عبارات مورد جستجو در ۱۱۷ گوهر پیدا شد:
سعدالدین وراوینی : باب نهم
صفت کوهی که نشیمن‌گاهِ عقاب بود و شرحِ مجلسِ او
چون آنجا رسید ، چشمش بر کوهی افتاد ببلندی و تندی چنان که حسِّ باصره تا بذروهٔ شاهقش رسیدن، ده‌جای در مصاعدِ عقبات آسایش دادی و دیدبان وهم در قطعِ مراقیِ علوّش عرق از پیشانی بچکانیدی ، کمندِ نظر از کمرگاهش نگذشتی ، نردبانِ هوا بگوشهٔ بام رفعتش نرسیدی، فلک‌البروج از رشگش بجای منطقهٔ جوزا زنّار بر میان بستی، خرشید را چون قمر بجای خوشهٔ ثریّا آتشِ حسد در خرمن افتادی.
***
وهم ازو افتان و خیزان رفتی، اررفتی برون
عقل ازو ترسان و لرزان دادی، اردادی نشان
خَرقَاءَ قَد تَاهَت عَلَی مَن یَرُومُهَا
بِمَرقَبِهَا العَالِی وَ جَانِبَهَا الصَّعبِ
یَزّرُّ عَلَیهَا الجَوُّ جَیبَ غَمامِهِ
وَ یُلبِسُهَا عِقداً بِاَنجُمِهِ الشُّهب
اِذَا مَا سَرَی بَرقٌ بَدَت مِن خِلَالِهِ
کَمَا لَاحَتِ العَذرَاءُ مِن خَلَلِ الحُجبِ
یهه برسم حجابت در پیش افتاد و آزادچهره بشرطِ متابعت از پس میرفت و می‌گفت :
لِکُلٍّ اِمَامٌ اُسوَهٌٔ یَقتَدَی بِهِ
وَ اَنتَ لِاَهلِ المَکرُمَاتِ اِمَامُ
تا از مدارج و معارجش برگذشتند و اوجِ آفتاب را در حضیضِ سایهٔ او باز گذاشتند و چون پایِ مقصد بر سطحِ اعلی نهادند ، شاهِ مرغان سلیمان‌وار نشسته بود و بزم و بارگاهی چون نزهتگاهِ خلد آراسته. شاهین که امیرِ سلاح دیگر جوارح الطّیور بود کلاه زرِ کشیده در سر کشیده و قزاگندِ منقّطِ مکوکب پوشیده، از نشینمگاهِ دستِ سلاطین برخاسته و بالایِ سرِ او بتفاخر ایستاده، طاوس مروحهٔ بافته از زر رشتهٔ اجنحه بر دوش نهاده، سقّاء در بغلطاقِ ادیمِ ملمّع آمده، بند سقاءِ حوصله گشوده، ساحتِ بارگاه را در آب و گلاب گرفته، زاغ آتشِ رخسارِ تذرو دمیده و رویِ خود را بدود براندوده، درّاج کارد و کباب و طبق خواسته، چنگِ منقار بلبل چون موسیقارِ چکاوک نوایِ غریب نواخته، موسیچه زخمهٔ طنبور باشاخشانهٔ زرزور بساخته، صفیرِ الحان هزاردستان هنگامهٔ لهو و طرب گرم کرده، خروس را صدایِ اذان بآذانِ صدر نشینانِ صفّهٔ ملکوت رسیده، طوطی دامنِ صدرهٔ خارایِ فستقی در پای کشیده، بشکر افشانِ عبارت حکایتِ عجایب البحرِ هندوستان آغاز کرده، هدهد که پیکِ حضرت بود، قباچهٔ حریرِ مشهّر پوشیده، نبشتهٔ مضمونش بزبانِ مرغان بر سر زده، عقعق سفیروار باقبایِ اطلسِ رومی کردار از آفاقِ جهان خبرهایِ خیر آورده، حاضران بزواجر الطّیر فالهایِ فرّخ بر گرفته، مجلس بدین خرّمی آراسته، یهه بقاعدهٔ گذشته اندرون رفت و حالِ آمدن آزادچهره بخدمت درگاه در لباسی هرچ زیباتر عرض داد و نمود که شخصی پسندیده و خدمتگاری ملوک را آفریده، نیکوگری و رسم شناس و کارگزار و هنرور از مسافت دور آمدست، بیخِ مؤالفت از آن مسکن که داشت برآورده موطن و مولد بگذاشته و از تابِ هواجرِ احداثِ روزگار بجناحِ این دولت استظلال کرده و باستذراءِ این جنابِ رفیع پناهیده. اگر ملک مثال دهد، در آید و بشرفِ دست‌بوس مخصوص گردد. شاه را داعیهٔ صدق رغبت بجنبید، مثال فرمود که درآید
سعدالدین وراوینی : باب نهم
اتّصال آزادچهره بخدمتِ پادشاه و مکالماتی که میان ایشان رفت
آزادچهره درآمد ، مرقّعی چون سجّادهٔ بی زینتِ صوفیانه از فوطهٔ شابوری و عتابی نشابوری چست در بر کرده، متحلّی بتأدیبِ ذات و تهذیبِ صفات، چون عقلِ ملخّص و روحِ مشخّص در نظرها آمد و بدست بوس رسیده، از بارِ وقار حضرت متأثّر و در اذیالِ دهشت متعثّر ، بمقامیکه تخصّص رفت. بایستاد.
وَ فَوقَ السَّرِیرِ ابنُ المُلُوکِ اِذَا بَدَا
یَخِرَّ لَهُ مِن فَرطِ هَیبَتِهِ النَّاسُ
وَ ذَاکَ مَقَامٌ لَا تُوَفِّیهِ حَقَّهُ
اِذَا لَم یَنُب فِیهِ عَنِ القَدَمِ الرَّاسُ
یهه برسم پایمردی و دستیاری زبان بگشود و جهتِ گستاخ شدن آزادچهره و فراخ کردن مجالِ تبسّط آواز برآورد و گفت :
هرچ پوی، خوبت آید همچو بر طاوس پر
هرچ گوئی نغزت آید چون نوا از عندلیب
بحمدالله هرچ فرمائی و نمائی قدوهٔ عقل و قبلهٔ عقلاءِ جهان باشد، اگر نصیحتی و وصیتی که شاه بشنود و در تعدیلِ امور و تقویمِ صحّتِ احوال جمهور همیشه دستور خویش گرداند، داری دریغ مدار و هرچ پیش خاطرست از کشفِ بلوی و بثِّ شکوی و شرحِ ظلامات و عرضِ حاجات بی‌تحاشی بگوی که مجالِ اومید واسعست و سجالِ کرم فایض. آزاد چهر گفت :
ای که ز انصافِ تو صورتِ منقارِ کبک
صورتِ مقراض شد بر پر و بال عقاب
عقل ندارد شگفت گر شود از عدلِ تو
دانهٔ انجیر رز ، دامِ گلویِ غراب
من بنده را دیرگاهست تا اشتیاق نعل در آتش فراق این حضرت نهادست و خیالِ خدمتِ شهریار که پیوسته مفرِّ آوارگان حوادث و مقرِّ خستگان مکاره باد، پیش دیدهٔ دل متمثّل دارم، بلک دل بپیش آهنگیِ کاروانِ صورت خود سالهاست تا بمنزل رسیدست و اینجا فرود آمده و امروز که صورت نیز مرحله در مرحله جبال برید و بعد از طیِّ مسالک و قطعِ ممالک با معنی مشارکت یافت و درین بندگی هر دو بهم‌اند و ایزد ، عَزَّ اسمُهُ وَ تَعَالَی ، ما را مسفِّ صحبتِ بوم صفتانِ شوم دیدار بمطارِ همّتِ این همایِ مبارک سایه رسانید. عرصهٔ امید منفحست که شفاءِ همه علّتها و سدّ همه خلّتها بدین سدّه منیف و عقوهٔ شریف کنم و از شرِّ مکاید و آفتِ مصاید در حوزهٔ احتماءِ این حرمِ کرم آسایش بینم و فارغ نشینم که گفته‌اند: رعیّت باطفال نارسیده ماند و پادشاه عادل بمادر مهربان که از آب و آتش روزگار هیچ حافظ و رقیب ایشان را چون خود نداند.
بَنُو مَطَرٍ یَومَ اللِّقَاءِ کَأَنَّهُم
اُسُودٌ لَهَا فِی غِیلِ خَفَّانَ اَشبَلُ
هُم یَفَظُونَ الجَارَ حَتَّی کَاَنَّمَا
لِجَارِهِم فَوقَ السِّمَاکَینِ مَنزِلُ
شاه گفت : آرمیده و آسوده باش و چون بعد از گذراندنِ عقباتِ عقوبت بمتّکایِ استراحت و ملتجایِ این ساحت پیوستی ، اثاث و امتعه و مکنوز و مدّخر از محمولاتِ اثقال و منقولاتِ احمالِ خانه جمله بجایگاهی نقل باید کردن که اختیار افتد آزادچهره گفت :
حَیثُمَا سِرتُ لَا اُخَلِّفُ رَحلاً
مَن رَآنِی فَقَد رَآنِی وَ رَحلِی
ضعفِ حال من بندهٔ ضعیف هنوز معلومِ رایِ عالی نیست و خانهٔ من همیشه بر گذرگاهِ سیلِ حدثان بودست و در معرضِ طوفانِ طغیانِ ظلم و آنگه که بدین جودیِّ کرم وجود پناه آوردم و بدین حصارِ عصمت تمنّع ساختم و از مضیقِ آن عسر و نامرادی بفضایِ این بسر و کامیابی آمدم ، دیری بود تا ظلمهٔ روزگار خانه فروشِ استظهار من زده بودند و من از دستِ نهب و نهیبِ تاراجِ ایشان ، لَیسَ فِی البَیتِ سِوَی البَیتِ بر خوانده ، بلی جفتی که مادرِ اطفالست جگر بداغ ایشان تافته و چندین چشم و چراغ را پیشِ چشم مرده و کشته یافته، با خود آورده‌ام و در گوشهٔ نشانده تا اشارتِ حضرت از خواندن و راندن و نواختن و انداختن بر چه جملت رود و طالعِ تحویلی که کرده‌ایم ازین مطلعِ آفتاب جلال چه تأثیر نماید ؟ شاه گفت : همه تا اینجا بود خوش باش و جفتِ مساعد را که از بهرِ معصم و ساعدِ عیش هیچ زیوری زیباتر از ایشان نیست، آنجا که خواهی در حریمِ امن و استقامت و ستارهٔ عافیت و عفت بنشان که ستارهٔ محنت را دورِ جور بپایان رسید و روزگارِ آشفته را فرجام خوب انجام پدید آمد ع وَ اِنَّ البَلَایَا اِن تَوَالَت تَوَلَّتِ ، آزادچهره خدمت کرد و نماز برد و دعائی که واجبِ وقت آمد، بگفت و باز گشت و بنزدیکِ ایرا شد و حکایتِ حال بَاَسرِهَا از هرچ رفته بود ، بدو رسانید و شرح داد که چون ببارگاهِ ملک راه یافت ، موردِ او را بکدام تبجیل تلقّی کرد و بورود و تلاقیِ او چه مایه اهتزار نمود و مقدمش را چگونه مغتنم داشت و بر نزول و وصولِ او چه ابواب و فصول بتقریر رسید. ایرا از استماع آن سخن و استبشارِ آن حالت و استظهار بدان دالّت که حاصل آمد، محصولِ زندگانی گذشته بازدید و نظر بر باقی نهاد که در خدمتِ آستانهٔ میمون او صحبتی از حوادث مأمون بگذراند و آنگه آزادچهره و ایرا هر دو بِإِیرَاءِ زَندٍ مِنَ العَزِیمَهِ لَایَکبُو اُوَارُهَا وَ اِرهَافِ سَیفٍ مِنَ الصَّرِیمَهِ لَا یَنبُو غِرَارُهَا بر آن قرار گرفتند که در معاطفِ کنفِ عاطفت و دولتِ شاه مسکن و مأوی ساختند و در آن مأمن دل بر وطن نهادند.
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - وله ایضا
نظم و نثر سخن برابر نیست
گر چه هر یک چو دّر مکنونست
سخن نثر اگر چه بس نغزست
کار منظوم خود دگر گونست
آن نبینی که آهن بی قدر
همبر زر بود چو موزونست
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۴۳
الهی چه زیباست ایام دوستان تو با تو و چه نیکو است معاملت ایشان در ارزوی دیدار تو چه خوش گفت و گوی ایشان در راه جست و جوی تو، آن دیده که ترا دید به دیدن جُز تو کی پرواز و آن جان که با تو صحبت یافت با اب و خاک چند سازد ؟
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۲ - فصل - در سبب تألیف کتاب
رسمی قدیم است و عهدی بعید تا این رسم معهود و مسلوک است که مؤلف و مصنف در تشبیب سخن و دیباچهٔ کتاب طرفی از ثناء مخدوم و شمتی از دعاء ممدوح اظهار کند، اما من بندهٔ مخلص در این کتاب بجای مدح و ثناء این پادشاه اذکار انعامی خواهم کردن که باری تعالی و تقدس در حق این پادشاه و پادشاه زاده فرموده است و بارزانی داشته تا بر رای جهان آرای او عرضه افتد و بشکر این انعام مشغول گردد، که در کتاب نا مخلوق و کلام نا آفریده می‌فرماید لئن شکرتم لازیدنکم که شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است.
فی الجمله این پادشاه بزرگ و خدواند عظیم را می بباید دانست که امروز بر ساهرهٔ این کرهٔ اغبر و در دائرهٔ این چتر اخضر هیچ پادشاهی مرفه‌تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست:
موهبت جوانی حاصل است و نعمت تندرستی برقرار، پدر و مادر زنده برادران موافق بر یمین و یسار، چگونه پدری چون خداوند ملک معظم مؤید مظفر منصور فخرالدولة و الدین خسرو ایران ملک الجبال اطال الله بقاءه و ادام الی المعالی ارتقاءه که اعظم پادشاهان وقت است و افضل شهریاران عصر برای و تدبیر و علم و حلم و تیغ و بازو و گنج و خزینه با ده هزار مرد سنان دار و عنان دار خویشتن را در پیش فرزندان سپر کرده تا باد صبا شوریده بر یکی از بندگان نوزد، و در ستر رفیع و خدر منیع ادام الله رفعتها داعیهٔ که هر یا رب که او در صمیم سحرگاهی بر درگاه الهی کند بلشکری جرار و سپاهی کرار کار کند، و برادری چون خداوند و خداوند زاده شمس الدولة و الدین ضیاء الاسلام و المسلمین عز نصره که در خدمت این خداوند ادام الله علوه بغایت و نهایت همی رسد و الحمدلله که این خداوند در مکافات و مجازات هیچ باقی نمیگذارد بلکه جهان روشن بروی او همی بیند و عمر شیرین بجمال او همی گذارد، و نعمت بزرگتر آنکه منعم بر کمال و مکرم بی زوال او را عمی بارزانی داشته است چون خداوند عالم سلطان مشرق علاء الدنیا و الدین ابوعلی الحسین بن الحسین اختیار امیرالمؤمین ادام الله عمره و خلد ملکه با پنجاه هزار مرد آهن پوش سخت کوش که جمله لشکر های عالم را بازمالید و کلی ملوک عصر را در گوشهٔ نشاند، ایزد تبارک و تعالی جمله را بیکدیگر ارزانی داراد و از یکدیگر برخورداری دهاد و عالم را از آثار ایشان پر انوار کناد بمنه وجوده و کرمه.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۵
عشق چو از عاشق هر چیز که جز معشوق بود محو کرد او را فرمود که اکنون روی بدل بیجهت خود آر و مرا هزار قبله پندار زیرا که چون فراش لاساحت دل از غبار اغیار پاک کند سلطان الا در وی بی کیفیتی نزول کند.
اَتانی هَواها قَبْلَ اَنْ اَعْرِفَ الْهَوی
فَصادَفَ قَلْبی خالیا فَتَمکَّنا
و این سرّآن معنی است که گفته‌اند که عاشق چون در خود نگرد معشوق را بیند و چون در معشوق نگرد خود را بیند اَلمؤمِنُ مِراةُ المُؤمِنِ. لعمری در دل چو او را یابی زود دل را مسجود خود ساز و سرپیش او فرود آر و از کس باک مدار نه بینی که ملائکهُ معصوم چون سرّ خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ در آدم بدیدند بی اختیار در روی افتادند فَفَعُوالَهُ ساجِدینَ.
خود راز برای خویش غمناک مدار
بردار نظر ز خاک و بر خاک مدار
چون قبلۀ تو جمال معشوقۀ تست
رو سجده کن وز هیچکس باک مدار
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲
آن مرکب که خاص حضرت پادشاه بود و رکاب او را شایسته هرکه پای در رکاب آن مرکب آرد رقم بی‌حرمتی بر وی کشند باشد که به سیاستی گرفتار شود اما اگر رکاب دار در اوان آنکه پادشاه به میدان بود و گوی مرادش در چوگان برای آنکه مرکب به زودی به میدان برد بر آن مرکب سوار شود در مذهب جهان داری روا بود. معشوق پادشاه است و روح مرکب و عشق رکاب دار اگر رکاب دار عشق بر مرکب روح سوار شود و به سوی میدان مراد معشوق تازد تا به واسطۀ آن گوی هوابحال گاه رضا رساند عیبی نبود.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۳۳
عالم همراه عشق است تا ساحل دریای عظمت اگر قدم پیش نهد غرق شود خبر که بیرون برد چون عشق غوص کند تا چون در مکنون در صدف شود از قهر بحر عظمت گوهر شب افروز مراد برآرد تا او در پرتو بارقۀ آن راه بخود باز یابد بیقین آن گمان غلط است و این از نوادرات عشق است.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۴۳
عاشق چون با خیال معشوق دست در کمر آرد او را خلوت خوشتر از صحبت درین جهان ودر آن جهان دوزخ بهتر از بهشت، زیرا که در جوار مهجوران خلوت بهتر از آن دست دهد که در جوار مقبولان و این معنی غوری عظیم دارد بپای علم در این فلوات سفر نتوان کرد و بدیدۀ عقل درین جمال نظر نتوان کرد آنکه در سرایمهجوران در درگه اسفل یا حنان یا حنان میگوید او داند که در سرادق آتش نشستن چه راحت دل دارد در عالم دل خود آتشی دارد که نارُ اللّهِ الموقَدَة التّی تَطَلِّعُ عَلَی الاَفْئِدَة.. عبارت از آنست و آتش دوزخ از آن گریزانست او را با آن آتش از آتش دوزخ چه باک:
تخویف من از آتش دوزخ کم کن
چون با تو بدم ز آتشم باکی نیست
عاشق را از دوزخ ترسانیدن چنان بود که پروانۀ دیوانه را به شمع تخویف کردن پروانه در عشق آن میمیرد که یکبار آتش را دربرگیرد او را همان بس بود که یک زمان آتش شود اگرچه زمان دیگرش از راه خاکستری بدر اندازند و نام و نشانش براندازند او ازین باکی ندارد:
پروانه بجان اگرچه آتش گیرد
جز صورت آن خیال او نپذیرد
بر شمع چو عاشقست پروانه بطبع
گرد سر او گردد و پیشتر میرد
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۴۸
گاه بود که عاشق از کثرت درد و قوت از عاج در بیابان هوا شود و سرگردان گردد تا بحدی که عشق را منکر شود و آن را منکری داند از منکرات و ترک آن را موجب قربت شناسد عشق گوید که این هوس است اگرچه نفس قالَ اِنی تُبتُ الان.. آن توبه چون ایمان باس کفار بی اصل همانا این هوس از ولایت دل زاید بمدد هواء حس نفس اماره که با او گوید:
از عشق که کرد ای دل ابله توبه
تا من کنم از وصال آن مه توبه
شب تیره و باده روشن و خلوت خاص
او حاضر و من عاشق و آنگه توبه
و گاه بود که در عین ولع از آن توبه توبه کند مر آنتوبه را خوبه پندارد و معصیت انگارد و گوید تَوبَةٌ اَقبَحُ مِن خَوبَةٍ:
آن توبه که از دیدن روی تو بود
واللّه ز صد گنه بتر پندارم
چون بدین مقام رسد در عشق پخته گردد اگرچه خام بود ولیکن بحقیقت بدان که تا عاشق از خود نپردازد با عشق نسازد چون او خودر ا نباشد معشوق بلطف او را باشد اَنَا لَکُم اِن شِئتُم اَو اَتَیتُم گفتن گیرد تا عاشق منکربود و عشق بنزد او منکر، معشوق در هودج کبریا بود چون نقد وجود خود را در مقمرۀ عشق درباخت و با ملامتیان راه عشق بساخت سر در گریبان درد کشد و پای در دامن محنت آورد معشوق برای اظهار کرشمۀ حسن و زیبائی پرده براندازد و صد هزار کس را در یکدیگر اندازد و عشق ندا می‌کند:
کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند
کو یوسف کنعانی تا جسم براندازد
کو تایب صد ساله تا بر شکن زلفش
حالی بسر اندازی دستار در اندازد
باشد که درین مقام معشوق بدو اقبال کند و وجودش قابل دید جمال کند بجاذبۀ لطف او را بر در سرادق حسن حاضر کند و بخودش در خود ناظر کند تا بدو بینا شود و این دید او او را ذلکَ سِرّ.
از دایره وجود گر برکشدت
وز دام بلا بقهر اندر کشدت
تا عین ترا بعالم خود بیند
بیخود کند و بمهر دربر کشدت
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۵۸
در عرف عشق بلائی است که عاشق و معشوق ازو بر حذرند با هرکه پیوندد او را از مقام تاجداری برخاک خواری اندازد زیرا که کرشمۀ معشوق تاآنگاه است کهدر عالم بی نیازی محبوبیست چون در ورطۀ محبی افتد بر خودش بگرفتاری نداباید کرد و خلق عالم اختیار باید کرد یُحبُهُم گوید:
کی توان از خلق پنهان گشتن آنگه درملا
مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۷۸
جفای معشوق بر عاشق دلیل قلعه گشادنست روا بود که معشوق عاشق را در منجنیق بلانهد ودر آتش ولا اندازد تا لوث انحرافی که از بت رویان عالم حشر کرده است از وی زایل شود و دولت تسلیمش حاصل شود قالوا حَرِّقوه تا هر گاه که سلطان قهر منجنیق بلا نصب کند و وجود عاشق در آتش غیرت اندازد و لطف محبوب سلطان وش از سحاب عنایت باران رعایت بر آن آتش بارد تا ریاحین انس پدید آید یا نارُ کونی بَرداً وَسلاماً.. ای درویش بهش باش آنچه بخودی خود زخم بر وجودت می‌اندازد برای آنست تا توئی ترا در تو پست سازد بلکه نیست کند و بخودی خودت هست کند اگر عاشقی و در عشق صادقی،خود را هدف ساز و در مقابلۀ نظر معشوق دار اگر خواهد تیر جفا در تو اندازد و اگر خواهد نیزۀ وفا اندازد ترا همین بس بود که او در زمان انداختن روی بتو آورد و نظر بر تو دارد، عجب اهل عالم را روی بدو و او را بتو، زهی پادشاهی نامتناهی که ترا بود تعیّن تو در هدف بودن و توجه او بتو در انداختن نه خرد،کاریت فهم این از ذوق باید و قبول این را شوق، آن نقد که تو او را علم خوانی و آن بضاعت که تو آن را عقل دانی درین بازار رواجی ندارد:
از نقد وجود من هدف سازی تو
بس ناوک قهر در من اندازی تو
خوش باشدم آن مقام کز مرکب حسن
بیواسطۀ بسوی من تازی تو
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۹۳
عاشقی را در شریعت بغداد هزار تازیانه زدند از دست نشد و از پای درنیامد واصلی بدو رسید او را از آن حال پرسید گفت محبوب مرا حاضر بود و من بقوت مشاهدۀ او این تحمل کردم. یکی را از عیاران چهار دست و پای بیرون کردند او از آن بی خبر بود یکی بدو رسید او را از آن حال پرسید دید که خوش میخندد گفت آن چه طربست گفت از این طرب چه عجب است گفت محبوب من حاضرستو بعین رعایت در من ناظر مرا قوت مشاهدۀ او مغلوب کرده است و شدت ظهور او مرا از آن محجوب کرده است:
او بر سر قتل و من در او حیرانم
کان راندن تیغش چه نکو می‌راند
این معنی را در سرّ لَاُقَطَّعَنَّ اَیْدیَکُمْ وَاَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ و جواب فَاقضِ مااَنْتَ قاضٍ.. بباید طلبید تا موجب مزید شوق گردد بعزت اللّه که چون جارحۀ مجازی روی ببطلان آرد حقیقی روی در ظهور آرد بی یَسْمَعُ وَبی یُبصِرُ و بی یَمْشی و بی یَنطِقُ جمال نماید این بغیر ذوق فهم نتوان کرد:
این راه حقیقتست و هرتر دامن
با هستی خود کجا قدم داند زد
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۰۴
آنکه عاشق معشوق را در خواب بیند سبب آنست که او همیشه روی دل بدو دارد وبر در خانۀ انتظار مقیم مانده و باغم او ندیم شده بر یادش او بر خاطرش او در حافظه‌اش او در متخیله‌اش او در ملهمه‌اش او در حس مشترکه‌اش او او همه دیده گشته و دیده همه انتظار گشته تا کی بود که سلطان خیال بر لوح دلش صورت خود پدید کند و چون بکثرت توهم برای دوای دل بر درد وی نقشی پدید آید در حال شحنۀ غیرت مقمعۀ قهر بر نهاد او زند تا از خواب درآید و روزگارش بسر آید ای برادر چنانک بر جمال خود غیورست بر خیال خود هم غیورست آنچه گفته‌اند که درد سر عاشق بی دواست و بیماری او بی شفاست موجب همین است که در بیداری جمال نیست بعلت قلت استعداد وجود و در خواب خیال نیست بکثرت الم اشتیاق بشهود، آنچه عشق عاشق را بیخواب می‌دارد برای آنست که می‌خواهد که او بآسانی با خیال معشوق دست در کمر آرد:
ای دل چو بجست و جوی و خواری و نیاز
وز زاری و بیداری و شبهای دراز
دست طلبت بپای وصلش نرسد
جان میکن و خون میخور و سر در می‌باز
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۴
معشوق با نمک جگرخوار بود و بنزد او عاشق سوخته و خوار بود اَذَلُّ الْاَشیاءِ الْمُحبُّ بِمَحْبُوبهِ وَالْفَقیرُ الْطَماعُ ای عزیز ناز معشوق کشیدن دشوار است زیرا که پیوسته معشوق خواهد که داد جمال خود بدهد درین کرشمه جان و دل و دیده و دین و عقل بحبّۀ نیرزد:
جان و دل و دیده‌ام ببازار غمت
واللّه که بحبۀ نیرزد ای جان
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۹
عشق با خود غیرتی تمام دارد و از کمال غیرت خود با معشوق و عاشق آشنا نمی‌شود و همانا چون آتش است در سنگ مکمون از کمال غیرتی که با خود دارد در ظهور نمی‌آید و چون ظاهر می‌شود در هلاک عاشق که دلش محل اوست می‌کوشد تا باز در کمین مکون رود و جمال خود را از دیدۀ اغیار بپوشد عطاف گفت روزی گرد کعبۀ معظمه طواف می‌کردم و باهوای نفس مصاف می‌کردم آواز مخدرۀ بسمع من آمد که می‌گفت یا مالِکَ یَوْمِ الدّین وَالْقَضاءِ وَخالِقَ الْاَرْضِ وَالْسَّماءِ اِرْحَمْ اَهْلَ الْهَواءِ وَاسْتَقْلِهُمْ مِنْ عَظیمّ الْبَلاءِ اِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ عطاف گفت در وی نگریستم او را دیدم در حسن بر صفتی که چشم جادوش بناوک غمزه جگر اصفیا خستی و عنبر گیسوش دام هوا بر پای وقت اولیا بستی:
لَها مُقْلَتا ریمِ فَلَوْ نَظَرَتْ بِها
اِلی عابدِ قَد قام لِلّهِ وَابْتَهَلَ
لَاصْبَحَ مَشْغُوفا مُعَنِّی بِذِکْرها
کانَ لَمْ یَصُمْ لِلّهِ یَوْماً وَلَمْ یُصَلِّ
وی را گفتم ای لطیفۀ لطف یزدانی وای سرمایۀ حیات جاودانی از خدای شرم نداری که پرده از پیش اسرار برداریخصوصاً در چنین جایگاه با عظمت و در چنین بارگاه با هیبت، گفت اِلَیْکَ عَنّییا عَطّافُ ترا که آتش بلا نسوخته است بلکه این آتش در کانون دلت نیفروخته است ازین سر چه خبر و ازین معنی چه اثر گفتم سَیّدی مَاالحُبُّ گفت عشق از آن عیان تر است که بقول عیان شود چون آتش در سنگ مکمونست و چون دُرّدر صدف مکنون است چون عیان شود ارکان وجود پنهان شود جان سوزد آنکه گوید درد عشق بی درمانست و بیابان عشق بی پایانست:
وَحیدٌ عَنِ الْخُلانِ فی کُلِّ بَلْدَةٍ
اِذاَعُظَم الْمَطلوُبُ قَلّ المُساعِدُ
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۳
آنچه گفته‌اند که عاشق را در عشق محو و فنا حاصل شود حق است و سر این سخن در قصۀ آن خوب روی کنعانی و آن لطیف صنع یزدانی ظاهر شده است و آنچه صواحبات در غلبه مشاهدۀ او بفناء اوصاف موصوف شدند و از الم قطع بیشعور شدند وقَطّعْنَ اَیْدیَهُنّ و از غایت بیشعوری منظور را از عالم انسانیت بیرون بردند و بملکیت ذکر کردند اِنْ هذا اِلاّ مَلَکُ کَریمٌ واگر ملک کریم خوانی باشد که آن جمال دیدند آنچه از او این عبارت کردند اِنْ هذا اِلّا مَلَکٌ کَریمٌ.
گفتم که توئی گفت منم چون تو نئی.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۸۴
جفایمعشوق عاشق بجان کشد و روا بود که بحدی برسد که عاشق بقوت خود آن بار نتواند کشید از حول و قوت معشوق استمداد کند در تحمل بار بلا پس باین نسبت در این مقام حامل بار بلا خود هم معشوق بود وَحَمَلْناهُم. سر این معنی است ای درویش جفاء معشوق در هر لباس که باشد ناز و کرشمه و دلال و برشکستن و تاب زلف و اشارت ابرو و غمز غمزه و بدندان گرفتن از جفاهای معشوق لب و هر یک در سوزش عشق اثری دارد و بجان مشتاق المی میرساند و غیرت از آن جفاهاست زیرا که بیقین داند که ولایت ظاهرو باطناو در قبضۀ اقتدار اوست بر او غیرت بردن از وفا بود تا از جفا این معانی رسد بذوق عاشقان را معلومست کار بجائی رسد که عاشق چنانکه می‌خواست از شراب وفا مست شود خواهد که از شراب جفا مست شود چنانکه مبارز در صف هَیْجا جان بر کف نهد و صمصام جان انجام از نیام انتقام برآرد آسان‌تر کاری وی را فدا کردن جان بود و در پیش زخم داشتن ارکان بود اما در مستی جفا راه یک ساله بروزی بل بساعتی بتواند رفت: از درد کم آگاه بود مردم مست.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۹
روا بود که لطف معشوق پرده از پیش نظر عاشق بردارد تا نور چشمش را بقوت نور جمال خود از حدقۀ او برباید و این آخر زخمی بود که بر هدف دیدۀ او اندازد آه و هزار آه اگر جمالش در خیال آید و بماند ماندن خیال با عاشق مرهم آن زخم بود و این رمزی لطیف است:
محمد بن منور : نامه‌ها
شمارهٔ ۷
در آن وقت کی شیخ ما قدس اللّه روحه به نشابور بود درویشی فرا پیش شیخ آمد پای افزار پوشیده و گفت بمیهنه می‌شوم خدمتی هست؟ شیخ گفت تا فرزندان را چیزی نویسم، بنوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم.
هیچ صورتگر بصد سال ازبدایع وز
آن نداند کرد و نتواند کی یک باران کند
روی تازه و پیشانی بکار گشاده و ز میهمان چاره نی والسلام.