عبارات مورد جستجو در ۱۲۷ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۵
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷
ای کرده ز تیغت فلک تحاشی
فتحت ز حشم نصرت از حواشی
پیروزی و شاهی ترا مسلم
بر جملهٔ آفاق بیتحاشی
در بندگی تو سپهر و ارکان
یکسان شده از روی خواجه تاشی
هندوی تو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک را وثاق باشی
پیشانی شیر فلک خراشد
روباه درت آسمان خراشی
از سایهٔ رایت زمانه پوشی
وز دامن همت ستاره پاشی
گر هندسهٔ مدح تو نبودی
قادر که شدی بر سخن تراشی
ای روز جهان از تو عید دولت
آن روز مبادا که تو نباشی
فتحت ز حشم نصرت از حواشی
پیروزی و شاهی ترا مسلم
بر جملهٔ آفاق بیتحاشی
در بندگی تو سپهر و ارکان
یکسان شده از روی خواجه تاشی
هندوی تو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک را وثاق باشی
پیشانی شیر فلک خراشد
روباه درت آسمان خراشی
از سایهٔ رایت زمانه پوشی
وز دامن همت ستاره پاشی
گر هندسهٔ مدح تو نبودی
قادر که شدی بر سخن تراشی
ای روز جهان از تو عید دولت
آن روز مبادا که تو نباشی
اوحدی مراغهای : جام جم
در ترتیب ظهور موالید ثلاثه اول در صفت معدن
جرم خورشید گرد پیکر خاک
مدتی چون بگشت با افلاک
آب و خاکش ز عکس تافته شد
تبش اندر دو گانه یافته شد
متصاعد شد از میان دو بخار
که دو روحند و در هوا طیار
روح خاکی کثیف بود و نژند
روح آبی لطیف و نیز بلند
روح آبی چو در مشیمهٔ کان
محتبس گشت ز اقتضای زمان
روش آفتاب تابش داد
حرکت کرد و اضطرابش داد
بر هوا رفت و آب شد، بچکید
بر زمین گرم گشت و پس بتپید
زان صعود و هبوط پیوسته
گشت اجزاش روشن و بسته
زمرهای روح مطلقش گفتند
فرقهای دهن و زیبقش گفتند
روح خاکی چو پس دخانی بود
وندرو اندکی گرانی بود
به یکی معدن احتباسش کرد
جنبش خویش در حراسش کرد
تپشی دایم اندرو پیوست
راه بیرون شدش نبود، ببست
چون بسی روزگارش این شد ورد
در گوکان فتاد و شد گوگرد
قدما نفس نام کردندش
حکما احترام کردندش
ذکر این نفس و روح راز نهفت
شد به جسمی غبار معدن جفت
روح و نفس و بدن مهیا شد
کارگاهی ز خاک پیدا شد
نوبتی دیگر از حرارت کان
گرم گشت این سه جزو را ارکان
شد ز حر مقام و ضیق محل
عقد آن در رطوبت این حل
وین سه را در زمان پیوستن
گاه پیمان و دوستی بستن
وزن و قدر ار به اعتدال بود
تن مصفا و جان زلال بود
و گر آن آب چون حجر گردد
به مرور زمانه زر گردد
ور بود وزن زیبق افزونتر
نقرهای باشد و نگردد زر
ور ز مساوات و وزن این دو بخار
تیره باشد ز اختلاط غبار
نام جسمی چنین حدید بود
وین پس از مدتی مدید بود
ور ظلمت عدیم نور شدند
وز مساوات و وزن دور شدند
زان تمازج به مذهب هر مس
جسد قلع و سرب خیزد و مس
وآنچه ملح و شبوب و زاجاتند
هم ز تاثیر این مزاجاتند
هم چنین از دریچهای دگر
حال و حکم نتیجهای دگر
تا شد این خاک پر گهر گنجی
خلق نامبرده بر یکی رنجی
اصل و بنیاد این جواهر خاک
این دو روحند، با تو گفتم پاک
وین جمیع ار نفیس و گردونند
زادهٔ اختران گردونند
زین میان زر بود نتیجهٔ مهر
نقره فرزند ماه زیبا چهر
مس و آهن ز زهره و بهرام
بهرهمندند و نور یاب مدام
قلع از مشتری و جیوه ز تیر
زحل اندر سرب کند تاثیر
مدتی چون بگشت با افلاک
آب و خاکش ز عکس تافته شد
تبش اندر دو گانه یافته شد
متصاعد شد از میان دو بخار
که دو روحند و در هوا طیار
روح خاکی کثیف بود و نژند
روح آبی لطیف و نیز بلند
روح آبی چو در مشیمهٔ کان
محتبس گشت ز اقتضای زمان
روش آفتاب تابش داد
حرکت کرد و اضطرابش داد
بر هوا رفت و آب شد، بچکید
بر زمین گرم گشت و پس بتپید
زان صعود و هبوط پیوسته
گشت اجزاش روشن و بسته
زمرهای روح مطلقش گفتند
فرقهای دهن و زیبقش گفتند
روح خاکی چو پس دخانی بود
وندرو اندکی گرانی بود
به یکی معدن احتباسش کرد
جنبش خویش در حراسش کرد
تپشی دایم اندرو پیوست
راه بیرون شدش نبود، ببست
چون بسی روزگارش این شد ورد
در گوکان فتاد و شد گوگرد
قدما نفس نام کردندش
حکما احترام کردندش
ذکر این نفس و روح راز نهفت
شد به جسمی غبار معدن جفت
روح و نفس و بدن مهیا شد
کارگاهی ز خاک پیدا شد
نوبتی دیگر از حرارت کان
گرم گشت این سه جزو را ارکان
شد ز حر مقام و ضیق محل
عقد آن در رطوبت این حل
وین سه را در زمان پیوستن
گاه پیمان و دوستی بستن
وزن و قدر ار به اعتدال بود
تن مصفا و جان زلال بود
و گر آن آب چون حجر گردد
به مرور زمانه زر گردد
ور بود وزن زیبق افزونتر
نقرهای باشد و نگردد زر
ور ز مساوات و وزن این دو بخار
تیره باشد ز اختلاط غبار
نام جسمی چنین حدید بود
وین پس از مدتی مدید بود
ور ظلمت عدیم نور شدند
وز مساوات و وزن دور شدند
زان تمازج به مذهب هر مس
جسد قلع و سرب خیزد و مس
وآنچه ملح و شبوب و زاجاتند
هم ز تاثیر این مزاجاتند
هم چنین از دریچهای دگر
حال و حکم نتیجهای دگر
تا شد این خاک پر گهر گنجی
خلق نامبرده بر یکی رنجی
اصل و بنیاد این جواهر خاک
این دو روحند، با تو گفتم پاک
وین جمیع ار نفیس و گردونند
زادهٔ اختران گردونند
زین میان زر بود نتیجهٔ مهر
نقره فرزند ماه زیبا چهر
مس و آهن ز زهره و بهرام
بهرهمندند و نور یاب مدام
قلع از مشتری و جیوه ز تیر
زحل اندر سرب کند تاثیر
اوحدی مراغهای : جام جم
در وجود نوع انسان
امتزاج این دو روح را با هم
چونکه در اعتدال شد محکم
نفس دانا بدان تعلق ساخت
سایهٔ نور چون بدان انداخت
نوع انسان از آن میان برخاست
شد به قامت ز استقامت راست
تن او شد به عقل و جان قایم
تن تباهی ندید و جان دایم
صاحب علم و صنعت و سخنست
زانکه او را سه روح و یک بدنست
و آنچه اصل وجود انسانست
زبدهٔ این نبات و حیوانست
آدمی زین دو چون خورش سازد
مایهٔ نشو و پرورش سازد
آن غذا در بدن چو یابد نظم
خون شود در تن از حرارت هضم
چون برآید برین سخن چندی
یابد آن خون ز روح پیوندی
شودش رنگ از اعتدال مزاج
به سپیدی چو زیبق و چو زجاج
در چنین حال زرع خوانندش
اصل این چند فرع دانندش
در زوایای پشت رست شود
نسبتش با بدن درست شود
اینچنین خوب گوهری ناسفت
چون کند خفت خلوتی با جفت
در نهد روی از آن حدایق غلب
به دهان رحم ز مجری صلب
باز با آب زن در آمیزد
زود اندر مشیمه شان ریزد
هفت کوکب به کار او کوشند
خلعت تربیت برو پوشند
به رحم شهر بند سازندش
تا چو خون نژند سازندش
چرخ پیوندش استوار کند
تا در آن جایگه قرار کند
ماه اول زحل کند کارش
اندران وقت کو بود یارش
گردد این خون در آن مشیمهٔ تنگ
متغیر به شکل و صورت و رنگ
در هنر زمرهای که گام نهند
بر چنین آب نطفه نام نهند
این زمان گر زحل قوی باشد
طفل پردان و معنوی باشد
بر یکایک ستارگان زین هفت
هر یکی زین قیاس حکمی رفت
مشتری باشدش به ماه دوم
مدد و یاور و پناه دوم
سرخ جامه شود بسان جگر
باز گردد به رنگهای دگر
افتدش در مسام بادی گرم
زان پدید آید اختلاجی نرم
حکمایی، که رسم وحد دانند
اندرین حالتش ولد خوانند
گر سوم ماهش آفتی نرسد
یا گزند و مخافتی نرسد
یارمندی رسد ز بهرامش
متصرف شود در اندامش
عضوهای رئیسه را در تن
با دگر عضوها کند روشن
ولدی را که حالت این باشد
نزد دانا لقب جنین باشد
ماه چارم به قوت خود مهر
شودش نقش بند پیکر و چهر
تن او نغز و پرتوان گردد
روحش اندر بدان روان گردد
در شکم خویش را بجنباند
مرد داننده کودکش خواند
ماه پنجم بهزهره پردازد
از سرش موی رستن آغازد
منفصل گرددش رسوم از هم
صورت چشم و گوش و بینی و فم
چون به ماه ششم رساند کار
شود از انجمش عطارد یار
در دهانش زبان گشاده شود
داد ترکیب هاش داده شود
هفتم او را قمر نگاه کند
رویش از روشنی چو ماه کند
اندرین ماه بیخلاف و گزند
گر بزاید بماند این فرزند
هشتمین ماه باز ازین ایوان
نوبت آید به کوکب کیوان
گر ز مادر بزاید این هنگام
هم شود کار زندگیش تمام
در نهم مشتریش باشد پشت
اندران راه سهمناک درشت
سعدش این بند را کلید شود
قوتی در ولد پدید شود
تا بتدریج سرنگون کندش
وز شکنجی چنان برون کندش
مدتی بوده اندران تنگی
او سبک، لیک ازو شکم سنگی
طفل در تنگ و مادر آهسته
هر دو از بار یکدگر خسته
دست بر روی، ارنج بر زانو
رنجه از خفت و خیز کدبانو
قوت آن خون و هیچ قوت نه
خبر از بنیت و نبوت نه
چون برون آید از چنان بندی
در دگر محنت اوفتد چندی
چونکه در اعتدال شد محکم
نفس دانا بدان تعلق ساخت
سایهٔ نور چون بدان انداخت
نوع انسان از آن میان برخاست
شد به قامت ز استقامت راست
تن او شد به عقل و جان قایم
تن تباهی ندید و جان دایم
صاحب علم و صنعت و سخنست
زانکه او را سه روح و یک بدنست
و آنچه اصل وجود انسانست
زبدهٔ این نبات و حیوانست
آدمی زین دو چون خورش سازد
مایهٔ نشو و پرورش سازد
آن غذا در بدن چو یابد نظم
خون شود در تن از حرارت هضم
چون برآید برین سخن چندی
یابد آن خون ز روح پیوندی
شودش رنگ از اعتدال مزاج
به سپیدی چو زیبق و چو زجاج
در چنین حال زرع خوانندش
اصل این چند فرع دانندش
در زوایای پشت رست شود
نسبتش با بدن درست شود
اینچنین خوب گوهری ناسفت
چون کند خفت خلوتی با جفت
در نهد روی از آن حدایق غلب
به دهان رحم ز مجری صلب
باز با آب زن در آمیزد
زود اندر مشیمه شان ریزد
هفت کوکب به کار او کوشند
خلعت تربیت برو پوشند
به رحم شهر بند سازندش
تا چو خون نژند سازندش
چرخ پیوندش استوار کند
تا در آن جایگه قرار کند
ماه اول زحل کند کارش
اندران وقت کو بود یارش
گردد این خون در آن مشیمهٔ تنگ
متغیر به شکل و صورت و رنگ
در هنر زمرهای که گام نهند
بر چنین آب نطفه نام نهند
این زمان گر زحل قوی باشد
طفل پردان و معنوی باشد
بر یکایک ستارگان زین هفت
هر یکی زین قیاس حکمی رفت
مشتری باشدش به ماه دوم
مدد و یاور و پناه دوم
سرخ جامه شود بسان جگر
باز گردد به رنگهای دگر
افتدش در مسام بادی گرم
زان پدید آید اختلاجی نرم
حکمایی، که رسم وحد دانند
اندرین حالتش ولد خوانند
گر سوم ماهش آفتی نرسد
یا گزند و مخافتی نرسد
یارمندی رسد ز بهرامش
متصرف شود در اندامش
عضوهای رئیسه را در تن
با دگر عضوها کند روشن
ولدی را که حالت این باشد
نزد دانا لقب جنین باشد
ماه چارم به قوت خود مهر
شودش نقش بند پیکر و چهر
تن او نغز و پرتوان گردد
روحش اندر بدان روان گردد
در شکم خویش را بجنباند
مرد داننده کودکش خواند
ماه پنجم بهزهره پردازد
از سرش موی رستن آغازد
منفصل گرددش رسوم از هم
صورت چشم و گوش و بینی و فم
چون به ماه ششم رساند کار
شود از انجمش عطارد یار
در دهانش زبان گشاده شود
داد ترکیب هاش داده شود
هفتم او را قمر نگاه کند
رویش از روشنی چو ماه کند
اندرین ماه بیخلاف و گزند
گر بزاید بماند این فرزند
هشتمین ماه باز ازین ایوان
نوبت آید به کوکب کیوان
گر ز مادر بزاید این هنگام
هم شود کار زندگیش تمام
در نهم مشتریش باشد پشت
اندران راه سهمناک درشت
سعدش این بند را کلید شود
قوتی در ولد پدید شود
تا بتدریج سرنگون کندش
وز شکنجی چنان برون کندش
مدتی بوده اندران تنگی
او سبک، لیک ازو شکم سنگی
طفل در تنگ و مادر آهسته
هر دو از بار یکدگر خسته
دست بر روی، ارنج بر زانو
رنجه از خفت و خیز کدبانو
قوت آن خون و هیچ قوت نه
خبر از بنیت و نبوت نه
چون برون آید از چنان بندی
در دگر محنت اوفتد چندی
اوحدی مراغهای : جام جم
صفت تاثیر اجرام سماوی در عالم کون و فساد
چیست گیتی؟ سرای محنت و غم
زحمت او فزون و راحت کم
تا شب آخرین و روز نخست
فلک اندر کمین محنت تست
سیر افلاک را مدان به عبث
نفس را بر شعور این کن حث
در زمین هر چه جسم و جان دارد
آسمان صورتی از آن دارد
او برین نور سایه افگنده
سایهٔ این به نور آن زنده
اگر آن نور نیک حال بود
عیش این سایه بر کمال بود
ور پدید آید اندرین سستی
نتوان دیدن اندران رستی
در هم این نور و سایه پیوسته
سیرت این به سیر آن بسته
چون ازین سایه بازگشت آن نور
گشت ازین سایه زندگانی دور
ما چه و درچه پایهایم همه؟
چون نه نوریم، سایهایم همه
تو از آنجا چو سایه زانی دور
که نهای هم چو سایه در پی نور
اصل نزدیک و اصل دور یکیست
ما همه سایهایم و نور یکیست
باز آنها که پیش ما نورند
به حقیقت چو سایه مهجورند
هفت کوکب ز راه پنج نظر
گاه زهرت دهند و گاه شکر
در وبال و هبوط و بعد و شرف
گه تلافی گرند و گاه تلف
دو جهانگیر و پنج صاحب رخش
زیر این طارم دوازده بخش
تر و خشکند و گرم و سرد به هم
نرم رفتار و تیز گرد به هم
بشدنشان ز خانه در خانه
فتنهها در جهان ویرانه
از محاق آفت جهان باشند
ز احتراق آتش نهان باشند
شبی و روزی و نر و ماده
سعد و نحس از پی هم افتاده
ثابتی در مزاج سیاری
واقعی در ازای طیاری
این یکی معطی، آن یکی قاطع
این یکی تیره و آن دگر ساطع
باز ازین جمله ثابت و سیار
هر یکی با یکی دگر شد یار
نحس با نحس و سعد با مسعود
ممتزج رنگ هر دو گیرد زود
از روش چون به هم در آمیزند
حالهای عجب برانگیزند
هر یکی مقتضی بلایی را
یا فتوحی و انجلایی را
داده از اجتماع و استقبال
مهر و مه کون را تغیر حال
آمدنشان سوی حضیض از اوج
کرده دریای فتنه را پر موج
جرم خورشید را درین درجات
سیصد و شست صورتست و صفات
هر یکی مشکلی پدید آرد
یا خود از مشکلی کلید آرد
شد زمین چون شکارگاهی شوم
گرد او حلقهای ز چرخ و نجوم
زان نظرهای تیز و چندان سست
آن رهد کو ز رخنه بیرون جست
زحمت او فزون و راحت کم
تا شب آخرین و روز نخست
فلک اندر کمین محنت تست
سیر افلاک را مدان به عبث
نفس را بر شعور این کن حث
در زمین هر چه جسم و جان دارد
آسمان صورتی از آن دارد
او برین نور سایه افگنده
سایهٔ این به نور آن زنده
اگر آن نور نیک حال بود
عیش این سایه بر کمال بود
ور پدید آید اندرین سستی
نتوان دیدن اندران رستی
در هم این نور و سایه پیوسته
سیرت این به سیر آن بسته
چون ازین سایه بازگشت آن نور
گشت ازین سایه زندگانی دور
ما چه و درچه پایهایم همه؟
چون نه نوریم، سایهایم همه
تو از آنجا چو سایه زانی دور
که نهای هم چو سایه در پی نور
اصل نزدیک و اصل دور یکیست
ما همه سایهایم و نور یکیست
باز آنها که پیش ما نورند
به حقیقت چو سایه مهجورند
هفت کوکب ز راه پنج نظر
گاه زهرت دهند و گاه شکر
در وبال و هبوط و بعد و شرف
گه تلافی گرند و گاه تلف
دو جهانگیر و پنج صاحب رخش
زیر این طارم دوازده بخش
تر و خشکند و گرم و سرد به هم
نرم رفتار و تیز گرد به هم
بشدنشان ز خانه در خانه
فتنهها در جهان ویرانه
از محاق آفت جهان باشند
ز احتراق آتش نهان باشند
شبی و روزی و نر و ماده
سعد و نحس از پی هم افتاده
ثابتی در مزاج سیاری
واقعی در ازای طیاری
این یکی معطی، آن یکی قاطع
این یکی تیره و آن دگر ساطع
باز ازین جمله ثابت و سیار
هر یکی با یکی دگر شد یار
نحس با نحس و سعد با مسعود
ممتزج رنگ هر دو گیرد زود
از روش چون به هم در آمیزند
حالهای عجب برانگیزند
هر یکی مقتضی بلایی را
یا فتوحی و انجلایی را
داده از اجتماع و استقبال
مهر و مه کون را تغیر حال
آمدنشان سوی حضیض از اوج
کرده دریای فتنه را پر موج
جرم خورشید را درین درجات
سیصد و شست صورتست و صفات
هر یکی مشکلی پدید آرد
یا خود از مشکلی کلید آرد
شد زمین چون شکارگاهی شوم
گرد او حلقهای ز چرخ و نجوم
زان نظرهای تیز و چندان سست
آن رهد کو ز رخنه بیرون جست
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۱ - قاعدهٔ تفکر در آفاق
مشو محبوس ارکان و طبایع
برون آی و نظر کن در صنایع
تفکر کن تو در خلق سماوات
که تا ممدوح حق گردی در آیات
ببین یک ره که تا خود عرش اعظم
چگونه شد محیط هر دو عالم
چرا کردند نامش عرش رحمان
چه نسبت دارد او با قلب انسان
چرا در جنبشند این هر دو مادام
که یک لحظه نمیگیرند آرام
مگر دل مرکز عرش بسیط است
که آن چون نقطه وین دور محیط است
برآید در شبانروزی کم و بیش
سراپای تو عرش ای مرد درویش
از او در جنبش اجسام مدور
چرا گشتند یک ره نیک بنگر
ز مشرق تا به مغربهمچو دولاب
همی گردند دائم بیخور و خواب
به هر روز و شبی این چرخ اعظم
کند دور تمامی گرد عالم
وز او افلاک دیگر هم بدین سان
به چرخ اندر همی باشند گردان
ولی برعکس دور چرخ اطلس
همیگردند این هشت مقوس
معدل کرسی ذات البروج است
که آن را نه تفاوت نه فروج است
حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ
بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ
دگر میزان عقرب پس کمان است
ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است
ثوابت یک هزار و بیست و چارند
که بر کرسی مقام خویش دارند
به هفتم چرخ کیوان پاسبان است
ششم برجیس را جا و مکان است
بود پنجم فلک مریخ را جای
به چارم آفتاب عالم آرای
سیم زهره دوم جای عطارد
قمر بر چرخ دنیا گشت وارد
زحل را جدی و دلو و مشتری باز
به قوس و حوت کرد انجام و آغاز
حمل با عقرب آمد جای بهرام
اسد خورشید را شد جای آرام
چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه
عطارد رفت در جوزا و خوشه
قمر خرچنگ را همجنس خود دید
ذنب چون راس شد یک عقده بگزید
قمر را بیست و هشت آمد منازل
شود با آفتاب آنگه مقابل
پس از وی همچو عرجون قدیم است
ز تقدیر عزیزی کو علیم است
اگر در فکر گردی مرد کامل
هر آیینه که گویی نیست باطل
کلام حق همی ناطق بدین است
که باطل دیدن از ضعف یقین است
وجود پشه دارد حکمت ای خام
نباشد در وجود تیر و بهرام
ولی چون بنگری در اصل این کار
فلک را بینی اندر حکم جبار
منجم چون ز ایمان بینصیب است
اثر گوید که از شکل غریب است
نمیبیند مگر کین چرخ اخضر
به حکم و امر حق گشته مسخر
برون آی و نظر کن در صنایع
تفکر کن تو در خلق سماوات
که تا ممدوح حق گردی در آیات
ببین یک ره که تا خود عرش اعظم
چگونه شد محیط هر دو عالم
چرا کردند نامش عرش رحمان
چه نسبت دارد او با قلب انسان
چرا در جنبشند این هر دو مادام
که یک لحظه نمیگیرند آرام
مگر دل مرکز عرش بسیط است
که آن چون نقطه وین دور محیط است
برآید در شبانروزی کم و بیش
سراپای تو عرش ای مرد درویش
از او در جنبش اجسام مدور
چرا گشتند یک ره نیک بنگر
ز مشرق تا به مغربهمچو دولاب
همی گردند دائم بیخور و خواب
به هر روز و شبی این چرخ اعظم
کند دور تمامی گرد عالم
وز او افلاک دیگر هم بدین سان
به چرخ اندر همی باشند گردان
ولی برعکس دور چرخ اطلس
همیگردند این هشت مقوس
معدل کرسی ذات البروج است
که آن را نه تفاوت نه فروج است
حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ
بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ
دگر میزان عقرب پس کمان است
ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است
ثوابت یک هزار و بیست و چارند
که بر کرسی مقام خویش دارند
به هفتم چرخ کیوان پاسبان است
ششم برجیس را جا و مکان است
بود پنجم فلک مریخ را جای
به چارم آفتاب عالم آرای
سیم زهره دوم جای عطارد
قمر بر چرخ دنیا گشت وارد
زحل را جدی و دلو و مشتری باز
به قوس و حوت کرد انجام و آغاز
حمل با عقرب آمد جای بهرام
اسد خورشید را شد جای آرام
چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه
عطارد رفت در جوزا و خوشه
قمر خرچنگ را همجنس خود دید
ذنب چون راس شد یک عقده بگزید
قمر را بیست و هشت آمد منازل
شود با آفتاب آنگه مقابل
پس از وی همچو عرجون قدیم است
ز تقدیر عزیزی کو علیم است
اگر در فکر گردی مرد کامل
هر آیینه که گویی نیست باطل
کلام حق همی ناطق بدین است
که باطل دیدن از ضعف یقین است
وجود پشه دارد حکمت ای خام
نباشد در وجود تیر و بهرام
ولی چون بنگری در اصل این کار
فلک را بینی اندر حکم جبار
منجم چون ز ایمان بینصیب است
اثر گوید که از شکل غریب است
نمیبیند مگر کین چرخ اخضر
به حکم و امر حق گشته مسخر
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۸۷
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - در مرثیهٔ وحید الدین عموی خود
کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ
شش دانگ بود راست بهر کفهای که سخت
در بیع گاه دهر به بادی بداد عمر
در قمرهٔ زمانه به خاکی بباخت بخت
جوزا گریست خون که عطارد ببست نطق
عنقا بریخت پر که سلیمان گذاشت تخت
زین غبن چتر روز چرا نیست ریز ریز
زین غم عمود صبح چرا نیست لخت لخت
آن نقش جسم اوست نه او در میان خاک
شبه مسیح شد نه مسیح از بر درخت
خاقانیا مصیبت عم خوار کار نیست
هین زار زار نال که کار اوفتاد سخت
شش دانگ بود راست بهر کفهای که سخت
در بیع گاه دهر به بادی بداد عمر
در قمرهٔ زمانه به خاکی بباخت بخت
جوزا گریست خون که عطارد ببست نطق
عنقا بریخت پر که سلیمان گذاشت تخت
زین غبن چتر روز چرا نیست ریز ریز
زین غم عمود صبح چرا نیست لخت لخت
آن نقش جسم اوست نه او در میان خاک
شبه مسیح شد نه مسیح از بر درخت
خاقانیا مصیبت عم خوار کار نیست
هین زار زار نال که کار اوفتاد سخت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - در ذم بیهنران
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - در مرثیهٔ امیر رشید الدین اسد شروانی
آه و دردا که شبیخون اجل
در زد آتش به شبستان اسد
بدل نغمهٔ عنقاست کنون
نغمهٔ جغد بر ایوان اسد
اسدالله عجم خواند علیش
که علی بود ز اقران رسد
لاجرم خیبر خزران بگشاد
ذوالفقار کف رخشان اسد
لاجرم ز ابلق چربآخور چرخ
دل دلی داشت خم ران اسد
بود معن عرب و سیف یمن
در کرم هندوی دربان اسد
گر اسد خانهٔ خورشید نهند
داشت خورشید کرم خان اسد
تاج بخش ملک مشرق بود
این نه بس باشد برهان اسد
مشتری ساختی از جرم زحل
مسن خنجر بران اسد
باز مریخ ز مهر افکندی
ساخت زر بر تن یکران اسد
باز زهره به عطار بردی
نامهٔ جود به عنوان اسد
باز مه بودی هر ماه دوبار
گاه خوان گاه نمکدان اسد
آسمان کردی بر گنج کمال
حمل و ثور دو قربان اسد
مهر و مه بود چو جوزا دو بدو
خادم طالع سرطان اسد
کمتر از داس سر سنبله بود
اسد چرخ به میزان اسد
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد
مجلسش کعبه و انداخته دلو
خلق در زمزم احسان اسد
بخت بر کوس فلک بستی پوست
از تن جدی به فرمان اسد
وز فم الحوت نهادی دندان
بر سر ترکش ترکان اسد
سالها قصد فلک داشت مگر
جنبش رای فلکسان اسد
اسدا کنون چو اسد بر فلک است
ای فلک جان تو و جان اسد
فلکی بین شده بالای فلک
اسدی بین شده مهمان اسد
دشمن نیک اسد خوانندم
دوستان بد نادان اسد
به خدائی که فرستاد از عرش
آیت عاطفه در شان اسد
به خدائی که رقوم حسنات
کرد توقیع به دیوان اسد
به خدائی که اسد را ز فلک
بگذرانید ز امکان اسد
به خدائی که اسد را به بهشت
بسانید ز ایمان اسد
که به شروان ز دلم سوختهتر
هیچ دل نیست ز هجران اسد
علم الله که ز من غمزهدهتر
هیچکس نیست ز اخوان اسد
اشکها راندم و گر حاضر می
تعزیت داشتمی آن اسد
عاریت خواستمی گوهر اشک
ز ابر دست گهر افشان اسد
حاش لله که سماتت ورزم
چون خزان بینم نیسان اسد
عبرت آید دل ویران مرا
دیدن خانهٔ ویران اسد
گرچه در مدت چل سال تمام
بینیازی بدم از نان اسد
لیک چون من به همه شروان کیست
که نبد ریزه خور خوان اسد
ز آن همه ریزه خوران یک کس نیست
شاکر جود فراوان اسد
لیکن از گفتهٔ خاقانی ماند
نام جاوید ز دوران اسد
در زد آتش به شبستان اسد
بدل نغمهٔ عنقاست کنون
نغمهٔ جغد بر ایوان اسد
اسدالله عجم خواند علیش
که علی بود ز اقران رسد
لاجرم خیبر خزران بگشاد
ذوالفقار کف رخشان اسد
لاجرم ز ابلق چربآخور چرخ
دل دلی داشت خم ران اسد
بود معن عرب و سیف یمن
در کرم هندوی دربان اسد
گر اسد خانهٔ خورشید نهند
داشت خورشید کرم خان اسد
تاج بخش ملک مشرق بود
این نه بس باشد برهان اسد
مشتری ساختی از جرم زحل
مسن خنجر بران اسد
باز مریخ ز مهر افکندی
ساخت زر بر تن یکران اسد
باز زهره به عطار بردی
نامهٔ جود به عنوان اسد
باز مه بودی هر ماه دوبار
گاه خوان گاه نمکدان اسد
آسمان کردی بر گنج کمال
حمل و ثور دو قربان اسد
مهر و مه بود چو جوزا دو بدو
خادم طالع سرطان اسد
کمتر از داس سر سنبله بود
اسد چرخ به میزان اسد
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد
مجلسش کعبه و انداخته دلو
خلق در زمزم احسان اسد
بخت بر کوس فلک بستی پوست
از تن جدی به فرمان اسد
وز فم الحوت نهادی دندان
بر سر ترکش ترکان اسد
سالها قصد فلک داشت مگر
جنبش رای فلکسان اسد
اسدا کنون چو اسد بر فلک است
ای فلک جان تو و جان اسد
فلکی بین شده بالای فلک
اسدی بین شده مهمان اسد
دشمن نیک اسد خوانندم
دوستان بد نادان اسد
به خدائی که فرستاد از عرش
آیت عاطفه در شان اسد
به خدائی که رقوم حسنات
کرد توقیع به دیوان اسد
به خدائی که اسد را ز فلک
بگذرانید ز امکان اسد
به خدائی که اسد را به بهشت
بسانید ز ایمان اسد
که به شروان ز دلم سوختهتر
هیچ دل نیست ز هجران اسد
علم الله که ز من غمزهدهتر
هیچکس نیست ز اخوان اسد
اشکها راندم و گر حاضر می
تعزیت داشتمی آن اسد
عاریت خواستمی گوهر اشک
ز ابر دست گهر افشان اسد
حاش لله که سماتت ورزم
چون خزان بینم نیسان اسد
عبرت آید دل ویران مرا
دیدن خانهٔ ویران اسد
گرچه در مدت چل سال تمام
بینیازی بدم از نان اسد
لیک چون من به همه شروان کیست
که نبد ریزه خور خوان اسد
ز آن همه ریزه خوران یک کس نیست
شاکر جود فراوان اسد
لیکن از گفتهٔ خاقانی ماند
نام جاوید ز دوران اسد
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۷
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۵
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۷
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۶
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۵۵
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۹