز بیم، قوس چرخ، جهد ناوک کمان
آتش تکی، که گر بسپاری عنان بدو
معراج بام چرخ، شود راست چون دخان
بر ساخته ز جبهت غرا و گوش تیز
برقی کزو دو پیکر الماس شد عیان
طیری همای سایه، که خاصیت دُمش
در چرم پیل حل کند اعضا و استخوان
چون عنکبوت جو لهه، چالاک و تیز پای
تن بر مثال ماله و کف همچو ریسمان
گر ریسمان نداشت در امعاء چو عنکبوت
چندین هزار نخ، چه برانداخت از دهان
بر پشت او چو قد دو پیکر بعقد عهد
در یک کمتر کشیده زمین و آسمان میان
در پیش من رهی که ز تندی پشته پاش
گوئی بعرش باز نهادند نردبان
دی، کرده خشک سینه او را مطبخه
مه برده سر کریوه او را به میهمان
چون هفت خوان رستم و اندر منازلش
صد خوان نهاده و اجل ترش رو میان
بادش چو طبع طفلان آشوب را سبب
کوهش چو فرق پیران کافور را مکان
در آبگیر او سمک الارض معتکف
بر تیغ کوه او ملک الموت دیده بان
نبسو پای غول مطالش بآزمون
نبسو بال و هم مطارش بامتحان
هم بارگیر شاه، بدان بیشه کام زن
ورنه بجان که جستی از دست نیستان
هم چون تنور طوفان قلب از طپش مرا
بحری نموده زیر نهنبن شده نهان
معمار زمهریر پلی بسته بود سست
از آبگینه بر زبر قلزم روان
ارکان او چو خاطر من بود بی ثبات
و اعضای او چو بازوی من بود ناتوان
عراده های باد به بسته ره گذر
نفاطه های چرخ به بسته ره امان
بیچاره آن رونده که آنجاش در نیافت
عون خدای عالم و فر خدایگان
قطب ظفر مظفرالدین خسروی که هست
بر آسمان تیغ، چو خورشید کامران
با رنگ لعل شیر هراسنده انس یافت
تا نام نامیش قزل افتاد و ارسلان
عدلش بروزگار عمر میکند نسب
تیغش ز ذوالفقار علی میدهد نشان
گرد افکنان دهر بمیدان سهم او
چون کودک سبک سر و چون گرز سرگران
در شام دین به مشعله تیغ راه برد
بر نام حق شده است بدان تیغ پاسبان
بستان سرای دست و دلش باغ ایزدی است
کز آب و خاک او بنه برداشت مهرگان
در گلشنی که سایه کند طوبی بقا
کی در خزد بگوشه پر چین او خزان
ای اصل نسل ملک تو و دیگران بنام
وی دست دست شرع تو و دیگران بنان
حلقی که نیست بسته پیمانش غنچه وار
مجروح کردن است به سیلی بنفشه سان
ای سرّ آن لطیفه کزو شد ................
بر تخته زمین و لحد خطه امان
با مهره های مهر و مه این نیلگون بساط
موقوف نفس فطرت تو بود بیکران
پس خود بدین دلیل ره انجام دور زا
مقصد تو بوده ئی تو، نه بهمان و نه فلان
و ز بهر نو عروس جناب تو بافته است
افراد این چهار گهر نظم اقتران
هم ناصرالامامی و هم حافظ الانام
هم نادر القرینی و هم صاحب القران
بر متکای مسند و در منحنای زین
ادریس در جنانی و برجیس در مکان
جرم گران رکاب تو کوهی است کزو قار
بگرفته دست و قبضه او باد را عنان
لطفت همی فروزد رخسار سرخ گل
خلقت همی نشاند مرغول ضیمران
رسمی ز قهر و مهر تو بنگاشت چرخ و داد
این را ملک ستان لقب، لقب آنرا ملک نشان
آثار کرده های تو سرمایه ی خرد
او راد مدح های تو پیرایه ی زبان
خورشیدکی دود همه تن روی چون سپر
جائی که زد ضمیر تو شمشیر بر فسان
طبع رحم فسرده و چرخ خمیده پشت
از سر شدند باز بچون تو خلف جوان
در مهد حسن تربیت اطفال ملک را
دارنده ایست دایه عدل تو مهربان
گردون تو را نویسد دریای عدل وجود
گیتی تو را شمارد دارای انس و جان
هستند سرخ روی بورد و ثنای تو
ازرق سجادگان زوایای بوستان
آنجا که زرد گل دمد از چهره ی دلیر
نیلوفری حسام شود ارغوان فشان
گیرد بنای مهلکه از مرد ارتفاع
و افتد هوای معرکه از گرد در هوان
دندان همی چرند دلیران که هین و هین
انگشت میگزند، نقیبان که هان و هان
پر خون خلق غبغب ترکان ماهروی
چون بر سمن ستوده زده شاخ ارغوان
فتوی دهد بخون سران دهر فوطه پوش
چون از غبار رزم برافکنده طیلسان
تیغت همه زبان شود آن لحظه سر کند
از آسمان بفتح لوای تو را ضمان
از مشرق مصاف برآئی چو آفتاب
بوسان سم براق تو را گنبد کیان
چرخی فکنده در زه و ماهی فراز سر
برقی کشیده در کف و بادی بزیر ران
هر سو که فر خجسته عنانت سبک شود
زین سو فتد بسود وز آنسو بود زیان
قرص خور از هراس سپر نیز بفکند
آنجا که یافت تیغ سر انداز تو، فسان
آنروز خار پشت کنی خصم را به تیر
او چون کشف فتاده سر اندر شکم نهان
در جمله با مآثر محمود شهریار
با دست کردهای سلاطین باستان
گر داستان رستم دستان کهن شده است
خوش باد گوش دهر بدین تازه داستان
تا جان و کالبد را با هم بود ثبات
تا ماه و مشتری را با هم فتد قران
بر هفت چرخ ملک، تو ای مه بسی بتاب
و ز هفت عضو دهر تو ای جان بسی بمان
نسل تو همچو فصل صور گشته بی قیاس
عمر تو همچو عمر سخن مانده جاودان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹
گر آسمان به دلم صد کوه بار کند
از نوک خامه خود فرهاد کوهکنم
از روزگار سیه خار است در جگرم
وز نام فرخ شه شهد است در دهنم
گر بخت یار شود کار استوار شود
این شهد را به مزم و آن خار را بکنم
هر جا که بارگهی است خورشید بارگهم
هر جا که انجمنی است سالار انجمنم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۲ - متضمن چهار ماده تاریخ برای جشن تاجگذاری
از ادیب الممالک اندر یاد
داستانی لطیف و خوش دارم
گفت در پیشگاه اقدس شاه
خواستار طاعتی فراز آرم
جشن مسعود تاجداری را
یادگاری ستوده بگذارم
زین سبب گشت خامه ام غواص
در تک بحر طبع زخارم
«تاج نوشیروان شه » از تاریخ
شاهد آمد بصدق گفتارم
شد بباب معارف این گفتار
ثبت از خامه گهربارم
سپس از تاج شاه همت خواست
طبع وقاد و کلک سحارم
««بشرف تاج شاهم »» از دیهیم
پاسخ آمد چو بخت شد یارم
این دو تاریخ نغز را کردم
صدر دیوان و زیب طومارم
ناگهان چهره مقدس شاه
شد پدیدار پیش دیدارم
نور تمثال شاه بر دیوار
کرد حیران چو نقش دیوارم
گفتم ««ای وارث انوشروان »»
در رهت جان خویش بسپارم
پس بدیدم کزین خطاب نخست
چون سراسر حروف بشمارم
هست تاریخ تاجداری شه
که بدیوان فضل بنگارم
گفت نی از زبان شه برگوی
«من شه هفتمین قاجارم »
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گاه کاخ است نه وقت چمن است
نوبت خرمی انجمن است
از رخ وقامت و تن شاهد بزم
نایب سوری و سرو وسمن است
لب شیرین خلف نیشکر است
تن سیمین بدل نسترن است
سیب و بادام اگر نیست چه باک
چشم در چشم و ذقن در ذقن است
سنبل ار شاخ تحمل بشکست
زلف مشکین شکن اندر شکن است
بلبل ار رخت ز گلزار ببست
بذله گو شاهد شیرین سخن است
باد اگر کشت چراغ لاله
شمع سیمین تن و زرین لگن است
گلبن از دیده نهانست و رو است
که عیان پیکر گلپیرهن است
پای سروار نتوان زیست سز است
دست در دست بت سیمتن است
باد بشکست بهم بید خلاف
عهد دارای مخالف شکن است
یأس از آن نیست که امید جهان
به شهنشاه زمین و زمن است
طلعت شاه در آرایش گاه
گاه صبح است و فضای چمن است
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: دی
ز خرگه فلک آتش نهفت دود سحاب
درا به خرگه و آتش فروز از می ناب
نمونه بهر مشمع نمود قوس قزح
پی لفافه خرگاه آسمان ز سحاب
اگر نه ابر لفافست بهر خرگه چرخ
ز تار قطره چرا هر طرف کشید طناب
ز بسکه سیم فشان گشت ابر سیمابی
ز سیم برف زمین شد چو قلزم سیماب
ز بحر دی اگرت آرزو بود در عیش
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
شهیست گلخنی از شعله وز خاکستر
که هست آن یکش الطایی این دگر سنجاب
به سوی مغرب نارد شدن ز مشرق مهر
اگر نیفکند از ابر پل به روی خلاب
درامدن به رکابست و بردن سرما
در فنا شده گویا به پای خلق رکاب
هوا خزیده ز گرما در آهنین گنبد
به روی آب که یخ بسته قبهای حباب
مگو حباب که از شدت برودت دی
چو فرش سیم شده سطح مهره گرداب
فروغ عارض خوبان به گاه یخماله
بود چو بر فلک آب رنگ نور شهاب
چو بوم شعله شود پر زنان ز شدت برد
ز گال وار درو اوفتند خیل غراب
ز بس بیاض که بر چشمها رسید از برف
بسان سرمه عزیز آمده سواد تراب
مگوی سرمه که چون مشک ناب خاک سیاه
بزیر پرده کافور گون شده نایاب
ز پرده بین که سرشتست عنکبوت آسا
که در دهانش همه تار سیم گشته لعاب
به لرزه جثه مفلس ز شوق آتش تیز
مشابه دل مخمور از هوای شراب
شده چو جرز اصم گوش مفلسان ز سماع
که دو کتف شده بر رهگذار گوش حجاب
به جسم شخص تحرک نمانده جز لرزه
چو میت متحرک ز قدرت وهاب
در آب ماهی بی حس چو میخ رفته به خاک
به خاک مار فتاده بسان بسته طناب
گذشته چون ملخ از پشت هر طرف زانو
هر آنکه بوده بهم دست سای همچو ذباب
چو دیده شعله به رنگ پر ملخ جسته
درو بسان ملخ کرده خویش را پر تاب
درون حلقه چشم اشک بسته چون عینک
ولی به چشم ازان نی فروغ کسب و نه تاب
ز باد قاتل دی مرده آتش زردشت
که گشته از دم عیسیش زندگی نایاب
درین زمان که ز سوراخ سوزنی صرصر
چنان وزد که شود زو بنای عمر خراب
چو نار خانه طلب کن گرفته روزن او
درو چو دانه اش اخگر چو آب او می ناب
مغنیی و حریفی و ساقی دلکش
کزین سه چار نیاید عدد فزون به حساب
نشاط کن که مغنی ادا کند این شعر
بیاد مجلس شاهنشه رفیع جناب
که ای ز عارض و لب گاه میل بزم شراب
در آب ساخته آتش عیان در آتش آب
به غیر روی و دهانت ندیده کس ذره
درون دایره آفتاب عالمتاب
گه خرام قدت گو بیا معاینه بین
هر آن کسی که ندیدست عمر را به شتاب
نقاب مانع نور رخ تو نیست که نیست
چهار پرده گردون بافتاب حجاب
کشم خیال ترا رشتهای جان بسته
ز بهر وصل همینم مرتب است اسباب
چو راه چشم ببستم به پاره های جگر
درون خیال رخت مانده بود و بیرون خواب
به بوی وصل نهد رو به درگهت فانی
چنانکه اهل عبادت به گوشه محراب
میسر ار شودم رو به درگه شاهی
نهم که کحل مرا دست خاکش از همه باب
به کلک صنع ابوالغازیش لقب گشته
لقب که گفته قضا کان احسن الالقاب
نجوم کوکبه سلطان حسین دریادل
که بحر رفعت او را فلک شدست حباب
سپهر چتر معلاش را به ته سایه
چرا که قبه او گشته مهر عالمتاب
نجوم رخش سبگپاش را به نعل سیام
چرا که پویه او را سپهر گشته تراب
زهی به پایه رفعت ترا مکان جایی
که لا مکانش چو تحت الثرا شده به حساب
خهی بذوره حشمت ترا محل اوجی
که عرش گشته به خاک حضیض او نایاب
سمند عزم ترا سرعت آنچنانکه بطو
نموده چرخ سریعش چنانکه خربه خلاب
رکاب حلم ترا آن ثبات کندر چشم
نموده ارض کرانش چو آسمان بشتاب
ز دست جود تو شد بحر و کان چنان خالی
که کوه توده خاشاک گشته بحر سراب
ز لطف عام تو گر نیک و بد جهان منعم
که کس سوال نیابد به صد هزار جواب
نسیم گلشن خلق تو چون وزید به روح
دم مسیح نموده چو دود نار عذاب
شرار شعله قهرت چو جسته جرم سپهر
هزار برق بلا کرده بر زمین پرتاب
شده ز تیغ تو ویران عمارت تن خصم
شود چنانکه عمارت ز آب تیز خراب
دل عدوت ز پیکان ناوکت مرده
چنانکه شعله نار کهن ز قطره آب
ز سهم تیر تو فتح هزار حصن حصین
بلی غمام ز باران نموده فتح الباب
پی فزونی عشرت به بزم حشمت تو
که آن ز مد کمانچه است یا نوای رباب
فلک ز گیسوی ناهید بندد آنرا موی
قضا ز پر ملایک باید دهد مضراب
سپهر قدر تو بحری که بهر غرقه خصم
بود هزار چو گردون دایرش گرداب
دران زمان که ز باد فتن غبار بلا
کشد نقاب به رخسار مهر عالمتاب
غریو کوس دغا آن قیامت اندازد
که بگسلند ز هم اشتران چرخ طناب
دو صف بهیأت دو کوه آهن از پی قتل
که رسته در وی از تیغ و نیزه صورت غاب
پی شکار تذرو حیات و طوطی روح
پرد خدنگ ز زاغ کمان به بال عقاب
درم بسکه ملک عدم رسد از گرز
چو بر بشیزه جوشن زنند چون ضراب
بسان تیغ همه از فواد خون لیسند
چنانکه گاه غذا از جگر زبان ذباب
چو حمله جانب خصم آوری در آن ساعت
کشیده تیغ ز ظل لوای فتح مآب
چنان ز جا رود از صد مه تو صف عدو
که کوه خار و خس از پیش تندرو سیلاب
وزد نسیم ظفر بر لوای منصورت
بهر طرف که توجه کنی برای صواب
ظفر پناه سپاه ترا بهر جمله
ندای فتح مبین بشنود ز غیب خطاب
ز رزمگه چو بایوان بزم رانی رخش
هزار کسری و کیخسروت روان به رکاب
درون قصر فلک رفعت جهان آرا
نهاده بزم کیانی کنی چو میل شراب
یقین که در خور آن رزم باشد این بزمت
که دور چرخ ندیدست مثل هر دو به خواب
به سعی هر چه ز شاهان گرفته باشی ملک
کنی عطای گدایان به مدح بی اطناب
همیشه تا به شتا پوشد ابر کافوری
ز برف پره کافور گون به جرم تراب
به مجلس می کافور طبع مشکین عطر
به عیش باد مقوی به رنگ لعل مذاب
هزار بار جوانمردیت چو برمک و طی
هزار سال جوان بختیت چو عهد شباب
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱
گفتمش: یارا چرا لاغر بود پیکر مرا؟
گفت: از عشق میانی همچو مو لاغر مرا
گفتمش: بهر چه پشتم در جوانی چنبر است؟
گفت: زان باشد که باشد زلف چون چنبر مرا
گفتمش: غم بر رگ جانم چرا نشتر زند؟
گفت: از آن است این که مژگان است چون نشتر مرا
گفتمش: بهر چه دارم اشک شور و کام تلخ؟
گفت: از یاد لبی شیرین تر از شکر مرا
گفتمش: بهر چه دل صد چاک باشد در برم؟
گفت: از خونریزی ابروی چون خنجر مرا
گفتمش: ترکا کمان وار از چه شد بالای من؟
گفت: از ترکان چشمان کمان آور مرا
گفتمش: بر اشک و رویم بنگر اندر عشق خویش
گفت: نفریبد کسی هرگز به سیم و زر مرا
گفتمش: بشمر مرا یک تن ز جانبازان خود
گفت: ناید این سخن بی ترک جان باور مرا
گفتمش: جامی بپیما بر من از صهبای ناب
گفت: کز صهبا لب میگون بود خوشتر مرا
گفتمش: همرنگ مرجان گوهر اشکم که کرد؟
گفت: آن کو داده این مرجان پرگوهر مرا
گفتمش: یک شب به بستر تنگ در برگیرمت
گفت: کی شاید بجز خورشید هم بستر مرا
گفتمش: یکره تماشا را بچم در گلستان
گفت: نیکوتر بود روی از گل احمر مرا
گفتمش: کز مشک اذفر غالیه بر موی مال
گفت: بهتر بوی زلف از نافه ی اذفر مرا
گفتمش: بشمر مرا از چاکران خویشتن
گفت: بر چرخ است شاخ اختران چاکر مرا
گفتمش: با این تن سیمین چرا سنگین دلی؟
گفت: زاده است از ازل با این صفت مادر مرا
گفتمش: رحمت نیاری هیچ بر جان و دلم
گفت: رحمت کی سزد اندر دل کافر مرا
گفتمش: سخت ای صنم دل می رباید حسن تو
گفت: داد این گونه حسن دلربا داور مرا
گفتمش: کت در کنار ای مه نشانم عاقبت
گفت: گر مه بر زمین آری کشی در بر مرا
گفتمش: کز جنت و کوثر دلیلی بازگو
گفت: باشد روی و لب آن جنت این کوثر مرا
گفتمش: کاین عنبرین افسر تو را بر فرق چیست؟
گفت: خاک پای شه بخشیده این افسر مرا
گفتمش: برگو کدامین شاه تا بوسم زمین
گفت: آن شاهی که مهرش شد به دل مضمر مرا
گفتمش: آن شه که او را ناصر الدین است نام
گفت: کردی زنده جان زین نام جان پرور مرا
گفتمش: آن شه که گوید آسمانم خرگه است
گفت: آن خسرو که گوید اختران لشکر مرا
گفتمش: در خورد او مدحی توانی ساز کرد؟
گفت: باشد مدح او از فکرت افزونتر مرا
گفتمش: در بیشه ی وصفش توانی جست راه؟
گفت: نبود نیرو کوشنده شیر نر مرا
گفتمش: هیچ از فروغ رای شه داری نشان؟
گفت: نبود قدرت تسخیر ماه و خور مرا
گفتمش: کز عرش اجلالش چه داری آگهی؟
گفت: نبود رتبه ی معراج پیغمبر مرا
گفتمش: کز قلزم جود ملک داری خبر؟
گفت: خواهی غرقه در دریای پهناور مرا
گفتمش: هیچ از فتوح شاه دانی داستان؟
گفت: چون شهنامه صد باشد به یاد اندر مرا
گفتمش: کز مدح خسروزادگان برگو سخن
گفت: گویم گر نماند عقل از آن مضطر مرا
گفتمش: ز آنان که باشد ظلّ سلطانش لقب
گفت: مسعود آنکه ظلّ عون او بر سر مرا
گفتمش: ز اقبال او گفتن توانی شمّه ای؟
گفت: آری گر شود اقبال او یاور مرا
گفتمش: برگو ز رمح جان شکار او حدیث
گفت: گر بر جای ماند زهره زان اژدر مرا
گفتمش: زان پهنه برگو کاندران راند حشر
گفت: آوردی به یاد از عرصه ی محشر مرا
گفتمش: با رای او هیچ آری از خورشید یاد؟
گفت: کاری نیست با آن دیده ی اعور مرا
گفتمش: کاین شه به ملک اسکندر دیگر بود
گفت: با او ننگ باشد ذکر اسکندر مرا
گفتمش: عهد ملک یا عهد سنجر خوشتر است؟
گفت: عهد او به از عهد ملک سنجر مرا
گفتمش: برگو که وی را خشم عالم سوز چیست؟
گفت: اگر گویم ز دوزخ برگشاید در مرا
گفتمش: مسعود عادلتر و یا نوشیروان؟
گفت: با او قصه ی کسری بشد از بر مرا
گفتمش: هر کشوری از داد او آباد شد
گفت: دارالدوله چون شد کو بود کشور مرا
گفتمش: فرماندهی عادل بدین کشور گماشت
گفت: بخ بخ آگهی ده زان همایون فر مرا
گفتمش: دارد حسام الملک از سلطان لقب
گفت: شد تیغ طرب زین مژده پر جوهر مرا
گفتمش: با خود نشانی داری از تیغ امیر
گفت: تیغ جان شکار ابروان بنگر مرا
گفتمش: کز خوی او با خویش داری نکهتی
گفت: یابی گر ببویی زلف چون عنبر مرا
گفتمش: این گونه شعری دیده ای در مدح میر
گفت: نی شعر ار چه بیش از حد بوَد از بر مرا
گفتمش: زین پیش گفته است این چنین مدحت کسی
گفت: نه نبود به یاد از هیچ دانشور مرا
گفتمش: مدحی بدین صنعت تواند گفت کس
گفت: الهامی کس ار گوید شمر کافر مرا
گفتمش: کاین مدحت میر است حرز از هر گزند
گفت: تا حرزش کنم بنگار در دفتر مرا
گفتمش: عمر ملک جاوید خواه از کردگار
گفت: بخشاد این تمنا خالق اکبر مرا
گفتمش: ماناد عز ظل سلطان مستدام
گفت: این باشد امید از گردش اختر مرا
گفتمش: سرسبز بادا نخل اقبال امیر
گفت: شاخ مدعا زین است بار آور مرا