عبارات مورد جستجو در ۴۹۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
شد از دو چشم توام، چشم خونفشان هر دو؛
چه کرده اند، باین هر دو بنگر آن هر دو!
دو چشم نه، دوز بابل رسیده سحرورند؛
که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
دو چشم نه، دو نکو نرگش گلستانند؛
که گشته در چمن دل نگاهبان هر دو!
دو چشم نه، دو بلا جاودان خونخوارند؛
که خورده خون کسان، گشته ناتوان هر دو!
دو چشم نه، دو عجب سحر پیشه غمازند
که کرده جان بتن سامری روان هر دو!
دو چشم نه، دو سیه مست ترک بیرحم اند؛
که بسته خنجر خونریز بر میان هر دو!
دو چشم نه، دو جفاپیشه دزد طرارند
که میبرند نهان دل ز مردمان هر دو!
دو چشم نه، دو نظر باز رند عیارند؛
که می کنند بسی فتنه ها عیان هر دو!
دو چشم نه، دو سخن ساز طفل خاموشند؛
که میزنند بسی حرف و بی زبان هر دو!
دو چشم نه، دو غزال سفید دل سیهند؛
که میچرند ز شوخی بگلستان هر دو!
دو چشم نه، دو حریفند صید کش، آذر
که کشته صید حرم را در آشیان هر دو!
ز گیسوان مسلسل بدست هر دو کمند
ز ابروان مقرس، بکف کمان هر دو
چه کرده اند، باین هر دو بنگر آن هر دو!
دو چشم نه، دوز بابل رسیده سحرورند؛
که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
دو چشم نه، دو نکو نرگش گلستانند؛
که گشته در چمن دل نگاهبان هر دو!
دو چشم نه، دو بلا جاودان خونخوارند؛
که خورده خون کسان، گشته ناتوان هر دو!
دو چشم نه، دو عجب سحر پیشه غمازند
که کرده جان بتن سامری روان هر دو!
دو چشم نه، دو سیه مست ترک بیرحم اند؛
که بسته خنجر خونریز بر میان هر دو!
دو چشم نه، دو جفاپیشه دزد طرارند
که میبرند نهان دل ز مردمان هر دو!
دو چشم نه، دو نظر باز رند عیارند؛
که می کنند بسی فتنه ها عیان هر دو!
دو چشم نه، دو سخن ساز طفل خاموشند؛
که میزنند بسی حرف و بی زبان هر دو!
دو چشم نه، دو غزال سفید دل سیهند؛
که میچرند ز شوخی بگلستان هر دو!
دو چشم نه، دو حریفند صید کش، آذر
که کشته صید حرم را در آشیان هر دو!
ز گیسوان مسلسل بدست هر دو کمند
ز ابروان مقرس، بکف کمان هر دو
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲ - تعریف شمشیر
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
نشاط اصفهانی : دوبیتیها
شمارهٔ ۴
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یارب آن روی است یا صبح است یا ماه تمام
یارب آن زلف است یا شام است یا از مشک دام
نی نه صبح است و نه شام است آن رخ زیبا و زلف
روی و زلف او کدام و صبح و شام آخر کدام
لعل گویا کی گشاید غره رومی چو صبح
مشک بو یا کی نماید طره هندوی شام
آن لب است آن یا شکر یا شهد یا آب حیات
آن بر است آن یاسمن یا یاسمین یا سیم خام
نه شکر گویم لبش رانه سمن خوانم برش
کاین دو را با آن لب و بر نیست تشبیهی تمام
از شکر چندان نیابد خلق دو رسته خوشاب
بر سمن رسته نبیند کس دو نار سیم فام
یارب آن زلف است یا شام است یا از مشک دام
نی نه صبح است و نه شام است آن رخ زیبا و زلف
روی و زلف او کدام و صبح و شام آخر کدام
لعل گویا کی گشاید غره رومی چو صبح
مشک بو یا کی نماید طره هندوی شام
آن لب است آن یا شکر یا شهد یا آب حیات
آن بر است آن یاسمن یا یاسمین یا سیم خام
نه شکر گویم لبش رانه سمن خوانم برش
کاین دو را با آن لب و بر نیست تشبیهی تمام
از شکر چندان نیابد خلق دو رسته خوشاب
بر سمن رسته نبیند کس دو نار سیم فام
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۴
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
زان دو لب چون عقیق یارم
از دیده همی عقیق بارم
کارست مرا عقیق باری
تا عشق عقیق اوست کارم
کردست سرشک من عقیقین
عشق لب چون عقیق یارم
تا عشق عقیق او گزیدم
چون کار عقیق شد کنارم
هر چند ز دیده با عقیقم
همتای عقیق او ندارم
گر من به یمن عقیق جویم
همچون لب او به کف نیارم
تا رغبت دل به عشق باشد
در عشق عقیق آن نگارم
از دیده همی عقیق بارم
کارست مرا عقیق باری
تا عشق عقیق اوست کارم
کردست سرشک من عقیقین
عشق لب چون عقیق یارم
تا عشق عقیق او گزیدم
چون کار عقیق شد کنارم
هر چند ز دیده با عقیقم
همتای عقیق او ندارم
گر من به یمن عقیق جویم
همچون لب او به کف نیارم
تا رغبت دل به عشق باشد
در عشق عقیق آن نگارم
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳
چو روز برسر خود کرد قیرگون چادر
عروس شب رخ خود را نمود از معجر
ستاره بر فلک نیلگون میانه شب
چنانکه وقت سحرگه بر آب نیلوفر
زحل به سان یکی زنگی نهاده کلاه
قمر چنانکه یکی رومی گشاده کمر
شعاع خنجر بهرام می نمود به چرخ
چنانکه در دل ظلمات شعله های شرر
فلک چو روضه رضوان شده در او لیکن
به جای آذرگون لاله شعله آذر
به سان نرگس بشکفته خوشه پروین
به سان جوی پر از برگ نسترن محور
چو سوی باختر آورد چتر خسرو روز
سپاه شب علم افراخت زان سوی خاور
مشعبد آمد گردون که لعبتان ختن
به لعب خویش نماید ز قیرگون چادر
مجره همچو کمندی و گرد وی عیوق
مثال گوهر رخشنده بر سر خنجر
سماک اعزل عزلت گرفت بر گردون
چو نسر واقع بگشاد همچو طایر پر
خضاب کف خصیب است ار سفید بود
به سان شمع و چراغی بود به آینه بر
چنین شبی که بدین گونه دادم او را شرح
زخان خویش برون آمدم به عزم سفر
ستوری از پی خود کردم آنگهی حاصل
فراخ گام و قوی هیکل و گران پیکر
چو ژنده پیلی سرمست و چون فلک پردود
چو نر هیونی پربانگ و شور و شیفته سر
سرون او به درازی چو صوراسرافیل
میان او ز سطبری چو گرد کوه کمر
علاقه بود میان سرونش آویزان
چنانکه ریشه دستار و گوشه معجر
به دست و پایش اندر جلاجل و خلخال
فکنده شور و شغب در میان راهگذر
ز بیم شدت او چشم عقل من شده کور
زفر صولت او گوش هوش من شده کر
برون کشیدم و رشته کشیدمش در حال
به ره فکندم و پالان نهادمش در بر
بدین ستور که شرح مناقبش گفتم
رهی به پیش گرفتم چو مردم مضطر
نه در مواطن او آدمی گرفته وطن
نه در مساکن او جز پری نموده مقر
به جای لحن طیور اندراو نوای غیول
به جای صوت خروس اندراو صلای سقر
به جای مار در او دیو و دد گرفته وطن
به جای مور در او اژدها نموده مقر
نموده پشته او ماه را چو ماهی زیر
نموده عرصه او ذره را چو شمس زبر
ز بانگ دزد در او گوش رهروان واله
ز شکل دیو در او هوش مرغکان مضطر
چو آب تیره نباتیش شور و شورانگیز
چو شوره راه که بوده است سر به سر همه شر
دراو درخت مغیلان کشیده سر به سپهر
ز خاک خشک در او چشم مردمان اکدر
زباد خشک دراو بود صیت باد سموم
چنانکه بود به هنگام عادیان صرصر
چنین رهی که بگفتم بریدم و آمد
به سوی حضرت سلطان دل سلیمان فر
عروس شب رخ خود را نمود از معجر
ستاره بر فلک نیلگون میانه شب
چنانکه وقت سحرگه بر آب نیلوفر
زحل به سان یکی زنگی نهاده کلاه
قمر چنانکه یکی رومی گشاده کمر
شعاع خنجر بهرام می نمود به چرخ
چنانکه در دل ظلمات شعله های شرر
فلک چو روضه رضوان شده در او لیکن
به جای آذرگون لاله شعله آذر
به سان نرگس بشکفته خوشه پروین
به سان جوی پر از برگ نسترن محور
چو سوی باختر آورد چتر خسرو روز
سپاه شب علم افراخت زان سوی خاور
مشعبد آمد گردون که لعبتان ختن
به لعب خویش نماید ز قیرگون چادر
مجره همچو کمندی و گرد وی عیوق
مثال گوهر رخشنده بر سر خنجر
سماک اعزل عزلت گرفت بر گردون
چو نسر واقع بگشاد همچو طایر پر
خضاب کف خصیب است ار سفید بود
به سان شمع و چراغی بود به آینه بر
چنین شبی که بدین گونه دادم او را شرح
زخان خویش برون آمدم به عزم سفر
ستوری از پی خود کردم آنگهی حاصل
فراخ گام و قوی هیکل و گران پیکر
چو ژنده پیلی سرمست و چون فلک پردود
چو نر هیونی پربانگ و شور و شیفته سر
سرون او به درازی چو صوراسرافیل
میان او ز سطبری چو گرد کوه کمر
علاقه بود میان سرونش آویزان
چنانکه ریشه دستار و گوشه معجر
به دست و پایش اندر جلاجل و خلخال
فکنده شور و شغب در میان راهگذر
ز بیم شدت او چشم عقل من شده کور
زفر صولت او گوش هوش من شده کر
برون کشیدم و رشته کشیدمش در حال
به ره فکندم و پالان نهادمش در بر
بدین ستور که شرح مناقبش گفتم
رهی به پیش گرفتم چو مردم مضطر
نه در مواطن او آدمی گرفته وطن
نه در مساکن او جز پری نموده مقر
به جای لحن طیور اندراو نوای غیول
به جای صوت خروس اندراو صلای سقر
به جای مار در او دیو و دد گرفته وطن
به جای مور در او اژدها نموده مقر
نموده پشته او ماه را چو ماهی زیر
نموده عرصه او ذره را چو شمس زبر
ز بانگ دزد در او گوش رهروان واله
ز شکل دیو در او هوش مرغکان مضطر
چو آب تیره نباتیش شور و شورانگیز
چو شوره راه که بوده است سر به سر همه شر
دراو درخت مغیلان کشیده سر به سپهر
ز خاک خشک در او چشم مردمان اکدر
زباد خشک دراو بود صیت باد سموم
چنانکه بود به هنگام عادیان صرصر
چنین رهی که بگفتم بریدم و آمد
به سوی حضرت سلطان دل سلیمان فر
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۵
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۱
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۳
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
چون زبان در گفتگو، بیجا ز کام آید برون
هست شمشیری که در بزم از نیام آید برون
چون بباد لنگر آن خوشخرام آید برون
ناله صبحم بجهد از سینه شام آید برون
نیست در کام خرد چون میوه نارس قبول
در تکلم از زبان حرفی که خام آید برون
در تماشایش ز رفتن باز ماند روزگار
چون بناز از کوی خود آن خوشخرام آید برون
بگذرد در بزم اگر حرف لب میگون او
باده بیتابانه از مینا بجام آید برون
نامه را چون مهر بر عنوان کنم، از شوق او
نامم از خاتم بجای عکس نام آید برون
چون بر آرم نامش از لب، دود آهم در قفاست
خواجه کی از خانه هرگز بیغلام آید برون؟!
بر شکسته بالی مرغ دل واعظ ز رحم
اشک گردد دانه و، از چشم دام آید برون
هست شمشیری که در بزم از نیام آید برون
چون بباد لنگر آن خوشخرام آید برون
ناله صبحم بجهد از سینه شام آید برون
نیست در کام خرد چون میوه نارس قبول
در تکلم از زبان حرفی که خام آید برون
در تماشایش ز رفتن باز ماند روزگار
چون بناز از کوی خود آن خوشخرام آید برون
بگذرد در بزم اگر حرف لب میگون او
باده بیتابانه از مینا بجام آید برون
نامه را چون مهر بر عنوان کنم، از شوق او
نامم از خاتم بجای عکس نام آید برون
چون بر آرم نامش از لب، دود آهم در قفاست
خواجه کی از خانه هرگز بیغلام آید برون؟!
بر شکسته بالی مرغ دل واعظ ز رحم
اشک گردد دانه و، از چشم دام آید برون