عبارات مورد جستجو در ۳۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - فی مدح امیر اعظم یوسف بیک بن محمدخان ترکمان
کاشان که مصر روی زمین است در جهان
می‌خواست در ولای چنین یوسفی چنان
یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار
مهر زمین فروغ ده ماه آسمان
یعنی گزیدهٔ نایب نواب نامدار
دارای کامران سروسر خلیل ترکمان
یعنی امین بار گه سلطنت که هست
بالا ترش ز منظرهٔ لامکان مکان
خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار
جمشید نوظهور جوانبخت کامران
چابک‌سوار عرصهٔ دولت که صولتش
گوی زر از سپهر رباید به صولجان
ضغیم شکار بیشهٔ صولت که هیبتش
خالی کند هزار اسد را جسد ز جان
در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر
چون تیغ خویش را کند آن سرور امتحان
از صدر زین هزار سوار افکند به خاک
در دست او اشاره‌ای از ابروی کمان
چون باد نخوت از سر ظالم برون برد
گرگ ستیزه پیشه کند سجدهٔ شبان
تغییر خواه حالت اجسام اگر بود
یابند کوه را سبک و کاه را گران
تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود
خور ماه‌وش نماید و مه آفتاب سان
گر بر فلک سواره گذار افکند شود
منت کش از سم فرسش فرق فرقدان
خورشید و ماه روز و شب اندر طلایه‌اند
بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان
نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر
آن راستان که سجده کنندش بر آستان
عنقای همتش که بر او عالم است تنگ
بر ذروه سپهر نهم دارد آستان
دامان سایلان فراخ آستین درد
در کیسه کرم چو کند دست درفشان
چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر
باغ سخای او که بهاریست بی‌خزان
دریای جود او متلاطم اگر شود
آرد جهان در شهوار بر کران
چون انفراد و وحدت و بی‌جفت بودنست
مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان
بلقیس آمد از تتق سلطنت برون
از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان
بلقیس نه خدیجهٔ خورشید احتجاب
کز حوریان حله‌نشین می‌دهد نشان
معصومهٔ ستیزه که ستار واحدش
در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
گیتی فروز شمسهٔ ایوان سلطنت
مصباح دودمان کبیر امیرخان
از عفتش فزون نتوان یافت عفتی
الا عفاف سیده آخرالزمان
القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر
با همچو یافتند ز جنسیت اقتران
بر صفحهٔ خیال که باد ایمن از زوال
طبع مورخ از مدد خامه بیان
این خسروانه بیت روان زد رقم که هست
تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن
باهم به جان شدند قرین آن دو ماه نو
بلقیس کامکار و سلیمان کامران
طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم
آورد این دو مصرع تاریخ بر زبان
بعد از قرار قافیه و التزام بحر
کاین هر دو راست بعد ز تاریخ یک جهان
گو لاف سحر زن که به این فکرهای دور
در دور خویش دعوی اعجاز می‌توان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ا‌لله ثراه‌ گوید
دوش دیدم یکی خجسته وثاق
طاق او جفت طاق هفت طباق
صحن او خورده با ارم سوگند
سقف او بسته با فلک میثاق
از یکی سو نهاده تا سر سقف
از یکی‌گوشه چیده تا دم طاق
نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم
جلد تهذیب و دفتر اخلاق
صحف فضل و منطقی اجزا
کتب نظم و هندسی اوراق
سفرها از مباحث مشاء
جلدها از دقایق اشراق
از تآلیف گوشیار دقیق
از تصانیف بوعلی دقاق‌
نسخه‌یی چند هم ز موسیقی
در مقامات‌کوچک و عشاق
از نشابور و زابل و تبریز
از نهاوند و اصفهان و عراق
نُسَخُ نسخُ و رقعهای رقاع
صحف ثلث و فردهای سیاق
تهنیت‌خوان به نزد عقل شدم
کای حکیم جهان علی‌الاطلاق
بهر تعلیم علم رسطالیس
جاکند اندرین خجسته رواق
یا نه ادریس از پی تدریس
جا در اینجا کند به استحقاق
یا نه صدرا به صدر این محفل
رمز اشراق‌گوید از اشفاق
یا ابونصر اندرین منزل
بحث مشاء را کند اطلاق
یا شهیدین اندرین مجلس
لب‌گشایند بهر استنطاق
یا پس از حل وعقد ملک ملک
جاگزیند درین خجسته وثاق
شاه غازی ابوالشجاع‌ که هست
کف کافیش واهب الارزاق
آنکه از ثقل بار خدمت او
شده نه چرخ خاضع الاعناق
مرگ بر روی خنجرش مفتون
فتح بر زلف پرچمش مشتاق
خنگ او ننگ صرصر از تعجیل
تیغ او رشک دوزخ از احراق
هست هنگام کین به پشت سمند
احمدی کینه‌جو به پشت براق
خون ببندد ز بأس او به عروق
جان درآید ز لطف او به عراق
حمرتی‌کز افق پدید آید
چون‌گشایی نظر به استحقاق
از طلوع و غروب بیضا نیست
کش فلق یا شفق‌کنی اطلاق
خون ‌خصمش‌‌ ز بسکه ‌خورده سپهر
کرده است از مراغه سرخ آفاق
روز هیجا که نای رویین را
بود از فرط ناله بیم خناق
بهر نومیدی خصامش چرخ
گوید الیوم ما لهم من واق‌
باکفش چون عروس بخشش را
عقد بست آسمان به صدق صداق
بحر و کان را صداق کرد و کنون
کف او می‌کند ادای صداق
دیگرش اینقدر معونت نیست
که‌کند جفت خویش را انفاق
بهر تقدیم خدمتش‌ که ملک
جسته پیوسته از حق استیفاق
داده پروانه عقل روشن ‌رای
برکه بر هفت شمع هفت طباق
عجلوا بالغدوّ و الآصال
ارکضوا بالعشی و الاشراق‌
چرخ مانند بندگان بستست
کمر از بهر خدمتش ز نطاق
باز با عقل نکته‌دان‌ گفتم
کای مهین خلق واهب خلاق
ملک از محرمان کرا کردست
حارس این وثاق عرش رواق
ماه تابنده است یا خورشید
چرخ‌گردنده است یا آفاق
گفت اینان نیند محرم راز
زانکه از اهل ریمنند و نفاق
کس بدین پایه از شرف نرسد
جز سپهر وفا و قطب وفاق
زادهٔ الفت آن سخنور عصر
کاسمانش ستوده در اخلاق
آنکه مانندهٔ سخنور طوس
خردش برگزیده در افلاق
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح خواجه ابوالمظفر گوید
دلم در جنبش آمد بار دیگر
ندانم تا چه دارد باز در سر
همانا عشقی اندر پیش دارد
بلایی خواهد آوردن به من بر
بگردد تا کجا بیند بگیتی
ازین شوخی بلا جویی ستمگر
برو مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب واز خور
ز دلها مردمان را خیر باشد
مرا باری ز دل باشد همه شر
کجا یابم دلی اندر خور خویش
دل شایسته که افروشد به گهر
دلی زین پس بهر نرخی بخرم
دل بد را برون اندازم از بر
نیندازم ، نگه دارم که این دل
هوای خواجه را بنده ست و چاکر
گناه دل بدان بخشم ازین پس
که کرده ست آفرین خواجه از بر
کدامین خواجه؟ آن خواجه که امروز
بدو نازد همی شاه مظفر
چراغ گوهر قاضی محمد
نسیج وحده عالم بوالمظفر
بزرگی کز بزرگی بر سپهرست
ولیکن از تواضع باتو اندر
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در
نکو نامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر
بدولت گشته با میران موافق
وزین پس همچنین تا روز محشر
رئیس ابن رئیس از گاه آدم
بفرمان گشته با شاهان برابر
همان رسم تواضع بر گرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر؟
نداند کبر کرد و زان نداند
که با نیکو خوی او نیست در خور
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر
خداوندان سرایش را بدانند
به از مردم، هوی (؟)این حال بنگر
گر آنجا در شوی آگاه گردی
مرا گردی بدین گفتار یاور
سرایش را دری بینی گشاده
به در بر چاکران چون شهد و شکر
نه حاجب مر ترا گوید که منشین
نه دربان مر ترا گوید که مگذر
اگر خواجه بود یا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه و خوش خور
سخندانی که بشکافد مثل موی،
سخنگویی که بچکاند مثل زر،
دو چشمش سوی مهمانان خواجه
همی خواهد ز هر کس عذر مهتر
کرا مجهولتر بیند به مجلس
نکوتر دارد از کس های دیگر
چه گویی خانه یی یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمایی سراسر
همیشه خوان او باشد نهاده
چنان چون خوان ابراهیم آزر
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاد مادر
من اندر خدمتش تقصیر کردم
درخت خدمت من گشت بی بر
خطا کردم ندانم تا چه گویم
مرا عذری بیاد آر، ای برادر!
اگر گویم بنالیدم بر افتد
که باشد مرد نالان زرد و لاغر
ز لاغر فربهی سازد مرا زشت
چه آید فربه از لاغر چه از غر
چو حمد و نه ببازی اندر آیم
بدام اندر شوم همچون کبوتر
شوم در خاک غلطم پیش خواجه
بگریم، کج کنم سر پیشش اندر
زمانی قصه مسعودی آرم
زمانی قصه پولاد جوهر
مگر دل خوش کند لختی بخندد
گذارد از من این ناخدمتی در
همیشه شاد و خندان باد و دلشاد
ملک محمود شاه هفت کشور
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح ملک اتسز و حسب حال خود
ای جاه تو فراخته اعلام کبریا
صافیست اعتقاد تو از کبر و از ریا
در عقد ملک در جلال تو واسطه
در چشم فتح گرد براق تو توتیا
دست مبارک تو و طبع کریم تو
موقوف بر سخاوت و مجبول بر سخا
از نکتهای خوب تو مضمون شده هنر
با وعدهای دست تو مقرون شده وفا
درماندهٔ حوادث و مجروح چرخ را
از همت تو راحت و از سعی تو شفا
سودیست مهر تو ، که نبیند کسش زیان
دردیست کین تو ، که نیابد کسش دوا
اوج جلالت تو به رفعت چو آفتاب
خاک ستانهٔ تو بصنعت چو کیمیا
از طبع توست سینه ناهید را طرب
وز رأی توست چشمه خورشید را ضیا
در بوستان عیش ، نهاد امید خلق
از ابر مکرمات تو با نشو و با نما
از خصم صد ولایت و از تو یکی پیام
وز مال صد خزانه و از تو یکی عطا
حساد آنچه از تو و رمح تو دیده اند
فرعون از کلیم ندیدست و از عصا
وقتی که زد زمانه فتد نعرهٔ جدال
جایی که پر ستاره شود شعلهٔ وغا
از فیض خون کشته ملمع شود زمین
وز گرد سم باره مقنع شود هوا
ارواح سر کشان همه چون باد بی خطر
و اجسام صفدران همه چون خاک بی بها
در دستها نهاده فلک نامهٔ اجل
بر شخصها دریده جهان جامهٔ بقا
آنجا بگرز خرد کنی تارک قدر
وانگه بتیر کور کنی دیده قضا
گردد زبیم خنجر فیروز فام تو
بیجاده رنگ چهره گردان چو کهربا
آسایش مخلف دولت کنی تعب
پیشانی منازع ملت کنی قفا
قانع شوی زحمله و بیرون شوی زحرب
پرداخته مهم و بر افراخته لوا
سرهای سرکشان همه در صحن معرکه
چون گندنا دروده بتیغ چو گندنا
شیری بوصف و نیزهٔ تو اژدها بشکل
کس را بود مقاوت شیر و اژدها؟
ای گنج محمدت چو تو نادیده قهرمان
وی تخت مملکت چو تو نادیده پادشا
خاک زمین زحزم تو یابد همی سکون
باد هوا ز عزم تو گیرد همی مضا
از شعله نهیب تو و لطف طبع تو
در آتش و در آب لهیب آمد و صفا
احرار را هوای تو چو روزه و نماز
زوار را جناب تو چون مروه و صفا
آسوده نیک‌خواه تو در روضهٔ نعیم
فرسوده بدسگال تو در قبضهٔ بلا
با زایر جناب تو گوید عطای تو :
«وافیت دام عزک ، اهلا و مرحبا!»
بحر محیط پیش بنان تو چون شمر
بدر منیر پیش سنان تا چون سها
تا آب امر و نهی او روان شد بجوی تو
سرگشته شد عدوی تو چون چرخ آسیا
در چشم من زنور لقای تو روشنیست
مصروف باد چشم بد از نور آن لقا
والله: که نزد من بیکی منزلت بود
نادیدن لقای تو و دیدن فنا
جرمی بزرگ کرده ام و جز دو حال نیست:
یا عفو و یا عقوبت، یا خوف و یا رجا
لایق بود به حال من و روزگار تو
گر همت تو عفو کند ذلت مرا
پس گر عقوبت کنی، اهل عقوبتم
لابد گناه‌ را به عقوبت بود جزا
وز جمله حکم حاکم تو و امر امر تست
گفتن خطاست با تو: این چون و آن چرا
ای در نهاد تو همه سرمایهٔ کرم
وی در سرشت تو همه پیرایهٔ سخا
در فوت من مکوش، مبادا زحب فضل
وقتی تحسری بود از فوت من ترا
در خون من مشو، که بخون شسته‌ام دورخ
بی تو، به حق خون شهیدان کربلا
هستند در هوای تو بر سر پاک من
روحانیان و خالق روحانیان گوا
نظمم مدیح توست و چه باشد به از مدیح؟
نثرم دعای توست و چه باشد به از دعا؟
تاریخ دستبرد تو چون نظم من کدام؟
فهرست کارکرد تو چون نثر من کجا؟
ماند نهان شعار مقامات ملک تو
گر نظم من هدر شود و نثر من هبا
کارم همیشه محمدت بارگاه تست
ای بارگاه تو بهمه محمدت سزا
گویم همه ثنای تو در غیبت و حضور
جویم همه رضای تو در شدت و رخا
تا شاخ گل ز وصل دی و هجر بلبلست
از برگ و از نوا شده بی برگ و بی نوا
از روی ساقیان و ز آواز مطربان
بزم تو با پر گل و جشن تو پر نوا
تا گاه اندهست در آفاق و گه نشاط
تا گاه راحتست در ایام و گه عنا
بادا ترا کرامت و ضد ترا هوان
بادا ترا ترا سعادت و خصم ترا شقا
با ناصحت گشاده جهان چهرهٔ لطف
بر حاسدت کشیده فلک دهرهٔ هجا
شغلت همه متابعت شرع ایزدی
کارت همه مشایعت دین مصطفا
نفس ترا کمال عقول ملائکه
جان ترا سعادت ارواح انبیا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح خاقان کما الدین ابو القاسم محمود ارسلان خسرو توران
ای از رخت فگنده سپر ماه و آفتاب
طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب
زان جا که راستیست ندارند در جهان
پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب
بندند، گردهی تو اجازت ، چو بندگان
در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب
از زلف تو ربوده نشان مشک و غالیه
وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب
از ماه و آفتاب بهی تو ، که نیستند
با دو عقیق همچو شکر ماه و آفتاب
در صف نیکوان بمقام مفاخرت
خواهند از رخ تو نظر ماه وآفتاب
باشند با جمال تو حاضر بوقت لهو
در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب
محمود ، صفدری ، که ز لطف و ز عنف او
گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب
خاقان کمال دولت و دین ، آن که بر فلک
از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب
بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار
در پیش او گرفته سپر ماه و آفتاب
بفزود ملک و دولت او عز و جاه شرع
چنان که لون و طعم و ثمر و ماه وآفتاب
از شخص او نبوده جدا جاه و مفخرت
وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب
بنموده بر ولی و عدو ذاتش آن اثر
کندر قصب نمود و گهر ماه و آفتاب
آفاق را فروغ ز جاه و جلال اوست
جاه و جلال اوست مگر ماه و آفتاب
شاها ، نهند ، گر تو اشارت کنی ، بفخر
بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب
بر آتش عزیمت تو ، وقت التهاب
باشند کمترینه شرر ماه و آفتاب
تو ماه و فتابی و زان در جبال شد
محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب
با شور صولت تو هبا سیل و صاعقه
با نور طلعت تو هدر ماه و آفتاب
در راه تو با قطار شرق و غرب
دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب
با عزم و با بقای تو در سرعت و ضیا
ننهاده گام و نازده پر ماه و آفتاب
بر قمع دشمنان تو هر لحظه می کشند
منزل بجایگاه دگر ماه و آفتاب
از گنج سعد هر شب و هر روز پیش تو
آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب
تا مانده اند سخرهٔ فرمان ایزدی
در قبضه قضا و قدر ماه و آفتاب
بادا نگون لوای بقای عدوی تو
چنان که در میان شمر ماه و آفتاب
آثار اصطناع تو برخورد و بزرگ
و اعلام انتفاع تو بر ماه و آفتاب
از روی ورای تو به شب و روز در سپهر
دیده ضیا و یافته فر ماه و آفتاب
از تارم سپهر بچشم مناصحت
در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - وقال ایضاً یمدحه
این ابر نم گرفته ز دریای بی کران
درد دل منست ، در او اشک من نهان
وین رعد شرح حال دل من همی دهد
کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان
در تیغ آفتاب نماندست حدّتی
کز سنگ که نمی رندش هیچ بر فسان
از آفتاب گرچه میان زمین و چرخ
تیغ خلاف بودی آهخته هر زمان
آن تیغ در نیام شد اکنون که سعی ابر
برداشت هر غبار که بد درمیان
با خویشتن گرفت نظر چشم آفتاب
یعنی برهنه اند عروسان بوستان
شاید که زار زار بگرید بهای های
بر شاخها ز بی برگی ابر مهرگان
گرزرهمی فشاند در آن هنفته چون ملوک
اکنون شدست چوبک زن همچو پاسبان
مال بخیل بود که یکباره خاک خورد
سیم سحاب دی مهی و باد مهرگان
زیرا که میخ خارنگون سر فرو زدست
برکند باد خیمۀگلها ز گلستان
چشم ستاره آبچکان شد زدود ابر
شک نیست کآب دود چکاندزدیدگان
از لاله زیر دامن کوه آتش ار نماند
دارد بسی حواصل و سنجاب رایگان
خارای کوه آستر و ابر ابره است
وز برف پنبه زد فلک اندر میان آن
باصد هزار سلسله چون میدوید آب
پایش به تخت بند ببستند ناگهان
برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد
در تن همی بلغزد ز افسردگی روان
آب لعاب شمس بیفسرد در دهن
وانگه شدست آب زبینی که روان
ماند بدانکه بر سر یخ او زلق برد
جرم شهاب چون بدرفشد زکهکشان
خواهد که باشگونه کند پوستین خویش
روباه حیله ساز در این فصل اگر توان
آرد چو چشمه هر نفسی آب دهن
ماهی زعشق تابۀ گرم انمدر آبدان
حالی به یک تپانچۀ سرما سیه شود
هر کزفراز آتش برخواست چون دخان
آنکس چو شمع آتش را تاج سر کند
کورا لباس تو بر تو هست شمع سان
عیسی شدند خلق و بدم زنده می کنند
هر آتشی که کشته شد از عهد باستان
آویختست جان خلایق بموی، از آن
کز رنج تا براحت موییست در میان
اکنون کنند پشت همه کس برآفتاب
و آرندروی سوی در صدر کامران
چون نوک دوک بیوه زنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان
سلطان شرع ، صاعد مسعود ، رکن دین
صدر ملک نشان و امام ملک نشان
گرچه بقیدهای کتاب مقیّدست
الفاظ او چو آب روانست در جهان
گر صد هزار سال زند ، سر بسنگ بر
متین چو لفظ او گهری ناورد زکان
چون نام کلک او شنود رمح سر شغب
خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران
زین پیش گرچه عامل بازار فتنه بود
در روزگار کلک تو معزول شد سنان
تیره زخاک پای تو شد ورنه بیش از ین
نزدیک خلق روشن بود آب آسمان
پی کرده سر بریده بآب سیاه رفت
چون خامه با تو هرکه نبودست یکزبان
زین پس بدولت تو فرو ناید ار بسی
باران تیر غرق کند خانۀکمان
کلک تو آن محرّر دیوان حلّ و عقد
کز بی نشان از دلاو میدهد نشان
در گردن عدو چو دوات افکند رسن
چون در کتف ز مشک بر افکند طیلسان
از بهر آن نشنید در بهر دست تو
کش عزم زنگبار دواتست هر زمان
از تاب خاطر تو برو تافت پر توی
بگداختست ازین سببش مغز استخوان
دستت زهاب چشمۀ فیض الهیست
کلک تو در مجاری آن همچو ناودان
کاغذ از آن نشانۀ پیکان تیر شد
کآمد سپید چشم عدوی تو همچنان
جان عدو تراست ، برو قید زندگی
زانست تا زتو نتواند ببرد جان
از لاشۀ حسود تو سور سباع کرد
اقبال تو که خلق جهانرا میزبان
و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش
بستند پنجه حنّا و و آراستند خوان
از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ
بر پشت میش موی اگر کژ کندشبان
اندر نیاید از ره بام آفتاب نیز
گر سازد از مهابت تو دهر سایبان
تا رای تیر تست بآهستگی چو آب
بس تیز دولتا که چو آتش نشد جوان
جانش سبک زبخشش تو خرج شد چو زر
بر هرکه چون ترازو گردی تو دل گران
با زر بود همیشه سر و کار آنکه او
طیّاره وار می نهد سر بر آستان
باری بهر بحساب که خواهی سر عدوت
آویختست گویی چو ناره از قپان
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شدست
زان دولت تو آمد خیزان و افتادن
ای صدر سرفراز که از فرّ مدح تو
همچون زبان بکام رسیدست مدح خوان
گر دیر دیر روی نمایند مر ترا
ابکار فکر من تو ز بی خدمتی مدان
از جلوه گاه مدح تو پرهیز می کنند
از شرم آنکه نیک تباهند و بد نشان
دریا بدر فشانی مشهور عالمست
وزوی چو برگشتی ، ابر گهر فشان
وز ابر بر سر آمده چشم عدوی تست
بادت همیشه دست زبردست همگان
این هم بوزن شهر شهاب مؤیّدست
«روی زمین ز خوردۀ کافور شد نهان»
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - کتابه دولتخانه پادشاهی
زهی دلنشین قصر خاطر فریب
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٨٩
مهر سپهر رفعت و دارای مملکت
والا علاء دولت و دین آصف زمان
دستور شرق و غرب محمد که خلق او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
آنک از فروغ مشعله رای انورش
پروانه ضیا طلبد شمع آسمان
با عدل او بنزد خرد بس شگفت نیست
گر هست بره با بچه گرگ توأمان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید ز آشیان
من بنده را بمجلس خاص اختصاص داد
و آورد در میان ز کرم لطف بیکران
در مدح او مدیحه بگفتم رباعیی
چون آب زندگی مدد عمر جاودان
اصغا نمود شعرم و از راه تربیت
بر دست من نهاد سبک ساغر گران
گفتا بنوش باده گلگون ببیلکا
دانی بپارسی چه بود بیلکا نشان
یعنی بدین نشان سبک از جود من شوی
مانند صیت مکرمتم شهره جهان
من تشنه لب نشسته بامید قطره ئی
از ابر در فشان کف دستور شه نشان
گفتم صداع بیش به پیشش نیاورم
لیکن صبور بودن ازین پس نمیتوان
دریاب صاحبا که بابن یمین نماند
الا حشاشه ئی که تو هم واقفی بر آن
چون خاک ماهیان شود از تشنگی بباد
زان پس چه سود که آب درآید بآبدان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - قصیده
زهی محل رفیعت ز حد و هم بیرون
نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون
امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین
که مثل تو ننماید سپهر آینه گون
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند
فلک نیارد گفتن بزرگی تو که چون
مضای عزم تو دارد نشان تیغ قضا
نفاذ امر تو دارند شعار کن فیکون
خجل همیشود از عکس رای تو خورشید
عرق همیکند ا زشرم دست تو جیحون
هوای عالم شد معتدل ز عدل تو زان
شدست دولت تو چون بهار روز افزون
حجر شود ز شتاب تو باد در حرکت
خجل شود ز ثبات تو کوه وقت سکون
بروزگار تو فتنه است در شکر خوابی
که خورد گوئی از دست عدل تو افیون
ز حسن دیده کش تست و بخت بیدارت
که فتنه گردد بر خواب عافیت مفتون
ببحر کردم تشبیه دست دربارت
خرد بطعنه مرا گفت الجنون فنون
چو بحرکی بود آنکو بیک نفس بخشد
هر آنچه بحر بعمری همیکند مدفون
اگر چورای تو بودی بر آسمان خورشید
ز جرم خاک نماندی سه ربع نامسکون
وگر بخواهد انصاف تو فرو شوید
دو رنگی شب و روز از سپهر بوقلمون
سموم قهر تو گر بگذرد سوی تبت
نسیم لطف تو گر دردمد بخاره درون
شود بکوه درون سنگ ریزه پاره لعل
شود بنافه درون مشگ تازه قطره خون
هر آنسخن که ثنای تو نیست نامطبوع
هر آنقصیده که مدح تو نیست ناموزون
چنان نمود که درآفاق حکم تو انصاف
چنان نهاد در اسلام عدل تو قانون
که نه ضعیف همی از قوی شود مظلوم
نه عاجزی شود از جور قادری مغبون
نه جز که تیغ کسی بی سبب شود محبوس
نه جز که غنچه کسی بی گنه شود مسجون
نه خصم صفرا کرد و نه حرص سودا پخت
ازآنگهی که تو از کلک ساختی معجون
شدست خاطر تو چشم فضلرا انسان
شدست بخشش تو درد فقر را افیون
ز حال خویش کنون چند بیت خواهم گفت
که شاعرانرا آن هست سنتی مسنون
منم که تا سخن ا زمدح تو همی رانم
سخن بدست من اندر زبون شدست زبون
من از مدیح تو گشتم بشهر در معروف
زوصف لیلی مشهور دهر شد مجنون
بفرمدح تو من اینزمان کسی گشتم
چنان کز ابر شود قطره لؤلؤ مکنون
چو ذره بودم در سایه مانده بیسر و پای
بآفتاب فرو ناید این سرم اکنون
فزود حشمت و جاهم ز خاک درگه تو
چنانکه حرمت ماهی ز صحبت ذوالنون
بنعمت تو شدست استخوان من محشو
بمدحت تو بود شعرهای من مشحون
چو دست میدهم خدمت چو تو مخدوم
مرا چه باید گشتن بگرد مشتی دون
همی نخواهم گفتن مدیح کس که نیم
زطبع خویش بمدح دگر کسی مأذون
همیشه تا که بود خیمه کبود فلک
معلق ازبر این خاک بی طناب و ستون
همی نماید بیضا میان دست سیاه
تن عدوی تو در خاک همره قارون
ز بخت باد همه التماس تو مبذول
بنجح باد همه اقتراح تو مقرون
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح خواجه ابوسعد بابو
فلک در سایه پر حواصل
زمین را پر طوطی کرد حاصل
هوا بر سیرت ضحاک ظالم
گزید آئین نوشروان عادل
خزان را با بهار از لعب شطرنج
بوجه سهو شد نوبت محامل
ز نرگس مانده باغ و جوی مفلس
ز لاله گشته کوه و دشت حامل
شب سور است پنداری جهان را
که برکردند از ایوانش مشاعل
اگر سوسن نشد بر باغ عاشق
چه مانده است اندر او پایش فرو گل
گل از پیروزه گوئی شکل دستی است
گرفته جام لعل اندر انامل
من و صحرا که شد صحرا به معنی
چو صحن مجلس عین افاضل
عمید مملکت بوسعد بابو
که باب هیبتش بابی است مشکل
کرا دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه مقبول مقبل
مقدم عقل و در جمع اواخر
مؤخر عهد با علم اوائل
ز جودش گر عروضی بحر سازد
از او ناقص نماید بحر کامل
جز اندر غایت انعام و اکرام
در او لاله چه داند گفت عامل
چو ابر هاطل اندر حق شوره
ببیند عقلت اندر حق غافل
برآرد بیخ طمع از خاک آدم
کز او مسئول گردد طمع سائل
چه شخص است آن براق خواجه یارب
کز او هر جستنی برقی است هایل
به تن زو کوس خورده کوه ساکن
بتک زو کاغ کرده باد عاجل
گه رفتن چو خضر از کل عالم
نه مسکن دانی او را و نه منزل
گه گشتن چو مور از خط ناورد
نه خارج یا بی او را و نه داخل
وزان برق دگر هیهات هیهات
که شد زین براقش را حمایل
چو دل میدان او در صدر قالب
چو عقل آرام او در مغز عاقل
حصار روح او را روح کاره
فساد طبع او را طبع قایل
گشاده در اجل ها راه حیوان
کشیده بر املها خط باطل
همیشه تا بود تقطیع این وزن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعل
هزاران نوبت نوروز بیناد
چنین با عید اضحی گشته همدل
سعادت پیشکارش در مساکن
سلامت پاسبانش در مراحل
«جهان تیز روز و کنده بر پای
ز بار طبع او چون حلم کامل »
به نام او . . . بوالفرج را
برین ترتیب و رتبت صدر سایل
موافق در همه احوال با او
جمال صدر و دیوان رسائل
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا
زهی جناب تو والا مکان نعمت والا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وله
ای صبا طوف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن
راز با برگهای سوسن گوی
ناز با شاخهای ریحان کن
گر ته تنگ یاسمن بگشای
کار دشوار لاله آسان کن
رخ گلبرگ را به هم بر زن
طره بید را پریشان کن
گر زنی خیمه چو گردون زن
ورکنی منزلی به بستان کن
گاه با آه خوشدلان آمیز
گاه آهنگ زلف جانان کن
ور ز مشکین نافه خون خوردی
رخ رنگین باغ خندان کن
خوابگه پیش چشم نرگس ساز
آب خور نزد آب حیوان کن
هر کجا راحتی است در عالم
گرد آن چون امید جولان کن
چون شدی تازه و خوش و خرم
روی میمون به مرو شهجان کن
مجلس حضرت همایون را
خوشتر از بارگاه رضوان کن
چون رسیدی بدان همایون صدر
خدمت و بندگی فراوان کن
به مثل گر کنی یکی حرکت
چون رسول منی به سامان کن
دم دم ای باد خاک پایش را
گوهر افشان و مشک باران کن
ای سعادت از او گزیرت نیست
هر چه فرمود زود فرمان کن
قدر او را بلند بالا دار
صیت او را فراخ میدان کن
نافه مشک خطش از دل ساز
صدف در لفظش از جان کن
ای جهان هر چه بایدش آن آر
وی فلک هر چه گویدت آن کن
رأی او را چو شمس روشن دار
کار او را چو چرخ گردان کن
یارب او را که دارد استحقاق
خواجه جمله خراسان کن
حاسدش گرز ذره افزون است
جمله را زیر خاک پنهان کن
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح رشید الدین ابوطاهر گوید
در همه عالم یکی محرم نماند
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
نوبهار بدیع بی همتا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح نصیرالدین علی
نصیر دین که چشم پادشائی
نبیند چون تو فرخ کدخدائی
جهان را کدخدائی جز تو نبود
چنان چون نیست جز یزدان خدائی
اگر گویم بهمت آسمانی
بمن بر هر کسی گیرد خطائی
بجنب همت تو آسمان هست
چو دست آسی بپیش آسیائی
چنان کز همت عالیت زیبد
نها دستی یکی عالی بنائی
جهات تو بنا کردی پس آنگاه
همی خواهی جهانی را سرائی
بر این زیبا جهان خرم اندر
بران چندانکه داری کام ورائی
نصیر دین یزدانی و دین را
نیاید چون تو کس نصرت فزائی
خرد را نیست اندر هر طریقی
چو رای روشن تو رهنمائی
بجز بر کلک و بر کافی کف تو
جهان را نیست بندی و گشائی
عطای ایزدی بر خلق و کس نیست
که نگرفت از کف رادت عطائی
جهان فانی شدستی لیکن الحق
بجاه تو همی ماند بقائی
جهان خواهد بقای دولت تو
بدان تا مرورا ناید فنائی
ببحر مدح ت با صد تکلف
نیارد عنصری زد آشنائی
بجز طبع سخن سنجان کامل
نباشد مدحتت را آشنائی
بود وصف کمال تو بحدی
بود قصر جلال ت بجائی
که نه آنجا رسد هرگز خیالی
نه ره دارد درینجا هیچ رائی
توام گستاخ کردی تا درین بحر
بدیهه میزنم دستی و پائی
دعا گویم ترا زین پس چو شوان
سزای صدر تو گفتن ثنائی
خدا آنچه ترا به باد بدهاد
ازین بهتر ندانستم دعائی