عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدح اثیرالدین امین‌الملک زین‌الدوله ابومنصور نصر بن علی
نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد
هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد
طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را
که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد
گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد
گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد
ز عشق او جهان من شود چون حلقهٔ خاتم
چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد
چو تیر و چون کمان گردد دهن باز و خمیده قد
چون آن مشکین زره عمدا بر آن سیمین سپر بندد
شود چون شمع زرین روی و ریزان اشک و سوزان دل
هر آن کاو دل در آن شمع بتان کاشغر بندد
از آنم چون گل و نرگس سلب چاک و سرافکنده
که او بر سوسن تازه همی شمشادتر بندد
بدان زنجیر مشکین و عقیق شکرین همچون
دل من صدهزاران دل به روزی بیشتر بندد
گهی خونم بدان زلف دوتاه پر شکن ریز
گهی خوابم بدان چشم سیاه دل شکر بندد
شود چون شکر از آب و چو مشک از آتش آن کاو دل
در آن زنجیر پر مشک و عقیق پر شکر بندد
گه از سنبل حجابی بر فراز پرنیان پوشد
گه از عنبر نقابی بر طراز شوشتر بندد
ز شوق روی او آید ز گِل هر ساله پیدا گل
چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد
به چشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آن کس
کامید اندر وصال آن نگار سیمبر بندد
عزیز آن کس بود نزدیک خاص و عام کاو خاطر
چو من پیوسته در مدح عمید نامور بندد
اثیر دین امین ملک زین دولت آن صدری
که بر درگاه او دولت میان هر روز در بندد
ابومنصور نصر بن علی کز رایش ار یابد
اجازت آسمان پش وی از جوزا کمر بندد
چو مه زانگشت پیغمبر حجر بشکافد از بیمش
اگر دور از تو گاه خشم چشم اندر حجر بندد
جهانی با کمال است و نباشد عقل آن کامل
که همت با وجودش در جهان مختصر بندد
در ارحام از برای کثرت اتباع او دایم
همی از نطفهٔ ماء معین ایزد صور بندد
سمند او چو آرد حمله فرق فرقدان شاید
کمند او چو گردد حلقه حلق شیر نر بندد
خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد
همای همتش بر پای منشور ظفر بندد
فلک امید بست اندر دوام عمر او چونان
که حربا وهم در شمس و صدف دل در مطر بندد
شود آتش بر ایشان چون بر ابراهیم بر ریحان
اگر گاه کرم همت در اصحاب سقر بندد
به دین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
به ملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد
اگر هر مهتر از بهر هوای نفس جان و دل
در آلات ملاهی و در انواع بطر بندد
خرد وی را بر آن دارد همه کاندیشه و همت
در اسباب معانی و در ارباب هنر بندد
به پای عزم پیوسته همی فرق قضا کوبد
به دست عزم همواره همی پای قدر بندد
الا ای نامور صدری که توقیعات کلک تو
تفاخر را همی روح الامین بر فرق سر بندد
وگر این مرتبت وی را شود حاصل ز رشک او
نقاب شرم دست آسمان بر روی خور بندد
بود بر هیأت زرین عماری دار سال و مه
به طمع آن که مرکب دارت او را بر ستر بندد
هر آن شاعر که یک ره مدح تو گوید شود کاره
کز آن پس خاطر اندر مدح سادات بشر بندد
چو گردون بسیط آمد که را رای زمین خیزد
چو دریای محیط آمد که را دل در شمر بندد
اگر گوری ستایش را دهان پیش تو بگشاید
وگر موری پرستش را میان پیش تو در بندد
یکی از حشمت تو شرزه شیران را زبون گیرد
یکی در دولت گرزه ماران را زفر بندد
نگردد از فنا معزول جاویدان حواس آن
که از بهر مدیح تو حواس اندر فکر بندد
زمانه خامهٔ مدحت صلف را در بنان گیرد
ستاره نامهٔ فتحت شرف را بر بصر بندد
به جود ار چند مشهور است حاتم هر که جودت را
ببیند زو عجب آید که فهم اندر سمر بندد
به حلم ار چند مذکور است احنف هر که حکمت را
بداند زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد
شود باز سپید او را به تأیید تو خدمتگر
اگر تیهو مثال عالیت بر بال و پر بندد
ایا در نظم مدحت بسته طبع من چنان فکرت
که عابد دایم اندیشه در اوقات سحر بندد
گه اصناف بدایع را در الفاظ ظرف دارد
گه اوصاف روایع را بر ابیات عزر بندد
کنون پرداخت مدحی چون عروسی ساخته کاو را
به گردن بر مشاطه عقدهای پر گهر بندد
بر آن منوال کاستاد مقدم لامعی گوید
ز تیره شب همی پرده به روی روز بر بندد
الا تا ابر بارنده ز در و لعل و پیروزه
قلاید در مه آزار بر شاخ شجر بندد
محل تو چنان بادا که هر بنده که او کهتر
کمر در پیش از پیروزه و لعل و درر بندد
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدح معزالدین سلطان ابوالحارث سنجر سلجوقی
زهی شاهنشه اعظم زهی فرماندهٔ کشور
زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر
زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین
زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر
زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم
زهی پیرایهی شاهی زهی سرمایهٔ مفخر
زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی
زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر
عمار دولت قاهر جلال ملت باهر
مغیث ملت زاهر معز دین پیغمبر
تو آن شاهی که از ایام آدم تا بدین مدت
چو تو هرگز نبوده‌ست و نخواهد بود تا محشر
به چشم اندر کشد چون سرمه گرد موکبت خاقان
به گوش اندر کند چون حلقه نعل و مرکبت قیصر
بود زآسیب تیغ آب‌دارت سال ... آتش
نهفته روی در آهن گرفته جای در مرمر
اگر دارد کشف در دل وفاقت ساعتی پنهان
وگر دارد صدف در تن خلافت لحظتی مضمر
به نرمی چون فنک گردد کشف را بر بدن خارا
به تیزی چون خسک گردد صدف را در دهن گوهر
گه جود و عطا و بذل و احسانت تهی گردد
زمین از گنج و بحر از در و کوه از سیم و کان از زر
گه حرب و مصاف و حمله و کین تو پر گردد
هوا از جان و چرخ از گرد و خاک از دشت و خون از سر
بود پیوسته از بیم سنانت در تف هیجا
بود همواره از ترس خدنگت در صف عسکر
نهنگ تند چون سیماب لرزان در یم عمان
پلنگ زوش چو سیمرغ پنهان در که بربر
ایا شاهی کز آسیب سر شمشیر تو گردون
کشد سر هر زمان چون خارپشت اندر خم چنبر
اگر خنجر زنی گاه وغا بر پیکر کیوان
کنی آن را به یک ضربت علی‌التحقیق دو پیکر
بر اطراف ممالک قلعها داری برآورده
همه بنیاد آن از سد ذوالقرنین محکمتر
رسیده قعر خندقهای آن تا تارک ماهی
گذشته سقف ایوانهای آن از گوشهٔ محور
ندیمان و مشیران و سواران و غلامانت
به انواع هنر هستند هر یک بهتر از دیگر
ندیمانی همه فاضل مشیرانی همه عاقل
سوارانی همه پردل غلامانی همه صفدر
یکی با فطنت لقمان یکی با بهجت سحبان
یکی با قوت رستم یکی با صولت حیدر
ز ترک و دیلم اندر لشکرت هستند مردانی
خروشان همچو پیل مست و جوشان همچو شیر نر
غضنفرجوش و آهن‌پوش و گردون‌کوش و لشکرکش
مصاف‌افروز و فتح‌اندوز و اعداسوز و جنگ‌آور
بود تنین و ثور و شیر و کرکس را همه ساله
ز گرز و رمح و تیغ و تیرشان بر گنبد اخضر
شکسته مهره اندر سر گسسته گردن اندر تن
کفیده دیده اندر رخ دریده زهره اندر بر
که دارد از سلاطین و ملوک مشرق و مغرب
چنین پرداخته دولت چنین آراسته لشکر
خداوندا کنون باید نشاط باده فرمودن
که شد چون جنة‌المأوی جهان از خرمی یکسر
گهی آراستن بر گوشهٔ رود روان مجلس
گهی می خواستن بر نالهٔ رود روان پرور
شکوفه بر سر شاخ است چون رخسارهٔ جانان
بنفشه بر لب جوی است چون جرارهٔ دلبر
سحاب گوهرآگین گشته نقاش گل ساده
شمال عنبرآیین گشته فراش گل احمر
کنون از لاله گردد باغ چون بیجاده‌گون مطرد
کنون از سبزه گردد راغ چون پیروزه‌گون چادر
گهی صلصل کند در بوستان چون عاشقان لاله
گهی بلبل زند در گلستان چون مطربان مزهر
سرشک ابر درآگین فروغ مهر نورآیین
رسول ماه فروردین نسیم باد صورتگر
طرازد حلهٔ سوسن نماید طرهٔ سنبل
فروزد چهرهٔ نسرین گشاید دیدهٔ عبهر
سمن را گه کند گردن هوا پر رشتهٔ لؤلؤ
چمن را گه کند دامن صبا پر تودهٔ عنبر
در این ایام یک ساعت نباید زیست بی‌عشرت
در این هنگام یک لحظت نشاید بود بی‌ساغر
الا تا صورت مانی بود افروخته سیما
الا تا لعبت آزر بود آراسته منظر
ز خوبان باد بزم تو چو صورت‌نامهٔ مانی
ز ترکان باد قصر تو چو لعبت‌خانهٔ آزر
قضا رای تو را تابع قدر حکم تو را خاضع
ملک مُلک تو را راعی فلک بخت تو را یاور
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹
آصف ثانی رشیدالحق والدین آنکه هست
آسمان عکسی ز روی عالم آرای شما
صاحبا از ماجرای حال خود من شمه‌ای
عرض خواهم داشت بر رای اعلای شما
زان سبب بالای گردون خم شد اندر قدر صدر
کو به عکس راستی بنشست بالای شما
هر کجا عزم تو پای مردی آرد در رکاب
جز رکاب آنجا که دارد در جهان پای شما
آن تویی کز ابتدا در باب ارباب هنر
تربیت بودست و بخشش رسم آبای شما
وان منم کز گوهر نظمم مزین کرده‌است
گردن و گوش جهان را مدح بابای شما
با وجود آنکه استعداد و استحقاق من
روشن است امروز بر آیینه رای شما
از برای خرده‌ای زر جستن آزار من
بس عجب می‌دارم از طبع گهرزای شما
حاصل دی و پریرم همچنان تا چار ماه
صرف شد بر وعده امروز و فردای شما
سخت بی برگم بساز امروز کارم را که هست
بیش ازین ما را سر برگ تقاضای شما
آنچه انصاف است آمد شد خجل گشتم خجل
من ز خاک آستان آسمان سای شما
از قدمهای خود اکنون من خجالت می‌کشم
هم برین صورت کزین پیش از کرمهای شما
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۵
زاهد بگ آفتاب سلاطین شرق و غرب
دارای تاج بخش و خدیو جهان ستان
ای در جبین صبح نمایت چو آفتاب
انوار سروری ز صباح صبی عیان
حلم تو در ثبات گر و بسته در زمین
عزم تو در شتاب سبق برده از زمان
آبی است رمح و تیغ تو کان آب خصم را
گاهی ز سینه می‌گذرد گاهی از میان
برتافته است پنجه بخت تو دست چرخ
فی‌الجمله خود چه پنجه زند پیر با جوان
با چرخ اگر به زور کند دست با کمر
بخت تو آورد به زمین پشت آسمان
شاها به مرکبی تو مرا وعده داده‌ای
خواهم تکاوری ز جناب خدایگان
چون همتت بلند و چو جودت فراخ رو
چون دولتت جوان و چو حکم تو بس روان
کام است اسب نیکرو علی رغم بدسگال
تو کام بخش بادی و من بنده کامران
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح سلطان اویس
ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا
خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا
رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب
سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»
باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته
فرخ و میمون شده، فی ظله بال هما
آفتابت در رکاب، و مشتری در کوکبه
آسمان زیر علم، ماه علم خورشید سا
با غبار نعل شبذیر تو می‌ارزد کنون
خاک آذربایجان، مشگ ختن را خون بها
شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس
چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا
این بشارت در چمن هر دم که می‌آرد نسیم
می‌نهد اشجار سرها بر زمین، شکرانه را
می‌نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ
می‌زند بر روی مهر آن رود بلبل صد نوا
ای ز فیض خاطرات آب سخن کوثر ذهاب!
وی ز ابر همتت باغ امل طوبی نما!
سایه لطف خدایی، تا جهان پاینده است
بر جهان پاینده باد این سایه لطف خدا!
ملک لطفت راست آن نعمت که در ایران زمین
عطف ذیل عاطفت می‌گستراند بر خطا
وصف لطفت در چمن می‌کرد ابر نوبهار
سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حیا
در افق مهر از نهیبت روی تابد، ور به کین
بازگردانی افق را نیز ننماید قفا
دور رای استوارت کافتابش نقطه‌ایست
در کشید از استقامت، خط به خط استوا
غنچه‌ای بودی به نسبت بر درخت همتت
گنبد نیلوفری گرداشتی رنگ و نما
رایت عزم شریفت دولتی بی‌انقلاب
سده قدر رفیعت سدره بی‌منتها
در نهاد آب شمشیرت قضای مبرم است
بر سر شوم عدویت خواهد آمد این قضا
در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل
در ره تدبیر، پیر عقل را کلکت عصا
آفتاب از عکس شمشیر تو می‌گیرد فروغ
آسمان از بار احسان تو می‌گردد دو تا
در جهانداری، دو آیت داری از تیغ و قلم
کاسمان خواند همی آن را صبا، این را مسا
گردی از کهل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب
کردش استقبال و گفت: ای روشنایی مرحبا!
ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی
در زمین دیگر نرویاند به جز مردم گیا
پیش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو
جبهه و اکلیل را بر ارض می‌ساید، سما
اطلسی بر قد قدرت در ازل می‌دوختند
وصله‌ای افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا
صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب
جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا
هر کجا تیغت همی گرید، همی خندد اجل
هر کجا کلکت همی نالد، همی نالد سخا
تا شبانگاه امل می‌گردد ایمن از زوال
گر به چترت می‌کند چون سایه خورشید التجا
طبع گیتی راست شد در عهد تو ز انسان که باز
نشنود صوت مخالف هیچکس زین چار تا
کاهی از ملکت نیارد برد خصمت، گرچه گشت
از نهیب تیغ مینایین، چو رنگ کهربا
دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است
بر سرش می‌آید و می‌سازدش در دم دوا
هر که رو بر در گهت بنماد کارش شد چو زر
خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا
هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت
در یسارست او همه وقتی و دارد صدر جا
هست مستغنی، بحمد الله، ز اعوان درگهت
گر به درگاهت نیاید شوربختی، گو: میا
تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر
چشمه خورشید چشم روشنایی از سها
خویش را بیگانه می‌دارد ز مدحت طبع من
زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا
چون ز تقدیر بیانت عاجز آمد طبع من
این غزل سر زد درون دل، در اثنای ثنا
در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا
بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا
شمع وارم، روزگار از جان شیرین دور کرد
باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را
تا مگر وصل تو یکدم وصله کارم شود
در فراقت پیرهن را ساختم در بر قبا
من به بویت کرده‌ام با باد خو در همرهی
لاجرم بی باد یک دم بر نمی‌آید مرا
هست دایی بی‌دوا در جان من از عشق تو
بود و خواهد بود بر جان من این غم دائما
در میان چشم و دل گردی است دور از روی تو
خیز و بنشین در میان هر دو، بشنو ماجرا
خاصه این ساعت که دلها را صفایی حاصل است
از غبار موکب جمشید افریدون لقا
آن جهانگیری، جهانداری، جهان بخشی که هست
تیغ و کلک او جهان را مایه خوف و رجا
دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سایه‌اند
آفتاب از نور و کوه از سایه چون گردد جدا
پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کرده‌است
دور از آن حضرت، بلای درد پایم مبتلا
درد پای ماست همچون ما، به غایت پایدار
در ثبات و پایداری درد آرد پای ما
نی که پایم پای بر جا تر ز درد آمد که درد
هر زمان می‌جنبد و پایم نمی‌جنبد ز جا
شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم؟
کی شود ممکن به شرح این قیام آنگه مرا
ضعف پایم کرد چون نرگس چنان کز عین ضعف
سرنگون بر پای می‌خیزم به یاری عصا
درد پایم کرد منع از خاک بوس درگهت
خاک بر سر می‌کنم هر ساعتی از درد پا
اندرین مدت که بود از درد غم صباح من عشا
گفته‌ام حقا دعایت، در صباح و در مسا
مرکبی از روشنی نگذشت بر من تا که من
همره ایشان نکردم کاروانی از دعا
تا چو باد نوبهاری مژده گل می‌دهد
لاله می‌اندازد از شادی کله را بر هوا
هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان
هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما
گل گشاید سفره پر برگ بهر عندلیب
صبح خیزان را زند بر سفره گلبانگ صلا
تاج نرگس را بیاراید به زر هر شب، سحاب
آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا
روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار
باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا
عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد
جاودان در سایه این رایت گیتی گشا
باد ماه روزه‌ات میمون و هر ساعت زنو
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان اویس
وصف ماه من چو شعری را منور می‌کند
آفتاب از مطلع آن شعر سر بر می‌کند
لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران
قند را لعل شکرریزش مکرر می‌کند
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
آنچه ساقی با خرد در دور ساغر می‌کند
فصلی از دیباچه حسن تو می‌خواند بهار
لاجرم رخسار گل را از حیا تر می‌کند
چون رخت نقش چین را بر نمی‌خیزد ز دست
صورتی از هرچه او با خود مصور می‌کند
تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو
ناردان اشک رویم را مزعفر می‌کند
دارم از عشق قدت شکل مه نو در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر می‌کند
خاک پایت می‌کنم بر آب حیوان اختیار
گر میان هر دو گردونم مخیر می‌کند
هندوی گیسو به پشتت شد قوی، وز پشت تو
شیر مردان را به گردن سلسله در می‌کند
من که چون آینه‌ام یکرو و صافی دل چرا
دم به دم آینه‌ام را دم مکدر می‌کند؟
هرکه در کوی هوایت می‌نهد پای هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر می‌کند
نیکبخت آن است کو هندوی چشم ترک توست
یا غلامی در دارای صفدر می‌کند
آفتاب سلطنت، سلطان معز الدین اویس
آنکه حکمش منع حکم چرخ و اختر می‌کند
آنکه عدلش گر حمایت می‌کند گوگرد را
ز آتشش ایمن‌تر از یاقوت احمر می‌کند
آب و آتش داوری گر پیش عدلش می‌برند
رای او صلحی میان آب و آذر می‌کند
میش اگر از گرگ پیش از عهد او دل ریش بود
وه چه بز بازی که اکنون با غضنفر می‌کند
تا همای چتر او بال همایون باز کرد
باز بال خویش را چتر کبوتر می‌کند
تا نهد پا بر سر ایوان قدرش آفتاب
دست محکم در کمربند دو پیکر می‌کند
چر حوالت می‌کند بر قلعه هفتم فلک
ماه رایت را به یک ماهش مسخر می‌کند
ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت
تکیه گه زین بالش سبز مدور می‌کند
در هر آن محضر که پیشت می‌نویسد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبد اصغر می‌کند
آفرین بر برق تیغت کو به یکدم خصم را
فرق پیدا در میان ترک و مغفر می‌کند!
شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد به حکم
این نه آبا را جدا از چار مادر می‌کند
دیده فتح و ظفر را میل در میل آسمان
از غبار شاهراهت کحل اغبر می‌کند
بوی اخلاقت صبا، اقصا به اقصا می‌برد
صیت احسانت خبر کشور به کشور می‌کند
عود و شکر زاده اندر لطف طبعت زان سبب
روزگار آن هر دو را با هم برادر می‌کند
پهلوی انصاف و دین و عدل تو فربه کرده است
کیسه در یاوکان جود تو لاغر می‌کند
در جبین رایت و روی تو روشن دیده‌اند
آن روایت‌ها که راوی از سکندر می‌کند
می‌رود با سدره قدر تو طوبی را نسب
نامه انساب خود را گر مشجر می‌کند
آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت
کیمیای التفاتت خاک را زر می‌کند
هرکه را مستوفی رایت قلم را بر سر کشید
کاتب اوراق نامش حک ز دفتر می‌کند
فکر در مدح تو چون بی‌دست و پا بیگانه است
ز آشنا گو آشنا در بحر اخضر می‌کند
آسمان بربست دست دشمنت، خونش بریز
گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر می‌کند
دشمنت را در درون ازحقد رنجی مزمن است
رو جوابش ده که سودای مزور می‌کند
دشمن برگشته بخت توست روباهی که او
پنجه با سر پنجه شیر دلاور می کند
روز خفاش است کور از کوربختی ز آنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور می‌کند
شاهد ملک است در عقد کسی کو همچو تو
دست در آغوش با شمشیر و خنجر می‌کند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم می‌نهد
روزگارش در جهان سردار و سرور می‌کند
پادشاهی چمن دادند گل را، زآنکه گل
با وجود نازکی از خار بستر می‌کند
این منم شاها که طبع من ز عقد مدحتت
بر عروس سلطنت صدگونه زیور می‌کند
می‌نویسم از جوانی باز مدحت این زمان
دفتر عیش مرا پیری مبتر می‌کند
بنده را عمری است اندک باقی و آن نیز صرف
در دعای پادشاه بنده پرور می‌کند
در سر من جز هوای دستت بوست هیچ نیست
لیک درد پا و پیری منع چاکر می‌کند
بنده در کنج است چون گنجی لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر می‌کند
گر نمی‌یابد نصیبی کس ز گنجم طرفه نیست
ز آنکه جست و جوی من ایام کمتر می‌کند
گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت
تا نپنداری که سلمان کار دیگر می‌کند
گفته‌ام عمری دعای شاه و دور از کار نیست
گر نظر در کار این پیر معمر می‌کند
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را به یکباره مضطر می‌کند
قحبه رعنای دنیا بین که با این کهنگی
تا چها در زیر ان پیروزه چادر می‌کند
من دعایت می‌کنم هرجا که هستم بی‌ریا
وآنچه می گویم دلت دانم که باور می‌کند
این سخن را من نمی‌گویم که بر مصداق قول
این حکایت شعر من در بحر و در بر می‌کند
تا چو می‌آید به مشکات حمل، مصباح چرخ
باغ و بستان را به نور خود منور می‌کند
تاج گل را کز زرش گاورسه کاری کرده‌اند
شبنمش آویزهای در و گوهر می‌کند
از کنار نوعروس بوستان هر بامداد
باد برمی‌خیزد و عالم معنبر می‌کند
مغفر لعل شقایق کوه بر سر می‌نهد
جوشن مواج نیلی بحر در بر می‌کند
باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را
از نسیم گلبن دولت معطر می‌کند
رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب!
رایتت هر روز فتح ملک دیگر می‌کند!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان اویس
عید من آنکه هست خم ابرویش هلال
بر عین عید ابروی چون نون اوست دال
عیدی که قدر اوست فزون از هزار ماه
ماهی که مثل او نبود در هزار سال
خوش می خرامد ز بن گوش می کشد
هر دم به دوش غالیه زلف او شمال
تا خود خیال ابروی اوبست ماه نو
کج می نمود در نظر مردم این خیال
هندوی اوست هر سرمه از آن جهان
می گویدش (مبارک)و می خواندش هلال
طالع شوای خجسته مه نو که عالمی است
بی عید طلعت تو همه روزه در ملال
لعلت به خنده می شکند حقه عقیق
چشمم به گریه می گسلد رشته لال
با چشم مست گو که میدان چو می بریز
خون مرا مگو که حرامست یا حلال
چو گان زلفت آنکه به میدان دلبری
سر جز به گوی ماه درآرد بود محال
کم می کنم حدیث دهان تو چون می کنم
کانجا سخن نمی رود از تنگی مجال
رویت گل دو روی به یک روی چون ندید
صد بار زرد و سرخ برآمد زانفعال
با توست گوییا نظر آفتاب ملک
کامد چو ماه عید مبارک رخت به فال
خورشید صبح سنجق و ماه زحل محل
دارای چرخ کوکبه مشتری خصال
سلطان معزدین خدا پادشه اویس
سلطان بی عدیل و شهنشاه بی مثال
شاهی که ظل مرکز چتر جلال اوست
دوران هفت دایره را نقطه کمال
شاهی که زیر شهپر شاهین دولتش
خوش خفته است کبک دری با فراغ بال
ای گشته مالکان همه ملوک ملک تو
وی مال کان زکف دست تو پایمال
تقدیر داده تا ابدت بخت (لاینام)
ایزد سپرده در ازلت ملک (لایزال)
مهرست و ماه رای زرینتوراغلام
کان است و بحر طبع جواد تو را عیال
آفاق راست بحر کفت منشا کرم
افلاک راست خاک درت مسند جلال
امر تو مرکبان زمین را کند روان
نهی تو بختیان فلک را نهد عقال
آن خلق خلق توست که ده تو ز غیرتش
خون بسته است در جگر نافه غزال
وان لطف لطف توست که در عین سلسبیل
بر روی کف می زند از طره اش زلال
وان قهر قهر توست که از باد هیبتش
آب نبات زهر شود در عروق بال
وان گرز گرز توست که بدخواه را کند
پیدا میان دو کتفش فرق در جدال
بر کوه جامد ار گذرد با هیبتت
گردند چون سحاب روان در هوا جبال
مریخ را بدل شمرد زهره بعد از ین
با ماه رایت تو اگر یابد اتصال
مه خواست تا به سم سمندت رسد مگر
خود را بر او ببندد اگر دارد احتمال
آنجا که خنگ ماه منیر تو سم نهد
ماه نو افتاده بود در صف نعا ل
ظل ظلیل چتر تو و خوی پرچمت
رخسار نو عروس ظفر راست زلف و خال
گر التجا کند به تو خورشید خاوری
دیگر به نیم روز نبیند کسش زوال
چرخ دوال باز اگر سر کشی کند
امرت کشد به جرم زجرم اسد دوال
بد خواه را چه زهره که گردد معارضت ؟
با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال
دست سوال پیش تو سایل چه آورد
چون هست پیش دست عطا تو بر سوال
جود تو منع کرد ترا زو از آن شدست
میزان درست مغربی مهر را زوال
شا ها بدان خدای که از خوان نعمتش
دنیاست یک نواله وعقبی است یک نوال !
کا مروز در جمیع ممالک منم که نیست
جز فکر مدحت تو مرا هیچ اشتغال
از صبح تا به شام دعای تو می کنم
بی آنکه باشدم طمع جا ه وحرص مال
ورنه به دولتت چو دگر بندگان تو
من بنده نیز داشتمی منصب و منال
بر غیر حضرت تو حرام است شعر من
کان سحر مطلق است بهر مذهبی حلال
تا در طباع آتش و آب است اختلاف
تا در مزاج باد بهاریست اعتدال
بادا حدود ملک تو ایمن ز اختلاف
بادا مزاج امر تو خالی ز اختلال
فرخنده باد بر تو شب قدر و روز عید
پشت و پناه و قدر جلال تو ذوالجلال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه
چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را
یکی بیاو میازار چهر الوان را
هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو
به یک دو جام می‌کهنه تازه‌کن جان را
ز شور و طیش چه‌دیدی به‌سور و عیش‌گرای
که حاصلی به ازین نیست دور دوران را
ز سینه‌کینه بپرداز وکار آب بساز
مزن بر آتش‌کین همچو باد دامان را
چهارماهه نه‌بس‌ بود شور و فتنه و جنگ
که باز زین زنی از بهرکینه یکران را
به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر
چه بینم این همه‌گرد و غبار میدان را
از‌ین قبل‌که به بر بینمت سلیح نبرد
گمان برم‌که خلف مر تویی نریمان را
تو فتنه‌کردی و تاجیک و ترک متهمند
که ره به فتنه‌گشودند ملک سلطان را
نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور
تراکه‌گفت‌که ویران نمایی ایران را
کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد
کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را
ورت به خود و زره دل‌کشد یکی بگذار
چو خود بر سر آن‌گیسوی زره‌سان را
بس است آن زنخ و زلف‌گوی و چوگانت
چه مایلی هله این‌قدرگوی و چوگان را
همی ز بند حوادث‌گشایش ار طلبی
درآ به حجره و بگشای بند خفتان را
ورت هواست‌که در فارس فتنه بنشیند
یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بیار از آن می چون ارغوان‌که مدحت آن
میان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود به‌گلوی خورنده از دل جام
ز دل برون فکند رازهای پنهان را
از آن شراب‌که‌گر بیندش‌کسی شب تار
کند نظاره به ظلمات آب حیوان را
بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب
تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را
خدیو راد محمد شه آن‌که ملکت او
ز هرکرانه محیط‌است ملک امکان را
ندانما به چه بستایمش‌که شوکت او
گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را
به خلق پارس بس این رحمتش‌که برهانید
ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را
اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه
که‌کس نداند علت قضای یزدان را
سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد
زمام ملک سلیمان امیر دیوان را
بزرگوار امیری‌که با سیاست او
به چار رکن جهان نام نیست طغیان را
ز موشکافی تدبیر موکشان آرد
به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را
به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان
جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را
نظام‌کار جهان پیرو عزیمت تست
چنانکه حس عمل تابع است ایمان را
به‌عهد عدل توصبحست وبس اگربه‌مثل
تنی به دست تظلم دردگریبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان
هگرز برنگزیدی خدای انسان را
کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت
بهشتیان همه مایل شوند نیران را
ز روی صدق‌گواهی دهدکه خلد اینست
اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را
خدانمونه‌یی‌ازطول‌وعرض‌جاه توخواست
که آفرید به یک امرکن دوکیهان را
جنایتی‌که به‌کیهان رسد زکید سپهر
کف‌کریم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزداید
چنان‌که آب ستغفار لوث عصیان را
زمانه بی‌مدد حزم تو ندارد نظم
که بی‌خرد اثر نطق نیست حیوان را
به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو
که آشکارکند رازهای پنهان را
به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند
چه جرم‌کرده‌که مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنیدی‌که فیض یک‌دمه‌اش
دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را
برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست
که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت
جداکند ز موالید چهار ارکان را
بتابد ازکف رخشنده‌ات به روز مصاف
بسان برق‌که بشکافد ابر نیسان را
تبارک‌الله از آن خنگ‌کوه‌کوههٔ تو
که بر نطاق نهم چرخ سوده‌کوهان را
پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق
نمونه‌ایست عجب باد و برف وباران را
گمان بری‌که معلق نموده‌اند به سحر
ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را
به غیر شخص‌کریمت برو نیافته‌کس
فرازکوه دماوند بحر عمان را
مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ
چنان‌که باد مطاوع بدی سلیمان را
مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای
که آفرید دماوند وکوه ثهلان را
قوی قوایم او خاک را بتوفاند
چنانکه باد به‌گرداب لجه طوفان را
بزرگوار امیرا تویی‌که همت تو
زیاد برده عطایای معن و قاآن را
دوسال و پنج‌مه ایدون رودکه بنده‌به‌فارس
شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست
یکی بگو چکنم این متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را
تویی‌که قدر سخن دانی و عیار هنر
برآن صفت‌که پیمبر رموز قرآن را
ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی
که نظم بخشی یک مملکت پریشان را
چه‌باشد این دو سه مه تا تو نظم‌کار دهی
ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر
هلا چگونه‌کنی جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس
که هست حامله صدگونه برگ و سامان را
بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد
نبشت خواهم‌کوه و در و بیابان را
به‌جز تو از تونخواهم‌که‌نافریده خدای
عظیم‌تر ز وجود تو هیچ احسان را
زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر
چنانکه فضل خداوندگار پایان را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - د‌ر ستایش و نیایش ابولملوک ثانی جمشید جهان ثانی فتحعلی شاه قاجار طاب ثراه فرماید
اگر نظام امور جهان به دست قضاست
چرا به هرچه‌کند امر شهریار رضاست
شهی‌که قامت یکتای دهرگشته دوتا
به پیش‌گوهر او کز مثال بی‌همتاست
ستوده فتحعلی‌شاه شهریار جهان
که‌اصل و فرع وجود است و مایه ی اشیاست
مگر به نعل سمندش برابری‌کرده
که مه ز خجلت‌ گاهی نهان وگه پیداست
زمانه نافهٔ چین خواند مشک خلقش را
فکند چین به جبین ‌آسمان که عین خطاست
شود ز تیغ کجش راست‌کار هفت اقلیم
زهی عجب که به صورت کجست و راست‌ نماست
ز رشک طلعت او کور گشت دیدهٔ مهر
از آن ز خط شعاعی به دست مهر عصاست
دگر قبول سخن بی‌ادله جایز نیست
مرا به صدق سخن اولین بدیهه‌گواست
به باغ رزم سنانش نمو کند چون سرو
بلی ز اصل نباتست و مستعد نماست
فلک نباشد چون او چرا که چاکر اوست
اگرچه پایهٔ او ماورای چون و چراست
جهان به صورت معنیست اندرو مُد غم
عجب ‌مدارکه ‌او درجهان به‌صورت ماست
یک آسمان و ازو آشکار صد خورشید
یک آفتاب و مر او را هزارگونه سناست
اگرچه صدگهر از یک محیط برخیزد
نتیجهٔ‌ گهر صلب او دو صد دریاست
و گرچه این همه پهناورند و بی‌پایان
ولی ز جمله نکوتر دو بحر گوهر زاست
یکی که هستی او هست بی‌بها گوهر
یکی که‌ گوهر او گوهر تمام بهاست
یکی چو نور وجو دست و دیگری پرتو
یکی چو چشمهٔ خورشید و دیگری چو ضیاست
یکی حسینعلی میرزاست خسرو عهد
یکی حسن شه عادل ‌که معدلت فرماست
مرآن بسان مسیحا شکسته قفل سپهر
مراین بسان سلیمان‌ کلید فتح سباست
ز شور خدمت این در سر فلک سودا
ز تف ناچخ این در مزاج خور صفر است
زگرد توسن آن تاکه بنگری‌کهسار
ز نعل اَبَرَش این تا نظر کنی صحراست
نطاق خدمت آن طوق ‌گردن ‌گردون
زمین درگه این فرق گنبد خضر است
فنا ز رافت آن‌گشته همنشین بقا
بقا ز سطوت این درگذار سیل فناست
جهان مسخر آن یک ز ماه تا ماهی
فضای مملکت این زارض تا به سماست
مر آن نموده سبک سنگ خصم را چون کاه
مراین به‌ گوهر تیغش خواص‌ کاه ‌رباست
نقوش نامهٔ آن زیب پیکر طاووس
صریر خامهٔ این صیت شهپر عنقاست
به هرچه مخفی و غیبست ذات آن عالم
به هرچه مکمن ‌کونست رای این داناست
به عرض لشکر آن مهر و مه بود داخل
ز دخل همت این فقر و فاقه مستثناست
هم از تفقد آن یک ستم به جای ستم
هم از تشدد این یک بلا به جان بلاست
همه نتایج آن را فلک ز دل چاکر
همه سلالهٔ این را جهان ز جان مولاست
همه نتایج آن در جمال هشت بهشت
همه سلالهٔ این از جلال هفت آباست
مر آن به مملکت چرخ حاکم محکم
مر این به کشور آفاق والی والاست
حسام صولت آن روز رزم‌کشورگیر
کمند سطوت این وقت عزم قلعه‌‌ گشاست
ز سهم خنجر آن فتنه مختلف اوضاع
ز بیم ناوک این‌چرخ مرتعش‌اعضاست
ز رشک طلعت آن آفتاب چون ذره
ز حسرت گهر این سهیل همچو سهاست
ثنای این دو نیاری نمود قاآنی
اگرچه پایهٔ شعر تو برتر از شعر است
چگونه ‌گوهر توصیفشان توانی سفت
اگر چه حدت الماس فکرتت برجاست
چه‌سان به بادیهٔ مدحشان‌کنی جولان
اگرچه خنگ خیال تو آسمان پیماست
ز مدح دست بدار و برآر دست دعا
اگرچه برتو ز عجز مدیح جای دعاست
زمین درگهشان باد آسمان بلند
مدام تا که زمین زیر و آسمان بالاست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - د‌ر ستایش پا‌دشاه ماضی محمد شاه غازی طاب‌الله ثراه گوید
الحمد که از موهبت ایزد داور
زد تکیه بر اورنگ حمل خسرو خاور
الماس‌فشان شد فلک از ژالهٔ بیضا
یاقوت‌نشان چمن از لالهٔ احمر
در دامن ‌گل چنگ زده خار به خواری
زانگونه که درویش به دامان توانگر
در لاله وگل خلق خرامان شده چونانک
در آذر نمرود براهیم بن آزر
نرگس به جمال گل خیری شده خیره
زانگونه که بیمار کند میل مزعفر
لاله چو یکی حقهٔ بیجاده نمودار
در حقهٔ بیجاده نهان نافهٔ اذفر
گل ‌گشته نهان در عقب شاخ شکوفه
چون شاهد دوشیزه‌یی اندر پس چادر
از بوی مل و رنگ گل و نکهت سنبل
مجلس همه پر غالیه و بسد و عنبر
وقتست که در روی در آید کرهٔ خاک
چون شاخ‌گل از نغمهٔ مرغان نواگر
از فر گل و لاله و نسرین و شقایق
چون روز به شب ساحت باغست منور
برکوه همی لالهٔ حمرا دمد از سنگ
زانگونه‌ که از سنگ جهد شعلهٔ آذر
از لاله چمن تا سپری معدن مرجان
از ژاله دمن تا نگری مخزن ‌گوهر
خار ار نبود گرم سخن‌چینی بلبل‌
در گوش گل سرخ فرابرده چرا سر
از آب روان عکس‌گل و لاله پدیدار
زانگونه‌که عکس می‌گلرنگ ز ساغر
دل‌گر به بهاران شده خرم عجبی نیست
کاو نیز هم آخر بودن شکل صنوبر
پیریست جوانبخت‌که از بخت جوانش
کیهان کهن‌سال جوانی کند از سر
آن خال سیاهست بر اندام شقایق
یا هندوی شه مشک برآکنده به مجمر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کز صولت او آب شود زهرهٔ اژدر
گردی ز گذار سپهش خاک مطبق
موجی ز سحاب کرمش چرخ مدور
شیپور نظامش نه اگر صور سرافیل
خیزد ز چه از نفخهٔ او شورش محشر
ای‌ گوهر تو واسطه عقد مناظم
ای دولت تو ماشطهٔ شرع پیمبر
گه زلزله از حزم تو بر پیکر الوند
گه سلسله از عزم تو برگردن صرصر
گویی مه نوگشته زکوه احد آونگ
وقتی‌که حمایل شودش تیغ به پیکر
گردی که ز نعلین تو خیزد گه رفتار
در چشم خرد با دو جهانست برابر
چون تافته ماری شده ازکوه سراشیب
فتراک تو آویخته از زین تکاور
تنگست فراخای جهان بر تو به‌حدی
کت نیست تمایل به چپ و راست میسر
سیمرغ که بر قلهٔ قافست مطارش
گنجش ندهد لانهٔ عصفور و کبوتر
صفرت ز وجل خیزد از آنست‌که دینار
هست از فزع جود تو باگونهٔ اصفر
جز تیغ تو که چشمهٔ فتحست‌ که دیده
ناری‌که شود جاری از آن چشمهٔ کوثر
باس تو نگهداشته ناموس خلایق
چندان‌که اگر سیرکنی در همه‌کشور
یک قابله اندرگه میلاد موالید
از شرم پسر را نکند فرق ز دختر
نیران غضب شعله کشد در دل دشمن
از صارم پولاد تو ای شاه دلاور
خاره است دل خصم تو و تیغ تو فولاد
از خاره و پولاد فروزان شود آذر
دریا شود از تفّ حسام تو چنان خشک
کز ساحت او بال ذبابی نشود تر
شاها ملکا دادگرا مُلک‌ستانا
ای بر ملکان از ملک‌العرش مظفر
امروز به بخت تو بود نازش اقلیم
امرو‌ز به تخت تو بود بالش‌کشور
امروز تویی چرخ خلافت را خورشید
امروز تویی بحر ریاست راگوهر
امروز تویی‌کز فزع چین جبینت
در روم نخسبد به‌شب از واهمه قیصر
امروز تویی ‌کز غو شیپور نظامت
خوارزم خدا را نشود خواب میسر
امروز ز تو تخت مهی یافته زینت
امروز ز تو تاج شهی یافته زیور
امروز تویی آنکه ز شمشیر نزارت
بخت تو سمین‌ گشت و بداندیش تو لاغر
امروز تویی آن مهین‌گنبدگردول
در جنب اقالیم تو گوییست محقر
فرداست ‌که تاریک کند چون شب دیجور
گرد سپهت ساحت‌ کشمیر و لهاور
فرداست‌که در روم به هر بوم ز بیمت
فریاد زن و مردکندگوش فلک‌کر
فرداست‌ که شیپور تو از ساحت خوارزم
از یاد برد طنطنهٔ نوبت سنجر
فرداست ‌که‌ گیتی شودت جمله مسلم
فرداست‌که‌گیهان شودت جمله مسخر
ای شاه ترا موهبتی هست ز یزدان
کان موهبت از هر دو جهانست فزونتر
ناگفته هویداست ولی‌ گفتنش اولی است
تا گوش مزین شود و کام معطر
پیریست جوانبخت‌که از بخت جوانش
گیهان‌ کهن‌سال جوانی‌کند از سر
صدریست قَدَر قدر که با جاه رفیعش
گردون به همه فر و جلالت نزند بر
نوک قلمش صید کند جمله جهان را
چون چنگل شاهین ‌که ‌کند صید کبوتر
در پیکر اقلیم تو جانیست مجسم
درکالبد ملک تو روحیست مصور
زیبدکه بدو فخر کنی بر همه شاهان
زانگونه‌که از همرهی خضر سکندر
تکرارکنم مدح تو شاها که مدیحت
قندست و همان به‌ که شود قند مکرر
آنی تو که در روز و غا آتش خشمت
کاری کند از شعلهٔ کین با تن کافر
ک‌ز سهم تو بی‌پرسش یزدان به قیامت
از سوق سوی نارگریزد چو سمندر
زانرو که یقین داردکز فرط عنایت
در خلد ترا جای دهد ایزد داور
تا صفحه گردون به شب تار نماید
چون چهر من از ثابت و سیاره مجدر
خاک ه‌دمت باد چو روی من وگردون
پر آبله از بوسهٔ شاهان فلک فر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه و تخلص به معراج نبی صلعم گوید
دو سال بیش ندانم‌گذشت یاکمتر
که دور ماندم از ایوان شاه‌کیوان‌فر
کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود
ز روز خمسین الفم‌ هزار بار بتر
من از ملک نشدم دور دورکرد مرا
سپهر کشخان‌ کش خانه باد زیر و زبر
اگر عنایت شه یاریم کند امسال
ازین‌ کبود کهن پشته برکشم‌ کیفر
سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم
به روی هرمز وکیوان همی‌کشم خنجر
اگرچه‌کرد مرا آسمان ز خدمت دور
نگشت دور ز من مهر شاه دین‌ پرور
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر
مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای
و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر
مگر نه عقل‌ کزان سوی حیزست و مکان
جدا نماند لختی ز مغز دانشور
مگر نه یزدان‌کز فکرت و قیاس برون
به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر
غلام قرب نهانم‌که از دو صد فرسنگ
کند مجسم منظور را به پیش نظر
ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش
ستاده دست بکش همچو چاکران دگر
چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید
ز قرب احمد مختار جایگاه عمر
مرا به قرب عیان‌ گوش هوش نگراید
که هست قرب عیان را هزارگونه خطر
مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر
همی چگونه به هر مه شود هلال قمر
مگر نبینی کز قرب آتش سوزان
همی چگونه شود چوب خشک خاکستر
مگر نبینی‌ کز قرب شمع بزم‌افروز
همی چگونه پروانه را بسوزد پر
من آن نیم‌که به من هرکسی شود چیره
بجز خدا و خداوند آسمان چاکر
هرآن جنین‌که ورا داغ‌کین من به جبین
دریده چشم و نگونسار زاید از مادر
من آن گران سر سندان آهنینستم
که برده سختی من آب پتک آهنگر
کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان
به سعی خویش ‌رساند همی به‌ خویش ضرر
مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک
که رفته‌ گویی یک جان به چارده پیکر
یکی خورست درخشان ز چارده روزن
یکی مهست فروزان ز چارده منظر
یکیست‌چشمه‌و جاری‌از آن چهارده جوی
یکیست خانه و برگرد آن چهارده در
ز آب هر جو نوشی‌کند ز چشمه حدیث
به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر
پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک
خجسته خسرو آفاق به مرا یاور
ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست
به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
به جنب حلمش‌ گوییست‌ گنبد مینا
به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر
به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا
به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر
به هرچه جزم‌ کند کردگار یاری‌بخش
به هر چه عزم‌ کند روزگار فرمان‌بر
ز ابر دستش رشحیست ابر فرو‌ردین
به بحر طبعش موجیست بحر پهناور
به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو
به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر
مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم
رهین طلعت او هرچه بر زمین ‌کشور
زمانه چیست‌ که از امر او بتابد روی
ستاره ‌کیست‌ که از حکم او بپیچد سر
به‌ گرد معرکه شمشیر او بدان ماند
که تیغ حیدرکرار در دل‌ کافر
چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید
چو لب‌ گشاید گیتی شود پر از گوهر
به روزگار نماند مگر به روز وغا
که‌ کینه توزد چون روزگار کین‌گستر
به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز
به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر
که دیده بحر که در بر همی‌ کند خفتان
که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر
حسام او ملک الموت را همی ماند
که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر
بسان روح خدنگش مکان‌ کند در دل
به جای هوش حسامش نهان شود در سر
اگر ندیدی خورشید را به‌گاه خسوف
نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر
فنای هرچه به‌ گیتی به قهر او مدغم
بقای هرچه به‌گیهان به مهر او مضمر
شگفت آیدم از ابلهی‌ که رزم ترا
همی بیند و انکار دارد از محشر
اگرچه از در انصاف جای عذرش هست
که این مقام شهودست و آن مقام خبر
من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت
به هر که ‌گویم نادیده نیستش باور
به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند
همی فسانه شمارد حدیث من یکسر
چگونه آری باور کند که کوه‌ گرن
به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر
بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال
چگونه آسان می‌بگذرد به بحر و به بر
بود گمان مصور و گرنه همچو گمان
چگونه یکسان می‌بسپرد نشیب و زبر
به‌گرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار
همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر
از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه
به‌ گردش آید و بر وی‌ کند سریع‌ گذر
ز چابکی‌ که ورا هست خلق پندارند
که قطب‌سان به یکی نقطه ساکنست ایدر
اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور
به عون تربیت رایض قضا و قدر
مجال شبهه نبودی ‌که از سمک به سماک
شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر
مجال شبهه‌ کسی راست در عروج براق
که‌ چشم‌ عقلش‌ کورست و گوش هوشش کر
عنان خیل خیالم‌ گرفت رایض طبع
که از حکایت معراج مصطفی مگذر
بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار
چنان‌که خاطر پرویز را حدیث شکر
چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول
در انتهای سخن آبروی نظم مبر
اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج
بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۱ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساد‌ه فریدون میرزا طاب ثرا‌ه گوید
ای رخش ره‌نورد من ای مرغ تیزبال
کز دودمان برقی و از تخمهٔ خیال
در طبع سیر تست سبکباری نسیم
در جیب نعل تست نسب‌نامهٔ شمال
گه مغز که بدرّی بی‌جهد گاز و چنگ
گه در هوا بپری بی‌سعی پر و بال
تاکی هوای آخور آخر برون خرام
تات از پی رحیل به کوهان نهم رحال
بشتاب و مغز باد مشوّش‌ کن از مسیر
بخرام و لوح خاک منقش کن از نعال
دم بر فراز و مغز فلک را یکی بکوب
سیم برفشان و ناف زمین را یکی بمال
ز اصطبل طبل عزم فروکوب و شو برون
تا ز آب دیده‌ گرد فرو شویمت ز یال
ای نایب براق بپیماره عراق
کایدون مرا به فارس اقامت بود محال
تا چند خورد باید اندوه آب و نان
تا چند برد باید تیمار عمّ و خال
لا ترجلنّ یا ملک الخیل و اعجلن
کم عجله ینال بها المرء لاینال
آهنگ شهر قم ‌کن ‌گم ‌کن ز پارس پی
قم قبل ان یضیق لنا الوقت و المجال
رو کن به حضرتی که ندانسته جود او
در از صدف‌ گهر ز خزف‌ گوهر از سفال
کهن امان پناه زمان ‌گوهر شرف
غیث‌کرم غیاث امم جوهر نوال
فهرست آفرینش و سرمایهٔ وجود
عنوان حکمرانی و دیباچهٔ جلال
برهان دین و داد فریدون شه آنکه هست
قسطاس فهم و فکرت مقیاس فرّ و فال
بی ‌عون مهر او نبود بخت را اثر
بی‌زیب عدل او نبود مُلک را جمال
خاک از نهیب خنجر او یابد ارتعاش
آب از نهیب ناچخ او دارد اشتعال
با مهر او ضلال مخلّد بود رشاد
با قهر او رشاد موید بود ضلال
جز از طریق وهم نیابد کسش نظیر
جز بر سبیل فرض نیابد کسش همال
ای‌ کت به تحفه تاج سپارد همی تکین
ای‌ کت به هدیه باج فرستد همی ینال
روزی دهد عطای تو بی ‌دعوت امید
پاسخ دهد سخای تو بی‌سقبت سوال
منشور روی و رای تو در جیب مهر و ماه
توقیع امر و نهی تو در دست ماه و سال
امر ترا به طوع قدر دارد استماع
حکم ترا به طبع قضا دارد امتثال
در پیش ابر اگر ز سخایت رود سخن
پیشانیش عرق‌کند از فرط انفعال
ور بر زگال تیره فتد عکس تیغ تو
از تف آن چو دوزخ سوزان شود زگال
آنجا که شخص تست مجسم بود هنر
آنجاکه طبع تست مصوٌر شود کمال
رسوا شود حسود تو در هرکجا که هست
چون دزد شب که ناگه درگیردش سعال
با ترکتاز جود تو نشگفت اگر ز بیم
پنهان‌کند پشیزهٔ خود را به بحر وال
گیهان محیط تست و به معنی محاط تو
برسان جامه ‌کاو به بدن دارد اشتمال
چرخ از غبار خنگ تو تاریک چون جحیم
کوه از نهیب رمح تو باریک چون خلال
از بسکه بار فتح و ظفر می‌کشد به دوش
تیغت خمیده پشت نماید به شکل دال
روز وغا که از دم شمشیر سرفشان
درگام اکدشان متوقٌد شود نعال
ازگرذ ره چو تودهٔ قطران شود سپهر
از رنگ خون چو سودهٔ مرجان شود رمال
زانبوه‌گرد رخش محدب شود وهاد
زاسیب نعل اسب مقعر شود تلال
چنگال شیر شرزه نداند کس از سیوف
دندان مارگرزه نداند کس از نبال
از نعل اسبها متحرک شود زمین
بر چوب نیزها متوقد شود نصال
هرگه‌که میغ تیغ تو آتش‌فشان شود
کس پور زال را نشناسد ز پیر زال
مغز ستاره بر دری از تیغ فتنه‌سوز
کتف زمانه بشکنی از گرز مرد مال
فرماندها مها ملکا ملک‌پرورا
آن‌کیست غیر حق‌که قدیمست و لایزال
ایدون گرت ز چرخ گزندی رسد مرنج
ایدر گرت ز دهر ملالی رسد منال
بس عیش و عشر تا که نماند به هیچ روی
بس رنج و اندها که نماند به هیچ حال
مه را به چرخ‌گاه فرازست وگه نشیب
جان را به جسم گاه نشاطست و گه ملال
نی زار نالد آنگه از جان برد محن
می تلخ‌ گردد آن‌ گه از دل برد کلال
خورشیدسان زوالی اگر یافتی مرنج
جاوید می‌نماند خورشید را زوال
ور کوکبت قرین وبالست غم مخور
وقتی به سوی خانهٔ خویش آید از وبال
سلطان برای مصلحتی بود اگر ترا
روزی دو ساخت معتکف ‌کنج اعتزال
زر آن زمان عزیزتر آید که ناقدی
بگدازدش به بوته و بگذاردش بقال
فولاد راگداز دهند از برای آنک
شمشیر از آن‌کنند پی دفع بدسگال
تو تیر شست شاهی از آنت رها نمود
تا خصم را دهد ز نهیب توگوشمال
وافکند چون شهاب ترا از سپهر ملک
تا سوزد از تو دیوصفت خصم بدفعال
پیراست شاخ و برگ ترا چون نهال از آنک
ریزد چو شاخ و برگ قوی‌تر شود نهال
شه آفتاب مملکتست و تو ماه نو
هم بدر ازو شوی اگر از وی شدی هلال
حکم ملک قضاست رضا ده به حکم او
هم خیر ازو رسد اگر از وی رسد نکال
شاه آنچه می‌کند همه از روی حکمتست
حالی مباش رنجه‌که نیکو شود مآل
ای بس جراحتا که برو نیشتر زنند
تا خون مرده خیزد و بپذیرد اندمال
شاگرد کاوستادش سیلی زند به روی
خواهد معذبش ‌که مهذّب‌ کند خصال
داروی‌تلخ را نخورد خسته جز به‌عنف
وان تلخ با حلاوت جان دارد اتصال
نشتر زند پزشک به قیفال دردمند
کز دفع خون مزاج ‌گراید به اعتدال
آید به چشم من‌که مهی بیش نگذرد
کت شه به حکمرانی ملکی دهد مثال
ای‌کز هوای مدح تو در حالتند و رقص
افکار در ضمایر و ابکار در حجال
داند خدا که بود جدا از تو حال من
چون حال تشنه‌بی که جدا ماند از زلال
ای بس‌که قامتم از مویه همچو موی بود
ای بس ‌که ‌گشت پیکرم از ناله همچو نال
خونم بریخت دست فراقت اگرچه نیست
الا به‌ کیش تیر تو خون ریختن حلال
جز من‌ که بار هجر تو بردم به جان و دل
کاهی شنیده‌ای‌ که ‌کند کوهی احتمال
منت خدای را که رسیدم به‌ کام دل
زان نقمت فراق بدین نعمت وصال
حالی چو اخرسی ‌که اشارت‌ کند به دست
با صد زبان زبان من از مدح تست لال
ارجو که مدح من بگزینی به مدح غیر
کز اشهد فصیح بهست اسهد بلال
سیم و زرم نبود که آرمت هدیه‌ای
بپذیر جای هدیهٔ من باری این مقال
دانی‌ که از تو بود گرم بود سیم و زر
دانی ‌که از تو بود گرم بود جاه و مال
تا راه دل زنند نکویان به روی و موی
تا صید جان‌کنند نکویان به خط و خال
چون روی یار یار ترا تازه باد عیش
چون خال دوست خصم ترا تیره ‌باد حال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴ - د‌ر مدحت جغتای خان بن ارغون میرزا می‌فرماید
آمد برم سحرگه آن ترک سیمتن
با طره‌یی سیاه‌تر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وه‌وه قرار جان
سروی نشیب ماهش به‌به بلای تن
ماهی چه ماه هی‌هی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخ‌بخ مقصود مرد و زن
در تاب طره‌اش‌ که‌ گره از پی‌ گره
در چین ‌گیسویش‌ که شکن از پی شکن
یک شهر دل به‌ بند کمند از پی‌ کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون توده‌های ریگ‌ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهره‌اش نگه‌ کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلاله‌اش ز بر چهرهٔ لاله‌رنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم‌ که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی ‌که شمع فروزنده در لگن
لختی ‌چو رفت ‌چهره ‌دژم ‌کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتم‌که تنگدل به چه‌گشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم‌ خم‌ش که صاحبدل در جهان بسیست
گ‌فتا مگو که صرف‌‌ گمانست و محض ظن
گفتم‌که‌ای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ ‌کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک‌ گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت ‌گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صف‌آرای و صف‌شکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتای‌خان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمه‌اند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخره‌اند نشسته لب از لبن
خردست و خرده‌گیر به میران خرده‌دان
طفلست و طعنه‌گوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت‌ کارزار
از آهنش‌ کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزه‌اش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ ‌کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبهه‌اش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهره‌اش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس‌ گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری‌ گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان ‌کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک‌ ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف ‌که ز آزرم ‌گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن ‌کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال‌ که‌ شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم‌ گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن ‌کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهی‌که بوقبیس
گردد ز زخم‌ گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی ‌کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی ‌گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس‌ تن که کوفت از چه ز کوپال جان‌شکر
بت سر که‌ کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه‌ کشته پشته ‌گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذو‌الیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینه‌جوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون‌ کین ‌کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُه‌شکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خاره‌کن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به‌ خصم خویش ‌همی‌ ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمه‌سار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نه‌گشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگان‌که روزگار
پیوسه‌شان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیه‌زن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ ‌کج‌نهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب ‌کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب‌ کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ ‌گردد آنگه از جان برد محن
آسوده‌دل نشین‌ که چو دیماه بگذرد
بلبل ‌کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگ‌تر ز غنچه‌ کسی نی ولی به صبر
بینی‌کزان شکفته‌تری نیست در چمن
ملکی ستد خدای ‌که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوش‌کن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس ‌که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بت‌شکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ‌ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نل‌که بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج‌ گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه‌ گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جان‌گویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بی‌او زیم چنانکه ابی ‌سرخ ‌گل‌گیا
بی‌او بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بی‌او در سر و در علن
بی‌او دل از خروشم تفتیده چون تنور
بی‌او رخ از خراشم آژیده چون سفن
بی‌او ز غم ‌گزیر ندارم به هیچ مکر
بی‌او ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه ‌کم‌کم خدایگان
فرمان دهدکه رخت‌کشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به ‌راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم‌ که نیست ترا باره ی چمان
گویم‌ که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نه‌جز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب ‌که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحب‌که با قبولش ابکم بود لسن
صدری‌ که در قلمرو شرع رسول‌ گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شه‌که روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه‌ گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه ‌گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یک‌گوهر همی به‌کیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتاب‌که تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزی‌بر از سخایش همواره مرد و زن
چونان‌که ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختم‌کردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲ - و له فی ا‌لمدیحه
دوش مرا تافت نور عقل به روزن
گفتمش ای از تو جان تاری روشن
ایدک الله ای سروش سبکروح
کز توگران‌جان من همارهٔ ریمن
وفقک الله ای کلیم گران‌قدر
کز تو سبکسر مدام جادوی جوزن
تا چه شد آیا که بی‌انارهٔ ناری
طور سرایم شد از تو وادی ایمن
برخی راهت چه آورم به جز از جان
یا نه فدایی چه سازمت به جز از تن
گفت خوشامد مگو که ناخوشم آمد
مدح حسن‌شه سرای ‌کز همه احسن
گفتمش آوخ دو هفته بیش‌ که‌ گشتست
مادر طبعم زکید چرخ سترون
رای رزینم‌که رشک فکرت اهرون
تارتر آمد ز روی تیرهٔ اهرن
من به سخن اندرون که تازه جوانی
آمد و لختی سرم گرفت به دامن
سرو خرامی به جلوه آفت طوبی
لاله‌عذاری به چهره غارت گلشن
فتنهٔ جان از چه از دو نرگس فتان
رهزن دل از چه از دو طرهٔ رهزن
لوح جمالش به نقش لطف منقش
صفحهٔ خدش به خط حسن معنون
گفتا قاآنیا سرا چه سرودی
گفتمش ای نطق در ثنای تو الکن
عاجزم از مدح شاه و می‌ نتوانم
کش بستایم همی به مهماامکن
گرچه زبانم بسی دراز ولیکن
منطقم از نطق عاری است چو سوسن
گفت منش می‌ستایم از در یاری
رو که تو مردی سفیه هستی و کودن
پس در درج دهان‌ گشود و بیان‌ کرد
مطلع خورشید ساری از دل روشن
کای دل و دستت فنای قلزم و معدن
ای سر کان را به باد داده ز ایمن
از تو یکی جود و صد نوال ز دریا
از تو یکی بذل و صد عطیه ز مخزن
آتش جان فنا ز آب جهانسوز
صرصر خاک بلا ز عدل مبرهن
چرخ مکوکب ‌گرت به درع نشاید
شایدت از بهر درع ‌کیسهٔ ارزن
نعرهٔ کوست به گوش نغمهٔ ارغون
صیحهٔ سنجت به رزم نالهٔ ارغن
بالشت از برز نی به بالش اورنگ
نازشت ازگرز نی به مسند و گرزن
چون ببری شصت بر به تیر سبکروح
چون بزنی دس بر به‌گرزگرن تن
روح تهمتن کند سپاس برادر
جان فرود آورد ستایش بیژن
تیغ تو را گر نهنگ خوانم شاید
کش بودی بحر دست راد تو مسکن
خاصه ‌کزان روی بر به صورت داسست
تا کند از کشتهٔ روانها خرمن
تازه‌جوان در سخن‌که چرخ‌کهنسال
آمد و با من سرود کای گل گلشن
نغز نیایش ز من نیوش ازیراک
از همه من برترم به ویژه درین فن
کرد سپس مطلعی ادا که ز رشکش
مطلع خورشید تیره ‌گشت چو گلخن
کای دل‌گور اژدها و خصم تو بهمن
مجلس تو چاه و بدسگال تو بیژن
تیغ تو و جان دشمن آتش و خاشاک
تیر تو و چشم خصم رشته و سوزن
رایحهٔ مشک چین و خلق تو حاشا
بعر بعیر ازکجا و غیرت لادن
روز وغا کز خروش شندف و ژوبین
خیزد از هر کرانه شورش و شیون
برق بگیری به‌کف‌که وه‌وه صارم
بادکشی زیر ران که هی‌هی توسن
آن چو نهنگی‌ که بحر دستش ماوا
وین چه سپهری که سطح خاکش مأمن
مرگ ز بأست خزد به مخزن قارون
خصم ز بیمت چمد به دخمهٔ قارن
چرخ نیایش‌کنان که رو سوی من کرد
بخت ملک خیره به ابروی پر آژن
کاین چه ستایش‌ که می‌کند فلکم هان
وین چه ثنا کم نمود کودک برزن
صفحه وکلکی بگیر درکف و بنگار
هرچه سرایم به مدح شاه جهان من
صفحه‌گرفتم به دست و خامئکی نغز
گوش و دلم سوی او و دیده به دامن
بخت ملک مطلعی سرودکه صد قرن
می ‌نتوانم به صد زبانش ستودن
کایخرد و نیروی تو زال و تهمتن
پیکر و رایت سفندیار و پشوتن
ای تن تنین تنان به تیغ تو صد چاک
وی سر گردنکشان به دار تو آون
جان ‌که نه قربان توست ننگ به پیکر
سر که نه در راه تست بار به ‌گردن
شیر به چرم پلنگ یا تو به خفتان
کوه به دریای نیل یا تو به جوشن
تیغ تو در رزم یا که برق به نیسان
دست تو در بزم یا که ابر به بهمن
تیغ تو نشناختست خار ز خارا
تیر تو ناکرده فرق موم ز آهن
گو کم ریمن زند عدو که به نیرنگ
چرخ نگردد به‌کامهٔ دل دشمن
باد نبنددکسی ز ریو به چنبر
آب نساید کسی ز رنگ به هاون
تیغ تو بران ز اصل خود به فسان نی
تیرگی شب به خویش نی به سکاهن
تا به ستایش روان ز ایزد داور
تا به نیایش زبان ز قادر ذوالمن
باد به روی زمین ز تیغ تو رویان
از چه ز خون عدوی جان تو روین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۸ - د‌ر ستایش صدر اعظم در باب فتنهٔ باب گوید
صدر اعظم شد چو بخت شهریار از نو جوان
از نشاط آنکه شاه بی‌قرین رست از قران
چون سکندرشاه شد صاحبقران و خواجه خضر
کز حیات شاهش ایزد داد عمر جاودان
خواست ایزد شاه را آگه‌ کند از کید خصم
ورنه هرگز این قضا نازل نگشی زآسمان
گرچه‌ پیرست آسان لیک اینقدر مبهوت نیست
کز خدایش شرم ناید وز شهنشاه جوان
جز بر اعدای ملک از شرم تیر خصم شاه
هیچ تیری بعد ازین تا حشر ناید بر نشان
آتش نمرودیان بر قهرمان آب و خاک
شد گلستان ورنه بر باد فنا رفتی جهان
از قضا روزی که بگذشت این قران از شهریار
من به شهر اندر بدم با دوشان همداستان
مدح شاه‌ ‌و خواجه می‌خواندم به آواز بلند
با بیانی نغز کش بود از فصاحت ترجمان
ناگهان می خورده و خوی‌کرده آن ماه ختن
آمد و ز ابروی و مژگان همرهش تیر و کمان
چون‌ کمند پهلوانان زلف چین چین تا کمر
همچو دام صیدگیران جعد خم‌خم تا میان
جای مژگان از بر آهوی چثبمش رسته بود
ناخن چرغ شکاری پنجهٔ شیر ژیان
از دو چشمش خرمی پیدا چو نور از نیرین
وز دو چهرش وجد ظاهر چون ‌فروغ ‌از فرقدان
گفت قاآنی ز جا برخیز و جان را مژده ده
کاینک ایزد اهل ایران را ز نو بخشید جان
جسم‌ و جان ‌و عقل ‌و دین ‌و مال ‌و حال ‌و سیم‌ و زر
کردمش ایثار و گفتم هان نکوتر کن بیان
گفت دی ‌کافتاد ماه اندر محاق از نور مهر
این قران شد آشکار از گردش دور زمان
جم به عزم صید وحش از تخت شد بر بادپا
در صفش پویان پیاده باد ریزان از عنان
جم در ایشان چون نگین در حلقه انگشتری
بر سرش از سایه مرغان جنت سایبان
جن گرفته دیوی از پیش سلیمان همچو باد
جست و در ماران آهن ‌کرده موران را نهان
سرخ‌مارانی که گشت از آن سیه‌ماران پدید
مهرهٔ پازهر سوی شه فکندند از دهان
ورنه حاشا زهرشان می‌شد گر اندک ‌کارگر
همچو تخت جم جهان بر باد رفتی ناگهان
خواجه‌حال‌اسم‌اعظم‌خواند و چون آصف دمید
بر سلیمان تا زکید اهرمن یابد امان
هدهدی این مژده حالی برد زی بلقیس عصر
کز ددان انس و جان برهید شاه انس و جان
باز چون‌صرح مُمَرّد شد مشید ملک وگشت
بادسان بر دیو و دد حکم سلیمانی روان
از شرور دشمنان شد شاه را حاصل سرور
در هوای سوری شد خصم را واصل هوان
تا نگویی شه در این نهضت شکار اصلا نکرد
کرد نخجیری کزو تا حشر ماند داستان
عزم نخچر غزالان داشت خوکان‌کرد صید
تا که یوزان و سگان را سیر سازد زاستخوان
الغیاث ای صدر اعظم چارهٔ نیکو سگال
تا ددان ملک را آتش زنی در دودمان
آخر شوال را هر سال زین پس عید کن
چاکران شاه را دعوت نما از هر کران
هی بگو شاهد بیا زاهد برو خازن ببخش
هی بگو ساقی بده چنگی بزن مطرب بخوان
عبد قربان شهش ‌کن نام و همچون‌ گوسفند
دشمنان را سر ببر در راه شاه‌ کامران
دشمنان‌ گر قابل قربان شه‌ گشتن نیند
دوستان را جمله قربان ‌کن به خاک آستان
از روان دوستان روح‌الامین را ساز نزل
ز استخوان دشمنان کن کرکسان را میهمان
تا فلک‌ گردد به گرد درگه دارا بگرد
تا جهان ماند به زیر سایهٔ یزدان بمان
هم به قاآنی بفرما تا ببوسد دست تو
تا دهانش‌ در سخن‌ گردد چون دستت درفشان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۸ - د‌ر مدح شاهنشاه اسلام‌پناه ناصرالدین شاه خلد لله ملکه و اقباله‌ گوید
باز سرسبز شد زمین ز گیاه
همچو اقبال ناصرالدین شاه
سروها گرد سرخ گل گویی
گرد سلطان ستاده‌اند سپاه
خاک خرّم‌تر از هوای بهشت
باد مشکین‌تر از شمال هراه
ابر پاشیده بر دمن لؤلؤ
باد گسترده در چمن دیباه
تخت‌ کاووس ‌گشته آن ز گهر
تاج طاووس گشته این زگیاه
همه شیر سپید بارد ابر
که چو پستان زنگی است سیاه
کشتی‌ای از بخار را ماند
کش بود پشت باد لنگرگاه
اندرین فصل یارکیست مرا
جانفزا عمر بخش انده‌ کاه
ملک‌العرش دلبران به جمال
ملک‌الموت عاشقان به نگاه
زخ رخشان او میان دو زلف
چون ثوابی میانهٔ دوگناه
یا نه‌ گویی به نزد یک قیصر
دو نجاشی نموده پشت دوتاه
تا بر او چون منیژه دل بستم
گشت افراسیاب دل آگاه
دلم اندر چهِ زنخدانش
همچو بیژن فکند لیک آن ماه
رستمی ‌کرد و با کمند دو زلف
چون ثوابی میانهٔ دوگناه
گاه مستی اگرچه می‌بوسم
لب او را به عنف خواه مخواه
لیک خود هم به میل خاطر خویش
می‌دهد بوسه نیز گاه به‌گاه
خاصه آن ساعتی‌ که می‌شنود
از لب من مدیح شاهنشاه
ناصرالدین شه آفتاب ملوک
زینت ملک و زیب افسروگاه
زیر فرمانش ملک تا ملکوت
شاکر خوانش پیر تا برناه
سطوتش برق و آفرینش‌ کشت
قدرتش‌کهربا وگیتی‌کاه
باد مهرش به هر زمین ‌که وزد
زو دمد تا به حشر مهر گیاه
بر نه افلاک‌گسترد سایه
هرکجا شوکتش زند خرگاه
دی خرد وصف ذات او می‌گفت
که بزرگست و در جهان یکتاه
گفتم آیا توان نظیرش جست
کافرینش بدو برند پناه
لب گزان گفت عقل من که خموش
وحده لااله الا الله
ای ترا خسروان هفت اقلیم
دست برکش ستاده بر درگاه
خلق را پیش از آفرینش روح
داغ مهر تو بود زیب جباه
صوت و حرف و کلام ناشده خلق
ذکر مدح تو بود در افواه
صف جیش تو از فراوانی
از فراهان رسیده تا به فراه‌
بر جمال و جلال و شوکت تو
در و دیوار شاهدند و گواه
روز هیجا که در عروق زمین
بفسرد همچو خون مرده میاه
راه‌گردون شود بنفشه از تیغ
کام‌گردان شود سیاه از آه
همه صد جا ز هول بگریزند
تا نفس از گلو رسد به شفاه
دل ‌گردان ز چاک پیراهن
برجهد چون ز باد بند قباه
تیغ بر روی هم‌ کشند اقران
گرز بر فرق هم زنند اشباه
تو چو خورشید چرخ وقت طلوع
از کمینگه برون شوی ناگاه
خنجری چون ‌جحیم درکف دست
چهره‌یی چون بهشت زیرکلاه
کوه و هامون ز هول حملهٔ تو
پر شود از خروش واویلاه
از هراس سنان تو به سپهر
بازگردد شعاع مهر از راه
شیر آن سان گریزد از سخطت
که ورا سرزنش‌کند روباه
تیغت آن یادگار عزراییل
ملک‌الموت یک جهان بدخواه
تا که بر عمر تو بیفزاید
عمر اعدات را کند کوتاه
ریزد آن قدر خون‌ که چون ماهی
هفت‌ گردون به خون ‌کنند شناه
تو چو اسفندیار رویین تن
گرد کرده عنان اسب سیاه
دشمن دیو خو چو ارجاسب‌
حالش از هیبت تو گشته تباه
اطلس سرخ دم به دم بافند
دشمنانت به خاک معرکه‌گاه
بسکه درخون خویشتن پس‌ مرگ
دست و پا می‌زنند چون جولاه
گرچه‌گیتی بر تو چیزی نیست
هم ز گیتی ترا فزاید جاه
صفر هم هیچ نیست لیک شود
سه از و سیّ و پنج ازو پنجاه
تا ندارند از ستایش حق
پارسایان پاک دین اکراه
تکیه بر هیچ پادشات مباد
جز به شاهی‌که نام اوست اله
تخت در زیر و بخت در فرمان
نصر همدوش و عافیت همراه
فتحی از نو نموده روز به روز
ملکی از نوگشوده ماه به ماه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۹ - مطلع ثانی
جشنی ز نوروز عجم‌ کاراستش جمشید جم
جشنی که با کون و علم شاه جهاندار آمده
یعنی شجاع‌السلطنه آنکو ز قلب و میمنه
همرزم صد تن یک‌تنه در دشت پیکار آمده
اسکندر دارا خدم دارای اسکندر حشم
سالار افریدون علم سلم سپهدار آمده
از لطف ‌و قهرش ‌این ‌زمان ‌شد آشکارا در جهان
زان مرکز آب روان زین مرکز نار آمده
لرزان تن ‌کاووس ازو ترسان روان طوس ازو
در رزمگه ‌کاموس ازو چون نقش دیوار آمده
آرش ‌فکار از تیر او گرشاسب از شمشیر او
در حیطه ‌تسخیر او هفت و شش ‌و چار آمده
هرگه‌که شمشیر آخته روی زمین پرداخته
گردون سپر انداخته عاجز ز پیکار آمده
گردان ستوه از رزم اوگردون خجل از بزم او
ثابت به پیش عزم او هر هفت سیار آمده
تاگیردش اندر جهان مانند مرکز در میان
ز آغاز شکل آسمان بر شکل پرگار آمده
گردون‌ کباب مهر او مست شراب مهر او
فیض سحاب مهر او بر کشت احرار آمده
مه نعل سم مرکبش ‌گردون روان در موکبش
تابنده نورکوکبش مرآت انوار آمده
ای‌ کاخ‌ کیوان جای تو مه سوده سر بر پای تو
تابنده روز از رای تو همچون شب تار آمده
زانصاف تو جان زمان هستند در خواب امان
جز بخت تو کاندر جهان پیوسته بیدار آمده
اجرام انجم نیت این تابنده هر ساعت چنین
رشحیست بر چرخ برین‌کز ابر آذار آمده
هر قطره‌یی کاندر هوا باریده از ابر عطا
از شرم جودت قهقرا بر چرخ دوّار آمده
الای گردون پست تو هستی جود از هست تو
غمگین ‌ز فیض ‌دست‌ تو صد همچو زخار آمده
شاها به قاآنی نگر خاقانی ثانی نگر
نی روح خاقانی نگر اینک به‌گفتار آمده
نا برزند از کوه سر خورشید خاور هر سحر
در شرق‌وغرب‌و بحر و بر نورش‌نمودار آمده
تابنده بادا اخترت بر سر ز خورشید افسرت
زان‌رو که رای انورت خورشید آثار آمده
قاآنی شیرازی : قاآنی شیرازی
ترجیع بند
جشن محمودیست ساقی خیز تا ساغر زنیم
ساغری ننهاده از کف ساغر دیگر زنیم
چیست ساغر خم چه تاب آرد به کشتی ده شراب
تا به ط‌وفان پشت‌پا چون نوح پیغمبر زنیم
نی‌نی از کشتی چه‌ خیزد ظرف می دریا خوشست
تا در آن دریا سراپا غوطه چون لنگر زنیم
ساقیان برکف میی چون جوهر دانش لطیف
دانشی مَردیم ما باید دم از جوهر زنیم
گنج بادآور ز هرسو بسته رقاصان به پشت
ما تهی‌دستان بیا بر گنج بادآور زنیم
ناصرالدین شاه را محمود شد نایب مناب
وقت آن آمد که آتش در بت و بتگر زنیم
ناصر دینست شه برخیز تا محمود وار
سومنات کفر را آتش به بوم و بر زنیم
تا به بزم شه ز بهر تهنیت یابیم بار
خرگه از هشتم فلک باید که بالاتر زنیم
بزم شه عرشست آنگه ما در او جوییم بار
کز جلالت پشت پا بر چرخ پر اختر زنیم
عاقبت‌ محمود بادا ناصرالدین‌ شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
جشن سلطانیست ما امروز می خواهیم خورد
عیش هی خواهیم‌ کرد و باده هی خواهیم خورد
مژده داد از جشن شاهنشه چو پیک نیک پی
می به فرخ روی پیک نیک پی خواهیم خورد
چون بود شاهنشه ما یادگار جمّ و کی
می به‌ جشن یادگار جم و کی خواهیم‌ خورد
تا درین نیلی خم از مستی دراندازیم شور
سر به سر خمخانهای ملک ری خواهیم خورد
ساغر و چنگ و دف و کف دمبدم خواهیم زد
شیر و شهد و شکر و می پی به ‌پی خواهیم خورد
ما نه‌تنها می به یاد جشن سلطان می‌خوریم
کآب کوثر هم به یاد روی وی خواهیم خورد
دی بود اکنون و می نوشیم تا آید بهار
چون بهار آید علی اللّه تا به دی خواهیم خورد
جانشین محمود غازی کی نشین بالای تخت
‌گر نباید خورد می امروز کی خواهیم خورد
‌‌گر به یاد آن ملک محمود می خوردی ایاز
ما به یاد این ملک محمود می خواهیم خورد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ملک ری را باز از آیینه آیین بسته‌اند
یا ملایک عرش را از نور آذین بسته‌اند
طاق تو پرتوی رنگارنگ چون قوس قزح
خلق بر هر منظری با اطلس چین بسته‌اند
هرشب از سیمین رسن آویخته قندیل‌ها
بر مجرهٔ چرخ گویی ماه و پروین بسته‌اند
زلف مشکین از دو سوی افکنده رقاصان به دوش
از بر یک آ‌فرین گویی دو نفرین بسته‌اند
یا دو مشکین مار بر یک شاخ گل پیچیده‌اند
یا دو حرز از کفر بر بازوی یک دین‌ بسته‌اند
خاطبان عالم بالا عروس ملک را
عقد جاویدان برای ناصرالدین بسته‌اند
هشت باغ خلد را با هفت اقلیم جهان
در قبالهٔ نوعروسش شرط کابین بسته‌اند
شه چو بخت خویش دارد کودکی محمود نام
کآفتاب آسایش اندر مهد زرّین بسته‌اند
جانشین شه شود امروز اندر تهنیت
طبع و‌ کلکم‌ بین چسان این شعر شیرین بسته‌اند
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ساقیا می ده که می در جسم جان می‌پرورد
قالب خاکی چه باشد کاسمان می‌پرورد
باده گویی از دم روح‌القدس دارد نژاد
زانکه در تن دم به دم روح روان می‌پرورد
ناشده از لب فرو پیدا شود رنگش‌ ز چشم
لاله‌ای بین کاو به نرگس ارغوان می‌پرورد
می شفیع ماست پنداری که با چندین گناه
در دل و جانمان بهشت جاودان می‌پرورد
همچو خم صاحبدلی باید که داند این سخن
کانکه گل را گل کند دل را همان می‌پرورد
راست گویم بر خم می سجده می‌بایست کرد
زانکه در یکمشت گل یک مُلک جان می‌پرورد
وصف می زین به نیارم کرد کاندر مدح شاه
در زبان چون منی نطق و بیان می‌پرورد
ناصرالدین شه که دایه رأفتش در مهد ملک
کودکی شیراوژن و ملکت‌ستان می‌پرورد
یک جهان جانست جود شه ز بهر خاص و عام
حبذا جودی که جان یک جهان می‌پرورد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
توپهای خسروانی اینک آوا می کنند
رعد و برق و ابر خیزد چون دهان وا می‌کنند
بر زمین از آسمان آید مدام آواز رعد
توپها نک برخلاف رعد آوا می‌کنند
از زمین هرّایشان هردم رود زی آسمان
گوش گردون کر شود هر دم که هرّا می‌کنند
درگلوشان مار سرخ و در شکم مور سیاه
طرفه مار و مور بین کاهنگ اعدا می کنند
بنگر آن زنبوره‌ها کز برق آتش هر زمان
همچو زنبوران خون‌آلوده غوغا می کنند
هرطرف جشنیست برپا چیست باعث خلق را
کاین همه رقص و طرب در باغ و صحرا می کنند
سیم و زر هرسو به دامن می‌برند از گنج شاه
جود شه فرموده با خود خلق یغما کنند
آن چه کوه است این که رقاصان مجلس گاه رقص
چون مدار اخترانش زیر و با‌لا می کنند
جشن محمود است زان رو چون سر زلف ایاز
مشک می‌پاشند و صحن بزم بویا می کنند
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
تاج می‌نازدکه نیکو تاجداری یافتم
ملک می‌بالدکه فرخ شهریاری یافتم
نصرت‌ از وجد و طرب در رقص کز بازوی شاه
کاخ دولت را ستون استواری یافتم
نخل ملکت در نماکز برگ ریز حادثات
خشک‌بودم تازه گشتم خوش بهاری یافتم
خاک ابران در طرب کز موج طوفان فتن
بس تلاطم داشتم اکنون قراری یافتم
ملک شه‌نازان که بودم در بلا و اضطراب
ایمنم تا چون اتابک پیشکاری یافتم
شاهباز همت شه هفت کشورکرد صید
باز می‌گوید که بس کوچک شکاری یافتم
تیغ خسرو خنده زن کز خون بدخواهان ملک
از پی مستی شراب بی‌خماری یافتم
لعل خندان کز تف خورشد عمری سوختم
تا ز فر افسر شه اعتباری یافتم
رخش‌ شاهنشه ز وجد و شوق هردم شیهه ‌زن
کز نژاد شاه نیکو شهسواری یافتم
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
بر فراز تخت شاهنشه مکان دارد همی
مهر را ماند که جا بر آسمان دارد همی
از نشاط آن که شه بنشست بر بالای آن
بس که بالد تخت گویی تخت جان دارد همی
تهنیت گویند از بس شاه را از هرکران
خاک و خشت ملک ری گو‌یی زبان دارد همی
بس که می رقصد زمین از خوشدلی در زیر پای
جمله اجزای زمین گویی روان دارد همی
شاه عمر جاودانست از برای شخص ملک
ملک از آن نازد که عمر جاودان دارد همی
کودک مهد ار ولیعهد شهنشه شد چه باک
بخت شه طفلست و فرمان بر جهان دارد همی
بچهٔ شیرست پنداری ملک محمود از آنک
شیرخوارست و دل شیر ژیان دارد همی
در کمانهٔ مهد هر ساعت کند انگشت خویش‌
بس که عزم بازی تیر و کمان دارد همی
ابر و مژگان خود را دست مالد هر زمان
بس که در دل شوق‌ شمشیر و سنان دارد همی
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
شاه ما را بخت سعد و اختر مسعود باد
اختر مسعود او را فرّ نامعدو‌د باد
آ‌رزوهایی که هریک هست افزون از دو کون
بر زبان ناورده پیشش حاضر و موجود باد
از وجودش‌ جان بود خرسند و از جودش‌ جهان
یک جهان جان خاک راه این وجود و جود باد
بر در معبود چون شاهان به طاعت صف ‌کشند
سر صف شاهان عادل در بر معبود باد
چون همه‌ ‌قصدش‌ به ‌سوی حرمت‌ دینست و بس
حفظ یزدان قاصد و جان و تنش مقصود باد
هرزمان کارد ملک محمود برتختش سجود
جان یک عالم فدای ساجد و مسجود باد
زین همه مولود و والد کز نتاج آدمند
آن نکوتر والد و این بهترین مولود باد
چون بود روز ولادت با ولیعهدی یکی
مر ملک محمود را کش ملک نامحدود باد
از پی تاریخ سال هردو قاآنی نگاشت
ناصرالدین را نشاط جسم و جان محمود باد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۵
ای وزیری که صدر قدر ترا
هست نه خرگه بسیط بساط
تو مطاعی و کاینات مطیع
تو محیطیّ و روزگار محاط
قهر تو موجب ملال و محن
مهر تو مایهٔ سرور و نشاط
بر عالی بساط میمونت
آسمان تنگ‌تر ز سمّ خیاط
پیش عزمت چه خیزد ازگردون
نزد شاهین چه آید از وطواط
پیر عقل ترا زمانه ردا
طفل بخت ترا ستاره قماط
مهر در جنب رای تو سایه
کوه در نزد حلم تو قیراط
چرخ انجام امر و نهی ترا
چیست دانی معلم محتاط
هست منشور احتشام ترا
آسمان صفحه و نجوم نقاط
تو سپهری و سروران انجم
تو کلیمی و مهتران اسباط
خلعتت زیب پیکر حکّام
خدمتت طوق گردن ضبّاط
گوش ارباب فضل و دانش‌ را
نیست الا محامد تو قراط
کلّ مَن غاب عَن حضورک خاب
کُلّ مَن بال عَن و لائک شاط
جنبش خشم تو به گاه عتاب
شورش حشر را مهین اشراط
پیش نطقت حدیث آب خضر
قصهٔ گوهرست و ذکر مخاط
نیل خشم ترا اجل نابل
خط مهر ترا امل خطاط
قهر تو پایمرد مرگ فجا
خشم تو دستیار موت فلاط
آن اساس منیه را بانی
این لباس‌ بلیّه را خیاط
لرزد از سطوت تو پیکر خصم
چون دل عاصی از حدیث صراط
آسمان نظم کار گیتی را
از ضمیر تو کرده استنباط
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که کمین چاکرش‌ بود وطواط
شده از بار حادثات تنش
گوژتر ازکمانهٔ خرّاط
کارش ازکینهٔ فلک فاسد
چون طبیعت ز جنبش اخلاط
آسمان در عتاب او چالاک
چون شترمرغ در شکار قطاط
دهر در یاریش کند تفریط
چرخ در خواریش کند افراط
در تنش از محن فسرده روان
در دلش از الم گسسته نیاط
کارش اینک به سعی تست منوط
زانکه در ملک حکم تست مناط
تا قبیحست نزد اهل خرد
شغل اوباش و شیوهٔ الواط
بارگاه تو قبلهٔ اشراف
آستان تو کعبهٔ اشراط
ذکر خلق تو در نشیب و فراز
شکر جود تو در تلال و رهاط
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
بیا ای شاه ترکستان که هندوستان غلام تست
جهان صورت و معنی همه دیدم به کام تست
به باطن آفتابی تو به ظاهر ماه خوانندت
شده دور قمر روشن هم از بدر تمام تست
اگرحوری اگر رضوان تو را بیند همی گویند
سلام الله سلام الله سلام ما پیام تست
خدا عالم تو را بخشید ای سلطان انس و جان
بهشت جاودان داری همه عالم زمام تست
به جان ساقی رندان که مستان ذوق می داند
توئی آب حیات ما و جام جم ز جام تست
اگر چه ما و هم یاران سخن گوئیم مستانه
ولی خوشتر ازین و آن کلام بانظام تست
تو خورشیدی و ما سایه منور گشته از نورت
پناه نعمت اللهی همه در اهتمام تست