عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۱۶
در زمانی که با خدا باشیم
پادشاهان گدای ما باشند
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۷۶
عقل اگر لشکری کشد بر تو
قوتی کن بر او شکست آور
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۳۶
می دار به دست خود ترازو
تا ره نزند کسی تو را زو
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۳۹
نبی بیت اللّه و باش علی دان
اگر بر در نیابی در نیابی
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۵۸
هر چه باشند ما همان باشیم
هر چه پاشند ما همان پاشیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۲
دلا رنجی ببر، کز دردمندان می توان بودن
مکش گردن که خاک سربلندان می توان بودن
دمی کان غمزه صیدی را به خون غلتان کند
که مشتاق کمند صید بندان می توان بودن
اگر دندان فشردن بر جگر این چاشنی دارد
فدای لذت هر زخم دندان می توان بودن
پی بالا نشینی، واعظا، می را مکن ضایع
بیا در دیر هم صدر لوندان می توان بودن
اگر گاهی لب امید عرفی تلخ می خندد
لبی می خوش ز خیل زهرخندان می توان بودن
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۵
در دیدهٔ تو روشنی شرم به است
در سینهٔ تو جان و دل نرم به است
پرهیز کن از فسردگی در ره عشق
کز گریه سر خندهٔ گرم به است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۲۰
خوش آن که شراب همتم مست کند
آوازهٔ امید مرا پست کند
گر دست زنم به کام، در دست دگر
شمشیر دهم که قطع آن دست کند
محمود شبستری : کنز الحقایق
در جزلی عمل
گرت امروز سوی ظلم میل است
بدان کان میل فردا چاه ویل است
چو فردا نیک و بد اندر شمار است
جزای عدل نور و ظلم نار است
شنیدستی که خود بد ز مردم
بود فردا به صورت مار و کژدم
برو ای دوست ترک خوی بد کن
ز من بشنو دوای جان خود کن
خوی نیکو گزین کان دلپذیر است
که فردا شهد و خمر و آب و شیر است
بساز امروز نیکو کار خود را
بسوز ار می‌توانی تخم بد را
چو دانی مزرعه دنیاست انبار
چو دادت مزرعه تخم نکو کار
تو تخم نیک کاری بد نباشد
جزایش جز یکی هفتصد نباشد
اگر خار است اگر خرماست بارت
همان باشد قیامت در کنارت
درین معنی که گفتم نیست نقصان
حقیقت همچنین باشد یقین دان
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
آغیز یِئمیشی
بیر گون آغیز قالار بوش
بیر گون دُولی داد اُولار
گون وارکی هئچ زاد اولماز
گون وارکی هر زاد اولار
بختین دورا باخارسان
یادیار قوهوم قارداشدی
آمما بختین یاتاندا
قوهوم قارداش یاد اولار
چالیش آدین گلنده
رحمت اوخونسون سنه
دونیادا سندن قالان
آخیردا بیر آد اولار
گُوردون ایشین اَگیلدی
دورما ،اَکیل،گؤزدَن ایت
دوستون گؤره ر داریخار
دوشمن گؤره ر شاد اولار
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثّل فی‌الانسان و عمله
آن نبینی که پادشه‌زاده
که ورا ملکتست آماده
باشد اندر سرای و حجرهٔ خاص
بر سرش خادمان با اخلاص
تا به بازی فراش نگذارند
سال و مه پاس او همی دارند
آن وشاقان پر فغان و فضول
شده بر لهو یکدگر مشغول
در سرایی که بارگه باشد
زحمت و انبُه سپه باشد
همه را بر فلک رسیده خروش
بارگاه از فغانشان پر جوش
وآن ملک‌زاده ساعتی بی‌کار
نبود بی‌رقیب و بی‌کردار
تا نپوید به راه ناواجب
نبود بی‌اتابک و حاجب
نه به بازی و لهو پردازد
نه نپرسیده گفتن آغازد
آن چنانش نگاه می‌دارد
که یکی دم به هرزه برنارد
سرّ این چیست خود تو می‌دانی
زانکه مقصود کار دو جهانی
مر ترا تخت ملک منتظرست
از عبث جمله بخت بر حذرست
تو کز از نسل آدمی به نسب
پاک‌دار از عبث همیشه حسب
کار کن رنج کش بسان پدر
بازگردد ترا گهر به گهر
ورنه از آدمی ز شیطانی
هرچه خواهی بکن تو به دانی
ای دریغا که قیمت تن خویش
می‌ندانی سخن نگویم پیش
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
قال النّبی علیه‌السّلام: ان الشّیطان فی عروق ابن‌آدم یجری مجری الدّم
در درون تو خصم با تو بهم
لفظ مهتر که یجری مجری الدم
چه بوی چون ستور و دیو و دده
چار میخ اندرین گدای کده
گر نه‌ای جامهٔ ستم‌کاران
پس چرا بی‌خودی چو می‌خواران
بر هوا عالمی نبینی سود
از هوا زنده‌ای بمیری زود
دل خود را ز ننگ خود برهان
که نه نافت برو برید جهان
پیش یأجوج نفس خود سدّ باش
پیش افعیش چون زمرّد باش
هرکرا چار طبع شد فرشش
چار بالش نهند بر عرشش
مرد کز حبّ جاه و مال برست
رفت و بر مسند ابد بنشست
مرد چون رنج برد گنج برد
مرغ راحت ز باغ رنج برد
رنج بردار تا بیابی خنج
رنج مارست خفته بر سرِ گنج
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
محمدت در حرکت و سیر و رنج بردن
زین زمین خسی به چرخ کسی
شب و شبگیر کن مگر برسی
خاصه در خیر عار باشد عار
از توانا توانی اندر کار
دل و تن را عسل مده بسیار
کان عسل جز کسل نیارد بار
گر عسل کم خوری ترا شاید
گرمی دل عسل بیفزاید
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بیکار
نکند زیر پایگاه قرار
روغن سرد و گرم دیده ز تاب
افسری شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جای آورد
آب را سر به زیر پای آورد
رنج کش را نصیبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپیده دم داند
تا تو در بند آن و این باشی
سایه پرورد و نازنین باشی
تو در این کارگاه بی‌سر و بن
واندراین لافگاه باد و سخن
جامه شوئی ولیک عوران را
شمع‌ریزی ولیک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش مامان و باد ریسه و دوک
علم دانی ولیک علم حیل
سیم داری ولیک سیم دغل
مرد را گلشنست سایهٔ تیغ
ورنه گیرد چو حیز راه گریغ
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بُوَد مرغ خانگی را پیه
هرکه او خورده نیست دود چراغ
ننشیند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عیش است
مزهٔ عیش مرگ در جیش است
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
تا سمندت هنوز بر درِ تست
سایهٔ اقربات بر سرِ تست
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه ار راه گرم و سرد شوی
اندرین ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سینه و ز نیاز
رفت باید به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشیده ز تن
لیکن این صعب‌تر که در منزل
با پری حمل و سستی حامل
بار تو شیشه راه پر سنگست
دست پر گوز و خمره سر تنگست
به تمنّا تو مرد ره نشوی
پاس خود دار تا تبه نشوی
کاندرین ره هرآنکه پای نهاد
سر بود پای و سایه باشد باد
چون به غربت درون نهادی گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غریبی نه کارساز و نه بار
در غریبی مه فخردان و مه عار
درِ غربت مزن که خوار شوی
زهر نادیده زهرخوار شوی
در گِل ار تخم شادی اندازی
ندروی جز غم ار چه به تازی
در سفر خواجگی نکو ناید
که سفر خواجگی بپالاید
اندرین پایگاه سر گردان
شد سفر بوتهٔ جوانمردان
پدر اوّلت غربی کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غریبی نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت
زیرِ ران تو از برای طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلّم و مهدی
پس تو دجّال اینت بد عهدی
تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر
تا شوی پادشاه بنده و حُر
به طلب یابی از بزرگان جاه
به طلب کن سوی بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تن‌زن را
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک
باری ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسی سوی ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بید چوب تو چندن
در بُن خانه آنکه هشیارست
کار جغد است و کارِ کفتارست
مردم آنگه رسد به زیبایی
که شود همچو باد صحرایی
سفرِ آتش ار نخواهی کرد
تاج خلّت بنه ز ره برگرد
زرهی دان برآب لیک از باد
عقل و علم تو در خیال آباد
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۵
امروز تو را دسترس فردا نیست،
و اندیشهٔ فردات به جز سودا نیست،
ضایع مکن این دم اَر دلت بیدار است،
کاین باقیِ عمر را بقا پیدا نیست!
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۸
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم،
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم،
خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح،
کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم!
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
ای دل تو ز هیچ خلق یاری مطلب
وز شاخ برهنه سایه داری مطلب
عزت ز قناعت است و خواری ز طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
گر تخم برومند نشد، کشتهٔ توست
ور جامه پسندیده نشد، رشتهٔ توست
گر ز آن که تو را پای فرو رفت به گل
از کس تو منال، کاین گل آغشتهٔ توست
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
بر خود چه نهی رنج در این جای سه پنج
چون پای یقین نهاده ای بر سر گنج
بنشین به تأنی و بر آسا از رنج
و آن گنج به معیار خرد بر خود سنج
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
هستی تو سزای این و صد چندین رنج
تا با تو که گفت کاین همه بر خود سنج
از خوردن و خواستن بر آسا و بباش
و آرام گزین که خفته ای بر سر گنج
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
چندان برو این ره که دویی برخیزد
گر هست دویی، به رهروی برخیزد
تو او نشوی، ولی اگر جهد کنی
جایی برسی کز تو، تویی برخیزد