عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۶
رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر
تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر
چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند
کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر
کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی
برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر
چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن
تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر
عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد
بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر
چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی
عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر
اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر
ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر
بسان شمع سلاطین که شب برافروزند
بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر
اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی
بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر
شعار فقر شهیدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر
چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش
من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر
باختیار نمیرند مردم بی عشق
تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر
باهل فقر نظر کن که در شمار نیند
اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر
مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر
بنزد زنده دلان در درون غار بمیر
ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان
که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر
اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل
که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر
بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت
زر و درم چو نگین است نامدار بمیر
گر از هزار فزون عمر باشدت گویند
کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر
اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا
پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر
گرت بتیغ برانند سیف فرغانی
مرو ازین درو بر آستان یار بمیر
نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل
ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر
در آن زمان که کنند از حیات نومیدت
بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر
تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر
چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند
کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر
کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی
برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر
چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن
تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر
عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد
بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر
چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی
عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر
اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر
ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر
بسان شمع سلاطین که شب برافروزند
بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر
اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی
بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر
شعار فقر شهیدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر
چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش
من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر
باختیار نمیرند مردم بی عشق
تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر
باهل فقر نظر کن که در شمار نیند
اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر
مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر
بنزد زنده دلان در درون غار بمیر
ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان
که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر
اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل
که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر
بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت
زر و درم چو نگین است نامدار بمیر
گر از هزار فزون عمر باشدت گویند
کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر
اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا
پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر
گرت بتیغ برانند سیف فرغانی
مرو ازین درو بر آستان یار بمیر
نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل
ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر
در آن زمان که کنند از حیات نومیدت
بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴
الا ای زده چون من از عشق لاف
مزن در ره عشق لاف از گزاف
نگنجد دل عاشق اندر دو کون
نیاید ید قدرت اندر نکاف
تو با عاشقان همسری چون کنی
بفقهی که داری سراسر خلاف
نه همتا بود اطلس چرخ را
بکرباس خود ابر اسپید باف
اگر قطره در نفس خود هست خرد
بزرگست چون شد بدریا مضاف
بر الواح اطفال اگر حرف بود
ببین در نبی سوره یی گشته قاف
ترا هست جانی چو آب روان
ازین جسم حالی مزن هیچ لاف
چو در اصل پاکش براهیم هست
پیمبر ننازد بعبد مناف
اگرچه گه سعی در کار علم
چو حاجی رمل میکنی در مطاف
تو گر کعبه باشی بفضل و شرف
درین گوی کردن نیاری طواف
نه از بهر عشقست طبع دورنگ
نه از بهر تیرست قوس نداف
تو عاشق بر آن کس شوی کو بود
چو قاقم بسینه چو آهو بناف
همی کوش با نفس خویش و مترس
که غالب بود حیدر اندر مصاف
شب خویشتن روز کن این زمان
که مه بدرو ابرست در انکساف
در انداز خود را بدریای عشق
گهر می ستان و صدف می شکاف
چو در دفتر عشقت آرند نام
جهانی شوی از عوارض معاف
تو در مصر عرفان عزیزی شوی
چو یوسف بتعبیر سبع عجاف
ز امر کن اندر گلستان خلق
بدانی چه برگ آورد شاخ کاف
بتو رو نمایند آن مردمی
که هستند در صلب امکان نظاف
ایا سیف فرغانی ار عاقلی
برو گوشه یی گیر و بگزین عفاف
ز تو کار عشاق ناید چنانک
ز بینی سرشک وز دیده رعاف
مزن در ره عشق لاف از گزاف
نگنجد دل عاشق اندر دو کون
نیاید ید قدرت اندر نکاف
تو با عاشقان همسری چون کنی
بفقهی که داری سراسر خلاف
نه همتا بود اطلس چرخ را
بکرباس خود ابر اسپید باف
اگر قطره در نفس خود هست خرد
بزرگست چون شد بدریا مضاف
بر الواح اطفال اگر حرف بود
ببین در نبی سوره یی گشته قاف
ترا هست جانی چو آب روان
ازین جسم حالی مزن هیچ لاف
چو در اصل پاکش براهیم هست
پیمبر ننازد بعبد مناف
اگرچه گه سعی در کار علم
چو حاجی رمل میکنی در مطاف
تو گر کعبه باشی بفضل و شرف
درین گوی کردن نیاری طواف
نه از بهر عشقست طبع دورنگ
نه از بهر تیرست قوس نداف
تو عاشق بر آن کس شوی کو بود
چو قاقم بسینه چو آهو بناف
همی کوش با نفس خویش و مترس
که غالب بود حیدر اندر مصاف
شب خویشتن روز کن این زمان
که مه بدرو ابرست در انکساف
در انداز خود را بدریای عشق
گهر می ستان و صدف می شکاف
چو در دفتر عشقت آرند نام
جهانی شوی از عوارض معاف
تو در مصر عرفان عزیزی شوی
چو یوسف بتعبیر سبع عجاف
ز امر کن اندر گلستان خلق
بدانی چه برگ آورد شاخ کاف
بتو رو نمایند آن مردمی
که هستند در صلب امکان نظاف
ایا سیف فرغانی ار عاقلی
برو گوشه یی گیر و بگزین عفاف
ز تو کار عشاق ناید چنانک
ز بینی سرشک وز دیده رعاف
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷ - قال علی لسان الولی المشار الیه والقطب المدار علیه
من آن آیینه معنی نمایم
که از مرآت دل زنگی زدایم
چو موسی علم جوی از من که چون خضر
بدانش منبع آب بقایم
چو روح الله با نفاس مطهر
جهانی کوردل را توتیایم
چو بر سر خاک کردم خویشتن را
زمین شد آسمان در زیر پایم
اگر خواهم بسوی عالم قدس
ز گردون نردبان سازم برآیم
بلطف و حسن چون عیسی و یوسف
بمردم جان ببخشم دل ربایم
مرا فیض یدالله قفل بگشود
بده انگشت مفتاح خدایم
چنان در حل و عقدم دست مطلق
که خواهم بندم و خواهم گشایم
عزیزم کرد چون مهمان اگر چه
بخواری داشت بر در چون گدایم
بطیر عارفان سیرم بدل شد
مقامی نیست اندر هیچ جایم
بشرق و غرب می رفتم چو خورشید
کنون اندر مقام استوایم
زوال من زوال مملکت دان
که من این مملکت را پادشایم
گهی استون آن سقف رفیعم
گهی معمار این عالی سرایم
ببندد آبها چون بست طبعم
بگردد کوهها چون گشت رایم
فلک گردان بود چون من بگردم
زمین برجا بود چون من بجایم
اگر یک ذره بفرستم بیاید
چو سایه آفتاب اندر قفایم
امامانند اندر صحبت من
ولیکن مقتدی من مقتدایم
اگرچه در رکابم اولیایند
ولیکن همعنان با انبیایم
گهی چون موج بینی در بحارم
گهی چون ابریابی در هوایم
منم اکسیری تحقیق وآنگاه
دگر اعیان مس و من کیمیایم
مرا این دولت و مکنت عجب نیست
امانت دار گنج مصطفایم
نهاده پادشاه پادشاهان
کلید گنج در دست عطایم
تو بیماری جان داری و گویی
طبیب مرده دل داند دوایم
ز داروها که در قانون نوشتست
مجو صحت که چون قرآن شفایم
الا ای بی خبر چون اشتر مست
که خوانی چون جرس هرزه درایم
من این رمزی که گفتم حال قطب است
نه حال من که قطب آسیایم
بتو زآن نافه بویی می فرستم
بتو زآن لاله رنگی می نمایم
که تا دانی که حق را دوستانند
که من از گفتنی شان می ستایم
من بیچاره بر درگاه ایشان
بسان سیف فرغانی گدایم
که از مرآت دل زنگی زدایم
چو موسی علم جوی از من که چون خضر
بدانش منبع آب بقایم
چو روح الله با نفاس مطهر
جهانی کوردل را توتیایم
چو بر سر خاک کردم خویشتن را
زمین شد آسمان در زیر پایم
اگر خواهم بسوی عالم قدس
ز گردون نردبان سازم برآیم
بلطف و حسن چون عیسی و یوسف
بمردم جان ببخشم دل ربایم
مرا فیض یدالله قفل بگشود
بده انگشت مفتاح خدایم
چنان در حل و عقدم دست مطلق
که خواهم بندم و خواهم گشایم
عزیزم کرد چون مهمان اگر چه
بخواری داشت بر در چون گدایم
بطیر عارفان سیرم بدل شد
مقامی نیست اندر هیچ جایم
بشرق و غرب می رفتم چو خورشید
کنون اندر مقام استوایم
زوال من زوال مملکت دان
که من این مملکت را پادشایم
گهی استون آن سقف رفیعم
گهی معمار این عالی سرایم
ببندد آبها چون بست طبعم
بگردد کوهها چون گشت رایم
فلک گردان بود چون من بگردم
زمین برجا بود چون من بجایم
اگر یک ذره بفرستم بیاید
چو سایه آفتاب اندر قفایم
امامانند اندر صحبت من
ولیکن مقتدی من مقتدایم
اگرچه در رکابم اولیایند
ولیکن همعنان با انبیایم
گهی چون موج بینی در بحارم
گهی چون ابریابی در هوایم
منم اکسیری تحقیق وآنگاه
دگر اعیان مس و من کیمیایم
مرا این دولت و مکنت عجب نیست
امانت دار گنج مصطفایم
نهاده پادشاه پادشاهان
کلید گنج در دست عطایم
تو بیماری جان داری و گویی
طبیب مرده دل داند دوایم
ز داروها که در قانون نوشتست
مجو صحت که چون قرآن شفایم
الا ای بی خبر چون اشتر مست
که خوانی چون جرس هرزه درایم
من این رمزی که گفتم حال قطب است
نه حال من که قطب آسیایم
بتو زآن نافه بویی می فرستم
بتو زآن لاله رنگی می نمایم
که تا دانی که حق را دوستانند
که من از گفتنی شان می ستایم
من بیچاره بر درگاه ایشان
بسان سیف فرغانی گدایم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - ستایش پادشاه و دعوی ترتیب کتابخانه سلطنتی
جهان دارا به کام جهان دار
جهان جز بر سریر ملک مگذار
چو نام تست بخت تو همیشه
که هستش جفت سعد چرخ دوار
خداوندا زبان بنده تو
به شکر تو چو ابری شد شکربار
نگه کن تا عروسان ثنا را
چگونه تیز خواهد کرد بازار
ز خوبی بوستان مدحت تو
همه قصر تو خواهد کرد فرخار
هزار آوای بزمت بود خواهد
که خواهد کرد بزمت را چو گلزار
به جان خواهد ستودت زانکه جانش
تو دادی از پس یزدان دادار
به جان درمانده بود و کرده بر وی
زمانه روز روشن را شب تار
تن او ز انده و تیمار بی جان
چو مار گرزه اندر آهنین غار
به یک فرمان که فرمانت روان باد
رهانیدش از آن اندوه و تیمار
همی گردد همی در حضرت امروز
عزیز و سرفراز و نام بردار
همش هر جشن جاه و خلقت شاه
همش هر روز عز خدمت بار
همش توقیع سیم و غله بوده
بیاسوده دلش زاندوه پیکار
نه زن گوید که بر تن نیست جامه
نه گوید بچه بر سر نیست دستار
دعای شاه چون تسبیح گویند
عیال بی حد و اطفال بسیار
کنون این وام ها ماند و نماند
چو بر نقدی روانش کرد ادرار
که بگذارد بچاره یک یک این وام
برون آرد ز پایش یک یک این خار
بیاراید کنون دارالکتب را
به توفیق خدای فرد جبار
ز هر دارالکتب کاندر جهانست
چنان سازد که بیش آید به مقدار
به شادی برجهد هر بامدادی
بروبد خاک هر حجره به رخسار
به جان آن را عمارت پیش گیرد
که چون بنده نباشد هیچ معمار
دهد هر علم را نظمی که هر کس
بود از علم نوعی را خریدار
کند مشحون همه طاق و رف آن
به تفسیر و به اخبار و به اشعار
گر این گفتار او باور نیاید
تو را ظاهر شود زین پس به کردار
چه مردست آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار
قوی دل گردد آنکه کاندرین باب
بود توقیع سلطان جهاندار
همیشه تا ز دور چرخ گردان
به گیتی شاهی و شادی بود یار
ز شاهی شاد بادی زانکه امروز
تویی شاهی و شادی را سزاوار
تو بر تخت جلالت شاد و شاهان
میان بسته به پیشت بنده کردار
جهان جز بر سریر ملک مگذار
چو نام تست بخت تو همیشه
که هستش جفت سعد چرخ دوار
خداوندا زبان بنده تو
به شکر تو چو ابری شد شکربار
نگه کن تا عروسان ثنا را
چگونه تیز خواهد کرد بازار
ز خوبی بوستان مدحت تو
همه قصر تو خواهد کرد فرخار
هزار آوای بزمت بود خواهد
که خواهد کرد بزمت را چو گلزار
به جان خواهد ستودت زانکه جانش
تو دادی از پس یزدان دادار
به جان درمانده بود و کرده بر وی
زمانه روز روشن را شب تار
تن او ز انده و تیمار بی جان
چو مار گرزه اندر آهنین غار
به یک فرمان که فرمانت روان باد
رهانیدش از آن اندوه و تیمار
همی گردد همی در حضرت امروز
عزیز و سرفراز و نام بردار
همش هر جشن جاه و خلقت شاه
همش هر روز عز خدمت بار
همش توقیع سیم و غله بوده
بیاسوده دلش زاندوه پیکار
نه زن گوید که بر تن نیست جامه
نه گوید بچه بر سر نیست دستار
دعای شاه چون تسبیح گویند
عیال بی حد و اطفال بسیار
کنون این وام ها ماند و نماند
چو بر نقدی روانش کرد ادرار
که بگذارد بچاره یک یک این وام
برون آرد ز پایش یک یک این خار
بیاراید کنون دارالکتب را
به توفیق خدای فرد جبار
ز هر دارالکتب کاندر جهانست
چنان سازد که بیش آید به مقدار
به شادی برجهد هر بامدادی
بروبد خاک هر حجره به رخسار
به جان آن را عمارت پیش گیرد
که چون بنده نباشد هیچ معمار
دهد هر علم را نظمی که هر کس
بود از علم نوعی را خریدار
کند مشحون همه طاق و رف آن
به تفسیر و به اخبار و به اشعار
گر این گفتار او باور نیاید
تو را ظاهر شود زین پس به کردار
چه مردست آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار
قوی دل گردد آنکه کاندرین باب
بود توقیع سلطان جهاندار
همیشه تا ز دور چرخ گردان
به گیتی شاهی و شادی بود یار
ز شاهی شاد بادی زانکه امروز
تویی شاهی و شادی را سزاوار
تو بر تخت جلالت شاد و شاهان
میان بسته به پیشت بنده کردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - ثنای سلطان علاء الدوله مسعود
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
با بتان دلبر نوشاد باش
شاه مسعودی و تا باشد جهان
در سعادت خرم و آباد باش
مقتدای پادشاهانی به ملک
شهریاران را به عدل استاد باش
ملک همزاد تو آمد تو به ناز
در تن این نازنین همزاد باش
خلق گیتی بنده و آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش
عدل بنیادیست عالی ملک را
تو به حق معمار آن بنیاد باش
در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش
نصرت اندر آبگون پولاد تست
ناصر این آبگون پولاد باش
تا به داد و دین بود پاینده ملک
قطب دین و پیشگاه داد باش
تا عمل نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش
همچنین با عزم و حزم جزم زی
همچنین با دست و طبع راد باش
عالم از انصاف تو شادست شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
با بتان دلبر نوشاد باش
شاه مسعودی و تا باشد جهان
در سعادت خرم و آباد باش
مقتدای پادشاهانی به ملک
شهریاران را به عدل استاد باش
ملک همزاد تو آمد تو به ناز
در تن این نازنین همزاد باش
خلق گیتی بنده و آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش
عدل بنیادیست عالی ملک را
تو به حق معمار آن بنیاد باش
در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش
نصرت اندر آبگون پولاد تست
ناصر این آبگون پولاد باش
تا به داد و دین بود پاینده ملک
قطب دین و پیشگاه داد باش
تا عمل نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش
همچنین با عزم و حزم جزم زی
همچنین با دست و طبع راد باش
عالم از انصاف تو شادست شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - به غرابی شاعر فرستاده
ای غرابی غریب نظمی تو
آن غرابی که اهل دام نه ای
گر تمامی ء آدمی به فناست
تو بدین نکته خود تمام نه ای
نیستی اهل لاف و کم سخنی
کهنه پوشی و مرد لام نه ای
نیستی بوالفضول چون راوی
نیز چون یار بوالکلام نه ای
بد کنند این دو به تو نکنی
زانکه با حقد و انتقام نه ای
ور چو ایشان نه ای لئیم ظفر
شکر این کن که از لئام نه ای
نیستی نیک تنگ چشم به خرج
کدیه را بس فراخ کام نه ای
فلکی را همی بری با خود
تات گویند بی دوام نه ای
خوش حدیثی و نیستی بدخو
جلف طبع گران سلام نه ای
به شراب و مقامری و زنا
تازه و تر و شادکام نه ای
در خور خود تو را حلالی هست
زین سبب راغب حرام نه ای
دوستان را تو نیک واسطه ای
گر چه خواهان رود و جام نه ای
پاره فحش را که بر تو کنند
نیک تندی و هیچ رام نه ای
ور به اندام طیبتی خیزد
نیز نوزین و بد لگام نه ای
سوخته روی تو همی گوید
که تو در هیچ کار خام نه ای
غول شبهی چو شد نه ای الحق
برده زنگی چو شد غلام نه ای
هر کسی گویدت که شو نبری
پس چرا هیچ پی به کام نه ای
شفق سرخ رنگ شد چشمت
که تو جز تیره چهرشام نه ای
اختران سپید در خنده
چه نمایی اگر ظلام نه ای
تو چو عنبر سیاه رو
که چو صابون سپید فام نه ای
گر چو خیری کبود رویی تو
نیست غیبی که زشت نام نه ای
شکر کن کردگار عالم را
که چو لاله سیاه کام نه ای
آن غرابی که اهل دام نه ای
گر تمامی ء آدمی به فناست
تو بدین نکته خود تمام نه ای
نیستی اهل لاف و کم سخنی
کهنه پوشی و مرد لام نه ای
نیستی بوالفضول چون راوی
نیز چون یار بوالکلام نه ای
بد کنند این دو به تو نکنی
زانکه با حقد و انتقام نه ای
ور چو ایشان نه ای لئیم ظفر
شکر این کن که از لئام نه ای
نیستی نیک تنگ چشم به خرج
کدیه را بس فراخ کام نه ای
فلکی را همی بری با خود
تات گویند بی دوام نه ای
خوش حدیثی و نیستی بدخو
جلف طبع گران سلام نه ای
به شراب و مقامری و زنا
تازه و تر و شادکام نه ای
در خور خود تو را حلالی هست
زین سبب راغب حرام نه ای
دوستان را تو نیک واسطه ای
گر چه خواهان رود و جام نه ای
پاره فحش را که بر تو کنند
نیک تندی و هیچ رام نه ای
ور به اندام طیبتی خیزد
نیز نوزین و بد لگام نه ای
سوخته روی تو همی گوید
که تو در هیچ کار خام نه ای
غول شبهی چو شد نه ای الحق
برده زنگی چو شد غلام نه ای
هر کسی گویدت که شو نبری
پس چرا هیچ پی به کام نه ای
شفق سرخ رنگ شد چشمت
که تو جز تیره چهرشام نه ای
اختران سپید در خنده
چه نمایی اگر ظلام نه ای
تو چو عنبر سیاه رو
که چو صابون سپید فام نه ای
گر چو خیری کبود رویی تو
نیست غیبی که زشت نام نه ای
شکر کن کردگار عالم را
که چو لاله سیاه کام نه ای
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - مدح خواجه ابوالقاسم
ای قلم دست خواجه را شایی
که بر آن دست نامدار شوی
در کف همچو ابر بوالقاسم
تو همی ابر تندبار شوی
درج او نوبهار گردد و تو
دایه بال و نوبهار شوی
پرنگاری و چون شدی افکار
تیز سیر و سخن نگار شوی
گاه در مرغزار عاج ایی
گاه در آبگاه قار شوی
شب شوی گاه و گاه گردی روز
گل شوی گاه و گاه خوار شوی
بند بر پای داری و گه گاه
همچو محبوس در حصار شوی
دیو وارون شود نهان که تو باز
چون شهاب از وی آشکار شوی
آن کمر بند لعبتی که همی
خدمت ملک را به کار شوی
تیغ بی رحمت است سخت و تو باز
رحمت آری که کامگار شوی
ملک را پایگاه چرخ و همی
چون تو با تیغ دستیار شوی
بر عدو نیک تیز خشمی تو
بر ولی سخت بردبار شوی
از برای فروغ خاطر شاه
معدن در شاهوار شوی
چون تو را دست خواجه بردارد
بر همه عز و افتخار شوی
خلق را در هنر پیاده کنی
چون بر انگشت او سوار شوی
یادگار زمانه باد و مباد
که ز دستش تو یادگار شوی
که بر آن دست نامدار شوی
در کف همچو ابر بوالقاسم
تو همی ابر تندبار شوی
درج او نوبهار گردد و تو
دایه بال و نوبهار شوی
پرنگاری و چون شدی افکار
تیز سیر و سخن نگار شوی
گاه در مرغزار عاج ایی
گاه در آبگاه قار شوی
شب شوی گاه و گاه گردی روز
گل شوی گاه و گاه خوار شوی
بند بر پای داری و گه گاه
همچو محبوس در حصار شوی
دیو وارون شود نهان که تو باز
چون شهاب از وی آشکار شوی
آن کمر بند لعبتی که همی
خدمت ملک را به کار شوی
تیغ بی رحمت است سخت و تو باز
رحمت آری که کامگار شوی
ملک را پایگاه چرخ و همی
چون تو با تیغ دستیار شوی
بر عدو نیک تیز خشمی تو
بر ولی سخت بردبار شوی
از برای فروغ خاطر شاه
معدن در شاهوار شوی
چون تو را دست خواجه بردارد
بر همه عز و افتخار شوی
خلق را در هنر پیاده کنی
چون بر انگشت او سوار شوی
یادگار زمانه باد و مباد
که ز دستش تو یادگار شوی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
مولوی : فیه ما فیه
فصل دوم - گفت که شب و روز دل و جانم بخدمتست
گفت که شب و روز دل و جانم بخدمتست و ازمشغولیها و کارهای مغول بخدمت نمي توانم رسیدن، فرمود که این کارها هم کار حق است زیرا سبب امن و امان مسلمانیست خود را فدا کردهاید بمال و تن تا دل ایشان را
بجای آرید تا مسلمانی چند با من بطاعت مشغول باشند، پس این نیز کار خير باشد و چون شما را حق تعالی بچنين کار خير میل داده است و فرط رغبت دلیل عنایت است و چون فتوری باشد درین میل دلیل بی عنایتی
باشد که حق تعالی نخواهد که چنين خير خطير بسبب او برآید تا مستحق آن ثواب و درجات عالی نباشد همچون حماّم که گرمست آن گرمی او از آلت تونست همچون گیاه و هیمه و عَذرِه و غيره حق تعالی اسبابی پیدا کند که
اگرچه بصورت آن بد باشد و کره اما در حق او عنایت باشد چون حمام او گرم میشود و سود آن بخلق ميرسد درین میان یاران آمدند عذر فرمود که اگر من شما را قیام نکنم و سخن نگویم و نﭙﺮسم این احترام باشد زیرا احترام هر چیزی لایق آن وقت باشد در نماز نشاید پدر و برادر را پرسیدن و تعظیم کردن و بی التفاتی بدوستان و خویشان در حالت نماز عين التفاتست و عين نوازش زیرا چون بسبب ایشان خود را از طاعت و استغراق جدا
نکند و مشوش نشود پس ایشان مستحق عقاب و عتاب نگردند پس عين التفات ونوازش باشد چون حذر کرد از چیزی که عقوبت ایشان در آنست. سئوال کرد که ازنماز نزدیک تر بحقّ راهی هست فرمود هم نماز اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نمازست زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبير اول نمازست و سلام آخر نمازست و همچنين شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها زیرا که آن را نیز اولیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد، جان آن بیچون باشد وبینهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر، این نماز را انبیا پیدا کردهاند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنين میگوید که لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِيٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون میماند و آنجانمیگنجد جبرییل نیزکه معنی محض است هم نمی گنجد.
حکایتست از (مولانا سلطان العلما قطب العالم بهاءالحق و الدین قدس اللهّ سره العظیم) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند وقت نماز رسید بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که وقت نمازست مولانا بگفت ایشان التفات نکرد، ایشان برخاستند و بنماز مشغول شدند، دو مرید موافقت شیخ کردند و بنماز نه استادند یکی ازان مریدان که درنماز بود خواجگی نام بچشم سربوی عیان بنمودند که جمله اصحاب مریدان که در نماز بودند باامام پشتشان بقبله بود وآن دو مرید را که موافقت شیخ کرده بودند رویشان بقبله بود زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اویی اوفنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا اکنون او نور حق شده است و هرک پشت بنور حق کند و روی بدیوار آورد قطعا پشت بقبله کرده باشد زیرا که او جان قبله بوده است، آخر این خلق که رو بکعبه میکنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبله گاه عالم شده است، پس اگر او قبله باشد بطریق اولی چون آن برای او قبله شده است مصطفی (صلوات اللهّ علیه) یاری را عتاب کرد که ترا خواندم چون نیامدی گفت بنماز مشغول بودم، گفت آخر نه منت خواندم گفت من بیچارهام، فرمود که نیکست اگر در همه وقت مدام بیچاره باشی در حالت قدرت هم خود را بیچاره بینی چنانک در حالت عجز میبینی زیرا که بالای قدرت تو قدرتیست و مقهور حقی در همه احوال تو دو نیمه نیستی گاهی با چاره و گاهی بیچاره نظر بقدرت او داروهمواره خود را بیچاره میدان و بی دست وپای و عاجز و مسکين چه جای آدمی ضعیف بلک شيران و پلنگان و نهنگان همه بیچاره و لرزان ویند، آسمانها و زمینها همه بیچاره و مسخرّ حکم ویند، او پادشاهی عظیمست نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که بوجود ایشان چیزی برجای بماند چون نور او بی پرده روی نماید نه آسمان ماند و نه زمين نه آفتاب و نه ماه جز آن شاه کس نماند. حکایت پادشاهی بدرویشی گفت که آن لحظه که ترا بدرگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن گفت چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید ازتو چون یاد کنم اما چون حق تعالی بندهٔ را گزید و مستغرق خود گردانید هرکه دامن او بگيرد و ازو حاجت طلبد بی آنک آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرد. حکایتی آوردهاند که پادشاهی بود و او را بندهٔ بود خاص و مقربّ عظیم چون آنبنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصها و نامها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی پیش پادشاه مدهوش افتادی پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشق بازی که این بندهٔ مدهوش من مستغرق جمال من چه دارد، آن نامها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی چنين که یکی از آنها رد نگشتی بلک مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آنک طلبیدندی بحصول پیوستی بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصّهای اهل حاجت را بحضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادرا منقضی شدی.
بجای آرید تا مسلمانی چند با من بطاعت مشغول باشند، پس این نیز کار خير باشد و چون شما را حق تعالی بچنين کار خير میل داده است و فرط رغبت دلیل عنایت است و چون فتوری باشد درین میل دلیل بی عنایتی
باشد که حق تعالی نخواهد که چنين خير خطير بسبب او برآید تا مستحق آن ثواب و درجات عالی نباشد همچون حماّم که گرمست آن گرمی او از آلت تونست همچون گیاه و هیمه و عَذرِه و غيره حق تعالی اسبابی پیدا کند که
اگرچه بصورت آن بد باشد و کره اما در حق او عنایت باشد چون حمام او گرم میشود و سود آن بخلق ميرسد درین میان یاران آمدند عذر فرمود که اگر من شما را قیام نکنم و سخن نگویم و نﭙﺮسم این احترام باشد زیرا احترام هر چیزی لایق آن وقت باشد در نماز نشاید پدر و برادر را پرسیدن و تعظیم کردن و بی التفاتی بدوستان و خویشان در حالت نماز عين التفاتست و عين نوازش زیرا چون بسبب ایشان خود را از طاعت و استغراق جدا
نکند و مشوش نشود پس ایشان مستحق عقاب و عتاب نگردند پس عين التفات ونوازش باشد چون حذر کرد از چیزی که عقوبت ایشان در آنست. سئوال کرد که ازنماز نزدیک تر بحقّ راهی هست فرمود هم نماز اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نمازست زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبير اول نمازست و سلام آخر نمازست و همچنين شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها زیرا که آن را نیز اولیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد، جان آن بیچون باشد وبینهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر، این نماز را انبیا پیدا کردهاند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنين میگوید که لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِيٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون میماند و آنجانمیگنجد جبرییل نیزکه معنی محض است هم نمی گنجد.
حکایتست از (مولانا سلطان العلما قطب العالم بهاءالحق و الدین قدس اللهّ سره العظیم) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند وقت نماز رسید بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که وقت نمازست مولانا بگفت ایشان التفات نکرد، ایشان برخاستند و بنماز مشغول شدند، دو مرید موافقت شیخ کردند و بنماز نه استادند یکی ازان مریدان که درنماز بود خواجگی نام بچشم سربوی عیان بنمودند که جمله اصحاب مریدان که در نماز بودند باامام پشتشان بقبله بود وآن دو مرید را که موافقت شیخ کرده بودند رویشان بقبله بود زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اویی اوفنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا اکنون او نور حق شده است و هرک پشت بنور حق کند و روی بدیوار آورد قطعا پشت بقبله کرده باشد زیرا که او جان قبله بوده است، آخر این خلق که رو بکعبه میکنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبله گاه عالم شده است، پس اگر او قبله باشد بطریق اولی چون آن برای او قبله شده است مصطفی (صلوات اللهّ علیه) یاری را عتاب کرد که ترا خواندم چون نیامدی گفت بنماز مشغول بودم، گفت آخر نه منت خواندم گفت من بیچارهام، فرمود که نیکست اگر در همه وقت مدام بیچاره باشی در حالت قدرت هم خود را بیچاره بینی چنانک در حالت عجز میبینی زیرا که بالای قدرت تو قدرتیست و مقهور حقی در همه احوال تو دو نیمه نیستی گاهی با چاره و گاهی بیچاره نظر بقدرت او داروهمواره خود را بیچاره میدان و بی دست وپای و عاجز و مسکين چه جای آدمی ضعیف بلک شيران و پلنگان و نهنگان همه بیچاره و لرزان ویند، آسمانها و زمینها همه بیچاره و مسخرّ حکم ویند، او پادشاهی عظیمست نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که بوجود ایشان چیزی برجای بماند چون نور او بی پرده روی نماید نه آسمان ماند و نه زمين نه آفتاب و نه ماه جز آن شاه کس نماند. حکایت پادشاهی بدرویشی گفت که آن لحظه که ترا بدرگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن گفت چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید ازتو چون یاد کنم اما چون حق تعالی بندهٔ را گزید و مستغرق خود گردانید هرکه دامن او بگيرد و ازو حاجت طلبد بی آنک آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرد. حکایتی آوردهاند که پادشاهی بود و او را بندهٔ بود خاص و مقربّ عظیم چون آنبنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصها و نامها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی پیش پادشاه مدهوش افتادی پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشق بازی که این بندهٔ مدهوش من مستغرق جمال من چه دارد، آن نامها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی چنين که یکی از آنها رد نگشتی بلک مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آنک طلبیدندی بحصول پیوستی بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصّهای اهل حاجت را بحضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادرا منقضی شدی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهارم - گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود
گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود توقعّ نداشتم و در دلم نگذشت چه لایق اینم مرا میبایست شب و روز دست گرفته در زمره وصف چاکران و ملازمان بودمی هنوز لایق آن نیستم این چه لطف بود فرمود
که این از جملهٔ آنست که شما را همّتی عالیست هر چند که شما را مرتبهٔ عزیزست و بزرگ و بکارهای خطير و بلند مشغولید از علو همّت خود را قاصر میبینید وبدان راضی نیستید و برخود چیزهای بسیار لازم میدانید اگرچه ما را دل هماره بخدمت بود، اماّ میخواستیم که بصورت هم مشرف شویم زیرا که نیز صورت اعتباری عظیم دارد چه جای اعتبار خود مشارکست با مغز همچنانک کار بی مغز برنمیاید بی پوست نیز برنمیآید چناک دانه را اگر بی پوست در زمين کاری بر نیاید چون بپوست در زمين دفع کنی برآید و درختی شود عظیم پس ازین روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست شود و بی او خود کار برنیاید ومقصود حاصل نشود ای واللهّ، اصل معنیست پیش آنک معنی را داند و معنی شده باشد اینک میگویند رَکْعَتَیْنِ مِنَ الصَلوةِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیْهَا پیش هرکس نباشد پیش آن کس باشد که اگر رکعتين ازو فوت شود بالای دنیا و آنچه دروست باشد و از فوت ملک دنیا که جمله آن او باشد فوت دو رکعتش دشوارتر آید.
درویشی بنزد پادشاهی رفت، پادشاه باو گفت که ای زاهد، گفت زاهد توی، گفت من چون زاهد باشم که همهٔ دنیا از آنِ منست، گفت نی عکس میبینی دنیا و آخرت و ملکت جمله ازان منست و عالم را من گرفتهام توی که
بلقمهٔ و خرقهٔ قانع شدهٔ اَیْنَمَا تُوَّلوُّا فَثَّمَ وَجْهُ اللهِّ آن وجهیست مجرا و رایج که لاینقطعست و باقیست عاشقان خود را فدای این وجه کردهاند و عوض نمیطلبند باقی همچوانعامند، فرمود اگرچه اَنعامند اماّ مستحق اِنعامند واگرچه در آخُرند مقبول ميرآخرند که اگر خواهد ازین آخُرش نقل کند و بطویلّه خاصّ برد همچنانک از آغاز که او عدم بود بوجودش آورد و از طویلهٔ وجود بجمادیش آورد و ازطویلهٔ جمادی بنباتی و از نباتی بحیوانی و از حیوانی بانسانی و از انسان بملکی الی مالا نهایة، پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را ازین جنس طویلهای بسیارست عالیتر از هم دیگر که طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ فَمَا لَهُمْ لَایُؤْمِنُوْنَ این برای آن نمود که تا مقر شوی طبقات دیگر را که در پیش است برای آن ننمود که انکار کنی و گویی که همين است استادی صنعت و فرهنگ برای آن نماید که او رامعتقد شوند و فرهنگهای دیگر را که نموده است مقر شوندو بآن ایمان آورند و همچنان پادشاهی خلعت وصله دهدو بنوازد برای آن نوازد که ازو متوقّع دیگر چیزها شوند و از امید کیسها بردوزند برای آن ندهد که بگویند همين است پادشاه دیگر انعام نخواهد کردن برین قدر اقتصار کنند هرگز پادشاه اگر این داند که چنين خواهد گفتن و چنين خواهد دانستن بوی انعام نکند، زاهد آنست که آخر بیند و اهل دنیا آخُر بینند، اما آنها که اخصاند و عارفند نه آخر بینند و نه آخُر، ایشان را نظر بر اول افتاده است و آغاز هر کار را میدانند همچنانک دانایی گندم بکارد داند که گندم خواهد رُستن، آخر از اول آخر را دید و همچنان جو و برنج و غيره چون اول را دید او را نظر در آخر نیست آخر در اول (براو) معلوم شده است ایشان نادرند و اینها متوسط که
آخر را میبینند و اینها که در آخرند اینها انعامند.
در دست که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او رادرد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسّر نشود خواه دنیاخواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی خواه علم خواه نجوم و غيره تا مریم را درد زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: آیة فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ او را آن درد بدرخت آورد و درخت خشک میوه دارشد تن همچون مریمست و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز باصل خود پیوندد الامامحروم مانیم و ازو بی بهره
جان از درون بفاقه وطبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا
اکنون بکن دوا که مسیح تو برزمیست
چون شد مسیح سوی فلک فوت شد دوا
که این از جملهٔ آنست که شما را همّتی عالیست هر چند که شما را مرتبهٔ عزیزست و بزرگ و بکارهای خطير و بلند مشغولید از علو همّت خود را قاصر میبینید وبدان راضی نیستید و برخود چیزهای بسیار لازم میدانید اگرچه ما را دل هماره بخدمت بود، اماّ میخواستیم که بصورت هم مشرف شویم زیرا که نیز صورت اعتباری عظیم دارد چه جای اعتبار خود مشارکست با مغز همچنانک کار بی مغز برنمیاید بی پوست نیز برنمیآید چناک دانه را اگر بی پوست در زمين کاری بر نیاید چون بپوست در زمين دفع کنی برآید و درختی شود عظیم پس ازین روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست شود و بی او خود کار برنیاید ومقصود حاصل نشود ای واللهّ، اصل معنیست پیش آنک معنی را داند و معنی شده باشد اینک میگویند رَکْعَتَیْنِ مِنَ الصَلوةِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیْهَا پیش هرکس نباشد پیش آن کس باشد که اگر رکعتين ازو فوت شود بالای دنیا و آنچه دروست باشد و از فوت ملک دنیا که جمله آن او باشد فوت دو رکعتش دشوارتر آید.
درویشی بنزد پادشاهی رفت، پادشاه باو گفت که ای زاهد، گفت زاهد توی، گفت من چون زاهد باشم که همهٔ دنیا از آنِ منست، گفت نی عکس میبینی دنیا و آخرت و ملکت جمله ازان منست و عالم را من گرفتهام توی که
بلقمهٔ و خرقهٔ قانع شدهٔ اَیْنَمَا تُوَّلوُّا فَثَّمَ وَجْهُ اللهِّ آن وجهیست مجرا و رایج که لاینقطعست و باقیست عاشقان خود را فدای این وجه کردهاند و عوض نمیطلبند باقی همچوانعامند، فرمود اگرچه اَنعامند اماّ مستحق اِنعامند واگرچه در آخُرند مقبول ميرآخرند که اگر خواهد ازین آخُرش نقل کند و بطویلّه خاصّ برد همچنانک از آغاز که او عدم بود بوجودش آورد و از طویلهٔ وجود بجمادیش آورد و ازطویلهٔ جمادی بنباتی و از نباتی بحیوانی و از حیوانی بانسانی و از انسان بملکی الی مالا نهایة، پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را ازین جنس طویلهای بسیارست عالیتر از هم دیگر که طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ فَمَا لَهُمْ لَایُؤْمِنُوْنَ این برای آن نمود که تا مقر شوی طبقات دیگر را که در پیش است برای آن ننمود که انکار کنی و گویی که همين است استادی صنعت و فرهنگ برای آن نماید که او رامعتقد شوند و فرهنگهای دیگر را که نموده است مقر شوندو بآن ایمان آورند و همچنان پادشاهی خلعت وصله دهدو بنوازد برای آن نوازد که ازو متوقّع دیگر چیزها شوند و از امید کیسها بردوزند برای آن ندهد که بگویند همين است پادشاه دیگر انعام نخواهد کردن برین قدر اقتصار کنند هرگز پادشاه اگر این داند که چنين خواهد گفتن و چنين خواهد دانستن بوی انعام نکند، زاهد آنست که آخر بیند و اهل دنیا آخُر بینند، اما آنها که اخصاند و عارفند نه آخر بینند و نه آخُر، ایشان را نظر بر اول افتاده است و آغاز هر کار را میدانند همچنانک دانایی گندم بکارد داند که گندم خواهد رُستن، آخر از اول آخر را دید و همچنان جو و برنج و غيره چون اول را دید او را نظر در آخر نیست آخر در اول (براو) معلوم شده است ایشان نادرند و اینها متوسط که
آخر را میبینند و اینها که در آخرند اینها انعامند.
در دست که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او رادرد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسّر نشود خواه دنیاخواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی خواه علم خواه نجوم و غيره تا مریم را درد زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: آیة فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ او را آن درد بدرخت آورد و درخت خشک میوه دارشد تن همچون مریمست و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز باصل خود پیوندد الامامحروم مانیم و ازو بی بهره
جان از درون بفاقه وطبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا
اکنون بکن دوا که مسیح تو برزمیست
چون شد مسیح سوی فلک فوت شد دوا
مولوی : فیه ما فیه
فصل هشتم - گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند
گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند و میگفت که میخواهم که خداوندگار را بدیدمی خداوندگار فرمود که خداوندگار را این ساعت نبیند بحقیقت زیرا آنچ او آرزو میبرد که خداوندگار را ببینم آن نقاب خداوندگار بود، خداوندگار را این ساعت بی نقاب نبیند وهمچنين همه آرزوها و مهرها و محبتها و شفقتها که خلق دارند بر انواع چیزها بپدر و مادر و دوستان و آسمانها و زمینها و باغها و ایوانها و علمها و عملها و طعامها و شرابها همه آرزوی حق داند وآن چیزها جمله نقابهاست چون ازین عالم بگذرند و آن شاه را بی این نقابها ببینند بداند که آن همه نقابها و روپوشها بود مطلوبشان در حقیقت آن یک چیز بود همه مشکلها حلّ شود وهمه سوالها و اشکالها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عیان گردد وجواب حق چنان نباشد که هرمشکل را علی الانفراد جدا جواب باید گفتن بیک جواب همه سؤالها بیکباره معلوم شود و مشکل حلّ گردد همچنانک در زمستان هر کسی در جامه و در پوستینی و تنوری در غار گرمی از سرما خزیده باشند و پناه گرفته و همچنين جمله نبات از درخت و گیاه و غيره از زهر سرما بی برگ و بر مانده و رختها را در باطن برده و پنهان کرده تا آسیب سرما برو نرسد چون بهار جواب ایشان بتجلّی بفرماید جمله سؤالهاء مختلف ایشان از احیا ونبات و موات بیکبار حل گردد و آن سببها برخیزد و جمله سر برون کنندوبدانند که موجب آن بلا چه بود حق تعالی این نقابها را برای مصلحت آفریده است که اگر جمال حق بی نقاب روی نماید ما طاقت آن نداریم و بهرمند نشویم بواسطهٔ این نقابها مدد و منفعت میگيریم این آفتاب را میبینی که در نور او میرویم و میبینیم ونیک را از بد تمییز میکنیم و درو گرم میشویم ودرختان و باغها مثمر میشوند و میوهاء خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شيرین میگردد، معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثير او ظاهر میشوند، اگر این آفتاب که چندین منفعت میدهد بوسایط اگر نزدیکتر آید هیچ منفعت ندهد بلک جملهٔ عالم و خلقان بسوزند و نمانند، حق تعالی چون بر کوه بحجاب تجلّی میکند او نیز پر درخت و پرگل و سبز آراسته میگردد و چون بیحجاب تجلّی میکند او را زیر زبر و ذرهّ ذرهّ میگرداند فَلَّمَا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکاًّ. سایلی سؤال کرد که آخر در زمستان نیز همان آفتاب هست گفت ما را غرض اینجامثال است امّا آنجانه جمل است ونه حمل مثل دیگرست و مثال دیگر هر چند که عقل آن چیز را بجهد ادراک نکند اما عقل جهد خود راکی رها کند و اگر (عقل) جهد خود را رها کند آن عقل نباشد، عقل آنست که همواره شب و روز مضطرب و بیقرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری اگرچه او مدرک نشود و قابل ادراک نیست عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع هر چند که پروانه خود را بر شمع زند بسوزد و هلاک شود امّا پروانه آنست که هرچند برو آسیب آن سوختگی و الم ميرسد از شمع نشکیبد و اگر حیوانی باشد مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد و خود را بر آن نور بزند او خود پروانه باشد و اگر پروانه خود را بر نور شمع میزند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد، پس آدمی که ازحق بشکیبد و اجتهاد ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حق را ادراک کردن ان هم حق نباشد، پس آدمی آنست که از اجتهاد خالی نیست و گرد نور جلال حق میگردد بی آرام و بیقرار و حق آنست که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل نهم - پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید
پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید عذر بنده میخواست که مولانا جهت این حکم کرده است که امير بزیارت من نیاید و رنجه نشود که ما را حالتهاست حالتی سخن گوییم حالتی نگوییم حالتی پروای خلقان باشد حالتی عزلت و خلوت حالتی استغراق و حيرت مبادا که امير در حالتی آید که نتوانم دلجویی او کردن و فراغت آن نباشد که باوی بموعظه و مکالمت پردازیم، پس آن بهتر که چون ما را فراغت باشد که توانیم بدوستان پرداختن و بایشان منفعت رسانیدن ما برویم و دوستان را زیارت کنیم، امير گفت که مولانا بهاءالدین را جواب دادم که من بجهت آن نمیآیم که مولانا بمن پردازد و (بامن) مکالمت کند (بل که) برای آن میایم که مشرفّ شوم و از زمرهٔ بندگان باشم، ازینها که این ساعت واقع شده است یکی آنست که مولانا مشغول بود و روی ننمود تا دیری مرا در انتظار رها کرد تا من بدانم که اگر مسلمانان را و نیکان را چون بر در من بیایند منتظرشان بگذارم و زود راه ندهم چنين صعب است و دشوار مولانا تلخی آن را بمن چشانید و مرا تأدیب کرد تا بادیگران چنين نکنم، مولانا فرمود نی بلک آنک شما را منتظر رها کردیم از عين عنایت بود.
حکایت میآورند که حق تعالی میفرماید که ای بندهٔ من حاجت ترا درحالت دعا و ناله زود برآوردمی امّا آوازهٔ ناله تو مرا خوش میآید در اجابت جهت آن تأخير میافتد تا بسیار بنالی که آواز و نالهٔ تو مرا خوش میآید مثلاً دو گدا بر در شخصی آمدند یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض (است) خداوند خانه گوید بغلام که زود بیتأخير بآن مبغوض نان پارهٔ بده تا از درِ ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپختهاند صبر کن تا نان برسد و بیزد دوستان را بیشتر خاطرم میخواهد که ببینم و دریشان سير سير نظر کنم و ایشان نیز درمن تا چون اینجا بسیار دوستان گوهر خود را نیک نیک دیده باشند چون در آن عالم حشر شوند آشنایی قوتّ گرفته باشد زود همدگر را بازشناسند و بدانند که ما در دار دنیا بهم بودهایم و بهم خوش بپیوندند زیرا که آدمی یار خود را زود گم میکند نمیبینی که درین عالم که با شخصی دوست شدهٔ و جانانه و در نظر تو یوسفیست بیک فعل قبیح از نظر تو پوشیده میشود و او را گم میکنی و صورت یوسفی بگرگی مبدلّ میشود همان را که یوسف میدیدی اکنون بصورت گرگش میبینی هرچند که صورت مبدلّ نشده است و همانست که میدیدی باین یک حرکت عارضی گمش کردی فردا که حشر دیگر ظاهر شود و این ذات بذات دیگر مبدلّ گردد چون او را نیک نشناخته باشی و در ذات وی نیک نیک فرو نرفته باشی چونش خواهی شناختن حاصل همدگر را نیک نیک میباید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعارست ازان گذشتن و در عين ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را برمیدهند اوصاف اصلی ایشان نیست.
حکایتی گفته اند که شخصی گفت که من فلان مرد را نیک میشناسم و نشان او بدهم گفتند فرما گفت مکاری من بود دو گاو سیاه داشت اکنون همچنين برین مثالست خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و میشناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان بهیچ کاری نیاید اکنون از نیک و بد آدمی میباید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آنست عجبم میآید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان بعالم بیچون که او را جای نیست و صورت نیست و بیچون و چگونه است چگونه عشق بازی میکنند و مدد و قوتّ میگيرند و متأثر میشوند، آخر شب و روز در آنند این شخصی که شخصی را دوست میدارد و ازو مدد میگيرد آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر وشادی و غم او میگيرد و این جمله در عالم لامکانست و او دم بدم ازین معانی مدد میگيرد و متأثّر میشود، عجبش نمیآید و عجبش میآید که بر عالم لامکان چون عاشق شوند و ازوی چون مدد گيرند، حکیمی منکر میبود این معنی را روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید، حکیمی الهی بزیارت او رفت گفت آخرچه میطلبی گفت صحّت، گفت صورت این صحّت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم گفت صحّت صورتی ندارد (و بیچونست) گفت اکنون صحت چون بیچونست چونش میطلبی، گفت آخر بگو که صحّت چیست، گفت این میدانم که چون صحّت بیاید قوتّم حاصل میشود و فربه میشوم و سرخ و سپید میگردم و تازه و شکفته میشود گفت من ازتو نفس صحّت میپرسم ذات صحّت چه چیزست، گفت نمیدانم بیچونست گفت اگر مسلمان شوی و از مذهب اولّ بازگردی ترا معالجه کنم و تندرست کنم و صحّت را بتو رسانم.
بمصطفی صلوات اللهّ علیه سؤال کردند که هر چند که این معانی بیچونند اماّ بواسطهٔ صورت آدمی ازان معانی میتوان منفعت گرفتن، فرمود اینک صورت آسمان و زمين بواسطهٔ این صورت منفعت میگير ازان معنی کلّ چون میبینی تصرفّ چرخ فلک را و باریدن ابرها را بوقت و تابستان و زمستان و تبدیلهای روزگار را میبینی همه بر صواب و حکمت آخر این ابرجماد چه داند که بوقت میباید باریدن و این زمين را میبینی چون نبات را می پذیرد و یک را ده میدهد آخر این راکسی میکند او را میبين بواسطهٔ این عالم و مدد میگير همچنانک از قالب مددی میگيری از معنی آدمي از معنی عالم مدد میگير بواسطهٔ صورت عالم چون پیغامبر (صلی اللّه علیه و سلمّ) مست شدی و بیخود سخن گفتی گفتی قال اللهّ آخر از روی صورت زبان او میگفت اما او در میان نبود گوینده در حقیقت حق بود چون او اولّ خود رادیده بود که ازچنين سخن جاهل ونادان بود و بی خبر اکنون از وی چنين سخن میزاید داند که او نیست که اولّ بود این تصرّف حقسّت چنانک مصطفی (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) خبر میداد پیش از وجود خود چندین هزار سال از آدمیان و انبیای گذشته و تا آخر قرن عالم چه خواهد شدن و از عرش و کرسی و از خلاو ملا وجود او دینه (بود) قطعا این چیزها را وجود دینه حادث وی نمیگوید حادث از قدیم چون خبر دهد پس معلوم شد که او نمیگوید حقّ میگوید که وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی اِنْ هُوَ اِلَّا وَحْیٌ یُوْحی حق از صورت و حرف منزهّست سخن او بيرون حرف و صوت است اما سخن خود را از هر حرفی و صوتی و از هر زبانی که خواهد روان کند در راههادر کاروانسراها ساختهاند بر سر حوض مرد سنگين یا مرغ سنگين از دهان ایشان آب میآید و در حوض میریزد، همه عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگين نمیآید از جای دگر میآید آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر از سخن او او را بدانی و اگر طراّر باشد و کسی بوی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد قاصدتا او را در نیابند همچنانک آن حکایت که بچه در صحرا بمادر گفت که مرا در شب تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی مینماید و عظیم میترسم، مادر گفت که مترس چون آن صورت را ببینی دلير بروی حمله کن پیدا شود که خیال است، گفت ای مادر و اگر آن سیاه را مادرش چنين وصیتّ کرده باشد من چه کنم اکنون اگر او را وصیتّ کرده باشد که سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم گفت در حضرت او خاموش کن و خود را بوی ده و صبر کن باشد که کلمهٔ از دهان او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمهٔ بجهد بناخواست تو یا در خاطر تو سخن و اندیشهٔ سر برزند ازان اندیشه و سخن حال او را بدانی زیرا که ازو متأثر شدی آن عکس اوست و احوال اوست که در اندرون تو سر بر زده است.
شیخ سررزی (رحمةاللهّ علیه) میان مریدان نشسته بود، مریدی را سر بریان اشتها کرده بود شیخ اشارت کرد که او را سر بریان میباید بیارید گفتند شیخ بچه دانستی که او را سر بریان میباید، گفت زیرا که سی سالست که مرا بایست نمانده است و خود را از همه بایستها پاک کردهام و منزهّم همچو آیینه بینقش ساده گشتهام چون سر بریان در خاطر من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آنِ فلانست زیرا آیینه بینقش است اگر در آیینه نقش نماید نقش غير باشد.
عزیزی در چلهّ نشسته بود برای طلب مقصودی بوی ندا آمد که این چنين مقصود بلند بچلهّ حاصل نشود از چلّه برون آی تا نظر بزرگی برتو افتد آن مقصود ترا حاصل شود، گفت آن بزرگ را کجا یابم گفت در جامع، گفت میان چندین خلق او را چون شناسم که کدامست، گفتند برو او ترا بشناسد و بر تو نظر کند نشان آنک نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق از دست تو بیفتد و بیهوش گردی بدانی که او بر تو نظر کرده است چنان کرد ابریق پر آب کرد و جماعت مسجد را سقاّیی میکرد و میان صفوف میگردید ناگهانی حالتی در وی پدید آمد شهقهٔ بزد و ابریق از دست او افتاد، بیهوش در گوشه ماند خلق جمله رفتند چون با خود آمد خود را تنها دید آنشاه که بروی نظر انداخته بود آنجا ندید اماّ بمقصود خود برسید.
خدای را مردانند که از غایت عظمت و غيرت حق روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطير برسانند و موهبت کنند این چنين شاهان عظیم نادرند و نازنين. گفتیم پیش شما بزرگان میآیند گفت ما را پیش نمانده است دیرست که ما را پیش نیست اگر میآیند پیش آن مصوّر میایند که اعتقاد کردهاند عیسی را علیه السّلام گفتند بخانه تو میآییم گفت ما را در عالم خانه کجاست وکی بود.
حکایت آوردهاند که عیسی علیه السلّام در صحرایی میگردد باران عظیم فروگرفت (رفت) در خانه سیه گوش در کنج غاری پناه گرفت لحظهٔ تا باران منقطع گردد، وحی آمد که از خانه سیه گوش بيرون رو که بچگان او بسبب تو نمیآسایند، ندا کرد که یَا رَبِّ لِابْنِ آوي مَاویً وَلَیْسَ لِابْنِ مَرْیَمَ مَاويٌ گفت فرزند سیه گوش را پناهست و جایست و فرزند مریم را نه پناهست و نه جای ونه خانه است و نه مقامست خداوندگار فرمود اگر فرزند سیه گوش را خانه است اما چنين معشوقی او را از خانه نمیراند ترا چنين رانندهٔ هست اگر ترا خانه نباشد چه باک که لطف چنين رانندهٔ و لطف چنين خلعت که تو مخصوص شدی که ترا میراند صدهزار هزار آسمان و زمين و دنیا و آخرت و عرش و کرسی میارزد و افزونست در گذشته است، فرمود که آنچ امير آمد و مازود روی ننمودیم نمیباید که خاطرش بشکند زیرا که مقصود او را ازین آمدن اعزاز نفس ما بود یا اعزاز خود اگر برای اعزاز ما بود چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد اعزاز ما بیشتر حاصل شد و اگر غرضش اعزاز خودست و طلب ثواب چون انتظار کرد و رنج انتظار کشید ثوابش بیش باشد پس علی کلا التقدیرین بآن مقصود که آمد آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت پس باید که دلخوش و شادمان گردد.
حکایت میآورند که حق تعالی میفرماید که ای بندهٔ من حاجت ترا درحالت دعا و ناله زود برآوردمی امّا آوازهٔ ناله تو مرا خوش میآید در اجابت جهت آن تأخير میافتد تا بسیار بنالی که آواز و نالهٔ تو مرا خوش میآید مثلاً دو گدا بر در شخصی آمدند یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض (است) خداوند خانه گوید بغلام که زود بیتأخير بآن مبغوض نان پارهٔ بده تا از درِ ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپختهاند صبر کن تا نان برسد و بیزد دوستان را بیشتر خاطرم میخواهد که ببینم و دریشان سير سير نظر کنم و ایشان نیز درمن تا چون اینجا بسیار دوستان گوهر خود را نیک نیک دیده باشند چون در آن عالم حشر شوند آشنایی قوتّ گرفته باشد زود همدگر را بازشناسند و بدانند که ما در دار دنیا بهم بودهایم و بهم خوش بپیوندند زیرا که آدمی یار خود را زود گم میکند نمیبینی که درین عالم که با شخصی دوست شدهٔ و جانانه و در نظر تو یوسفیست بیک فعل قبیح از نظر تو پوشیده میشود و او را گم میکنی و صورت یوسفی بگرگی مبدلّ میشود همان را که یوسف میدیدی اکنون بصورت گرگش میبینی هرچند که صورت مبدلّ نشده است و همانست که میدیدی باین یک حرکت عارضی گمش کردی فردا که حشر دیگر ظاهر شود و این ذات بذات دیگر مبدلّ گردد چون او را نیک نشناخته باشی و در ذات وی نیک نیک فرو نرفته باشی چونش خواهی شناختن حاصل همدگر را نیک نیک میباید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعارست ازان گذشتن و در عين ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را برمیدهند اوصاف اصلی ایشان نیست.
حکایتی گفته اند که شخصی گفت که من فلان مرد را نیک میشناسم و نشان او بدهم گفتند فرما گفت مکاری من بود دو گاو سیاه داشت اکنون همچنين برین مثالست خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و میشناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان بهیچ کاری نیاید اکنون از نیک و بد آدمی میباید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آنست عجبم میآید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان بعالم بیچون که او را جای نیست و صورت نیست و بیچون و چگونه است چگونه عشق بازی میکنند و مدد و قوتّ میگيرند و متأثر میشوند، آخر شب و روز در آنند این شخصی که شخصی را دوست میدارد و ازو مدد میگيرد آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر وشادی و غم او میگيرد و این جمله در عالم لامکانست و او دم بدم ازین معانی مدد میگيرد و متأثّر میشود، عجبش نمیآید و عجبش میآید که بر عالم لامکان چون عاشق شوند و ازوی چون مدد گيرند، حکیمی منکر میبود این معنی را روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید، حکیمی الهی بزیارت او رفت گفت آخرچه میطلبی گفت صحّت، گفت صورت این صحّت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم گفت صحّت صورتی ندارد (و بیچونست) گفت اکنون صحت چون بیچونست چونش میطلبی، گفت آخر بگو که صحّت چیست، گفت این میدانم که چون صحّت بیاید قوتّم حاصل میشود و فربه میشوم و سرخ و سپید میگردم و تازه و شکفته میشود گفت من ازتو نفس صحّت میپرسم ذات صحّت چه چیزست، گفت نمیدانم بیچونست گفت اگر مسلمان شوی و از مذهب اولّ بازگردی ترا معالجه کنم و تندرست کنم و صحّت را بتو رسانم.
بمصطفی صلوات اللهّ علیه سؤال کردند که هر چند که این معانی بیچونند اماّ بواسطهٔ صورت آدمی ازان معانی میتوان منفعت گرفتن، فرمود اینک صورت آسمان و زمين بواسطهٔ این صورت منفعت میگير ازان معنی کلّ چون میبینی تصرفّ چرخ فلک را و باریدن ابرها را بوقت و تابستان و زمستان و تبدیلهای روزگار را میبینی همه بر صواب و حکمت آخر این ابرجماد چه داند که بوقت میباید باریدن و این زمين را میبینی چون نبات را می پذیرد و یک را ده میدهد آخر این راکسی میکند او را میبين بواسطهٔ این عالم و مدد میگير همچنانک از قالب مددی میگيری از معنی آدمي از معنی عالم مدد میگير بواسطهٔ صورت عالم چون پیغامبر (صلی اللّه علیه و سلمّ) مست شدی و بیخود سخن گفتی گفتی قال اللهّ آخر از روی صورت زبان او میگفت اما او در میان نبود گوینده در حقیقت حق بود چون او اولّ خود رادیده بود که ازچنين سخن جاهل ونادان بود و بی خبر اکنون از وی چنين سخن میزاید داند که او نیست که اولّ بود این تصرّف حقسّت چنانک مصطفی (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) خبر میداد پیش از وجود خود چندین هزار سال از آدمیان و انبیای گذشته و تا آخر قرن عالم چه خواهد شدن و از عرش و کرسی و از خلاو ملا وجود او دینه (بود) قطعا این چیزها را وجود دینه حادث وی نمیگوید حادث از قدیم چون خبر دهد پس معلوم شد که او نمیگوید حقّ میگوید که وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی اِنْ هُوَ اِلَّا وَحْیٌ یُوْحی حق از صورت و حرف منزهّست سخن او بيرون حرف و صوت است اما سخن خود را از هر حرفی و صوتی و از هر زبانی که خواهد روان کند در راههادر کاروانسراها ساختهاند بر سر حوض مرد سنگين یا مرغ سنگين از دهان ایشان آب میآید و در حوض میریزد، همه عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگين نمیآید از جای دگر میآید آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر از سخن او او را بدانی و اگر طراّر باشد و کسی بوی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد قاصدتا او را در نیابند همچنانک آن حکایت که بچه در صحرا بمادر گفت که مرا در شب تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی مینماید و عظیم میترسم، مادر گفت که مترس چون آن صورت را ببینی دلير بروی حمله کن پیدا شود که خیال است، گفت ای مادر و اگر آن سیاه را مادرش چنين وصیتّ کرده باشد من چه کنم اکنون اگر او را وصیتّ کرده باشد که سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم گفت در حضرت او خاموش کن و خود را بوی ده و صبر کن باشد که کلمهٔ از دهان او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمهٔ بجهد بناخواست تو یا در خاطر تو سخن و اندیشهٔ سر برزند ازان اندیشه و سخن حال او را بدانی زیرا که ازو متأثر شدی آن عکس اوست و احوال اوست که در اندرون تو سر بر زده است.
شیخ سررزی (رحمةاللهّ علیه) میان مریدان نشسته بود، مریدی را سر بریان اشتها کرده بود شیخ اشارت کرد که او را سر بریان میباید بیارید گفتند شیخ بچه دانستی که او را سر بریان میباید، گفت زیرا که سی سالست که مرا بایست نمانده است و خود را از همه بایستها پاک کردهام و منزهّم همچو آیینه بینقش ساده گشتهام چون سر بریان در خاطر من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آنِ فلانست زیرا آیینه بینقش است اگر در آیینه نقش نماید نقش غير باشد.
عزیزی در چلهّ نشسته بود برای طلب مقصودی بوی ندا آمد که این چنين مقصود بلند بچلهّ حاصل نشود از چلّه برون آی تا نظر بزرگی برتو افتد آن مقصود ترا حاصل شود، گفت آن بزرگ را کجا یابم گفت در جامع، گفت میان چندین خلق او را چون شناسم که کدامست، گفتند برو او ترا بشناسد و بر تو نظر کند نشان آنک نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق از دست تو بیفتد و بیهوش گردی بدانی که او بر تو نظر کرده است چنان کرد ابریق پر آب کرد و جماعت مسجد را سقاّیی میکرد و میان صفوف میگردید ناگهانی حالتی در وی پدید آمد شهقهٔ بزد و ابریق از دست او افتاد، بیهوش در گوشه ماند خلق جمله رفتند چون با خود آمد خود را تنها دید آنشاه که بروی نظر انداخته بود آنجا ندید اماّ بمقصود خود برسید.
خدای را مردانند که از غایت عظمت و غيرت حق روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطير برسانند و موهبت کنند این چنين شاهان عظیم نادرند و نازنين. گفتیم پیش شما بزرگان میآیند گفت ما را پیش نمانده است دیرست که ما را پیش نیست اگر میآیند پیش آن مصوّر میایند که اعتقاد کردهاند عیسی را علیه السّلام گفتند بخانه تو میآییم گفت ما را در عالم خانه کجاست وکی بود.
حکایت آوردهاند که عیسی علیه السلّام در صحرایی میگردد باران عظیم فروگرفت (رفت) در خانه سیه گوش در کنج غاری پناه گرفت لحظهٔ تا باران منقطع گردد، وحی آمد که از خانه سیه گوش بيرون رو که بچگان او بسبب تو نمیآسایند، ندا کرد که یَا رَبِّ لِابْنِ آوي مَاویً وَلَیْسَ لِابْنِ مَرْیَمَ مَاويٌ گفت فرزند سیه گوش را پناهست و جایست و فرزند مریم را نه پناهست و نه جای ونه خانه است و نه مقامست خداوندگار فرمود اگر فرزند سیه گوش را خانه است اما چنين معشوقی او را از خانه نمیراند ترا چنين رانندهٔ هست اگر ترا خانه نباشد چه باک که لطف چنين رانندهٔ و لطف چنين خلعت که تو مخصوص شدی که ترا میراند صدهزار هزار آسمان و زمين و دنیا و آخرت و عرش و کرسی میارزد و افزونست در گذشته است، فرمود که آنچ امير آمد و مازود روی ننمودیم نمیباید که خاطرش بشکند زیرا که مقصود او را ازین آمدن اعزاز نفس ما بود یا اعزاز خود اگر برای اعزاز ما بود چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد اعزاز ما بیشتر حاصل شد و اگر غرضش اعزاز خودست و طلب ثواب چون انتظار کرد و رنج انتظار کشید ثوابش بیش باشد پس علی کلا التقدیرین بآن مقصود که آمد آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت پس باید که دلخوش و شادمان گردد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سیزدهم - شیخ ابراهیم گفت که سیف الدین فرخّ چون
شیخ ابراهیم گفت که سیف الدین فرخّ چون یکی را بزدی خود را بکسی (دیگر) مشغول کردی بحکایت تا ایشان او را میزدندی و شفاعت کسی باین طریق و شیوه پیش نرفتی فرمود که هرچ درین عالم میبینی در آن عالم چنانست بلک اینها همه انموذج آن عالمند و هرچ درین عالمست همه ازآن عالم آوردند که وَ اِنْ مِن شَیْیء اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَّزِلُهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ طاس بعلینی بر سر طبلها و دواهای مختلف مینهد از هر انباری مشتی مشتی پلپل و مشتی مصطکی انبارها بینهایتاند ولیکن در طبلهٔ او بیش ازین نمیگنجد، پس آدمی بر مثال طاس بعلینی است یادکان عطاّریست که دروی از خزاین صفات حق مشت مشت و پاره پاره در حقهّا و طبلها نهادهاند تا درین عالم تجارت میکند لایق خود از سمع پارهٔ و از نطق پارهٔ و از عقل پارهٔ و از کرم پارهٔ و از علم پارهٔ اکنون پس مردمان طوّافان حقّند طواّفیی میکند و روز و شب طبلها را پر میکنند و تو تهی میکنی یا ضایع میکنی تا بآن کسبی میکنی روز تهی میکنی و شب باز پر میکنند و قوت میدهند مثلاً روشنی چشم را میبینی در آن عالم دیدهاست و چشمها ونظرها مختلف از آن نموذجی بتو فرستادند تا بدان تفرجّ عالم میکنی دید آن قدر نیست ولیک آدمی بیش ازین تحمّل نکند این صفات همه پیش ماست بینهایت بقدر معلوم بتو می فرستیم پس تأملّ میکن که چندین هزار خلق قرناً بعد قرن آمدند و ازین دریا پر شدند وباز تهی شدند بنگر که آن چه انبارست اکنون هرکرا بر آن دریا وقوف بیشتر دل او بر طبله سردتر پس پنداری که عالم از آن ضراّب خانه بدر میآیند و باز بدارالضّرب رجوع می کند که اِنَّا لِلهِّ وَ اِنَا اِلَیْهِ رَاجِعُوْنَ اِناّ یعنی جمیع اجزای ما از آنجا آمدهاند و انموذج آنجااند و باز آنجا رجوع میکنند از خُرد و بزرگ و حیوانات اما درین طبله زود ظاهر میشوند و بی طبله ظاهر نمیشوند از آنست که آن عالم لطیف است و در نظر نمیآید چه عجب میآید نمیبینی نسیم بهار را چون ظاهر میشود در اشجار و سبزها و گلزارها و ریاحين جمال بهار را بواسطهٔ ایشان تفرجّ میکنی و چون در نفس نسیم بهار مینگری هیچ ازینها نمیبینی نه از آنست که دروی تفرجها و گل زارها نیست آخر نه این از پرتو اوست بل که دروموجهاست از گلزارها و ریاحين لیک موجهای لطیفند در نظر نمیآیند الا بواسطهٔ از لطف پیدا نمیشود. همچنين در آدمی نیز این اوصفا نهانست ظاهر نمیشود الا بواسطهٔ اندرونی یا بيرونی از گفت کسی و آسیب کسی و جنگ و صلح کسی پیدا میشود صفات آدمی نمیبینی در خود تأملّ میکنی هیچ نمییابی و خود را تهی میدانی ازین صفات نه آنست که تو از آنچ بودهٔ متغیرّ شدهٔ الاّ اینها در تو نهانند بر مثال آبند در دریا از دریا بيرون نیابند الا بواسطهٔ ابری و ظاهر نشوند الا بموجی موج جوششی باشد از اندرون تو ظاهر شود بیواسطهٔ بيرونی ولیکن مادام که دریاساکنست هیچ نمیبینی و تن تو بر لب دریاست و جان تودریاییست نمیبینی درو چندین ماهیان و ماران و مرغان و خلق گوناگون بدرمیآیند و خود را مینمایند وباز بدریا ميروند صفات تو مثل خشم و حسد و شهوت و غيره ازین دریا سر برمیآرند پس گویی صفات تو عاشقان حقّند لطیف ایشان را نتوان دیدن الا بواسطهٔ جامهٔ زبان چون برهنه میشوند از لطیفی درنظر نمیآیند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل هفدهم - ابن مقری قرآن رادرست میخواند آری صورت قرآن را درست میخواند
ابن مقری قرآن رادرست میخواند آری صورت قرآن را درست میخواند ولیکن از معنی بیخبر دلیل برآنک حالی که معنی را میباید ردمیکند بنابینایی میخواند نظيرش مردی در دست قندز دارد قندزی دیگر از آن بهتر آوردند رد میکند پس دانستیم قندزرا نمیشناسد کسی این را گفته است که قندزست او بتقلید بدست گرفته است همچون کودکان که با گردکان بازی میکنند چون مغز گردکان یا روغن گردکان بایشان دهی رد کنند که گردکان آنست که جغ جغ کند این را بانگی و جغجغی نیست آخر خزاین خدای بسیارست و علمهای خدای بسیار اگر قرآن را بدانش میخواند قرآن دیگر را چرا رد میکند با مقریبی تقریر میکردم که قرآن میگوید که قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّیْ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّیْ اکنون به پنجاه درمسنگ مرکب این قرآن را تواند نبشتن این رمزیست از علم خدای همه علم خدا تنها این نیست عطاری در کاغذ پارهٔ دارو نهاد تو گویی همه دکان عطار اینجاست این ابلهی باشد آخر در زمان موسی و عیسی و غيرهما قرآن بود کلام خدا بود بعربی نبود تقریر این میدادم (دیدم) در آن مقری اثر نمیکرد ترکش کردم. آوردهاند که در زمان رسول صلیّ اللّه علیه و سلمّ از صحابه هرکه سورهٔ یا نیم سوره یاد گرفتی او را عظیم خواندندی و بانگشت نمودندی که سورهٔ یاد دارد برای آنک ایشان قرآن را میخوردند منی را از نان خوردن یادومن را عظیم باشد الا که در دهان کنند و نجایند و بیندازند هزار خروار توان خوردن آخر میگوید رُبَّ تالي الْقُرْآنَ وَالْقُرْآنُ یَلْعَنُهُ پس در حق کسیست که از معنی قرآن واقف نباشد الاهم نیکست قومی را خدای چشمهاشان را بغفلت بست تا عمارت این عالم کنند اگر بعضی را ازان عالم غافل نکنند هیچ عالم آبادان نگردد غفلت عمارت و آبادانیها انگیزاند آخر این از غفلت بزرگ میشود و دراز میگردد و چون عقل او بکمال میرسد دیگر دراز نمیشودپس موجب و سبب عمارت غفلتست و سبب ویرانی هشیاریست اینک می گوییم از دو بيرون نیست یابنا بر حسد میگویم یابنا بر شفقت حاشا که حسد باشد برای آنک حسد را ارزد حسد بردن دریغست تا بآنک نيرزد چه باشد الا از غایت شفقت و رحمت است که میخواهم که یار عزیز را بمعنی کشم.آورده اند که شخصی در راه حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بروی غالب شد تا از دور خیمه خرد و کهن دید آنجا رفت کنیزکی دید آواز داد آن شخص که من مهمانم المراد و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر از لب تا کام آنجا که فرو میرفت همه را میسوخت این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت شما را بر من حقست جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است آنچ بشما گویم پاس دارید اینک بغداد نزدیکست و کوفه و واسط و غيرها اگر مبتلا باشید نشسته نشسته و غلتان غلتان میتوانید خود را آنجا رسانیدن که آنجا آبهای شيرین خنک بیارست و طعامهای گوناگون و حماّمها و تنعمّها و خوشیها و لذتّهای آن شهرها را برشمرد لحظهٔ دیگر آن عرب بیامد که شوهرش بود تائی چند ازموشان دشتی صید کرده بود زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن بمهمان دادن مهمان چنانک بود کور و کبود ازان تناول کرد بعد ازان در نیم شب مهمان بيرون خیمه خفت، زن بشوهر می گوید هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد، قصهٔ مهمان تمام بر شوهر بخواند، عرب گفت همانا از زن مشنو ازین چیزها که حسودان در عالم بسیارند چون ببینند بعضی را که بآسایش و دولتی رسیدهاند حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و ازان دولت محروم کنند. اکنون این خلق چنيناند چون کسی از روی شفقت پندی دهد حمل کنند بر حسد الا چون در وی اصلی باشد عاقبت روی بمعنی آرد چون بروی از روزالست قطرهٔ چکانیده باشند عاقبت آن قطره او را از تشویشها و محنتها برهاند بیا آخر چند ازما دوری و بیگانه و در میان تشویشها و سوداها الا باقومی کسی چه سخن گوید چون جنس آن نشنیدهاند از کسی و نه از شیخ خود.
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
روی بمعنی آوردن اگرچه اولّ چندان نغز ننماید الا هرچند که رود شيرینتر نماید بخلاف صورت اولّ نغز نماید الا هرچند که باوی بیشتر نشینی سرد شوی کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن در آدمی نظر کن کو صورت او و کو معنی او که اگر معنی آن صورت آدمی ميرود لحظهٔ در خانهاش رها نمیکنند. مولانا شمس الدین قدس اللهّ سرهّ میفرمود که قافلهٔ بزرگ بجایی میرفتند آبادانی نمییافتند و آبی نی، ناگاه چاهی یافتند بی دلو سطلی بدست آوردند و ریسمانها و این سطل را بزیر چاه فرستادند کشیدند سطل بریده شد دیگری را فرستادند هم بریده شد بعد ازان اهل قافله را بریسمانی میبستند و در چاه فرو میکردند برنمیآمدند عاقلی بود او گفت من بروم او را فرو کردند نزدیک آن بود که بقعر چاه رسید سپاهی با هیبتی ظاهر شد این عاقل گفت من نخواهم رهیدن باری تا عقل را بخودم آرم و بیخود نشوم تا ببینم که برمن چه خواهد رفتن این سیاه گفت قصهٔ دراز مگو تو اسير منی نرهی الا بجواب صواب بچیزی دیگر نرهی گفت فرما گفت از جایها کجا بهتر عاقل گفت من اسير و بیچارهٔ ویم اگر بگویم بغداد یا غيره چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم گفت جاگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد اگر در قعر زمين باشد بهتر آن باشد و اگر در سوراخ موشی باشدبهتر آن باشد گفت احسنت احسنت رهیدی آدمی در عالم توی اکنون من ترارها کردم و دیگران را ببرکت تو آزاد کردم بعد ازین خونی نکنم همه مردان عالم را بمحبت تو بتو بخشیدم بعد ازان اهل قافله را از آب سيراب کرد اکنون غرض ازین معنیست همين معنی را توان در صورت دیگر گفتن الا مقلّدان همين نقش را میگيرند دشوارست با ایشان گفت اکنون هم در این سخن را در مثال دیگر گویی نشنوند.
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
روی بمعنی آوردن اگرچه اولّ چندان نغز ننماید الا هرچند که رود شيرینتر نماید بخلاف صورت اولّ نغز نماید الا هرچند که باوی بیشتر نشینی سرد شوی کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن در آدمی نظر کن کو صورت او و کو معنی او که اگر معنی آن صورت آدمی ميرود لحظهٔ در خانهاش رها نمیکنند. مولانا شمس الدین قدس اللهّ سرهّ میفرمود که قافلهٔ بزرگ بجایی میرفتند آبادانی نمییافتند و آبی نی، ناگاه چاهی یافتند بی دلو سطلی بدست آوردند و ریسمانها و این سطل را بزیر چاه فرستادند کشیدند سطل بریده شد دیگری را فرستادند هم بریده شد بعد ازان اهل قافله را بریسمانی میبستند و در چاه فرو میکردند برنمیآمدند عاقلی بود او گفت من بروم او را فرو کردند نزدیک آن بود که بقعر چاه رسید سپاهی با هیبتی ظاهر شد این عاقل گفت من نخواهم رهیدن باری تا عقل را بخودم آرم و بیخود نشوم تا ببینم که برمن چه خواهد رفتن این سیاه گفت قصهٔ دراز مگو تو اسير منی نرهی الا بجواب صواب بچیزی دیگر نرهی گفت فرما گفت از جایها کجا بهتر عاقل گفت من اسير و بیچارهٔ ویم اگر بگویم بغداد یا غيره چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم گفت جاگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد اگر در قعر زمين باشد بهتر آن باشد و اگر در سوراخ موشی باشدبهتر آن باشد گفت احسنت احسنت رهیدی آدمی در عالم توی اکنون من ترارها کردم و دیگران را ببرکت تو آزاد کردم بعد ازین خونی نکنم همه مردان عالم را بمحبت تو بتو بخشیدم بعد ازان اهل قافله را از آب سيراب کرد اکنون غرض ازین معنیست همين معنی را توان در صورت دیگر گفتن الا مقلّدان همين نقش را میگيرند دشوارست با ایشان گفت اکنون هم در این سخن را در مثال دیگر گویی نشنوند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و دوم - فرمود که جانب توقات میباید
فرمود که جانب توقات میباید رفتن که آن طرف گرم سيرست اگر چه انطالیه گرم سيرست امّا آنجا اغلب رومیانند سخن ما را فهم نکنند اگرچه در میان رومیان نیز هستند که فهم میکنند.
روزی سخن میگفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی کافران بودند در میان سخن میگریستند و متذوقّ میشدند وحالت میکردند، سئوال کرد که ایشان چه فهم کنند و چه دانند این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم میکنند ایشان چه فهم میکردند که میگریستند، فرمد که لازم نیست که نفس این سخن را فهم کنند آنچ اصل این سخنست آن را فهم میکنند آخر همه مقرّند به یگانگی خدا و بآنک خدا خالقست و رازقست و در همه متصرفّ و رجوع بویست و عقاب و عفوازوست، چون این سخن را شنید و این سخن وصف حقسّت و ذکر اوست پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان میآید اگر راهها مختلف است امّا مقصد یکیست نمیبینی که راه بکعبه بسیارست بعضی را راه از رومست و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چين و بعضی را از راه دریا از طرف هند و یمن، پس اگر در راهها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بی حدسّت اماّ چون بمقصود نظر کنی همه متفّقاند و یگانه و همه را درونها بکعبه متفقّ است و درونها را بکعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا (هیچ) خلاف نمیگنجد آن تعلقّ نه کفرست ونه ایمان یعنی آن تعلقّ مشوب نیست بآن راههای مختلف که گفتیم چون آنجا رسیدند آن مباحثه و جنگ و اختلاف که در راهها میکردند که این او را میگفت که تو باطلی و کافری و آن دگر این را چنين نماید اما چون بکعبه رسیدند معلوم شد که آن جنگ در راهها بود و مقصودشان یکی بود مثلاً اگر کاسه را جان بودی (بنده) بندهٔ کاسهگر بودی و باوی عشقها باختی اکنون این کاسه را که ساختهاید بعضی میگویند که این را چنين میباید برخوان نهادن و بعضی میگویند که اندرون او را میباید شستن و بعضی می گویند که بيرون او را میباید شستن و بعضی میگویند که مجموع را و بعضی میگویند که حاجت نیست شستن، اختلاف درین چیزهاست اماّ آنک کاسه را (قطعا) خالقی و سازندهٔ هست و از خود نشده است متفّق علیه است و کس را درین هیچ خلاف نیست،
آمدیم اکنون آدمیان در اندرون دل از روی باطن محبّ حقّند و طالب اویند و نیاز بدو دارند و چشم داشت هر چیزی ازو دارند و جز وی را بر خود قادر و متصرفّ نمیدانند، این چنين معنی نه کفرست و نه ایمان و آن را در باطن نامی نیست اماّ چون از باطن سوی ناودان زبان آن آب معنی روان شود و افسرده گردد نقش و عبارت شود اینجا نامش کفر و ایمان و نیک و بد شود همچنانک نباتات از زمين میرویند در ابتدای خودصورتی ندارند و چون روی باین عالم میآورند در آغاز کار لطیف و نازک مینماید و سپید رنگ میباید چندین که باین عالم قدم پیش مینهد غلیظ و کثیف (میگردد) و رنگی دیگر میگيرد اماّ چون مؤمن و کافر هم نشینند چون بعبارت چیزی نگویند یگانهاند بر اندیشه گرفت نیست و درون عالم آزادیست زیرا اندیشها لطیفند بریشان حکم نتوان کردن که نَحْنُ نَحْکُمُ بِالظَّاهِرِ وَاللهُّ یَتَوَلَّی السَّرَائِرَآن اندیشها را حق تعالی پدید میآورد در تو تو نتوانی آن را بصد هزار جهد ولاحول از خود دور کردن پس آنچ میگویند که خدا را آلت حاجت نیست نمیبینی که آن تصورّات و اندیشها را در تو چون پدید میآورد بی آلتی و بی قلمی و بی رنگی آن اندیشها چون مرغان هوایی و آهوان وحشیند که ایشان را پیش از آنک بگيری و در قفس محبوس کنی فروختن ایشان از روی شرع روا نباشد زیرا که مقدور تو نیست مرغ هوایی را فروختن زیرا در بیع تسلیم شرط است و چون مقدور تو نیست چه تسلیم کنی، پس اندیشها مادام که در باطند بی نام و نشاناند بریشان نتوان حکم کردن نه بکفر و نه باسلام هیچ قاضی گوید که تو در اندرون چنين اقرار کردی یا چنين بیع کردی یا بیا سوگند بخور که در اندرون چنين اندیشه نکردی نگوید زیرا کس را بر اندرون حکمی نیست اندیشها مرغان هواییند اکنون چون در عبارت آمد این ساعت توان حکم کردن بکفر و اسلام و نیک و بد چنانک اجسام را عالمست تصورّات را عالمست و تخیلّات را عالمست و تو همان را عالمست و حق تعالی ورای همه عالمهاست نه داخل است و نه خارج اکنون تصرّفات حق را درنگر درین تصوّرات که آنها را بی چون و چگونه و بی قلم و آلت مصوّر میکند آخر این خیال یا تصوّر اگر سینه را بشکافی و بطلبی و ذرهّ ذرهّ کنی آن اندیشه را درو نیابی در خون نیابی و در رگ نیابی بالانیابی زیر نیابی در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بیچون و چگونه و همچنين نیز بيرون نیابی زیر نیابی در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بیچون و چگونه و همچنين نیز بيرون نیابی پس چون تصرفّات او درین تصورّات بدین لطیفیست که بینشانست پس او که آفرینندهٔ این همه است بنگر که او چه بی نشان باشد و چه لطیف باشد چنانکه این قالبها نسبت بمعانی اشخاص کثیفند این معانی لطیف بیچون و چگونه نسبت با لطف باری اجسام و صورند کثیف.
زپردهها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
و حق تعالی در این عالم تصورّات نگنجد ودر هیچ عالمی که اگر در عالم تصورّات بگنجد لازم شود که مصّور برو محیط شود پس او خالق تصورّات نباشد پس معلوم شد که او ورای همه عالمهاست لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُوْلَهُ الرُؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُّنَ الْمَسْجِد الْحَرَامَ اِنْ شَاءَ اللّهُ همه میگویند که در کعبه درآییم و بعضی میگویند که ان شاءاللهّ درآییم اینها که استثنا میکنند عاشقانند زیرا که عاشق خود را بر کار و مختار نبیند بر کار معشوق داند پس میگوید که اگر معشوق خواهد در آییم اکنون مسجد الحرام پیش اهل ظاهر آن کعبه است که خلق میروند و پیش عاشقان و خاصان مسجد الحرام وصال حقسّت پس میگویند که اگر حق خواهدبوی برسیم و بدیدار مشرفّ شویم اماّ آنک معشوق بگوید ان شاءاللهّ آن نادرست حکایت آن غریب است.
غریبی باید که حکایت غریب بشنود و تواند شنیدن خدا را بندگاناند که ایشان معشوقند و محبوبند حق تعالی طالب ایشانست و هرچ وظیفه عاشقانست او برای ایشان میکند و مینماید همچنانک عاشق میگفت ان شاءاللهّ برسیم حق تعالی برای آن غریب ان شاء اللهّ میگوید اگر بشرح آن مشغول شویم اولیای واصل سررشته گم کنند پس چنين اسرار و احوال را بخلق چون توان گفتن قلم اینجا رسید و سر بشکست یکی اشتر را بر مناره نمیبیند تار موی در دهن اشتر چون بیند آمدیم بحکایت اولّ اکنون آن عاشقان که ان شاءاللهّ میگویند یعنی بر کار معشوقست اگر معشوق خواهد بکعبه درآییم ایشان غرق حقّند آنجا غير نمیگنجد و یاد غير حرامست چه جای غيرست که تا خود را محو نکرد آنجا نگنجد لَیْسَ فِي الدَّارِ غَیْرُ اللهّ (دَیَّارٌ) اینک میفرمایند رسوله الرؤیا اکنون این رؤیا خوابهای عاشقان و صادقانست و تعبيرش در آن عالم پدید شود بلک احوال جمله عالم خوابیست تعبيرش در آن جهان پدید شود همچنانک خوابی میبینی که سواری بر اسب بمراد ميرسی اسب بمراد چه نسبت دارد و اگر میبینی که بتو درمهای درست دادند تعبيرش آنست که سخنهای درست و نیکو از عالمی بشنوی، درم بسخن چه ماند و اگر بینی که ترا بردار آویختند رئیس قومی شوی دار بریاست و سروری چه ماند همچنين احوال عالم را که گفتیم خوابیست که اَلدُّنْیَا کَحُلُمِ الناّئِم تعبيرهاش در آن عالم دیگر گون باشد که باین نماند آن را معبرّ الهی تعبير کند زیرا بروهمه مکشوف است چنانک باغبانی که بباغ درآید در درختان نظر کند بی آنک بر سر شاخها میوه بیند حکم کند که این خرماست و آن انجيرست و این نارست و این امرودست و این سیب است.
چون علم آن دانسته است حاجت قیامت نیست که تعبيرها را ببیند که چه شد و آن خواب چه نتیجه داد او دید است پیشين که چه نتیجه خواهد دادن همچنانک باغبان پیشين میداند که البتّه این شاخ چه میوه خواهد دادن همه چیزهای عالم از مال و زن و جامه مطلوب لغيره است مطلوب لذاته نیست نمیبینی که اگر ترا صد هزار درم باشد وگرسنه باشی و نان نیابی هیچتوانی خوردن و غذای خود کردن آندرم و زن برای فرزندست و قضای شهوت جامه برای دفع سرماست وهمچنين جمله چیزها مسلسل است با حق جلّ جلاله اوست که مطلوب لذاته است برای او خواهند نه برای چیز دیگر که چون او ورای همه است و شریفتر از همه و لطیفتر از همه پس او را برای کم ازو چون خواهند پس اِلَیْهِ الْمَنْتَهی چون باو رسیدند بمطلوب کلیّ رسیدند از آنجا دیگر گذر نیست این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است هرگز بهیچ وجه نتوان ازو شبهه و اشکال را بردن مگر که عاشق شود بعد از آن درو شبهه و اشکال نماند که حُبَّکَ الشَّیْيَ یُعْمِي وَیُصِمُّ ابلیس چون آدم را سجود نکرد و مخالفت امر کرد گفت خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنِ ذات من از نار است و ذات او از طين چون شاید که عالی ادنی را سجود کند چون ابلیس را باین جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن لعنت کرد و دور کرد گفت یارب آه همه تو کردی و فتنهٔ تو بود مرا لعنت میکنی ودور میکنی و چون آدم گناه کرد حق تعالی آدم را از بهشت بيرون کرد حق تعالی بآدم گفت که ای آدم چون من بر تو گرفتم و بران گناه که کردی زجر کردم چرا با من بحث نکردی آخر ترا حجّت بود نمیگفتی که همه از تست و تو کردی هرچ تو خواهی در عالم آن شود و هرچنخواهی هرگز نشود این چنين حجّت راست مبين واقع داشتی چرا نگفتی گفت یارب میدانستم الا ترک ادب نکردم در حضرت تو و عشق نگذاشت که مؤاخذه کنم.
فرمود که این شرع مشرعست یعنی آبشخور مثالش همچنانست که دیوان پادشاه درو احکام پادشاه از امر و نهی و سیاست و عدل و داد خاص را و عام را و احکام پادشاه دیوان بیحدّست در شمار نتوان آوردن و عظیم خوب و پرفایده است قوام عالم بدانست اماّ احوال درویشان و فقيران مصاحبت است با پادشاه (و دانستن علم حاکم کودانستن علم احکام و کو دانستن علم حاکم و مصاحبت پادشاه) فرقی عظیم است اصحاب و احوال ایشان همچون مدرسه است که در وفقها باشند که هر فقیهی رامدرس بر حسب استعداد او جامگی میدهد یکی را ده یکی را بیست یکی را سی ما نیز سخن را بقدر هر کس و استعداد او میگوئیم که کَلِّمَ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُوْلِهِم.
روزی سخن میگفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی کافران بودند در میان سخن میگریستند و متذوقّ میشدند وحالت میکردند، سئوال کرد که ایشان چه فهم کنند و چه دانند این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم میکنند ایشان چه فهم میکردند که میگریستند، فرمد که لازم نیست که نفس این سخن را فهم کنند آنچ اصل این سخنست آن را فهم میکنند آخر همه مقرّند به یگانگی خدا و بآنک خدا خالقست و رازقست و در همه متصرفّ و رجوع بویست و عقاب و عفوازوست، چون این سخن را شنید و این سخن وصف حقسّت و ذکر اوست پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان میآید اگر راهها مختلف است امّا مقصد یکیست نمیبینی که راه بکعبه بسیارست بعضی را راه از رومست و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چين و بعضی را از راه دریا از طرف هند و یمن، پس اگر در راهها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بی حدسّت اماّ چون بمقصود نظر کنی همه متفّقاند و یگانه و همه را درونها بکعبه متفقّ است و درونها را بکعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا (هیچ) خلاف نمیگنجد آن تعلقّ نه کفرست ونه ایمان یعنی آن تعلقّ مشوب نیست بآن راههای مختلف که گفتیم چون آنجا رسیدند آن مباحثه و جنگ و اختلاف که در راهها میکردند که این او را میگفت که تو باطلی و کافری و آن دگر این را چنين نماید اما چون بکعبه رسیدند معلوم شد که آن جنگ در راهها بود و مقصودشان یکی بود مثلاً اگر کاسه را جان بودی (بنده) بندهٔ کاسهگر بودی و باوی عشقها باختی اکنون این کاسه را که ساختهاید بعضی میگویند که این را چنين میباید برخوان نهادن و بعضی میگویند که اندرون او را میباید شستن و بعضی می گویند که بيرون او را میباید شستن و بعضی میگویند که مجموع را و بعضی میگویند که حاجت نیست شستن، اختلاف درین چیزهاست اماّ آنک کاسه را (قطعا) خالقی و سازندهٔ هست و از خود نشده است متفّق علیه است و کس را درین هیچ خلاف نیست،
آمدیم اکنون آدمیان در اندرون دل از روی باطن محبّ حقّند و طالب اویند و نیاز بدو دارند و چشم داشت هر چیزی ازو دارند و جز وی را بر خود قادر و متصرفّ نمیدانند، این چنين معنی نه کفرست و نه ایمان و آن را در باطن نامی نیست اماّ چون از باطن سوی ناودان زبان آن آب معنی روان شود و افسرده گردد نقش و عبارت شود اینجا نامش کفر و ایمان و نیک و بد شود همچنانک نباتات از زمين میرویند در ابتدای خودصورتی ندارند و چون روی باین عالم میآورند در آغاز کار لطیف و نازک مینماید و سپید رنگ میباید چندین که باین عالم قدم پیش مینهد غلیظ و کثیف (میگردد) و رنگی دیگر میگيرد اماّ چون مؤمن و کافر هم نشینند چون بعبارت چیزی نگویند یگانهاند بر اندیشه گرفت نیست و درون عالم آزادیست زیرا اندیشها لطیفند بریشان حکم نتوان کردن که نَحْنُ نَحْکُمُ بِالظَّاهِرِ وَاللهُّ یَتَوَلَّی السَّرَائِرَآن اندیشها را حق تعالی پدید میآورد در تو تو نتوانی آن را بصد هزار جهد ولاحول از خود دور کردن پس آنچ میگویند که خدا را آلت حاجت نیست نمیبینی که آن تصورّات و اندیشها را در تو چون پدید میآورد بی آلتی و بی قلمی و بی رنگی آن اندیشها چون مرغان هوایی و آهوان وحشیند که ایشان را پیش از آنک بگيری و در قفس محبوس کنی فروختن ایشان از روی شرع روا نباشد زیرا که مقدور تو نیست مرغ هوایی را فروختن زیرا در بیع تسلیم شرط است و چون مقدور تو نیست چه تسلیم کنی، پس اندیشها مادام که در باطند بی نام و نشاناند بریشان نتوان حکم کردن نه بکفر و نه باسلام هیچ قاضی گوید که تو در اندرون چنين اقرار کردی یا چنين بیع کردی یا بیا سوگند بخور که در اندرون چنين اندیشه نکردی نگوید زیرا کس را بر اندرون حکمی نیست اندیشها مرغان هواییند اکنون چون در عبارت آمد این ساعت توان حکم کردن بکفر و اسلام و نیک و بد چنانک اجسام را عالمست تصورّات را عالمست و تخیلّات را عالمست و تو همان را عالمست و حق تعالی ورای همه عالمهاست نه داخل است و نه خارج اکنون تصرّفات حق را درنگر درین تصوّرات که آنها را بی چون و چگونه و بی قلم و آلت مصوّر میکند آخر این خیال یا تصوّر اگر سینه را بشکافی و بطلبی و ذرهّ ذرهّ کنی آن اندیشه را درو نیابی در خون نیابی و در رگ نیابی بالانیابی زیر نیابی در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بیچون و چگونه و همچنين نیز بيرون نیابی زیر نیابی در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بیچون و چگونه و همچنين نیز بيرون نیابی پس چون تصرفّات او درین تصورّات بدین لطیفیست که بینشانست پس او که آفرینندهٔ این همه است بنگر که او چه بی نشان باشد و چه لطیف باشد چنانکه این قالبها نسبت بمعانی اشخاص کثیفند این معانی لطیف بیچون و چگونه نسبت با لطف باری اجسام و صورند کثیف.
زپردهها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
و حق تعالی در این عالم تصورّات نگنجد ودر هیچ عالمی که اگر در عالم تصورّات بگنجد لازم شود که مصّور برو محیط شود پس او خالق تصورّات نباشد پس معلوم شد که او ورای همه عالمهاست لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُوْلَهُ الرُؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُّنَ الْمَسْجِد الْحَرَامَ اِنْ شَاءَ اللّهُ همه میگویند که در کعبه درآییم و بعضی میگویند که ان شاءاللهّ درآییم اینها که استثنا میکنند عاشقانند زیرا که عاشق خود را بر کار و مختار نبیند بر کار معشوق داند پس میگوید که اگر معشوق خواهد در آییم اکنون مسجد الحرام پیش اهل ظاهر آن کعبه است که خلق میروند و پیش عاشقان و خاصان مسجد الحرام وصال حقسّت پس میگویند که اگر حق خواهدبوی برسیم و بدیدار مشرفّ شویم اماّ آنک معشوق بگوید ان شاءاللهّ آن نادرست حکایت آن غریب است.
غریبی باید که حکایت غریب بشنود و تواند شنیدن خدا را بندگاناند که ایشان معشوقند و محبوبند حق تعالی طالب ایشانست و هرچ وظیفه عاشقانست او برای ایشان میکند و مینماید همچنانک عاشق میگفت ان شاءاللهّ برسیم حق تعالی برای آن غریب ان شاء اللهّ میگوید اگر بشرح آن مشغول شویم اولیای واصل سررشته گم کنند پس چنين اسرار و احوال را بخلق چون توان گفتن قلم اینجا رسید و سر بشکست یکی اشتر را بر مناره نمیبیند تار موی در دهن اشتر چون بیند آمدیم بحکایت اولّ اکنون آن عاشقان که ان شاءاللهّ میگویند یعنی بر کار معشوقست اگر معشوق خواهد بکعبه درآییم ایشان غرق حقّند آنجا غير نمیگنجد و یاد غير حرامست چه جای غيرست که تا خود را محو نکرد آنجا نگنجد لَیْسَ فِي الدَّارِ غَیْرُ اللهّ (دَیَّارٌ) اینک میفرمایند رسوله الرؤیا اکنون این رؤیا خوابهای عاشقان و صادقانست و تعبيرش در آن عالم پدید شود بلک احوال جمله عالم خوابیست تعبيرش در آن جهان پدید شود همچنانک خوابی میبینی که سواری بر اسب بمراد ميرسی اسب بمراد چه نسبت دارد و اگر میبینی که بتو درمهای درست دادند تعبيرش آنست که سخنهای درست و نیکو از عالمی بشنوی، درم بسخن چه ماند و اگر بینی که ترا بردار آویختند رئیس قومی شوی دار بریاست و سروری چه ماند همچنين احوال عالم را که گفتیم خوابیست که اَلدُّنْیَا کَحُلُمِ الناّئِم تعبيرهاش در آن عالم دیگر گون باشد که باین نماند آن را معبرّ الهی تعبير کند زیرا بروهمه مکشوف است چنانک باغبانی که بباغ درآید در درختان نظر کند بی آنک بر سر شاخها میوه بیند حکم کند که این خرماست و آن انجيرست و این نارست و این امرودست و این سیب است.
چون علم آن دانسته است حاجت قیامت نیست که تعبيرها را ببیند که چه شد و آن خواب چه نتیجه داد او دید است پیشين که چه نتیجه خواهد دادن همچنانک باغبان پیشين میداند که البتّه این شاخ چه میوه خواهد دادن همه چیزهای عالم از مال و زن و جامه مطلوب لغيره است مطلوب لذاته نیست نمیبینی که اگر ترا صد هزار درم باشد وگرسنه باشی و نان نیابی هیچتوانی خوردن و غذای خود کردن آندرم و زن برای فرزندست و قضای شهوت جامه برای دفع سرماست وهمچنين جمله چیزها مسلسل است با حق جلّ جلاله اوست که مطلوب لذاته است برای او خواهند نه برای چیز دیگر که چون او ورای همه است و شریفتر از همه و لطیفتر از همه پس او را برای کم ازو چون خواهند پس اِلَیْهِ الْمَنْتَهی چون باو رسیدند بمطلوب کلیّ رسیدند از آنجا دیگر گذر نیست این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است هرگز بهیچ وجه نتوان ازو شبهه و اشکال را بردن مگر که عاشق شود بعد از آن درو شبهه و اشکال نماند که حُبَّکَ الشَّیْيَ یُعْمِي وَیُصِمُّ ابلیس چون آدم را سجود نکرد و مخالفت امر کرد گفت خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنِ ذات من از نار است و ذات او از طين چون شاید که عالی ادنی را سجود کند چون ابلیس را باین جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن لعنت کرد و دور کرد گفت یارب آه همه تو کردی و فتنهٔ تو بود مرا لعنت میکنی ودور میکنی و چون آدم گناه کرد حق تعالی آدم را از بهشت بيرون کرد حق تعالی بآدم گفت که ای آدم چون من بر تو گرفتم و بران گناه که کردی زجر کردم چرا با من بحث نکردی آخر ترا حجّت بود نمیگفتی که همه از تست و تو کردی هرچ تو خواهی در عالم آن شود و هرچنخواهی هرگز نشود این چنين حجّت راست مبين واقع داشتی چرا نگفتی گفت یارب میدانستم الا ترک ادب نکردم در حضرت تو و عشق نگذاشت که مؤاخذه کنم.
فرمود که این شرع مشرعست یعنی آبشخور مثالش همچنانست که دیوان پادشاه درو احکام پادشاه از امر و نهی و سیاست و عدل و داد خاص را و عام را و احکام پادشاه دیوان بیحدّست در شمار نتوان آوردن و عظیم خوب و پرفایده است قوام عالم بدانست اماّ احوال درویشان و فقيران مصاحبت است با پادشاه (و دانستن علم حاکم کودانستن علم احکام و کو دانستن علم حاکم و مصاحبت پادشاه) فرقی عظیم است اصحاب و احوال ایشان همچون مدرسه است که در وفقها باشند که هر فقیهی رامدرس بر حسب استعداد او جامگی میدهد یکی را ده یکی را بیست یکی را سی ما نیز سخن را بقدر هر کس و استعداد او میگوئیم که کَلِّمَ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُوْلِهِم.
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و سوم - هرکس این عمارت را بنیتّی میکند
هرکس این عمارت را بنیتّی میکند یا برای اظهار کرم یا برای نامی یا برای ثوابی و حق تعالی را مقصود رفع مرتبهٔ اولیا و تعظیم تُرَب و مقابرایشانست ایشان بتعظیم خود محتاج نیستند و در نفس خود معظمّند چراغ اگر میخواهد که او را بر بلندی نهند برای دیگران میخواهد و برای خود نمیخواهد او را چه زیر چه بالا هرجا که هست چراغ منورّست الا میخواهد که نور او بدیگران برسد این آفتاب که بر بالای آسمانست اگر زیر باشد همان آفتابست الا عالم تاریک ماند پس او بالا برای خود نیست برای دیگرانست حاصل ایشان از بالا و زیر و تعظیم خلق منزهّند و فارغند ترا که ذرهّٔ ذوق و لمحهٔ لطف آن عالم روی مینماید آن لحظه از بالا و زیر و خواجگی و ریاست و از خویش نیز که از همه بتو نزدیکترست بیزار میشوی و یادت نمیآید ایشان که کان و معدن و اصل آن نور و ذوقند ایشان مقیّد زیر وبالا کی باشند مفاخرت ایشان بحقّ است و حق از زیر وبالا مستغنیست این زیر و بالا ماراست که پای و سر داریم مصطفی صلوات اللّه علیه فرمود که لَاتُفَضِّلَوْنِیْ عَلَي یُوْنُسِ بْنِ مَتَّیَ بِاَنْ کَانَ عُرُوجُهُ فِ بَطْنِ الْحُوْتِ وَعُرَوْجِیَ کَانَ فِي السَّمَاءِ عَلَي الْعَرْشِ عینی اگر مرا تفضیل نهید برو ازین رومنهید که او را عروج در بطن حوت بود و مرا بالا بر آسمان که حق تعالی نه بالاست و نه زیر تجلّی او بر بالا همان باشد و در زیر همان باشد و در بطن حوت همان او از بالا و زیرمنزهّست و همه بر او یکیست بسیار کسان هستند که کارها میکنند غرضشان چیزی دیگر و مقصود حق چیزی دیگر (حق جلّ جلاله چون خواست) که دین محمّد (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) معظمّ باشد و پیدا گردد و تا ابدالدهّر بماند بنگر که برای قرآن چند تفسير ساختهاند ده ده مجلّد و هشت هشت مجلّد و چارچار مجلّد غرضشان اظهار فضل خویشتن کشّاف را زمخشری بچندین دقایق نحو و لغت و عبارت فصیح استعمال کرد است برای اظهارفضل خود تا مقصود حاصل میشود و آن تعظیم دین محّمدست پس همه خلق نیز کار حق میکنند و از غرض حق غافل و ایشان را مقصود دیگر حق میخواهد که عالم بماند ایشان بشهوات مشغول میشوند با زنی شهوت میرانند برای لذتّ خود از آنجا فرزندی پیدا میشود و همچنين کاری میکنند برای خوشی و لذتّ خود آن خود سبب قوام عالم میگردد پس بحقیقت بندگی حق بجای میآرند الا ایشان بآن نیتّ نمیکنند و همچنين مساجد میسازند چندین خرجها میکنند در در و دیوار و سقف آن الا اعتبار قبله راست هر چند که ایشان را مقصود آن نبود این بزرگی اولیا از روی صورت نیست ای واللهّ ایشان را بالایی و بزرگی هست اما بیچون و چگونه آخر این درم بالای پولست چه معنی بالای پولست از روی صورت بالای (او نیست که تقدیرا اگر درم را) بر بام نهی و زر را زیر قطعاً زر بالا باشد علی کلّ حال و زر بالای درمست و لعل و دُر بالای زرست خواه زیر خواه بالا و همچنين سبوس بالای غربیل است و آرد زیرمانده است بالاکی باشد قطعاً آرد باشد اگرچه زیرست پس بالایی از روی صورت نیست در عالم معانی چون آن گوهر دروست علی کلّ حال او بالاست.
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و نهم - سری هست که بکلاه زریّن آراسته شود و سری هست
سری هست که بکلاه زریّن آراسته شود و سری هست که بکلاه زرّین و تاج مرصّع جمال جعداو پوشیده شود زیرا که جعد خوبان جذاّب عشق است او تختگاه دلهاست تاج زرّین جمادست پوشندهٔ آن معشوق فؤادست انگشتری سلیمان (علیه السلّام) در همه چیزها جستیم در فقر یافتیم باین شاهد هم سکنها کردیم بهیچ چیز چنان راضی نشد که بدین آخر من روسبی بارمام ازخرد کی کار من این بوده است بدانم مانعها را این برگيرد پردها را این بسوزد اصل همهٔ طاعتها اینست باقی فروعست چنانک حلق گوسفند نبرّی دریاچهٔ اودردمی چه منفعت کند صوم سوی عدم برد که آخر همه خوشیها آنجاست وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِیْنَ هرچ در بازار دکانیست یا مشروبی و متاعی یا پیشهٔ سررشتهٔ هر یکی از آنها حاجت است در نفس انسان و آن سررشتهٔ پنهانست تا آن چیز بایست نشود آن سررشته نجنبد و پیدا نشود همچنان هرملتّی و هر دینی و هر کرامتی و معجزهٔ و احوال انبیا را از هر یکی آنها را سررشته ایست در روح انسانی تا آن بایست نشود آن سررشته نجنبد و ظاهر نشود کُلُّ شَیْیءٍ اَحْصَیْناهُ فِي اِمَامٍ مُبِیْنٍ.گفت فاعل نیکی وبدی یک چیزست یا دو چیز جواب ازین رو که وقت تردد در مناظرهاند قطعاً دوباشد که یک کس با خود مخالفت نکند و ازین رو که لاینفک است بدی ازنیکی زیرا که نیکی ترک بدیست و ترک بدی بی بدی محالست بیان آنک نیکی ترک بدیست که اگر داعیه بدی نبود ترک نیکی نبود پس چیز نبود چنانک مجوس گفتند که یزدان خالق نیکویهاست و اهرمن خالق بدیهاست و مکروهات جواب گفتیم که محبوبات از مکروهات جدانیست زیرا محبوب بیمکروه محالست زیراکه محبوب زوال مکروه است و زوال مکروه بی مکروه محالست شادی زوال غمست و زوال غم بی غم محالست پس یکی باشد لایتجزیّ. گفتم تا چیزی فانی نشود فایدهٔ او ظاهر نشود چنانک سخن تا حروف اوفانی نشود در نطق فایدهٔ آن بمستمع نرسد، هرک عارف را بدگوید آن نیک گفتن عارفست در حقیقت زیرا عارف از آن صفت گریزانست که نکوهش بر وی نشیند عارف عدوّ آن صفت است پس بدگویندهٔ آن صفت بدگویندهٔ عدوّ عارف باشد و ستاینده عارف بود از آنک عارف از چنين مذمومی میگریزد و گریزنده از مذموم محمود باشد وَ بِضِّدِهَا تَتَبَیَّنُ الاَشْیَاء پس بحقیقت عارف میداند که او عدّو من نیست و نکوهندهٔ من نیست که من مثل باغ خرممّ و گرد من دیوارست و بر آن دیوار حدثهاست و خارهاست هرک میگذر باغ را نمیبیند آن دیوار و آلایش را میبیند وبد آن را می گوید پس باغ با او چه خشم گيرد الا این بدگفتن او را زیان کارست که او را با این دیوار میباید ساختن تا بباغ رسیدن پس بنکوهش این دیوار از باغ دور ماند پس خود را هلاک کرده باشد پس مصطفی صلوات اللّه علیه گفت اَنَّا الضَّحُوْکُ الْقَتُوْل یعنی مرا عدوّی نیست تادر قهر او خشمگين باشد او جهت آن میکشد کافر را بیک نوع تا آن کافر خود را نکشد بصد لون لاجرم ضحوک باشد درین کشتن.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاهم - همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی
همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی.طلب آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند و شب و روز در جست و جوی آن باشد الاّ طلبی که یافته باشدو مقصود حاصل بود و طالبِ آن چیز باشد این عجبست این چنين طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن راتصوّر کردن زیرا طلب او از برای چیز نویست که نیافته است و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب حقسّت زیرا که حقّ تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرت اوموجود است که کُنْ فَیَکُوْنْ اَلْواحِدُ الْمَاجِدُ واجد آن باشد که همه چیز را یافته باشد و مع هذا حق تعالی طالبست که هُوَ الطاّلِبُ وَالْغَالِبُ پس مقصود ازین آنست که ای آدمی چندانک تو درین طلبی که حادثست و وصف آدمیست از مقصود دوری چون طلب تو در طلب حقّ فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد تو آنگه طالب شوی بطلب حق. یکی گفت که ما را هیچ دلیلی قاطع نیست که ولی حقّ وواصل بحقّ کدام است نه قول و نه فعل و نه کرامات و نه هیچ چیز زیرا که قول شاید که آموخته باشد و فعل و کرامات رهابين را هم هست و ایشان استخراج ضمير می کنند و بسیار عجایب بطریق سحر نیز اظهار کردهاند و ازین جنس برشمرد فرمود که تو هیچ کس را معتقد هستی یا نه گفت ای واللهّ معتقدم و عاشقم فرمود که آن اعتقاد تو در حقّ آنکس مبنی بر دلیلی و نشانی بود یا خود همچنين چشم فراز کردی و آنکس را گرفتی گفت حاشا که بی دلیل و نشان باشد فرمود که پس چرا میگوئی که بر اعتقاد هیچ دلیلی نیست و نشانی نیست و سخن متناقض میگوئی. یکی گفت هر ولییّ را و بزرگی را در زعم آنست که این قُرب که مرا با حقسّت و این عنایت که حقّ را با منست هیچ کس را نیست و با هیچ کس نیست، فرمود که این خبر را که گفت ولی گفت یاغير ولی، اگر این خبر را ولی گفت پس چون او دانست که هر ولی را اعتقاد اینست در حقّ خود پس او بدین عنایت مخصوص نبوده باشد واگر این خبر را غيرولی گفت پس فی الحقیقة ولی و خاص حقّ اوست که حقّ تعالی این راز را از جملهٔ اولیا پنهان داشت و ازو مخفی نداشت آنکس مثال گفت که پادشاه را ده کنیزک بود، کنیزکان گفتند خواهیم تا بدانیم که از ما محبوبتر کیست پیش پادشاه، شاه فرمود این انگشتری فردا در خانهٔ هرکه باشد او محبوبترست، روز دیگر مثل آن انگشتری ده انگشتری بفرمود تا بساختند و بهر کنیزک یک انگشتری داد فرمود که سؤال هنوز قایمست و این جواب نیست و بدین تعلقّ ندارد این خبر را از آن ده کنیزک یکی گفت یا بيرون آن ده کنیزک اگر از آن ده کنیزک یکی گفت پس چون او دانست که این انگشتری باو مخصوص نیست وهر کنیزک مثل آن دارد پس او را رجحان نباشد و محبوبتر نبود اگر این خبر را غير آن ده کنیزک گفتند پس خود قِرناق خاصِ پادشاه و محبوب اوست.یکی گفت عاشق میباید که ذلیل باشد و خوار باشد و حَمول باشد و ازین اوصاف برمیشمرد، فرمود که عاشق این چنين میباید وقتی که معشوق خواهد یا نه اگر بی مراد معشوق باشد پس او عاشق نباشد پی رو مراد خود باشد و اگر بمراد معشوق باشد چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد اوذلیل و خوار چون باشد پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الاّ تا معشوق اورا چون خواهد، عیسی فرموده است که عَجِبْتُ مِنَ الْحَیَوَانِ کَیْفَ یَأْکُلُ الْحَیَوَانَ اهل ظاهر میگویند که آدمی گوشت حیوان میخورد و هر دو حیواناند این خطاست چرا زیراکی آدمی گوشت میخورد و آن حیوان نیست جمادست زیرا چون کشته شد حیوانی نماند درو، الاّ غرض آنست که شیخ مرید را فرو میخورد بی چون و چگونه عجب دارم از چنين کاری نادر.
یکی سؤال کرد که ابراهیم علیه السلّم بنمرود گفت که خدای من مرده را زنده کند و زنده را مرده گرداند، نمرود گفت که من نیز یکی را معزول کنم چنانست که او را میرانیدم و یکی را منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم، آنگه ابراهیم از آنجا رجوع کرد و ملزم شد بدان دردلیلی دیگر شروع کرد که خدای من آفتاب را از مشرق برمیآرد و بمغرب فرو میبرد تو بعکس آن کن، این سخن از روی ظاهرمخالف آنست فرمود که حاشا که ابراهیم بدلیل او ملزم شود و او را جواب نماند بلک این یک سخن است در مثال دیگر یعنی که حقّ تعالی چنين را از مشرق رحم بيرون میآرد و بمغرب گور فرو میبرد پس یک سخن بوده باشد حجّت ابراهیم علیه السلّام آدمی را حقّ تعالی هر لحظه از نو میآفریند ودر باطن او چیزی دیگر تازه تازه میفرستد که اولّ بدومّ نمیماند ودومّ بسومّ الاّ او از خویشتن غافلست و خود را نمیشناسد. سلطان محمود را رحمةاللهّ علیه اسبی بحری آورده بودند عظیم خوب و صورتی بغایت نغز داشت، روز عید سوار شد بر آن اسب جمله خلایق بنظاره بر بامها نشسته بوند و آن را تفرجّ میکردند، مستی در خانه نشسته بود و او را بزور تمام بر بام بردند که تو نیز بیا تا اسب بحری را ببینی، گفت من بخود مشغولم و نمیخواهم و پروای آن ندارم فی الجمله چارهٔ نبود چون برکنار بام آمد و سخن سرمست بود سلطان میگذشت چون مست سلطان را بر آن اسب دید گفت این اسب را پیش من چه محل باشد که اگر درین حالت مطرب ترانهٔبگوید و آن اسب از آن من باشد فی الحال باو ببخشم چون سلطان آن را شنید عظیم خشمگين شد فرمود که او را بزندان محبوس کردند، هفتهٔ بر آن بگذشت این مرد بسلطان کس فرستاد که آخر مرا چه گناه بود و جُرم چیست شاه عالم بفرماید تا بنده را معلوم شود، سلطان فرمودکه او را حاضر کردند، گفت ای رندِ بی ادب آن سخن را چون گفتی و چه زهره داشتی گفت ای شاه عالم آن سخن را من نگفتم آن لحظه مَردکی مست بر کنار بام ایستاده بود آن سخن را گفت و رفت این ساعت من آن نیستم مردیام عاقل و هشیار شاه را خوش آمد خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود، هرکه با ما تعلقّ گرفت و ازین شراب مست شد هرجا که رود با هرکه نشیند و با هر قومی که صحبت کند او فی الحقیقه با ما مینشیند وبا این جنس میآمیزد زیرا که صحبت اغیار آینهٔ لطف صحبت یارست و آمیزش با غير جنس موجب محبّت و اختلاط با جنس است وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشَیَاءُ ابوبکر صدّیق رضی اللهّ عنه شکر را نام امیّ نهاده بود یعنی شيرین مادرزاد اکنون میوهای دیگر برشکر نخوت میکنند که ما چندین تلخی کشیدهایم تا بمنزلت شيرینی رسیدیم تو لذّت شيرینی چه دانی چون مشقتّ تلخی نکشیدهٔ.
یکی سؤال کرد که ابراهیم علیه السلّم بنمرود گفت که خدای من مرده را زنده کند و زنده را مرده گرداند، نمرود گفت که من نیز یکی را معزول کنم چنانست که او را میرانیدم و یکی را منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم، آنگه ابراهیم از آنجا رجوع کرد و ملزم شد بدان دردلیلی دیگر شروع کرد که خدای من آفتاب را از مشرق برمیآرد و بمغرب فرو میبرد تو بعکس آن کن، این سخن از روی ظاهرمخالف آنست فرمود که حاشا که ابراهیم بدلیل او ملزم شود و او را جواب نماند بلک این یک سخن است در مثال دیگر یعنی که حقّ تعالی چنين را از مشرق رحم بيرون میآرد و بمغرب گور فرو میبرد پس یک سخن بوده باشد حجّت ابراهیم علیه السلّام آدمی را حقّ تعالی هر لحظه از نو میآفریند ودر باطن او چیزی دیگر تازه تازه میفرستد که اولّ بدومّ نمیماند ودومّ بسومّ الاّ او از خویشتن غافلست و خود را نمیشناسد. سلطان محمود را رحمةاللهّ علیه اسبی بحری آورده بودند عظیم خوب و صورتی بغایت نغز داشت، روز عید سوار شد بر آن اسب جمله خلایق بنظاره بر بامها نشسته بوند و آن را تفرجّ میکردند، مستی در خانه نشسته بود و او را بزور تمام بر بام بردند که تو نیز بیا تا اسب بحری را ببینی، گفت من بخود مشغولم و نمیخواهم و پروای آن ندارم فی الجمله چارهٔ نبود چون برکنار بام آمد و سخن سرمست بود سلطان میگذشت چون مست سلطان را بر آن اسب دید گفت این اسب را پیش من چه محل باشد که اگر درین حالت مطرب ترانهٔبگوید و آن اسب از آن من باشد فی الحال باو ببخشم چون سلطان آن را شنید عظیم خشمگين شد فرمود که او را بزندان محبوس کردند، هفتهٔ بر آن بگذشت این مرد بسلطان کس فرستاد که آخر مرا چه گناه بود و جُرم چیست شاه عالم بفرماید تا بنده را معلوم شود، سلطان فرمودکه او را حاضر کردند، گفت ای رندِ بی ادب آن سخن را چون گفتی و چه زهره داشتی گفت ای شاه عالم آن سخن را من نگفتم آن لحظه مَردکی مست بر کنار بام ایستاده بود آن سخن را گفت و رفت این ساعت من آن نیستم مردیام عاقل و هشیار شاه را خوش آمد خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود، هرکه با ما تعلقّ گرفت و ازین شراب مست شد هرجا که رود با هرکه نشیند و با هر قومی که صحبت کند او فی الحقیقه با ما مینشیند وبا این جنس میآمیزد زیرا که صحبت اغیار آینهٔ لطف صحبت یارست و آمیزش با غير جنس موجب محبّت و اختلاط با جنس است وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشَیَاءُ ابوبکر صدّیق رضی اللهّ عنه شکر را نام امیّ نهاده بود یعنی شيرین مادرزاد اکنون میوهای دیگر برشکر نخوت میکنند که ما چندین تلخی کشیدهایم تا بمنزلت شيرینی رسیدیم تو لذّت شيرینی چه دانی چون مشقتّ تلخی نکشیدهٔ.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح ملک اتسز و حسب حال خود
ای جاه تو فراخته اعلام کبریا
صافیست اعتقاد تو از کبر و از ریا
در عقد ملک در جلال تو واسطه
در چشم فتح گرد براق تو توتیا
دست مبارک تو و طبع کریم تو
موقوف بر سخاوت و مجبول بر سخا
از نکتهای خوب تو مضمون شده هنر
با وعدهای دست تو مقرون شده وفا
درماندهٔ حوادث و مجروح چرخ را
از همت تو راحت و از سعی تو شفا
سودیست مهر تو ، که نبیند کسش زیان
دردیست کین تو ، که نیابد کسش دوا
اوج جلالت تو به رفعت چو آفتاب
خاک ستانهٔ تو بصنعت چو کیمیا
از طبع توست سینه ناهید را طرب
وز رأی توست چشمه خورشید را ضیا
در بوستان عیش ، نهاد امید خلق
از ابر مکرمات تو با نشو و با نما
از خصم صد ولایت و از تو یکی پیام
وز مال صد خزانه و از تو یکی عطا
حساد آنچه از تو و رمح تو دیده اند
فرعون از کلیم ندیدست و از عصا
وقتی که زد زمانه فتد نعرهٔ جدال
جایی که پر ستاره شود شعلهٔ وغا
از فیض خون کشته ملمع شود زمین
وز گرد سم باره مقنع شود هوا
ارواح سر کشان همه چون باد بی خطر
و اجسام صفدران همه چون خاک بی بها
در دستها نهاده فلک نامهٔ اجل
بر شخصها دریده جهان جامهٔ بقا
آنجا بگرز خرد کنی تارک قدر
وانگه بتیر کور کنی دیده قضا
گردد زبیم خنجر فیروز فام تو
بیجاده رنگ چهره گردان چو کهربا
آسایش مخلف دولت کنی تعب
پیشانی منازع ملت کنی قفا
قانع شوی زحمله و بیرون شوی زحرب
پرداخته مهم و بر افراخته لوا
سرهای سرکشان همه در صحن معرکه
چون گندنا دروده بتیغ چو گندنا
شیری بوصف و نیزهٔ تو اژدها بشکل
کس را بود مقاوت شیر و اژدها؟
ای گنج محمدت چو تو نادیده قهرمان
وی تخت مملکت چو تو نادیده پادشا
خاک زمین زحزم تو یابد همی سکون
باد هوا ز عزم تو گیرد همی مضا
از شعله نهیب تو و لطف طبع تو
در آتش و در آب لهیب آمد و صفا
احرار را هوای تو چو روزه و نماز
زوار را جناب تو چون مروه و صفا
آسوده نیکخواه تو در روضهٔ نعیم
فرسوده بدسگال تو در قبضهٔ بلا
با زایر جناب تو گوید عطای تو :
«وافیت دام عزک ، اهلا و مرحبا!»
بحر محیط پیش بنان تو چون شمر
بدر منیر پیش سنان تا چون سها
تا آب امر و نهی او روان شد بجوی تو
سرگشته شد عدوی تو چون چرخ آسیا
در چشم من زنور لقای تو روشنیست
مصروف باد چشم بد از نور آن لقا
والله: که نزد من بیکی منزلت بود
نادیدن لقای تو و دیدن فنا
جرمی بزرگ کرده ام و جز دو حال نیست:
یا عفو و یا عقوبت، یا خوف و یا رجا
لایق بود به حال من و روزگار تو
گر همت تو عفو کند ذلت مرا
پس گر عقوبت کنی، اهل عقوبتم
لابد گناه را به عقوبت بود جزا
وز جمله حکم حاکم تو و امر امر تست
گفتن خطاست با تو: این چون و آن چرا
ای در نهاد تو همه سرمایهٔ کرم
وی در سرشت تو همه پیرایهٔ سخا
در فوت من مکوش، مبادا زحب فضل
وقتی تحسری بود از فوت من ترا
در خون من مشو، که بخون شستهام دورخ
بی تو، به حق خون شهیدان کربلا
هستند در هوای تو بر سر پاک من
روحانیان و خالق روحانیان گوا
نظمم مدیح توست و چه باشد به از مدیح؟
نثرم دعای توست و چه باشد به از دعا؟
تاریخ دستبرد تو چون نظم من کدام؟
فهرست کارکرد تو چون نثر من کجا؟
ماند نهان شعار مقامات ملک تو
گر نظم من هدر شود و نثر من هبا
کارم همیشه محمدت بارگاه تست
ای بارگاه تو بهمه محمدت سزا
گویم همه ثنای تو در غیبت و حضور
جویم همه رضای تو در شدت و رخا
تا شاخ گل ز وصل دی و هجر بلبلست
از برگ و از نوا شده بی برگ و بی نوا
از روی ساقیان و ز آواز مطربان
بزم تو با پر گل و جشن تو پر نوا
تا گاه اندهست در آفاق و گه نشاط
تا گاه راحتست در ایام و گه عنا
بادا ترا کرامت و ضد ترا هوان
بادا ترا ترا سعادت و خصم ترا شقا
با ناصحت گشاده جهان چهرهٔ لطف
بر حاسدت کشیده فلک دهرهٔ هجا
شغلت همه متابعت شرع ایزدی
کارت همه مشایعت دین مصطفا
نفس ترا کمال عقول ملائکه
جان ترا سعادت ارواح انبیا
صافیست اعتقاد تو از کبر و از ریا
در عقد ملک در جلال تو واسطه
در چشم فتح گرد براق تو توتیا
دست مبارک تو و طبع کریم تو
موقوف بر سخاوت و مجبول بر سخا
از نکتهای خوب تو مضمون شده هنر
با وعدهای دست تو مقرون شده وفا
درماندهٔ حوادث و مجروح چرخ را
از همت تو راحت و از سعی تو شفا
سودیست مهر تو ، که نبیند کسش زیان
دردیست کین تو ، که نیابد کسش دوا
اوج جلالت تو به رفعت چو آفتاب
خاک ستانهٔ تو بصنعت چو کیمیا
از طبع توست سینه ناهید را طرب
وز رأی توست چشمه خورشید را ضیا
در بوستان عیش ، نهاد امید خلق
از ابر مکرمات تو با نشو و با نما
از خصم صد ولایت و از تو یکی پیام
وز مال صد خزانه و از تو یکی عطا
حساد آنچه از تو و رمح تو دیده اند
فرعون از کلیم ندیدست و از عصا
وقتی که زد زمانه فتد نعرهٔ جدال
جایی که پر ستاره شود شعلهٔ وغا
از فیض خون کشته ملمع شود زمین
وز گرد سم باره مقنع شود هوا
ارواح سر کشان همه چون باد بی خطر
و اجسام صفدران همه چون خاک بی بها
در دستها نهاده فلک نامهٔ اجل
بر شخصها دریده جهان جامهٔ بقا
آنجا بگرز خرد کنی تارک قدر
وانگه بتیر کور کنی دیده قضا
گردد زبیم خنجر فیروز فام تو
بیجاده رنگ چهره گردان چو کهربا
آسایش مخلف دولت کنی تعب
پیشانی منازع ملت کنی قفا
قانع شوی زحمله و بیرون شوی زحرب
پرداخته مهم و بر افراخته لوا
سرهای سرکشان همه در صحن معرکه
چون گندنا دروده بتیغ چو گندنا
شیری بوصف و نیزهٔ تو اژدها بشکل
کس را بود مقاوت شیر و اژدها؟
ای گنج محمدت چو تو نادیده قهرمان
وی تخت مملکت چو تو نادیده پادشا
خاک زمین زحزم تو یابد همی سکون
باد هوا ز عزم تو گیرد همی مضا
از شعله نهیب تو و لطف طبع تو
در آتش و در آب لهیب آمد و صفا
احرار را هوای تو چو روزه و نماز
زوار را جناب تو چون مروه و صفا
آسوده نیکخواه تو در روضهٔ نعیم
فرسوده بدسگال تو در قبضهٔ بلا
با زایر جناب تو گوید عطای تو :
«وافیت دام عزک ، اهلا و مرحبا!»
بحر محیط پیش بنان تو چون شمر
بدر منیر پیش سنان تا چون سها
تا آب امر و نهی او روان شد بجوی تو
سرگشته شد عدوی تو چون چرخ آسیا
در چشم من زنور لقای تو روشنیست
مصروف باد چشم بد از نور آن لقا
والله: که نزد من بیکی منزلت بود
نادیدن لقای تو و دیدن فنا
جرمی بزرگ کرده ام و جز دو حال نیست:
یا عفو و یا عقوبت، یا خوف و یا رجا
لایق بود به حال من و روزگار تو
گر همت تو عفو کند ذلت مرا
پس گر عقوبت کنی، اهل عقوبتم
لابد گناه را به عقوبت بود جزا
وز جمله حکم حاکم تو و امر امر تست
گفتن خطاست با تو: این چون و آن چرا
ای در نهاد تو همه سرمایهٔ کرم
وی در سرشت تو همه پیرایهٔ سخا
در فوت من مکوش، مبادا زحب فضل
وقتی تحسری بود از فوت من ترا
در خون من مشو، که بخون شستهام دورخ
بی تو، به حق خون شهیدان کربلا
هستند در هوای تو بر سر پاک من
روحانیان و خالق روحانیان گوا
نظمم مدیح توست و چه باشد به از مدیح؟
نثرم دعای توست و چه باشد به از دعا؟
تاریخ دستبرد تو چون نظم من کدام؟
فهرست کارکرد تو چون نثر من کجا؟
ماند نهان شعار مقامات ملک تو
گر نظم من هدر شود و نثر من هبا
کارم همیشه محمدت بارگاه تست
ای بارگاه تو بهمه محمدت سزا
گویم همه ثنای تو در غیبت و حضور
جویم همه رضای تو در شدت و رخا
تا شاخ گل ز وصل دی و هجر بلبلست
از برگ و از نوا شده بی برگ و بی نوا
از روی ساقیان و ز آواز مطربان
بزم تو با پر گل و جشن تو پر نوا
تا گاه اندهست در آفاق و گه نشاط
تا گاه راحتست در ایام و گه عنا
بادا ترا کرامت و ضد ترا هوان
بادا ترا ترا سعادت و خصم ترا شقا
با ناصحت گشاده جهان چهرهٔ لطف
بر حاسدت کشیده فلک دهرهٔ هجا
شغلت همه متابعت شرع ایزدی
کارت همه مشایعت دین مصطفا
نفس ترا کمال عقول ملائکه
جان ترا سعادت ارواح انبیا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح خاقان ارسلان خان کمال الدین ابو القاسم محمود
رایت شرع و ملک منصورست
آیت علم عدل مشهورست
بخداوند خسروان خاقان
که جهانش مطیع و مأمورست
ارسلان خان، کمال دین محمود
که بدو قصر حمد معمورست
شهریاری، که ذات فرخ او
بمساعی خیر مشکورست
قدر او آسمان با شرفست
رأی او آفتاب با نورست
ناصح او همیشه محترمست
حاسد او همیشه مقهورست
خنجرش نسل دشمنان ببرید
خنجرش را مزاج کافورست
خسروا، هرکه از ره طاعت
بتو نزدیک شد ، زغم دورست
در جوار تو یابد آسایش
هر که از جور چرخ رنجورست
منم آن کس ، که جان غمگینم
از عطای کف تو مسرورست
خانهٔ من چو خلد شد ، زیرا
آنچه انعام تست چون حورست
بنده جست آفتاب و اینک یافت
گرسها باز داد معذورست
خصم تو باد در غم و ماتم
کز عطای تو بنده را سورست
آیت علم عدل مشهورست
بخداوند خسروان خاقان
که جهانش مطیع و مأمورست
ارسلان خان، کمال دین محمود
که بدو قصر حمد معمورست
شهریاری، که ذات فرخ او
بمساعی خیر مشکورست
قدر او آسمان با شرفست
رأی او آفتاب با نورست
ناصح او همیشه محترمست
حاسد او همیشه مقهورست
خنجرش نسل دشمنان ببرید
خنجرش را مزاج کافورست
خسروا، هرکه از ره طاعت
بتو نزدیک شد ، زغم دورست
در جوار تو یابد آسایش
هر که از جور چرخ رنجورست
منم آن کس ، که جان غمگینم
از عطای کف تو مسرورست
خانهٔ من چو خلد شد ، زیرا
آنچه انعام تست چون حورست
بنده جست آفتاب و اینک یافت
گرسها باز داد معذورست
خصم تو باد در غم و ماتم
کز عطای تو بنده را سورست