عبارات مورد جستجو در ۱۱۳ گوهر پیدا شد:
هجویری : باب التصوّف
فصل
ذو النون مصری رحمةاللّه علیه گوید: «الصُّوفیّ إذا نَطَقَ أبانَ نُطقُه مِنَ الحَقائقِ، و إنْ سَکَتَ نَطَقَتْ عَنْه الجوارحُ بِقَطْعِ العَلائقِ.»
صوفی آن بود که چون بگوید بیان نطقش حقایق حال وی بود؛ یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد، معاملتش معبر حال وی باشد و به قطع علایق حال وی ناطق شود؛ یعنی گفتارش همه بر اصل صحیح باشد و کردارش بجمله تجرید صرف. چون می‌گوید قولش همه حق بود و چون خاموش باشد فعلش همه فقر.
جنید گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف نعتٌ أُقیمَ العبدُ فیه.» قیلَ: «نعتٌ لِلْعَبدِ، أم نعتٌ للحقِّ؟» فقال: «نعتُ الحقِّ حقیقةً و نعتُ العَبْدِ رَسْماً.» :«تصوّف نعتی است که اقامت بنده در آن است.» گفتند: «نعت حق است یا نعت خلق؟» گفت:«حقیقتش نعت حق است و رسمش نعت خلق.» یعنی حقیقتش فنای صفت بنده تقاضا کند و فنای صفت بنده به بقای صفت حق بود و این نعت حق بود و رسمش دوام مجاهدت بنده اقتضا کند و دوام مجاهدت صفت بنده بود.
و چون به معنی دیگر رانی چنان بود که اندر حقیقت توحید، بنده را هیچ نعت درست نیاید؛ از آن‌چه نعوت خلق مر ایشان را دایم نیست و نعت خلق به‌جز رسم نیست؛ که نعت وی باقی نبود و مُلک و فعل حق باشد. پس به‌حقیقت از آن حق باشد و معنی آن این بود که خداوند عزّ و جلّ بنده را فرمود که: «روزه‌دار». و به روزه داشتن بنده اسم صایمی بنده را دادند و از روی رسم، آن صوم بنده را باشد؛ و باز از روی حقیقت از آن خداوند؛ چنان‌که خداوند گفت و رسول خبر داد، علیه السّلام:«الصّومُ لی وَاَنَا اُجْزی بِهِ.» روزه از آن من است؛ از آن‌چه مفعولات وی جمله ملک وی است، و نسبت و اضافت همه خلق مر هر چیزی را به خود رسم و مجاز بود نه حقیقت.
ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف تَرْکُ کُلِّ حَظِّ النَّفْسِ.»
تصوّف دست بداشتن جمله حظوظ نفسانی بود و این بر دو گونه باشد: یکی رسم ودیگر حقیقت. و این ان بود که اگر وی تارک حظ است ترک حظ هم حظی بودو این رسم باشد و اگر حظ تارک وی است این فنای حظ بود و تعلق این به حقیقت مشاهدت بود. پس ترک حظ فعل بنده بود و فنای حظ فعل خدای، جل جلاله. فعل بنده رسم و مجاز بود و فعل حق حقیقت. و بدین قول مبین شد قول جنید رحمةاللّه که پیش از این قول است.
و هم ابوالحسن نور رحمةاللّه علیه گوید: «الصّوفیّةُ هُمُ الّذینَ صَفَتْ أرواحُهُم، فصاروا فی الصّفِّ الأوّل بَیْنَ یَدَیِ الْحَقِّ.»
صوفیان آنان‌اند که جانهای ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوی خلاص یافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلی با حق بیارامیده‌اند و از غیر وی اندر رمیده.
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیّ الّذی لایُمْلِکُ ولایُمْلَکُ.»
صوفی آن بود که هیچ چیز اندر بند وی ناید، و وی اندر بند هیچ چیز نشود و این عبارت از عین فنا بود؛ که فانی صفت، مالک نبود و مملوک نه؛ از آن‌چه صحت ملک بر موجودات درست افتد و مراد از این آن است که صوفی هیچ چیز را، از متاع دنیا و زینت عقبی، ملک نکند و خود اندر تحت حکم و ملک نفس خود نیاید. سلطان ارادت خود را از غیر بگسلد تا غیر طمع بندگی از وی بگسلد. و این قول لطیف است مر آن گروه را که به فنای کلی گویند، و ما غلطگاه ایشان در این کتاب بیاریم تا تو را معلوم شود، ان شاءاللّه، عزو جل.
ابن الجلاء رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف حقیقةٌ لارسمَ له.»
تصوّف حقیقتی است که وی را رسم نیست، و آن‌چه رسم است نصیب خلق باشد اندر معاملات، و حقیقت خاصهٔ حق بود. چون تصوّف از خلق اعراض کردن بود، لامحاله مر او را رسم نبود.
ابوعمرو دمشقی رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف رؤیَةُ الکَوْنِ بِعَیْنِ النَّقْصِ، بل غَضُّ الطَّرْفِ عَنِ الْکَوْنِ.»
تصوّف آن بود که اندر کون ننگری جز به عین نقص، و این دلیل بقای صفت بود، بل که چشم فراز کنی از کون و این دلیل فنای صفت بود؛ از آن‌چه نظر از کون باشد چون کون نماند نظر هم نماند و غض طرف از کون بقای بصیرت ربانی بود، یعنی هر که به خود نابینا شود به حق بینا گردد؛ از آن‌چه کون طالب هم طالب بود و کار وی از وی به وی باشد، وی را از خود بیرون راهی نباشد. پس یکی خود را بیند ولیکن ناقص بیند و یکی چشم از خود فراکند و نبیند و آن که می‌بیند اگرچه ناقص بیند دیدهٔ وی حجاب است و آن که می‌نبیند بینایی حجاب نیاید. و این اصلی قوی است اندر طریق تصوّف و ارباب معانی، اما این، جایگاه شرح این نیست.
ابوبکر شبلی رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف شِرکٌ، لانَّهُ صِیانةُ الْقَلْبِ عَنْ رُؤْیَةِ الغیرِ ولاغیرَ.»
تصوّف شرک است؛ از آن‌چه آن صیانت دل بود از رؤیت غیر، و خود غیر نیست؛ یعنی اندر اثبات توحید رؤیت غیر شرک باشد و چون اندر دل غیر نبود صیانت کردن مر او را از ذکر غیر محال باشد.
حُصری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف صَفاءُ السِّرِّ من کُدورات المُخالفاتِ.»
تصوّف صفای سر بود از کدورات مخالفت و معنی این آن بود که سر را از مخالفت حق نگاه دارد؛ از آن‌چه دوستی موافقت بود و موافقت ضد مخالفت باشد. و دوست را اندر همه عالم به‌جز حفظ فرمان دوست نباشد، و چون مراد یکی باشد، خالفت از کجا صورت گیرد؟
محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه گوید: «التصوّف خُلُقٌ، مَن زادَ علیکَ فی الخُلُقِ، زادَ علیک فِی التصوّف.»
تصوّف نیکوخویی باشد، هر که نیکو خوتر، وی صوفی‌تر. و خوی نیکو بر دو گونه باشد: یکی با خلق و دیگر با حق. نیکوخویی با حق رضا باشد به قضای وی و نیکوخویی با خلق حمل ثقل صحبت ایشان برای حق و این هر دو خود به طالب آن باز گردد. حق را تعالی صفت استغناست از رضای طالب و سخط طالب و این هر دو صفت اندر نظارهٔ وحدانیت وی بسته است.
مرتعش رحمةاللّه علیه گوید: «اَلصّوفیُّ لایَسبِقُ هِمَّتُه خُطْوَتَه البتّة.»
صوفی آن بود که اندیشهٔ وی با قدم وی برابر بود البته. ای جمله حاضر بود دل آن‌جا که تن، و تن آن‌جا که دل، قول آن‌جا که قدم، قدم آن‌جا که قول. و این نشان حضوری بود بی غیبت بر خلاف آن که گویند: «از خود غایب به حق حاضر.» لا، بل که «به حق حاضر و به خود حاضر.» و این، عبارت از جمع الجمع باشد؛ از آن‌چه تا رؤیت نبود به خود، غیبت نبود از خود و چون رؤیت برخاست حضوری بی غیبت است. و تعلق این معنی به قول شبلی است، رحمة اللّه علیه: «اَلصّوفیُّ لایَری فی الدّارینِ مَعَ اللّهِ غَیْرَ اللّهِ.» صوفی آن بود که اندر دو جهان هیچ نبیند به‌جز خدای عزّ و جلّ. و در جمله هستی بنده غیر بود و چون غیر نبیند خود را نبیند. و از خود بکلیت فارغ شود اندر حال نفی و اثبات خود.
جنید رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف مبنیٌّ علی ثمانِ خصالٍ: السَّخاءِ، و الرِّضاءِ، و الصّبرِ و الإشارةِ و الغربةِ، و لُبْسِ الصُّوفِ و السّیاحةِ و الفقرِ. امّا السّخاءُ فلاِبراهیمَ و امّا الرّضاءُ فَلاِء سحقَ و امّاالصّبر فلأیّوبَ، و اما الإشارةِ فلِزَکریّا و اما الغربةِ فَلِیحیی، و امّا لُبسُ الصّوف فلِموسی، و امّا السّیاحةُ فلِعیسی و امّا الفقرُ فَلِحمّدٍ، صلواتُ اللّهِ علیهم اجمعینَ.»
گفت: بنای تصوّف بر هشت خصلت است اقتدا به هشت پیغمبر، علیهم السّلام: به سخاوت به ابراهیم، و آن چندان بود که پسر فدا کرد؛ و به رضا به اسحاق که وی سر فدا کرد و به ترک جان عزیز خود بگفت؛ و به صبر به ایوب که اندر بلای کرمان صبر کرد؛ و به اشارت به زکریا که خداوند گفت: «اذنادی ربَّهُ نداءً خفیّاً(۳/مریم)»؛ و به غربت به یحیی که اندر وطن خود غریب بودو اندر میان خویشان از ایشان بیگانه؛ و به سیاحت به عیسی که اندر سیاحت خود چنان مجرد بود که جز کاسه‌ای و شانه‌ای نداشت چون بدید که کسی به دو مشت آب می‌خورد کاسه بینداخت و چون بدید که به انگشتان تخلیل می‌کرد شانه بینداخت؛ و به لُبس صوف به موسی که همه جامه‌های وی پشمین بود؛ و به فقر به محمد علیهم السّلام که خدای عزّ و جلّ کلید همه گنجهای روی زمین بدو فرستاد و گفت: «محنت برخود منه و از این گنج‌ها خود را تجمل ساز.» گفت:: «نخواهم. بارخدایا، مرا یک روز سیردار و یک روز گرسنه.»و این اصول اند رمعاملت سخت نیکوست.
حصری گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیُّ لا یوجَدُ بعدَ عَدَمِه ولایُعْدَمُ بعدَ وُجودِه.»
صوفی آن بود که هستی وی را نیستی نباشد و نیستی وی را هستی نه؛ یعنی آن‌چه بیابد مر آن را هرگز گم نکند و آن‌چه گم کند مر آن را هرگز نیابد. و دیگر معنیش آن بود که یافتش را هرگز نایافت نباشد و نایافتش را هرگز یافت نه. یا اثباتی بود بی نفی و یا نفیی بود بی اثبات. و مراد از جملهٔ این عبارات آن است که تا حال بشریت از کسی ساقط شود و شواهد جسمان از حق وی فایت گردد و نسبتش از کل منقطع گردد و یا سر بشریت اندر حق کسی ظاهر شود تا تفاریق وی اندر عین خود جمع گردد، از خود به خود قیام یابد وصورت این اندر دو پیغامبر علیهما السّلام ظاهر توان کرد: یکی موسی صلوات اللّه علیه که اندر وجودش عدم نبود، تا گفت: «ربِّ اشرَحْ لی صَدْری و یَسِّرْلی امری (۲۵و ۲۶/طه)»، و دیگر رسول ما صلّی اللّه علیه که اندر عدمش وجود نبود، تا گفتند: «ألَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ (۱/الإنشراح).» یکی آرایش خواست و زینت طلب کرد و دیگر را بیاراستند و وی را خود خواست نه.
علی بن بُندار الصیرفی النّیسابوری گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف إسقاطُ الرُّؤیَةِ لِلْحَقِّ ظاهراً و باطناً.»
تصوّف آن بود که صاحب آن، ظاهراً و باطناً، خود را نبیند و جمله حق را بیند؛ از آن‌چه اگر به ظاهرنگری بر ظاهر نشان توفیق یابی چون نگاه کنی معاملت ظاهر اندر جنب توفیق حق تعالی به پر پشه‌ای نسنجد به ترک رؤیت ظاهر بگویی؛ و اگر به باطن نگری بر باطن نشان تأیید یابی چون نگاه کنی معاملت باطن اندر جنب تأیید حق به ذره‌ای نسنجد به ترک باطن بگویی، جمله مر حق را بینی. پس همه حق را بینی، خود را هیچ نبینی.
محمدبن احمد المُقری رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف اسْتِقامَةُ الأحوال مَعَ الحقِّ.»
تصوّف استقامت احوال است با حق؛ یعنی احوال مر سر صوفی را از حال نگرداند و به اعوجاج اندر نیفکند؛ از آن‌چه کسی را که دل صید محول احوال باشد احوال او را از درجهٔ استقامت بنیفکند و از حق تعالی بازندارد.

هجویری : باب الملامة
فصل
بدان که مذهب ملامت را اندر این طریقت آن شیخ زمانهٔ خود، حمدون قصار، نشر کرده است، و وی را اندر حقیقت ملامت لطایف بسیار است.
از وی رحمة اللّه علیه می‌آید، گفت: «المَلامَةُ ترکُ السّلامةِ.»
ملامت دست بداشتن سلامت بود، و چون کسی قصدا به ترک سلامت خود بگوید و مر بلاها را میان اندر بندد و از مألوفات و راحت جمله تبرا کند مر امید کشف جلال و طلب مال را، تا به رد خلق از خلق نومید گردد و طبعش الفت خود از ایشان بگسلد، هر چند از ایشان گسسته‌تر بود به حق پیوسته‌تر بود. پس آن‌چه روی همه خلق بدان بود و آن سلامت است مر اهل ملامت را پشت بدان بود، تا همشان خلاف هُموم باشد و همّتشان خلاف هِمم. اندراوصاف خود وحدانی باشند؛ چنان‌که احمدبن فاتک روایت کرد از حسین منصور که او را پرسیدند: «مَنِ الصّوفیّ؟» قال: «وحدانی الذّات.»
و از حمدون رحمة اللّه پرسیدند از ملامت. گفت: «راه آن بر خلق دشوار است؛ اما طرفی بگویم: رجاءُ المُرْجیَّةِ و خوفُ القَدَریِّةِ. ترس قدریان و رجای مُرجیان صفت ملامتی بود.»
و اندر تحت این رمزی است: بدان که به هیچ چیز از این طبع از درگاه خداوند تعالی نَفورتر از آن نگردد که به جاه خلق، و آدمی را آن مقدار بسنده باشد که کسی گوید نیکومردی است، و او را بستاید. وی جان و دل بدو دهد و از خدای تعالی بدو بازماند. پس خایف پیوسته می‌کوشد که از محل خطر دور باشد و اندر این کوشش مر طالب را دو خطر باشد: یکی خوف حجاب خلق و دیگر منع فعلی که خلق بدان فعل بدو بزهکار گردند و زبان ملامت بدو دراز کنند. نه روی آن که با جاه ایشان بیارامد و نه برگ آن که ایشان را به ملامت خود بزهکار کند. پس ملامتی را باید که نخست خصومت دنیایی و عقبایی از خلق منقطع کند بدانچه وی را گویند و مر نجات دل را فعلی کند که نه آن در شریعت کبیره باشد و نه صغیره؛ تا مردمان وی را رد کنند؛ تا خوفش اندر معاملت چون خوف قدریان باشد و رجایش اندر معاملت ملامت کنندگان چون رجای مُرجیان باشد.
و اندر حقیقت دوستی هیچ چیز خوشتر از ملامت نیست؛ از آن که ملامت دوست را بر دل دوست اثر نباشد و دوست را جز بر سر کوی دوست گذر نباشد، و اغیار را بر دل دوست خطر نباشد؛ «لإنَّ الملامةَ رَوْضَةُ العاشِقینَ و نُطْهَةُ المُحِّبینَ و راحَةُ المُشْتاقینَ و سُرورُ المریدینَ.»
و مخصوص‌اند این طایفه از ثقلین به اختیار کردن ملامت تن از برای سلامت دل، و هیچ کس را از خلایق از مقربان و کروبیان و روحانیان این درجه نبوده است و از امم پیشین نیز از عباد و زهاد و اعیان خلق که بوده‌اند این مرتبه نه، بجزگروهی را از این امت که سالکان طریق انقطاع دل‌اند.
اما به نزدیک من طلب ملامت عین ریا بود و ریا عین نفاق؛ از آن‌چه مُرایی راهی رود که خلق ورا قبول کند و ملامتی بتکلف راهی رود که خلق ورا رد کند و هر دو گروه اندر خلق مانده‌اند و از نشان برون گذر ندارند، تا یکی بدین معاملت برون آمده است و یکی بدان معاملت. و درویش را جز حدیث حق بر دل نگذرد و چون از خلق دل گسسته بود از این هر دو معنی فارغ بود و هیچ چیز پای بند وی نیاید.
وقتی مرا با یکی از ملامتیان ماوراء النهر صحبت افتاد. چون من منبسط شدم اندر صحبت، گفتم: «ای اخی، مرادت اندر این افعال شوریده چه چیز است؟» گفت: «سپری کردن خلق اندر خود.» گفتم: «این خلق بسیارند و تو عمر و روزگار و مکانت آن نیابی که خلایق را اندر خود سپری کنی، همی‌خود را اندر خلق سپری کن تا از این همه مشغولی بازرهی.»
و گروهی بوند که به خلق مشغول بوند، پندارند که خلق نیز بدیشان مشغول‌اند.
پس هیچ کس تو را می‌نبیند. تو خود را می‌مبین. آفت روزگار تو از دیدهٔ توست. تو را با غیرچه کار؟ کسی را که شفا از احتما باید طلبید او از تناول طلبد، از مردمان نباشد.
و باز گروهی مر ریاضت نفس را ملامتی کنند، تا به خواری خلق نفسشان ادب گیرد و داد خود از وی بیابند؛ که خوشتر وقتی مر ایشان را آن بود که نفس خود را اندر بلا و خواری یابند.
و از خواجه ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه روایت آرند که یکی وی را پرسید که: «هرگز خود را به مراد خود رسیده دیدی؟» گفتا: «بلی، دوبار دیده‌ام:
یک بار در کشتی نشسته بودم و کس اندر آن‌جا مرا نشناخت و جامهٔ خَلَق داشتم و موی دراز گشته، و بر حالی بودم که اهل آن کشتی بر من فسوس و خنده ستانی می‌کردند و اندر کشتی با آن قوم مسخره‌ای بود که هر زمان بیامدی و موی من بکشیدی و بکندی، و با من به وجه تَسْخَر استخفاف کردی و من خود را به مراد خود می‌یافتمی و بدان ذَلِّ نفس خود شاد همی‌بودمی. تا روزی آن شادی به غایت برسید و آن چنان بود که روزی آن مسخره برخاست و بر من بول انداخت.
و دیگر بار اندر بارانی عظیم به دهی فراز رسیدم و سرمای زمستان مرا غلبه کرده بود و مرقعه بر تن من تر گشته. به مسجدی فراز رسیدم. مرا اندر آن‌جا نگذاشتند و دیگر مسجد وسدیگر همچنان. عاجز آمدم و سرما بر تن من قوت گرفت. با تون گرمابه اندر آمدم و دامن خود بدان آتش اندر کشیدم دود آن به زیر من برآمد. جامه و رویم سیاه شد. آن شب به مراد خود رسیده بودم.»
و مرا که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام وفقنی اللّه وقتی واقعه‌ای افتاد و بسیار مجاهدت کردم امید آن را که واقعه حل شود، نشد. و وقتی پیش از آن مرا از آن جنس واقعه‌ای افتاده بود، به گور شیخ بایزید رحمة اللّه علیه مجاور نشسته بودم تا حل شد. این بار نیز قصد آن‌جا کردم و سه ماه بر سر تربت وی مجاور بودم هر روز سه غسل می‌کردم و سی طهارت، مر امید کشف آن واقعه را، البته حل نشد. برخاستم و قصد خراسان کردم. اندر ولایت کُمِش، به دیهی رسیدم که آن‌جا خانقاهی بود و جماعتی از متصوّفه و من مرقعه‌ای خشن داشتم بسنت و از آلت اهل رسم با من هیچ نبود به‌جز عصا و رَکوه‌ای. به چشم آن جماعت سخت حقیر نمودم و کس مرا ندانست. ایشان به حکم رسم می‌گفتند با یک‌دیگر که: «این از ما نیست.» و راست چنان بود که از ایشان نبودم؛ اما لابد بود آن شب اندر آن‌جا بودن.
آن شب مرا بر بامی بنشاندند و خود بر بامی بلندتر رفتند، و مرا بر زمینی خشک بنشاندند و نانی سبز گشته پیش من نهادند و به من بوی اَباهایی که ایشان می‌خوردند می‌رسید؛ و با من به طنز سخن می‌گفتند از بامِ بالا. چون از طعام فارغ شدند، خربزه می‌خوردند و پوست بر سر من می‌انداخت بر وجه طیبت. حال خود و استخفاف ایشان به دل فرو می‌خوردم و می‌گفتم: «بار خدایا، اگر نه آنستی که جامهٔ دوستان تو دارند والا من از ایشان نکشمی.» هرچند که آن طعن ایشان بر من زیادت می‌شد دل من اندر آن خوشتر همی‌گشت، تا به کشیدن آن بار، واقعهٔ من حل شد. و اندر وقت بدانستم که مشایخ رحمهم اللّه جُهّال را از برای چه اندر میان خود راه داده‌اند و بار ایشان از برای چه می‌کشند.
این است احکام ملامت به‌تمامی با تحقیق آن که پیدا کردم. و باللّه التوفیق.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما الطّیفوریّة
این گروه تولا به ابویزید، طیفور بن عیسی البسطامی رضی اللّه عنه کنند و وی از رؤسای متصوّفه بود و از کبرای ایشان و طریق وی غلبه و سُکْر بود و غلبهٔ حق عزّ و جلّ و سُکْر دوستی از جنس کسب آدمی نباشد؛ و هرچه ازدایرهٔ اکتساب خارج بود، بدان دعوت کردن، باطل بود و تقلید بدان محال و لامَحاله صاحی را سُکْر صفت نباشد و آدمی را در جلب سُکْر به خود، سلطان نه. و سَکران خود مغلوب بود، وی را به خلق التفات نبود تا به صفتی از اوصاف تکلف پدیدار آید.
و مشایخ این طریقت بر آن اند که: اقتدا جز به مستقیمی که از دور احوال رسته باشد درست نیاید.
و بازگروهی روا دارند که کسی بتکلف راه سُکْر و غلبه سپرد؛ از آن‌جا که پیغمبر علیه السّلام گفت: «أبْکُو فاِنْ لَمْ تَبْکُوا فتَباکُوا. یا بگریید با خود را به گریندگان ماننده کنید.» و این را دو وجه باشد:
یکی ماننده کردن خود را به گروهی مر ریا را، و این شرک صریح باشد؛ و دیگر خود را ماننده کردن تا حق تعالی مگر وی را بدان درجت رساند که خود را مانند آن قوم کرده است؛ تا موافق باشد مر آن را که پیغمبر صلی اللّه علیه گفته است: «مَنْ تَشَبَّهَ بِقَومٍ فَهوَ مِنْهم.» پس هرچه در نوع مجاهدات آید اندر راه بیارد و بر درگاه امید می‌باشد تا خداوند تعالی در حقیقت و معانی آن بر وی گشاده گرداند، که یکی ازمشایخ گفت: «المُشاهَداتُ مَواریثُ المُجاهَداتِ.»
گوییم: مجاهدات اندر همه معانی نیکو باشد؛ اما سُکْر و غلبه اندر تحت کسب نیاید تا به مجاهدات مر آن را جلب توان کرد و عین مجاهدت مر حصول سُکْر را علت نگردد و مجاهدات اندر حال صَحْو توان کرد و صاحب صَحْو را قبله به قبول سُکْر نباشد، و این محال باشد.
پس حقیقت سُکْر و صَحْو را به اختلاف مشایخ بیان کنیم، تا اشکال برخیزد، ان شاء اللّه، تعالی.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی السُّکر و الصَحْو
بدان اعزّک اللّه که: سُکْر و غلبه عبارتی است که ارباب معانی کرده‌اند از غلبهٔ محبت حق تعالی و صَحْو عبارتی از حصول مراد و اهل معانی را اندر این معنی سخن بسیار است، گروهی این را بر آن فضل می‌نهند و گروهی بر خلاف.
آنان که سُکْر را بر صَحْو فضل نهند و آن ابویزید است، رضی اللّه عنه، و متابعان او گویند که: صَحْو بر تمکین و اعتدال صفت آدمیت صورت گیرد و آن حجاب اعظم بود ازحق تعالی و سُکْر بر زوال آفت و نقص صفات بشریت و ذهاب تدبیر و اختیار وی، و فنای تصرفش اندر خود به بقای قوتی که اندر او موجود است به خلاف جنس وی، و این ابلغ و اتم و اکمل بود؛ چنان‌که داود علیه السّلام اندر حال صَحْو بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به وی اضافت کرد و گفت: «و قتلَ داودُ جالوتَ (۲۵۱/البقره)، و مصطفی صلی اللّه علیه اندر حال سُکْر بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به خود اضافت کرد؛ قولُه، تعالی: «وَما رَمَیْتَ اذ رَمَیْتَ وَلکنَّ اللّهَ رَمی (۱۷/الأنفال).» فشتّانَ ما بینَ عبدٍ و عبدٍ! آن که به خود قایم بود و به صفات خود ثابت، گفتند: «تو کردی»، بر وجه کرامت و آن که به حق قایم بود و از صفات خود فانی، گفتند: «ما کردیم، آن‌چه کردیم.» پس اضافت فعل بنده به حق نیکوتر از اضافت فعل حق به بنده؛ که چون فعل حق به بنده مضاف بود بنده به خود قایم بود و چون فعل بنده به حق مضاف بود به حق قایم بود؛ که چون بنده به خود قایم بود، چنان بود که داود را صلی اللّه علیه یک نظر به جایی افتاد که می‌نبایست، تا دید آن‌چه دید و چون به حق قایم بود چنان بود که مصطفی را صلی اللّه علیه یک نظر افتاد هم از آن جنس، زن بر مرد حرام شد؛ از آن‌چه آن در محل صَحْو بود و این در محل سُکْر.
و باز آنان که صَحْو را فضل نهند بر سُکْر و آن جنید است، رضی اللّه عنه و متابعان وی گویند: سُکْر محل آفت است؛ از آن‌چه آن تشویش احوال است و ذهاب صحت و گم کردن سر رشتهٔ خویش و چون قاعدهٔ همه معانی طالب باشد یا از روی فنای وی، یا از روی بقای وی، یا از روی محوش یا از روی اثباتش چون صحیح الحال نباشد فایدهٔ تحقیق حاصل نشود؛ از آن‌چه دل اهل حق مجرد می‌باید از کل مُثبَتات، و به نابنایی هرگز از بند اشیا راحت نباشد و از آفت آن رستگاری نه.
و ماندن خلق اندر چیزها بدون حق، بدان است که چیزها را چنان که هست می‌نبینند، و اگر بینندی برهندی. و دیدار درست بر دو گونه باشد: یکی آن که ناظر اندر شیء به چشم بقای آن نگرد و دیگر آن که به چشم فنای آن. اگر به چشم بقا نگرد مر کل را اندر بقای خود ناقص یابد؛ که به خود باقی نی‌اند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، کل موجودات اندر جنب بقای حق فانی یابد و این هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرماید. و آن آن بود که پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم اندر حال دعای خود که: «اللّهمَّ أرِنَا الأَشْیاءَ کَماهیَ.» از آن‌چه هر که دید آسود و این معنی قول خدای است، عزّ وجل: «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الأبْصارِ (۲/الحشر)» و تا ندید آزاد نگردد.
پس این جمله جز اندر حال صَحْو درست نیاید، و مر اهل سُکْر را از این معنی هیچ آگاهی نه؛ چنان‌که موسی علیه السّلام اندر حال سُکْر بود، طاقت اظهار یک تجلی نداشت از هوش بشد؛ و رسول صلی اللّه علیه اندر حال صَحْو بود، از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود و هر زمان هشیارتر و بیدارتر.
شَرِبتُ الرّاحَ کَأْساً بَعْدَ کأسٍ
فما نَفِدَ الشَّرابُ وَما رَوِیتُ
و شیخ من گفتی و وی جنیدی مذهب بود که: سُکْر، بازیگاه کودکان است و صَحْو، فناگاه مردان.و من که علی بن عثمان الجلابی‌ام، می‌گویم بر موافقت شیخم رحمة اللّه علیه که: کمال حال صاحب سُکْر صَحْو باشد و کمترین درجه اندر صَحْو، رؤیت بازماندگی بشریت بود. پس صَحْوی که آفت نماید، بهتر ازسکری که عین آن آفت بود.
و از ابوعثمان مغربی رحمةاللّه علیه حکایت آرند که: اندر ابتدای حالش بیست سال عزلت کرد اندر بیابانها؛ چنان‌که حس آدم نشنید تا از مشقت، بِنیت وی بگداخت، و چشمهایش به مقدار گذرگاه جوال دوزی ماند، و از صورت آدمیان بگشت. از بعد بیست سال، فرمان صحبت آمد و گفت: «با خلق صحبت کن.» با خود گفت: «ابتدا صحبت با اهل خدای و مجاوران خانهٔ وی کنم تا مبارک‌تر بود.» قصد مکه کرد. مشایخ را به دل از آمدن وی آگاهی بود، به استقبال وی بیرون شدند. وی را یافتند به صورت مبدل شده و به حالی که به‌جز رمق خلقت بر وی چیزی نامانده. گفتند: «یا باعثمان، بیست سال بر این صفت زیستی که آدم و ذریاتش اندر روزگار تو عاجز شدند. ما را بگوی، تا چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا باز آمدی؟» گفت: «به سکری رفتم و آفت سُکْر دیدم، و نومیدی یافتم و به عجز باز آمدم.» جملهٔ مشایخ گفتند: «یا با عثمان حرام است از پس تو بر معبران، عبارت صَحْو و سُکْر کردن؛ که تو انصاف جمله بدادی و آفت سُکْر باز نمودی.»
پس سُکْر جمله پنداشت فناست در عین بقای صفت، و این حجاب باشد و صَحْو جمله دیدار بقا در فنای صفت و این عین کشف باشد.
و درجمله اگر کسی را صورت بندد که سُکْر به فنا نزدیک‌تر بود از صَحْو، محال باشد؛ از آن‌چه سُکْر صفتی است زیادت بر صَحْو، و تا اوصاف بنده روی به زیادتی دارد بی‌خبر بود، و چون روی به نقصان نهد آنگاه طالب را بدو امیدی باشد.
و این غایت مقال ایشان است اندر صَحْو و سُکْر.
و از ابویزید رضی اللّه عنه حکایتی آرند مقلوب، و آن آن است که: یحیی ابن مُعاذ رضی اللّه عنه بدو نامه‌ای نبشت که: «چه گویی اندر کسی که به یک قطره از بحر محبت مست گردد؟» بایزید رضی اللّه عنه جواب نبشت که: «چه گویی در کسی که جملهٔ دریاهای عالم، شربت محبت گردد همه را درآشامد و هنوز از تشنگی می‌خروشد؟»
و مردمان را صورت بندد که یحیی از سُکْر عبارت کرده است و بایزید از صَحْو، و برخلاف این است؛ که صاحب صَحْو آن باشد که طاقت قطره‌ای ندارد و صاحب سُکْر آن که به مستی همه بخورد و هنوز دیگرش باید؛ از آن‌چه شُرب آلت سُکْر باشد، جنس به جنس اولی تر و صَحْو به ضد آن باشد با مشرب نیارامد.
اما سُکْر بر دو گونه باشد: یکی به شراب مودت ودیگر به کاس محبت و سُکْر مودتی معلول باشد؛ که تولد آن از رؤیت نعمت بود و سُکْر محبتی بی علت بود؛ که تولد آن از رؤیت منعم بود. پس هرکه نعمت بیند، بر خود بیند خود را دیده باشد و هر که منعم بیند به وی بیند، خود را ندیده باشد، اگرچه اندر سُکْر باشد سکرش صَحْو باشد.
و صَحْو نیز بر دو گونه است: یکی صَحْو به غفلت، و دیگر اقامت بر محبت.
و صَحْوی که غفلتی بود آن حجاب اعظم بود و صَحْوی که محبتی بود آن کشف اَبْیَن بود. پس آن که مقرون غفلت بود اگرچه صَحْو باشد سُکْر بود و آن که موصول محبت بود اگرچه سُکْر بود صَحْو باشد. چون اصل مستحکم بود صَحْو چون سُکْر بود و سُکْر چون صَحْو و چون بی اصل بود همچنان.
و فی الجلمه صَحْو سُکْر اندر قدمگاه مردان به علت اختلاف معلول باشد، و چون سلطان حقیقت روی بنماید، صَحْو و سُکْر هر دو طفیلی نماید؛ از آن‌چه اطراف این هردو معانی به یک‌دیگر موصول است و نهایت یکی بدایت دیگر یک باشد ونهایت و بدایت جز اندر تفاریق صورت نگیرد و آن‌چه نسبت آن به تفرقه باشد،اندر حکم متساوی باشد و جمع نفی تفاریق بود. و اندر این معنی گوید:
إذا طَلَعَ الصَّباحُ بِنَجْمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکْرانُ وَصاحِ
و اندر سرخس دو پیر بودند: یکی لقمان و دیگر ابوالفضل حسن، رحمة اللّه علیهما. روزی لقمان به نزدیک ابوالفضل اندر آمد، وی را یافت جزوی اندر دست. گفت: «یا اباالفضل، اندر جزو چه جویی؟» گفت: «همان که تو اندر ترک وی.» گفت: «پس خلاف چراست؟» گفتا: «خلاف تو می‌بینی که از من می‌بپرسی که چه می‌جویی. از مستی هشیار شو و از هشیاری بیزار گرد، تا خلاف برخیزدت، بدانی که من و تو چه می‌طلبیم.»
پس طیفوریان را با جنیدیان این مقدار خلاف رود که یاد کردیم، و اندر معاملات، مطلق، مذهب وی ترک صحبت و اختیار عزلت بود و مریدان را جمله این فرماید و این طریقی محمود و سیرتی ستوده است اگر به سر شود. و هواعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما الجنیدیّة
تولا جنیدیان به ابوالقاسم الجنید بن محمد کنند، رضی اللّه عنه و اندر وقت وی ورا «طاوس العلماء» گفتندی و سید این طایفه و امام الائمهٔ ایشان بود. طریق وی مبنی بر صَحْو است، بر عکس طیفوریان. و اختلاف وی گفته آمد و معروفترین مذاهب و مشهورترین، مذهب وی است. و مشایخ من رحمة اللّه علیهم جمله جنیدی بوده‌اند و جز این اندر کلمات، اختلاف بسیار است وی را اندر معاملات این طریقت؛ اما من مخافت تطویل را بر این اختصار کردم و اگر کسی را باید که بیشتر از این بداند از جایی دیگر باید خواند تا بهتر معلوم شود؛ که مذهب من اندر این کتاب اختصار است و ترک تطویل. باللّه العون.
و اندر حکایات یافتم که: چون حسین بن منصور اندر غلبهٔ خود از عمرو ابن عثمان تبرا کرد و به نزدیک جنید آمد رحمة اللّه علیهم جنید وی را گفت: «به چه آمدی؟» گفت: «تا شیخ صحبت کنم.» گفت: «اگر با ما صحبت نه به فنای صفت کنی همچنان باشد که با سهل تستری و با عمرو کردی.» گفت: «ایها الشیخُ، الصَحْو و السُّکْرُ صِفَتانِ لِلْعَبدِ، وَمادامَ العبدُ محجوباً عَنْ رَبِّه حتّی فَنِیَ أوْصافُه. صَحْو و سُکْر دو صفت‌اند مر بنده را، و پیوسته بنده از خداوند خویش محجوب است تا اوصاف وی فانی شود.» جنید گفت، رضی اللّه عنه: «یا ابن منصور، أخطأتَ فی الصَحْو و السُّکْرِ، خطا کردی اندر صَحْو سُکْر؛ از آن‌چه خلاف نیست که صَحْو عبارت از صحت حال است با حق، و این اندر تحت صفت و اکتساب بنده اندر ناید و من یا پسر منصور اندر کلام تو فضول می‌بینم بسیار و عبارات بی معنی.» و هو اعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی اثبات الولایة
بدان که قاعده و اساس طریقت تصوّف و معرفت جمله بر ولایت و اثبات آن است که جملهٔ مشایخ رضی اللّه عنهم اندر حکم اثبات آن موافق‌اند؛ اما هر کسی به عبارتی دیگرگون بیان آن ظاهر کرده‌اند و محمدبن علی رضی اللّه عنه مخصوص است به اطلاق این عبارت مر حقیقت طریقت را.
اما وَلایت به فتح واو نصرت بود اندر حق لغت، و وِلایت به کسر واو إمارت بود ونیز هر دو مصدر وَلَیتَ باشد و چون چنین بود باید که تا دو لغت بود چون دَلالت و دِلالت و نیز وَلایت ربوبیت بود و از آن است که خداوند تعالی گفت: «هُنالِکَ الْوَلایَةُ لِلّهِ الحقِّ (۴۴/الکهف)»، که کفار تولا بدو کنند و بدو بگروند و از معبودان خود تبرا کنند و نیز ولایت به معنی محبت بود.
اما ولی، روا باشد که فعیل باشد به معنی مفعول؛ چنان‌که خداوند تعالی گفت: «وَهُوَ یَتَوَلَّی الصّالِحینَ (۱۹۶/الاعراف)»؛ که خداوند تعالی بندهٔ خود را به افعال و اوصاف وی نگذارد و اندر کنف حفظ خودش بدارد و روا باشد که فعیل باشد به معنی مبالغت اندر فاعل؛ که بنده تولا به طاعت وی کند و رعایات حقوق وی را مداومت کند و از غیر وی اعراض کند این یکی مرید باشد و آن دیگر مراد.
و این جملهٔ معانی از حق به بنده و از بنده به حق روا باشد؛ از آن‌چه روا باشد که خدای تعالی ناصر دوستان خود باشد؛ از آن‌چه وعده کرد خداوند تعالی مر دوستان خود را از صحابهٔ پیغمبر به نصرت و گفت: «ألا إنَّ نَصْرَ اللّهِ قَریبٌ (۲۱۴/البقره)»، و نیز گفت: «و أنَّ الکافِرینَ لامَوْلی لَهُم (۱۱/محمد)؛ ای لاناصِرَلهم.» چون کفار را ناصر نبود لامحاله مؤمنان را ناصر بود که نصرت کند عقول ایشان را اندر استدلال آیات و بیان معانی بر دل‌های ایشان و کشف براهین بر اسرار ایشان و نصرت کند ایشان رابر مخالفت نفس و هوی و شیطان و موافقت امور خود.
و نیز روا باشد که به دوستی مخصوص گرداندشان و از محل عداوت نگاه دارد؛ چنان‌که گفت: «یَحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَه (۵۴/المائده)»، تا وی را به دوستی وی دوست دارند و روی از خلق برتابند تا هم وی ولی ایشان باشد و هم ایشان اولیای وی.
و روا باشد که یکی را ولایتی دهد به اقامت کردن بر طاعت وی و وی را اندر حفظ و عصمت نگاه دارد تا وی بر طاعت وی اقامت کند و از مخالفتش بپرهیزد و شیطان از حس وی بگریزد.
و روا بود که یکی را ولایتی دهد تا حلش اندر ملک حل بود و عقدش عقد دعواتش مستجاب بود و انفاسش مقبول بود؛ کما قال النّبیُ، علیه السّلام: «رُبَّ أشْعَثَ أغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لایُؤْبَهُ بِهِ لَوْ أَقْسَمَ عَلی اللّهِ لأبَّرَهُ.»
و معروف است اند رخلافت امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه رود نیل بر عادت خود باستاد؛ از آن‌چه اندر جاهلیت هر سال کنیزکی آراسته در وی انداختندی تا روان شدی. عمر رضی اللّه عنه بر کاغذ پاره‌ای نبشت که: «ای آب، اگر به خود استادهای، روا نباشد اگر به فرمان خدای عزّ و جلّ استادهای، عمر می‌گوید: برو.» چون کاغذ اندر آب انداختند آب روان گشت و این إمارتِ بر حقیقت بود.
پس مراد من اندر ولایت و اثبات آن، آن است که بدانی که اسم ولی مر آن کس را روا بود که این معانی مذکور اندر وی موجود باشد؛ چنان‌که ورا این حال بود که گفتیم نه قال.
و پیش از این مشایخ رحمهم اللّه اندر این، کتب ساخته‌اند از عزیزی زود نیست گشت. اکنون من عبارات آن پیر بزرگوار را که صاحب مذهب است جمال دهم؛ چنان‌که اعتقاد من بدان مهتر است، رضی اللّه عنه. تا تو را فواید بسیار به حاصل شود و به‌جز تو آن را نیز که سعادت خواندن این کتاب باشد از طالبان این طریقت، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
امّا الخّرازیّة
تولا خرازیان به ابی سعید خراز رضی اللّه عنه کنند و وی را اندر طریقت تصانیف از هراست و اندر تجرید و انقطاع شأنی عظیم داشت و ابتدای عبارات از حال فنا و بقا او کرد و طریقت خود را جمله اندر این دو عبارت مضمر گردانید. اکنون من معنی آن بگویم و غلط‌های گروهی اندر آن بیارم تا بدانی که مذهب وی چیست و مقصود این طایفه از این دو عبارت متداول چیست.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این معنی هر یکی لطیفه‌ای است به رمز.
ابوسعید خراز گوید رضی اللّه عنه، که صاحب مذهب است که: «الفناءُ فناءُ العبدِ عَنْ رُؤْیَةِ العُبودیَّةِ، و البقاءُ بَقاءُ العبدِ بشاهدِ الالهیّةِ.»
فنا فنای بنده باشد از رؤیت بندگی و بقا بقای بنده باشد به شاهد الهی؛ یعنی اندر کردار بندگی آفت بود و بنده به حقیقت بندگی آنگاه رسد که ورا به کردار خود دیدار نباشد و از دید فعل خود فانی گردد و به دید فضل خداوند تعالی باقی، تا نسبت معاملتش جمله به حق باشد نه به خود؛ که آن‌چه به بنده مقرون بود از فعل وی، بجمله ناقص بود و آن‌چه از حق تعالی بدو موصول بود، جمله کامل بود. پس چون بنده از متعلقات خود فانی شود به جمال الهیت حق باقی گردد.
و ابویعقوب نهر جوری گوید، رحمة اللّه علیه: «صِحَّةُ العبودیَّةِ فی الفَناءِ وَالبقاءِ.» صحت بندگی کردن اندر فنا و بقاست؛ از آن‌چه تا بنده از کل نصیب خود تبرا نکند شایستهٔ خدمت به اخلاص نگردد. پس تبرا از نصیب آدمیت فنا بود و اخلاص اندر عبودیت بقا.
ابراهیم شیبان گوید، رحمة اللّه علیه: «عِلْمُ الفناءِ و البقاءِ و یَدُورُ علی إخلاصِ الوَحْدانیَّةِ و صِحَّةِ العُبودیَّةِ، و ما کانَ غیرَ هذا فَهُوَ المَغالیطُ و الزّندقةُ.»
قاعدهٔ علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانیت است؛ یعنی چون بنده به وحدانیت حق مُقرّ آید خود را مغلوب و مقهور حکم حق بیند، و مغلوب اندر غلبهٔ غالب فانی بود و چون فنای وی بر وی درست گردد، به عجز خود اقرار کند و جز بندگی او چاره‌ای نبیند چنگ اندر درگاه رضا زند. و هرکه فناو بقا را به‌جز این عبارتی کند یعنی عبارتی که فنا را فنای عین داند و بقا را بقای عین زندقه باشد و مذهب نصاری؛ چنان‌که پیش از این رفت.
و صاحب کتاب گوید رحمة اللّه علیه که: جملهٔ اقاویل از روی معنی به یک‌دیگر نزدیک است، اگرچه به عبارت مختلف‌اند و حقیقت این جمله آن است که فنا مر بنده را از هستی خود با رؤیت جلال حق و کشف عظمت وی بَرَد؛ تا اندر غلبهٔ جلالش دنیا و عقبی فراموش کند و احوال و مقام اندر خطر همتش حقیر نماید. کرامات اندر روزگارش متلاشی شود از عقل و نفس فانی گردد، و از فنا نیز فانی شود. اندر عین آن فنا زبانش به حق ناطق گردد و تن خاشع و خاضع؛ چنان‌که اندر ابتدای اخراج ذُریت از پشت آدم علیه السّلام بی ترکیب آفات اندر حال عهد عبودیت.
و یکی گوید از مشایخ رضی اللّه عنه اندر این معنی:
لاکُنْتُ إنْ کُنْتُ أدری
کَیْفَ السَّبیلُ اِلَیْک
أفْنَیتَنی عَنْ جَمیعی
فَصِرتُ ابکی علیک
و دیگری گوید:
فَفی فَنائی فَنا فنائی
و فی فنائی وجَدتُ أنتَ
مَحَوْتَ رَسْمی و رَسْمَ جسْمی
سألتَ عنّی فقُلتُ انتَ
این است احکام فنا و بقا. اندر باب فقر و باب تصوّف طرفی بیاورده‌ام، و هرجا که اندر این کتاب از فنا و بقا عبارت کنم مراد این باشد. این است قانون مذهب خرازیان و اصل آن. آن پیر بزرگوار، نیکو روزگار مردی بوده است و این نیکو اصلی است و فصلی که دلیل وصل باشد بر اصل باشد و اندر جریان کلام این طایفه این عبارت سخت مشهور است. واللّه اعلمُ بالصّوابِ و الیه المرجِعُ و المآبُ.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی الغیبةِ و الحضور
این عبارت‌هایی است که طردشان چون عکس بود اندر عین معنی مقصود، آنگاه متضاد نماید و مستعمل است و متداول اندر میان ارباب لسان و اهل معنی.
پس مراد از حضور، حضور دل بود به دلالت یقین تا حکم غیبی ورا چون حکم عینی گردد؛ و مراد از غیبت، غیبت دل بود ازدون حق تا حدی که از خود غایب شود تا به غیبت خود از خود به خود نظاره نکند و علامت این،اعراض بود از حکم رسوم؛ چنان‌که از حرام نبی معصوم باشد. پس غیبت از خود حضور به حق آمد و حضور به حق غیبت از خود؛ چنان‌که هر که از خود غایب، به حق حاضر و هرکه به حق حاضر از خود غایب بود. پس مالک دل خداوند است، عزّ و جلّ. چون جذبتی از جذبات حق جل جلاله مر دل طالب را مقهور گردانید، غیبت به نزدیک وی چون حضور گردانید و شرکت و قسمت برخاست و اضافت به خود منقطع شد؛ چنان‌که یکی گوید از مشایخ، رحمهم اللّه:
ولی فُؤادٌ و أنْت مالِکُهُ
بلا شریکٍ فَکَیْفَ یَنْقَسِمُ
چون دل را جز وی مالک نباشد، اگر غایب دارد یا حاضر اندر تصرف وی باشد. و اندر حکم نظر به عین جمله برهان روش احباب این است؛ اما چون فرق افتد، مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این سخن است. گروهی حضور را مقدم دارند بر غیبت و گروهی غیبت را بر حضور؛ چنان‌که اندر سُکْر و صَحْو بیان کردیم اما صَحْو و سُکْر بر بقیت اوصاف نشان کند و غیبت و حضور بر فنای اوصاف. پس این اعزّ آن بود اندر تحقیق.
و آنان که غیبت را مقدم دارند بر حضور، ابن عطاست و حسین بن منصور و ابوبکر شبلی و بُندار بن الحسین و ابوحمزهٔ بغدادی و سمنون المحب رضی اللّه عنهم و جماعتی از عراقیان، گویند که: حجاب اعظم اندر راه حق تویی چون تو از تو غایب شدی، آفات هستی تو اندر تو فانی شد و قاعدهٔ روزگار بگشت. مقامات مریدان جمله حجاب تو شد و احوال طالبان جمله آفتگاه تو گشت. اسرار زنار شد مُثبتات اندر همتت خوار شد چشم از خود و از غیر فرو دوخته شد. اوصاف بشریت اندر مقر خود به شعلهٔ قربت سوخته شد.
و صورت این چنان باشد که خداوند تعالی در حال غیبت تو مر تورا از پشت آدم بیرون آورد و کلام عزیز خود مر تو را بشنوانید و به خلعت توحید و لباس مشاهدت مخصوص گردانید تا از خود غایب بودی به حق حاضر بودی بی حجاب، چون به صفت خود حاضر شدی از قربت غایب شدی پس هلاک تو اندر حضور توست. این است معنی قول خدای، عزّ و جلّ: «ولَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادی کَما خَلَقْناکُمْ اوّل مَرَّةٍ (۹۴/الانعام).»
و باز حارث محاسبی و جنید و سهل بن عبداللّه و ابوحفص حداد و حمدون و ابومحمد جُریری و حُصری و صاحب مذهب، محمدبن خفیف رضی اللّه عنهم اجمعین با جماعتی دیگر، بر آنند که: حضور مقدم غیبت است؛ از آن‌چه همه جمال‌ها اندر حضور بسته است و غیبت از خود راهی باشد به حق. چون پیشگاه آمد راه آفت گردد. پس هرکه از خود غایب بود، لامحاله به حق حاضر بود و فایدهٔ غیبت حضور است غیبت بی حضور جنون باشد و یا غلبه و یا مرگ و غفلت. باید تا مقصود این غیبت حضور باشد و چون مقصود موجود شد علت ساقط شود؛ چنان‌که گفته‌اند: «لیسَ الغائبُ مَنْ غابَ مِنَ البلادِ، انّما الغائبُ مَنْ غابَ مِن المرادِ. و لیسَ الحاضرُ مَنْ لیسَ لهُ مرادٌ، انّما الحاضِرُ مَنْ لیسَ لَهُ فؤادٌ حَتَّی اسْتَقَرَّ فیه المُرادُ.»
نه غایب آن بود که از شهر خود غایب بود، غایب آن بود که از کل ارادت غایب بود تا ارادت حق ارادت وی آید. و نه حاضر آن بود که ورا ارادت اشیا نبود؛ که حاضر آن بود که ورا دل رعنا نبود، تا اندر آن فکرت دنیا و عقبی نبود و آرام با هوی نبود و اندر این معنی دو بیت است، یکی را ازمشایخ، رحمة اللّه علیهم:
مَنْ لَمْ یَکُنْ بِکَ فانِیاً عَنْ نَفسِه
و عَنِ الْهَوی و الأُنْسِ بِالأحبابِ
فکأنَّه بینَ المراتبِ واقِفٌ
لِمَنالِ حَظٍّ أو لِحُسْنِ مآبِ
و مشهور است که یکی از مریدان ذاالنون قصد بایزید کرد. چون به در صومعهٔ وی رسید و در بزد، بایزید گفت: «کیستی و که را خواهی؟» گفت: «بایزید را.» گفت: «بویزید که باشد و کجاست و چه چیز است؟ و من مدتی است تا بایزید را جستم و نیافتم.» چون آن کس بازگشت و حال با ذوالنون بگفت، گفت: «اخی بویزید رحمة اللّه علیه ذَهَبَ فی الذّاهبین إلی اللّه.»
یکی به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد و گفت: «یک زمان به من حاضر شو تا سخنی چند با تو بگویم.» جنید گفت: «ای جوانمرد، تو از من چیزی می‌طلبی که ازدیرباز من همان می‌طلبم، سالهاست تا می‌خواهم که یک نفس به خود حاضر باشم می‌نتوانم. اندر این ساعت به تو حاضر چون توانم بود؟»
پس اندر غیبت وحشتِ حجاب باشد و اندر حضور راحت کشف و اندر همه احوال کشف نه چون حجاب باشد و اندر این معنی شیخ ابوسعید گوید، رحمة اللّه علیه:
تقشّعَ غَیْمُ الهَجْرِ عَنْ قَمرِ الحُبِّ
وأسْفَرَ نُورُ الصُّبْحِ عَنْ ظلمةِ العَنْبِ
و اندر فرق این، مشایخ را لطیفه‌ای است حالی و از روی ظاهر قالِ این عبارات به هم نزدیک است؛ که چه حضور به حق و چه غیبت از خود و آن که از خود غایب نیست به حق حاضر نیست و آن که حاضر است غایب است؛ چنان‌که چون جَزَع ایوب صلوات اللّه علیه اندر حال ورود بلا نه به خود بود؛ که اندر آن حال از خود غایب بود، حق تعالی عین آن جزع را از صبر جدا نکرد، و گفت: «مَسَّنِیَ الضّر (۸۳/الانبیاء)»، خداوند تعالی فرمود: «انّا وجدناه صابراً (۲۴/ص)». و این حکم بعین اندر این قصه عیان است. نیک تأمل کن.
و از جنید رضی اللّه عنه می‌آید که گفت: «روزگاری چنان بود که اهل آسمان و زمین بر حیرت من می‌گریستند. باز چنان شد که من بر غیبت ایشان می‌گریستم. کنون باز چنان است که نه از ایشان خبر دارم نه از خود.» و این اشارتی نیکوست به حضور.
این است معنی غیبت و حضور که مختصر بیاوردم تا هم مسلک خفیفیان دانسته باشی و هم بدانی که مراد این قوم از غیبت و حضور چیست و اگر بیشتر غلو رود به تطویل انجامد و مذهب ما اختصار است اندر این کتاب.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
بدان اسعدک اللّه که مردمان را اندر معرفت خداوند تعالی و صحت علم بدو اختلاف است بسیار. معتزله گویند که: «معرفت حق عقلی است و جز عاقل را بدو معرفت روا نباشد.» و باطل است این قول، به دیوانگانی که اندر دار اسلام‌اند که حکمشان حکم معرفت بود و به کودکانی که عاقل نباشند و حکمشان حکم ایمان بود. اگر معرفت به عقل بودی، ایشان را چون عقل نیست حکم معرفت نبودی و کافران را که عقل است حکم کفر و اگر عقل معرفت را علت بودی، بایستی تا هر که عاقل بودی عارف بودی و همه بی عقلان جاهلان بودندی و این مکابرهٔ عیان است.
و گروهی گویند که: «علت معرفتِ حق استدلالی است، و به‌جز مستدِلّ را معرفت روا نبود.» و باطل است این قول به ابلیس که وی آیات بسیار دید و بهشت و دوزخ و عرش و کرسی و رؤیت آن‌ها وی را علت معرفت نیامد؛ قوله، تعالی: «ولو انّنا نَزَّلْنا الیهم الملائکةَ و کلَّمَهُمُ المَوْتی و حَشَرنا علیهم کلَّ شیء قُبُلاً ما کانوا لِیُؤمِنوا الّا أنْ یشاءَ اللّه (۱۱۱/الأنعام). اگر ما فریشتگان را به کفار فرستیم تا با ایشان سخن گویند، و یا مردگان را ناطق گردانیم، ایشان ایمان نیارند تا ما نخواهیم.» و اگر رؤیت آیت و استدلال آن، علت معرفت بودی خداوند تعالی علت معرفت آنرا گردانیدی نه مشیت خود را.
و به نزدیک اهل سنت و جماعت صحت عقل و رؤیت آیت سبب معرفت است نه علت آن؛ که علت آن جز محض عنایت و لطف مشیت خداوند نیست عمّت نعماؤه که بی عنایت، عقل نابینا بود؛ از آن‌چه عقل خود به خود جاهل است و از عقلا کس حقیقت آن را نشناخته است. چون وی به خود جاهل بود، غیر خود را چگونه شناسد؟ و بی عنایت، استدلال و فکرت اندر رؤیت آیت همه خطا بود؛ که اهل هوی و طایفهٔ الحاد جمله مستدل‌اند، اما بیشتری عارف نه‌اند؛ و باز آن که از اهل عنایت است همه حرکات وی معرفت است و استدلالش طلب و ترک استدلال تسلیم و اندر صحت معرفت، تسلیم از طلب اولی‌تر نباشد که طلب اصلی است که ترک آن روی نیست و تسلیم اصلی که اندر آن اضطراب روی نیست، و حقیقتِ این هر دو معرفت نه و به‌حقیقت بدان که راهنمای و دلگشای بنده به‌جز خداوند نیست تعالی اللّه عن جمیع ما یقول الظّالمون و وجود عقل و دلایل را امکان هدایت نباشد و دلیل از این واضح‌تر نباشد که خداوند تعالی فرمود: «وَلَوْ رُدّوا لَعادُوا لّما نُهوا عَنْه (۲۸/الأنعام). اگر کفار باز دنیا آیند بدان کفر خود بازگردند.» و چون امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه را بپرسیدند از معرفت، گفت: «عرفتُ اللّهَ باللّهِ و عرفتُ ما دونَ اللّهِ بنورِ اللّهِ. خداوند را عزّ و جلّ بدو شناختم و جز خداوند را به نور او شناختم.»
پس خداوند تعالی تن را بیافرید و حوالت زندگانی آن به جان کرد و دل را بیافرید و حوالت زندگانی آن به خود کرد. پس چون عقل و آیت را قدرت زنده کردن تن نباشد، محال باشد که دل را زنده کند؛ چنان‌که گفت: «اَوَ مَنْ کانَ میتاً فأحْیَیْناهُ... (۱۲۲/الأنعام).» حوالت حیات جمله به خود کرد، آنگاه گفت: «وَجَعَلْنا لَهُ نوراً یَمْشی به فی النّاسُ (۱۲۲/الأنعام). آفریدگار نوری که روش مؤمنان در آن است منم.» و نیز گفت: «اَفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلْإسلامِ (۲۲/الزّمر).» گشادن دل را به خود حوالت کرد و بستن آن را هم به فعل خود باز بست و گفت: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَعَلی سَمْعِهم (۷/البقره)»، و نیز گفت: «وَلا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا(۲۸/الکهف).» پس چون قبض و بسط و ختم و شرح دل بدو بود، محال باشد که راهنمای جز وی را داند؛ که هرچه دون اوست جمله علت و سبب است و هرگز علت و سبب بی عنایت مسبب راه نتواند نمود؛ که حجاب راهبُر باشد نه راهبَر. قوله، تعالی: «وَلکنَّ اللّهَ حَبَّبَ إلَیْکُمُ الْإیمانَ و زَیَّنَهُ فی قُلوبِکُم (۷/الحجرات).» تزیین و تحبیب را به خود اضافت کرد و الزام تقوی که عین آن معرفت است از وی است و مُلزَم را اندر الزام خود اختیار دفع و جلب نی. پس بی تعریف وی نصیب خلق از معرفت وی به‌جز عجز نباشد.
و ابوالحسن نوری گوید، رضی اللّه عنه: «لا دلیلَ عَلی اللّه سِواهُ، إِنَّما العلمُ یُطْلَبُ لِأداءِ الْخِدْمَةِ. جز او دلیل دل‌ها نیست به معرفت خود، علم ادای خدمت را طلبند نه صحت معرفت را.»
و از مخلوقان کس را قدرت آن نیست که کسی را به خدای رساند. مستدل از ابوطالب عاقل تر نباشد و دلیل از محمد بزرگتر نه. چون جریان حکم ابوطالب بر شقاوت بود دلالت محمد وی را سود نداشت. نخست درجه از استدلال، اعراض است از حق؛ از آن‌چه استدلال کردن تأمل کردن اندر غیر است، و حقیقت معرفت اعراض کردن از غیر است و اندر عادت، وجود جمله مطلوبان به استدلال بود و معرفت وی خلاف عادت است. پس معرفت وی جز دوام حیرت عقل نیست و اقبال عنایت وی به بنده. کسب خلق را اندر آن سبیل نیست و به‌جز انعام و الطاف وی مر بندهٔ وی را دلیل نیست و آن از فتوح قلوب است و از خزاین غیوب؛ که آن‌چه دون وی است بجمله محدث‌اند. پس روا بود که محدث به چون خودی رسد روا نباشد که به آفریدگار خود رسد با وجود وی و آن‌چه اندر تحت کسب وی آید کسب کاسب غالب بود و مکتسب مغلوب بود. پس کرامت نه آن بود که عقل به دلیل فعل، هستی فاعل اثبات کند؛ که کرامت آن بود که دل به نور حق سبحانه و تعالی هستی خود را نفی کند. آن یکی را معرفت قالت بود و این دیگر را حالت شود.
و آن‌چه گروهی مر آن را می علت معرفت دانند و آن عقل است، گو بنگرید تا آن چه چیز است که اندر دل از عین معرفت می اثبات کند و هرچه می عقل اثبات کند می معرفت نفی آن اقتضا کند؛ یعنی آن‌چه اندر دل به دلالت عقل صورت گیرد که خداوند آن است وی به خلاف آن است و اگر به خلاف آن صورت گیرد به خلاف آن است. پس چه مجال ماند این‌جا مر عقل را تا به استدلال وی معرفت باشد؟ از آن‌چه عقل و وهم وی هر دو یک جنس باشند و آن‌جا که جنس اثبات شد معرفت نفی گشت. پس اثبات استدلال عقل، تشبیه آمد و نفی آن تعطیل و مجال آن جز اندر این دو اصل نیست و این هر دو معرفت نکرت بود که مشبهه و معطله موحد نباشند.
پس چون عقل به مقدار امکان خود برفت و آن‌چه از آنِ او می‌آمد خود همه او بود، دل‌های دوستان را از طلب چاره نبود بر درگاه عجز بی آلت بیارامیدند و اندر آرام خود بی قرار شدند. دست به زاری بردند و مر دل‌های خود را مرهم جستند و راهشان از نوع طلب و قدرت ایشان برسید. قدرت حق این‌جا قدرت ایشان آمد؛ یعنی از او بدو راه یافتند. از رنج غیبت بر آسودند و اندر روضهٔ انس بیارمیدند و اندر رَوْح و سرور مقرر شدند. چون عقل دل‌ها را به مراد رسیده دید، تصرف خود پیدا کرد. اندر نیافت بازماند. چون بازماند متحیر شد. چون متحیر شد معزول گشت. چون معزول گشت، آنگاه حق لباس خدمت اندر وی پوشید و گفت: «تا با خود بودی به آلت تصرف خود محجوب بودی. چون آلات فانی شد بماندی. چون بماندی برسیدی.» پس دل را نصیب قربت آمد و عقل را خدمت و معرفت خود به تعریف بود. پس خداوند عزّ وجل بنده را به تعریف و تعرف خود شناساکرد تا وی را بدو بشناخت. شناختنی نه که موصول آلت بود. شناختنی که وجود وی در آن عاریت بود تا به همه وجود عارف را انانیت خیانت آمد. تا ذکرش بی نسیان بود و روزگارش بی تقصیر و معرفت وی حال بود نه مقال.
و نیز گروهی گفته‌اند که: «معرفت الهامی است.» و آن نیز محال است؛ از آن‌چه معرفت را برهان باطل و حق است و اهل الهام را بر خطا و صواب برهان نباشد؛ از آن‌چه یکی گوید که: «به من الهام است که خداوند تعالی اندر مکان نیست.» و یکی گوید: «مرا الهام چنان است که ورا مکان است.» لامحاله اندر دو دعوی متضاد حق به نزدیک یکی باشد و هر دو به الهام می دعوی کنند و لامحاله ممیزی بباید تا فرق کند میان صدق و کذب این دو مدعی. آنگاه به دلیل دانسته باشد و حکم الهام باطل بود و این قول براهمه است و الهامیان.
و اندر زمانه دیدم که قومی اندر این غلوی بسیار کنند و نسبت روزگار خود به طریق پارسا مردان دارند و جمله بر ضلالت‌اند و قولشان مخالف همه عقلاست از اهل کفرو اسلام؛ از آن‌چه ده مدعی به الهام به ده قول متناقض می دعوی کنند اندر یک حکم، همه باطل بود و هیچ کس بر حق نباشند.
و اگر گوید گوینده‌ای که: «آن‌چه خلاف شرع است آن الهام نباشد.» گوییم که: تو اندر اصل خود مخطی و غلطی؛ که چون شریعت را می به قیاس الهام به خود گیری و گویی که ثبات این الهام بدان است. پس معرفت شرعی و نبوی و هدایتی بود نه الهامی و حکم الهام اندر معرفت به همه وجوه باطل است.
و گروهی دیگر گفته‌اند که: «معرفت خداوند تعالی ضروری است.» و این نیز محال است؛ از آن که اندر هر چیزی که علم بنده بدان ضرورت بود باید تا عاقلان اندر آن مشترک باشند وچون می‌بینیم که گروهی از عاقلان بدو جحد و انکار کنند و تشبیه و تعطیل می روا دارند، درست شد که ضروری نیست و نیز اگر معرفت خداوند تعالی ضروری بودی، بدان تکلیف نیامدی؛ از آن‌چه محال بود تکلیف به معرفت چیزی که علم بدان ضرورت بود؛ چنان‌که بر معرفت خود و آنِ آسمان و زمین و روز و شب و آلام و لذات و امثالهم که عاقل خود را اندر حال وجود آن به شک نتواند انداخت؛ که اندر آن اضطراری بود و اگر خواهد که نشناسد نتواند که نشناسد. اما گروهی از متصوّفه که اندر صحت یقین خود نگاه کردند گفتند که: «ما وی را به‌ضرورت شناسیم؛ از آن‌چه اندر دل هیچ شک نیافتند، یقین را ضرورت، نامزد آن کردند. اندر معنی مُصیب‌اند اما اندر عبارت مُخطی‌اند؛ که اندر علم ضرورت مر صحیح را تخصیص روا نباشد، که همه عقلا یکسان باشند و نیز ضرورت علمی بود که اندر دل احیا بی سببی پدید آید و علم به خداوند و معرفت وی سببی است.
اما استاد ابوعلی دقاق و شیخ ابوسهل پدر این سهل که رئیس و امام نشابور بود رحمة اللّه علیهم، بر آن‌اند که ابتدا معرفت استدلال است و انتها ضرورت شود، همچنان که علم به طاعت‌ها که ابتدا مکتسب باشد و انتها ضرورت شود به یک قول اهل سنت و گویند: «نبینی که اندر بهشت علم به خداوند ضرورت شود، و چون روا باشد که آن‌جا ضرورت بود روا باشد که این‌جا نیز ضرورت گردد و نیز این‌جا پیغمبران علیهم السّلام اندر آن حال که کلام وی می‌شنودند بی واسطه وی را به‌ضرورت می‌شناختند و یا فریسته‌ای که وحی می‌گزارد همچنان و مانند این.»
گوییم: بهشتیان اندر بهشت وی را بضرورت شناسند؛ از آن‌چه بهشت دار تکلیف نیست و نیز پیغمبران علیهم السّلام مأمون العاقبه باشند و از قطیعت ایمن و آن که او را بضرورت شناخت نیز وی را خوف قطیعت نباشد وایمان و معرفت را فضل بدان است که غیبی است چون عینی گردد، ایمان خبر گردد و اختیار اندر عین آن برخیزد و اصول شرع مضطرب شود و حکم رِدَّت باطل گردد و تکفیر بلعم و برصیصا و ابلیس درست نیاید که ایشان باتفاق عارف بودند به خدای عزّ و جلّ؛ چنان‌که از ابلیس ما را خبر داد از حال طرد و رجم وی: «فبِعِزَّتِک لَأُغْوِینَّهم أجمَعین (۸۲/ص)»؛ و به‌حقیقت «فبعزّتک» و سخن گفتن و جواب شنیدن تقاضای معرفت کند و عارف تا عارف بود از قطیعت ایمن باشد و قطیعت به زوال معرفت حاصل آید و زوال علم ضرورتی صورت نگیرد.
و این مسأله‌ای پر آفت است اندر میان خلق و شرط آن است که این مقدار بدانی تا از آفت رسته باشی؛ که علم بنده و معرفت وی به خداوند تعالی جز به اعلام و هدایت ازلی وی نیست و روا باشد که یقین بندگان اندر معرفت گاه زیادت شود و گاه نقصان اما اصل معرفت زیادت و نقصان نشود؛ که زیادتش نقصان بود و نقصان هم نقصان.
و به شناخت خداوند تقلید نشاید کرد و وی را به صفات کمال باید شناخت و آن جز به حسن رعایت و صحت عنایت حق تعالی راست نیاید و دلایل وعقول بجمله ملک وی‌اند و اندر تحت تصرف وی. خواهد فعلی را از افعال خود دلیل یکی کند و وی را به خود راه نماید و خواهد همان فعل را حجاب وی گرداند تا هم بدان فعل از وی بازماند؛ چنان‌که عیسی علیه السّلام دلیل گشت قومی را به معرفت و قومی را حجاب آمد از معرفت؛ تا گروهی گفتند: «این بندهٔ خدای است عزّ وجل»؛ و گروهی گفتند: «پسر خدای است، عزّ وجل.» و بت و ماه و آفتاب همچنان، گروهی را به حق دلیل شد و گروهی هم بدان بازماندند و اگر دلیل علت معرفت بودی بایستی تا هر که مستدل بودی عارف بودی و این مکابرهٔ عیان باشد.
پس خداوند تعالی یکی را برگزیند و وی را راهبر خود گرداند تا به سبب او بدو رسند و او را بدانند. پس دلیل وی را سبب آمد نه علت و سببی از سببی اولی‌تر نباشد اندر حق مسبب مر مسبب را.
لَعَمری اثبات سبب مر عارفان را اندر معرفت زنار باشد و التفات به غیر معروف، شرک؛ «مَنْ یُضْلِلِ اللّهُ فلا هادیَ لَه (۱۸۶/الأعراف).» چون اندر لوح محفوظ، لا، بل اندر مراد و معلوم حق، کسی را نصیب شقاوت بود دلیل و استدلال چگونه هادی وی گردد؟ «مَنِ الْتَفَتَ الی الاغیارِ فمعرفتُه زُنّارٌ.» آن که اندر قهر خداوند متلاشی و مستغرق است، چگونه وی را بدون حق چیزی گریبان گیرد؟
چون ابراهیم علیه السّلام از غار بیرون آمد به روز هیچ چیز ندید واندر روز بیشتر برهان بود و عجایب ظاهرتر بود و چون شب برون آمد، «رَای کوکباً (۷۶/الأنعام).» اگر علت معرفت وی دلیل بودی، دلایل به روز پیداتر و عجایب آن مهیاتر. پس خداوند تعالی چنان‌که خواهد، بدانچه خواهد، بنده را به خود راه نماید و درِ معرفت بر وی بگشاید تا در عین معرفت به درجه‌ای برسد که عین معرفت غیر آید و صفت و معرفت وی آفت وی گردد و به معرفت از معروف محجوب شود تا حقیقت معرفت دعوی وی شود.
و ذوالنون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: «ایّاکَ أن تکونَ بالمعرفةِ مدّعیاً.»
بر تو بادا که دعوی معرفت نکنی؛ که اندر آن هلاک شوی. تعلق به معنی آن کن تا نجات یابی.
پس هرکه به کشف جلال وی مکرم شود، هستی وی وبال وی گردد و صفات وی جمله آفتگاه وی گردد و آن که از آنِ حقّ بود و حق از آنِ وی، وی را هیچ چیز نباشد که نسبت وی بدان چیز درست آید اندر کونین و عالمین و حقیقت معرفت دانستن ملک است مر حق را تعالی و تقدس و چون کسی کل ممالک را متصرف وی داند ورا با خلق چه کار ماند تا به خود یا به خلق محجوب شود؟ و حجاب از جهل بود چون جهل فانی شد حجاب متلاشی گشت.دنیایی، به معرفت، عقبایی شود. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
از جنید رضی اللّه عنه می‌آید که گفت: «التّوحیدُ إفرادُ القِدَمِ عَنِ الْحَدَثِ.»
توحید دانستن قِدم بود از حدث؛ یعنی آن که قدیم را محل حوادث ندانی و حوادث را محل قدیم ندانی و معلوم گردانی که حق تعالی قدیم است و تو ضرورتاً محدثی، از جنس تو هیچ چیز بدو نپیوندد و از صفات وی هیچ چیز اندر تو نیامیزد، که قدیم را با محدَث مجانست نبود؛ از آن‌چه قدیم پیش از وجود حوادث بود و چون قبل وجود الحوادث قدیم به محدث محتاج نبود تا بوده گشتی، بعد وجود الحوادث بدو نیز محتاج نگردد واین خلاف، آن کسان راست که به قِدَم ارواح بگویند و ذکر ایشان گذشت و چون کسی قدیم را اندر محدث نازل گوید و یا محدث را به قدم تعلق داند بر حدث عالم دلیل نماند و این به مذهب دهریان گفتند. فنعوذ باللّه من اعتقاد السّوءِ.
و در همه حرکات محدثات توحید است و گواه بر قدرت خداوند عزّ و جلّ و اثبات قدم وی.
ففی کلِّ شیءٍ لَهُ ایةً
تَدُلُّ عَلی أنَّه واحدُ
اما بنده از آن جمله غافل است؛ که مراد جز از او خواهد و یا جز با ذکراو آرامد چون در نیست کردن و هست کردن ورا شریک نباید، محال باشد که اندر تربیت شریک باید.
حسین بن منصور گوید، رحمة اللّه: «أوّلُ قدمٍ التّوحیدِ فناءُ التَّفْریدِ.»
اول قدم اندر توحید فنای تفرید است؛ از آن‌چه تفرید حکم کردن بود به جدا گشتن کسی از آفات و توحید حکم کردن بود به وحدانیت چیزی پس اندر فردانیت اثبات غیر روا بود و به‌جز وی را نشاید بدین صفت کرد، و بروحدانیت اثبات غیر روا نباشد و به‌جز حق را بدین صفت نشاید کرد. پس تفرید عبارتی مشترک آمد و توحید نفی کنندهٔ شرکت. اول قدم توحید نفی کردن شریک باشد و رفع مزاج از منهاج؛ که مزاج اندر منهاج چون طلب منهاج باشد به سراج.
حُصری گوید، رحمة اللّه علیه: «اُصولُنا فی التّوحید خمسةُ أشیاءَ: رفعُ الحَدَثِ، و إثباتُ القِدَمِ و هَجرُ الاوطانِ و مفارقةُ الاخوانِ و نسیانُ ماعُلِمَ و جُهلَ.»
اصول ما اندر توحید پنج چیز است: اول برداشتن حَدث و اثبات کردن قِدم، و هجر وطن و مفارقت برادران و فراموشی آن‌چه داند و نداند. اما رفع حدث نفی محدَثات باشد از مقارنهٔ توحید و استحالت حوادث از ذات مقدر وی، جل جلاله. و اثبات قدم اعتقاد به همیشه بودن خداوند، رضی اللّه عنه. و از هجر اَوْطان مراد بریدن بود از کل مألوفات نفس و آرامگاه‌های دل و قرارگاه‌های طبع و هجرت کردن از رسومات دنیا مر مریدان را و از مقامات سنی و حالات بهی و کرامات رفیع مر مراد را و از مفارقت برادران، مراد اعراض است از صحبت خلق و اقبال به صحبت حق؛ که هر خاطر که اندیشه غیر بر او برگذرد حجابی باشد و آفتی و بدان مقدار که خاطر را با سر موحد گذر بود وی از توحید محجوب ماند؛ از آن‌چه باتفاق امم توحید جمع همم باشد، و آرام با غیر نشانهٔ تفرقهٔ همت بود و از فراموشی علم و جهل از توحید، مراد آن است که علم خلق به چون و چگونگی بود یا به جنسی یا به طبعی و هرچه علم خلق اندر توحید حق اثبات کند توحید آن را نفی کند و هرچه جهلشان اثبات کند بر خلاف علمشان بود؛ از آن‌چه جهل توحید نیست و علم به تحقیق توحید جز به نفی تصرف درست نیاید و اندر علم و جهل جز تصرف نیست یکی بر بصیرت و دیگر بر غفلت.
یکی از مشایخ گوید رحمة اللّه علیه که: اندر مجلس حُصری بودم. اندر خواب شدم دو فریسته دیدم که از آسمان به زمین آمدند و زمانی سخن وی بشنیدند. یکی گفت مر دیگری را که: «اینچه این مرد می‌گوید علم است از توحید نه عین توحید.» چون بیدار شدم وی عبارت ازتوحید می‌کرد. روی به من کرد و گفت: «یا بافلان، از توحید به‌جز علم آن نتوان گفت.»
از جنید می‌آید، رضی اللّه عنه: «التّوحیدُ انْ یَکونَ العبدُ شبحاً بینَ یدیِ اللّهِ، تجری عَلیه تصاریفُ تَدْبیرِه فی مجاری أحکام قُدْرته فی لُجَجِ بحارِ توحیدِه، بالفَناءِ عَنْ نَفْسِه و عَنْ دَعْوَةِ الخلقِ لَه و عنِ استجابَتِه لَهم، بحقائقِ وجود وحدانیتهِ فی حقیقَةِ قُرْبه، بذهاب حسِّه و حرکتِه لِقیام الحقِّ لَه فیما أرادَ مِنهُ، وَ هُوَ أنْ یَرْجِعَ آخِرُ العَبْدِ إلی أَوَّلِه فیکونَ کما کانَ قبلَ أنْ یکونَ.»
حقیقت توحید آن بود که بنده چون هیکلی شود اندر جریان تصرف تقدیر حق اندر مجاری قدرتش، خالی از اختیار و ارادت خود، اندر دریای توحید وی به فنای نفس خود و انقطاع دعوت خلق از وی و محو استجابت وی مر دعوت خلق را به حقیقت معرفتِ وحدانیت اندر محل قرب به ذهاب حرکت و حس او و قیام حق بدو اندر آن‌چه ارادت اوست از او، تا آخر بنده اندر این محل چون اول شود و چنان گردد که از اول بوده است پیش از آن که بوده است.
و مراد از این جمله آن است که موحد را اندر اختیار حق اختیاری نماند و اندر وحدانیت حق به خودش نظاره‌ای نه؛ از آن‌چه اندر محل قرب، نفس وی فانی بود و حسش مذهوب. احکام حق بر وی می‌رود چنان‌که حق خواهد به فنای تصرف بنده؛ تا چنان گردد که ذره‌ای بود اندر ازل اندر حق عهد توحید که گوینده حق بود و جواب دهنده حق، نشانه آن ذره بود و آن که چنین بود خلق را با وی آرام نماند تا وی را به چیزی دعوت کنند و وی را با کس انس نماند تا دعوت ایشان را اجابت کند و اشارت این به فنای صفت است و صحت تسلیم اندر حال قهر کشف جلال که بنده را از اوصاف خود فانی گرداند تا آلتی گردد و جوهری لطیف چنان‌که اگر بر جگر حمزه زنند بگذرد بی تصرف و اگر بر پشت مُسَیلمه رسد ببرد بی تمیز. و در جمله از جمله فانی باشد شخص وی تعبیه گاه اسرار حق بود؛ تا نطقش را حواله بدو بود و فعلش را اضافت بدو و وصفش را قیام بدو و مر اثبات حجت را حکم شریعت بروی باقی، و وی از رؤیت کل فانی.
و این صفت پیغمبر است صلّی اللّه علیه و سلم که اندر شب معراج ورا به مقام قرب رسانیدند و مقام را مسافت بود، اما قرب بی مسافت بود و حالش از نوع معلوم خلق بعید گشت و از اوهام منقطع شد؛ تا حدی که کون وی را گم کرد و وی خود را گم کرد. اندر فنای صفت بی صفت متحیر شد ترتیب طبایع و اعتدال مزاج مشوش شد. نفس به محل دل رسید و دل به درجهٔ جان، و جان به مرتبهٔ سر و سرّ به صفت قرب. اندر همه از همه جدا شد. خواست تا بنیت خراب شود و شخص بگذارد. مراد حق از آن اقامت حجت بود فرمان آمد که: «بر حال باش.» بدان قوت یافت و آن قوت قوتِ وی شد از نیستی از خود، هستی به حق پدیدار آمد تا باز آمد و گفت: «إنّی لَستُ کأحدِکم، إنّی أبیتُ عندَ ربّی فَیُطْعِمُنی و یَسْقینی. من چون یکی از شما نیستم؛ که مرا از حق طعامی و شرابی است که زندگی من بدان است و پایندگی بدان»؛ کما قال، علیه السّلام: «لی مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسَعُ معی فیه ملکٌ مقرّبٌ ولانبیٌّ مُرْسَل. مرا با خداوند تعالی وقتی است که اندر نگنجد اندر آن هیچ ملک مقرب و نه پیغامبر مرسل.»
و از سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه می‌آید: «ذاتُ اللّهِ مَوْصُوفَةٌ بِالعِلْم غیرُ مُدرَکةٍ بالإحاطَةِ وَلا مَرْئیّةٌ بالأبصارِ فی دارِ الدُّنیا، مَوْجُودَةٌ بحقایقِ الأیمانِ مِنْ غیرِ حدٍّ ولا إحاطةٍ وَلاحلول و تراهُ العیونُ فی العقبی ظاهراً فی مُلْکِهِ و قدرتِهِ. قد حُجِبَ الْخَلَقُ عَنْ معرفةِ کُنْهِ ذاتِه، و دَلَّهُم عَلَیه بِایاتِه، و القُلوبُ تَعْرِفُه، و العقولُ لا تُدْرِکُه، یَنْظُرُ إلیه المؤمنونَ بالأبصارِ مِنْ غیرِ إحاطَةٍ ولا إدراکِ نهایةٍ.»
توحید آن بود که بدانی که ذات خداوند تعالی موصوف است به علم، بی از آن که آن را در توانند یافت به حس، و یا بتوانند دید در دنیا به چشم، و به حقیقت ایمان موجود است بی حد ونهایت و اندر یافت و آمد شدن، و ظاهر است اندر ملک خود به صنع و قدرت خود. خلق از معرفت کنه ذات وی محجوب‌اند و وی به اظهار عجایب و آیات راه نماینده است، و دل‌ها می‌شناسند وی را به یگانگی و عقل‌ها ادراک نکنندش از روی چگونگی و ببینند وی را یعنی در عقبی به چشم سر، بی از آن که ذات وی را ببینند و یا نهایتی راادراک کنند.
و این لفظی جامع است مر کل احکام توحید راو
و جنید رضی اللّه عنه گفت: «اَشرفُ کَلِمَةٍ فی التّوحیدِ قولُ أبی بکر، رضی اللّه عنه: سبحانَ مَنْ یَجْعَلْ لِخَلْقِه سَبیلاً إلی مَعْرِفَتِهِ إلّا بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفتِهِ. پاک است آن خدایی که خلق را به معرفت خود راه نداد الا به عجز ایشان اندر معرفت او.»
وعالمی اندر این کلمه به غلط افتاده‌اند پندارند که عجز از معرفت بی معرفتی بود و این محال است؛ از آن که عجز اندر حالت موجود صورت گیرد، بر حالت معدوم عجز صورت نگیرد؛ چنان‌که مرده اندر حیات عاجز نبود که اندر موت عاجز بود با استحالت اسم عجز و قوت و اعمی از بصر عاجز نبود که اندر نابینایی از نابینایی عاجز بود و زَمِنْ از قیام عاجز نبود که اندر قعود از قعود عاجز بود؛ چنان‌که عارف از معرفت عاجز نبود و معرفت موجود بود و این چون ضرورتی بود و بر آن حمل کنیم این قول صدیق رضی اللّه عنه که ابوسهل صعلوکی و استاد ابوعلی دقاق رحمهما اللّه گفتند: «معرفت ابتدا کسبی بود و در انتها ضروری گردد.» و علم ضرورت آن بود که صاحب آن اندر حال وجودآن مضطر و عاجز بود ازدفع و جلب آن. پس بدین قول، توحید فعل حق باشد تعالی و تقدس اندردل بنده.
و باز شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ حِجابُ الموحّدِ عَنْ جَمالِ الْأَحَدیّةِ.» توحید حجاب موحد بود از جمال احدیت حق؛ از آن‌چه اگر توحید را فعل بنده گوید، لامحاله فعل بنده مر کشف جلال حق را علت نگردد اندر عین کشف؛ از آن‌چه هر چه کشف را علت نگردد، حجاب باشد و بنده با کل اوصاف خود غیر باشد چون صفت خود را حق شمرد، لامحاله موصوفِ صفت را و آن وی است هم حق باید شمرد. آنگاه موحد و توحید و احد، هر سه، وجود یک‌دیگر را علت گردند و این ثالث ثلاثهٔ نصاری بود بعین و تا هیچ صفت مر طالب را از فنای خود اندر توحید مانع است، هنوز بدان صفت محجوب است و تا محجوب است موحد نیست؛ «لأنّ ماسِواهُ مِنَ الموجوداتِ باطلٌ.» چون درست شد که هرچه جز وی است باطل است و طالب جز وی است؛ صفت باطل اندر کشف جمال حق باطل بود و این تفسیر «لا اله الّا اللّه» باشد.
و اندر حکایات معروف است که: چون ابراهیم خواص رضی اللّه عنه به کوفه به زیارت حسین بن منصور شد، وی را گفت: «یا ابراهیم، روزگار خود اندر چه گذاشتی؟» گفت: «خود را بر توکل درست کرده‌ام.» گفتا: «ضَیَّعْتَ عُمْرَکَ فی عُمْرانِ باطنِک، فاینَ الفَناءُ فی التّوحیدِ؟ ضایع کردی عمر اندر آبادانی باطن، فنای تو اندر توحید کجاست؟»
و اندر عبارات از توحید مر مشایخ را رحمهم اللّه سخن بسیار است که گروهی آن را فنا گفته‌اند که جز در بقای صفت درست نیاید و گروهی گفته‌اند که: جز فنای صفت، خود توحید نباشد و قیاس این بر جمع و تفرقه باید کرد تا معلوم شود.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام می‌گویم: توحید از حق به بنده اسرار است و به عبارت هویدا نشود تا کسی آنرا به عبارت مزخرف بیاراید؛ که عبارت و معبر غیر باشد و اثبات غیر اندر توحید، اثبات شریک باشد. آنگاه آن لهو گردد و موحد الهی بود نه لاهی.
این است احکام توحید و مسلک ارباب معرفت اندر وی بر سبیل اختصار و باللّه العونُ و العصمةُ.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
بدان که اتفاق است میان اهل سنت و جماعت و اهل تحقیق و معرفت که: ایمان را اصلی و فرعی است، اصل آن تصدیق به دل باشد و فرع آن مراعات امر و اندر عادت عرب است که فرع چیزی را، بر وجه استعارت به نام اصل آن باز خوانند؛ چنان‌که نور آفتاب را آفتاب خوانند به همه لغات. و هم بدان معنی گروهی طاعت را ایمان خوانند؛ که بنده جز بدان ایمن نشود از عقوبت، و تصدیق مجرد امن اقتضا نکند تا احکام فرمان به جای نیارد. پس هرکه را طاعت بیشتر بود، امن وی از عقوبت زیادت بود چون آن علت امن آمد به تصدیق و قول مر آن را ایمان گفتند.
باز این گروه دیگر گفتند که: علت امن معرفت است نه طاعت. اگر چه طاعت حاصل بود چون معرفت موجود نباشد سود ندارد و چون معرفت موجود باشد اگر طاعت نباشد آخر بنده نجات یابد هرچند که حکمش اندر مشیت بود؛ که خداوند عزّ و جلّ یا به فضل زَلّتش درگذارد، یا به شفاعت پیغمبر علیه السّلام بخشد، یا به مقدار جرمش عذاب فرماید آنگاه به بهشت فرستدش. پس چون اصحاب معرفت باشند اگرچه مجرم بوند به حکم معرفت جاوید به دوزخ نمانند و اصحاب عمل به عمل مجرد بی معرفت به بهشت اندر نیایند. پس این‌جا طاعت علت امن نیامد؛ کما قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «لَنْ یَنْجُوَ أحدُکم بِعَمَلِه.» قیل: «ولاانت، یا رسول اللّه؟» قال: «ولا انا، الّا ان یَتَغَمَّدَنِیَ اللّهُ برحْمَتِهِ.»
:«نرهد یکی از شما به عمل خود.» گفتند: «تو نیز نرهی به عمل خود، یا رسول اللّه؟» گفت: «من نیز نرهم، الا خدای عزّ و جلّ به رحمت خویش اندر گذارد.»
پس از روی حقیقت بی خلاف میان امت «ایمان معرفت است و اقرار و پذیرفت عمل.» و هرکه ورا بشناسد به وصفی شناسد از اوصاف و اخص اوصاف وی بر سه قسمت است: بعضی آن که تعلق به جمال دارد و بعضی آن که به جلال، و بعضی آن که به کمال. پس خلق را به کمال وی راه نیست به‌جز آن که وی را کمال اثبات کنند و نقص از وی نفی کنند ماند این‌جا جمال و جلال. آن که شاهد وی جمال حق باشد اندر معرفت، پیوسته مشتاق رؤیت بود و آن که شاهد وی جلال حق باشد، پیوسته از اوصاف خود با نفرت بود. دلش اندر محل هیبت بود. پس شوق تأثیر محبت باشد و نفرت از اوصاف بشریت همچنان؛ از آن‌چه کشف حجاب وصف بشریت جز به عین محبت نبود. پس ایمان و معرفت محبت آمد و علامت محبت طاعت؛ از آن‌چه چون دل محل دوستی بود و دیده محل رؤیت عبرت و دل موضع مشاهدت، تن باید که تارک الامر نباشد، و آن که تارک الامر بود از معرفت بی‌خبر باشد.
و این آفت اندر زمانه، اندر میان متصوّفه ظاهر شد؛ که گروهی از مَلاحده جمال ایشان بدیدند و قدر و منزلت ایشان معلوم گردانیدند، خود را بدیشان ماننده کردند و گفتند که: «این رنج چندان است که نشناخته‌ای چون بشناختی، کلفت برخاست.»
گوییم که: لا، بل چون بشناختی دل محل تعظیم شد. تعظیم فرمان زیادت گشت و روا داریم که مطیع به درجتی رسد که رنج طاعت از وی بردارند و برگزاردن امرش توفیق زیادت دهند تا آن‌چه خلق به رنج گزارند وی را از گزاردِ آن رنجی نباشد. و این جز به شوقی مُقلق و مُزعج نتواند بود.
و باز گروهی ایمان را همه از حق می‌گویند و گروهی همه از بنده. و این خلاف اند رمیان خلق دراز شده است به ماوراء النهر. پس آن که همه ازوی گوید جبر محض بود؛ از آن‌چه بنده اندر آن باید تا مضطر باشد و آن که همه از خود گوید قَدَر محض بود؛ که بنده جز به اعلام وی، وی را نداند و طریق توحید دون جبر باشد و فوق قدر. و به‌حقیقت ایمان فعل بنده باشد به هدایت حق مقرون؛ که گم کردهٔ وی به راه نداند آمد و به راه آوردهٔ وی گم نگردد؛ لقوله، تعالی: «فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإسلامِ و مَنْ یُرِدْ أنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً (۱۲۵/الأنعام).»
پس بر این اصل باید تا گروش هدایت حق بود و گرویدن فعل بنده. پس علامت گرویدن بر دل اعتقاد توحید است و بر دیده حفظ از مَنْهیّات و عبرت کردن اندر علامات و آیات و بر گوش استماع کلام وی، و بر معده تخلی از حرام کردهٔ وی و بر زبان صدق قول و بر تن پرهیز کردن از مَنهیات تا دعوی با معنی موافق بود و از این بود که آن گروه زیادت و نقصان در ایمان روا داشتند و اتفاق است میان همه که اندر معرفت زیادت و نقصان روا نباشد؛ که اگر معرفت زیادت و نقصان شدی بایستی که معروف زیادت و نقصان شدی. چون بر معروف زیادت و نقصان روانبود، بر معرفت نیز روا نبود؛ که معرفت ناقص معرفت نباشد. پس باید تا زیادت و نقصان در عمل و فرع باشد و باتفاق بر طاعت زیادت و نقصان – که در عمل و فرع باشد روا بود و مر حشویانی را که به فریقین نسبت کنند این بر دل دشوار اید؛ که از حشویان گروهی طاعت را از جملهٔ ایمان گویند و باز گروهی ایمان را به‌جز قول مجرد نگویند و این هر دو عدم انصاف باشد.
و در جمله ایمان بر حقیقت استغراق کل اوصاف بنده باشد اندر طلب حق، و جملهٔ گرویدگان را بر این اتفاق باید کرد که غلبهٔ سلطان معرفت قاهر اوصاف نکرت بود و آن‌جا که ایمان بود اسباب نکرت منفی بود؛ که گفتهاند: «اذا طَلَعَ الصَّباحُ بطَلَ المصباحُ». چون صبح منتشر شد جمال چراغ ناچیز گشت، و روز را به دلیل بیان بنمود؛ چنان‌که گفتهاند: «از روز روشن‌تر دلیل نباید.» قوله، تعالی: «إنَّ الْمُلُوکَ إذا دَخَلُوا قَرْیةً أفسَدُوها (۳۴/النّمل).» چون حقیقت معرفت اندر دل عارف حاصل آمد ولایت ظن و شک و نکرت فانی شد و سلطان آن مر حواسّ و هوای وی را مسخر خود گردانید تا در هر چه کند و گوید ونگرد همه اندر دایرهٔ امر باشد.
و یافتم که: ابراهیم خواص را پرسیدند از حقیقت ایمان. گفت: «اکنون این را جواب ندارم؛ از آن‌چه هرچه گویم عبارت بود و مرا باید تا به معاملت جواب گویم. اما من قصد مکه دارم و تونیز بر این عزمی، اندر این راه با من صحبت کن تا جواب مسأله خود بیابی.» گفتا: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتم، هر شب دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی. یکی به من دادی و یکی بخوردی. تا روزی اندر میان بادیه، پیری همی‌آمد سواره. چون وی را بدید از اسب فرو آمد و یک‌دیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند و پیر برنشست و بازگشت. گفتم: «ایّها الشیخ، مرا بگوی تا آن پیر که بود.» گفت: «آن جواب سؤال تو بود.» گفتم: «چگونه؟» گفت: «آن خضر پیغمبر بود علیه السّلام که از من می صحبت طلبید و من اجابت نکردم؛ که بترسیدم که اندر آن صحبت اعتماد ازدون حق با وی کنم توکل مرا ببشولاند.» و حقیقت ایمان حفظ توکل باشد با خداوند، عزّو جلّ. قوله، تعالی: «وَعَلَ اللّهِ فَتَوَکَّلُوا إنْ کُنْتُمْ مُؤمِنینَ (۲۳/المائده).»
و محمد بن خفیف گوید، رحمة اللّه علیه: «الأیمانُ تَصْدیقُ القَلْبِ بِما أعْلَمَهُ الْغُیُوبُ.»
ایمان باور داشتن دل است بدانچه اندر غیب بر وی کشف کنند و وی را بیاموزند و ایمان به غیب و خداوند تعالی از چشمِ سر غایب، جز به قوت الهی اندر یقین بنده پدیدار نتوان آوردن و آن جز به اعلام خداوند تعالی نباشد چون معرف و معلم عارفان و عالمان وی است جلّ جلالُه و عمّ نوالُه که اندر دل‌های ایشان معرفت و علم آفرید و حوالهٔ آن از کسب ایشان منقطع کرد، پس هر که دل را به معرفت حق باور داشت مؤمن بود.
و به حکم آن که مرا به‌جز اندر این کتاب در این باب سخن بسیار است، این‌جا بدین مقدار اقتصار کردم تا کتاب مطول نشود و نیز اگر هدایت حق باشد این مایه بسنده بود. اکنون با سر معاملات رویم و حجب آن کشف گردانیم تا طالبان را فواید باشد، ان شاء اللّه.

هجویری : بابُ اختلافِهم فی السماع
بابُ اختلافِهم فی السماع
اختلاف است میان مشایخ و محققان اندر سماع.
گروهی گفتند که: «سماع آلت غیبت است» و دلیل آوردند که: «اندر مشاهدت، سماع محال باشد؛ که دوست اندر محل وصل دوست، اندر حال نظر بدو، مستغنی بود از سماع؛ از آن‌چه سماع خبر را بود و خبر اندر محل عیان دوری و حجاب و مشغولی باشد. پس آن آلت مبتدیان باشد تا از پراکندگی‌های غفلت بدان مجتمع شوند پس لامحاله مجتمع بدان پراکنده شود.»
و گروهی گفتند: «سماع آلت حضور است؛ از آن‌چه محبت کلیت خواهد، تا کلِّ محب به محبوب مستغرق نشود وی اندر محبت ناقص بود. پس چنان‌که دل را اندر محل وصل نصیب محبت است و سر را مشاهدت و روح را وصلت و تن را خدمت، باید تا گوش را نیز نصیبی بود؛ چنان‌که چشم را رؤیت.» سخت نیکو گفت شاعر در محل هزل:
ألا فَاسْقِنی خَمْراً وقُلْ لی هِیَ الخَمْرُ
وَلا تَسْقِنی سِرّاً إذا أمْکَنَ الْجَهْرُ
یعنی بده ای دوست مرا تا چشم ببیند و دست ببساود و کام بچشد و بینی ببوید، آنک یک حاست را از آن نصیب نباشد، پس بگوی این خمر است تا گوش نیز نصیب یابد تا همه حواس من اندر بند آن شوند و از آن لذت یابند.
و گویند: سماع آلت حضور است؛ که غایب خود غایب است و غایب منکر بود و منکر اهل آن نباشد.
پس سماع بر دو گونه باشد: یکی به واسطه و دیگر بی واسطه. آن‌چه از قاری شنود آلت غیبت باشد آن‌چه از باری شنود آلت حضور و از آن بود که آن پیر گفت.
مخلوق را در آن محل ننهیم که سخن ایشان شنوم، یا حدیث ایشان گویم.» واللّه اعلم.

باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۰
ای صوفی صافی که خدا می‌طلبی
او جای ندارد، ز کجا می‌طلبی؟
گر زانکه شناسی اش چرا می خواهی
ور زانکه ندانی اش که را می‌طلبی؟
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۹۸
عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست
هر که سرمی پیچد از فرمان ایشان کافرست
مولوی : فیه ما فیه
فصل دهم - اینچ میگویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ کفتیست
اینچ میگویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ کفتیست و حکایتی میگویند بریشان کشف نشده است و اگر نه سخن چه حاجت بودي چون قلب گواهي مي دهد گواهي زبان چه حاجت گردد، امير نایب گفت که آری دل گواهی می دهد اماّ دل را حظی هست جدا و گوش را حظیّ هست جدا چشم را حظیّست جدا و زبان را جدا بهر یکی احتیاج هست تا فایده افزونتر باشد، فرمود که اگر دل را استغراق باشد همه محو او گردند محتاج زبان نباشد آخر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی و نفس بود و از آب و گل بود عشق او را آن استغراق بود که مجنون را چنان فرو گرفته بود و غرق گردانیده که محتاج دیدن لیلی بچشم نبود و سخن او را بآواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود او جدا نمیدید که:
خَیَالُکَ فِي عَیْنِیْ وَاِسْمُکَ فِي فَمِيْ
وَذِکْرُکَ فِي قَلْبِيْ اِلَی اَیْنَ اَکْتُبُ
اکنون چون جسمانی را آن قوتّ باشد که عشق او را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حسهای او جمله درو غرق شوند ازچشم و سمع و شم و غيره که هیچ عضوی حظیّ دیگر نطلبد همه را جمع بیند و حاضر دارد اگر یک عضوی ازین عضوها که گفتیم حظیّ تمام یابد همه در ذوق آن غرق شوند و حظّی دیگر نطلبند، این طلبیدن حس حظیّ دیگر جدادلیل آن میکند که این یک عضو چنانک حق حظیّست تمام نگرفته است، حظیّ یافته است ناقص لاجرم در آن حظ غرق نشده است حس دیگرش حظ میطلبد عدد میطلبد هر حسی حظی جدا حواس جمعند از روی معنی از روی صورت متفرقند چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه دروی مستغرق شوند چنانک مگس بالا میپرد و پرش میجنبد و سرش میجنبد و همه اجزاش میجنبد چون در انگبين غرق شد همه اجزاش یکسان شد هیچ حرکت نکند استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند غرق آب باشد هر فعلی را که ازو آید آن فعل او نباشد فعل آب باشد اگر هنوز در آب دست و پای میزند او را غرق نگویند یا بانگی میزند که آه غرق شدم این را نیز استغراق نگویند آخر این اَنَاالْحَقُّ گفتن مردم میپندارند که دعوی بزرگیست اناالحق عظیم تواضعست زیرا اینکه میگوید من عبدخدایم دو هستی اثبات میکند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق میگوید خود را عدم کرد بباد داد می گوید اناالحق یعنی من نیستم همه اوست جز خدا راهستی نیست من بکلی عدم محضم وهیچم تواضع درین بیشترست اینست که مردم فهم نمیکنند اینکِ مردی بندگی کند برای خدا حِسْبةَ لِلّهِ آخر بندگی او درمیانست اگرچه برای خداست خود را میبیند و فعل خود را میبیند و خدای را میبیند او غرق آب نباشد غرق آب آنکس باشد که درو هیچ جنبشی و فعلی نماند، اماّ جنبشهای او جنبش آب باشد شيری در پی آهوی کرد آهو از وی میگریخت دو هستی بود یکی هستی شير و یکی هستی آهو، اما چون شير باو رسید و در زیر پنجهٔ او قهر شد واز هیبت شير بیهوش و بیخودشد درپیش شير افتاد این ساعت هستی شير ماند تنها هستی آهو محو شد ونماند استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غير آن خوف خلق که میترسند از شير و از پلنگ و از ظالم حق تعالی او را از خود خایف گرداندو برو کشف گرداند که خوف از حقسّت و امن از حقست و عیش و طرب از حقست و خورد وخواب از حقست حق تعالی او را صورتی بنماید مخصوص محسوس در بیدای چشم باز صورت شير یا پلنگ یا آتش که او را معلوم شود که صورت شيرو پلنگ حقیقت که میبینم ازین عالم نیست صورت غیب است که مصوّر شده است و همچنين صورت خویش بنمایند بجمال عظیم و همچنين بستانها و انهار وحور و قصور و طعامها و شرابها و خلعتها و براقها و شهرها و منزلها و عجایبهای گوناگون و حقیقت می داند که ازین عالم نیست، حق آنها را در نظر او مینماید و مصوّر میگرداند پس یقين شود او را که خوف از خداست و امن ازخداست و همه راحتها و مشاهدها از خداست و اکنون این خوف او بخوف خلق نماند زیرا ازان این مشاهد است بدلیل نیست چون حق معين بوی نمود که همه ازوست فلسفی این را داند اماّ بدلیل داند دلیل پایدار نباشد و آن خوشی که ازدلیل حاصل بشود آن را بقایی نباشد تا دلیل را بوی میگویی خوش و گرم و تازه میباشد چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نماند چنانک شخصی بدلیل دانست که این خانه را بناّیی هست و بدلیل داند که این بنّا را چشم هست کور نیست قدرت دارد عجز ندارد موجود بود معدوم نبود زنده بود و مرده نبود بر بنای خانه سابق بود این همه را داند امّا بدلیل داند دلیل پایدار نباشد زود فراموش شود امّا عاشقان چون خدمتها کردند بنّا را شناختند و عين الیقين دیدند و نان و نمک بهم خوردند و اختلاطها کردند هرگز بنا از تصوّر و نظر ایشان غایب نشود پس چنين کس فانی حق باشد در حق او گناه گناه نبود جرم جرم نبود چون او مغلوب و مستهلک آنست.
پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین بکف گيرند که مهمان میآید و آن غلام مقربّ تر را نیز هم فرمود که قدحی بگير چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بیخود و مست شد قدح از دستش بیفتاد وبشکست دیگران چون ازو چنين دیدند گفتند مگر چنين میباید قدحها را بقصد بینداختند، پادشاه عتاب کرد چرا کردید گفتند که او مقربّ بودچنين کرد، پادشاه گفت ای ابلهان آن را او نکرد آن را من کردم از روی ظاهر همه صورتها گناه بود اما آن یک گناه عين طاعت بود بلک بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود باقی غلامان تبع پادشاهند پس تبع او باشند چون او عين پادشاهست و غلامی برو جز صورت نیست از جمال پادشاه پُرست حق تعالی میفرماید لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ هم اناالحق است معنیش اینست که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است بزبان دیگر و رمزی دیگر سخنهای بزرگان اگر بصد صورت مختلف باشد چون حق یکیست و راه یکیست سخن دو چون باشد اما بصورت مخالف مینماید بمعنی یکیست و تفرقه در صورتست و در معنی همه جمعیت است چنانک اميری بفرماید که خیمه بدوزند یکی ریسما میتابد یکی میخ میزند یکی جامه میبافد و یکی دوزد و یکی میدردّ و یکی سوزن میزند این صورتها اگرچه از روی ظاهر مختلف و متفرقّاند اما از روی معنی جمعند و یکی کار میکنند و همچنين احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق میکنند از فاسق و صالح و از عاصی و از مطیع و ازدیو و ملک مثلاً پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید باسباب تا با ثبات از بی ثبات پیدا شود و نیک عهد از بد عهد ممتاز گردد و با وفا از بی وفا او رامُوسوسی و مهیجّی میباید تا ثبات او پیدا شود اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود پس آن موسوس و مهیج بندگی پادشاه میکند چون خواست پادشاه اینست که این چنين کندبادی فرستاد تا ثابت را از غيرثابت پیدا کند و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند تا پشه برود و آنچ باشه باشد بماند، ملکی کنیزکی را فرمود که خود را بیارا و بر غلامان من عرض کن تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود فعل کنیزک اگرچه بظاهر معصیت مینماید
اما در حقیقت بندگی پادشاه میکند این بندگان خود را چون درین عالم دیدند نه بدلیل و تقلید بل معاینه بی پرده و حجاب که جمله از نیک و بد بندگی و طاعت حق میکند که وَاِنْ مِنْ شُیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ پس در حق ایشان همين عالم قیامت باشد چون قیامت عبارت از آنست که همه بندگی خدا کنند و کاری دیگر نکنند جز بندگی او و این معنی را ایشان همين جا میبینند که لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقْیِناً عالم ازروی لغت این باشد که از عارف عالیتر باشد زیرا خدای را عالم گویند اما عارف نشاید گفتن، معنی عارف آنست که نمیدانست و دانست و این در حق خدا نشاید، اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارتست از آنچ بيرون از دلیل داند عالم را مشاهده و معاینه دیده است، عرفا عارف این را گویند آوردهاند که عالم به از صد زاهد و عالم به از صد زاهد چون باشد آخر این زاهد بعلم زهد بعلم زهد کرد زهد بی علم محال باشد آخر زهد چیست از دنیا اعراض کردن و روی بطاعت و آخرت آوردن آخر میباید که دنیا را بداند و زشتی و بی ثباتی دنیا را بداند و لطف و ثبات و بقای آخرت را بداند و اجتهاد در طاعت که چون طاعت کنم و چه طاعت این همه علمست پس زهد بی علم محال بود پس آن زاهد هم عالمست هم زاهد این عالم که به از صد زاهد است حق باشد معنیش را فهم نکردهاند علم دیگرست که بعد ازین زهد و علم که اولّ داشت خدای بوی دهد که این علم دوم ثمرهٔ آن علم و زهد باشد قطعاً این چنين عالم به از صدهزار زاهد باشد نظير این همچنانک مردی درختی نشاند و درخت بارداد قطعاً آن درخت که بارداد به از صد درخت باشد که بارنداده باشد زیرا آن درختان شاید که ببر نرسند که آفات در ره بسیارست حاجيی که بکعبه رسد به ازان حاجيی باشد که در بریهّ روانست که ایشان را خوفست برسند یا نرسند اما این بحقیقت رسیده است یک حقیقت به از هزار شکست امير نایب گفت آنک نرسید هم امید دارد فرمود کو آنک امید داردتا آنک رسید از خوف تا امن فرقی بسیارست و چه حاجتست بفرق بر همه این فرق ظاهرست سخن در امنست که از امن تا امن فرقهای عظیمست تفضیل محمد صلیّ اللّه علیه و سلمّ برانبیا آخر از روی امن باشد و اگر نه جمله انبیاء در امنند و از خوف گذشتهاند الا در امن مقامهاست که وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ الا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد اما مقامات امن بی نشان است در عالم خوف نظر کنند هر کسی در راه خدا چه بذل میکند یکی بذل تن میکند و یکی بذل مال و یکی بذل جان یکی روزه یکی نماز یکی ده رکعت یکی صد رکعت پس منازل ایشان مصورّست و معینّ توان از آن نشان دادن همچنانک منازل قونیه با قیصریة معين است قیماز و اُپروخ و سلطان و غيره اما منازل دریا از انطالیه تا اسکندریه بینشانست آن را کشتیبان داند باهل خشکی نگوید چون نتوانند فهم کردن.
امير گفت هم گفت نیز فایده میکند اگر همه را ندانند اندک بدانند و پی برند و گمان برند، فرمود ای واللهّ کسی در شب تاری نشسته است بیدار بعزم آنک سوی روز ميروم اگرچه چگونگی رفتن را نمیداند اما چون روز را منتظرست بروز نزدیک میشود تا شخصی در شب تاریک و ابرپس کاروانی میرود نمیداند که کجا رسید و کجا میگذرد و چه قدر قطع مسافت کرد اماّ چون روز شد حاصل آن رفتن را ببیند سر بجایی برزند هرک حسبة للهّ اگرچه دو چشم برهم زند آن ضایع نیست فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ الا چون اندرون تاریکست و محجوب نمیبیند که چه قدرپیش رفته است آخر ببیند اَلدُّنْیَا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ هرچه اینجا بکارد آنجا برگيرد، عیسی علیه السلام بسیار خندیدی، یحیی علیه السلام بسیار گریستی یحیی بعیسی گفت که تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنين میخندی، عیسی گفت که تو ازعنایتها و لطفهای دقیق لطيف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی میگریی ولییّ از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسیدازین هر دو کرا مقام عالیترست جواب گفت که اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً یعنی اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ من آنجاام که ظن بندهٔ منست بهر بنده مرا خیالیست و صورتیست هرچ او مرا خیال کند من آنجا باشم من بندهٔ آن خیالم که حق آنجا باشد بیزارم ازان حقیقت که حق آنجا نباشد، خیالها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام منست اکنون تو خود را میآزما که ازگریه و خنده از صوم ونماز و از خلوت و جمعیت و غيره ترا کدام نافعترست و احوال تو بکدام طریق راستتر می شود و ترقیّت افزونتر آن کار را پیش گير اِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتَاکَ الْمُفْتُوْنَ ترا معنی هست در اندرون فتوی مفتیان برو عرض دار تا آنچ او را موافق آید آن را گيرد همچنانک طبیب نزد بیمار میآید از طبیب اندرون می پرسد زیرا ترا طبیبی هست در اندرون و آن مزاج توست که دفع میکند و میپذیرد و لهذا طبیب بيرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بود سبک بودی گران بودی خوابت چون بود از آنچ طبیب اندرون خبر دهد طبیب بيرون بدان حکم کند، پس اصل آن طبیب اندرونست و آن مزاج اوست چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعف چیزها بعکس بیند و نشانهای کژ دهد شکر را تلخ گوید و سرکه را شيرین پس محتاج شد بطبیب بيرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرار اول آید،
بعدازان او باز بطبیب خود نماید و ازو فتوی می ستاند همچنن مزاجی هست آدم را از روی معنی چون آن ضعیف شود حواس باطنه او هرچ بیند وهرچ گوید همه برخلاف باشد پس اولیا طبیبانند او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوتّ گيرد که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ آدمی عظیم چیزست دروی همه چیز مکتوب است حجب و ظلمات نمیگذارد که او آن علم را در خود بخواند حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگونست و تدبيرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون با این همه که در ظلماتست و محجوب پردهاست هم چیزی میخواند و ازان واقفست بنگر که چون این ظلمات وحجب برخیزد چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند آخر این حرفتها از درزیی و بنّایی و دروگریو زرگری و علم و نجوم و طب و غيره و انواع حرف الی مالاُ یعدولایحصی از اندرون آدمی پیدا شده است از سنگ وکلوخ پیدا نشد آنک میگویند زاغی آدمی را تعلیم کرد که مرده در گور کند آن هم از عکس آدمی بود که بر مرغ زد تقاضای آدمی او را بر آن داشت آخر حیوان جزو آدمیست جزو کل را چون آموزد چنانک آدمی خواهد که بدست چپ نویسد قلم بدست گيرد اگرچه دل قویست اما دست در نبشتن میلرزد اما دست بامر دل می نویسد چون امير میآید مولانا سخنهای عظیم میفرماید که سخن منقطع نیست از آنک اهل سخنست دایما سخن بوی ميرسد و سخن بوی متصل است در زمستان اگر درختها برگ و بر ندهد تا نپندارند که در کار نیستند ایشان دایما بر کارند زمستان هنگام دخل است تابستان هنگام خرج خرج را همه بینند دخل را نبینند چنانک شخصی مهمانی کند و خرجها کند این را همه بینند اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی نبیند و نداند و اصل دخلست که خرج از دخل میآید ما را با آن کس که اتصال باشد دم بدم باوی در سخنیم (و یگانه و متصلیم) درخموشی و غیبت و حضور بلک در جنگ هم بهمیم و آمیختهایم اگرچه مشت بر هم دگر میزنیم باوی در سخنیم و یگانه و متصلیم آن رامشت مبين در آن مشت مویز باشد باور نمیکنی باز کن تا ببینی چه جای مویز چه جای درهای عزیز آخر دیگران رقایق و دقایق و معارف میگویند ازنظم و نثر اینک میل اميراین طرفست و با ماست از روی معارف و دقایق و موعظه نیست چون در همه جایها ازین جنس هست و کم نیست پس اینکِ مرا دوست میدارد و میل میکند این غير آنهاست او چیز دیگر میبیند و ورای آنکه از دیگران دیده است روشنایی دیگر میباید.
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که ترا چه بوده است و چه افتاده است خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و بتو بخشم چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند مجنون سرفروافکنده بود و پیش خود مینگریست پادشاه فرمود آخر سر را برگير ونظر کن گفت میترسم عشق لیلی شمشير کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد غرق عشق لیلی چنان گشته بود آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر دروی چه دیده بود که بدان حال گشته بود.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و یکم - صفت یقين شیخ کامل است ظنّهای نیکوی راست
صفت یقين شیخ کامل است ظنّهای نیکوی راست مریدان او شد علی التفّاوت ظنّ و اغلب اغلب ظن و علی هذا همچنين هر ظنیّ که افزون ترست آن ظنّ او بیقين نزدیکتر و از انکار دورتر لَوْ وُزِنَ اِیَمَانُ اَبِيْ بَکْرٍ همه ظنون راست از یقين شير میخورند و میافزایند و آن شيرخوردن و افزودن نشان آن تحصیل زیادتی ظنّست بعلم و عمل تا هر یکی یقين شود و در یقين فانی شوند بکلیّ زیرا چون یقين شوند ظن نماند و این شیخ و مریدان ظاهر شده در عالم اجسام نقشهای آن شیخ یقيناند و مریدانش دلیل بر آنک این نقشها متبدلّ میشوند دَوْراً بَعْدَدَوْرٍ وَقَرْناً بَعْدَ قَرْنٍ و آن شیخ یقين و فرزندانش که ظنون راستاند قایمند در عالم عَلی مِّرِ الْادْوَارِ وَ الْقُرُوْنِ مِنْ غَیْرَ تَبَدُّلٍ بازظنون غالط ضال منکر راندگان شیخ یقيناند که هر روز ازو دورتر شوند و هر روز پس ترند زیرا هر روز میافزایند در تحصیلی که آن ظنّ بدرابیفزاید فِيْ قُلُوْبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً اکنون خواجگاان خرما می خورند و اسيران خار میخورند قَالَ اللهُّ تَعَالی اَفَلَا یَنْظُرُوْنَ اِلَی الْاِبِلِ اِلَامَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً فَاوُلَئکَ یُبَدِّلُ اللهُّ سَیِّاتِهِم حَسَنَاتٍ هر تحصیلی که کرده است در افساد ظن این ساعت قوتّ شود در اصلاح ظنّ همچنانک دزدی دانا توبه کرد و شحنه شد آن همه طراّریهای دزدی که میورزید این ساعت قوتّ شد در احسان و عدل و فضل دارد بر شحنگان دیگر که اولّ دزد نبودهاند زیرا آن شحنه که دزدیها کرده است شیوهٔ دزدان را میداند احوال دزدان ازو پوشیده نماند و این چنين کس اگر شیخ شود کامل باشد ومهتر عالم و مهدی زمان.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و ششم - اَللهُّ تعالى مُریدُ للخير و الشرّ ولایرضی
اَللهُّ تعالی مُریدُ للخير و الشرّ ولایرضی اِلاّ بالخير لانهّ قال کنت کنزاً مخفیاً فاحببت بان اعرف لاشک ان اللّه تعالی یرید الامر و النهی و الامر لایَصلح اِلاّ اذا کان المأمور کارهاً لما امر به طبعاً لایُقال کل الحلاوة و السکّر یا جایع و ان قیل لایسمیّ هذا امراً بل اکراماً و النهی لایَصحّ عن الشیء يرغب عنه الانسان لایَصحّ ان یُقال لاتأکل الحجر و لاتأکل الشوّک ولو قیل لایُسمّی هذا نهیاً فلا بُدّ لصحّة الامر بالخير و النهی عن الشرّ من نفس راغب الی الشرّ وارادة وجود مثل هذا النفس ارادة للشرّ ولکن لایرضی بالشرّ والاّ لَما اَمر بالخير و نظير هذا مَن اراد التدریس یفهو مریدُ لجهل المتعلم لاَن التدریس لایمکن اِلا بجهل المتعلم و ارادة الشیی ارادة ماهو مِن لوازمهِ و لکن لایرضی بجهله و الاّ لما علمّه، و کذالطبیبُ یُریدُ مرضَ الناسِ اِذا أراد طب نفسه لانهُ لایمکن ظهور طبهِّ الا بمرض الناّس ولکن لایرضی بمرض النّاسِ والا لماداواهم و عالجهم و کذا الخبّاز یُریدُ جوع الناّس لِحصول کسبهِ وَمعاشهِ ولکن لایرضی بجوعِهم والا لماباعَ الخبز، ولذا المراء و الخیلُ یریدون اَن یکون لسلطانِهم مُخالفٌ و عدوّ و الاّ لما ظَهر رُجولیتهّم و محبّتهم للسّلطان ولایجمعهم السّلطان لِعدم الحاجة اِلیهم ولکن لایَرضون بالمخالف والا لما قاتلوا و کذلک الانسان یُرید دَواعی الشرّ فی نفسهِ لِانهُ یُحبّ شاکراً مُطیعاً متقّیاً و هذالایمکن الابوجود الدّواعی فی نفسه وارادةُ الشیء ارادة ماهُو من لوازمِهِ ولکن لایرضی بهالانّه مجاهد بازالة هذه الاشیاء من نفسه فعلم انهُ مُریُ للشرّمن وجهٍ وغير مُرید لَهُ مِن وجهٍ والخصم یقولُ غير مرید للشرّ مِن وجهٍ ما و هذا محال أن یُرید الشیئ و ما یُرید ماهو من لوازمِهِ و من لوازم الامر و النهی هذه النفس الابیةّ التی ترغب اِلی الشرّ طبعاً و تنفر عن الخير طبعاً و هذه النفس من لوازمها جمیع الشّرور التی فی الدنیا فلولم یرد هذه الشرّور لم یرد النفس لایریدُ الامر و النهّی الملزومين للنفس ولورضی بها ایضاً لما امرها و لما نهاها فَالحاصلُ الشرُّ مُرادٌ لغيره ثم یقول اِذا کان مُریداً لِکُلّ خيرومن الخيرات دفعُ الشرّور فکان مریداً لِدفع الشّر ولایُمکن دفع الشرّ اِلاّ بوجود الشرّ او یقل مُریدٌ لِلایمان ولایمکن الایمان الاّ بعد الکفر فیکون من لوازمِهِ الکفرُ الحاصل ارادةُ الشرّ اِنما یکون قبیحاً اِذا ارادهُ لعینه اماّ اذا ارادهُ لخير لایکون قبیحاً قال اللّه تعالی وَلَکُمْ فِي الْقِصصاصِ حَیوةٌ لاشک بان القصاص شَرٌ وهدمٌ لِبنیان اللهِّ تعالی و لکنهذا شَرٌ جزوی وصون الخلق عن القتل خيرٌ کلّی وارادة الشرّ الجوزی لارادة الخيرالکلیّ لیسَ بقبیح و ترک ارادة اللّه الجزویّ رضآء بالشّر الکلّی فهو قبیح و نظير هذا الامّ لاترید زجر الوالد لانهّا تنظر اِلَی الشرّ الجزوی و الاَب یرضی یزجره نظراً الی الشّر الکلّی لقطع الجزؤ فی الآکلة اللهّ تعالی عفوٌّ غفورٌ شدیدُ العقاب فهل یُرید ان یصدق علیه هذهِ الاقسام ام لافلابُد من بَلی ولایکون عفواًّ غفوراً الابوجود الذُنوب و ارادةُ الشیء ارادة ماهو من لوازمِهِ و کذا اَمرنا بالعفو و اَمرنا بالصلح والاصلاح و لایکون لهذا الامرفایدةٌ اِلاّ بوجود الخصومة، نظيرهُ ماقال صدرالاسلام ان اللهّ تعالی اَمرنا بالکسب و تحصیل المالِ لِانهُّ قال انفقوا فی سبیل اللهّ و لایمکن انفاقُ المال اِلا بالمال فکان امراً بتحصیل المال و من قال لغيره قم صَلّ فقداَمره بالوضوء و امرهُ بتحصیل الماء و لِکلّ ماهو من لوازمِه.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و ششم - خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ آدمیان همه مظهر میطلبند
خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ آدمیان همه مظهر میطلبند، بسیار زنان باشند که مستور باشند امّا رو باز کنند تا مطلوبی خود را بیازمایند چنانک تو اُستره را بیازمایی و عاشق بمعشوق میگوید من نخفتم و نخوردم و چنين شدم و چنان شدم بی تو معنیش این باشد که تو مظهر میطلبی مظهر تو منم تا بدو معشوقی فروشی، و همچنين علما و هنرمندان جمله مظهر میطلبند کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفُ، خلق آدم علی صورته اَی علی صورة احکامه احکام او در همه خلق پیدا شود، زیرا همه ظلّ حقّند و سایه بشخص ماند، اگر پنج انگشت باز شود سایه نیز باز شود و اگر در رکوع رود سایه هم در رکوع رود و اگر دراز شود هم دراز شود پس خلق طالب طالب مطلوبی و محبوبیاند که خواهند تا همه محبّ او باشند و خاضع، و با اعدای او عدو و با اولیای او دوست، این همه احکام وصفات حقسّت که در ظلّ مینماید غایة ما فی الباب این ظلّ ما از ما بی خبرست، امّا ما باخبریم ولیکن نسبت بعلم خدا این خبرما حکم بیخبری دارد، هرچه در شخص باشد همه در ظلّ ننماید جز بعضی چیزها پس جملهٔ صفات حق درین ظلّ ما ننماید بعضی نماید که وَمَا اُوْتِیْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلَّا قَلِیْلاً.
جامی : دفتر اول
بخش ۵۹ - در بیان آنکه اکثر خلق عالم روی پرستش در موهوم و مخیل خود دارند
خلق عالم همه درین کارند
رو به وهم و خیال خود دارند
همه اندر خداپرستی فاش
لیکن آزر صفت خدای تراش
هر کسی بر امید بهبودی
بسته با خود خیال معبودی
روی تعظیم خود در او کرده
مهر او در درونه پرورده
به عبادت اگر چه مشغول است
عابد آن اله مجعول است
روز حشر که بر عموم بشر
حق تجلی کند به جمله صور
آن تجلی ز حضرت احدش
نبود جز به وفق معتقدش
جز در آن صورت ار شود ظاهر
گردد آن را ز جاهلی منکر
چون تجلی که در معاد بود
همه بر طبق اعتقاد بود
مکن او را به اعتقادی خاص
شو ز قید هر اعتقاد خلاص
نیست حصری خدای را و حدی
که مقید شود به معتقدی
تخته خامه عقاید باش
در همه صورتش مشاهد باش
شو هیولای جمله معتقدات
بو که یابی ز قید و حصر نجات