عبارات مورد جستجو در ۲۷ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۴
خدنگ غمزه و ابرو کمان به هم دارد
اگر کشد من بیچاره را چه غم دارد
در جواب او
کسی که دیگ پر از گوشت سر به دم دارد
اگر مراعت قومی کند چه غم دارد
به صحن قلیه برنجی چو راه یافت کسی
دلا بگوی مر او را که مغتنم دارد
دو گرده دارد و یک بره مطبخی چو به پیش
چرا روم به نهاری برش، چو، کم دارد
به سر برون نرود دیگ، هر جفا که کنم
حلیمیش همه ز آن است کو کرم دارد
از آن سبب نرود کله شب برون ز سرا
که نو عروس گدک اندر آن حرم دارد
به روی صحن برنج است سر خرو بریان
عجب مدار چو خاتون محترم دارد
نگر به صوفی بیچاره در تدارک شام
که ذبح می کند ار آهوی حرم دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۷
کسی که دیده بود آن نگار را رقاص
عجب مدار که گردد ز درد غصه خلاص
در جواب او
به صحن دیگ چو بغرای میده شد رقاص
کسی که دید ز اندوه جوع گشت خلاص
درست قلیه و بغرا صدف به چنگ آور
به بحر کاسه هر آن دست گر شود رقاص
اگر چه دعوت عام است لیک پندارم
که این برنج برای من است خاص الخاص
پنیرتر اگر امروز آب شد سهل است
ظهور، باطن هر چیز می شود به خواص
ببرده است دلم را جمال بریانی
من شکسته همو را همی برم به خواص
به دعوتی که ببینم به آخرش حلوا
هزار فاتحه بخشم در آن دم از اخلاص
به هر کجا که شمیم برنج را شنود
رود ز صومعه صوفی به آن طرف رقاص
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۱ - و ایضا فی ترجیعات
هر که را دعوتی شود دوچار
عمر این است گو غنیمت دار
صحن بغرای پر ز قیمه صباح
هست چون مرهم دل افگار
چون رسیدی به دعوتی کاری
ننشینی تو ساعتی بیکار
گر بگوید کسی که سیر شدم
بکن از بهر او، تو استغفار
چون تهی گشت سفره از گرده
بهر زله کشی روان بردار
گوشت را نوش کن به کنگر ماس
زان که باشد همیشه گل را خار
پیش صوفی مستمند امروز
از تر و خشک هر چه هست بیار
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
صحن ماهیچه های خوب خاتون مال
از دو عالم به است یک چنگال
خوب تر می شود ز قلیه برنج
همچو رخسار دلبران از خال
معده چون پر شود ز نان و عسل
نبود هیچ همچو آب زلال
خون بسیار خورده از دنبه
شد مزعفر از آن پریشان حال
سر خود را چو داشت پوشیده
مکن از حال جوش بوره سوال
دعوتی نیست بهتر از بریان
پخته چون گشت ای زمان به کمال
دل پر دارم و شکم خالی
تو نداری خبر ازین احوال
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
دارم اکنون هوای بغرایی
در سرم هست پخته سودایی
جان فدای برنج و قلیه کنم
گر بیابم نشان او جایی
در همه کاینات ممکن نیست
همچو زناج سرو بالایی
کس ندیدست چون خیار امروز
نازک رند سبز رعنایی
سر به کله کجا فرود آرد
هر که را دست داد گیپایی
دل بسی سیر کرد در عالم
او چو مطبخ نیافت ماوایی
مطبخی لطف کن ز راه کرم
گر به صوفی بود ترا رایی
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
آرزوی کباب دارم و نان
یارب از لطف خویشتن برسان
سر به کونین کی فرود آرد
هر که دریافت کله بریان
گر به صد جان دلی فروشد کس
بجز اکنون که هست بس ارزان
خرم آن ساعتی که گرسنه را
پیش آرند قلیه بادنجان
آه از آن کشکک پر از روغن
که دل ریش را بود درمان
ای صبا در حریم قلیه برنج
چون رسیدی سلام من برسان
نظری کن بگو بر احوالم
که رسیدم ز اشتیاق به جان
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
ای دل از صحنک مزعفر گوی
وز تنکهای همچو چادرگوی
سرکه و سیر را به یک سو نه
وز برنج وز شیر و شکر گوی
چون ببینی تو ماس را بر گوشت
مطبخی را سلام ما بر گوی
تا توانی مرید بریان باش
شرح اوصاف آن قلندرگوی
نان و حلوا اگر به دست آید
هر چه گویی ز آب دیگر گوی
گر خریدار گویدش که به چند
دل بریان به جان برابر گوی
میزبان را چو یافتی تنها
حال صوفی به او مکرر گوی
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
از اسیب این زمان بگویم باز
زان که دارم هوای عمر دراز
بوی آش حلیم می آید
روح من آه می کند پرواز
قلیه دورست از تو ای ططماج
برو این دم به سیر و سرکه بساز
هست در بسته قلعه گیپا
کی شود باز بر من این در باز
هوس کله ای است در سر من
گر دهد دست لیک بی انباز
بره چون نیست این زمان موجود
دم ماهی خوش است و سینه باز
صوفیا چون به مطبخی برسی
از من ناتوان بگو این راز
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
هر که او کله یافت با گیپا
نکند یاد هرگز از شربا
کم مبادا درین جهان یارب
از سر خلق دولت بغرا
روزیش باد در جهان دایم
هر که را آرزو کند اکرا
حله ای را که در بر گیپاست
نزد من بهترست از والا
با مزعفر نشسته ترشی باز
آه در سر چه دارد آن لالا
هر کسی را هوس کند چیزی
صوفی مستمند را حلوا
گر گذر سوی مطبخ اندازی
زینهار این سخن بگو از ما
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
من که قلیه برنج می خواهم
در فراقش جو دنبه می کاهم
در فراق جمال بریانی
به فلک می رسد کنون آهم
در تمنای گرده میده
همه شب روی کرده ای باهم
همچو پالوده دل بود لرزان
بهر فرنین چو اوست دلخواهم
می رود روح در پی حلوا
بگذرد چون ز پیش ناگاهم
معده گر پر شود ز شیر و برنج
ز فلک بگذرد بسی آهم
همچو صوفی به صد زبان گویم
زان که مداح نعمت الله ام
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
گویم اکنون فضایل انگور
که ازو باد چشم خربزه دور
به امیری از آن رسد فخری
که ازو باغها بود معمور
صحنک سیب را سلامی گوی
زان که دورم ز روی او به ضرور
چون ز شفتالویم امید بهی
نیست، اکنون نشسته ام مخمور
خوش بود از انار لب جوشی
لیک او هست دلبری مستور
دل به انجیر میل از آن دارد
کز بهشت است یادگار و ز حور
باغبان را بگوی پیک صبا
این سخنها ز صوفی مهجور
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۶۱
شاهْ نیشته، شرابْ خرْنه به جامِ شاهی
دْ مرغِ کبابْ و اُونچنُونْ که خواهی
دَنی پشتِ گُو گردنهْ وُ گُو پشْتِ ماهی
زَمُونهْ تنهْ چَمْ بَگردهْ الٰهی
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۹۰
پشمالی وشکومه ته شروبره مایی
عزیز مهمونم ته، اَمروزْ و فردایی
بارْ بَزّه کشتیْ دارْمهْ، انتظارْمه وایی
اَرهْ ره بَئو، طاقت ندارْمهْ نایی
ایرج میرزا : قصیده ها
شب جمعه خدمت حاج امین
رفیق اهل و سرا امن و باده نوشین بود
اگر بهشت شنیدی بِساطِ دوشین بود
چه حال خوب و شب جمعۀ خوشی دیدیم
چه بودی ار شبِ هر جمعه حالِ ما این بود
عجب شبی به احبّا گذشت و پندارم
که چشمِ چراغ در آن شب به خواب سنگین بود
جهان به دیدۀ من ناپسند می آمد
ولی در آن شب دیدم که دیدۀ بدبین بود
لوازم طرب و موجبات آسایس
ز لطف حاج امین جمله تحتِ تأمین بود
تمام حرفِ وفا در لب و صفا در چشم
نه در سری هَوَسِ بَد نه در دلی کین بود
نه از میلسپو آنجا سخن نه از نُرمال
نه ذکر آنقُره نی صحبتِ فلسطین بود
نه گفت و گویِ رضاخان نه یادِ احمد شاه
نه فکرِ مؤتمن الملک و ذکرِ چایکین بود
انار و سیب و به و پرتقال و نارنگی
کبابِ برّۀ خوب و شرابِ قزوین بود
عرق به حدِّ کمال آبجو به حدِّ نِصاب
گل و بنفشه فزون تر ز حدِّ تخمین بود
مُعاشران همه خوش روی و مهربان بودند
یکی نبود که بدخوی و زشت آیین بود
جلال و حاج زَکی خان و اعظم السّلطان
ادیب سلطنه و فتح بود و فرزین بود
بس است آنچه شنیدی تو یا بگویم باز
بتول بود و قمر بود و ماه و پروین بود
نگارخانۀ چین بود و بارنامۀ هند
هزار چندان بود و هزار چندین بود
بتول چارقدی بر سرش ز منسوجی ،
که نسج آن غرض از کارگاهِ تکوین بود
به گردِ عارضش از زیر چارقد بیرون
دو قسمت متساوی ز مویِ مُشکین بود
سفید روی و بر اطراف آن دو مویِ سیاه
بنفشه بود که اندر کنارِ نسرین بود
نداده بود به خود هیچ گونه آرایش
که بکر بود و منزّه ز قیدِ تزیین بود
دلم تپیید چو بر چشمِ او گشادم چشم
چو صعوه یی که گرفتارِ چنگِ شاهین بود
قمر مگو که یکی از ودایعِ حق بود
قمر مگو که یکی از بدایع چین بود
به پا زِ حُلّهُ زَربَفت داشت پاچینی
چه گویمت که چِها در میانِ پاچین بود !
از آن لطافت و آن پودر و پارفَم و توالت
شبیه مادمو ازلهای بِرن و برلین بود
مثال خوشۀ خُرما فرازِ نخلِ بلند
نموده جمع به سر گیسوان زرّین بود
نه شانه بود که آن گیسوان به هم می ریخت
کلیدِ محبسِ دلهایِ مستمندین بود
مرا به مهر ببوسید و من خجل گشتم
که پیر بودم و رخسار من پر از چین بود
دلم جوان شد و طبعم روان از آن بوسه
مگر به لعلِ وی آبِ حیات تضمین بود
بتول شور به مجلس فکند با ویُلُن
قمر مطابق او در غناء شیرین بود
به یک تغنّیِ او در نَشاط می آمد
اگر چه قلبِ پدرمرده طفلِ مسکین بود
ز یک ترنّم او شادمان شدی گر چند
طلاق دیده زنِ ناگرفته کابین بود
روانِ جامعه از این دو زن صفا می یافت
اگر نه بر رخشان آن نقابِ چرکین بود
کشید کار در آخر به تعزیت خوانی
که باده نوشان سر مست و باده نوشین بود
یکی سکینه یکی مادرِ وَهَب می شد
همان دو بازسنان بود و شِمرِ بی دین بود
چو شِمر حضرتِ عبّاس را طلب می کرد
حکایتِ سپر و گرز بود و زوبین بود
چه گویمت که چه می کرد اعظم السّلطان
حقیقۀ یکی از جملۀ ملاعین بود
جناب فرزین گه راست رفت و گاهی چپ
همیشه این حرکت از خواص فرزین بود
ادیب سلطنه هم بد نشد در آخرِ کار
اگر چه اوّل شب با وقار و تمکین بود
چو نیمی از شب بگذشت سفره آوردند
که اندر آن خورش قیمه بود و ته چین بود
«شکم پرست کند التفات ب مأکول»
به خاصه کز سر شب بار معده سنگین بود
ادیب و فرزین بعد از دو ثلثِ شب رفتند
کسی که ماند بجا فتح و آن خواتین بود
جنابِ حاج امین با قمر به یک جا خفت
اگر چه کثرتِ جا و وفورِ بالین بود
بلی قمر یکی از جملۀ خبیثاتست
وکیل محترم ما هم از خبیثین بود
من و بتول به جای دگر شدیم ولی
بتول بکر و جلال الممالک عنّین بود
به یادِ خُلقِ خوشِ میزبان و مهمانان
برین و بالین بر من عبیر آگین بود
خلاصه بر منِ مهجور راست می خواهی
شبی که در همۀ عمر خوش گذشت این بود
به یادگارِ شبِ جمعه گفتم این اشعار
که همچو بزم سوازارِ شرحِ چونین بود
گُمان نبود که دیگر شبی چنین بینم
که عمر من به حدود ثَلاث و خَمسین بود
ایرج میرزا : ابیات پراکنده
شمارۀ ۱۴
شب عید عُمَر به قول زنان
من در این خانه بوده ام مهمان