عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۱
تو همه کاخ طرب سازی و خاقانی را
در همه تبریز اندهکده‌ای بینم جای
او بدین یک درهٔ خویش تکلف نکند
تو بدین ششدرهٔ خویش تفاخر منمای
ماه در هفت فلک خانه یکی دارد و بس
زحل نحس ز من راست به یک جا دو سرای
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۲ - در جواب مردی سروده که عنصری را بر او ترجیح داده است
به تعریض گفتی که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصری
بلی شاعری بود صاحب‌قران
ز ممدوح صاحب‌قران عنصری
ز معشوق نیکو و ممدوح نیک
غزل‌گو شد و مدح‌خوان عنصری
جز ار طرز مدح و طراز غزل
نکردی ز طبع امتحان عنصری
شناسند افاضل که چون من نبود
به مدح و غزل درفشان عنصری
که این سحر کاری که من می‌کنم
نکردی به سحر بیان عنصری
ز ده شیوه کان حیلت شاعری است
به یک شیوه شد داستان عنصری
مرا شیوهٔ خاص و تازه است و داشت
همان شیوهٔ باستان عنصری
نه تحقیق گفت و نه وعظ و نه زهد
که حرفی ندانست از آن عنصری
به دور کرم بخششی نیک دید
ز محمود کشور ستان عنصری
به ده بیت صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصری
شنیدم که از نقره زد دیگدان
ز زر ساخت آلات خوان عنصری
اگر زنده ماندی در این دور بخل
خسک ساختی دیگدان عنصری
نخوردی ز خوان‌های این مردمان
پری‌وار جز استخوان عنصری
به بوی دو نان پیش دونان شدی
زدی بوسه چون پر نان عنصری
ز تیر فلک تیغ چستی نداشت
چو من در نیام دهان عنصری
ز نی دور باش دو شاخی نداشت
چو من در سه شاخ بنان عنصری
نبوده است چون من گه نظم و نثر
بزرگ آیت و خرده دان عنصری
به نظم چو پروین و نثر چو نعش
نبود آفتاب جهان عنصری
ادیب و دبیر و مفسر نبود
نه سحبان یعرب زبان عنصری
چنانک این عروس از درم خرم است
به زر بود خرم روان عنصری
دهم مال و پس شاد باشم کنون
ستد زر و شد شادمان عنصری
به دانش بر از عرش گر رفته بود
به دولت بر از آسمان عنصری
به دانش توان عنصری شد ولیک
به دولت شدن چون توان عنصری
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۷۵
هیچ دانی که آب دیدهٔ پیر
از دو چشم جوان چرا نچکد؟
برف بر بام سالخوردهٔ ماست
آب در خانهٔ شما نچکد
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
سگ بر آن آدمی شرف دارد
کو دل دوستان بیازارد
این سخن را حقیقتی باید
تا معانی به دل فرود آید
آدمی با تو دست در مطعوم
سگ ز بیرون آستان محروم
حیف باشد که سگ وفا دارد
و آدمی دشمنی روا دارد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۹۱ - نصیحت
تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم
بی‌وسیلت نتوانی که بدرها پویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
من همه شب ورق زرق فرو می‌شویم
تو همه روز رخ آز به خون می‌شویی
قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود
کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی
باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند
بوی آن می‌برم الحق تو همانا اویی
ضایع از عمر من آنست که شعری گویم
حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
گفتند که شعر تو ملک داشت به دست
گفتم عجبا و جای این معنی هست
او فرع و چنان دلیر در بحر نشست
من اصل و به بیم در ز جیحون پیوست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴۳
حاشا که به ماه گویمت میمانی
یا چون قد تو سرو بود بستانی
مه را لب لعل شکرافشان ز کجاست
در سرو کجاست جنبش روحانی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۴۹
ز خوشه‌چینی این چهره‌های گندم‌گون
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
زاهد گر ترا ریاست لذیذ
من دلداده را هواست لذیذ
گر ترا عافیت بود مطلوب
من دیوانه را بلاست لذیذ
گر ترا جوی شیر خوش آید
نزد من اشک بی‌بهاست لذیذ
گر تو با جوی خمر خوش داری
مر مرا خون دیدهاست لذیذ
گر ترا انگبین دهد لذت
حرف شیرین او مراست لذیذ
گر تو حور و قصور میخواهی
عاشقانرا ازو لقاست لذیذ
فیض با زاهدان جدال مکن
عشق نزد خسان کجاست لذیذ
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
تا اسب مراد شه صفت می‌تازی
با حال من پیاده کی‌ پردازی؟
من با تو چو رخ راست روم لیکن تو
چون فیل و چو فرزین بر شکفت از شادی
رهی معیری : ابیات پراکنده
به اقتفای خواجه
هنوز مشت خسی بهر سوختن باقی است
چو برق میروی از آشیان ما به کجا؟
نوای دلکش حافظ کجا و نظم رهی
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکمت فرنگ
شنیدم که در پارس مرد گزین
ادا فهم رمز آشنا نکته بین
بسی سختی از جان کنی دید و مرد
بر آشفت و جان شکوه لبریز برد
به نالش در آمد به یزدان پاک
که دارم دلی از اجل چاک چاک
کمالی ندارد به این یک فنی
نداند فن تازهٔ جان کنی
برد جان و ناپخته در کار مرگ
جهان نو شد و او همان کهنه برگ
فرنگ آفریند هنرها شگرف
بر انگیزد از قطره ئی بحر ژرف
کشد گرد اندیشه پرگار مرگ
همه حکمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدوزش به یم
ز طیارهٔ او هوا خورده بم
نبینی که چشم جهان بین هور
همی گردد از غاز او روز کور
تفنگش به کشتن چنان تیز دست
که افرشتهٔ مرگ را دم گسست
فرست این کهن ابله را در فرنگ
که گیرد فن کشتن بی درنگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵ - و له ایضاً فی مدحه
شه قبای خ‌ریشتن بخشد به صاحب اختیار
و او قبای خود به من بخشد ز لطف بیشمار
شه گر او را جامه بخشد او مرا نبود عجب
من غلام خاص اویم او غلام شهریار
اوکند خدمت به خسرو من کنم مدحت براو
او ملک را جان‌نثار آمد من او را جان نثار
شه قبای خویشتن بخشد بدو زیراکه او
نهرهای آب جاری‌ کرده است از هر کنار
او قبای خود به من بخشد که منهم‌ کرده‌ام
جاری از دریای طبع خویش شعر آبدار
آبروی هردو را آبست فرق اینست و بس
کاب من در نطق جاری آب او در جویبار
آب او لب تشنه را سیراب سازد واب من
تشنه‌تر سازد به خود آن را که بیند هوشیار
بوی آب نهر او از سنبل تر در چمن
بوی آب شعر من از سنبل زلف نگار
آب نهر او همی غلطان دود در پای‌ گل
آب شعر من همی غلطان دود در روی یار
آب شعر من فزاید در بهار روی دوست
آب نهر او فزون گردد به فصل نوبهار
او در انهار آورد آبی چو زمزم با صفا
من ز اشعار آ‌ورم آبی چو کوثر خوشگوار
او ز سی فرسنگی آب آرد به تخت پادشه
من به صد فرهنگ آب آرم به عون ‌کردگار
آب من از مشک زلف دلبران باید بخور
آب او از تاب مهر آسمان‌ گردد بخار
جویبار آب شعر من دواتست و قلم
جویبار آب نهر او جبالست و قفار
زنده ماند ز آب نهر او روان جانور
تازه‌ گردد ز آب شعر من روان هوشیار
باغهای شهر را از آب نهر او ثمر
باغهای فضل را از آب شعر من ثمر
ز آب نهر او دمد در بوستان ریحان و گل
زآب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار
او ز آب نهر پادشه جست آبرو
من ز آب شعر جستم در بروی اعتبار
او ز آب نهر آند بر امیران مفتخر
من ز آب شعر دارم بر ادیبان افتخار
شعر من چو‌ن صیت او ساری بود اندر جهان
حکم‌او چون شعر من جاری بود در روزگار
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۹
مسلمست که‌‌ گنجشک نیست چون شهباز
ولی علاج ندارد ز پر زدن گنجشگ
تفاوتی که بود مشک و پشک را با هم
معینست ولیکن گزیر نیست ز پشگ
زرشگ اگرچه نباشد چو دانهٔ یاقوت
ولی هم از پی بیمار نافعست زرشگ
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۸
سر کل چون کله نهد بر سر
آن کله کل بلای دستار است
عشق شاه است و می برد دستار
عقل مسکین گدای دستار است
دیده‌ام خواجهٔ کلان دیروز
همچو کل در هواس دستار است
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۹
عاقلی کی به عاشقان ماند
آن سرگل کجا نهان ماند
هندوئی کی بود چو ترک خوشی
این چنین کی به آنچنان ماند
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۱۸
ما و همان دلبران و جام شبانه
تو و همین دوغ به او ترک و ترانه
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در حق مردم و آدمی گوید
پس از آدم هر آنچ ز آدم زاد
آدمی خوانمش به اصل و نژاد
نتوانم که گویمش مردم
زانکه در سرِ این سخن مردم
مردمی عالمی دگر باشد
کم کسی را ازو خبر باشد
گرچه از روی اصل در دو سرای
کمتر از سگ نیافرید خدای
از پی خواب و خور مدانش وجود
کاندرو بیش ازین بود مقصود
چون بُوَد خلد و در هنر کوشد
جامه مشطی ششتری پوشد
خدمتش را کسی کنند پدید
که برو بایدش مقیم دوید
ور شود کشته گاه جولانش
صید در زیر زخم دندانش
چون بگویی برو به هم تکبیر
شرع می‌گویدت حلالش گیر
باز اگر کاهلی کند پیشه
ناورد زی طریق اندیشه
گرد بازارها دوان باشد
نزد دکّان این و آن باشد
تا یکی استخوان خشک برد
ده تبر در میان سر بخورد
هست فرقی ز کار این تا آن
همچنین کار آدمی می‌دان
سگ به کوشش چنان شود که کند
خدمتش آدمیّ و لاف زند
ور خسی آدمی شود چونان
کی کند خدمت سگ از پی نان
کار دربند همّت من و تست
نشوی خوار تا نباشی سست
این بگفتم برِ پناه جهان
بازگشتم به مدح شاه جهان
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۱ - پس از ورود به خاک بجنورد
چون خطه طوس را پس پشت بهشت
در خطهٔ بجنورد دل این بیت نوشت
پیداست که حالتش چه خواهد بودن
بیچاره که از جهنم آید به بهشت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تغییر زندان
نمرهٔ دو بود چو نمره یک
لیک لختی از آن فراخترک
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغه‌ای بین محبس است و مبال
هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن
روی در نیز هست پنجره‌ای
دارد از هر طرف هوا خوره‌ای
در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره
محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است
هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر
شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست
آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند
روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چه‌سان باشد
مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون
شده خاص من اندربن اوقات
حجره‌ای در رواق تامینات
یکی از دوستان پاک‌ضمیر
پایمردی نمود پیش امیر
این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگا‌ر از دوست
زی‌من این حجره «‌بیت عاتکه‌» بود
این‌هم از برکت برامکه بود
من‌خود این حجره دیده‌ام ‌دو سه راه
بوده‌ام اندرو نکرده گناه
یک سفر یار «‌رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم
سید هاشم بدند و ساعت‌ساز
چار مسکین به یک قفس دمساز
بود «‌تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره
بار دیگر به دور «‌درگاهی‌»
از سر دشمنی و بدخواهی
پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند
بازم این بار بی‌خطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه
این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام
چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی
بودیم گر ودیعه‌ها بر «‌بانک‌»
حبس کی گشتمی برابر «‌بانک‌»
صاحب «‌بانک‌» می‌شدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه
تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم
«‌بانک‌» من بانک دانش و ادب است
«‌بانک‌» او بانک فضه و ذهبست
وارث این «‌بانک‌» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رویم ازین مسکن
«‌بانک‌» ماند از او و بانک زمن
بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب‌!
زر و زور از تو دست‌بردار است
آنچه همراه تست کردار است
کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او
زان که بی‌شبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست