عبارات مورد جستجو در ۳۳ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۳ - در تهنیت عید غدیر خم
روزگاری است که از جور خزان، فصل بهار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۴ - در ولادت محمود حضرت احمد مختار و خلافت مسعود حیدر کرار
سخن مگو که نبینی ز هیچکس آزار
چرا که مهر خموشی است خاتم زینهار
یکی بگوی و دو بشنو که داده حضرت حق
دو گوش بهر شنو یکزبان پی گفتار
چو تیغ هر که سراسر زبان بود دائم
به پیش خلق بود سر بپا فکنده و خوار
خلاف آنکه سرا پاش گوش همچو صدف
که حقه ایست لبالب ز گوهر شهوار
براز داری چون خامه باش کش تا تیغ
بسر نرفته نیارد ز دل بلب اسرار
نه همچو نامه که چون برلبش نهی انگشت
کند صحیفه جان باز و راز دل اظهار
در این دو ساعت عشرت بحکمت داور
در این دو روز معیشت بصنعت دادار
چهار دشمن دیرین بهم برآمده دوست
چهار خصم پر از کین بهم برآمده یار
که تا نظر کنی از دست هم کشند زمام
که تا نفس کشی از شست هم برند مهار
ز چار سوی خوری لطمه های باد فنا
تو در میانه این چارموج کشتی وار
چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق
چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار
بهرزه چند کنی پای باد را زنجیر
بخیره چند کشی راه سیل را دیوار
بیاوه چند کنی آب سوده در هاون
بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار
دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست
چو ذوالفقار دو دم چرخ، قاطع الاعمار
مخسب یکنفس اندر سحر که خواهی داشت
شبی که صبح قیامت مگر شوی بیدار
باضطراز چو میبایدت گذشت و گذاشت
باختیار در آغاز بگذر و بگذار
چنان ز باد فنا شمع خود شود خاموش
که روی روزنه بینی بخواب در شب تار
چنان ز سیل اجل کاخ تن شد ویارن
که بوم نیز نسازد در او مکان و قرار
زهم بپا شد گیتی چو مرده دیرین
بهم به پیچد گردون چو صفحه طومار
چنان صحیفه گردون زهم شود اوراق
که می بکار نیاید بکاغذ عطار
یکی بکوی خموشان گذار پا و به بین
نوشته بر سر الواحشان بخط غبار
که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز
بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار
اگر زخون دل گلرخان نمیخورد آب
چرا همیشه بود سرخ گونه ناوک خار
منه خیال بر این آبگون محیط فلک
که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار
که زود بشکندش سنگ فتنه شیشه عمر
چو باد هر که در آید در آبگینه حصار
زمین چو تخته نرد است و آسمان لیلاج
تو طفل کودک و لیلاج پیر بس پر کار
زمهر و مه بکفش کعبتین و چیده بسی
در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار
اگر برد بستاند وگر بری ندهد
کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار
چه بی وفا است عروسی که صد هزارش شوی
چه بی صفا است صدیقی که صد هزارش یار
زماه نو شد ابروی او سفید و هنوز
کشد ز قوس باز و سمه از زنگار
ز نافه غسق افشانده مشک بر گیسو
ز سرخی شفق آورده غازه بر رخسار
بسر کشیده گه از حیله چادر نیلی
بسر فکنده گه از مکر معجر گلخار
بدیده سرمه کشد از سیاهی دیجود
بچهره طره گشاید زعقرب جرار
برخ نگار کشد از شراره آتش
به روی زلف نهد از ستاره دم دار
چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش
چو کرد صورت این خانه پنجه معمار
ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد
ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار
مسوز دست بهر خوان چو دسته کفگیر
مدوز چشم بهر در چه چشمه معمار
که گر شوی همه چشم طمع چه پرویزن
که گر شوی همه دندان حرص همچو انار
سپهر بر سرت آخر ز غم به بیزد خاک
زمانه پوستت آخر ز تن بدرد زار
چو آفتاب مزن در فضای هر خس گام
چو عنکبوت متن بر سرای هر کس تار
ز موج حادثه چون بحرچین بجبهه مزن
ز برق نائره چون ابر خون ز دیده مبار
نبرده سختی نادان کجا شود دانا
نخورده سوهان آهن چسان شود هموار
هر آنچه دیر نپاید مشو بدان شادان
هر آنچه زود سر آید مباش از آن غمخوار
چه شعله خاک نشین شد چه موج باد و چه آب
چه چشم واهمه بین شد چه رنگ نور و چه نار
بره نماتی گم گشتگان منزل دل
شنیده ام سخنی خوش ز کاروان سالار
که پای لنگ بود وقت دیر و منزل دور
اگر سبک نکنی کی رسد بمنزل بار
مرا که سال بسی میرسد ز عمر اکنون
بود بدیده ز سی ماه تیره تر دیدار
چو مخملم همه تن مژه لیکن از پی خواب
چو نرگسم همه سر دیده لیک بهر خمار
ز بسکه گشته دلم از هوای دنیا پر
چو چرخ خم شده پشت از تحمل اوزار
اگر چه هیچ ندارم و لیک خورسندم
بمهر خواجه و لطف ائمه اطهار
که نقش صورتشان چون بدل کنم تصویر
که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار
شود هزار بنان مویم از پی تحریر
شود هزار زبان طبعم از پی گفتار
اگر نه باورت آید بدین قصیده نگر
اگر نه باورت آید چنین چکامه نگار
چه خواست صورت امکان برآورد مستور
چه خواست طلعت یزدان بر افکند استار
چو خواست یوسف کنعان جان ز چاه عدم
شود بمصر وجود از شهود در بازار
کند ببزم وجود از سرای جود گذر
کند بکاخ شهود از فضای غیب گذار
گشاید از خم ابروی خویش چین و شکن
بشوید از سر گیسوی خویش گرد و غبار
نهاد بوته ای از چرخ کیمیاگر صنع
در او ز مهر فروزان فروخت شعله نار
کشید جوهر ارواح انبیاء و رسل
گرفت صفوه اخلاف و عنصر ابرار
بحار فیض چنان موج زد ز لطمه جود
که بر فکند گرانمایه گوهری بکنار
چه راز بود که هستی بگوس امکان گفت
که شد بسان صدف درج گوهر شهوار
چو نور بود که اندر ز جاجه از مصباح
فکند عکس ز مشکوه بر در و دیوار
چه مهر بود که هر ذره ای ز تابش او
هزار مهر که هر مهر مطلع الانوار
چه قطره بود که از ابر مرحمت بارید
که گشت جاری از آنقطره صد هزار بحار
چه نور خیره در او فکرت اولی الالباب
چه مهر تیره از او دیده اولی الابصار
سخن دراز مکن، کرد صورتی تصویر
که فرق کس نکند با مصور از آثار
چه پای نکته بدینجا رساند دست قلم
ز پیر عقل نمودم بجبر استفسار
که این نمونه توحید حضرت داور
که این نشانه تقدیس حضرت دادار
که این سلاله تخلیص جوهر ایجاد
که این لطیفه تصعید جوهر اخیار
که این مشبک قندیل محفل توحید
که این مجسم تمثال پرده اسرار
که این شراره ایجاد نور قله طور
که این ستاره مجلس فروز خلوت یار
که این ز جاجه مصباح هیکل توحید
که این مشبک مشکات عالم انوار
بکاخ تیره امکان چسان نمود نزول
بصلب آدم خاکی چسان گرفت قرار
چگونه نور بتابد بمحفل ظلمت
چگونه یار در آید بمجلس اغیار
ز جیب فکر در آورد عقل سر بیرون
جواب داد که ای مرد عاقل هشیار
مگر نه شاه در آید به بنگه درویش
مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار
مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن
مگر نه لاله رخشنده روید از کهسار
مگر نه در ظلمات است آب چشمه خضر
مگر نه در دل سنگ است نور جذوه نار
مگر نه در دل مومن فکنده حق پرتو
که گشته نام دلش عرش حضرت جبار
مگر نه قطره نیسان نهان شود بصدف
که آب گردد از او جسم گوهر شهوار
مگر نه دانه گندم شود بخاک نهان
که سبز گردد و با برگ و بر شود اشجار
چه راز دار جهان و جهانیان خاک است
بدست خاک سپردند حقه اسرار
مگر نه بینی تابنده مهر با انجم
مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار
بدور خاک دوانند صاعد و هابط
بگرد ارض روانند ثابت و سیار
رسید وقت که نور خدا شود ظاهر
رسید وقت که سر قضا شود اظهار
رسید وقت که هر ذره ای شود خورشید
رسید وقت که هر قطره ای شود انهار
شد از تجلی دیدار آینه منشق
چنانکه از رخ توحید پرده پندار
دو نیمه گشت و بهر یک فتاد جلوه دوست
دو نیمه گشت و زهر یک نمود روی نگار
دو نیمه گشت و بهر دو فتاد یک صورت
دو نیمه گشت و زهر دو نمو دیگرخسار
یکی دو گشت وز دو یک نمود کز یک راز
دو لب کنند حکایت ولی بیک گفتار
بدان نمط که ز اشراق مجمع النورین
دو دیده نور دهد لیک یک بود دیدار
یکی ز چاک گریبان جان عبدالله
نمود چون سحر از دامن افق رخسار
یکی ز جیب جمال دل ابوطالب
فشاند همچو خور از شقه شفق انوار
رسید وقت که از نقش نام ختم رسل
شود بخاتم حق ختم سطر این طومار
رسید وقت که تابنده چهره صانع
کند در آینه صنع عکس خود دیدار
رسید وقت که دستانسرای بزم ازل
دهد ترانه ز بیت القصیده اشعار
رسید وقت که مرغ سخن سرای قلم
هزار نغمه بر آرد چو نغمه های هزار
زوجد باز قلم از کفم چو هوش از سر
پرید رقص کنان همچو مرغکی طیار
زحکم خواجه بر او آیتی فرو خواندم
که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار
چنانکه پنجه من تا بکف نماند بجای
چنانکه بازوی من تا بدوش رفت از کار
ز عزم خواجه فسونی در او دمیدم باز
که شد ز باد سبکتر به پویه و رفتار
ز خاطر خود هی در فشاند بر دفتر
ز گفته خود هی مشک ریخت در طومار
سخن نگفته من، او هی نمود شعر انشاء
گهر نسفه من، او هی نمود نثر نثار
چو بحر عمان، عنبر کشید بر ساحل
چو ابر آذر، گوهر فشاند بر کهسار
نمود خطه دفتر بسان خطه هند
ز بس چو طوطی افشاند شکر از گفتار
نمود ساحت دیوان بسان ساحت چین
ز بس چو آهو آورد نافه از تانار
نمود صفحه کاغذ بسان صفح بدخش
ز بسکه جون بط افشاند لعل از منقار
سرو دمش چه نگاری چه میکنی جانا
چه افتاده ترا چیست موجب اینکار
جواب داد که وه وه ز عاقل دانا
جواب داد که بخ بخ ز عارف هشیار
مگر ندانی کاین ماه را بود دو ربیع
مگر ندانی کامسال را رسد دو بهار
مگر ندانی کایدون شود دو عید قرین
مگر ندانی کایدر شود دو عیش قرار
حریف چرخ ببازد بیکروش دو قمار
عروس بخت نماید بیک کرشمه دو کار
کسی ندیده بیک مه بود دو فصل ربیع
کسی ندیده بیگره رسد دو وصل نگار
دو روزگار همایون دو ساعت میمون
دو عید میمنت افزون دو ابر شادی بار
یکی ولادت محمود حضرت احمد
یکی خلافت مسعود حیدر کرار
یکی بشارت میلاد خواجه عالم
یکی اشارت تمکین سید ابرار
یکی که صبح ز طرف افق نموده طلوع
یکی که شمس ببرج حمل گرفته قرار
یکی به تهنیت میر انبیاء و رسل
یکی به تهنیت شیر حضرت دادار
به گفتمش که فدای دهان شیرینت
که قند را بشکسته است نرخ در بازار
چو نیک و نغز سرائی سخن به پوی و بگوی
چه خوب نکته نمائی بیان بیا و بیار
نشست یک شب و داد اینقصیده را تحریر
نخفت یکدم و کرد این فریده را تقصار
که روزی اینسان یعنی بجمعه فصل بهار
که از ربیع نخستین گذشته پنج و سه چهار
هبوط آدم را افزون زهفتصد و سی و هفت
گذشته سال بتاریخ کم ز هفتهزار
چو تیغ مهر گریبان آسمان بدرید
چو دست صبح بزد چاک دامن شب تار
همه کواکب ساکن به برجهای شرف
همه سعادت ساری در اوجهای مدار
نهاده جدی فلک شاخ بر کنار افق
نموده شیر فلک زی کنام غرب فرار
بدست کیوان تیری بکین دشمن شاه
که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار
بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک
فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار
غزال چرخ بهمراه گرگ خون آشام
به پشت بره گردون دو پشته گشته سوار
گرفته زهره بکف مزمر و عطارد کلک
نموده هر دو چو یونس به بطن حوت قرار
گرفته ماه ز بهر شرف بکف شاهین
که بزم عیش و طرب را شود ترازو دار
که آفتاب جهان تاب مشرق اسرار
گشود چهره و آفاق گشت پر انوار
ز بطن آمنه و صلب پاک عبدالله
بکعبه در حرم امن حضرت غفار
بزاد احمد محمود شه ابوالقاسم
رسول حضرت یزدان محمد مختار
کنار آمنه شد رشک وادی ایمن
چو در نهفت چنین گوهری بجیب و کنار
کنار آمنه شد رشک ساحت عمان
چو زد ندای اناالحق در او چه طور شرار
جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال
که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار
نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه
بپای خاست فلک کش بسر بماند دوار
غنان کشید قلم سوی قصه معراج
که بر فلک بزند گام اندر این مضمار
شبی که هیچ ز ظلمت در او نبود آثار
جز آنکه چشم سیاهی در او گرفته قرار
شبی چنانکه در آئینه سکندر گشت
زعکس آب خضر موج زن بسی انهار
که بار خواست مهین پیک وحی بار خدای
از آن دریکه نبد عقل را بر آن دربار
بکوفت حلقه بر آن در که پیروانش چشم
هماره دوخته بر وی چو حلقه مسمار
سخن گزافه سراید قلم که دیده عقل
ز بانگ حلقه در آن نیمه شب نشد بیدار
درون حلقه که سهل است، کز برون سرای
چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار
چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق
گرفت و خواجه بر او شد چه خوبسیر سوار
دو اسبه راند همی تا بمسجد اقصی
سمند تیز تک باد پای خوش رفتار
فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او
پیمبران خدا جملگی نماز گذار
سوار گشت و عنان تاب شد بسوی سپهر
به پیش خنکش پیک خدای شاطروار
چو پابه پشت فلک زد چنان زجا برخاست
فلک که پای ز سر کردگم، سر از دستار
ز گرد سم سبک باد سیر پیمایش
هنوز مانده بر آینه فلک زنگار
هنوز رعشه بود بر سرش از این هیبت
هنوز لرزه بود بر تنش از این تیمار
سپهر دوخت چه بر خرمن نوالش چشم
گدا صفت که مگر خوشه ای کند ایثار
نمود خوشه پروین بدو عطا که سرش
هنوز باشد از این خوشه سبز چون گلزار
نمود لاله خورشا بدو عطا که رخش
هنوز باشد از این لاله سرخ چون گلنار
بچرخ اطلس بخشید دیبی اطلس
بساط انجم پوشید حلقه زر تار
بماه داد ز سیم سپید یک درهم
بمهر داد ز زر نضار یگدینار
که زران یک، پا سنگ خورد از کافور
که سیم این یک، هم سنگ شد بمشک تتار
غرض که کرده زر و سیم هر دو سرمایه
بسود برده ز سودای سیم و زر اعمار
نه سیم را یکذره کاست از میزان
نه زران را یک حبه کم شد از مقدار
زجود او چو فلک سخت ماند در حیرت
ز بذل او چو فلک گشت نیک برخوردار
ز قوس چرخ گذر کرد قامتش چون تیر
که بود قله عرشش نشانه سوفار
ز شاخ سدره چه پرواز زد همای وجود
بماند پیک خدا چون براق از رفتار
سرود خواجه که هان ای مهین خجسته براق
ز همرهی بچه واماندی اندر این مضمار
بعجز گفت که یک گام اگر زنم زین بیش
بسوزدم پر و بال از تجلی انوار
شنیده ای که بقصد هوا چه مرغ سرا
پر آورد نپرد پیش از سر دیوار
درون پرده قدم نه شها که من ایدر
چه نقش پرده نهم سر بفرش این دربار
به پشت رفرف شد خواجه از فراز براق
وزان سپس بره قرب گشت راه سپار
چه نوک خامه بدینجا رسید، دست خرد
گرفت چاک گریبان من که دست بدار
سخن مگوی که افتد بحال نامه شرر
سخن مگوی که خیزد ز نوک خامه شرار
سخن مگو که زبان گشته باز آتش خیز
سخن مگو که نهان گشته باز آتش بار
سخن مگو که نه هر چشم قابل دیدن
سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار
سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن
سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار
سخن مگو که نه هر سنگ گوهر آرد رنگ
سخن مگو که نه هر شاخ میوه آرد بار
سخن گزافه ندانم همین قدر دانم
در آن حریم علی بود محرم اسرار
علی بفرش و پیمبر بعرش و حق بیرون
ز وهم ممکن و وضع و مکان و استقرار
شنیده ام که پیمبر ز نقش روی علی
به صحن عرش شبی خواندایت اسرار
به حیرتم که به دیوار عرش نقش علی
نموده بود رقم کلک حضرت دادار
و یا که ذات علی از تجلی سبحان
بمانده بود ز حسرت چو نقش بر دیوار
و یا در آئینه غیب چشم پیغمبر
نمود چهر علی را ز عکس خود دیدار
ز نام حیدر کرار خار نوک قلم
چنان چمید که بشگفت صد گل از یک خار
بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز
که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار
نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن
که این قصیده نوازد هزار دستان وار
از این قصیده غرا که مجمع الامثال
از این فریده یکتا که مطلع الانوار
بدست روح قدس عقد سبحه تقدیس
بجید حور جنان نظم لولوی شهوار
اگر چه رتبه شعرم گذشته از شعری
اگرچه شعر مرا گشته نظم نثره نثار
بکیش اهل فضیلت نکو نمی آید
مرا ز شعر شعار و مرا ز نثر نثار
چه مایه فضل کز اینگونه شعر دارم ننگ
چه پایه قدر کز اینگونه نظم دارم عار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۵ - در مدح و منقبت امیرمؤمنان علی علیه السلام
ساقیا بیا ز آفتاب می
می نما تو هی ذرّه پروری
هی بده مرا از ره وفا
کاسه ی زری آب آذری
آفتاب را در پیاله کن
هی پیاله را رشک لاله کن
خود به نام ما این حواله کن
زُهره را بده دست مشتری
رطل و جام ده هی به کام ده
هی به روز ده هی به شام ده
بر خواص ده بر کرام ده
بر دوام ده نی به سرسری
دختر رزان شد به ما حرام
پیر می فروش داده این نظام
بهر این عوام باده خلّری
بهر ما کرام باده کوثری
یک سبو به من ده ز قعر دن
در عوض بگیر جان و دل ز من
تا دهم به باد این غبار تن
بر فلک نهم پای از ثری
جان نثار آن لعل شکّری
دل فدای آن زلف عنبری
هان بیار از آن آب آذری
هی مرا رهان خود ز سرسری
بالله آمدم زین خودی به تنگ
خود به کیش عشق این جنونست و ننگ
می بیار هی با نوای چنگ
تا مگر شوم خود ز خود بری
در هوای می عمر گشت طی
ساقیا بیار شطّ و دجله هی
تا که افکنم خود به بحر می
تا در آن کنم من شناوری
یک غدیر خم بود در جهان
صد خُم و غدیر شد از او روان
هر خُمی از آن آمد احمدی
هر غدیر از آن گشت حیدری
جان نثارت ای ساقی ازل
دل فدایت ای باقی ابد
تا ابد ز تو مر، مرا رسد
هی وظیفه و هی مقرّری
بی توام به جان نیست خرّمی
فی المثل اگر هست یکدمی
هی به دل کند باد نشتری
بر جگر کند آب خنجری
یا علی بکن در دلم مقرّ
ده به جان من قوّت دیگر
زانکه در ولا نیست معتبر
فربهی تن یا که لاغری
یا علی مدد از تو می رسد
تا ابد همی یا علی مدد
کز ازل مرا نیست تا ابد
جز تو حافظی جز تو ناصری
ای حدوث تو همدم قدم
ای وجود تو سابق از عدم
ای به ممکنات ز بیش و کم
داده حق ترا حکم داوری
من خدای را خود ندیده ام
بر خدایی ات زان گُزیده ام
یا قبول کن آنچه دیده ام
یا مرا بده چشم دیگری
خود تو گفته یی من خدا نیم
ورنه من ترا خود نصیری ام
من نه زاهدم من نه دیری ام
عاشقم ترا چون تو دلبری
گر تو ممکنی ور تو واجبی
کی شناسمت من به واجبی
کس نداندت رتبه جز نبی
هرچه خوانمت زان تو برتری
مشتبه شوی کی تو با خدا
حق و مشتبه این سخن چرا
حق نمی شود مشتبه به ما
چون خدای را خود تو مظهری
ای به مصطفی یار و هم زبان
ای لسان حق را تو ترجمان
ای به حقّ تو خلق بدگمان
در خدایی ات جمله منظری
ای مخاطب از حق به یا علی
خطبه های حق از تو منجلی
از مقام خود کن تنزّلی
تا ترا کند عرش منبری
قدر و جاه تو نیست سرسری
هرچه گویمت زان تو برتری
هم فلک ترا کرده قنبری
هم ملک ترا کرده چاکری
ای ز نور تو طور مندکی
از طفیل تو عالم اندکی
جز تو سوی حق نیست مسلکی
هم تو ناظری هم تو منظری
هم تو حاضری هم تو ناظری
هم تو امری و هم تو آمری
هم تو فعلی و هم تو فاعلی
هم تو صادری هم تو مصدری
هم تو قادری هم تو قاهری
هم تو راحمی هم تو غافری
هم تو باطنی هم تو ظاهری
هم تو اوّلی هم تو آخری
هم تو کعبه ای هم تو قبله ای
هم تویی صفا هم تو مروه ای
هم تو حجری و هم تو زمزمی
هم تویی منی هم تو مشعری
هم به انبیا جمله رهبری
هم به اوصیا جمله سروری
هم خدای را عین و مظهری
هم رسول را بار و یاوری
در شجاعت و در دلاوری
می رسد ز حق برتو وز نبی
مرحبا از آن قتل مرحبی
آفرین از آن فتح خیبری
عمرو عبدود با همه یلی
روبرو چو شد با تو یا علی
جوشنش به بر کرد چادری
مغفرش به سر کرد معجری
من نکرده ام شاعری شعار
بهر سیم و زر یا که افتخار
زد چو بر سرم عشق هشت و چار
خویش را زدم من به شاعری
من «وفایی ام» مادح شما
دارم آرزو باشدم رجا
کزره وفا با همین ولا
سازی ای شها مدفنم غری
شد حسین تو کشته ی جفا
شد سرش جدا لیکن از قفا
من چگویمت سرّ ماجرا
چون تو واقفی چون تو مخبری
زیور زنان رفت سربسر
برده کوفیان هرچه سیم و زر
خود به جا نماند بهرشان مگر
کام خشگی و دیده ی تری
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۶ - تجدید مطلع
شهنشاهی که مرآت مثال الله علیا شد
جمال ایزدی از نور روی او هویدا شد
به ممکن غیر ممکن بود دیدن ذات واجب را
چو آن شه جلوه گر شد در جهان حلّ معمّا شد
صفات ایزدی یکسر، به ذاتش مدغم و مضمر
گهی شد مظهرالاسما و گاهی عین اسما شد
در اوّل صفحه ی امکان چو صادر گشت لفظ کن
کتاب نسخه ی هستی ز کِلک وی محشّا شد
امام هشتمین و قبله ی هفتم که نُه گردون
چو صحن روضه اش از ثابت و سیّار زیبا شد
امیر عالم تجرید و شاه کشور تفرید
امین خطّه ی توحید و شرط لا و الاّ شد
حدوثش یا قِدم همسر، گهی صادر گهی مصدر
طفیلش ماسوی یکسر گواهم حرف لولا شد
رضای او رضای حق ز وی افعال حق مشتق
وجودش از وجود اسبق بعینه عین یکتا شد
به امر او قدر، کاری به حکم او قضا جاری
به عالم فیض او ساری ز اعلی تا به ادنی شد
به هر دردیست او درمان از او هر مشکلی آسان
خراسان شد خراسان زانکه او را، جا و مأوا شد
امام ثامن و ضامن حرم از حرمتش آمِن
به امر او زمین ساکن به حکمش چرخ پویا شد
ندانم کیست او یا چیست لیکن اینقدر دانم
که دستش دست حق و پایه اش از هرچه بالا شد
به دست قدرتش تاشد مخمّر آدم آدم شد
ز فیض علّم الاسما، مکرّم گشت و والا شد
گهی شد نوح را کشتی گهی بر کشتی اش پشتی
گهی شد ساحل جودی نجات وی ز دریا شد
لباس خلّتش را داشت چون در بر خلیل الله
سراسر نار نمرودی به وی برداً سلاما شد
تمنّا کرد موسی تا که بیند روی یزدان را
ز نور روی او یکذرّه در طور آشکارا شد
نمی دانم چه شد زان ذرّه امّا اینقدر دانم
تجلّی کرد در سینا و خرّ موسی شد
به چاک جامه ی مریم دمید از روی رأفت دم
که بی جُفت اندر این عالم تولّد زو مسیحا شد
زفیض سایه ی سرو قد آن دوحه ی احمد
چمان اندر چمن سرو صنوبر سبز و رعنا شد
مگر حکم ابوّت داد لطفش ابر نیسان را
که طفل قطره در بطن صدف لؤلوی لالا شد
امین حضرت عزّت معین مذهب و ملّت
قسیم دوزخ و جنّت نظام دین و دنیا شد
به قدرت معجز آورده نه در مخفی نه در پرده
به شیر پرده هی کرده که خصم جان اعدا شد
به خلاّقی و رزّاقی و غفّاری و قهّاری
به حول و قوّه ی باری به هر چیزی توانا شد
ز درگاه رضا کس نارضا هرگز نمی گردد
که کویش قبله ی حاجات بر اهل سماوا شد
«وفایی» دارد اندر دل هزاران عقده ی مشکل
نگردد، گر در اینجا حلّ کجا خواهد جز اینجا شد
عدویت باد، سرگردان چو گوی اندر خم چوگان
محبّت تا که سرگرم از تولاّ و تبرّا شد
دلم سوزد، به حال آن شه مظلوم بی یاور
که در شهر خراسان کشته اندر دست اعدا شد
ز جور و کینه ی مأمون دلش لبریز شد از خون
به طشت از حلق او بیرون همه احشاء و امعا شد
ملایک سر بسر گردیده مشغول عزاداری
خدا صاحب عزا بهر رضا در عرش اعلا شد
خداوند جهان کشتند امّا زین عجب دارم
که نی افلاک ویران شد نه عالم زیر و بالا شد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در منقبت امام موسی کاظم(ع)
ز تاب شعشه آفتاب در سرطان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتش‌فروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبان‌خویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمی‌آید
ز تاب مهر نفس‌گیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازمانده‌اند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه می‌دارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتاب‌وشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پی‌پناه به دنبال ظل مخروطی
شبانه‌روز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعله‌فشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتش‌بار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانه‌ایست مرا در دهن به جای زبان
زبس‌که روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبس‌که انجمن شعله گشت لاله‌ستان
چنان‌که موی نمی‌روید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکن‌های جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امام‌الناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمی‌شود طاعت
به دوستی تو نقصان نمی‌کند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفع‌تر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیده‌ای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خلل‌پذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دین‌راست اعظم‌الارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبان‌گشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهان‌دیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحب‌القرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بی‌معنی
سری ندارد دانا به صورت بی‌جان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطره‌ایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو می‌کنم افسر
اگر دلست به مهر تو می‌نهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه می‌پزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه می‌کند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بی‌پایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در منقبت حضرت صاحب‌الامر(عج)
کنون خوشست کشیدن شراب خنده گل
که شسته است چمن رو در آب خنده گل
کتان ناله بلبل چه گل تواند چید
ز برق شعشعه ماهتاب خنده گل
به عهد گریه دریا کشم چه می‌راند
چمن سفینه خود در سراب خنده گل
چمن طراز محبت به دست غم پرورد
نهال ناله بلبل به آب خنده گل
کسی که محرم عشق است و حسن می‌داند
سوال ناله بلبل جواب خنده گل
چنین حیازده رفتی به سیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خنده گل
بدل به گریه بلبل شود اگر یک شب
تبسم تو درآید به خواب خنده گل
به نیم ناله که از سینه سر زند بی‌تو
فتد ورق ورق از هم کتاب خنده گل
گل شکفتگی غنچه وقف صبحدم است
به وقت صبح توان انتخاب خنده گل
من از خرابی و مستی همین‌قدر دانم
که مست گریه خویشم خراب خنده گل
به عمر کوتهی‌ام زان کمال خرسندیست
که بیم شیب ندارد شباب خنده گل
به عیش کوش که عهد شباب مغتنم است
بس است نکته همین در شتاب خنده گل
به عمر کوته امل را نفس دراز مکن
قیاس کار کن از اضطراب خنده گل
قدح به روی چمن کش که می‌شود ضامن
خطای باده‌کشان را صواب خنده گل
عجب مدان که به دیوان اجر محو کند
گناه گریه بلبل ثواب خنده گل
تو رمزیاب نیی ورنه در مجاری عمر
کنایه‌ها به تو دارد عتاب خنده گل
بهار را ز عمل عزل کرد و می‌گیرد
خزان کنون ز گلستان حساب خنده گل
نگاه گرم بتان راست برق خرمن شرم
شکست گریه بلبل حجاب خنده گل
ز شرم غنچه چمن داغ بود و بلبل داغ
تو آمدی و گشودی نقاب خنده گل
با باغ از پی تسکین دل شدیم و شدیم
هلاک ناله بلبل کباب خنده گل
باین ملال به سیر گلم چه می‌خوانی
متاع چهره من نیست باب خنده گل
به گلستان دگر امید دلگشایی نیست
که رفت عیش چمن در رکاب خنده گل
بیاض شعر تو فیاض از تبسم فیض
به بزم ما شده نایب مناب خنده گل
تبسمش آنگه شود به خنده بدل
که مدح شاهش بخشد نصاب خنده گل
امام مشرق و مغرب که می‌تواند داد
تبسم لب لعلش جواب خنده گل
محمد بن حسن صاحب‌الزمان که بود
پر از مدایح خلقش کتاب خنده گل
کند برای نثار شکفته‌رویی او
صبا به صحن چمن انتخاب خنده گل
رود ز خویش چو رنگ شکسته عاشق
اگر تبسمش آید به خواب خنده گل
ز ذوق خنده لعل لبش چه گل چیند
دلی که تا به ابد شد خراب خنده گل!
چه خنده‌ها که زند آفتاب دولت او
بر ترشکفتگی آفتاب خنده گل
ز آب و تاب بهار شکفته‌رویی اوست
شکفتن چمن آب و تاب خنده گل
به منت قدم او عجب مدان از خاک
که باج سجده ستاند ز آب خنده گل
به پای‌بوس تو خواهد که جان نثار کند
وگرنه چیست چنین اضطراب خنده گل؟
پی شکفتگی بندگان حضرت تست
دعای ته‌دلی مستجاب خنده گل
ملال اگرنه نصیب مخالف تو بود
چراست این همه زو اجتناب خنده گل!
نسب درست به لعل لب تو گر نکند
صبا حذر کند از انتساب خنده گل
اگر به یاد تو باشد عجب مدان که دهد
فلک به گریه عاشق خطاب خنده گل
تبسم تو اگر پای در میانه نهد
چمن دگر نکشد بی‌حساب خنده گل
به غیبت تو چنان قحط سال کام دلست
که عندلیب نشد کامیاب خنده گل
بیا به خنده ده آب چمن که بی‌تو نماند
ترشح مژه‌ای در سحاب خنده گل
ز هجر روی تو گل در چمن نمی‌شکفد
بیابیا و برافکن نقاب خنده گل
ندیده چشم خرد در بهار شادابی
به غیر لعل تو حاضر جواب خنده گل
بهار معجزه شاداب از تبسم تست
چنانکه چهره گلشن ز آب خنده گل
اگرنه وعده دیدار دولتت بودی
زکات ذوق ندادی نصاب خنده گل
ز استواری عهد تو تا ابد نرود
زپای گریه بلبل خضاب خنده گل
ز ذوق غنچه لعل تو فصل فصل ترست
گذشته‌ام همه‌جا باب باب خنده گل
خرد ز گلشن بزم تو منفعل برگشت
چمن ندیده نیاورد تاب خنده گل
از آن زمان که دلم در بهار حسرت تو
نهاد چشم چو بلبل به خواب خنده گل
هنوز ناله لب ذوق خویش می‌بوسد
چه نشئه داشت ندانم شراب خنده گل!
لب حسود ز زخم دلم چه می‌پرسد
که نیست بی‌لب لعلت کباب خنده گل
چه نسبت است به بلبل اسیر عشق ترا
خراب گریه کجا و خراب خنده گل
تبسمت جگر پاره می‌کند پیوند
کتان درست کند ماهتاب خنده گل
جهان به لطف تو محتاج‌تر که بلبل را
بهار گلشن عشرت به آب خنده گل
به رخش جلوه خوش آن دم که تاختن گیری
شکفته روی تر از آفتاب خنده گل
جهان ز نشئه دیدار خویش مست کنی
چو ساکنان چمن از شراب خنده گل
ز دهر روی برفتن نهد پریشانی
به اضطراب‌تر از اضطراب خنده گل
کند ملال شتابی برفتن از دلها
که بر درنگ نهد پی شتاب خنده گل
جهان ز عدل تو معمور آن چنان که کشد
چمن زرنگ خزان‌ها گلاب خنده گل
چنان شکفته شود عالم از رخت که ز عیش
به زلف ناله فتد پیچ و تاب خنده گل
چمن ز لطف تو سیراب آن‌چنان گردد
که در خزان نشود قحط آب خنده گل
خدایگانا، آن عاشقم که بهر دلم
نمک خراج فرستد کباب خنده گل
تبسم لب زخمم چو عرض فیض دهد
به دخل شیب نویسم شباب خنده گل
کنم به شاهد مدح تو چون غزل‌خوانی
قصیده‌ای بطرازم جواب خنده گل
اگرنه معجزه مدحتت بود دانم
که فکر کوته من نیست باب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بی‌حساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بی‌حساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
مرا به مدح سراییدن تو باعث شد
همین بس است چمن را ثواب خنده گل
اگرچه زخمی صد حسرتم که در فن شعر
گذشت فرصت من همرکاب خنده گل
وی تبسم زخمم دعای دولت تست
مبین خطای من و بین صواب خنده گل
همیشه تا چمن از بهر بردن نامت
دهان غنچه بشوید به آب خنده گل
رواج سکه دولت ز یمن نام تو باد
چنانکه رونق گلشن ز تاب خنده گل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در تهنیت عید مولود حضرت اباعبدالله (ع)
خوش هوای فرودین امسال روح افزاستی
دل گشا و گیتی افروز و جهان آراستی
عید خوش فر جوانی داده بر دهر کهن
کانبساطی تازه در هر پیر و هر برناستی
مرحبا بر مقدم نوروز کز ره چون رسد
دی گریزان از جهان و غصه از دلهاستی
ساقی ای کان لطافت بنگر این لطف هوا
می بکف باز آگر از لطفت هوای ماستی
خرم از می‌سازما را ز انکه طرف کشتزار
طعنه زن از خرمی بر گنبد خضراستی
طرف صحرا مشگبو چون صحن بستانست و هم
صحن بستان پر ز گل چون دامن صحراستی
همچو من از عشق جانان در چمن از عشق گل
در نوا و نغمه هر سو بلبل شیداستی
کبک بر سوز و گداز بلبل ار خندد همی
او چه غم دارد که عاشق در جهان رسواستی
بی‌سخن از گیسوی مشگین یار آموخته است
این دلاویزی که اندر سنبل بویاستی
بی‌گمان از چشم فنان نگار اندوخته است
این همه شوخی که اندر نرگس شهلاستی
گر نه از هجر عذار لاله گون دلبر است
از چه داغ اندر درون لاله حمراستی
سوسن آزاده خاموش است با نامحرمان
لیک پیش محرمان با ده زبان گویاستی
گوش سرکی سر نیوشد گوش دل بگشا دمی
تا ببینی خامشان را بر فلک غوغاستی
بید مجنون از خجالت سوی بالا ننگرد
بس که می‌بیند که رقصان سرو بر یکپاستی
باری از این عید وجدی بینم اندر ممکنات
کش زبان‌رانی پی شرح و بیان یاراستی
کرده باز این عید بر افلاکیان باب سرور
نی مبارک مقدمش بر خاکیان تنهاستی
سر بسر ذرات را رقصان همی بینم از آن
کافناب عیش تابان بر همه اشیاستی
فاش گویم هم قرین با عید نوروز عجم
عید مولود حسین نور دل زهراستی
وه چه مولودی که از فرط جلال و مرتبت
علت ایجاد بهر آدم و حواستی
آدم و حوا نه تنها بل وجود اقدسش
علت ایجاد بر دنیا و مافیهاستی
همتش نازم که کرد از دین بپا آنسان علم
کاسمان افتد گر از پا آن علم برپاستی
دین یزدان سنت احمد طریق مرتضی
تا ابد از همت مردانه‌اش برجاستی
با کسش نتوان قرین کردن که در ذات و صفات
فرد و بی‌مانند همچون خالق یکتاستی
اوست دریای عطا و جمله موجودات را
در خور ظرفیت آب فیض از آن دریاستی
اوست بیضای وجود و درحقیقت ماسوی
چون ببینی ذره‌ها اطراف آن بیضاستی
او چو قلب و عالم امکان چو اعضا لاجرم
قلب در انسان همی فرمانده اعضاستی
کس بعالم نیست ره پیمای راه حق مگر
آنکه سوی او بپای صدق ره پیماستی
پا ز مستی بر بساط چرخ مینائی زند
هرکه را از عشق آنشه باده در میناستی
بایدش تا جان و سر بازد بسودای حسین
درحقیقت هرکه را با حق سر سوداستی
دولت دارین را دانی که خود دارا بود
آنکه گنج مهر او را در جهان داراستی
عرش باشد صورتی از بارگاه او بلی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
وادی لا را بجان طی کرد از عشق اله
حالیا مسند نشین کشور الاستی
با ولای او غم امروز و فردا را مخور
زانکه او یار توهم امروز و هم فرداستی
عقل را گفتم چه میگویی تو در حق حسین
گفت من خود مات و حیرانم خداداناستی
عشق را گفتم تو بر گو گفت با بانگ بلند
من حسین الهیم نی از کسم پرواستی
بعد مدح او کنم اوصاف فرزندش بیان
آنکه انوار حسینی از رخش پیداستی
حامی دین مبین صابر علی کز رأی خود
بر بمهر از روشنی در طعن و استهزاستی
موسی عصر است و دایم سینهٔ بی‌کینه‌اش
مهبط انوار حق چون سینه سیناستی
عیسی وقتست و خوش ز انفاس قدسی انتساب
دافع علت مریضان را مسیح آساستی
اوست چرخ و اختران اتباع وی کش گفته‌اند
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
آستان او که بی‌شک آستان مرتضی است
بر صغیر اندر دو عالم مرجع و ملجاستی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح ثامن الائمه علی ابن موسی‌الرضا «علیه‌السلام»
آئینهٔ ایزد نما هو یا علی موسی الرضا
گنجینه علم خدا هو یا علی موسی الرضا
سبط رسول مؤتمن آرام جان بوالحسن
نور دل خیرالنسا هو یا علی موسی الرضا
مخدوم جبریل امین سرحلقهٔ اهل یقین
سلطان اقلیم صفا هو یا علی موسی الرضا
ای داور دنیا و دین ای پیشوای مسلمین
ای مقتدای ما سوا هو یا علی موسی الرضا
هم حق نما هم حق تویی فرمانده مطلق تویی
هم بر قدر هم بر قضا هو یا علی موسی الرضا
هم دین و هم ایمان تویی هم جان و هم جانان تویی
بر عاشقان مبتلا هو یا علی موسی الرضا
ذرات عالم سر بسر از بیش و کم از خشک و تر
گویند هر صبح و مسا هو یا علی موسی الرضا
خورشید گردون کاین چنین تابد بر اقطاع زمین
از گنبدت گیرد ضیا هو یا علی موسی الرضا
دانای اسرار قدم فرمانده لوح و قلم
دارنده ارض و سما هو یا علی موسی الرضا
بر مردمان سنک سیه با یاد پایت بوسه گه
کام از تو آهو را روا هو یا علی موسی الرضا
از معجزت‌ ای ذوفنون در مجلس مأمون دون
ماتست موسی با عصا هو یا علی موسی الرضا
با اینکه از حکمت قدر همچون قضا نبود بدر
بر هر قضا دادی رضا هو یا علی موسی الرضا
ای مخزن فضل و کرم ای معدن بذل و نعم
ای منبع جود و سخا هو یا علی موسی الرضا
تو شاه و شاهان بنده‌ات پیش کف بخشنده‌ات
خلق جهان یکسر گدا هو یا علی موسی الرضا
چون اسم اعظم بی‌سخن نام تو دافع بر محن
یاد تو رافع بر بلا هو یا علی موسی الرضا
خاک خراسان تا شده منزلگهت پهلوزده
از رتبه بر عرش علا هو یا علی موسی الرضا
بر کعبه خلق از چار سودایم نماز آرندو او
کرده بکویت اقتدا هو یا علی موسی الرضا
بر ایمنی آن ره برد کز هر دو عالم آورد
بر آستانت التجا هو یا علی موسی الرضا
ای بیکسان را جمله کس ایعاصیان را دادرس
ای شافع روز جزا هو یا علی موسی الرضا
در هر دو کون از هر جهت باشد تو را بر مکرمت
چشم صغیر بی‌نوا هو یا علی موسی الرضا
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۶ - تاریخ درب مجلل حرم مطهر مقدس کاظمیین علیهماالسلام
چون شد تراب مدفن اولاد بوتراب
عرش عظیم گفت که یا لیتنی تراب
صد بار بارک الله از این بارگاه قدس
کزیمن آن بپا بود این نیلگون قباب
زین آستان کنند مگر چشم جانکحیل
دایم فرشتگان به ایابند یا ذهاب
نبود عجب در این حرم از فرط احترام
پیش از سئوال‌گر که دعا گشت مستجاب
پهلو به عرش میزند این مرقد شریف
زین رو که با دو سبط نبی دارد انتساب
یک روح در دو پیکر و یک شخص با دو اسم
یک نور در دو دیده و یک شرح در دو باب
اول جناب موسی کاظم که گشته است
موسی به طور مقتبس از نور آن جناب
در ذات او نهفته صفات محمدی
آنسانکه بوی گل بود‌ آماده در گلاب
دوم نهم‌ امام بحق حضرت جواد
کز ذکر نام او برهد دل ز التهاب
فرزند مرتضی و جگر گوشهٔ رضا
مقصود چهار مادر و منظور هفت باب
بانی برای این حرم این در تهیه کرد
نائل شد از عنایت یزدان بدین ثواب
تاریخ آن صغیر به مدح دوشه نوشت
در این فلک بود متجلی دو آفتاب
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۰ - در تشرف سیدالعارفین ملاذالسالکین میرزا زین‌العابدین نعمت‌علیشاه
گفتم برندی آیا دیدن توان خدا را
گرمی توان خبر ده از روی لطف ما را
گفتا توان ولیکن با دیده‌ئی که بیند
در موقع زیارت سلطان دین رضا را
گفتم مگر توان دید شه را بدیده گفتا
اصل زیارت اینست در باب مدعا را
صاحب‌سرا اگر نیست اندر سراچه حاصل
هر روز اگر تو صد بار کوبی و در سرا را
ور هست و رؤیت وی بهر تو شد میسر
آنگه توان زیارت بشمرد آن لقا را
قسم دگر نباشد جز آستانه بوسی
در بزم خاص شاهان ره نیست هر گدا را
گفتم اگر نبودیم ما اهل آن زیارت
یزدان نخواست محروم یک مشت بینوا را
نعمتعلی شه آنجاست مشمول لطف مولاست
البته میکند یاد یاران آشنا را
گشتند چون رسولان مشمول رحمت حق
بودند‌ امتان نیز مشمول آن عطا را
خرم دمی که ناگاه آید بجلوه چون ماه
تا اهل دل به بینند آن روی دلربا را
آن حامی شریعت آن رهبر طریقت
آنکوست درحقیقت شه کشور صفا را
دارد صغیر‌ امید کز لطف بی‌نهایت
مولی به پای دارد همواره این لوا را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در منقبت مولای منقیان حضرت علی علیه‌السلام
رخش سفر بر جهان زین در دار فنا
خیمه عزلت بزن بر در ملک بقا
رخت بکش زین دیار هین که ازین تنگنا
یوسف جان رفتنی است جانب مصر بقا
خنده بران از لب و نوحه دل گوش کن
خیمه عشرت مزن بر در ماتم‌سرا
تخم تعلق مپاش در گل این خاکدان
تا نکنندت دواب طعمه خود چون گیا
سگ‌صفتان جهان قصد شکارت کنند
گر همه از استخوان طعمه کنی چون هما
بگسل ازین آب وگل چند کنی پایمال
گوهر دل را که هست هر دو جهانش بها
جرعه آب حیات در گلوی خر مریز
مروحه سگ مکن شهپر جبریل را
گوهر مقصود عشق در کف تو کی نهند
تا نکنی همچو دل در شط خون آشنا
زآینه هستیت زنگ محبت زدود
ورنه گل و روشنی جوهر خاک و صفا!
بی سر و پا کن چو چرخ طی بیابان عشق
تا شودت جیب دل مطلع صبح صفا
می‌رودم همچون خون شعله همی در عروق
دایه عشقم مگر داده ز آتش غذا
درد تو چون پا نهد بر سر بالین دلم
از در دل تا به لب جوش زند مرحبا
می‌روم از کوی دوست با جگری لخت‌لخت
دیده چو دل غرق خون دل همه رنج و عنا
رحمی رحمی اجل بر دل این ناامید
کز سر عنفش طبیب رانده ز دارالشفا
شربت دردت حلال باد بر آن کو خورد
همچو عدوی امام از جگر خود غذا
بدر امامت علی نور سمی کلیم
آنکه بر ایمن فشاند از ید بیضا ضیا
دهر نگستردی از خوان وجود ترا
معده هستی تهی ماندی همی از غذا
خوان کرم چون نهند مطبخیانت به بزم
حرص سراپا شکم میرد از امتلا
کوس ظفر چون زنند نوبتیانت به رزم
گیرد از تیغ تو خصم دعای وبا
کشتی تن بشکند موج محیط نبرد
جان به کنار افکند موجه بحر دغا
نعره‌زنان چون سمند جلوه دهی هیبتت
جوشن هستی درد بر تن شخص بقا
وه چه سمندی که گر زان سوی ملک ازل
همره پیک گمان پای گشاید ز پا
آن نشکسته هنوز بیعت خاطر که این
ملک ابد را کشد زیر سم انتها
ور ز دیار فنا شاهسوار عدم
آوردش زیر ران روی سوی ملک بقا
چون بگشاید ز هم گام نخست افکند
بر سر دوش قدم غاشیه ابتدا
تیغ چو پر گل کند دامن گردان شود
روح به باغ عدم بلبل دستان‌سرا
چون ز تگاور شوند همچو صراحی نگون
پر شود از خون رزم جام امل مرگ را
شخص حسامت که هست از غم دشمن خراب
چون دم هیجا دهیش از دل اعدا غذا
چندان خون قی کند کاندر میدان رزم
خیل نهنگان کنند در شط خون آشنا
گرم کند بزم رزم زمزمه گیر و دار
دور نخستین برد هوش ز مغز بقا
ملک چو آیینه‌ایست در وسط خصم و تو
نزد عدو تیره‌روی پیش تو گیتی نما
تیغ ترا گر به فرض آینه سازد عدو
بیند تمثال خویش گشته سر از تن جدا
پیکر تمثال را روح طبیعی دهد
از نفس پاکت ار آینه گیرد جلا
طفل نبات ار به فرض شیر ولایت خورد
گیرد طبع نسیم خاصیت کهربا
خلق تو گر چون خلیل پای بر آتش نهد
شعله گلستان شود در دهن اژدها
بس که به عهد تو شد دهر سراپا نشاط
عیش تصور کند آینه‌بین عکس را
یا سندالاتقیا رشحه فیضی که سوخت
مزرعه هستیم برق سموم جفا
ابر کرم را بگوی سوی فصیحی خرام
مزرع اخلاص اوست تشنه‌لب از مدعا
کوری چشم حسود گو به قضا تا کند
خاک درت را چو نور در نظرم توتیا
تا بود این امهات از مدد نه پدر
بر سر خشت وجود شام و سحر فتنه‌زا
از شر این هفت و چار باد اسیر ترا
کعبه جاهت پناه درگه تو ملتجا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۳ - آیینهٔ دل
تو به دین حسن که در پرده،دل از خلق ربایی
پردهٔ خلق دری گر ز پس پرده درآیی
در پس پرده نهانی و جهانی به تو مایل
آه بی پرده که رخ به خلایق بنمایی
شاه خوبانی و شاهان همه هستند گدایت
بر سر کوی تو آیند شهان، بهر گدایی
آدمی زاده ندیدم به چنین حسن و لطافت
به که مانی تو که سر تا به قدم، نور خدایی
سخنت زنگ دل از آیینهٔ دل بزداید
به سخن لب بگشا تا غمم از دل بزدایی
در سر زلف گره گیر تو مشکل شده کارم
گره ار باز کنی، مشکل ما را بگشایی
سرو شرمنده شود گر تو به بستان به خرامی
غنچه دل تنگ شود گر به تکلم، تو بیایی
بوی مشک ختن از موی تو آید به مشامم
نازنینا! تو مگر نافهٔ آهوی ختایی
جز خیالت به دلم نیست دگر هیچ خیالی
جز هوایت به سرم نیست دگر هیچ هوایی
به وفایت که سر از عهد و وفای تو نپیچم
ز آنکه دانم که به من، بر سر عهدی و وفایی
«ترکیا» حملهٔ روبه صفتان در تو نگیرد
همه دانند که تو کلب در شیر خدایی
شیر حق، سرور مردان، علی عالی اعلا
آنکه بر رهبریش کس نبرد راه به جایی
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۷ - پاک گوهر
شاهی که بارگاه وی از عرش برتر است
در شهر طوس قبهٔ ایرانش از زر است
سلطان شرق و غرب، شهنشاه دین رضا
فرزند برگزیدهٔ موسی بن جعفر است
حکمش روان به جمله سلاطین روزگار
بی جیش و طیش ملک جهان را مسخر است
این سبز خیمهٔ فلک از حکم کردگار
بر آستان درگه او سایه گستر است
سایند سروران جهان جبههٔ نیاز
بر درگهی که مدفن آن پاک گوهر است
آنجا که آفتاب جلالش کند طلوع
خورشید چرخ در برش از ذره کمتر است
خورشید کسب روشنی از نور او کند
کز سمت طوس مطلع خورشید خاور است
حقا که اوست سید سادات روزگار
زیرا که جده فاطمه جدش پیمبر است
هر کس که بر امامت وی بر دلش شکی ست
بی شک و شبه نسل زنا هست و کافر است
عشری اگر نویسم ز اعشار علم او
مطلب شود مفصل و دفتر محقر است
در غربت ای دریغ! غریبانه جان سپرد
شاهی که برگزیدهٔ خلاق داور است
رفت از جهان، به شهر خراسان رضا غریب
وز بهر غربتش دل عالم پر آذر است
یاران غریب نیست رضا در دیار طوس
به اله غریب بابش موسی جعفر است
زین هر دو تن، غریب تری آمدم بیاد
کو را نه اقربا و نه یار و نه یاور است
دانی غریب کیست؟ گل احمدی حسین
کو راست مام فاطمه و باب حیدر است
باشد کسی غریب که در حال احتضار
نه مادرش به سر، نه پدر، نه برادر است
باشد کسی غریب که بی غسل و بی کفن
در دشت کربلا تنش افتاده بی سر است
باشد کسی غریب که از ظلم اهل جور
جسمش به کربلا و سرش جای دیگر است
باشد کسی غریب که از جور کوفیان
سر از تنش جدا شده صد پاره پیکر است
باشد کسی غریب که از ظلم شامیان
در بحر خون چو ماهی بسمل شناور است
باشد غریب آنکه میان دو نهر آب
سیراب ز آب خنجر شمر ستمگر است
«ترکی» به پای بوسی این هر سه تن غریب
پیرانه سر هوای جوانیش بر سر است