عبارات مورد جستجو در ۲۳ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - خواجه محمد فیروز آبادی فرماید
ازمنش بیموجبی یار ار غباری بردلست
حاش الله گرمرا زان گردباری بردلست
در جواب او
رخت را از گرد اگر اندک غباری بر دلست
تا نیفشانم مراز آن گردباری بردلست
با گلیم جهرمی میگفت نطع بر دعی
کز حصیر و بوریایم خارخاری بر دلست
آتشین والای گلگونرا زته بگشوده اند
یار شاهد بازرا از وی شراری بر دلست
صوف و اطلس مینهند از عشق هم داغ اتو
آفرین او را که داغ مهر یاری بر دلست
کرده در سوراخ دایم مار دامک را دراز
بوالعجب کاری که او را بار ماری بر دلست
گرچه گشتم بیقرار از پیشواز نرمدست
شادمانم کین غمم از غمگساری بردلست
راه کاری را ز روی شانه کاری ساز پاک
پوستین را گر زخاک ره غباری بردلست
حاش الله گرمرا زان گردباری بردلست
در جواب او
رخت را از گرد اگر اندک غباری بر دلست
تا نیفشانم مراز آن گردباری بردلست
با گلیم جهرمی میگفت نطع بر دعی
کز حصیر و بوریایم خارخاری بر دلست
آتشین والای گلگونرا زته بگشوده اند
یار شاهد بازرا از وی شراری بر دلست
صوف و اطلس مینهند از عشق هم داغ اتو
آفرین او را که داغ مهر یاری بر دلست
کرده در سوراخ دایم مار دامک را دراز
بوالعجب کاری که او را بار ماری بر دلست
گرچه گشتم بیقرار از پیشواز نرمدست
شادمانم کین غمم از غمگساری بردلست
راه کاری را ز روی شانه کاری ساز پاک
پوستین را گر زخاک ره غباری بردلست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمیکند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمیکند
از هفت جوش صبر وجودم سرشتهاند
خوی زمانه عربدهناکم نمیکند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمیکند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمیکند
السماسْسوده سودة الماس میشود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمیکند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانستهام که عشق هلاکم نمیکند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمیکند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمیکند
نهج البلاغه : حکمت ها
اهمیت مال برای انسان